عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی
زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد
ساقی برات ما ران بر عالم خرابی
گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی
از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی
دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن
باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی
ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه
نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی
او راست طالع امروز اندر سخن طرازی
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی
زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد
ساقی برات ما ران بر عالم خرابی
گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی
از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی
دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن
باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی
ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه
نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی
او راست طالع امروز اندر سخن طرازی
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
اذا ما الطیر غنت فیالصباح
اجب داعی معاطاة الملاح
هوا پر خندهٔ شیرین صبح است
بیار آن گریهٔ تلخ صراحی
ارق فضلاتها فالارض عطلی
تحلیها بوشی او وشاح
قبای صبح را مشکین زره زن
به موی زلف ترکان سلاحی
سیر نوالدیک عن عینالسکاری
ویشدو کالسکاری و هو صباح
صلاح از می سر رشته کند گم
صلائی درده ار مرد صلاحی
کان الدار و الکاسات دارت
ریاض اللهو حفت بالاقاحی
توئی تو راح را خاقانیا اهل
قفای عقل زن گر مرد راحی
به شروان شاخ اخستان تیمن
تری سعدالسعود علیالنواحی
اجب داعی معاطاة الملاح
هوا پر خندهٔ شیرین صبح است
بیار آن گریهٔ تلخ صراحی
ارق فضلاتها فالارض عطلی
تحلیها بوشی او وشاح
قبای صبح را مشکین زره زن
به موی زلف ترکان سلاحی
سیر نوالدیک عن عینالسکاری
ویشدو کالسکاری و هو صباح
صلاح از می سر رشته کند گم
صلائی درده ار مرد صلاحی
کان الدار و الکاسات دارت
ریاض اللهو حفت بالاقاحی
توئی تو راح را خاقانیا اهل
قفای عقل زن گر مرد راحی
به شروان شاخ اخستان تیمن
تری سعدالسعود علیالنواحی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
تعاطی الکاس من شان الصبوح
فسق بالراح یا ریحان روحی
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی
هواک الکاس الذی لاتستفت فیها
ولاتخفی الهوی خوف الفضوح
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفا
فاصفاها قصاصا للجروح
سخنها تازه کن خاقانی ایراک
کهن شد قولهای بوالفتوحی
فسق بالراح یا ریحان روحی
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی
هواک الکاس الذی لاتستفت فیها
ولاتخفی الهوی خوف الفضوح
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفا
فاصفاها قصاصا للجروح
سخنها تازه کن خاقانی ایراک
کهن شد قولهای بوالفتوحی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
ما انصف ندمانی لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالی کو و آن راوق ریحانی
لو تمزجها بالدم من ادمع اجفانی
یزدادلها صبغ فی احمرها القانی
مجلس ز پریرویان چون بزم سلیمانی
باغنهٔ داودی مرغان خوش الحانی
یا یوسف عللنی ادلامک اخوانی
کم من علل تشفی من غایة الاحزانی
شو گوش خرد برکش چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علی وصلی و احتلت لهجرانی
این القدم الاولی این النظر الثانی
خاقانی اگر خواهی کز عشق سخنرانی
کم زن همه عالم را پس گو کم خاقانی
چون بر ملک مشرق عید گهر افشانی
العبد نویس از جان بر تختهٔ پیشانی
فالقهوة من شرطی لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالی کو و آن راوق ریحانی
لو تمزجها بالدم من ادمع اجفانی
یزدادلها صبغ فی احمرها القانی
مجلس ز پریرویان چون بزم سلیمانی
باغنهٔ داودی مرغان خوش الحانی
یا یوسف عللنی ادلامک اخوانی
کم من علل تشفی من غایة الاحزانی
شو گوش خرد برکش چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علی وصلی و احتلت لهجرانی
این القدم الاولی این النظر الثانی
خاقانی اگر خواهی کز عشق سخنرانی
کم زن همه عالم را پس گو کم خاقانی
چون بر ملک مشرق عید گهر افشانی
العبد نویس از جان بر تختهٔ پیشانی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم
نافهٔ آهو شده است ناف زمین از صبا
عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا
روح روان است آب بیعمل امتحان
زر خلاص است خاک بیاثر کیمیا
شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد
هر نفسی بال و پر ریختهشان از قضا
دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ
زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا
جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار
از نفحات ربیع در حرکات صبا
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا
مادح شیخ امام، عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا
عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا
روح روان است آب بیعمل امتحان
زر خلاص است خاک بیاثر کیمیا
شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد
هر نفسی بال و پر ریختهشان از قضا
دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ
زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا
جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار
از نفحات ربیع در حرکات صبا
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا
مادح شیخ امام، عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در ستایش ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه
صبح است کمانکش اختران را
آتش زده آب پیکران را
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را
بر صرع ستارگان دم صبح
ماند نفس فسون گران را
یک می به دو گنج شایگان خر
رغم دل رایگان خوران را
دریاکش از آن چمانهٔ زر
کو ماند کشتی گران را
می تا خط ازرق قدح کش
خط در کش زهد پروران را
از سیم صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمن بران را
خورشید چو کعبتین همه چشم
نظاره هلال منظران را
زهره به دو زخمه از سر نعش
در رقص کشد سه خواهران را
از باده چو شعله از صنوبر
گلنار به کف صنوبران را
نراد طرب به مهره بازی
از دست، بنفش کرده ران را
در گوهر می زر است و یاقوت
تریاک، مزاج گوهران را
یاقوت و زرش مفرح آمد
جان داروی درد غم بران را
می درده و مهره نه به تعجیل
این ششدرهٔ ستم گران را
هرکس را جام در خورش ده
از سوخته فرق کن تران را
گر قطره رسد به بد دلان می
یک دریا ده دلاوران را
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توان گران را
شش پنج زنند برتران نقش
یک نقش رسد فرو تران را
چو جرعه فلک به خاک بوسی
خاکی شده جرعهٔ سران را
خاقانی خاک جرعه چین است
جام زر شاه کامران را
وز در دری نثار ساز است
شروان شه صاحب القران را
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را
در گردن صفدران خزران
افکنده کمند خیزران را
دریا ز کفش غریق گوهر
او گوهر تاج گوهران را
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را
باکو به دعای خیرش امروز
ماند بسطام و خاوران را
باکو به بقاش باج خواهد
خزران و ری و زره گران را
شمشیرش از آسمان مدد یافت
فتح دربند و شابران را
گشتاسب معونت از پسر خواست
کاورد به دست دختران را
این قطعه کنم به مدح تضمین
کاستاد منم سخنوران را
آتش زده آب پیکران را
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را
