عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح سلطان
مه مشرف و میمون و محترم رمضان
بشاه بر ز رجب رشک بر دو از شعبان
که تا چو ماه رجب را و ماه شعبانرا
عزیز کرد کند مرو را عزیز چنان
ز ظل عرش ملک عز اسمه آمد
بظل چتر ملک عز نصره مهمان
خدایگان جهان پادشاه مهماندوست
فزود راتبه طاعت خدای جهان
چنانکه از خدم شاه شاه کرد پسند
مه مشرف و میمون و محترم رمضان
بساط عدل بگسترد بر بسیط زمین
نهاد مائده عدل و رأفت و احسان
بحق آنکه بگوش و زبانش حاجت نیست
که بهر گفت و شنید آفرید گوش و زبان
که کاخ شاه صدا باز دارد این همه گوش
بگاه گفتن علم و شنیدن قرآن
خدای ترس ترازوی خدایگانی نیست
ز ترس اوست که ندهد کسی ز ترس نشان
ز سهم و هیبت تیر و سنان او بی حرب
عدوش را مژه تیر است و موی سینه سنان
از اوست فرمان و زبندگان حق طاعت
وز اوست فرمان برداری وز حق فرمان
گرفت روزه بفرمان حق شهنشه شرق
که آفتاب ملوکست و سایه یزدان
خدایگانا سلطان آفرینش خلق
چو آفرید ترا خواست بر جهان سلطان
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که نماند
بقدر دائره خردلی ورود بر آن
همای عدل تو گسترد سایه بر خلق
قوائمش ز صلاح و خوانمش ز امان
جهان بعهد تو از خرمی جنان گشته است
رعیت تو خرامان در او چو اهل جنان
ستمگران شده نایاب در ممالک شاه
که خونبهای ستمگر گران شد و ارزان
دم خلاف تو از سینه مخالف تو
دهان بلب سپرد تا که برکند دندان
عمر صلابت شاهی مخالفان از تو
رمیده اند چو از سایه عمر شیطان
بماه روزه ملک برنهد بشیطان بند
چو روزه تیر و کمان بر بزه زد و پیکان
دهد . . . صلاح تراز روزه سپهر
که در قفای تو دارد بهر مقام مکان
بهر مقام و مکان در امان حق بادی
بزیر سایه روزه همی بوی بامان
رسیده باد شب قدر تا سپیده بتو
ثنا روح و سلام مهیمن منان
هزار عید دو ماهی بقای عمر تو باد
مه نخستین فطر و مه دوم قربان
حکیم سوزنیا آنزمانه بر تو گذشت
که کوه آهن کندی بسوزن و مکسان
ضعیف گشتی پیرانه خدمتی میکن
تو خود چه پیر بدین خدمت اندرو چه جوان
بقای شاه جوانبخت پیر دانش خواه
که تا جوانی و پیریست در بهار و خزان
بشاه بر ز رجب رشک بر دو از شعبان
که تا چو ماه رجب را و ماه شعبانرا
عزیز کرد کند مرو را عزیز چنان
ز ظل عرش ملک عز اسمه آمد
بظل چتر ملک عز نصره مهمان
خدایگان جهان پادشاه مهماندوست
فزود راتبه طاعت خدای جهان
چنانکه از خدم شاه شاه کرد پسند
مه مشرف و میمون و محترم رمضان
بساط عدل بگسترد بر بسیط زمین
نهاد مائده عدل و رأفت و احسان
بحق آنکه بگوش و زبانش حاجت نیست
که بهر گفت و شنید آفرید گوش و زبان
که کاخ شاه صدا باز دارد این همه گوش
بگاه گفتن علم و شنیدن قرآن
خدای ترس ترازوی خدایگانی نیست
ز ترس اوست که ندهد کسی ز ترس نشان
ز سهم و هیبت تیر و سنان او بی حرب
عدوش را مژه تیر است و موی سینه سنان
از اوست فرمان و زبندگان حق طاعت
وز اوست فرمان برداری وز حق فرمان
گرفت روزه بفرمان حق شهنشه شرق
که آفتاب ملوکست و سایه یزدان
خدایگانا سلطان آفرینش خلق
چو آفرید ترا خواست بر جهان سلطان
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که نماند
بقدر دائره خردلی ورود بر آن
همای عدل تو گسترد سایه بر خلق
قوائمش ز صلاح و خوانمش ز امان
جهان بعهد تو از خرمی جنان گشته است
رعیت تو خرامان در او چو اهل جنان
ستمگران شده نایاب در ممالک شاه
که خونبهای ستمگر گران شد و ارزان
دم خلاف تو از سینه مخالف تو
دهان بلب سپرد تا که برکند دندان
عمر صلابت شاهی مخالفان از تو
رمیده اند چو از سایه عمر شیطان
بماه روزه ملک برنهد بشیطان بند
چو روزه تیر و کمان بر بزه زد و پیکان
دهد . . . صلاح تراز روزه سپهر
که در قفای تو دارد بهر مقام مکان
بهر مقام و مکان در امان حق بادی
بزیر سایه روزه همی بوی بامان
رسیده باد شب قدر تا سپیده بتو
ثنا روح و سلام مهیمن منان
هزار عید دو ماهی بقای عمر تو باد
مه نخستین فطر و مه دوم قربان
حکیم سوزنیا آنزمانه بر تو گذشت
که کوه آهن کندی بسوزن و مکسان
ضعیف گشتی پیرانه خدمتی میکن
تو خود چه پیر بدین خدمت اندرو چه جوان
بقای شاه جوانبخت پیر دانش خواه
که تا جوانی و پیریست در بهار و خزان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح شاه مسعود
عید فرخ بسرای ملک مشرق و چین
بار خواه آمد و زانو زد و بوسید زمین
به زمین بوس چو فردوس بیاراست سرای
بست آیین به جمال ملک مشرق و چین
بستن آیین بر روی زمین نادر نیست
بر فلک سعد سعود از پی شه بست آئین
شاه مسعود که از بخت سعیدش بی عید
هست هر روزی بر عالمیان عید آئین
شاه ترک و عجم و بحر و بر و سهل و جبل
که جبل سهل کند هیبت او اندر چین
پیش ما عید رسید و خبر عید رسید
از جنابی که فرودینش بود چرخ برین
آیت عالیها سافلها خواند ملک
که شد از لشکر منصور ملک فتح مبین
دشمنانش را ادبار چنان باد چنان
دوستانش را اقبال چنین باد چنین
ای شهنشاه که مرلشکر منصور ترا
ظفر و فتح درآید ز یسار و زیمین
هر که در عهد یمین تو بود چست و درست
نشکند تا یابد دولت ازو عهد و یمین
دهر در عهد غلامی است که در خدمت تو
بستر از اسب نمد سازد و از زین بالین
تا فلک لشگر خصمت شکند شب تا روز
ز ادهم و اشهب خود هیچ نپردازد زین
شاه افریدون فری علم آل تو هست
چون درفش او منصور بهر کشور و کین
چین و مشرق را قوت دهی از نصرت حق
خون فشان داری شمشیر ز شیران عرین
آبتین بود قراخان تو گوئی بگمان
زآبتین بگمان زاد فریدون بیقین
از همه شاهان شایسته و بایسته تری
بکلاه و کمر شاهی و شمشیر و نگین
از تکینان تو خانان بشکوهند و بسهم
شحنه تست بهر جای که خانست و تکین
از ختن تا بیمن خطبه گه شاهی تست
منصرف نبود خوه بیشان خوه بنشین
تا نگردد بسرطاق سر قیصر جفت
روی قیصر بسرطاق است از قسطنطین
طین شاهیت سرشته شد زادم تا حشر
ملک دادند که توئی آدم و آدم از طین
هست از آتش و مستوجب آتش جاوید
هر که سر تافت زفرمانت چو ابلیس لعین
خطبه بر نام تو خاطب را روح افزاید
بر دعای تو بود روح امین را آمین
در دعای تو نباشد عجب ار خاطب را
مدد روح بود از نفس روح الامین
دیده را ماند خاطب بگه خطبه از آنک
هم سیه پوش بود دیده و هم روشن بین
شاد باش ای ملک عالم عادل که ترا
نه عدیل است ز شاهان نه نظیر و نه قرین
ملک عادل دنیا ده و دیندار توئی
برخور از ملک ملک زادان تا یوم الدین
عدل بی میل و محابا تو همیداری راست
ملک را همچو ترازو و پله ها با شاهین
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ و ز یوز آهو و کبک از شاهین
سوزنی در ثمین سفت بمدح تو که تا
گردن عید حمایل کند از در ثمین
عید بر تو ملکا فرخ و میمون بادا
وز جمال تو پذیرفته جمال و تزیین
مدد عمر تو باد آنچه فلک را عددی
اندر ایام و لیالی و شهور است و سنین
شاهی ملک جهان باد تو و نسل ترا
خسروی باد درین خانه الی یوم الدین
بار خواه آمد و زانو زد و بوسید زمین
به زمین بوس چو فردوس بیاراست سرای
