عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس موبد را
چو بشنید این سخن ویس دلارای
چو سرو بوستانی جست از جای
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
دل تو پیشه کرده بردباری
کف تو پیشه کرده در باری
ترا دادست یزدان هر چه باید
هنرهایی که اورنگت فزاید
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
توی فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
به همت آسمان نامداری
به دولت آفتاب کامگاری
خجسته نام چون خورشید تابان
رونده حکم چون تقدیر یزدان
خداوندا تو خود دانی که گردون
کند هر ساعتی لونی دگرگون
کنشهایی کزو بینیم هموار
بدو بر حکم و بر فرمان دادار
خدا او را به اندازه براندست
کم و بیشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سربسر یکسان نهد گام
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهی و بتری در ما سرشتست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته
درین گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز
آگر پاکست طبعم یا پلیدست
چنانست او که یزدان آفریدست
چو از آغاز گشتم آفریده
بدان آندازه گشتم پروریده
چو یزدان مر ترا پیروز کردست
مگر جان مرا بد روز کردست
من از خوبی و زشتی بی گناهم
کجا من خویشتر را بد نخواهم
نه من گفتی که نپذیرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختی آفریدند
چنان کز بهر خواری پروریدند
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
همیشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزی که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادی بر روانم
مرا چه چاره چون بختم چنینست
تو گویی چرخ با جانم به کینست
ز گمراهی دلم همرنگ نیلست
همانا غول بختم را دلیلست
کنون از جان خود گشتی چنان سیر
که خواهم خویشتن را خوردهء شیر
به ناخن پردهء دل را بدرم
به دندان رشتهء جان را ببرم
نه دل باید مرا زین بیش نه جان
که خورد تیمار و دردم هست ازیشان
نه اندر دل مرا روزی وزد باد
نه جان اندر تنم روزی شود شاد
چو کار من چنین آشفته ماندست
همیشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدین سان مهربانی
کزو دردست و ننگ جاودانی
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
بدین سختی چه باید مهر کاری
بدین خواری چه باید دوستداری
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم یکباره در گیتی علامت
دری در جان تاریکم گشادند
چراغی اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنایی
خرد از جان من جست آشنایی
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پایان
نیاید جز هلاک هر دو گیهان
مثال مهر همچون ژرف دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر تا جاودان در وی نشینم
بدو دیده کنارش را نبینم
اگر جان هزاران نوح دارم
یکی جان را ازو بیرون نیارم
چرا با جان بیچاره ستیزم
چرا بیهوده خون خویش ریزم
چرا از تو نصیحت نه پذیرم
چرا راه سلاممت بر نگیرم
اگر بینی ز من دیگر تباهی
بکن با من ز کینه هرچه خواهی
اگر رامین ازین پس شیر گردد
نپندارم که بر من چیر گردد
اگر بادست بویمن نیابد
گذر بر بام و کوی من نیابد
اگر جادوست از کارم بماند
و گر کیدست از چارم بماند
پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان
که هرگز نشکنم این عهد و پیمان
اگر کار پرستش را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
دلت خشنود کن یک بار دیگر
کزین پس با تو باشم همچو شکر
همانا گر دهانم را ببویی
ازو آیدت بوی راستگویی
شهنشه چشم و رویش را ببوسید
که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید
دگر باره نوازشها نمودش
به نیکو و ستایش بر فزودش
ز یکدیگار جدا گشتند خرم
میان دل شکسته لشکر غم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس
چو خواهد بود روز برف و باران
پدید آید نشان از بابدادان
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد
چو فُرقت خواهد افگندن زامانه
پدید آرد ز پیش او را بهانه
کرا خواهد گرفتن تن به فرجام
ز پیش تب شکستن گیرد اندام
چو رامین سیر گشت از رنج دیدن
شب و روز از پی جانان دویدن
به دامی او فتادن هر زمانی
شنیدن سرزنش از هر زبانی
به شاهنشاه پیغامی فرستاد
که خواهم شد به بوم ماه آباد
تنم را دردمندی می گدازد
بود کم آن هوا بهتر بسازد
همی خواهم ز شاهنشاه موبد
که من باشم در آن کشور سپهبد
مگر یابم نشان تندر ستی
رها گردد تنم از رنج و سستی
به دشت و کوه بر من چند گاهی
بجویم خوشترین نخچیر گاهی
گهی گیرم بیوزان غرم و آهو
گهی گیرم به بازان کبغ و تیهو
گوزن کوهی از کوه اندر آرم
به هامون یوز را بروی گمارم
تذروان را به بازان ازمایم
سگان را نیز بر غرمان گشایم
هر آن گاهی که فرماید شهنشاه
به چشم و سر دوان آیم به درگاه
خوش آمد شاه را پیغام رامین
بداد از پادشاهی کام رامین
ری و گرگان و کوهستان بدو داد
به شاهی مهر و منشورش فرستاد
چو رامین خیمه بیرون زد به شاهی
ز ناگه مرد بی ره گشت راهی
به پیش ویس شد کاو را ببیند
چو او را دیده باشد بر نشیند
چو پیش ویس شد بر تخت بنشست
بر افشاند آن بت خندان برو دست
بگفت از جای شاهنشاه بر خیر
چو که باشی ز جای مه بپرهیز
ترا بر جای شاهنشاه نشستن
چنان باشد که گاه او بجستن
تترا این کار جستن سخت زو دست
مگر این راه بد دیوت نمودست
ز پیش وی دژم بر خاست رامین
کننده زیر لب بر بخت نفرین
همی گفت ای دل نادان و ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خاست
ز مهر ویس چندان رنج دیدی
کنون بنگر که از وی چه شنیدی
مبادا کس که از زن مهر جوید
که از شوره بیابان گل نروید
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیموند فزونتر
بپیمودم دم خر چند گاهی
گرفتم بر هوای دیو راهی
سپاس از ایزد دادار دارم
که اکنون چشم و دل بیدار دارم
هنر را باز دانستم ز آهو
همیدون زشت را از نغز و نیکو
چرا بیهوده گم کردم جوانی
چرا بر باد دادم زندگانی
دریغا آن گذشته روزگارم
دریغا آن دل امیدوارم
به دست خود گلوی خود بریدن
به از بیغارهء ناکس شنیدن
سرایی کاو ز فال شوم بنمود
بهل تا هر چه ویران تر شود زود
جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه
چنین بیغاره از بهر بریدن
به صد گوهر ببایستم خریدن
به هنگام آمد این بیغارهء سرد
که باری زو دلم را سرد تر کرد
چو من زو دل همی خواهم بریدن
چرا نالم ز بیغاره شنیدن
کنون کم داد دولت رایگانی
گریز ای دل ز سختی تا توانی
گریز ای دل ز آسیب زمانه
گریز ای دل ز ننگ جاودانه
دلا بگریز تا خونم نریزی
گر اکنون نه گریزی کی گریزی
درین اندیشه مانده رام را دل
چو ریشه بود آگنده به پلپل
سمنبر ویس چون او را دژم دید
دل خود را پر از پیکان غم دید
پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار
کز آن گفتار شد رامین دل آزار
ز گنج شاهوار آورد بیرون
به زر کرده صد و سی تخت مدهون
دریشان جامهای بستی رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگر گونه نگاری
به خوبی هر یکی چون بخت رامین
فرستاد آن همه زی تخت رامین
پس او را جامها پوشید شهوار
قبای لاکه گون و لعل دستار
به نقش لعل در وی بافته زر
چو روی بیدل و رخسار دلبر
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به تنها هر دوان در باغ رفتند
زمانی خرمی کردند و بازی
بپیچیده به هم هر دو نیازی
ز رنگ روی ایشان باغ رنگین
ز بوی زلف ایشان باد مشکین
گه از پیوند و بازی هر دو خندان
گه از درد جدایی هر دو گریان
سمنبر ویس کرده دیده خونبار
رخان هم رنگ خون آلوده دینار
عقیق دو لبس پیروز گشته
جهان بر حال او دلسوز گشته
یکی چشم و هزار ابر گهربار
یکی جان و هزاران گونه تیمار
به مشک آلوده فندق گل شخوده
ز خون آلوده نرگس دُر نموده
همی گفت ای گرامی بی وفا یار
چرا روزم کنی همچون شب تار
نه این گفتی مرا روز نخستین
نه این بستی تو با من عهد پیشین
هنوز از مهر ما خود چند رفتست
که دلت از مهر ما سیری گرفتست
همان ویسم همان خورشید پیکر
همان سرو سهی و یاسمین بر
بجز مهر و وفا از من چه دیدی
که یکباره دل از مهرم بریدی
اگر مهر نُوت گشتست پیدا
کهن مهر مرا مفگن به دریا
مکن رامین جفای هجر با من
مکن رامین مرا با کام دشمن
مکن رامین که باز ایی پشیمان
گسسته دوستی بشکسته پیمان
چو روی خویش از پیشم بتابی
به جان دیدار من جویی نیابی
به دل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی
کنون گرگی و آنگه میش باشی
وزین عُجب و منی درویش باشی
چو زیر چنگ پیش من بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی
ز من بینی همین غم کز تو دیدی
چشی از من همین کز تو چشیدی
همین گُشی کنم با تو همین ناز
به نیک و بد مکافاتت کنم باز
جوابش داد رامین سخن دان
که از راز من آگاهست یزدان
همی دانی که از تو نا شکیبم
و لیک از دشمنانت با نهیبم
جهان از بهر تو شد دشمن من
ز من بیزار شد پیراهم من
پلنگ من شدست آهو به صحرا
نهنگ من شدست ماهی به دریا
نتابد مهر بر من جز به خواری
نبارد ابر بر من جز به زاری
ز بس بیغاره کز مردم شنیدم
قیامت را درین گیتی بدیدم
همی ترسم ز دلخواهان و یاران
چنان کز دشمنان و کینه داران
ز دست هر که گیرم شربتی آب
همی ترسم که آن زهری بود ناب
به خواب اندر همه شمشیر بینم
پلنگ و اژدها و شیر بینم
همی ترسم که شاهنشاه پنهان
به یک نیرنگ بستاند ز من جان
هر آن گاهی که خود جانم نباشد
به گیتی چون تو جانانم نباشد
هر آن گاهی که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم
چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان
و با چان در بر من چون تو جانان
پس آن بهتر که جان بر جای دارم
به جان مهر ترا بر پای داری
به گیتی نیز شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
چه باشد گر بود سالی جدایی
وزان پس جاودانه آشنایی
جهان را چند گونه رنگ و بندست
که ناند باز کاو را بند چندست
چه ذ٣نی کز پس تیره جدایی
چه مایه بود خواهد روشنایی
اگر چه دردمند روزگارم
به درمانش همی امید دارم
اگر چه مستمند سال و ماهم
امید از روز پیروزی نکاهم
خدای ما که با عدلست و دادستن
همه کس را چنین آمید دادستن
که روز رنج و سختی در گذاریم
پس اورا ناز و شادی درپس آریم
مرا تا جن بود اومید باشد
