عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح شاه صفی
ز پرده ساز جهان‌ نوا برخاست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پرزر شد
زبان خطبه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین می‌خواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثه‌زاست
بهار حلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ
اگر سیاه‌دلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبله‌نماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره سال شباب و می‌دانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه می‌آراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت تو می‌پیراست
کنون که آمده‌ای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صفهای فتنه می‌آراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
زموج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص می‌دیدند
که سایه کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع (کرد و) جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه خوابیده چشم می‌مالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچه‌های صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
ترا به سیر گل اقبال سایه‌گستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیه‌ساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلیدداری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح حسین خان شاملو
ساقی بیار باده که نوروز اکبرست
رنگ بهار تازه‌تر از روی دلبرست
هر چند کیمیای چمن خنده گل‌ست
مگذار داغ لاله که کبریت احمرست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نا‌رسیده گلی تازه و ترست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاترست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشرست
چون در نظر در آید روح مجسم‌ست
چون در ضمیر آید عقل مصورست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثرست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست
از بس ز فیض عصمت حسنش سر شته‌اند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست
آیینه‌وار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصورست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نو اگرست
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
انکو چو مهر مایه‌ده هفت کشورست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست
و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست
و آنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنج‌نامه صد گنج دیگرست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست
اقبال بین که خطبه او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجرست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم
در یک زمان ولی به میان شور بی شرست
روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشرست
حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان
چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست
در لجه عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه صد موج دیگرست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتح‌وار
آری همیشه فتح ازین در مظفرست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجه‌های خون چو نهنگی شناورست
تو چون عنان عزم به جنبش در آوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عو حلال‌تر از شیر مادرست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایه‌ام همه دم چار مادرست
گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسرست
ریش‌ست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیب‌ست مضطرست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست
افسانه‌ام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست
شکرانه عطیه نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست
گیرم عظیم‌تر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بی‌اختیار تربیتت ذره پرورست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست
نوروز و نو‌بهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این درست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازه‌تر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹ - مدح حسین‌خان شاملو
سحر‌ گهان که شکیب از برم گرفت کنار
به روی دل در صحبت گشود ناله زار
شب ولادت عید و جهانیان خرم
ولیک روز وفات فراغت من زار
حریفکان همه با یکدگر ز خرد و بزرگ
نوای عشرت در ساخته چو موسیقار
من و فغان دل زار و گوشه غاری
چو چشم ماتمیان فراق تیره و تار
گهی به خویشتن از بیخودی همی گفتم
که ای ز ساده‌ دلی‌های خویش در آزار
ز فرقت که نزاری چو نیستت یک دوست
وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار
جهان به طفل وفایی نگشته آبستن
وگر شده نشده از حیات برخوردار
نخست کار که بنای آفرینش کرد
میان ما و طرب کرد آهنین دیوار
من این چنین به خود اندر حدیث کز در من
درآمد آن صنم سرو‌قد لاله‌عذار
به عارضی که اگر برقعش حیا نشود
هزار طور درآید ز پا به یک دیدار
رخی جمال جمال و قدی روان روان
لبی حیات حیات و خطی بهار بهار
لبی چنانکه به هر خنده مهد هستی را
هزار طفل مسیحا صفت نهد به کنار
گشود لب ز پی پرسشم عتاب‌آلود
ولی ز جام تلافی کرشمه باده‌گسار
به خنده گفت که ای کوه درد تا کی و چند
غم زمانه کنی وقف سینه افگار
دو روزه عمر غنیمت شمار کاین ساقی
نمی‌دهد به کسی ساغر حیات دو‌بار
بیار باده که در روزگار هجر دلت
ز دو‌ر‌یت نکشید آنچه می‌کشم ز خمار
ز جای جستم و آنگه به مجلس آوردم
میی به رنگ عقیق و به بوی مشک تتار
میی چنانکه ز یمن فروغ طلعت او
نهاده طور خرد نام خانه خمار
به سعی باصره در طعمه طعم دریابند
کشند سرمه ز لایش اگر اولو‌الابصار
میی چنانکه نویسد به نام زهر اجل
برات راحت رنجور و صحت بیمار
صدای بالش بخشد نوید عمر ابد
عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار
به طعم جان بستاند به نشئه جان بخشد
سرشته اندش گویی ز وصل و فرقت یار
میی که چون ز سر شیشه پنبه برگیری
زند ز جوفش فواره‌وار جوش انوار
چو عکس جامش افتد به خاک پنداری
زمین مقابل خورشید گشته آینه‌دار
چو از نسیم صراحی گل پیاله شکفت
چمن چمن گل حسنش دمید بر رخسار
ز بس صفا خرد خرده‌دان نمی‌دانست
که باغ دولت خانست یا جمال بهار
سپهر ملت و دولت جهان جاه و جلال
محیط عز و شرف بحر جود و کان وقار
خدایگان سلاطین حسین‌خان که کنند
سران ملک به طوف حریمش استظهار
زهی به رونق عدل تو عالم آبادان
چنانکه ملک دل از مهر حیدر کرار
به جنب جاه تو چون چرخ دم ز رفعت زد
سرش به جیب عدم باز رفت دایره‌وار
بلی کسی که اناالحق زند به ملک وجود
یقین که شحنه غیرت سرش کشد بر‌دار
ز بارگاه جلالت چو عدل بر‌پا خاست
پی مرمت این خاک توده بناوار
به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق
بنای قصر خراب زمانه را معمار
برای جغد که بی‌خانمان نیارد زیست
خرابه دل اعدای دولتش بگذار
یکی بدی مه و خورشید را طلوع و غروب
شدی به طالع عزمت گر آسمان سیار
اگر مدایح خلقت ادا کنم گردد
سواد شعرم چون زلف یار عنبربار
وگر ز خشم تو رانم سخن سخن لرزد
چنانکه گنج معانی برون فتد ز اشعار
فلک جنا‌با دریا‌دلا خداوندا
زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار
هرات عمره الله خراب بود چنانک
که جز خرابی در وی نبود یک دیار
پلنگ فتنه و غول فساد و دزد اجل
ز بس به ساحت آن بوم و برگرفت قرار
ز بیم جان زره الحفیظ پوشیدی
چو برگذشتی ز آنجا سپهر شیر شکار
هزار شکر که آباد شد چنان امروز
که کعبه کرد خطابش به قبله‌الابصار
به اعتدال درو هر چهار طبع مقیم
ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار
هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه
خدای کرده ترا زین بهشت برخوردار
لطیفه‌ای‌ست درین ضمن عاقلان غفل
لطیفه‌ای که بر آن روح قدس باد نثار
که هر که بندگی شاه دین پناه کند
شود نصیبش جنات تحتها الانهار
جهان پناها ارواح انوری و ظهیر
به مدح‌خوانی من گر کنند استظهار
به پاسبانی درگاهت افتخار کنم
نگویمت که مرا همچو غیر عزت‌دار
ولی فصیحی بر در نشسته منتظرست
که کی دهندش در حضرت تو رخصت بار
چو اندر آید و بوسد بساط عز و شرف
بگو به چرخ که برخیز و جا بدو بگذار
مدانش همچو دگر شاعران کهنه‌فروش
که رخت مرده فروشند بر سر بازار
کلام او همگی وحی منزل‌ست ولی
نهند بی‌خردانش لقب همی اشعار
به علم و دانش نستایمش که می‌دانم
در‌ین زمانه بود علم عیب و دانش عار
همیشه تا که در‌ین کارگاه خلعت عمر
زمانه بافد از تار و پود لیل و نهار
قبای جاه ترا کش بقا بود نساج
خلود بادا پود و دوام بادا تار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مدح حسین خان شاملو
دوش بزمی داشتم فرخنده چون روی نگار
غم صراحی درد ساغر غصه ساقی می‌خمار
سونش الماس و ریش سینه در ناز و نیاز
نشتر یاس و دل افگار در بوس و کنار
ز آسمان گفتی که می‌بارید آه شعله‌‌‌ریز
در زمین گفتی که می‌‌‌جوشید چشم اشکبار
کاندر آمد از درم شادان و خندان همچو گل
شاهد نوروز و شاه هفت اقلیم بهار
با چنان رویی که از جام تجلیش ار شدی
مست موسی در قیامت هم نگشتی هوشیار
نکهتی گر دل نهادی بر فراق سنبلش
آسمان را سینه گشتی ناف آهوی تتار
زود بر جستم ز جا وز شوق کردم بر فراخ
واندر آغوشش کشیدم تنگ همچو درد یار
لب ز باغ تهنیت چون چید گل‌ها گفتمش
کای گلت را صد بهشت تازه در هر نوک خار
این چه آشوبست؟ گفت از بهر استقبال عید
می‌شتابند از صغار آفرینش تا کبار
خیز تا ما هم ز شهد سیر لب شیرین کنیم
چند بنشینی چو زهر اندر بن دندان مار
بس که شد گرم تقاضا خون فشانیهای شرم
شست پاکم از رخ اندیشه گرد اعتذار
آمدیم القصه بیرون زان غم‌آباد و شدیم
او بر اسب خویش و من بر سایه اسبش سوار
خوش خوشک را ندیم تا جایی که گفتی بسته‌اند
هم نظرها از تراکم بر نظرها رهگذار
حاش لله مجمعی دیدم چه مجمع محشری!
