عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
فکری که سقیم گشت سالم نشود
محکوم بحکم غیر حاکم نشود
گر داد کنی وگر نمائی فریاد
آن خائن خود پرست خادم نشود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
ثروت سبب وحی سماوی نشود
با فقر و غنا قطع دعاوی نشود
هرگز نشود بین بشر ختم نزاع
تا قیمت اوقات مساوی نشود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
ما یکسر مو به کس دوروئی نکنیم
با راست روان دروغگوئی نکنیم
چون پیش کنیم خورده گیری اما
با لحن درشت عیبجوئی نکنیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۵
با دشمن اگر پاره کنی سلسله به
وز دوست به پیش دوست سازی گله به
گر خارجه خوب باشد و داخله بد
از خارجه خوب بد داخله به
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۸
ای توده گرفتار جهالت شده ای
گم کشته وادی ضلالت شده ای
هرکس که کنی وکیل گر جنس تو نیست
بیچون و چرا بدان که آلت شده ای
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
آنانکه کنند با دو صد طنازی
دایم به مقدرات ایران بازی
ای کاش کنند وقت خود را مصرف
یک لحظه به فابریک آدم سازی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
یاری از یار من و چرخ ستمکار مخواه
یاری از چرخ اگر خواستی از یار مخواه
دل ز چشم تو اگر چشم عنایت دارد
گو پرستاری بیمار ز بیمار مخواه
زین طبیبان که توانند علاجی بکنند
چاره ی درد دل خویش به ناچار مخواه
هر که را زیب دکان جنس وفا و هنر است
به جوی گو برسان نرخ و خریدار مخواه
خواهی از سنگ جفایش اگر ایمن باشی
هرگز آسایش از آن سایه ی دیوار مخواه
یاری ای که رقیبش نباشد مطلب
در گلستان جهان یک گل بیخار مخواه
هر که در غمکده ی دهر گرفتار غمی است
گو بده جان چو (سحاب) از غم و غمخوار مخواه
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
از طبعی ناکام که ناکام تر است
زاندام بدش که ناخوش اندام تر است
با طبع کجش جز طمع تحسین نیست
طبعش خام است و طمعش خام تر است
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
گیرم دایم بدوستی دل را خوست
او را و مرا چه سودی از عادت اوست؟
با طایفه ای دوست شود دل کایشان
هم دوست به دشمن اند وهم دشمن دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
مهر از آن دلبر گسستن مشکلست
با غم هجرش نشستن مشکلست
ای مسلمانان به قول دشمنان
دوستان را دل شکستن مشکلست
با وصال روی چون گلبرگ تو
دل به خار هجر خستن مشکلست
جاودان دل بر ندارم از لبش
ز آب حیوان دست شستن مشکلست
دل به درد عشق تو بنهاده ام
آری از بند تو جستن مشکلست
دوستان را دل نمی باید شکست
چون شکستی باز بستن مشکلست
ای جهان با درد او دمساز باش
کز کمند عشق رستن مشکلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
راست گویم مُرْوَت از عالم برفت
شرم از چشم بنی آدم برفت
هم کم و بیشی وفا در خلق بود
آن نشد بیش این زمان و کم برفت
همدمم غم بود اندر هجر تو
شکر کز وصل توام همدم برفت
ای بسا دردی که بودم از غمت
یافتم وصل ترا دردم برفت
آمد امّا پیش ما ننشست دوست
پرسشی فرمود و هم دردم برفت
از فراقش باز بر خاکم نشاند
در غمش از دیده ی ما دم برفت
آفتاب روز وصلش باز شد
بار دیگر از جهان شبنم برفت
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
تا یک سر موی در تو هستی باقیست
اندیشه کار بت پرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم رستم