که روزی جفت من خورشید باشد
توی خورشید و تا رویت نباشد
جهانم جز چنان مویت نباشد
پس سختی بدیدم از زمانه
مر آن را پاک مهر تو بهانه
چنان دانم که این سختی پسینست
دلم زین پس به شادی بر یقینست
گشاده آنگاهی گردد همه کار
که سختی بیش آرد بند و مسمار
گشاید باد چشم نوبهاران
چو بندد برف راه کوهساران
سمنبر ویس گفت آری چنینست
و لیکن بخت من با من به کینست
نپندارم که چون یارم رباید
دگر ره روی او یا من نماید
ازان ترسم که تو روزی به گوراب
ببینی دختری چون دُر خوشاب
به بالا سرو و سروش یاسمن بر
به جهره ماه و ماهش مشک پرور
پس آزرم وفای من نداری
دل بی مهر خویش او را سفاری
نگر تا نگذری هر گز به گوراب
که آنجا دل همی گردد چو دولاب
ز بس خوبان و مهرویان که بینی
ندانی زان کدامین بر گزینی
چو روی خویش مردم را نمایند
بهروی و موی زیبا دل ربایند
چنان چون باد هنگام بهاران
رباید برگ گل از شاخساران
بگیرندت به زلف و چشم جادو
چو گیرد شیر گور و یوز آهو
اگر داری هزاران دل چو سندان
بمانی بی دل از دیدار ایشان
و گر تو پیشهداری دیو بستن
ندانی خود ازیشان باز رستن
جهان افروز رامین گفت افر ماه
بیاید گرد من گردد یکی ماه
سهیلش یاره باشد تاج خورشید
سماکش عقد باشد طوق ناهید
همه گفتار او باشد به فرهنگ
همه کردار او باشد به نیرنگ
لبانش نوش باشد بوسه دارو
رخانش فتنه باشد چشم جادو
دهد دیدنش پیران را جوانی
لبانش مردگان را زندگانی
به جان تو که مهر تو نکاهم
به جای مهر تو مهری نخواهم
ز بهر تو مرا دایه فزونتر
ز ماهی با چنان اورنگ و زیور
پس آنگه یکدگر را بوسه دادند
هزاران بار رخ بر رخ نهادند
دو چشم خویش خونین رود کردند
چو یکدگر همی پدرود کردند
چو آه حسرت از دل بر کشیدند
به گردون بر همی آذر کشیدند
چو سیل فرقت از دیده براندند
به دست اندر همی گوهر فشاندند
هوا دوزخ شد از بس آه ایشان
زمین از اشکشان دریای عمان
دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند
میان دوزخ و دریا بماندند
چو رامین بر نشست و رخت بر داشت
ز روی صبر ویسه پرده بر داشت
قصا از قامت ویسه کمان ساخت
که رامین را چو تیر از وی بینداخت
شده رامین چو تیری دور پر تاب
کمان بر جای و تیر آلوده خوناب
همی نالید ویسه در جدایی
شکیب از من جدا شد تا تو آیی
قصای بد ترا در ره فگنده
هوای دل مرا در چه فگنده
نگارا تا تو باشی مانده در راه
هوا جوی تو باشد مانده در چاه
چه بختست این که گم بادا چنین بخت
گهم بر خاک دارد گاه بر تخت
به چندان غم بیاگند این دل تنگ
که در دشتی نگنجد شصت فرسنگ
چو دریا کرد چشمم را ز بس نم
چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم
سزد گر خواب در چشمم نیاید
سزد گر صبر در جانم نپاید
به دریا در که یارد بود مادام
به دوزخ در که آرد کرد آرام
چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد
که فویم دشمن من همچو من باد
چو از در گه به راه افتاده رامین
به پروین شد خروش نای رویین
چو ابر تیره شد گرد سواران
که او را اشک رامین بود باران
اگر چه بود آزرده ز دلبر
کجا داغ جفا بودش به دل بر
همی پیچید بر درد جدایی
نشسته بر رخان گرد جدایی
نباشد هیچ عاشق را صبوری
نخاصه روز هجر و گاه دوری
چو باشد در جدایی دل شکیبا
مرو را نیست نام عشق زیبا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن رامین به گوراب و دیدن گل و عاشق شدن بر وى
اگر چه یافت رامین مرزبانی
به درگاه برادر پهلوانی
دلش بی ویس با فرمان و شاهی
به سختی بود چود بی آب ماهی
بگشت او گرد مرز پادشایی
گرفته رای فرمانش روایی
به هر شهری و هر جایی گذر کرد
بدان را از جهان زیر و زبر کرد
چنان بی بیم و ایمن کرد گرگان
که میشان را شبان بودند گرگان
عقاب و باز بُد در حد ساری
رفیق و جفت کبگ کوهساری
ز بس بی خوردن و خوشی در آمل
تو گفتی بودش آب رودها مل
ز داد او همه مردم به کامش
نشسته روز و شب با عیش و رامش
ز بیم تیغ او در مرز گوراب
همی با شیر بیشه خورد گور آب
نشسته با سپاهی در سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان
ز گرگان تا ری و اهواز و بغداد
بگسترده بساط رامش و داد
جهان چون خفته آسوده ز سختی
همه کس شادمان از نیکبختی
زمانه از نیاز آزاد گشته
ولایت چون نهشت آباد گشته
حسودان از جهان دل بر گرفته
درختان از سعادت بر گرفته
گرفته روز و شب دست سران جام
به چنگ آورده دولت را سرانجام
چو رامین گرد مرز خویش بر گشت
چنان مآمد که بر گوراب بگذشت
سر افرازان چو شاپور و رفیدا
در آن کشور به نام نیک پیدا
یکایک ساختندش میهمانی
ستوده بزمهای خسروانی
سحر گاهانهمه به شکار رفتند
به گاه نیم روزان می گرفتند
گهی در صید گه با تیر و خنجر
گهی در بزمگه با رود و ساغر
گهی شیران گرفتند از نیستان
کهی جام نبید اندر گلستان
بدین خوبی که گفتم روزگاری
بسر بردند در عیش و شکاری
دل رامین به هشیاری و مستی
چو ناز آگنده بود از درد و سستی
گر او تیری به نخچیری فگندی
هوای دل برو تیری فگندی
به شب کز دوستان تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
بدین سان بود حالش تا یکی روز
به ره بر دید خورشید دل افروز
نگاری نوبهاری غمگساری
ستمگاری به دل بردن سواری
به خوبی پادشایی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دلگشایی
به دو رخ بوستانی گلستانی
میان گلستان شکر ستانی
دو زلفش خوانده نقش هر گسونی
گرفته تاب هر جیمی و نونی
لبش گشته شفای هر گزندی
ببرده آب هر شهدی و قندی
دهان تنگ چون میمی عقیقین
درو دندان بسان وین سیمین
به چشم آورده تیر افگن ز ابخاز
به زلف آورده جراره ز اهواز
رخانش تخت دیباهای ششتر
لبانش تنگ شکرهای عسکر
یکی چون گل که بر وی مشک بیزد
یکی چون در که در وی باده ریزد
زره را در میان پروین فگنده
کمان را توزهء مشکین فگنده
یکی بر سنبلش گشته زره گر
یکی بر نرگسش گشته کمان ور
رهی گشته دلش را سنگ و فولاد
چنان چون قداو را سرو و شمشاد
رخش را نام شد گلنار بربر
دو زلفش را لقب زنجیر دلبر
یکی را چشمهء نوش آب داده
یکی را دست فتنه تاب داده
ز برف و شیر و خون و می راخانی
ز قند و نوش و شهد و در دهانی
یکی را بر کران مشکین جراره
یکی را بر میان رخشان ستاره
نهفته در قصب اندام چون سیم
چو اندر آب روشن ماهی شیم
به سر بر افسری از مشک و عنبر
فرازش افسری از زر و گوهر
فرو هشته ز سر تا پای گیسوی
به بوی مشک و رنگ جان جادوی
چنان آویخته شب از شباهنگ
و یا از مشک بر مه بسته اورنگ
بنا گوشش چو دیبای پر از گل
طرازی کرده بر دیبا ز سنبل
برین سان تن گدازی دل نوازی
خوش آوازی سرافرازی بنازی
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش
نگاری بود بنگاریده دادار
بت ارایش نگاریده دگر بار
تنش دیبا و در پوشیده دیبا
رخش زیبا و بنگاریده زیبا
ز پس زیور جو گنجی پر ز زیور
ز بس گوهر چو کانی پر ز گوهر
همی باریدش از مر غول عنبر
چنان کز نقش جامه در و گوهر
به یک فرسنگ او را روشنایی
همی شد با نسیم آشنایی
مهش از تاج و مهر از روی تابان
سهیل از گردن و پروین ز دندان
ز خوشی همچو شاهی و جوانی
ز شیرینی چو کام و زندگانی
ز خوبی همچو باغ نوبهاری
ز گُشی چون گوزن مرغزاری
ز خوبان گرد او هشتاد دلبر
بتان چین و روم و هند و بربر
همه گردش چو گرد سرو نسرین
همه پیشش چو پیش ماه پروین
چو رامین دید آن سرو روان را
بت با جان و ماه با روان را
تو گفتی دید خورشید جهان تاب
که از دیدار او چشمش گرفت آب
دو پایش سست شد خیره فرومند
ز سستی تیرها از دست بفشاند
نبودش دیده را دیدار باور
که بت بیند همی یا ماه یا خور
بهشتست این که دیدم یا بهارست
بهشتی حور یا چینی نگارست
به باغ دلبری آزاده سروست
به دشت خرمی نازان تذروست
بتان چون لشکرند او شاه ایشان
ویا چون اخترند او ماه ایشان
درین آندیشه بود آزاده رامین
که آمد نزد او آن سرو سیمین
تو گفتی بود دیرین دوستدارش
فراز آمد گرفت اندر کنارش
بدو گفت ای جهان را نامور شاه
ز تو چون ماه روشن کشور ماه
شب آمد تو به نزد ما فرود آی
غمین گشتی یکی ساعت بیاسای
ز ما بپذیر یک شب میهمانی
که داریمت به ناز و شادمانی
می گلگونت ارم روشن و خوش
که دارد بوی مشک و رنگ آتش
ز بیشه شنبلید آرمت خود روی
بنفشه آرمت همچون تو خوش بوی
ز بیشه مرغ و دُراخ بهاری
ز کوه آرمت کبگ کوهساری
ز باغ آرم گل و آزاده سوسن
کنم مجلس چو دیبای ملون
گرامی دارمت چون جان شیرین
که خود میهمان داریم چونین
جهان افروز رامین گفت ای ماه
مرا از نام و از گوهر کن آگاه
به گوراب از کدامین تخم زادی
تن سیمین بداری یا ندادی
چه نامی وز کدامین جایگاهی
مرا خواهی به جفتی یا نخواهی
اگر با تو کسی پیوند جوید
ازو مادرت کاوین چند جوید
لب شیرین تو پر شهد و قندست
نگویی تا ازان قندی به چندست
اگر قند ترا باشد بها جان
به چان تو که باشد سخت ارزان
جوابش داد خورشید سخن گوی
سروش دلکش آن حور پری روی
نه آنم من که پوشیدست نامم
کسی را گفت باید من کدامم
که مهر از هیچ کس پنهان نماند
همه کس مهر تابان را بداند
مرا مامک گهر بابا رفیدا
درین کشور به نام نیک پیدا
مرا فرخ برادر مرزبانست
که آذربایگان را پهلوانست
مرا مادر به زیر گل بزادست
گل خوشبوی نام من نهادست
ستوده گوهرم از مام و از باب
که این از همدانست آن ز گوراب
منم گل برگ گل بوی گل اندام
گلم چهره گلم گونه گلم نام
به من شد هر که در گوراب حستو
که من هستم کنون گوراب بانو
مرا هست این نکویی مادر آورد
مرا داید به مهر و ناز پرورد
مرا گردن بلورین سینه سیمین
به نر می قاقم و بر بوی نسرین
چه پرسی از من و از خاندانم
که من نام و نژادت نیک دانم
تو رامین شهنشه را برادر
که مهر ویس با جانت برابر
تو بشکیبی ز دیدارش به گوراب
اگر هر گز شکیبد ماهی از آب
جدا مانی تو زان شمشاد آزاد
اگر دجله جدا ماند ز بغداد
شود شسته ز جانت این تباگی
گر از زنگی شود شسته سیاهی
دلت بستست بر وی دایهء پیر
به افسون ساخته مسمار و زنجیر
تو نتوانی که از وی باز گردی
و با یار دگر آنباز گردی
چو زو نشکیبی او را باش تنها
تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا
شهنشه از تو ننگ آلود گشته
خدا از هر دو ناخشنود گشته
چو بشنید این سخن آزاده رامین
به دل مر بیدلی را کرد نفرین
کجا از بیدلی گشت او علامت
شنید از هر که در گیتی ملامت
دگر باره به نرمی گفت با ماه
سخنهایی که برد او را دل از راه
بدو گفت ای نگار سرو بالا
