عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نشستن رامین بر تخت شهنشاهى
چو آگاهی به رامین شد ز موبد
که او را چون فرو برد اختر بد
یکی هفته سران لشکر وی
به سوک اندر نشسته همبر وی
نهانی شکر دادار جهان کرد
که او فرجام موبد را چنان کرد
نه جنگی بود مرگش را بهانه
نه خونی ریخته شد در میانه
سر آمد روز چونان پادشاهی
نبوده هیچ رامین را گناهی
هزاران سجده برد او پیش دادار
همی گفت ای خداوند نکو کار
تو دانی گونه گون درها گشادن
که چونین کارها دانی نهادن
برانی هر کرا خواهی ز گیهان
بر آری هر کرا خواهی به کیوان
بذیرفتم ز تو تا زنده باشم
که خشنودیت را جویند باشم
میان بندگانت داد جویم
همیشه راست باشم راست گویم
بُوم در پادشاهی داد فرمای
به درویشان کام بخشای
توم یاری ده اندر پادشایی
که یاری دادنم را خود تو شایی
توی پشتی توم یاری به هر کار
مرا از چشم و دست بد نگه دار
خداوندم توی من بندهء بند
مرا شاهی تو دادی ای خداوند
خداوندم توی من بندهء تو
که من خود بندام دارندهء تو
کنون کردی چو سالار جهانم
بدار اندر پناه سایبانم
چو لاله کرد لختی پیش دادار
وزین معنی سخنها گفت بسیار
همان گه بار را فرمود بستن
سواران سپه را بر نشستن
بر آمد بانگ کوس و نالهء نای
روان شد همچو جیحون لشکر از جای
روارو در سپاه افتاد چونان
که از باد صبا در ابر نیسان
چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل
ز کوه دیلمان تا شهر آمل
جهان افروز رامین با دل افروز
همی آمد همه ره شاد و فیروز
به شادی روز رام و روز شنبد
فرود آمد به لشکرگاه موبد
بزرگان پیش او رفتند یکسر
به دیهیمش بر افشاندند گوهر
مرو را پاک شاهنشاه خواندند
ز فر و داد و خیره بماندند
چو ابری بود دستش نوبهاری
همی بارید در شاهواری
یکی هفته به آمل بود خرم
دمادم زد همی رطل دمادم
پس آنگه داد طبرستان به رهام
جوانمرد نکوبخت نکونام
به ایران در نژاد او کیانی
بزرگی در نژادش باستانی
همیدون داد شهر ری به بهروز
که بودش دوستدار و نیک آموز
بدان گاهی که او با ویس بگریخت
به دام شاه موبد در نیاویخت
به ری بهروز کردش میزبانی
به خانه داشتش چندی نهانی
به نیکی لاجرم نیکی جزا بود
کجا او خود به نیکی سزا بود
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی گشته لولو یابیش باز
وز آن پس داد گرگان را به آذین
کهبا او یکدل بود و دیرین
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شیرو
دو پیل مست و دو شیر دلاور
به گوهر ویس بانو را برادر
چو هر شهری به شاهی دادگر داد
نگهبانی به هر مرزی فرستاد
به راه افتاد با لشکر سوی مرو
کجا دیدار او بد داروی مرو
خراسان سر بسر آذین ببستند
پری رویان بر آذینها نشستند
همه راهی ورا چون بوستان شد
همه دستی برو گوهر فشان شد
زبانها بود بر وی آفرین خوان
چو دلها در وفای وی گروگان
چو در مرو گزین شد شاه رامین
بهشتی دید در وی بسته آذین
به خوبی همچو نوروز درختان
ز خوشی همچو روز نیک بختان
هزار آوا به دستان رود سازان
شکوفه جامهای دلنوازان
فرازش ابر دود مشک و عنبر
و زو بارنده سیم و زر و گوهر
سه مه آذینها بسته بماندند
وزیشان روز و شب گوهر فشاندند
بدین رامش نه خود مرو گزین بود
کجا یکسر خراسان همچنین بود
ز موبد سالیان سختی کشیدند
پس از مرگش به آسانی رسیدند
چو از بیدار او آزاد گشتند
به داد شاه رامین شاه گشتند
تو گفتی یکسر از دوزخ بر ستند
به زیر سایهء طوبی نشستند
بدان را بد بود روزی سرانجام
بماند نامشان جاوید بد نام
مکن بد در جهان و بد میندیش
کجا گر بد کنی بد آیدت پیش
چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
از آن گوهر که شان آورد ز آغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز
چو رامین دادجوی و دادگر شد
جهان از خفتگان آسوده تر شد
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند
چو رنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر
به هر شهری شد از وی شهریاری
به هر مرزی شد از وی مرزداری
همه ویرانها آباد کردند
هزاران شهر و ده بنیاد کردند
بداندیشان همه بر دار بودند
و یا در چاه و زندان خوار بودند
به هر راهی رباطی کرد و خانی
نشانده بر کنارش راهبانی
جهان آسوده گشت از دزد و طرار
ز کرد و لور و از ره گیر و عیار
ز بس کاو داد سیم و زر سبیلی
نماند اندر جهان نام بخیلی
ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر
همه گشتند درویشان توانگر
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هر آن کاو بود بی توش
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش گرگی را زبونی
به هر هفته سپه را بار دادی
به نیکی پندشان بسیار دادی
به دوار گه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بد گوهران را
به داورگاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر
چه پیش او شدی شاهی جهانگیر
به گاه داد جستن چه زنی پیر
ور آمد پیش او مرد خدایی
ستوده بود همچون پادشایی
به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا
گرامی بود همچون چشم بینا
در ایران هر کسی دانش بیاموخت
بدان راز خود نزدش بر افروخت
صد و ده سال رامین در جهان بود
از آن هشتاد و سه شاه زمان بود
میان ملک و جاه و حشمت و مال
بماند آن نامور هشتاد و سه سال
زمین از داد او آباد گشته
زمان از فر او دلشاد گشته
به فرش گشته سه چیز از جهان کم
یکی رنج و دوم درد وسوم غم
گهی جان را خورش دادی ز دانش
گهی تن را جوان کردی به رامش
گهی کردی تماشا در خراسان
گهی نخچیر کردی در کهستان
گهی بودی به طبرستان آباد
گهی رفتی به خوزستان و بغداد
هزاران چشمه و کاریز بگشاد
بریشان شهر و ده بسیار بنهاد
یکی زان شهرها اهواز ماندست
کش او آگهاه شهر رام خواندست
کنونش گر چه هم اهواز خوانند
به دفتر رام شهرش نام دانند
شهی خوش زندگی بودست خوش نام
که خود در لطف ایشان خوش بود رام
نه چون اوبد به شاهی سر فرازی
نه چون او بد به رامش رود سازی
نگر تا چنگ چون نیکو نهادست
نکوتر زان نهادی که گشادست
نشانست این که چنگ بافرین کرد
که او را نام چنگ رامین کرد
چو بر رامین مقررگشت شاهی
ز دادش گشت پرمه تا به ماهی
جهان در دست ویس سیمتن کرد
مرو را پادشاه خویشتن کرد
دو فرزند آمدش زان ماه پیکر
چو مالک خوب و چون بابک دلاور
دو خسرو نامشان خورشید و جمشید
جهان در فر هر دو بسته اومید
زمین خاوران دادش به خورشید
زمین باختر دادش به جمشید
یکی را سغد و خوارزم و چغان داد
یکی را شام و مصر و قیروان داد
جهان در دست ویس دلستان بود
و ڵیکن خاصش آذربایگان بود
همیدون کشور ارّان و ارمن
سراسر بد به دست آن سمن تن
به شاهی سالیان با هم بماندند
به نیکی کام دل یکسر براندند
مهار عمر خود چندان کشیدند
که فرزنان فرزندان بدیدند
که او را چون فرو برد اختر بد
یکی هفته سران لشکر وی
به سوک اندر نشسته همبر وی
نهانی شکر دادار جهان کرد
که او فرجام موبد را چنان کرد
نه جنگی بود مرگش را بهانه
نه خونی ریخته شد در میانه
سر آمد روز چونان پادشاهی
نبوده هیچ رامین را گناهی
هزاران سجده برد او پیش دادار
همی گفت ای خداوند نکو کار
تو دانی گونه گون درها گشادن
که چونین کارها دانی نهادن
برانی هر کرا خواهی ز گیهان
بر آری هر کرا خواهی به کیوان
بذیرفتم ز تو تا زنده باشم
که خشنودیت را جویند باشم
میان بندگانت داد جویم
همیشه راست باشم راست گویم
بُوم در پادشاهی داد فرمای
به درویشان کام بخشای
توم یاری ده اندر پادشایی
که یاری دادنم را خود تو شایی
توی پشتی توم یاری به هر کار
مرا از چشم و دست بد نگه دار
خداوندم توی من بندهء بند
مرا شاهی تو دادی ای خداوند
خداوندم توی من بندهء تو
که من خود بندام دارندهء تو
کنون کردی چو سالار جهانم
بدار اندر پناه سایبانم
چو لاله کرد لختی پیش دادار
وزین معنی سخنها گفت بسیار
همان گه بار را فرمود بستن
سواران سپه را بر نشستن
بر آمد بانگ کوس و نالهء نای
روان شد همچو جیحون لشکر از جای
روارو در سپاه افتاد چونان
که از باد صبا در ابر نیسان
چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل
ز کوه دیلمان تا شهر آمل
جهان افروز رامین با دل افروز
همی آمد همه ره شاد و فیروز
به شادی روز رام و روز شنبد
فرود آمد به لشکرگاه موبد
بزرگان پیش او رفتند یکسر
به دیهیمش بر افشاندند گوهر
مرو را پاک شاهنشاه خواندند
ز فر و داد و خیره بماندند
چو ابری بود دستش نوبهاری
همی بارید در شاهواری
یکی هفته به آمل بود خرم
دمادم زد همی رطل دمادم
پس آنگه داد طبرستان به رهام
جوانمرد نکوبخت نکونام
به ایران در نژاد او کیانی
بزرگی در نژادش باستانی
همیدون داد شهر ری به بهروز
که بودش دوستدار و نیک آموز
بدان گاهی که او با ویس بگریخت
به دام شاه موبد در نیاویخت
به ری بهروز کردش میزبانی
به خانه داشتش چندی نهانی
به نیکی لاجرم نیکی جزا بود
کجا او خود به نیکی سزا بود
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی گشته لولو یابیش باز
وز آن پس داد گرگان را به آذین
کهبا او یکدل بود و دیرین
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شیرو
دو پیل مست و دو شیر دلاور
به گوهر ویس بانو را برادر
چو هر شهری به شاهی دادگر داد
نگهبانی به هر مرزی فرستاد
به راه افتاد با لشکر سوی مرو
کجا دیدار او بد داروی مرو
خراسان سر بسر آذین ببستند
پری رویان بر آذینها نشستند
همه راهی ورا چون بوستان شد
همه دستی برو گوهر فشان شد
زبانها بود بر وی آفرین خوان
چو دلها در وفای وی گروگان
چو در مرو گزین شد شاه رامین
بهشتی دید در وی بسته آذین
به خوبی همچو نوروز درختان
ز خوشی همچو روز نیک بختان
هزار آوا به دستان رود سازان
شکوفه جامهای دلنوازان
فرازش ابر دود مشک و عنبر
و زو بارنده سیم و زر و گوهر
سه مه آذینها بسته بماندند
وزیشان روز و شب گوهر فشاندند
بدین رامش نه خود مرو گزین بود
کجا یکسر خراسان همچنین بود
ز موبد سالیان سختی کشیدند
پس از مرگش به آسانی رسیدند
چو از بیدار او آزاد گشتند
به داد شاه رامین شاه گشتند
تو گفتی یکسر از دوزخ بر ستند
به زیر سایهء طوبی نشستند
بدان را بد بود روزی سرانجام
بماند نامشان جاوید بد نام
مکن بد در جهان و بد میندیش
کجا گر بد کنی بد آیدت پیش
چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
از آن گوهر که شان آورد ز آغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز
چو رامین دادجوی و دادگر شد
جهان از خفتگان آسوده تر شد
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند
چو رنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر
به هر شهری شد از وی شهریاری
به هر مرزی شد از وی مرزداری
همه ویرانها آباد کردند
هزاران شهر و ده بنیاد کردند
بداندیشان همه بر دار بودند
و یا در چاه و زندان خوار بودند
به هر راهی رباطی کرد و خانی
نشانده بر کنارش راهبانی
جهان آسوده گشت از دزد و طرار
ز کرد و لور و از ره گیر و عیار
ز بس کاو داد سیم و زر سبیلی
نماند اندر جهان نام بخیلی
ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر
همه گشتند درویشان توانگر
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هر آن کاو بود بی توش
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش گرگی را زبونی
به هر هفته سپه را بار دادی
به نیکی پندشان بسیار دادی
به دوار گه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بد گوهران را
به داورگاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر
چه پیش او شدی شاهی جهانگیر
به گاه داد جستن چه زنی پیر
ور آمد پیش او مرد خدایی
ستوده بود همچون پادشایی
به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا
گرامی بود همچون چشم بینا
در ایران هر کسی دانش بیاموخت
بدان راز خود نزدش بر افروخت
صد و ده سال رامین در جهان بود
از آن هشتاد و سه شاه زمان بود
میان ملک و جاه و حشمت و مال
بماند آن نامور هشتاد و سه سال
زمین از داد او آباد گشته
زمان از فر او دلشاد گشته
به فرش گشته سه چیز از جهان کم
یکی رنج و دوم درد وسوم غم
گهی جان را خورش دادی ز دانش
گهی تن را جوان کردی به رامش
گهی کردی تماشا در خراسان
گهی نخچیر کردی در کهستان
گهی بودی به طبرستان آباد
گهی رفتی به خوزستان و بغداد
هزاران چشمه و کاریز بگشاد
بریشان شهر و ده بسیار بنهاد
یکی زان شهرها اهواز ماندست
کش او آگهاه شهر رام خواندست
کنونش گر چه هم اهواز خوانند
به دفتر رام شهرش نام دانند
شهی خوش زندگی بودست خوش نام
که خود در لطف ایشان خوش بود رام
نه چون اوبد به شاهی سر فرازی
نه چون او بد به رامش رود سازی
نگر تا چنگ چون نیکو نهادست
نکوتر زان نهادی که گشادست
نشانست این که چنگ بافرین کرد
که او را نام چنگ رامین کرد
چو بر رامین مقررگشت شاهی
ز دادش گشت پرمه تا به ماهی
جهان در دست ویس سیمتن کرد
مرو را پادشاه خویشتن کرد
دو فرزند آمدش زان ماه پیکر
چو مالک خوب و چون بابک دلاور
دو خسرو نامشان خورشید و جمشید
جهان در فر هر دو بسته اومید
زمین خاوران دادش به خورشید
زمین باختر دادش به جمشید
یکی را سغد و خوارزم و چغان داد
یکی را شام و مصر و قیروان داد
جهان در دست ویس دلستان بود
و ڵیکن خاصش آذربایگان بود
همیدون کشور ارّان و ارمن
سراسر بد به دست آن سمن تن
به شاهی سالیان با هم بماندند
به نیکی کام دل یکسر براندند
مهار عمر خود چندان کشیدند
که فرزنان فرزندان بدیدند
عطار نیشابوری : بلبل نامه
تمثیل آوردن بلبل منصور و اناالحق گفتن او را در حالت عشق
از آن یک جرعه میدادند به منصور
اناالحق گفت و عالم کرد پر شور
چو جام وحدتش بر کف نهادند
به خونش مفتیان فتوی بدادند
دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند
در آن دم از حیات افتاده بودند
به بازارش برآوردند سر مست
نهاده بود سر مردانه بر دست
بگرد دار میگردید و میگفت
مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت
بکوی دوست میرفتم سحرگاه
بدیدم سایهٔ افتاده بر راه
مرا آن یک نظر از خویشتن برد
علامت بر سر راه من آورد
نظر بر روی نامحرم که کردم
ز دست غیرت حق نیش خوردم
چرا عاشق چنین حیران نگردد
که جز گرد در جانان نگردد
کسی را کافتاب از در درآید
وجود ذره کی در چشمش آید
بدارش برکشیدند سنگساران
همی کردند هر سو سنگباران
ز دار و سنگ و رشته غم نمیخورد
سر موئی ز اناالحق کم نمیکرد
به آواز آمدند با او به یکبار
در و دیوار و چوب و رشته و دار
طناب عمر او آن دم گسستند
به آب و آتش عشقش بشستند
انانیت بذات خود فنا بود
انانیت نبود آنجا خدا بود
برآمد موجی از دریا به صحرا
صدف بگسست و گوهر شد بدریا
انای تنگنا برداشت حلاج
چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج
سبوی آب در دریا چه سنجد
ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد
ثبات کوه پیش از قوت باد
زهر بادی گیاه آید به فریاد
هزاران جام از آن می باز خوردند
ولی افشاء سر حق نکردند
همانگه کرد بلبل عهد در دم
ننوشم نیز می والله اعلم
دمی از عشق گل دارم خروشی
برآید در دلم هر لحظه جوشی
چو گل بر بست رخت از باغ و بستان
مرادم بسته شد چون زیردستان
اناالحق گفت و عالم کرد پر شور
چو جام وحدتش بر کف نهادند
به خونش مفتیان فتوی بدادند
دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند
در آن دم از حیات افتاده بودند
به بازارش برآوردند سر مست
نهاده بود سر مردانه بر دست
بگرد دار میگردید و میگفت
مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت
بکوی دوست میرفتم سحرگاه
بدیدم سایهٔ افتاده بر راه
مرا آن یک نظر از خویشتن برد
علامت بر سر راه من آورد
نظر بر روی نامحرم که کردم
ز دست غیرت حق نیش خوردم
چرا عاشق چنین حیران نگردد
که جز گرد در جانان نگردد
کسی را کافتاب از در درآید
وجود ذره کی در چشمش آید
بدارش برکشیدند سنگساران
همی کردند هر سو سنگباران
ز دار و سنگ و رشته غم نمیخورد
سر موئی ز اناالحق کم نمیکرد
به آواز آمدند با او به یکبار
در و دیوار و چوب و رشته و دار
طناب عمر او آن دم گسستند
به آب و آتش عشقش بشستند
انانیت بذات خود فنا بود
انانیت نبود آنجا خدا بود
برآمد موجی از دریا به صحرا
صدف بگسست و گوهر شد بدریا
انای تنگنا برداشت حلاج
چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج
سبوی آب در دریا چه سنجد
ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد
ثبات کوه پیش از قوت باد
زهر بادی گیاه آید به فریاد
هزاران جام از آن می باز خوردند
ولی افشاء سر حق نکردند
همانگه کرد بلبل عهد در دم
ننوشم نیز می والله اعلم
دمی از عشق گل دارم خروشی
برآید در دلم هر لحظه جوشی
چو گل بر بست رخت از باغ و بستان
مرادم بسته شد چون زیردستان
عطار نیشابوری : بخش سوم
المقاله الثالثه فی فضیلت اصحابه
نخستین قدوهٔ دار الخلافه
جهان صدق و پور بوقحافه
اساس دین حق بنیاد تحقیق
نیابت دار شاه شرع صدیق
سپهر صدق را خورشید انور
چراغ اولیا صدیق ابوبکر
شریعت را نخستین قره العین
رفیق مصطفا و ثانی اثنین
شراب شرع چون جوشی بجوشید
بامنا و صدقنا بنوشید
نخستین جام حکمت نوش او کرد
ز دست مصطفا سر جوش او خورد
نبی را در امامت پیش رفته
توانگر آمده درویش رفته
چو حق در گوش جان او ندا کرد
هر آنچش بود با دختر فدا کرد
چو درباخت آنچ بودش زر و سیمی
بساخت ازمال دنیا با گلیمی
زهی بینندگی و پاک بازی
ولیکن نیست صدیقی ببازی
مخالف گوبیا بر خوان و بشناس
ستدعون الی قوم اولی باس
ز اول روز تا روز قیامت
نبی در حق او کرده کرامت
در اول هم دم او در هر اندوه
چه در شهر و چه در غار و چه در کوه
در اوسط نایب خاص نخستین
پیمبر را نیابت کرده در دین
در آخر در بر او خفته در خاک
زهی پیر و مرید و چست وچالاک
جهان صدق و پور بوقحافه
اساس دین حق بنیاد تحقیق
نیابت دار شاه شرع صدیق
سپهر صدق را خورشید انور
چراغ اولیا صدیق ابوبکر
شریعت را نخستین قره العین
رفیق مصطفا و ثانی اثنین
شراب شرع چون جوشی بجوشید
بامنا و صدقنا بنوشید
نخستین جام حکمت نوش او کرد
ز دست مصطفا سر جوش او خورد
نبی را در امامت پیش رفته
توانگر آمده درویش رفته
چو حق در گوش جان او ندا کرد
هر آنچش بود با دختر فدا کرد
چو درباخت آنچ بودش زر و سیمی
بساخت ازمال دنیا با گلیمی
زهی بینندگی و پاک بازی
ولیکن نیست صدیقی ببازی
مخالف گوبیا بر خوان و بشناس
ستدعون الی قوم اولی باس
ز اول روز تا روز قیامت
نبی در حق او کرده کرامت
در اول هم دم او در هر اندوه
چه در شهر و چه در غار و چه در کوه
در اوسط نایب خاص نخستین
پیمبر را نیابت کرده در دین
در آخر در بر او خفته در خاک
زهی پیر و مرید و چست وچالاک
عطار نیشابوری : بخش سوم
فی فضیلت امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه
سپهر دین عمر خورشید خطاب
چراغ هشت جنت شمع اصحاب
چه شمعی کافتاب نامبردار
طواف او کند پروانه کردار
ازین پرتو که بود آن شمع دین را
نمیشایست جز خلد برین را
اگر او قطب دین حق نبودی
کمال شرع را رونق نبودی
ز بهر سر بریدن سر بداد او
بدان شد تا سرآرد سر نهاد او
چو آهنگ سر شمع هدی کرد
به پیش طای طاها سر فدا کرد
چو چشم جان او اسرار بین شد
شکش برخاست مشکلها یقین شد
شریعت را کمال افزود اول
ز چل مردان یکی او بود اول
رسولش گفت گر بودی دگر کس
نبی جز من نبودی جز عمر کس
خداوند جهان از نور جانش
سخنها گفته بی او بر زفانش
چو حق را حلقهٔ در گوش کرد او
بنامش زهر قاتل نوش کرد او
از آن برخویشتن زهر آزمودی
که صد تریاق فاروقیش بودی
چنان شد ظلم در ایام او گم
که اشکی در میان بحر قلزم
جهان از عدل او آسوده گشته
ستم از بیم او نابوده گشته
عجم را تا قیامت درگشاده
هزار و شصت وشش منبر نهاده
چراغ هشت جنت شمع اصحاب
چه شمعی کافتاب نامبردار
طواف او کند پروانه کردار
ازین پرتو که بود آن شمع دین را
نمیشایست جز خلد برین را
اگر او قطب دین حق نبودی
کمال شرع را رونق نبودی
ز بهر سر بریدن سر بداد او
بدان شد تا سرآرد سر نهاد او
چو آهنگ سر شمع هدی کرد
به پیش طای طاها سر فدا کرد
چو چشم جان او اسرار بین شد
شکش برخاست مشکلها یقین شد
شریعت را کمال افزود اول
ز چل مردان یکی او بود اول
رسولش گفت گر بودی دگر کس
نبی جز من نبودی جز عمر کس
خداوند جهان از نور جانش
سخنها گفته بی او بر زفانش
چو حق را حلقهٔ در گوش کرد او
بنامش زهر قاتل نوش کرد او
از آن برخویشتن زهر آزمودی
که صد تریاق فاروقیش بودی
چنان شد ظلم در ایام او گم
که اشکی در میان بحر قلزم
جهان از عدل او آسوده گشته
ستم از بیم او نابوده گشته
عجم را تا قیامت درگشاده
هزار و شصت وشش منبر نهاده
عطار نیشابوری : بخش سوم
فی فضیلت امیرالمؤمنین عثمان رضی الله عنه
امیر اهل دین استاد قرآن
امیرالمؤمنین عثمان عفان
گزین خواجه کونین بوده
بدامادیش ذوالنورین بوده
اگر حلم و حیا گشتی مصور
ز ذوالنورین بودندی منور
حیا ایمانست یا جزوی ز ایمانست
بهر وجهی که هست از نور عثمانست
نگین حلقهٔ حلم و حیا اوست
سر احرار و تاج اسخیا اوست
چو دیوان الهی با هم انداخت
ز قدمت شمهٔ درعالم انداخت
همه درجمع او مهمان اوییم
همه اجری خور دیوان اوییم
دراول عمر در قرآن حق کرد
در آخر خویشتن قربان حق کرد
ز بس کو خون قرآن خورد از آغاز
مگر زان خورد قرآن خون او باز
رسیده بود پیش صبغه الله
که خونش صبغه الله گشت ناگاه
که کرد آن را ز پی دنیای غدار
ندانم تا که بود آن را روادار
نه میل دنیای غدار کردند
که با مردان دین این کار کردند
یکی را بر سر قرآن بکشته
یکی را در نماز آسان بکشته
یکی را زهر دل از بر فکنده
یکی در کربلابی سر فکنده
ازین بگذر خدا را باش کاصل اوست
دگر سر برنه و در سرکش ای دوست
امیرالمؤمنین عثمان عفان
گزین خواجه کونین بوده
بدامادیش ذوالنورین بوده
اگر حلم و حیا گشتی مصور
ز ذوالنورین بودندی منور
حیا ایمانست یا جزوی ز ایمانست
بهر وجهی که هست از نور عثمانست
نگین حلقهٔ حلم و حیا اوست
سر احرار و تاج اسخیا اوست
چو دیوان الهی با هم انداخت
ز قدمت شمهٔ درعالم انداخت
همه درجمع او مهمان اوییم
همه اجری خور دیوان اوییم
دراول عمر در قرآن حق کرد
در آخر خویشتن قربان حق کرد
ز بس کو خون قرآن خورد از آغاز
مگر زان خورد قرآن خون او باز
رسیده بود پیش صبغه الله
که خونش صبغه الله گشت ناگاه
که کرد آن را ز پی دنیای غدار
ندانم تا که بود آن را روادار
نه میل دنیای غدار کردند
که با مردان دین این کار کردند
یکی را بر سر قرآن بکشته
یکی را در نماز آسان بکشته
یکی را زهر دل از بر فکنده
یکی در کربلابی سر فکنده
ازین بگذر خدا را باش کاصل اوست
دگر سر برنه و در سرکش ای دوست
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امیرالمؤمنین ابوبكر صدّیق
امام اهل دین سلطان اوّل
امیرالمؤمنین صدیق افضل
ولی عهد سپهر صدق صدّیق
خلافت را ولی او بود بتحقیق
چو یافت از فقر پیغمبر نسیمی
همه در باخت جز هیچ و گلیمی
نبود از معرفت پروای گفتش
ازینجا کن قیاس خورد و خفتش
شبانروزی خموشی پیشهٔ او
ورای هر دو کون اندیشهٔ او
خلافت را نخست او لایق آمد
که صدّیقست و صبحش صادق آمد
خلافت را اگر کس صبح دیدی
