عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در منقبت امام محمدباقر (ع)
طلسم رنگ چمن را بهار بسته چنان
که رنگ بیم ندارد برو شکست خزان
مرور باد صبا بر بساط سبزه دشت
ز موج مخمل خارا درست داده نشان
کنون که یوسف گل شد عزیز مصر چمن
زمانه همچو زلیخا دوباره گشت جوان
به گلشن از دید بیضای برگ غنچه گل
هزار معجزه دارد در آستین پنهان
لباس غرق به خون کرده شاخ گل بر چوب
مگر ز خون سیاووش میکشد تاوان
لطیف طبع ز گلشن نمیشود ممنوع
هزار سلسله دارد اگر چو آب روان
رطوبتی است هوا را که بیمؤونت ابر
به پهن دشت فضا منعقد شود باران
ز فیض آب و هوای چمن عجب نبود
بسان غنچه اگر دلنشین شود پیکان
ز بس لطافت و نازک مزاجی از نم ابر
هوا سرشته در اجزای شاهد بستان
ز بار شبنم بر برگ گل اثر ماند
چنان که بر لب خوبان نشانه دندان
به احتیاط رود در چمن صبا که مباد
شود ز موج تحرک شکسته شاخ نوان
دل از شکستن شاخ است باغبان را جمع
که مومیایی ابر بهار گشته ضمان
ز بس لطیف شد اجزای باغ نزدیک است
که همچو بوی گل از دیدهها شود پنهان
به مردگان بنات نبات در ته خاک
دمد به معجزه دم مسیح نامیه جان
ز میوه نیست عجب از وفور استعداد
که چون شکوفه شود بیشتر ز برگ عیان
ز بس رطوبت اشیا عجب نباشد اگر
ز موج باد صبا تیر خم شود چو کمان
ورق ز بس که رطوبتپذیر شد ز هوا
رقم به صفحه چو نقشی بود بر آب روان
عجب نباشد در باغ چون طلای مذاب
ز بس تری هوا شعلهگر کند سیلان
میان آتش و آب این زمان که یکرنگی است
ز شعله کی پر پروانه را رسد نقصان؟
درین بهار اگر بودی آتش نمرود
درو نه معجزه بودی دمیدن ریحان
ز تازگی و تری در میانه آتش
نهال دود بود همچو سرو در بستان
ز بس گل از سر هر خار بردمد چه عجب
گل سرشکم اگر بر دمیده از مژگان
ز بیرفیقی کس را چه غم که سایه شخص
ز روح بخشی باد صبا پذیرد جان
ز نم بر آینه زآنسان دمیده سبزه رنگ
که شخص عکس تواند درو شدن پنهان
سحر ز آتش چقماق برق درنگرفت
ز بس به سوخته ابر داد نم باران
مگر چو نوح به کشتی کنیم سیر چمن
که موج شبنم در باغ میکند طوفان
به زور جذبه نسیم گل آیدش به مشام
اگر بود قفس عندلیب از سندان
نشاط خنده گل رخت غصه داد به باد
فکنده شبنم اوراق غم به آب روان
ز ذوق زود شکفتن گل نشاطانگیز
به پای طفره کند طی غنچگی آسان
ز بارنم به زمین سود سینه ناقه ابر
و یا زمین ز نمو شد به ابر دست و عنان
به غنچه درنگرم خون دل خورم که چرا
سری به جیب فرو برده با چنین سامان
طریق درد نهفتن ز غنچه دارم یاد
که هست با دل صد پاره دایما خندان
نسیم گل خبر از نشئه جنون دارد
رفیق گو به گلم بر زند در زندان
به گوشهای چمن از ترانه مستی
به بلبلان نگذارند ناله را مستان
چنان هوای چمن در نهاد بلبل مست
سرشته رغبت پرواز در فضای جهان
که گر کنند پر عندلیب را پریتر
بدون منت زور کمان شود پران
کسی که ناله بلبل شنیده میداند
که جیب گل ز چه رو پاره گشته تا دامان
اسیر کنج قفس باد بلبلی که کند
درین بهار به جز مدح شاه ورد زبان
شهی که عرصه جاهش اگر بپیمایند
به عرض او نرسد ریسمان طول زمان
شهی که خیمه قدرش اگر به پای کنند
به قدر پردهسراییست پهن دشت مکان
شهی که بختش اگر سایه گسترد گردد
به زیر سایه یک پایه شش جهت پنهان
امام مشرق و مغرب که آفتاب بلند
بود به پرتو مهرش چو ذره در جولان
محمدبن علی باقرالعلوم که هست
بلند رایت علمش ستون این ایوان
اگر ز چهره علمش نقاب برخیزد
غبار آینه گردد علوم هر دو جهان
نظیر اوست, مجرد اگر بود خورشید
شبیه اوست, مجسم اگر شود قرآن
ردای دانش او دامن ار بیفشاند
رود به باد فنا گرد حکمت یونان
ز گرد کوچه او از ازل تلبس روح
ز فضل سفره او تا ابد تغذی جان
لباس سایه او گر به بر کند خورشید
به کاینات شب و روز میشود یکسان
اگر فکنده دوشش بر آسمان پوشند
ز نارسایی قامت بهپا کشد دامان
عدم دگر نکند رخنه در سرای وجود
کشد ز حفظ اگر بارهای به گرد جهان
ز وسع مملکتش عرصهایست هفت اقلیم
ز قصر مملکتش غرفهایست نه ایوان
به بحر و بر ز قطاران محملش افلاک
به روز و شب ز اجیران مطبخش ارکان
ز منزلش همه بال و پر ملک روبند
چو خاکروبی صحنش کنند فراشان
سرادقات جلالش به عرصهای نزنند
که در دیار مکانست و در حصار زمان
ز هر طرف به دو انگشت ازو گذاره شود
مربع ار بنشیند به کرسی امکان
هزار سال به قصر جلال او نرسد
فلک چو دیو اگر برپرد تنورهزنان
یقین به کنه جلالش نشان نمییابد
خود به هرزه چه میکند کمان گمان
اگر به بحر کمالش فتد شناور وهم
چو موج پر بدود لیک کم رسد به کران
عدد اگرچه صحیح است لاتناهی وی
چو کسر نصف به حصرش نمیرسد به میان
اگرنه بهر عطای کفش بود هرگز
گهر نبندد دریا و زر نسازد کان
ولی چه منت کان است و بحر, دستی را
که خاک را کند اکسیر و سنگ را مرجان
عطای او به کسی کم رسد اگر باشد
چنانکه از دگران حرص پر کند دامان
سحاب اگر ز کفش مرتفع شود گردد
چو دامن فلک آفاق پر در از باران
ز ریزش کف دُربار او خبر دارد
محیط از آن چو فلک گرد میکند دامان
عطای او نه همین لعل و زر بود به مثل
که این دفینه خاکست و آن ذخیره کان
که تا ابد ز عطایای بحر دانش اوست
همه تلذذ روح و همه تعیش جان
زهی به حسن شیم از جهانیان ممتاز
چو شاخ گل که بود سرفراز در بستان
به وسع حوصله تنها, جهان بار خدای
به قدر مرتبه یک تن, خدایگان جهان
به امتیاز مکارم ز همگنان ممتاز
به انفراد محاسن فرید عالمیان
بهار عدل تو گر سایه بر چمن فکند
ز چهره رنگ نگرداندش نهیب خزان
نسیم لطف تو در باغ اگر گذار کند
شکوفه در رحم شاخ میشود خندان
غبار راه تو با چشم اعتبار کند
همان که با شب دیجور ماه نورافشان
به سایه تو چهسان مشتبه شود خورشید!
