عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه پختگی سیرت ملیه از اتباع آئین الهیه است
در شریعت معنی دیگر مجو
غیر ضو در باطن گوهر مجو
این گهر را خود خدا گوهر گر است
ظاهرش گوهر بطونش گوهر است
علم حق غیر از شریعت هیچ نیست
اصل سنت جز محبت هیچ نیست
فرد را شرع است مرقات یقین
پخته تر از وی مقامات یقین
ملت از آئین حق گیرد نظام
از نظام محکمی خیزد دوام
قدرت اندر علم او پیداستی
هم عصا و هم ید بیضاستی
با تو گویم سر اسلام است شرع
شرع آغاز است و انجام است شرع
ای که باشی حکمت دین را امین
با تو گویم نکته ی شرع مبین
چون کسی گردد مزاحم بی سبب
با مسلمان در ادای مستحب
مستحب را فرض گرادنیده اند
زندگی را عین قدرت دیده اند
روز هیجا لشکر اعدا اگر
بر گمان صلح گردد بی خطر
گیرد آسان روزگار خویش را
بشکند حصن و حصار خویش را
تا نگیرد باز کار او نظام
تاختن بر کشورش آمد حرام
سر این فرمان حق دانی که چیست
زیستن اندر خطرها زندگیست
شرع می خواهد که چون آئی بجنگ
شعله گردی واشکافی کام سنگ
آزماید قوت بازوی تو
می نهد الوند پیش روی تو
باز گوید سرمه ساز الوند را
از تف خنجر گداز الوند را
نیست میش ناتوانی لاغری
درخور سر پنچه ی شیر نری
باز چون با صعوه خوگر می شود
از شکار خود زبون تر می شود
شارع آئین شناس خوب و زشت
بهر تو این نسخه ی قدرت نوشت
از عمل آهن عصب می سازدت
جای خوبی در جهان اندازدت
خسته باشی استوارت می کند
پخته مثل کوهسارت می کند
هست دین مصطفی دین حیات
شرع او تفسیر آئین حیات
گر زمینی آسمان سازد ترا
آنچه حق می خواهد آن سازد ترا
صیقلش آئینه سازد سنگ را
از دل آهن رباید زنگ را
تا شعار مصطفی از دست رفت
قوم را رمز بقا از دست رفت
آن نهال سربلند و استوار
مسلم صحرائی اشتر سوار
پای تا در وادی بطحا گرفت
تربیت از گرمی صحرا گرفت
آن چنان کاهید از باد عجم
همچو نی گردید از باد عجم
آنکه کشتی شیر را چون گوسفند
گشت از پامال موری دردمند
آنکه از تکبیر او سنگ آب گشت
از صفیر بلبلی بیتاب گشت
آنکه عزمش کوه را کاهی شمرد
با توکل دست و پای خود سپرد
آنکه ضربش گردن اعدا شکست
قلب خویش از ضربهای سینه خست
آنکه گامش نقش صد هنگامه بست
پای اندر گوشه ی عزلت شکست
آنکه فرمانش جهان را ناگزیر
بر درش اسکندر و دارا فقیر
کوشش او با قناعت ساز کرد
تا به کشکول گدائی ناز کرد
شیخ احمد سید گردون جناب
کاسب نور از ضمیرش آفتاب
گل که می پوشد مزار پاک او
لااله گویان دمد از خاک او
با مریدی گفت ای جان پدر
از خیالات عجم باید حذر
زانکه فکرش گرچه از گردون گذشت
از حد دین نبی بیرون گذشت
ای برادر این نصیحت گوش کن
پند آن آقای ملت گوش کن
قلب را زین حرف حق گردان قوی
با عرب در ساز تا مسلم شوی
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه حسن سیرت ملیه از تأدب به آداب محمدیه است
سائلی مثل قضای مبرمی
بر در ما زد صدای پیهمی
از غضب چوبی شکستم بر سرش
حاصل دریوزه افتاد از برش
عقل در آغاز ایام شباب
می نیندیشد صواب و ناصواب
از مزاج من پدر آزرده گشت
لاله زار چهره اش افسرده گشت
بر لبش آهی جگر تابی رسید
در میان سینه ی او دل تپید
کوکبی در چشم او گردید و ریخت
بر سر مژگان دمی تابید و ریخت
همچو آن مرغی که در فصل خزان