بست آیین به جمال ملک مشرق و چین
بستن آیین بر روی زمین نادر نیست
بر فلک سعد سعود از پی شه بست آئین
شاه مسعود که از بخت سعیدش بی عید
هست هر روزی بر عالمیان عید آئین
شاه ترک و عجم و بحر و بر و سهل و جبل
که جبل سهل کند هیبت او اندر چین
پیش ما عید رسید و خبر عید رسید
از جنابی که فرودینش بود چرخ برین
آیت عالیها سافلها خواند ملک
که شد از لشکر منصور ملک فتح مبین
دشمنانش را ادبار چنان باد چنان
دوستانش را اقبال چنین باد چنین
ای شهنشاه که مرلشکر منصور ترا
ظفر و فتح درآید ز یسار و زیمین
هر که در عهد یمین تو بود چست و درست
نشکند تا یابد دولت ازو عهد و یمین
دهر در عهد غلامی است که در خدمت تو
بستر از اسب نمد سازد و از زین بالین
تا فلک لشگر خصمت شکند شب تا روز
ز ادهم و اشهب خود هیچ نپردازد زین
شاه افریدون فری علم آل تو هست
چون درفش او منصور بهر کشور و کین
چین و مشرق را قوت دهی از نصرت حق
خون فشان داری شمشیر ز شیران عرین
آبتین بود قراخان تو گوئی بگمان
زآبتین بگمان زاد فریدون بیقین
از همه شاهان شایسته و بایسته تری
بکلاه و کمر شاهی و شمشیر و نگین
از تکینان تو خانان بشکوهند و بسهم
شحنه تست بهر جای که خانست و تکین
از ختن تا بیمن خطبه گه شاهی تست
منصرف نبود خوه بیشان خوه بنشین
تا نگردد بسرطاق سر قیصر جفت
روی قیصر بسرطاق است از قسطنطین
طین شاهیت سرشته شد زادم تا حشر
ملک دادند که توئی آدم و آدم از طین
هست از آتش و مستوجب آتش جاوید
هر که سر تافت زفرمانت چو ابلیس لعین
خطبه بر نام تو خاطب را روح افزاید
بر دعای تو بود روح امین را آمین
در دعای تو نباشد عجب ار خاطب را
مدد روح بود از نفس روح الامین
دیده را ماند خاطب بگه خطبه از آنک
هم سیه پوش بود دیده و هم روشن بین
شاد باش ای ملک عالم عادل که ترا
نه عدیل است ز شاهان نه نظیر و نه قرین
ملک عادل دنیا ده و دیندار توئی
برخور از ملک ملک زادان تا یوم الدین
عدل بی میل و محابا تو همیداری راست
ملک را همچو ترازو و پله ها با شاهین
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ و ز یوز آهو و کبک از شاهین
سوزنی در ثمین سفت بمدح تو که تا
گردن عید حمایل کند از در ثمین
عید بر تو ملکا فرخ و میمون بادا
وز جمال تو پذیرفته جمال و تزیین
مدد عمر تو باد آنچه فلک را عددی
اندر ایام و لیالی و شهور است و سنین
شاهی ملک جهان باد تو و نسل ترا
خسروی باد درین خانه الی یوم الدین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح تمغاج خان
خورشید تابدار بتدویر آسمان
از منظر حمل نظر افکند بر جهان
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان
ز اقبال خسروی که همه لطف و رحمتست
آثار لطف و رحمت بیچون کند چنان
بخت جوان شاه بسوی جهان پیر
نظاره کرد و کرد جهان را ز سر جوان
همچون جهان پیر هم اندر جهان پیر
هر پیر کو جوان شود از بخت شاه دان
شاهنشه ملوک و سلاطین شرق و غرب
صاحبقران روی زمین خسرو زمان
تمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان
خورشید ملک داران مسعود بن حسن
کز کاخ اوست مطلع خورشید آسمان
ابنای ملک را بثبات حسن دعا
کردند و آن ثبات حسن اوست بی گمان
ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک
هم پادشه نشینی و هم پادشه نشان
زآنها که شاهنامه فردوسی حکیم
فردوس حکمتند ازیشان توئی نشان
جمشید صورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب هیبت و هومان تن و توان
بهرام روز رزمی و پرویز روز بزم
در مسند اردشیر و بر مرکب اردوان
مقبول قول و نافذ فرمان شهنشهی
بر ترک و بر عجم چو سلیمان بر انس و جان
مرچشم مملکت را بایسته ای چو نور
مرجسم سلطنت را شایسته ای چو جان
در آسمان مدار و توقف مراد تست
تا برمدار ماند تو بر مراد مان
بدر و هلال او سیر و ناخج تواند
وز بهر بندگیت کمر بسته توامان
از آسمان تیصرت تو چون رسد مدد
پرند روز حرب تو مرغان ستان ستان
جان بخش و جان ستان ملکی ملک را ملک
آن به بود که باشد جانبخش و جان ستان
جانبخش و جانستان بحقیقت بود خدای
تو سایه خدائی جانبخش و جانستان
هرچند رسم نیست درآید ز سهم تو
دشمن بچشم سوزن چون تار ریسمان
گویند هرکجا ستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان
داد آمد و ستم شد و غم شد طرب رسید
در پادشاهی تو چنین است داستان
از شرفه جلاجل شاهین عدل تو
عنقای ظلم گشت پس قاف در نهان
از سهم و از سیاست نادر گذار تو
بر گرگ دیده پوست بدرد سگ شبان
هستند اهل ایمان اندر امان تو
تا از دعای ایشان باشی تو در امان
نام بهشت روی زمین دار ملک تست
ار دی بهشت کرد جهانرا بهشت سان
تا در بهشت عدن براق تو گامزن
گردد درین بهشت بزی شاد و کامران
ای سوزنی بسوزن حکمت برشته کن
در ثنا و مدحت و بر پادشا بخوان
حسان بسیدالقرشی شعر خویش را
بستود و عقل و طبع ترا کرد امتحان
تا شعر خویش را بستانی به مدح شاه
در باب شعر سنت حسان کنی بیان
جاوید خواه شاه جهانرا بقای عمر
تا در جهان بماند نام تو جاودان
از منظر حمل نظر افکند بر جهان
نو گشت سال عالم و عالم بسال نو
میمون و سال نو بجمال خدایگان
عدل خدایگان بهوا داد اعتدال
عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان
ز اقبال خسروی که همه لطف و رحمتست
آثار لطف و رحمت بیچون کند چنان
بخت جوان شاه بسوی جهان پیر
نظاره کرد و کرد جهان را ز سر جوان
همچون جهان پیر هم اندر جهان پیر
هر پیر کو جوان شود از بخت شاه دان
شاهنشه ملوک و سلاطین شرق و غرب
صاحبقران روی زمین خسرو زمان
تمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان
خورشید ملک داران مسعود بن حسن
کز کاخ اوست مطلع خورشید آسمان
ابنای ملک را بثبات حسن دعا
کردند و آن ثبات حسن اوست بی گمان
ای شاه تاجدار که بر تکیه گاه ملک
هم پادشه نشینی و هم پادشه نشان
زآنها که شاهنامه فردوسی حکیم
فردوس حکمتند ازیشان توئی نشان
جمشید صورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب هیبت و هومان تن و توان
بهرام روز رزمی و پرویز روز بزم
در مسند اردشیر و بر مرکب اردوان
مقبول قول و نافذ فرمان شهنشهی
بر ترک و بر عجم چو سلیمان بر انس و جان
مرچشم مملکت را بایسته ای چو نور
مرجسم سلطنت را شایسته ای چو جان
در آسمان مدار و توقف مراد تست
تا برمدار ماند تو بر مراد مان
بدر و هلال او سیر و ناخج تواند
وز بهر بندگیت کمر بسته توامان
از آسمان تیصرت تو چون رسد مدد
پرند روز حرب تو مرغان ستان ستان
جان بخش و جان ستان ملکی ملک را ملک
آن به بود که باشد جانبخش و جان ستان
جانبخش و جانستان بحقیقت بود خدای
تو سایه خدائی جانبخش و جانستان
هرچند رسم نیست درآید ز سهم تو
دشمن بچشم سوزن چون تار ریسمان
گویند هرکجا ستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان
داد آمد و ستم شد و غم شد طرب رسید
در پادشاهی تو چنین است داستان
از شرفه جلاجل شاهین عدل تو
عنقای ظلم گشت پس قاف در نهان
از سهم و از سیاست نادر گذار تو