کسی به شعله نکردست اشتباه دخان
میان رای تو و نور آفتاب بود
تفاوتی که بود در میان علم و عیان
حهعانیان همه اجریخور نصیب تواند
بهخار بن پی گلبن دهند آب روان
سفیدرویتر آید به محشر از طاعت
به آب خاک درت غوطهگر خورد عصیان
هزارساله عبادت ز سر برون نبرد
مخالفان ترا بینصیب از غفران
تمام عمر به یک سجده گربرند به سر
که بیرضای تو, سر میزنند بر سندان
شقاوت از دل دشمن نمیرود به عمل
که سرنوشت نشوید کسی به آب روان
تو لایقی به خلافت ز روی عقل و قیاس
تویی سزای امامت به حجت و برهان
تویی که جابر انصاری از زبان رسول
سلام داده ترا بعد قرنها ز زمان
نه قالب تو کم از روح عیسی مریم
نه ز آستین تو به دست موسی عمران
چو دست معجزه از آستین برون آری
یکیست کار عصای کلیم و چوب شبان
به دست موسی اگر چوب اژدها گردید
شود به امر تو مو بر تن عدو ثعبان
ترا چنان که تویی کوردل اگر نشناخت
ز نقص فطرت شومش بود چه باکت از آن
چو از مشاهده نور عاجز آید کور
به آفتاب درخشان نمیرسد نقصان
خدایگانا, آنی که وصف رتبه تو
نمیتواند کردن خرد به فکر و بیان
که مدح و وصف به قدر شناخت باید کرد
ترا چنانکه تویی خود شناختن نتوان
حواس ظاهر و باطن کجا و طلعت تو
کجاست دیده خفاش و مهر نورافشان
توان به عقل مجرد ترا مشاهده کرد
که درنیاید در ظرف دیده طلعت جان
ولی به عقل نشاید ترا صفت کردن
که در مشاهدهات عقل میشود حیران
ترا ندیده چه گوید؟ چو دید چون گوید؟
که کار گفتن نبود حکایت وجدان
به علم و فضل تو دانستهام ولیک چه سود؟
خدا کند که ببینم ترا به چشم عیان
اگرچه نیست مرا حاصلی به جز تقصیر
اگرچه نیست مرا مایهای به جز نقصان
متاع علم مرا نیست مایه جز سودا
تجارت عملم را نتیجه جز خسران
ولیک مهر تو دارم بس است این عملم
به تست معرفت من مرا بس این عرفان
به فضل تست امیدم, چه کار ازین بهتر
مرا که سود تو باشی دگر چه غم ز زیان
به آب و تاب سخن تاز جمله حیوانات
بود تمیز ذاتی گوهر انسان
معاند تو چو حیوان زبانش الکن باد
متابع تو به وصفت همیشه گرم زبان
تمیز دوست ز دشمن به آب و تاب تو باد
چنانکه در صف خرمهره لؤلؤ و مرجان
در آن زمان که پدر را پسر فراموش است
به یاد خود که ز فیاض خود مکن نسیان
که رنگ بیم ندارد برو شکست خزان
مرور باد صبا بر بساط سبزه دشت
ز موج مخمل خارا درست داده نشان
کنون که یوسف گل شد عزیز مصر چمن
زمانه همچو زلیخا دوباره گشت جوان
به گلشن از دید بیضای برگ غنچه گل
هزار معجزه دارد در آستین پنهان
لباس غرق به خون کرده شاخ گل بر چوب
مگر ز خون سیاووش میکشد تاوان
لطیف طبع ز گلشن نمیشود ممنوع
هزار سلسله دارد اگر چو آب روان
رطوبتی است هوا را که بیمؤونت ابر
به پهن دشت فضا منعقد شود باران
ز فیض آب و هوای چمن عجب نبود
بسان غنچه اگر دلنشین شود پیکان
ز بس لطافت و نازک مزاجی از نم ابر
هوا سرشته در اجزای شاهد بستان
ز بار شبنم بر برگ گل اثر ماند
چنان که بر لب خوبان نشانه دندان
به احتیاط رود در چمن صبا که مباد
شود ز موج تحرک شکسته شاخ نوان
دل از شکستن شاخ است باغبان را جمع
که مومیایی ابر بهار گشته ضمان
ز بس لطیف شد اجزای باغ نزدیک است
که همچو بوی گل از دیدهها شود پنهان
به مردگان بنات نبات در ته خاک
دمد به معجزه دم مسیح نامیه جان
ز میوه نیست عجب از وفور استعداد
که چون شکوفه شود بیشتر ز برگ عیان
ز بس رطوبت اشیا عجب نباشد اگر
ز موج باد صبا تیر خم شود چو کمان
ورق ز بس که رطوبتپذیر شد ز هوا
رقم به صفحه چو نقشی بود بر آب روان
عجب نباشد در باغ چون طلای مذاب
ز بس تری هوا شعلهگر کند سیلان
میان آتش و آب این زمان که یکرنگی است
ز شعله کی پر پروانه را رسد نقصان؟
درین بهار اگر بودی آتش نمرود
درو نه معجزه بودی دمیدن ریحان
ز تازگی و تری در میانه آتش
نهال دود بود همچو سرو در بستان
ز بس گل از سر هر خار بردمد چه عجب
گل سرشکم اگر بر دمیده از مژگان
ز بیرفیقی کس را چه غم که سایه شخص
ز روح بخشی باد صبا پذیرد جان
ز نم بر آینه زآنسان دمیده سبزه رنگ
که شخص عکس تواند درو شدن پنهان
سحر ز آتش چقماق برق درنگرفت
ز بس به سوخته ابر داد نم باران
مگر چو نوح به کشتی کنیم سیر چمن
که موج شبنم در باغ میکند طوفان
به زور جذبه نسیم گل آیدش به مشام
اگر بود قفس عندلیب از سندان
نشاط خنده گل رخت غصه داد به باد
فکنده شبنم اوراق غم به آب روان
ز ذوق زود شکفتن گل نشاطانگیز
به پای طفره کند طی غنچگی آسان
ز بارنم به زمین سود سینه ناقه ابر
و یا زمین ز نمو شد به ابر دست و عنان
به غنچه درنگرم خون دل خورم که چرا
سری به جیب فرو برده با چنین سامان
طریق درد نهفتن ز غنچه دارم یاد
که هست با دل صد پاره دایما خندان
نسیم گل خبر از نشئه جنون دارد
رفیق گو به گلم بر زند در زندان
به گوشهای چمن از ترانه مستی
به بلبلان نگذارند ناله را مستان
چنان هوای چمن در نهاد بلبل مست
سرشته رغبت پرواز در فضای جهان
که گر کنند پر عندلیب را پریتر
بدون منت زور کمان شود پران
کسی که ناله بلبل شنیده میداند
که جیب گل ز چه رو پاره گشته تا دامان
اسیر کنج قفس باد بلبلی که کند
درین بهار به جز مدح شاه ورد زبان
شهی که عرصه جاهش اگر بپیمایند
به عرض او نرسد ریسمان طول زمان
شهی که خیمه قدرش اگر به پای کنند
به قدر پردهسراییست پهن دشت مکان
شهی که بختش اگر سایه گسترد گردد
به زیر سایه یک پایه شش جهت پنهان
امام مشرق و مغرب که آفتاب بلند
بود به پرتو مهرش چو ذره در جولان
محمدبن علی باقرالعلوم که هست
بلند رایت علمش ستون این ایوان
اگر ز چهره علمش نقاب برخیزد
غبار آینه گردد علوم هر دو جهان
نظیر اوست, مجرد اگر بود خورشید
شبیه اوست, مجسم اگر شود قرآن
ردای دانش او دامن ار بیفشاند
رود به باد فنا گرد حکمت یونان
ز گرد کوچه او از ازل تلبس روح
ز فضل سفره او تا ابد تغذی جان
لباس سایه او گر به بر کند خورشید
به کاینات شب و روز میشود یکسان
اگر فکنده دوشش بر آسمان پوشند
ز نارسایی قامت بهپا کشد دامان
عدم دگر نکند رخنه در سرای وجود
کشد ز حفظ اگر بارهای به گرد جهان
ز وسع مملکتش عرصهایست هفت اقلیم
ز قصر مملکتش غرفهایست نه ایوان
به بحر و بر ز قطاران محملش افلاک
به روز و شب ز اجیران مطبخش ارکان
ز منزلش همه بال و پر ملک روبند
چو خاکروبی صحنش کنند فراشان
سرادقات جلالش به عرصهای نزنند
که در دیار مکانست و در حصار زمان
ز هر طرف به دو انگشت ازو گذاره شود
مربع ار بنشیند به کرسی امکان
هزار سال به قصر جلال او نرسد
فلک چو دیو اگر برپرد تنورهزنان
یقین به کنه جلالش نشان نمییابد
خود به هرزه چه میکند کمان گمان
اگر به بحر کمالش فتد شناور وهم
چو موج پر بدود لیک کم رسد به کران
عدد اگرچه صحیح است لاتناهی وی
چو کسر نصف به حصرش نمیرسد به میان
اگرنه بهر عطای کفش بود هرگز
گهر نبندد دریا و زر نسازد کان
ولی چه منت کان است و بحر, دستی را
که خاک را کند اکسیر و سنگ را مرجان
عطای او به کسی کم رسد اگر باشد
چنانکه از دگران حرص پر کند دامان
سحاب اگر ز کفش مرتفع شود گردد
چو دامن فلک آفاق پر در از باران
ز ریزش کف دُربار او خبر دارد
محیط از آن چو فلک گرد میکند دامان
عطای او نه همین لعل و زر بود به مثل
که این دفینه خاکست و آن ذخیره کان
که تا ابد ز عطایای بحر دانش اوست
همه تلذذ روح و همه تعیش جان
زهی به حسن شیم از جهانیان ممتاز
چو شاخ گل که بود سرفراز در بستان
به وسع حوصله تنها, جهان بار خدای
به قدر مرتبه یک تن, خدایگان جهان
به امتیاز مکارم ز همگنان ممتاز
به انفراد محاسن فرید عالمیان
بهار عدل تو گر سایه بر چمن فکند
ز چهره رنگ نگرداندش نهیب خزان
نسیم لطف تو در باغ اگر گذار کند
شکوفه در رحم شاخ میشود خندان
غبار راه تو با چشم اعتبار کند
همان که با شب دیجور ماه نورافشان
به سایه تو چهسان مشتبه شود خورشید!
