عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۰
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۷
عشق واسطهایست میان عاشق و معشوق موجب پیوند میشود اما در سایۀ کرشمۀ معشوق نهانست گاه گاه از کمالی که در کار خود دارد از غمزۀ معشوق ناوکی بر کمان ابروی او نهد و بر هدف جان عاشق اندازد و این بمثل زخمی بود که هر دو کون سر آن نتواند بود:
ای عشق چرا همی نهی بر جانم
باری که بدست کشیدنش نتوانم
من بنده مطیع آن چنان فرمانم
زنهار مده ز دست خود آسانم
ای عشق چرا همی نهی بر جانم
باری که بدست کشیدنش نتوانم
من بنده مطیع آن چنان فرمانم
زنهار مده ز دست خود آسانم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۰
اگر عشق بلاست و در وی بسی عناست اما قوت او از جفاست آن جفا که معشوق بر عاشق کند چون بحقیقت بنگری آن جفا از معشوق برای طلب وفاست زیرا که در مقام فراق مقام کردن و در پی خودی آرام کردن کثرت و دوئی است او میخواهد تا کثرت و دوئی عاشق بوحدت و یکیباز آید و در پی آن پیوندی پدید شود ای عزیز جنگ معشوق صلح آمیز بود و صلح او جنگ آمیز تا طلب مؤید شود و عشق مؤکد گردد و عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده دانند که در ابتداء عشق جنگ و عتاب و کرشمه و ناز بود تا عشق محکم گردد و در میانۀ ارتکاب اخطار و ناترسیدن از هلاک و تلف مهجه روی نماید ودر آخر سکون بی حرکت و سکوتبی گفت و انتظاری جست بحاصل آمد و آنچه درین مراتب گفتهاند بدین قریب است:
سکُونٌ ثُمَّ قَبضٌ ثُمَّ بَسطٌ
وَبَحرٌ ثُمّ نَهرٌ ثُمّ یبُسٌ
وُرودُ ثُم قُصودٌ ثُمّ شُهودٌ ثُمّ وُجودٌ ثُمّ خُمودٌ چنانکه گفتهاند:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
سکُونٌ ثُمَّ قَبضٌ ثُمَّ بَسطٌ
وَبَحرٌ ثُمّ نَهرٌ ثُمّ یبُسٌ
وُرودُ ثُم قُصودٌ ثُمّ شُهودٌ ثُمّ وُجودٌ ثُمّ خُمودٌ چنانکه گفتهاند:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۱
میان عاشق و معشوق بنوعی مناسبت باید تا عشقاز کمین مکون جمال نماید یکی از حکما این معنی در تقریری میآورد و نسبت آن بطیران طیور میکند و مینماید که طیور با غیر جنس خود الفت کمتر گیرند درین میان زاغی و کبوتری دیدند که با هم میپریدند عجب داشتند حکیم گفت میان ایشان در حالی مشاکلتی پدید آمده است که عروض آن موجب صحبت شده تفحص آن کردند دیدند که هر دو را عرجی عرضی حاصل شده بود فرمود که موجب ائتلاف ایشان درین پرواز این معنی بود و این سرّدقیق است ای عزیز چون در معنی یکی شوند و یگانگی ایشان بی شکی شود اگر در ظاهر یکی از دیگری غنی بود و مستغنی اما آن دیگری بدان یکی محتاج بود و مفتقر اما در باطن در هر دو یک معنی بود خفی از عقول بشری و ملکی که موجب مناسبت شده است یُحِبُّهُم وَ یُحِبِّونَهُ.
فَلا تَحتَقِر نَفسی وَاَنتَ حَبیبُها
فَکُلّ أمرِهِ َیَصْبوا اِلی مَن یُجانِسُ
عجب آنکه از دوستی خود اخبار میکند یُحِبُّهُم و دوستی تو برخود اظهار میکند یُحّبونَهُ. نه اندک کاریست و بی مناسبتی است آه و هزار آه اگرچه یکی وصف قدیم است و یکی وصف حدث اما باری هست وَذلِکَ سِرُّ لایُمکِنُکَشْفُهُ بِلسانُ المَقالِ.
