عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
بیقراری در دل آگاه طاقت می‌شود
جوهر سیماب در آیینه حیرت می‌شود
بر شکست موج‌ تنگی می‌کند آغوش بحر
عجز اگر بر خویش ‌بالد عرض ‌شوکت‌ می‌شود
گریه‌گر باشد غمی از زشتی اعمال نیست
روسیاهیها به اشکی ابر رحمت می‌شود
نفی قدر ما همان اثبات آب‌روی ماست
خاک را بر باد دادن اوج لذت می‌شود
ای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش
آنچه اینجا عزت‌است آنجا مذلت می‌شود
قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست
سجده‌گر خود سهو هم‌باشد عبادت می‌شود
از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود
آب در آیینه‌ها آخر کدورت می‌شود
شعله‌گر دارد سراغ عافیت خاکسترست
سعی ما از خاک گشتن خواب راحت می‌شود
مجمع امکان‌که شور انجمنها ساز اوست
چشم اگر از خود توانی بست خلوت می‌شود
رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس
هرکه از خود می‌رود بر من قیامت می‌شود
ناله‌ای کافی‌ست‌ گر مقصود باشد سوختن
یک‌شرر سامان‌صدگلخن‌بضاعت می‌شود
غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش
بی‌نیازبهاست‌کاینجاگرد حسرت می‌شود
غفلت ما شاهد کوتاه‌بینیهای ماست
گر رسا باشد نگه صیاد عبرت می‌شود
بسکه مد فرصت از پرواز عشرت برده‌اند
بال تا بر هم زنی دست ندامت می‌شود
بیدل این‌گلشن به غارت‌دادهٔ جولان کیست
کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
دل جهان دیگر از رفع‌ کدورت می‌شود
خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت می‌شود
پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد
بر بنای سایه بی‌دیواری آفت می‌شود
شمع را انجام‌کار از تیر‌ه ورزی چاره نیست
عزت این انجمن آخر مذلت می‌شود
ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیده‌اند
حرص اگر اندک عنان‌گیرد قناعت می‌شود
زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور
سرکشی چون زد به‌گردن طوق لعنت می‌شود
ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین
چون نفس تنگی‌ کند صبح قیامت می‌شود
محرم‌معنی‌نه‌ای‌،‌فرصت‌شمار وهم باش
شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می ‌شود
پیشتر از صبح‌، یاران در چمن حاضر شوید
ورنه‌ گل تا لب گشاید خنده قسمت می‌شود
از تنکرویان تبرا کن ‌که با آن لنگری
چون در آب افتد وقار سنگ خفت می‌شود
حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد
گربگویی حیف عمررفته غیبت می‌شود
خاک‌ گردم تا برآیم ز انفعال ما و من
ورنه هرچند آب می‌گردم خجالت‌ می‌شود
مفت این عصر است بیدل‌ گر میان دوستان
گاه‌گاهی دید و وادیدی به دعوت می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱
شوخی‌، بهار طبع چمن‌زاد می‌شود
چندان که سرو قد کشد آزاد می‌شود
وضع جهان صفیر گرفتاری هم است
مرغ به دام ساخته صیاد می‌شود
گردی‌ست جسته ما و من از پردهٔ عدم
آخر خموشی این همه فریاد می‌شود
تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق
سندان هم آب از دم حداد می‌شود
فیض صفا ز صحبت پاکان طلب‌کنید
آهن ز سیم بیضهٔ فولاد می‌شود
شب شد بنای شمع مهیای آتشست
پروانه کو که خانه‌اش آباد می‌شود
تا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش
رنگ شکسته سیلی استاد می‌شود
نقاش یک جهان هوسم کرد لاغری
موی ضعیف خامهٔ بهزاد می‌شود
جام تغافلش چقدر دور ناز داشت
داد از فرامشی که مرا یاد می‌شود
زین آتشی که عشق به جانم فکنده است
گر آب بگذرد ز سرم باد می‌شود
وحدت ز خودفروشی تعداد کثرت است
یک بر یکی دگر زده هفتاد می‌شود
بیدل معانی تو چه اقبال داشته‌ست
چشم حسود بیت ترا صاد می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر می‌شود
جوهر آیینه‌ ها بال سمندر می‌ شود
گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش
صفحهٔ خورشید هم‌محتاج مسطر می‌شود
حسن و عشق آنجا که ‌با هم‌ جوش الفت می‌زند
