عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
یا من هو اقرب بی من حبل و ریدی
فی حبک فارقت قریبی و بعیدی
کندم دل از اغیار و بدادم بتو ای یار
زانروی که قفل دل ما را تو کلیدی
من سافر لاید له زاد بلاغ
الا سفری عندک زادی و مزیدی
انعامک قدتم و احسانک قدغم
عصیانک یا رب بنا غیر سدیدی
ان نحن عصینا فیه معترفو نا
غفرانک یا رب لنا غیر بعیدی
تو دوختی آن را که بیهوده بریدیم
هم دوختهٔ بیهدهٔ ما تو دریدی
چون خواهش تو خواهش ما را نگذارد
خواهی بتو دادیم کن آنرا که مزیدی
زیر قدم تو شد خاک سر فیض
تا بشنود از تو شهدائی و عبیدی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
ای معدن دلداری جز تو که کند یاری
ای مشتری زاری جز تو که کند یاری
در راه تو میپویم یاری ز تو میجویم
خالق توئی و باری جز تو که کند یاری
افغان کنم و زاری شاید که تو رحم آری
بر رحم نمی‌یاری جز تو که کند یاری
جانرا بغمت بستم جان را بتو پیوستم
ای منبع غمخواری جز تو که کند یاری
بر خاک درت گریم افزون ز سحاب و یم
گر تو نخری زاری جز تو که کند یاری
از در گهت ای دلدار محروم مرانم زار
گر تو کنیم خواری جز تو که کند یاری
فیض آمده با عصیان دارد طمع غفران
ستاری و غفاری جز تو که کند یاری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی
وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی
اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب
سجود قرب چرا باعث طرب نکنی
شراب عشق ز میخانه الست بکش
وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی
چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند
چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی
اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی
اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز
بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی
از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب
که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی
حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر
که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
دیدم دیدم که معرفت توحید است
دیدم دیدم که رهنمایم دید است
دیدم دیدم که گمرهی تقلید است
دیدم دیدم که دید در تجدید است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش
نعره مستان شنید، باده درآمد به جوش
مدعیی جوش می، دید بپیچید سر
زاری چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش
رند خراباتیش، داد شرابی گران
هر که خورد جرعه‌ای باز نیاید به هوش
مطرب مجلس بساز، پرده ابریشمیت
تا همه بر هم زنیم، پنبه پشمینه پوش
هر که به صبح ازل، جای می ازین می‌کشید
در عرصاتش کشند، روز قیامت به دوش
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۳
اگر هزار گنه بنده‌ای کند نبود
چنان بزرگ که اندک جریمه سرور
ستارگان همه در گرد شند بر گردون
گرفت نیست بران جمع جز که بر مه و خور
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
گل بین که دریدند همه پیرهنش
کردند برهنه بر سر انجمنش
در چوب شکافتند همه پیرهنش
کردند به صد پاره میان چمنش
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پند و دوری از دنیا
قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی
ورای این مکان جاییست عالی، جای توست آنجا
رها کن جنس هستی را، به ترک خود فروشی کن
که در بازار دین خواهند زد بر رویت این کالا
اساس عالم بالا برای تست و تو غافل
تو قدر خود نمی‌دانی که دارای منصب والا
تو از افلاک بالایی نگفتم زیر بالایی
اگر زیر فلک باشد چه باشد زیر تا بالا
کسی بالا بود کارش که از الا گذر یابد
مرو بالا مرو، زیرا که نتوانی شدن بالا
درخت لادوشاخ آمد، یکی شرک و دوم وحدت
بزن بر شاخ وحدت دست و بر شاخ دگر نه پا
به بی تعویذ بسم الله، مرو در شارع وحدت
که در بیدا لا، غولست تا سرمنزل الا
دلت را با غم عشقش به معنی آشنایی ده
که تن را آشنا کردن، نمی‌شاید درین دریا
نه هر کو نعمتی دارد شریف استو عزیز آنکس
که گل در دامن خارست و زر در کیسه خارا
ز کج بینی اگر نقشی، به چشمت زشت می‌آید
تو وقتی راست بین باشی، که بینی زشت را زیبا
به گرد کعبه دل گرد و حجی کن، همه عمره
چه می‌گردی درین بیدا، که پایان نیستش پیدا
چه واجب ساختن خود را وگرنه خانه رحمت
گشاند ستند دردر وی قدم گرمی نهی فرما
ز شرع احمدت راهی است روشن پیش لیکن تو
چه خواهی دید ازین ره چون نداری دیده بینا
تو عین عزت نفس عزیز ار آنچه می‌خواهی
رو از قاف قناعت جو چو عنقا مسکن و ماوا
چو شهباز از پی طعمه مشو پابست قید خود
کزان رو شاه مرغان شد که خود را کرد کم عنقا
نشست باز در دست است و مسند زان کند سینه
ولی مسکین نمی‌بیند که دارد بند را برپا
به هرکاری که خواهی کرد ز اول بر زبان آور
مبارک نام یزدان را تبارک ربنا الاعلی
سخنهای بزرگان را نشان اندر دل و خاطر
که حاصل می‌شود ز انفاس دریا عنبرسارا
سخن فیضی است ربانی بزرگ و خرد چون باران
که بر خاطر همی آید فرود از عالم بالا
سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون باران
بسی در گوش باید کرد، همچون لولولالا
سخن با هرکسی باید به قدر فهم او گفتن
چه دریابند انعام از رموز و نکته و ایما
تو را سرسام جهلست و سخن بیهوده می‌گویی
حکیمی نیست حاذق خود که درمانی کند دردا
علاج علت سرسام عناب است و نیلوفر
تو می‌جویی زخرما و عدس درمان؟ زهی سودا!