جمله اولاد هستی حاضر آنجا جز شمار
گشته چون بکر عدم خود برقع رخسار خویش
بس که بر هم ریخته بر ساحت غیر اعتبار
انتظار ار چه فراوان ریخت خون شد ناگهان
دور‌باش چاوشان مرثیه‌خوان انتظار
از میان گرد ناگه هودج سلطان عید
راست همچون آفتاب منکسف شد آشکار
هودجی دیدیم چون روی عروس آراسته
نه از زر [و] زیور ز نور خویشتن خورشید‌وار
روشن و نیکو چو روی صبح در شبهای هجر
دلکش و زیبا چو زلف شب به چشم روزه‌دار
روح زیبایی اگر بودی مصور شخص روح
نو‌بهار خوبی ار بودی مجسم نو‌بهار
برقعش چون سوخت حسن از باده شوقش نماند
عقل‌ها هم هوشمند و هوش‌ها هم هوشیار
خوش شکفته از نسیم وصل هم نوروز و عید
شاد و خندان تنگ بگرفتند هم را در کنار
بر هم افشاندند از بس در ز درج تهنیت
عقل می‌پنداشت سطح خاک را قعر بحار
همچنین راندند تا درگاه خاقان زمان
صاحب صاحبقران دارای گردون اقتدار
خان عالی‌شان حسین آن خسرو عادل که هست
افتخار آسمان و آسمان افتخار
ای بهشت دولتت را هشت جنت یک چمن
وی همای همتت را هر دو عالم یک شکار
آستینت را که باشد نایبش دست کلیم
گر بر افشانی بر این هفت و شش و پنج و چهار
بس که گردد منقلب ماهیت هستی شود
هجر وصل و وصل هجر و نار نور و نور نار
ناز را از مهر گردد تکیه گه دوش نیاز
رفع ضدیت کنی گر از مزاج روزگار
ور عیاذا بالله امرت نهی آمیزش کند
ریش ناسورم شود بیزار از جان فگار
دور بادا چشم بد خوش محفلی آراستند
ای غبار آستانت آسمان اعتبار
صف اقبال از پس سر فوج حسن از پیش روی
عید دولت بر یمین نوروز عشرت بر یسار
قدسیان صف بسته هر سودست خدمت بر کمر
ساقیان با زلف‌های عنبر‌ین در‌گیر و دار
خرم آن ساعت که باشد زلف ساقی عود‌سوز
سر خوش آن محفل که گردد جام می‌‌ آیینه‌دار
بوی آن ترسم هوس را مشک ریزد در مشام
جان فدایت باد ساقی زلف برگیر از عذار
مطربان نی عندلیبان سرابستان قدس
سازها نی روح داود مجسم در کنار
ناید اندر گوش بی آهنگ بانگ آفرین
بس که سیر آهنگ آید نغمه‌شان بیرون ز تار
مرحبا ای عود تو معبود دلهای حزین
زخمه‌ای بر تار‌زن تا سازمت جان‌ها نثار
جوش زد شهد و شکر از ریش‌های سینه‌ام
هست مضرابت مگر شاگرد مژگان نگار
مطربا نی دلبرا یک ره کمانچه ساز کن
ناله‌های زار را ای نغمه‌ات آیینه‌دار
گوش را جیب و کنار از مشک و عنبر گشت پر
یادگاری هست در دستت مگر از زلف یار
دردت افزون باد ای نایی به من برگوی راست
زین سیه مغزان ازرق طیلسان باکی مدار
کاین عصای موسی است اینجا شده عیسی نفس
یا نهال ایمن است آورده اینجا نغمه بار
این نه آهنگی‌ست کاول می‌سرودی ای قلم
برده هوشت را همانا باده مدحش ز کار
آسمان قدر آفتابا عرش مسند سرورا
ای هرات از فیض رای روشنت خورشید‌وار
دوش می‌گفتم تعالی الله عجب آباد شد
در زمان دو حسین این غیرت دارالقرار
هر چه عدل آن مصور کرد بر اوراق او
این دمیدش روح در تن از دم معجز شعار
هر نهال عافیت کو اندرین فردوس کاشت
این ز فیض نو‌بهار عدل دادش برگ و بار
ناگهم زد بانگ جبریل خرد کای هرزه سنج
از ادب هیچ ار نه اندیشی ز ما خود شرم‌دار
او چو با خود عقد بستش نو‌عروسی بود لیک
پیر زالی بود چون شد عدل اینش خواستگار
نو‌عروس آراستن آید ز هر مشاطه‌ای
پیر را کردن جوان ناید جز از پروردگار
خسروا جم مسندا حاتم‌دلا دریا کفا
ای به خاک در گهت اقبال را عهد استوار
من مدیحت سنجم و گوید فصیحی هر نفس
باز کش زین ره عنان راه مدیح خود سپار
گوهر پاکم ز کان فیض کو روح القدس
تا کند آیات فضلم را به دوش وحی بار
گوش‌ها از انتظارش سوخت اوصاف مرا
گرچه بیرون از شمارست آنچه بتوانی شمار
او لجاجت می‌برد از حد و من حیران که چون
نوش را بگذارم و مالم جگر بر نیش خار
نیستم دیگر حریف بادسنجی‌های او
یا مرا با مرگ یا او را به آسایش سپار
غصه را بر گو که بر رگ‌های او نشتر مزن
عافیت را گو که بر ریش مرهم گذار
ور به این‌ها به نگردد ریش عجبش امر کن
تا بر‌آرد شحنه غیبش دمار از روزگار
تا بود نوروز و عید ایام عیش و خرمی
فصل‌های سال تا افزون نباشد از چهار
باد یکسر سال عمرت دایما نوروز و عید
چار فصل دولتت بادا همیشه نو‌بهار
شاد گرد و شاد باش و شاد زی و شاد کن
زانکه می‌ماند همین نیکی ز نیکان یادگار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - مدح و مفاخره
باز بر اوراق گیتی نقشبندان بهار
صفحه گلزار را کردند پرنقش و نگار
حله‌ها بر دوختند از پرده‌های اعتدال
باز خیاطان علوی بر قد لیل و نهار
دایگان طبع باز اندر چمن آراستند
شاهدان سنبل و گل را همی مشاطه‌وار
برقع عزلت بیفگندند این را بر جبین
گیسوی خوبی پراگندند آن را بر عذار
شاید از فیض هوا همچون گل خورشید اگر
در فضای بوستان گل بشکفد بی شاخسار
لفظ گردد برگ و معنی گل ز تاثیر هوا
بلبل نطق ار شود در بوستان دستان گزار
خامه گردد خرم و سر سبز چون سرو سهی
گر نگارد فی‌المثل بر صفحه‌ای نام بهار
ذوق بر طبع آن چنان غالب که گاه عزم سیر
در نخستین گام پیش افتی ز خود یک میل‌وار
کرده شوق سیر گلشن بس که تاراج شکیب
در عبارت مشکل ار گیرد دگر مضمون قرار
وقت آن آمد که گردد نکهت گل مشک‌بیز
فرصت آن شد که گردد شیشه مل فیض‌بار
زان دم عیسی شود پر روح دامان چمن
زین کف موسی شود پرنور جیب کوهسار
باز شد هنگام آن کازادگان دردنوش
چون صبوح عید برخیزند از خواب خمار
باده را بینند هر سو مجلسی آراسته
زهد را یابند در کنجی نشسته سوکوار
مطربان در کف نهاده هر طرف عود طرب
در میان آورده این ترکیب با مضراب تار
کای گلستان جمالت حسن را باغ و بهار
از شمیم زلف تو پر ناف آهوی تتار
دیده‌ای کز دست حسنت باده حیرت کشد
کی برد در بستر مرگش دگر خواب خمار
مرگ نتواند نهد بر پای او بند عدم
در هوای زلف تو هر دل که گردد بی‌قرار
هر کجا بی روی تو یک دم نشینم بر زمین
تا ابد روید به جای سبزه چشم اشکبار
از در ماتم کند دریوزه آسودگی
ناتوانی را که گردد دل ز هجرانت فگار
دل کنار از جیب می‌نشناختی آن دم که عشق
داشت مالامال از خون جگر جیب و کنار
خاک کویش بوی جان دارد همانا کرده است
موکب دارای میمون جهان ز آنجا گذار
یم دل جم جاه حاتم پیک دستور‌العقول
عروه‌الوثقی هفت و قره العین چهار