بر گرگ دیده پوست بدرد سگ شبان
هستند اهل ایمان اندر امان تو
تا از دعای ایشان باشی تو در امان
نام بهشت روی زمین دار ملک تست
ار دی بهشت کرد جهانرا بهشت سان
تا در بهشت عدن براق تو گامزن
گردد درین بهشت بزی شاد و کامران
ای سوزنی بسوزن حکمت برشته کن
در ثنا و مدحت و بر پادشا بخوان
حسان بسیدالقرشی شعر خویش را
بستود و عقل و طبع ترا کرد امتحان
تا شعر خویش را بستانی به مدح شاه
در باب شعر سنت حسان کنی بیان
جاوید خواه شاه جهانرا بقای عمر
تا در جهان بماند نام تو جاودان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح فضل بن عمران
حکیم و کریم آمدند از دو عمران
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح افتخار الدین عمر
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خون ریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد از میان
خونریزی ار خلاف بدی پیش ازین چرا
خونریزی از موافقت امد بدین زمان
آمد خزان و خون عروسان باغ ریخت
زان تا کند موافقت عید را بیان
خونریز این بسازد برگ و هوای بزم
خون ریز آن بسازد برگ و نهاد خوان
خون ریز این قنینه می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران
اندر میان باغ چو بگذشت نوبهار
کم گشت ارغوان تر و تازه ناگهان
چون ارغوان ز باغ نهان کرد روی خویش
شد برگ هر درخت ز غم همچو زعفران
عید و خزان موافق یکدیگر آمدند
خلقند از موافقت هر دو شادمان
عید و خزان ز خلق بسی شادمانترند
از افتخار دین نبی صدر خاندان
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان
سلطان کامران شد بر ملکت هنر
از تربیت نمودن سلطان کامران
فرزند شمس دین عمر آن کز جمال خود
چون شمس آسمان فکند نور بر جهان
از آسمان بقدر و بهمت رفیعتر
پاکیزه تر باصل و نسب زآب آسمان
از شمس دین چه آید جز افخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان
در تو یقین شد است گمانهای شمس دین
فرزند شمس دینی ازیرا تو بی گمان
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هردلی ت و مذکور هر زبان
آن باهنر توئی که زهر دانشی دلت
آراسته است همچو بهر نعمتی جنان
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان
از کلک تو بگاه کفایت جهان شود
تیر فلک ز شرم چو تیر تو از کمان
ساحر نئی و جد تو ساحر نبود چون
تو ساحری نمائی از کلک و از بنان
تا جاودان بیابد سالی و بگذرد
آید دو بار عید و یکی بار مهرگان
هر مهرگان و عید که آید بخرمی
خوش بگذران بدولت و اقبال جاودان
بی برگ باد خصم تو چون در خزان درخت
جون گوسپند عید فدای تو کرده جان
خون ریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد از میان
خونریزی ار خلاف بدی پیش ازین چرا
خونریزی از موافقت امد بدین زمان
آمد خزان و خون عروسان باغ ریخت
زان تا کند موافقت عید را بیان
خونریز این بسازد برگ و هوای بزم
خون ریز آن بسازد برگ و نهاد خوان
خون ریز این قنینه می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران
اندر میان باغ چو بگذشت نوبهار
کم گشت ارغوان تر و تازه ناگهان
چون ارغوان ز باغ نهان کرد روی خویش
شد برگ هر درخت ز غم همچو زعفران
عید و خزان موافق یکدیگر آمدند
خلقند از موافقت هر دو شادمان
عید و خزان ز خلق بسی شادمانترند
از افتخار دین نبی صدر خاندان
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان
سلطان کامران شد بر ملکت هنر
از تربیت نمودن سلطان کامران
فرزند شمس دین عمر آن کز جمال خود
چون شمس آسمان فکند نور بر جهان
از آسمان بقدر و بهمت رفیعتر
پاکیزه تر باصل و نسب زآب آسمان
از شمس دین چه آید جز افخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان
در تو یقین شد است گمانهای شمس دین
فرزند شمس دینی ازیرا تو بی گمان
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هردلی ت و مذکور هر زبان
آن باهنر توئی که زهر دانشی دلت
آراسته است همچو بهر نعمتی جنان
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان
از کلک تو بگاه کفایت جهان شود
تیر فلک ز شرم چو تیر تو از کمان
ساحر نئی و جد تو ساحر نبود چون
تو ساحری نمائی از کلک و از بنان
تا جاودان بیابد سالی و بگذرد
آید دو بار عید و یکی بار مهرگان
هر مهرگان و عید که آید بخرمی
خوش بگذران بدولت و اقبال جاودان
بی برگ باد خصم تو چون در خزان درخت
جون گوسپند عید فدای تو کرده جان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح علاء الدین محمد
هوای آل نبی را دل منست وطن
دمی مباد که بی این هوا بود دل من
غلام دشمن خویشم بدین هوا که مراست
اگر بطعنه هوادار خواندم دشمن
درین هوا که منم رنگ و بوی بدعت نیست
که این هوا همه عین شریعت است و سنن
نه این هوا چو هوائیست تیره و تاری
که این هوا چو هوائیست صافی و روشن
من از هوای جگرگوشگان پیغمبر
نه برکنم دل تا جان بود موافق تن
همه هوای من آنست تا شود ماهر
بمدح آل نبی طبع من بنظم سخن
مرا فصاحت حسان و من بر آل نبی
ثنا بگویم چه من فصیح و چه الکن
از آن چه به که مزین شود مرا دیوان
بمدح عترت کرار شیر شیر اوژن
مرا رضای عمر سیر اجل سعید
که شاه آل حسن بود و فخر آل زمن
اجل میر خراسان که نام او سمر است
بنیکوئی بعراق و حجاز و شام و یمن
اگر زبان خود از یاد او فرو بندم
بگوش من مر سادا حدیث من ز دهن
ز شاه آل حسن سید اجل چو مرا
فراق داد جفای زمانه ریمن
کمر بخدمت شاه حسینیان بندم
که در پناه ویند اهل بیت آل حسن
علاء دین پسر سید اجل حیدر
که شاه حیدر زور است روز جنگ و فتن
محمدی که محمد که مفخر رسل است
کند تفاخر ازو روز حشر پاداشن
گزیده ای که همه قول اوست مستحکم
ستوده ای که همه فعل اوست مستحسن
میان عترت و اولاد مرتضی و نبی
چو بدر باشد بر آسمان میان پرن
میان انجمن سروران روی زمین
چو سرو باشد در بوستان میان چمن
بزرگواری آزاده ای که در گیتی
ز بار منتش آزاد نیست یک گردن
ز بوی خلقش ورد و سمن دمد در حال
ز خار خارا اندر مه دی و بهمن
دم منازع او زین بود چو بهمن و دی
رخ متابع او زان بود چو ورد و سمن
بابر بهمن ماند کفش اگر بارد
ز ابر بهمن زر عیار و در عدن
ایا سپهر معالی و صدر آل علی
تراست خلق و خصال علی بسرو علن
تو آن عدیم همالی که نیست در عالم
همالت از همه آل پیمبر ذوالمن
دلی که مهر و هوای تو اندران دل نیست
در او چه دین خدای و چه کیش اهریمن
گر آستان تو بالین سر کنم ز شرف
رسد بگنبد پیروزه گون بی روزن
ز دور گنبد پیروزه رنگ تا باشد
شب سیاه بروز سپید آبستن
شب بقای ترا باد روز دولت و عز
شب بقای حسود تو روز ذل و محن
دمی مباد که بی این هوا بود دل من
غلام دشمن خویشم بدین هوا که مراست
اگر بطعنه هوادار خواندم دشمن
درین هوا که منم رنگ و بوی بدعت نیست
که این هوا همه عین شریعت است و سنن
نه این هوا چو هوائیست تیره و تاری
که این هوا چو هوائیست صافی و روشن
من از هوای جگرگوشگان پیغمبر
نه برکنم دل تا جان بود موافق تن