چو آتش تیزی و گرمی کنی در هرکسی افتی
همان بهتر که بنشینی ز سر بیرون کنی صفرا
غریق نعمت دنیا دهد جان از پی نانی
چو در دریا ز شوق آب مسکین صاحب استسقا
بامید جوین نانی که حاصل گرددت تا کی
در آتش باشی و دودت رود بر سر تنور آسا؟
به هرجایی که خواهی رفت خواهی خود رزق خود
نخواهد بیش و کم گشتن به جا بلقا و جابلسا
همه وقتی نشاید خورد جام شادی ار وقتی
غمی آید، مخور زان غم که باشد خار با خرما
مراد و کام دنیایی مضر چون زهر مارآمد
ز بهر زهر هر ساعت مرد در کام اژدرها
مکن قصد کسی کز بعد چندین سال در عالم
هنوز امروز بر دارست نقش قاصد دارا
شنیدم ملک دارا گشت دار الملک اسکندر
نه اسکندر بماند نه دارالملک نه دارا
تو را بالای جسم و جان مقامی داده‌اند ای جان
«مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا»
درون اهل عرفان نیست جای دنیی و عقبی
«قدم از هر دو بیرون نه نه اینجا باش نه آنجا»
جاهن صنع صانع را چو غایت نیست، هست امکان
که باشد عالمی دیگر برون زین عالم مینا
بقول «لیس للانسان الا ما سعی» سعیی
همی کن تا شود ماه نوت بدر جهان آرا
اگر چه از « ولو شینا» نمی‌شاید گذر کردن
ولی جهدیت می‌باید به حکم «جاهدوا فینا»
به خود پرداز روزی چند کز اندیشه آتش
نخواهد بود از حسرت به خود پروانه‌وش پروا
تیه حرص پر آهو چو تازی نفس چون سگ را
به صحرای قناعت رو که بی‌آهوست آن صحرا
شب برنایی ار در خواب بودی بود هم عذری
چه خسبی، کز سواد شب بیاض صبح شد پیدا
شکوفه رنگ شد مویت چو سرو آن به که برنایی
به رعنایی که بر پیران نزیبد کسوت دنیا
توان نوری که از خورشید رخشان می‌شود حاصل
ز خاک تیره می‌جویی زهی سر گشته شیدا
ز نفس بد اگر نیکی طمع داری چنان باشد
که از زاغ سیه داری طمع سر سبزی ببغا
صفای باطنت روشن کند چون صبح، مهر دل
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چه می‌داند کسی حال گل اندامان به زیر گل
بگفتی خاک، اگر بودی زبان سوسنش گویا
بدی بر کان تو می‌آید، ز چشم است و زبان و دل
مباش ایمن که روز و شب تو را در خانه‌اند اعدا
مشو بدنام را منکر، نخوانده نامه سرش
که بدنام است و افعال نکو می‌آید از صهبا
من آن را آدمی دانم که دارد سیرت نیکو
مرا چه مصلحت با آن که این گبرست و آن ترسا
«و ما اوتیت» می‌خوانی و می‌گویی: که می‌دانم
علوم غیب اگر هستی علوم غیب را دانا
بگو تا فتنه بر آتش چرا گردیده پروانه؟
بگو تا عاشق خورشید رخشان از چه شد حربا؟
درین دریاز خونخوار قضا ساز از رضا کشتی
بدان کشتی قدم در نه که «بسم الله مجریها»
نجات از رحمت حق جو، نه از احیای غزالی
شفا زودان، نه از قانون طب بوعلی سینا
سلاح از حفظ یزدان کن وگر گوید خلاف آن
حدیثی در غلافت تیغ از وی دم مخور قطعاً
براق فکر را یک شب، به معراج حقیقت ران
به گوش سر زجان بشنو، که «سبحان الذی اسری»
الهی! ما گنه کاریم و از شرم آستین بر رو
کریمی، دامن رحمت بپوشان بر گناه ما
چو دین دادی بده دنیا که چندان خوش نمی‌باشد
هزاران بدره بخشیدن به یک جو کردن استسقا
بیابان است و شب تاریک و ما گمراه و منزل دور
دلیلی نیست غیر از تو خداوندا رهی بنما
مرا توفیق طاعت بخش و خطی ده ز درویشی
چنا خطی که از هردو جهانم باشد استغنا
به بوی رحمت و غفران بدرگاه آمدیم اینک
گنه کار و خجل فاغفر لنا یارب و ارحمنا
سنایی گر مرا دیدی ز ننگ و نام کی گفتن
«مسلمانی ز سلمان پرس و درد دینز بوردردا»
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح دلشاد خاتون
ای عید رخت کعبه دل اهل صفا را
هر لحظه صفایی دگر از روی تو ما را
تو کعبه حسنی و سر زلف تو حرم روح قدس را
در موقف کون تو مفام اهل صفا را
لبیک زنان بر عرفات سر کویت
صد قافله جان منتظر آواز درآرا
در آرزوی زمزم آتش وش لعلت
جان هر نفسی بر لب خشک آمده ما را
امید طواف حرم وصل تو افکند
در وادی غم طایفه بی‌سر و پارا
رو در خم محراب دو ابروی تو کردم
گفتم: مگر آنجا اثری هست دعا را
در سایه محراب نظر کرد دلم دید
ترکان خطایی نسب حور لقا را
فریاد برآورد: که ای قوم که ره داد
سرمست به محراب حرم ترک خطا را!