لرزد از باد سحر در آشیان
در تنم لرزید جان غافلم
رفت لیلای شکیب از محملم
گفت فردا امت خیرالرسل
جمع گردد پیش آن مولای کل
غازیان ملت بیضای او
حافظان حکمت رعنای او
هم شهیدانی که دین را حجت اند
مثل انجم در فضای ملت اند
زاهدان و عاشقان دل فگار
عالمان و عاصیان شرمسار
در میان انجمن گردد بلند
ناله های این گدای دردمند
ای صراطت مشکل از بی مرکبی
من چه گویم چون مرا پرسد نبی
«حق جوانی مسلمی با تو سپرد
کو نصیبی از دبستانم نبرد
از تو این یک کار آسان هم نشد
یعنی آن انبار گل آدم نشد»
در ملامت نرم گفتار آن کریم
من رهین خجلت و امید و بیم
اندکی اندیش و یاد آر ای پسر
اجتماع امت خیرالبشر
باز این ریش سفید من نگر
لرزه ی بیم و امید من نگر
بر پدر این جور نازیبا مکن
پیش مولا بنده را رسوا مکن
غنچه ئی از شاخسار مصطفی
گل شو از باد بهار مصطفی
از بهارش رنگ و بو باید گرفت
بهره ئی از خلق او باید گرفت
مرشد رومی چه خوش فرموده است
آنکه یم در قطره اش آسوده است
«مگسل از ختم رسل ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش»
فطرت مسلم سراپا شفقت است
در جهان دست و زبانش رحمت است
آنکه مهتاب از سر انگشتش دونیم
رحمت او عام و اخلاقش عظیم
از مقام او اگر دور ایستی
از میان معشر ما نیستی
تو که مرغ بوستان ماستی
هم صفیر و هم زبان ماستی
نغمه ئی داری اگر تنها مزن
جز بشاخ بوستان ما مزن
هر چه هست از زندگی سرمایه دار
میرد اندر عنصر ناسازگار
بلبل استی در چمن پرواز کن
نغمه ئی با هم نوایان ساز کن
ور عقاب استی ته دریا مزی
جز بخلوت خانه ی صحرا مزی
کوکبی ! می تاب بر گردون خویش
پا منه بیرون ز پیرامون خویش
قطره ی آبی گر از نیسان بری
در فضای بوستانش پروری
تا مثال شبنم از فیض بهار
غنچه ی تنگش بگیرد در کنار
از شعاع آسمان تاب سحر
کز فسونش غنچه می بندد شجر
عنصر نم بر کشی از جوهرش
ذوق رم از سالمات مضطرش
گوهرت جز موج آبی هیچ نیست
سعی تو غیر از سرابی هیچ نیست
در یم اندازش که گردد گوهری
تاب او لرزد چو تاب اختری
قطره ی نیسان که مهجور از یم است
نذر خاشاکی مثال شبنم است
طینت پاک مسلمان گوهر است
آب و تابش از یم پیغمبر است
آب نیسانی به آغوشش در آ
وز میان قلزمش گوهر بر آ
در جهان روشن تر از خورشید شو
صاحب تابانی جاوید شو
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه جمعیت حقیقی از محکم گرفتن نصب العین ملیه است و نصب العین امت محمدیه حفظ و نشر توحید است
با تو آموزم زبان کائنات
حرف و الفاظ است اعمال حیات
چون ز ربط مدعائی بسته شد
زندگانی مطلع برجسته شد
مدعا گردد اگر مهمیز ما
همچو صرصر می رود شبدیز ما
مدعا راز بقای زندگی
جمع سیماب قوای زندگی
چون حیات از مقصدی محرم شود
ضابط اسباب این عالم شود
خویشتن را تابع مقصد کند
بهر او چیند گزیند رد کند
نا خدا را یم روی از ساحل است
اختیار جاده ها از منزل است
بر دل پروانه داغ از ذوق سوز
طوف او گرد چراغ از ذوق سوز
قیس اگر آواره در صحراستی
مدعایش محمل لیلاستی
تا بود شهر آشنا لیلای ما
بر نمی خیزد به صحرا پای ما
همچو جان مقصود پنهان در عمل
کیف و کم از وی پذیرد هر عمل
گردش خونی که در رگهای ماست
تیز از سعی حصول مدعاست
از تف او خویش را سوزد حیات
