عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱
یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل
تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نخواهد کرد
آهنی را که بد گهر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۹
در تصانیف حکما آروده‌اند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانان را، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوست‌ها که در خانه کژدم بینند اثر آنست. باری این نکته پیش بزرگی همی‌گفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده‌اند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب
پسری را پدر وصیت کرد
کای جوان بخت یادگیر این پند
هر که با اهل خود وفا نکند
نشود دوست روی و دولتمند
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۴
مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد حکومت به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۰
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.
میان دو کس جنگ چون آتشست
سخن چین بدبخت هیزم کشست
میان دو تن آتش افروختن
نه عقلست و خود در میان سوختن
پیش دیوار آنچه گویی هوش دار
تا نباشد در پس دیوار گوش
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۶
اگر شبها همه قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۷
خردمندی را که در زمره اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط با غلبه دهل بر نیاید و بوی عنبر از گند سیر فرو ماند
نمی‌داندکه آهنگ حجازی
فرو ماند ز بانگ طبل غازی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۱
دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند.
سنگی به چند سال شود لعل پاره ای
زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۳
هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد.
چو لقمان دید کاندر دست داوود
همی آهن به معجز موم گردد
نپرسیدش چه می‌سازی که دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۶
حلم شتر چنان که معلومست اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپیچد اما اگر درهای هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا به نادانی خواهد شدن زمام از کفش در گسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذموم است و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند.
سخن به لطف و کرم با درشت خوی مگوی
که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۴
بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست راهست خاتم در انگشت چپ چرا می‌کنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند.
کسایی مروزی : دیوان اشعار
عبرت
ای برکشیده منظره و کاخ تا سهیل
برده به برج گاو سر برج و کنگره
از پنجره تمام نگاه کن به بوستان
کان خانهٔ مقام تو را نیست پنجره
باز شکار جوی هزیمت شد از شکار
از کبر ننگرد به سوی کپک و کودره
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۸
خراس و آخر و خُنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۷
درهٔ من شده ست از نعمت
چون زنخدان خصم پر غَدره
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۸
دو گوش سخت کن و بیهده سخن مشنو
مباش رنجه که ایشان بسند گوش سرای
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمع پوستین پیرای
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۹
دلی را کز هوا جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را بر آتش گَردنا یابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
خرد به عشق‌ کند حیله‌ساز جنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد
قیامتی ‌که بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانهٔ امکان به و‌حشتی‌ست که گردون
کشند زره‌رزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط که موجش
ز جیب خود به ‌در آرد سر نهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی
مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی ‌که دلش ‌گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمیدهٔ عاشق بهانه‌جوست به رنگی
که شیشه‌گر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتاده‌ست عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نهاده‌ست روم به خانهٔ چشمم
که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد
رمیدنی‌ست ز شور زمانه رو به قفایم
چو کودکی‌ که سگی را زند به سنگ و گریزد
مخوان به موج ‌گهر قصهٔ تعلق بیدل
مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
به‌ کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
شبیخون به عمر خضر زنم‌که نفس شراب سحر کشد
نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس
بتپم درآینه چون نفس‌که زجوهرم ته پر می‌کشد
نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزه‌خرامی‌ام
مگرم تأمل نقش پا مژه‌ای به پیش نظر کشد
دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی
که فلک به رشتهٔ‌گوهرت بکشد زحلقت اگرکشد
ز لب فصیح وفا بیان به حدیث‌کین ندهی زبان
ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی ‌که شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم
که چو موجم آبله‌های پا غم انفعال‌گهرکشد
زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم
مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد
به حدیقه‌ای که شهید او کشد انتظار مراد دل
چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفه‌ای به ثمر کشد
به سجود درگهش ای عرق تو ز بی‌نمی منما تری
که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد
نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکسته‌ام
بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد
سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب
که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
شمعها زبن‌انجمن بی‌صرفه‌تازان رفته‌اند
هر طرف سر بر هوا سوی‌گریبان رفته‌اند
آشنایی با قماش بوی پیراهن‌کراست
کاروانها با نگاه پیر کنعان رفته اند
حسن یکتایی تو از وحشی‌نگاهان دم مزن
از سواد غیرت لیلی غزالان رفته‌اند
خاک صحرای محبت نر‌گسستان نقش پاست
مفت چشم ماکزین ده خو‌ش‌نگاهان رفته‌اند
پان رفتار نفس جز دست بر هم سوده نیست
رفته‌ها یکسر ازین وادی پشیمان رفته‌اند
صبح محشر کی دمد تا چشم عبرت واکنیم
خوابناکان در خم دیوار مژگان رفته‌اند
ابله شاید به داد هرزه‌ جولانی رسد
تاگهر این موجها افتان و خیزان رفته ا‌ند
کیست با پیکان دلدوز قضاگردد طرف
چون سخن تا رفته‌اند از لب پریشان رفته‌اند
بزم امکان یک سحر پروانهٔ فرصت نداشت
شمعها در داغ خوابیدند و یاران رفته‌اند
کس ازین حرمان‌سرا با ساز جمعیت نرفت
چون سخن تا رفته‌اند از لب پریشان رفته‌اند
حرص راگفتم به پری قطع کن تارامید
گفت دندانها پی آوردن نان رفته‌اند
خامهٔ مژگان تر بیدل نکرد ایجاد خلق
رنگها از کلک نقاش اشک ریزان رفته‌اند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح جناب حاجی آقاسی گوید
بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
چنین‌ کنند بزرگان چو کرد باید کار
نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن
ز برج حوت به‌کاخ حمل‌گشاید بار
بهار را که بدو پشت عشرتست قوی
بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار
شنیده‌یی به ‌گلستان چه ظلم‌ کرده خزان
که شاخ شو‌کت او خشک ‌باد و زرد و نزار
کفیده حنجر بلبل دریده معجر گل
گسسته طرهٔ سنبل شکسته پشت چنار
ردای سبزه ربودست و گوشوار سمن
ازار لاله دریدست و طیلسان بهار
ربوده‌است و گرفتست‌ و برده‌است ‌به عُنف
ز لاله تاج و زگل یاره از سمن دستار
ز فرق غنچه درافکنده بسدین مغفر
ز ساق سبزه برون‌ کرده زمردین شلوار
دهان‌ کبک‌ گرفتست تا نخندد خوش
گلوی ابر گشادست تا بگرید زار
بهار خورد به اقبال پادشا سوگند
که من سپاه خزان را برافکنم ز دیار
سپه‌ کشم ز ریاحین و سازم از پی جنگ
هرآن سیلح‌که باید نبرد را ناچار
کمان ز قوس قزح سازم و تبیره ز رعد
درفش ازگل سوری طلایه از انهار
ز ابر رانم جمّازهای آتش سیر
ز برق سازم زنبورهای آتشبار
پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه
سوارگان ز درختان ‌کشم قطار قطار
قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسیم
منادیان ز تذروان و چاوشان ز هزار
یزک ز باد بهاران قراول از باران
علم ز برگ شقایق جنیبت از اشجار
سنان ز لاله‌ کمند از بنفشه خود از گل
زره ز سبزه تبرزین ز غنچه تیر از خار
بگفت این و به تعجیل نامه‌یی به خزان
نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پیکار
که ای خزان به تو اتُر خبر دهند که تو
به ملک مادر طغیان زدی به سنت پار
شدم حمول و گزیدم خمول بو که ز شرم
بسا تحمّل بیجا که خواری آرد بار
به ‌گوشمال تو اینک دو اسبه آمده‌ام
یکی بمان ‌که برآرم ز لشکر تو دمار
خزان‌ چو نامه فرو خواند با حواشی خویش
چه ‌گفت ‌گفت ‌که باید فرار جست فرار
برید باد صبا در میانه بود و شنید
دوان دوان همه جا ره برید تا کهسار
به ابرگفت چه غافل نشسته‌ای‌که خزان
گریخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار
ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف
کشید و خون خزان را بریخت درگلزار
هنوز ازو رمقی مانده بود کز در باغ
بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
بدین بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت
که از چه‌ کشتش‌ و ناورد زنده در صف بار
نداده ابر مگر ترجمان هنوزکه رعد
به تازیانهٔ قهرش همی کند آزار
گمان برم گه بخیلست ابر زانکه همی
به تازیانه جواهر همی‌کند ایثار