چشمت به کرشمه نظری کرد که تن زن
بر مست همان به که نگیرد خطا را
زایر، حرم کعبه گزید از پی فردوس
ما کوی تو آن کعبه فردوس نما را
حاجی به طواف حرم کعبه، ملازم
ما طوف کنان بارگاه کعبه بنا را
دلشاد شه، آن سایه یزدان که زرایش
خورشید فلک رفعت خورشید لقا را
سلطان قضا رای قدر قدر، که چون او
سلطان قدر قدر نبوداست قضا را
در عهد اسکندر عدلش نبود بیم
از رخنه یاجوج اجل سد بقا را
با مهر سلیمان قبولش نبود راه
در دایره خطه دل دیو هوا را
از عفت او می‌دهد آن بوی که دیگر
در پرده گل ره نبود باد صبا را
مهر نظر تربیت او بدماند
در ماه دی از شور زمین، مهر گیا را
ای از شرف سجده درگاه تو حاصل!
این تاج مرصع فلک سبز لقا را!
گر آینه تیغ تو گوهر بنماید
رخساره به خون لعل کند کاه ربا را
ور صبح ضمیرت تتق از چهره گشاید
از روی جهان برفکند زلف سیا را
در پرده‌سرای تو کشد زهره به گردن
چنگ طرب مطربه پرده‌سرا را
آنجا که سحاب کرمت سایه بگسترد
بر باد دهد ابر سیه روی گدا را
گر قیمت خاک کف پای تو کند عقل
از گوهر خود نقد کند وجه بها را
هر جا که دلی جسته خلاص از مرض جهل
بنمود اشارات تو قانون شفا را
چون مهر شود چشم و چراغ همه عالم
گر شمع ضمیر تو دهد نور سها را
تا شعر مرا زیور مدح تو شعارست
بر چرخ سخن شعری شعرم شعرا را
منثور شود گوهر منظوم ثریا
در مدح تو چون نظم دهم ورد ثنا را
تا از نفس باد صبا هر سر سالی
دوران کهن تازه کند عهد صبا را
هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ
سرخاب و سفید آب کند روی هوا را
بلبل از سر سوز دهد ساز غزل را
قمری به سر سرو کند راست نوا را
بادا چمن جاه شما خرم و سرسبز!
زان سان که بران رشک برد صحن سما را
تا عید چو نوروز بود غره شادی
هر روز زنو، عید دگر باد شما را
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درموعظه و پند
سرای خانه گیتی که خانه دودراست
در دو اساس اقامت منه که رهگذر است
تو کدخدایی این خانه می‌کنی، غلطی
تو را مقام اقامت به خانه دگر است
مجال عمر تو چندانکه می‌شود کمتر
تو را امید فزون است و حرص بیشتر است
به اسمی و علمی از دو عالمی قانع
اگر چه خود تو برآنی که عالم این قدر است
شود درست عیارت ز آتش فردا
اگر چه کار تو امروز راست همچو زر است
منازل سفرت دور و راه رفتن توست
ولی نه مرکب راهت نه سفره سفر است
ز جهل دامن درکش، به علم دین پیوند
که جهل خار ره دین و علم بارور است
تو فکر تیر و تبر می‌کنی به قصد کسان
مکن که ناوک تیر ضعیف کارگر است
به شرع اگر چه حلال است در مروت نیست
هلاک صید که او نیز چون تو جانور است
چه رحمت و شفقت در دل آید آنکس را
که در دلش همه تیر است و در سرش تبر است
ملک نهاد فقیر از ملک نژاد، به است
به پیش من ملک آن است کو ملک سیر است
سرای و باغ، چو بی کدخدا بخواهد ماند
گل و بنفشه مرست و سر او باغ مرست
مشو ز حادثه ایمن که از فلک تا حشر
روان به ساحل گیتی قوافل حشر است
ز رفتن دگران پند جونه از ناصح
حقیقت سخن این است و غیر آن سمر است
به گردن همه تیغ اجل در آمده است
سبک سری که ز شمشیر مرگ بر حذر است
خدنگ چار پر مرگ باز نتوان داشت
هزار تو اگرت درع و جوشن و سپر است
به پای دار طریق قیام لیل چو شمع
که نور طلعت شمس از کرامت سحر است
تو روزی از در آنکس طلب که هر روزت
به قرص گرم خورشید آسمان وظیفه خوراست
سیاه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
بقای صبح کم آمد چرا که پرده در است
به خاک بر سر و چشم، سیر، به که به پا
که هر کجا که بران پا نهند چشم و سراست
صدت حدیث و خبر بر دل است ازین معنی
ولی دلت همگی زان حدیث بی‌خبر است
چو آفتاب زهر ذره می‌شود لامع
فروغ صبح حجابی که هست در سحر است
تو را ز خاصیت آفتاب چیست خبر
به غیر از آنکه از انوار دیده بهره‌ور است؟
درین سرا چه کسی نیست کز غمی خالی است
به قدر خویش همه کس مقید قدر است
ز سوز سینه لب بحر روز و شب خشک است
ز آب دیده رخ ابر صبح و شام تر است
زنار ناله شنو اشک آتشش بنگر
که خون همی جهد و ظن مبر که آن شرر است
چه شد که باد صبا خاک می‌کند بر سر
برادریش گرامی مگر به خاک در است؟
اگر نه خاک زمین را مصیبتی سنگی است
چراش اینهمه خون‌های لعل در جگر است؟
بیا و یک نظر اعتماد کن در خاک
که خاک تکیه‌گه خسروان معتبر است؟
کنار خاک مقام بتان موی میان
کلاه لاله مثال شهان تا جور است
سری که بر سپر آفتاب می‌سایید
به زیر پای وحوش و سباع بی سپر است
به تخته بند مقید چو قد شمشاد است