بر صرع ستارگان دم صبح
ماند نفس فسون گران را
یک می به دو گنج شایگان خر
رغم دل رایگان خوران را
دریاکش از آن چمانهٔ زر
کو ماند کشتی گران را
می تا خط ازرق قدح کش
خط در کش زهد پروران را
از سیم صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمن بران را
خورشید چو کعبتین همه چشم
نظاره هلال منظران را
زهره به دو زخمه از سر نعش
در رقص کشد سه خواهران را
از باده چو شعله از صنوبر
گلنار به کف صنوبران را
نراد طرب به مهره بازی
از دست، بنفش کرده ران را
در گوهر می زر است و یاقوت
تریاک، مزاج گوهران را
یاقوت و زرش مفرح آمد
جان داروی درد غم بران را
می درده و مهره نه به تعجیل
این ششدرهٔ ستم گران را
هرکس را جام در خورش ده
از سوخته فرق کن تران را
گر قطره رسد به بد دلان می
یک دریا ده دلاوران را
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توان گران را
شش پنج زنند برتران نقش
یک نقش رسد فرو تران را
چو جرعه فلک به خاک بوسی
خاکی شده جرعهٔ سران را
خاقانی خاک جرعه چین است
جام زر شاه کامران را
وز در دری نثار ساز است
شروان شه صاحب القران را
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را
در گردن صفدران خزران
افکنده کمند خیزران را
دریا ز کفش غریق گوهر
او گوهر تاج گوهران را
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را
باکو به دعای خیرش امروز
ماند بسطام و خاوران را
باکو به بقاش باج خواهد
خزران و ری و زره گران را
شمشیرش از آسمان مدد یافت
فتح دربند و شابران را
گشتاسب معونت از پسر خواست
کاورد به دست دختران را
این قطعه کنم به مدح تضمین
کاستاد منم سخنوران را
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - این قصیدهٔ را منطق الطیر گویند مطلع اول در وصف صبح و مدح کعبه و مطلع ثانی در وصف بهار و مدح پیامبر بزرگوار
زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب
خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب
شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب
صبح فنک پوش را ابر زره در قبا
برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب
نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود
نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب
شب عربیوار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهٔ یومالحساب
مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب
خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب
شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب
صبح فنک پوش را ابر زره در قبا
برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب
نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود
نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب
شب عربیوار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهٔ یومالحساب
مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - مطلع دوم (منطق الطیر)
رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب
رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب
کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل
عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب
روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز
شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشهٔ بازیچه بین بر سر آب از حباب
مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفهٔ کتاب
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب
هر سوئی از جوی جوی رقعهٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب
شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار
سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب
پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانچهٔ رباب
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایهٔ شیرین لعاب
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبتکش است گل شه والاجناب
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب
ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ
لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب
صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحهٔ صحف باغ اوست گه فتح باب
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب
هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست
کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب
جمله بدین داروی بر در عنقا شدند
کوست خلیفهٔ طیور داور مالک رقاب
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب
فاخته گفت آه من کلهٔ خضرا بسوخت
حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب
مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای
فاخته با پردهدار گرم شده در عتاب
هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند
آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب
بلبل کردش سجود گفت که الاانعمالصباح
خود به خودی بازداد صبحک الله جواب
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانهٔ انجیر رز دام گلوی غراب
وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب
ما به تو آوردهایم درد سر ار چه بهار
درد سر روزگار برد به بوی گلاب
دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع
دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب
خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم
زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟
عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب
این همه نورستگان بچه حورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب
گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر
کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب
هادی مهدی غلام امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب
احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ
تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب
جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب
گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز
تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب
ذرهٔ خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب
دیده نهای روز بد کان شه دین بدر وار
راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب
بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب
از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم
وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب
از پی تایید او صف ملائک رسید
آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب
در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب
چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر
چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب
حامل وحی آمده کامد یوم الظفر
ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب
خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی
زآن ز حقش بیحساب هست عطا در حساب
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانه در در خلاب
یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست
شروان شر البلاد خصمان شر الدواب
زین گرهٔ ناحفاظ حافظ جانش تو باش
کز تو دعای غریب زود شود مستجاب
رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب
کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل
عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب
روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز
شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشهٔ بازیچه بین بر سر آب از حباب
مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفهٔ کتاب
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب
هر سوئی از جوی جوی رقعهٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب
شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار
سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب
پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانچهٔ رباب
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایهٔ شیرین لعاب
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبتکش است گل شه والاجناب
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب
ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ
لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب
صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحهٔ صحف باغ اوست گه فتح باب
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب
هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست
کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب
جمله بدین داروی بر در عنقا شدند
کوست خلیفهٔ طیور داور مالک رقاب
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب
فاخته گفت آه من کلهٔ خضرا بسوخت
حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب
مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای
فاخته با پردهدار گرم شده در عتاب
هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند
آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب
بلبل کردش سجود گفت که الاانعمالصباح
خود به خودی بازداد صبحک الله جواب
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانهٔ انجیر رز دام گلوی غراب
وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب
ما به تو آوردهایم درد سر ار چه بهار
درد سر روزگار برد به بوی گلاب
دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع
دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب
خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم
زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟
عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب
این همه نورستگان بچه حورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب
گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر
کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب
هادی مهدی غلام امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب
احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ
تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب
جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب
گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز
تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب
ذرهٔ خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب
دیده نهای روز بد کان شه دین بدر وار
راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب
بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب
از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم
وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب
از پی تایید او صف ملائک رسید
آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب
در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب
چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر
چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب
حامل وحی آمده کامد یوم الظفر
ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب
خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی
زآن ز حقش بیحساب هست عطا در حساب
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانه در در خلاب
یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست
شروان شر البلاد خصمان شر الدواب
زین گرهٔ ناحفاظ حافظ جانش تو باش
کز تو دعای غریب زود شود مستجاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح خاقان اکبر شروان شاه منوچهربن فریدون و بستن سد باقلانی و التزام صبح در هر بیت
جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب
غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب
صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب
صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب
پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب
صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب
چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب
صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب
غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب
صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب
صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب
پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب
صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب
چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب
صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مطلع سوم
صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب
پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوانوش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب
علم چهل صبح را مکتبی آراسته
روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب
نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب
آبلهٔ سینه دید زلزلهٔ آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب
گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
زادهٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهٔ زرین عزاب
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبح دم دانهٔ اهل ثواب
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامی است صبح خامهٔ مصری شهاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب
پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوانوش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب
علم چهل صبح را مکتبی آراسته
روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب
نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب
آبلهٔ سینه دید زلزلهٔ آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب
گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
زادهٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهٔ زرین عزاب
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبح دم دانهٔ اهل ثواب
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامی است صبح خامهٔ مصری شهاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مطلع چهارم
دوش برون شد ز دلو یوسف زرین نقاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشهگر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمهای از خاطرش گر بدمد صبحوار
مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهٔ ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشهگر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهٔ در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهٔ دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهٔ اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهٔ دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهٔ خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهٔ عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهٔ یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمهای از خاطرش گر بدمد صبحوار