جواهری‌که بباید به تازیانه‌گرفت
به‌راستی‌ که من از آن جواهرم بیزار
جواهر ازکف صدر زمانه خواهم و بس
که تازیانه به سائل زندکه می‌بردار
امان ملک امین ملک جهان‌ کرم
سحاب جود محیط شرف سپهر وقار
نگین خاتم اقبال حاجی آقاسی
که هست حامی دین محمد مختار
وجود بی‌مدد جود او رهین عدم
حیات بی‌اثر ذات او قرین بوار
سرود مدحت او مرده را کند زنده
نشاط خدمت او خفته را کند بیدار
به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن
به ثابت ارگذرد عزم او شود سیار
زهی دریچهٔ طبع تو مخزن الایات
زهی نتیجهٔ فکر تو مطلع الانوار
به مهر دوست‌نوازی به قهر خصم‌گداز
به عزم ‌ملک‌ستانی به جود ملک‌سپار
شرف ز خلق تو زاید چو از شر‌اب سرور
کرم ز طبع تو خیزد چو از بحار بخار
بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور
جهان جاه ترا ناسپرده لیل و نهار
به خاکپای تو خوردت روزگار یمین
ز فیض دست تو بردست کاینات یسار
چو با رضای تو از مرگ‌ کس نیارد ننگ
چو با ولای تو از نار کس ندارد عار
نهال قدر ترا جود بار و همت برگ
نسیج بخت ترا مجد پود و شوکت تار
قرار یافته هر چیز در زمانهٔ تو
بغیر مال‌کش اندرکف تو نیست قرار
کسی‌که شخص تو بیند‌ گمان برد که خدای
به‌گرد عرصهٔ هستی‌کشیده است حصار
تنی ‌که ‌کاخ تو یابد یقین‌ کنند که قضا
بنا فکنده بر اطراف آسمان دیوار
برون ز جاه تو جایی خرد نداده نشان
فزون ز قدر تو نقشی قضا نبرده به‌کار
معاند تو ز نفرت به خود کند نفرین
مخالف تو ز دهشت ز خود بود بیزار
جهان جاه ترا ناممهدست ‌کران
محیط جود ترا نامعینست‌کنار
کفایت تو دهد نظم ملک و رونق دین
کفالت تو نهد رزق مورو روزی مار
به وقت خشم تو از آب می‌نخیزد نم
به روز مهر تو از سنگ می‌نزاید نار
تو عین عدلی آخر چه خواهی از درهم
تو محض فضلی آخر چه جویی از دینار
کسی معاند خود را چنان نسازد پست
کسی مخالف خود را چنین‌ نخواهد خوار
گر آن نمود گناهی بدین غلام ببخش
ور این نموده خطایی بدین رهی بسپار
تبارک الله ازان‌ کلک ملک‌پرور تو
که دایمش کف جود تو پرورد به کنار
برید عقل و رسول کمال و پیک هنر
عمود دین و عماد جهان و اصل فخار
ستون امن و کلید امان و رایت عدل
منار فصل و ترازوی جود وکان یسار
نهال فکرت و بیخ سخا و شاخ و کرم
سحاب حکمت و بحر عطا وگنج نثار
دماغ ناطقه پستان فضل دایهٔ فیض
امین حافظه دستور فهم‌کهف‌کبار
همای خوانمش ار خود همای را باشد
کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار
زمانه‌ایست‌که او را به حکم تست مسیر
ستارهٔست‌که او را به دست تست مدار
گهی به صفحهٔ‌کافور برفشاند مشک
گهی به تودهٔ سیماب درنشاند قار
ظفر درو متهاجم‌کرم درو مملو
خرد درو متراکم هنر درو انبار
مثل بودکه نگوید سر بریده سخن
بریده سر ز چه آید هماره درگفتار
سرش به ‌عذر خوشی ررند و طرفه ‌تز آنک
ز بیم ‌گفتن خواهد سر از زبان زنهار
بزرگوارا از دوری تو بر تن من
شدست هر سر مو اژدهای جان اوبار
جدایی توگناهی عظیم بود و مرا
از آن‌گناه همی‌کرد باید استغفار
ولی به جاه تو سوگندکزکمال خلوص
محامد تو شب و روزکرده‌ام تکرار
زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون
چنانکه جود ترا نیست در زمانه شمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور انارلله برهانه می‌فرماید
بارهاگفته‌ام ای ری به تو این راز نهان
ای ری و راز ز نستوده نباید پژمان
که ملک روح و تویی دل نزید دل بی‌روح
که‌ کیا جان و تویی تن نزید تن بی‌جان
فرودینست شنهشاه و تو بستان لیکن
فرودین چون برود فر برود از بستان
حلم شه لنگر و تو کشتی و گیهان دریا
ناخدا دهر و بلا موج و حوادث طوفان
ناخدا کشتی بی‌لنگر را چون آرد
ایمن از موجه و طوفان و بلا و حدثان
خود گرفتم ‌که تو گیهانی انصاف بده
که ابی بار خدا هیچ نپاید گهیان
ای ری هیچ مدان هیچ نیاری به خیال
یاد آن سال‌که شاه همه‌دان در همدان
که زبر زیر شدت زیر زبر از زلزال
یعنی ایوانت درگه شد و درگه ایوان
زیبق آکندی در گوش و بنشنیدی پند
ناز زلزال تنت لرزان شد زیبق‌سان
وینک امسال از آن رنج‌ که نامش نبرم
نبودت نامی از نام و نشانی ز نشان
بارها گفتم از دامن شه دست مدار
که‌گریبان ز تحسّر ندری تا دامان
هرچه ‌گفتم همه را ژاژ شمردی و مزیح
هی سرودی که مکن طیبت و مسرا هذیان
که مکینست شهنشاه و مکانستم من
واحتیاجست به‌ناچار مکین را به مکان
ژاژها گفتی ای ری ‌که اگر شرح دهم
همه‌گویند مگو در حق ری این بهتان
لاغها راندی ای ری‌که‌گر انصاف بدی
به دهانت اندر ننهاد میی یک دندان
مثل شاه و تو دانی به چه ماند ای ری
مثل مغز و خرد چشم و ضیا جسم و روان
یونسست این شه و بارهٔ تو چو بطن ماهی
یوسفست این شه و قلعهٔ تو چوکنج زندان
شه چمد زی تو بلی نبود بی‌مصلحتی
مصطفی در غار ار وقتی‌گردد پنهان
ای ری این گفته ملال آرد صد شکر که باز
شه گرایید از اسپاهان سوی تو عنان
باز چون خاطر احباب ملک ‌گشت آباد
بر و بوم تو که بد چون دل دشمن ویران