عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۹ - درتهنیت عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابیطالب (ع)
ای بعذایرت بسی عاشق را دل است گم
عذر بنه بزیر پا وزسر انبساط قم
وجدآور بهفت آب رقص افکن بچارام
وزخم می بجام کن کاینک در غدیر خم
گشت وصی مصطفی صدر نشین لو کشف
درگه رجعت ازحرم فخر عجم شه عرب
بهر وصایت علی آراست منبر از قتب
باوی برشد و ورا بستود از پس خطب
گردید آستین فشان ناقه صالح از طرب
زد بجهاز اشتران گام چو شحنه النجف
دست بدست بانبی چون بزبر ز پست شد
دست خدایرا خرد بندة پای بست شد
هوش ز خم رفعتش می پخشیده مست شد
سود چو پای برقتب عرش برین زدست شد
کز چه ز پای او مرا دست نداد این شرف
بین شهود و غیب ازو یافت یقین و رفت شک
او قدم و حدوثرا هست چو حس مشترک
خصم ز لوح خامه اش خوانده مفاد قد هلک
اختر شوکت ورا کثرت سرمدی فلک
گوهر فطرت و را وحدت ایزدی صدف
برسخط و محبتش جزیه دهند خیر و شر
در ملکوت حشمتش دانده حشر پی حشر
فطرس از سلیل او شد بجناح مبتشر
شیطان در مفاخرت بگذرد از ابوالبشر
گر بطریق التجا دامنش آورد بکف
ایکه چو در غلامیت حلقه کشم دو گوش را
حلقه کعبه برکشد از حسدم خروش را
وقف توکردم از ازل دانش و عقل و هوش را
در شعف اندر افکنم طایفه سروش را
خاصه چو بر سلاله ات مدح تو خوانم از شعف
میری کز نژاد شد بدر عرب خور عجم
وز سخن و سخا بود موسی کف مسیح دم
فخر کند ز دوده اش مشعر و زمزم و حرم
سبط امام هشتمین نواب آنکه از کرم
مخزن عالمی بود در نظرش کم از خزف
ای پدر از پس پدر داشته عز مولوی
ناید یک ثنای تو دردو هزار مثنوی
خامه تو حسام دین گاه فتوح معنوی
کس بصفات نیک خود در همه عمر نشنوی
گر نگری ورق ورق در اخبار ماسلف
عذر بنه بزیر پا وزسر انبساط قم
وجدآور بهفت آب رقص افکن بچارام
وزخم می بجام کن کاینک در غدیر خم
گشت وصی مصطفی صدر نشین لو کشف
درگه رجعت ازحرم فخر عجم شه عرب
بهر وصایت علی آراست منبر از قتب
باوی برشد و ورا بستود از پس خطب
گردید آستین فشان ناقه صالح از طرب
زد بجهاز اشتران گام چو شحنه النجف
دست بدست بانبی چون بزبر ز پست شد
دست خدایرا خرد بندة پای بست شد
هوش ز خم رفعتش می پخشیده مست شد
سود چو پای برقتب عرش برین زدست شد
کز چه ز پای او مرا دست نداد این شرف
بین شهود و غیب ازو یافت یقین و رفت شک
او قدم و حدوثرا هست چو حس مشترک
خصم ز لوح خامه اش خوانده مفاد قد هلک
اختر شوکت ورا کثرت سرمدی فلک
گوهر فطرت و را وحدت ایزدی صدف
برسخط و محبتش جزیه دهند خیر و شر
در ملکوت حشمتش دانده حشر پی حشر
فطرس از سلیل او شد بجناح مبتشر
شیطان در مفاخرت بگذرد از ابوالبشر
گر بطریق التجا دامنش آورد بکف
ایکه چو در غلامیت حلقه کشم دو گوش را
حلقه کعبه برکشد از حسدم خروش را
وقف توکردم از ازل دانش و عقل و هوش را
در شعف اندر افکنم طایفه سروش را
خاصه چو بر سلاله ات مدح تو خوانم از شعف
میری کز نژاد شد بدر عرب خور عجم
وز سخن و سخا بود موسی کف مسیح دم
فخر کند ز دوده اش مشعر و زمزم و حرم
سبط امام هشتمین نواب آنکه از کرم
مخزن عالمی بود در نظرش کم از خزف
ای پدر از پس پدر داشته عز مولوی
ناید یک ثنای تو دردو هزار مثنوی
خامه تو حسام دین گاه فتوح معنوی
کس بصفات نیک خود در همه عمر نشنوی
گر نگری ورق ورق در اخبار ماسلف
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۰ - در تهنیت عید صیام و تبریک مقرب الخاقان حسینقلی خان سعدالملک
ای رخ سعد اخترت فتنه دلهای قوم
چشم تو بیدار را راهزن آمد بنوم
روی بشو موبتاب زسر بنه خواب یوم
که آخر از کم دلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادی می کشی روان بهر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ بجمع مرید گر چه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
بچار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چارجمعش بگسسته شد
بسکه بمنبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام بشیخ سالوس بین
ببزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
بشاهد آئین نگر بزاهد افسوس بین
بجای موذن بکوی و لوله کوس بین
که افکند از شکوه بسقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر زچهرت اقبال رفت
زطره ات تاب شد زخال تو حال رفت
ولی نه تنها بتو براین منوال رفت
بمنهم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می زحنجرم تا بناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیارمیی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش زقیروان تا بقاف
نگارکان دزد هوش بنرگس مستشان
زجعد عنبر فروش سرها پا بستشان
تیر ستم برقلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت بدست هم دستشان
چون دو وشاق عزب بشامگاه زفاف
چشم تو بیدار را راهزن آمد بنوم
روی بشو موبتاب زسر بنه خواب یوم
که آخر از کم دلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادی می کشی روان بهر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ بجمع مرید گر چه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
بچار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چارجمعش بگسسته شد
بسکه بمنبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام بشیخ سالوس بین
ببزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
بشاهد آئین نگر بزاهد افسوس بین
بجای موذن بکوی و لوله کوس بین
که افکند از شکوه بسقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر زچهرت اقبال رفت
زطره ات تاب شد زخال تو حال رفت
ولی نه تنها بتو براین منوال رفت
بمنهم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می زحنجرم تا بناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیارمیی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش زقیروان تا بقاف
نگارکان دزد هوش بنرگس مستشان
زجعد عنبر فروش سرها پا بستشان
تیر ستم برقلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت بدست هم دستشان
چون دو وشاق عزب بشامگاه زفاف
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۱ - در عید غدیر و منقبت پادشاه عرش سریرحضرت امیر علیه سلام الله الملک القدیر گوید
زد ای وشاق غدار عید غدیر خرگاه
باوی سپاه وحدت از ماهی است تا ماه
رایات خرق عادات در موکبش زلل کاه
فرش به خم روئین گوینده انا الله
کرش بنای زرین گوینده اناالحق
هرگوشه گلبنی شوخ شوخی زمی سراشیب
شیب دوسنبلش مشک مشکی چو روح در طیب
طیبش زخرمنی گل گل را بنفشه اش زیب
زیب آن بنفشه بر سرو سروی کش از ذقن سیب
سیبی بصافی آب آبی زخور معلق
از جام شکر در سکر ترکان سیم صره
وز گوشواره زر زینب فزای طره
در دلبری سبک خیز چون شاهباز جره
از سینه درخشان محسود لوح نقره
وزغبغب بلورین معبود گوی زیبق
یکجا مهی محجب بی پرده از خلایق
می خورده در صوامع خون کرده در خوانق
عشاق ازو موله رندان بدو ملاصق
دل را غم لبانش افگنده در مضایق
جانرا پی دهانش هستی شده مضیق
خرگاه در ترقص ترکی چو بدر تابان
درچنگش آذری آب از پارسالی آبان
در سیر آنشمایل خلقی فره شتابان
خوانده میان او موی خیل دقیقه یابان
او طعنه زن برایشان زین نکته تدقق
ای فتنه ساز عاقل از عشوه خرد سوز
وی غارت قبایل از غمزه بد آموز
هان قد بشادی افراز هین رخ بعشرت افروز
رونق فزا زباده در کام بزم کامروز
کار ولی والا ازحق گرفت رونق
یعنی علی عالی مصداق فیض خلاق
آن مصدر مشیت آن نجم اول اشراق
اعناق کن فکان را اثبات و نفیش اطواق
هم امر و نهی و جحدش بر ذوالجلال مشتاق
هم اسم و فعل و حرفش از کردگار مشتق
اوکرد نار نمرود نزهتگه مورد
او خواست تا ز داود آهن شود مزرد
او داد خضر را آب از هستی موبد
او باید الهی فرمود شمس را رد
انگشت مصطفائی گر کرده ماه را شق
بر فرق هفت آبا زو چار کنگره تاج
صدره زشش جهه یافت آنسوی سدر منهاج
یک پله از جلالش رشک هزار معراج
درقطره دهد جای هفتاد بحر مواج
وز ذره کند خلق نه طارم و مطبق
ای شهسوار دلدل وی آفتاب لاهوت
ای رانده خنگ توحید برپهن دشت ناسوت
قرپوس ابرشت را خور شمسه زیاقوت
با این فر شب و روز دهر دو رنگ فرتوت
اندر صطبل حکمت چون توسنی است ابلق
باوی سپاه وحدت از ماهی است تا ماه
رایات خرق عادات در موکبش زلل کاه
فرش به خم روئین گوینده انا الله
کرش بنای زرین گوینده اناالحق
هرگوشه گلبنی شوخ شوخی زمی سراشیب
شیب دوسنبلش مشک مشکی چو روح در طیب
طیبش زخرمنی گل گل را بنفشه اش زیب
زیب آن بنفشه بر سرو سروی کش از ذقن سیب
سیبی بصافی آب آبی زخور معلق
از جام شکر در سکر ترکان سیم صره
وز گوشواره زر زینب فزای طره
در دلبری سبک خیز چون شاهباز جره
از سینه درخشان محسود لوح نقره
وزغبغب بلورین معبود گوی زیبق
یکجا مهی محجب بی پرده از خلایق
می خورده در صوامع خون کرده در خوانق
عشاق ازو موله رندان بدو ملاصق
دل را غم لبانش افگنده در مضایق
جانرا پی دهانش هستی شده مضیق
خرگاه در ترقص ترکی چو بدر تابان
درچنگش آذری آب از پارسالی آبان
در سیر آنشمایل خلقی فره شتابان
خوانده میان او موی خیل دقیقه یابان
او طعنه زن برایشان زین نکته تدقق
ای فتنه ساز عاقل از عشوه خرد سوز
وی غارت قبایل از غمزه بد آموز
هان قد بشادی افراز هین رخ بعشرت افروز
رونق فزا زباده در کام بزم کامروز
کار ولی والا ازحق گرفت رونق
یعنی علی عالی مصداق فیض خلاق
آن مصدر مشیت آن نجم اول اشراق
اعناق کن فکان را اثبات و نفیش اطواق
هم امر و نهی و جحدش بر ذوالجلال مشتاق
هم اسم و فعل و حرفش از کردگار مشتق
اوکرد نار نمرود نزهتگه مورد
او خواست تا ز داود آهن شود مزرد
او داد خضر را آب از هستی موبد
او باید الهی فرمود شمس را رد
انگشت مصطفائی گر کرده ماه را شق
بر فرق هفت آبا زو چار کنگره تاج
صدره زشش جهه یافت آنسوی سدر منهاج
یک پله از جلالش رشک هزار معراج
درقطره دهد جای هفتاد بحر مواج
وز ذره کند خلق نه طارم و مطبق
ای شهسوار دلدل وی آفتاب لاهوت
ای رانده خنگ توحید برپهن دشت ناسوت
قرپوس ابرشت را خور شمسه زیاقوت
با این فر شب و روز دهر دو رنگ فرتوت
اندر صطبل حکمت چون توسنی است ابلق
