عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۹ - د‌ر ستایش پادشاه رضوا‌ن جایگاه مغفور محمدشاه مبرور طاب ثراه فرماید
دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه
که‌کی بشارت فتح آید از معسکر شاه
ندانم از چه به راه اندرون بشیر بماند
گمان برم که به شیری دوچار شد ناگاه
و یا ز پویه سم بارگیش کوفته شد
پیاده ماند و نبودش پیاده طاقت راه
و یا ز شدت باران و برف و برد هوا
به نیمه راه به جایی بماند خواه مخواه
و یا چو روی منش دست و پا پر آبله شد
ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه
چه شد چرا سفرش این قدر دراز کشید
مگر نه عمر سفر بود غالباً کوتاه
علی‌الله از چه سبب دور ماند و دیر آمد
مگر شکار بتی‌گشت شوخ و خاطرخواه
چرا نیامد یارب‌کجا اقامت‌کرد
به حیرتم‌ که چه شد لا اله الا الله
همین دم آمده ور نامدست می‌آید
خدای را ز قدوم ویم‌ کنید آگاه
همی معاینه بینم ‌که مژده را بت من
دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه
به جهد رانده ز تک مانده تنگ بسته‌کمر
نفس‌ گسیخته خوی ‌کرده ‌کج نهاده ‌کلاه
عرق نشسته به رویش چو بر سمن باران
غبار مانده به چهرش چو بر ثواب‌گناه
سپید گرد رهش برد و زلف غالیه‌گون
بسان سودهٔ‌ کافور تر به مشک سیاه
خطش به چهرهٔ رنگین چو مشک بر شنجرف
تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در دیباه
چو پشت گردون در سجدهٔ خدیو جهان
به پیش رویش آن زلف‌ کرده پشت دوتاه
به غیر خط سیاهش برآن سپید رخان
ز مشک سوده ندیدم حصار خرمن ماه
نشسته از بریکران باد پای چو برق
دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه
بشارت آرد کآمد بشیر و برّه زدند
به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه
ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون
ز بس به راه برید از در نماز جباه
تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم
تمام دیده بود هر کجا کنند نگاه
لبش پر آبله‌گردیده چون سپهر به شب
ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه
یکیش ساغر می داده‌ کای بشیر بنوش
یکیش نقد روان بر ده‌ کای برید بخواه
ز هر کرانه‌ گروهی‌ گرفته دامن او
که ای بشیر چه داری خبر ز فتح هراه
به روزگار زمستان‌که آبها همه سنگ
چسان ز آب هری رود عبره‌ کرد سپاه
به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن
به سمع‌ کس نتواند رسیدن از افواه
ز بس برودت در طبع روزگار حرون
که منجمد شده قوهٔ نما به طبع‌گیاه
هرات راکه سپهری است بر فراز زمین
چسان ‌گرفت شهنشاه آسمان خرگاه
به مان آذر وکانون ‌که شعله درکانون
چنان فسرده نماید که شاخ سرخ ‌گیاه
هرات را که جهانیست در میان جهان
چسان ‌گشود مهین شهریار ملک پناه
به وقت بهمن‌ کز تیره جرم ابر مطیر
سپهر نیلی در بر کند پرند سیاه
هرات راکه بود قلعهٔ ستاره‌گرای
چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه
بشیرگوید ای قوم تا نبیند کس
خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه
مگر نه خسرو گیتی‌ستان محمدشاه
به سرش تاج سعادت بود ز فر آله
شکوه شاه همین بس ‌که از مهابت او
ز سومنات به عیوق رفت بانگ صلوه
نبرد شاه همین بس‌ که از صلابت او
فغان افغان بررفت تا به طارم ماه
نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هری
که می ز جای بجنبد ز بانگ شاهاشاه
چه مایه رنج و خطر برد شاه تا آورد
بر اوج تختهٔ دارش ز شیب تختهٔ‌ گاه
به مال و جاه عدو غره‌‌ گشت و غافل ازین
که مال او همه مارست و جاه او همه چاه
بلی چو بخت قرین نیست مال‌ گردد مار
بلی چو چرخ معین نیست جاه‌ گردد چاه
غریو توپ دژ آشوب از محال هری
گمان برم که فراتر شد از دیار فراه
نهیب شاه چنان تنگ‌کرد سینهٔ خصم
که می‌نداشت ز تنگی مجال‌گفتن آه
ز بس‌که بهر تماشای رزم خم شد چرخ
چو چرخ چاچی شاهش‌ نماند پشت دوتاه
همی به فرق ملک خود آهنین گفتی
فکنده سایه بلند آسمان به خرمن ماه
ستاره‌گریان از بیم مرگ هایاهای
زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه
عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین
که نوک نیزهٔ شه مرگ را بود بنگاه
مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم
ز بس هوا متراکم ز بانگ واویلاه
ز بیم شاه پر از نقش شاه بود جهان
به چشم خصم ولی بود در جهان یکتاه
چنان ز بیم ملک زردگشت چهر عدو
که‌کهرباش نیارست فرق‌کرد ازکاه
ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک
نسیم ناخوش او مغز چرخ‌ کرد تباه
عجبترآنکه ز مغزش به خاک تخمی‌کاشت
که تا قیامت مجنون دمد به جای‌ گیاه
خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم
که‌ گفتی آنکه به فرقش شدست پوست‌ کلاه
ز بس‌که تندی شمشیر شاه جسم عدو
دوپاره‌‌گشت به یک ضرب و می نبود آگاه
مصاف بس که در آن پهنه ‌‌گرم بود نداشت
همی خبر پدر از پور و همره از همراه
سپاهیان ملک بر عدو چنان چیره
که شرزه شیردژ آگه به حمله بر روباه
ز تیر شاه‌که ده ده به یکدگر می‌دوخت
کسی نیافت‌ که پنجست خصم یا پنجاه
سپهر قلزم خوناب‌گشت و تیر ملک
در او به قوت بازو همی نمود شناه
چنان نهیب ملک‌کار تنگ‌کرد به خصم
که جز به سایهٔ تیغ اجل نیافت پناه
ز تیغ شاه مکافات یافت خصم آری
گناه را نه مگر دوزخست باد افراه
بلی به دوزخ تفتیده می‌بسوزد مرد