آن بت که ز بند او برستی باقیست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
این خسیسان کز طمع طفل سخن می پرورند
سربسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند
همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند
گر چه در پرویزن ایام چون خس بر سرند
در فریب عامه همچون صبح کاذب چابک اند
لیک همچون صبح صادق ستر خاصان می درند
موش مقلوبند و هرجا کز پلنگ روز و شب
بر دلی زخمی رسد خاکی بر آنجا گسترند
همچو اشترشان سزای گه کشی دان در هنر
وآن مبین کایشان چو راه کهکشان در زیورند
شیشه سان بر سنگ از آن زد گنبد نارنج رنگ
کز نسب چون شیشه روشن روی و تاری گوهرند
آهنین دارند رخ چون آینه زانک از تری
زیر این هفت آینه جز خویشتن را ننگرند
آستین در رشک من تر کرده اند از اشگ چشم
تا ز لوح خاطرم نقش معانی بسترند
طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان
چون کف دریا همه تر دامن و خس پرورند
شیر سگ خوردند و با من روبهی زان می کنند
زآتش طبعم گریزند ار همه شیر نرند
در جدل شیرند وین خوشتر که چون گاو ابلهند
در هنر گاوند وین بتر که چون شیرابخرند
همجو مورند از پی خونم میان بر بسته باز
ریزه های خوان طبع من چو موران می برند
عودشان بیدست ازیشان دود برخیزد نه بوی
تا بر آتش مانده زین سیماب گون نه مجمرند
راوق صرف صفا من خوردم اندر جام جم
وین حریفان بین که از جان در دراوق می خورند
باد ریسه ست آسمان در همت من، وین خسان
همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند
روزم از دیدارشان چون چشم آهو گشت از آنک
من چو مسجد پاک و ایشان همچو سگ بد محضرند
لعبت آسا از برون خوب از درون سو مرده اند
لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند
گر قصب پیچند می شاید که مصری مذهبند
ور قبا بندند می زیبد که ترکی مخبرند
آب در سنگم از آن روشن دلم و ایشان همه
سنگ در آیند از آن هم خشک خاطر هم ترند
غم غرابند ار چه سرتاسر بیان چون بلبل اند
هم غلامند ار چه لب تا لب زبان چون خنجرند
همچو کرم پیله زاطلس چشم و ابرو کرده اند
لیک در چشم خرد چون چین ابرو منکرند
مغزشان در کاسه سر آتش شهوت بسوخت
کز پی آب سکره تر صفت چون ساغرند
راست خواهی جمله کژگویان اعور خاطرند
نیک پرسی جمله بدفعلان خنثی منظرند
دخلشان همچون چراغ از سوی پس بد پیش ازین
وین عجبتر کاین زمان چون شمع صاحب افسرند
طشت زرینشان وبال جان ایشان دان از آنک
شمع را هر لحظه سر در طشت زرین می برند
نعلشان در آتشست از نظم سحرآسای من
هر زمان چون نعل از آن در چارمیخ دیگرند
دست دل را دسته های نستر آمد شعر من
وین دغل بازان دین بازوی جان را نشترند
زآدمیشان نشمرد عقل ار چه در جمعند از آنک
صفر بنگارند در اعداد لیکن نشمرند
نقش ایشان نقش گرمابه است و می دان کز جهان
با زنی چشم و جسم الا جنب در نگذرند
دین ابراهیمشان در دیده مسمارست از آنک
هم دروگر هم دروع آور بسان آزرند
تیر من آه سحرگاهست و تیغ من زبان
بشکنم صفشان به تیر و تیغ اگر صد لشکرند
ملک جم در ظلمت دلشان بکف شد لاجرم
چشمه جان را نه خضر ندای عجب اسکندرند!
ماده اند از از روی معنی لیک هنگام سخن
طبعشان معنی نزاید زانکه از صورت نرند
بهر دق مصریند اندر تب دق لاجرم
لب کبود و دیده تر چون نیل و چون نیلوفرند
کیمیای خاطرم خاک سخن را کرد زر
وین خران چون صورت گچ مرده یک جو زرند
سکه شان برد آسمان تا همچو زر شش سری
همدم جوقی همه مردار مردم پیکرند
دست دست تست با مشتی دغاهان ای مجیر!