فَلا تَحتَقِر نَفسی وَاَنتَ حَبیبُها
فَکُلّ أمرِهِ َیَصْبوا اِلی مَن یُجانِسُ
عجب آنکه از دوستی خود اخبار میکند یُحِبُّهُم و دوستی تو برخود اظهار میکند یُحّبونَهُ. نه اندک کاریست و بی مناسبتی است آه و هزار آه اگرچه یکی وصف قدیم است و یکی وصف حدث اما باری هست وَذلِکَ سِرُّ لایُمکِنُکَشْفُهُ بِلسانُ المَقالِ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۷۲
عشق خود را در حدقۀ عاشق جای کند تا روح باصرۀ او را جز بمعشوق نگران ندارد و گفتهاند که عاشق در در هرچه نگرد معشوق را بیند راستست و سرّاین معنیست. ای عزیز چون عشق با کمال رسد در ولایت وجود عاشق نگنجد آنچه از راه دیده بیرون افتد ناظر بخط او شود برای سلوت را و این آنگاه بود که دانسته بود که مَن مُنِعَ عَنِ النظَر یَتَسلَّی بالاَثَرِ بحقیقت داند که آنچه او را در نظر آید یا از آن بسوی او خبر آید آن خطی بود که معشوق بیند قدرت بر صفحۀ فکرت نگاشته است او بامید سلوت بدان نگران شود و زبان جانش میگوید این آن نیست اما بی آن نیست ما رَأیتُ شَیئاً قَطُّ الّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیهِ و این رمزی لطیف است:
در دیدۀ من عشق مکانی بگرفت
آتش در زد تا که جهانی بگرفت
چون سوخت همه جهان پس گفت مرا
آن ذره به بین که ملک جانی بگرفت
در دیدۀ من عشق مکانی بگرفت
آتش در زد تا که جهانی بگرفت
چون سوخت همه جهان پس گفت مرا
آن ذره به بین که ملک جانی بگرفت
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۹۲
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۱۱
در عرف عشق بدید جمال حاصل آید اما نزدیک این ضعیف عشق در وجود موجودست اما از راه قوت بدید جمال معشوق به فعل میآید و اثر ظاهر میکند چنانکه غضب و رضا و ضحک در وجود همه موجودند اما مکون هر یک بواسطۀ که بدو منوط است در ظهور میآید و این نوع را میگویند از ظاهر بباطن میشود اما تاشغاف بیش نمیرسد و این پردهایست بر روی دل قَدْشَغَفَها حُبّا سر این معنی است باز آتش عشق حقیقی شعله از میان جان برآرد نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةَ التی تَطَّلعُ عَلَی الاَفْئِدة مؤید این سرست در عشق که در بدایتمجازی بود و بآخر حقیقی شود دل عظیم در احتراق بود زیرا که ظاهرو باطنش سوخته گردد و این سر آن سخن است که عاشقان کار دیده گویند که عشق خانمان خود بسوزد یُحَزِّبُونَ بُیُوتَهُمْ بِاَیْدِیهِمْ آن یکی آتش که بواسطۀ دید جمال بر افروزد در ظاهر دل آویزد و آن دگر آتش از میان خانۀ خانه برآیددر باطن دل افتد دل را در میان این دو آتش از کجا طاقت مقاومت بود چون دل نماند بجای دل دلدار اثبات یابد و این نفی و اثباتیست بیواسطه لاوالا در استماع بهش باش که نهنگان غیرت دهان بازماند و در کمین گاه نشسته و سر از لجۀ غیرت برآورده:
گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر
گفتم چشمم گفت سرابی کم گیر
گفتم که تنم گفت که در عالم عشق
بسیار خرابست خرابی کم گیر
گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر
گفتم چشمم گفت سرابی کم گیر
گفتم که تنم گفت که در عالم عشق
بسیار خرابست خرابی کم گیر
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۲
در عشق ساز وصل عین معشوقست و ساز فراق عین عاشق اگر سعادت مساعدت کند و عاشق را وصال جمال نماید وجود عاشق بکمال قریبتر بود زیرا که او را این بود و این را او درین مقام عشق حاصل عاشق معشوق بود و حاصل معشوق عاشق اگر ذوق داری جانم فدای تو باد: فَمَن مِثْلی وَرَبُّ الْعَرْش مَحْبوُبی:
من پادشهی شوم به پیدا و نهان
گر حاصل من تو باشی ای جان جهان
من پادشهی شوم به پیدا و نهان
گر حاصل من تو باشی ای جان جهان
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۳
اگر آتش عشق دل عاشق نسوختی و بباد هواش برندادی بودی که عکس جمال معشوق در وی پدید آمدی و درین مقام اجتماع معشوق و عشق بودی در بیت الاحزان عاشق و سر بی یَسمَعُ و بی یَبصُرُ ظاهر شدی اما آن مقام درین عالم که سخن میرود ناتمام مینماید که زیرا خانۀ خراب را مالک چه دوست و چه دشمن چون عشق غیور خانه ویران کن جان است و سوزندۀ ارکان، حدیث وصل کردن با وی از خامی است همانابوصول رایات سلطان وصال عشق رخت بر لاشۀ وجود عاشق مینهد و از دروازه هستی بدر میکند و بصحرای عدم میفرستد سر رشته این معنی در ضبط نمیآید همانا این پیچاپیچ از شکن زلف معشوق است و دل را در آن شکستگیها میباید جست:
گفتم جانم گفت برماش طلب
گفتم که دلم گفت همانجاش طلب
گفتم عقلم کرد اشارت سوی زلف
یعنی که درین شکستگیهاش طلب
گفتم جانم گفت برماش طلب
گفتم که دلم گفت همانجاش طلب
گفتم عقلم کرد اشارت سوی زلف
یعنی که درین شکستگیهاش طلب
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۶
اگر خطاب شود عاشق را در هنگام طلب دیدار که برو دیدهای که شایستۀ دیدار ما باشد بیار تا پرده برداریم و دیده تو را بر جمال خود گماریم چه گوید همانا که لَنْ تَرانی مراد از چنین جوابیست عزیزی گفته است:
گفتم که ز رخ پردۀ عزت بردار
بسیار ببین منتظر آن دیدار
آن یار مرا گفت نفس را هشدار
دیدار قدیمست برو دیده بیار