همه هوای من آنست تا شود ماهر
بمدح آل نبی طبع من بنظم سخن
مرا فصاحت حسان و من بر آل نبی
ثنا بگویم چه من فصیح و چه الکن
از آن چه به که مزین شود مرا دیوان
بمدح عترت کرار شیر شیر اوژن
مرا رضای عمر سیر اجل سعید
که شاه آل حسن بود و فخر آل زمن
اجل میر خراسان که نام او سمر است
بنیکوئی بعراق و حجاز و شام و یمن
اگر زبان خود از یاد او فرو بندم
بگوش من مر سادا حدیث من ز دهن
ز شاه آل حسن سید اجل چو مرا
فراق داد جفای زمانه ریمن
کمر بخدمت شاه حسینیان بندم
که در پناه ویند اهل بیت آل حسن
علاء دین پسر سید اجل حیدر
که شاه حیدر زور است روز جنگ و فتن
محمدی که محمد که مفخر رسل است
کند تفاخر ازو روز حشر پاداشن
گزیده ای که همه قول اوست مستحکم
ستوده ای که همه فعل اوست مستحسن
میان عترت و اولاد مرتضی و نبی
چو بدر باشد بر آسمان میان پرن
میان انجمن سروران روی زمین
چو سرو باشد در بوستان میان چمن
بزرگواری آزاده ای که در گیتی
ز بار منتش آزاد نیست یک گردن
ز بوی خلقش ورد و سمن دمد در حال
ز خار خارا اندر مه دی و بهمن
دم منازع او زین بود چو بهمن و دی
رخ متابع او زان بود چو ورد و سمن
بابر بهمن ماند کفش اگر بارد
ز ابر بهمن زر عیار و در عدن
ایا سپهر معالی و صدر آل علی
تراست خلق و خصال علی بسرو علن
تو آن عدیم همالی که نیست در عالم
همالت از همه آل پیمبر ذوالمن
دلی که مهر و هوای تو اندران دل نیست
در او چه دین خدای و چه کیش اهریمن
گر آستان تو بالین سر کنم ز شرف
رسد بگنبد پیروزه گون بی روزن
ز دور گنبد پیروزه رنگ تا باشد
شب سیاه بروز سپید آبستن
شب بقای ترا باد روز دولت و عز
شب بقای حسود تو روز ذل و محن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح شاه مسعود حسن
ای سپاه آرای سلطان جهان آرام شاه
کامرانی بر عدو فرمانروائی بر سپاه
تا سپاه است و جهانرا این و آنرا جز تو نیست
نی سپاه آرای سلطان نی جهان آرام شاه
آفتاب و سایه ای در ملک و گیتی ملک تست
کافتاب عالمی در سلطنت سایه اله
خسرو دیندار دنیاگیری اندر شرق و غرب
صیت گیر و دار تو از پشت ماهی تا بماه
ماه در گردون بسلخ و غره گردد منحنی
تا بزرین نعل شبدیز تو گردد اشتباه
رکن دین تمغاج خان شاه مسعود حسن
بخت مسعود و حسن اخلاق و احسان رسم و راه
وارث افراسیابی ملک توران حق تست
حق طلب کردی بشمشیر و گرفتی تختگاه
راست آمد از ملوک باستان خواندن ترا
کیقباد بزم گاه افراسیاب رزمگاه
چون قدح پیمای گردی جام جم گردد قدح
تازیانه ات گر زافریدون سبک دار چو کاه
قبله اهل جهان طوعا و کرها بی خلاف
بارگاه تست از اطراف عالم باج خواه
از حشم وز محتشم در بارگاهت میرسند
فوج فوج و جوق جوق و جفت جفت و تاه تاه
از بساط بارگاه تو بلب گیرند گرد
تا ملوک آن گرد را بر دیده مالند و جباه
دین اسلام از تو دارد قوت اندر دار کفر
کز بد بیگانگانی آشنایانرا پناه
سعد اکبر خطبه مرنام تو خواند بر سپهر
شیخ اسلامست پنداری اگر پوشد سیاه
تا سپیدی و سیاهی مایه روز است و شب
تا شب و روز پیاپی مایه سال است و ماه
سال و ماه و روز و شب با زینت نام تو باد
منبر و مهر و نگین و خطبه و تیغ و کلاه
ملک افریدون تو داری رفته ضحاک از میان
هست ازین گردنکشان را گوشمال و انتباه
هفت کشور قسم کن بر هفت شایسته ملک
هر ملک در عهد تو تا کشوری دارد نگاه
مررعیت را صبا از لطف طبع و عدل تو
خوش نسیم آید چو با مشک تبت باد هراه
عدل عمر افزا و غم کاه است شاها دیرزی
تا بوی مرطاغیانرا غم فزا و عمر کاه
آه برناید ز حلق خلق در ایام تو
کز تو بی رنجند ورنه از چه پیدا نیست آه
شاه کیهانی ز کیهان آفرین آموز لطف
باز کن باب قبول توبه و عفو گناه
پادشا دریا بود دریای رحمت باش تا
هر مطیع و عامی اندر وی تواند در شناه
چاه کند از سوزن خاطر حکیم سوزنی
تا برآمد یوسف یعقوب مد تو ز چاه
مرد بیدر سوزنی گفتار مدح تست و بس
بی مدیح تو که داند مردم از مردم گیاه
از پس پیری جوانی یافت در نظم سخن
تا جوان آمد بخدمت وقت وقت و گاه گاه
از گزند چشم بد ایزد نگهدار تو باد
تا نیارد کرد کس در تو بچشم بد نگاه
چشم و دل دریا و دوزخ باد بدخواه ترا
تا بود دریا و دوزخ جای نیران و مباه
وقف بادا تا ابد بر تو و بر اولاد تو
ملک و ملک و تاج و تخت و فخر و فر و عز و جاه
کامرانی بر عدو فرمانروائی بر سپاه
تا سپاه است و جهانرا این و آنرا جز تو نیست
نی سپاه آرای سلطان نی جهان آرام شاه
آفتاب و سایه ای در ملک و گیتی ملک تست
کافتاب عالمی در سلطنت سایه اله
خسرو دیندار دنیاگیری اندر شرق و غرب
صیت گیر و دار تو از پشت ماهی تا بماه
ماه در گردون بسلخ و غره گردد منحنی
تا بزرین نعل شبدیز تو گردد اشتباه
رکن دین تمغاج خان شاه مسعود حسن
بخت مسعود و حسن اخلاق و احسان رسم و راه
وارث افراسیابی ملک توران حق تست
حق طلب کردی بشمشیر و گرفتی تختگاه
راست آمد از ملوک باستان خواندن ترا
کیقباد بزم گاه افراسیاب رزمگاه
چون قدح پیمای گردی جام جم گردد قدح
تازیانه ات گر زافریدون سبک دار چو کاه
قبله اهل جهان طوعا و کرها بی خلاف
بارگاه تست از اطراف عالم باج خواه
از حشم وز محتشم در بارگاهت میرسند
فوج فوج و جوق جوق و جفت جفت و تاه تاه
از بساط بارگاه تو بلب گیرند گرد
تا ملوک آن گرد را بر دیده مالند و جباه
دین اسلام از تو دارد قوت اندر دار کفر
کز بد بیگانگانی آشنایانرا پناه
سعد اکبر خطبه مرنام تو خواند بر سپهر
شیخ اسلامست پنداری اگر پوشد سیاه
تا سپیدی و سیاهی مایه روز است و شب
تا شب و روز پیاپی مایه سال است و ماه
سال و ماه و روز و شب با زینت نام تو باد
منبر و مهر و نگین و خطبه و تیغ و کلاه
ملک افریدون تو داری رفته ضحاک از میان
هست ازین گردنکشان را گوشمال و انتباه
هفت کشور قسم کن بر هفت شایسته ملک
هر ملک در عهد تو تا کشوری دارد نگاه
مررعیت را صبا از لطف طبع و عدل تو
خوش نسیم آید چو با مشک تبت باد هراه
عدل عمر افزا و غم کاه است شاها دیرزی
تا بوی مرطاغیانرا غم فزا و عمر کاه
آه برناید ز حلق خلق در ایام تو
کز تو بی رنجند ورنه از چه پیدا نیست آه
شاه کیهانی ز کیهان آفرین آموز لطف
باز کن باب قبول توبه و عفو گناه
پادشا دریا بود دریای رحمت باش تا
هر مطیع و عامی اندر وی تواند در شناه
چاه کند از سوزن خاطر حکیم سوزنی
تا برآمد یوسف یعقوب مد تو ز چاه
مرد بیدر سوزنی گفتار مدح تست و بس
بی مدیح تو که داند مردم از مردم گیاه
از پس پیری جوانی یافت در نظم سخن
تا جوان آمد بخدمت وقت وقت و گاه گاه
از گزند چشم بد ایزد نگهدار تو باد
تا نیارد کرد کس در تو بچشم بد نگاه
چشم و دل دریا و دوزخ باد بدخواه ترا
تا بود دریا و دوزخ جای نیران و مباه
وقف بادا تا ابد بر تو و بر اولاد تو
ملک و ملک و تاج و تخت و فخر و فر و عز و جاه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح محمد بن یوسف
سری که خلق جهانرا ویست پشت و پناه
امین دین الله است و سعد ملکت شاه
ستوده فخر خراسان محمد یوسف