ای که گر امرت بگرداند زمام دهر را
آید ار زاید به ناقص طبع هنگام شمار
عرصه امکان نگردد کاروان‌گاه قدر
ناقه تقدیر را کردند از نهیت مهار
در تلاطم آور طوفان قهرت دهر را
موج در بحر نهیبش گم کند راه کنار
شاهباز همتت با عقل کل می‌گفت دوش
عمرها شد تا دلم دارد تمنای شکار
عقل بر گفتش که اینک صیدگاه کون هست
گفت خامش خامش ای طفل مهین روزگار
من نه طبع کهربا دارم وگر هم دارمی
نیست گیتی را برم مقدار کاهی اعتبار
داورا فرمان ‌دها ای بخت اقبال ترا
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
ای که عمری در کف پایت جبین عجز سود
قدر چون می‌خواست در پوشد لباس اعتبار
از پی اظهار اعجاز حسام کلک تو
باب آمد شد گشادند اندرین نیلی حصار
ورنه می‌کرد از نهیب ترکتاز قهر تو
حارس تقدیر و رب آفرینش استوار
چون نهد بنیاد دیوان معالی جاه تو
چرخ را بر خاک بنویسد برات افتخار
من همان شخص مزکی طبع قدسی فطرتم
کز بیانم جان همی یابد نهاد روزگار
من همان عین مسیحایم که گر نامش برند
آید اندر گوش هوش اسم فصیحی آشکار
آن محیطم من که چون گردم به ناگه موج‌زن
افکنم چون خار و خس در معانی برکنار
در شبستان خیالم پای نه تا بنگری
شاهدان حوروش در پرده‌های زرنگار
نا گرفته ساعد سیمینشان جز آستین
نابسوده سنبل مشکینشان الا عذار
پر به عصمت نو‌عروسانند همت را بگوی
تا شود بهر تو ز‌آنها گلرخی را خواستگار
نظمم ار بر کوه خوانی جای گلبانگ صدا
از دل خارا بر‌آید عقد در شاهوار
ابر نیسانم که چون در جلوه آیم در چمن
گلبن آرد جای گل من بعد مروارید بار
من چنین نیکم ولیکن طالع و بختم بدند
این یکی خصم دل و این دشمن جان فگار
یا‌رب آن یک باد چون اعدای جاهت سرنگون
وین دگر بر آتش غم چون تن خصمت نزار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح حسین‌خان شاملو
رمضانی گذراندیم به صد نعمت و ناز
رمضانی نه که سی عید همه عیش طراز
روز او کوته و کم عمر چو شب‌های وصال
در درازی شب او مایه‌ده عمر دراز
روز گویی که ز کوتاهی بود‌‌‌ش پر و بال
ورنه این گونه محال‌ست سفر بی‌پرواز
همچو گرگی که رباید بره‌ای بردی مهر
جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز
گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید
رخ نمودی و کشیدی سر از‌ین منظره باز
یا که پنهان به سوی حقه مغرب می‌برد
مهره از حقه مشرق فلک شعبده‌باز
لیک ما را همه شب روز طرب بود که بود
اختر طالع ما عکس فلک دوست‌نواز
گاه از پند حکیمان خردمند شدی
بزم چون جوهر اول صدف گوهر راز
نبض مجلس چو شدی منحرف از جنبش اصل
از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز
گاه از فیض ندیمان که بهار طربند
دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز
ذوق غالب به حدی بود که بی خود می‌کرد
مرغ روح همه بر گرد سر هم پرواز
گاه از سیر کتب دیده گلستان گشتی
چه کتب! غنچه هر نقطه در او گلشن راز
تازه گلدسته‌ای از معنی رنگین هر سطر
کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز
بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی
هر رقم غنچه اشکی است ز مژگان نیاز
گاه افسانه عالم ورقی می‌خواندیم
بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز
گاه از میخانه عشقی قدحی می‌دادیم
بهر سرگرمی مستان حقیقت‌پرداز
گاه در محفل ما جوهر کل خنیاگر
گاه در مجلس ما روح قدس دستان‌ساز
بر سر مطرب از انجم گل تحسین می‌ریخت
آسمان چون‌که ز مضراب شکفتی رگ‌ساز
لهجه عود حدیثی به رگ جان می‌گفت
که نبود آگه از آن سر نه حقیقت نه مجاز
روح محمود کمانچه چو نوا ساز شدی
ناله خویش شنیدی ز خم زلف ایاز
ناله در سینه مرغان بهشتی می‌سوخت
لب نایی چو شدی با لب نی هم‌آواز
گاه از عطر شدی هندی شب مشک‌فروش
راست همچون شکن زلف عروسان طراز
دهر میخواست بخوری پی این بزم که ماند
خال مشکین به سر آتش رخسار ایاز
بود آماده ز الوان نعم بی‌منت
هر چه گنجیدی در حوصله خواهش آز
سفر فردوس برین سفره چی ما رضوان
میزبان رحمت یزدان و چنو بی انباز
هر چه در مخزن خود داشت نهان خازن هلد
همه را کردی در گوشه خوانی ابراز
جنت نسیه به پاداش دهد صایم را
آنکه از رحمت او گشته در روزی باز
لیک ما را همه شب جلوه جنات نعیم
نقد بود از کرم خان فریدون اعزاز
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود
سخطش خصم‌گداز و کرمش بنده‌نواز
بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک
اثر قوت گیرایی از چنگل باز
کارفرمای قوا گردد اگر همت تو
مرغ هم از قفس بیضه نماید پرواز
چرخ را دامن اقبال تو می‌گفت به لطف
چند بی‌فایده برگرد جهان این تک و تاز
مطلب خویش اگر می‌طلبی اینک من
لامکان در ته پا نه پس از آن دست نیاز
چون کنم فکر مدیح تو خرد جبهه خویش
پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز
عشق هم صفحه جان بر کف خواهش بنهد
برم آید همه تن شوق و سرا‌پای نیاز
خامه بردارم و از ناطقه گیرم دستور
پس شوم گاه بر‌ین گاه بر آن نقش طراز
بس که در باب ثنای تو حریصم خواهم
که همی تا ابد انجام گریزد ز آغاز
داو‌را خامه گستاخ فصیحی امروز
باز گردیده پی مدح تو معنی‌پرداز
نغمه‌پردازی کلک من و مدحت هیهات
من گرفتم که چو داود نمایم اعجاز
شعر سازی‌ست بر آن تار فراوان لیکن
تارها جمله یک آهنگ نباشد در ساز
تا آهنگ در‌ین ساز ثناسنجی تست
لیک مضراب من آنجا نبود محرم راز
به مشامش بجز از نکهت خجلت نرسد
به سوی چین‌چو برد تحفه صبا بوی پیاز
لیک آنجا که شود خلق تو بیاع متاع
بر رخش گرد کسادی‌ست چو گلگونه ناز
نظم من آن زر قلب‌ست به بازار خرد
که ز شرم محک تجربه آید به گداز
لیک اگر سکه اقبال تو یابد گردد
در صفای گهر از مغربی خور ممتاز
تا در این دیر مجازی بود آیین دو عید
عید تو باد حقیقت ز جهان باد مجاز
باد بر چهره آمال تو از همت شاه
در اقبال دو عالم چو در دولت باز
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مدح حسین خان شاملو
نمود گوشه ابرو شب از افق دو هلال
که کرد تا در شام آفتاب استقبال
چو موج غبغب سیمین بتان همایون‌فر
چو سیم ساعد گل عارضان همایون فال
یکی هلال لب جام و دیگری مه عید