گفتم که ز رخ پردۀ عزت بردار
بسیار ببین منتظر آن دیدار
آن یار مرا گفت نفس را هشدار
دیدار قدیمست برو دیده بیار
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۸
چون عشق به حد کمال نرسیده باشد از دید معشوق نیستی و خجلتی بود عاشق را روا بود که دید چون به خود در عشق فتوری ظاهر شود درین حال ارتکاب اخطار مهلک بود زیرا که آن خطر به قوت عشق ارتکاب توان کرد از صادق القولی شنیدم که عاشقی در بحران عشق هر شب از رود هند بگذشتی بسباحت در عین زمستان، در شبی به محبوب قریبتر شد خالی بر روی او بدید گفت این خال بر رخسار تو از کی بازدید آمده است گفت این مرا مادر زادست اما در نظر تو اکنون آمده است باید که در این شب آن خطر ارتکاب اختیار نکنی که میبینم که قوت عشق تو فتوری گرفت آن نصیحت نشنید در آب به سرما هلاک شد زیرا که با خود آمده بود که نظرش بر خال افتاد و این سری عظیم است در مغلوبی جور و ستم معشوق داد نماید و عدل یکی از دوستان اصمعی او را گفت رَأَینا جارِیتَکَ الزَّرقاءَ قالَ هِیَ زَرْقاءُ؟ عَلی سَبیلِ التَّعَجُّبِ یعنی در غلبات عشق او را از زرقت او آگاهی نبود:
در عشق زدرد جان و از سوزش دل
از خوبیت ای نگار آگاه نیم
در عشق زدرد جان و از سوزش دل
از خوبیت ای نگار آگاه نیم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۲
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶۸
هرچند عاشق معشوق را یگانه تر بود معشوق از عاشق بیگانه تر بود و هرچند عشق بکمال تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر:
گفتم که مگر محرم اسرار آیم
با دولت وصل بر در یار آیم
کی دانستم که با کمال دانش
در بتکدۀ قابل زنار آیم
یکی از ملوک ترک ذکر جمال صاحب جمالی شنیده بود و دل در کار او کرده در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بیخود شد چون بهوش آمد در خروش آمد باز باحضار او امر کرد از خود بیشعور شد و با او در حضور شد از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعلۀ او از دریچۀ سمع در ساحت دل او افتاده است و بقوت خانۀ دل را میسوزد و بصولت خراب میکند اکنون این شعلۀ دیگر است که از راه بصر درمیآید و مر آن آتش جگر سوز را میافزاید آن کرت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان بخدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:
بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست
وانگاه ورا از و بزاری درخواست
از برده ندا آمد کای خسته رواست
لیکن تو بگو قوت ادراک کراست
تا نمیدانست که او کیست و نمیشناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی واو اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه بعینه واقعۀ یوسف و زلیخاست روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و بعین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماه فلک ملاحت وای خورشید سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هر چند میخواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمیتوانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:
خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش
در پرتو نور تو بگیرم کُم خویش
گر درد مرا نمیکنی مرهم تو
باری بکن ای پسر مرا محرم خویش
گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد آن روز که طوق عبودیت برگردن وقت ما نهادی و در شادی برخود بگشادی عشق میگفت که هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو بقهر ناظر شوم و از عز سلطنت بذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمیدانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بیخبری اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار ملکی تو پدید آمد عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در ملک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحب تاج و سریرست عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز باکه کند و داد جمال با کمال خود از که ستاند عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:
بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست
تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست
در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست
مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست
این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنائی یابد و از تابش او روشنائی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:
از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم
بر شمع رخت شبیه پروانه شدم
از بس که بریخت چشم خونابۀ دل
با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم
گفتم که مگر محرم اسرار آیم
با دولت وصل بر در یار آیم
کی دانستم که با کمال دانش
در بتکدۀ قابل زنار آیم