به خاک تیره فرو رفته روی چون قمر است
کجا شدند بزرگان نامور امروز؟
نشانشان به جهان در نه نام، نی اثر است
وفا مجوی که این امهات و آبا را
نه مهر مادر بر ما، نه رحمت پدر است
درین پدر شفقت نیست، ورنه کردی رحم
برآنکه گفت اینم خلف ترین پسر است
نجیب دین محمد، محمدبن حسین
که در دیار وجود او به جود مشتهر است
چراغ روشن او تا نشاند باد اجل
به دود کرده سیه دوده ابوالبشر است
ز آب دیده مردم ترست دامن خاک
چنانکه هر طرفش زابگیر بیشتر است
فلک بر آمده زین غم به جامه‌های کبود
جهان تشنه به سوگ بزرگ پر هنر است
کسی که بود برو بر فراز مسند ملک
مدار مملکت امروز بالشش مدر است
پناه ملک زکریا که لطف و قهرش را
طریق عقل و سیاست نتیجه نفع و ضرر است
پناه مملکت او بود درگذشت کنون
امید ملک بدین خواجه ملک سیر است
مدار مرکز اسلام شمس دولت و دین
که اختیار وجود و خلاصه بشر است
ز آسمان خرد انجم معانی را
ضمیر او به شب تار ملک راهبر است
هر آنچه در کفش آمد غریق بخشش گشت
چه شک درین که به دریا درآمدن خطر است
خدایگانا معلوم رای روشن توست
که بی‌وفاست حیات از وفات ناگزر است
بنای خاک بنایی است سخت سست نهاد
سرای عمر سرایی عظیم مختصر است
اگر چه عیش جهان است چو شکر شیرین
و لیک زهر هلاهل سررشته در شکر است
ترا به ملک سعادت قرار چندان باد
که در سرای قرار آن سعید را مقر است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان اویس
شفق آمد چو می و ماه نو عید چو جام
غرض آن است که امشب شب جام است و مدام
کام خمار شد از خنده لبالب چو قدح
که میش می رسد امشب ز لب جام به کام
ساقی آغاز کن اکنون که مه رزوزه گذشت
بزم شام است و در وبزم می عیش انجام
خلد عیش است و درو باده حلال است
حلالروز عیدست و درو روزه حرام است حرام
بر سر کوچه خمار به شهر شوال
خانه ای گیر که بستند در شهر صیام
پخته شد هر که به خام خم خمار رسید
تو بدین پخته اگر در نرسی باشی خام
شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود
که جهانی همه روزش نگران بود ز بام
مه پریرار علم افروخت به خاور در صبح
دوش دیدند پی نعل براقش در شام
چرخ با مشعل صبحی به در شاه آمد
جهت تهنیت عید و پی رسم سلام
ای سر زلف تنو را در شکن حلقه دام
از هوا طایر روح آمده با طوق حمام
تا به گرد لب لعلت خط مشکین بدمید
روشنم شد که شرابیست لبت مشک ختام
دهنت پسته شورست لبت تنگ شکر
من فدای تو و آن پسته شکر بادام
سرو زد لاف که زیبا قدم و بیش قدم
گو قدم پیش نه و پیش قدم خوش بخرام
چشم ماشکل قد چست تو بیند هموار
دل مادام سر زلف تو خواهد مادام
همه خواهند دوا از تو من خواهم درد
دانه جویند بدین در همه مرغان مادام
سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت
نا گه از گوشه ای آمد که گذارد پیغام
چون میان من و تو هیچ نمی گنجد موی
خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام
با خیال لب لعلت مژهام غرق عرق
با هوای گل رویت خردم مست مدام
بر وصلت دگری می خورد و من غم عشق
که بر وصل تو خاص است و غم عشق تو عام
من به خون جگرم عشق تو پرورده چرا
دگری خوش کند از نافه مشک تو مشام
دارم امید که اگر مهر توام کردا سیر
کند آزاد مرا داور خورشید غلام
مظهر صبح ظفر مهر ذکا ابر حیا
منع بهر کرم روی جهان پشت انام
سایه لطف خداوند جهان شیخ اویس
مردم دیده دین پشت و پناه اسلام
آنکه بر عزم طواف در او می بندند
هفت اجرام سپهر از پی طاعت احرام
آفتابی که چو در رزم زند دست به تیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام
هم ز طیب نفسش بزم ملک غالیه بوی
هم ز گرد سپش روی فلک غالیه فام
کار دین از روش رایت او یافت قرار
عقد ملک از گهر خنجرش آمد به نظام
تا زدیوان رضایش نستاند امضا
اختران را نبود هیچ نفاذ احکام
ابر می خواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش : آب خود ای ابر مبر پیش لثام
با وجود کفش از بحر عطامی طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم زکرام
ای زیمن اثر طالع فر خنده تو
پنج نوبت زده در هفت ولایت بهرام
حد قدرت به تصور نتوان دانستن
که کسی عرصه افلاک نپیمود به گام
در وجود ار نگرد خشمت ازین پس نبود
آسمان را حرکت جرم زمین راآرام
جام احسان تو چون خنده زند در مجلس
گه کند ناله و گه گریه ز دستت نمام
می رود راه خلاف تو و می ماند خصم
به شغالی که رود پنجه زند با ضرغام
هر کجا موکب عزمت حرکت کرد کند
کره خاک به یکبارگی از جای قیام