بت خورشید چهر ماه سیما
مکن مرد بلا دیده ملامت
ز یزدان خواه تا یابد سلامت
همه کار خدای از خلق رازست
قصا را دست بر مردم درازست
مرا بر سر مزن کم کار زشتست
قصا بر من مگر چونین نبشتست
مکن یاد گذشته کار گیهان
که کار رفته را در یافت نتوان
اگر فرمان بری ماه دو هفته
نباشی یاد گیر از کار رفته
ز دی نندیشی و امروز بینی
مرا از هر که بینی بر گژینی
به نیکی مر مرا انباز گردی
به انبای مرا دمساز گردی
تو باشی آفتاب اندر حصارم
رخت باشد بهار اندر کنارم
اگر من یابم از تو کامگاری
بیابی تو ز من کامی که داری
ترا نگزیرد از بخشنده شاهی
مرا نگزیرد از رخشنده ماهی
تو باش اکنون به کام دل مرا ماه
که من باشم به کام دل ترا شاه
ترا بخشم ز گیتی هر چه دارم
و گر جانم بخوانی پیشت آرم
سراین را نباشد جز تو بانو
روانم را نباشد جز تو دارو
هر آن گاهی که یابم از تو پیوند
خورم بر راستی پیش تو سوگند
که تا باشد به گیتی کوه و صحرا
رود جیحون و دجله سوی دریا
ز چشمه آب خیزد زاب ماهی
نماید خور فروغ و شب سیاهی
بتابد مهر و ماه آسمانی
ببالد زاد سرو بوستانی
جهد باد صبا بر کوهساران
چرد گور ژیان در مرغزاران
تو با من باشی و من با تو جاوید
به مهر یکدگر داریم اومید
نگیرم جز تو یاری را در آغوش
کنم آن را که دیدستم فراموش
نبود از ویس نیکوتر مرا یار
به دو گیتی شدم زو نیز بیزار
جوابش داد خورشید گل اندام
منه راما مرا از جادوی دام
نه آنم من که در دام تو آیم
چنین بی رنج در کام تو آیم
مرا از تو نیاید پادشایی
نه خودکامی و نه فرمان روایی
نه میدانی پر از آشوب لشکر
نه ایوانی پر از دینار و گوهر
مرا کامیست از تو گر بیابم
سر از فرمان و رایت بر نتابم
تو باشی پیش من شاه جهاندار
چو من باشم به پیش تو پرستار
اگر مهرم بپروردن توانی
وفای من بسر بردن توانی
نیابی در جهان چون من یکی یار
وفا ورز و وفا جوی و وفادار
نباید مر ترا مرز خراسان
هم ایدر باش دل شاد و تن آسان
مشو دیگر به نزد ویس جادو
زن موبد کجا باشدت بانو
مکن زو یاد گرچه مهربانست
کجا چیز کسان زان کسانست
بکن پیمان که نه مهرش پرستی
نه پیغامش دهی نه کس فرستی
اگر با من کنی زین گونه پیمان
تن ما را سر باشد یکی جان
چو بشنید این سحن رامین از آن ماه
زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه
پذیره کرد از گل این بهانه
گرفتش دست و بردش سوی خانه
چو رامین شد در ایوان رفیدا
گرفته دست ماه سرو بالا
گهی صد جام در پایش فشاندند
به گاه زر نگارش بر نشاندند
در و دیوار در دیبا گرفتند
زمین در عنبر سارا گرفتند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء سوم اندر بدل جستن به دوست
کجایی ای دو هفته ماه تابان
چرا گشتی به خون من شتابان
ترا باشد به جای من همه کس
مرا اندر دو گیتی خود توی بس
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بد مهری سگالی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی
کسی کشی مار شیدا بر جگر زد
ورا تریک سازد نه طبرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریک سازد خستگان را
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
ز دیهر کس مرا سودی نیاید
کسی دیگر به جای او نشاید
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر
تو خورشیدی مرا از روشنایی
نیاید روز من تا تو نیایی
به گاه و صلت ای خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهی از گوهر خویس
نبیند نیز گوهر در بر خویش
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانی و جان را بدل نیست
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
مشستم در فراقت روی و مویم
بدان تا بوی تو از تن نشویم
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
دل مسکین من گویی که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را
تنم چون موی گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر
نگارا گرچه از پیشم تو دوری
سرم را چشم و چشمم را تو نوری
به نادانی مجوی از من جدایی
که در گیتی تو خود با من سزایی
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
توی کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جای کبگ در کوه
کنارم هست چون دریای پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدی از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
تو سرو جویباری چشم من جوی
چمنگه بر کنار جوی من جوی
گل سرخی نگارا من گل زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه
دلم چون خفته از گیتی نه آگاه
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
مرا کز مهربانان نیست روزی
چرا جویم ازیشان دلفروزی
همین مهری که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هر گز مهر با کس
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
نهال مهر بس باد اینکه کشتم
چک بیزاری از خوبان نوشتم
فرو کشتم بدل در آتش آز
نهادم سر به بخت خوایشتن باز
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پای افتاده به دامم
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
همی خوانم خدایم را به زاری
همی جویم ز دریا رسگاری
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریای دیگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
به یاری دل نبندم بر دگر کس
خدای هر دو گیتی یار من بس
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء پنجم اندر جفا بردن از دوست
ترا دیدم که چونین گش نبودی
چنین تند و چنین سرکش نبودی
ترا دیدم که چون می بر زدی آه
ز آه تو سیه شد بر فلک ماه
ز خواری همچو خاک راه بودی
به کام دشمن و بدخواه بودی
چو دوزخ بود جان ز بس تاب
چون دریا بود چشم تو ز بس آب
هر آن روزی که تو کمتر گرستی
جهان را دجالهء دیگر ببستی
کنون افزونتر از جمشید گشتی
مگر همسایهء خورشید گشتی
مگر آن روزها کردی فراموش
که تو بودی زمن بی صبر و بی هوش
مگر آنگاه گشتی از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم
مگر رنجی که دیدی رفت از یاد
کجا بر من کشیدی دست بیدار
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی
همه کس را همی خوشی نمایی
مرا باری چرا گشی فزایی
تو با صد گنج پیروزی و نازی
به چندین گنج شاید گر بنازی
چه باشد گر تو نازی از تن خویش
که ناز من به تو از ناز تو بیش
به تو نازم که تو زیبای نازی
بسازم با تو گر با من بسازی
ولیکن گر چه روی تو بهارست
همیشه بر رخانت گل بیار است
بهار نیکوی بر کس نماند
جهان روزی دهد روزی ستاند
مکش چندین کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزی کمانت
و گر پر تیر داری جعبهء ناز
همه تیرت به یک عاشق مینداز
مرا دل چون کبابست ای پریچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان
مکن کاری که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم
مکن چندین ستم جانا برین دل
که ما هر دو از این خاکیم و زین گل
بدم من نیز همچون تو نیازی
نکردم با تو چندین سرفرازی
نباشد دوستی را هیچ خوشی
چو باشد دوستی با عجب و گشّی
نه بس جان مرا در جدایی
که نیزش درد بیزاری نمایی
ز گشّی بر فلک بردی تن خویش
ز عجب آتش زدی در خرمن خویش
تو چون من مردمی نه چون خدایی
مرا چندین جفا تا کی نمایی
اگر هستی تو چون خورشید والا
شبانگه هم فرود آیی ز بالا
دلی مثل دلت خواهم ز یزدان
سیاه و سرکش و بدمهر و نادان
خداوند چنیندل رسته باشد
جهان از دست این دل خسته باشد
رخی بینم ترا چون باغ رنگی
دلی بینم ترا چون کوه سنگین
دریغ آید مرا کت دل چنینست
به گاه بی وفایی آهنینست
اگر تو هجر جویی من نجویم
و گر تو سرد گویی من نگویم
وفا کارم اگر تو جور کاری
من آب آرم اگر تو آتش آری
وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طبع وفا در بی وفا کرد
نشانه کردی او را لاجرم زه
نکو کردی به تیر نرگسان ده
همی زن تا بگویند کاین چرا کرد
بلا بخرید و جان را بها کرد
ازان خوانند آرش را کمانگیر
که از ساری به مرو انداخت یک تیر
تو اندازی به جان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب
ترا زیبد نه آرش را سواری
که صد فرسنگ بگذشتی ز ساری
جفا پیشه کنی از راه چندین
چه بی حمت دلی داری چه سنگین
رخم کردی ز خون دیده جیحون
دلم کردی ز درد هجر قارون
عجبتر آنکه چندین جور بینم
نفرسایم همانا آهنیم
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد به باریکی ترا تن
کسی گرید چنین کز مهر و خویش
شود نومید از دیدار رویش
حسودا تو مگر آگه نداری
که در باران بود امیدواری
بهار آید چو بارد ابر بسیار
مگر باز آمد از باران من یار
بهار آمد کنم بر وی گل افشان
چو یار آید کنم بروی دل افشان
به هجرش بر فشانم در و مرجان
به وصلش بر فشانم دیده و جان
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار
اگر جانی فروشندم به صد جان
برافشانم دو صد جان پیش جانان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دهم اندر دعاکردن و دیدار دوست خواستن
دل پر آتش و جانی پر از دود
تنی چون موی و رخساری زر اندود
برم هر شب سحرگه پیش دادار
بمالم پیش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان
چنان گریم که گرید ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شویم سیاهی
بیاغارم زمین تا پشت ماهی
چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نیارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تیره کوه تا کوه
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب و روی زرد و پر گرد
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا
تو یار بی دلان و نی کسانی
همیشه چارهء بیچارگانی
نیام گفت راز خویس با کس
مگر با تو که یار من توی بس
همی دانی که چون خسته روانم
همی دانی که چون بسته زبانم
زبانم با تو گوید هر چه گوید
روانم از تو جوید هرچه جوید
تو ده جان مرا زین غم رهایی
تو بردان از دلم بند جدایی
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانی گرم گردان
به یاد آور دلش را مهر دیرین
پس آنگه در دلش کن مهر شیرین
یکی زین غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهی مه
به فصل خویش وی را زی من آور
و یازیدر مرا نزدیک او بر