داوشان در کن که با زحمت همه در ششدرند
در جهان امروز صاحب ذوق و معنی طبع تست
وین که خصمانند دعوی دار یا دعوت گرند
بر تو صد دشمن به یک جو تا تو در صف سخن
عیسی وقتی و ایشان سر بسر کون خرند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
این خر جبلتان که قدم بر قدم نهند
بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند
ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب
کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند
جام شکسته زیر کف پای خاطرند
خود را ز خاطر ار چه همه جام جم نهند
بی سایه اند گر چه جهان در جهان زنند
بی مایه اند گر چه درم بر درم نهند
لاشی ء و شی ء در عدمند ار چه در وجود
خود را نظام عقد وجود و عدم نهند
بیش اند و کم چو خاک ز بی آبی آنچنانک
من بیشتر ز بیش و مرا کم ز کم نهند
اهل قلم نه بلکه قلمدان شدند از آنک
سر بر خط قلم نه بر اهل قلم نهند
نم ز آفتابه شان نشود یک نفس جدا
گر طشت آتشین همه را بر شکم نهند
چون مرگ سرخ و مار سیاهند کز حسد
شاخ امل برند و بنای الم نهند
از پشت گاو، بدعت هر یک گذشته دان
تا ساق عرش گر چه قسم بر قسم نهند
سردند و پرده در چو دم صبح و در صفا
ترجیح خویش بر نفس صبحدم نهند
با من برابرند به معنی ولی چنانک
شاخ خسک برابر باغ ارم نهند
ایشان و من مگوی که در شرع نیست راست
مصحف در آبخانه و بت در حرم نهند
من غم برای جان خورم ایشان ز بهر نان
آری هموم خلق به قدر همم نهند
دعوت گرند جمله و صاحبقران کفر
تا دعوة الکواکب و قرآن بهم نهند
لا زان شدست نیم گره تا گه عطا
بندی ز دست بخل ز لا بر نعم نهند
صفرند جای یافته در صدر و هم رواست
کاندر حساب، صفر به جای رقم نهند
انعام عام پرورا عمی دلند از آنک
هر عامه را به مرتبه خال و عم نهند
آبستن اند چون شب و روزی نهند بار
کز نفخ صور بر همه شان یار غم نهند
حسان لقب شدند و کسی در عرب نماند
کاین نام بر کسی ز خسان عجم نهند
گفت آن غراب خو که چه مرغی است این مجیر
کورا درون دایره مدح و ذم نهند
سیمرغ عزلتی است که ناسفتگان چرخ
در گنج خاطرش همه در حکم نهند
ایشان کیند؟ یافه درایان که بهر صیت
خود را به زور در دهن زیر و بم نهند
بوجهل سیرتان و همه بوالحکیم نام
کایین چو رفت نام همه بوالحکم نهند
رستم ز رخش باز ندانند روز باک
گر داغ رخش بر کتف روستم نهند
تر دامنند همچو سحاب ار چه چون سپهر
بر آستین مجره به جای علم نهند
دعوی کرم کنند و کریمند اگر کرام
تر دامنی نه تر سخنی از کرم نهند
بیرون شوند چون من ازین حلقه گربه سر
سر بر خط خطاب امام امم نهند
شاه صفا امیر معانی که شرع و عقل
اندر خلاف حکمت و شرعش حکم نهند
قطب زمانه ناصر دین کز صفای او
هر صبح بار قهر ضیا بر ظلم نهند
گردون به شکل اوست نه چون او که شاخ بید
نبود بقم اگر چه در آب بقم نهند
گر آسمان نه اوست چرا شکل آسمان؟
دلق کبود در پس پشتی بخم نهند
چندان بقاش باد که در صفه صفا
گردون و خواجه خرقه نیلی بهم نهند
عمرش ز حد جذر اصم در گذشته باد
تا مشکل عدو همه جذر اصم نهند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
هر که بر مردمان ستم نکند
کس برو نیز لاجرم نکند
وانکه جان دارد و خرد دارد
خویشتن خیره متهم نکند
وانکه نکند شکایت زشتی
شکر نعمت بدان! که هم نکند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
چه فتوی کند خواجه خواجه زاده
که جود طبیعی بدو می پناهد
سلیمان آصف دل آنکس که حلمش
سکونت دهد باد را گر بخواهد
در آنکس که او را به هنگام رفتن
غلامی در افزاید اسبی بکاهد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
از روی خرد شعر ترا ای سره مرد
ماننده به آب بیلقان باید کرد
این گر چه پر از خطاست می باید خواند
وان گر چه پر از گه است می باید خورد
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده
ای به جلال تو شرف، قدرت ذوالجلال را
گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را
طالع خوبت از نظر کرده هبا هبوط را
اختر سعدت از شرف، داده وبا وبال را
راه نموده همتت معرفت و علوم را
جاه فزوده خدمتت، منفعت و منال را
داور بی ریا توئی، دولت دین و داد را