که چون محمد و یوسف جمال دارد و جاه
اگر محمد و یوسف ندیده اند بهم
کنون ببینند ار اندرو گنبد نگاه
محمد از سر انگشت خود اشارت کرد
مه تمام بدو قسم شد بحکم اله
مه صیام بدو قسم کرد او و گذاشت
بقسم روز بصوم و بقسم شب بصلوه
زنان مصر بریرند دست اگر دیدند
جمال یوسف یکبار بر گذر ناگاه
هزار مرد ستمکاره دست ظلم برند
کنون بعهدش از آن بیم اگر شوند آگاه
اگر محمد اندر مقام محمود است
گناه امت خود را ز حق شفاعتخواه
بنزد خاقان محمود او رعیت را
همی شفاعت خواهد ز گونه گونه گناه
برادرانرا یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت ازیشان بضاعت مز جاه
اگر بضاعت مزجاه پشم و پنبه بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم گیاه
میان تخم و گیاه و میان پنبه و پشم
بسی تفاوت نبود چو عقل بیند راه
بجای گندم و جو او همی دهد زر و سیم
بآشنا و به بیگانه فی سبیل الله
بدل ستاند ازیشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه فصلهای تباه
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوتست چو از در کاه تا پر کاه
همیشه تا بمه روزه در مجالس علم
بود درود محمد رونده بر افواه
پس از درود محمد ثنا و مدحت تو
رونده با بر افواه خلق بی اکراه
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه
بصدر عزت بادی نشسته چون یوسف
سران ملک بخدمتگرست بر درگاه
به پیش روی تو از امت محمد پیش
نشسته یوسف رویان با قبا و کلاه
امین دین الله است و سعد ملکت شاه
ستوده فخر خراسان محمد یوسف
که چون محمد و یوسف جمال دارد و جاه
اگر محمد و یوسف ندیده اند بهم
کنون ببینند ار اندرو گنبد نگاه
محمد از سر انگشت خود اشارت کرد
مه تمام بدو قسم شد بحکم اله
مه صیام بدو قسم کرد او و گذاشت
بقسم روز بصوم و بقسم شب بصلوه
زنان مصر بریرند دست اگر دیدند
جمال یوسف یکبار بر گذر ناگاه
هزار مرد ستمکاره دست ظلم برند
کنون بعهدش از آن بیم اگر شوند آگاه
اگر محمد اندر مقام محمود است
گناه امت خود را ز حق شفاعتخواه
بنزد خاقان محمود او رعیت را
همی شفاعت خواهد ز گونه گونه گناه
برادرانرا یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت ازیشان بضاعت مز جاه
اگر بضاعت مزجاه پشم و پنبه بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم گیاه
میان تخم و گیاه و میان پنبه و پشم
بسی تفاوت نبود چو عقل بیند راه
بجای گندم و جو او همی دهد زر و سیم
بآشنا و به بیگانه فی سبیل الله
بدل ستاند ازیشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه فصلهای تباه
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوتست چو از در کاه تا پر کاه
همیشه تا بمه روزه در مجالس علم
بود درود محمد رونده بر افواه
پس از درود محمد ثنا و مدحت تو
رونده با بر افواه خلق بی اکراه
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه
بصدر عزت بادی نشسته چون یوسف
سران ملک بخدمتگرست بر درگاه
به پیش روی تو از امت محمد پیش
نشسته یوسف رویان با قبا و کلاه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح تمغاج خان مسعود بن حسن
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح صدر جهان
صدر جهان رسید بشادی و خرمی
در دوستان فزونی و در دشمنان کمی
شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو
در دیده روشنائی و در سینه بی غمی
هستند ناصحانت زنار و نعم غمی
چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو یافته خورشید برزمی
خورشیدی و سحاب چه خورشید و سخا
خورشید جود ذره سحاب سخا نمی
مرامت رسول علیه السلام را
در علم شرع صاحب و صدر مسلمی
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
مردم شناس شاهی و نزدیک اهل عقل
مردم توئی و شاه شناسا بمردمی
چون آدمی بصورت و معنی فرشته ای
گوئی که هم فریشته ای و هم آدمی
با آنکه اعلم العلمائی بعلم شرع
فتوی نشان کننده بوالله اعلمی
الله اعلم ار ز تو باش کریمتر
. . . ز علم از همه خلق اکرمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
. . . بیت رودکی را در حق بلعمی
صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست
از بهر ما سپیده صادق همی دمی
بینند جسم را و نه بینند روح را
بینیم مرترا که تو روح مجسمی
کردند قصد جسم تو و روح تو بسی
آهوئی و فزرمی و کرکوتی و رمی
بگرفتشان زمین و زمان کرد خاکسار
تو همچنان عزیز و شریف و مکرمی
تا جای گنج قارون ایشان فرو شدند
تو برشده بطارم عیسی بن مریمی
ایوان تو زطارم پیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی
در جویبار سنت و در باغ علم شرع
چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی
طاوس وار در چمن فقه و باغ علم
زینسو همی خرامی و زانسو همی چمی
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
اسلاف تو برحمت حق حامی ویند
بی زحمت پیاده و سرهنگ دیلمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شود بجمله مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی
در حضرت سمرقند از فر پادشاه
شاهنشه ائمه دین فخر عالمی
تدریس تو دعای شهنشاه اعظم است
تو خاص دوستدار شهنشاه اعظمی
تا چرخ تیز دور ز دوران نیارمد
باید که از دعای شهنشه نیارمی
در دوستان فزونی و در دشمنان کمی
شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو
در دیده روشنائی و در سینه بی غمی
هستند ناصحانت زنار و نعم غمی
چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو یافته خورشید برزمی
خورشیدی و سحاب چه خورشید و سخا
خورشید جود ذره سحاب سخا نمی
مرامت رسول علیه السلام را
در علم شرع صاحب و صدر مسلمی
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
مردم شناس شاهی و نزدیک اهل عقل
مردم توئی و شاه شناسا بمردمی
چون آدمی بصورت و معنی فرشته ای
گوئی که هم فریشته ای و هم آدمی
با آنکه اعلم العلمائی بعلم شرع
فتوی نشان کننده بوالله اعلمی
الله اعلم ار ز تو باش کریمتر
. . . ز علم از همه خلق اکرمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
. . . بیت رودکی را در حق بلعمی
صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست
از بهر ما سپیده صادق همی دمی
بینند جسم را و نه بینند روح را
بینیم مرترا که تو روح مجسمی
کردند قصد جسم تو و روح تو بسی
آهوئی و فزرمی و کرکوتی و رمی
بگرفتشان زمین و زمان کرد خاکسار
تو همچنان عزیز و شریف و مکرمی
تا جای گنج قارون ایشان فرو شدند
تو برشده بطارم عیسی بن مریمی
ایوان تو زطارم پیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی
در جویبار سنت و در باغ علم شرع
چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی
طاوس وار در چمن فقه و باغ علم
زینسو همی خرامی و زانسو همی چمی
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
اسلاف تو برحمت حق حامی ویند