چو بنگریش جری بر به ارتکاب‌ گناه
ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری
چنانکه غیرامانش نه روی ماند و نه راه
زمان زمان پی پوزش به بارگاه ملک
دوان دوان زهری صف به صف سپید و سیاه
وزیر شه بدل اسب داد پیل دمان
به هر بیاده ‌که آورد رخ به درگه شاه
جهانستان ملکا بدسگال سوز شها
تویی‌که پشت فلک در سجود تست دوتاه
هزار شکر خدا راکه از عنایت تو
جهانیان همه انباز راحتند و رفاه
به ویژه فارس که گویی بهشت را ماند
از آنکه راه ندارد به هیچ دل اکراه
یکی منم‌ که به میدان مدح‌گوی سخن
به صولجان بلاغت ربودم از اشباه
سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم
بدان مثابه ‌که رویینه تن بر اسب سیاه
اگر نه خامهٔ من بود نظم عنین بود
هم او بسان سقنقور بر فزودش باه
شها جدا ز جنابت به حیرتم‌که مرا
چگونه روز شود هفته هفته ‌گردد ماه
چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد
که‌ گم شود تنم اندر میانه ‌گاه بگاه
ثنای شاه نیاری نمود قاآنی
به هرزه باد مپیما به خیره عمر مکاه
به هر بهار الا تا همی به قوت طبع
چو خون روان شود اندر عروق شاخ میاه
قوام بخت تو چندانکه در بسیط زمین
کهین غلام تو بر آسمان زند خرگاه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۹ - مطلع ثانی
جشنی ز نوروز عجم‌ کاراستش جمشید جم
جشنی که با کون و علم شاه جهاندار آمده
یعنی شجاع‌السلطنه آنکو ز قلب و میمنه
همرزم صد تن یک‌تنه در دشت پیکار آمده
اسکندر دارا خدم دارای اسکندر حشم
سالار افریدون علم سلم سپهدار آمده
از لطف ‌و قهرش ‌این ‌زمان ‌شد آشکارا در جهان
زان مرکز آب روان زین مرکز نار آمده
لرزان تن ‌کاووس ازو ترسان روان طوس ازو
در رزمگه ‌کاموس ازو چون نقش دیوار آمده
آرش ‌فکار از تیر او گرشاسب از شمشیر او
در حیطه ‌تسخیر او هفت و شش ‌و چار آمده
هرگه‌که شمشیر آخته روی زمین پرداخته
گردون سپر انداخته عاجز ز پیکار آمده
گردان ستوه از رزم اوگردون خجل از بزم او
ثابت به پیش عزم او هر هفت سیار آمده
تاگیردش اندر جهان مانند مرکز در میان
ز آغاز شکل آسمان بر شکل پرگار آمده
گردون‌ کباب مهر او مست شراب مهر او
فیض سحاب مهر او بر کشت احرار آمده
مه نعل سم مرکبش ‌گردون روان در موکبش
تابنده نورکوکبش مرآت انوار آمده
ای‌ کاخ‌ کیوان جای تو مه سوده سر بر پای تو
تابنده روز از رای تو همچون شب تار آمده
زانصاف تو جان زمان هستند در خواب امان
جز بخت تو کاندر جهان پیوسته بیدار آمده
اجرام انجم نیت این تابنده هر ساعت چنین
رشحیست بر چرخ برین‌کز ابر آذار آمده
هر قطره‌یی کاندر هوا باریده از ابر عطا
از شرم جودت قهقرا بر چرخ دوّار آمده
الای گردون پست تو هستی جود از هست تو
غمگین ‌ز فیض ‌دست‌ تو صد همچو زخار آمده
شاها به قاآنی نگر خاقانی ثانی نگر
نی روح خاقانی نگر اینک به‌گفتار آمده
نا برزند از کوه سر خورشید خاور هر سحر
در شرق‌وغرب‌و بحر و بر نورش‌نمودار آمده
تابنده بادا اخترت بر سر ز خورشید افسرت
زان‌رو که رای انورت خورشید آثار آمده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۱ - د‌ر مدح شاهزاد‌ه حسنعلی میرزای شجاع‌ا‌لسلطنه فرماید
بناز ای طوس بر راز و ببال ای خاوران بر ری
که‌ از ری زی‌ تو کرد آهنگ‌زینت‌ بخش تاج‌ کی
نک ای‌کابل خدا از کشور کابل برون‌کش پا
نک ای خوارزم‌شه از کشور خوارزم گم کن پی
نک ای میر بخارا ترک تاج و تخت فرماهان
نک ای فرمان‌روای هند بدرود کُله ‌کَن هی
رسدآنکو خروش چنگ‌ در گو‌شش سرود چنگ
رسید آنکو نوای نای در هوشش نوای نی
رسید آنکو بمیرد زآب تیغش هرکه در عالم
خلاف آنکه هم از آب باشدکل شئی حی
رسید آنکو سنان قهر آن شاخ الم را بن
رسید آنکو بهار عدل آن کشت ستم را دی
حسن‌شاه غضنفر فر شجاع‌السلطنه‌ کز جان
قضا مامور امر او قدر محکوم حکم وی
یمی‌ از خون شود هامون اگر خونخواره تیغ او
نمی‌از خون‌هردشمن‌که‌وقتی‌خورده‌ازد قی
دوان‌اندر رکابش‌بخت‌و عون و فتح و فیروزی
به‌طیب و طوع ‌و جان ‌و دل ‌به شوق و مهر و عرق و پی
چنان جوشد ز بیم ناچخش خون در تن اعدا
که اندر خمّ قیرآگین به خوان میگساران می
فنای هرچه لاشیئی از بقای ذات او ممکن
بقای هرچه ممکن از فنای تیغ او لاشی‌ء
جهاندارا تویی کز جود دست گوهرافشانت
به‌گیتی نام حاتم‌کرده ناموس عرب را طی
بجز اندر پی الّا نیاید در بیانت لا
بجز در عرصهٔ هیجا نگردد بر زبانت نی
به‌کافر دز، به ‌کین ‌بدکنش چون آاختی صارم
چه صارم کز شرار ریختی از چهر آتش‌خوی
هزیمت در هزیمت خصم را از جام تا ملتان
غنیمت در غنیمت مر ترا از خاوران تا خوی
خیام آسمان با نسبت زرین خیام تو
چو والاخرگهی‌افراشه‌زاطلس‌به‌گردش حی
که یارد جز تو گمراهان دولت را نماید ره
که برهاند مضلین را بغیر از مصطفی از غی
شها زین پیش‌کز خاور سپردی راه اسپاهان
فزودی رونق زاینده‌رود و اعتبار جی
ولی اکنون‌ که دیگر باره راندی باره زی خاور
چو خاک افسرد آب‌ آن ‌و آب ‌خاک ‌این شد طی
از ایدر خاوران با عرش اعظم داوری دارد
ز یمن مقدمت ای شاه فرخ‌فال نیکوپی
ثنای شاه را قاآنیا پایان نه می‌جویی
سخن بیهوده بر مقدار فهم خویشتن تاکی
الا تا کس نیابد آیت تکمیل در ناقص
الا تا کس نجوید پرتو خورشید را از فی
خزان نیکخواه از رشح ابر همّتت آری
بهار بدسگال از برگریزان حسامت دی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۵ - در مدح شاهزادهٔ آزاده هلاکوخان بن شجاع ا‌لسلطنهٔ مرحوم فرماید