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۲ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود ای لعبت شوخ سپهی
راست خیز از پی احرام و بنه کج کلهی
وز صفا هر وله آموز بدان سرو سهی
رخ فرو سا بحجر تابری از وی سیهی
همچو کز نقره شود بذل سپیدی بمحک
ایکه برد ازکف ما صبر تو مفتاح فرج
بتولای تو رستیم زتکلیف و هرج
حاجیانرا بپرستیدن بیت از تو حجج
کس مناسک نشناسد زتو امسال بحج
محرم کعبه شوند از همه افواج ملک
عمل حلقه ما با تو زحیرت تکبیر
دست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر
حلقه وش بی سر و پائیم و سرا پا تقصیر
حلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر
سزد ارگشته زدل حلقه بیت الله حک
طفلی و با توکه فرمود بیا هر وله کن
نیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن
یا زما دور شو و طی چنین مرحله کن
از رخی آفت حج رحم برین قافله کن
کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک
بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبی
کآفت اهل منی زآن حرکات عجبی
مست اندر عرفات ازبط بنت العنبی
ازعجم دست کشیده پی قتل عربی
مرحبا تا چه کند حسن تو الله معک
عشق لبهای تو بازار تذکر شکند
ناز حسنت دل ما را بتصور شکند
توبه را غمزه ات از روی تهور شکند
دست جمال فتد گردن اشتر شکند
که زحمل چو توئی برد زدلها مدرک
فرقه بر سر وصل تو بهم در جدلند
جوقه از غم هجرت بخیم معتزلند
در بر محملت احرار برقص جملند
قومی آنسان بتماشای رخت مشتغلند
که نسازند طواف حرم حق بکتک
بنه ای ترک پسر خرقه تدلیس بجا
زاهدانرا بدل از شاهدی انداز فجا
خوف عشاق بدل کن زترقص برجا
توکجا زهد کجا سبحه و دستار کجا
درخور بوسی و بزم و طرب و جام کزک
حمل جملی که بود هودجت ای مایه ناز
نه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز
ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)
تکیه گه چون کنی از خار مغیلان حجاز
توکه رنجیدی اگر داشتی از گل تو شک
ازتو زیبد که بدوش افکنی از زلف کمند
خاصه اکنون که جهانده بجهان عید سمند
خیز و از چهره ستان باج زترکان خجند
قبله خود بجز از درگه آصف مپسند
تا زمین بوسیت از مهرکند ماه فلک
آن وزیریکه بشه بست دل و از خود رست
کمرش را ملک اندر سعد الملکی بست
ظلم برخاست زکیهان چو وی ازعدل نشست
تا که بردست وزارت قلم آورد بدست
پای مردم نتراود زحسام و بیلک
کار آفاق رواج ازهمم کافی داد
نظم جمهور بپردانی و کم لافی داد
درد هر ناحیه را داروی بس شافی داد
عزتش حق زبرازنده دل صافی داد
کس زحق عزت نگرفته بزور و بکمک
ایکه حکم تو چو تقدیر روان برافلاک
گوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک
رنجه در پهنه قدرت قدم استدراک
شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک
پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک
هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصح
زده اقوال تو از خمکده وحی قدح
گیتی اندر زمنت مبشر از قد افلح
دوستان را که بود از درجات تو فرح
دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک
آصفا خاطر جیحون ز تالم فرسود
گرچه اغلب ز عطایت بتنعم آسود
چه غم ار ملکت موروث مرا خصم ربود
کز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود
کرد با حیله و تزویر رمع غضب فدک
آدمی زاده گر از قرض برآوردی دم
اینک آفاق بزیر دم من گشتی گم
ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم
گر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم
زیر دم خروشان می نهم از هجو خسک
تا فلک دور زند یکسره دوران تو باد
تا بود کیوان چوبک زن ایوان تو باد
تا چمد مهر چو گو درخم چوگان توباد
جان احباب خصوصا من قربان توباد
بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک
راست خیز از پی احرام و بنه کج کلهی
وز صفا هر وله آموز بدان سرو سهی
رخ فرو سا بحجر تابری از وی سیهی
همچو کز نقره شود بذل سپیدی بمحک
ایکه برد ازکف ما صبر تو مفتاح فرج
بتولای تو رستیم زتکلیف و هرج
حاجیانرا بپرستیدن بیت از تو حجج
کس مناسک نشناسد زتو امسال بحج
محرم کعبه شوند از همه افواج ملک
عمل حلقه ما با تو زحیرت تکبیر
دست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر
حلقه وش بی سر و پائیم و سرا پا تقصیر
حلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر
سزد ارگشته زدل حلقه بیت الله حک
طفلی و با توکه فرمود بیا هر وله کن
نیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن
یا زما دور شو و طی چنین مرحله کن
از رخی آفت حج رحم برین قافله کن
کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک
بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبی
کآفت اهل منی زآن حرکات عجبی
مست اندر عرفات ازبط بنت العنبی
ازعجم دست کشیده پی قتل عربی
مرحبا تا چه کند حسن تو الله معک
عشق لبهای تو بازار تذکر شکند
ناز حسنت دل ما را بتصور شکند
توبه را غمزه ات از روی تهور شکند
دست جمال فتد گردن اشتر شکند
که زحمل چو توئی برد زدلها مدرک
فرقه بر سر وصل تو بهم در جدلند
جوقه از غم هجرت بخیم معتزلند
در بر محملت احرار برقص جملند
قومی آنسان بتماشای رخت مشتغلند
که نسازند طواف حرم حق بکتک
بنه ای ترک پسر خرقه تدلیس بجا
زاهدانرا بدل از شاهدی انداز فجا
خوف عشاق بدل کن زترقص برجا
توکجا زهد کجا سبحه و دستار کجا
درخور بوسی و بزم و طرب و جام کزک
حمل جملی که بود هودجت ای مایه ناز
نه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز
ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)
تکیه گه چون کنی از خار مغیلان حجاز
توکه رنجیدی اگر داشتی از گل تو شک
ازتو زیبد که بدوش افکنی از زلف کمند
خاصه اکنون که جهانده بجهان عید سمند
خیز و از چهره ستان باج زترکان خجند
قبله خود بجز از درگه آصف مپسند
تا زمین بوسیت از مهرکند ماه فلک
آن وزیریکه بشه بست دل و از خود رست
کمرش را ملک اندر سعد الملکی بست
ظلم برخاست زکیهان چو وی ازعدل نشست
تا که بردست وزارت قلم آورد بدست
پای مردم نتراود زحسام و بیلک
کار آفاق رواج ازهمم کافی داد
نظم جمهور بپردانی و کم لافی داد
درد هر ناحیه را داروی بس شافی داد
عزتش حق زبرازنده دل صافی داد
کس زحق عزت نگرفته بزور و بکمک
ایکه حکم تو چو تقدیر روان برافلاک
گوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک
رنجه در پهنه قدرت قدم استدراک
شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک
پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک
هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصح
زده اقوال تو از خمکده وحی قدح
گیتی اندر زمنت مبشر از قد افلح
دوستان را که بود از درجات تو فرح
دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک
آصفا خاطر جیحون ز تالم فرسود
گرچه اغلب ز عطایت بتنعم آسود
چه غم ار ملکت موروث مرا خصم ربود
کز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود
کرد با حیله و تزویر رمع غضب فدک
آدمی زاده گر از قرض برآوردی دم
اینک آفاق بزیر دم من گشتی گم
ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم
گر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم
زیر دم خروشان می نهم از هجو خسک
تا فلک دور زند یکسره دوران تو باد
تا بود کیوان چوبک زن ایوان تو باد
تا چمد مهر چو گو درخم چوگان توباد
جان احباب خصوصا من قربان توباد
بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۴ - وله
روزه بگریخت چو گشتش مه شوال ندیم
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم
بمقامی نشوند این دو بصد حیله مقیم
نی همانا رمضانست زشوال به بیم
که نپاید رمضان چون بدر آید شوال
رمضان گفت بعید این نه تقاضای من است
خورد آئین تو ناخوردن یاسای من است
شاهد آلای تو و زاهد کالای من است
اندر این کشور یا جای تو یا جای من است
کز دو خسرو بیک اقلیم شود ساز جدال
گفت شوال که انصاف در آئین تو نیست
بکس از روی طبیعت سر تمکین تو نیست
وز سرصدق زبانی پی تحسین تو نیست
بلکه لب نیست که سر گرم بنفرین تو نیست
نه بخوان تو موائد نه بطبع تو نوال
رمضان گفت که من پیک الهی سخنم
مالک روحم از آغاز نه مملوک تنم
از پی قوت جان مایل ضعف بدنم
نفس عزی و بدن بتکده من بت شکنم
که دراسلام بود عابد بت زاهل ضلال
گفت شوال کت این نیز خطائی دگر است
تن بود مرکب جان آنچه قوی نیک تر است
مرکب ارماند زره کوشش راکب هدر است
جان بعقبی زتن اندر خور خلد و سقر است
ورنه تن خلق نمیکرد خدای متعال
رمضان گفت که دنیا نه سرای طربست
کشتگاهی ز پی مردم عقبی طلب است
آنچه اینجا بنظر خار در آنجا رطب است
اشکت احراق براز تف خدائی غضب است
که جهانرا بود ادبار و جنان را اقبال
گفت شوال که موجود بمعدوم مده
عیش معلوم مبر وعده بموهوم مده
ملک نادیده کسش شرح برو بوم مده
میکشان راندم از نقمت زقوم مده
که ترا نقد سعادت دهد و نسیه و بال
راستی این رمضان بد مگر از راهزنان
که از او رامش مردان شد و آرام زنان
کاست اندام سمن پرورگل پیرهنان
خاصه دلدار من آن غیرت سیمین بدنان
که بهر عضو وی از روزه درافتاد نکال
سنبل پر شکن آشفته و بیتاب شدش
نرگس مست مریض آمد و بیخواب شدش
لعل میگون زعطش رنجه و بی آب شدش
خم ابرو کسل از الفت محراب شدش
ازنگه ناز و فسون رفت و زلب غنج و دلال
چشم چون آهوی رم کرده زصیادی چند
مژه چون خونی برگشته زجلادی چند
زلف چون دزد ستم دیده زشیادی چند
لب چو جادوگر مغلوب زنقادی چند
خال هندوئی کز تابش خور رفته ز حال
که برندان ببدی یاد نکو باده نمود
که بخوبی سخن از سبحه و سجاده نمود
که بعشاق عتاب از هوس ساده نمود
گاه بر صومعه تشویق نر و ماده نمود
گاه بر تافت رخ از حال وگرائید بقال
واعظانرا بصفا غاشیه بردوش کشید
آنچه گفتند چو در یکسره درگوش کشید
گرد کفش همه در چشم خطاپوش کشید
مقریانرا بصد اکرام درآغوش کشید
کز مناجاتش خواهند جمالی بکمال
من در او خیره که ناگه مه شوال آمد
نوبت ساقی و رامشگر و قوال آمد
ماه نو دید و از او بر قدحش نال آمد
باده نوشید و غزل خواند و نکو حال آمد
رست از زاهدی و شاهدیش گشت خصال
گفتم ای ترک پسر آن همه تلبیس چه بود