کز اتحاد نمودند هر دو یک تمثال
بیا به میکده کاین موج سلسبیل نشاط
به کیش صومعه چین‌ست بر جبین ملال
بنوش می‌که ز تاب سموم ماه صیام
درون سینه نفس خشک تن فتاده چو نال
چو در قنینه بود چیست؟ یوسف و زندان
چو در پیاله رود چیست؟ طور و نور وصال
عزیز مصر قدح می‌بود به شیشه مهل
که نزد شرع و خرد حبس یوسف است وبال
میی که هم ز شرایین تاک در تازد
به فرق و تارک دردی کشان شیفته حال
چو در حریم خرد پا نهد بدان ماند
که آفتاب شود در عروق شب سیال
میی که صوفی کامل عیار عقل درو
به سر برد خلوات از برای کسب کمال
به جنب روشنیش نور عقل بنماید
مثال پیکر زنگی درون آب زلال
میی چنان که ز فرط حرارتش گویی
ز آفتاب لب صبحدم زده تبخال
گلاب شعله فشانند بر جبین مستان
ز تاب‌می دلشان چون شود ضعیف احوال
مگر به برقع لیلیش کرده مجنون صاف
که تلخ‌تر بود از عشق و شوخ‌تر ز جمال
میی چنان که توانی خرید اگر خواهی
ز رحمت ازلی عالمی به مثقال
کجا شگرفی نامش کجا زبان قلم
مگر ز عفو کند خامه کاتب اعمال
میی چنان که به رویش چو نوکنی مه عمر
هلال عید شود قامت خمیده به فال
نشاط از پی عمر گذشته در تازد
چنان که بر اثر خان جم نشان اقبال
خدایگان سلاطین حسین خان که بود
ز داغ بندگیش روی ملک فرخ فال
خهی به فرق تو ز یبنده تاج دولت و دین
ز هی به بخت تو نازنده تخت عز و جلال
ز آستان تو تابنده آفتاب شرف
به خاک راه تو پاشیده مایه اقبال
اساس قد تو ایمن ز رخنه‌های فتور
جهان جاه تو فارغ ز حادثات زوال
سخا ز طبع تو جوشد چو موج از دریا
کرم ز دست تو روید چو سبزه از اطلال
اگر در آینه تیغ تو عدو نگرد
مثال خود نشناسد ز بس تغیر حال
چنانچه ناوک اندیشه از کمان بجهد
ز بیم آینه بیرون جهد دل تمثال
نگاه خصم که یا‌رب سپهر خصمش باد
ز بس به خار حسد کردش از رمد پامال
عصای مژگان گیرد به دست و بر خیزد
بپای ناشده افتد ز پای چون اطفال
وزش تو دیده دهی آفتاب تابان را
کندبه تیر نظر چشمه چشمه چون غربال
ثنای باد بهار کف تو می‌گفتم
به باغ صفحه الف سبز شد نهال مثال
مدیح ابر سخای تو می‌نوشنم دوش
زبان شکفت به کامم چو گل ز فیض شمال
سحر به رخصت قدرت بر آسمان رفتم
شدم به سیر شبستان جوهر فعال
سماع زمزمه قدسیان دلم نفریفت
دمی نشستم و بر‌خاستم به استعجال
چو دید داغ توام بر جبین ز جابر خاست
گذاشت جابه من و رفت خود به صف نعال
سخن ز سلسله‌های نظام کل می‌رفت
ز بعد عهد تو دور گذشته داشت ملال
رقم نوشت که بندد زمام ماضی را
مدبر فلکی بر قطار استقبال
تو هم بگو به عطارد که حکمش امضاکن
که تا به گرد تو گردد چو شعله جوال
عقاب دولت خصمت که صید لاغر او
سپهر بودی در صیدگاه عز و جلال
به نیم‌چین که در ابروی کین فکندی شه
چو مرغ دیده اسیر شکنجه پر و بال
ز آفتاب جلال تو بدر رو گرداند
به سنگ تفرقه شد ساغرش هلال هلال
در آسمان و زمین ورنه از حمایت تو
مه کمال بود ایمن از خسوف زوال
ارم بساطا فردوس مجلسا خانا
زهی به خلق در آفاق بی‌نظیر و همال
نخست روز که از فیض ابر تربیتت
هنوز چشمه فکرم نداشت موج زلال
هنوز نوبر نخلم نبوده میوه قدس
که بود طوبی طبعم هنوز تازه‌نهال
چو باد بود تمامم نفس ولی همه سرد
چو غنچه بود متاعم زبان ولی همه لال
کنون ز تربیتت عندلیب و طوطی را
به باغ خلد در آموز‌می نوا و مقال
تو بال روح قدس دادیش به خلد سخن
و گرنه طایر من بود کاغذین پر و بال
به دولت تو که از آن خجسته پی است
مرا فتاده به هر برج آسمان خیال
هزار کوکب مه نام مشتری القاب
هزار اختر مسعود آفتاب نوال
نمونه را قدری نزد حضرت آوردم
ببین اگر نپسندی بگوی تا در حال
یکان یکان همه را بر بساط نظم آرم
دهم به نزد تو عرض هنر سپهر مثال
به دست‌بوس تو شایسته نیست می‌دانم
به پای‌بوس خودش بر گزین و کن پامال
همیشه تا که شب عید از نسیم نشاط
به روی غصه زند موج عیش چین ملال
شکفته باد گل جامت از نسیم طرب
چو از نسیم بهار نیاز باغ جمال
به فرق سایه شاهنشهت مخلد باد
که هست فرق تو در خورد سایه اقبال
مرا دعای دو شب واجب‌ست بر ذمه
که باد هر دو ز شبخون صبح فارغ بال
یکی شبی که تو عشرت کنی و می نوشی
به ساقیان بهشتی جمال مشکین خال
دگر شبی که حسودانت در شکنجه غم
کشند ساغر ز قوم در جحیم نکال
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در گلایه و پوزش
زهی فصیح زبانی که طبع نیر تو
فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه طوطیان شیرین‌گوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی د‌ست
کمان سست مددکار قوت بازوست
سمند رای ترا مهر نور پیشانیست
نجیب قدر ترا ماه کاسه زانوست
بر آسمان سخا همت بلند ترا
ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست
مگر ریاض امل نو‌بهار دولت تست
که آفتاب قیامت درو گل خودروست
همیشه در خم ابروی شاهدان دارای
از آن کمان تو پیوسته چون خم ابروست
در آن چمن که صبا آه صبح خیزانست
گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست
بهار عنبرسارا کم از خزان حناست
در آن چمن که بهار از خط تو غالیه‌بوست
کشیده صورتی امروز مانی قلمت
که بهترین رقم کارخانه مینوست
زمین قطعه تو قطعه‌ای بود ز بهشت
درو معانی پیچیده پیچش گیسوست
نتایج قلمت تا به مجلس آمده‌اند
مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست
به پاسداری ناموس خسروان سخنت
سریر سلطنت حسن را مهین بانوست
ز شمع جوهر فردست دوده قلمت
خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست
قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست
چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست
ز بحر نظم تو هر جالبی است سیرابست
همین لب قدح امروز تشنه لب جوست
دلم ز خوی تو نازک‌ترست پنداری
که این دو برگ گل از نو‌بهار یک بر زوست
به این گمان که به نازک دلان سری داری
همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست
درین دو‌روز همانا شنیده‌ای که مرا
در آب دیده غباری ز گرد آن سرکوست
ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست
ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند
ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