تعالی‌الله‌ که شد معمار انصاف جهانبانی
بنای معدلت را باز در ملک جهان‌بانی
هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد
نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی
فراز عرش‌و فرش مهتری بنشست وز چهرش
جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی
چنان آباد شدگیهان ز عدل بی ‌عدیل او
که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی
چنان آمد فراهم‌ کارها از داد او کاینک
ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی
چنان ز الماس ‌پیکان ‌ریخت‌ خون ‌از پیکر دشمن
که ‌همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی
سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران
به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی
به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز
گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی
کنون‌ کاووس‌ کوسی را نگر کز رافت شامل
سیاوش‌وش‌گوی را داده فرمان جهانبانی
وگر گشتاسب ‌شد چندی ‌به ‌روم ‌از بیم ‌لهراسب
شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی
به دامان نطعش آویزان و دل چون‌ کورهٔ آتش
ش‌و روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی
ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر
روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی
کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را
مفوض‌ کرده تاج قیصری و تخت خاقانی
وگر رویین‌تن اندر بند شد از خشم‌ گشتاسب
ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی
شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران
به‌ارجاسب‌نمودن آن رزم مشکل را به آسانی
وزان‌پس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم
ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی
شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان
به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی
کنون گشتاسب فالی بین که رویین‌تن همالی را
به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی
کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره
نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی
اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان
تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی
چنان برداشت‌ کیش‌ کفر را تیغ تو از عالم
که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی
جهانبانا تویی‌ کز موجهٔ دریای شمشیرت
هزاران‌ کشتی جان روز ناوردست طوفانی
تویی‌کز گوهر الماس‌گون تیغ تو در هیجا
زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی
تویی‌ کز رشحهٔ ابر کف ‌گوهرفشان تو
بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی
اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد
کند هر قطره‌اش اندر دل اصداف عمانی
نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان
نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی
همین ‌فرقست‌ و بس‌ با دست ‌رادت ابر نیسان را
که‌این‌را قطره‌باری‌هست و آن را گوهرافشانی
کجا ادراک هر مدرک ‌کند درک‌ کمال تو
چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی
سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند
که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی
جهاندارا منستم آن سخن‌سنج سخن‌ پرور
که از قاآن دورانم لقب‌ گردیده قاآنی
منستم آن سخندانی‌که دانایان ‌گیهان را
ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی
ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم
نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی
نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند
که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی
الا تا در دل پاک صدف شکل ‌گهر گیرد
به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی
به خصم تیره‌روزت روز روشن شام قیرآگین
به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۰
بخت جم و کاووس، عنانش به کف توست
پیش آمدن از بخت، کشکش از طرف توست
وصفی نبود کان شرف ذات تو گردد
جز بندگی شاه جهان کان شرف توست
با ساز و نوا باش و ببین تا چه سرودم
ای آن که سنان پای زن نعره دف توست
بشکسته عدو، نامه ی فتح تو نوشتم
دولت خبرم داد که فتح از طرف توست
چون بشکنی صف اعدا که به عالم
هر جا که دعا هست ماثر صدف توست
عالم چو بگیری و گرفتی وطن خویش
تو گوهر اقبال و عالم صدف توست
در خواب شب آلوده به خون دید خدنگت
تعبیر جز این نیست که عالم هدف توست
این قول نه کذب است، کجا دیده شناسد
آن بنده که پرورده ی آب و علف توست
عرفی چه همی گفت که آن مقبل ناچیز
دانسته که راهش به دل پر شعف توست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۹
که دست در خُمِ مِی زد، که خون ما جوشید
که برفروخت که درچشم ما حیا جوشید
هزار آبله از هر نفس فروریزد
چنین که از ته دل تا لبم دعا جوشید
ترانهٔ که چمن را به خون گرم گرفت
که ناگذشته بر او سینهٔ صبا جوشید
کرشمهٔ که بر اصحاب درد می بارد
که خون گرم شهیدان هزار جا جوشید
چنان ملامت عرفی مرا پریشان کرد