کسی به شعله نکردست اشتباه دخان
میان رای تو و نور آفتاب بود
تفاوتی که بود در میان علم و عیان
حهعانیان همه اجریخور نصیب تواند
بهخار بن پی گلبن دهند آب روان
سفیدرویتر آید به محشر از طاعت
به آب خاک درت غوطهگر خورد عصیان
هزارساله عبادت ز سر برون نبرد
مخالفان ترا بینصیب از غفران
تمام عمر به یک سجده گربرند به سر
که بیرضای تو, سر میزنند بر سندان
شقاوت از دل دشمن نمیرود به عمل
که سرنوشت نشوید کسی به آب روان
تو لایقی به خلافت ز روی عقل و قیاس
تویی سزای امامت به حجت و برهان
تویی که جابر انصاری از زبان رسول
سلام داده ترا بعد قرنها ز زمان
نه قالب تو کم از روح عیسی مریم
نه ز آستین تو به دست موسی عمران
چو دست معجزه از آستین برون آری
یکیست کار عصای کلیم و چوب شبان
به دست موسی اگر چوب اژدها گردید
شود به امر تو مو بر تن عدو ثعبان
ترا چنان که تویی کوردل اگر نشناخت
ز نقص فطرت شومش بود چه باکت از آن
چو از مشاهده نور عاجز آید کور
به آفتاب درخشان نمیرسد نقصان
خدایگانا, آنی که وصف رتبه تو
نمیتواند کردن خرد به فکر و بیان
که مدح و وصف به قدر شناخت باید کرد
ترا چنانکه تویی خود شناختن نتوان
حواس ظاهر و باطن کجا و طلعت تو
کجاست دیده خفاش و مهر نورافشان
توان به عقل مجرد ترا مشاهده کرد
که درنیاید در ظرف دیده طلعت جان
ولی به عقل نشاید ترا صفت کردن
که در مشاهدهات عقل میشود حیران
ترا ندیده چه گوید؟ چو دید چون گوید؟
که کار گفتن نبود حکایت وجدان
به علم و فضل تو دانستهام ولیک چه سود؟
خدا کند که ببینم ترا به چشم عیان
اگرچه نیست مرا حاصلی به جز تقصیر
اگرچه نیست مرا مایهای به جز نقصان
متاع علم مرا نیست مایه جز سودا
تجارت عملم را نتیجه جز خسران
ولیک مهر تو دارم بس است این عملم
به تست معرفت من مرا بس این عرفان
به فضل تست امیدم, چه کار ازین بهتر
مرا که سود تو باشی دگر چه غم ز زیان
به آب و تاب سخن تاز جمله حیوانات
بود تمیز ذاتی گوهر انسان
معاند تو چو حیوان زبانش الکن باد
متابع تو به وصفت همیشه گرم زبان
تمیز دوست ز دشمن به آب و تاب تو باد
چنانکه در صف خرمهره لؤلؤ و مرجان
در آن زمان که پدر را پسر فراموش است
به یاد خود که ز فیاض خود مکن نسیان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در منقبت امام موسی کاظم(ع)
ز تاب شعشه آفتاب در سرطان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتشفروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبانخویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمیآید
ز تاب مهر نفسگیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازماندهاند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه میدارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتابوشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پیپناه به دنبال ظل مخروطی
شبانهروز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعلهفشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتشبار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانهایست مرا در دهن به جای زبان
زبسکه روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبسکه انجمن شعله گشت لالهستان
چنانکه موی نمیروید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکنهای جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امامالناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمیشود طاعت
به دوستی تو نقصان نمیکند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفعتر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیدهای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خللپذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دینراست اعظمالارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبانگشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهاندیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحبالقرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بیمعنی
سری ندارد دانا به صورت بیجان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطرهایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو میکنم افسر
اگر دلست به مهر تو مینهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه میپزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه میکند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بیپایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
تنور گرم فلک جدی را کند بریان
ز تاب خور، دم فواره در میان حیاض
شدست چون نفس اژدها شراره فشان
ندانم آه که آتشفروز شد که دگر
جهان چو سینه عشاق گشت آتشدان
نفس کسی نزد از سوزش حرارت دل
که همچو باد نزد دامنی بر آتش جان
ز تاب خور کره نار شد فضای هوا
درو به جای سمندر طیور در طیران
شعاع مهر چو نی سوزد اندرین آتش
چه جای آنکه کنی نسبتش به گرمی آن
زبانخویش برون کرده شعله از گرما
نهاده سینه به ریگ از حرارت آب روان
مکن دم سردی ز باد هم کان نیز
ز تاب مهر به هر جانب است گشته دوان
به جای باد گرفتم دم مسیح بود
که ناوزیده به کس آتشش فتاده به جان
شود چو آتش و افتد به خرمن یعقوب
اگر ز مصر نسیمی وزد سوی کنعان
دم هوا چو دم مرده برنمیآید
ز تاب مهر نفسگیر گشته شخص جهان
ز تاب گرما آن موجه نیست دریا را
که پوست شد به تنش خشک و چین فتاد برآن
ز شغل خویش چنان بازماندهاند اشیا
که ابر هم نکند یاد گریه نیسان
هوا چو شعله برافروختست و بر ز برش
به روی هم متراکم سحاب همچو دخان
جهان چو دانه اخگر شدست از گرمی
سحاب چون کف خاکستریست بر سر آن
چو در رماد که آتش نگاه میدارند
به ابر حفظ حرات نموده تابستان
نه دود بر سر آتش بود که از گرما
فکنده است به سر سایه آتش سوزان
ز تاب مهر عجب نیست گر برند پناه
دگر به سایه عشاق آفتابوشان
تمیز بوالهوس از عاشقست بس مشکل
که هر دلی شده سوزان و هر جگر بریان
پیپناه به دنبال ظل مخروطی
شبانهروز بود آفتاب سرگردان
عیان ز چین سر زلف یار، عارض نیست
به زیر سایه سنبل شدست مهر نهان
ز بحر سینه عشاق خاستست مگر
که گشته در عوض قطره ابر شعلهفشان
چنانکه مایه ابر بهار هست بخار
شدست مایه ابر تموز هم ز دخان
چو آه عاشق گشته است ابر آتشبار
چو ابر آه بود آتشش بود باران
به وصف گرمی آب و هوا درین ایام
زبانهایست مرا در دهن به جای زبان
زبسکه روی زمین داغ شد ز آتش مهر
زبسکه انجمن شعله گشت لالهستان
چنانکه موی نمیروید از نشانه داغ
به صد بهار نگردد ز دشت سبزه عیان
چنان زمانه برافروخت آتشی که مگر
علم زد آتش خشم خدایگان جهان
امام موسی کاظم که شخص حلمش اگر
نه کظم غیظ نمودی ز اهل بغی زمان
بسان کوره تفسیده رکنهای جحیم
ز آتش غضبش برفروختی دوران
تمام مدح ویست و مدایح آباش
اگر ز توریه آگه شوی ور از فرقان
به فص خاتم وی نقش بود امامالناس
دمی که بود ظهورش نهفته در کتمان
اگرنه غایت ایجاد عالمستی او
هنوز بودی آدم به صلب خاک نهان
جهان اگر به جهان جلال او سنجند
محیط کون و مکان قطره است و او عمان
اگر به رتبه او بنگری توانی گفت
که مثل او نبود در قلمرو امکان
شمیم خلق تو روحی دمیده در تن روح
نسیم لطف تو جهانی فزوده بر سر جان
بهار اگر ورقی خواند از گلستانت
کتابخانه گل را دهد به باد خزان
به پیش ابر کف تست باد در کف ابر
ز دست بخشش دست تو خاک بر سر کان
مثال امر تو نافذ شود به خاک ثقیل
برات نهی تو جاری بود بر آب روان
به کوه حلم تو سنجند اگر گرانی کوه
سبک چو گرد رود بر هوا جبال گران
به بحر دست تو گر افکنند قلزم را
ز بیم غرق چو موج از میان رود به کران
به دشمنی تو نافع نمیشود طاعت
به دوستی تو نقصان نمیکند غفران
اگر تو پا ننهی در میانه چون پرگار
رسد به دایره روزگار صد نقصان
نصیحتی ز تو رهبرتر از هزار دلیل
خطابتی ز تو پرنفعتر ز صد برهان
اگرچه نزد خرد نارسیدهای به وجوب
ولی مکان تو صد ره گذشته از امکان
به جام جم نتوان دید آنچه یافت خرد
ز خشت گنبد گردون مشابه تو عیان
به پیش او چه بود هفت گنبد گردون
به جنب او چه کند هشت روضه رضوان
خلاف رای تو زان نقض دین بود که خدای
به تار عهد تو تابیده رشته ایمان
خللپذیر شود پنج رکن دین یکبار
اگرنه مهر تو دینراست اعظمالارکان
اگر به خاک درت تشنه را دهند نوید
دگر هوس نکند آب چشمه حیوان
هوای کوی تو در سر کسی که رفت به خاک
بود به باغ جنان چشم حسرتش نگران
برای حکم تو گل گوش پهن کرده به باغ
که تا تو نهی کنی بنددی ز خنده دهان
زبانگشوده پی عرض مدعا سوسن
که گر تو امر نمایی درآیدی به زبان
اگر ز خاک درت توتیا کند نرگس
شود چو چشم جهاندیده روشناس جهان
عدو هراسد از تو چنانکه سایه ز نور
حذر نماید خصم از تو چون زنار دخان
کسی که خصم ترا دید به سریر چه گفت
بود به جای سلیمان گرفته دیو مکان
خلافتی که به قد تو راست همچو قباست
اگر به خصم پسندی چه باک و نقص از آن
هوای شوکت صاحبقرانیش نبود