یکی از ملوک ترک ذکر جمال صاحب جمالی شنیده بود و دل در کار او کرده در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بیخود شد چون بهوش آمد در خروش آمد باز باحضار او امر کرد از خود بیشعور شد و با او در حضور شد از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعلۀ او از دریچۀ سمع در ساحت دل او افتاده است و بقوت خانۀ دل را میسوزد و بصولت خراب میکند اکنون این شعلۀ دیگر است که از راه بصر درمیآید و مر آن آتش جگر سوز را میافزاید آن کرت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان بخدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:
بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست
وانگاه ورا از و بزاری درخواست
از برده ندا آمد کای خسته رواست
لیکن تو بگو قوت ادراک کراست
تا نمیدانست که او کیست و نمیشناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی واو اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه بعینه واقعۀ یوسف و زلیخاست روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و بعین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماه فلک ملاحت وای خورشید سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هر چند میخواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمیتوانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:
خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش
در پرتو نور تو بگیرم کُم خویش
گر درد مرا نمیکنی مرهم تو
باری بکن ای پسر مرا محرم خویش
گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد آن روز که طوق عبودیت برگردن وقت ما نهادی و در شادی برخود بگشادی عشق میگفت که هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو بقهر ناظر شوم و از عز سلطنت بذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمیدانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بیخبری اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار ملکی تو پدید آمد عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در ملک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحب تاج و سریرست عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز باکه کند و داد جمال با کمال خود از که ستاند عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:
بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست
تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست
در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست
مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست
این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنائی یابد و از تابش او روشنائی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:
از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم
بر شمع رخت شبیه پروانه شدم
از بس که بریخت چشم خونابۀ دل
با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۹
در عرف عشق چون در خانۀ دل عاشق ساکن شود و دل ازدخل فارغ گردد و مطمئن شود باشد که معشوق خواهد که او را از خانۀ دل بدر کند نتواند و این در آن مقام بود که عاشق کامل بود امتناع وصول خود به معشوق تصور کند و با صرف عشق بسازد و طمع وصال از دل بیرون کند:
من با تو همی نرد خطر خواهم باخت
هرچند بری همی دگر خواهم باخت
تا ظن نبری که مختصر خواهم باخت
جز عشق تو هرچه هست خواهم باخت
من با تو همی نرد خطر خواهم باخت
هرچند بری همی دگر خواهم باخت
تا ظن نبری که مختصر خواهم باخت
جز عشق تو هرچه هست خواهم باخت
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۸۵
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۸۶
غیرت صمصام جان انجام است اول صبر را از راه بردارد تا عاشق ناصبور شود و ازولایت خود دور شود چون ابر و باد در تک و پوی آید و چون مرگ و رزق درجست و جوی آید و میگوید:
نی مایۀ عشقت ای دل افروز کم است
وان درد که دی بود نه امروز کم است
در هجر تو با صبر دلم را صنما
نی ساز فزون شدست نی سوز کم است
آنچه عاشق خود را هلاکمیکند از بی صبریست در مرتبۀ دوم صمصام غیرت بر پیوند عشق آید هر چیزی که عاشق را بر آن پیوندست همه از نظر او بردارد و بکلی روی دل او بمعشوق آرد تا ولایت دلش بکلی جز معشوق را مسلم نشود و پیوند او با معشوق محکم شود.
چون در دو جهان مثال تو کم دیدم
از هر دو جهان برای تو ببریدم
پیوند مرا ز حضرت خویش مبر
زیرا که ترا بر دو جهان بگزیدم
آنچه عاشق دل از جاه و مال و فرزند و پیوند برمیدارد بدین جهت است در مرتبۀ سیم صمصام غیرت بر معشوق آید و او را از راه عشق بردارد این عدل عشق است که بجور ماننده است یعنی عاشق را با معشوق کفائی و همتائی و همسری نیست او را با عشق میباید ساخت ونقد وجود را در بحر بیساحل عشق انداخت و این رمزی عجیب است.
نی مایۀ عشقت ای دل افروز کم است
وان درد که دی بود نه امروز کم است
در هجر تو با صبر دلم را صنما
نی ساز فزون شدست نی سوز کم است
آنچه عاشق خود را هلاکمیکند از بی صبریست در مرتبۀ دوم صمصام غیرت بر پیوند عشق آید هر چیزی که عاشق را بر آن پیوندست همه از نظر او بردارد و بکلی روی دل او بمعشوق آرد تا ولایت دلش بکلی جز معشوق را مسلم نشود و پیوند او با معشوق محکم شود.