که عذر معصیتم از لب قفا جوشید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
ما شهیدان را وضویی داده‌اند از آب تیغ
سجده آموز سر ما نیست جز محراب تیغ
چهره با خورشیدگشتن طاقت خفاش نیست
خیره می‌گردد نگاه بی‌جگر از آب تیغ
هر سری‌کز فکر ابروی‌ کجت‌ گردید خم
از گریبان غوطه زد در حلقهٔ‌ گرداب تیغ
دل ز مژگانهای شوخت هم بساط نشتر است
چشم حیران در خیال ابرویت همخواب تیغ
نیست ممکن پیش ابروی تو سر برداشتن
بیخودیهای دگر دارد شراب ناب تیغ
از زدودن بی‌طراوت نیست زنگار خطت
شسته می‌بالد بهار سبزه‌ات از آب تیغ
خون ما در پرده بالی می‌زند اما چه سود؟
شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ
انتظاری در مزاج هر مراقب طینتی است
گل‌ کند شاید ز خونم مطلب نایاب تیغ
بی‌تکلف مگذر از فیض شهادتگاه عشق
صبح دیگر می‌زند جوش از دم سیراب تیغ
جوهر مردی نداری بحث با مردان خطاست
سینه‌داران سطر زخمی خوانده‌اند از باب تیغ
نیستم افسرده رنگ عرصه‌گاه امتحان
خون‌ گرمم می‌فروزد شمع در محراب تیغ
بی‌ هنر مشکل‌ که باشد تازه‌روییهای مرد
کرده جوهر شبنمی با سبزهٔ شاداب تیغ
مایهٔ‌گردنکشی غارت کمین آفت است
همچو شمع اینجا سر بی‌سجده باشد باب تیغ‌
بی‌دم تسلیم مگذر پیش ابروی‌کجش
سر به‌ گستاخی مکش گر دیده‌ای آداب تیغ
بیدل از مژگان خواب‌آلود او ایمن مباش
می‌گشاید فتنه‌ها چشم ازکمین خواب تیغ
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۳
هر که از خون ریز من آلوده گردد دامنش
عذر ننگ این عمل در عهدهٔ شکر منش
خست از اندازه بیرون می برد دهر خسیس
آتشی بینم که می گردد به گرد دامنش
... باغبان گلشن جنت شود
... آسودگی در گلشنش
در محبت زندگی را با شهادت جنگ نیست
دیده ای باید که بیند خون من در گردنش
وه چه صیادی که هر صیدی که زخمی از تو یافت
سر به دنبال تو دارد، تا بود جان در تنش
خلوتی کز نور شمع ما به حسن اندوده شد
کوتهی دارد کمند آفتاب از روزنش
عرفی آن تر دامنی دارد که هنگام عذاب
آتش دوزخ بمیرد گر فشاری دامنش
هلالی جغتایی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
تخت مرصع گرفت شاه ملمع بدن
جیب مرقع درید شاهد گل‌پیرهن
ساغر سیمین شکست ساقی زرین قدح
پیکر پروانه سوخت شمع زمرد لگن
آتش موسی گرفت در کمر کوهسار
شعله به گردون رساند آه دل کوهکن
حضرت خضر فلک خلعت خضرا گرفت
یافت به عمر دراز چشمهٔ ظلمت وطن
شمع فلک را نشاند شعشعهٔ آفتاب
شعله در انجم فکند مشعل آن انجمن
ارقم طاق فلک شمع جهان‌تاب را
تیغ زبان تیز کرد، گرم شد اندر سخن
شعبده‌باز سپهر ز آتش پنهان مهر
بر صفت اژدها ریخت شرر از دهن
خاتم زرینه داد دست سلیمان پناه
صبح به صحرا فتاد از بغل اهرمن
گفت فلک نیست این بلکه در ایوان عرش
چتر سعادت زدند بهر حسین و حسن
مهر و مه از دست آن لعل و در بحر کان
سرو و گل از آب این جان و دل مرد و زن
هر دو بر اوج کمال همچو مه و آفتاب
هر دو به باغ جمال چون سمن و یاسمن
هر دو شه یک بساط، هر دو در یک صدف
هر دو مه یک فلک، هر دو گل یک چمن
شیفتهٔ باغ آن غنچهٔ خضرا لباس
سوختهٔ داغ این لالهٔ خونین کفن
بندهٔ هندوی آن افسر ترک ختا
صید سگ کوی این آهوی دشت ختن
سر علم عهد آن بیضهٔ بیضافروغ
مهره‌کش مهد این زهرهٔ زهرابدن
والد ایشان قریش، مولد ایشان حجاز
منبع ایشان فرات، معدن ایشان عدن
ناقهٔ ایشان حلیم، چون دل سلمی سلیم
مهرهٔ دل در مهار، رشتهٔ جان در رسن
خارخور و بارکش، نرم‌رو و سخت‌کوش
گرگ‌در و شیرگیر، کرگدن پیل‌تن
لعل تراز جُلش حضرت سلمان فارس
شانه‌کش کاکلش حضرت ویس قرن
زهره جبینان ظهور کرده ز کوهان او
همچو طلوع سهیل از سر کوه یمن
صحن چراگاه او خاک رفیعی که هست
خار و خس آن زمین زشک گل نسترن
کاش ز خاک هرات بر لب آب فرات
بختی بخت افکند رخت من و بخت من
یا فکند بر سرم سایه همای حجاز
تا شود این استخوان طعمهٔ زاغ و زغن
ماه جمال حسن گفت و کمال حسین
نظم هلالی گرفت حسن کلام حسن
رفته فروغ بصر، مرده چراغ نظر
کرده دلم را حزین گوشهٔ بیت‌الحزن
چشم و چراغ منید گر نظری افکنید
باز شود این چراغ در نظرم شعله‌زن
چند بود در بلا خاطر من مبتلا؟
چند بود در محن، سینهٔ من ممتحن؟
نفس دغل از درون گام نه و دام نه
دیو دنی از برون راهزن و چاه‌کن
رشتهٔ جان تاب زد، آتش دل سرکشید
شمع صفت سوختم مردم از این سوختن
برفکنم جامه را در شکنم خامه را
ختم کنم بر دعا مهر نهم بر دهن
ظل شما بسته‌ام نور شما برده‌ام
تا فکند ظل و نور بر دل حانم علن
جان شما غرق نور، نور شما در حضور
تا فتد از ابر فیض سایه به خار و سمن
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۵ - رفتن شاه‌زاده به میدان
روز دیگر که آفتاب منیر
همه روی زمین گرفت به زیر
گرم شد ذره ذره آتش مهر
ذره‌اش تیر شد کمانش سپهر
شه کمر بست و عزم میدان کرد
میل تیر و کمان و جولان کرد
گفت تا مرکبی گزین کردند
زین زر خواستند و زین کردند
وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی
طرفه دیوانه‌ای، پری‌زادی
خوش خرامی ز آب نازک‌تر
تیزگامی ز باد چابک‌تر
نو عروسی ز زنار جلوه‌کنان
چون دو موی از قفا فگنده عنان
تیزی گوش و نرمی کاکل
خنجر بید و دستهٔ سنبل
تیزرو بود همچو عمر بسی
خبر از رفتنش نداشت کسی
قاف تا قاف دور هفت اقلیم
پیش او تنگ‌تر ز حلقهٔ میم
گر رود سوی هفتهٔ رفته
بگذرد از قطار آن هفته
شاه چون میل اسب‌تازی کرد