گشاده کن به ما بر راه دیدار
کجا خود بسته گردد راه تیمار
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تیمار منمای
بجز عشق منش آزار مفزای
و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی روی او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بی جان و آنبت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گویم
به زاری چند گریم چند مویم
نگویم بیس ازین در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندین سزاوار
نباشد گفته بر گوینده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین پس خود تو می دان با خدایت
اگر کردار تو با کوه گویم
بموید سنگ او چون من بمویم
ببخشاید مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمی سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودی این دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست
درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در میان پوشیده پولاد
درود از من بدان یاقوت سفته
که دارد سی گهر در وی نهفته
درود از من بدان عیار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته
درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کآشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بی بر
درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گریان
درود از من بدان خود روی لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله
درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر
درود از من بدان عیار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش
درود از من بدان دیبای رنگین
درود از من بدان مهناب و پروین
درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام
درود از من بدان زلفین عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار
درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بی خواب و بی خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بیهوش و تفته
درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق
درود از من بدانگلروی خوشبوی
که دارد سال و ماهم در تگ و پوی
درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شیراز
درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش
درود از من بدانآیین و آن فر
که دارد رویم از تیمار چون زر
درود از من بدان گنج نگویی
که دارد پیشه با من کینه جویی
درود از من بدان خورشید تابان
که دارد حسن بر خورشید گیهان
درود از من بدان روی چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ
درود از من بدان سرو سمن روی
که ندهد همچو بوی او سمن بوی
درود از من بدان پیروزگر شاه
درود از من بدان بیدادگر ماه
درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران
درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم
درود از من بدان ماه سمن بوی
درود از من بدان یار جفا جوی
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بی او دو دیده چون دو رودست
درود از من فزون از هر شماری
درود از من فزون از هر بهاری
فزون از ریگ کهسار و بیابان
فزون از قطرهء دریا و باران
فزون از رستنی بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دریا
فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان
فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم
فزون از پر مرغ و موی حیوان
فزون از حرف دفترهای دیوان
فزون از فکرت و اندیشهء ما
فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما
ترا از من درود جاودانی
مرا از تو وفا و مهربانی
ترا از من درود آتشنایی
مرا از ماه رویت روشنایی
هزاران بار چونین باد چونین
دعا از من ز بخت نیک آمین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
مویه کردن ویس بر جدایى رامین
چو ویس دلبر آذین را گسی کرد
به درد و داغ دل مویه بسی کرد
مر آن مردی که این مویه بخواند
اگر با دل بود بی دل بماند
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودی آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدایی
چگونه پیشم آید روشنایی
برانم زین دو چشم تیره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تیره چرا شد
منم بیمار و نالان در شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار
نکردم بد به کس تا نبینم
چرا اکنون ز بد روزی چنینم
ز بخت بد دلم را هر زمانی
تو پنداری در آید کاروانی
بدرّد این دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست
دلی بسته به چندین گونه بیدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد
همیشه در دل من ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
ببندد ابر و آنگه بر گشاید
چرا ابر دلم چندین بپاید
ازیرا شد رخم همرنگ دینار
که گردد کشت زرد از ابر بسیار
بیامختست عشق من دبیری
بدین پژمرده رخار زریری
به خون من نویسد گونه گونه
حروف غم به خطهای نمونه
چه رویست این که رنگش چون زریرست
چه بختست این که عشق اورا دبیرست
مرا عشق آتشی در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
مرا بر دل همیشه رحمت آید
ز بس کز عشق وی را محنت آید
اگر بی دانشی کرد این دل ریش
چنین شد لاجرم از کردهء خویش
بدا کارا که بود این مهربانی
ببرد از من دل و جان و جوانی
گر اورا خود من آوردم به گیهان
جزای من بسست این داغ هجران
چنین داغی کزو تا جاودانی
بماند بر روان من نشانی
کجایی ای نگار تیر بالا
مرا بین چون کمانی گشته دو تا
تو تیری من کمانم در جدایی
چو رفتی نیز با زی من نیایی
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دو تایت
بلرزم چون بیندیشم ز هجران
چو گنجشگی که تر گردد ز باران
دلی دارم به دستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهار خواری
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه گیتی را به چشم تو همی دید
ز چشم بد همی بر تو بترسید
نه دیدار تو بودش کام و امید
نه رخسار تو بودش ماه و خورشید
نه بالای تو بودش سرو و شمشاد
نه زین شمشاد بودی جان او شاد
بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی
طبرزد با لبانت کس مزیدی
چرا با جان من چندین ستیزی
چرا بیهوده خون من بریزی
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشید روزت
نه مهرت بود هموراه ندیمم
نه بویت بود همواره نسیمم
نه روی من ز عشقت بود زرین
نه اشک من ز جورت بود خونین
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
نه جز تو نیست در گیتی مرا کس
درین گیتی هوای من توی بس
مرا دیدی ز پیش مهربانی
کنون گر بینیم گویی نه آنی
نه آنم که تو دیدستی نه آنم
در آن گه تیر و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خویش چندان
که نیلوفر شد آن گلنار خندان
دهم آبش همی زین چشم بی خواب
که نیلوگر نباشد تازه بی آب
بنام تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل
دو چشم من ز سرخی مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشست بی بر
تن امید من ماندست بی سر
مرا دل دشمنست ای وای بر من
چرا چاره همی جویم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جویم
که خودیکباره دل برد آب رویم
دل من گر نبودی دشمن من
چنین عاصی نبودی در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلی باشد سزای سر کش آتش
بنال ای دل که ارزانی بدینی
که هم در این جهان دوزخ ببینی
قصا ما را چنین کردست روزی
که من گریم همه ساله تو سوزی
بدین سان زندگانی چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش
جهان دریا کنم از دیدگانم
پس آنگه کشتی اندر وی برانم
ز خونین جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتی برانم
چو باد از من بود دریا هم از من
نباشد کشتیم را موج دشمن
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که خود چون ماهیم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پیچیده خون آلوده جامه
بخواند نامهء من یا نخوانم
بداند زاری من یا نداند
ببخشاید مرا از مهر گوی
کند با من به پاسخ مهر جویی
نباشد عاشقان را زین بتر روز
که چشم نامه ای دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشی
که من با دوست کردم ناز و گشّی
کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب دیدار
بماندم تا چنین روزی بدیدم
وزان پایه بدین پایه رسیدم
چرا زهر گزاینده نخوردم
چرا روزی به بهروزی نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسیدی
مگر چشمم چنین روزی ندیدی
روان را مرگ روز کامرانی
بسی خوشتر ز چونین زندگانی
جهانا خود ترا اینست پیشه
که با بی دل کنی خواری همیشه
همان ابری که باری در دو زاری
ازو بر بیدلانت سنگ باری
همان بادی که آرد بود گلزار
همی نادر به من بوی تن یار
چه بد کردم که او با من چنینست
مگرباد تو با من هم به کینست
بهار خاک را بینم شکفته
زمین را در گل و دیبا گرفته
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گیتی ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ نامهء ویس از رامین
سر نامه بع نام ویس بت روی
مه سوسن بر و مهر سمن بوی
بت پیلستکین و ماه سیمین
نگار قندهار و شمسه چین
درخت پر گل و باغ بهاری
بهار خرم و ماه حصاری
ستون نقره و پیرایهء تاج
سهی سرو بلورین گنبد عاج
نبید خوشگوار و داروی هوش
بهشت خرمی و چشمهء نوش
گل حوشبوی و مروارید حوشاب
پرند شاهوار و گوهر ناب
خور ایوان و مهتاب شبستان
ستارهء طارم و شاخ گلستان
مرا بی تو مبادا زندگانی
ترا اورنگ بادا جاودانی
نیارم ماه رخسار تو دیدن
نیارم نوش گفتارت شنیدن
گنهگارم همی ترسم که با من
کنی کاری که باشد کام دشمن
اگر چه این گناه از بن مرا نیست
گنه بر تو نهادن هم روا نیست
ستنبه دیو هجران را تو خواندی
بدان گاهی که از پیشم براندی
به مهر اندر نمودی زود سیری
مرا دادی به خودکامی دلیری
گمان من به مهر تو نه این بود
گمانت بهسمان بردی زمین بود
تو خود دانی که من در مهربانی
بنا کردم سرای جاودانی
تو ویران کردی آن خرم سرایم
که بود از خرمی شادی فزایم
گناه تست و گویم بی گناهی
خداوندی کنی تو هر چه خواهی
نهادم دل بدان سان کم تو داری
ز تو فرمان و از من بردباری