چون در دو جهان مثال تو کم دیدم
از هر دو جهان برای تو ببریدم
پیوند مرا ز حضرت خویش مبر
زیرا که ترا بر دو جهان بگزیدم
آنچه عاشق دل از جاه و مال و فرزند و پیوند برمیدارد بدین جهت است در مرتبۀ سیم صمصام غیرت بر معشوق آید و او را از راه عشق بردارد این عدل عشق است که بجور ماننده است یعنی عاشق را با معشوق کفائی و همتائی و همسری نیست او را با عشق میباید ساخت ونقد وجود را در بحر بیساحل عشق انداخت و این رمزی عجیب است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۹ - فصل چهارم: در محبت
بدان که شریفتر احوالی ونیکوترین کاری که برآدمی ظاهر شود محبت است که هیچ جوهر در نهاد آدمی تعبیه نگردد ازو شریفتر، و هیچ خلعت به آدمی ندهند ازو عزیزتر، و هرچه گفتیم از احوال و اعمال مقدمات نتیجهٔ آن محبت است. مقصود از مقدمات شایستهٔ نتایج باشد. پس نتیجهٔ همه خیرات محبت است.
و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است: محبت خلق و محبت حق. محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع، و اصل بر فرع مقدم بود. واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که: «یحبهم و یحبونه» و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی.
آوردهاند که مردی کنیزکی داشت. شبی کنیزک را دید در گوشهای سر بر زمین نهاده میگفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن! خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی. کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را.
پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است، و دیگر دوستیها فرع است، و بقاء فرع به قوام اصل باشد.
و بدان که محبت کلمهای است مطلق، بر هر جانب که خواصی توانی بست. همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد، آنگه مقید شود به جوانب.
و در حقیقت محبت سخن بسیار است.
ابوهریه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بندهای را دوست دارد،جبرئیلرا گوید فلان بنده را دوست دارم، شما نیز او را دوست دارید. اهل آسمانها او را دوست گیرند. پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد. و چون بندهای را دشمن دارد،انس مالک‑رضیاللّه عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کردهاند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند.
عبداللّه ابن المبارک‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد.
ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن میگفت، قنادیل مسجد پاره پاره میگشت.
ابوموسی‑رضیاللّه عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد؟ گفت مرد با آن بود که دوستش دارد.
بوعثمان حیریگوید ازابوحفصشنیدم که گفت بیشتر فساد احوال از سه چیز خیزد: از فسق عارفان، و از خیانت محبان، و از دروغ مریدان.
فسق عارفان فرا گذاشتن گوش و چشم و زبان بود به اسباب دنیا و منافع آن، و خیانت محبان اختیار هواء ایشان بود بر رضاءحق تعالی بدانچه پیش آید،
و دروغ مریدان که ذکر خلق و رویت ایشان بر ذکر حق تعالی و رویتاو غلبه کند.
و گفتهاند محبت ایثار است، چنانکه زنعزیزمصر گفت در دوستییوسف‑به نهایت رسید گناه همه با جانب خود آورد. گفت «انا راودته عن نفسه»، آن همه من کردم که او را به خود دعوت کردم، بر خویشتن به خیانت گواهی داد.
جنیدگوید‑رحمة اللّه علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد.
بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم. گفتم خدا با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد؛ و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود.
بویعقوب السوسیگوید محبت درست نیاید مگر به بیرون آمدن از دیدن محبت، و به دیدن محبوب نیست شدن.
بوسعید خرازگوید رسول را خواب دیدمگفتم یا رسول اللّه معذورم دار ک دوستی خدا مرا مشغول کرده است از دوستی تو. گفت یاباسعیدهر که خدا را دوست درد مرا دوست داشته باشد.
رابعهمناجات میکرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد، بسوزی! هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم. به ما گمان بد مبر.
محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب.
بعضی گفتهاند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش.
ابوالقاسم نصر آبادیگوید که محبتی بود که موجب او نجات باشد از قتل، و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
یحیی معاذ‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت آن است که به احسان زیادت نگردد و به بلاکم نگردد.
و گفتهاند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همهٔ احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست؟ گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند. چون این حاصل شود محبت صادق گردد. و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود، و از نعرهٔ دوستی کم نکند.
علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی میگذشتم شخصی را دیدم در گوشهای افتاده، دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده. زنبورانگوشت از وی جدا میکردند. من آنجا رفتم، نیک در وی تأمل کردم، هیچ عضوی در وی بیعلتی ندیدم. گفتم ای جوانمرد چه حال است؟
بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم. رنج بر کالبد است، و محبت با جان. با هم چه نسبت دارد!
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از محبت، گفت محو ارادت و سوختن حاجت.
بایزید‑قدس اللّه روحه‑را پرسیدند از محبت، گفت بسیار از خود به اندک برداشتن، و اندک از دوست به بسیار برداشتن.