منعم بی غرض توئی، نعمت ملک و مال را
نکهت عود تر دهد، باد سخات بید را
لذت نیشکر دهد، نیل عطات نال را
سوی فرشتگی کشد مردمی تو دیو را
خوی پیمبری دهد، معرفت تو ضال را
عادت سرعت و سبق حکم تو شد نجوم را
غایت رفعت و سکون، حلم تو شد جبال را
تا ز نهاد ملک تو، رست نهال داد و دین
سد ره خلد شعبه شد، شعبه آن نهال را
چون ز نواله کرم، خوان نوال شد تهی
جود تو از وجود خود، داد نوا نوال را
تا ز کف تو بس که شد خواسته و خواسته
نام نمانده در جهان، نیستی و سئوال را
آجم سعد را فلک، کرد عیال قدر تو
تا تو براتب علا، برگ دهی عیال را
هم نرسد مسیح را، صد یک ارتفاع تو
گر به نهم فلک برد، رفعت انتقال را
از پی راحت جهان، دایره کرد بر فلک
عدل محیط شمل تو، نقطه اعتدال را
بر سر بام هصن تو شمل هلال هر شبی
چوبک پاسبان شود، هندوی گوتوال را
شیر دلی تو را رسد، کز در بارگاه تو
یاری کمترین سگی، شیر کند شغال را
از تف تاب تیغ تو، تابه تافته شود
لجه بحرگاه کین، شخص نهنگ وال را
رو که به خاک درگهت، گنبد آینه صفت
داد جلا هر آینه، آینه جلال را
تیغ چو آیت آتشی، در دل بد سگال زد
کآتش چرخ چارمین، مانده ازو زگال را
خوارترین سعادتی، از دهش تو بر زمین
نیست میان اختران، خوبتر اتصال را
ترک شمال را سبک، باز نبست راه کس
تا سر آهنین نشد، خنجر تو شمال را
گر نشود جهان به جان، حلقه به گوش حکم تو
گوش نهاده بایدش، خواری گوشمال را
تا به تو استوار شد، قاعده وقار دین
نیست قرار در جهان، قاعده ضلال را
چرخ به آخرالزمان از پی بدو ملک تو
پایه همی دهد ز تو، مایه انفعال را
گر به زبان لال بر، نقش کنند نام تو
معجز نام تو دهد، نطق زبان لال را
تا به هنر نژاد تو، ز آرش جم درست شد
نام نمانده در هنر، تخمه سام و زال را
ای ز تو دیده جوی خون، دشمن کینه جوی را
وی ز تو جان زگال غم، دشمن بدسگال را
عید رسید عیش کن، کز پی موسم خزان
فر تو فرخی دهد، عید خجسته فال را
علت دوده رفع شد، شاید اگر به جام می
دفع کنند عاقلان، علت قیل و قال را
مجلس تو بهشت شده، هست حلال می در او
جز به بهشت کی بود، وعده می حلال را
وقت خوش است خوش بود، در پی این ثنای خوش
خوش غزلی که در خورده، صورت حسب حال را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - قصیده
ای آنکه ترا بوده بر اندام جهان دام
چون بست ترا دست جهان دام بر اندام
ز آن پس که همی گام بکام تو زدی چرخ
چون داد به ناکام ترا چرخ زدن گام
ایام همه عالم از ایام تو خوش بود
ایام تو چون تلخ شد از گردش ایام
ای خوبتر از یوسف یعقوب ترا روی
چون بود مر او را بودت خوب سرانجام
زین دام بیابی تو بدل ناحیت روم
چون یافت وی از بند بدل ناحیت شام
تو زود خوری شام بدان شوم بداندیش
کاو خورد بدست دگران بر تو ملک شام
خود شد چو تو شاپور بروم اندر زی بند
خود شد چو تو بهرام بهند اندرزی دام
از روم بکام دل باز آمد شاپور
وز هند بناز دل باز آمد بهرام
چون راست رود دولت مادام نپاید
افکنده و خیزنده بود دولت مادام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی در شده و کام بناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام
سلطان ببناریک شنیدی که چه کرده است
کاو را بمصاف اندر بگرفته بصمصام
او عاصی و بد اصل تو با اصل و اطاعت
او دشمن و تو دوست وی از کفر و تو ز اسلام
انصاف کسی خواهد کردن که بگویند
چندانکه جهانست ز سلطان بودت نام
ما گوش سوی نامه و پیغام تو داریم
ار چه که تویی مان بدل نامه و پیغام
چشم همه خون بارد هنگام گرستن
تا می نزند بی تو ملک چشم بهنگام
چرخت برساناد سوی ملک و سوی پور
دهرت برساناد بر باب و بر مام
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹
ای همه از رادی و از راستی
جان و دل از راستی آراستی
شمع سخاوت را افروختی
سرو سیادت را پیراستی
بی تو خدا دانی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی
تا بنشانده است بخیری پدرت
غم ز دل مردم بنشاستی
در دل یاران و دل دشمنان
درد بیفزودی و غم کاستی
طبع تو از راستی آمد پدید
دوست ندارد کجی از راستی
از امرا جمله ترا خواستم
کز شعرا جمله مرا خواستی