مرکب از شوق جست و بازی کرد
یافت از مقدمش رکاب شرف
او چو بد و مه نو از دو طرف
خلق هر سو دوان که شاه رسید
آب حیوان ز گرد راه رسید
چون به میدان رسید شاه و سپاه
مهر درویش تافت در دل شاه
ساخت تقریب سیر و جولان را
به پر او گشت میدان را
دید در گوشه‌ای وطن کرده
چاک در جیب پیرهن کرده
صفحهٔ سینه را خراشیده
نقش غیر از ورق تراشیده
پیرهن چاک کرده در بدنش
همچو تاری ز جیب پیرهنش
تن تاری و اضطراب درو
بلکه تاری و پیچ و تاب درو
سینه‌اش کوه محنت و اندوه
چشمش از گریه چشمه بر سر کوه
مژه‌ها گرد دیدهٔ نمناک
بر لب چشمه چون خس و خاشاک
تار ریشش ز قطره‌ها شده پر
آمده راست همچو رشتهٔ در
رفته از گرد در ته پرده
روی در پردهٔ عدم کرده
طفل اشک از برای پرده‌دری
بر رخ او روان به فتنه‌گری
چون نظر بر جمال شاه افگند
خویشتن را به خاک راه افگند
شاه درویش را چو یافت چنان
جانب اهل قبضه تافت عنان
خواست درویش روی او بیند
او هم از دور سوی او بیند
گفت زان رو نشانه‌ای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
بس که تیر از هوا کمان‌داران
بر زمین ریختند چو باران
مزرعی شد کنارهٔ میدان
خوشه‌اش تیر و دانه‌اش پیکان
روی شه جانب هدف بودی
لیک چشمش بدان طرف بودی
چون به سوی نشانه رو کردی
نظری هم به سوی او کردی
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۶ - در تعریف کمان شاه گوید
بر سر دست شه کمانی بود
که مه نو ازو نشانی بود
خم شده همچو ابروی خوبان
کرده هر گوشهٔ عالمی قربان
همچو ابروی یار در خوی زه
لیک در گوشه‌ها فکنده گره
چون جوانان به جنگ خو کرده
همچو شیران به حمله رو کرده
گره افکنده بر سر ابرو
مه عیدش کمند بر بازو
بر کمان داشت ناوک خون‌ریز
راست همچون خدنگ مژگان تیز
هر که او را کشیده تا سر دوش
سروقدی کشیده در آغوش
در تماشای قد دل‌جویش
گوشهٔ چشم مردمان سویش
در ره دوستان فتاده به خاک
دشمنان را ز دور کرده هلاک
شاه در علم قبضه کامل بود
چون کمان سوی تیر مایل بود
استخوان را اگر نشان کردی
تیر را مغز استخوان کردی
مور اگر آمدی برابر تیر
چشم او دوختی ز یک پر تیر
چشمش از دوختن شدی چو فراز
بازش از خم تیر کردی باز
شاه چو تیر بر نشانه کشید
آن گدا آه عاشقانه کشید
گفت شاها، دلم نشان تو باد
رگ جانم زه کمان تو باد
حلقهٔ دیده باد زهگیرت
تا رسد گاه کاه بر تیرت
کاش تیرت مرا نشانه کند
تا که آید به سینه خانه کند
تیر نی از تو بر جگر خوردن
خوش‌تر آید ز نی شکر خوردن
نی تیری که در کمان داری
کاش آن را به سینه‌ام کاری
گر خدنگی نیاید از شستت
خود بگو، چون ننالم از دستت
تا هدف غیر این گدا کردی
قدر انداز من، خطا کردی
تا تو را استخوان نشان شده است
تنم از ضعف استخوان شده است
مو شکافی به چشم ناوک‌زن
مو اگر می‌شکافی اینک من
هیچ رنجی به دست تو مرساد!
چشم‌زخمی به شست تو مرساد!
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۴ - در منقبت رسول اکرم حضرت محمّد(‌ص‌)
شاهی که بر سرست ز لولاک افسرش
تشریف کبریاست ز دادار در برش
گیهان و هر که در وی نقشی ز قدرتش
گردون و هرچه در وی حرفی ز دفترش
اقبال و بخت پی‌ر و عضبا ور فرفش
خورشید و ماه خادم شبیر و شبرش
شام ابد جنیبهٔ موی مجعدش
صبح ازل طلیعهٔ روی منورش
شب چهره سیاه بلال موذنش
مه غرهٔ جس بمراق تکاوررش
موجی بود فلک ز محیط عنایتش
فوجی بود ملک ز سپاه مظفرش
قلبی بود مجسم فرخنده قالبش‌
روحی بود مصّور زیبنده پیکرش
گردرن مجله‌ایست بر اثبات معجزش
گیهان محله‌ایست ز اقطاع کشورش
در ژرف بحر قدرت قدرش‌ سفینه‌ایست
کافلاک بادبان بود و خاک لنگرش‌
ک‌رد ار همی سلیمان تسخیر دیو و دد
او گشت صدهزار سلیمان مسخّرش
ازردگار ملک رسالت مفوضش
ازکارساز تاج ولایت مقررش‌
خاک سیاه جرده غباری ز موکبش
چرخ کبود جامه دخانی ز مجمرش
با یک جهان سعادت جبریل خادمش
با یک فلک شرافت میکال چاکرش
بر چرخ هرچه انجم کیلی ز خرمغش
بر خاک هرچه مردم خیلی ز لشکرش‌
بحر محیط آبی از جوی رحمتش‌
مهر منیر تابی از روی انورش
طاقیست قدر او که بود شمس شمسه‌اش‌
طوقیست حکم اوکه بود چرخ چنبرش
گویی سپهر از چه ز جیب جلالتش‌
بویی بهشت از چه ز خلق معط‌رش‌
صبح سپید آیت رو‌ی مبارکش
شام سیاه حجت موی معنبرش
شهروزه‌ای به درگه سلطان انجمش
فیروزه‌ای ز خاتم گردون اخضرش‌
خشتی ز سقف ایوان گردون عالیش
میخی ز نعل یکران خورشید خاورش
انی ز دور بعثت ده‌ر مخلدش‌
نانی بخوان دعوت چرخ مدورش‌
هر هشت باغ رضوان نامی ز مجلسش
هرچار جوی جنت دردی ز ساغرش‌
گر بی‌ولای او به بهشتم صلا زنند
نفرین‌ کنم به حوری و غلمان و کوثرش
ور با هوای او شودم جای در جحیم
بر من خلیل‌وار دمدگل ز آذرش‌
تا بر خط خطایم خطّ خطا کشد
سوگند می‌دهم به خداوند قنبرش‌
با اینهمه گناه نیم ناامید ازو
خواهم سیاه‌نامهٔ خود را سپید ازو
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۸ - در ستایش شاهزاده شجاع السلطنه حسنعلی میرزاگوید
سحر دیر مغان را در گشودند
دری از خلد برکشورگشودند
دری زانده به روی خلق بستند
ز شادی صد در دیگرگشودند
از آن یک فتح باب ابواب رحمت
بروی مسلم وکافرگشودند
بروز نشوهٔ می لشکر عیش
دو صدکشور به یک ساغرگشودند
پی تقلیل خون مینای می را
رگ اندر جام بی‌نشتر گشودند
سحرگه پرده دلالان افلاک
ز چهر شاهد خاور گشودند
به صحن باغ اطفال ریاحین
زهر سو طبلهٔ عنبرگشودند
وشاقان از بیاض صفحهٔ روی