کسی که در دو جهانست صاحبالقرآن
ز رنگ و بو بود آرایش جمال عدو
چنان که زینت طاووس باشد از الوان
دلی نبندد عاقل به رنگ بیمعنی
سری ندارد دانا به صورت بیجان
ارادت تو دهد کلک امر را حرکت
کرامت تو دهد حکم نهی را جریان
بدون حکم تو تقدیر کم کند خواهش
خلاف رأی تو کمتر دهد قضا فرمان
همه به موجب حکم خدا کند حرکت
ارادت تو که کلک قضای راست بنان
بزرگوارا آنی که در مدیح تو عقل
سری به جیب فروبرده با هزار بیان
نظر به درک جمال تو عاجزست و ضعیف
سخن به وصف جلال تو قاصر و حیران
پی نوشتن وصف کف تو بحر محیط
اگر مداد شود قطرهایست درخور آن
شود زمین و زمان در شعاع خور مستور
گر از لباس سخن مدحتت شود عریان
من و هوای مدیح تو، کی درست آید
متاع پیرزن و وصل یوسف کنعان!
مرا هوای مدیح تو زیبد ار بالفرض
به پای مهر جهان ذره را رسد جولان
کسی دگر نتواند ترا به مدح ستود
بس است مادحت ایزد، مدایحت قرآن
غرض ز سعی من این بس که یاد من آری
در آن دمی که پدر از پسر کند نسیان
اگر سر است به داغ تو میکنم افسر
اگر دلست به مهر تو مینهم عنوان
دل ار به مهر تو نبود چه میپزد سودا
سر ار به راه تو نبود چه میکند سامان
به حضرت تو مرا آرزوی بسیارست
دگر تو دانی و فیاض و لطف بیپایان
همیشه تا بود آرایش جهان از مهر
کتان ز تابش مه تا که هست در نقصان
بود ز مهر تو آرایش دل احباب
ز ماه طلعت تو نقص دشمنان چو کتان
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مطلع دوم
ز موج رنگ گل و سبزه در هوای بهار
بهبال جلوه طاووس میپرد گلزار
به نقل آب و هوا حاجت ار فتد یابد
ز نقل آب و هوای چمن شفا بیمار
گرفت ابر ز خجلت دریچه مشرق
چو صبح غنچه دمیدن گرفت در گلزار
چو تشت خون شده از عکس لاله دامن دشت
به نیش برق گشودند تا رگ کهسار
ز موج سبزه و گل بسکه گشته عکسپذیر
به رنگ کاغذ ابری شدست ابر بهار
به ذوق دیدن گل طفل غنچه نرگس
به باغ پیشتر از صبح میشود بیدار
حیا سرشتی اجزای باغ بین که کند
حذر ز سایه دست چنار ساق چنار
رسید شور نسیم بهار و نزدیکست
که چون شکوفه مرا وا شود ز سر دستار
به مقتضای صفای زمانه اهل نظر
کنند از پس دیوار سیر در گلزار
ز بس به حکم صفا چون نگارخانه روم
ز عکس گل شده دیوار باغ پر ز نگار
سزد که بهر تماشای سبزه و لاله
کنند اهل نظر جمله روی در دیوار
چنان ز عکس چمن سبز شد زمین و زمان
که سبز درنظر آید بسان خط غبار
کنند سیر و صفای چمن سبکروحان
که بوی گل شده بر مرکب نسیم سوار
شدست فیض سبکروحی آنچنان شایع
که نیست دیدن زاهد به طبع مستان بار
چو مستعد کمالست هر نهال اینست
که نیست جز سر منصور میوه سر دار
نشاط خنده گل آن قدر سرایت کرد
که نیست ناله بلبل درین بهاران زار
بدان ملایمت آید نفس ز غنچه برون
که واکند گره نغمه مطرب از رگ تار
چنان طبیعت اشیا شدست تازه پسند
که فاخته نکند درس سرو را تکرار
نمیتوان به زبان از کس انتقام کشید
که در هوا سخن سخت میشود هموار
شکوفه در تتق هاله میشود پنهان
ز بس که ناقه ابر از نم است سنگین بار
چو شاهدان ز گرمابه آمده بیرون
نماید از تتق ابر شاخ گل دیدار
بود زمین و زمان خرم و شکفته ولی
درین شکفته هوا ودرین خجسته بهار
بهبال جلوه طاووس میپرد گلزار
به نقل آب و هوا حاجت ار فتد یابد
ز نقل آب و هوای چمن شفا بیمار
گرفت ابر ز خجلت دریچه مشرق
چو صبح غنچه دمیدن گرفت در گلزار
چو تشت خون شده از عکس لاله دامن دشت
به نیش برق گشودند تا رگ کهسار
ز موج سبزه و گل بسکه گشته عکسپذیر
به رنگ کاغذ ابری شدست ابر بهار
به ذوق دیدن گل طفل غنچه نرگس
به باغ پیشتر از صبح میشود بیدار
حیا سرشتی اجزای باغ بین که کند
حذر ز سایه دست چنار ساق چنار
رسید شور نسیم بهار و نزدیکست
که چون شکوفه مرا وا شود ز سر دستار
به مقتضای صفای زمانه اهل نظر
کنند از پس دیوار سیر در گلزار
ز بس به حکم صفا چون نگارخانه روم
ز عکس گل شده دیوار باغ پر ز نگار
سزد که بهر تماشای سبزه و لاله
کنند اهل نظر جمله روی در دیوار
چنان ز عکس چمن سبز شد زمین و زمان
که سبز درنظر آید بسان خط غبار
کنند سیر و صفای چمن سبکروحان
که بوی گل شده بر مرکب نسیم سوار
شدست فیض سبکروحی آنچنان شایع
که نیست دیدن زاهد به طبع مستان بار
چو مستعد کمالست هر نهال اینست
که نیست جز سر منصور میوه سر دار
نشاط خنده گل آن قدر سرایت کرد
که نیست ناله بلبل درین بهاران زار
بدان ملایمت آید نفس ز غنچه برون
که واکند گره نغمه مطرب از رگ تار
چنان طبیعت اشیا شدست تازه پسند
که فاخته نکند درس سرو را تکرار
نمیتوان به زبان از کس انتقام کشید
که در هوا سخن سخت میشود هموار
شکوفه در تتق هاله میشود پنهان
ز بس که ناقه ابر از نم است سنگین بار
چو شاهدان ز گرمابه آمده بیرون
نماید از تتق ابر شاخ گل دیدار
بود زمین و زمان خرم و شکفته ولی
درین شکفته هوا ودرین خجسته بهار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در منقبت امام حسن عسگری(ع)
تا کی از حوت کند جا به حمل مهر بدل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح شاهعباس ثانی
داد باد صبح رنگین مژدهای از نوبهار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لالهزار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمهزیب
اینک آمد لالهزاری همچو چشم نشئهدار
سبزه نورس چو خط گلعذاران جانشکیب
سایه سنبل چو زلف نوعروسان دلشکار
ابروی قوسقزح از عکس سبزه وسمهبند
چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمهدار
شاخ گل چون آستین موسی از عجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نادمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه در ته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتادهاند
رنگ گلها میپرد، باد ار وزد بر لالهزار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محبوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس میگیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموج دام ماهی افکند در چشمهسار
دانه جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید درنظر
برنهال شعله افتد گر نظر در سبزهزار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان میکند
کی توان بیکشتی میکرد در گلشن گذار
پایکوبان در سماع ذوق بیاندازه سرو
دستافشان از نشاط عیش بیپایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کامبخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدرنسب
صفدر ثانی لقب دینپرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل ازنهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه بیجوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گلهبان
در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوهاش خورشید تابان سایهاش ابر بهار
تاجداری اینچنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هردو کامل رتبهاند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامهای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوشطبع نجیب
همت سرشار و خلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یکجا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدلپرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خلقش چون فضای لامکان بیمنتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بیکنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی مینماید بیوقار
عالم صبر و تحمل را شکوهش کوه قاف
عرصه مردانگی را مردیش مردانهوار
ناوکش جوزاشکاف و نیزهاش پروینگسل
استخوانسا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوجفوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینهدار
حقه زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسهای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمهسار ذوالفقار
باغدین از قامتش دلکشتر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازهتر بر شاخسار
غیر گردون برنمیتابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمیگیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت میآید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید برکنار
گر بتازی بردرشتیهای ایامش سبک
میکند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخمستی، چابکی کز شوخمستیهای او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیههاش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقل شیخ و طبع شوخ و عزم پیش و جزم بیش
عشق دولت حسن عشرت درد دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پا درآر
عیش و عشرت چون تمنای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرفهای طبع شوخ عشرت پرورت
میتوان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذت جوان
مژدهای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختن کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدی را ز درگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه پروردگار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لالهزار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمهزیب
اینک آمد لالهزاری همچو چشم نشئهدار
سبزه نورس چو خط گلعذاران جانشکیب
سایه سنبل چو زلف نوعروسان دلشکار
ابروی قوسقزح از عکس سبزه وسمهبند
چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمهدار
شاخ گل چون آستین موسی از عجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نادمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه در ته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتادهاند
رنگ گلها میپرد، باد ار وزد بر لالهزار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محبوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس میگیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموج دام ماهی افکند در چشمهسار
دانه جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید درنظر
برنهال شعله افتد گر نظر در سبزهزار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان میکند
کی توان بیکشتی میکرد در گلشن گذار
پایکوبان در سماع ذوق بیاندازه سرو
دستافشان از نشاط عیش بیپایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کامبخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدرنسب
صفدر ثانی لقب دینپرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل ازنهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه بیجوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گلهبان
در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوهاش خورشید تابان سایهاش ابر بهار
تاجداری اینچنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هردو کامل رتبهاند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامهای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوشطبع نجیب
همت سرشار و خلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یکجا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدلپرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خلقش چون فضای لامکان بیمنتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بیکنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی مینماید بیوقار
عالم صبر و تحمل را شکوهش کوه قاف
عرصه مردانگی را مردیش مردانهوار
ناوکش جوزاشکاف و نیزهاش پروینگسل
استخوانسا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوجفوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینهدار
حقه زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسهای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمهسار ذوالفقار
باغدین از قامتش دلکشتر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازهتر بر شاخسار
غیر گردون برنمیتابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمیگیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت میآید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید برکنار
گر بتازی بردرشتیهای ایامش سبک
میکند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخمستی، چابکی کز شوخمستیهای او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیههاش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقل شیخ و طبع شوخ و عزم پیش و جزم بیش
عشق دولت حسن عشرت درد دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پا درآر
عیش و عشرت چون تمنای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرفهای طبع شوخ عشرت پرورت
میتوان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذت جوان
مژدهای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختن کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدی را ز درگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه پروردگار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح شاهعباس دوم
مبارک جهان را نشاط جوانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه میریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پایکوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشتداری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمهگاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحبقرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین میکند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل میکند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی میتوانی
تویی شاهعبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضهست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحبقران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه میریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پایکوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشتداری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمهگاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحبقرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین میکند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل میکند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی میتوانی
تویی شاهعبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضهست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحبقران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳ - ماده تاریخ سیل قم
داد از دست سیل حادثه، داد
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بیخواب
وه چه سیل؛ آسمان سیّالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوههای گران
کرده سیراب موجهای سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخزن چو قصرِ حباب
فتنهاش چنگ بر زده به عنان
اجلس دست بر زده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بیحساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بیثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانهها از شکستگیها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هر جا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش بر آب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بر دمیده ز کورة سیماب
با که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر میکردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بیخواب
وه چه سیل؛ آسمان سیّالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوههای گران
کرده سیراب موجهای سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخزن چو قصرِ حباب
فتنهاش چنگ بر زده به عنان
اجلس دست بر زده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بیحساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بیثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانهها از شکستگیها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هر جا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش بر آب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بر دمیده ز کورة سیماب
با که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر میکردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - شاید خطاب به میرزا حبیبالله صدر باشد
صدر جهان و عالم جان و سپهر فضل
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیالة گردون زری کند
در لجّة تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کجسلیقگی مه نو از پی شرف
در مدحسنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایة جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگریزهای بود و بحر قطرهای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخنآوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسة کبک دری کند
بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیدهام نگهی با پری کند
آیینة امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایة من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علیرغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهدی و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیالة گردون زری کند
در لجّة تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کجسلیقگی مه نو از پی شرف
در مدحسنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایة جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگریزهای بود و بحر قطرهای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخنآوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسة کبک دری کند
بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیدهام نگهی با پری کند
آیینة امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایة من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علیرغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهدی و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - وله
باز این چه فروغست زگل صحن چمن را
آموخته گوئی هنر کان یمن را
نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی
ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را
گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره
از چیست که آورده گرو عقد پرن را
گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی
پس کرده چرا تالی بر طور دمن را
هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد
خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را
زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا
مقدار نماند بجهان درعدن را
از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف
شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را
گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک
از جوش طرب یاد نیارند وطن را
مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی
وزقلب برند از نغم نغز حزن را
رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه
برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را
شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب
یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را
از دولت نوروز و فراختر فیروز
دوران جوانی است دگر دهر کهن را
اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان
این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را
هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت
آراسته بر سروسهی برگ سمن را
هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا
پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را
بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز
جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را
بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل
نه حسن کم او را نه دل کمتر من را
لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد
آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را
نازد همی از حسن فتن ساز و نداند
کز سطوت آصف نبود قدر فتن را
آن آصف جم مرتبت راد محمد
کش خامه شبهابیست دل دیو محن را
در دولت و ملت همی از پاک سرشتی
ترویج کند قاعده فرض و سنن را
این برتری از صدق بیزدان زملک یافت
درداد بجان بسکه بهر غایله تن را
دنیی به پی او است نه او در پی دینا
آری ز کجا مرد کشد منت زن را
کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست
یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را
رخشید چو از جبهه او نور اویسی
یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را
ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر
پیچد قلم تو علم جیش پشن را
از بسکه بعهد توپسند است درستی
در طره خوبان نتوان یافت شکن را
در محضر بواب سرایت خرد پیر
طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را
گویند که آموخته از فن نجومی
نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را
احکام تو روحی است معلی که برایش
جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را
چاه تو چه افزایدش از گردش انجم
پیرانه نبایست دگر وجه حسن را
بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود
زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را
از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر
بر بستن و بگشودن هر سر و علن را
خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است
کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را
میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون
کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را
طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند
چون ناف بریدند سخا را و سخن را
ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است
جود توام از پیش دهد بیش ثمن را
تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان
از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را
بر نام روان و کف تو خطبه سرایند
چون ملک گشایند همم را و ممنن را
آموخته گوئی هنر کان یمن را
نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی
ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را
گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره
از چیست که آورده گرو عقد پرن را
گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی
پس کرده چرا تالی بر طور دمن را
هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد
خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را
زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا
مقدار نماند بجهان درعدن را
از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف
شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را
گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک
از جوش طرب یاد نیارند وطن را
مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی
وزقلب برند از نغم نغز حزن را
رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه
برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را
شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب
یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را
از دولت نوروز و فراختر فیروز
دوران جوانی است دگر دهر کهن را
اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان
این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را
هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت
آراسته بر سروسهی برگ سمن را
هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا
پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را
بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز
جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را
بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل
نه حسن کم او را نه دل کمتر من را
لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد
آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را
نازد همی از حسن فتن ساز و نداند
کز سطوت آصف نبود قدر فتن را
آن آصف جم مرتبت راد محمد
کش خامه شبهابیست دل دیو محن را
در دولت و ملت همی از پاک سرشتی
ترویج کند قاعده فرض و سنن را
این برتری از صدق بیزدان زملک یافت
درداد بجان بسکه بهر غایله تن را
دنیی به پی او است نه او در پی دینا
آری ز کجا مرد کشد منت زن را
کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست
یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را
رخشید چو از جبهه او نور اویسی
یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را
ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر
پیچد قلم تو علم جیش پشن را
از بسکه بعهد توپسند است درستی
در طره خوبان نتوان یافت شکن را
در محضر بواب سرایت خرد پیر
طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را
گویند که آموخته از فن نجومی
نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را
احکام تو روحی است معلی که برایش
جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را
چاه تو چه افزایدش از گردش انجم
پیرانه نبایست دگر وجه حسن را
بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود
زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را
از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر
بر بستن و بگشودن هر سر و علن را
خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است
کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را
میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون
کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را
طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند
چون ناف بریدند سخا را و سخن را
ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است
جود توام از پیش دهد بیش ثمن را
تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان
از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را
بر نام روان و کف تو خطبه سرایند
چون ملک گشایند همم را و ممنن را
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وله