نهان چگونه توان داشت از تو رازی را
که همزبان لب دوستان دشمن خوست
کسی به همت من نسبت تمنا داد
که پست فطرتی آسمان ز همت اوست
به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت
که آن گل از چه نهال آن می‌ازکدام سبوست
مرا بغیر خدا نیست خواهش از دگری
رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست
هزار مرتبه با دوست گفته‌ام غم خویش
ولی برابر دشمن نگفته‌ام با دوست
مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد
چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست
ولی گمان به کسی می‌بری ز دوری فکر
کزین گمان خطا همچو مشک بی‌آهوست
از آن چو شمع دم از نور می‌زند نفسم
که روشنایی چشمم ز نور دیده اوست
درین حکایت ازین بیشتر نمی‌پیچم
بدست پیچش بی‌جا اگرچه یک سر موست
نکرده‌ای چو کمان پشت بر صف دشمن
به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست
سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر
دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست
خطا به اصل خدنگ تو هر که نسبت داد
اگر گمان خطا هست در جبلت اوست
عروس طبع ترا با وجود این همه حسن
همیشه آینه فکر بر سر زانوست
در آن حریم که عریانی سخن عیب‌ست
برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست
چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد
سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست
دلم چو لاله ز پیکان آبدار پرست
زبان چگونه نشانم به عذر‌خواهی دوست
گذار قافیه ز آمد شد سخن تنگست
ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست
چو غنچه زان نفسم تنگ می‌شود کامروز
جهان ز وسعت خلق تو نافه آهوست
سپهر منزلتا بیش ازین نمی‌گویم
که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست
برابر کرمت هر چه کرده‌ایم بدست
تو در برابر آن هر چه می‌کنی نیکوست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۶ - درستایش مشرقی و عذر‌خواهی از او
زهی ز مشرق طبع تو آفتاب خجل
که هر چه زاده این مشرق‌ست بهتر ازوست
تواضعی‌ست ز تو مشرقی وگرنه سپهر
فسرده غنچه پر گرد و خاک این مینوست
چو لب به شعرگشایی ز فیض شادابی
سخن بر آن لب مانند سبزه بر لب جوست
ز نو‌بهار ضمیر تو گوش را چون گل
هزار گونه طراوت برون ز رنگ و ز بوست
به تخم کاری طبع و به آبیاری فکر
چه احتیاج مرا وصف تو گل خودروست
سواد خط دهد از معنی تو نکهت مشک
مگر معانی رنگین تو گل شب‌بوست
خیال زلف بتان هست در دل همه کس
چرا همین سخن دلکش تو عنبربوست
وفا شکوها صافی دلا ملک طبعا
غبار خاطرت از من بگوی تا ز چه روست
اگر فسرده‌زبانی ز غمز حرفی گفت
تو خود ندانی کان آب خانه‌زاد سبوست
زبان بنده و بد گفتن آسمان داند
که در قبیله نطقم هر آنچه هست نکوست
به راستی سخنم در زمانه مشهورست
وگر کجی‌ست در آن تاب زلف و پیچش موست
در این حدیث دل پاک تو گواه منست
زهی به پاکدلی شهره نزد دشمن و دوست
فرشته خویا لعن خدا بر آن شیطان
که سرگردانی خوی تو از غوایت اوست
چو نقش کینه نفس در دلش گره بادا
که مغز تلخ همان به که پوسد اندرپوست
گر احمقی سخنی گفت منحرف چه شوی
شتاب بر اثر بانگ غول نانیکوست
نوای مجلس روحانیان چه می‌داند
شکم‌پرستی که همچو نای جمله گلوست
گرفتم آن که زبانم نوای عصیان زد
کریم را نه که عفو گناه عادت و خوست
دو بیت کلکم ازین پیش کرده بود انشا
برای حال من امروز آن دوبیت نکوست
ز دوستان به گناهی نمی‌توان رنجید
کجی ز دوست پسندیده چون خم ابروست
دورنگی گل رعنا گناه گلشن نیست
گناه رنگ رزیهای آسمان دوروست
ولی به عذر تسلی نمی‌شود دل تو
بهل که خشک شوم همچو مشک اندرپوست
به خاکم ار گذری بعد از آن کنی معلوم
که از شمیم محبت‌پرست مرقد دوست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۷ - توصیف غار جمشیدی
تعالی الله نه غارست این جهانیست
زمین او ز رفعت آسمانیست
عقاب آسمان را گر تواند
که اینجا پر زند خوش آشیانیست
به هر برجی در آن از روح قدسی
خجسته کوکبی صاحب قرانیست
ز خدام در این آستانست
اگر آن آسمان را پاسبانیست
ز انوار تجلی در فضایش
ببینی هر کجا راز نهانیست
تو گویی گوهر خورشید و مه را
به هر سنگ اندر او فرخنده کانیست
معاذالله تو و مدحش فصیحی
گرفتم آن که هر مویت زبانیست
به جمعی اندر آن مجلس گرفتم
که از اخلاص هر موشان جهانیست
همه صحرانشین و شهرزاد‌ند
وفا را طبع ایشان ترجمانیست
لقب جمشیدی و جمشید فطرت
بنامیزد چه فرخ دودمانیست
چو دیگ قدرشان در جوش آید
فلک آنجا کلوخ دیگدانیست
خداشان دایما فرخنده دار[ا]د
ازین فرخنده منزل تا نشانیست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - مدح حسین‌خان شاملو
دی در بهار صبح درون آمد از درم
بختم شکفته روی تر از صبح نو‌بهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریب‌تر از طره نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار
گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطره‌وار
اینک رسید تازه‌بهاری که بنددی
گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
می‌گفت بعد از‌ین سگ سر در قلاده‌ام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسب‌آرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کد‌بانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسین‌خان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفه‌تر که بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سر مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچه‌های معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه من گشت میوه‌دار
احوال کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر بر‌آردش از جانن حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آبست نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم‌ خانه مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
وامروز کعبه دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر روشن چراغ باد
چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه جهان