که بودی پیش او کاذب دمیدی
چودر عالم دمید آن صبح انوار
کواکب رنگ او گیرند هموار
چو اصحابش کواکب را مثالند
بنور صبح همرنگ از کمالند
ز نور او موحدّ شد مقرّب
که در صبحست همرنگی کوکب
ولی آن صبح صادق را بتحقیق
نمیداند کسی مانند صدّیق
بنور صبح صدّیقست لایق
که آنها کوکبند او صبح صادق
پس اینجا تو یقین دان کانکه هستند
بنور صبح صادق حق پرستند
نبی گفتست اگر ایمان صدّیق
بسنجد آنکه از ایمان بتحقیق
از ایمان خلایق بیش آید
پس آن بهتر که اوّل پیش آید
چو ابراهیم امّت را پدر بود
بصدیقیش قرآن جلوه گر بود
چو افضل آمد و دین را پدر شد
لقب صدّیق یافت و نامور شد
امیرالمؤمنین صدیق افضل
ولی عهد سپهر صدق صدّیق
خلافت را ولی او بود بتحقیق
چو یافت از فقر پیغمبر نسیمی
همه در باخت جز هیچ و گلیمی
نبود از معرفت پروای گفتش
ازینجا کن قیاس خورد و خفتش
شبانروزی خموشی پیشهٔ او
ورای هر دو کون اندیشهٔ او
خلافت را نخست او لایق آمد
که صدّیقست و صبحش صادق آمد
خلافت را اگر کس صبح دیدی
که بودی پیش او کاذب دمیدی
چودر عالم دمید آن صبح انوار
کواکب رنگ او گیرند هموار
چو اصحابش کواکب را مثالند
بنور صبح همرنگ از کمالند
ز نور او موحدّ شد مقرّب
که در صبحست همرنگی کوکب
ولی آن صبح صادق را بتحقیق
نمیداند کسی مانند صدّیق
بنور صبح صدّیقست لایق
که آنها کوکبند او صبح صادق
پس اینجا تو یقین دان کانکه هستند
بنور صبح صادق حق پرستند
نبی گفتست اگر ایمان صدّیق
بسنجد آنکه از ایمان بتحقیق
از ایمان خلایق بیش آید
پس آن بهتر که اوّل پیش آید
چو ابراهیم امّت را پدر بود
بصدیقیش قرآن جلوه گر بود
چو افضل آمد و دین را پدر شد
لقب صدّیق یافت و نامور شد
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امیرالمؤمنین عمر فاروق
چراغ جنّت و شمع دو عالم
امیرالمؤمنین فاروق اعظم
اگر چه بود ملکی در میانش
نمیارزید ملکی یک زمانش
غلامی بر سرش استاده بودی
زبان بر نیکویی بگشاده بودی
همی گفتی بدو الموت الموت
که تا عمرش نگردد لحظهیی فوت
کسی کو را موکّل مرگ باشد
کجا ملک جهان پر برگ باشد
شبی بودی که خود هیزم بچیدی
برای پیره زن هیزم کشیدی
چراغ خلد هیزم چین که دیدست
چنین روشن چراغ دین که دیدست
چو دین را مغز بودی در دماغش
بسی کردند روغن در چراغش
چو در دنیا نمیگنجید آن نور
چرغی شد میان جنّت و حور
اگر در دل ز فاروقت غباریست
ترا در راه دین آشفته کاریست
چه برخیزی بخصمی چراغی
که روشن زوست چون فردوس باغی
بخصمی زخم او برخویشتن زن
بروابلیس را کن کورو تن زن
چو زو ابلیس شد کور اوّل کار
از آن در خصمی او با تو شد یار
عجم بگشاد و این فتحی مدامست
چو پیغمبر عرب را، وین تمامست
عجم آنگه جهود و گبر بودند
ازو گوی مسلمانی ربودند
کسی اجدادش اسلام از عُمر یافت
ز مهر او چرا امروز سر تافت
کسی کو اعجمی افتاد در راه
ز سعی او مسلمان گشت و آگاه
چو از سعیش درون آمد باقرار
چرا باوی برون آمد بانکار
گر او هرگز نکردی نشر ایمان
که گشتی در عجم هرگز مسلمان
کسی را زو بود ایمان برونق
چگونه گویدش کو بود ناحق
امیرالمؤمنین فاروق اعظم
اگر چه بود ملکی در میانش
نمیارزید ملکی یک زمانش
غلامی بر سرش استاده بودی
زبان بر نیکویی بگشاده بودی
همی گفتی بدو الموت الموت
که تا عمرش نگردد لحظهیی فوت
کسی کو را موکّل مرگ باشد
کجا ملک جهان پر برگ باشد
شبی بودی که خود هیزم بچیدی
برای پیره زن هیزم کشیدی
چراغ خلد هیزم چین که دیدست
چنین روشن چراغ دین که دیدست
چو دین را مغز بودی در دماغش
بسی کردند روغن در چراغش
چو در دنیا نمیگنجید آن نور
چرغی شد میان جنّت و حور
اگر در دل ز فاروقت غباریست
ترا در راه دین آشفته کاریست
چه برخیزی بخصمی چراغی
که روشن زوست چون فردوس باغی
بخصمی زخم او برخویشتن زن
بروابلیس را کن کورو تن زن
چو زو ابلیس شد کور اوّل کار
از آن در خصمی او با تو شد یار
عجم بگشاد و این فتحی مدامست
چو پیغمبر عرب را، وین تمامست
عجم آنگه جهود و گبر بودند
ازو گوی مسلمانی ربودند
کسی اجدادش اسلام از عُمر یافت
ز مهر او چرا امروز سر تافت
کسی کو اعجمی افتاد در راه
ز سعی او مسلمان گشت و آگاه
چو از سعیش درون آمد باقرار
چرا باوی برون آمد بانکار
گر او هرگز نکردی نشر ایمان
که گشتی در عجم هرگز مسلمان
کسی را زو بود ایمان برونق
چگونه گویدش کو بود ناحق
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امیرالمؤمنین عثمان بن عفّان
جهان معرفت دریای عرفان
امیرالمؤمنین عثمان عفّان
حیابحریست کورا پاو سر نیست
ولی دروی به جز عثمان گهر نیست
کسی در صحبت قرآن همیشه
حیا چون نبودش پیوسته پیشه
دلش در علم و تقوی عالمی پاک
نبی را و ُنبی را همدمی پاک
نکویی با پیمبر بی عدد کرد
بسی در ساعة العسرش مدد کرد
بدامادی پیمبر بر گزیدش
مکن ردّش چو پیغمبر گزیدش
چو او مقبول قرآن و رسولست
ترا گر نیست مغزت بر فضولست
چنان آن گوهر پاکش صفا داشت
که در دریای قرآن آشنا داشت
دل پاکش چو جان پاک در باخت
بپاکی با کلام پاک در ساخت
بهر حرفی که از قرآن بخواندی
ز سرّش صدورق از جان بخواندی
ولی تا یک ورق از جان گرفتی
جهانی علم از جانان گرفتی
بمعنی حرف او بودی جهانی
ز کاف و نون ترا این بس نشانی
جهانی چون زهر حرفی درون داشت
ببین تا وسعت جان چند و چون داشت
ز یک یک نقطهٔ قرآن چنان بود
که نقطه نقطه چشمش خون فشان بود
ز هر نقطه که در اسرار میگشت
بگرد نقطه چون پرگار میگشت
چو عثمان کرد آن بنیاد آغاز
ثواب جمله میگردد بدو باز
امیرالمؤمنین عثمان عفّان
حیابحریست کورا پاو سر نیست
ولی دروی به جز عثمان گهر نیست
کسی در صحبت قرآن همیشه
حیا چون نبودش پیوسته پیشه
دلش در علم و تقوی عالمی پاک
نبی را و ُنبی را همدمی پاک
نکویی با پیمبر بی عدد کرد
بسی در ساعة العسرش مدد کرد
بدامادی پیمبر بر گزیدش
مکن ردّش چو پیغمبر گزیدش
چو او مقبول قرآن و رسولست
ترا گر نیست مغزت بر فضولست
چنان آن گوهر پاکش صفا داشت
که در دریای قرآن آشنا داشت
دل پاکش چو جان پاک در باخت
بپاکی با کلام پاک در ساخت
بهر حرفی که از قرآن بخواندی
ز سرّش صدورق از جان بخواندی
ولی تا یک ورق از جان گرفتی
جهانی علم از جانان گرفتی
بمعنی حرف او بودی جهانی
ز کاف و نون ترا این بس نشانی
جهانی چون زهر حرفی درون داشت
ببین تا وسعت جان چند و چون داشت
ز یک یک نقطهٔ قرآن چنان بود
که نقطه نقطه چشمش خون فشان بود
ز هر نقطه که در اسرار میگشت
بگرد نقطه چون پرگار میگشت
چو عثمان کرد آن بنیاد آغاز
ثواب جمله میگردد بدو باز
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
سپهر معرفت خورشید انور
امیرالمؤمنین کرّار صفدر
امام مطلق ارباب بینش
بدانش آفتاب آفرینش
چو او شیر حق آمد داغ حق داشت
بمردی و جوانمردی سبق داشت
اسد چون خانهٔ خورشید باشد
علی کالشمس ازو جاوید باشد
چو اصل اهل بیت افتاد حیدر
بلی بایست شهر علم رادر
چو شهر علم دین پیغمبر آمد
اگر بابیست آن را حیدر آمد
چو بیت آفتاب ذوالجلالست
گرش شیر خدا خوانی حلالست
چنین گفت او که در دین حق تعالی
مرادادست در علم آن کمالی
که گردرباء بسم اللّه ز اسرار
کنم تضیف بیش از ده شتروار
بهر حرف از کلام صانع پاک
کنم هر دم هزاران معنی ادراک
چو دنیا را طلاقی داد جانش
مگر انگشتری ماند از آنش
خداوندش یکی سایل فرستاد
که آمد در نمازش پیش، استاد
که در دین تو دنیا بند جانست
تو میدانی که این خاتم از آنست
چو شد زین سرّ عالی سرفراز او
بسایل داد خاتم در نماز او
نمازش را چو خاتم در نگنجید
بجز حق ذرّهیی هم درنگنجید
نمازش چون حضوری معتبر داشت
کی از پیکان برون کردن خبر داشت
کسی کو در حقیقت تشنه جانست
که کلّی سیر از کار جهانست
اگر آبیش میباید که جان خورد
ز دست ساقی کوثر توان خورد
عزیزی کو دو چشم راه بین داشت
سه روح ازچاریار راستین داشت
ترا از زهر بدعت گر گزندست
همین تریاق اربع سودمندست
امیرالمؤمنین کرّار صفدر
امام مطلق ارباب بینش
بدانش آفتاب آفرینش
چو او شیر حق آمد داغ حق داشت
بمردی و جوانمردی سبق داشت
اسد چون خانهٔ خورشید باشد
علی کالشمس ازو جاوید باشد
چو اصل اهل بیت افتاد حیدر
بلی بایست شهر علم رادر
چو شهر علم دین پیغمبر آمد
اگر بابیست آن را حیدر آمد
چو بیت آفتاب ذوالجلالست
گرش شیر خدا خوانی حلالست
چنین گفت او که در دین حق تعالی
مرادادست در علم آن کمالی
که گردرباء بسم اللّه ز اسرار
کنم تضیف بیش از ده شتروار
بهر حرف از کلام صانع پاک
کنم هر دم هزاران معنی ادراک
چو دنیا را طلاقی داد جانش
مگر انگشتری ماند از آنش
خداوندش یکی سایل فرستاد
که آمد در نمازش پیش، استاد
که در دین تو دنیا بند جانست
تو میدانی که این خاتم از آنست
چو شد زین سرّ عالی سرفراز او
بسایل داد خاتم در نماز او
نمازش را چو خاتم در نگنجید
بجز حق ذرّهیی هم درنگنجید
نمازش چون حضوری معتبر داشت
کی از پیکان برون کردن خبر داشت
کسی کو در حقیقت تشنه جانست
که کلّی سیر از کار جهانست
اگر آبیش میباید که جان خورد
ز دست ساقی کوثر توان خورد
عزیزی کو دو چشم راه بین داشت
سه روح ازچاریار راستین داشت
ترا از زهر بدعت گر گزندست
همین تریاق اربع سودمندست
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امیرالمؤمنین حسین علیه السلام
امامی کافتاب خافقینست
امام از ماه تا ماهی حسینست
چو خورشیدی جهان را خسرو آمد
که نه معصوم پاکش پس رو آمد
چو آن خورشید اصل خاندانست
بمهرش نه فلک از پی روانست
چراغ آسمان مکرمت بود
جهان علم و بحر معرفت بود
بهمّت هر دو عالم کم گرفته
ولی نورش همه عالم گرفته
رخ او بود خورشید الهی
شبی تاریک، مویش از سیاهی
کسی کو آفتاب و شب بهم خواست
حسن آن از حسین آمد بهم راست
امام ده و دو حق کرد قسمت
که هر یک پردهیی سازد ز عصمت
ده و دو پرده زان آمد پدیدار
حسینی بود امّا پردهیی زار
ببر داین راه او گر مبتلا بود
ولی خونریز او در کربلا بود
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
ازین پرده بزاری میده آواز
بسی خون کردهاند اهل ملامت
ولی این خون نخسبد تا قیامت
هر آن خونی که بر روی زمانهست
برفت از چشم و این خون جاودانهست
چو ذاتش آفتاب جاودان بود
ز خون او شفق باقی ازان بود
چو آن خورشید دین شد ناپدیدار
در آن خون چرخ میگردد چو پرگار
امام از ماه تا ماهی حسینست
چو خورشیدی جهان را خسرو آمد
که نه معصوم پاکش پس رو آمد
چو آن خورشید اصل خاندانست
بمهرش نه فلک از پی روانست
چراغ آسمان مکرمت بود
جهان علم و بحر معرفت بود
بهمّت هر دو عالم کم گرفته
ولی نورش همه عالم گرفته
رخ او بود خورشید الهی
شبی تاریک، مویش از سیاهی
کسی کو آفتاب و شب بهم خواست
حسن آن از حسین آمد بهم راست
امام ده و دو حق کرد قسمت
که هر یک پردهیی سازد ز عصمت
ده و دو پرده زان آمد پدیدار
حسینی بود امّا پردهیی زار
ببر داین راه او گر مبتلا بود
ولی خونریز او در کربلا بود
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
ازین پرده بزاری میده آواز
بسی خون کردهاند اهل ملامت
ولی این خون نخسبد تا قیامت
هر آن خونی که بر روی زمانهست
برفت از چشم و این خون جاودانهست
چو ذاتش آفتاب جاودان بود
ز خون او شفق باقی ازان بود
چو آن خورشید دین شد ناپدیدار
در آن خون چرخ میگردد چو پرگار
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امام ابوحنیفه
جهان را هم امام و هم خلیفه
کِرا میدانی الّا بوحنیفه
جهان علم و دریای معانی
امام اوّل و لقمان ثانی
اگر اعدای دین بسیار جمعند
ز کار بوحنیفه سر چو شمعند
چراغ امّت آمد آن سرافراز
چراغی کو عدو را مینهد گاز
قضا کردند بر وی عرضه ناگاه
بنپذیرفت یعنی جان آگاه
قضا را و قدر را معتبر یافت
ولیکن این قضا اندر قدر یافت
چو نعمان سرخ روی حق چو لالهست
قضا چکند بشاگردش حوالهست
قضا در جنگ او آمد فروتر
که از یوسف همه چیزی نکوتر
چو تو یوسف قضا را این زمان بس
مرا قاضی اکبر جاودان بس
چودر دین محمّد داد دین داد
محمّد را چنین بود و چنین داد
چو او استاد دین آمد در اسرار
چو تو بگذشتی از قرآن و اخبار
اگر در فقه صد جامع کبیرست
ز یک شاگردش آن جامع صغیرست
مجرّد شو اگر کوفی شعاری
برافشان چون الف چیزی که داری
ره کوفیت میباید روان شو
الف دانی تو باری همچنان شو
کِرا میدانی الّا بوحنیفه
جهان علم و دریای معانی
امام اوّل و لقمان ثانی
اگر اعدای دین بسیار جمعند
ز کار بوحنیفه سر چو شمعند
چراغ امّت آمد آن سرافراز
چراغی کو عدو را مینهد گاز
قضا کردند بر وی عرضه ناگاه
بنپذیرفت یعنی جان آگاه
قضا را و قدر را معتبر یافت
ولیکن این قضا اندر قدر یافت
چو نعمان سرخ روی حق چو لالهست
قضا چکند بشاگردش حوالهست
قضا در جنگ او آمد فروتر
که از یوسف همه چیزی نکوتر
چو تو یوسف قضا را این زمان بس
مرا قاضی اکبر جاودان بس
چودر دین محمّد داد دین داد
محمّد را چنین بود و چنین داد
چو او استاد دین آمد در اسرار
چو تو بگذشتی از قرآن و اخبار
اگر در فقه صد جامع کبیرست
ز یک شاگردش آن جامع صغیرست
مجرّد شو اگر کوفی شعاری
برافشان چون الف چیزی که داری
ره کوفیت میباید روان شو
الف دانی تو باری همچنان شو
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امام شافعی
کسی کو ابن عمّ مصطفی بود
امامت در دو کون او را روا بود
دو ابن عم رسول حق چنان داشت
که دینش از هر دو نور جاودان داشت
ز ابن مطلّب برخاست امامت
چنانک از ابن عبّاسش خلافت
اگر اهل طریقت صد هزارند
وگر صد، جز طریق او ندارند
یقینم شد که او سلطان جیشست
دلیلم، الامیة من قریشست
چو دین صدر عالم بایدم داشت
قریشی را مقدّم بایدم داشت
دلش تا پیشگه چون بی حسابست
کتاب امّتش اُمّالکتابست
اگر روزی بدریا راه یابد
شود گمنام، بحر آنگاه یابد
چو او در دین پیغمبر فرو شد
بجای او نشست آن بحرو او شد
چو آن دریا بجای خود روان یافت
قریشی و محمّد نام ازان یافت
محمّد بر زبان او گهر شد
چنان کانجا سخن حق بر عمر شد
اگر او محو پیغامبر نبودی
حدیث و آیتش همبر نبودی
حدیث آن بجای این چو برخاست
شد از صاحب حدیثی قامتش راست
قریشی جدّو ادریسش اَب آمد
طریقت از بهشت این مذهب آمد
چو این مذهب بنا داده به ادریس
بهشتش نقد دان اعداش ابلیس
نبی بنهاد گنجی جمله رحمت
بحصهٔ بوحنیفه کرد قسمت
درآمد شافعی آن گنج عالی
چو دید الحق براو افشاند حالی
گرت از مهر کوفی حاصلی نیست
چو بوفت جز خرابی منزلی نیست
چو داری شافعی و بوحنیفه
تویی هم مالک دین هم خلیفه
وگر این داری امّا آن نداری
دلی داری ولیکن جان نداری
چو ایشانند هردو چشم، دین را
بنه سر این دو چشم راه بین را
اگر این هر دو را باهم نداری
تو یک عالم ز دو عالم نداری
چه میگویی که هر دو در مقابل
یکی اندو دو میبینی تو احول
اگر زیشان تو در دل خشم داری
دو چشمت کوربین گر چشم داری
امامت در دو کون او را روا بود
دو ابن عم رسول حق چنان داشت
که دینش از هر دو نور جاودان داشت
ز ابن مطلّب برخاست امامت
چنانک از ابن عبّاسش خلافت
اگر اهل طریقت صد هزارند
وگر صد، جز طریق او ندارند
یقینم شد که او سلطان جیشست
دلیلم، الامیة من قریشست
چو دین صدر عالم بایدم داشت
قریشی را مقدّم بایدم داشت
دلش تا پیشگه چون بی حسابست
کتاب امّتش اُمّالکتابست
اگر روزی بدریا راه یابد
شود گمنام، بحر آنگاه یابد
چو او در دین پیغمبر فرو شد
بجای او نشست آن بحرو او شد
چو آن دریا بجای خود روان یافت
قریشی و محمّد نام ازان یافت
محمّد بر زبان او گهر شد
چنان کانجا سخن حق بر عمر شد
اگر او محو پیغامبر نبودی
حدیث و آیتش همبر نبودی
حدیث آن بجای این چو برخاست
شد از صاحب حدیثی قامتش راست
قریشی جدّو ادریسش اَب آمد
طریقت از بهشت این مذهب آمد
چو این مذهب بنا داده به ادریس
بهشتش نقد دان اعداش ابلیس
نبی بنهاد گنجی جمله رحمت
بحصهٔ بوحنیفه کرد قسمت
درآمد شافعی آن گنج عالی
چو دید الحق براو افشاند حالی
گرت از مهر کوفی حاصلی نیست
چو بوفت جز خرابی منزلی نیست
چو داری شافعی و بوحنیفه
تویی هم مالک دین هم خلیفه
وگر این داری امّا آن نداری
دلی داری ولیکن جان نداری
چو ایشانند هردو چشم، دین را
بنه سر این دو چشم راه بین را
اگر این هر دو را باهم نداری
تو یک عالم ز دو عالم نداری
چه میگویی که هر دو در مقابل
یکی اندو دو میبینی تو احول
اگر زیشان تو در دل خشم داری
دو چشمت کوربین گر چشم داری
عطار نیشابوری : خسرونامه
... آغاز داستان
کنیزی بود قیصر را در ایوان
که بودش مشتری هندوی دربان
نبودی آدمی در روم و بغداد
بزیبایی آن حور پری زاد
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرّح نامهٔدلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نُقل دانی
چگویم پستهٔ چون ناردانی
هزاران خوشهٔ مشکین بمویش
چو خوشه سرکشیده گِرد رویش
ز مشک تازه یک یک موی شسته
بآب زندگانی روی شسته
ز ابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
در ایوان شد شه قیصر بشبگاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
بچربی گفت جانا در برم کش
بنقدی بوسهیی دو بر سرم کش
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی بر پای
شه از قندش شکر را بار میکرد
شکر میخورد و دیگر کار میکرد
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت،دُرج دُر دو نیمه
درآمد آب گرم از باد گیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامدادی
که کافر عزم شهر روم دارد
بترسا قصد نامعلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
بدریا رفت و زو صد جوی خون شد
چو اسکندر به آب زندگانی
بسنبل آمد آن جمشید ثانی
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر بکردار سلیمان
درو دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
درآهن غرق کرده همچنان سُم
مگر چشم، از دو گوش اسب تادم
سپه چون کوه میشد فوج بر فوج
چنانک از روی دریا موج بر موج
ز لشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز برآورد خسته
نمیافکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی بفرزند مبارک
که گرمن مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
زبی برگی برون آیم بیکبار
وگربی میوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار
چگونه مُهره گردانید در کار
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکارش
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ
بمه در ننگرستی از تکبّر
ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود
جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
ز گردون برتری جوید دماغش
بپیش آفتاب آید چراغش
شود از تر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
بغفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
چو یاری خواهی از یاری که باید
بوقت خویش کن کاری که باید
کنیزی را برخود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
بحلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گُل خونش بریزم بر سر راه
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بر در
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گیرم سست این کار
بصد سختی شوم فردا گرفتار
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
گُنه نبود بتر زین در طبیعت
مکن با بی گناهی این صنیعت
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو پرگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
بپیش مادر فرزند آمد
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دُرّی شب افروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن دُر را فرود آرم بدارو
دل من بسته دارد با خدا کار
نیم این بیوفایی را وفادار
چرا باکودکی گردم فسونساز
که گردد آن فسون آخر بمن باز
دلی کو خویش را نبود نکوخواه
بزودی چشم بد یابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
ز کارتو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
ترا در خانهٔ خود جای سازم
ز رویت خانه شهر آرای سازم
بیندازم ترادر خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تا گل بشکفد از غنچه بیرون
چو گل بشکتفه شد برگیرم او را
کجا من با دو پستان شیرم او را
ازین شهرش بشهر خود برم من
بشیر و شکّرش میپرورم من
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر بصد اعزازش آرم
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون زرشکش خار در مغز
شد آبستن از آن اندیشه بی خویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
نمیدانست آن آبستنی شاه
که شب آبستنست و طفل در راه
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکّر زبانی
بران زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
چو دور چرخ بادا زندگانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
ترامن ای کنیزک، گرچه خامم
دلم میسوزد از جانت غلامم
ز دولتگاه جان دلداریت باد
ز عمر خویش برخورداریت باد
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
ترا گر این سخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
کنون کاری که میخواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
در آن خانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
ز خون پر کرده طاسی مینهادند
که عشقی را اساسی مینهادند
تو هم در طاس گردون سر نگونی
نمیدانی که سر در طاس خونی
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
بشادی شکر گفت از داروی خویش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
چو خون خصم در گردن نشاید
بیک دارو دو خون کردن نشاید
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
بپیش طاس خون آمد دگر بار
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی برجانش آبستن دعا کرد
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
بشیر و شکّرش پروانه میداد
چو شهدش تربیب درخانه میداد
چو زن را نوبت زادن درآمد
ز غنچه گل بافتادن درآمد
گلی بشکفت همچون نوبهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
چنان پاکیزه و بازیب و فر بود
که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود
چوجانآمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
اگرچه کودک یکروزه بود او
بتن یکسالهیی را مینمود او
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانهٔ دُر
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
برومی کرد نام آن دلستان را
که باشد پارسی خسرو زبان را
کنیزک گفت کاکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمانست
بشهر خود برم این دلستان را
چو جانست او بکوشم سخت جان را
که میدانست کان گل را بناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
دُری کان از صدف آمد بصد ناز
بدریا افکند خاتون بسر باز
بزهر آن نوش لب را چاره جوید
بدارو درد آن مهپاره جوید
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بیکس کس او
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دُردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضاده حکم و تقدیر خدا را