مهرهٔ نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهٔ یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح صفوة الدین بانوی شروان شاه
صبح تا آستین برافشانده است
دامن عنبر تر افشانده است
مگر آن عقد عنبرینهٔ شب
برگشاده است و عنبر افشانده است
روز یک اسبه بر قضا رانده است
و آتش از روی خنجر افشانده است
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده است
رقعهها داشت چرخ بر چهره
همه در خاک خاور افشانده است
نقش شب پنج با یک افتاده است
گوئی آن مهرهها بر افشانده است
مرغ صبح از سماع بس کرده است
زانکه دیری است تا پر افشانده است
بلبله در سماع مرغ آسا
از گلو عقد گوهر افشانده است
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده است
ابرش آفتاب بستهٔ اوست
تا کمند معنبر افشانده است
گوشها پر نوای داودی است
کز سر زخمه شکر افشانده است
نان زرین چرخ دیده است ابر
خوش نمک در برابر افشانده است
نان زرین به ماهی آمد باز
نمک خوش چه در خور افشانده است
در زمستان نمک نبندد و ابر
نمک بسته بی مر افشانده است
نو عروسی است صورت نوروز
که بر آفاق زیور افشانده است
گنج نوروز هر چه گوهر داشت
پیش بانوی کشور افشانده است
صفوة الدین که شه سوار فلک
درسم اسبش افسر افشانده است
جفت خاقان اکبر آنکه سپهر
بر سرش سعد اصغر افشانده است
مریم مشتری فر است که عقل
جان بران مشتری فر افشانده است
تحفهٔ بزم اوست مریم وار
هر چه طوبی به نوبر افشانده است
آن خدیجه است کز ارادت حق
مال و جان بر پیمبر افشانده است
وان زبیده است کز سعادت بخت
بهر کعبه سر و زر افشانده است
بر سر هشت خلد مجلس او
نه فلک هفت اختر افشانده است
روز نو چون کبوتر زرین
بر زمین پر اخضر افشانده است
بهر آگین چار بالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده است
جود معروف او به آب حیات
خاک بر بخل منکر افشانده است
ژالهٔ نعمت از هوای سخا
بانوی ملک پرور افشانده است
تخم اقبال در زمین بقا
بانوی عدلگستر افشانده است
گوئی از آتش شهاب فلک
شعله در دیو کافر افشانده است
سهم درگاه او خدنگ وبال
بر پلنگان صفدر افشانده است
نور ایمان او خوی خجلت
بر رخ خلد انور افشانده است
وقت توقیع، نوش داروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده است
بر عدو زهر و بر ولی مهره است
هر چه آن مار اسمر افشانده است
دولت بانوان نثار ظفر
بر سر بوالمظفر افشانده است
همت بانوان جواهر سعد
بر کلاه برادر افشانده است
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده است
همت او که گوهری گهر است
دست بر چار گوهر افشانده است
نعش در پای چار دختر او
زیور هر سه دختر افشانده است
از پی آن پسر که خواهد بود
قرعها سعد اکبر افشانده است
فال سعد است گفت خاقانی
کز نفس مشک اذفر افشانده است
دامن عنبر تر افشانده است
مگر آن عقد عنبرینهٔ شب
برگشاده است و عنبر افشانده است
روز یک اسبه بر قضا رانده است
و آتش از روی خنجر افشانده است
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده است
رقعهها داشت چرخ بر چهره
همه در خاک خاور افشانده است
نقش شب پنج با یک افتاده است
گوئی آن مهرهها بر افشانده است
مرغ صبح از سماع بس کرده است
زانکه دیری است تا پر افشانده است
بلبله در سماع مرغ آسا
از گلو عقد گوهر افشانده است
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده است
ابرش آفتاب بستهٔ اوست
تا کمند معنبر افشانده است
گوشها پر نوای داودی است
کز سر زخمه شکر افشانده است
نان زرین چرخ دیده است ابر
خوش نمک در برابر افشانده است
نان زرین به ماهی آمد باز
نمک خوش چه در خور افشانده است
در زمستان نمک نبندد و ابر
نمک بسته بی مر افشانده است
نو عروسی است صورت نوروز
که بر آفاق زیور افشانده است
گنج نوروز هر چه گوهر داشت
پیش بانوی کشور افشانده است
صفوة الدین که شه سوار فلک
درسم اسبش افسر افشانده است
جفت خاقان اکبر آنکه سپهر
بر سرش سعد اصغر افشانده است
مریم مشتری فر است که عقل
جان بران مشتری فر افشانده است
تحفهٔ بزم اوست مریم وار
هر چه طوبی به نوبر افشانده است
آن خدیجه است کز ارادت حق
مال و جان بر پیمبر افشانده است
وان زبیده است کز سعادت بخت
بهر کعبه سر و زر افشانده است
بر سر هشت خلد مجلس او
نه فلک هفت اختر افشانده است
روز نو چون کبوتر زرین
بر زمین پر اخضر افشانده است
بهر آگین چار بالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده است
جود معروف او به آب حیات
خاک بر بخل منکر افشانده است
ژالهٔ نعمت از هوای سخا
بانوی ملک پرور افشانده است
تخم اقبال در زمین بقا
بانوی عدلگستر افشانده است
گوئی از آتش شهاب فلک
شعله در دیو کافر افشانده است
سهم درگاه او خدنگ وبال
بر پلنگان صفدر افشانده است
نور ایمان او خوی خجلت
بر رخ خلد انور افشانده است
وقت توقیع، نوش داروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده است
بر عدو زهر و بر ولی مهره است
هر چه آن مار اسمر افشانده است
دولت بانوان نثار ظفر
بر سر بوالمظفر افشانده است
همت بانوان جواهر سعد
بر کلاه برادر افشانده است
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده است
همت او که گوهری گهر است
دست بر چار گوهر افشانده است
نعش در پای چار دختر او
زیور هر سه دختر افشانده است
از پی آن پسر که خواهد بود
قرعها سعد اکبر افشانده است
فال سعد است گفت خاقانی
کز نفس مشک اذفر افشانده است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت ولادت فرزند اخستان شاه
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعلتر آورد
کاس بخندید کز نشاط سحر گاه
کوس بشارت نوای کاسهگر آورد
چار زبان رباب دوش به مجلس
از طرب این هشت گوش را خبر آورد
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد
تا به هم اسرار بزم شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد
نامزد خرمی است شاه که گردون
نامزد دولتش به بام برآورد
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ما حضر آورد
دوش معلق زنان کبوتر دولت
آمد و اقبال نامه زیر پر آورد
نامهٔ اقبال بر گشادم و دیدم
کز طربم سفتههای تازهتر آورد
کام قنینه چو صبح لعلتر آورد
کاس بخندید کز نشاط سحر گاه
کوس بشارت نوای کاسهگر آورد
چار زبان رباب دوش به مجلس
از طرب این هشت گوش را خبر آورد
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد
تا به هم اسرار بزم شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد
نامزد خرمی است شاه که گردون
نامزد دولتش به بام برآورد
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ما حضر آورد
دوش معلق زنان کبوتر دولت
آمد و اقبال نامه زیر پر آورد
نامهٔ اقبال بر گشادم و دیدم
کز طربم سفتههای تازهتر آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - تجدید مطلع
آن مه نو بین که آفتاب برآورد
غنچهٔ گل بیم که نوبهار درآورد
از افق صلب شاه بین که مه نو
آمد و عید جلال بر اثر آورد
ماه نو از فلک به منزل نه ماه
شاه زمین را به نورهان ظفر آورد
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبح دم از اختران نثار زر آورد
زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد
زآنکه شه مشرق است نوح زمانه
دولت او سام اسمان خطر آورد
بخت که سیارهٔ سعادت شاه است
یوسف تازه نگر که از سفر آورد
جوهر اسفندیار وقت به گیتی
بهمن کسری فش و قباد فر آورد