ره جبریل نهادن پی ابلیس چه بود
شیخ را شوخی تو موجب تقدیس چه بود
نزد رندی چو منت صوم بتدلیس چه بود
کز دل صاف دهم فرق صدیق از محتال
گفت چون آگه از این روزه سی روزه شدم
بود شعبان که بپر کردن صد کوزه شدم
از می یکمه فارغ چو ز دریوزه شدم
آخر از سطوت شهزاده چنان روزه شدم
گه گر از بیم خدا بود نبی گشتم و آل (؟)
ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید
که بکردار و بگفتار رشید است و وحید
نشناسد کف او قیمت طارف زتلید
چهر او دور ملکرا بود آراسته عید
بل به از عید کز ابروست مراو را دو هلال
دست اوگاه سخاپنجه بصد نیل زند
کوسش از نعره دم از صور سرافیل زند
شه بیمن رخ او آینه بر پیل زند
شمس را کلک وزیرش زسراکلیل زند
بیدقی زو کشد از چرخ بزین اسب جلال
نکند گوهر او جز بعطا هرگز میل
نی بود گوهر او اصل و عطایش بطفیل
طبع او چون یمنی کش بود از جود سهیل
زایر از حضرت او جسته همی لعل بکیل
شاعر از مدحت او برده همی زر بجوال
بشکار اوفتدش چون زدلیری آهنگ
گور گردد زفزع چرم بر اندام پلنگ
دریم از صولت او خشک شود کام نهنگ
اسب تازان بدم شیر فراز آرد چنگ
وز زمین برکند و افکندش بر دنبال
کوه را با دل او زهره هستی نبود
باده را باسخطش جرات مستی نبود
اوج گردون بر او جز که به پستی نبود
کارهایش زسر نفس پرستی نبود
کآنچه او کرد و کند خیر اناث است و رجال
ایکه مهر آیتی از چهره مردانه تو است
ماه افروخته افراخته پیمانه تو است
زایزد آبادتر از چرخ برین خانه تو است
اختر عقل بهر مرحله دیوانه تو است
نازش از دوره ات اندر شب و روز و مه و سال
آسمان خدمت خدام سرای تو کند
آفتاب از دل و جای سجده برای تو کند
لب برجیس بتسدیس دعای تو کند
سر ناهید بهر عید هوای تو کند
تا زند رود و برد سود و بر آید زآمال
توئی آنشه که سرت جسته زهوش افسر خویش
فخر هرکس بکسی فخر تو برگوهر خویش
گنجت ازعقده گشا خاطر دانشور خویش
عرصه را که در آن عرضه دهی لشکر خویش
میل تا میل زمریخ شود مالامال
در زمینی که سپاهت بشبیخون گذرد
موجه خون یلان از سر گردون گذرد
عمر آنکو بتو نامیخته مغبون گذرد
سا ئل از درگه تو با فر قارون گذرد
زتو نشنیده جواب و بتو ناکرده سئوال
داو را مهر تو از من بدگرجا نشود
بکجا تازد جیحون که بدریا نشود
دل تاج الشعرا بی تو شکیبا نشود
اگر امروز شکیبا شد فردا نشود
رفت و آید چو یکی تشنه که برآب زلال
جز بذیلت نزنم دست بدامان دگر
جز بکاخت ننهم پای بایوان دگر
جز بحکمت سرمن نیست بفرمان دگر
جز بکویت نکشم رخت بسامان دگر
که زمین با تو سپهر است و بقابیتو زوال
دست شل باده اگر زآنکه زدامان کشمت
پای من لنگ اگر از در ایوان کشمت
سر من بی تن اگر از خط فرمان کشمت
تخت بختم سیه ار رخت زسامان کشمت
که بود لطف توام مال و لقای تو منال
تو پناه دل کان خیز چو الوند منی
ملجا چشم گهر ریز چو اروند منی
بسخا و بسخن بند من و پند منی
نی خدائی تو مرا لیک خداوند منی
از خدا وزخداوند گریز است محال
تا فلک دور زند صبح و مساعید تو باد
زینب پشت زمین روی موالید تو باد
شه بعز و ملک العرش بتایید توباد
کار تقدیر بهر مساله تقلید توباد
قلمت جان جنوب و علمت روح شمال
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم
بمقامی نشوند این دو بصد حیله مقیم
نی همانا رمضانست زشوال به بیم
که نپاید رمضان چون بدر آید شوال
رمضان گفت بعید این نه تقاضای من است
خورد آئین تو ناخوردن یاسای من است
شاهد آلای تو و زاهد کالای من است
اندر این کشور یا جای تو یا جای من است
کز دو خسرو بیک اقلیم شود ساز جدال
گفت شوال که انصاف در آئین تو نیست
بکس از روی طبیعت سر تمکین تو نیست
وز سرصدق زبانی پی تحسین تو نیست
بلکه لب نیست که سر گرم بنفرین تو نیست
نه بخوان تو موائد نه بطبع تو نوال
رمضان گفت که من پیک الهی سخنم
مالک روحم از آغاز نه مملوک تنم
از پی قوت جان مایل ضعف بدنم
نفس عزی و بدن بتکده من بت شکنم
که دراسلام بود عابد بت زاهل ضلال
گفت شوال کت این نیز خطائی دگر است
تن بود مرکب جان آنچه قوی نیک تر است
مرکب ارماند زره کوشش راکب هدر است
جان بعقبی زتن اندر خور خلد و سقر است
ورنه تن خلق نمیکرد خدای متعال
رمضان گفت که دنیا نه سرای طربست
کشتگاهی ز پی مردم عقبی طلب است
آنچه اینجا بنظر خار در آنجا رطب است
اشکت احراق براز تف خدائی غضب است
که جهانرا بود ادبار و جنان را اقبال
گفت شوال که موجود بمعدوم مده
عیش معلوم مبر وعده بموهوم مده
ملک نادیده کسش شرح برو بوم مده
میکشان راندم از نقمت زقوم مده
که ترا نقد سعادت دهد و نسیه و بال
راستی این رمضان بد مگر از راهزنان
که از او رامش مردان شد و آرام زنان
کاست اندام سمن پرورگل پیرهنان
خاصه دلدار من آن غیرت سیمین بدنان
که بهر عضو وی از روزه درافتاد نکال
سنبل پر شکن آشفته و بیتاب شدش
نرگس مست مریض آمد و بیخواب شدش
لعل میگون زعطش رنجه و بی آب شدش
خم ابرو کسل از الفت محراب شدش
ازنگه ناز و فسون رفت و زلب غنج و دلال
چشم چون آهوی رم کرده زصیادی چند
مژه چون خونی برگشته زجلادی چند
زلف چون دزد ستم دیده زشیادی چند
لب چو جادوگر مغلوب زنقادی چند
خال هندوئی کز تابش خور رفته ز حال
که برندان ببدی یاد نکو باده نمود
که بخوبی سخن از سبحه و سجاده نمود
که بعشاق عتاب از هوس ساده نمود
گاه بر صومعه تشویق نر و ماده نمود
گاه بر تافت رخ از حال وگرائید بقال
واعظانرا بصفا غاشیه بردوش کشید
آنچه گفتند چو در یکسره درگوش کشید
گرد کفش همه در چشم خطاپوش کشید
مقریانرا بصد اکرام درآغوش کشید
کز مناجاتش خواهند جمالی بکمال
من در او خیره که ناگه مه شوال آمد
نوبت ساقی و رامشگر و قوال آمد
ماه نو دید و از او بر قدحش نال آمد
باده نوشید و غزل خواند و نکو حال آمد
رست از زاهدی و شاهدیش گشت خصال
گفتم ای ترک پسر آن همه تلبیس چه بود
ره جبریل نهادن پی ابلیس چه بود
شیخ را شوخی تو موجب تقدیس چه بود
نزد رندی چو منت صوم بتدلیس چه بود
کز دل صاف دهم فرق صدیق از محتال
گفت چون آگه از این روزه سی روزه شدم
بود شعبان که بپر کردن صد کوزه شدم
از می یکمه فارغ چو ز دریوزه شدم
آخر از سطوت شهزاده چنان روزه شدم
گه گر از بیم خدا بود نبی گشتم و آل (؟)
ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید
که بکردار و بگفتار رشید است و وحید
نشناسد کف او قیمت طارف زتلید
چهر او دور ملکرا بود آراسته عید
بل به از عید کز ابروست مراو را دو هلال
دست اوگاه سخاپنجه بصد نیل زند
کوسش از نعره دم از صور سرافیل زند
شه بیمن رخ او آینه بر پیل زند
شمس را کلک وزیرش زسراکلیل زند
بیدقی زو کشد از چرخ بزین اسب جلال
نکند گوهر او جز بعطا هرگز میل
نی بود گوهر او اصل و عطایش بطفیل
طبع او چون یمنی کش بود از جود سهیل
زایر از حضرت او جسته همی لعل بکیل
شاعر از مدحت او برده همی زر بجوال
بشکار اوفتدش چون زدلیری آهنگ
گور گردد زفزع چرم بر اندام پلنگ
دریم از صولت او خشک شود کام نهنگ
اسب تازان بدم شیر فراز آرد چنگ
وز زمین برکند و افکندش بر دنبال
کوه را با دل او زهره هستی نبود
باده را باسخطش جرات مستی نبود
اوج گردون بر او جز که به پستی نبود
کارهایش زسر نفس پرستی نبود
کآنچه او کرد و کند خیر اناث است و رجال
ایکه مهر آیتی از چهره مردانه تو است
ماه افروخته افراخته پیمانه تو است
زایزد آبادتر از چرخ برین خانه تو است
اختر عقل بهر مرحله دیوانه تو است
نازش از دوره ات اندر شب و روز و مه و سال
آسمان خدمت خدام سرای تو کند
آفتاب از دل و جای سجده برای تو کند
لب برجیس بتسدیس دعای تو کند
سر ناهید بهر عید هوای تو کند
تا زند رود و برد سود و بر آید زآمال
توئی آنشه که سرت جسته زهوش افسر خویش
فخر هرکس بکسی فخر تو برگوهر خویش
گنجت ازعقده گشا خاطر دانشور خویش
عرصه را که در آن عرضه دهی لشکر خویش
میل تا میل زمریخ شود مالامال
در زمینی که سپاهت بشبیخون گذرد
موجه خون یلان از سر گردون گذرد
عمر آنکو بتو نامیخته مغبون گذرد
سا ئل از درگه تو با فر قارون گذرد
زتو نشنیده جواب و بتو ناکرده سئوال
داو را مهر تو از من بدگرجا نشود
بکجا تازد جیحون که بدریا نشود
دل تاج الشعرا بی تو شکیبا نشود
اگر امروز شکیبا شد فردا نشود
رفت و آید چو یکی تشنه که برآب زلال
جز بذیلت نزنم دست بدامان دگر
جز بکاخت ننهم پای بایوان دگر
جز بحکمت سرمن نیست بفرمان دگر
جز بکویت نکشم رخت بسامان دگر
که زمین با تو سپهر است و بقابیتو زوال
دست شل باده اگر زآنکه زدامان کشمت
پای من لنگ اگر از در ایوان کشمت
سر من بی تن اگر از خط فرمان کشمت
تخت بختم سیه ار رخت زسامان کشمت
که بود لطف توام مال و لقای تو منال
تو پناه دل کان خیز چو الوند منی
ملجا چشم گهر ریز چو اروند منی
بسخا و بسخن بند من و پند منی
نی خدائی تو مرا لیک خداوند منی
از خدا وزخداوند گریز است محال
تا فلک دور زند صبح و مساعید تو باد
زینب پشت زمین روی موالید تو باد
شه بعز و ملک العرش بتایید توباد
کار تقدیر بهر مساله تقلید توباد
قلمت جان جنوب و علمت روح شمال
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۵ - در ولادت باسعادت در درج اصطفا حضرت خاتم انبیا علیه آلاف التحیه و الثنا
هاشمی خال من ای خواجه ترکان تتار
عید مولود نبی آمد و هنگام بهار
آن یکی را پر جبریل امین مروحه دار
و آن دگر باد مسیحی دمد اندر اشجار
هم از آنشد چو صنم خانه جهان پر زنگار
هم از این گشت تهی کعبه زسکنای صنم
عید را گیو سحر گاه بفرهنگ و نها
همچو کیخسروش آورد ابا فر و بها
فرودین داشت چو کاوس زخویشش او را
شد بطوس چمن وکاوه بستان مولا
هم از آن شد زهم اشکافته طاق کسری
هم از این گشت بهم بافته خیمه رستم
عید از ایمن غیب آمد و آورد زجود
آنچه موسی شده مدهوش جمالش بشهود
فروردین هم سوی میقات دمن کرد ورود
ساخت جلوه ید بیضای شقایق زخدود
هم از آن سبطی صفوت رسد از طور وجود
هم از این قبطی ظلمت غرق نیل عدم
عید آمد چو سلیمان وز صرصر باره
زاسم اعظم بسر دیو زلل زو خاره
فرودین بست چو آصف بسر از گل شاره
شاد مرغان پری عشوه اش از نظاره
هم از آن یافته بازوی نزاهت باره
هم از این تافته زانگشت رسالت خاتم
عید مانا زختن تاخته موکب بیرون
کاین چنین مشک طرب پاشد از اندازه فزون
فروردین هم به رهش ریخت زقربانی خون
خون قربانیش ازلاله هویداست کنون
هم از آن شد علم کفر زاسلام نگون
هم از این نامیه در باغ برافروخت علم
عید بجهاند زلاهوت بناسوت سمند
و اندر انداخت بذرات زتهدید کمند
فروردین خواست که یازد بخزان تیغ گزند
شد خزان زهره اش آب و بچمن رنگ فکند
رایت کثرت از آن تاز نباتات بلند
آیت وحدت از این تا بجمادات رقم
عید را عقل نخستین چو بسر افسر هشت
ایزدش بر زبر افسر لولاک نوشت
فرودین چرخ زد از شوق دو صد بریک خشت
برد او را ز ریاحین سپهی پاک سرشت
هم از آن گشت قلم پای وی از دامن کشت
هم از این شد بعلا دسترس لوح و قلم
عید ازعرش چو بر فرش پراکند نقاب
خرگه پرتو حق سود برافلاک قباب
فرودین کرد نثارش زسمن لعل مذاب
بلبلانرا بگلو از نغم آمیخت رباب
هم از آن در بصدف گیتیش از ذخر سحاب
هم از این در بشرف عالمی از فخر امم
مقصد کون محمد که در ادراک عقول
انبیاراست خداوند و خداراست رسول
وربهرعالمش از قدر خروج است و دخول
فرق نزدش نه زعمق و نه زعرض و نه زطول
همه اوقات عروجش سوی معراج وصول
زآنکه خلق است در او هجده هزاران عالم
اولین کنز غنا کز دو جهان داشت ابا
بود با آنکه بر او کوته کونین قبا
نافی جنس اله از بدنش کسوت لا
بهر اثبات هوالله بخرقه الا
گرچه ذاتش زحدوث است مزمل اما
این حدوثی است که شد همقدم آخر بقدم
وهم افتاده کلاهی زعلا پایه اوست
جان سبک جنبشی از عشق گرانمایه اوست
ابدی فیض ازل ذره (؟) پیرایه اوست
شرع طفلی بهین بعثت او دایه اوست
با وجودیکه جهان درکنف سایه اوست
بیخودی بین که نیش سایه زسر تا بقدم
ایکه گر پشه لنگی شودت داخل خیل
بجز ازکله نمرود نپیماید کیل
وان شبانیکه بگله خدمت گشت طفیل
تخت فرعون بزیر افکند اندر ره سیل
تارک مهر تو شدادوش افتد در و یل
گرهمه رخت کشد جانب کریاس ارم
دیدی آنوقت موالید ثلاث از ام واب
که مشیت بد استرون و تقدیر عزب
خلقت سر و علن از تو پذیرفت سبب
یافت حد از شرف هیکل تو رحمت رب
لقبت امی و علمت نه عجم را نه عرب
بابی انت و امی زچنین فضل و شیم
کوثر از رشک لبت اشک مروق دارد
طوبی از یاد قدت دوحه رونق دارد
جعد حور از نسمات گذرت دق دارد
خاکساریست که بهر تو ستبرق دارد
آدم ارخلد بهشت از طرفی حق دارد
که بهشتی چو تو جا داشت بصلب آدم
عقل در ممکن و واجب زتو میجست چو راز
ذوق گفتش بحقیقت رو و بگذر ز مجاز
چون نه ممکن که بواجب کنمش نام آغاز
خود چه واجب که به ممکن شومش دستان ساز
هست ممکن ولی افراشت چو شقه اعجاز
مو بمویش زند از واجب اوتاد خیم
ای نبی مدنی وی در درج ذوالمن
که دوصد موسی عمران برنطقت الکن
دارم امید که ننهی بخودم هیچ زمن
خواه در بسط فرح خواه که در قبض حزن
خاصه کز بغض سفرنک بودم حب وطن
چه شود کز تو شود گر دل صاحب ملهم
ملک التجار آن میر به مردی قائم
که بود ذات ورا فضل و فتوت لازم
تاج فرق فرق حاج محمد کاظم
آنکه چرخست بایوان وی از جان خادم
گردد آنگه که پی کشف سرایر عازم
حل شود مشکل خلق ار چه بود جذر اصم
نزد اموال وی اندوخته یم مجسم چه بود
پیش کاخش فراین بر شده طارم چه بود
حاسد اندر بر این جان مجسم چه بود
قدر دجال برعیسی مریم چه بود
به بر همت او ملک دو عالم چه بود
که ورای دو جهان رانده ز ادراک حشم
ماه و خور رانده ای از مخزن سیم و زر اوست
حاصل کون و مکان ما حضر محضر اوست
آسمان مفتخر از میمنت اختر اوست
نظر بخت بهر مرحله بر منظر اوست
قسم چرخ بخاک ره جان پرور است
در مهمی بضرورت خورد ار چرخ قسم
درضمیرش چو زحق رتبه الهام غنود
هوش او گرزن تاثیر زاجرام ربود
بست جهدش طرق ننگ و در نام گشود
ملک را دوره اش از هرجهتی نام فزود
غنم و گرگ زعدل ار ملکی رام نمود
عهد او گرگ نباشد که شود رام غنم
ایکه در تربیت ملک چو خورشید و مهی
وز شهامت فلک اندر زبر مصطبهی
باقالیم هنر خسرو دانش سپهی
آگه از سر ضمایر بهمان یک نگهی
ابری و بحری و مشنو که نبخشی ندهی
که بود لازمه پاک وجود تو همم
تا زمیلاد نبی روح برآید زفتور
تا ز نزدیکی اردی شود آذر مه دور
تا تراوش نکند فکرت جیحون رنجور
که بهر مرغی انجیر خوری نی دستور
هم مولف زتو برسفره نعمت بسرور
هم مخالف زتو در حفره نقمت بنقم
عید مولود نبی آمد و هنگام بهار
آن یکی را پر جبریل امین مروحه دار
و آن دگر باد مسیحی دمد اندر اشجار
هم از آنشد چو صنم خانه جهان پر زنگار
هم از این گشت تهی کعبه زسکنای صنم
عید را گیو سحر گاه بفرهنگ و نها
همچو کیخسروش آورد ابا فر و بها
فرودین داشت چو کاوس زخویشش او را
شد بطوس چمن وکاوه بستان مولا
هم از آن شد زهم اشکافته طاق کسری
هم از این گشت بهم بافته خیمه رستم
عید از ایمن غیب آمد و آورد زجود
آنچه موسی شده مدهوش جمالش بشهود
فروردین هم سوی میقات دمن کرد ورود
ساخت جلوه ید بیضای شقایق زخدود
هم از آن سبطی صفوت رسد از طور وجود
هم از این قبطی ظلمت غرق نیل عدم
عید آمد چو سلیمان وز صرصر باره
زاسم اعظم بسر دیو زلل زو خاره
فرودین بست چو آصف بسر از گل شاره
شاد مرغان پری عشوه اش از نظاره
هم از آن یافته بازوی نزاهت باره
هم از این تافته زانگشت رسالت خاتم
عید مانا زختن تاخته موکب بیرون
کاین چنین مشک طرب پاشد از اندازه فزون
فروردین هم به رهش ریخت زقربانی خون
خون قربانیش ازلاله هویداست کنون
هم از آن شد علم کفر زاسلام نگون
هم از این نامیه در باغ برافروخت علم
عید بجهاند زلاهوت بناسوت سمند
و اندر انداخت بذرات زتهدید کمند
فروردین خواست که یازد بخزان تیغ گزند
شد خزان زهره اش آب و بچمن رنگ فکند
رایت کثرت از آن تاز نباتات بلند
آیت وحدت از این تا بجمادات رقم
عید را عقل نخستین چو بسر افسر هشت
ایزدش بر زبر افسر لولاک نوشت
فرودین چرخ زد از شوق دو صد بریک خشت
برد او را ز ریاحین سپهی پاک سرشت
هم از آن گشت قلم پای وی از دامن کشت
هم از این شد بعلا دسترس لوح و قلم
عید ازعرش چو بر فرش پراکند نقاب
خرگه پرتو حق سود برافلاک قباب
فرودین کرد نثارش زسمن لعل مذاب
بلبلانرا بگلو از نغم آمیخت رباب
هم از آن در بصدف گیتیش از ذخر سحاب
هم از این در بشرف عالمی از فخر امم
مقصد کون محمد که در ادراک عقول
انبیاراست خداوند و خداراست رسول
وربهرعالمش از قدر خروج است و دخول
فرق نزدش نه زعمق و نه زعرض و نه زطول
همه اوقات عروجش سوی معراج وصول
زآنکه خلق است در او هجده هزاران عالم
اولین کنز غنا کز دو جهان داشت ابا
بود با آنکه بر او کوته کونین قبا
نافی جنس اله از بدنش کسوت لا
بهر اثبات هوالله بخرقه الا
گرچه ذاتش زحدوث است مزمل اما
این حدوثی است که شد همقدم آخر بقدم
وهم افتاده کلاهی زعلا پایه اوست
جان سبک جنبشی از عشق گرانمایه اوست
ابدی فیض ازل ذره (؟) پیرایه اوست
شرع طفلی بهین بعثت او دایه اوست
با وجودیکه جهان درکنف سایه اوست
بیخودی بین که نیش سایه زسر تا بقدم
ایکه گر پشه لنگی شودت داخل خیل
بجز ازکله نمرود نپیماید کیل
وان شبانیکه بگله خدمت گشت طفیل
تخت فرعون بزیر افکند اندر ره سیل
تارک مهر تو شدادوش افتد در و یل
گرهمه رخت کشد جانب کریاس ارم
دیدی آنوقت موالید ثلاث از ام واب
که مشیت بد استرون و تقدیر عزب
خلقت سر و علن از تو پذیرفت سبب
یافت حد از شرف هیکل تو رحمت رب
لقبت امی و علمت نه عجم را نه عرب
بابی انت و امی زچنین فضل و شیم
کوثر از رشک لبت اشک مروق دارد
طوبی از یاد قدت دوحه رونق دارد
جعد حور از نسمات گذرت دق دارد
خاکساریست که بهر تو ستبرق دارد
آدم ارخلد بهشت از طرفی حق دارد
که بهشتی چو تو جا داشت بصلب آدم
عقل در ممکن و واجب زتو میجست چو راز
ذوق گفتش بحقیقت رو و بگذر ز مجاز
چون نه ممکن که بواجب کنمش نام آغاز
خود چه واجب که به ممکن شومش دستان ساز
هست ممکن ولی افراشت چو شقه اعجاز
مو بمویش زند از واجب اوتاد خیم
ای نبی مدنی وی در درج ذوالمن
که دوصد موسی عمران برنطقت الکن
دارم امید که ننهی بخودم هیچ زمن
خواه در بسط فرح خواه که در قبض حزن
خاصه کز بغض سفرنک بودم حب وطن
چه شود کز تو شود گر دل صاحب ملهم
ملک التجار آن میر به مردی قائم
که بود ذات ورا فضل و فتوت لازم
تاج فرق فرق حاج محمد کاظم
آنکه چرخست بایوان وی از جان خادم
گردد آنگه که پی کشف سرایر عازم
حل شود مشکل خلق ار چه بود جذر اصم
نزد اموال وی اندوخته یم مجسم چه بود
پیش کاخش فراین بر شده طارم چه بود
حاسد اندر بر این جان مجسم چه بود
قدر دجال برعیسی مریم چه بود
به بر همت او ملک دو عالم چه بود
که ورای دو جهان رانده ز ادراک حشم
ماه و خور رانده ای از مخزن سیم و زر اوست
حاصل کون و مکان ما حضر محضر اوست
آسمان مفتخر از میمنت اختر اوست
نظر بخت بهر مرحله بر منظر اوست
قسم چرخ بخاک ره جان پرور است
در مهمی بضرورت خورد ار چرخ قسم
درضمیرش چو زحق رتبه الهام غنود
هوش او گرزن تاثیر زاجرام ربود
بست جهدش طرق ننگ و در نام گشود
ملک را دوره اش از هرجهتی نام فزود
غنم و گرگ زعدل ار ملکی رام نمود
عهد او گرگ نباشد که شود رام غنم
ایکه در تربیت ملک چو خورشید و مهی
وز شهامت فلک اندر زبر مصطبهی
باقالیم هنر خسرو دانش سپهی
آگه از سر ضمایر بهمان یک نگهی
ابری و بحری و مشنو که نبخشی ندهی
که بود لازمه پاک وجود تو همم
تا زمیلاد نبی روح برآید زفتور
تا ز نزدیکی اردی شود آذر مه دور
تا تراوش نکند فکرت جیحون رنجور
که بهر مرغی انجیر خوری نی دستور
هم مولف زتو برسفره نعمت بسرور
هم مخالف زتو در حفره نقمت بنقم
جیحون یزدی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - وله
طلعت میراست این در خلعت شاه جلیل
یا ممکن گشته درگلشن براهیم خلیل
این امیر ماست در تشریف شاهی جلوه گر
یا بچرخ اطلس اندر جای کرده جبریل
وه از این خلعت که هست از یمن دو دست ملک
ایمنش بحر محیط و ایسرش دریای نیل
شمس نور شمسه اش را از ازل آمد رهین
چرخ عطف دامنش را تا ابد باشد دخیل
هشته در هر تار و پودش صولت چنگال شیر
خفته در هرآستینش سطوت خرطوم پیل
هم موافق زو ببالا هم منافق زو بشیب
هم موالف زو عزیز و هم مخالف زو ذلیل
دوش گشتم تهنیت جوکش شوم تبریک کو
چرخ ناگه ساختم زین شعر ترا زخود وکیل
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دینهم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
خوب رخ طبال فوجاهین دهل را چوب زن
بر دهل زین جشن خوش هم چو بزن هم خوب زن
دوست غالب از طرب بین خصم مغلوب ازکرب