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
بکشتی در نشست و راه برداشت
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده
دو خادم نیز خدمتگار بودند
که چون کافور و عنبر یار بودند
درآمد باد و ابری سخت ناگاه
بگردانید کشتی قرب یک ماه
به بیراهی بس کشتی نگون کرد
باخر سر بآبسکون برون کرد
کنار بحر جمعی کاروان بود
شکر لب همچو شمعی در میان بود
مگر آن کاروان میشد باهواز
بهمراهی ایشان گشت دمساز
روانه شد چنان کز باد خاکی
بزیر محمل او بیسراکی
زهر منزل بهر منزل همی شد
سبک میشد از آن کز دل همی شد
شبی تیره جهانی آرمیده
سیاهی در پلاس شب دمیده
زمینی بود بگرفته سیاهی
فکنده قیر برمه سایگاهی
همه شب شب سیاهی میسرشتی
شتر در شب سیاهی مینوشتی
شبانروزی بماهی ره بریدند
سرمه رهزنان در راه دیدند
بگرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
مگر دزدی که خون بی باک میریخت
ز حلق دایه خون بر خاک میریخت
بسی از درد دل آن دایه بگریست
که بی من چون بود این طفل را زیست
ندارم از جهان جز نیم جانی
دهید این نیم جان را نیم نانی
که تا هر کار کان آید ز دستم
بدان رغبت نمایم تا که هستم
چو بس بیچاره میدیدند او را
بجان آخر ببخشیدند او را
بره درباخودش بسیار بردند
ز بیمارش بسی تیمار خوردند
چو خوزستان پدیدار آمد از دور
شکر را سر بره دادند رنجور
کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد
برهنه پای و سر بر دست میبرد
گرسنه بیسر و سامان بمانده
ز جان سیر آمده حیران بمانده
طمع ببرید ازدور جوانی
چو پیری ناامید از زندگانی
ز دست روزگارش پای در گل
ز چرخ بیسر و پا دست بر دل
چو ابری بر رخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
ز نرگس، روی آن صحرا فروشست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهانی درد، صحرا کرد بر دل
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابستهٔ صحرای خون بود
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
بزاری چشم بر صحرا نهاده
وزو فریاد در صحرا فتاده
در آنصحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
در آن صحراش یک گرگ آشنانه
ز صحرا در دلش جز تنگانه
چو تنگی دید در صحرای سینه
ز سینه ریخت بر صحرا خزینه
بسی سودا بصحرا خواست آورد
ولیکن همچو صحرا کاست آورد
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم میزد بره تا هفتمین روز
چو پیدا گشت از ایوان چارم
بروز هفتمین سلطان انجم
ز چرخ نیلگون آیینه خور
سپیده سرمه ریخت از مهبط زر
چنان آن گوی زر زیر علم شد
که لوح مه ز تیغ او قلم شد
بخوزستان رسید آن تنگ شکّر
گرفته شیرخواری تنگ در بر
بره در منظری پر کار میدید
یکی ایوان فلک کردار میدید
چنان ازدور آن ایوان نمودی
که جفت طاق نوشروان نمودی
دکانی بود پیشش سرکشیده
فلک بابام او سر در کشیده
کنیزک سخت سستی داشت در راه
بدکانی برآمد چون بشب ماه
ز رنج شیر و تفت آشکاره
بنالید آن شکر لب شیرخواره
کجا برگ گلی را تاب باشد
که در شهری شکر بی آب باشد
بسستی سیمبر را بر بیفتاد
زبانش پیش دراز در بیفتاد
ز نرگس روی زر پر سیم کرد او
دل پرخون بحق تسلیم کرد او
چو کاری سخت آمد پیش مخروش
سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش
دلی در بند تا وقتش درآید
ترازان حلقه درها برگشاید
که حق یک در نبندد مصلحت را
که صد نگشایدت صد منفعت را
شه آن ناحیت را بود باغی
زحوضش چشمهٔ گردون چراغی
بخوشی باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود
کنیزک بر در آن باغ خفته
دلش بیدار و عقل و هوش رفته
برون آمد از آن در باغبانی
گلی تر دید پیش گلستانی
کجا مِه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردی او را کهتر ایام
در آن نزدیک طفلی مرده بودش
جهان پیر جانی برده بودش
مصیبت خورده مرد از باغ میرفت
ز درد طفل دل پر داغ میرفت
زن مِه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
جهان آن طفلشان افکند در سر
که تا این طفل را گیرند در بر
چو دیدندنش چنان بر در بمانده
مهی ماه نوش در بر بمانده
بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد
بکهتر خانهٔ خویشش فرو برد
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسیدند حال آن سمنبر
سمنبر گفت حال من درازست
نمانده آب و یک نانم نیازست
که این گلرخ ز بی شیری مادر
گدازان شد ز بهر شیر و شکر
توانم دید خود را خاکساری
نیارم دید بر فرقش غباری
بشد مِه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود این بود و آنش
توهم ای مرد مرده باش از پیش
که تا حلوا رسد از تو بدرویش
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
چراحلوا بشیرینی کنی نوش
که خون آرد بشیرینیت در جوش
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
درونت دوزخست ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق بانان در اندازی بدوزخ
بهر گندم که خوردی بیحسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هروادیی وادی دگر دان
ازان یک وادیش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
بسست این زلّه کن این را و آن را
کنیزک چون بسی حلواو نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
عرق همچون گلاب از وی روانشد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمهٔ چشم بگشاد ازنم آنش
ز بیماری درآید کوه از پای
چه سنجد کاه برگی باد پیمای
برنجوری شکر شیرین نیاید
که لب را از شکر تلخی فزاید
بتراز تن شکستن زحمتی نیست
ورای تندرستی نعمتی نیست
دو نعمت را مکن در شکر سستی
یکی امن و دگر یک تندرستی
چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار
بماند آن باغبان در رنج و تیمار
بزن گفت ای غلام تو زمانه
نهان دار این کنیزک را بخانه
که تا گر این کنیزک زار میرد
دلم این طفل را دلدار گیرد
که هرگز در همه روی زمین من
ندیدم ماهرویی مثل این من
ببینی گر بود از عمر بهره
که چون زیبا شود این ماه چهره
بدین روی و بدین منظر که او راست
بماهی و بسروی ماند او راست
بجان خواهم که کارش را کنی ساز
نگیری زین شکر لب شیرخود باز
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر این طفل بردم جان برم من
چنان در پرده پنهان دارم این راز
که نتواند شدن از پرده آواز
ز زیر پرده این دُرّ شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
چو نور دیده او را راز دارم
بزیر هفت پردهش باز دارم
زن بد را مده نزدیک خود جای
که مردان از زن نیکند بر پای
بسی بهتر بود در کُنج خانه
عیال نیک از گنج و خزانه
چو مرد نیک رازن سازگارست
همه کارش بدان زن چون نگارست
که بودش مشتری هندوی دربان
نبودی آدمی در روم و بغداد
بزیبایی آن حور پری زاد
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرّح نامهٔدلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نُقل دانی
چگویم پستهٔ چون ناردانی
هزاران خوشهٔ مشکین بمویش
چو خوشه سرکشیده گِرد رویش
ز مشک تازه یک یک موی شسته
بآب زندگانی روی شسته
ز ابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
در ایوان شد شه قیصر بشبگاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
بچربی گفت جانا در برم کش
بنقدی بوسهیی دو بر سرم کش
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی بر پای
شه از قندش شکر را بار میکرد
شکر میخورد و دیگر کار میکرد
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت،دُرج دُر دو نیمه
درآمد آب گرم از باد گیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامدادی
که کافر عزم شهر روم دارد
بترسا قصد نامعلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
بدریا رفت و زو صد جوی خون شد
چو اسکندر به آب زندگانی
بسنبل آمد آن جمشید ثانی
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر بکردار سلیمان
درو دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
درآهن غرق کرده همچنان سُم
مگر چشم، از دو گوش اسب تادم
سپه چون کوه میشد فوج بر فوج
چنانک از روی دریا موج بر موج
ز لشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز برآورد خسته
نمیافکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی بفرزند مبارک
که گرمن مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
زبی برگی برون آیم بیکبار
وگربی میوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار
چگونه مُهره گردانید در کار
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکارش
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ
بمه در ننگرستی از تکبّر
ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود
جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
ز گردون برتری جوید دماغش
بپیش آفتاب آید چراغش
شود از تر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
بغفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
چو یاری خواهی از یاری که باید
بوقت خویش کن کاری که باید
کنیزی را برخود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
بحلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گُل خونش بریزم بر سر راه
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بر در
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گیرم سست این کار
بصد سختی شوم فردا گرفتار
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
گُنه نبود بتر زین در طبیعت
مکن با بی گناهی این صنیعت
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو پرگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
بپیش مادر فرزند آمد
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دُرّی شب افروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن دُر را فرود آرم بدارو
دل من بسته دارد با خدا کار
نیم این بیوفایی را وفادار
چرا باکودکی گردم فسونساز
که گردد آن فسون آخر بمن باز
دلی کو خویش را نبود نکوخواه
بزودی چشم بد یابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
ز کارتو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
ترا در خانهٔ خود جای سازم
ز رویت خانه شهر آرای سازم
بیندازم ترادر خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تا گل بشکفد از غنچه بیرون
چو گل بشکتفه شد برگیرم او را
کجا من با دو پستان شیرم او را
ازین شهرش بشهر خود برم من
بشیر و شکّرش میپرورم من
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر بصد اعزازش آرم
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون زرشکش خار در مغز
شد آبستن از آن اندیشه بی خویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
نمیدانست آن آبستنی شاه
که شب آبستنست و طفل در راه
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکّر زبانی
بران زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
چو دور چرخ بادا زندگانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
ترامن ای کنیزک، گرچه خامم
دلم میسوزد از جانت غلامم
ز دولتگاه جان دلداریت باد
ز عمر خویش برخورداریت باد
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
ترا گر این سخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
کنون کاری که میخواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
در آن خانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
ز خون پر کرده طاسی مینهادند
که عشقی را اساسی مینهادند
تو هم در طاس گردون سر نگونی
نمیدانی که سر در طاس خونی
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
بشادی شکر گفت از داروی خویش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
چو خون خصم در گردن نشاید
بیک دارو دو خون کردن نشاید
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
بپیش طاس خون آمد دگر بار
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی برجانش آبستن دعا کرد
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
بشیر و شکّرش پروانه میداد
چو شهدش تربیب درخانه میداد
چو زن را نوبت زادن درآمد
ز غنچه گل بافتادن درآمد
گلی بشکفت همچون نوبهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
چنان پاکیزه و بازیب و فر بود
که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود
چوجانآمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
اگرچه کودک یکروزه بود او
بتن یکسالهیی را مینمود او
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانهٔ دُر
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
برومی کرد نام آن دلستان را
که باشد پارسی خسرو زبان را
کنیزک گفت کاکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمانست
بشهر خود برم این دلستان را
چو جانست او بکوشم سخت جان را
که میدانست کان گل را بناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
دُری کان از صدف آمد بصد ناز
بدریا افکند خاتون بسر باز
بزهر آن نوش لب را چاره جوید
بدارو درد آن مهپاره جوید
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بیکس کس او
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دُردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضاده حکم و تقدیر خدا را
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
بکشتی در نشست و راه برداشت
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده
دو خادم نیز خدمتگار بودند
که چون کافور و عنبر یار بودند
درآمد باد و ابری سخت ناگاه
بگردانید کشتی قرب یک ماه
به بیراهی بس کشتی نگون کرد
باخر سر بآبسکون برون کرد
کنار بحر جمعی کاروان بود
شکر لب همچو شمعی در میان بود
مگر آن کاروان میشد باهواز
بهمراهی ایشان گشت دمساز
روانه شد چنان کز باد خاکی
بزیر محمل او بیسراکی
زهر منزل بهر منزل همی شد
سبک میشد از آن کز دل همی شد
شبی تیره جهانی آرمیده
سیاهی در پلاس شب دمیده
زمینی بود بگرفته سیاهی
فکنده قیر برمه سایگاهی
همه شب شب سیاهی میسرشتی
شتر در شب سیاهی مینوشتی
شبانروزی بماهی ره بریدند
سرمه رهزنان در راه دیدند
بگرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
مگر دزدی که خون بی باک میریخت
ز حلق دایه خون بر خاک میریخت
بسی از درد دل آن دایه بگریست
که بی من چون بود این طفل را زیست
ندارم از جهان جز نیم جانی
دهید این نیم جان را نیم نانی
که تا هر کار کان آید ز دستم
بدان رغبت نمایم تا که هستم
چو بس بیچاره میدیدند او را
بجان آخر ببخشیدند او را
بره درباخودش بسیار بردند
ز بیمارش بسی تیمار خوردند
چو خوزستان پدیدار آمد از دور
شکر را سر بره دادند رنجور
کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد
برهنه پای و سر بر دست میبرد
گرسنه بیسر و سامان بمانده
ز جان سیر آمده حیران بمانده
طمع ببرید ازدور جوانی
چو پیری ناامید از زندگانی
ز دست روزگارش پای در گل
ز چرخ بیسر و پا دست بر دل
چو ابری بر رخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
ز نرگس، روی آن صحرا فروشست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهانی درد، صحرا کرد بر دل
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابستهٔ صحرای خون بود
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
بزاری چشم بر صحرا نهاده
وزو فریاد در صحرا فتاده
در آنصحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
در آن صحراش یک گرگ آشنانه
ز صحرا در دلش جز تنگانه
چو تنگی دید در صحرای سینه
ز سینه ریخت بر صحرا خزینه
بسی سودا بصحرا خواست آورد
ولیکن همچو صحرا کاست آورد
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم میزد بره تا هفتمین روز
چو پیدا گشت از ایوان چارم
بروز هفتمین سلطان انجم
ز چرخ نیلگون آیینه خور
سپیده سرمه ریخت از مهبط زر
چنان آن گوی زر زیر علم شد
که لوح مه ز تیغ او قلم شد
بخوزستان رسید آن تنگ شکّر
گرفته شیرخواری تنگ در بر
بره در منظری پر کار میدید
یکی ایوان فلک کردار میدید
چنان ازدور آن ایوان نمودی
که جفت طاق نوشروان نمودی
دکانی بود پیشش سرکشیده
فلک بابام او سر در کشیده
کنیزک سخت سستی داشت در راه
بدکانی برآمد چون بشب ماه
ز رنج شیر و تفت آشکاره
بنالید آن شکر لب شیرخواره
کجا برگ گلی را تاب باشد
که در شهری شکر بی آب باشد
بسستی سیمبر را بر بیفتاد
زبانش پیش دراز در بیفتاد
ز نرگس روی زر پر سیم کرد او
دل پرخون بحق تسلیم کرد او
چو کاری سخت آمد پیش مخروش
سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش
دلی در بند تا وقتش درآید
ترازان حلقه درها برگشاید
که حق یک در نبندد مصلحت را
که صد نگشایدت صد منفعت را
شه آن ناحیت را بود باغی
زحوضش چشمهٔ گردون چراغی
بخوشی باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود
کنیزک بر در آن باغ خفته
دلش بیدار و عقل و هوش رفته
برون آمد از آن در باغبانی
گلی تر دید پیش گلستانی
کجا مِه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردی او را کهتر ایام
در آن نزدیک طفلی مرده بودش
جهان پیر جانی برده بودش
مصیبت خورده مرد از باغ میرفت
ز درد طفل دل پر داغ میرفت
زن مِه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
جهان آن طفلشان افکند در سر
که تا این طفل را گیرند در بر
چو دیدندنش چنان بر در بمانده
مهی ماه نوش در بر بمانده
بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد
بکهتر خانهٔ خویشش فرو برد
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسیدند حال آن سمنبر
سمنبر گفت حال من درازست
نمانده آب و یک نانم نیازست
که این گلرخ ز بی شیری مادر
گدازان شد ز بهر شیر و شکر
توانم دید خود را خاکساری
نیارم دید بر فرقش غباری
بشد مِه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود این بود و آنش
توهم ای مرد مرده باش از پیش
که تا حلوا رسد از تو بدرویش
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
چراحلوا بشیرینی کنی نوش
که خون آرد بشیرینیت در جوش
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
درونت دوزخست ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق بانان در اندازی بدوزخ
بهر گندم که خوردی بیحسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هروادیی وادی دگر دان
ازان یک وادیش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
بسست این زلّه کن این را و آن را
کنیزک چون بسی حلواو نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
عرق همچون گلاب از وی روانشد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمهٔ چشم بگشاد ازنم آنش
ز بیماری درآید کوه از پای
چه سنجد کاه برگی باد پیمای
برنجوری شکر شیرین نیاید
که لب را از شکر تلخی فزاید
بتراز تن شکستن زحمتی نیست
ورای تندرستی نعمتی نیست
دو نعمت را مکن در شکر سستی
یکی امن و دگر یک تندرستی
چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار
بماند آن باغبان در رنج و تیمار
بزن گفت ای غلام تو زمانه
نهان دار این کنیزک را بخانه
که تا گر این کنیزک زار میرد
دلم این طفل را دلدار گیرد
که هرگز در همه روی زمین من
ندیدم ماهرویی مثل این من
ببینی گر بود از عمر بهره
که چون زیبا شود این ماه چهره
بدین روی و بدین منظر که او راست
بماهی و بسروی ماند او راست
بجان خواهم که کارش را کنی ساز
نگیری زین شکر لب شیرخود باز
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر این طفل بردم جان برم من
چنان در پرده پنهان دارم این راز
که نتواند شدن از پرده آواز
ز زیر پرده این دُرّ شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
چو نور دیده او را راز دارم
بزیر هفت پردهش باز دارم
زن بد را مده نزدیک خود جای
که مردان از زن نیکند بر پای
بسی بهتر بود در کُنج خانه
عیال نیک از گنج و خزانه
چو مرد نیک رازن سازگارست
همه کارش بدان زن چون نگارست
عطار نیشابوری : خسرونامه
خواستگاری شاه اصفهان از گل
چنین گفت آن سخن سنج سخندان
کزو بهتر ندیدم من سخنران
که چون شب روز شد وین مرغ پرزن
ز شب برچید پروین را چو ارزن
فلک چون طیلسان سبز بر سفت
زمین در پرنیان سبز بنهفت
شه خوزان نشسته بود برگاه
درآمد از سپاهان قاصد شاه
خبر آوردش از شاه سپاهان
که شه همچون شکرگلراست خواهان
بسازد کار آن شمع زمانه
کند شکّر ز خوزستان روانه
که راه از بهر آب زندگانی
زدیم آب از گلاب اصفهانی
سپاهان را تو بهروزی فرستی
که از گل شکرخوزی فرستی
همه شهر سپاهان چار طاقست
ز وصل گل چه هنگام فراقست
ز شادی بانگ نوش از ماه رفته
خرد بر تک چو باد از راه رفته
همآوازان بهم همدرد گشته
هوا از آه مستان سرد گشته
سپیده دم صبوحی دم نشسته
بروی روز بر شبنم نشسته
عطارد نامهٔ تو ساز کرده
سماع زهروی آغاز کرده
ز شکّر دُرفشان گلرنگ چشمه
ز مستی شیرگیر آهو کرشمه
ز شادی هیچ باقی نیست امروز
مگر گل زانک گل باید بنوروز
چو زین معنی بگل آمد پیامی
که شاه آن مرغ را بنهاده دامی
ز خوزستان شکر را میکند دور
ز صد ماتم بتر میسازدش سور
همه کار عروسی میکند راست
بپیش ماه سوسی میکند راست
ازین غم آتشی در جان گل زد
جهان صد خار در شریان گل زد
جهان از دل چو بحر آتشش ساخت
فلک یکبارگی دست خوشش ساخت
بگردون بر رسید آه گل از دل
پرآتش شد تهیگاه گل از دل
نشسته مشک کنده ماه خسته
دلش برخاسته بگشاده بسته
شکر آورده زیر حلقهٔ میم
شخوده برگ گل از فندق سیم
دلی و صد هزاران آتش رشک
رخی و صد هزاران دانهٔ اشک
بیامد پیش گلرخ دلربایی
که بهر عقد بستاند رضایی
چو گل را دید زیر خون بمانده
دلش با خون بهم بیرون بمانده
سمنبر پیرهن چون گل دریده
ز نرگس لاله را جدول کشیده
نشسته در میان خون بخواری
وزو برخاسته از جمله زاری
شنوده از عروسی هر سخن را
از آن ماتم گرفته سروبن را
سخن در شاهراه گوش رفته
خرد از شاهراه هوش رفته
نه در دل رای ونه در عقل تدبیر
بگفته بر دو عالم چار تکبیر
هوای هرمزش افگنده درجوش
وجود گلرخش گشته فراموش
چو آینده چنان دید آن صنم را
زغم دربسته کرد آن لحظه دم را
نزد دم تن زد و لختی بیاسود
که تا آن تاج برتختی بیاسود
نگار تلخ پاسخ، در بر ماه
بشیرینی پیامی دادش از شاه
که خود را هشت جنت نقد بینم
چو شکّر زیر گل در عقد بینم
ترا این عقد در عقبیست رانده
تو چون عقد گهر در عقد مانده
نباید بود گل را سرگران گشت
که نتواند کس از رسم جهان گشت
تو خورشیدی ترا ماهی بباید
تو خاتونی ترا شاهی بباید
همه کس را بجفتی اشیاقست
که بی جفتی خدایست آنکه طاقست
اگر چون دیگران جفتی کنی تو
بخوبی طاقی و جفتی زنی تو
بباید جفت را برجان نهادن
چو جفتی جفته در نتوان نهادن
چو مردم در بر جفتی طرب کن
پری جفتی مگر جفتی طلب کن
چو ابرویی تو طاق از چشم آخر
همی جفتی طلب چون چشم آخر!