چونان که اسم و رسم خرابی از‌ین دیار
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - ماده تاریخ
مرحبا ای مهین نشیمن قدس
کز تو این خلد گشت منزل عیش
یاریت نوبهار فراش‌ست
که ز تو پر گل‌ست محفل عیش
رنگ گلهای غصه بشکستی
بس که آراستی شمایل عیش
حیرتم سوخت کز چه آب و گلی
کاین قدر نشئه نیست با گل عیش
یک جهان نو‌بهار اگر آید
نشکفد بی تو غنچه دل عیش
در تاریخ تو گشوده شود
چون مکرر شود منازل عیش
رقم نام بانی تو کنند
سر ابیات از انامل عیش
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو
مقدم شاهد نوروز مبارک بادا
راست چون غره سال شهی و خاقانی
بر که؟ بر شاه دگر بر که؟ بر آن بنده شاه
کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه گرفت
دولت از خاک درش منصب عالی شأنی
ای به نامت گل اقبال خراسان شاداب
راستی نام تو ابریست به از نیسانی
پیش ابر کف دریا منشت رود بهار
شکوه کرده مگر از آفت بی‌سامانی
قطره‌ای چند بر آن تشنه لب افشاند خرد
گفت آن چهره‌گشای کرم یزدانی
من ازین غافل و رفتم که کنم ز ابر بهار
ناگهم کشتی اندیشه بشد طوفانی
داورا دادگرا ای به هنر مدحت تو
داده کلک خردم را روش حسانی
منم آن مرغ بهشتی که به منقار کشم
خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی
آشیان بندم تا طایر معنی از عرش
آید اینجا رهد از آفت سرگردانی
چارده سال فزونست که در مدحت تو
کرده‌ام همچو مه چارده نورافشانی
همه ز اکسیر ثنای تو نفس کردم رنگ
همه بر گلشن مدح تو شدم دستانی
کیمیایی ز مدیح تو به دست آوردم
ساختم مغربی خود ز شب ظلمانی
فکرتم چون گل خورشید نه خودروی گلی‌ست
کرده لطف تو درین مزرعه تخم‌افشانی
دست صبح آبله دیده‌ست ز خورشید که کرد
در زمین دل صادق نفسم روحانی
تار و پود سخنم رشته جان خردست
این سخن را همه دانند تو هم می‌دانی
گر بسیط سخن قدس طرازی بندی
معنی از پرده برون نامده از عریانی
نه خطاییست سخن تا نفس آهسته زنم
دعوتم هست ز سر تا به قدم برهانی
پیش ازین دوخته بودند ز دیبای سخن
بر در معنی صد حله همه سحبانی
لیک چون تخته مدح تو بر آن حله نبود
همه معنی قمری کرده سخن کتانی
عاقبت شیوه خیاطی ازین نادره حسن
داشت دوران به من از همت تو ارزانی
حله‌ای دوختم از مدح تو بر وی صد نقش
حله‌ای جیب افق کرده بر او دامانی
گر ازین دوختمی مصحف معنی بودی
همچنان در حرم جوهر کل زندانی
چندازین لاف سرایی همه اقبال تو بود
هر چه در آینه ناطقه شد جولانی
از لب دولت تو هر چه شنیدم گردد
همچون طوطی بر آیینه روایت خوانی
هر چه بر روی معانی ز نفس یافته‌ام
اینک آورده‌ام ار رد کنی ار بستانی
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول
در سجود تو فراموش کند پیشانی
ور معاذالله نپسندی این جنس کساد
همه بر قافله عرش شود تاوانی
تاکه در مه سر سال آورد از خلد به بام
ساعت سعد ترا روی مه کنعانی
باد هر ساعت عمرت ز نکویی زآن‌سان
که برد دل ز کف دولت جاویدانی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - اخوانیه
ای صبا در شمیم سنبل و گل
غوطه زن چون بهار روحانی
پس از آن رو سوی دیار کرخ
آن به خوبی بهشت را ثانی
آسمان‌وار از طریق نیاز
بوسه زن آستان سلطانی
ور در آن بارگه دهندت بار
اندر آ آن چنان که می‌دانی
پای تا سر زبان برای ثنا
همه تن بهر سجده پیشانی
دم عیسی به وام گیر و بکن
درخور مسندش ثنا خوانی
چون طرازی ثنا چنان بطراز
که کند انجمن گلستانی
پرده ساز را بلند مساز
کن سبک روح نغمه‌افشانی
گوش اقبال را مباد کند
نفست رنجه از گرانجانی
گوی کای نو‌بهار دولت را
خاک ملک تو ابر نیسانی
وارث تخت و تاج جمشیدی
صاحب خاتم سلیمانی
ابرش آفتاب نعل تو را
صبح اقبال کرده میدانی
تو مسیحای دولتی زان‌رو
زنده شد از تو رسم سلطانی
سلطنت با هر آن که جز تو بود
راستی یوسفی است زندانی
بر فصیحی که کاسته تن او
کرده در چشم مرگ مژگانی
رشحه خامه‌ات چو اشک نیاز
کرده آب حیات افشانی
کبککی کارمغان فرستادی
ای تو اقلیم جود را بانی
خاک خون خورده شهید ترا
داد جان باوجود بی‌جانی
لیک آشفته خاطرم را داد
غوطه چون زلف در پریشانی
که کبابش کنم بر آتش دل
پس برم جوع را به مهمانی
یا هم اندر تنور سینه چو داغ
نهمش بهر درد بریانی
هیمه کاش آنقدر فرستادی
کرمت ای تو حاتم ثانی
که بدان کردمی کباب آن را
رستمی زین مضیق حیرانی
سخنم گرچه برهنه است مرنج
زیور شاهدست عریانی
می‌توانی گرش تو بپسندی
که لباسی بر آن بپوشانی
ور به نازک دلت گران آید
ای دلت را نشاط ارزانی
وافرستش به سوی من که کنم
چون زبانش به کام زندانی
ور به یک مشت خس نمی‌ارزد
که بدانش چو من بسوزانی
جود خود را بگوی تا سوزد
چون منش ز آتش پشیمانی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - ماده تاریخ دیگر
ای نسخه کارگاه مانی
فهرست کتاب کامرانی
چون کعبه سرآمد زمینی
چون مهر چراغ آسمانی
نی شاهدی و چو شاهد شوخ
هر لحظه کرشمه می‌فشانی
بر پیکر تو ز بس لطافت
ترسم که کند صفا گرانی
فرزند عزیز آفتابی
او پیر شد و تو نوجوانی
می‌زیبد اگر کنی به خورشید
در کفه روشنی گرانی
در ساحت قدرت آسمان را
آورد زمین به میهمانی
چون دید شکوه حضرت تو
بوسید زمین به پاسبانی
در جوف تو خضر کرده پنهان
سرچشمه آب زندگانی
تا ساحت مسند خراسان
یابد ز تو عمر جاودانی
نی ز آب و گلی که روح پاکی
در پیکر خاک تیره‌جانی
رضوان گویی به ما فرستاد
قصری ز بهشت ارمغانی
نی‌نی که بهشتی و از آن شد
تاریخ بهشت کامرانی
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو
ساقی بیا و از میم آشفته حال کن
مغزم ز ترکتاز طرب پایمال کن
ز‌ آن آفتاب‌منش جرعه‌ای بریز
در جام لطف و بدر غمم را هلال کن
خمیازه‌های مهر به یک جرعه آخرست
بیچاره را شکسته سفالی خیال کن
با نو بهار دوش به دوش آی در چمن
بر بلبلان کرشمه گل را و‌بال کن
در باغ بزم موسم پرواز جام شد
بر پیکرش نسیم شو از موج بال کن
بر ما ستم‌کشان که حرامست عافیت
صاف نشاط را دو سه روزی حلال کن
می بهر دیگران همه در جام جم بریز
چون دور ما رسد قدری در سفال کن
ما خاک مشربان حریم محبتیم
گردیم و پا‌شکسته دامان عزلتیم
بر‌خیز تا زنیم صلا مهر و ماه را