قرشی‑را رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که نشان محبت چیست؟ گفت نشان حقیقی آن است که محب خود را بکلی به محبوب بخشد تا هر چه خواهد کند و بر وی هیچ اعتراض نکند.
شبلیرا‑قدس اللّه روحه‑به بیمارستان باز داشتند. جماعتی نزدیک او رفتند. وی پرسید که شما کیانید؟ گفتند دوستان توایم.
دست فراز کرد و سنگ بدیشان میانداخت.آن جماعت بگریختند.شبلیبخندید. گفت اگر راست میگویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد.
حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بندهٔ خود اطلاع کنم. هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همهٔ اعمال مقربان مقدم شود.
یحیی معاذ رازی‑رحمة اللّه علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله.
محبت چنان باید که بیغرض بود. از آنکه هر محبت که به غرض بود معلق باشد به علت. چون آن علت برسد آن محبت نیز برسد. و آن هوسی باشد، نه محبت بود.
سوسی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت آن است که محب خطر خویش فراموش کند، و از محبوب خود حاجت نخواهد.
ابوالقاسم نصر آبادی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت محبوبی سکون است در همهباب. نزدیک بزرگان معرفت مقدم بوده است.
اماسمنون‑رحمة اللّه علیه‑محبت را بر معرفت مقدم گردانیده است، از آنکه به هیچ احوال هر چیزی که تعلق به انسانیت دارد در گنجد. امامحبت غیرتی دارد که چون در دلی نزول کند اجازت ندهد که هیچ غیری با او مقاومت و مواظبت نماید.
حق‑سبحانه و تعالی‑بهداود‑‑وحی کرد که حرام کردم محبت خود بر دلهایی که با محبت من محبتی دیگر یاد کنند.
هر دل که دعوی من کرد آنگه به دیگری نگرست در من خاین شد. و محبت من امانتی است، هر تصرف که در وی کنی خیانت است.
و رسول گفته است خاین از مانیست.
پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد. هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است.
و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد، و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است، همه احوال مقدمهٔ آن است و محبت نتیجهٔ او، و نتیجهٔ محبت سماع است و اندران سخن گوییم.
و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است: محبت خلق و محبت حق. محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع، و اصل بر فرع مقدم بود. واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که: «یحبهم و یحبونه» و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی.
آوردهاند که مردی کنیزکی داشت. شبی کنیزک را دید در گوشهای سر بر زمین نهاده میگفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن! خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی. کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را.
پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است، و دیگر دوستیها فرع است، و بقاء فرع به قوام اصل باشد.
و بدان که محبت کلمهای است مطلق، بر هر جانب که خواصی توانی بست. همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد، آنگه مقید شود به جوانب.
و در حقیقت محبت سخن بسیار است.
ابوهریه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بندهای را دوست دارد،جبرئیلرا گوید فلان بنده را دوست دارم، شما نیز او را دوست دارید. اهل آسمانها او را دوست گیرند. پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد. و چون بندهای را دشمن دارد،انس مالک‑رضیاللّه عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کردهاند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند.
عبداللّه ابن المبارک‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد.
ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن میگفت، قنادیل مسجد پاره پاره میگشت.
ابوموسی‑رضیاللّه عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد؟ گفت مرد با آن بود که دوستش دارد.
بوعثمان حیریگوید ازابوحفصشنیدم که گفت بیشتر فساد احوال از سه چیز خیزد: از فسق عارفان، و از خیانت محبان، و از دروغ مریدان.
فسق عارفان فرا گذاشتن گوش و چشم و زبان بود به اسباب دنیا و منافع آن، و خیانت محبان اختیار هواء ایشان بود بر رضاءحق تعالی بدانچه پیش آید،
و دروغ مریدان که ذکر خلق و رویت ایشان بر ذکر حق تعالی و رویتاو غلبه کند.
و گفتهاند محبت ایثار است، چنانکه زنعزیزمصر گفت در دوستییوسف‑به نهایت رسید گناه همه با جانب خود آورد. گفت «انا راودته عن نفسه»، آن همه من کردم که او را به خود دعوت کردم، بر خویشتن به خیانت گواهی داد.
جنیدگوید‑رحمة اللّه علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد.
بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم. گفتم خدا با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد؛ و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود.
بویعقوب السوسیگوید محبت درست نیاید مگر به بیرون آمدن از دیدن محبت، و به دیدن محبوب نیست شدن.
بوسعید خرازگوید رسول را خواب دیدمگفتم یا رسول اللّه معذورم دار ک دوستی خدا مرا مشغول کرده است از دوستی تو. گفت یاباسعیدهر که خدا را دوست درد مرا دوست داشته باشد.
رابعهمناجات میکرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد، بسوزی! هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم. به ما گمان بد مبر.
محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب.
بعضی گفتهاند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش.