عنصر نوشین روان عهد به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد
شاه محمد جلالت است و به تایید
چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد
جان فریبرز ازین شرف طرب افزود
ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد
کوه جلالت چو داد گوهر دریا
گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد
بحر سعادت چو داد عنبر سارا
عنبر آن بحر شادیی به سر آورد
زهره همه تن زبان نمود چو خورشید
مژدهٔ دولت به شاه دادگر آورد
شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد
یعنی بلقیس مملکت پسر آورد
وارث جم اخستان که چرخ به رزمش
چون صف مور از ملائکه حشر آورد
در کمر عمر شاه دست بقا داد
کایزد از اجرام دست آن کمر آورد
آیت تایید باد کز پی مدحش
خاطر خاقانی آیت هنر آورد
ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد
سعد سعودش سماک نیزه درآورد
شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است
ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد
غنچهٔ گل بیم که نوبهار درآورد
از افق صلب شاه بین که مه نو
آمد و عید جلال بر اثر آورد
ماه نو از فلک به منزل نه ماه
شاه زمین را به نورهان ظفر آورد
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبح دم از اختران نثار زر آورد
زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد
زآنکه شه مشرق است نوح زمانه
دولت او سام اسمان خطر آورد
بخت که سیارهٔ سعادت شاه است
یوسف تازه نگر که از سفر آورد
جوهر اسفندیار وقت به گیتی
بهمن کسری فش و قباد فر آورد
عنصر نوشین روان عهد به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد
شاه محمد جلالت است و به تایید
چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد
جان فریبرز ازین شرف طرب افزود
ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد
کوه جلالت چو داد گوهر دریا
گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد
بحر سعادت چو داد عنبر سارا
عنبر آن بحر شادیی به سر آورد
زهره همه تن زبان نمود چو خورشید
مژدهٔ دولت به شاه دادگر آورد
شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد
یعنی بلقیس مملکت پسر آورد
وارث جم اخستان که چرخ به رزمش
چون صف مور از ملائکه حشر آورد
در کمر عمر شاه دست بقا داد
کایزد از اجرام دست آن کمر آورد
آیت تایید باد کز پی مدحش
خاطر خاقانی آیت هنر آورد
ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد
سعد سعودش سماک نیزه درآورد
شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است
ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در ستایش اتابک اعظم مظفر الدین قزل ارسلان عثمان بن ایلدگز
صبح چون زلف شب براندازد
مرغ صبح از طرب پراندازد
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضهٔ آتشین براندازد
کرتهٔ فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد
برشکافد صبا مشیمهٔ شب
طفل خونین به خاور اندازد
زخمهٔ مطربان صلای صبوح
در زبانهای مزهر اندازد
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دو پیکر اندازد
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان در اندازد
لب زهره ز دور بوسهٔ تر
بر لب خشک ساغر اندازد
در بر بلبله فواق افتد
کز دهان آب احمر اندازد
مرغ فردوس دیدهای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد
از نسیم قدح مشام فلک
چون دهد عطسه عنبر اندازد
لعل در جام تا خط ازرق
شعله در چرخ اخضر اندازد
ادهم شب گریخت ساقی کو
تا کمند معنبر اندازد
جان به دستار چه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد
خار در دیدهٔ فلک شکند
خاک در چشمهٔ خور اندازد
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد
رنگ شوخی به مجلس آمیزد
سنگ فتنه به لشکر اندازد
درع رستم به سنبل آراید
تیر آرش ز عبهر اندازد
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد
بامدادان که یک سوارهٔ چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد
سپر زرد کرده دیلم وار
همه زوبین اصفر اندازد
از در مشرق آتش افروزد
سوی هر روزن اخگر اندازد
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد
زاهد آسا سجادهٔ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد
گنبد پیر سبحههای بلور
در مغاک مقعر اندازد
آهمن سازد آتش پیکان
تا در این دیو، گوهر اندازد
سنگ در آبگینه خانهٔ چرخ
این دل غصه پرور اندازد
آتش اندر خزینه خانهٔ دل
چرخ ناکس برآور اندازد
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سر اندازد
یوسف از گرگ چون کند نالش
که به چاهش برادر اندازد
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد
فلک ار خلعت بقا برد
بر قد شاه صفدر اندازد
شاه ایران مظفر الدین آن
کز سر کسری افسر اندازد
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکر تر اندازد
مرغ صبح از طرب پراندازد
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضهٔ آتشین براندازد
کرتهٔ فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد
برشکافد صبا مشیمهٔ شب
طفل خونین به خاور اندازد
زخمهٔ مطربان صلای صبوح
در زبانهای مزهر اندازد
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دو پیکر اندازد
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان در اندازد
لب زهره ز دور بوسهٔ تر
بر لب خشک ساغر اندازد
در بر بلبله فواق افتد
کز دهان آب احمر اندازد
مرغ فردوس دیدهای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد
از نسیم قدح مشام فلک
چون دهد عطسه عنبر اندازد
لعل در جام تا خط ازرق
شعله در چرخ اخضر اندازد
ادهم شب گریخت ساقی کو
تا کمند معنبر اندازد
جان به دستار چه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد
خار در دیدهٔ فلک شکند
خاک در چشمهٔ خور اندازد
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد
رنگ شوخی به مجلس آمیزد
سنگ فتنه به لشکر اندازد
درع رستم به سنبل آراید
تیر آرش ز عبهر اندازد
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد
بامدادان که یک سوارهٔ چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد
سپر زرد کرده دیلم وار
همه زوبین اصفر اندازد
از در مشرق آتش افروزد
سوی هر روزن اخگر اندازد
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد
زاهد آسا سجادهٔ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد
گنبد پیر سبحههای بلور
در مغاک مقعر اندازد
آهمن سازد آتش پیکان
تا در این دیو، گوهر اندازد
سنگ در آبگینه خانهٔ چرخ
این دل غصه پرور اندازد
آتش اندر خزینه خانهٔ دل
چرخ ناکس برآور اندازد
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سر اندازد
یوسف از گرگ چون کند نالش
که به چاهش برادر اندازد
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد
فلک ار خلعت بقا برد
بر قد شاه صفدر اندازد
شاه ایران مظفر الدین آن
کز سر کسری افسر اندازد
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکر تر اندازد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در ستایش رکن الدین محمد بن عبد الرحمن طغان یزک
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار
نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار
کز دهنش نالهٔ حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است
نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهٔ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلیهای گوش و گردن بر بط
سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش
نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش
بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول
دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید
شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است
کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد
رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب
زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود
زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت
چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله
فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
سایه و شایهش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت
فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست
جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامهٔ او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را
گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست
کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهٔ طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه
صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامهٔ سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس
از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت
هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهٔ صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد
خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار
نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار
کز دهنش نالهٔ حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است
نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهٔ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلیهای گوش و گردن بر بط
سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش
نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش
بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول
دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید
شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است
کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد
رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب
زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود
زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت
چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله
فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
سایه و شایهش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت
فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست
جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامهٔ او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را
گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست
کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهٔ طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه
صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامهٔ سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس
از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت
هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهٔ صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در شکایت از روزگار
به فلک تخته در ندوختهاند
چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - تجدید مطلع
دوش بر گردون رنگی دگر آمیختهاند
شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیختهاند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیختهاند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیختهاند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیختهاند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیختهاند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیختهاند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیختهاند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیختهاند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیختهاند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیختهاند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیختهاند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیختهاند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیختهاند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیختهاند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیختهاند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیختهاند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیختهاند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیختهاند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیختهاند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیختهاند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیختهاند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیختهاند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیختهاند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیختهاند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیختهاند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیختهاند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیختهاند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیختهاند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیختهاند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیختهاند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیختهاند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگلهها در کمر آمیختهاند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیختهاند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیختهاند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیختهاند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیختهاند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیختهاند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیختهاند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیختهاند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیختهاند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیختهاند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیختهاند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیختهاند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیختهاند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیختهاند
شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیختهاند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیختهاند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیختهاند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیختهاند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیختهاند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیختهاند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیختهاند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیختهاند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیختهاند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیختهاند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیختهاند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیختهاند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیختهاند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیختهاند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیختهاند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیختهاند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیختهاند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیختهاند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیختهاند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیختهاند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیختهاند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیختهاند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیختهاند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیختهاند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیختهاند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیختهاند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیختهاند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیختهاند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیختهاند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیختهاند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیختهاند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگلهها در کمر آمیختهاند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیختهاند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیختهاند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیختهاند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیختهاند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیختهاند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیختهاند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیختهاند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیختهاند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیختهاند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیختهاند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیختهاند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیختهاند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیختهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه
می و مشک است که با صبح برآمیختهاند
یا بهم زلف و لب یار درآمیختهاند
صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد
آتش سرد به عنبر مگر آمیختهاند
یا نه بیسنگ و صدف غالیه سایان فلک
صبح را غالیهٔ تازهتر آمیختهاند
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو
بهر آن غالیه کاندر سحر آمیختهاند
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر
شفق آورده و با صبح بر آمیختهاند
ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان
کز رخ و زلف حبش با خزر آمیختهاند
خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر
زلف و رخسار زره با سپر آمیختهاند
پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان
در بلورین قدحی لعل تر آمیختهاند
شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب
بس گوارش که ز عود و شکر آمیختهاند
عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک
بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیختهاند
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید
لعل می با قدح سیم بر آمیختهاند
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می
هفت تسکین دل غصه خور آمیختهاند
ماه نو در شفق و شفقشان می و جام
با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیختهاند
طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب
طاس زر با می آتش گهر آمیختهاند
کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح
با گلاب طبری از طبر آمیختهاند
راوق جان فرو ریخته از سوخته بید
آب گل گوئی بات معصر آمیختهاند
همه با درد سر از بوی خمار شب عید
به صبح از نو رنگی دگر آمیختهاند
ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب
زاین و آن داروی هر درد سر آمیختهاند
همه سنگ افشان در آبخور عالم خاک
و آگه از زهر که در آبخور آمیختهاند
از سر بیخبری داده ز عشرت خبری
تن و جان را که بهم بیخبر آمیختهاند
همه دریاکش و چون دریا سرمست همه
طبع با می چو صدف با گهر آمیختهاند
خطری کرده و در گنج طرب نقب زده
نقب کران همه ره با خطر آمیختهاند
زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه
که در آن خاک چنان بیخطر آمیختهاند
خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک
شیر پستانش به خون جگر آمیختهاند
جرعهای کان به زمین داده زکات سر جام
زو حنوط ز می پی سپر آمیختهاند
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم
زحل و زهره که با قرص خور آمیختهاند
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیختهاند
رود سازان همه در کاسهٔ سرها به سماع
شربت جان ز ره کاسهگر آمیختهاند
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربه در آمیختهاند
بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست
زیبقش گوئی با گوش کر آمیختهاند
نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند
با تن افعی جان بشر آمیختهاند
چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن
با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیختهاند
محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است
چار طبعش که به انصاف در آمیختهاند
خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسهٔ یوز
کهو و گورش با شیر نر آمیختهاند
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش
بانگ کوس ملک تاجور آمیختهاند
راویانند گهر پاش مگر با لب خویش
کف شاهنشه خورشیدفر آمیختهاند
خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را
با کلاه ملک بحر و بر آمیختهاند
چاشنی گیران از چشمهٔ حیوان گوئی
شربت شاه سکندر سیر آمیختهاند
مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش
آتش و آب بهم بیضررآمیختهاند
یا بهم زلف و لب یار درآمیختهاند
صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد
آتش سرد به عنبر مگر آمیختهاند
یا نه بیسنگ و صدف غالیه سایان فلک
صبح را غالیهٔ تازهتر آمیختهاند
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو
بهر آن غالیه کاندر سحر آمیختهاند
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر
شفق آورده و با صبح بر آمیختهاند
ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان
کز رخ و زلف حبش با خزر آمیختهاند
خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر
زلف و رخسار زره با سپر آمیختهاند
پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان
در بلورین قدحی لعل تر آمیختهاند
شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب
بس گوارش که ز عود و شکر آمیختهاند
عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک
بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیختهاند
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید
لعل می با قدح سیم بر آمیختهاند
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می
هفت تسکین دل غصه خور آمیختهاند
ماه نو در شفق و شفقشان می و جام
با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیختهاند
طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب
طاس زر با می آتش گهر آمیختهاند
کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح
با گلاب طبری از طبر آمیختهاند
راوق جان فرو ریخته از سوخته بید
آب گل گوئی بات معصر آمیختهاند
همه با درد سر از بوی خمار شب عید
به صبح از نو رنگی دگر آمیختهاند
ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب
زاین و آن داروی هر درد سر آمیختهاند
همه سنگ افشان در آبخور عالم خاک
و آگه از زهر که در آبخور آمیختهاند
از سر بیخبری داده ز عشرت خبری
تن و جان را که بهم بیخبر آمیختهاند
همه دریاکش و چون دریا سرمست همه
طبع با می چو صدف با گهر آمیختهاند
خطری کرده و در گنج طرب نقب زده
نقب کران همه ره با خطر آمیختهاند
زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه
که در آن خاک چنان بیخطر آمیختهاند
خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک
شیر پستانش به خون جگر آمیختهاند
جرعهای کان به زمین داده زکات سر جام
زو حنوط ز می پی سپر آمیختهاند
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم
زحل و زهره که با قرص خور آمیختهاند
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیختهاند
رود سازان همه در کاسهٔ سرها به سماع
شربت جان ز ره کاسهگر آمیختهاند
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربه در آمیختهاند
بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست
زیبقش گوئی با گوش کر آمیختهاند
نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند
با تن افعی جان بشر آمیختهاند
چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن
با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیختهاند
محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است
چار طبعش که به انصاف در آمیختهاند
خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسهٔ یوز
کهو و گورش با شیر نر آمیختهاند
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش
بانگ کوس ملک تاجور آمیختهاند
راویانند گهر پاش مگر با لب خویش
کف شاهنشه خورشیدفر آمیختهاند
خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را
با کلاه ملک بحر و بر آمیختهاند
چاشنی گیران از چشمهٔ حیوان گوئی
شربت شاه سکندر سیر آمیختهاند
مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش
آتش و آب بهم بیضررآمیختهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در ستایش ابو المظفر اخستان شروان شاه
صبح خیزان کاستین بر آسمان افشاندهاند
پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
آب می بر آتش دل هر زمان افشاندهاند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشاندهاند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشاندهاند
تا به دست آوردهاند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشاندهاند
کردهاند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و در پای مغان افشاندهاند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشاندهاند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشاندهاند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجلهای در جرعه دان افشاندهاند
حرمت من را که میگشنیز دیگ عیشهاست
بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشاندهاند
کیسههای زر به برگ گندنا سر بستهاند
بر سپهر گندناگون دست از آن افشاندهاند
تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشاندهاند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشاندهاند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
بر رکاب باده عمر رایگان افشاندهاند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشاندهاند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
کانهمه در روی چرخ جانستان افشاندهاند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهرهوار از لب ثریا بیکران افشاندهاند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشاندهاند
چنگ همچون جرهباز ازرق و کبکان بزم
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشاندهاند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کردهاند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشاندهاند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او
بچهٔ طاووس علوی آشیان افشاندهاند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنوره کیمیای جان جان افشاندهاند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید
تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشاندهاند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشاندهاند
رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشاندهاند
شکل خان عنکبوتان کردهاند آنگه به قصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشاندهاند
کردهاند از زادهٔ مریخ عقرب خانهای
باز مریخ زحل خور در میان افشاندهاند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشاندهاند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشاندهاند
پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
آب می بر آتش دل هر زمان افشاندهاند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشاندهاند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشاندهاند
تا به دست آوردهاند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشاندهاند
کردهاند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و در پای مغان افشاندهاند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشاندهاند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشاندهاند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجلهای در جرعه دان افشاندهاند
حرمت من را که میگشنیز دیگ عیشهاست
بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشاندهاند
کیسههای زر به برگ گندنا سر بستهاند
بر سپهر گندناگون دست از آن افشاندهاند
تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشاندهاند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشاندهاند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
بر رکاب باده عمر رایگان افشاندهاند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشاندهاند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
کانهمه در روی چرخ جانستان افشاندهاند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهرهوار از لب ثریا بیکران افشاندهاند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشاندهاند
چنگ همچون جرهباز ازرق و کبکان بزم
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشاندهاند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کردهاند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشاندهاند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او
بچهٔ طاووس علوی آشیان افشاندهاند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنوره کیمیای جان جان افشاندهاند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید
تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشاندهاند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشاندهاند
رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشاندهاند
شکل خان عنکبوتان کردهاند آنگه به قصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشاندهاند
کردهاند از زادهٔ مریخ عقرب خانهای
باز مریخ زحل خور در میان افشاندهاند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشاندهاند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشاندهاند