عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۴۹
اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر
طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر
انگار که نطفه ای نینداخت پدر
پندار که گلخنی نپرداخت قدَر
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۶۷
دلدار طلب مکن که دلدار نماند
بی یار نشین که در جهان یار نماند
دامن درکش به گوشه ای خوش بنشین
انگار که در زمانه دیّار نماند
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۷۶
میدان فراخ عمر بی تنگی نیست
رهوار نشاط نیز بی لنگی نیست
دشوار توان طلب مدام آسانی
کز دهر دورنگ امید یک رنگی نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۷۲
این شیوهٔ عشق هر خسی را نبود
وین واقعه هر بلهوسی را نبود
منکر چه شوی به حالت زنده دلان
نه هرچ تو را نیست کسی را نبود
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۸۰
هر دل که زعشق او امانش نبود
جز بر در شاهد آستانش نبود
فی الجمله سماعی که درو شاهد نیست
مانند بتی بود که جانش نبود
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۹۹
ای عشق نه سودای کسی باشد خوش
یا ولولهٔ هم نفسی باشد خوش
عشق آن باشد کز تو تو را بستاند
گر نه چو تو باشی هوسی باشد خوش
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۶
از صورت اگر چه طبع سرکش نشود
آن خود نبود که دل مشوّش نشود
سلطان و گدا و نیک و بد را دیدم
کس نیست که از صورت خوش خوش نشود
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۹
در صورت خوب دید باید معنی
کز صورت زشت خوب ناید معنی
معنی داراست صورت زشت ولی
چون خوب بود خوب نماید معنی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۴
این جلوه گری به خلق راهی دگر است
بنمودن خویش پایگاهی دگر است
مقصود تو از گوشه کلاهی دگر است
از ره دوری که راه راهی دگر است
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶
مردم همه از زرق و فسون محرومند
وز جان و دل بوقلمون محرومند
اندیشهٔ تو جان و جهانی ارزد
سبحان الله که خلق چون محرومند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۴
صد زخم چشید نفس و افگار نشد
صد تجربه کرد عقل و بر کار نشد
از گردش چرخ صد هزاران عبرت
این دیده بدید و هیچ بیدار نشد
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۵۹
شمعا هستی به سوختن ارزانی
تا بی رخ معشوق چرا خندانی
هر چند سرت به گاز برمی دارند
برمی آری سری، زهی پیشانی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۵
آدم که همی زد دم بی درمانی
ترسم که تو آن دم بزنی درمانی
زنهار که درماندهٔ هر در نشوی
گر درمانی به که زره درمانی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۳
با یار اگر آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر
چون حاصل کار مرگ خواهد بودن
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۴۵
روی تو که مَه را زخود افزون ننهد
سر بر خط هیچ کس به افسون ننهد
آورد خطی به گرد وی تا خوبی
از وی همه عمر پای بیرون ننهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
چه بود افسانهٔ منصور با یار
که کردندش بدینسان زار بردار
کسی کآن چشم خواب آلود بیند
دگر در خواب بیند بخت بیدار
نگردانم ازو روی عبادت
اگر گردم ازین باشم گنه کار
به پیش صورت آن صورت جان
چه باشد صورت چین، نقش دیوار
خیالی کار با او سرسری نیست
سری در باز یا بنشین پی کار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چو تیغ نیست محابا ز خصم پیشه ی ما
به روی سنگ دود همچو آب شیشه ی ما
ز شور عشق بود هر که باخبر، داند
که هست ناله ی ما بانگ شیر بیشه ی ما
ز فیض ابر بهاری ز بس تهیدستیم
سلام خشک فرستد به شاخ، ریشه ی ما
نمانده قدر هنر، ورنه دادی از انصاف
زمانه چون مه نو، آب زر به تیشه ی ما
شراب بی لب معشوق زهر باشد، ازان
چو زهر خورده بود سبز، رنگ شیشه ی ما
چه گل سلیم تواند کسی ز ما چیدن؟
چو شمع می خورد از آتش آب، ریشه ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بیار می که غمم باز در هجوم گرفت
دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت
به نامه هرچه رقم می کنم پریشان است
حساب کار مرا عقل ازین رقوم گرفت
هما ز بیم نیارد برو گذار کند
به خویش مقدم جغدی کسی که شوم گرفت
ملایمت دل بی تاب را چه سود دهد
نشاید آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم داشت سر عشق و از هوس غافل
نهاد دام به راه هما و بوم گرفت