چو شمعم سوختی ای مه چگویم
بده پروانه تا باشد بکویم
گلش گفتا شهم دیوانه خواهد
که از شمعی چو من پروانه خواهد
ز نطع خود برون ره مینخواهم
چه پروانه دهم شه می نخواهم
یقین دانم که نبود شاه خواهان
که گل گردد گلابی در سپاهان
نه بر نطع عروسی راه خواهم
نه رخ بر شه نهم نه شاه خواهم
نه با او میل در میدان کشم من
نه با او اسپ در جولان کشم من
پیاده میروم چون دلفروزی
بفرزینی رسم در نطع روزی
گر او را پیل بالازر عیانست
مرازو، پیل بندی، در میانست
شه از من در غریبی مبتلا باد
و یا شهمات این نطع دو تا باد
چو آن زن پاسخ از گلرخ چنان یافت
سبک دل را چو مستان سرگران یافت
دلش در نفرتی دید ونفوری
وزو نزد یکیی جستن چو دوری
زن آمد پیش شاه و گفت آن ماه
نخواهد بود هرگز جفت آن شاه
چو گویی جفت گیر اوسوک گیرد
نه زان مرغست کوکاووک گیرد
چو سوسن ده زبان شد گل بیکبار
که آزادم چو سوسن من ازین کار
نه جفتی خواهم و نه جفت گیرم
وگر چون آتشی بی جفت میرم
چه گر آتش ز بی جفتی بمیرد
بسوزد هرکه با او جفت گیرد
ازان چون آتشی فارغ زجفتم
که نم در ندهم و در آب خفتم
چه گر خاکم نگردد گرد آخر
پدر نپسنددم در درد آخر
شه خوزان از آن پاسخ چنان شد
که گویی مغز او از استخوان شد
برای کار آنسرو چمن را
بخواند او فیلسوف رایزن را
بدو گفتا چه جویم در مضیقی
زمانی خون این خور از طریقی
نگین دل چنان در بند اینست
که دل دربند او همچون نگینست
حکیمش گفت رای تو نکوتر
که خسرو برترست و من فروتر
ولی هرچ آن بناکامی کنی ساز
اگر نورست نوری ندهدت باز
بنامی کار برخامی منه تو
اساسی را بناکامی منه تو
چو زین اندیشه غمناکست شهزاد
نباید بر دل، این اندیشه ره داد
چو وقت کشت شاخی را دهی پیچ
توان کشتن ولی برندهدت هیچ
چو گل را ناخوشی میآید از جفت
چو پسته لب بباید بست از این گفت
خوشی چندانکه گویی بیش باید
همه عالم برای خویش باید
قضا تدبیر ما بر هم شکستست
گشاد کارها بر وقت بستست
اگر صد موی بشکافم ز تدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
بباید نامهیی آغاز کردن
ازین اندیشه دل پرداز کردن
سخن گفتن چو شکّر از دل آنگاه
فرستادن بدست قاصد شاه
خوش آمد شاه را زان رای عالی
بجای آورد آنچ او گفت حالی
دبیری آمد و نامه ادا کرد
بنای نامه بر نام خدا کرد
پس از گل کرد حرفی چند آغاز
که ممکن نیست کردن این گره باز
که گر با گل بگویم این سخن را
در آویزد بگیسو خویشتن را
توان کرد از چنین یاری تحاشی
سزد گر در چنین کاری نباشی
ترا گر گل نباشد غم نیاید
سپاهان را ز یک گل کم نیاید
پدر شویی که او جوید رضا داد
اگر دختر ترا خواهد ترا باد
چو بنوشتند و نامه درنوشتند
ز مشک و عنبرش مهری سرشتند
سپردندش بدست قاصد شاه
نهاد آن مرد قاصد پای در راه
برشه رفت و چون شه نامد برخواند
ز هر قصری بزرگان را بدرخواند
ز خشم شاه خوزستان سخن گفت
که طاقم کرد شه زان سیمتن جفت
زبانم داد تا گل یارم آید
چو دل او داردم دلدارم آید
چو شکّر هر دو باهم دوست باشیم
چو پسته هر دو در یک پوست باشیم
ز گل چون دیده بر سر باشمش من
وکیل خرج شکّر باشمش من
کنون از گفتهٔ خود سرگران شد
زبون آن سبک دل چون توان شد
وفا جستن ز تر دامن محالست
که دوران وفاراخشک سالست
بسی نام وفا گوشم شنیدست
ولی هرگز ندیدم، تا که دیدست
خبر هست از وفا لیکن عیان نیست
وفاگر هست قسم این جهان نیست
منم امروز شمع پادشاهان
ز من در پرده مینازد سپاهان
اگر بر کین من آرد جهان دست
کنم کوری دشمن را جهان پست
وگر کژبازد این خاکستری نطع
ببیند نطع و خاکستر علی القطع
بچشمم هفت دریا جز کفی نیست
ز چشمم هفت دوزخ جز تفی نیست
جهان گر آب گیرد من بشولم
از آن معنی که نرسد بر پژولم
ز شمشیرم کبودی آشکارست
که بحری گوهری و آبدارست
گر آبستن ز من اندیش گیرد
چنین راه عدم در پیش گیرد
مه نو گرچه بس کهنه عزیزست
بپیش رای من نو کیسه چیزست
نمیبینی که در کسب شعاعی
کند منزل بمنزل انتجاعی
که باشد شاه خوزستان که امروز
بگردد از چو من شاهی دل افروز
ز بد نامی هوای جنگ دارد
ز دامادی شاهی ننگ دارد
چرا دل را ازو دردی نمایم
من او را این زمان مردی نمایم
بگفت این و سپه بیرون فرستاد
ز هامون گرد بر گردون فرستاد
ز هر جانب چو آتش لشکر آمد
بگردون گرد بر گردون برآمد
ز لشکرگاه بانگ نای زرّین
برآمد تا بلشگرگاه پروین
دمی صد کوس در صد جای میکوفت
علم بر وزن هر یک پای میکوفت
ز زیر گرد عکس تیغ میتافت
چو سیاره ز زیر میغ میتافت
ز بس لشکر که با هم انجمن شد
چو دریا کوه آهن موجزن شد
زمین از پای اسپان خاک میریخت
هوا چون خاک بیزان خاک میبیخت
چو شب در پای اسپ اشکال آمد
قراضه با سر غربال آمد
ز زیر قلعهٔ این چرخ گردان
ز لب زنگی شب بنمود دندان
هزاران مرغ زیر دام رفتند
ز قصر نیلگون بر بام رفتند
بصد چشم چو نرگس هر ستاره
باستادند بر لشکر نظاره
چو شب از خرگه گردون برون شد
ستاره چون دم اسپان نگون شد
زبان برداشت مرغ صبحگاهی
منادی کرد از مه تا بماهی
چو مردم را ز روز آگاه کردند
بفال نیک عزم راه کردند
براندند از سپاهان شاه و لشکر
بخوزستان شدند از راه یکسر
چو زیشان شاه خوزستان خبر یافت
سپاهی کردگرد و کار در یافت
میان دربست بر کین شاه خوزی
خزانه در گشاد و داد روزی
اگر گنجی نبخشی بر سپاهت
سپه بی گنج کی دارد نگاهت
بسیم و زر سپه را کرد قارون
ز خوزستان سپاه آورد بیرون
همه روی زمین لشکر کشیدند
دو رویه صفدران صف برکشیدند
گروهی را بکف شمشیر برّان
ز خشم دشمنان چون شیر غرّان
گروهی با سنانهای زره سم
ز سر تا پای در آهن شده گم
گروهی نیزهها بر کف گرفته
جهانی نیستان در صف گرفته
گروهی بی محابا ناوک انداز
ز کینه سر کشان را سینه پرداز
گروهی خشت و ناچخ تیز کرده
ترش استاده شورانگیز کرده
گرفته یک طرف شیران جنگی
کمان چاچی و تیر خدنگی
گرفته یک گُرُه گرز گران را
گشاده دست و بر بسته میان را
دو رویه هندوان جوشان تر از نیل
شده آیینه زن از کوههٔ پیل
بغرّیدن بگوش آمد چنان کوس
که گفتی با زمین خورد آسمان کوس
چنان آواز او در عالم افتاد
که گفتی هر دو عالم برهم افتاد
ز مغرب تا بمشرق مرد بگرفت
ز هامون تا بگردون گرد بگرفت
چو چرخ از گرد میغی بست هموار
ز بانگ کوس رعد آمد پدیدار
ز شمشیر سرافگن برق میجست
ز پیکان زره سم راه بربست
از آن میغ و از آن رعد و از آن برق
پر از باران خونین غرب تا شرق
همه روی زمین شنگرف بگرفت
ز خون هر سوی رودی ژرف بگرفت
زمین از خون مردان موج زن گشت
سپر چون خشت و جوشنها کفن گشت
زهر سو کشته چندانی بپیوست
که راه جنگ بر لشکر فرو بست
تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد
فلک صحرا زمین دریای خون شد
ز عهد نادرست چرخ دوّار
شه خوزان شکسته شد بیکبار
چو مرغ خانگی از هیبت باز
هزیمت شد بسوی شهر خود باز
همه شب کار جنگ روز میساخت
چو شمعی مضطرب با سوز میساخت
در آنشب گل بیامد پیش دایه
چو خورشیدی که آید پیش سایه
پراکنده شده در سوز رشکش
بنات النعش از پروین اشکش
مژه چون سوزنی در خون سرشته
که نتوان بست این تب را برشته
شده از دست دل سر رشتهٔ من
که نتوان دوخت این برهم بسوزن
اگر شه شهر خوزستان بگیرد
گل عاشق از این خذلان بمیرد
بر هرمز دل افروزیم نبود
چنان رویی دگر روزیم نبود
بچربی دایه گفتش تو مکش خویش
که شب آبستنست و روز در پیش
اگرچه هست ترس امید میدار
دل اندر مهر آن خورشید میدار
اگر طاوس، ماری در پی اوست
وگر خرماست خاری در پی اوست
چو هرمز نقد داری عقد میساز
مسوز از نسیه و با نقد میساز
بسا کس کز هوس جوبی فرو برد
درآمد دیگری و آب او برد
ز تو شاه سپاهان مانده در جنگ
چو شکّر هرمزت آورده در تنگ
یکی بهر تو در رنجی نشسته
دگر یک بر سر گنجی نشسته
یکی در عشق رویت میزند تیغ
دگر یک را ز تو کاری بآمیع
کنون باری در شادیت بازست
که ازتو تا بغم راهی درازست
ز جان افروز دل خوش دار امروز
مباش از دی و از فردا جگر سوز
بجز امروز نقد ما حضر نیست
که دی بگذشت و از فردا خبر نیست
ز گفت دایه گل در شادی آمد
وزو چون سرو در آزادی آمد
چو در روز دوم این طاس زرّین
بریخت از طشت زر سیماب پروین
هزیمت شد سپاه زنگ یکسر
زمین شد سندروسی رنگ یکسر
خروشی از پگه خیزان برآمد
ز صحرا بانگ شبدیزان برآمد
دو روبه بانگ کوس از دور برخاست
ز حلق نای صوت صور برخاست
ز بس مردم که آن ساعت زمین داشت
قیامت گوییا پنهان کمین داشت
جناح و قلب از هر سوی شد راست
ز سینه چون جناحی، قلب برخاست
پی هم لشکری چون قطره از میغ
ستاده با هزاران تیغ یک تیغ
چنان درهم شده رمح زره سم
که کرده روشنی ره بر زمین گم
اگر سیماب باریدی چو باران
بماندی بر سنان نیزه داران
ز بس چستی که بر سرهای نیزه
نگه میداشتی سیماب ریزه
سپه داران سپه در هم فگندند
صلای مرگ در عالم فگندند
چو برگ گندنا تیغی ربودند
ز تن چون گندناسر میدرودند
ز بس خون کرد و لشکر ریخت در راه
ز عکس خون شفق شد چهرهٔ ماه
ز خون و خوی مشام خاک بگرفت
زمین را ره نماند افلاک بگرفت
جهان از سرکشان آن روز جان برد
زمین از گرد، سربر آسمان برد
بآخر با دلی چون شمع سوزان
شکسته خواست آمد شاه خوزان
ندادش دست دولت هیچ یاری
ز بی دولت نیاید شهریاری
ستاده بود هرمز بر کناری
میان در بسته در زین راهواری
کمندش فتح بر فتراک بسته
سمندش ماه نو بر خاک بسته
یکی خودی چو آیینه بسربر
یکی جوشن پلنگینه ببر در
بشمشیر آتش از آهن فشانده
چو کوهی سیم در آهن بمانده
تکاور را ز پیش صف برانگیخت
ز لب از کین چو دریا کف برانگیخت
بسرسبزی درآمد چون درختی
مبارز خواست و جولان کرد لختی
ظفر با تیغ او همپشت میشد
حسودش کفش در انگشت میشد
چنان بانگی برآورد از جگرگاه
که در لرز اوفتاد از کوه تا کاه
ز بانگ او سپه در جست از جای
نمیدانست یک پر دل سر از پای
جوانی بود بهزاد از سپاهان
که بودی پهلوان پادشاهان
به پیش هرمز آمد تیغ در دست
بتندی نعره زد چون شیر سرمست
که من سالار گردان نبردم
کجادر چشم آید هیچ مردم
اگر یک مرد در چشمم نماید
درون آینه جسمم نماید
جهان جز من جهانداری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
بگفت این و گشاد از بر کمند او
بشه رخ اسپ را بر شه فگند او
درآمد هرمز و بگشاد بازو
همی برد از تنورش در ترازو
بزد بهزاد را بر سینه ناچخ
بیک ضربت فرستادش بدوزخ
چو زخمش بر دل بهزاد آمد
با حسنت از فلک فریاد آمد
عزیو اهل خوزستان چنان شد
که رعدی از زمین بر آسمان شد
برینسان مرد میافگند بر راه
که تا افگنده شد افزون ز پنجاه
شفق میریخت تیغش همچو باران
وزو چون برق سوزان تیغداران
ز بس خون کو فشاند از دشمن خویش
خلوقی کرد جوشن بر تن خویش
سراپای اوفتاده راه بر سر
ز هر بی سر تنی بنگاه بر سر
چو هرمز دشت خوزان پر ز خون کرد
علم شاه سپاهان سرنگون کرد
شکست آمد برو و شد هزیمت
گرفتند آن سرافرازان غنیمت
نه چندان یافتند آن قوم هر چیز
که حاجتشان بود هرگز دگر نیز
شه آنگه خواند هرمز را باعزاز
ز هر سو پیش میدادند ره باز
درآمد هرمز از در شادمانه
ثنا گفتش بسی شاه زمانه
سپهداری آن لشکر بدو داد
بدست خویشتن افسر بدو داد
بدو گفتا ندانستیم هرگز
که دستانیست رستم پیش هرمز
تویی پشتی سپهداران دین را
تویی مردی، همه روی زمین را
ظفر نزدیک بادت چشم بددور
حسودت مانده در ماتم تو در سور
گر این سرکش نبودی پای برجای
نماندی تاج بر سر تخت بر پای
کدامین بحر و کان را این گهر بود
کدامین باغبان را این پسر بود
بطلعت چهرهٔ جمشید داری
بچهره فرّهٔ خورشید داری
ازین علم و ازین فرّ و ازین زور
شود صد پیل پیشت بر زمین مور
خدا داند که تااین کار چونست
که این کار از حساب ما برونست
چو شاه از حد برون بنواخت او را
کسی کردش بر اسپ و ساخت او را
برشه منظری پرداختندش
جدا هر یک نثاری ساختندش
درخت دولت او بارور شد
شهنشاهیش آخر کارگر شد
جهان پرموج کار و بار او بود
زبان خلق در گفتار او بود
گل از شادی او در ناز مانده
زخنده هر دو لعلش باز مانده
ز درج لعل مرجان مینمود او
جهانی را ز لب جان میفزود او
چو یک چندی برآمد چرخ جانباز
ز سر در بازیی نو کرد آغاز
فلک بازیگرست و تو چو طفلی
که مغرور خیال علو و سفلی
چو تو با کعب او بسیار افتی
بنظّاره روی در کار افتی
چو تو طفلی برو از دور میباش
وگرنه تا ابد مغرور میباش
کزو بهتر ندیدم من سخنران
که چون شب روز شد وین مرغ پرزن
ز شب برچید پروین را چو ارزن
فلک چون طیلسان سبز بر سفت
زمین در پرنیان سبز بنهفت
شه خوزان نشسته بود برگاه
درآمد از سپاهان قاصد شاه
خبر آوردش از شاه سپاهان
که شه همچون شکرگلراست خواهان
بسازد کار آن شمع زمانه
کند شکّر ز خوزستان روانه
که راه از بهر آب زندگانی
زدیم آب از گلاب اصفهانی
سپاهان را تو بهروزی فرستی
که از گل شکرخوزی فرستی
همه شهر سپاهان چار طاقست
ز وصل گل چه هنگام فراقست
ز شادی بانگ نوش از ماه رفته
خرد بر تک چو باد از راه رفته
همآوازان بهم همدرد گشته
هوا از آه مستان سرد گشته
سپیده دم صبوحی دم نشسته
بروی روز بر شبنم نشسته
عطارد نامهٔ تو ساز کرده
سماع زهروی آغاز کرده
ز شکّر دُرفشان گلرنگ چشمه
ز مستی شیرگیر آهو کرشمه
ز شادی هیچ باقی نیست امروز
مگر گل زانک گل باید بنوروز
چو زین معنی بگل آمد پیامی
که شاه آن مرغ را بنهاده دامی
ز خوزستان شکر را میکند دور
ز صد ماتم بتر میسازدش سور
همه کار عروسی میکند راست
بپیش ماه سوسی میکند راست
ازین غم آتشی در جان گل زد
جهان صد خار در شریان گل زد
جهان از دل چو بحر آتشش ساخت
فلک یکبارگی دست خوشش ساخت
بگردون بر رسید آه گل از دل
پرآتش شد تهیگاه گل از دل
نشسته مشک کنده ماه خسته
دلش برخاسته بگشاده بسته
شکر آورده زیر حلقهٔ میم
شخوده برگ گل از فندق سیم
دلی و صد هزاران آتش رشک
رخی و صد هزاران دانهٔ اشک
بیامد پیش گلرخ دلربایی
که بهر عقد بستاند رضایی
چو گل را دید زیر خون بمانده
دلش با خون بهم بیرون بمانده
سمنبر پیرهن چون گل دریده
ز نرگس لاله را جدول کشیده
نشسته در میان خون بخواری
وزو برخاسته از جمله زاری
شنوده از عروسی هر سخن را
از آن ماتم گرفته سروبن را
سخن در شاهراه گوش رفته
خرد از شاهراه هوش رفته
نه در دل رای ونه در عقل تدبیر
بگفته بر دو عالم چار تکبیر
هوای هرمزش افگنده درجوش
وجود گلرخش گشته فراموش
چو آینده چنان دید آن صنم را
زغم دربسته کرد آن لحظه دم را
نزد دم تن زد و لختی بیاسود
که تا آن تاج برتختی بیاسود
نگار تلخ پاسخ، در بر ماه
بشیرینی پیامی دادش از شاه
که خود را هشت جنت نقد بینم
چو شکّر زیر گل در عقد بینم
ترا این عقد در عقبیست رانده
تو چون عقد گهر در عقد مانده
نباید بود گل را سرگران گشت
که نتواند کس از رسم جهان گشت
تو خورشیدی ترا ماهی بباید
تو خاتونی ترا شاهی بباید
همه کس را بجفتی اشیاقست
که بی جفتی خدایست آنکه طاقست
اگر چون دیگران جفتی کنی تو
بخوبی طاقی و جفتی زنی تو
بباید جفت را برجان نهادن
چو جفتی جفته در نتوان نهادن
چو مردم در بر جفتی طرب کن
پری جفتی مگر جفتی طلب کن
چو ابرویی تو طاق از چشم آخر
همی جفتی طلب چون چشم آخر!
چو شمعم سوختی ای مه چگویم
بده پروانه تا باشد بکویم
گلش گفتا شهم دیوانه خواهد
که از شمعی چو من پروانه خواهد
ز نطع خود برون ره مینخواهم
چه پروانه دهم شه می نخواهم
یقین دانم که نبود شاه خواهان
که گل گردد گلابی در سپاهان
نه بر نطع عروسی راه خواهم
نه رخ بر شه نهم نه شاه خواهم
نه با او میل در میدان کشم من
نه با او اسپ در جولان کشم من
پیاده میروم چون دلفروزی
بفرزینی رسم در نطع روزی
گر او را پیل بالازر عیانست
مرازو، پیل بندی، در میانست
شه از من در غریبی مبتلا باد
و یا شهمات این نطع دو تا باد
چو آن زن پاسخ از گلرخ چنان یافت
سبک دل را چو مستان سرگران یافت
دلش در نفرتی دید ونفوری
وزو نزد یکیی جستن چو دوری
زن آمد پیش شاه و گفت آن ماه
نخواهد بود هرگز جفت آن شاه
چو گویی جفت گیر اوسوک گیرد
نه زان مرغست کوکاووک گیرد
چو سوسن ده زبان شد گل بیکبار
که آزادم چو سوسن من ازین کار
نه جفتی خواهم و نه جفت گیرم
وگر چون آتشی بی جفت میرم
چه گر آتش ز بی جفتی بمیرد
بسوزد هرکه با او جفت گیرد
ازان چون آتشی فارغ زجفتم
که نم در ندهم و در آب خفتم
چه گر خاکم نگردد گرد آخر
پدر نپسنددم در درد آخر
شه خوزان از آن پاسخ چنان شد
که گویی مغز او از استخوان شد
برای کار آنسرو چمن را
بخواند او فیلسوف رایزن را
بدو گفتا چه جویم در مضیقی
زمانی خون این خور از طریقی
نگین دل چنان در بند اینست
که دل دربند او همچون نگینست
حکیمش گفت رای تو نکوتر
که خسرو برترست و من فروتر
ولی هرچ آن بناکامی کنی ساز
اگر نورست نوری ندهدت باز
بنامی کار برخامی منه تو
اساسی را بناکامی منه تو
چو زین اندیشه غمناکست شهزاد
نباید بر دل، این اندیشه ره داد
چو وقت کشت شاخی را دهی پیچ
توان کشتن ولی برندهدت هیچ
چو گل را ناخوشی میآید از جفت
چو پسته لب بباید بست از این گفت
خوشی چندانکه گویی بیش باید
همه عالم برای خویش باید
قضا تدبیر ما بر هم شکستست
گشاد کارها بر وقت بستست
اگر صد موی بشکافم ز تدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
بباید نامهیی آغاز کردن
ازین اندیشه دل پرداز کردن
سخن گفتن چو شکّر از دل آنگاه
فرستادن بدست قاصد شاه
خوش آمد شاه را زان رای عالی
بجای آورد آنچ او گفت حالی
دبیری آمد و نامه ادا کرد
بنای نامه بر نام خدا کرد
پس از گل کرد حرفی چند آغاز
که ممکن نیست کردن این گره باز
که گر با گل بگویم این سخن را
در آویزد بگیسو خویشتن را
توان کرد از چنین یاری تحاشی
سزد گر در چنین کاری نباشی
ترا گر گل نباشد غم نیاید
سپاهان را ز یک گل کم نیاید
پدر شویی که او جوید رضا داد
اگر دختر ترا خواهد ترا باد
چو بنوشتند و نامه درنوشتند
ز مشک و عنبرش مهری سرشتند
سپردندش بدست قاصد شاه
نهاد آن مرد قاصد پای در راه
برشه رفت و چون شه نامد برخواند
ز هر قصری بزرگان را بدرخواند
ز خشم شاه خوزستان سخن گفت
که طاقم کرد شه زان سیمتن جفت
زبانم داد تا گل یارم آید
چو دل او داردم دلدارم آید
چو شکّر هر دو باهم دوست باشیم
چو پسته هر دو در یک پوست باشیم
ز گل چون دیده بر سر باشمش من
وکیل خرج شکّر باشمش من
کنون از گفتهٔ خود سرگران شد
زبون آن سبک دل چون توان شد
وفا جستن ز تر دامن محالست
که دوران وفاراخشک سالست
بسی نام وفا گوشم شنیدست
ولی هرگز ندیدم، تا که دیدست
خبر هست از وفا لیکن عیان نیست
وفاگر هست قسم این جهان نیست
منم امروز شمع پادشاهان
ز من در پرده مینازد سپاهان
اگر بر کین من آرد جهان دست
کنم کوری دشمن را جهان پست
وگر کژبازد این خاکستری نطع
ببیند نطع و خاکستر علی القطع
بچشمم هفت دریا جز کفی نیست
ز چشمم هفت دوزخ جز تفی نیست
جهان گر آب گیرد من بشولم
از آن معنی که نرسد بر پژولم
ز شمشیرم کبودی آشکارست
که بحری گوهری و آبدارست
گر آبستن ز من اندیش گیرد
چنین راه عدم در پیش گیرد
مه نو گرچه بس کهنه عزیزست
بپیش رای من نو کیسه چیزست
نمیبینی که در کسب شعاعی
کند منزل بمنزل انتجاعی
که باشد شاه خوزستان که امروز
بگردد از چو من شاهی دل افروز
ز بد نامی هوای جنگ دارد
ز دامادی شاهی ننگ دارد
چرا دل را ازو دردی نمایم
من او را این زمان مردی نمایم
بگفت این و سپه بیرون فرستاد
ز هامون گرد بر گردون فرستاد
ز هر جانب چو آتش لشکر آمد
بگردون گرد بر گردون برآمد
ز لشکرگاه بانگ نای زرّین
برآمد تا بلشگرگاه پروین
دمی صد کوس در صد جای میکوفت
علم بر وزن هر یک پای میکوفت
ز زیر گرد عکس تیغ میتافت
چو سیاره ز زیر میغ میتافت
ز بس لشکر که با هم انجمن شد
چو دریا کوه آهن موجزن شد
زمین از پای اسپان خاک میریخت
هوا چون خاک بیزان خاک میبیخت
چو شب در پای اسپ اشکال آمد
قراضه با سر غربال آمد
ز زیر قلعهٔ این چرخ گردان
ز لب زنگی شب بنمود دندان
هزاران مرغ زیر دام رفتند
ز قصر نیلگون بر بام رفتند
بصد چشم چو نرگس هر ستاره
باستادند بر لشکر نظاره
چو شب از خرگه گردون برون شد
ستاره چون دم اسپان نگون شد
زبان برداشت مرغ صبحگاهی
منادی کرد از مه تا بماهی
چو مردم را ز روز آگاه کردند
بفال نیک عزم راه کردند
براندند از سپاهان شاه و لشکر
بخوزستان شدند از راه یکسر
چو زیشان شاه خوزستان خبر یافت
سپاهی کردگرد و کار در یافت
میان دربست بر کین شاه خوزی
خزانه در گشاد و داد روزی
اگر گنجی نبخشی بر سپاهت
سپه بی گنج کی دارد نگاهت