ابوالقاسم نصر آبادیگوید که محبتی بود که موجب او نجات باشد از قتل، و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
یحیی معاذ‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت آن است که به احسان زیادت نگردد و به بلاکم نگردد.
و گفتهاند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همهٔ احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست؟ گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند. چون این حاصل شود محبت صادق گردد. و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود، و از نعرهٔ دوستی کم نکند.
علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی میگذشتم شخصی را دیدم در گوشهای افتاده، دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده. زنبورانگوشت از وی جدا میکردند. من آنجا رفتم، نیک در وی تأمل کردم، هیچ عضوی در وی بیعلتی ندیدم. گفتم ای جوانمرد چه حال است؟
بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم. رنج بر کالبد است، و محبت با جان. با هم چه نسبت دارد!
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از محبت، گفت محو ارادت و سوختن حاجت.
بایزید‑قدس اللّه روحه‑را پرسیدند از محبت، گفت بسیار از خود به اندک برداشتن، و اندک از دوست به بسیار برداشتن.
قرشی‑را رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که نشان محبت چیست؟ گفت نشان حقیقی آن است که محب خود را بکلی به محبوب بخشد تا هر چه خواهد کند و بر وی هیچ اعتراض نکند.
شبلیرا‑قدس اللّه روحه‑به بیمارستان باز داشتند. جماعتی نزدیک او رفتند. وی پرسید که شما کیانید؟ گفتند دوستان توایم.
دست فراز کرد و سنگ بدیشان میانداخت.آن جماعت بگریختند.شبلیبخندید. گفت اگر راست میگویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد.
حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بندهٔ خود اطلاع کنم. هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همهٔ اعمال مقربان مقدم شود.
یحیی معاذ رازی‑رحمة اللّه علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله.
محبت چنان باید که بیغرض بود. از آنکه هر محبت که به غرض بود معلق باشد به علت. چون آن علت برسد آن محبت نیز برسد. و آن هوسی باشد، نه محبت بود.
سوسی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت آن است که محب خطر خویش فراموش کند، و از محبوب خود حاجت نخواهد.
ابوالقاسم نصر آبادی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت محبوبی سکون است در همهباب. نزدیک بزرگان معرفت مقدم بوده است.
اماسمنون‑رحمة اللّه علیه‑محبت را بر معرفت مقدم گردانیده است، از آنکه به هیچ احوال هر چیزی که تعلق به انسانیت دارد در گنجد. امامحبت غیرتی دارد که چون در دلی نزول کند اجازت ندهد که هیچ غیری با او مقاومت و مواظبت نماید.
حق‑سبحانه و تعالی‑بهداود‑‑وحی کرد که حرام کردم محبت خود بر دلهایی که با محبت من محبتی دیگر یاد کنند.
هر دل که دعوی من کرد آنگه به دیگری نگرست در من خاین شد. و محبت من امانتی است، هر تصرف که در وی کنی خیانت است.
و رسول گفته است خاین از مانیست.
پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد. هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است.
و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد، و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است، همه احوال مقدمهٔ آن است و محبت نتیجهٔ او، و نتیجهٔ محبت سماع است و اندران سخن گوییم.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۳
و گفتهاند که پدر شیخ ما سلطان محمود را عظیم دوست داشتی و او در میهنه سرایی بنا کرد کی اکنون معروف است به سرای شیخ و بر دیوار آن بنا نام سلطان و ذکر خدم و حشم و پیلان او و مراکب نقش کرد. و شیخ کودک بود، پدر را گفت مرا در این سرای یک در خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصۀ من بود. پدر شیخ او را خانهای بنا کرد در بالاء آن سرای که صومعۀ شیخ آن است. چون خانه تمام گشت و در گل میگرفتند، شیخ بفرمود تا بر دیوار و سقف آن خانه جمله بنوشتند کی اللّه اللّه اللّه. پدرش گفت ای پسر این چیست؟ شیخ گفت هر کس بر دیوار خانۀ خویش نام امیر خویش نویسد. پدرش را وقت خوش شد و بفرمود کی هرچ به دیوار آن سرای نوشته بودند دور کردند و از آن ساعت باز در شیخ به چشمی دیگر نگریست و دل بر کار شیخ نهاد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۷