بی زحمت پیاده و سرهنگ دیلمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شود بجمله مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی
در حضرت سمرقند از فر پادشاه
شاهنشه ائمه دین فخر عالمی
تدریس تو دعای شهنشاه اعظم است
تو خاص دوستدار شهنشاه اعظمی
تا چرخ تیز دور ز دوران نیارمد
باید که از دعای شهنشه نیارمی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح محمد بن محمد الهروی
ایا ستوده بتو خانواده نبوی
جهان گرفته برأی صواب و عام قوی
توئی بحق شرف دین کردگار جهان
نه دین بود نه شرف هر کجا که تو بنوی
اجل سید عالم سپهر جاه و شرف
محمد بن علی بن محمد الهروی
بزرگوارتر از تو ندید کس بجهان
بزرگوارتر از تو توئی و باز توی
جهان پیر کهن گشته ز کار شده
بدولت تو جوانی گرفت باز و توی
اگر بر آدمئی صد زبان پدید شود
زصد زبان همه مدح و ثنای خود شنوی
شبی که از تو فقیری دو صد غنی نشود
بروز ناری تا بامدادو کم غنوی
غریق من احسان بی شمار تواند
بزیر منت باری مدان که تو گروی
پیمبری بسخا گر کسی کند دعوی
زدوستی سخا شاید ار بر او گروی
زرای تو همه کس بر ره سواره روند
زرای خویش تو هم بر ره صواب روی
منازعان تو هرچند طاعن و قریند
بنزد اهل خرد جمله طاغیند و غوی
اگر ترا بجهان بیعدد عدوست و امت
بگاه کینه قویتر ز صد جهان عدوی
منازعان تو نار عداوت افروزنت
ز بخت تو همه بر نار خود شوند شوی
گرفته اند نکوخواه و بدخواه تو مدام
یکی طریق هلالت یکی طریق سوی
عدوت با تو برابر بود باصل و نسب
اگر برایت باشد کلیم با شطوی
کسی که با تو دم اتحاد و صدق نزد
اگر چه هست و حد یکی است با ثنوی
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده است
ز اعیاد تو با فخر تخمه نبوی
همیشه تا که شناسند اهل حکمت و شرع
صحیح را زسقیم و ردیف را زروی
هزار شاعر استاد باد مداحت
چو بحتری و جریر و چو اصمعی لغوی
جهان گرفته برأی صواب و عام قوی
توئی بحق شرف دین کردگار جهان
نه دین بود نه شرف هر کجا که تو بنوی
اجل سید عالم سپهر جاه و شرف
محمد بن علی بن محمد الهروی
بزرگوارتر از تو ندید کس بجهان
بزرگوارتر از تو توئی و باز توی
جهان پیر کهن گشته ز کار شده
بدولت تو جوانی گرفت باز و توی
اگر بر آدمئی صد زبان پدید شود
زصد زبان همه مدح و ثنای خود شنوی
شبی که از تو فقیری دو صد غنی نشود
بروز ناری تا بامدادو کم غنوی
غریق من احسان بی شمار تواند
بزیر منت باری مدان که تو گروی
پیمبری بسخا گر کسی کند دعوی
زدوستی سخا شاید ار بر او گروی
زرای تو همه کس بر ره سواره روند
زرای خویش تو هم بر ره صواب روی
منازعان تو هرچند طاعن و قریند
بنزد اهل خرد جمله طاغیند و غوی
اگر ترا بجهان بیعدد عدوست و امت
بگاه کینه قویتر ز صد جهان عدوی
منازعان تو نار عداوت افروزنت
ز بخت تو همه بر نار خود شوند شوی
گرفته اند نکوخواه و بدخواه تو مدام
یکی طریق هلالت یکی طریق سوی
عدوت با تو برابر بود باصل و نسب
اگر برایت باشد کلیم با شطوی
کسی که با تو دم اتحاد و صدق نزد
اگر چه هست و حد یکی است با ثنوی
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده است
ز اعیاد تو با فخر تخمه نبوی
همیشه تا که شناسند اهل حکمت و شرع
صحیح را زسقیم و ردیف را زروی
هزار شاعر استاد باد مداحت
چو بحتری و جریر و چو اصمعی لغوی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح وزیر
ماه رجب فرخ و نوروز جلالی
گشتند قرین از قبل فرخ فالی
فال همه عالم شود از هر دو مبارک
گیرند اگر خال خود از صدر معالی
صدری که همه ساله بیننده او بر
فرخنده بود روز چو نوروز جلالی
والا پسر صاحب عادل که پدر وار
شد بر هنر و ملک هنرمندی والی
فرزانه ضیاء الدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد بهمالی
بیش از عدد آنکه بود ذره خورشید
بخشد بکمین سائل خود درو و لآلی
آید بر هر کس که بدو کرد تولا
از بخشش او نعمت و دولت متوالی
حالی بر او هر که درآید بسوآلی
آسوده دلی یابد و حالی و مآلی
افزون بود از اختر گردون بشماره
آنچ از کف او ماحضری باشد و مالی
از همت او هیچ عجب نیست گر آید
از همت او شوئی و از چرخ عیالی
ای از شرف و رتبت خاک قدم تو
گردون برین سافل و درگاه تو عالی
داد است ترا رفعت و عز و شرف و قدر
کت در خور آن دید خدای متعالی
از خدمت درگاه تو عالی شود آنکس
کز مهر و هوای تو دلش باشد عالی
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی
نی نی نه هلالی تو که بر چرخ فضایل
چون شمس و قمر زینت ایام و لیالی
خلق همه عالم ز تو با نفع و منالند
بر عالمیان عالم نفعی و منالی
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده بحاصل غرض جاهی و مالی
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی
گردون نسگالد بجز از نیک تر زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی
ذات تو باوصاف محاسن محکی است
وز جمله اوصاف مساوی متعالی
از نیک فعالی است همه خلق ستوده
باز از تو ستود است همه نیک فعالی
مثل تو کسی نیست بعالم ز بزرگان
زان کز پدر خویش پذیرفته مثالی
طبع خرم صاحب عادل بتو فرزند
چون روضه خلد است و تو در روضه نهالی
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی
زان روضه فرخنده نهالی که ببالا
باشد بر و برگش همه فرخنده خصالی
تا روضه خلد است و در او رسته نهالی
آن روضه مباد از تو نهال آمده خالی
تا سال و مهی آمدنی باشد بادت
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی
عیش تو خوش و ناخوش ازو عیش معادی
کار تو نکو وز تو نکوکار موالی
گشتند قرین از قبل فرخ فالی
فال همه عالم شود از هر دو مبارک
گیرند اگر خال خود از صدر معالی
صدری که همه ساله بیننده او بر
فرخنده بود روز چو نوروز جلالی
والا پسر صاحب عادل که پدر وار
شد بر هنر و ملک هنرمندی والی
فرزانه ضیاء الدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد بهمالی
بیش از عدد آنکه بود ذره خورشید
بخشد بکمین سائل خود درو و لآلی
آید بر هر کس که بدو کرد تولا
از بخشش او نعمت و دولت متوالی
حالی بر او هر که درآید بسوآلی
آسوده دلی یابد و حالی و مآلی
افزون بود از اختر گردون بشماره
آنچ از کف او ماحضری باشد و مالی
از همت او هیچ عجب نیست گر آید
از همت او شوئی و از چرخ عیالی
ای از شرف و رتبت خاک قدم تو
گردون برین سافل و درگاه تو عالی
داد است ترا رفعت و عز و شرف و قدر
کت در خور آن دید خدای متعالی
از خدمت درگاه تو عالی شود آنکس
کز مهر و هوای تو دلش باشد عالی
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی
نی نی نه هلالی تو که بر چرخ فضایل
چون شمس و قمر زینت ایام و لیالی
خلق همه عالم ز تو با نفع و منالند
بر عالمیان عالم نفعی و منالی
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده بحاصل غرض جاهی و مالی
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی
گردون نسگالد بجز از نیک تر زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی
ذات تو باوصاف محاسن محکی است
وز جمله اوصاف مساوی متعالی
از نیک فعالی است همه خلق ستوده
باز از تو ستود است همه نیک فعالی
مثل تو کسی نیست بعالم ز بزرگان
زان کز پدر خویش پذیرفته مثالی
طبع خرم صاحب عادل بتو فرزند
چون روضه خلد است و تو در روضه نهالی
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی
زان روضه فرخنده نهالی که ببالا
باشد بر و برگش همه فرخنده خصالی
تا روضه خلد است و در او رسته نهالی
آن روضه مباد از تو نهال آمده خالی
تا سال و مهی آمدنی باشد بادت
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی
عیش تو خوش و ناخوش ازو عیش معادی
کار تو نکو وز تو نکوکار موالی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح اطهر بن اشرف بن بوعلی
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح جلال الدین علی
جلال دین نبی پادشاه شرق علی
که از شجاعت و از جود چون علی مثلی
ز نسل شاه حسین بن ذوالفقاری و هست
سر حسام ترا سهم ذوالفقار علی
بنور عدل تو آراسته است ملکت شرق
که شمس ملکی و رخشان چو شمس در حملی
ستاره را ز برون خوان پهلوان ساغون
نکوترین خلف بی خلاف و بی خللی
چو جد خویش سر سرکش سیه علمان
سیه کننده روز عدوی بد عملی
ز بارگاه چو با رایت سیاه نسف
برون خرامی گوئی خلیفه را بدلی
خلیفه ای و گواهی خلیفه رایت تست
چنین نمائی از سایه لوای علی
بگرد نعل تو چشم ملوک مکتحل است
تو نور مردم آن چشمهای مکتحلی
یلان و شیردلانند لشکر تو و تو
بنفس خویش چو لشکر کشی و شیر دلی
سپاه و خیل تو زنبور خانه اجلند
بدانگهی که تو با خصم خویش در جدلی
اجل توئی و امل حضمر او از تو اگر
امان خوهد املی ور جدل کند اجلی
ز تو مخالف روبه حیل بجان بجهد
که همچو شیر اجل جان شکار بی حیلی
هزار چندان کز جرم خاک تا بزحل
بقدر و جاه و محل برگذشته از زحلی
خدم بوند و خول مرتار افاضل از آنک
مربی خدمی و منبتی خولی
بنظم مدح تو تقصیر کردن از زلل است
ز اهل نظم اگر چند عافی زللی
اگر معزی بودی بدور دولت تو
وگر کمالی وگر جوهری وگر جبلی
همه ثنا و مدیح تو نظم کردندی
بطبع خاطر بی کیمیا و منفعلی
جلال دینی و باشد جلالی آن شاعر
که در فنون هنر باشد او وقنی ویلی
اگر جلالی باشد چنین کسی شاید
جلالی از چه لقب شد حکیمک تللی
بدیده تللی سوزنم که سوز نیم
نه هر چه سوزن درزی نهان میان تلی
فزون ازین نکنم یاد او که مجلس را
ملیک مقتدر حاکم قدیر علی
بحکم او ازلی بود ملک و دولت تو
گمان مبر که فرو نیست قسمت ازلی
که از شجاعت و از جود چون علی مثلی
ز نسل شاه حسین بن ذوالفقاری و هست
سر حسام ترا سهم ذوالفقار علی
بنور عدل تو آراسته است ملکت شرق
که شمس ملکی و رخشان چو شمس در حملی
ستاره را ز برون خوان پهلوان ساغون
نکوترین خلف بی خلاف و بی خللی
چو جد خویش سر سرکش سیه علمان
سیه کننده روز عدوی بد عملی
ز بارگاه چو با رایت سیاه نسف
برون خرامی گوئی خلیفه را بدلی
خلیفه ای و گواهی خلیفه رایت تست
چنین نمائی از سایه لوای علی
بگرد نعل تو چشم ملوک مکتحل است
تو نور مردم آن چشمهای مکتحلی
یلان و شیردلانند لشکر تو و تو
بنفس خویش چو لشکر کشی و شیر دلی
سپاه و خیل تو زنبور خانه اجلند
بدانگهی که تو با خصم خویش در جدلی
اجل توئی و امل حضمر او از تو اگر
امان خوهد املی ور جدل کند اجلی
ز تو مخالف روبه حیل بجان بجهد
که همچو شیر اجل جان شکار بی حیلی
هزار چندان کز جرم خاک تا بزحل
بقدر و جاه و محل برگذشته از زحلی
خدم بوند و خول مرتار افاضل از آنک
مربی خدمی و منبتی خولی
بنظم مدح تو تقصیر کردن از زلل است
ز اهل نظم اگر چند عافی زللی
اگر معزی بودی بدور دولت تو
وگر کمالی وگر جوهری وگر جبلی
همه ثنا و مدیح تو نظم کردندی
بطبع خاطر بی کیمیا و منفعلی
جلال دینی و باشد جلالی آن شاعر
که در فنون هنر باشد او وقنی ویلی
اگر جلالی باشد چنین کسی شاید
جلالی از چه لقب شد حکیمک تللی
بدیده تللی سوزنم که سوز نیم
نه هر چه سوزن درزی نهان میان تلی
فزون ازین نکنم یاد او که مجلس را
ملیک مقتدر حاکم قدیر علی
بحکم او ازلی بود ملک و دولت تو
گمان مبر که فرو نیست قسمت ازلی
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲ - صدر دنیا و دین
صدر دنیا و دین که خاک درت
اهل دیز است سرمه حدقه
در عالیت را ملوک زنند
بوسه بر آستانه و طبقه
بست عدل تو ایدی ظلمه
خست حزم تو اعین فسقه
در نکوکاری و نکونامی
یافتی بر جهانیان سبقه
پدر اهل دین و دنیائی
از طریق مروت و شفقه
از پی صحت تو هر فرزند
بر تو کردند جان خود نفقه
به شدی و عزیز جان ترا
کرد ایزد ببندگان صدقه
به زمان ده که تا به مطبخ تو
گاو زیر زمین شود مرقه
اهل دیز است سرمه حدقه
در عالیت را ملوک زنند
بوسه بر آستانه و طبقه
بست عدل تو ایدی ظلمه
خست حزم تو اعین فسقه
در نکوکاری و نکونامی
یافتی بر جهانیان سبقه
پدر اهل دین و دنیائی
از طریق مروت و شفقه
از پی صحت تو هر فرزند
بر تو کردند جان خود نفقه
به شدی و عزیز جان ترا
کرد ایزد ببندگان صدقه
به زمان ده که تا به مطبخ تو
گاو زیر زمین شود مرقه
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳ - نظام الدین
نظام الدین شه والای میران
ایا ذات تو از رحمت سرشته
هوای مهر تو ایزد تعالی
بدلهای خلایق بر نوشته
ندانم یکتن از کل خلایق
که در دل تخم مهر تو بکشته
ثناگوی ترا بی تو دل از غم
بدو نیمه است چون امرود کشته
بدو در رشته رنجوری و از رخ
ز چرخ دیده ور آن رشته هشته
دم عیسی کناد آن رشته را پشم
وگر آن رشته را ماه برشته
دعای دوستداران تو بر تو
اجابت باد و آمین از فرشته
ایا ذات تو از رحمت سرشته
هوای مهر تو ایزد تعالی
بدلهای خلایق بر نوشته
ندانم یکتن از کل خلایق
که در دل تخم مهر تو بکشته
ثناگوی ترا بی تو دل از غم
بدو نیمه است چون امرود کشته
بدو در رشته رنجوری و از رخ
ز چرخ دیده ور آن رشته هشته
دم عیسی کناد آن رشته را پشم
وگر آن رشته را ماه برشته
دعای دوستداران تو بر تو
اجابت باد و آمین از فرشته
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۷ - سرای بهشت
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۹ - نور دین
نور دین نور عین مهر و وفا
آفریده شده ز لطف خدا
هر که از مهر و از وفا زاید
زو نیاید بعمر جور و جفا
نور دین را هر آینه نکند
اف افواه دشمنان اطفا
هست دیدار تو شفای قلوب
چشم مرضی بود بسوی شفا
مفضلا مقبلا گشاده درا
منعما مکرما گشاده کفا
دو کف کفه مروت را
متبرک چو مروه اند و صفا
حرفه تو سخاوتست و کرم
وین دو حرفه است حرفه طرفا
آفتابی و نیست ممکن آن
که کنند آفتاب را اخفا
خلف آن پیمبری بجمال
نیستی گر بنسبت از خلفا
که پدر در فراق صورت او
دیده پوشید و گفت یا اسفا
آفریده شده ز لطف خدا
هر که از مهر و از وفا زاید
زو نیاید بعمر جور و جفا
نور دین را هر آینه نکند
اف افواه دشمنان اطفا
هست دیدار تو شفای قلوب
چشم مرضی بود بسوی شفا
مفضلا مقبلا گشاده درا
منعما مکرما گشاده کفا
دو کف کفه مروت را
متبرک چو مروه اند و صفا
حرفه تو سخاوتست و کرم
وین دو حرفه است حرفه طرفا
آفتابی و نیست ممکن آن
که کنند آفتاب را اخفا
خلف آن پیمبری بجمال
نیستی گر بنسبت از خلفا
که پدر در فراق صورت او
دیده پوشید و گفت یا اسفا
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - رمضان آمد
رمضان آمد و هر روزه گشائی بر بام
بیکی دست نواله و دگر دست فقاع
آتشی را که کند روزه همه روزه بلند
شامگاهان بیکی لحظه کند پست فقاع
خوشتر است از لب آن روزه گر روزه گشای
لب آن کوزه باد لب آن مست فقاع
ماهی از دریا آید بسوی شست بطوع
گر طللی کرده بوی بر سر آن شست فقاع
روزه دارانرا آن منج که در کوزه چکید
زار زوی خود دریده و دل جست فقاع
ای ولینعمت من خوان ترا احمد سرج
بگلاب و شکر و مشک تبت بست فقاع
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
بر سر خوان تو هر شامی بشکست فقاع
لشکر آرزوی سینه مهمان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع
سال سرتاسر مست می احسان تو ام
ساز وار آید با مردم سر مست فقاع
من خود از خوان عنایت نخوهم برد ولیک
سی شبانگاه مرا راتبه کن شست فقاع
بفقاع تو من از گرمی روزه بر هم
نرهم گر زدم من نفسی رست فقاع
گر بفرمائی بر کوزه دهم بوسه شکر
چون لب من بلب کوزه بپیوست فقاع
دیده حاسد و بدخواه تو بادا جسته
هم بر آنگونه که از کوزه برون جست فقاع
بیکی دست نواله و دگر دست فقاع
آتشی را که کند روزه همه روزه بلند
شامگاهان بیکی لحظه کند پست فقاع
خوشتر است از لب آن روزه گر روزه گشای
لب آن کوزه باد لب آن مست فقاع
ماهی از دریا آید بسوی شست بطوع
گر طللی کرده بوی بر سر آن شست فقاع
روزه دارانرا آن منج که در کوزه چکید
زار زوی خود دریده و دل جست فقاع
ای ولینعمت من خوان ترا احمد سرج
بگلاب و شکر و مشک تبت بست فقاع
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
بر سر خوان تو هر شامی بشکست فقاع
لشکر آرزوی سینه مهمان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع
سال سرتاسر مست می احسان تو ام
ساز وار آید با مردم سر مست فقاع
من خود از خوان عنایت نخوهم برد ولیک
سی شبانگاه مرا راتبه کن شست فقاع
بفقاع تو من از گرمی روزه بر هم
نرهم گر زدم من نفسی رست فقاع
گر بفرمائی بر کوزه دهم بوسه شکر
چون لب من بلب کوزه بپیوست فقاع
دیده حاسد و بدخواه تو بادا جسته
هم بر آنگونه که از کوزه برون جست فقاع
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در هجاء ملیح و مدح سیف الدین بن شمس الدین
ملیح مغ بچه را در طعام خوان هجا
سزد که ملح زیارت کنم که هست سزا
ملیح تر شود آن زن فروش وگر نشود
همین که هست بس است آن گدا ابن گدا
دهد ملیح ز منکوحه ملیحه خویش
نشان ممحله خوان شهری و غربا
پی تبرک هر کس بدو زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک و هست
هزار حمدان با دو هزار خایه گدا
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی رباب کسی را و گه کسی او را
جمال مستندان سر پل است باصل
بیک پدر نه مسلمان بصد پدر ترسا
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا
بحرمت می چونان که موبدش فرمود
دهان بسته گشاید سر خم صهبا
جوخم گشاد ز می خاک را نصیب دهد
که ما بخاک دهیم آنچه خاک داد بما
مغی است برده سر از چنبر محرک و رند
ز بیم تیغ مسلمان شده بروی و ریا
کند بقبله تازی ز هر کدیه غاز
بدل بقبله دهقان کند نماز روا
چو پیر مغ را بیند کلاه کج بر سر
کند در آرزوی آن کله قمیص قبا
کلاه مغ را دستار خود غلاف کند
چگوید این همه دستار من کلاه شما
بدانکه گفت محمد حیا از ایمان است
ندارد ایمان آن . . . بی حیا و میا
به بی حیائی هنگام کدیه فخر کند
دلیل گوید مناع روزی است حیا
ملیحک سر پل ترکتاز و جلف زنی است
سر پلی است که یابد گناه کار جزا
بسیف محو شد از گناهکار گنه
گناهکار ملیح است و کار سیف محا
شه ائمه اسلام سیف شمس حسام
حسام قسمت و سیف احترام و شمس لقا
لقای فرخ او بر زمین چو نور افکند
ز شمس تیره شود بر سپهر شمس ضحی
صواب رای وی از وی بعمر نگذارد
که بر بسیط زمین خطوه زند بخطا
خطی کشید بر اهل خطا بعهد ملک
که پادشاه ختا نگذرد ز خط وفا
غریق منت خود کرد اهل دین را کل
چنین کند بزرگان دین درین دنیا
شوند اهل سمرقند شاد ز آمدنش
چو این خبر ببخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه بصدر و بدر جهان
روند مرده ورافزون ز ذره های هوا
چو ذره های بیش او باستقبال
رسند ناشده کم ذره ز مهر و هوا
دررفشانم در مدح شاه سیف الدین
که طبع و خاطر دارم چو پر درر دریا
چو سوزنی لقبم درکشم برشته نظم
بنوک سوزن نظام طبع در ثنا
رضای صدر جهان باد و سیف دین پسرش
به نیک نامی کاندر وی است طول بقا
سزد که ملح زیارت کنم که هست سزا
ملیح تر شود آن زن فروش وگر نشود
همین که هست بس است آن گدا ابن گدا
دهد ملیح ز منکوحه ملیحه خویش
نشان ممحله خوان شهری و غربا
پی تبرک هر کس بدو زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک و هست
هزار حمدان با دو هزار خایه گدا
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی رباب کسی را و گه کسی او را
جمال مستندان سر پل است باصل
بیک پدر نه مسلمان بصد پدر ترسا
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا
بحرمت می چونان که موبدش فرمود
دهان بسته گشاید سر خم صهبا
جوخم گشاد ز می خاک را نصیب دهد
که ما بخاک دهیم آنچه خاک داد بما
مغی است برده سر از چنبر محرک و رند
ز بیم تیغ مسلمان شده بروی و ریا
کند بقبله تازی ز هر کدیه غاز
بدل بقبله دهقان کند نماز روا
چو پیر مغ را بیند کلاه کج بر سر
کند در آرزوی آن کله قمیص قبا
کلاه مغ را دستار خود غلاف کند
چگوید این همه دستار من کلاه شما
بدانکه گفت محمد حیا از ایمان است
ندارد ایمان آن . . . بی حیا و میا
به بی حیائی هنگام کدیه فخر کند
دلیل گوید مناع روزی است حیا
ملیحک سر پل ترکتاز و جلف زنی است
سر پلی است که یابد گناه کار جزا
بسیف محو شد از گناهکار گنه
گناهکار ملیح است و کار سیف محا
شه ائمه اسلام سیف شمس حسام
حسام قسمت و سیف احترام و شمس لقا
لقای فرخ او بر زمین چو نور افکند
ز شمس تیره شود بر سپهر شمس ضحی
صواب رای وی از وی بعمر نگذارد
که بر بسیط زمین خطوه زند بخطا
خطی کشید بر اهل خطا بعهد ملک
که پادشاه ختا نگذرد ز خط وفا
غریق منت خود کرد اهل دین را کل
چنین کند بزرگان دین درین دنیا
شوند اهل سمرقند شاد ز آمدنش
چو این خبر ببخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه بصدر و بدر جهان
روند مرده ورافزون ز ذره های هوا
چو ذره های بیش او باستقبال
رسند ناشده کم ذره ز مهر و هوا
دررفشانم در مدح شاه سیف الدین
که طبع و خاطر دارم چو پر درر دریا
چو سوزنی لقبم درکشم برشته نظم
بنوک سوزن نظام طبع در ثنا
رضای صدر جهان باد و سیف دین پسرش
به نیک نامی کاندر وی است طول بقا