خاور کنیم مغرب بخت سیاه را
ز آن می که چون به جام رود گوید آسمان
یوسف به دلو مهر بپیمود چاه را
گردد ز رشک غنچه گل جام تا کند
محروم از نظاره او باده خواه را
ز آن می‌که چون ز شیشه به سیر قدح رود
گم سازد از نشاط به هر گام راه را
بیخود به نیم جرعه تماشا بیفکند
صد جا ز دیده تا سر مژگان نگاه را
آن یادگار کوثر همت که پاک شست
از طبع کهربای طمع ذوق کاه را
آن می که گر به نامه جرمش رقم کنند
رضوان وکیل خلد نویسد گناه را
گستاخ چون کرشمه و خوشخوی چون حیا
آرد به پا‌ی‌‌ بوس گدا فرق شاه را
مستان کبریای درش منفعل شوند
روبند اگر به بال ملک سجده گاه را
تا کی ز حرف شاه و گدا کام تر کنیم
مطرب بیا که نغمه مستانه سر کنیم
نوروز مهمان شده امشب بهار را
بیدار کن ز خواب به مضراب تار را
دی داد آفتاب سراغ از لب مسیح
در ناخن تو مرهم جان فگار را
بی ناله تو گر همه گیسوی دلبرست
از روی عیش دور نسازد غبار را
دل می‌برد نوای تو گویی نهفته‌اند
در پرده‌های ساز تو روی نگار را
خاصیت ثنای تو در دست طبع من
مضراب ساخت خامه معنی نگار را
بگشا لب سرود که فرصت غنیمت است
ناگه کسی خبر نکند روزگار را
بیتی ز ناله ده و صید روح کن
آموز از کرشمه ساقی شکار را
از بلبلان نغمه‌سرا باغ دلبرست
بی‌ناله ورنه گلشن و گلخن برابرست
عیش و نشاط بی گل و سنبل کدورت است
خاصه کنون که ملک هری رشک جنت است
ز آب و هوای این سره ملک است فیض گیر
گر نار ایمن است و گر خاک تبت است
کلکم به سهو روضه رضوان رقم زدش
این باغ را بدان چمن آخر چه نسبت است
این در به روی معصیت و زهد بسته نیست
و آن در مقفل است و کلیدش عبادت است
خاکش چنان به ذوق که چون لاله گل درو
اقلیمی از قلمرو داغ محبت است
در زلف شاخ روی عروسان گل به دی
رخشد چو شب چراغ که در کان ظلمت است
از بس گلش به آب نزاکت سرشته‌اند
گوش گلش ز ناله بلبل جراحت است
خاکش ز پای نقش نگیرد چو سطح آب
برهان این کمال کمال لطافت است
این خاکدان به دولت خانست این چنین
خود کیمیای خاک ز اکسیر دولت است
خان زمین امان زمان امن آسمان
مسند‌نشین ملک خراسان حسین‌خان
ای آفتاب سایه‌نشین جلال تو
دولت نموده صید دو عالم به بال تو
تو ظل پادشاهی و شه ظل ایزدست
اینک دلیل مملکت بی‌زوال تو
مهلت بس است رخصت ایام ده که سوخت
دوزخ در انتظار تن بدسگال تو
دادن ز باد ثروت روغن چراغ را
یک معجزست از کف دریا نوال تو
شستن به آب خال سیاهی ز روی بخت
یک موجه است از لب کوثر مثال تو
نوروز آیدت سر هر سال تا کند
نوروز خویش بر رخ فرخنده‌فال تو
حجاب را بگو که دهندش چو چرخ بار
تا آید و نظاره کند بر جمال تو
آن هوشمند را که خرد تاج تارک‌ست
داند که دیدن رخ دولت مبارک‌ست
تا هست روزگار ترا بخت یار باد
بخت ترا عروس ظفر در کنار باد
تا در زمانه قاعده نو‌بهار هست
باغت ز آب و رنگ بهار بهار باد
آن کس که سایه‌پرور بخت بلند تست
بر تو سن مراد چو بختت سوار باد
و آن کس که دست کشت ولای عدوی تست
همچون سر عدوی تو پامال دار باد
هر نطفه‌ای که در رحم آفرینش است
در آرزوی خدمت تو بی قرار باد
و آنگاه تا رسند به خدمت یکان یکان
ارکان قصر دولت تو پایدار باد
کلک ثنا طراز فصیحی به دولتت
تا آن زمان به مدح تو گوهر نگار باد
نی‌نی که در دو کون همین است کار من
شاهد بس است خامه معنی نگار من
من کیستم ز هرزه‌درایان سبک‌سری
ز آشوب زلف تفرقه مجنون ابتری
ز آسیب سنگ حادثه بشکسته بیضه‌ای
در بیضه شکسته همی مرغ بی‌پری
نی قوت کشیدن قوتم ز خرمنی
نی‌ طالع رسیدن شیرم ز مادری
گاهی به چاه نثر کنم حبس یوسفی
گه در مضیق نظم کنم بند کوثری
پاشم چمن چمن گل معنی به پای لفظ
شریان فکر را چو گشایم به نشتری
بندم بر آفتاب معانی ز حسن طبع
مشاطه‌وار از شب الفاظ زیوری
کاوم به نیش ناخن اعجاز حرف را
پنهان کنم در آن به هنر بحر گوهری
از من نهال ناطقه شد میوه‌دار و من
هستم زمانه را به مثل نخل بی‌بری
نشناخت گر زمانه مرا صاحبم شناخت
نی‌ صاحبم که صاجب تخت سکندری
پرواز روز تا بود از بال صبح و شام
بر فرق بنده سایه خان باد مستدام
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - ساقی نامه و مدح حسین‌خان شاملو
ساقیا آن قدح نور بیار
آن چراغ دل منصور بیار
آن شفای تن رنجور بده
کیمیای دل معمور بیار
جرعه‌ای در قدح خاور ریز
محک حوصله طور بیار
سرو نو خاسته خلد تویی
روی آراسته حور بیار
صاف‌تر از نفس عیسی کن
گرم‌تر از دم منصور بیار
که بهار آمد و نوروز رسید
عیش با طالع فیروز رسید
آن می‌ صاف که با صوفی روح
یافت در خلوت یک شیشه فتوح
می‌توان کرد ز یک ‌پر تو آن
در دل تیره شب هجر صبوح
از فروغش شده بی‌منت چشم
در گلزار تماشا مفتوح
ساقیا زان گهرین جام کزوست
غرقه بحر ادب کشتی نوح
جرعه‌ای بخش کز اسباب جهان
جگری دارم و آن هم مجروح
روزگاری‌ست که ماتم زده‌ایم
چون سر زلف تو بر هم زده‌ایم
نو‌بهارست و چمن جلوه‌فروش
گل و بلبل همه در جوش و خروش
ابر در گریه و گل را ز نشاط
دهن از خنده رسد تا بر گوش
نگه از ذوق چنان رفته ز خویش
که کشندش مژه‌ها دوش به دوش
مطربا سینه تاری بخراش
بلبل باغ نشاطی بخروش
ناله‌ای کن که چو گل مستان را
خون دل جوش زند تا بر دوش
زنده کن تار به مضرابی چند
که رگ مرده بود تار خموش
دو جهان را به نوایی مستان
ناله‌ای را به دو عالم مفروش
خوش هراتی‌ست حزینم مپسند
طرفه فصلی‌ست بزن راهی چند
این چه فردوس طرب فرجام است
که در آن خاک سیه گلفام است
چون سموم از غم او باد بهشت
رنجه دایم ز تب سرسام است
بی سبب مرغ صفیری زد دوش
که مهین جنت دنیا شام است
باغ زد خنده که ای خام‌نوا
آخر این چه دم بی‌هنگام است
در هری دم زدن از خوبی شام
سجده در کعبه بر اصنام است
بیش از این نیست به هم نسبتشان
که هری صبح بود آن شام است
آن ولی شام غم دوران است
وین صبوح طرب ایام است
خاصه امروز که از دولت خان
صاف عیش ابدش در جام است
خان جم جاه فلک قدر حسین
ای ز عدل تو خراسان با زین
ای جهاندار جهانگیر مدار
مهر عدل تو فلک را معمار
ای جهان از تو همه دم نوروز
وی هرات از تو همه روز بهار
دوش با دست تو همت می‌گفت
کای ترا ابر سخا دریا بار
آفتاب فلک جودی لیک
اینقدر گرم مشو در ایثار
گر همه خود کف خاکیست جهان