به قتل عاشقان محضر گشودند
بهشتی ز آتش نمرود رخسار
بر ابراهیم بن آزرگشودند
گره کردند باز از زلف مشکین
گره از کارها یکسر گشودند
به نقش طاس نرادان عشرت
ز شش جانب در ششدرگشودند
خطیبان طرب منبر نهادند
دبیران فرح دفترگشودند
پس آنگه هریکی از خطبهٔ فتح
زبان در مدحت داور گشودند
شجاع‌السطنه دارای اعظم
بهادر خان حسن شاه معظم
دگر باد صبا عنبرفشان شد
غم از ملک جهان دامن کشان شد
زمین زیب نگارستان چین گشت
جهان رشک بهشت جاودان شد
جمن با تازه‌رویی هم قسم گشت
صبا با خوش رکابی همعنان شد
سبک در خواب چشم نرگس مست
ز آشامیدن رطل گرن شد
مسلسل زلف سنبل عنبرین بوی
ز مشک افشانی باد وزان شد
نگون بید موله بر لب جوی
چه مجنون واله آب روان شد
و یا بر فرق عکس خویش در آب
ز راه خودپرستی سایه‌بان شد
به شاخ سرو قمری داستان زن
ز طور و جور دور مهرگان شد
ز اوج چرخ و فوج موج یاران
زمین چون قطره در دریا نهان شد
سحر جانانه‌ام پیمانه در دست
تماشا را به طرف بوستان شد
ز شکر ریز لعل نوشخندش
چمن بنگالهٔ هندوستان شد
ز شورانگیز سرو سربلندش
قیام فتنهٔ آخر زمان شد
ز هر جانب خرامان نغمه‌پرداز
به مدح خسرو صاحبقران شد
که احسنت ای خداوند ظفرمند
پس از داور خداگیهان خداوند
مغنی ساز عشرت ساز می‌کن
بسوز این ساز را دمساز می‌کن
رهاوی را به راه راست می‌زن
پس ازکوچک حجاز آغاز می‌کن
به شهر آشوبی از زابل درانداز
ز خارا تکیه بر شهناز می‌کن
نشابور و عراق و اصفهان را
پر از آوازه آن آواز می‌کن
مهاری در دماغ بختی بخت
ز آهنگ حدی پرواز می‌کن
مخالف را مولف ساز با اوج
نوا را با رها و انباز می‌کن
سحر ساقی سر از شادیچه بردار
بنای جشن سنگ‌انداز می‌کن
ز مستی شور بازار قیامت
عیان از قامت طناز می‌کن
هویدا فتنهٔ آخر زمان را
ز رعنا نرگس غمّاز می‌کن
به تیرانداز ترکان ترکتازی
ازین ترکان تیرانداز می‌کن
بیا قاآنیا خاقانی آسا
در دُرج معانی باز می‌کن
گر او بر گلخن شروان کند فخر
تو فخر از گلشن شیراز می‌کن
گر او نازد به دور اخستان شاه
تو بر دوران دارا ناز می کن
سلیمان مان منوچهر جوان بخت
غضنفر فر فریدون فلک تخت
شه غازی خدیو مملکت گیر
سکندر رای رسطالیس تدبیر
جهانداری که حکم نافذ او
کشد خط خطا برحکم تقدیر
طمع را داده جا، جودش به زندان
ستم را بسته پا عدلش به زنجیر
به معنی ذات او موصوف تقدیم
به صورت شخص او منعوت تأخیر
مطهر دامنش ز الایش کفر
چو ذیل کبریا از لوث تزویر
نه بر دامان ذاتش گرد عصیان
نه بر مرآت رایش زنگ تقصیر
نیاید پایهٔ جاهش به مقیاس
نگنجد صورت قدرش به تصویر
جلالش مهر و مه را داده فرمان
شکوهش انس و جان را کرده تسخیر
هر آنکو خنجرش را دید در خواب
به‌جز تعجیل مرگش نیست تعبیر
ز امن عدل او گیتی چنان شد
که خسبد در کنار شیر نخجیر
معاند را بود مرگی مجسم
همان کش خوانده شه جانسوز شمشیر
به جز امر قضا کامد مسلم
به هر امری تواند داد تغییر
پس از داور خداگیهان خدا اوست
به جزو و کل اشیا پادشا اوست
زهی آفاق سرتاسرگرفته
سلیمان‌وار بحر و بر گرفته
به نیروی جهانداور خداوند
جهان از قبضهٔ خنجرگرفته
ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف
به نغز آیین اسکندرگرفته
جلالت باج بر خاقان نهاده
شکوهت ساو از قیصر گرفته
نفیر نایت اندر دشت پیکار
خراج از نعره ی تندرگرفته
به میدان وغا پوینده رخشت
سبق از پویهٔ صر صر گرفته
به یک تکبیر نصرت حیدرآسا
هزاران قلعه چون خیبر گرفته
به عزمی ملک قسطنطین گشوده
به رزمی حصن کالنجر گرفته
به یک فتراک صد ضحاک بسته
به یک قلاده صد نوذر گرفته
به یک پیچان کمند پیچ در پیچ
دو صد چون رای پیچانگر گرفته
به یک ایمای ابروی بلارک
دل از گردان کندآور گرفته
ز یک چینی که بر آبرو فکنده
ز صد خاقان چین افسر گرفته
به یک نیروی بازوی جهانگیر
ز ملک طوس تا کشمر گرفته
زهر در فرّه‌ات فرّ فریبرز
ز گرزت لرزه اندر برز البرز
به روز رزم کز خون روی مکمن
بپوشد ارغوانی جامه بر تن
به عزم رزم آهن دل دلیران
نهان گردند چون آتش در آهن
ز چار آیینهٔ گردان شود مرگ
چو عکس روی از آیینه روشن
سنانها بگذرد نو کتش ز خفتان
کمان‌ها بگذرد تیرش ز جوشن
یکی چون غمزهٔ دلدار دلدوز
یکی چون ابروی جانانه پر فن
یکی تابنده‌تر از برق نیسان
یکی بارنده‌تر از ابر بهمن
تو چون بیرون خرامی ازکمینگاه
دوان فتحت ز ایسر بخت ز ایمن
نه در جان باست از ناورد بدخواه
نه در دل باکت از انبوه دشمن
به دستت تیغ رخشان جام باده
به‌ چشمت طرف میدان صحن گلشن‌
به گوشت بانگ کوس و نالهٔ نای
نوای بربط و آوای ارغن
بری چون شست بر تیر سبکروح
زنی چون دست برگرزگران تن
به خاک از بیم رخ پوشد فرامرز
به گور از سهم تن دزدد تهمتن
ز برق تیغ خونریزت درافتد
عدوی ملک را آتش به خرمن
کنون قاآنیا ختم ثنا به
به دارای جان داور دعا به
الهی شاه ما گیتی ستان باد
به گیتی تا قیامت مرزبان باد
بهین گیهان خدیو عدل گستر
میهن کشور خدای کامران باد
بر افرنگ ریاست حکم فرمای
بر اورنگ ریاست حکمران باد
سلیمان‌وار در زیر نگینش
ز ملک باختر تا خاوران باد
ظفر با لشکرش هم تازیانه
اجل با خنجرش همداستان باد
به هر رزمی که عزمش آورد روی
سعادت با رکابش همعنان باد
رواقش‌ فتنه را دارالسیاسه
حریمش چرخ را دارالامان باد
نتاجی کاو نزاید با وفاقش
اگر عیسی است ننگ دودمان باد
مقیمان حریم حرمتش را
خس‌ اندر زیر پهلو پرنیان باد
به عهدش هرکه همچون لاله نشکفت
دلش چون غنچه در فصل خزان باد