بسیم و زر سپه را کرد قارون
ز خوزستان سپاه آورد بیرون
همه روی زمین لشکر کشیدند
دو رویه صفدران صف برکشیدند
گروهی را بکف شمشیر برّان
ز خشم دشمنان چون شیر غرّان
گروهی با سنانهای زره سم
ز سر تا پای در آهن شده گم
گروهی نیزهها بر کف گرفته
جهانی نیستان در صف گرفته
گروهی بی محابا ناوک انداز
ز کینه سر کشان را سینه پرداز
گروهی خشت و ناچخ تیز کرده
ترش استاده شورانگیز کرده
گرفته یک طرف شیران جنگی
کمان چاچی و تیر خدنگی
گرفته یک گُرُه گرز گران را
گشاده دست و بر بسته میان را
دو رویه هندوان جوشان تر از نیل
شده آیینه زن از کوههٔ پیل
بغرّیدن بگوش آمد چنان کوس
که گفتی با زمین خورد آسمان کوس
چنان آواز او در عالم افتاد
که گفتی هر دو عالم برهم افتاد
ز مغرب تا بمشرق مرد بگرفت
ز هامون تا بگردون گرد بگرفت
چو چرخ از گرد میغی بست هموار
ز بانگ کوس رعد آمد پدیدار
ز شمشیر سرافگن برق میجست
ز پیکان زره سم راه بربست
از آن میغ و از آن رعد و از آن برق
پر از باران خونین غرب تا شرق
همه روی زمین شنگرف بگرفت
ز خون هر سوی رودی ژرف بگرفت
زمین از خون مردان موج زن گشت
سپر چون خشت و جوشنها کفن گشت
زهر سو کشته چندانی بپیوست
که راه جنگ بر لشکر فرو بست
تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد
فلک صحرا زمین دریای خون شد
ز عهد نادرست چرخ دوّار
شه خوزان شکسته شد بیکبار
چو مرغ خانگی از هیبت باز
هزیمت شد بسوی شهر خود باز
همه شب کار جنگ روز میساخت
چو شمعی مضطرب با سوز میساخت
در آنشب گل بیامد پیش دایه
چو خورشیدی که آید پیش سایه
پراکنده شده در سوز رشکش
بنات النعش از پروین اشکش
مژه چون سوزنی در خون سرشته
که نتوان بست این تب را برشته
شده از دست دل سر رشتهٔ من
که نتوان دوخت این برهم بسوزن
اگر شه شهر خوزستان بگیرد
گل عاشق از این خذلان بمیرد
بر هرمز دل افروزیم نبود
چنان رویی دگر روزیم نبود
بچربی دایه گفتش تو مکش خویش
که شب آبستنست و روز در پیش
اگرچه هست ترس امید میدار
دل اندر مهر آن خورشید میدار
اگر طاوس، ماری در پی اوست
وگر خرماست خاری در پی اوست
چو هرمز نقد داری عقد میساز
مسوز از نسیه و با نقد میساز
بسا کس کز هوس جوبی فرو برد
درآمد دیگری و آب او برد
ز تو شاه سپاهان مانده در جنگ
چو شکّر هرمزت آورده در تنگ
یکی بهر تو در رنجی نشسته
دگر یک بر سر گنجی نشسته
یکی در عشق رویت میزند تیغ
دگر یک را ز تو کاری بآمیع
کنون باری در شادیت بازست
که ازتو تا بغم راهی درازست
ز جان افروز دل خوش دار امروز
مباش از دی و از فردا جگر سوز
بجز امروز نقد ما حضر نیست
که دی بگذشت و از فردا خبر نیست
ز گفت دایه گل در شادی آمد
وزو چون سرو در آزادی آمد
چو در روز دوم این طاس زرّین
بریخت از طشت زر سیماب پروین
هزیمت شد سپاه زنگ یکسر
زمین شد سندروسی رنگ یکسر
خروشی از پگه خیزان برآمد
ز صحرا بانگ شبدیزان برآمد
دو روبه بانگ کوس از دور برخاست
ز حلق نای صوت صور برخاست
ز بس مردم که آن ساعت زمین داشت
قیامت گوییا پنهان کمین داشت
جناح و قلب از هر سوی شد راست
ز سینه چون جناحی، قلب برخاست
پی هم لشکری چون قطره از میغ
ستاده با هزاران تیغ یک تیغ
چنان درهم شده رمح زره سم
که کرده روشنی ره بر زمین گم
اگر سیماب باریدی چو باران
بماندی بر سنان نیزه داران
ز بس چستی که بر سرهای نیزه
نگه میداشتی سیماب ریزه
سپه داران سپه در هم فگندند
صلای مرگ در عالم فگندند
چو برگ گندنا تیغی ربودند
ز تن چون گندناسر میدرودند
ز بس خون کرد و لشکر ریخت در راه
ز عکس خون شفق شد چهرهٔ ماه
ز خون و خوی مشام خاک بگرفت
زمین را ره نماند افلاک بگرفت
جهان از سرکشان آن روز جان برد
زمین از گرد، سربر آسمان برد
بآخر با دلی چون شمع سوزان
شکسته خواست آمد شاه خوزان
ندادش دست دولت هیچ یاری
ز بی دولت نیاید شهریاری
ستاده بود هرمز بر کناری
میان در بسته در زین راهواری
کمندش فتح بر فتراک بسته
سمندش ماه نو بر خاک بسته
یکی خودی چو آیینه بسربر
یکی جوشن پلنگینه ببر در
بشمشیر آتش از آهن فشانده
چو کوهی سیم در آهن بمانده
تکاور را ز پیش صف برانگیخت
ز لب از کین چو دریا کف برانگیخت
بسرسبزی درآمد چون درختی
مبارز خواست و جولان کرد لختی
ظفر با تیغ او همپشت میشد
حسودش کفش در انگشت میشد
چنان بانگی برآورد از جگرگاه
که در لرز اوفتاد از کوه تا کاه
ز بانگ او سپه در جست از جای
نمیدانست یک پر دل سر از پای
جوانی بود بهزاد از سپاهان
که بودی پهلوان پادشاهان
به پیش هرمز آمد تیغ در دست
بتندی نعره زد چون شیر سرمست
که من سالار گردان نبردم
کجادر چشم آید هیچ مردم
اگر یک مرد در چشمم نماید
درون آینه جسمم نماید
جهان جز من جهانداری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
بگفت این و گشاد از بر کمند او
بشه رخ اسپ را بر شه فگند او
درآمد هرمز و بگشاد بازو
همی برد از تنورش در ترازو
بزد بهزاد را بر سینه ناچخ
بیک ضربت فرستادش بدوزخ
چو زخمش بر دل بهزاد آمد
با حسنت از فلک فریاد آمد
عزیو اهل خوزستان چنان شد
که رعدی از زمین بر آسمان شد
برینسان مرد میافگند بر راه
که تا افگنده شد افزون ز پنجاه
شفق میریخت تیغش همچو باران
وزو چون برق سوزان تیغداران
ز بس خون کو فشاند از دشمن خویش
خلوقی کرد جوشن بر تن خویش
سراپای اوفتاده راه بر سر
ز هر بی سر تنی بنگاه بر سر
چو هرمز دشت خوزان پر ز خون کرد
علم شاه سپاهان سرنگون کرد
شکست آمد برو و شد هزیمت
گرفتند آن سرافرازان غنیمت
نه چندان یافتند آن قوم هر چیز
که حاجتشان بود هرگز دگر نیز
شه آنگه خواند هرمز را باعزاز
ز هر سو پیش میدادند ره باز
درآمد هرمز از در شادمانه
ثنا گفتش بسی شاه زمانه
سپهداری آن لشکر بدو داد
بدست خویشتن افسر بدو داد
بدو گفتا ندانستیم هرگز
که دستانیست رستم پیش هرمز
تویی پشتی سپهداران دین را
تویی مردی، همه روی زمین را
ظفر نزدیک بادت چشم بددور
حسودت مانده در ماتم تو در سور
گر این سرکش نبودی پای برجای
نماندی تاج بر سر تخت بر پای
کدامین بحر و کان را این گهر بود
کدامین باغبان را این پسر بود
بطلعت چهرهٔ جمشید داری
بچهره فرّهٔ خورشید داری
ازین علم و ازین فرّ و ازین زور
شود صد پیل پیشت بر زمین مور
خدا داند که تااین کار چونست
که این کار از حساب ما برونست
چو شاه از حد برون بنواخت او را
کسی کردش بر اسپ و ساخت او را
برشه منظری پرداختندش
جدا هر یک نثاری ساختندش
درخت دولت او بارور شد
شهنشاهیش آخر کارگر شد
جهان پرموج کار و بار او بود
زبان خلق در گفتار او بود
گل از شادی او در ناز مانده
زخنده هر دو لعلش باز مانده
ز درج لعل مرجان مینمود او
جهانی را ز لب جان میفزود او
چو یک چندی برآمد چرخ جانباز
ز سر در بازیی نو کرد آغاز
فلک بازیگرست و تو چو طفلی
که مغرور خیال علو و سفلی
چو تو با کعب او بسیار افتی
بنظّاره روی در کار افتی
چو تو طفلی برو از دور میباش
وگرنه تا ابد مغرور میباش
عطار نیشابوری : خسرونامه
طلب كردن قیصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز برسولی
الا ای فاخته خوش حلقی آخر
ز حلقت جانفزای خلقی آخر
گهر داری درون دل برون ریز
ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز
سخن را ساز ده آواز بگشای
چو بستی طوق معنی راز بگشای
بهر بانگی جهانی را بر افروز
بهر دم شمع جانی را برافروز
چو ترک دانهٔ دنیی گرفتی
قفس بشکستی و عقبی گرفتی
کنون گر قصهیی داری ادا کن
همه بیگانگان را آشنا کن
سخن سنجی که دادی در سخن داد
چنین کرد آن سخن سنج این سخن یاد
که قیصر آنکه هرمز را پدر بود
که از گردون برفعت بیشتر بود
بوقت او نبود افزون از او شاه
جهان افروخت بر گردون ازو ماه
فلک اجری خور دیوان او بود
خراج چند کشور آن او بود
ز دارالملک خود فرمانبری شاد
بسوی شاه خوزستان فرستاد
که گر خواهی که یابی تخت و تاجت
ز من باید پذیرفتن خراجت
برون کن دخل خوزستان و بفرست
که نام تو درون آمد بفهرست
سر از فرمان مپیچ و پیروی کن
چو سر بر خط نهادی خسروی کن
اگر یک موی از ما سر بتابی
زمین بر سر کنی و سر نیابی
از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ
که از دلتنگیش آمد جهان تنگ
دمش سردی گرفت و روی زردی
سیه کردش سپهر لاجوردی
بزرگان را بپیش خویشتن خواند
بپیش خرده گیران این سخن راند
که قیصر باج میخواهد ز کشور
وگر ندهم بلا بینم ز قیصر
نه در جنگش برآشفتن توانم
نه باج او پذیرفتن توانم
کسی نیست این زمان در پادشاهی
که نیست از قیصرش صاحب کلاهی
بر او من چون برون آیم زمانی
که بر جانم برون آید جهانی
بزرگی بود حاضر رهنمایی
بغایت خرده دان مشکل گشایی
بسی شادی و غم در کون دیده
فساد عالم از هر لون دیده
ز غم برخاسته دل در بر او
نشسته برف پیری بر سر او
زبان از فکر خاموشی بدر کرد
دهان رادر سخن دُرج گهر کرد
بشه گفت ای سپهرت آشیانه
جناب آسمانت آستانه
سخای بحر وحلم کوه بادت
شکست لشکر اندوه بادت
چو روی فال گیرد شهریاری
بیابد پشت گرمی روزگاری
نه هرگز پشت گرداند از آن روی
نه روی آنکه پشت آرد از آن سوی
تو این دم فال از هرمز گرفتی
چنین فالی کجا هرگز گرفتی
در این جنگ کزو آمد فرازت
شود زوهم در این صلح بازت
چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست
بسی میداند و عمرش بسی نیست
چنان آزاده و بسیار دانست
کز آزادی چو سوسن ده زبانست
زبان ترکی و رومی و تازی
همه میآیدش در چشم بازی
چواین زیبا سخن رومی زبانست
اگر او را فرستی لایق آنست
رسولی را بر قیصر فرستش
خزانه درگشای وزر فرستش
بزر اقلیمت از قیصر نگهدار
که از زر همچو زر گردد همه کار
چو زر در مغز داری دوست داری
وگرنه هرچه داری پوست داری
بباید سیم و زر چندین شتروار
جواهر پیل بالا دُر بخروار
زهر در جامههای سخت زیبا
لباس زرنگار و تخت دیبا
بخور و صندل و مشک تتاری
عبیر وعنبر و عود قماری
غلامی صد که در صاحب جمالی
فلکشان خاک بوسد در حوالی
بسحر تنگ چشمی جان فزوده
جهان در چشمشان مویی نموده
سمندی صد سبق برده ز افلاک
بتک در چشم کرده بادرا خاک
جهانی برق را پیشی دهنده
چو برقی صد جهان زیشان جهنده
کنیزی صد ز ماه افزون بهاتر
ز خورشید فلک نیکو لقاتر
نمودی دستبردی عقل و جان را
بسرپایی درآورده جهان را
قبایی و کلاهی سخت فاخر
مرصع کرده از درّ و جواهر
بدینسان تحفهیی از گنج گوهر
روان کن باسواران سوی قیصر
چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز
خراج تو نخواهد نیز هرگز
ترا از مصلحت آگاه کردم
تو به دانی سخن کوتاه کردم
خوش آمد رای او، شه را چنان کرد
همه چون جمع شد هر یک نشان کرد
یکی گنجی چو کوه زربیاراست
کنیزان را بصد زیور بیاراست
چو کوهی سیم در گنج حصاری
شدند آن ماهرویان در عماری
کله بر ماه چون سرو خرامان
کمر بستند بر خوی غلامان
چو ماه تیزرو بر پشت باره
شدند آن مشتری رویان سواره
وزان پس داد تشریفی بهرمز
که خورشید آن ندیده بود هرگز
رسالت را چو بس درخور گرفتش
وداعش کرد و پس در بر گرفتش
روان شد هرمز از خوزان چنان زود
که برقی چون رود برقی چنان بود
چگویم عاقبت چون ره بسر شد
پسر آمد باقلیم پدر شد
بیک ره صاحب اقبالی بصد ناز
فرستادند باستقبال او باز
چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت
نمود از آینه صد گونه انگشت
بصد اعزاز هرمز را چو فرمود
فرود آمد ز رنج ره بیاسود
چو شاه آگه شد ا زدُرّ شب افروز
بپیش خویشتن خواندش همانروز
درآمد هرمز و پیشش زمین رفت
زبان بگشاد وبر شاه آفرین گفت
از آن پس تحفهٔ شه پیش او برد
بیک ره عرضه داد و سر فرو برد
چو قیصر دید چندان تحفه در پیش
ندید آزردن آن شاه در خویش
چو هرمز را بدید آن شاه از دور
چو خورشیدی دلش زد موج از نور
برو میتافت صبح آشنایی
پدید آمد دلش را روشنایی
درو حیران بماند از بسکه نگریست
ز کس پنهان نماند از بسکه بگریست
ولیکن اشک را پوشیده میداشت
برویش چشم را دزدیده میداشت
مهی میدید چون سروی قباپوش
ز ماه او دلش از مهر زد جوش
بجان در عهد بستن آمد او را
رگ شفقت بجستن آمد او را
نهاد از بس گرستن دست بر روی
که لشکر بود استاده زهر سوی
عجبتر آنکه هرمز نیز در حال
گشاد از پیش یکیک مژه قیفال
نکو گفت این مثل پیر یگانه
که مهر وخون نخسبد در زمانه
ز خون چشم آن شهزاده و شاه
روان شد خون زهر چشمی بیک راه
بسی بگریستند آن نامداران
بخندیدند پس چون گل ز باران
ندانستند تا آن گریه از چیست
نشد معلوم تا آن خنده از کیست
زمانه شاه را فرزند میداد
پدر را با پسر پیوند میداد
قضا را مادر هرمز ز منظر
بدید از دور روی آن سمنبر
چو روی آن شکر لب دید از کاخ
روان شد شیر پستانش بصد شاخ
دلش برخاست چشمش سیل انگیخت
عرق بر وی نشست و شیر میریخت
ز کس نخرید دم وز مهر آن شاه
جهان بفروخت زیر پرده چون ماه
دلش در بر چو مرغی مضطرب شد
چو گردون بیقرار و منقلب شد
بتان در گرد او هنگامه کردند
ز جان صد جام خون بر جامه کردند
گلاب تازه بر ماهش فشاندند
ز نرگس اشک بر راهش فشاندند
چو کوه سیم از آن باهوش آمد
چو دریایی دلش در جوش آمد
زبان بگشاد کاین برناکه امروز
بپیش شه درآمد عالم افروز
مرا فرزند اوست و این یقینست
وگرشه را بپرسی هم چنینست
مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست
فروغ سینه ونور دماغ اوست
نهادم جمله بگرفت آتش او
بسر گشتم ز زلف سرکش او
چنان مهریم ازو در دل برافروخت
که ماه، افروختن زوخواهد آموخت
چنان جان در ره پیوند او ماند
که یکیک بند من در بند او ماند
ز سر تا پای، گویی قیصرست او
مگر بحرست قیصر گوهرست او
نظیر هر دو تن در هفت اقلیم
نبیند هیچکس سیبی بدونیم
مرا باری قرار از دل ببردهست
به دست بیقراری در سپردهست
گرفتم دیوزد بر من چنین تیر
چرا ریزد ز پستانم چنین شیر
گرفتم نفس زد بر جان من راه
چرا ماند بقیصر روی آن ماه
گرفتم من نمییابم نشان زو
چرا شد شاه قیصر خونفشان زو
یقین دانم که کاری بس شگفتست
که گردون با دل من درگرفتست
بگفت این و خروشی سخت دربست
شه از آواز او از تخت برجست
ز صدر پیشگه بر منظر آمد
وزان پس پیش آن سیمین برآمد
بدید او را چنان گفتش چه بودست
بگفتند آنچه او را رونمودست
چو شاه او را چنان سرگشته میدید
همه جامه ز شیر آغشته میدید
نخست آن قصه را غوری چه جوید
همان افتاده بود او را چگوید
بزیر پرده بنشست و ندانست
که در پرده چه بازیها نهانست
کنیزک را بخواند آنگاه قیصر
که با من حال خود برگوی یکسر
بگو تا از کجاداری تو پیوند
که هرمز را نهادی نام فرزند
بگو تا خود ترا فرزند کی بود
بجز با من کست پیوند کی بود
اگر رازی نهان در پرده داری
بگو با من چرا دل مرده داری
چرا دردی که درمانش توان کرد
بنادانی ز من باید نهان کرد
گرت رازیست با من در میان نه
که فرمودت که مهری بر زبان نه
کنیزک گفت کای دارای ثانی
چو خضرت باد دایم زندگانی
سخن بشنو بدان و باش آگاه
که آن وقتی که سوی حرب شد شاه
مرادر پرده از شه گوهری بود
درخت قیصری را نوبری بود
چو آتش کرد خاتون قصد جانش
که برگیرد چو شمعی از میانش
فلان سرّیت برد او را سحرگاه
نمیدانم برین قصّه دگر راه
کنون ز آن وقت قرب بیست سالست
عجب حالیست یارب این چه حالست
شه از گفت کنیزک ماند خیره
دو چشم نور بخشش گشت تیره
چو شمعش آتشی بر فرق آمد
تنش در آب اشکش غرق آمد
فشاند از چشم جیحون را بزاری
براند از خشم خاتون را بخواری
در آن اندیشه چون لختی فرو رفت
درآمدمهر و گفتی هوش ازو رفت
یکی را گفت تا هرمز درآمد
زمین بوسید ونزد قیصر آمد
دعا کرد آفرین خواند و ثنا گفت
که دولت باد و پیروزی ترا جفت
ز دوران مدتی جاوید بادت
چو گردون سایهٔ خورشید بادت
شه از دیدار و گفتارش فرو ماند
دعای چشم بد بروی فرو خواند
بدو گفت ای هنرمند هنر جوی
مرا از زاد و بوم خویش برگوی
بگو تا ازکدامین زاد وبودی
مرا زین حال آگه کن بزودی
نشان پادشاهی بر تو پیداست
کژی هرگز نکو نبود بگو راست
چو هرمز شد ز گفت شاه آگاه
تعجب کرد زان پرسیدن شاه
زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار
ز من این راز پرسیدند بسیار
ترا این شک که افتادست در پیش
مرا پیش از تو افتادست در خویش
بسی کردند هر جای این سؤالم
چه گویم چون نشد معلوم حالم
مرا در شهر خوزان مهربانیست
که باغ خاص شه را باغبانیست
مرا پرورد و علم آموخت بسیار
چو جانم گوش داشت از چشم اغیار
ز من هیچ از نکویی بازنگرفت
ولی باوی دل من ساز نگرفت
نه مانندست چهر او بچهرم
نه بر وی میبجنبد هیچ مهرم
عجب درماندهام در کار خود من
که بی پیوندم از روی خرد من
منم امروز بیکس در زمانه
چو من بس بیکسم، زانم یگانه
نیارم بردپای از یکدگر جای
که میدزدیده گیرندم بهرجای
چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند
طمع دربست و در پیوست پیوند
دلش در بر گواهی داد صد بار
که نور چشم تست او را نگهدار
چو در کاری، دلت فتوی ده آید
ز صد مرد گواهی ده به آید
به هرمز گفت دست ازجامه بگشای
برهنه کن تن و بازوی بنمای
نشانی بود قیصر را بشاهی
که بر اجداد او دادی گواهی
چو شاه از بازویش داد آن نشان باز
ازان شادی، گرستن کرد آغاز
ز بی صبری برفت دل از قرارش
گرفت از مهر دل سر در کنارش
ببارید اشک از چشم گهربار
ببوسیدش لب لعل شکر بار
وزان پس خواند مادر را بپیشش
بشارت داد از فرزند خویشش
درآمد مادر و در بر گرفتش
ز دیده روی در گوهر گرفتش
خروشی تا بگردون می برآورد
ز سنگ سخت دل، خون می برآورد
چنان آن هر سه ماتم در گرفتند
کزان آتش، دو عالم درگرفتند
بیکجا سور با ماتم بهم بود
عجب معجونی از شادی و غم بود
فتاده هر سه تن حالی پریشان
ستاده ماهرویان گرد ایشان
علی الجمله چو شه گنج گهر یافت
دلش صد گنج شادی بیشتر یافت
بران کار از میان جان دراستاد
کسی را سوی خوزستان فرستاد
که تا مهمرد را آرد بر شاه
برفت القصه آوردش بشش ماه
چو مهمرد از در ایوان درآمد
بخدمت پیش قیصر بر سر آمد
بر شه دید هرمز ایستاده
مرّصع افسری بر سر نهاده
چو هرمز دید حالی پیشش آورد
بحرمت در جوار خویشش آورد
فزون از حدّ او کردش مراعات
نکویی را نکویی دان مکافات
پس آنگه قیصر از وی حال درخواست
که حال این پسر با ما بگوراست
چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم
دل آهن مزاجش گشت چون موم
زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت
ز اوّل تا بآخر جمله برگفت
پس آن انگشتری کان دلستانش
بداده بود از بهر نشانش
نوشته نام قیصر بر نگینش
نهاد آنجا بحرمت بر زمینش
زبان بگشاد همچون سوسنی شاه
که استاد منجّم گفت آنگاه
که فرزندیش باشد بس یگانه
مثل گردد بعالم جاودانه
ولی در پیشش اوّل کار سختست
مگر این بود و اکنون دور بختست
چو قیصر دید در پیش آن نشانی
دلش خوش شد چوآب زندگانی
نه چندان داد سیم و زر بدرویش
که هرگز در حساب آید ازان بیش
ازان شادی بعشرت رای کردند
جهانی خلق شهرآرای کردند
بهر بازار خنیاگر نشسته
چو حوران بهشتی دسته دسته
بزاری ارغنون آواز داده
صدای او ز گردون باز داده
فتاده می میان رگ بتگ در
ز می خون کرده سر پی گم برگ در
می سر زن چنان غوّاص گشته
که در سر مغز سر رّقاص گشته
نهاده می بصد عقل دامی
شده سرمست هر موی از مسامی
حریف چرب مغز خشک، در سر
در آب خشک کرده آتش تر
ز ترّی خیک استسقا گرفته
شکم چون مشک در بالاگرفته
شراب و ابگینه راز کرده
بسوی شیشه سنگ انداز کرده
چکان مرغ صراحی را ز منقار
چو خال سیب شیرین، دانهٔ نار
گل خوش رنگ زیر خوی نشسته
قدح تا گردن اندر می نشسته
ز اشک و گریهٔ تلخ صراحی
شکرخنده زده مشتی مباحی
ز شادی و نشاط باده نوشان
در افگندند خرقه خرقه پوشان
رباب از هرزگی نیشی همی زد
همه بر جان درویشی همی زد
کمانچه از درشتی تیر میخورد
شکر زاوای نرمش شیر میخورد
چنان شد دف ز زخم نابریده
که جان دف بچنبر شد رسیده
رسن در پای چنگ افتاده ناگاه
رسن با چنبر دف گشته همراه
شکر پاشی رگ عودی گشوده
ز موسیقار داودی نموده
ز خار زخمه زخم از خار رفته
ز کار آب آب از کار رفته
بفال نیک بهر نیم جرعه
بپهلو گشته مستان همچو قرعه
نه شب خفتند نه روز آرمیدند
نه یکدم زان دل افروز آرمیدند
بدین شادی بهم شهزاده و شاه
طرب کردند و می خوردند یکماه
زعیش و خوشدلی و شادکامی
یکی صد شد جمال آن گرامی
شهش نگذاشت بی برقع ببازار
که تا ترساندش چشم بد آزار
چو خسروشاه را در روم ششماه
مقام افتاد بگرفتش دل از شاه
هوای گلرخش از حد برون شد