باد عزمت ندمد بی نفحات نصرت
ابر کلکت نبود بی رشحات انعام
بی هوای تو چنان است چو بی آب نبات
بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام
نسپرند سر کوی جلالت افکار
نرسیدند به سر حد کمالت اوهام
چرخ هر دایره ماه که بنیاد نهاد
جز به تدبیر ضمیر تو نکردند تمام
به خطا راند زبان تیغ به عهدت زان گشت
حد بر او واجب و محبوس ابد شد به نیام
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه ازآن بیم نهد بر اندام
خواستم رای تو را خواند به خورشید خرد
گفت خورشید به عهدش به کیان است و کدام
این همه ساله کند بزم و عطا با هر کس
وان به یک ماه دهد قرصی و آن نیز به وام
منهی صیت تو از غیرت دین پروریت
گر کند پرده نشینان فلک را اعلام
شمسه پرده افلاک چو خاتون هلال
بر نیاید پس ازین بی تتق شام ببام
تا چو ماه علم شاه شود هر سر ماه
ماه نو ماهچه قبه این سبز خیام
خیمه جاه تو را حد زمان باد اطناب
وان طنابش همه پیوسته به اوتاد دوام
عید میمون تو را باد همه قدر لیال
روز اقبال تو را باد همه عید ایام
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح سلطان اویس
نقره ی خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان در افکن
خسرو چین می کند بر اشهب زرین ستام
تا به شام اندر عقیب لشکر شتاختن
هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو
سعی کن تا کام گلگون را بر آری از دهن
چشمه ای بر قله ی کوهسار مشرق جوش زد
ای پسر سیراب گردان قله را از حوض دن
چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه
باز می بینم که هستش چشم اختر غمزه
باد پای عمر سر کش تند وناخوش می رود
دست وپایش را شکالی ساز از مشکین رسند
گر رگر دان هان کمیتت را که می گیرد سبق
اشهب مشکین دم خاور در آهوی ختن
صبح شب رنگ سیا وش را سر افسار بتاب
بر گرفت از سر به جایش بست رخش تهمتن
سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جعل
زین زرین بر نهاد از بحر جمشید زمن
شهسوار ابلق دور زمان سلطان اویس
آفتاب آسمان ملک ظل ذو المنن
گوشه ی نعل براقش حلقه ی گوش فلک
ابغر سم سمندش سر مه ی چشم پرند
نه سپهر آورد زیر په سهند همتش
دم نزند از سبز ه در مرغزار پر سمن
هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را
پایگه کوه سر فرود آرد به خضرای دمن
با محیط دست در پایش جواد او چرا
ابرش ابر آب خور سازد ز دریای عدن
در صفات مرکب صر صر تک جمشید عهد
می نم تضمین دو بیت از سحر بیت خویشتن
ملک را امید فتح از چرخ باید قطع کرد
چشم بر گرد سمند شاه باید داشتن
زان که هیچ از دست وپای ابلق شام وسحر
بر نمی خیزد به غیر از گرد آشوب .فتن
که سیاس مر کبانت سایش پنجم رواق
وای غلام آستانت خسرو و زرین مجن
گر براق برق را بر سر کن حکمت لجام
هیچ نتواند زجا جستن دگر برق یمن
با در دستت زمام آسمان تا آفتاب
هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۴ - قطعه
شب دوشین بت نوشین لب من
چو می کرد از برم عزم جدایی
بدان تاریکی اش در برگرفتم
چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
چو آخر داشتی با آشنایان
سر بیگانگی و بیوفایی ،
میان آشنایان روز اول
چه بودی گر نبودی آشنایی
ملک بوسید پای یار مهوش
سبک از آب زد نقشی بر اتش
برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش
به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:
به وقت صبح کآن خورشید بد مهر
روانه گشت و می شد در عماری
نقاب عنبرین از لاله برداشت
ز سنبل برگ سوسن کرد عاری
به نرگس کرد سوی من اشارت
که چون تو بیش از این فرصت نداری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیه من عراری
چمان شد بر لب آب آن سهی سرو
به جای آب ، یوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز چاه مصر شد تا چاه کنعان
چنین باشد مدار چرخ گردان
چو خورشید بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستس به بالا
صباحی گشت تاری روز جمشید
که رفتش بر سر دیوار خورشید
پریشان از جفای گردش دهر
ز پای قلعه سر بنهاد در شهر
ز هر جنسی متاعی کرد پیدا
ز لعل و گوهر و دیبای زیبا
به مهراب جهان گردیده بسپرد
که: «پیش افسر این می بایدت برد
به افسر گو که این دیبا و گوهر
ز چین بهرم فرستادست مادر
اگر چه نیست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخی کردم این کار»
بر افسر شد آن صورتگر چین
ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین
سخن در درج گوهر درج می کرد
حکایت را به گوهر خرج می کرد
به هر دیبا حدیثی نغز می گفت
به تحسین در زه در گوش می سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن یک به یک در پیش افسر
ز هر جنسی برای افسر آورد
برش هر روز نقدی دیگر آورد
کنیزان را زر و پیرایه بخشید
به لالایان لؤلؤ مایه بخشید
شدی مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندی از هر نوع با او
دمی گفتی صفات حسن جمشید
رسانیدی سخن را تا به خورشید
گه از قیصر گه از فغفور گفتی
گه از نزدیک و گه از دور گفتی
چنان با مهر مهراب اندر آمیخت
که طوق شوق او در گردن آویخت
شبی در خوشی ترین وقتی و حالی
به افسر گفت: «من دارم سوالی
ز خورشی آن مه تابان چه دیدی
کزو یکبارگی دوری گزیدی؟
بود فرزند مقبل دیده را نور
نشاید کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعی تو در کنجی نشانی
کجا یابی فروغ شادمانی ؟
چنان شمعی کسی بی نور دارد؟
چنان روحی کس از خود دور دارد؟
چو خورشید تو باشد در چه غم
به دیدار که خواهی دید عالم؟
پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان
چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: «ای جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر
ولیکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست
ولی یک ذره در رویش حیا نیست
به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد
بنامیزد سهی سرویست آزاد
هوای دل سرش را داده بر باد
نگاری دلکش است از دست رفته
شکاری سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشید و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آید بانگ بلبل
برآشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائی کشد کار
نهد راز دلش بر روی بازار
نماند در جوانی رنگ و بویش
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کما تعیشون تموتون وکما تموتون تحشرون
تو اگر نیک نیکی اربدبد
بدونیک تو باتو باشد خود
چون بدی‌، پس بدان که بیخردی
که خرد نیست رهنمون بدی
هر که پروردهٔ خرد باشد
کی درو فعل دیو و دد باشد
هر که را عز آن جهان باید
دامن دل به بد نیالاید
گر کند عقل نیکی‌ات تلقین
پس تو و بارگاه علیین
وگرت دیو رهنمای بود
اسفل السافلینت جای بود
ددی تو زناسپاسی توست‌
بدی تو زناشناسی توست
گر شعارت بود سپاس و شناس
این ندا آید «ا‌نت خیرالناس‌»
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
انما اموالکم واولادکم فتنه
چه کنی عیش با زن و فرزند؟
ببر از جمله دل‌، بدو پیوند!
چه نشینی میان قومی دون‌؟
چه بری سر، زبند شرع برون‌؟
ای ستم کرده بر تو شیطانت
مانده در ظلمت سقر جانت
تا زشیطان خود شوی ایمن
شرع را شحنهٔ ولایت کن
گر شریعت شعار خودسازی
روز محشر کنی سرفرازی
هر که بد کرد زود کیفر برد
وآنگه بی شرع زیست کافر مرد
گرنه‌ای هرزه گرد و دیوانه
تاکی این ترهات و افسانه
شعر بگذار و گرد شرع درآی
که شریعت رساندت به خدای
بند بر قالب طبیعت نه
پای بر منهج شریعت نه
لقمه از سفرهٔ طریقت خور
می‌زخمخانهٔ حقیقت خور
یا خضر شو گذر به دربا کن
یا چو عیسی سفر به بالا کن
زآن سوی چرخ تکیه جای طلب
برتر از عقل‌، رهنمای طلب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و ان علیک لعنتی الی یوم الدین‌
تا توانی به گرد کبر مگرد
با عزازیل بین که کبر چه کرد؟
آب طاعت برید از جویش
نیل لعنت کشید بر رویش
بود آدم که کرد یک عصیان
روز و شب «ربنا ظلمنا» خوان
چون بیفزود قدر و عزت او
داد «ثم اجتباه» خلعت او
هرکه خود را فکند بر در او
در دو عالم عزیز شد بر او
خویشتن را شناس ای نادان
تا مشرف شوی چو عقل و چوجان
اندرین ره که راه مردانست
هر که خو‌د فکند مر‌د آنست
آنکه او نیست‌گشت‌، هستش دان
آنکه خو‌د دید، بت پرستش دان
بی‌خبر زان جهان و مست یکیست
خویشتن بین و بت پرست‌یکیسب
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه تربیت خودی را سه مراحل است مرحلهٔ اول را اطاعت و مرحلهٔ دوم را ضبط نفس، و مرحله سوم را نیابت الهی نامیده اند: «مرحلهٔ اول اطاعت»
خدمت و محنت شعار اشتر است
صبر و استقلال کار اشتر است
گام او در راه کم غوغا ستی
کاروان را زورق صحرا ستی
نقش پایش قسمت هر بیشه ئی
کم خور و کم خواب و محنت پیشه ئی
مست زیر بار محمل می رود
پای کوبان سوی منزل می رود
سر خوش از کیفیت رفتار خویش
در سفر صابر تر از اسوار خویش