از شیخ زین الطایفه عمر شوکانی شنیدم کی گفت از امام احمد مالکان شنیدم کی گفت: روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز و استاد امام و جمعی بزرگان متصوفه در بازار نشابور میشدند، بر دکانی شلغم جوشیده بود نهاده، و درویشی را نظر بر آن افتاده بود شیخ ما بدانست، هم آنجا کی بود عنان بازکشید، و حسن را گفت برو بدکان شلغم فروش، چندانک شلغم دارد بستان و بیار و هم آنجا مسجدی بود، شیخ در مسجد شد با استاد امام و جمعی متصوفه. حسن بدکان مرد رفت و شلغم بیاورد و صلا آواز دادند، درویشان بکار میبردند و شیخ موافقت میکرد و استاد امام موافقت نمیکرد وبدل انکار میکرد کی مسجد در میان بازار بود و پیش گشاده،. بعد از آن بروزی دو سه شیخ ما را با استاد امام بدعوتی بردند و تکلف بسیار کرده و الوان اطعمه ساخته، سفره بنهادند، مگر طعامی بود کی استاد را بدان اشتها بودی و از وی دور بود و شرم مانع، شیخ روی بوی کرد و گفت ای استاد آن وقت کی دهندت نخوری و آن وقت کی بایدت ندهند. استاد از آنچ رفته بود بدل استغفار کرد و متنبه گشت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۲
امام الحرمین ابوالمعالی جوینی گفت قدس اللّه روحه العزیز، که چون شیخ بوسعید به نشابور آمد، پدر من او را عظیم منکر بود چنانک پیش او سخن او نتوانستی گفت. یک روز چون از نماز بامداد فارغ شد مرا گفت جامه درپوش تا به زیارت شیخ بوسعید شویم. مرا ازو عجب آمد. پس هر دو برفتیم تا بخانقاه شیخ. چون از در خانقاه در شدیم شیخ گفت: درای ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای! مرا از آن سخن هم عجب آمد، پدرم درشد، شیخ در صومعه تنها بود، مریدان را آواز داد کی بیایید و مرا بردارید. و شیخ ما در آخر عمر دشوار برتوانستی خاستن، از بس ریاضت کی در اول عهد کرده بود و خود را از پای درآویخته بیشتر برتخت نشستی و پای فرو گذاشتی و بدست بر تخت قوت کردی تا بیمدد کسی برخیزد. دو کس بدویدند از مریدان شیخ و او را برگرفتند. شیخ پدرم را در بر گرفت و لحظۀ بنشستند و سخن گفتند چون ساعتی برآمد، استاد امام درآمد و یک زمان حدیث کردند. استاد امام برخاست و برفت. پدرم از پس پشت استاد امام مینگریست. شیخ دهان بر گوش پدرم نهاد و چیزی بگفت. پدرم بوسی برران شیخ داد. مرا از آن حرکت تعجب زیادت گشت. پس پدرم برخاست و بیرون آمدیم. چون بخانه رسیدیم از پدر سؤال کردم که مرا امروز از سه حالت تعجب آمد: یکی آنک شیخ بوسعید را منکر بودی و مرا بامداد فرمودی کی برخیز تا بزیارت شیخ رویم. و دوم چون به نزدیک شیخ رفتیم گفت درآی ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای. سیم چون استاد بیرون رفت تو از پس قفای استاد مینگریستی، شیخ چیزی بگوش تو در گفت، تو بوسی برران او نهادی. پدر گفت بدانک من دوش بخواب دیدم کی بموضعی عزیز و متبرّک و جایی خوش میگذشتم، شیخ بوسعید را دیدم که در آن جای مجلس میگفت و خلق بسیار نشسته، من از غایت انکاری که باوی بود روی از آن موضع بگردانیدم. هاتفی آواز داد کی روی از کسی میگردانی که به منزلت حبیب خدای است در زمین! چون بشنیدم مرا غیرت بشریت دامن گرفت با خود اندیشیدم کی اگر او به منزلت حبیب خدایست تا من بمنزلت کی باشم. آواز آمد کی تو بمنزلت خلیل خدایی. من بیدار شدم از آن انکار که مرا با شیخ بود هیچ نمانده بود بلک بعوض هر داوری هزاردوستی پدید آمده بود. امروز به زیارت او شدیم، گفت درآی ای خلیل خدای نزدیک حبیب خدای، باز نمود که من بفراست و کرامت برآنچ تو دوش بخواب دیدۀ اطلاع دارم. چون استاد امام برخاست من بر اثر او مینگریستم، بر خاطرم میگذشت که اگر شیخ درجۀ حبیب دارد و من درجۀ خلیل، درجۀ استاد امام چیست؟ شیخ دهان بر گوش من نهاد و گفت درجۀ کلیم خدای تعالی. از آن اشراف خاطر او بر ضمایر بندگان ایزد سبحانه و تعالی، تعجب کردم و سر فرو بردم و بوسی برران شیخ دادم. من با پدر گفتم حالت این منزلتها چگونه توانم دانست؟ پدرم این حدیث باسناد درست روایتکرد کی رسول میگوید صلعم کی: عُلماءُ اُمَّتی کَاَنْبیاءِ بَنی اِسْرائیل و بعد از آن با پدر به سلام شیخ میرفتم.