دیده دشمن خان راست بکار
لجه دست تو زده موج عتاب
کای تنک مایه ز خود شرم بدار
تهمت دیده بر آن قوم مبند
که ندانند ز هم لیل و نهار
کوری دیده خفاشان را
خصمی مهر بود آینه‌وار
تا بود انجمن کون و فساد
دهر بی شاه و هری بی تو مباد
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو
خیز تا رقصیم چون موج تهی رو در سراب
کز طرب در ساغر گل می‌تپد رنگ شراب
ساغر می‌ موج‌خیز عشرت‌ست ای آسمان
برکناری رو که هست اینجا هدر خون حباب
بس که یک رنگند مستان بزم گویی یک گل است
کز نسیم فیض بشکفته‌ست بی سعی سحاب
یک دم ار ساقی کشد دست کرم در آستین
جام خود در گردش آرد همچو جام آفتاب
باد نوروزی ز مصر آورد بوی پیرهن
عصمتش بر رخ فرو هشت از گل سوری نقاب
تا جمال یوسفی در جلوه آید در چمن
کز فروغش شاهدان باغ را پوشد ثیاب
چشم یعقوب‌ست گویی ابر کز اشک نیاز
هر چه بد جز نقش یوسف در چمن دادش به آب
بس که روشن شد چراغ بینش از فیض بهار
ناله بلبل توان در گوش گل کرد انتخاب
رنگ و بوی گل چنان در خاک گلشن کرد اثر
کاب گلشن می‌دهد در ذایقه طعم گلاب
من غریق موج‌خیز اشک وز جوش طرب
خنده می‌ریزد به جای اشک از چشم سحاب
ما گلستان زاده‌ایم اما نصیب ما غم است
بر خلایق عید و نوروز است و بر ما ماتم است
صبح خیزان باز می در ساغر جان ریختند
کفر را می‌ساخته در جام ایمان ریختند
چون صبا بستند احرام سر زلف صنم
صد پریشانی بر آن زلف پریشان ریختند
بود‌شان در دل ذخیره صد گریبان چاک غم
در چمن رفتند و در جیب گلستان ریختند
جانشان از تنگ چشمی با تهی دستی نساخت
باز از گل چیده بر طرف گریبان ریختند
کشتی دامانشان چون طاقت طوفان نداشت
بحر را یک قطره کردند و ز مژگان ریختند
بر لب گل برد فیض نو‌بهار [و] خنده ساخت
آنچه این آشفتگان از دل به دامان ریختند
دل درون سینه‌شان از عافیت رنجور بود
لخت لختش کرده بر نیش مغیلان ریختند
این زمان آن لختها را بی‌غمان گل خوانده‌‌اند
ناله‌های زارشان را بانگ بلبل خوانده‌اند
پاکبازان بر بساط عشق پی گم کرده‌اند
خون دل را بر لب همت تبسم کرده‌اند
غم تصور کرده از مستی زبان را خورده‌اند
وز سر هر موی در طوری تکلم کرده‌اند
کشته‌اند از دود آهی شمع انجم را و باز
مشت اشکی بر سپهر افشانده انجم کرده‌اند
پا نهادستند هم بر فرق خود چون دایره
کعبه در دنبال بود از رشک پی گم کرده‌اند
ره شتابانند اما نعل وارون می‌زنند
صورت نا‌مردمی را نام مردم کرده‌اند
سر این میخانه زین ژولیده مویان پرس از آنک
هوش افلاطون نداند آنچه در خم کرده‌اند
رحمت محضند اما در جهاد کام خویش
تیغ کین را صیقل از خون ترحم کرده‌اند
بی‌نوایا‌نند اما گنج‌داران غمند
تیره روزانند اما آفتاب عالمند
مرحبا ای صاحب اقلیم خاور مرحبا
مرحبا ای پادشاه هفت کشور مرحبا
غربت یکساله رنگت را چو زر کرد از ملال
مرحبا ای آب و رنگ چهره زر مرحبا
راز هفت اقلیم اندر جبهه تست آشکار
مرحبا ای نسخه جام سکندر مرحبا
مرحبا ای جوهرت در گوش گردون گوشوار
ای بهین نام بتان ماه‌پیکر مرحبا
مرحبا ای از فروغت دیده بی‌ آب دهر
با همه بد گوهر‌یها رشک گوهر مرحبا
مرحبا ای از تو شمع مرده نور پیر‌زن
چون چراغ منظر سلطان منور مرحبا
مرحبا ای مرغ زرین بال این هفت آسمان
ای ز تو صبح جهانگیر آتشین پر مرحبا
ساحت بیت‌الشرف باز از تو زیب تازه یافت
مرحبا ای آبروی هفت منظر مرحبا
مرحبا ای مقدمت بر همگنان فرخنده باد
خاصه بر خان جهانگیر مظفر مرحبا
مسند آرای خراسان خان عالی‌شان حسین
ای پرستاریت بر افلاک و انجم فرض عین
فصل نوروز‌ست و عالم خرم از فیض بهار
نی غلط عدل ترا شد عدل او آیینه‌دار
یک تبسم کرد لطفت شد طرب زانگونه عام
در بهار دولتت ای از تو دولت را بهار
کز دل رنجور مظلومان قوای نامیه
گل زند امسال بر طرف کلاه شاخسار
گلشن خلقت شمیمی داد گل را زانکه باز
سینه می‌مالد نسیم از خرمی بر نیش خار
داغ دل نایاب شد در عهد تو چندان که نیست
لاله در کوه و بیابان خراسان داغدار
وین زمان عشاق مفلس یک جهان جان می‌دهند
گر بدست افتد متاع داغ دل یک لاله‌وار
ابر لطفت را سفارش کن مبادا بسترد
از دل زار فصیحی نیز داغ مهر یار
ای جهان از عدل تو چون روی یار آراسته
وی ز فیض روزگارت روزگار آراسته
خسروا نزل بقا پیوسته در خوان تو باد
دولت و فیروزی و اقبال مهمان تو باد
جامه جاه ترا اقبال چین آستین
آفتاب سلطنت گوی گریبان تو باد
طره دولت که دایم شیوه او سرکشی است
چون جهان پیوسته سر بر خط فرمان تو باد
باغ رضوان کز سوادش خلد یک گل بیش نیست
دایما اندر تب رشک خراسان تو باد
شاهد نوروز کز وی روز عالم خرم است
یک گل خودروی در صحن گلستان تو باد
آفتاب بخت کز وی سلطنت را رنگ و بوست
غنچه پژمرده طبع باغ و بستان تو باد
ترسم آب روی جاهت ریزد ارنه گفتمی
نه رواق چرخ یک منظر ز ایوان تو باد
کامگارا روز تو چون بخت تو فیروز باد
هر شب از دوران تو بر آسمان نوروز باد
من کیم در سینه افلاک داغ ماتمی
نا‌شنیده از لب ایام نام مرهمی
سبزه‌ام تا بر‌دمیده از بهار گلخنی
گرد اندوهی نشسته از جبینم شبنمی
سبحه صد دانه‌ام در دست دل گر بگسلم
روزگارم یابدی هر سبحه در دست غمی
چشمه جان تنگ میدان شد ز بس از سیل غم
می‌توان انباشتن این چشمه را از شبنمی
چون ندارم نقش جنسیت به گیتی رنجه ام
کاشکی من هم چو گیتی بی مروت بودمی
دیو سانم کرد در شیشه سپهر شیشه رنگ
نطق من دست سلیمان سخن را خاتمی
گر یهودی طبع گردونم برنجاند رواست
زانکه هر لفظم بود از فیض معنی مریمی
لب فرو‌بندم از‌ین افسانه کاین خمیازه را
می‌کند آخر دوا ته جرعه جام جمی
آنکه ز آن میخانه اقبال فیض نشوه یافت
می‌تواند کرد ما را هم به جامی عالمی
تا بود یک جرعه در میخانه کون و فساد
دوستانت را دل از جام فراغت شاد باد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امشب که چو صبح وصل عشرت لقب است
شب نیست که هندوی فرشته‌نسب است
از پرتو ماه حسن این کشور نور
با آن که سراسر آفتابست شب است
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
امشب چمنت به آب و تابی شده است
کز عکس رخت باده گلابی شده است
زینگونه که یافت از جمال تو فروغ
فرد است که ماه آفتابی شده است