آتشی چون لاله اندوزد حیات
مدعا مضراب ساز همت است
مرکزی کو جاذب هر قوت است
دست و پای قوم را جنباند او
یک نظر صد چشم را گرداند او
شاهد مقصود را دیوانه شو
طائف این شمع چون پروانه شو
خوش نوائی نغمه ساز قم زد است
زخمهٔ معنی بر ابریشم زد است
تا کشد خار از کف پا ره سپر
می شود پوشیده محمل از نظر
گر بقدر یک نفس غافل شدی
دور صد فرسنگ از منزل شدی
این کهن پیکر که عالم نام اوست
ز امتزاج امهات اندام اوست
صد نیستان کاشت تا یک ناله رست
صد چمن خون کرد تا یک لاله رست
نقشها آورد و افکند و شکست
تا به لوح زندگی نقش تو بست
ناله ها در کشت جان کاریده است
تا نوای یک اذان بالیده است
مدتی پیکار با احرار داشت
با خداوندان باطل کار داشت
تخم ایمان آخر اندر گل نشاند
با زبانت کلمهٔ توحید خواند
نقطهٔ ادوار عالم لااله
انتهای کار عالم لااله
چرخ را از زور او گردندگی
مهر را پایندگی رخشندگی
بحر گوهر آفرید از تاب او
موج در دریا تپید از تاب او
خاک از موج نسیمش گل شود
مشت پر از سوز او بلبل شود
شعله در رگهای تاک از سوز او
خاک مینا تابناک از سوز او
نغمه هایش خفته در ساز وجود
جویدت ای زخمه ور ساز وجود
صد نوا داری چو خون در تن روان
خیز و مضرابی بتار او رسان
زانکه در تکبیر راز بود تست
حفظ و نشر لااله مقصود تست
تا نخیزد بانگ حق از عالمی
گر مسلمانی نیاسائی دمی
می ندانی آیه ام الکتاب
امت عادل ترا آمد خطاب
آب و تاب چهره ایام تو
در جهان شاهد علی الاقوام تو
نکته سنجان را صلای عام ده
از علوم امئی پیغام ده
امیی پاک از هوی گفتار او
شرح رمز ماغوی گفتار او
تا بدست آورد نبض کائنات
وانمود اسرار تقویم حیات
از قبای لاله های این چمن
پاک شست آلودگیهای کهن
در جهان وابستهٔ دینش حیات
نیست ممکن جز به آئینش حیات
ای که میداری کتابش در بغل
تیز تر نه پا به میدان عمل
فکر انسان بت پرستی بت گری
هر زمان در جستجوی پیکری
باز طرح آزری انداخت است
تازه تر پروردگاری ساخت است
کاید از خون ریختن اندر طرب
نام او رنگ است و هم ملک و نسب
آدمیت کشته شد چون گوسفند
پیش پای این بت ناارجمند
ای که خوردستی ز مینای خلیل
گرمی خونت ز صهبای خلیل
برسر این باطل حق پیرهن
تیغ «لا موجود الا هو» بزن
جلوه در تاریکی ایام کن
آنچه بر تو کامل آمد عام کن
لرزم از شرم تو چون روز شمار
پرسدت آن آبروی روزگار
حرف حق از حضرت ما برده ئی
پس چرا با دیگران نسپرده ئی
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
خطاب به مخدرات اسلام
ای ردایت پردهٔ ناموس ما
تاب تو سرمایهٔ فانوس ما
طینت پاک تو ما را رحمت است
قوت دین و اساس ملت است
کودک ما چون لب از شیر تو شست
لااله آموختی او را نخست
می تراشد مهر تو اطوار ما
فکر ما گفتار ما کردار ما
برق ما کو در سحابت آرمید
بر جبل رخشید و در صحرا تپید
ای امین نعمت آئین حق
در نفسهای تو سوز دین حق
دور حاضر تر فروش و پر فن است
کاروانش نقد دین را رهزن است
کور و یزدان ناشناس ادراک او
ناکسان زنجیری پیچاک او
چشم او بیباک و ناپرواستی
پنجهٔ مژگان او گیراستی
صید او آزاد خواند خویش را
کشتهٔ او زنده داند خویش را
آب بند نخل جمعیت توئی
حافظ سرمایهٔ ملت توئی
از سر سود و زیان سودا مزن
گام جز بر جادهٔ آبا مزن
هوشیار از دستبرد روزگار