دل او زان هوا دریای خون شد
برنجوری و بیماری بیفتاد
در آن غربت بصد زاری بیفتاد
نه جانش را شکیبایی زمانی
نه دل را برگ تنهایی زمانی
دل خویشش نبود و آن کس هم
نمیزد یک نفس بی همنفس دم
چو گل بربوده بود او را دل از پیش
چگونه بی گلش بودی دل خویش
پدر گفتش چرا از آب رفتی
چو زلف سرکشت در تاب رفتی
اگر هست از پدر چیزیت درخواست
ز تو گفتن، زمن کردن همه راست
جوابش داد خسروشاه کامروز
زبد عهدی خویشم مانده در سوز
شه خوزان که شهرم داد و اقطاع
بسی حق دارد او بر من بانواع
مرا چون در رسالت میفرستاد
بیامد بر سر راه و باستاد
مرا سوگند داد اوّل که در روم
مقامی نبودت جز وقت معلوم
دگر آنجایگه بسیار مردند
که با من نیکویی بسیار کردند
چنان خواهم چو دارم رفعتی من
که بخشم هر یکی را خلعتی من
چو من آنجا روم سرکش از این صدر
ببینندم بدین جاه و بدین قدر
ببخشش دست چون باران کنم من
مکافات نکو کاران کنم من
چو زین اندیشه دل پرداز گردم
بزودی پیش خدمت بازگردم
یقین دانست شه کان مرغ دمساز
نگردد از هوای خویشتن باز
وگر دارد ز رفتن شاه بازش
ز بیماری فتد در تن گدازش
پدر را با پسر کاریست نازک
بتندی کار نپذیرد تدارک
ندید آن کار را جز صبر انجام
ولیکن داد دستوری بناکام
ز سر مهمرد را چندان عطا داد
که در صد سال دریا آن کجا داد
بهر درویش درمانی دگر کرد
بهر رنجیش گنجی پرگهر کرد
نکو گفت آن حکیم نکته پرداز
که نیکویی کن و درآب انداز
وزان پس لشکری باده خزانه
بخسرو داد و خسرو شد روانه
پدر چون دید روی چون نگارش
روان شد اشک خونین صد هزارش
لبش بوسید و تنگ آورد در بر
بدو گفت ای مرا چون چشم در سر
بزودی بوک همچون شیرآیی
که مرده بینیم گر دیر آیی
چو خسرو همچو کیخسرو روان شد
خدنگی بود گویی کز کمان شد
فرس میراند و مهمردش ز پی در
روان میرفت چون آتش به نی در
چنان آن چست رو چالاک میرفت
که باد ازگرد او در خاک میرفت
سپه چون نزد خوزستان رسیدند
ز خوزستان به جز نامی ندیدند
گرفته عرض آن کشور خرابی
چو روی عالم از طوفان آبی
سرا و کاخها باخاک هموار
زمینی رُت نه درمانده نه دیوار
بدانسان شهر را ویرانه کرده
که در وی جغد خلوتخانه کرده
درختان بیخ کنده شاخ رفته
سپه چون مار در سوراخ رفته
نه در ششتر یکی دیبا بمانده
نه در اهواز یک زیبا بمانده
کسی را جست خسرو شاه از راه
خبر پرسید از خوزان و از شاه
جوابش داد مرد کار دیده
که خلقند این زمان تیمار دیده
گریزان گشته شه در قلعهیی دور
همه کار ولایت رفته ازنور
چو تو رفتی سپهدار سپاهان
سپاهی خواست از اقلیم شاهان
سپاهی کرد گرد از هر دیاری
برون ازحد، فزون از هر شماری
بخوزان آمدند و تیغ در چنگ
بیک هفته نیاسودند از جنگ
بآخر شهر خوزستان گرفتند
خرابی پیش چون مستان گرفتند
نخستین راه قصر شاه جستند
بسوی دختر وی راه جستند
گل محروم را ناگاه بردند
بدست خادمانش در سپردند
که تا از شهر خوزان با سپاهان
روان گشتند با گل تا سپاهان
دمار از ما برآوردند صد بار
که ظالم باد دایم سرنگونسار
چو بشنود این سخن خسرو چنان شد
که همچون دلبرش گویی که جان شد
از آنجا سوی باغ شاه شد باز
بزاری نوحه کرد و گریه آغاز
ز گریه خون سراپایش بیالود
چو شریان از تپیدن می نیاسود
بهر جایی که با گل بود کاریش
برست آنجایگه از هجر خاریش
نگرید ابر گرینده بنوروز
چنان کو میگریست از گل بصد سوز
چو چشم نرگسین خونبار کردی
زمین باغ را گلزار کردی
بزیر هر چمن میگشت سرمست
ز سوز عشق میزد دست بر دست
بآخر ناتوان شد شاه ازان کار
توان شد ناتوان دل در چنان کار
چو کار افتادگان پیوسته غمناک
دریده جامه و بنشسته بر خاک
فگنده بستری از بوریا باز
نهاده سر ببالین بلا باز
زمین از چشم او دریا گرفته
سویدای دلش سودا گرفته
گذشته تندرستی، تب رسیده
تمامش نیم جان بر لب رسیده
زباد سرد بر دل آه بسته
ز خون چشم بر تن راه بسته
زبان بگشاد کای چرخ ستمگار
مرا چون خویشتن کردی نگونسار
ز بدبختی سیه شد روز بر من
فتاد از آتش دل سوز بر من
ز جورت رنج دل بسیار بردم
چه میخواهی ز من انگار مردم
برای من چو عزم مرگ کردی
مرا از گل چنین بی برگ کردی
کجایی ای گل بستان جانم
بیا تا چون گلت در دل نشانم
کجایی ای گل مهجور گشته
بدل نزدیک و از تن دور گشته
کجایی ای گل خوشبوی آخر
برون آی از کنار جوی آخر
چنان بیروی تو دل بیقرارست
که گر عمرم بود،عمریم کارست
سیه کردی مرا زین بد بتر نیست
پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست
بدینسان بود خسرو قرب یکماه
که تا پیکی درآمد ناگه از راه
ز گلرخ نامهیی آورد شه را
که هین دریاب و در پیش آرره را
که تا یک ره ببینی روی من باز
کجا بینی جز از زیر کفن باز
ز حلقت جانفزای خلقی آخر
گهر داری درون دل برون ریز
ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز
سخن را ساز ده آواز بگشای
چو بستی طوق معنی راز بگشای
بهر بانگی جهانی را بر افروز
بهر دم شمع جانی را برافروز
چو ترک دانهٔ دنیی گرفتی
قفس بشکستی و عقبی گرفتی
کنون گر قصهیی داری ادا کن
همه بیگانگان را آشنا کن
سخن سنجی که دادی در سخن داد
چنین کرد آن سخن سنج این سخن یاد
که قیصر آنکه هرمز را پدر بود
که از گردون برفعت بیشتر بود
بوقت او نبود افزون از او شاه
جهان افروخت بر گردون ازو ماه
فلک اجری خور دیوان او بود
خراج چند کشور آن او بود
ز دارالملک خود فرمانبری شاد
بسوی شاه خوزستان فرستاد
که گر خواهی که یابی تخت و تاجت
ز من باید پذیرفتن خراجت
برون کن دخل خوزستان و بفرست
که نام تو درون آمد بفهرست
سر از فرمان مپیچ و پیروی کن
چو سر بر خط نهادی خسروی کن
اگر یک موی از ما سر بتابی
زمین بر سر کنی و سر نیابی
از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ
که از دلتنگیش آمد جهان تنگ
دمش سردی گرفت و روی زردی
سیه کردش سپهر لاجوردی
بزرگان را بپیش خویشتن خواند
بپیش خرده گیران این سخن راند
که قیصر باج میخواهد ز کشور
وگر ندهم بلا بینم ز قیصر
نه در جنگش برآشفتن توانم
نه باج او پذیرفتن توانم
کسی نیست این زمان در پادشاهی
که نیست از قیصرش صاحب کلاهی
بر او من چون برون آیم زمانی
که بر جانم برون آید جهانی
بزرگی بود حاضر رهنمایی
بغایت خرده دان مشکل گشایی
بسی شادی و غم در کون دیده
فساد عالم از هر لون دیده
ز غم برخاسته دل در بر او
نشسته برف پیری بر سر او
زبان از فکر خاموشی بدر کرد
دهان رادر سخن دُرج گهر کرد
بشه گفت ای سپهرت آشیانه
جناب آسمانت آستانه
سخای بحر وحلم کوه بادت
شکست لشکر اندوه بادت
چو روی فال گیرد شهریاری
بیابد پشت گرمی روزگاری
نه هرگز پشت گرداند از آن روی
نه روی آنکه پشت آرد از آن سوی
تو این دم فال از هرمز گرفتی
چنین فالی کجا هرگز گرفتی
در این جنگ کزو آمد فرازت
شود زوهم در این صلح بازت
چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست
بسی میداند و عمرش بسی نیست
چنان آزاده و بسیار دانست
کز آزادی چو سوسن ده زبانست
زبان ترکی و رومی و تازی
همه میآیدش در چشم بازی
چواین زیبا سخن رومی زبانست
اگر او را فرستی لایق آنست
رسولی را بر قیصر فرستش
خزانه درگشای وزر فرستش
بزر اقلیمت از قیصر نگهدار
که از زر همچو زر گردد همه کار
چو زر در مغز داری دوست داری
وگرنه هرچه داری پوست داری
بباید سیم و زر چندین شتروار
جواهر پیل بالا دُر بخروار
زهر در جامههای سخت زیبا
لباس زرنگار و تخت دیبا
بخور و صندل و مشک تتاری
عبیر وعنبر و عود قماری
غلامی صد که در صاحب جمالی
فلکشان خاک بوسد در حوالی
بسحر تنگ چشمی جان فزوده
جهان در چشمشان مویی نموده
سمندی صد سبق برده ز افلاک
بتک در چشم کرده بادرا خاک
جهانی برق را پیشی دهنده
چو برقی صد جهان زیشان جهنده
کنیزی صد ز ماه افزون بهاتر
ز خورشید فلک نیکو لقاتر
نمودی دستبردی عقل و جان را
بسرپایی درآورده جهان را
قبایی و کلاهی سخت فاخر
مرصع کرده از درّ و جواهر
بدینسان تحفهیی از گنج گوهر
روان کن باسواران سوی قیصر
چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز
خراج تو نخواهد نیز هرگز
ترا از مصلحت آگاه کردم
تو به دانی سخن کوتاه کردم
خوش آمد رای او، شه را چنان کرد
همه چون جمع شد هر یک نشان کرد
یکی گنجی چو کوه زربیاراست
کنیزان را بصد زیور بیاراست
چو کوهی سیم در گنج حصاری
شدند آن ماهرویان در عماری
کله بر ماه چون سرو خرامان
کمر بستند بر خوی غلامان
چو ماه تیزرو بر پشت باره
شدند آن مشتری رویان سواره
وزان پس داد تشریفی بهرمز
که خورشید آن ندیده بود هرگز
رسالت را چو بس درخور گرفتش
وداعش کرد و پس در بر گرفتش
روان شد هرمز از خوزان چنان زود
که برقی چون رود برقی چنان بود
چگویم عاقبت چون ره بسر شد
پسر آمد باقلیم پدر شد
بیک ره صاحب اقبالی بصد ناز
فرستادند باستقبال او باز
چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت
نمود از آینه صد گونه انگشت
بصد اعزاز هرمز را چو فرمود
فرود آمد ز رنج ره بیاسود
چو شاه آگه شد ا زدُرّ شب افروز
بپیش خویشتن خواندش همانروز
درآمد هرمز و پیشش زمین رفت
زبان بگشاد وبر شاه آفرین گفت
از آن پس تحفهٔ شه پیش او برد
بیک ره عرضه داد و سر فرو برد
چو قیصر دید چندان تحفه در پیش
ندید آزردن آن شاه در خویش
چو هرمز را بدید آن شاه از دور
چو خورشیدی دلش زد موج از نور
برو میتافت صبح آشنایی
پدید آمد دلش را روشنایی
درو حیران بماند از بسکه نگریست
ز کس پنهان نماند از بسکه بگریست
ولیکن اشک را پوشیده میداشت
برویش چشم را دزدیده میداشت
مهی میدید چون سروی قباپوش
ز ماه او دلش از مهر زد جوش
بجان در عهد بستن آمد او را
رگ شفقت بجستن آمد او را
نهاد از بس گرستن دست بر روی
که لشکر بود استاده زهر سوی
عجبتر آنکه هرمز نیز در حال
گشاد از پیش یکیک مژه قیفال
نکو گفت این مثل پیر یگانه
که مهر وخون نخسبد در زمانه
ز خون چشم آن شهزاده و شاه
روان شد خون زهر چشمی بیک راه
بسی بگریستند آن نامداران
بخندیدند پس چون گل ز باران
ندانستند تا آن گریه از چیست
نشد معلوم تا آن خنده از کیست
زمانه شاه را فرزند میداد
پدر را با پسر پیوند میداد
قضا را مادر هرمز ز منظر
بدید از دور روی آن سمنبر
چو روی آن شکر لب دید از کاخ
روان شد شیر پستانش بصد شاخ
دلش برخاست چشمش سیل انگیخت
عرق بر وی نشست و شیر میریخت
ز کس نخرید دم وز مهر آن شاه
جهان بفروخت زیر پرده چون ماه
دلش در بر چو مرغی مضطرب شد
چو گردون بیقرار و منقلب شد
بتان در گرد او هنگامه کردند
ز جان صد جام خون بر جامه کردند
گلاب تازه بر ماهش فشاندند
ز نرگس اشک بر راهش فشاندند
چو کوه سیم از آن باهوش آمد
چو دریایی دلش در جوش آمد
زبان بگشاد کاین برناکه امروز
بپیش شه درآمد عالم افروز
مرا فرزند اوست و این یقینست
وگرشه را بپرسی هم چنینست
مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست
فروغ سینه ونور دماغ اوست
نهادم جمله بگرفت آتش او
بسر گشتم ز زلف سرکش او
چنان مهریم ازو در دل برافروخت
که ماه، افروختن زوخواهد آموخت
چنان جان در ره پیوند او ماند
که یکیک بند من در بند او ماند
ز سر تا پای، گویی قیصرست او
مگر بحرست قیصر گوهرست او
نظیر هر دو تن در هفت اقلیم
نبیند هیچکس سیبی بدونیم
مرا باری قرار از دل ببردهست
به دست بیقراری در سپردهست
گرفتم دیوزد بر من چنین تیر
چرا ریزد ز پستانم چنین شیر
گرفتم نفس زد بر جان من راه
چرا ماند بقیصر روی آن ماه
گرفتم من نمییابم نشان زو
چرا شد شاه قیصر خونفشان زو
یقین دانم که کاری بس شگفتست
که گردون با دل من درگرفتست
بگفت این و خروشی سخت دربست
شه از آواز او از تخت برجست
ز صدر پیشگه بر منظر آمد
وزان پس پیش آن سیمین برآمد
بدید او را چنان گفتش چه بودست
بگفتند آنچه او را رونمودست
چو شاه او را چنان سرگشته میدید
همه جامه ز شیر آغشته میدید
نخست آن قصه را غوری چه جوید
همان افتاده بود او را چگوید
بزیر پرده بنشست و ندانست
که در پرده چه بازیها نهانست
کنیزک را بخواند آنگاه قیصر
که با من حال خود برگوی یکسر
بگو تا از کجاداری تو پیوند
که هرمز را نهادی نام فرزند
بگو تا خود ترا فرزند کی بود
بجز با من کست پیوند کی بود
اگر رازی نهان در پرده داری
بگو با من چرا دل مرده داری
چرا دردی که درمانش توان کرد
بنادانی ز من باید نهان کرد
گرت رازیست با من در میان نه
که فرمودت که مهری بر زبان نه
کنیزک گفت کای دارای ثانی
چو خضرت باد دایم زندگانی
سخن بشنو بدان و باش آگاه
که آن وقتی که سوی حرب شد شاه
مرادر پرده از شه گوهری بود
درخت قیصری را نوبری بود
چو آتش کرد خاتون قصد جانش
که برگیرد چو شمعی از میانش
فلان سرّیت برد او را سحرگاه
نمیدانم برین قصّه دگر راه
کنون ز آن وقت قرب بیست سالست
عجب حالیست یارب این چه حالست
شه از گفت کنیزک ماند خیره
دو چشم نور بخشش گشت تیره
چو شمعش آتشی بر فرق آمد
تنش در آب اشکش غرق آمد
فشاند از چشم جیحون را بزاری
براند از خشم خاتون را بخواری
در آن اندیشه چون لختی فرو رفت
درآمدمهر و گفتی هوش ازو رفت
یکی را گفت تا هرمز درآمد
زمین بوسید ونزد قیصر آمد
دعا کرد آفرین خواند و ثنا گفت
که دولت باد و پیروزی ترا جفت
ز دوران مدتی جاوید بادت
چو گردون سایهٔ خورشید بادت
شه از دیدار و گفتارش فرو ماند
دعای چشم بد بروی فرو خواند
بدو گفت ای هنرمند هنر جوی
مرا از زاد و بوم خویش برگوی
بگو تا ازکدامین زاد وبودی
مرا زین حال آگه کن بزودی
نشان پادشاهی بر تو پیداست
کژی هرگز نکو نبود بگو راست
چو هرمز شد ز گفت شاه آگاه
تعجب کرد زان پرسیدن شاه
زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار
ز من این راز پرسیدند بسیار
ترا این شک که افتادست در پیش
مرا پیش از تو افتادست در خویش
بسی کردند هر جای این سؤالم
چه گویم چون نشد معلوم حالم
مرا در شهر خوزان مهربانیست
که باغ خاص شه را باغبانیست
مرا پرورد و علم آموخت بسیار
چو جانم گوش داشت از چشم اغیار
ز من هیچ از نکویی بازنگرفت
ولی باوی دل من ساز نگرفت
نه مانندست چهر او بچهرم
نه بر وی میبجنبد هیچ مهرم
عجب درماندهام در کار خود من
که بی پیوندم از روی خرد من
منم امروز بیکس در زمانه
چو من بس بیکسم، زانم یگانه
نیارم بردپای از یکدگر جای
که میدزدیده گیرندم بهرجای
چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند
طمع دربست و در پیوست پیوند
دلش در بر گواهی داد صد بار
که نور چشم تست او را نگهدار
چو در کاری، دلت فتوی ده آید
ز صد مرد گواهی ده به آید
به هرمز گفت دست ازجامه بگشای
برهنه کن تن و بازوی بنمای
نشانی بود قیصر را بشاهی
که بر اجداد او دادی گواهی
چو شاه از بازویش داد آن نشان باز
ازان شادی، گرستن کرد آغاز
ز بی صبری برفت دل از قرارش
گرفت از مهر دل سر در کنارش
ببارید اشک از چشم گهربار
ببوسیدش لب لعل شکر بار
وزان پس خواند مادر را بپیشش
بشارت داد از فرزند خویشش
درآمد مادر و در بر گرفتش
ز دیده روی در گوهر گرفتش
خروشی تا بگردون می برآورد
ز سنگ سخت دل، خون می برآورد
چنان آن هر سه ماتم در گرفتند
کزان آتش، دو عالم درگرفتند
بیکجا سور با ماتم بهم بود
عجب معجونی از شادی و غم بود
فتاده هر سه تن حالی پریشان
ستاده ماهرویان گرد ایشان
علی الجمله چو شه گنج گهر یافت
دلش صد گنج شادی بیشتر یافت
بران کار از میان جان دراستاد
کسی را سوی خوزستان فرستاد
که تا مهمرد را آرد بر شاه
برفت القصه آوردش بشش ماه
چو مهمرد از در ایوان درآمد
بخدمت پیش قیصر بر سر آمد
بر شه دید هرمز ایستاده
مرّصع افسری بر سر نهاده
چو هرمز دید حالی پیشش آورد
بحرمت در جوار خویشش آورد
فزون از حدّ او کردش مراعات
نکویی را نکویی دان مکافات
پس آنگه قیصر از وی حال درخواست
که حال این پسر با ما بگوراست
چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم
دل آهن مزاجش گشت چون موم
زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت
ز اوّل تا بآخر جمله برگفت
پس آن انگشتری کان دلستانش
بداده بود از بهر نشانش
نوشته نام قیصر بر نگینش
نهاد آنجا بحرمت بر زمینش
زبان بگشاد همچون سوسنی شاه
که استاد منجّم گفت آنگاه
که فرزندیش باشد بس یگانه
مثل گردد بعالم جاودانه
ولی در پیشش اوّل کار سختست
مگر این بود و اکنون دور بختست
چو قیصر دید در پیش آن نشانی
دلش خوش شد چوآب زندگانی
نه چندان داد سیم و زر بدرویش
که هرگز در حساب آید ازان بیش
ازان شادی بعشرت رای کردند
جهانی خلق شهرآرای کردند
بهر بازار خنیاگر نشسته
چو حوران بهشتی دسته دسته
بزاری ارغنون آواز داده
صدای او ز گردون باز داده
فتاده می میان رگ بتگ در
ز می خون کرده سر پی گم برگ در
می سر زن چنان غوّاص گشته
که در سر مغز سر رّقاص گشته
نهاده می بصد عقل دامی
شده سرمست هر موی از مسامی
حریف چرب مغز خشک، در سر
در آب خشک کرده آتش تر
ز ترّی خیک استسقا گرفته
شکم چون مشک در بالاگرفته
شراب و ابگینه راز کرده
بسوی شیشه سنگ انداز کرده
چکان مرغ صراحی را ز منقار
چو خال سیب شیرین، دانهٔ نار
گل خوش رنگ زیر خوی نشسته
قدح تا گردن اندر می نشسته
ز اشک و گریهٔ تلخ صراحی
شکرخنده زده مشتی مباحی
ز شادی و نشاط باده نوشان
در افگندند خرقه خرقه پوشان
رباب از هرزگی نیشی همی زد
همه بر جان درویشی همی زد
کمانچه از درشتی تیر میخورد
شکر زاوای نرمش شیر میخورد
چنان شد دف ز زخم نابریده
که جان دف بچنبر شد رسیده
رسن در پای چنگ افتاده ناگاه
رسن با چنبر دف گشته همراه
شکر پاشی رگ عودی گشوده
ز موسیقار داودی نموده
ز خار زخمه زخم از خار رفته
ز کار آب آب از کار رفته
بفال نیک بهر نیم جرعه
بپهلو گشته مستان همچو قرعه
نه شب خفتند نه روز آرمیدند
نه یکدم زان دل افروز آرمیدند
بدین شادی بهم شهزاده و شاه
طرب کردند و می خوردند یکماه
زعیش و خوشدلی و شادکامی
یکی صد شد جمال آن گرامی
شهش نگذاشت بی برقع ببازار
که تا ترساندش چشم بد آزار
چو خسروشاه را در روم ششماه
مقام افتاد بگرفتش دل از شاه
هوای گلرخش از حد برون شد
دل او زان هوا دریای خون شد
برنجوری و بیماری بیفتاد
در آن غربت بصد زاری بیفتاد
نه جانش را شکیبایی زمانی
نه دل را برگ تنهایی زمانی
دل خویشش نبود و آن کس هم
نمیزد یک نفس بی همنفس دم
چو گل بربوده بود او را دل از پیش
چگونه بی گلش بودی دل خویش
پدر گفتش چرا از آب رفتی
چو زلف سرکشت در تاب رفتی
اگر هست از پدر چیزیت درخواست
ز تو گفتن، زمن کردن همه راست
جوابش داد خسروشاه کامروز
زبد عهدی خویشم مانده در سوز
شه خوزان که شهرم داد و اقطاع
بسی حق دارد او بر من بانواع
مرا چون در رسالت میفرستاد
بیامد بر سر راه و باستاد
مرا سوگند داد اوّل که در روم
مقامی نبودت جز وقت معلوم
دگر آنجایگه بسیار مردند
که با من نیکویی بسیار کردند
چنان خواهم چو دارم رفعتی من
که بخشم هر یکی را خلعتی من
چو من آنجا روم سرکش از این صدر
ببینندم بدین جاه و بدین قدر
ببخشش دست چون باران کنم من
مکافات نکو کاران کنم من
چو زین اندیشه دل پرداز گردم
بزودی پیش خدمت بازگردم
یقین دانست شه کان مرغ دمساز
نگردد از هوای خویشتن باز
وگر دارد ز رفتن شاه بازش
ز بیماری فتد در تن گدازش
پدر را با پسر کاریست نازک
بتندی کار نپذیرد تدارک
ندید آن کار را جز صبر انجام
ولیکن داد دستوری بناکام
ز سر مهمرد را چندان عطا داد
که در صد سال دریا آن کجا داد
بهر درویش درمانی دگر کرد
بهر رنجیش گنجی پرگهر کرد
نکو گفت آن حکیم نکته پرداز
که نیکویی کن و درآب انداز
وزان پس لشکری باده خزانه
بخسرو داد و خسرو شد روانه
پدر چون دید روی چون نگارش
روان شد اشک خونین صد هزارش
لبش بوسید و تنگ آورد در بر
بدو گفت ای مرا چون چشم در سر
بزودی بوک همچون شیرآیی
که مرده بینیم گر دیر آیی
چو خسرو همچو کیخسرو روان شد
خدنگی بود گویی کز کمان شد
فرس میراند و مهمردش ز پی در
روان میرفت چون آتش به نی در
چنان آن چست رو چالاک میرفت
که باد ازگرد او در خاک میرفت
سپه چون نزد خوزستان رسیدند
ز خوزستان به جز نامی ندیدند
گرفته عرض آن کشور خرابی
چو روی عالم از طوفان آبی
سرا و کاخها باخاک هموار
زمینی رُت نه درمانده نه دیوار
بدانسان شهر را ویرانه کرده
که در وی جغد خلوتخانه کرده
درختان بیخ کنده شاخ رفته
سپه چون مار در سوراخ رفته
نه در ششتر یکی دیبا بمانده
نه در اهواز یک زیبا بمانده
کسی را جست خسرو شاه از راه
خبر پرسید از خوزان و از شاه
جوابش داد مرد کار دیده