چو او صاحبقرانی بی‌قرینست
ز سعد و نحس گردون بی‌قران باد
بجز بختش جهان و هرچه در اوست
به مهد امن در خواب امان باد
به کامش هر چه خواهد باد یا رب
چه‌گویم کاین‌چنین یا آن‌چنان باد
چه باشد کاین دعا از بی‌ریایی
فتد مقبول کاخ کبریایی
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
خسروا ای ‌آنکه قهرت روز رزم وگاه کین
چرخ را با تیره خاک ره برابر می کند
گر نبود آنکه بینی روز رزم اندر هوا
روزگار از بیم تیغت خاک بر سر می کند
حاجتت‌نبود به‌خنجر روز کین کز روی کین
گردش مژگان چشمت کار خنجر می کند
بُـرّش از بازوی ارغونست نز برنده تیغ
با بداندیشش‌ مگو کاین حرف باور می کند
ذوالفقار چه‌که عمرو عبدوُد دارد خبر
کانچه با او می کند بازوی حیدر می کند
خسروا شخصسی ست‌ نورانی‌جمال‌از اهل‌نور
کز جمال خویش بزمم را منور می کند
نوری است امّا ز عریانی به نور آفتاب
آیت نور علی نور اینک از بر می کند
هست چون ‌تیغ ‌تو عریان ‌لاجرم چون تیغ تو
زاشک خونین رخ پر از یاقوت احمر می‌کند
از غلامی تو دارد گفتگو وین حرف را
قند می‌پندارد و هر دم مکرر می‌کند
هرچه می گویم مکن این آرزو را لب ببند
کاین هوس را چرخ عالیقدر کمتر می‌کند
او همی‌گویدکه‌‌ گر الطاف شه باشد قرین
قدر خاک تیره را از چرخ برتر می‌کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
دست با او در کمر خواهیم کرد
خویشتن را معتبر خواهیم کرد
بوسه ای بر لعل او خواهیم زد
این دهن را پر گهر خواهیم کرد
قصهٔ شیرین به خسرو می بریم
لاجرم وصف شکر خواهیم کرد
روبروی ماهرو آورده ایم
روی خود را چون قمر خواهیم کرد
شیر مردانه به میدان می رویم
عالمی زیر و زبر خواهیم کرد
با چنین سودا که ما را در سر است
عاشقانه ترک سر خواهیم کرد
باز می در جام جم خواهیم ریخت
باده نوشان را خبر خواهیم کرد
جاودان در بحر و بر خواهیم گشت
پادشاهی بحر و بر خواهیم کرد
نور چشم از دیدنش خواهیم دید
نعمت الله از نظر خواهیم کرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۳
ز خونم روی میدان تازه گردان
تمنای شهیدان تازه گردان
ز دل یک لخت دارم نیم خورده
جگر بریان کن و خوان تازه گردان
به عالم وقتی آسان مردنی بود
به بالینم بیا وان تازه گردان
اگر توفان نوحی خواهی از خون
کهن ریشم به مژگان تازه گردان
برقص ای نیم بسمل صید، در دل
شکستن های مژگان تازه گردان
ز چاک جامه گر دل می گشاید
شکر خند گریبان تازه گردان
دلا در خون سرشتی خاکم، اکنون
کهن دیوار ایمان تازه گردان
ز میدان رو متاب، از شیر مردی
مرو، نام شهیدان تازه گردان
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۲۷
زینسان که گمان شده دی به ره است
وز بستن یخ حباب رشک گره است
دشمن که ز هیبت تو می لرزد چه عجب
کش علت لرزش به نظر مشتبه است
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در صفت آسمان گوید
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از و زرد و دیگر چو قار
چو بر روی میدان پیروزه رنگ
دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ
یکی از بر خنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ
یکی آخته تیغ زرین ز بر
یکی بر سر آورده سیمین سپر
جهان حمله گه کرده تازنده تیز
گه اندر درنگ و گه اندر گریز
نماید گهی رومی از بیم پشت
گریزان و آن زرد خنجر به مشت
گهی آید آن زنگی تاخته
ز سیمین سپر نیمی انداخته
دو گونست از اسپانشان گرد خشک
یکی همچو کافور و دیگر چو مشک
ز گرد دو رنگ اسپ ایشان به راه
سپیدست گه موی و گاهی سیاه
نه هرگز بودشان به هم ساختن
نه آسایش آرند از تاختن
کسی را که سازند با جان گزند
بکوبندش از زیر پای نوند
تکاور تکانند هر دو چو باد
سواران چه بر غم از ایشان چه شاد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در سبب گفتن قصه گوید
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو به گیتی بلند
اگر نامهٔ رفتنم را نوید
دهند این دو پیک سیاه و سپید
به رفتن بود خوش دل شاد من
به نیکی کند هرکسی یاد من
مهی بُد سر داد و بنیاد دین
گرانمایه دستور شاه زمین
محمّد مه جود و چرخ هنر
سمعیل حصّی مر او را پدر
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریا دل و راد دست
ز چرخ روان تا بر تیره خاک
چه و چون گیتی بدانسته پاک
خوی نیک و خوبی و فرزانگی
ره رادی و رأی مردانگی
نکوبختی و دانش و کلک وتیغ
خدا ایچ ناداشته زو دریغ
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد
خنیده به کلک و ستوده به تیر
بدین گنج بخش و بدان شهر گیر
دو پرورده شاه بدخواه سوز
یکی داد و ورز و یکی دین فروز
جهان را چو دو دیدهٔ روزگار
زمان را چو دو دست فرمانگزار
ز هرکس فزون جاهشان نزد شاه
گذشته درفش مهیشان ز ماه
به بگماز یک روز نزدیک خویش
مرا هر دو مهتر نشاندند پیش
بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد
ز هر گونه رأیی فکندند بن
پس آن گه گشادند بند سخن
که فردوسی طوسی پاک مغز
بدادست داد سخن های نغز
به شهنامه گیتی بیاراستست
بدان نامه نام نکو خواستست
تو همشهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای
بدان همره از نامهٔ باستان
به شعر آر خرّم یکی داستان
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هر جای گنج
سرانجام رفتند و بگذاشتند
نه زیشان کسی بهره برداشتند
تو زین داستان گنجی اندر جهان