نگارا گر چه از تو دور گشتی
دلم را به نوازی تو بهشتی
نوای من نشسته در بر تو
چگونه سر کشم از چنبر تو
به جان تو که تا از تو جدایم
تو گویی در دهان اژدهایم
دلی دارم ز هجران تو پر درد
گوا دارم برو دو گونهء زرد
اگر پیس تو بگذارم گوایان
بیارم با گوایان آشنایان
دو چشم سیل بارم آشنا بس
دو مرد آشناإا دو گوا بس
به زر اندوده بینی دو گوایم
به خون آلوده بینی آشنایم
چو بنمایم ترا دیدار ایشان
بدانی راستی گفتار ایشان
ز من جز راستی هرگز نبینی
مرا در راستی عاجز نبینی
جفا کردی جفا دیدی جفا را
وگا کن تا وفا بینی وفا را
کنون کز خویشتن سوزش نمودی
جفای رفته را پوزش نمودی
ز سر گیرم وفا و مهربانی
کنم در کار مهرت زندگانی
ترا دانم ندانم دیگران را
ترا خواهم نخواهم این و آن را
فرو شویم ز دل زنگ جفایت
به دو دیده بخرّم خاک پایت
نکاهم مهر تو گر تو بکاگی
ترا بخشم دل و جان گر بخواهی
چرا جویم ز روی تو جدایی
چرا بُرم ز خورشید آشنایی
چرا از مهر زلفینت بتابم
ز مشک تبتی خوشتر چه یابم
بهشت و حور خواهد دل ز یزدان
مرا ماها تو اینی و هم آن
چه باشد گر برم در وشق تو رنج
نشاید یافت بی رنج از جهان گنج
بیا تا این جهان را باد داریم
ز روز رفته هرگز یاد ناریم
تو با من باش همچون رنگ با زر
که من با تو بود چون نور با خور
تو با من باش همچون رنگ با مل
که من با تو بوم چون بوی با گل
ترا بی من نباشد شادمانی
مرا بی تو نباشد کامرانی
مرا خنجر چو ابر زهر بارست
ترا غمزه چو تیر دل گذارست
چو باشد تیر تو با خنجر من
کجا زنده بماند هیچ دشمن
همی تا در جهان دریا و رودست
ترا از من به هر نیکی درودست
نبشتم پاسخ تو بر سر راه
سخنها کردم اندر نامه کوتاه
کجا من در پس نامه دوانم
اگر صد بند دارم بگسلانم
چنان آیم شتابنده درین راه
که تیر اندر هوا و سنگ در چاه
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین
جهان افروز رامین از پس اوی
چو چوگان دار تازان از پس گوی
گرفته هر دو هنجار خراسان
بریشان گشته رنج راه آسان
چنان دو تیر پران یر نشانه
میان هر دوان روزی میانه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاه شدن ویس از آمدن رامین
اگر چه عشق سر تا سر زیانست
همه رنج تن و درد روانست
دوشمانی هشت اورا در دو هنگام
یکی شادی گه نامه ست و پیغام
دگر شادی دم دیدار دلبر
دو شادی بسته با تیمار بی مر
نباشد همچو عاشق هیچ رنجور
به خاصه کز بر جانان بود دور
نشسته روز و شب چون دیدبانان
به راه نامه و پیغام جانان
سمن بر ویس بی دل بود چونین
نشسته روز و شب بر راه آذین
چو کشت تشنه بر اومید باران
و یا بیمار بر اومید درمان
چو آذین را بدید از دور تازان
چو باغ از باد نیست گشت نازان
چنان خرم شد از دیدار آذین
که گفتی یافت ملک مصر یا چین
یکایک یاد کرد آذین که چون دید
نهیب عشق رامین را فزون دید
بگفت آن غم که اورا از هوا بود
بر آن گفتار او نامه گوا بود
همان کرد ای عجب ویس سمن بوی
که رامین کرده بد با نامهء اوی
چو زو بستد هزاران بوسه دادش
گهی بر چشم و گه بر دل نهادش
به شیرین بوسگانش کرد شیرین
به مشکین زلفکانش کرد مشکین
پس آنگه نامه را بگشاد و خواند
تو گفتی کو ز شادی جان بر افشاند
دو روز آن نامه را از دست ننهاد
گهی خواند و گهی بوسه همی داد
همی تا در رسید از راه رامین
ندیم و غمگسارش بود آذین
پس آنگه روی مه پیکر بیارست
سر مشکین گله بر گل بپیراست
نهاد از زر و گوهر تاج بر سر
چو خورشیدی از مه دارد افسر
خز و دیبای گوناگون بپوشید
فروغ مهر بر گردون بپوشید
رخش گفتی نگار اندر نگارست
تنش گفتی بهار اندر بهارست
دو زلفش مایهء صد شهر عطار
لبانش داروی صد شهر بیمار
به روی آشوب دلهای جوانان
به زلف آسیب جان مهربانان
به سرین بر شکسته زلف پر چین
شکستستند گویی زنگ بر چین
نگاری بود کرده سخت زیبا
ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا
بهشتی بود گل بوی و وشی رنگ
ز کام و راحت و گشّی و فرهنگ
دو زلف از بوی و خم چون عنبر و جیم
دهانی همچو تنگ شکر و میم
شکفته بر کنار جیم نسرین
نهفته در میان میم پروین
چنین ماگی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته
نگاری بود گفتی نغز و دلکش
نهاده دست مهر اورا بر آتش
شتابش را تب اندر دل فتاده
نشاطش را خر اندر گل فتاده
رسیده کارد هجران به ستخوانش
فتاده لشکر غم بر روانش
به نام گوشک موبد بر بمانده
به هر راهی یکی دیده نشانده
بسار دانه بر تابه بی آرام
بمانده چشم بر راه دلارام
شب آمد ماهتاب او نیامد
به شب آرام و خواب او نیامد
تو گفتی بستر دیباش هموار
به زیرش همچو گلبن بود پرخار
سحر گه ساعتی جانش بر آسود
دلش بیهوش گشت و چشم بغنود
بجست از خواب همچون دیو زد مرد
یکی آه از دل نادان بر آورد
گرفتش دایه و گفتش چه بودت
ستنبه دیو بد خو چه نمودت
سمن بر ویس لرزان گشت چون بید
چو در آب روان در عکس خورشید
به دایه گفت هرگز مهر دیدی
چو مهر من به گیتی یا شنیدی
ندیدستم شبی هرگز چو امشب
که آمد جان من صد باره بر لب
تو گویی زیر من منسوج بستر
به ماه و کژدم آگندست یکسر
مرا بخت دژم چون شب سیاهست
شب بخت مرا رامین چو ماهست
سیاهی از شبم آنگه زداید
که ماه بخت من چگره نماید
کنون در خواب دیدم ماه رویش
چهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت قند آلود گفتی
به خواب اندر بپرسش آمدستم
که از بد خواه تو ترسان شدستم
به بیداری نیایم زانکه دشمن
نگه دارد ترا همواره از من
ترا از من نگه دارند محکم
روان را چون نگه دارند از هم
مرا بنمای رویت تا ببینم
که من از داغ روی تو چنینم
مترس اکنون و تنگ اندر برو گیر
که بس خوش باشد اندر هم می و شیر
برم از زلفکانت عنبرین کن
لبم از بوسگانت شکرین کن
به سنگین دل وفا و من جوی
به نوشین لب نوازشهای من گوی
مکن تندی که از تو باشد آهو
بهست از روی نیکو خوی نیکو
من اندر خواب روی دوست دیدم
سخنهای چنین از وی شنیدم
چرا بی صبر و بی چاره نباشد
چرا همواره غمخواره نباشد
مرا تا بخت از آن مه دور دارد
بدین غم هر کسی معذور دارد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
دگر باره سمن بر ویس مهروی
گشاد آواز مشک از عنبرین موی
جوابش داد ویس ماه رخسار
بت زنجیر زلف نوش گفتار
برو راما و دل خوش کن به دوری
برین آتش فشان آب صبوری
سخن هر چند کم گویی ترا به
ترا هر چند کم بینم مرا به
روان را رنج بیهوده نمایی
هر آن گه کازموده آزمایی
نه من آشفته هوش و سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
بس است این داغ کم بر دل نهادی
بس است این چشمه کز چشمم گشادی
اگر صد سال گبر آتش فروزد
سرانجامش همان آتش بسوزد
چه ناکس پرور و چه گرگ پرور
به کوشش به نگردد هیچ گوهر
ترا زین پیش بسیار آزمودم
تو گویی کزدم و مار آزمودم
اگر تو رام بودی از نمایش
نمودی گوهر اندر آزمایش
یکی نیمه ز من شد زندگانی
میان درد و ننگ جاودانی
به دیگر نیمه خواهم بود دلشاد
نخواهم داد او را نیز بر باد
از آن پیشین وفا کشتن چه دارم
که تا زین پس وفایت نیز کارم
نورزم مهر بی مهران ازین بیش
که نه دشمن شد ستم با تن خویش
که نه مادر مرا از بهر تو زاد
ویا ایزد مرا یکسر به داد
نه بس تیمار دهساله که بردم
ویا اندوه بیهوده که خوردم
وفا زان بیش چون باشد که جستم
چه دارم زان وفا جستن به دستم
وفا کردم ز پیش و به نکردم
ازیرا با دلی پر داغ و دردم
همه کس از جفا گردد پشیمان
من آنم کز وفا گشتم بدین سان
وفا آورد چندین رنج بر من
که نوشم زهر گشت و دوست دشمن
دلی خود چند باشد تاش چندین
رسد آسیب و رنج از مهر و از کین
اگر کوهی بدی از سنگ و آهن
نماندستی کنون یک ذره در تن
اگر ژود رای دارم مهر جویی
بدین دل مهر چون ورزم نگویی
دلی ر رسته ز بیم و جسته از دام
دگر ره کی نهد در دام تو گام
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
جطابی داد رامین دلازار
چنان چون حال ایشان را سزاوار
نگارا هر چه تو کردی بدیدم
همیدون هر چه تو گفتی شنیدم
مبادا آنکه در خواری نداند
ز نادانی در آن خواری بماند
نه آنم من که خواری را ندانم
تن آسوده درین خواری بمانم
مرا این راه بد جز دیو ننمود
پشیمانم بر آن کم دیو فرمود
بپیمودم به گفت دیو راهی
کشیدم رنج و رنج و خواری چند گاهی
گمان بردم کزین ره جنگ یابم
ندانستم که بی بر رنج یابم
به کوهستان نشسته خرم و شاه
تن از رنج و دل از اندیشه آزاد
ز چندان خرمی دل بر گرفتم
چنین راهی گران در بر گرفتم
سزاوارم بدین خواری که دیدم
چرا دل زان همه شادی بریدم
دل نادان به هوش خویش نازد
بدی سازی کرا نیکی نسازد
کسی را کازمایی گوهری ده
و گر گوهر نخواهد اخگری ده
مرا دست زمانه گوهری داد
چو بفگندم به جایش اخگری داد
دو ماهه راه پیمودم به سختی
به فرجامش چه دیدم شور بختی
مرا فرجام جز چونین نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
چو کردم با زمانه ناسپاسی
زمانه کرد با من نشناسی
چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز
زمانه گفت نشناسم ترا نیز
نکو کردی که از پیشم براندی
بجز طرار و نادانم نخواندی
دل من گر چنین نادان نبودی
به مهر ناکسی پیچان نبودی
کنون بر گرد و اندر من میاویز
چنان چون گفتی از مهرم بپرهیز
که من باری شدم تاروز محشر
نپیوندیم هر گز یک به دیگر
نه من گفتم که تو نه ماهرویی
نه سیمین ساعدی نه مشک مویی
تو خوابان را خداوندی و سلار
نکویان را توی گنجور بیدار
صلف باشد به چشمت جاودی را
طرب باشد به رویت نیکوی را
تو داری حلقهای مشک بر عاج
تو داری از بنفشه ماه را تاج
تو از دیدار چون خرم بهاری
تو از رخسار چون چینی نگاری
و لیکن گر تو ماه و آفتابی
نخواهم کز بنه بر من بتابی
نگارا تو پزشک بیدلانی
به درد بیدلان درمان تو دانی
ازین پس گرچه باشد صعب دردم
بمیرم نیز گرد تو نگردم
تو داری در لب آب زندگانی
که باز آری به تن جان و جوانی
اگر چه تشنگی آید به رویم
بمیرم تشنه آب از تو بجویم
و گر عشق من آتش بود سوزان
نبینی زین سپس او را فرموزان
چنین آتش که باشد سربسر دود
همان بهتر که حاکستر شود زود
بسی آهو بگفتی بر تن من
دو صد چندان که گوید دشمن من
کنون آن گفتها کردی فراموش
نه در دل جای آن دادی نه در گوش
نبینی آنکه خود کردی ز خواری
ز من مهر و وفا می چشم داری
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
تو نیز آهوی خود را می نبینی
همیشه یار بی آهو گزینی