خورشید وش شود سوار آن نگار اسب
رقص آید از لطافت او ذره وار اسب
حسرت برم زمخمل زین پوش اسب او
چون زیر ران خویش کشد آن نگار اسب
گیرد قرار چونکه براسب آن سپید ساق
یکجا دگر ز وجد نگیرد قرار اسب
گوئی فراز اسب ز رخسار و زلف او
دارد ببار گردش لیل و نهار اسب
با ما ناز حسن او خبری دارد اسب او
ورنه نبندد این همه برخود وقار اسب
گر چه پی شکار باسب اندرآمده است
لیکن بنقد کرده ازآن شکار اسب(؟)
هر مرده زندگی کند از سم اسب او
تازد بدین لطا فت اگر بر مزار اسب
هی گنج سیم خود سپرد پشت است وآه
کز آدمی فزون بودش اعتبار اسب
اسبی که زین وی شد از او یکدقیقه گرم
حیف است اگر دهند بسیصد هزار اسب
تازد چو اسب خو یش براو نازد آنچنان
کز رتبه رکاب خداوندگار اسب
میر آخور فلک سپر اسبان شهریار
کز پیکرش بچرخ کند افتخار اسب
تازان اسب احسان شهزاده محسن آن
کز فضل رانده سوی یمین ویسار اسب
چون او بر اسب با فلکی فرکند مقام
گویند زمانه کآمد گردون مدار اسب
هر چند جبر اسب بود حمل آسمان
لیکن بشوکتش شده بی اختیار اسب
تا از رشید اسب رشادت بود بزین
زآنگونه شعر ساختن اندر هزار اسب
احباب او سوار زیزدان براسب قدر
خضم ورا همیشه رود بی سوار اسب
رقص آید از لطافت او ذره وار اسب
حسرت برم زمخمل زین پوش اسب او
چون زیر ران خویش کشد آن نگار اسب
گیرد قرار چونکه براسب آن سپید ساق
یکجا دگر ز وجد نگیرد قرار اسب
گوئی فراز اسب ز رخسار و زلف او
دارد ببار گردش لیل و نهار اسب
با ما ناز حسن او خبری دارد اسب او
ورنه نبندد این همه برخود وقار اسب
گر چه پی شکار باسب اندرآمده است
لیکن بنقد کرده ازآن شکار اسب(؟)
هر مرده زندگی کند از سم اسب او
تازد بدین لطا فت اگر بر مزار اسب
هی گنج سیم خود سپرد پشت است وآه
کز آدمی فزون بودش اعتبار اسب
اسبی که زین وی شد از او یکدقیقه گرم
حیف است اگر دهند بسیصد هزار اسب
تازد چو اسب خو یش براو نازد آنچنان
کز رتبه رکاب خداوندگار اسب
میر آخور فلک سپر اسبان شهریار
کز پیکرش بچرخ کند افتخار اسب
تازان اسب احسان شهزاده محسن آن
کز فضل رانده سوی یمین ویسار اسب
چون او بر اسب با فلکی فرکند مقام
گویند زمانه کآمد گردون مدار اسب
هر چند جبر اسب بود حمل آسمان
لیکن بشوکتش شده بی اختیار اسب
تا از رشید اسب رشادت بود بزین
زآنگونه شعر ساختن اندر هزار اسب
احباب او سوار زیزدان براسب قدر
خضم ورا همیشه رود بی سوار اسب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله
ای ترک جنگ جوی ترامغفر آفتاب
چشمت کشیده تیغ ز ابرو بر آفتاب
ای آفتاب حسن برون نه زحجره پای
تا سر زخاوران نزند دیگر آفتاب
تا لعل لب نگشت عیان زآفتاب تو
باور نشد که باشد کان پرور آفتاب
گاهی فشانده لعل تو از آفتاب در
گاهی نهفته جعد تو در عنبر آفتاب
آنجا کز آفتاب جمال تو پرتویست
از رشک چون هلال شود لاغر آفتاب
بر آفتاب روی تو نتوان نظر نمود
آری بچشم خلق زند نشتر آفتاب
گر آفتاب چهره عابد فریب تست
بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب
ای آفتاب من مگرت سوده رخ بپای
کز فخر برسپهر بساید سرآفتاب
خال چو مشک تست برآن آفتاب رو
یا سوی دخت شاه برد مجمرآفتاب
فخر ملوک جان جهان آفتاب ارض
کاندر سرای اوست چو خشت زرآفتاب
از آفتاب قبه خرگاه عفتش
باشد در اکتساب ضو و زیور آفتاب
آنجا که آفتاب عفافش کند جلوس
مانند حلقه است به پشت در آفتاب
ای آفتاب جود که در عرصه وجود
چون تو ندیده ابرسخا گستر آفتاب
کرد آفتاب حسن تو تسخیر بحر و بر
آری کند احاطه به بحر و بر آفتاب
در ظل آفتاب نوال تو خشک و تر
آری دهد ضیاء بخشک و تر آفتاب
تا آفتاب طلعت ترکان خرگهی
تابد چنانکه هر سحر از خاور آفتاب
باد آفتاب دولت تو آن قدر بلند
کز دیدنش کله فتدش از سر آفتاب
چشمت کشیده تیغ ز ابرو بر آفتاب
ای آفتاب حسن برون نه زحجره پای
تا سر زخاوران نزند دیگر آفتاب
تا لعل لب نگشت عیان زآفتاب تو
باور نشد که باشد کان پرور آفتاب
گاهی فشانده لعل تو از آفتاب در
گاهی نهفته جعد تو در عنبر آفتاب
آنجا کز آفتاب جمال تو پرتویست
از رشک چون هلال شود لاغر آفتاب
بر آفتاب روی تو نتوان نظر نمود
آری بچشم خلق زند نشتر آفتاب
گر آفتاب چهره عابد فریب تست
بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب
ای آفتاب من مگرت سوده رخ بپای
کز فخر برسپهر بساید سرآفتاب
خال چو مشک تست برآن آفتاب رو
یا سوی دخت شاه برد مجمرآفتاب
فخر ملوک جان جهان آفتاب ارض
کاندر سرای اوست چو خشت زرآفتاب
از آفتاب قبه خرگاه عفتش
باشد در اکتساب ضو و زیور آفتاب
آنجا که آفتاب عفافش کند جلوس
مانند حلقه است به پشت در آفتاب
ای آفتاب جود که در عرصه وجود
چون تو ندیده ابرسخا گستر آفتاب
کرد آفتاب حسن تو تسخیر بحر و بر
آری کند احاطه به بحر و بر آفتاب
در ظل آفتاب نوال تو خشک و تر
آری دهد ضیاء بخشک و تر آفتاب
تا آفتاب طلعت ترکان خرگهی
تابد چنانکه هر سحر از خاور آفتاب
باد آفتاب دولت تو آن قدر بلند
کز دیدنش کله فتدش از سر آفتاب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - وله
ای که زلف تو ولی نعمت مشک ختن است
وز لطافت بدنت جلوه گر از پیرهن است
بس زشرم دهنت غنچه لب خویش گزید
اینک آلوده بخوناب لبانش دهن است
بیستون تیشه زدن کوهکنی نیست ولیک
هرکس اندردل تو را رخنه کند کوهکن است
مردم از چاه برند آب و مرا زآتش عشق
آبرویم برد آن چه که تو را بر ذقن است
گز ز زلفت نبرد شانه شکن رنجه مباش
که درستی سر زلف تو اندر شکن است
خونم ار زلف تو پامال کند سر مبرش
کاین گناه از طرف بخت سیه روی من است
بدلم زآتش جورت نبود آه بلی
دود از آن ملک نخیزد که تواش راهزن است
چه فسون خوانده ای سرو که بر دیده ما
فعل خار آید از آن رخ که به از یاسمن است
گر تور افتنه کنم نام مرا خرده مگیر
کز جمال تو دلیلیم بوجه حسن است
نارون را اگرش جای بباغ است چرا
باغ رخسار تو برآن قد چون نارون است
فتنه زینسان که بچشمان تو آورده پناه
غالب الظن من از سطوت شاه زمن است
ناصرالدوله ملک زاده آزاد حمید
کش زپیروزی و نصرت همه جانست وتن است
وز لطافت بدنت جلوه گر از پیرهن است
بس زشرم دهنت غنچه لب خویش گزید
اینک آلوده بخوناب لبانش دهن است
بیستون تیشه زدن کوهکنی نیست ولیک
هرکس اندردل تو را رخنه کند کوهکن است
مردم از چاه برند آب و مرا زآتش عشق
آبرویم برد آن چه که تو را بر ذقن است
گز ز زلفت نبرد شانه شکن رنجه مباش
که درستی سر زلف تو اندر شکن است
خونم ار زلف تو پامال کند سر مبرش
کاین گناه از طرف بخت سیه روی من است
بدلم زآتش جورت نبود آه بلی
دود از آن ملک نخیزد که تواش راهزن است
چه فسون خوانده ای سرو که بر دیده ما
فعل خار آید از آن رخ که به از یاسمن است
گر تور افتنه کنم نام مرا خرده مگیر
کز جمال تو دلیلیم بوجه حسن است
نارون را اگرش جای بباغ است چرا
باغ رخسار تو برآن قد چون نارون است
فتنه زینسان که بچشمان تو آورده پناه
غالب الظن من از سطوت شاه زمن است
ناصرالدوله ملک زاده آزاد حمید
کش زپیروزی و نصرت همه جانست وتن است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - وله
نگار من چو بخیزد بنارون ماند
ولی اگر بنشیند به نسترن ماند
بگاه تکیه زدن چون بنفشه است ولیک
اگر بخفت بیک تل یاسمن ماند
بدین سرین که مر او راست سخت و شیرینکار
چو بر جهد که بر قصد بکوهکن ماند
سرشته شد مگر از جوهر غزال ختن
که چشم او برم آهوی ختن ماند
چه گردش است بچشمان آن نهان جوان
که در خواص برطلی می کهن ماند
اگر زبا غ جنان نامده بسیر جهان
چرا بغلمان از چهرو از ذقن ماند
مگر که مردم فردوس را تکلم نیست
که آن نگار بغلمان بی دهن ماند
مگر که چهره وجعدش همال روز و شبست
ز من شنو که بیزدان و اهرمن ماند
درون پیرهن آن پیکر منور او
بآتشی که درافتد به پیرهن ماند
دلم که رانده از دام زلف سرکش اوست
بدان غریب جدا مانده از وطن ماند
خطش بجانب لب گر چه راهبر باشد
ولی فسون لب او براهزن ماند
شبی لبش زترنم گهر فشاند بکاخ
صدف درآمد وگفتا که این بمن ماند
بخشم گفتمش آهسته ران که آن لب لعل
بدر نثار کف میر موتمن ماند
وحید عصر محمد علی رئیس نظام
که هر چه مرد بود پیش او بزن ماند
ز بس تراکم نعما بود بماحضرش
گمان بری که به آلای ذوالمنن ماند
چنین که بدعت اشرار را بپردازد
درست شد که بمحمود بت شکن ماند
بدی نخواهد و بد ننگرد بدی نکند
بدستگاه شریعت بحسن ظن ماند
همیشه تابد مد گاه فرودین گل سرخ
ز بخت سبز به آراسته چمن ماند
ولی اگر بنشیند به نسترن ماند
بگاه تکیه زدن چون بنفشه است ولیک
اگر بخفت بیک تل یاسمن ماند
بدین سرین که مر او راست سخت و شیرینکار
چو بر جهد که بر قصد بکوهکن ماند
سرشته شد مگر از جوهر غزال ختن
که چشم او برم آهوی ختن ماند
چه گردش است بچشمان آن نهان جوان
که در خواص برطلی می کهن ماند
اگر زبا غ جنان نامده بسیر جهان
چرا بغلمان از چهرو از ذقن ماند
مگر که مردم فردوس را تکلم نیست
که آن نگار بغلمان بی دهن ماند
مگر که چهره وجعدش همال روز و شبست
ز من شنو که بیزدان و اهرمن ماند
درون پیرهن آن پیکر منور او