نور شمع آیینه وپروانه جوهر می‌شود
در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار
هرکسی را شمع‌ عزت روشن‌ از زر می‌شود
مژده ای‌ کوشش‌که از توفان‌عالمگیر شوق
خاک ساحل مرده ما هم شناور می‌شود
در هوایت نامهٔ آهی گر انشا می‌کنم
رنگم از بیطاقتی بال‌ کبوتر می‌شود
می‌فزاید رونق قدر من از طعن خسان
تیغ تمکین مرا زنگار جوهر می‌شود
بی‌نصیبان را هدیت مایهٔ‌گمراهی‌ست
سایه رنگش در فروغ مه سیه‌تر می‌شود
سعی پیری ‌کم بسازد دستگاه مستی‌ام
از خمیدن پیکر من خط ساغر می‌شود
در بساط پاکبازان خجلت آلودگی‌ست
گر به آب دیده طرف دامنی تر می‌شود
نسخهٔ ما ر ا ورق‌گرداندنی درکار نیست
دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر می‌شود
بی‌ندامت نیست بیدل‌ وحشت اهل حیا
اشک‌را از ترک‌تمکین خاک بر سر می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
دل چو آزاد از تعلق شد منور می‌شود
قطره ای کز موج دامن چید گوهر می‌شود
گرد هستی عقدهٔ پرواز عالی فطرتی‌ست
از حجاب دود خویش این شعله اخگر می ‌شود
ای‌ که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش
یک سخن هم ‌کز دو لب خیزد مکرر می‌شود
در خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس
چون نوا در دل‌ گره‌ گردید شکر می‌شود
هیچکس را در محعت شرم همچثبمی مباد
در هوایت هرکه گرید دیده‌ام تر می‌شود
عیب‌جو گر لاف بینش می‌زند آیینه‌وار
تیرباران زبان طعن جوهر می‌شود
گاو و خر از آگهی انسان نخواهدگشت لیک
آدمی گر اندکی غافل شود خر می‌شود
شوق می‌باید ز پا افتادگیها هم عصاست
خضر راهی گر نباشد جاده رهبر می‌شود
باد کبر از سر برون‌ کن ور نه مانند حباب
عاقبت این باده سنگ کاسهٔ سر می‌شود
تا گهر دارد صدف از شور دریا غافل است
آب در گوش کسی چون جا کند کر می‌شود
سجدهٔ سنگین‌دلان آیینه‌ٔ نامحرمی است
میل آهن‌ گر دوتا شد حلقه‌ٔ در می‌شود
عجز نومید از طواف‌ کعبه‌ٔ مقصود نیست
لغزش پای ضعیفان دست دیگر می‌شود
در عدم هم دور حسرت‌های ما موقوف نیست
خاک مستان رنگ تا گرداند ساغر می‌شود
غیر عزلت نیست بیدل باعث افواه خلق
مرغ شهرت را خم این دام شهپر می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر می‌شود
صورت پست و بلند دهر منبر می‌شود
چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر
همچو اعداد اقل کز صفر اکثر می‌شود
غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست
کشتی ما را همان‌گرداب‌، لنگر می شود
در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن
ازگداز آرزوها زندگی تر می‌شود
از سلامت اینقدر آواره‌گرد خفتیم
گرد ماگر بشکند سد سکندر می‌شود
آه عالم‌سوز دارد رشتهٔ پرواز ما
شعلهٔ آتش پر و بال سمندر می‌شود
آخرکار من و مای جهان بیرنگی‌ست
می‌گدازد این‌عرض چندان‌که جوهر می‌شود
راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است
سایه در هر جا برای خویش بستر می‌شود
ناتوان رنگم ‌، سراغ شعله‌ام از دود پرس
نیست جز آه حزین‌، چو ناله لاغر می‌شود
قامت خم خجلت عمر تلف‌ گردیده است
هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر می‌شود
بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم
بر سپند شبنم من غنچه مجمر می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶
زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس می‌شود
خون‌نمی‌باشد در آن‌عضوی ‌که‌بیحس ‌می‌شود
طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال
کم‌عیاری‌ چون محک ‌خواهد، طلا، مس‌ می‌شود
بگذر از وهم فلکتازی‌که فکر آدمی
می‌کشد خط برزمین هرگه مهندس می‌شود
کیست تاگیرد عنان هرزه‌تازان خیال
عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس می‌شود
از دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق
پرتو شمع آشیان رنگ مجلس می‌شود
سرنگونی می‌کشد آخربه باغ اعتبار
گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس می‌شود
از نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت
ای ز عبرت غافلان دل با که مونس می‌شود
هرچه‌گوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش
معنی از وضع عبارت رطب و یابس می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
ازکجا آیینه با مردم موافق می‌شود
شخص را تمثال خود دام علایق می‌شود
غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست
بی‌نقابیهای ما معشوق و عاشق می‌شود
عالم اسماست‌، از صوت و صدا غافل مباش
خلق ازامداد هم مرزوق و رازق می‌شود
در جهان بی‌نیازی فرق عین و غیر نیست
عمرها شد خالق عالم خلایق می‌شود
کم‌کمی ذرات چون‌جوشید با هم عالمی‌ست
وضع قنطاری‌ که دیدی جمع دانق می‌شود
هوش‌می‌باید، زبان‌سرمه هم بی‌حرف نیست
با سخن‌فهمان خط مکتوب ناطق می‌شود
آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل
بی‌تکلف گر همه عذراست وامق می‌شود
میل دنیا انفعال‌غیرت مردی مخواه
زبن‌هوس‌ گر صاحب‌تقواست فاسق می‌شود
اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر
آب‌ با آتش چو جوشی خورد محرق می‌شود
هرچه باشی از مقیمان در اقرار باش
کاذب قایل به‌ کذب خویش صادق می‌شود
عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد
زندگی چون امتداد آرد تب دق می‌شود
عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق
بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
آخر از جمع هوسها عقده حاصل می‌شود
چون به هم جوشد غبار این و آن دل می‌شود
جرم خودداری‌ست از بزم تو دور افتادنم
قطره چون فال‌گهر زد باب ساحل می‌شود
دشت‌امکان‌یکقلم‌وحشت‌کمین‌بیخودی‌ست‌
گر کسی از خود رود هر ذره محمل می‌شود
قوّت پرواز در آسایش بال و پر است
هرقدر خاموش باشی ناله‌کامل می‌شود
کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم
مدعا محو است اگرآیینه سایل می‌شود
دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست
پا گر از رفتار ماند جاده منزل می‌شود
در طلسم پیری‌ام از خواب ‌غفلت چاره نیست
بیش دارد سایه دیواری ‌که مایل می‌شود
از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست
در تنک‌رویی‌ دم شمشیر قاتل می‌شود
خط ‌کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار
فهم‌ کن ای بیخبر نقشی‌ که زایل می‌شود
چون نفس دریاب دل‌را ورنه این نخجیر یائس
می‌تپد بر خویشتن‌ چندانکه بسمل‌ می‌شود
شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنی‌ست
روی‌ او تا بر عرق زد خاک من‌ گل می‌شود
بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم
کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
جزو موزون اعتدال جوهر کل می‌شود
چون شود مینا صدای‌ کوه قلقل می‌شود
جام الفت بسکه بر طاق نزاکت چیده‌اند
دور لطف از باد برگشتن تغافل می‌شود
درخور رفع تعلق عیش خرمن ‌کن‌ که شمع
خار پا چندان‌ که می‌آرد برون‌ گل می‌شود
عجز طاقت ‌کرد ما را محرم امداد غیب
اختیار آنجا که درماند توکل می‌شود
امشبم در دل خیالت مست جام شرم بود
کز نم پیشانی من شیشه ‌پُر مُل می‌شود
جرأت رفتار شمعم گر به این واماندگی‌ست
رفته رفته نقش پا درگردنم غل می‌شود
هرچه‌شد منسوب‌ مجنون ‌بی‌خروش‌عشق‌نیست
آهن ازگل‌ کردن زنجیر بلبل می‌شود
عافیت خواهی درین‌ بزم از من و ما دم مزن
زبن هوای تند شمع عالمی‌گل می‌شود
هرزه‌تاز گفتگو تا چند خواهی زیستن
گر نفس دزدی دو عالم یک تامل می‌شود
زین‌ترقیهاکه دونان سر به‌گردون سوده‌اند
گاو و خر را آدمی‌گفتن تنزل می‌شود
از تبختر بر قفا مفکن وفاق حاضران
هر سخن‌کاینجا سر زلف‌است‌کاکل می‌شود
با قد خم‌ گشته بیدل مگذر از طوف ادب
آه از آن جنگی ‌که میدانش سر پل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
دل ز هر اندیشه با رجی مقابل می‌شود
درخور تمثال این آینه بسمل می‌شود
آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن
ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل می‌شود
لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم
در میان ما و تو ما و تو حایل می‌شود
گاه رحلت نیست تحریک نفس بی ‌وحشتی
جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود
خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم
هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل می‌شود
گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است
اعتبار رفته آب روی سایل می‌شود
آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر
کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل می‌شود
دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن
حلقهٔ ‌آغوش مجنون عرض محمل می‌شود
مرگ صاحب‌دل جهانی را دلیل‌کلفت است
شمع چون خاموش‌ گردد داغ محفل می‌شود
عالمی را کلفت ‌اندود تحیر کرد‌ام
با هزار آیینه یک آهم مقابل می‌شود
مژده ای بیدل‌ که امشب از تغافلهای ناز
آرزوها باز خون می‌گردد و دل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل می‌شود
تا نفس خط می‌کشد این ‌صفحه باطل می‌شود
آب می‌گردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل می‌شود
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
برگهر موجی‌که خود را بست ساحل می‌شود
بسکه ما حسرت‌نصیبان وارث بیتابی‌ایم
می‌رسد بر ما تپیدن هرکه بسمل می‌شود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بی‌شعوری‌ گر نباشد کار مشکل می‌شود
اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل می‌شود
بر مراد یک جهان دل تا به‌ کی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل می‌شود
در ره عشقت که پایانی ندارد جاده‌اش
هرکه واماند برای خویش منزل می‌شود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم می‌بالد به خود چندانکه محمل می‌شود
انفعال هستی آفاق را آیینه‌ام
هرکه روتابد زخود با من مقابل می‌شود
کس اسیر انقلاب نارساییها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل می‌شود
این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل می‌شود
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
راحت جاوید دارد هرکه بیدل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
جوهر تمکین مرد از لاف برهم می‌شود
ما و من چون بیش‌ می‌گردد حیاکم می‌شود
نیست آسان ربط قیل وقال ناموزون خلق
سکته می‌خواند نفس تا لب فراهم می‌شود
رفت ایامی‌که تقلید انفعال خلق بود
صورت‌سنگ این‌زمان عیسی‌و مریم می‌شود
ریشه‌ها دارد جنون تخم نیرنگ خیال
می‌کشد گندم‌ سر از فردوس و آدم می‌شود
دستگاه‌عشرت و اندوه این‌محفل دل‌است
شمع هنگام خموشی نخل ماتم می‌شود
حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست
چون‌دو دل با یکدگر جوشد دو عالم می‌شود
جهد می‌باید،‌فسردن یک‌ قلم‌ بی‌جوهریست
تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم می‌شود
ای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار
گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شود
کاروان سبحه‌ام اندوه واماندن کراست
هرکه پس ماند دم دیگر مقدم می‌شود
برنگرداند فنا اخلاق صافی‌طینتان
پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم می‌شود
بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است
چشم برمی‌دارم و دوش مژه خم می‌شود
وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح
در بر گل ‌گریه دارد هرچه شبنم می‌شود
بگذرید ازحق‌که بر خوان مکافات عمل
دعوی‌ باطل قسم‌ گر می‌خورد سم می‌شود
با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان
گر همه مدح است تا بر لب رسد نم می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
آتش شوق طلب آنجا که روشن می‌شود
گر همه مژگان به هم آریم دامن می‌شود
داغ را آیینهٔ تسلیم باید ساختن
ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شود
مدت موهوم عمرآخرنفس طی می‌کند