که خلقند این زمان تیمار دیده
گریزان گشته شه در قلعهیی دور
همه کار ولایت رفته ازنور
چو تو رفتی سپهدار سپاهان
سپاهی خواست از اقلیم شاهان
سپاهی کرد گرد از هر دیاری
برون ازحد، فزون از هر شماری
بخوزان آمدند و تیغ در چنگ
بیک هفته نیاسودند از جنگ
بآخر شهر خوزستان گرفتند
خرابی پیش چون مستان گرفتند
نخستین راه قصر شاه جستند
بسوی دختر وی راه جستند
گل محروم را ناگاه بردند
بدست خادمانش در سپردند
که تا از شهر خوزان با سپاهان
روان گشتند با گل تا سپاهان
دمار از ما برآوردند صد بار
که ظالم باد دایم سرنگونسار
چو بشنود این سخن خسرو چنان شد
که همچون دلبرش گویی که جان شد
از آنجا سوی باغ شاه شد باز
بزاری نوحه کرد و گریه آغاز
ز گریه خون سراپایش بیالود
چو شریان از تپیدن می نیاسود
بهر جایی که با گل بود کاریش
برست آنجایگه از هجر خاریش
نگرید ابر گرینده بنوروز
چنان کو میگریست از گل بصد سوز
چو چشم نرگسین خونبار کردی
زمین باغ را گلزار کردی
بزیر هر چمن میگشت سرمست
ز سوز عشق میزد دست بر دست
بآخر ناتوان شد شاه ازان کار
توان شد ناتوان دل در چنان کار
چو کار افتادگان پیوسته غمناک
دریده جامه و بنشسته بر خاک
فگنده بستری از بوریا باز
نهاده سر ببالین بلا باز
زمین از چشم او دریا گرفته
سویدای دلش سودا گرفته
گذشته تندرستی، تب رسیده
تمامش نیم جان بر لب رسیده
زباد سرد بر دل آه بسته
ز خون چشم بر تن راه بسته
زبان بگشاد کای چرخ ستمگار
مرا چون خویشتن کردی نگونسار
ز بدبختی سیه شد روز بر من
فتاد از آتش دل سوز بر من
ز جورت رنج دل بسیار بردم
چه میخواهی ز من انگار مردم
برای من چو عزم مرگ کردی
مرا از گل چنین بی برگ کردی
کجایی ای گل بستان جانم
بیا تا چون گلت در دل نشانم
کجایی ای گل مهجور گشته
بدل نزدیک و از تن دور گشته
کجایی ای گل خوشبوی آخر
برون آی از کنار جوی آخر
چنان بیروی تو دل بیقرارست
که گر عمرم بود،عمریم کارست
سیه کردی مرا زین بد بتر نیست
پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست
بدینسان بود خسرو قرب یکماه
که تا پیکی درآمد ناگه از راه
ز گلرخ نامهیی آورد شه را
که هین دریاب و در پیش آرره را
که تا یک ره ببینی روی من باز
کجا بینی جز از زیر کفن باز
عطار نیشابوری : خسرونامه
صفت جشن خسرو
نشسته شاه رومی همچو جمشید
بسر برافسری روشن چو خورشید
بزرگان و وزیران معظّم
همه بر پای مانده دست برهم
ز یک سو نو خطان استاده بر راه
ز یکسو امردان باروی چون ماه
ببردر، امردان دیبای زربفت
سر هریک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشیده
بپیش صُفّهها صف برکشیده
بسر بر، نو خطان تاج مکلّل
کشیده حلقه چون خطّ مسلسل
بدست آورده هر یک جام زرّین
چو ماهی کاورد بر دست، پروین
ز گلبن تا بگلبن می گرفته
ز رنگ می رخ گل خوی گرفته
ز سر مجلس بدست پای مردان
پیاله همچو دستنبوی گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمّن:
صراحی از میان پر تابگردن
چو خونی، رنگ شیر دختر رز
ولیکن گشته بی شوهر زبان گز
شراب زهرگین شکّر فشانده
زمی مرغ صراحی پر فشانده
صلای باده در یک گوش رفته
ز راه گوش دیگر هوش رفته
بخار عود میشد بیست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاری
ز مشک افتاده در مجلس غباری
هوای شمع روشن، گشته تیره
ز دود عود و از گرد زریره
بت نوروز رخ چون عید خرّم
مه خورشید فر در زیر شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پیاپی کرده جام می سراسر
فروغ دامن می آستین سوز
می اندر پوست گشته پوستین دوز
صراحی همچو مرغان سحرخیز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز
زالحان سرود عاشقانه
شده رّقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهر دار
شده سرمست صورتهای دیوار
می سرکش نشسته در دم چشم
ز مستی پای کوبان مردم چشم
لب شیرین ترکان تروش روی
بنطق تلخ شورانگیز هر سوی
فروغ روی چندان حور زاده
جهانی را بهشتی نور داده
ز لعل شاهدان آب دندان
شده می همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جان را گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشید در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهانی را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزیده
حریفان را صبوحی در رسیده
بباد صبح در تختی نهاده
چو آتش جمله در تختی فتاده
سپیده دم فسرده زردهٔ شمع
گدازان باد پیه گردهٔ شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرّین طبق سرپوش کرده
خمار اندر خیال می پرستان
ببازی خیال آورده دستان
صبوحی را صراحی پر نهاده
زآب تلخ چرب آخر نهاده
حریفان جمله دریاکش نشسته
چو کوهی بر سر آتش نشسته
شده درگوش مرغان صبوحی
چو موسیقار قول بوالفتوحی
قرابه دیده چون خم دستیاری
پیاله کرده از می سنگساری
قدح بر چنگ و برنای عراقی
گرفته راه نی با چنگ ساقی
سبک گشته دل ازتنگی سینه
همه مردان گران از آبگینه
گشاده چار رگ از لب صراحی
شده خون در تن از مستی مباحی
شبی خوش بود و مهتابی دل افروز
قدح مهتاب میپیمود تا روز
بساقی گفت شاه عاشق مست
که می درده که چون گل رفتم ازدست
ز می گر شد گران جان سبکبار
گران جانی مکن دستی سبک دار
مرا چندان می خوش ده بزودی
که ماه من شود زیر کبودی
برآرم همچومستان های و هویی
که پیدا نیست هشیاریم مویی
بگفت این و سماع فرد درخواست
زبی خویشی دلش ار درد برخاست
بسر برافسری روشن چو خورشید
بزرگان و وزیران معظّم
همه بر پای مانده دست برهم
ز یک سو نو خطان استاده بر راه
ز یکسو امردان باروی چون ماه
ببردر، امردان دیبای زربفت
سر هریک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشیده
بپیش صُفّهها صف برکشیده
بسر بر، نو خطان تاج مکلّل
کشیده حلقه چون خطّ مسلسل
بدست آورده هر یک جام زرّین
چو ماهی کاورد بر دست، پروین
ز گلبن تا بگلبن می گرفته
ز رنگ می رخ گل خوی گرفته
ز سر مجلس بدست پای مردان
پیاله همچو دستنبوی گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمّن:
صراحی از میان پر تابگردن
چو خونی، رنگ شیر دختر رز
ولیکن گشته بی شوهر زبان گز
شراب زهرگین شکّر فشانده
زمی مرغ صراحی پر فشانده
صلای باده در یک گوش رفته
ز راه گوش دیگر هوش رفته
بخار عود میشد بیست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاری
ز مشک افتاده در مجلس غباری
هوای شمع روشن، گشته تیره
ز دود عود و از گرد زریره
بت نوروز رخ چون عید خرّم
مه خورشید فر در زیر شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پیاپی کرده جام می سراسر
فروغ دامن می آستین سوز
می اندر پوست گشته پوستین دوز
صراحی همچو مرغان سحرخیز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز
زالحان سرود عاشقانه
شده رّقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهر دار
شده سرمست صورتهای دیوار
می سرکش نشسته در دم چشم
ز مستی پای کوبان مردم چشم
لب شیرین ترکان تروش روی
بنطق تلخ شورانگیز هر سوی
فروغ روی چندان حور زاده
جهانی را بهشتی نور داده
ز لعل شاهدان آب دندان
شده می همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جان را گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشید در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهانی را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزیده
حریفان را صبوحی در رسیده
بباد صبح در تختی نهاده
چو آتش جمله در تختی فتاده
سپیده دم فسرده زردهٔ شمع
گدازان باد پیه گردهٔ شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرّین طبق سرپوش کرده
خمار اندر خیال می پرستان
ببازی خیال آورده دستان
صبوحی را صراحی پر نهاده
زآب تلخ چرب آخر نهاده
حریفان جمله دریاکش نشسته
چو کوهی بر سر آتش نشسته
شده درگوش مرغان صبوحی
چو موسیقار قول بوالفتوحی
قرابه دیده چون خم دستیاری
پیاله کرده از می سنگساری
قدح بر چنگ و برنای عراقی
گرفته راه نی با چنگ ساقی
سبک گشته دل ازتنگی سینه
همه مردان گران از آبگینه
گشاده چار رگ از لب صراحی
شده خون در تن از مستی مباحی
شبی خوش بود و مهتابی دل افروز
قدح مهتاب میپیمود تا روز
بساقی گفت شاه عاشق مست
که می درده که چون گل رفتم ازدست
ز می گر شد گران جان سبکبار
گران جانی مکن دستی سبک دار
مرا چندان می خوش ده بزودی
که ماه من شود زیر کبودی
برآرم همچومستان های و هویی
که پیدا نیست هشیاریم مویی
بگفت این و سماع فرد درخواست
زبی خویشی دلش ار درد برخاست
عطار نیشابوری : خسرونامه
رشك حسنا در كار گل و قصد كردن
چنین گفت آنکه استاد جهان بود
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
عطار نیشابوری : خسرونامه
بازگفتن حُسنا مكر خود با خسرو
فغان برداشت آن مسکین مکّار
که زنهار، الا مان ای شاه، زنهار
بجان زنهار ده تا بازگویم
که چون زنهار دادی راز گویم
شه زنهار ده، زنهار دادش
دو گوش، آنگه سوی گفتار دادش
بدی میخواست گلرخ را از آن کار
خود او ماند ای عجب در زیر این بار
چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ
که گر چاهی کنی زیرش مکن تنگ
روا باشد، که چون در راه افتی
سراسیمه شوی در چاه افتی
زبان بگشاد و مکر خویش برگفت
کژی ننمود، و کم تا بیش برگفت
شه او را گفت: ای شوم جفا کار
چرا گشتی بدینسان ناوفادار
بزد القصّه بسیارش بزاری
فگند آنگاه در چاهش بخواری
چو شاه آگاه شد از درد خسرو
بدرد خسروش دل گشت پس رو
پدر، دردپسر، چون بیند آخر
دلش زیر و زبر، چون بیند آخر
بخسرو گفت صبری پیش آور
مکش خود را و دل با خویش آور
که تا من چارهیی سازم هم امروز
نشانی جویم از ماه دل افروز
نویسم نامهیی سوی سپاهان
شوم گل را از آن اقلیم خواهان
اگر نفرستد آن گل را بر ما
دمار از وی برآرد لشگر ما
که زنهار، الا مان ای شاه، زنهار
بجان زنهار ده تا بازگویم
که چون زنهار دادی راز گویم
شه زنهار ده، زنهار دادش
دو گوش، آنگه سوی گفتار دادش
بدی میخواست گلرخ را از آن کار
خود او ماند ای عجب در زیر این بار
چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ
که گر چاهی کنی زیرش مکن تنگ
روا باشد، که چون در راه افتی
سراسیمه شوی در چاه افتی
زبان بگشاد و مکر خویش برگفت
کژی ننمود، و کم تا بیش برگفت
شه او را گفت: ای شوم جفا کار
چرا گشتی بدینسان ناوفادار
بزد القصّه بسیارش بزاری
فگند آنگاه در چاهش بخواری
چو شاه آگاه شد از درد خسرو
بدرد خسروش دل گشت پس رو
پدر، دردپسر، چون بیند آخر
دلش زیر و زبر، چون بیند آخر
بخسرو گفت صبری پیش آور
مکش خود را و دل با خویش آور
که تا من چارهیی سازم هم امروز
نشانی جویم از ماه دل افروز
نویسم نامهیی سوی سپاهان
شوم گل را از آن اقلیم خواهان
اگر نفرستد آن گل را بر ما
دمار از وی برآرد لشگر ما
عطار نیشابوری : خسرونامه
لشكر كشیدن قیصر و خسرو بجانب سپاهان
چو خود بر لوح زنگاری قلم زد
سپر بود و زتیغ خود علم زد
درآمد پیک پیش شاه حالی
بداد آن نامه را در جای خالی
چو شاه آن نامه را برخواند یکسر
دلش آشفته گشت از شاه قیصر
شه عالی صفت را بی خرد خواند
بخواری پیک را از پیش خود راند
بزودی ره برید آن پیک خوش رو
درآمد همچو بادی پیش خسرو
ز بیدادی آن شاهش خبر کرد
شه از خشمش جهانی را حشر کرد
نه چندان خلق گرد آورد قیصر
که چندان خلق، باشد روز محشر
همه صحرا و دشت از مردپرگشت
نیافت از خلق سوزن جای در دشت
ز ریگ و برگ، لشکر را عدد بیش
ز هر سوییش هر ساعت مدد بیش
ز چرخ ار سوزن عیسی فتادی
ندانم تا زمینش راه دادی
سپر بود و زتیغ خود علم زد
درآمد پیک پیش شاه حالی
بداد آن نامه را در جای خالی
چو شاه آن نامه را برخواند یکسر
دلش آشفته گشت از شاه قیصر
شه عالی صفت را بی خرد خواند
بخواری پیک را از پیش خود راند
بزودی ره برید آن پیک خوش رو
درآمد همچو بادی پیش خسرو
ز بیدادی آن شاهش خبر کرد
شه از خشمش جهانی را حشر کرد
نه چندان خلق گرد آورد قیصر
که چندان خلق، باشد روز محشر
همه صحرا و دشت از مردپرگشت
نیافت از خلق سوزن جای در دشت
ز ریگ و برگ، لشکر را عدد بیش
ز هر سوییش هر ساعت مدد بیش
ز چرخ ار سوزن عیسی فتادی
ندانم تا زمینش راه دادی
عطار نیشابوری : خسرونامه
رزم خسرو با شاه سپاهان و كشته شدن شاه سپاهان
برامد نالهٔ کوس از در شاه
بجوش آمد چو دریا کشور شاه
ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست
ز بانگ نای،دل از جای برخاست
جهان در زیر گرد ره نهان شد
همه خاک زمین بر آسمان شد
بدین کردار، تاج پادشاهان
سپه میراند تا دشت سپاهان
چو از رومی سپاهانی خبر یافت
سپاهی گرد کرد و کار دریافت
ببالا،گرد دو لشکر چنان بود
که گویی نردبان آسمان بود
برامد از بیابان نالهٔ کوس
تو گفتی کوس میزد بر زمین، بوس
ز آواز درای و بانگ شیپور
تو گفتی در قیامت میدمد صور
سحرگاه از میان گرد لشکر
دُرفشان شد درفش شاه قیصر
ز عکس خود، همه سرهای نیزه
شده مانندهٔ خورشید ریزه
ز عکس جوش و بانگ تبیره
شده تفّیده مغز و چشم خیره
نماز دیگری خورشید شاهان
فرود آمد بصحرای سپاهان
برون تافت از کنار جنگ جایش
چو خورشیدی مه پرده سرایش
چو تاج چرخ سوی باختر شد
عروس آسمان پیرایه درشد
جهان شد زیر خیمه ناپدیدار
زمین چون آسمان شد خیمه کردار
شب تیره درین پیروزه خرگاه
سیاهی بود، زرّین گویش از ماه
مگر بر تخت نرد چرخ، پروین
بگردانید چندان مهره زرّین
شبی تاریک بر راه مجرّه
شده خورشید روشن ذرّه ذرّه
شفق را جامهٔ خونی کشیده
زدبران شکل مامونی کشیده
گرفته تختهٔ افلاک جدول
نشسته شب که اقلیدس کند حل
ز آب زر، ذوابه بر کشیده
چو دیبای کبود زر کشیده
نیاسودند آن شب جمله در دشت
که تا چتر از سر افلاک بر گشت
چو خورشید از دم کژدم برامد
ز عالم بانگ رویین خم برامد
چو گیتی گشت چون دریای سیماب
دو لشکر سر برآوردند از خواب
کشیدند آن دلیران صف ز هر سو
باستادند هر یک روی در رو
خروش نای چون صور سرافیل
بگردون شد ز پشت کوههٔ پیل
سواران آهنین دل کوه رفتار
ز سر تا پای در آهن گرفتار
دوباره صد هزار از پای تا فرق
چو ماهی جمله در جوشن شده غرق
نخستین، پیش میدان شد پیاده
قدم غرقه در آهن تا چکاده
بیک ره تیر بگشادند برهم
بیک ساعت درافتادند بر هم
جهان پنهان شد از گرد سواران
هوا تاریک گشت ازتیر باران
چنان گردی پدیدار آمد از راه
که شد چون گنبد گل، گنبد ماه
بزیر گرد، مهر و ماه گم شد
سپهر راه بین را راه گم شد
ز پیکان عالمی پر ژاله کردند
زمین از خون مردم لاله کردند
هرانکس را کزان یک ژاله بگرفت
جهان از خون آنکس لاله بگرفت
فلک از عکس چون دریای خون شد
زمین از پای اسبان چون ستون شد
معلّق گر نبودی طاس گردون
شدی تاسر چو طشت خاک پرخون
روان شد سیل خون فرسنگ فرسنگ
میان خون سر مردان چو خرچنگ
برامد جوی خون از اوج گردون
چو بحر خون همی زد موج، گردون
ز کشته کوه شد یکسوی کشور
ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر
ز گرما، مرکبان بی تن ببودند
بجای کفک، خون افگن ببودند
چو تیغ از خون دشمن ریخت باران
قلم شد تیغ در دست سواران
ز خون، شنگرف گفتی میسرشتند
همه شنگرف، اسبان مینوشتند
چنان برخاست ازعالم قیامت
که دیو آنجا گرفت از بیم اقامت
قیامت بود، امّا خلق زنده
بسی مرده بسی هرسو فگنده
ز خون خصم روی هفت اقلیم
گرفته جوی خون چون روی تقویم
همه کار زمین خونخوارگی بود
فلک از دور، خود نظّارگی بود
چو طاس آتش ازگردون در افتاد
گهر از طشت گردون باسرافتاد
چو شد در قیروان خورشید غرقاب
برون ریخت از مسام چرخ سیماب
گروهی کشته را از هم گشادند
گروهی خسته را مرهم نهادند
چو پر بگشاد مرغ صبحگاهی
مه روشن معلّق شد بماهی
بماهی همچو یونس صید شد ماه
برآمد یوسف خورشید ازچاه
گهی بر خاک و گه بر میغ میزد
سپر بود و دو دستی تیغ میزد
سرافرازان دگر ره،صف کشیدند
دو رویه صور در گیتی دمیدند
بپیش صف درآمد خسرو از پس
کشید از خون بپای اسب اطلس
چو رعدی گشت، حالی یک فغان زد
که گویی این جهان بر آن جهان زد
گهی تاخت اسپ بر بالا و پستی
گهی زد تیغ پیش و پس دو دستی
تو گفتی داشت آنجا میغ در تیغ
که خون میریخت و میزد تیغ در میغ
اجل با تیغ او همسر همی رفت
قضا همچون قلم بر سر همی رفت
چو برقی تیغ او میرفت و میریخت
بیک ضربت بسی سر از سران ریخت
چو لاله بود سر تا پای در خون
که میآمد ز کوهی کشته بیرون
ز لشکرگاه میشد نعره بر ماه
ز بسم اللّه وز الحمدللّه
جهان ازشعلهٔ خورشید پرتف
چو آتش گشته هر شمشیر در کف
زمین گل شد ز خون سرفرازان
فرو ماندند بر جا اسپ تازان
زمین را خون چنان غرقاب میکرد
که ماهی زمین اشناب میکرد
بآخر، بر سپهدار از سپاهان
شکستی آمد از خورشید شاهان
چو در گردید این زرّین سطرلاب
ازین نه تختهٔ پاشیده سیماب
ز دست شب گریزان در افق شد
مه از مشرق برین نیلی تتق شد
جهانی شد فلک پر دُرّ شهوار
گرفت آفاق عالم میغ هموار
شبی همچون سیاهی بصر شد
ز گور کافران تاریکتر شد
شبی در چادر قیری نهفته
چو زیر چشم بندی،چشم خفته
طلایه بی خبر در خواب مانده
ز غفلت بر ره سیلاب مانده
یکی نیکو مثل زد پیر استاد
که خواب مرد سلطان هست بیداد
در آن تاریک شب خسرو برون شد
شبیخون کرد و دشمن سر نگون شد
بگرد لشکر دشمن درامد
جهان بر لشکر دشمن سرامد
سپاه از خواب درجستند ناگاه
یکی زیشان نه لشگر دیدنه شاه
بهم گفتند هنگام گریزست
که شب چون هندوی انگشت تیزست
درافگند اسپ بر شه، خسرو نو
نبودش خانه، مانش کرد خسرو
درامد گرد شه پیل و پیاده
ز اسپ خویش رخ بر شه نهاده
چه گویم قصّه، وقت صبحگاهان
بزاری کشته شد شاه سپاهان
شبی نابوده خوش در زندگانی
شبش خوش کرده نوروز جوانی
جهانا تا کی از تو بس که کشتی
نگشتی سیرچندین کس که کشتی
چو میداری کهن افتادهیی را
چراپس میبری نوزادهیی را
زهی مرگ پیاپی این چه کارست
که در هر دم نه مرگی صد هزارست
اگر نه مرگ مردم عام بودی
زهی حسرت که در ایام بودی
تو چون شمعی درین زندان همی باش
میان سوختن خندان همی باش
نیی تنها بنه تن، چند از اندوه
که تن را خوش بود مرگی بانبوه
کسی کو مُرد اگر تو پیش بینی
براندیشی و مرگ خویش بینی
چرا بر مردگان بسیار گریی
که میباید که برخود زار گریی
چو داری مردهیی افتاده در پیش
تویی آن مرده، بگری زار بر خویش
رهی دورست امّا بعد مرگت
ازینجا برد باید زاد و برگت
اگردر دست و گردرمان، از اینجاست
که زاد راه بی پایان ازینجاست
تو خود زینجا سر رفتن نداری
که جز خوردن و یا خفتن نداری
چو تو از زخم خاری خسته گردی
چه سازی گر بدوزخ بسته گردی
چو ازخاری توانی شد دژم تو
مکن بر هیچ گلبرگی ستم تو
اگر شاه سپاهان بد نکردی
بهر یک تیغ، زخمی صد نخوردی
بخوزستان چو چندانی جفا کرد
ز قیصر در سپاهان آن قفا خورد
چو پیدا گشت تاج شاه انجم
ز زیر هودج چرخ چهارم
فرو شد شه با سپاهان چو جمشید
منوّر کرد عالم را چو خورشید
در گنج گهر بر خویش بگشاد
ببخشش هر دو دست از پیش بگشاد
بزرگان را بخلعت نامور کرد
همه کار سپاهان معتبر کرد
ولی پیوسته خسرو در تعب بود
که از هر گلشن آنجا گل طلب بود
بسی زان بت خبر جست و نمییافت
بهر دم بیشتر جست و نمییافت
بشه گفتند گشت آن ماه غرقاب
ازو یا ماهی آگاهست یا آب
نشد یک ذرّه از گل شاه نومید
که عاشق زنده ز امّیدست جاوید
دلش خالی نشد از مهر آن ماه
خیالش بست نقش چهر آن ماه
بسی بگریست و چون دیوانهیی شد
ز شرم مردمان در خانهیی شد
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که ای گل کردیم در خون گرفتار
چو مور از خانه بیرون اوفتادم
چو مویی درجهان افگند بادم
تویی یار، از تو یاری مینبینم
تن خویش از نزاری مینبینم
کجا رفتی که من بیتو چنانم
که چون دریای آتش گشت جانم
ز چشمم خون گشادی و برفتی
مرا در خون نهادی و برفتی
چنان زخمی بجان من رسیدست
که خوناب از مسام من چکیدست
ز بیخوابی چنان شد کار بر من
که دشمن میبگرید زار بر من
همه شب خون دل از چشم بارم
خیالت را چگونه چشم دارم
هران رازی که در دل داشتم من
ز خون بر روی خود بنگاشتم من
بیا و یک نظر بر رویم انداز
ز روی من فرو خوان این همه راز
چو آخر از دلش آن سوز برخاست
بدیدار جهان افروز برخاست
چو شیدایی دران ایوان همی گشت
بیک یک خانه سرگردان همی گشت
درون خانهیی یک تخت زر دید
برو سر گشتهیی بی پا و سر دید
تنی چون شوشهٔ زر از نزاری