پس بشادی کوس را زین غالب و مغلوب زن
هر چه در هرفوج سربازان یوسف منظر است
منتخب ساز وصفی چون زاده یغوب زن
خورد ما را کرم غم تا شاه را نوشد کرم
حالی اندر چشمه می غوطه چون ایوب زن
گرز گردون کوب میناگرد گیتی روب غم
گرد گیتی روب را با گرز گردون کوب زن
حالیا کآشوب در شهر ازخوشی زین جشن خاست
زین چکامه نیز نیز تو آهنگ شهر آشوب زن
راست بین تن پوش خسرو میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
باز ساقی را بکف هم نور بین هم ناربین
وز خط و زلفش برخ هم مور بین هم مار بین
در سپهر جام چون خورشید می آید بموج
از حبابش هر طرف ثابت نگر سیار بین
در میان باده خوران برکنار مطربان
ارغنون بین رود بین طنبور بین مزمار بین
چون بچشم پرفسون ساقی قدح آرد برون
فتنه را رفته بخواب و بخت را بیدار بین
توپ تندر بانگ اژدر دم چو آید در نفیر
مرزدوده سقف گردونرا ز دودش تار بین
چون مهینه میر برکاخ سلام آرد جلوس
ریخته زین نظم نزدش لؤلؤ شهوار بین
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
داوری کش ماسوی منت بمولائی کشد
چرخ شیب قصر او خجلت زبالائی کشد
بسکه محکم بسته سد عدل را نشگفت اگر
ازسکندر انتقام خون دارائی کشد
چرخ پیر از عشق او مشهورعالم شد بلی
عشق پیران چون بجنبد سربر سوالی کشد
هرچه کار ملکتش انجم بهمراهی کنند
هر چه بار شوکتش گردون بتنهائی کشد
از قدومش ازض را آن مایه حاصل شدکه چرخ
خاکش اندر چشم اختر بهر بینائی کشد
هر سحر خورشید از این ترجیح جیحونی بمهر
در بساط وی سماط از در دریائی کشد
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
ای ترا هردم زشه تشریف و اکرامی دگر
چرخ در ایثار اقدامت با قدامی دگر
تو بچشم مملکت دیگر جمی دربطش و بخش
وین سپهر و مهرت از جان تختی و جامی دگر
تاکه جست از خضر تو خاتم دولت شرف
می نماند آفاق راز افلاک ابهامی دگر
قلب قدوسی نژادت گاه قبض و بسط ملک
هر زمان یابد زروح القدس الهامی دگر
تالوا و مسندت شد فخر عرش و ذحرفرش
یافته اجرام و ارکان سیر و آرامی دگر
گر کند اجرام و ارکان برخلافت امتزاج
قدرتت بخشد بکون ارکان و اجرامی دگر
تا که عالم بر نظامست آسمان هر بامداد
گویدت زینسان درود از طبع نظامی دگر
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
داورا ای کز تو راحت گشت یکسر رنج من
وه از این همت که از روی رنج من شد گنج من
چون نسازم زیور زانو بتان سیم ساق
کز نوالت شد فرو درسیم تا آرنج من
چون بر اسب پیلتن بیدق جهانم سوی لعب
گر وزیر شه بود مات آید از شطرنج من
گشتم آخر زاهتمام چون تو خوارزمی لسان
بنده نجم الدین کبری یزدهم ارگنج من
چون کنم شکر تو کاندر قحط سال مردمی
شد بدل برنشئه می سکر بزر البنج من
تادمد یاقوت شمس از زمردین کان افق
رخشدت دری چنین زافکار گوهرسنج من
راست بین تن پوش خسرو میر کج دینهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
یا ممکن گشته درگلشن براهیم خلیل
این امیر ماست در تشریف شاهی جلوه گر
یا بچرخ اطلس اندر جای کرده جبریل
وه از این خلعت که هست از یمن دو دست ملک
ایمنش بحر محیط و ایسرش دریای نیل
شمس نور شمسه اش را از ازل آمد رهین
چرخ عطف دامنش را تا ابد باشد دخیل
هشته در هر تار و پودش صولت چنگال شیر
خفته در هرآستینش سطوت خرطوم پیل
هم موافق زو ببالا هم منافق زو بشیب
هم موالف زو عزیز و هم مخالف زو ذلیل
دوش گشتم تهنیت جوکش شوم تبریک کو
چرخ ناگه ساختم زین شعر ترا زخود وکیل
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دینهم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
خوب رخ طبال فوجاهین دهل را چوب زن
بر دهل زین جشن خوش هم چو بزن هم خوب زن
دوست غالب از طرب بین خصم مغلوب ازکرب
پس بشادی کوس را زین غالب و مغلوب زن
هر چه در هرفوج سربازان یوسف منظر است
منتخب ساز وصفی چون زاده یغوب زن
خورد ما را کرم غم تا شاه را نوشد کرم
حالی اندر چشمه می غوطه چون ایوب زن
گرز گردون کوب میناگرد گیتی روب غم
گرد گیتی روب را با گرز گردون کوب زن
حالیا کآشوب در شهر ازخوشی زین جشن خاست
زین چکامه نیز نیز تو آهنگ شهر آشوب زن
راست بین تن پوش خسرو میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
باز ساقی را بکف هم نور بین هم ناربین
وز خط و زلفش برخ هم مور بین هم مار بین
در سپهر جام چون خورشید می آید بموج
از حبابش هر طرف ثابت نگر سیار بین
در میان باده خوران برکنار مطربان
ارغنون بین رود بین طنبور بین مزمار بین
چون بچشم پرفسون ساقی قدح آرد برون
فتنه را رفته بخواب و بخت را بیدار بین
توپ تندر بانگ اژدر دم چو آید در نفیر
مرزدوده سقف گردونرا ز دودش تار بین
چون مهینه میر برکاخ سلام آرد جلوس
ریخته زین نظم نزدش لؤلؤ شهوار بین
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
داوری کش ماسوی منت بمولائی کشد
چرخ شیب قصر او خجلت زبالائی کشد
بسکه محکم بسته سد عدل را نشگفت اگر
ازسکندر انتقام خون دارائی کشد
چرخ پیر از عشق او مشهورعالم شد بلی
عشق پیران چون بجنبد سربر سوالی کشد
هرچه کار ملکتش انجم بهمراهی کنند
هر چه بار شوکتش گردون بتنهائی کشد
از قدومش ازض را آن مایه حاصل شدکه چرخ
خاکش اندر چشم اختر بهر بینائی کشد
هر سحر خورشید از این ترجیح جیحونی بمهر
در بساط وی سماط از در دریائی کشد
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
ای ترا هردم زشه تشریف و اکرامی دگر
چرخ در ایثار اقدامت با قدامی دگر
تو بچشم مملکت دیگر جمی دربطش و بخش
وین سپهر و مهرت از جان تختی و جامی دگر
تاکه جست از خضر تو خاتم دولت شرف
می نماند آفاق راز افلاک ابهامی دگر
قلب قدوسی نژادت گاه قبض و بسط ملک
هر زمان یابد زروح القدس الهامی دگر
تالوا و مسندت شد فخر عرش و ذحرفرش
یافته اجرام و ارکان سیر و آرامی دگر
گر کند اجرام و ارکان برخلافت امتزاج
قدرتت بخشد بکون ارکان و اجرامی دگر
تا که عالم بر نظامست آسمان هر بامداد
گویدت زینسان درود از طبع نظامی دگر
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
داورا ای کز تو راحت گشت یکسر رنج من
وه از این همت که از روی رنج من شد گنج من
چون نسازم زیور زانو بتان سیم ساق
کز نوالت شد فرو درسیم تا آرنج من
چون بر اسب پیلتن بیدق جهانم سوی لعب
گر وزیر شه بود مات آید از شطرنج من
گشتم آخر زاهتمام چون تو خوارزمی لسان
بنده نجم الدین کبری یزدهم ارگنج من
چون کنم شکر تو کاندر قحط سال مردمی
شد بدل برنشئه می سکر بزر البنج من
تادمد یاقوت شمس از زمردین کان افق
رخشدت دری چنین زافکار گوهرسنج من
راست بین تن پوش خسرو میر کج دینهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نبود به میگساری عیبی بغیر مستی
آن هم چو نیک بینی بهتر زخود پرستی
از آن دهان و لب گشت برمن یقین که ایزد
بر نیستی نهاده است بنیاد ملک هستی
معراج ما ضعیفان در خاکساری آمد
چون نی ره بلندی بگزین طریق پستی
از یک شراب بینم اسلام و کفررامست
تا خود چه شیوه بوده است درساقی الستی
کو بخت آنکه چنیم سیبی زبوستانت
کز آستین کوته ناید دراز دمستی
آمیختی بجیجون تا ساختیش مفتون
او چونکه دل بتوبست تو مهر از او گسستی
آن هم چو نیک بینی بهتر زخود پرستی
از آن دهان و لب گشت برمن یقین که ایزد
بر نیستی نهاده است بنیاد ملک هستی
معراج ما ضعیفان در خاکساری آمد
چون نی ره بلندی بگزین طریق پستی
از یک شراب بینم اسلام و کفررامست
تا خود چه شیوه بوده است درساقی الستی
کو بخت آنکه چنیم سیبی زبوستانت
کز آستین کوته ناید دراز دمستی
آمیختی بجیجون تا ساختیش مفتون
او چونکه دل بتوبست تو مهر از او گسستی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۹
ای مهین والاگهر والی که ما از همتت
فارغ از اندیشه و آسوده از دریوزهایم
دقتی کردم چو یاقوتی مفرخ گوش دار
تا بدانی در چه فن زین گنبد پیروزهایم
در جهان از دو محمد دین ایزد شد قوی
کز وجود این دو اندر نعمت هرروزهایم
آن یکی پیغمبر یزدان و این والی یزد
وز پی تقلیدشان ما فرقه دلسوزهایم
زان عربها را شرف وز این عجمها را شعف
زین و آن ما پر نموده زآب رحمت کوزهایم
لیکن این شیر عجم برعکس آن میر عرب
بدعتی انگیخت کز وی ریگ غم در موزهایم
در زمان آن محمد روزه گر در روز بود
در زمان این محمد ما به شب هم روزهایم
فارغ از اندیشه و آسوده از دریوزهایم
دقتی کردم چو یاقوتی مفرخ گوش دار
تا بدانی در چه فن زین گنبد پیروزهایم
در جهان از دو محمد دین ایزد شد قوی
کز وجود این دو اندر نعمت هرروزهایم
آن یکی پیغمبر یزدان و این والی یزد
وز پی تقلیدشان ما فرقه دلسوزهایم
زان عربها را شرف وز این عجمها را شعف
زین و آن ما پر نموده زآب رحمت کوزهایم
لیکن این شیر عجم برعکس آن میر عرب
بدعتی انگیخت کز وی ریگ غم در موزهایم
در زمان آن محمد روزه گر در روز بود
در زمان این محمد ما به شب هم روزهایم
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای خداوند فتن ران فطن از تو چنان
کز تو دارد رستگاری خاطر مفتون من
وی ترا رتبت از آن افزون که جادو و فکرتم
گنج و صفت را تواندگنج در مضمون من
پیش اوج طبع دریا موج لؤلؤ فوج تو
استقامت نیست اندرگفته موزون من
روزگار میرود از عمرکزبی شفتی
خود نمیپرسی زکس آیا چه شد جیحون من
بنده نیز از دور چرخ و جور دهر و طور خلق
عزلتی بگزیدم وزو خوش دل محزون من
بختم اندر وهن و رختم رهن و تختم بی سرود
با چه رو در همگنان برجا بود قانون من
زین فسانه درگذر شلوارکی دارم بپای
کاندراسش برده ازسر هوش پر افسون من
هرکجا بنشینم از بس رخنه برخیزد ازو
سربر آرد از شکافی خرزه ملعون من
گوئی از سوراخ بیحد پوست تخت کاوه است
وان ذکر چوب علم وین خایه افریدون من
یا برات قطعه ماهوت نیلی لطف کن
تا رهد از تیره بختی ذوق روز افزون من
یا به شکر آنکه صد شلوار بیشت داده بخت
خود بکن شلوارت از پای و بکن در کون من
کز تو دارد رستگاری خاطر مفتون من
وی ترا رتبت از آن افزون که جادو و فکرتم
گنج و صفت را تواندگنج در مضمون من
پیش اوج طبع دریا موج لؤلؤ فوج تو
استقامت نیست اندرگفته موزون من
روزگار میرود از عمرکزبی شفتی
خود نمیپرسی زکس آیا چه شد جیحون من
بنده نیز از دور چرخ و جور دهر و طور خلق
عزلتی بگزیدم وزو خوش دل محزون من
بختم اندر وهن و رختم رهن و تختم بی سرود
با چه رو در همگنان برجا بود قانون من
زین فسانه درگذر شلوارکی دارم بپای
کاندراسش برده ازسر هوش پر افسون من
هرکجا بنشینم از بس رخنه برخیزد ازو
سربر آرد از شکافی خرزه ملعون من
گوئی از سوراخ بیحد پوست تخت کاوه است
وان ذکر چوب علم وین خایه افریدون من
یا برات قطعه ماهوت نیلی لطف کن
تا رهد از تیره بختی ذوق روز افزون من
یا به شکر آنکه صد شلوار بیشت داده بخت
خود بکن شلوارت از پای و بکن در کون من
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۲ - ورود سر مبارک آنحضرت بر دیر راهب
در ره شام یکی روز بهنگام غروب
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۳ - درحوادث شام و مصیبت جگر گوشه امام علیهما السلام
بود از مظهر حق دخترکی در اسرا
موکنان مویه کنان جامه دران نوحه سرا
قامت از بار یتیمی شده یکباره دو تا
وزغم در بدری گرد بسر خار بپا
بر دل آشوبی و درخون جگری یار همه
صبح چهرش زصفا شمع شب تارهمه
هرشب از هجر پدر تا بسحر ناله نمود
روز تا شام بگلبرگ روان ژاله نمود
گاه از آه عیان شعله جواله نمود
گهش ازغصه لب شق شده تبخاله نمود
غمگسارش بجز از زینب و سجاد نبود
لیکن او جز به پدر مایل و معتاد نبود
هردم از مهر پدر روی بدیوار گریست
در و دیوار هم از آنمه خونبار گریست
ام کلثوم پی تسلیتش زارگریست
زینب از دیدن این هر دو به یکبار گریست
دایم ازگریه اش اندر اسرا ولوله بود
بدتر از این همه درگردن او سلسله بود
خفت یکشب بصد اندوه بویرانه شام
خواب بربودش از آن بی سرو بن خانه شام
آسمان گفت زهی همت مردانه شام
کامشب این دخترک آسوده بکاشانه شام
غافل از اینکه بدامان پدر درسخن است
ساعتی دیگر از او تازه عزای کهن است
دید در خواب که جا کرده در آغوش پدر
گویدش ای تو قرار دل پرجوش پدر
چند نالی که نه ای هیچ فراموش پدر
نیست خالی زتو یک لحظه بر و دوش پدر
اینقدر جامه ات از فرقت من چاک مزن
آتش اندر دلم از دیده نمناک مزن
گفت ای کز غم هجر تو بزندان بودم
همه گر مرحله پیمای بیابان بودم
«آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم »
«تا برفتی زبرم صورت بیجان بودم»
جگرم راز عطش خسته و نفتیده نگر
گردنم راز رسن رنجه و سائیده نگر
صورتم نیلی ازسیلی اعداست هنوز
اثر کعب نیم ظاهر از اعضاست هنوز
زین عباد بزنجیر غم افزاست هنوز
ام لیلی پی فرزند دلاراست هنوز
«همچو فرهاد بود کوهنکنی پیشه ما »
«سنگ ما سینه ماناخن ما تیشه ما »
ولی از بخت فرو خفته فرا جست زخواب
دید برخشت سر خویش نه بردامن باب
گفت کوآنکه زدود از دل و جانم تب و تاب
زچه ننموده درنگ وز چه فرموده شتاب
گرچه از مژه در اشک همی سفتم من
لیک جز درد دل خو یش نمی گفتم من
بکجا رفت پدر از بر غمگین دل من
او که آگاه شد از حال من و منزل من
مگر آزرد و را صحبت ناقابل من
یا که افسرده شد از تیرگی محفل من
این همه خواری ما بی گل رخسارش بود
اوکه میرفت بما از چه سرو کارش بود
اهل بینی که بد از خواب نهفته غمشان
باز آهوی حرم داد زرامش رمشان
تاره گردید از آن قصه کهن ماتمشان
چرخ لرزنده شد از ناله زیر و بمشان
سبک از خواب گران جست و سرشوم یزید
گفت باز این اسرارا چه ستم گشته مزید
خادمی داد جوابش که یتیمی زحسین
دیده در خواب پدر وز گهر آموده دو عین
گفت برخیز بطشت زر وسرپوش لجین
سر سردار سرانرا بنهش بین یدین
مگرش کشته ندانسته نموید چندین
من بخوابم خوش و او باب نجوید چندین
خادم اینسان چو نهادش سر و سرپوش به پیش
گفت کی خواست غذا آنکه ندارد سر خویش
زینبش گفت که ای راحت مجموع و پریش
نی غذا بلکه تراهست دوای دل ریش
او چو سرپوش نمود از زبر طشت بلند
سر پرخون پدر دید و بیفتاد نژند
گفت آوخ که امیدم همه ره یافت به بیم
ای پدر خود که بدین کودکیم کرده یتیم
این چه حالیست که یکباره دلم گشت دونیم
بچه روبر سر دور است دگر عرش عظیم
کاشکی پیشتر از دیدن تو کور شدم
کاشکی زنده زاحوال تو درگور شدم
که بریده است بشمشیر رگ گردن تو
که جدا کرده منور سرتو از تن تو
که بخون کرده تر آن خط به از سوسن تو
که زده چوب بلبهای ز در مخزن تو
که بخاکستر از آئینه تو زنگ زده
که به پیشانی نورانی تو سنگ زده
بود سرگرم سرشاه که شد سرد تنش
جان زانبوهی غم کرد فرار از بدنش
نعره آل علی شد چو بلند از حزنش
رفت اشارت زیزند از پی غسل وکفنش
چشم تاج الشعرا در غم او جیحون شد
زان غریبی که بلاغسل وکفن مدفون شد
موکنان مویه کنان جامه دران نوحه سرا
قامت از بار یتیمی شده یکباره دو تا
وزغم در بدری گرد بسر خار بپا
بر دل آشوبی و درخون جگری یار همه
صبح چهرش زصفا شمع شب تارهمه
هرشب از هجر پدر تا بسحر ناله نمود
روز تا شام بگلبرگ روان ژاله نمود
گاه از آه عیان شعله جواله نمود
گهش ازغصه لب شق شده تبخاله نمود
غمگسارش بجز از زینب و سجاد نبود
لیکن او جز به پدر مایل و معتاد نبود
هردم از مهر پدر روی بدیوار گریست
در و دیوار هم از آنمه خونبار گریست
ام کلثوم پی تسلیتش زارگریست
زینب از دیدن این هر دو به یکبار گریست
دایم ازگریه اش اندر اسرا ولوله بود
بدتر از این همه درگردن او سلسله بود
خفت یکشب بصد اندوه بویرانه شام
خواب بربودش از آن بی سرو بن خانه شام
آسمان گفت زهی همت مردانه شام
کامشب این دخترک آسوده بکاشانه شام
غافل از اینکه بدامان پدر درسخن است
ساعتی دیگر از او تازه عزای کهن است
دید در خواب که جا کرده در آغوش پدر
گویدش ای تو قرار دل پرجوش پدر
چند نالی که نه ای هیچ فراموش پدر
نیست خالی زتو یک لحظه بر و دوش پدر
اینقدر جامه ات از فرقت من چاک مزن
آتش اندر دلم از دیده نمناک مزن
گفت ای کز غم هجر تو بزندان بودم
همه گر مرحله پیمای بیابان بودم
«آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم »
«تا برفتی زبرم صورت بیجان بودم»
جگرم راز عطش خسته و نفتیده نگر
گردنم راز رسن رنجه و سائیده نگر
صورتم نیلی ازسیلی اعداست هنوز
اثر کعب نیم ظاهر از اعضاست هنوز
زین عباد بزنجیر غم افزاست هنوز
ام لیلی پی فرزند دلاراست هنوز
«همچو فرهاد بود کوهنکنی پیشه ما »
«سنگ ما سینه ماناخن ما تیشه ما »
ولی از بخت فرو خفته فرا جست زخواب
دید برخشت سر خویش نه بردامن باب
گفت کوآنکه زدود از دل و جانم تب و تاب
زچه ننموده درنگ وز چه فرموده شتاب
گرچه از مژه در اشک همی سفتم من
لیک جز درد دل خو یش نمی گفتم من
بکجا رفت پدر از بر غمگین دل من
او که آگاه شد از حال من و منزل من
مگر آزرد و را صحبت ناقابل من
یا که افسرده شد از تیرگی محفل من
این همه خواری ما بی گل رخسارش بود
اوکه میرفت بما از چه سرو کارش بود
اهل بینی که بد از خواب نهفته غمشان
باز آهوی حرم داد زرامش رمشان
تاره گردید از آن قصه کهن ماتمشان
چرخ لرزنده شد از ناله زیر و بمشان
سبک از خواب گران جست و سرشوم یزید
گفت باز این اسرارا چه ستم گشته مزید
خادمی داد جوابش که یتیمی زحسین
دیده در خواب پدر وز گهر آموده دو عین
گفت برخیز بطشت زر وسرپوش لجین
سر سردار سرانرا بنهش بین یدین
مگرش کشته ندانسته نموید چندین
من بخوابم خوش و او باب نجوید چندین
خادم اینسان چو نهادش سر و سرپوش به پیش
گفت کی خواست غذا آنکه ندارد سر خویش
زینبش گفت که ای راحت مجموع و پریش
نی غذا بلکه تراهست دوای دل ریش
او چو سرپوش نمود از زبر طشت بلند
سر پرخون پدر دید و بیفتاد نژند
گفت آوخ که امیدم همه ره یافت به بیم
ای پدر خود که بدین کودکیم کرده یتیم
این چه حالیست که یکباره دلم گشت دونیم
بچه روبر سر دور است دگر عرش عظیم
کاشکی پیشتر از دیدن تو کور شدم
کاشکی زنده زاحوال تو درگور شدم
که بریده است بشمشیر رگ گردن تو
که جدا کرده منور سرتو از تن تو
که بخون کرده تر آن خط به از سوسن تو
که زده چوب بلبهای ز در مخزن تو
که بخاکستر از آئینه تو زنگ زده
که به پیشانی نورانی تو سنگ زده
بود سرگرم سرشاه که شد سرد تنش
جان زانبوهی غم کرد فرار از بدنش
نعره آل علی شد چو بلند از حزنش
رفت اشارت زیزند از پی غسل وکفنش
چشم تاج الشعرا در غم او جیحون شد
زان غریبی که بلاغسل وکفن مدفون شد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۴ - در شهادت ولی داور علی اکبر علیه السلام
چوشد در روز عاشورای پر شور
جهان ازگردکین چون شام دیجور
علی اکبر آن پیرانه عشق
کزو تکمیل شد سرمایه عشق
مهین شهزاده کز حسن رویش
بجان خورشید و مه خفاش کویش
زلعلش گوشه گیری آب حیوان
زچهرش خوشه چینی باغ رضوان
فروغ طور از رویش درخشی
ید بیضا بدستش جزیه بخشی
زقامت در قبا بالنده سروی
چه سروی کانبیا (؟) مفتون تذروی
صباح عیدش از رخ غم نهادی
شب قدرش زگیسو خانه زادی
چو دید از کید چرخ وکین دشمن
پدر رامانده یکتا همچو ذوالمن
زبی آبی شده از جسم تابش
زتاب غم روان از چشم آبش
بقتلش نیز خیلی دیوزاده
کمر بربسته و بازو گشاده
چنان آن غیرت الله مشتعل شد
که برق از اشتعال خود خجل شد
بعزم رزم تا نزد پدر رفت
پدر را هوش از و از بدر رفت
زمین بوسید وگفت ایجان امکان
وجودت واجب ایوان امکان
قضا خالیگر خدام بزمت
قدر سیلی خور ابطال رزمت
تن من بر روان زاندوه تنگ است
دلمرا آرزوی اذن جنگ است
مرا فانی کن اندر خویش با لذات
که التوحید اسقاط الاضافات
ترا تاکی غریب وزار بینم
بچشمت روز روشن تار بینم
چو شاهین این چنین سرگرم کین دید
بدور چشمش ازغم اشک غلطید
بناچار آنگهش اذن جدل داد
وزین برد او بحق عزوجل داد
که ای دانای هر رازی کماهی
بر این قوم از تو میخواهم گواهی
روان کردم کسی براین معسکر
که بد اشبه زخلقت بر پیمبر
چو ما را شوق دیدار نبی بود
زدیدارش دل فرسوده آسود
ولی اکبر بد انسان شور کین داشت
که نه جا بر فلک نه بر زمین داشت
فرو پوشیده خفتانی بقامت
که بر پا شد ار آن قامت قیامت
حمایل کرد تیغی بریسارش
که بد مریخ کمتر جان نثارش
بخواند اسب عقاب برنشستش
عقاب چرخ شد سرعت پرستش
زحل میخواست تا گیرد رکابش
ولی دل باخت از بیم عتابش
سپهرش رفت کآید غاشیه کش
ولی از صولتش افتاد در غش
بدین شایستگی شد تا بهیجا
و ازو هیجا بگردون جست ملجا
چوشد مردانه نزد آن عجایز
ندا در داد برهل من مبارز
توگفتی کاندر آن پیکارکس نیست
وگر هست اندر از بیمش نفس نیست
برآن خورشید عارض مات گشتند
پراکنده تر از ذرات گشتند
چو دید آن شاهزاده نی هماورد
برون آورد تیغ و جست ناورد
زبس افکند از آن اشرار کشته
عیان شد هر طرف از کشته پشته
اگر چه زویلان را تاب و تب بود
ولی افسوس کافزون تشنه لب بود
عنان پیچید سوز تشنه کامیش
بسوی خضر جان باب گرامیش
بگفت ای صد محیطت در هر انگشت
علی اکبرت را تشنگی کشت
مرا سنگینی آهن برافروخت
دلم از تف خورشید و عطش سوخت
شهش گفت ای پدر قربان جانت
بنه اندر دهان من زبانت
بخاتم نیز دادش قوت وقوت
که الفت بد عقیقش را بیاقوت
دوباره عزم پرخاش عدو کرد
رجز خوان از حقایق گفتگو کرد
بهر سو کز حسامش آتش انگیخت
سر از تن بد که چون برگ خزان ریخت
گرفتندش سپه اندر میانه
تنش شد تیر اعدا را نشانه
بناگه منقذبن مره دون
عمودش کوفت برفرق همایون
زبی تابی بیال اسب آویخت
فلک بین اسب او در خصم بگریخت
بقلب دشمن بد قلب بردش
بدست جم فکن دیوان سپردش
زدندش آنقدر با تیغ و ناوک
که شد صد پاره آن اندام نازک
چو کار از حد وسیل ازسد برون شد
پدر را خواند و از اسبش نگون شد
شهنشه اشک ریزان تاخت سویش
باشک از روی و مو شد گرد شویش
بگفت ای از رخ قد خلد و طوبی
پس از تو خاک غم برفرق دنیا
بقتلت دست شستند از خداوند
خدا پیوند شان برد ز پیوند
تنی زاهل خبر گوید که یک زن
دوید از خیمه گه بیرون بشیون
ولی من را نشاید داد فتوی
که زینب بود آن یا ام لیلی
شها جیحون که شد با تو درونش
بهر حال از محن آور برونش
جهان ازگردکین چون شام دیجور
علی اکبر آن پیرانه عشق
کزو تکمیل شد سرمایه عشق
مهین شهزاده کز حسن رویش
بجان خورشید و مه خفاش کویش
زلعلش گوشه گیری آب حیوان
زچهرش خوشه چینی باغ رضوان
فروغ طور از رویش درخشی
ید بیضا بدستش جزیه بخشی
زقامت در قبا بالنده سروی
چه سروی کانبیا (؟) مفتون تذروی
صباح عیدش از رخ غم نهادی
شب قدرش زگیسو خانه زادی
چو دید از کید چرخ وکین دشمن
پدر رامانده یکتا همچو ذوالمن
زبی آبی شده از جسم تابش
زتاب غم روان از چشم آبش
بقتلش نیز خیلی دیوزاده
کمر بربسته و بازو گشاده
چنان آن غیرت الله مشتعل شد
که برق از اشتعال خود خجل شد
بعزم رزم تا نزد پدر رفت
پدر را هوش از و از بدر رفت
زمین بوسید وگفت ایجان امکان
وجودت واجب ایوان امکان
قضا خالیگر خدام بزمت
قدر سیلی خور ابطال رزمت
تن من بر روان زاندوه تنگ است
دلمرا آرزوی اذن جنگ است
مرا فانی کن اندر خویش با لذات
که التوحید اسقاط الاضافات
ترا تاکی غریب وزار بینم
بچشمت روز روشن تار بینم
چو شاهین این چنین سرگرم کین دید
بدور چشمش ازغم اشک غلطید
بناچار آنگهش اذن جدل داد
وزین برد او بحق عزوجل داد
که ای دانای هر رازی کماهی
بر این قوم از تو میخواهم گواهی
روان کردم کسی براین معسکر
که بد اشبه زخلقت بر پیمبر
چو ما را شوق دیدار نبی بود
زدیدارش دل فرسوده آسود
ولی اکبر بد انسان شور کین داشت
که نه جا بر فلک نه بر زمین داشت
فرو پوشیده خفتانی بقامت
که بر پا شد ار آن قامت قیامت
حمایل کرد تیغی بریسارش
که بد مریخ کمتر جان نثارش
بخواند اسب عقاب برنشستش
عقاب چرخ شد سرعت پرستش
زحل میخواست تا گیرد رکابش
ولی دل باخت از بیم عتابش
سپهرش رفت کآید غاشیه کش
ولی از صولتش افتاد در غش
بدین شایستگی شد تا بهیجا
و ازو هیجا بگردون جست ملجا
چوشد مردانه نزد آن عجایز
ندا در داد برهل من مبارز
توگفتی کاندر آن پیکارکس نیست
وگر هست اندر از بیمش نفس نیست
برآن خورشید عارض مات گشتند
پراکنده تر از ذرات گشتند
چو دید آن شاهزاده نی هماورد
برون آورد تیغ و جست ناورد
زبس افکند از آن اشرار کشته
عیان شد هر طرف از کشته پشته
اگر چه زویلان را تاب و تب بود
ولی افسوس کافزون تشنه لب بود
عنان پیچید سوز تشنه کامیش
بسوی خضر جان باب گرامیش
بگفت ای صد محیطت در هر انگشت
علی اکبرت را تشنگی کشت
مرا سنگینی آهن برافروخت
دلم از تف خورشید و عطش سوخت
شهش گفت ای پدر قربان جانت
بنه اندر دهان من زبانت
بخاتم نیز دادش قوت وقوت
که الفت بد عقیقش را بیاقوت
دوباره عزم پرخاش عدو کرد
رجز خوان از حقایق گفتگو کرد
بهر سو کز حسامش آتش انگیخت
سر از تن بد که چون برگ خزان ریخت
گرفتندش سپه اندر میانه
تنش شد تیر اعدا را نشانه
بناگه منقذبن مره دون
عمودش کوفت برفرق همایون
زبی تابی بیال اسب آویخت
فلک بین اسب او در خصم بگریخت
بقلب دشمن بد قلب بردش
بدست جم فکن دیوان سپردش
زدندش آنقدر با تیغ و ناوک
که شد صد پاره آن اندام نازک
چو کار از حد وسیل ازسد برون شد
پدر را خواند و از اسبش نگون شد
شهنشه اشک ریزان تاخت سویش
باشک از روی و مو شد گرد شویش
بگفت ای از رخ قد خلد و طوبی
پس از تو خاک غم برفرق دنیا
بقتلت دست شستند از خداوند
خدا پیوند شان برد ز پیوند
تنی زاهل خبر گوید که یک زن
دوید از خیمه گه بیرون بشیون
ولی من را نشاید داد فتوی
که زینب بود آن یا ام لیلی
شها جیحون که شد با تو درونش
بهر حال از محن آور برونش
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۵ - در تحقیق شکر ایزد ذوالمن و تعزیب قاسم ابن حسن (ع)
ای که ایزد را کنی شکر و سپاس
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۶ - درشهادت عبدالله بن حسن (ع)
ای که منطق را کنی صرف مرام
بگذر از موضوع و محمول کلام
ذکر چبود پای تا سر ذکر شو
در توجه از حوادث بکر شو
خود همین اعراض محض است از خدا
گرگنی برلفظ یا هو اکتفا
ورد یا هو شیوه کم کرده هاست
وز قشور الباب را بس پرده هاست
کس بیا هو گفتن ار دانا شدی
پس کبوتر بو علی سینا شدی
با حضور قلب گفت احمد نماز
یعنی از خود جوی غیبت گاه راز
آن شنیدم کآیت حق مرتضی
آنکه مستقبل نماید ما مضی
رفت روزی جنگ یک تن زاشقیا
تیر زد بر پای آن دست خدا
چونکه خون ازساق ثار الله چکید
لغزش اندر ساق عرش آمد پدید
گشت مرا اصحاب را خونین درون
کز الم نگذاشت آرندش برون
گفت نور چشم حق یعنی حسن
آنکه زو ایجاد شد سرو علن
که یدالله شد چو مشغول نماز
میتوان تیرش ز پا کردن فراز
زانکه با ایزد دل لاهوتیش
بگذرد از هیکل ناسوتیش
گر علی را امت خیر البشر
در نماز از پای تیر آرد بدر
پس چرا فرزند با جان همبرش
در سجود امت ز تن برد سرش
چون حسین بن علی اندر نبرد
ماند همچون ذات حق یکتا وفرد
بد بفرش از پیکرش در انجلا
سر الرحمن علی العرش استوی
دید عبدالله جگرگوشه حسن
گه گرفته گرد یزدان اهرمن
خواست تا آید ورا یاری کند
روز تاری روشن از باری (؟) کند
شاه زینب را زلطف آواز کرد
که ببندش راه بردشت نبرد
بازدارش زآفت قید ستم
کاین گره رانی غم صید حرم
زینبش بگرفت ازعجز آستین
گفت ای مهر سپهر راستین
ترک میدان کن کزین قوم شریر
رحم ناید بر صغیر و بر کبیر
طفلی و نبود ترا تاب خدنگ
بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ
سایه پروردا بترس از آفتاب
ای کبوتر بچه بهراس از عقاب
هجر خود را برق خرمنها مکن
آتشت را وقف دامنها مکن
گفت ای خاتون اتراب بهشت
وز تراب مقدمت خور را سرشت
طفلم اما پیر فرهنگ من است
لامکان جولانگه تنگ من است
کوچکم لیکن بزرگست اصل من
هجر من نبود حجاب وصل من
قطره ام منگر که دریا گوهرم
ذره ام مشمر که خورشید افسرم
خیمه ماندن از یتیمی همچو من
با حسین اولیست چون نبود حسن
پس کشید از چنگ زینب آستین
شد دوان تا نزد شاه راستین
دید کز سهم حوادث جسم شاه
چون دل زهره (؟) است صد چاک و تباه
ایزدی پیشانیش بشکسته یافت
تیرکین برناف او بنشسته یافت
سینه اش سوراخ سوراخ از سنان
رخته بر صندوق سرکن فکان
بود مات آن طفل در احوال عم
کز تنی شد تیغ برعمش علم
مضطرب حال از پی پاس عمو
ایستاده آن سنگدل را پیش رو
کرد قطع دست ذریه بتول
گفت هان برعم من خواهی گزند
تا تنم را دست و دستم راست تاب
میغ تیغت ننگرد این فتح باب
آن جفا جو شرم ننمود از رسول
کرد دست کوچک خود را بلند
با زبان حال پس گفتا بعم
که تو باش اردست من افتد چه غم
میل ما پائیدن دست خداست
این سرو جان باختنها دست و پاست
خم سلامت باد اگر پیمانه رفت
شمع روشن ماند ار پروانه رفت
گر زیان شد مشک آهو شادباد
ور برفت آهو ختا آباد باد
شاه را از آن یتیم ممتحن
شد فراموش ابتلای خویشتن
بازکرد آغوش و بردش در بغل
صبر وی میجست از آن قوم دغل
ناگهانش ناوکی از حرمله
خورد بر حلقوم و جانش شد یله
شه کشید آن تیر از حلقوم او
گفت باشد خواسته ایزد نکو
«این همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود»
فکرت جیحون که بسرود این مقال
شاید ار شاهش پسندد حسن حال
بگذر از موضوع و محمول کلام
ذکر چبود پای تا سر ذکر شو
در توجه از حوادث بکر شو
خود همین اعراض محض است از خدا
گرگنی برلفظ یا هو اکتفا
ورد یا هو شیوه کم کرده هاست
وز قشور الباب را بس پرده هاست
کس بیا هو گفتن ار دانا شدی
پس کبوتر بو علی سینا شدی
با حضور قلب گفت احمد نماز
یعنی از خود جوی غیبت گاه راز
آن شنیدم کآیت حق مرتضی
آنکه مستقبل نماید ما مضی
رفت روزی جنگ یک تن زاشقیا
تیر زد بر پای آن دست خدا
چونکه خون ازساق ثار الله چکید
لغزش اندر ساق عرش آمد پدید
گشت مرا اصحاب را خونین درون
کز الم نگذاشت آرندش برون
گفت نور چشم حق یعنی حسن
آنکه زو ایجاد شد سرو علن
که یدالله شد چو مشغول نماز
میتوان تیرش ز پا کردن فراز
زانکه با ایزد دل لاهوتیش
بگذرد از هیکل ناسوتیش
گر علی را امت خیر البشر
در نماز از پای تیر آرد بدر
پس چرا فرزند با جان همبرش
در سجود امت ز تن برد سرش
چون حسین بن علی اندر نبرد
ماند همچون ذات حق یکتا وفرد
بد بفرش از پیکرش در انجلا
سر الرحمن علی العرش استوی
دید عبدالله جگرگوشه حسن
گه گرفته گرد یزدان اهرمن
خواست تا آید ورا یاری کند
روز تاری روشن از باری (؟) کند
شاه زینب را زلطف آواز کرد
که ببندش راه بردشت نبرد
بازدارش زآفت قید ستم
کاین گره رانی غم صید حرم
زینبش بگرفت ازعجز آستین
گفت ای مهر سپهر راستین
ترک میدان کن کزین قوم شریر
رحم ناید بر صغیر و بر کبیر
طفلی و نبود ترا تاب خدنگ
بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ
سایه پروردا بترس از آفتاب
ای کبوتر بچه بهراس از عقاب
هجر خود را برق خرمنها مکن
آتشت را وقف دامنها مکن
گفت ای خاتون اتراب بهشت
وز تراب مقدمت خور را سرشت
طفلم اما پیر فرهنگ من است
لامکان جولانگه تنگ من است
کوچکم لیکن بزرگست اصل من
هجر من نبود حجاب وصل من
قطره ام منگر که دریا گوهرم
ذره ام مشمر که خورشید افسرم
خیمه ماندن از یتیمی همچو من
با حسین اولیست چون نبود حسن
پس کشید از چنگ زینب آستین
شد دوان تا نزد شاه راستین
دید کز سهم حوادث جسم شاه
چون دل زهره (؟) است صد چاک و تباه
ایزدی پیشانیش بشکسته یافت
تیرکین برناف او بنشسته یافت
سینه اش سوراخ سوراخ از سنان
رخته بر صندوق سرکن فکان
بود مات آن طفل در احوال عم
کز تنی شد تیغ برعمش علم
مضطرب حال از پی پاس عمو
ایستاده آن سنگدل را پیش رو
کرد قطع دست ذریه بتول
گفت هان برعم من خواهی گزند
تا تنم را دست و دستم راست تاب
میغ تیغت ننگرد این فتح باب
آن جفا جو شرم ننمود از رسول
کرد دست کوچک خود را بلند
با زبان حال پس گفتا بعم
که تو باش اردست من افتد چه غم
میل ما پائیدن دست خداست
این سرو جان باختنها دست و پاست
خم سلامت باد اگر پیمانه رفت
شمع روشن ماند ار پروانه رفت
گر زیان شد مشک آهو شادباد
ور برفت آهو ختا آباد باد
شاه را از آن یتیم ممتحن
شد فراموش ابتلای خویشتن
بازکرد آغوش و بردش در بغل
صبر وی میجست از آن قوم دغل
ناگهانش ناوکی از حرمله
خورد بر حلقوم و جانش شد یله
شه کشید آن تیر از حلقوم او
گفت باشد خواسته ایزد نکو
«این همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود»
فکرت جیحون که بسرود این مقال
شاید ار شاهش پسندد حسن حال
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۷ - در شهادت حربن یزید ریاحی
چون طلیعه صبح عاشورا دمید
ازحق و باطل کتایب صف کشید
نار لاف همسری با نور زد
شرک طبل زادفی الطنبور زد
دید حر کز وضع جیش انگیختن
در دو سو کار است برخون ریختن
گفت سور من سراسر سوک شد
آنکه مالک دیدمش مملوک شد
ازعمر پرسید کای نام تو ننگ
هست گویا با حسینت رای جنگ
بهر شیطان پنجه با آدم مزن
در رضای دیو مهر از جم مزن
گفت هان الیاس احدی الراحتین
جنگ خواهم کرد اکنون با حسین
بلکه هست آنگونه رزمم در نظر
کاندکش افکندن دست است و سر
آنقدر امروز رانم جوی خون
کز زمین تا حشر خون جوشد برون
حر چو بشنید این سخن زان شور بخت
هی بخود لرزید چون شاخ درخت
آنچنان درسینه اش دل می طپید
کآنکه دراصلاب بد بانگش شنید
پس بخود گفتا که ای سرگشته حر
از پی باطل زحق برگشته حر
آنچه را تو نوش دیدی نیش بود
آنچه را جدوارخواندی بیش بود
قند می پختی شرنگ آمد پدید
صلح می جستی و جنگ آمد پدید
به که حال از کفر زی ایمان شوی
اهرمن بنهی سوی یزدان شوی
این روا نبود که دست تو بتن
اوفتد عباس را دست از بدن
تارکت را تاج عزت برجنود
تارک اکبر شکافد از عمود
پیکرت را جوشن و فر و جلال
پیکر قاسم بمیدان پایمال
گردنت را طوقی از در عدن
گردن فرزند زهرا درکفن
زانقلابش جیش گفتندی که خیر
تو جز از حق می نترسیدی زغیر
دشت کین جنگ دلیران دیده ای
کام اژدر چنگ شیران دیده ای
تیغ و تیرت سوسن وگل می نمود
کوس رزمت نای بلبل می نمود
چون شد اکنون کز غریبی کم سپاه
کوه اندامت ندارد وزن کاه
هان گر ازشمشیر ترسی عارتست
ور زکشتن می هراسی کارتست
گفت سیر خلد و دوزخ میکنم
عارفانه طی برزخ میکنم
یکطرف پیغمبر و یکسو یزید
ادخلو ها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود زغم برسرگرفت
فطرتش هم تیغ و قرآن برگرفت
گفت ای دادار غفار الذنوب
کاشف الاسرار وستار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل عفو عامت بسته ام
وآنگه آمد تا بنزد یک خیام
گفت ازحرمرشه دین را سلام
کی گمان کردم که کوفی بی وفاست
همچو نمرودش سر جنگ خداست
توبه کردم لیک توابم توئی
عفو خواهیم لیک وهابم توئی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گرچه دل دارم بقرآن معتمد
هم سرم بر تیغ باشد مستعد
گر بقران بخشیم شرمنده ام
ور بتیغم سر ببری بنده ام
گر بخوانی خیمه برگردن زنم
وربرانی غوطه اندر خون زنم
چاکرم از لطف اگر بنوازیم
شاکرم از قهر اگر بگدازیم
شاه گفت اهلا و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر زما
ما ره باطن نبریم از شما
بحرکی در انتقام از قطره شد
مهرکی در انکسار از ذره شد
گر ز تو نسبت بما سر زد خطا
آن خطا اینجا بدل شد برعطا
کفر اگر با ما رود ایمان شود
طاعت اربی ما چند عصیان شود
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق واپس مانده را در پیش دید
گفت چون اول من آزردم ترا
اذن ده تاگردمت اول فدا
کز بد این قوم من درخجلتم
عزتم دادی منه در ذلتم
شاه فرمودش توئی مهمان ما
میهمان را جاست اندر جان من
چون پسندم جای در میدان کنی
تن مشبک از دم پیکان کنی
گفت شاها تو مگر مهمان نه ای
که امان از جان و خان مان نه ای
پس زشه جست اذن (و) گفتا خیز باد
شد برزم و جیش را آواز داد
کای گروه دون دور از عاقبت
بی نصیب از مبدأ و از عاقبت
رفته ام گریان و خندان آمدم
رفته ام مور و سلیمان آمدم
تن نهادم پای تا سرجان شدم
جان چه باشد جملگی جانان شدم
خالی از خود گشتم و پر از خدا
از همه بیگانه با حق آشنا
گر چه من رستم زجان لیک ای سپاه
شرم دارید از رسول و از اله
این شه لب تشنه کو مهمان ماست
از ازل خود میزبان انبیاست
میهمان را آب و نان بر رخ که بست
خاطر مهمانی اینسان را که خست
آب این شط کز بهایم نی دریغ
مظهر حق را بکف ناید به تیغ
نان این وادی که ترسا را دهند
خالق عیسی برایش درگزند
این بگفت و تیغ خصم افکن کشید
برق ما نارخت زی خرمن کشید
خورد وزد تیغ سبک گرز گران
رفت و آمدگه کنار وگه میان
ناگهانش اسب پی کردند و وی
خود پیاده رزم را افشرد پی
چون فتاد از پشت زین آن باشکوه
گفتی ازپشت نسیم افتاد کوه
شد همی تیغی بجسمش جای گیر
همچو برق اندر دل ابر مطیر
بس بتن تیرش نشست و خون بجست
ضعف برد از پای و افکندش زدست
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بربالین خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
ازصفت بگسست و رو برذات رفت
طبع جیحون تاکه حر را بنده شد
از مقالش صفحه مشک آکنده شد
ازحق و باطل کتایب صف کشید
نار لاف همسری با نور زد
شرک طبل زادفی الطنبور زد
دید حر کز وضع جیش انگیختن
در دو سو کار است برخون ریختن
گفت سور من سراسر سوک شد
آنکه مالک دیدمش مملوک شد
ازعمر پرسید کای نام تو ننگ
هست گویا با حسینت رای جنگ
بهر شیطان پنجه با آدم مزن
در رضای دیو مهر از جم مزن
گفت هان الیاس احدی الراحتین
جنگ خواهم کرد اکنون با حسین
بلکه هست آنگونه رزمم در نظر
کاندکش افکندن دست است و سر
آنقدر امروز رانم جوی خون
کز زمین تا حشر خون جوشد برون
حر چو بشنید این سخن زان شور بخت
هی بخود لرزید چون شاخ درخت
آنچنان درسینه اش دل می طپید
کآنکه دراصلاب بد بانگش شنید
پس بخود گفتا که ای سرگشته حر
از پی باطل زحق برگشته حر
آنچه را تو نوش دیدی نیش بود
آنچه را جدوارخواندی بیش بود
قند می پختی شرنگ آمد پدید
صلح می جستی و جنگ آمد پدید
به که حال از کفر زی ایمان شوی
اهرمن بنهی سوی یزدان شوی
این روا نبود که دست تو بتن
اوفتد عباس را دست از بدن
تارکت را تاج عزت برجنود
تارک اکبر شکافد از عمود
پیکرت را جوشن و فر و جلال
پیکر قاسم بمیدان پایمال
گردنت را طوقی از در عدن
گردن فرزند زهرا درکفن
زانقلابش جیش گفتندی که خیر
تو جز از حق می نترسیدی زغیر
دشت کین جنگ دلیران دیده ای
کام اژدر چنگ شیران دیده ای
تیغ و تیرت سوسن وگل می نمود
کوس رزمت نای بلبل می نمود
چون شد اکنون کز غریبی کم سپاه
کوه اندامت ندارد وزن کاه
هان گر ازشمشیر ترسی عارتست
ور زکشتن می هراسی کارتست
گفت سیر خلد و دوزخ میکنم
عارفانه طی برزخ میکنم
یکطرف پیغمبر و یکسو یزید
ادخلو ها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود زغم برسرگرفت
فطرتش هم تیغ و قرآن برگرفت
گفت ای دادار غفار الذنوب
کاشف الاسرار وستار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل عفو عامت بسته ام
وآنگه آمد تا بنزد یک خیام
گفت ازحرمرشه دین را سلام
کی گمان کردم که کوفی بی وفاست
همچو نمرودش سر جنگ خداست
توبه کردم لیک توابم توئی
عفو خواهیم لیک وهابم توئی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گرچه دل دارم بقرآن معتمد
هم سرم بر تیغ باشد مستعد
گر بقران بخشیم شرمنده ام
ور بتیغم سر ببری بنده ام
گر بخوانی خیمه برگردن زنم
وربرانی غوطه اندر خون زنم
چاکرم از لطف اگر بنوازیم
شاکرم از قهر اگر بگدازیم
شاه گفت اهلا و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر زما
ما ره باطن نبریم از شما
بحرکی در انتقام از قطره شد
مهرکی در انکسار از ذره شد
گر ز تو نسبت بما سر زد خطا
آن خطا اینجا بدل شد برعطا
کفر اگر با ما رود ایمان شود
طاعت اربی ما چند عصیان شود
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق واپس مانده را در پیش دید
گفت چون اول من آزردم ترا
اذن ده تاگردمت اول فدا
کز بد این قوم من درخجلتم
عزتم دادی منه در ذلتم
شاه فرمودش توئی مهمان ما
میهمان را جاست اندر جان من
چون پسندم جای در میدان کنی
تن مشبک از دم پیکان کنی
گفت شاها تو مگر مهمان نه ای
که امان از جان و خان مان نه ای
پس زشه جست اذن (و) گفتا خیز باد
شد برزم و جیش را آواز داد
کای گروه دون دور از عاقبت
بی نصیب از مبدأ و از عاقبت
رفته ام گریان و خندان آمدم
رفته ام مور و سلیمان آمدم
تن نهادم پای تا سرجان شدم
جان چه باشد جملگی جانان شدم
خالی از خود گشتم و پر از خدا
از همه بیگانه با حق آشنا
گر چه من رستم زجان لیک ای سپاه
شرم دارید از رسول و از اله
این شه لب تشنه کو مهمان ماست
از ازل خود میزبان انبیاست
میهمان را آب و نان بر رخ که بست
خاطر مهمانی اینسان را که خست
آب این شط کز بهایم نی دریغ
مظهر حق را بکف ناید به تیغ
نان این وادی که ترسا را دهند
خالق عیسی برایش درگزند
این بگفت و تیغ خصم افکن کشید
برق ما نارخت زی خرمن کشید
خورد وزد تیغ سبک گرز گران
رفت و آمدگه کنار وگه میان
ناگهانش اسب پی کردند و وی
خود پیاده رزم را افشرد پی
چون فتاد از پشت زین آن باشکوه
گفتی ازپشت نسیم افتاد کوه
شد همی تیغی بجسمش جای گیر
همچو برق اندر دل ابر مطیر
بس بتن تیرش نشست و خون بجست
ضعف برد از پای و افکندش زدست
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بربالین خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
ازصفت بگسست و رو برذات رفت
طبع جیحون تاکه حر را بنده شد
از مقالش صفحه مشک آکنده شد