بآتشی که درافتد به پیرهن ماند
دلم که رانده از دام زلف سرکش اوست
بدان غریب جدا مانده از وطن ماند
خطش بجانب لب گر چه راهبر باشد
ولی فسون لب او براهزن ماند
شبی لبش زترنم گهر فشاند بکاخ
صدف درآمد وگفتا که این بمن ماند
بخشم گفتمش آهسته ران که آن لب لعل
بدر نثار کف میر موتمن ماند
وحید عصر محمد علی رئیس نظام
که هر چه مرد بود پیش او بزن ماند
ز بس تراکم نعما بود بماحضرش
گمان بری که به آلای ذوالمنن ماند
چنین که بدعت اشرار را بپردازد
درست شد که بمحمود بت شکن ماند
بدی نخواهد و بد ننگرد بدی نکند
بدستگاه شریعت بحسن ظن ماند
همیشه تابد مد گاه فرودین گل سرخ
ز بخت سبز به آراسته چمن ماند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - وله
چنین که جلوه گل از طرف مرغزار کند
سزد که نعره مستانه مرغ زار کند
ز بس شکوفه شکفت و فروغ یافت چمن
چراغ را زشگفتی بچشم تارکند
کنون ز یمن شکوفه مکانتش ننهد
کس ار نجوم فلک بر زمین نثار کند
بگوش دخت درخت گل این غرایب بین
که از ثوابت وسیاره گوشوارکند
مگر زمین بشبیخون زده است راه سپهر
که ماه و مشتری اینگونه آشکارکند
بطفل غنچه نگرکش چو زاد مادر شاخ
بجای گریه تبسم چو لعل یار کند
مگر بعمر خود و عهد اهل ری خندد
چو غنچه سربدر از جیب شاخسار کند
کنون که بر زبر تاک وزیر سرو نسیم
بعرض بازگذر جانب هزار کند
خوش آندلی که اسیر زبیب و بوس حبیب
هزار بار خورد صدهزار بارکند
بویژه امروز این روز کز فرنوروز
ستاره گرد کلاه سمن مدارکند
بهر طرف پسری از غرور جامه عید
چنان چمد که ز تمکین ماه عار کند
صبا نگر که به شیدائیم زجعد بتان
قضای برزن وکو غیرت تتار کند
دو زلف هر یک از این قوم راخسارت باد
چو مشکبار کند چشم اشکبار کند
کنون ازینهمه آهو خرام تنگ قبا
دلم گشاده کمین تابکی شکار کند
بملک غربت و هنگام کربت ازدل من
شکار هم نکند پس بگو چکار کند
ولی دریغ مهی راکه من شکارویم
بسان تیر شهاب از برم فرار کند
بلی مرا چو نبخشید روزگار مراد
نگار هم بمن اطوار روزگار کند
گرم ندیم شود با چه احتشام شود
ورم سلام کند با چه اعتبار کند
مگر عطای ملکزاده ام کفیل شود
که تا بفیل مرادم دمی سوار کند
مه سپهر برازندگی وجیه الله
که رای روشن او لیل را نهار کند
زبس عمارت گل کرد یا مرمت دل
جنان کنون زجهان عیش مستعارکند
زکارهاش جز آثار خیر ظاهر نیست
که گفت هرچه کند بهر اشتهارکند
بوقت وقعه او گرکنند غرس درخت
بجای برثمر از تیغ آبدارکند
بروز همتش ار تخم برزمین پاشند
بجای دانه براز در شاهوار کند
اگر چه گاه فتوت دوصد خشونت را
تحمل از قبل طفل شیر خوار کند
ولی بگاه غضب چون گره نماید مشت
به پیل پنجه و با شیر کارزارکند
قمر اگر شود از سیر آسمان معزول
بجبر خدمت کاخ وی اختیار کند
ز کردگار ورا این ستوده پایه رسید
که راست زهره که هیجا بکردگار کند
بزرگوارا ای آنکه شخص جیحون را
همی میامن مدحت بزرگوار کند
مرا به زور تو برجاست عزت اندر ری
وگرنه کرده کمین آسمان که خوار کند
دمی اگر ز سرم پاکشد عواطف تو
بسا شریر که جانم پر از شرار کند
نخست شیخ بدین جرم کاهل عرفانم
دهد نبشته بتکفیر و سنگسارکند
دوم چو محتسبم مست یابد اندر شهر
به لطمه عبرت انظار هوشیار کند
سیم بتی که مرا خادم سرای بود
مکان بمحفل رندان میگسار کند
ولی همین دو سه روز اسب خود زری رانم
اگر چه اشتر مستم کسی مهار کند
چرا فرود نشینم زفرقه که سپهر
دو ماه دیگرشان خاک رهگذار کند
هزار سال دگر ذکر خیر من باقیست
کس ار معارف آفاق را شمار کند
دو صد امیر و وزیر و فقیه آمد و رفت
هنوز طوس به فردوسی افتخار کند
همیشه تا که فتد برد برد در تاراج
چو عزم رزم خزان لشگر بهار کند
بعر صه که فرو گسترد حبیبت رخت
اجل عدوی تو را عرصه دمار کند
سزد که نعره مستانه مرغ زار کند
ز بس شکوفه شکفت و فروغ یافت چمن
چراغ را زشگفتی بچشم تارکند
کنون ز یمن شکوفه مکانتش ننهد
کس ار نجوم فلک بر زمین نثار کند
بگوش دخت درخت گل این غرایب بین
که از ثوابت وسیاره گوشوارکند
مگر زمین بشبیخون زده است راه سپهر
که ماه و مشتری اینگونه آشکارکند
بطفل غنچه نگرکش چو زاد مادر شاخ
بجای گریه تبسم چو لعل یار کند
مگر بعمر خود و عهد اهل ری خندد
چو غنچه سربدر از جیب شاخسار کند
کنون که بر زبر تاک وزیر سرو نسیم
بعرض بازگذر جانب هزار کند
خوش آندلی که اسیر زبیب و بوس حبیب
هزار بار خورد صدهزار بارکند
بویژه امروز این روز کز فرنوروز
ستاره گرد کلاه سمن مدارکند
بهر طرف پسری از غرور جامه عید
چنان چمد که ز تمکین ماه عار کند
صبا نگر که به شیدائیم زجعد بتان
قضای برزن وکو غیرت تتار کند
دو زلف هر یک از این قوم راخسارت باد
چو مشکبار کند چشم اشکبار کند
کنون ازینهمه آهو خرام تنگ قبا
دلم گشاده کمین تابکی شکار کند
بملک غربت و هنگام کربت ازدل من
شکار هم نکند پس بگو چکار کند
ولی دریغ مهی راکه من شکارویم
بسان تیر شهاب از برم فرار کند
بلی مرا چو نبخشید روزگار مراد
نگار هم بمن اطوار روزگار کند
گرم ندیم شود با چه احتشام شود
ورم سلام کند با چه اعتبار کند
مگر عطای ملکزاده ام کفیل شود
که تا بفیل مرادم دمی سوار کند
مه سپهر برازندگی وجیه الله
که رای روشن او لیل را نهار کند
زبس عمارت گل کرد یا مرمت دل
جنان کنون زجهان عیش مستعارکند
زکارهاش جز آثار خیر ظاهر نیست
که گفت هرچه کند بهر اشتهارکند
بوقت وقعه او گرکنند غرس درخت
بجای برثمر از تیغ آبدارکند
بروز همتش ار تخم برزمین پاشند
بجای دانه براز در شاهوار کند
اگر چه گاه فتوت دوصد خشونت را
تحمل از قبل طفل شیر خوار کند
ولی بگاه غضب چون گره نماید مشت
به پیل پنجه و با شیر کارزارکند
قمر اگر شود از سیر آسمان معزول
بجبر خدمت کاخ وی اختیار کند
ز کردگار ورا این ستوده پایه رسید
که راست زهره که هیجا بکردگار کند
بزرگوارا ای آنکه شخص جیحون را
همی میامن مدحت بزرگوار کند
مرا به زور تو برجاست عزت اندر ری
وگرنه کرده کمین آسمان که خوار کند
دمی اگر ز سرم پاکشد عواطف تو
بسا شریر که جانم پر از شرار کند
نخست شیخ بدین جرم کاهل عرفانم
دهد نبشته بتکفیر و سنگسارکند
دوم چو محتسبم مست یابد اندر شهر
به لطمه عبرت انظار هوشیار کند
سیم بتی که مرا خادم سرای بود
مکان بمحفل رندان میگسار کند
ولی همین دو سه روز اسب خود زری رانم
اگر چه اشتر مستم کسی مهار کند
چرا فرود نشینم زفرقه که سپهر
دو ماه دیگرشان خاک رهگذار کند
هزار سال دگر ذکر خیر من باقیست
کس ار معارف آفاق را شمار کند
دو صد امیر و وزیر و فقیه آمد و رفت
هنوز طوس به فردوسی افتخار کند
همیشه تا که فتد برد برد در تاراج
چو عزم رزم خزان لشگر بهار کند
بعر صه که فرو گسترد حبیبت رخت
اجل عدوی تو را عرصه دمار کند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - وله
نوروز در رکاب ولیعهد کامگار
از ره رسید و سود جبین نزد شهریار
فصل بهار و وصل ولیعهد شاه را
گل ریخت در یمین و گهر ریخت در یسار
زین وصل شد کنار ملک مرز نارون
زآن فصل شد حدود جهان پر ز لاله زار
نوروز گوئی از ملک امسال شرم داشت
ز اطوار برد و ابر سیاه سپید کار
افتاد در رکاب ولیعهد زان سبب
تا وی شود شفاعتش از شاه خواستار
چونانکه عفو کس طلبند از خدا رسل
او نیز خواست عفو وی از ظل کردگار
اینک بشکر مرحمت شاه سبز بخت
نوروز سبز کرده همه دشت و کوهسار
بر دست شاخ بسته ز پیروزه دستبند
در گوش غنچه کرده ز یاقوت گوشوار
بنشین بزیر سرو و بچم بر فراز کوه
بشنو ز شاخ گلبن و بگذر بمرغزار
یکسو فغان صلصل و یک سو خروش کبگ
یکسو نشید بلبل و یک سو نوای سار
نبود کسی که می نخورد موسمی چنین
ور گوئیم که هست بود از جنون فگار
نی نی ز مهر شاه و ولیعهد اهل ملک
مستند آنچنان که ندارند می بکار
از آن پدر مدارج تا جست سرفراز
وز این پسر معارج تخت است پایدار
از آن پدر بایوان هر هوشیار مست
وز این پسر بمیدان هر مست هوشیار
از آن پدر دوچار زیاران همه رها
وز این پسر رهای ز دشمن همه دوچار
از ره رسید و سود جبین نزد شهریار
فصل بهار و وصل ولیعهد شاه را
گل ریخت در یمین و گهر ریخت در یسار
زین وصل شد کنار ملک مرز نارون
زآن فصل شد حدود جهان پر ز لاله زار
نوروز گوئی از ملک امسال شرم داشت
ز اطوار برد و ابر سیاه سپید کار
افتاد در رکاب ولیعهد زان سبب
تا وی شود شفاعتش از شاه خواستار
چونانکه عفو کس طلبند از خدا رسل
او نیز خواست عفو وی از ظل کردگار
اینک بشکر مرحمت شاه سبز بخت
نوروز سبز کرده همه دشت و کوهسار
بر دست شاخ بسته ز پیروزه دستبند
در گوش غنچه کرده ز یاقوت گوشوار
بنشین بزیر سرو و بچم بر فراز کوه
بشنو ز شاخ گلبن و بگذر بمرغزار
یکسو فغان صلصل و یک سو خروش کبگ
یکسو نشید بلبل و یک سو نوای سار
نبود کسی که می نخورد موسمی چنین
ور گوئیم که هست بود از جنون فگار
نی نی ز مهر شاه و ولیعهد اهل ملک
مستند آنچنان که ندارند می بکار
از آن پدر مدارج تا جست سرفراز
وز این پسر معارج تخت است پایدار
از آن پدر بایوان هر هوشیار مست
وز این پسر بمیدان هر مست هوشیار
از آن پدر دوچار زیاران همه رها
وز این پسر رهای ز دشمن همه دوچار