رشته چون ره‌ کوته از رفتار سوزن می‌شود
در سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور
چون جهان تاریک گردد شمع روشن می‌شود
شیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار
عالمی با هم جدا از اصل دشمن می‌شود
از لب خندان به چشم جام می می‌گردد آب
عشرت سرشار هم سامان شیون می‌شود
پر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا
زین اداها سبحه زنار برهمن می‌شود
ختم‌کار جستجو بر خاک عجز افتادنست
اشک چون ماند از دویدنها چکیدن می‌شود
گر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری
دانه خود را می‌دهد بر باد و خرمن می‌شود
بیقراران جنون را منع وحشت مشکل است
ناله را زنجیر هم سامان رفتن می‌شود
نقش من‌گرد فنا، گل کردن من نیستی
چرخ هم خاک است اگر آیینهٔ من می‌شود
بیدل‌ امشب بسمل تیغ تمنای کی‌ام
بال من برگ گل از فیض تپیدن می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴
طبع خاموشان به نور شرم روشن می‌شود
درچراغ حسن گوهر آب روغن می‌شود
پای آزادان به زنجیر علایق بند نیست
نام را قش نگینها چین دامن می‌شود
گر چنین دارد نگاه بی‌تمیزان انفعال
رفته رفته حسن هم آیینه دشمن می‌شود
قهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است
از فساد خون خلل ‌د‌ر کشور تن می‌شود
شرم این دریا زبان موج ما کوتاه‌ کرد
بال پرواز از تری وقف تپیدن می‌شود
جامهٔ فتحی چوگرد عجز نتوان یافتن
پیکر موج از شکست خویش جوشن می‌شود
با همه آسودگی دلها امل آواره‌اند
شوخی موج این‌گهرها را فلاخن می‌شود
در بساط جلوه ناموس تپشهای دلم
حیرت آیینه بار خاطر من می‌شود
گوهر ازگرد یتیمی در حصار آبروست
فقر در غربت چراغ زیر دامن می‌شود
گر چنین پیچد به گردون دود دلهای کباب
خانهٔ خورشید هم محتاج روزن می‌شود
جلوهٔ هستی ز بس کمفرصتی افسانه است
چشم تا بندند دیدنها شنیدن می‌شود
بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور
دانه را نشو و نما رگهای گردن می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵
هر کجا شمع تماشای تو روشن می‌شود
از زمین تا آسمان آیینه خرمن می‌شود
ما ضعیفان لغزشی داریم اگررفتار نیست
سایه را از پا فتادن پای رفتن می‌شود
موج گوهر با همه شوخی ندارد اضطراب
سعی چون بی‌مقصد افتد آرمیدن می‌شود
بسکه غفلت درکمین انقلاب آگهی‌ست
تاکسی چشمی‌کند بیدار خفتن می‌شود
گر چنین افسردن دل عقده‌ها آرد به بار
دانهٔ ما ریشه گل ناکرده خرمن می‌شود
فتنه‌ای دارد جهان ما و من کز آفتش
زندگانی عاقبت مشتاق مردن می‌شود
طبع ظالم از ریاضت عیب‌پوش عالم است
آهن قاتل چو لاغرگشت سوزن می‌شود
از فروغ جوهر بی‌اعتباریها مپرس
شمع ما در خانهٔ خورشید روشن می‌شود
آفت برق فنا را چاره نتوان یافتن
این‌گلستان هرچه دارد وقف گلخن می‌شود
صنعت خونریزی تیغش تماشاکردنی‌ست
بسمل ما می‌فشاند بال وگلشن می‌شود
فصل مختار است اما عجز پر بی‌دست و پاست
من نخواهم او شدن هرچند او من می‌شود
پیری و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است
بیدل آخر حاصل از هر شیر، روغن می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
باد صحرای جنون هرگه‌ گل‌افشان می‌شود
جیبم از خود می‌رود چندانکه دامان می‌شود
پای تا سر عجز ما آیینه‌ نازکدلی‌ست
خاک را نقش قدم زخم نمایان می‌شود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست
گر گریبان ‌چاک سازم ناله عریان می‌شود
غنچهٔ دل به‌ که از فکر شکفتن بگذرد
کاین گره از بازگشتن چشم حیران می‌شود
نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سلیمان می‌شود
معنی دل را حجابی نیست جز طول امل
ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان می‌شود
در گشاد عقده دل هیچ‌کس بی‌جهد نیست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان می‌شود
ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم
چن دامن عالمی را طاق نسیان می‌شود
زندگانی را نفس سررشته‌ آرام نیست