سخن خواهی که یکسر خود تو گویی
به نام هر کسی آهو تو جویی
چه آهو دیدی از من تا تو بودی
که چندین خشم و آزارم نمودی
ترا دل سیر گشت از مهربانی
چرا چندین مرا بد مهر خوانی
ز بد مهری نشان تو بیش داری
که بی رحمی و زفتی کیش داری
اگر هر گز تو روی من ندیدی
نه در گیتی نشان من شنیدی
نبایستی چنین بی رحم بودن
به گفتار این همه خواری نمودن
اگر یارت نبودم دیر گاهی
بدم مرد غریب و دور راگی
شب تاریک و من بی جای و بی یار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسیار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشی یکی گفتار بودت
نه از خوبی یکی کردار بودت
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه از سختی مرا زنهار دادی
مرا در برف و در باران بماندی
به خواری وانگه از پیشم براندی
ز بی رحمی نبودی دستگیرم
بدان تا من به برف اندر بمیرم
نبخشودی ز رشک سخت بر من
همی مر گم سگالیدی چو دشمن
اگر روزی ترا رشکی نمودم
به روز مرگ ارزانی نبودم
چه بی شرمی و چه زنهار خواری
که مرگ دوستان را خوار داری
گر از مر گم دلت خشنود بودی
ز مرگ من ترا چه سود بودی
ترا سودی نیامد زانکه کردی
بدیدی آن گمان بد که بردی
مرا سودی بزرگ آمد پدیدار
که پیدا گشت غدار از وفادار
بلارا خودهمین یک حال نیکوست
که بشناسی بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگینت را بدخواه گشتم
وفای تو چو سیمرگست نایاب
که دل بی رحم داری چشم بی آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو یک ذره نیرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم دیگر نورزم مهر با کس
گل گلبوی زین گیتی مرا بس
شوم تا مرگ باشم پیش او شاه
که او تا مرگ باشد پیش من ماه
هر آن گاهی که چون او ماه باشد
سزد اورا که چون من شاه باشد
اگر گیتی بپیمایی دو صد راه
نه چون او ماه یابی نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نیک پیوند
به مهر یکدگر باشیم خرسند
عطار نیشابوری : بلبل نامه
پیغام فرستادن بلبل بدست بادصبا و اشتیاق او به گل
چو می‌رفتند بر بالای کهسار
نسیم صبحدم آمدبه گلزار
به دامانش بزد بلبل به دستان
ز بهر دلستان آن هر دو دستان
نسیم صبحدم را گفت برخیز
برو در دامن معشوقم آویز
بگو با من ترا آرام چونست
مرا بی تو جگر یک قطره خونست
چنانم در فراقت ای دل آرام
نه صبرم ماند و نی هوش نه آرام
دلم مشتاق تست ای جان شیرین
چو میل خاطر خسرو به شیرین
اگر بار دگر رویت به بینم
به خلوت یک زمان پیشت نشینم
غم گیتی به یک جو برنگیرم
نباشم مردهٔ گر زان چه مهرم
به جز چشمم کسی رویت مبیناد
غم گیتی سر کویت مبیناد
اگر عمرت بود زین پس بمانم
وگرنه جان به عشقت برفشانم
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه والتمثیل
بر آن پیر زن شد مرد مهجور
که برگو سرگذشتی گفت هین دور
سرکس می‌ندارم این زمان من
که سرگم کرده‌اند این ریسمان من
ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون
چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم
فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از دردنایافت
چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست
چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد
اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد
اگر ماهست می‌بینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه
زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم
دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ
عطار نیشابوری : خسرونامه
خطاب با حقیقت جان در معنی زاری كردن گلرخ
الا ای قمری مست خوش آواز
ازین خاشاک دنیا خوی کن باز
چو هادی گشتهیی بگذار خانه
چه خاشه میکشی بر آشیانه
تو تا این آشیان بر خاک دادی
ز راه پنج حس خاشاک دادی
دمی طوبی لک، از زندان غدّار
بسوی شاخ طوبی پربهنجار
بزیر سایهٔ او بال بگشای
گلوخوش کن وزان پس راز بسرای
چنان بسرای کان پاکان حلقه
بیک ره بر تو اندازند خرقه
ز بستان سخن در فکر گلروی
چو سوسن ده زبان شو حال گل گوی
چو یک مه خشم گل بادایه برداشت
وزان خورشید طلعت سایه برداشت
دلش در عشق آن گلرخ همی سوخت
چو شمع از تاب آن فرّخ همی سوخت
بگل نزدیک شد در رنج دوری
که برخیزد ز دست ناصبوری
چو دید آن آفتاب دلنوازان
چو شمع از آتش گل شد گدازان
دلش را شعلههای آتشین بود
چو مومی شد دلش گر آهنین بود
رخش را قطرههای خون نهان داشت
بروشد خونفشان گر سنگ جانداشت
تنش را ذرّهها شد همچو سیماب
چگونه ذرّه آرد در هوا تاب
شبی تاریک بود و سینه پرجوش
ز بیصبری نشد یک ذرّه خاموش
چو شب شد از دو جزعش پر ستاره
شب آنشب ماند برجا ازنظاره
زبان بگشاد گل کای بیخور و خواب
ز بیخوابی شدم از دیده غرقاب
ازان خوابی بچشمم مینیاید
که آب چشم، خوابم در رباید
ندانم تا چه خواهم دید ز ایام
که من نه خواب مییابم نه آرام
مگر خوابم ببست افگند در آب
که سربگشاد آب از چشم بیخواب
منم امشب چو شمع از سوز زنده
نخواهم بود جز تاروز زنده
منم امشب دلی بریان بداده
چو شمع از آتش دل جان بداده
منم امشب چو شمعی عمر کوتاه
چنین در سوز مانده تا سحرگاه
شبی بودآسمانی چون زمینش
شده روز قیامت همنشینش
جهان را روی قیر اندود کرده
ز ماهی تا بمه پردود کرده
مه گردون بداده پشت ازخشم
زده انگشت شب انگشت در چشم
همه چوبک زنان بام گردون
فتاده مست سر، در طشت پرخون
نهاده بند بر پای ستاره
در افتاده مؤذن از مناره
خروس صبح در ویرانه مرده
دهل زن را زنش در خانه مرده
گشاده زنگی شب دستها را
در آتش کرده مار و اژدها را
فلک را قطب کرده میهمانی
فگنده قطب بر گردون گرانی
شباهنگ فلک در گور مانده
چراغ آسمان شب کور مانده
قبا بدریده دوران قمر را
زبان ببریده مرغان سحر را
همه شب صبحدم دم درکشیده
پلاسی را بعالم درکشیده
ستاره چار میخ و ماه دربند
سپاه روز دور و راه در بند
دمیده چشم اختر میل در چشم
پلاس شب کشیده نیل در چشم
شده اسکندر شب در سیاهی
نهان چون خضر مرغ صبحگاهی
بیک ره کهکشان هفت پرده
همه داروی بیهوشانه خورده
فتاده زنگی شب سرنگونسار
ستاره دامنش راکرده مسمار
سیه پوشیده هاروت سپیده
فتاده ماه در چاه زبیده
بسوزن مرغ شب از هفت طارم
همی چید ارزن زرّین ز انجم
چنان شب نوک سوزن چون توان دید
بسوزن ارزن آخر کی توان چید
شبی چون روی زنگی پر سیاهی
رسیده زنگ شب تا پشت ماهی
کلید صبح در دریا فتاده
جهان را کوه بر بالا فتاده
تو گفتی صبح را پروای دم نیست
ز سنگ آید برون آن نیز هم نیست
فغان دربست گل کای شب زمانی
دری بگشای و بازم خر بجانی
تو ای شب گرنه روز رستخیزی
چرا آخر سبک تر برنخیزی
چو شمعی ماندهام در سوز امشب
مگر شب را فرو شد روز امشب
دلم تا چند بریان داری ای صبح
دمی بر زن اگر جان داری ای صبح
مگر ای صبح از آن برنخیزی
که همدستان روز رستخیزی
چو از حد رفت نامعلومی صبح
گشاده گشت قفل رومی صبح
چو صبح این دیبه زر بفت گردون
گرفت از کارگاه سبز بیرون
چو گرد نیل شب از راه برخاست
چو یوسف روی روز از جای برخاست
همه شب دایه گل را گوش میداشت
در آن بیهوشی او را هوش میداشت
نمیآورد طاقت دایهٔ پیر
که گلرخ زار مینالید چون زیر
برگل رفت و چون گل زار بگریست
بسی بررخ زد و بسیار بگریست
بپهلو در بر آن مه بگردید
میان خاک و خون ره بگردید
بگل گفت ای شده در خون جانم
بجانم سیر کردی از جهانم
منم ماهی میان خشک مانده
تویی ماهی کناری خون فشانده
مرا ماهیست تا حالیست بی تو
که از ماهم شبی سالیست بی تو
مپرس از من که من چونم درین حال
فرومانده چو مرغی بی پر و بال
نه روی آنکه سازم چارهٔ کار
نه برگ آنکه ماند گل چنین زار
ز دست تو من کار اوفتاده
بیکبار از دو خر ماندم پیاده
کنون چون ترک نام وننگ گفتم
بعیاری برین سر سنگ خفتم
چه فرمایی مرا تا آن کنم من
که فرمانت از میان جان کنم من
کجا در تو رسد سگ با قلاده
چو تو بر گاو افگندی لُباده
کنون چون دوست میداری چنینش
بکوشم تا برارم از زمینش
بقیل و قال و افسون و فسانه
بدم بیرونش آرم زاستانه
چو گفت این دایه و دمساز گردید
دهان گل چو غنچه باز گردید
عطار نیشابوری : خسرونامه
دگر بار رفتن دایه پیش هرمز
بگل گفتا که رفتم بار دیگر
ز سر گیرم هم امشب کار دیگر
چو روز این کار مینتوانم اکنون
بشب این قرعه برگردانم اکنون
بگفت این و فرود آمد ز منظر
ز پیش گل بنزد آن سمنبر
فگنده بود هرمز جامهٔ خواب
میی بر لب گرفته بر لب آب
ربابی در بر و تنها نشسته
بتنهایی ز نااهلان برسته
یقین میدان که تو در هیچ کاری
چو تنهایی، نیابی هیچ یاری
جوان چون دید روی دایهٔ پیر
زخنده شکّرش آمیخت با شیر
بدایه گفت بی نوری تو امشب
چوبانگ طبل از دوری تو امشب
بیا بنشین و می بستان و می نوش
چو می خوردی سبک برخیز و مخروش
حریف آب دندان دل افروز
مکن بدمستی امشب همچو آن روز
سر دندان نمودم باتو ز آغاز
نگشتی کُند دندان آمدی باز
چرا باز آمدی ای جادوی پیر
که نتوان زد چو تو جادو بصد تیر
چرا آخر مرا بیدار کردی
ندانم تا چرا اینکار کردی
چو گرگ گرسنه ماندی معطل
مگر سیری نکردت بار اوّل
مرا کی دیو شب همخوابه باشد
که در شب دیو در گرمابه باشد
پس آنگه دایه آمد در مراعات
بدو گفت ای برخ ماه ازتو شهمات
تو میدانی که چون گل دیگری نیست
بزیبایی او سیمین بری نیست
بیا فرمان برو این کار را باش
چو دل بردی ز گل دلدار را باش
زبانبگشاد هرمز کای بلایه
ندانم چون تو جادو هیچ دایه
مرا گویی که ترک خویشتن کن
اگر خواهی و گرنه کار من کن
همه کارم نکو شدتا کنون من
بکار عاشقی آیم برون من
مرا با گل بهم پهلوی این نیست
بسی اندیشه کردم روی این نیست
بکاری خوض باید کرد مادام
کزو بیرون توان آمد سرانجام
چنین عشقی عفو فرمای از من
چو یخ بستم فقع مگشای از من
چو دادش این جواب از جای رفت او
میی بردایه ریخت و مست خفت او
بیامد دایه پیش گل دگر بار
دو چشمش گشته از غصه گهربار
بگل گفت از خرد بیگانهیی تو
که از بیگانگی دیوانهیی تو
درین سودا چو دیوت رهنمونست
که این هم نیز نوعی از جنونست
به سالوسی رگ جانم گشادی
بعشوه نان در انبانم نهادی
مرا در کار خود بر دام بستی
تو چون صیاد در گوشه نشستی
چرا باید کشیدن فقر و فاقه
که من نه صالحم این را نه ناقه
میم بر ریخت لختی سرزنش کرد
ز من خود رازمانی خوش منش کرد
چو حلقه بر درم زد او بخواری
چو خاک ره شدم از بردباری
تو خود دانی که چون من آن شنودم
دهن بربستم و خاموش بودم
زهرمز یافتم من حصهٔ خویش
برو اکنون توخود گو قصه خویش
میاور در میانم ای دل افروز
که من خود را برون آوردم امروز
ازین پاسخ دل گل موج خون ریخت
گهر زانموج از چشمش برون ریخت
سمند شادی او لنگی آورد
دلش چون چشم سوزن تنگی آورد
از آن غم دیده تر لب خشک برجست
بسوی بام شد دل داده از دست
ز سوزش تفت بر گردون رسیده
ز آه او ز آهن خون چکیده
عروس آسمان را خواب برده
خروس صبحدم را آب برده
نه ماه آن شب از آن ماتم برآمد
نه زان غم صبحدم رادم برآمد
همه شب آن ز دل افتاده در کوی
چو پرگاری بسر میگشت هر سوی
ز درد دل سرودی زار میگفت
خوشی با دل بهم اسرار میگفت
که ای دل کار خود کردی و رفتی
بآخر خون من خوردی و رفتی
برو در عشق جانان راه جان گیر
بعشقی زنده شو ترک جهان گیر
اگر یک دم دهد در عشق دستت
بسی خوشتر بود از هرچه هستت
گلی از عشق در جانم شکفته
ولیک از چشم جانانم نهفته
همه گلها ز گل آرد برون سر
گل جانم ز دل آرد برون سر
چو من در عشق دستی خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
کجایی ای مرا چندین غم از تو
دلم نادیده شادی یک دم از تو
تویی شمع جهان افروز پیوست
منم پروانهٔ جان بر کف دست
تویی خورشید غرق نور مانده
منم چون ذرّه از تو دورمانده
تویی چون باز خوش برتر پریده
منم چون مرغ بسمل سر بریده
تویی چون روز با نور الهی
منم چون شب بمانده در سیاهی
تویی چون کوه سر بر اوج برده
منم چون کاه زیر گل فسرده
تویی دریای پر آب ایستاده
منم چون ماهی از آب اوفتاده
تویی چون چشمهٔ نیسان گشاده
منم چون تشنه حالی جان بداده
تویی تیغی چوآتش برگشاده
منم در پیش تیغت سر نهاده
فروبست از غمت بر من جهان دست
بکن رحمی بکن گر جای آن هست
بآخر چون سحرگه باد برخاست
زبیدوسرو و گل فریاد برخاست
سحرگه آه خونین برزد از دل
که گل را بوی خون میآید از دل
همه شب در میان خون بسر گشت
بهر دم بند عشقش سختتر گشت
عروس آسمان چون پرده درشد
مه روشن بزیر پرده در شد
برآمدصبح همچون دایهٔ پیر
ببر در روز را پرورده از شیر
خلیل شعر طفلان ستاره
بیکدم در کشید از گاهواره
چو شاه شرق در مغرب فرو بست
پدید آمد ز مشرق چتر زربفت
ز تف دل رخ گلرخ چنان شد
که رویش زرد همچون زعفران شد
چو کاهی از ضعیفی مبتلا گشت
هوای هرمزش چون کهربا گشت
بجست از جای تا گیرد ره بام
چو مرغی کو جهد از حلقهٔ دام
چو دیدش دایه لب بگشاد از خشم
که ای در عشق آبت رفته از چشم
بتیغ تیز دل برکندم ازتو
ز جور تو سپر بفکندم ازتو
ز ناخوش خویی تو چند آخر
مشو بر بام بشنو پند آخر
خرد در زیر پای آوردهیی تو
نکو پندم بجا آوردهیی تو
برون ناکرده سر از جیب هر روز
شوی دامن کشان در پای ازین سوز
اگر گویم بکش دامن زکینم
جهی با دست همچون آستینم
که میگوید تو گلروی بهاری
که تو همچون بن گل جمله خاری
که گفتت گل که تیره باد کامش
دهی ویران و آبادست نامش
بنزدیکی سماع سور خوشتر
که هم بانگ دهل از دور خوشتر
فگندی از پگاهی زلف بردوش
مگر شوریده خوابی دیدهیی دوش
در آن اندیشهیی تا بار دیگر
روی بر بام و سازی کار دیگر
نیاید ننگت ای بد نام آخر
توقف کن فرو آرام آخر
گلش گفت ای شده بی آگه از من
من اینم تو برو بگزین به از من
جهان بی او چگونه بینم آخر
دلم برخاست چون بنشینم آخر
دلش از عشق هرمز جوش میزد
بسوی بام میشد دوش میزد
چو شد بر بام هرمز بود در باغ
بیک دیدن نهادش بر جگر داغ
نقاب عنبرین از ماه برداشت
دل هرمز نفیر و آه برداشت
چنان دل بستهٔ او شد بیک راه
که باران بهاری ریخت بر ماه
برون افتاد چون آتش زبانش
ز حسرت آب آمد در دهانش
بدان شکّر چنان دندان فرو برد
که دندان گفتیش تا جان فرو برد
دلش دیوانهٔ زنجیر اوشد
مریدی گشت و زلفش پیراو شد
قضا رفته قلم تقدیر رانده
شد او ناکام در زنجیر مانده
بزیر چشم روی دوست میدید
رخ چون برگ گل در پوست میدید
ز عشق گل چنان شد هرمز از وی
که شد چون گل ز هرمز عاجز از وی
جهان چندانکه جزع از آب دم زد
ز سودا در دلش طغرای غم زد
چو دل سر در ره پیوندش آورد
بمویی زلف گل دربندش آورد
چو هرمز حلقهٔ زلفش چنان دید
دل خود چون نگینی در میان دید
ز بند و تاب و پیچ و حلقه هر سو
هزاران حرف مشکین داشت بررو
سیاهی بود هر یک حرف گویی
که بنویسند بر شنگرف گویی
ز مشگ تازه جیم ومیم میدید
که یعنی ملک جم اقلیم میدید
از آن گل مینمودش جیم با میم
که یعنی ملک جم دارم در اقلیم
ز جیم و میم او هرمز همی سوخت
الف با یی ز عشقش می درآموخت
دلش میگفت در عالم زنم من
چو جیم و میم او برهم زنم من
خرد میگفتش ای دل دم زن‌ آخر
هجا آموختی برهمزن آخر
دل هرمز بپیش عشق بنشست
نهاد انگشت و لوح آورد در دست
نخستین حرف او بود از معانی
کالف چیزی ندارد تا بدانی
ولی زلفش الف با پیچ دارد
گهی بر سر گهی بر هیچ دارد
سر زلف چو سینش بی بهانه
کشیده کاف کفری در زمانه
بسی دل طرّهٔ زلفش بخواری
بطا با دوخته در خرده کاری
میان بسته بعشق او در اطراف
بسان لام الف از قاف تا قاف
چو جیم جعد را آورد در پیچ
هزاران دل چو واوعمرو بر هیچ
ز دل این حرفها هرمز فرو خواند
چو وقت عین عشق آمد فرو ماند
چو نقد عین بودش دام بنهاد
ز عین عشق برتر گام بنهاد
چو دل از ابجد جان برگرفت او
بپیش عشق لوح از سر گرفت او
چو بی مقصود و بی مقصد شد آخر
چو طفلی باسر ابجد شد آخر
چنانش عشق گل در کار آورد
که هر مویش بعشق اقرار آورد
ببین تاکار و بار عشق چندست
که هر دم صد جهان برهم فگندست
ز عشقست این همه رونق جهان را
ز عشقست اتصالی جسم و جان را
نبودی ذرّهیی گر عشق را خواست
نبودی ذرّهیی بر ذرّهیی راست
چو عالم سر بسر طوفان عشقست
ز ماهی تا بماه ایوان عشقست
اگر عشق ایچ افسون برنخواند
نه از سودای خویشت وارهاند
دمی در عشق اگر از جان برآید
از آن دم صد جهان طوفان برآید
از آن دم دان که مرغ صبحگاهی
بعشقی میدهد بر خود گواهی
ازان دم دان که مرغان بهاری
منادی میکنند از گل بزاری
ازان دم دان که بلبل در سحرگاه
بصد زاری زند با عاشقان آه
ازان دم دان حضور جاودانی
وگرنه مردهیی در زندگانی
اگرچه خاص هر شب چون رسولی
کند بهر تو نوراللّه نزولی
ترا از بس که غوغای فضولست
کجا یک لحظه پروای نزولست
که هرگز غفلت آمد مست مانده
چو دستی شد مثل بر دست مانده
نه با آن دست کار تو دهد ساز
نه بتوانی برید از خویشتن باز
دم ای عطار هم اینجا فروبند
چه میگویی که در سودا فرو بند
کسی گوهر بر دیوانه آرد
کسی اسرار در افسانه آرد
فسانه نیست این لیکن بهانهست
فسانه گوی کاین جمله فسانهست
عطار نیشابوری : خسرونامه
زاری هرمز در عشق گل پیش دایه
چنین گفت آنکه بحری بود در گفت
که گاهی در فشاند و گاه درسُفت
که چون هرمز بعشق گل میان بست
دل پرخون در آن دلبربجان بست
چو شد زان ماه آهو چشم خسته
چو شیری مست گشت از بند جسته
ز گل همچون شکر در آب بگداخت
بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت
ز گل چون بلبلی در زاری آمد
میان خاک در خونخواری آمد
ز گل درپای دل صد خارش افتاد
دلش از دست رفت و کارش افتاد
ز نرگس بر گلش خونابه میشد
دلش چون گندمی برتابه میشد
ز تفّ عشق و تفّ تب چنان گشت
که زیر شعله چون اخگر نهان گشت
دو آتش همچو بادی در رسیدند
بیک ره بر دل و جانش دمیدند
چنان زیر و زبر شد زان دو آتش
که آتش همچو او شد او چو آتش
ز بس آتش که داشت او در دل تنگ
برو میسوخت چون آتش دل سنگ
نهان زان گشت زیر سنگ آتش
که می بگریخت زان دلتنگ آتش
ز بی صبریش دل را بیم جان بود
چو بیدل بود بی صبریش ازان بود
صبوری را دلی بر جای باید
ز سودایی و بیدل صبر ناید
چو هرمز مینیافت از خود صبوری
هزاران رنج یافت از درد دوری
بدل گفتا چه کردی ای سیه روز
که جستی دوری از دُرّ شب افروز
فرا درآمده اقبالت از بام
ز دستت رفته و تو مانده در دام
چو نیکویی نیامد سازگارت
بپایان بر بسختی روزگارت
کسی را ماه آید زاسمان پیش
چگونه در زمین گنجد بیندیش
کسی گنجی بدست آورده بی رنج
چگونه دست نگشاید بدان گنج
کسی را بی صدف دُرّ شب افروز
چگونه بیخودش دارد شب و روز
دریغا ماهروی من کجا شد
کزو پشتم چو ماه نو دوتا شد
دریغا کز چنان دُر دور ماندم
وزو همسنگ دریا خون فشاندم
دریغا کان چنان گنجی نهان گشت
وزو چون گنج جانم خاکدان گشت
که کردست اینکه من کردم چه سازم
چو در ششدر فروماندم چه بازم
مرا چون چشم سر جُفتی در آفاق
بنادانی شدم زو همچو او طاق
چو روزی ره بسر آمد درین کار
دل هرمز بجان آمد ازین بار
بگرد باغ درمیگشت پیوست
ببوی دایه چون شوریدهٔ مست
رسید القصه روزی دایهٔ پیر
نهاد از بهر هرمز دام تزویر
چوهرمز دایه را در گلستان دید
تو گفتی تشنهیی آب روان دید
بپیش دایه شد چون شرمساری
ز شرم دایه چشمش چشمه ساری
چو هرمز را بر خود دید دایه
بران خورشید رخ افگند سایه
گره بر ابروی پرچین زد ازوی
قدم در خشم و دم در کین زد ازوی
ازو بگذشت و نادیدارش آورد
نکرد آزرم در آزارش آورد
دم لایلتفت میزد ز هرمز
که با هرمز ندارم کار هرگز
چو هرمز دایه را با خود بکین دید
بغایت سهمناک و خشمگین دید
بر او رفت و گفت ای دایه آخر
ببادم برمده سرمایه آخر
سخنها پیش تو بیخرده گفتم
ز سرمستی برون از پرده گفتم
تو بر نادانیم اکنون تفوکن
ندانستم خطا کردم عفو کن
ز پای افتاده بودم بی دل و مست
نگیرد هیچکس از مست بردست
ببازی گر نمودم زرق و دستان
چنین باری، عجب نبود زمستان
ز من کینه مگیر ای سیم سینه
که از مستان کسی نگرفته کینه
ز مستان کار ناهموار آید
چو نیک آید زمن بسیار آید
اگر بی مهریی دیدی ز مستی
بهشیاری چرا در کین نشستی
چو بودم من زمستی در خرابی
بهشیاری ز من سر می چه تابی
چو بینی در خرابی کار ناساز
در آبادی بنتوان گفت ازان باز
کنون از مهر گل چون موم گشتم
چو موی لقمه نامعلوم گشتم
چو روی از عشق او دیدی بنفشم
ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم
ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم
وزین آتش ز سر بگذشت آبم
خدا را دایه، درمانی کن آخر
علاج درد حیرانی کن آخر
مشو در تاب از جسم چو مویم
مشو در خط ز کین من چو رویم
چو دل مرغ تو شد بروی زدی تیر
نهادی بر رهش دامی گلو گیر
چو در دام خود آوردی تمامم
دمی در دم برون آور ز دامم
تو نیکی کن اگر بد کردهام من
که آن بد بادل خود کردهام من
تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد
که هرگز از نکوکاری زیان کرد