تو هم از بار فرائض سر متاب
بر خوری از «عنده حسن المآب»
در اطاعت کوش ای غفلت شعار
می شود از جبر پیدا اختیار
ناکس از فرمان پذیری کس شود
آتش ار باشد ز طغیان خس شود
هر که تسخیر مه و پروین کند
خویش را زنجیری آئین کند
باد را زندان گل خوشبو کند
قید بو را نافه ی آهو کند
می زند اختر سوی منزل قدم
پیش آئینی سر تسلیم خم
سبزه بر دین نمو روئیده است
پایمال از ترک آن گردیده است
لاله پیهم سوختن قانون او
بر جهد اندر رگ او خون او
قطره ها دریاست از آئین وصل
ذره ها صحراست از آئین وصل
باطن هر شی ز آئینی قوی
تو چرا غافل ازین سامان روی
باز ای آزاد دستور قدیم
زینت پا کن همان زنجیر سیم
شکوه سنج سختی آئین مشو
از حدود مصطفی بیرون مرو
«مرحله دوم ضبط نفس»
نفس تو مثل شتر خود پرور است
خود پرست و خود سوار و خود سر است
مرد شو آور زمام او بکف
تا شوی گوهر اگر باشی خزف
هر که بر خود نیست فرمانش روان
می شود فرمان پذیر از دیگران
طرح تعمیر تو از گل ریختند
با محبت خوف را آمیختند
خوف دنیا ، خوف عقبی ، خوف جان
خوف آلام زمین و آسمان
حب مال و دولت و حب وطن
حب خویش و اقربا و حب زن
امتزاج ماء و طین تن پرور است
کشته ی فحشا هلاک منکر است
تا عصائی لا اله داری بدست
هر طلسم خوف را خواهی شکست
هر که حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سنیهٔ او راه نیست
خاطرش مرعوب غیر الله نیست
هر که در اقلیم لا آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
می کند از ماسوی قطع نظر
می نهد ساطور بر حلق پسر
با یکی مثل هجوم لشکر است
جان بچشم او ز باد ارزان تر است
لا اله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغی و منکر است
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خیبر تن پروری را بشکند
مؤمنان را فطرت افروز است حج
هجرت آموز و وطن سوزست حج
طاعتی سرمایه ی جمعیتی
ربط اوراق کتاب ملتی
حب دولت را فنا سازد زکوة
هم مساوات آشنا سازد زکوة
دل ز «حتی تنفقوا» محکم کند
زر فزاید الفت زر کم کند
این همه اسباب استحکام تست
پخته ی محکم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد یًا قوی»
تا سوار اشتر خاکی شوی
«مرحله سوم نیابت الهی»
گر شتر بانی جهانبانی کنی
زیب سر تاج سلیمانی کنی
تا جهان باشد جهان آرا شوی
تاجدار ملک «لایبلی» شوی
نایب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوش است
نایب حق همچو جان عالم است
هستی او ظل اسم اعظم است
از رموز جزو و کل آگه بود
در جهان قائم بامرالله بود
خیمه چون در وسعت عالم زند
این بساط کهنه را برهم زند
فطرتش معمور و می خواهد نمود
عالمی دیگر بیارد در وجود
صد جهان مثل جهان جزو وکل
روید از کشت خیال او چو گل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بیرون کند اصنام را
نغمه زا تار دل از مضراب او
بهر حق بیداری او خواب او
شیب را آموزد آهنگ شباب
می دهد هر چیز را رنگ شباب
نوع انسان را بشیر و هم نذیر
هم سپاهی هم سپهگر هم امیر
مدعای «علم الاسما» ستی
سر «سبحان الذی اسرا» ستی
از عصا دست سفیدش محکم است
قدرت کامل بعلمش توأم است
چون عنا گیرد بدست آن شهسوار
تیز تر گردد سمند روزگار
خشک سازد هیبت او نیل را
می برد از مصر اسرائیل را
از قم او خیزد اندر گور تن
مرده جانها چون صنوبر در چمن
ذات او توجیه ذات عالم است
از جلال او نجات عالم است
ذره خورشید آشنا از سایه اش
قیمت هستی گران از مایه اش
زندگی بخشد ز اعجاز عمل
می کند تجدید انداز عمل
جلوه ها خیزد ز نقش پای او
صد کلیم آواره ی سینای او
زندگی را می کند تفسیر نو
می دهد این خواب را تعبیر نو
هستئی مکنون او راز حیات
نغمه ی نشینده ی ساز حیات
طبع مضمون بند فطرت خون شود
تا دو بیت ذات او موزون شود
مشت خاک ما سر گردون رسید
زین غبار آن شهسوار آید پدید
خفته در خاکستر امروز ما
شعله ی فردای عالم سوز ما
غنچه ی ما گلستان در دامن است
چشم ما از صبح فردا روشن است
ای سوار اشهب دوران بیا
ای فروغ دیده ی امکان بیا
رونق هنگامه ی ایجاد شو
در سواد دیده ها آباد شو
شورش اقوام را خاموش کن
نغمه ی خود را بهشت گوش کن
خیز و قانون اخوت ساز ده
جام صهبای محبت باز ده
باز در عالم بیار ایام صلح
جنگجویان را بده پیغام صلح
نوع انسان مزرع و تو حاصلی
کاروان زندگی را منزلی
ریخت از جور خزان برگ شجر
چون بهاران بر ریاض ما گذر
سجده های طفلک و برنا و پیر
از جبین شرمسار ما بگیر
از وجود تو سرافرازیم ما