موج‌ در‌یا را رگ خواب پریشان می‌شود
عافیت دور است از نقش بنای محرمی
خون بود رنگی‌کزو تصوبر انسان می‌شود
ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید
عبرت ‌است‌ آنجا که ‌صاحبخانه ‌مهمان می‌شود
غنچه‌وار از برگ عیش این چمن بی‌بهره ایم
دامن ماپرگل از چاک گریبان می‌شود
ناله‌ها در پردهٔ دود جگر پیچیده‌ایم
سطر این مکتوب تا خواندن نیستان می‌شود
مست جام‌ مشربم بیدل‌ که از موج می‌اش
جاده‌های دشت یکرنگی نمایان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود
خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می‌شود
گر چمن زین رنگ می‌بالد به یاد مقدمت
شاخ‌گل محمل‌کش پرواز مرغان می‌شود
تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری
در دهان زخم عاشق بخیه دندان می‌شود
ترک‌خودداری‌ست‌مشکل ورنه مشت‌خاک‌ما
طرف دامانی ‌گر افشاند بیابان می‌شود
هرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازه‌کرد
در زمین نرم نقش پا نمایان می‌شود
کینه می‌یابد رواج از سرمهریهای دهر
آبروی آتش افزون در زمستان می‌شود
کلفت اسباب رنج، طبع حرص‌اندود نیست
خار و خس در دیده ی گرداب مژگان می‌شود
صافی دل را زیارتگاه عبرت کرده‌اند
هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می‌شود
حاکم معزول را از بی‌وقاری چاره نیست
زلف در دور هجوم خط مگس‌ ران می‌شود
اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم
هرچه دل ‌گم ‌می‌کند بر دیده تاوان می‌شود
شعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا می‌کند
جامهٔ عریانی ما را گریبان می‌شود
دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست
گردی از خود می‌فشاند هر که دامان می‌شود
کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است
نیست بی‌سود تماشا آنچه نقصان می‌شود
تا توانی بیدل از مشق فنا غافل مباش
مشکل هر آرزو زبن شیوه آسان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
طرهٔ او در خیالم ‌گر پریشان می‌شود
از نفس هم دل پریشانتر پریشان می‌شود
ای بسا طبعی ‌که در جمعیتش آوارگی‌ست
شعله از گل‌کردن اخگر پریشان می‌شود
از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست
این غبار از عالم آنسوتر پریشان می‌شود
چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس
در دم پرواز بال و پر پریشان می‌شود
ای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز
این تجمل تا دم دیگر پریشان می‌شود
اینقدر گرد جهان ‌گشتن جنون آوارگیست
چرخ را هر صبح مغز سر پریشان می‌شود
هرزه‌گردی شاهد بی‌انفعالیهای ماست
خاک ما گر نم‌ کشد کمتر پریشان می‌شود
ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار
خرمنت در فکر گاو و خر پریشان می‌شود
خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست
خواب ما آخر بر این بستر پریشان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
فرصت ناز کر و فر ضامن ‌کس نمی‌شود
باد و بروت خودسری مد نفس نمی‌شود
دل به تلاش خون‌کنی تا برسی به ‌کوی عجز
پای مقیم دامنت آبله‌رس نمی‌شود
عین و سوا فضولی فطرت بی‌تمیز توست
زحمت‌آگهی مبر، عشق هوس نمی‌شود
قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست
وقف ودیعت چنار آتش خس نمی‌شود
ذوق ز خویش رفتنی در پی‌ات اوفتاده است
تا به ابد اگر دوی‌، پیش تو پس نمی‌شود
قافله‌های درد دل‌ گشته نهان به زبر خاک
حیف‌که‌گرد این بساط شور جرس نمی‌شود
نیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان
قاصد ما سمندر است عزم مگس نمی‌شود
راه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو
خانهٔ زبن پی فراغ جای دو کس نمی‌شود
چند دهد فریب امن‌، سر، ته بال بردنت
گر همه فکر نیستی است‌، غیر قفس نمی‌شود
دست به خود فشانده را با غم دیگران چه‌کار
لب به فشاراگر رسد رنج نفس نمی‌شود
بیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک
دزد شراب خورده را فکر عسس نمی‌شود