مرا یک قطرهٔ خونست خودرای
که دل میخواندش هرکس بهر جای
چو در پای تو افتم سرنگون من
از آن قطره بریزم جوی خون من
مکن ای دایه، این تندی رها کن
بنرمی چارهٔ این مبتلا کن
نگر کز عشق سودایی شدم من
سر غوغای رسوایی شدم من
ندارم دست و دستاویزی ازین بیش
دلم از دست شد مستیز ازین بیش
چو شمعم چند سوزان داری آخر
بده پروانه گر جان داری آخر
چو من چون شمع مردم در سحرگاه
چه حاصل گردهی پروانه آنگاه
بگفت این و ز نرگسهای مخمور
فرو بارید مروارید منثور
ز سوز عشق سروش سرنگون گشت
بروی او روانه جوی خون گشت
هوای گل چو نیرنگ بلا زد
دلش چون ذرّهیی دم در هوا زد
ز بس کز دیده خون بگذشت بر وی
بزاری دایه گریان گشت بروی
بپاسخ گفت ای هرمز دگر نیز
نخواهم خوردنت خون جگر نیز
چو جان گلرخم از تست زنده
چرا پیشت نباشد دایه بنده
کنون آن رفت ازین پس بندهام من
چگونه بندهیی تا زندهام من
غرامت کردهام با دلستانی
غرامت میکشم با تو بجانی
مرا چون زین غرامت بیم جانست
سرم چون عنکبوتی در میانست
چه گر از عنکبوتی هیچ ناید
هم آخر پرده داری را بشاید
نهم چون عنکبوتان تازاغاز
که در پرده نکوتر باشد این راز
شب و روز از غم پرده دریدن
ندارم کار جز پرده تنیدن
کنون رفتم بعذر آن بر ماه
کنم آن ماه را زین مهر آگاه
رسانم هر دو را چون ماه با مهر
نشانم مهر و مه را چهر بر چهر
چو دو تنگ شکر با هم نشینند
جهانی چون مگس باری ببینند
چو من در تنگ دارم هر دو شکّر
مگس کی پر زند با هر دو دلبر
چو من چون عنکبوتان پرده دارم
مگس را زنده در پرده نیارم
اگر من یک مگس بینم برین در
زنم همچون مگس دو دست بر سر
زهر در دایه مشتی دم فرو خواند
بسی افسانه و افسون برو خواند
بسی بازار گلرخ تیزتر کرد
جهان عشق پر شور و شکر کرد
نهاد القصّه او را در شبانگاه
اساس وعده در خلوتگه ماه
نهانی راست شد معیاد گاهی
که جمع آیند خورشیدی و ماهی
دل هرمز ازان شادی چنان شد
که گویی مغز او چون زعفران شد
بیامد دایه چون بادی بر گل
چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل
گلش گفت ای گرامی تر ز جانم
چه آوردی خبر از گلستانم
چسانت پرسم از گرد ره آخر
بگو شیر آمدی یا روبه آخر
جوابش داد کای گل در جهان من
ندیدم همچو هرمز یک جوان من
بهمّت از خم گردون گذشته
برفعت از جهان بیرون گذشته
فزونتر از فریدون وز جمشید
گرانمایه شده زوفرّ خورشید
ندیدم مثل هرمز در نکویی
ندیده بودمش زین پیش گویی
چو چشمم رنگ نارنجی او دید
همی عقلم ترنجو دست ببرید
دهانی دارد از تنگی چو پسته
دوعنابش ز شرم دایه بسته
چنان در پسته تنگی بود و لغزش
که بیرون اوفتاد از پسته مغزش
برون از پسته مغزش مابقی بود
ازان معنی خط او فستقی بود
چو گرد بسته خطّ فستقی داشت
دلم را بوسهیی بر احمقی داشت
برانم داشت دل تالب گشایم
ز لعلش ناگهی شکّر ربایم
ولیکن عقل بر جایم نگه داشت
وگرنه دل بران شکّر شره داشت
چنان دل از خطش بیخویشتن بود
که گفتی خطّ او برخون من بود
ترا این عشق ورزیدن حلالست
که چون هرمز بنیکویی محالست
درین معنی دلم تا آسمان شد
که بر ماه زمین عاشق توان شد
روا دارم که او را دوست داری
که او را هست جای دوستداری
نسازی کار با او با که سازی
نبازی عشق با او با که بازی
چو من آن مرغ را بیدانه دیدم
بمشتی دانه در دامش کشیدم
بسی دم دادمش القصه باری
چو راضی گونهیی شد بیمداری
نهادم وعده تا چون شب دراید
ترا صبحی ز وصل او براید
دو دل در عیش جان افروز دارید
بهم هر دو شبی چون روز دارید
فرو خواهد شدن این دم سرانجام
دمی دستی بر آرید ای دلارام
چو گل از دایه بشنود این سخن را
چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را
بدو گفت ای بتو دل زنده جانم
چگونه شکر تو گفتن توانم
چه گویم هرچه گویم بیش ازان باد
که رحمت بر چنان کام و زبان باد
خدایم رحمتی بنهاد در تو
نکو کردی که رحمت باد بر تو
کنون ماییم و روی دوست امشب
چو پسته با شکر هم پوست امشب
گل عاشق همه شب با دل افروز
شکر در تنگ خواهد داشت تا روز
اگر صبحی ز شام ما برآید
دمی از ما بکام ما برآید
چو گردون را معلّق گشت رایت
زانجم نه ورق شد پر روایت
ستاره ازکبودی رخ برافروخت
مه نو چون جهودان زردبردوخت
نقاب از روی گردون برگرفتند
هزاران شمع زرّین درگرفتند
فلک زان بود پر شمع شب افروز
که مروارید میپیوست تا روز
چو شد روز و شب دیگر درامد
فرو شد آفتاب و مه برامد
نشسته بود هرمز منتظر وار
که تا باگل کند در باغ دیدار
برای شکّری زان لعل خندان
نهاده چشم و کرده تیز دندان
دلش در بر تپان تا چون کند او
که خار گل زپا بیرون کند او
چو پاسی شد ز شب مهتاب بفروخت
چو خورشیدی گل سیراب بفروخت
بباغ آمد چو ماهی دایه در پس
بشکل آفتاب و سایه در پس
چو هرمز دید در مهتاب ماهی
دلش بیهوش شد برداشت آهی
چو خوشه سر بسوی ماه میشد
دلی چون خور رخی چون کاه میشد
گل خوشرنگ باقدّچو سروی
خرامان پیش آمد چون تذروی
بنرگس در فسونگاری عمل کرد
بغمزه مشکلات عشق حل کرد
زلب برداشت مهر دلبری را
برخ بنهاد اسبی مشتری را
بغمزه راه بر اختر فرو بست
بخنده دست بر شکّر فرو بست
درآمد بر زمین افکنده گیسو
لبی پرخنده و چینی برابرو
فرو پوشیده دیبایی ملّون
شده دیبا از آن زیبا مزین
ازان در زیر نقش روم بود او
که سر تا پای همچون موم بود او
بغایت موم او نقشی نکو داشت
زهی موم و زهی نقشی که او داشت
چو هرمز دید نقش دل گزین را
بخدمت بوسه زد روی زمین را
چو ماه او بخدمت راه بگرفت
زمین در پیش آمد ماه بگرفت
چو سایه از زمین بر ماه افتاد
گل خورشید رخ در راه افتاد
نمازش برد گل زیر چمن در
فتاده این شکر لب وان سمن بر
میی ناخورده مست افتاده هر دو
شده چون بیهشان بی باده هر دو
یکی را پای در گل مانده از عشق
یکی را دست بر دل مانده از عشق
یکی چون ماه درتاب اوفتاده
یکی چون ماهی از آب اوفتاده
عطار نیشابوری : خسرونامه
رسیدن نامۀ گل بخسرو
الا ال عندلیب شاخ بینش
وشاق گلستان آفرینش
اگرچه در سپاهان و عراقی
بترکی گوی قول بی نفاقی
چو در حلقت هزار آواز داری
بترکی و بتازی راز داری
گلی داری بترکستان گرفتار
بترکی لایقت زانست گفتار
چه میگویم زبان پارسی گوی
که بردی از فلک در پارسی گوی
کمر بربند، محکم نامه بردار
بَرِ دلداده خسرو بر زدلدار
چنین گفت آنکه او گوی سخن برد
که چون گل نامهٔ خسرو ببُن برد
بپیش شاه چین شد خادم آنگاه
سفر کردن اجازت خواست از شاه
بشه گفتا شریکی داشتم من
امین مال خود پنداشتم من
ز من بگریخت، بسیارم شتابست
که گر خادم رود از پس صوابست
چو جمع آورد القصّه همه چیز
موکّل کرد بر گل خادمی نیز
پس، از چین همچو بادی راه برداشت
دو ماهه راه، در یک ماه بگذاشت
روان شد تا بمرز کشور روم
سرای شاه قیصر کرد معلوم
درامد حاجبی او را فرو برد
باعزازی تمامش پیش او برد
قدم در شک و دم در آفرین زد
سه جادرپیش شه سر بر زمین زد
بخسرو گفت خسرو جاودان باد
چو کیخسرو شهی خسرو نشان باد
مبادت هیچ نقصان اززمانه
کمال ملک بادت جاودانه
پس آنگه گفت ای شاه وفادار
چرا با گل چنین گشتی جفا کار
گلی را در میان خون نهاده
تو خوش زین غم قدم بیرون نهاده
گلی را جان ز تو بر لب رسیده
تو فارغ پای در دامن کشیده
گلی راخار در راه اوفگنده
تو بی او فرش بر ماه اوفگنده
روا نبود که در چندین جدایی
کنی با عاشقی این بیوفایی
وگر این کار را هستی روادار
ترا هرگز نگوید کس وفادار
چو نام گل شنود آن شاه سرمست
چو شیری مست شد وز جای برجست
بخادم گفت تو گل را چه دانی
بمُردم هان بگو ای زندگانی
چو خادم دید چندان درد و سوزش
دل پرخون ز عشق جانفروزش
گرفت آن نامه بیرون ز آستین زود
نهاد آنگاه پیشش بر زمین زود
چو خسرو نامهٔ جانان فرو خواند
چو گل در آتش سوزان فرو ماند
به هر یک حرف صد اشک جگرگون
فرو بارید و کرد آن نامه پرخون
بسی نظّارهٔ هر حرف کردی
سیاهی را ز خون شنگرف کردی
ز بس کز چشم خسروشاه خون شد
بیک ره نامهٔ گل لاله گون شد
نه چندان اشک آمددر کنارش
که بتوان کرد تا محشر شمارش
نه چندان آب ریخت آن تاب دیده
که هرگز دیده بود آن آب دیده
نه چندان دُر ز چشم او برامد
که صد دریا بچشم او درامد
تو گفتی نامه چون فریاد خواهی
بهر خط میکند فریاد و آهی
چوهر خط دادخواه از شهر چین بود
ازان پیراهنِ او کاغذین بود
چنان آن نامه رمزی زار میگفت
که گفتی زیر چنگ اسرار میگفت
بهرمویی کزان نامه برامد
بجانش نقدگویی غم برامد
بهر نقطه چو پرگاری بسر شد
زهر خطّی دلش از خط بدر شد
فغان در بست و در فریاد آمد
فلک را خود ازان کی یاد آمد
برامد آتشی از سینهٔ او
بجوش آمد غم دیرینهٔ او
کُله از سر، قبا از تن بدرّید
ز سر تا پای پیراهن بدرّید
چو شمع از سوز چون پروانهیی شد
بسی واله تر ازدیوانهیی شد
ز سر آن نامه باری ده فرو خواند
زمین گل کرد تا پایش دروماند
ز بسیاری که زاری کرد بر خویش
فغان برداشتند ازوی پس و پیش
دل پر خون خود را بیم جان دید
ملامت کرد هر کو را چنان دید
برانگیخت از جهان، شور قیامت
که عاشق را که کرد آخر ملامت
ملامت آتش من تیز تر کرد
که گر بد بود، حال من بتر کرد
مرا این اشک خون و آتش سوز
کجا هرگز بکار آید جز امروز
چو شاه عاشق آمد با خود آخر
بر او یک درد کم گشت از صد آخر
بفرّخ گفت تدبیری بیندیش
که جانم رفت و صبرم نیست زین بیش
بگو تا چارهٔ این کار من چیست
که بی جانم نمیآید ز تن زیست
زبان بگشاد فرّخ گفت ای شاه
چنین کاری بدست چپ ز من خواه
چو بادی رفت خواهم بامدادی
که گل آسان تواند بردباری
بیارم جانفزایت را بزودی
کنم روشن سرایت را بزودی
بروی چرخ بازآرم قمر را
بسوی شهد بازآرم شکر را
دل شه را کنم زان مهربان شاد
که دایم شاه گیتی شادمان باد
تو چون آتش مشو بنشان ز دل دود
که فارغ گرددت زین غصّه دل زود
چو گم گشته زچین پیدا شد آخر
چنان پنهان چنین پیدا شد آخر
چو پیدا شد چرا شه در طرب نیست
که گر بادست آید هم عجب نیست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو
خورشید، از آن ذرّه، زکاتی طلبد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷۲
بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است
با یادِ تو در نهایتِ امید است
هر تخم که در زمین دل کاشتهام
جز یاد تو تخمِ حسرتِ جاوید است
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۸
ای آن که همه گشایش بندِ منی
یاری دهِ جانِ آرزومندِ منی
گر نیکم و گرنه، بندهٔ حکمِ توام
گر فضل کنی ورنه خداوندِ منی