بمانی که هرگز نگردد کمی
همش هرکسی یابد از آدمی
هم از برگرفتن نگیرد کمی
بُوی مانده فرزند ایدر بجای
که همواره نام تو ماند بپای
ز دانش یکی خرم نهی
که از میوه هرگز نگردد تهی
جهان جاودانه نماند به کس
بهین چیز از و نیک نامست و بس
کنون کان یاقوت دانش بکن
ز دریای اندیشه دُر دَر فکن
خرد آتش تیز و دل بوته ساز
سخن زرِّ کن پاک بر هم گداز
پس این زر و این گوهران بار کن
در این گنج یکباره انبار کن
زکس یاد این گنج بر دل میار
جز از شاه ارّانی شهریار
مجوی اندرین کار جز کام اوی
منه مُهر بر وی به جز نام اوی
که تا جایگه یافتی نخجوان
بدین شاه شد بخت پیرت جوان
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در ستایش شاه بودلف گوید
کنون ز ابر دریای معنی گهر
ببارم ، گل دانش آرم به بر
فزایم ز جان آفرین شاه را
که زیباست مر خسروی گاه را
شه ارمن و پشت ایرانیان
مه تازیان ، تاج شیبانیان
ملک بودلف شهریار زمین
جهاندار ارّانی پاک دین
بزرگی که با آسمان همبرست
ز تخم براهیم پیغمبرست
فروغست رایش دل و دیده را
پناهست دادش ستمدیده را
نبشتست بخت از پی کام خویش
به دیوان فرهنگ او نام خویش
به فرّش توان رفت بر مشتری
به نامش توان بست دیو و پری
تن و همتش را سرانجام برست
که آنجا که ساقش زحل را سرست
به صد لشکر اندر گه رزم و نام
نپرسید باید ز کس کاو کدام
چنو دست زی تیغ و ترکش کشید
که یارد به نزدیک تیغش چخید
اگر خشتی از دستش افتد به روم
شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم
برد سهم او دل ز غران هژبر
کند گرد او خشک باران در ابر
به دریا بسوزد ز تف خیزران
چنو زد نوند سبک خیز ران
اگر بابت روم کین آورد
به شمشیر بت را به دین آورد
جهان را اگر بنده خواند ز پیش
ز بهرش کند حلقه در گوش خویش
ز گردون چنان کرد جاهش گذار
کز او نیست برتر به جز کردگار
فرستست خشتش به گاه پیام
نبردش نویدست و کشتن خرام
عقابیست تیرش که در مغز و ترگ
بچه فتح باشد ورا خایه مرگ
سپه را که چون او سپه کش بود
چه پیش آب دریا ، چه آتش بود
زمینی که شد جای ناورد اوی
کند سرمه در دیده مه گرد اوی
برون از پی دینش پیکار نیست
برون از غراش ایچ کردار نیست
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه
بدارند روز و شب از بس هراس
به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس
ستون سپهر روان رأی اوست
سر تخت بخوان جوان جای اوست
چنانست دادش که ایمن به ناز
بخسبد همی کبک درپّر باز
شود در یکی روزه ده بار بیش
به پرسیدن گرگ بیمار میش
چو خواهندگان دید شادی کند
فزون زان که خواهند رادی کند
دو دستش تو گویی گه کین و مهر
یکی هست دریا و دیگر سپهر
درین موجها گوهر و جود نم
در آن ماه تیغ و ستاره درم
کز آن گوهر و زر که را داد پیش
به یک ره گر آری از و کم و بیش
بدین کرد شاید نهان آفتاب
بدان شاید انباشت دریا و آب
که را راند خشمش فتد در گداز
که را خواند جودش برست از نیاز
چنو تاج و اورنگ را شاه نیست
جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست
ز هر افسری برتر ست افسرش
ز هر گوهری پاکتر گوهرش
هماییست مر چرخ را فّر اوی
که شاهی دهد سایهٔ پّر اوی
به چوگان چو برداشت گوی زرنگ
ز بیمش بگردد رخ مه زرنگ
کمندش چو از شست گردد رها
تو گویی که برداشت ابر اژدها
ز هامون شب تیره بر چرخ تیر
کند رشته در چشم سوزن به تیر
چو مالد به زه گوشهای کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان
به باد تک اسپش به خاور زمین
کند غرق کشتی به دریای چین
تف تیغش از هند شب کرد بوم
کند باز قنذیل رهبان به روم
نه کس را بود فرّه و جود او
نه فرزند چون میر محمود او
شهی مایهٔ شاهی و سروری
بزرگی ز گوهر به هر گوهری
گرد زیب از او نامداری همی
دهد بوی از او شهریاری همی
دل اختر از جان هوا جوی اوست
زبان زمانه ثناگوی اوست
سخنهاش درّست و دانش سرشت
خبرهاش هریک چراغ بهشت
چو خرسند بد خوب کاری کند
چو خشم آیدش بردباری کند
به نیزه مه آرد ز گردون فرود
به ناوک به کیوان فرستد درود
ز دریا کند در تف تیغ میغ
ز باران خونین کند میغ تیغ
روا باشد این شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنان نیکبخت
برادرش چون ماه آن پاکزاد
براهیم بن صفر با فر و داد
پناه جهان خسرو ارجمند
دل گیتی امید تخت بلند
بزرگی که اختر گه مهر و خشم
به فرمان او دارد از چرخ چشم
بهی در خور تخت او روز بار
زهی از در بخت او روزگار
ز شمشیر او لعل جای کمین
بریزد ز کف زر به روی زمین
سزد گر کشد بر مه این شاه سر
که زینسان برادر وز آنسان پسر
نه زین شاه به در خورگاه بود
نه کس را به گیتی چنان شاه بود
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان
همی هرکه جایی فتد در نیاز
بدین درگه آیند تازان فراز
رسد هر که آید هم اندر شتاب
به خوان و می و خلعت و جاه و آب
نه کس زین شهنشاه دل خسته شد
به بر هیچ مهمان درش بسته شد
هر آن کز غم جان و بیم گناه
به زنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم
اگر داد باید شهی هرچه هست
دهد این شه و ندهد او را ز دست
چنین باد تا جاودان نام او
مگر داد چرخ از ره کام او
همی تا بماند زمان و زمین
به فرمانش بادا هم آن و هم این
تن زندگانیش چون کدخدای
سلب روز و شب وین جهانش سرای
ز بالای تابنده ماه افسرش
ز پهنای گیتی فزون کشورش
جهان خرم از فر و اورند اوی
هم از میر محمود فرزند اوی