پس بسوز این جهان سازیم ما
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه مقصد حیات مسلم ، اعلای کلمة الله است و جهاد ، اگر محرک آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است
قلب را از صبغة الله رنگ ده
عشق را ناموس و نام و ننگ ده
طبع مسلم از محبت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد کافر است
تابع حق دیدنش نا دیدنش
خوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنش
در رضایش مرضی حق گم شود
«این سخن کی باور مردم شود»
خیمه در میدان الا الله زدست
در جهان شاهد علی الناس آمدست
شاهد حالش نبی انس و جان
شاهدی صادق ترین شاهدان
قال را بگذار و باب حال زن
نور حق بر ظلمت اعمال زن
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قرب حق از هر عمل مقصود دار
تا ز تو گردد جلالش آشکار
صلح ، شر گردد چو مقصود است غیر
گر خدا باشد غرض جنگ است خیر
گر نگردد حق ز تیغ ما بلند
جنگ باشد قوم را ناارجمند
حضرت شیخ میانمیر ولی
هر خفی از نور جان او جلی
بر طریق مصطفی محکم پئی
نغمه ی عشق و محبت را نئی
تربتش ایمان خاک شهر ما
مشعل نور هدایت بهر ما
بر در او جبه فرسا آسمان
از مریدانش شه هندوستان
شاه تخم حرص در دل کاشتی
قصد تسخیر ممالک داشتی
از هوس آتش بجان افروختی
تیغ را «هل من مزید» آموختی
در دکن هنگامه ها بسیار بود
لشکرش در عرصه ی پیکار بود
رفت پیش شیخ گردون پایه ئی
تا بگیرد از دعا سرمایه ئی
مسلم از دنیا سوی حق رم کند
از دعا تدبیر را محکم کند
شیخ از گفتار شه خاموش ماند
بزم درویشان سراپا گوش ماند
تا مریدی سکه سیمین بدست
لب گشود و مهر خاموشی شکست
گفت این نذر حقیر از من پذیر
ای ز حق آوارگان را دستگیر
غوطه ها زد در خوی محنت تنم
تا گره زد درهمی را دامنم
گفت شیخ این زر حق سلطان ماست
آنکه در پیراهن شاهی گداست
حکمران مهر و ماه و انجم است
شاه ما مفلس ترین مردم است
دیده بر خوان اجانب دوخت است
آتش جوعش جهانی سوخت است
قحط و طاعون تابع شمشیر او
عالمی ویرانه از تعمیر او
خلق در فریاد از ناداریش
از تهیدستی ضعیف آزاریش
سطوتش اهل جهان را دشمن است
نوع انسان کاروان ، او رهزن است
از خیال خود فریب و فکر خام
می کند تاراج را تسخیر نام
عسکر شاهی و افواج غنیم
هر دو از شمشیر جوع او دو نیم
آتش جان گدا جوع گداست
جوع سلطان ملک و ملت را فناست
هر که خنجر بهر غیر الله کشید
تیغ او در سینه ی او آرمید
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
رموز بیخودی
جهد کن در بیخودی خود را بیاب
زود تر والله اعلم بالصواب
مولانای روم
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه در زمانه انحطاط تقلید از اجتهاد اولی تر است
عهد حاضر فتنه ها زیر سر است
طبع ناپروای او آفت گر است
بزم اقوام کهن برهم ازو
شاخسار زندگی بی نم ازو
جلوه اش ما را ز ما بیگانه کرد
ساز ما را از نوا بیگانه کرد
از دل ما آتش دیرینه برد
نور و نار لااله از سینه برد
مضمحل گردد چو تقویم حیات
ملت از تقلید می گیرد ثبات
راه آبا رو که این جمعیت است
معنی تقلید ضبط ملت است
در خزان ای بی نصیب از برگ و بار
از شجر مگسل به امید بهار
بحر گم کردی زیان اندیش باش
حافظ جوی کم آب خویش باش
شاید از سیل قهستان برخوری
باز در آغوش طوفان پروری
پیکرت دارد اگر جان بصیر
عبرت از احوال اسرائیل گیر
گرم و سرد روزگار او نگر
سختی جان نزار او نگر
خون گران سیر است در رگهای او
سنگ صد دهلیز و یک سیمای او
پنجه ی گردون چو انگورش فشرد
یادگار موسی و هارون نمرد
از نوای آتشینش رفت سوز
لیکن اندر سینه دم دارد هنوز
زانکه چون جمعیتش ازهم شکست
جز براه رفتگان محمل نبست
ای پریشان محفل دیرینه ات
مرد شمع زندگی در سینه ات
نقش بر دل معنی توحید کن
چاره ی کار خود از تقلید کن
اجتهاد اندر زمان انحطاط
قوم را برهم همی پیچد بساط
ز اجتهاد عالمان کم نظر
اقتدا بر رفتگان محفوظ تر
عقل آبایت هوس فرسوده نیست
کار پاکان از غرض آلوده نیست
فکر شان ریسد همی باریک تر
ورعشان با مصطفی نزدیک تر
ذوق جعفر کاوش رازی نماند
آبروی ملت تازی نماند
تنگ بر ما رهگذار دین شد است
هر لئیمی راز دار دین شد است
ای که از اسرار دین بیگانه ئی
با یک آئین ساز اگر فرزانه ئی
من شنیدستم ز نباض حیات
اختلاف تست مقراض حیات
از یک آئینی مسلمان زنده است
پیکر ملت ز قرآن زنده است
ما همه خاک و دل آگاه اوست
اعتصامش کن که حبل الله اوست
چون گهر در رشته ی او سفته شو
ورنه مانند غبار آشفته شو