فرو مانده بصد سختی و زاری
ز جان سیر آمده ازناتوانی
شده گلگونهٔ او زعفرانی
چو یافت از چهرهٔ او شاه بهره
جهان افروز بود آن ماه چهره
دل خسرو بدرد آمد ز دردش
برامد همچو زر از روی زردش
بدان رنجور گفت ای ماه چونی
که داری همچو گردون سرنگونی
چنین زار و نزار آخر چرایی
مگر بیماری از درد جدایی
مگر در علت عشقی گرفتار
که نتوان داد شرح آن بگفتار
جهان افروز او را آشنا یافت
بنو، گفتی که جانی از خدا یافت
نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد
ز دیده اشک خونین سر بره کرد
چنان بر چشمش از خون بسته شد راه
که نتوانست دیدن چهرهٔشاه
همه بیناییش از خون فرو بست
وزان خون راه بر گردون فرو بست
بسی بگریست خسرو بر سر او
ز نرگس کرد پرخون بستر او
میان اشک ازو آغشته تر شد
بپای افتاد وزو سرگشته تر شد
جهان افروز چون با خویش آمد
ز سر در اشک چشمش پیش آمد
رخش چون ماه جان افزای میدید
خطش بر مه جهان آرای میدید
خطی همچون زمّرد گرد ماهی
هزاران حلقه در زلف سیاهی
رخش چون دید، با دل درمری ماند
از آن رخ همچو شاهی در غری ماند
دران دم مینیندیشید از کس
نگاهی می نکرد از پیش و از پس
کسی درد فراق یار برده
بسی در هجر او تیمار خورده
کجا اندیشد ازتیر ملامت
که دید از عشق ورزیدن سلامت؟
ز بی صبری برفت ازدل قرارش
بدست آورد زلف مشگبارش
چو زلف یار خود در دست میدید
همه خلق جهان را مست میدید
نهادش روی بر روی و بیکبار
نه عقلش ماند و نه جان سبکبار
چنان از اشتیاقش جان همی سوخت
که جان خویش بر جانان همی دوخت
چو لختی بیخودی کرد آن دل افروز
بخسرو گفت کای شمع جهان سوز
مرا در جوی بیتو آب خونست
ترا در جوی بی من آب چونست
مرا زین درد کی خواهی رهانید
بکام خویش کی خواهی رسانید
ببین تا چون رگ جانم گشادی
چگونه داغ بر جانم نهادی
بصد محنت گرفتارم تو کردی
چو مویت سرنگونسارم تو کردی
منم جانی وفایت را بسر بر
دلی پرخون و چشمی تا بسر بر
زرنگ و بوی عالم چشم بسته
ببوی آشتی رنگی نشسته
چو کوزه دست بر سر پای در گل
چو کاسه سوز و گرمی کرده حاصل
بدل بردن، برم چندان نشستی
که دل بربودی و در جان نشستی
مکن بر جان ودل چندین کمینم
بترس آخر ز آه آتشینم
طبیبم بودهیی درمان من کن
ببین دردم دوای جان من کن
چو هردم یاد آید از پزشکم
بپهلو می بگرداند سرشکم
دو چشمم تیره بی آن ماهپارهست
چگونه تیره شد چون پر ستارهست
چو چشم تیره کرد آن ماهپاره
از آن بیرون شد از چشمم ستاره
چو شمعم ازتف آن شهد شیرین
نداد این خسته دل راموم مومین
چنان مشغول جان افزای خویشم
که نیست از عشق او پروای خویشم
اگر درمان نخواهد کرد یارم
ز عشقش کشتهیی انگار زارم
بگفت القصّه از هر گونه یابی
توقع بودش از خسرو جوابی
شه اوّل گفت ای سرو سمن بوی
مرا از قصّهٔ گلرخ خبرگوی
خبرده تا درین ایوانست یا نه
کجاست این جایگه پنهانست یا نه
بسی سوگند خورد آن ماهپاره
که گل شد غرقه چون در آبساده
کسی را در جهان از وی خبر نیست
مرا زین بیش آگاهی دگر نیست
چو خسرو این خبر بشنید دانست
که هرچ آن ماه میگوید چنانست
دگر ره در میان آتش افتاد
دل او در غم آن دلکش افتاد
دگر ره گفت از سر کارم افتاد
ز گل در راه چندین خارم افتاد
بدل گفتم رخ دمساز بینم
گلم را در سپاهان باز بینم
بکام خویشتن نابوده روزی
شبم خوش کرد وصل دلفروزی
چو گلرویم شود الحق پدیدار
شود کار مرا رونق پدیدار
کز اوّل رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
مرا تا سر نیاید زندگانی
ز گل گویم، ز گل جویم نشانی
چوبی جان یک نفس نتوان نشستن
دگر ناید ز من بی جان نشستن
چو در دل شد، ز دل بر در نیاید
بترکش گویم از دل برنیاید
لبش چون بازم آورد از لب گور
نپیچم از پی او یک پی مور
دل من میدهد گویی گواهی
که دارد حال آن دلبر تباهی
بجویم تا بیابم زو نشانی
که جانی بهتر ارزد از جهانی
بدست آرد بجهدش زود هرمز
جز این خود کی تواند بود هرگز
نیاسایم بعالم در زمانی
که تازان بی نشان یابم نشانی
چو در دریا نهان شد درّ جانم
چو دریا گشت چشم دُر فشانم
کنون دریا نشینی کاردارم
که درّم را ز دریا باز آرم
چو دریا دارد از گل چشم هرمز
ز دریا برنگیرد چشم هرگز
چو در دریا بود آغشته یارم
چو دریا خویش را سرگشته دارم
ز دریا باز باید جستن او را
دل از دریا نباید شستن او را
بسوزم ماهی دریا بآهی
برآرم گرد از دریا بماهی
چو درّی بالب دریاش آرم
اگر در سنگ شد پیداش آرم
من از دریا کنون یک چشم زد را
بخشگی بازآرم درّ خود را
کنون خواهم ره دریا گرفتن
کم هامونی و صحرا گرفتن
شوم گل را ازین دریا طلبگار
و یا چون گل شوم من هم گرفتار
کرا بر گویم این کارم که افتاد
دلم برخاست زین بارم که افتاد
کجایی ای گل پنهان بمانده
ز چشمم رفته و در جان بمانده
شدی چون مردمک در هفت پرده
بیا از مردمی هر هفت کرده
مرا هر بی خبر گوید ببرهان
نگردد آفتاب از آب پنهان
ازان در آب شد گم آفتابم
که بود او مردم چشم پر آبم
جهان بر چشم من تاریک ازان شد
که از من مردم چشمم نهان شد
چو بشنود آن جهان افروز شیدا
همه صحرا ز اشکش گشت دریا
بخسرو گفت کای دیرینه یارم
چو میبینی که شد دریا کنارم
اگر راز دلم پیدا کنم من
جهان از خون دل دریاکنم من
درین دریا مرا تنها بمگذار
دلم را در چنین سودا بمگذار
تویی در چشم من هم مهر و هم ماه
منم در دشت و دریا با تو همراه
بهرجایی که خواهی شد پس و پیش
مکن از بهراللّه دورم از خویش
بترس از آه همچون آتش من
مرا برهان ز عیش ناخوش من
ترا سهلست این تدبیر آخر
ترا دارم مرا بپذیر آخر
بدیداری قناعت کردم از تو
تو میدانی که چون خون خوردم از تو
اگر از من جداگردی ازین غم
دمار ازمن برآید اندرین دم
منم در آتش عشق و جوانی
تو دانی گر بخوانی گر برانی
اگر گویی بخون برخیزمت من
میان خاک ره خون ریزمت من
بتیغ عشق گر خونم بریزی
چه برخیزد ز خونم چند خیزی
عنایت کن عنان را باز برکش
و یا در پایم آور دست درکش
مده رنگم که دل صد باره مُردی
اگر بوی وصال تونبردی
ندانم کرد، اگرچه غیرتم کشت
بسوی چادر وصل تو انگشت
چو شد ز اندازه سوز اشک آن ماه
بدیدار خودش شد میزبان شاه
که تا بااو گذارد روزگاری
ولی نبود ز وجهی نیز کاری
بجوش آمد چو دریا کشور شاه
ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست
ز بانگ نای،دل از جای برخاست
جهان در زیر گرد ره نهان شد
همه خاک زمین بر آسمان شد
بدین کردار، تاج پادشاهان
سپه میراند تا دشت سپاهان
چو از رومی سپاهانی خبر یافت
سپاهی گرد کرد و کار دریافت
ببالا،گرد دو لشکر چنان بود
که گویی نردبان آسمان بود
برامد از بیابان نالهٔ کوس
تو گفتی کوس میزد بر زمین، بوس
ز آواز درای و بانگ شیپور
تو گفتی در قیامت میدمد صور
سحرگاه از میان گرد لشکر
دُرفشان شد درفش شاه قیصر
ز عکس خود، همه سرهای نیزه
شده مانندهٔ خورشید ریزه
ز عکس جوش و بانگ تبیره
شده تفّیده مغز و چشم خیره
نماز دیگری خورشید شاهان
فرود آمد بصحرای سپاهان
برون تافت از کنار جنگ جایش
چو خورشیدی مه پرده سرایش
چو تاج چرخ سوی باختر شد
عروس آسمان پیرایه درشد
جهان شد زیر خیمه ناپدیدار
زمین چون آسمان شد خیمه کردار
شب تیره درین پیروزه خرگاه
سیاهی بود، زرّین گویش از ماه
مگر بر تخت نرد چرخ، پروین
بگردانید چندان مهره زرّین
شبی تاریک بر راه مجرّه
شده خورشید روشن ذرّه ذرّه
شفق را جامهٔ خونی کشیده
زدبران شکل مامونی کشیده
گرفته تختهٔ افلاک جدول
نشسته شب که اقلیدس کند حل
ز آب زر، ذوابه بر کشیده
چو دیبای کبود زر کشیده
نیاسودند آن شب جمله در دشت
که تا چتر از سر افلاک بر گشت
چو خورشید از دم کژدم برامد
ز عالم بانگ رویین خم برامد
چو گیتی گشت چون دریای سیماب
دو لشکر سر برآوردند از خواب
کشیدند آن دلیران صف ز هر سو
باستادند هر یک روی در رو
خروش نای چون صور سرافیل
بگردون شد ز پشت کوههٔ پیل
سواران آهنین دل کوه رفتار
ز سر تا پای در آهن گرفتار
دوباره صد هزار از پای تا فرق
چو ماهی جمله در جوشن شده غرق
نخستین، پیش میدان شد پیاده
قدم غرقه در آهن تا چکاده
بیک ره تیر بگشادند برهم
بیک ساعت درافتادند بر هم
جهان پنهان شد از گرد سواران
هوا تاریک گشت ازتیر باران
چنان گردی پدیدار آمد از راه
که شد چون گنبد گل، گنبد ماه
بزیر گرد، مهر و ماه گم شد
سپهر راه بین را راه گم شد
ز پیکان عالمی پر ژاله کردند
زمین از خون مردم لاله کردند
هرانکس را کزان یک ژاله بگرفت
جهان از خون آنکس لاله بگرفت
فلک از عکس چون دریای خون شد
زمین از پای اسبان چون ستون شد
معلّق گر نبودی طاس گردون
شدی تاسر چو طشت خاک پرخون
روان شد سیل خون فرسنگ فرسنگ
میان خون سر مردان چو خرچنگ
برامد جوی خون از اوج گردون
چو بحر خون همی زد موج، گردون
ز کشته کوه شد یکسوی کشور
ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر
ز گرما، مرکبان بی تن ببودند
بجای کفک، خون افگن ببودند
چو تیغ از خون دشمن ریخت باران
قلم شد تیغ در دست سواران
ز خون، شنگرف گفتی میسرشتند
همه شنگرف، اسبان مینوشتند
چنان برخاست ازعالم قیامت
که دیو آنجا گرفت از بیم اقامت
قیامت بود، امّا خلق زنده
بسی مرده بسی هرسو فگنده
ز خون خصم روی هفت اقلیم
گرفته جوی خون چون روی تقویم
همه کار زمین خونخوارگی بود
فلک از دور، خود نظّارگی بود
چو طاس آتش ازگردون در افتاد
گهر از طشت گردون باسرافتاد
چو شد در قیروان خورشید غرقاب
برون ریخت از مسام چرخ سیماب
گروهی کشته را از هم گشادند
گروهی خسته را مرهم نهادند
چو پر بگشاد مرغ صبحگاهی
مه روشن معلّق شد بماهی
بماهی همچو یونس صید شد ماه
برآمد یوسف خورشید ازچاه
گهی بر خاک و گه بر میغ میزد
سپر بود و دو دستی تیغ میزد
سرافرازان دگر ره،صف کشیدند
دو رویه صور در گیتی دمیدند
بپیش صف درآمد خسرو از پس
کشید از خون بپای اسب اطلس
چو رعدی گشت، حالی یک فغان زد
که گویی این جهان بر آن جهان زد
گهی تاخت اسپ بر بالا و پستی
گهی زد تیغ پیش و پس دو دستی
تو گفتی داشت آنجا میغ در تیغ
که خون میریخت و میزد تیغ در میغ
اجل با تیغ او همسر همی رفت
قضا همچون قلم بر سر همی رفت
چو برقی تیغ او میرفت و میریخت
بیک ضربت بسی سر از سران ریخت
چو لاله بود سر تا پای در خون
که میآمد ز کوهی کشته بیرون
ز لشکرگاه میشد نعره بر ماه
ز بسم اللّه وز الحمدللّه
جهان ازشعلهٔ خورشید پرتف
چو آتش گشته هر شمشیر در کف
زمین گل شد ز خون سرفرازان
فرو ماندند بر جا اسپ تازان
زمین را خون چنان غرقاب میکرد
که ماهی زمین اشناب میکرد
بآخر، بر سپهدار از سپاهان
شکستی آمد از خورشید شاهان
چو در گردید این زرّین سطرلاب
ازین نه تختهٔ پاشیده سیماب
ز دست شب گریزان در افق شد
مه از مشرق برین نیلی تتق شد
جهانی شد فلک پر دُرّ شهوار
گرفت آفاق عالم میغ هموار
شبی همچون سیاهی بصر شد
ز گور کافران تاریکتر شد
شبی در چادر قیری نهفته
چو زیر چشم بندی،چشم خفته
طلایه بی خبر در خواب مانده
ز غفلت بر ره سیلاب مانده
یکی نیکو مثل زد پیر استاد
که خواب مرد سلطان هست بیداد
در آن تاریک شب خسرو برون شد
شبیخون کرد و دشمن سر نگون شد
بگرد لشکر دشمن درامد
جهان بر لشکر دشمن سرامد
سپاه از خواب درجستند ناگاه
یکی زیشان نه لشگر دیدنه شاه
بهم گفتند هنگام گریزست
که شب چون هندوی انگشت تیزست
درافگند اسپ بر شه، خسرو نو
نبودش خانه، مانش کرد خسرو
درامد گرد شه پیل و پیاده
ز اسپ خویش رخ بر شه نهاده
چه گویم قصّه، وقت صبحگاهان
بزاری کشته شد شاه سپاهان
شبی نابوده خوش در زندگانی
شبش خوش کرده نوروز جوانی
جهانا تا کی از تو بس که کشتی
نگشتی سیرچندین کس که کشتی
چو میداری کهن افتادهیی را
چراپس میبری نوزادهیی را
زهی مرگ پیاپی این چه کارست
که در هر دم نه مرگی صد هزارست
اگر نه مرگ مردم عام بودی
زهی حسرت که در ایام بودی
تو چون شمعی درین زندان همی باش
میان سوختن خندان همی باش
نیی تنها بنه تن، چند از اندوه
که تن را خوش بود مرگی بانبوه
کسی کو مُرد اگر تو پیش بینی
براندیشی و مرگ خویش بینی
چرا بر مردگان بسیار گریی
که میباید که برخود زار گریی
چو داری مردهیی افتاده در پیش
تویی آن مرده، بگری زار بر خویش
رهی دورست امّا بعد مرگت
ازینجا برد باید زاد و برگت
اگردر دست و گردرمان، از اینجاست
که زاد راه بی پایان ازینجاست
تو خود زینجا سر رفتن نداری
که جز خوردن و یا خفتن نداری
چو تو از زخم خاری خسته گردی
چه سازی گر بدوزخ بسته گردی
چو ازخاری توانی شد دژم تو
مکن بر هیچ گلبرگی ستم تو
اگر شاه سپاهان بد نکردی
بهر یک تیغ، زخمی صد نخوردی
بخوزستان چو چندانی جفا کرد
ز قیصر در سپاهان آن قفا خورد
چو پیدا گشت تاج شاه انجم
ز زیر هودج چرخ چهارم
فرو شد شه با سپاهان چو جمشید
منوّر کرد عالم را چو خورشید
در گنج گهر بر خویش بگشاد
ببخشش هر دو دست از پیش بگشاد
بزرگان را بخلعت نامور کرد
همه کار سپاهان معتبر کرد
ولی پیوسته خسرو در تعب بود
که از هر گلشن آنجا گل طلب بود
بسی زان بت خبر جست و نمییافت
بهر دم بیشتر جست و نمییافت
بشه گفتند گشت آن ماه غرقاب
ازو یا ماهی آگاهست یا آب
نشد یک ذرّه از گل شاه نومید
که عاشق زنده ز امّیدست جاوید
دلش خالی نشد از مهر آن ماه
خیالش بست نقش چهر آن ماه
بسی بگریست و چون دیوانهیی شد
ز شرم مردمان در خانهیی شد
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که ای گل کردیم در خون گرفتار
چو مور از خانه بیرون اوفتادم
چو مویی درجهان افگند بادم
تویی یار، از تو یاری مینبینم
تن خویش از نزاری مینبینم
کجا رفتی که من بیتو چنانم
که چون دریای آتش گشت جانم
ز چشمم خون گشادی و برفتی
مرا در خون نهادی و برفتی
چنان زخمی بجان من رسیدست
که خوناب از مسام من چکیدست
ز بیخوابی چنان شد کار بر من
که دشمن میبگرید زار بر من
همه شب خون دل از چشم بارم
خیالت را چگونه چشم دارم
هران رازی که در دل داشتم من
ز خون بر روی خود بنگاشتم من
بیا و یک نظر بر رویم انداز
ز روی من فرو خوان این همه راز
چو آخر از دلش آن سوز برخاست
بدیدار جهان افروز برخاست
چو شیدایی دران ایوان همی گشت
بیک یک خانه سرگردان همی گشت
درون خانهیی یک تخت زر دید
برو سر گشتهیی بی پا و سر دید
تنی چون شوشهٔ زر از نزاری
فرو مانده بصد سختی و زاری
ز جان سیر آمده ازناتوانی
شده گلگونهٔ او زعفرانی
چو یافت از چهرهٔ او شاه بهره
جهان افروز بود آن ماه چهره
دل خسرو بدرد آمد ز دردش
برامد همچو زر از روی زردش
بدان رنجور گفت ای ماه چونی
که داری همچو گردون سرنگونی
چنین زار و نزار آخر چرایی
مگر بیماری از درد جدایی
مگر در علت عشقی گرفتار
که نتوان داد شرح آن بگفتار
جهان افروز او را آشنا یافت
بنو، گفتی که جانی از خدا یافت
نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد
ز دیده اشک خونین سر بره کرد
چنان بر چشمش از خون بسته شد راه
که نتوانست دیدن چهرهٔشاه
همه بیناییش از خون فرو بست
وزان خون راه بر گردون فرو بست
بسی بگریست خسرو بر سر او
ز نرگس کرد پرخون بستر او
میان اشک ازو آغشته تر شد
بپای افتاد وزو سرگشته تر شد
جهان افروز چون با خویش آمد
ز سر در اشک چشمش پیش آمد
رخش چون ماه جان افزای میدید
خطش بر مه جهان آرای میدید
خطی همچون زمّرد گرد ماهی
هزاران حلقه در زلف سیاهی
رخش چون دید، با دل درمری ماند
از آن رخ همچو شاهی در غری ماند
دران دم مینیندیشید از کس
نگاهی می نکرد از پیش و از پس
کسی درد فراق یار برده
بسی در هجر او تیمار خورده
کجا اندیشد ازتیر ملامت
که دید از عشق ورزیدن سلامت؟
ز بی صبری برفت ازدل قرارش
بدست آورد زلف مشگبارش
چو زلف یار خود در دست میدید
همه خلق جهان را مست میدید
نهادش روی بر روی و بیکبار
نه عقلش ماند و نه جان سبکبار
چنان از اشتیاقش جان همی سوخت
که جان خویش بر جانان همی دوخت
چو لختی بیخودی کرد آن دل افروز
بخسرو گفت کای شمع جهان سوز
مرا در جوی بیتو آب خونست
ترا در جوی بی من آب چونست
مرا زین درد کی خواهی رهانید
بکام خویش کی خواهی رسانید
ببین تا چون رگ جانم گشادی
چگونه داغ بر جانم نهادی
بصد محنت گرفتارم تو کردی
چو مویت سرنگونسارم تو کردی
منم جانی وفایت را بسر بر
دلی پرخون و چشمی تا بسر بر
زرنگ و بوی عالم چشم بسته
ببوی آشتی رنگی نشسته
چو کوزه دست بر سر پای در گل
چو کاسه سوز و گرمی کرده حاصل
بدل بردن، برم چندان نشستی
که دل بربودی و در جان نشستی
مکن بر جان ودل چندین کمینم
بترس آخر ز آه آتشینم
طبیبم بودهیی درمان من کن
ببین دردم دوای جان من کن
چو هردم یاد آید از پزشکم
بپهلو می بگرداند سرشکم
دو چشمم تیره بی آن ماهپارهست
چگونه تیره شد چون پر ستارهست
چو چشم تیره کرد آن ماهپاره
از آن بیرون شد از چشمم ستاره
چو شمعم ازتف آن شهد شیرین
نداد این خسته دل راموم مومین
چنان مشغول جان افزای خویشم
که نیست از عشق او پروای خویشم
اگر درمان نخواهد کرد یارم
ز عشقش کشتهیی انگار زارم
بگفت القصّه از هر گونه یابی
توقع بودش از خسرو جوابی
شه اوّل گفت ای سرو سمن بوی
مرا از قصّهٔ گلرخ خبرگوی
خبرده تا درین ایوانست یا نه
کجاست این جایگه پنهانست یا نه
بسی سوگند خورد آن ماهپاره
که گل شد غرقه چون در آبساده
کسی را در جهان از وی خبر نیست
مرا زین بیش آگاهی دگر نیست
چو خسرو این خبر بشنید دانست
که هرچ آن ماه میگوید چنانست
دگر ره در میان آتش افتاد
دل او در غم آن دلکش افتاد
دگر ره گفت از سر کارم افتاد
ز گل در راه چندین خارم افتاد
بدل گفتم رخ دمساز بینم
گلم را در سپاهان باز بینم
بکام خویشتن نابوده روزی
شبم خوش کرد وصل دلفروزی
چو گلرویم شود الحق پدیدار
شود کار مرا رونق پدیدار
کز اوّل رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
مرا تا سر نیاید زندگانی
ز گل گویم، ز گل جویم نشانی
چوبی جان یک نفس نتوان نشستن
دگر ناید ز من بی جان نشستن
چو در دل شد، ز دل بر در نیاید
بترکش گویم از دل برنیاید
لبش چون بازم آورد از لب گور
نپیچم از پی او یک پی مور
دل من میدهد گویی گواهی
که دارد حال آن دلبر تباهی
بجویم تا بیابم زو نشانی
که جانی بهتر ارزد از جهانی
بدست آرد بجهدش زود هرمز
جز این خود کی تواند بود هرگز
نیاسایم بعالم در زمانی
که تازان بی نشان یابم نشانی
چو در دریا نهان شد درّ جانم
چو دریا گشت چشم دُر فشانم
کنون دریا نشینی کاردارم
که درّم را ز دریا باز آرم
چو دریا دارد از گل چشم هرمز
ز دریا برنگیرد چشم هرگز
چو در دریا بود آغشته یارم
چو دریا خویش را سرگشته دارم
ز دریا باز باید جستن او را
دل از دریا نباید شستن او را
بسوزم ماهی دریا بآهی
برآرم گرد از دریا بماهی
چو درّی بالب دریاش آرم
اگر در سنگ شد پیداش آرم
من از دریا کنون یک چشم زد را
بخشگی بازآرم درّ خود را
کنون خواهم ره دریا گرفتن
کم هامونی و صحرا گرفتن
شوم گل را ازین دریا طلبگار
و یا چون گل شوم من هم گرفتار
کرا بر گویم این کارم که افتاد
دلم برخاست زین بارم که افتاد
کجایی ای گل پنهان بمانده
ز چشمم رفته و در جان بمانده
شدی چون مردمک در هفت پرده
بیا از مردمی هر هفت کرده
مرا هر بی خبر گوید ببرهان
نگردد آفتاب از آب پنهان
ازان در آب شد گم آفتابم
که بود او مردم چشم پر آبم
جهان بر چشم من تاریک ازان شد
که از من مردم چشمم نهان شد
چو بشنود آن جهان افروز شیدا
همه صحرا ز اشکش گشت دریا
بخسرو گفت کای دیرینه یارم
چو میبینی که شد دریا کنارم
اگر راز دلم پیدا کنم من
جهان از خون دل دریاکنم من
درین دریا مرا تنها بمگذار
دلم را در چنین سودا بمگذار
تویی در چشم من هم مهر و هم ماه
منم در دشت و دریا با تو همراه
بهرجایی که خواهی شد پس و پیش
مکن از بهراللّه دورم از خویش
بترس از آه همچون آتش من
مرا برهان ز عیش ناخوش من
ترا سهلست این تدبیر آخر
ترا دارم مرا بپذیر آخر
بدیداری قناعت کردم از تو
تو میدانی که چون خون خوردم از تو
اگر از من جداگردی ازین غم
دمار ازمن برآید اندرین دم
منم در آتش عشق و جوانی
تو دانی گر بخوانی گر برانی
اگر گویی بخون برخیزمت من
میان خاک ره خون ریزمت من
بتیغ عشق گر خونم بریزی
چه برخیزد ز خونم چند خیزی
عنایت کن عنان را باز برکش
و یا در پایم آور دست درکش
مده رنگم که دل صد باره مُردی
اگر بوی وصال تونبردی
ندانم کرد، اگرچه غیرتم کشت
بسوی چادر وصل تو انگشت
چو شد ز اندازه سوز اشک آن ماه
بدیدار خودش شد میزبان شاه
که تا بااو گذارد روزگاری
ولی نبود ز وجهی نیز کاری