گیر فرزندان خود را در کنار
این چمن زادان که پر نگشاده اند
ز آشیان خویش دور افتاده اند
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
چشم هوش از اسوهٔ زهرا مبند
تا حسینی شاخ تو بار آورد
موسم پیشین بگلزار آورد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرنج از برهمن ای واعظ شهر
مرنج از برهمن ای واعظ شهر
گر از ما سجده ئی پیش بتان خواست
خدای ما که خود صورتگری کرد
بتی را سجده ئی از قدسیان خواست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من
چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز
قیس را لیلی همی نامند در صحرای من
بهر دهلیز تو از هندوستان آورده ام
سجدهٔ شوقی که خون گردید در سیمای من
تیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده
باز بنگر در جهان هنگامهٔ الای من
گردشی باید که گردون از ضمیر روزگار
دوش من باز آرد اندر کسوت فردای من
از سپهر بارگاهت یک جهان وافر نصیب
جلوه ئی داری دریغ از وادی سینای من
با خدا در پرده گویم با تو گویم آشکار
یا رسول الله او پنهان و تو پیدای من
اقبال لاهوری : زبور عجم
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
آتش خود بلند کن آتش ما فرونشان
میکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشان
مدرسهٔ بلند بانگ بزم فسرده آتشان
فکر گره گشا غلام دین بروایتی تمام
زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشان
هر دو بمنزلی روان هر دو امیر کاروان
عقل بحیله می برد ، عشق برد کشان کشان
عشق ز پا در آورد خیمهٔ شش جهات را
دست دراز می کند تا به طناب کهکشان
اقبال لاهوری : زبور عجم
یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه
یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه
یا درین فرسوده پیکر تازه جانی آفرین
یا چنان کن یا چنین
یا برهمن را بفرما نو خداوندی تراش
یا خود اندر سینهٔ زناریان خلوت گزین
یا چنان کن یا چنین
یا دگر آدم که از ابلیس باشد کمترک
یا دگر ابلیس بهر امتحان عقل و دین
یا چنان کن یا چنین
یا جهانی تازه ئی یا امتحانی تازه ئی
می کنی تا چند با ما آنچه کردی پیش ازین
یا چنان کن یا چنین
فقر بخشی؟ باشکوه خسرو پرویز بخش
یا عطا فرما خرد با فطرت روح الامین
یا چنان کن یا چنین
یا بکش در سینهٔ من آرزوی انقلاب
یا دگرگون کن نهاد این زمان و این زمین
یا چنان کن یا چنین
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نه تا سخن از عارف هندی
ذات حق را نیست این عالم حجاب
غوطه را حایل نگردد نقش آب
زادن اندر عالمی دیگر خوش است
تا شباب دیگری آید بدست
حق ورای مرگ و عین زندگی است
بنده چون میرد نمیداند که چیست
گرچه ما مرغان بی بال و پریم
از خدا در علم مرگ افزون تریم
وقت؟ شیرینی به زهر آمیخته
رحمت عامی به قهر آمیخته
خالی از قهرش نبینی شهر و دشت
رحمت او اینکه گوئی در گذشت
کافری مرگست ای روشن نهاد
کی سزد با مرده غازی را جهاد
مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
کافر بیدار دل پیش صنم
به ز دینداری که خفت اندر حرم
چشم کورست اینکه بیند نا صواب
هیچگه شب را نبیند آفتاب
صحبت گل دانه را سازد درخت
آدمی از صحبت گل تیره بخت
دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب
تا کند صید شعاع آفتاب
من بگل گفتم بگو ای سینه چاک
چون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟
گفت گل ای هوشمند رفته هوش
چون پیامی گیری از برق خموش؟
جان به تن ما را ز جذب این و آن
جذب تو پیدا و جذب ما نهان
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند
رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
گفت «آن شعری که آتش اندروست
اصل او از گرمی الله هوست
آن نوا گلشن کند خاشاک را
آن نوا برهم زند افلاک را
آن نوا بر حق گواهی میدهد
با فقیران پادشاهی میدهد
خون ازو اندر بدن سیار تر
قلب از روح الامین بیدار تر
ای بسا شاعر که از سحر هنر
رهزن قلب است و ابلیس نظر
شاعر هندی خدایش یار باد
جان او بی لذت گفتار باد
عشق را خنیاگری آموخته
با خلیلان آزری آموخته
حرف او چاویده و بی سوز و درد
مرد خوانند اهل درد او را نه مرد
زان نوای خوش که نشناسد مقام
خوشتر آن حرفی که گوئی در منام
فطرت شاعر سراپا جستجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل
ملتی بی شاعری انبار گل
سوز و مستی نقشبند عالمی است
شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
شعر را مقصود اگر آدم گری است
شاعری هم وارث پیغمبری است»
گفتم از پیغمبری هم باز گوی
سر او با مرد محرم باز گوی
گفت «اقوام و ملل آیات اوست
عصر های ما ز مخلوقات اوست
از دم او ناطق آمد سنگ و خشت
ما همه مانند حاصل ، او چو کشت
پاک سازد استخوان و ریشه را
بال جبریلی دهد اندیشه را
های و هوی اندرون کائنات
از لب او نجم و نور و نازعات
آفتابش را زوالی نیست نیست
منکر او را کمالی نیست نیست
رحمت حق صحبت احرار او
قهر یزدان ضربت کرار او
گرچه باشی عقل کل از وی مرم
زانکه او بیند تن و جان را بهم
تیز تر نه پا به را یرغمید
تا ببینی آنچه می بایست دید
کنده بر دیواری از سنگ قمر
چار طاسین نبوت را نگر»
شوق راه خویش داند بی دلیل
شوق پروازی ببال جبرئیل
شوق را راه دراز آمد دو گام
این مسافر خسته گردد از مقام
پا زدم مستانه سوی یرغمید
تا بلندیهای او آمد پدید
من چه گویم از شکوه آن مقام
هفت کوکب در طواف او مدام
فرشیان از نور او روشن ضمیر
عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر
حق مرا چشم و دل و گفتار داد
جستجوی عالم اسرار داد
پرده را بر گیرم از اسرار کل
با تو گویم از طواسین رسل
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک عطارد - زیارت ارواح جمال الدین افغانی و سعید حلیم پاشا
مشت خاکی کار خود را برده پیش
در تماشای تجلی های خویش
یا من افتادم بدام هست و بود
یا بدام من اسیر آمد وجود
اندرین نیلی تتق چاک از من است
من ز افلاکم که افلاک از من است
یا ضمیرم را فلک در بر گرفت
یا ضمیر من فلک را در گرفت
اندرونست این که بیرون است چیست؟
آنچه می بیند نگه چون است چیست؟
پر زنم بر آسمانی دیگری
پیش خود بینم جهانی دیگری
عالمی با کوه و دشت و بحر و بر
عالمی از خاک ما دیرینه تر
عالمی از ابرکی بالیده ئی
دستبرد آدمی نادیده ئی
نقشها نابسته بر لوح وجود
خرده گیر فطرت آنجا کس نبود
من به رومی گفتم این صحرا خوش است
در کهستان شورش دریا خوش است
من نیابم از حیات اینجا نشان
از کجا می آید آواز اذان
گفت رومی این مقام اولیاست
آشنا این خاکدان با خاک ماست
بوالبشر چون رخت از فردوس بست
یک دو روزی اندرین عالم نشست
این فضاها سوز آهش دیده است
ناله های صبحگاهش دیده است
زائران این مقام ارجمند
پاک مردان از مقامات بلند
پاک مردان چون فضیل و بوسعید
عارفان مثل جنید و با یزید
خیز تا ما را نماز آید بدست
یک دو دم سوز و گداز آید بدست
رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام
مقتدی تاتار و افغانی امام
پیر رومی هر زمان اندر حضور
طلعتش بر تافت از ذوق و سرور
گفت «مشرق زین دو کس بهتر نزاد
ناخن شان عقده های ما گشود
سید السادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و سفال
ترک سالار آن حلیم دردمند
فکر او مثل مقام او بلند
با چنین مردان دو رکعت طاعت است
ورنه آن کاری که مزدش جنت است»
قرأت آن پیر مرد سخت کوش
سوره والنجم و آن دشت خموش
قرأتی کز وی خلیل آید به وجد
روح پاک جبرئیل آید به وجد
دل ازو در سینه گردد ناصبور
شور الا الله خیزد از قبور
اضطراب شعله بخشد دود را
سوز و مستی میدهد داؤد را
آشکارا هر غیاب از قرأتش
بی حجاب ام الکتاب از قرأتش
من ز جا بر خاستم بعد از نماز
دست او بوسیدم از راه نیاز
گفت رومی «ذرهٔ گردون نورد
در دل او یک جهان سوز و درد
چشم جز بر خویشتن نگشاده ئی
دل بکس ناداده ئی آزاده ئی
تند سیر اندر فراخای وجود
من ز شوخی گویم او را زنده رود»
افغانی
زنده رود از خاکدان ما بگوی
از زمین و آسمان ما بگوی
خاکی و چون قدسیان روشن بصر
از مسلمانان بده ما را خبر
زنده رود
در ضمیر ملت گیتی شکن
دیده ام آویزش دین و وطن
روح در تن مرده از ضعف یقین
ناامید از قوت دین مبین
ترک و ایران و عرب مست فرنگ
هر کسی را در گلو شست فرنگ
مشرق از سلطانی مغرب خراب
اشتراک از دین و ملت برده تاب
افغانی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
دین و وطن
لرد مغرب آن سراپا مکر و فن
اهل دین را داد تعلیم وطن
او بفکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطین و عراق
تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت
چیست دین برخاستن از روی خاک
تا ز خود آگاه گردد جان پاک
می نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود این نظام چار سو
پر که از خاک و برخیزد ز خاک
حیف اگر در خاک میرد جان پاک
گرچه آدم بردمید از آب و گل
رنگ و نم چون گل کشید از آب و گل
حیف اگر در آب و گل غلطد مدام
حیف اگر برتر نپرد زین مقام
گفت تن در شو بخاک رهگذر
گفت جان پهنای عالم را نگر
جان نگنجد در جهات ای هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر ز خاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش
آن کف خاکی که نامیدی وطن
اینکه گوئی مصر و ایران و یمن
با وطن اهل وطن را نسبتی است
زانکه از خاکش طلوع ملتی است
اندرین نسبت اگر داری نظر
نکته ئی بینی ز مو باریک تر
گرچه از مشرق برآید آفتاب
با تجلی های شوخ و بی حجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قید شرق و غرب آید برون
بر دمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست
فطرتش از مشرق و مغرب بری است
گرچه او از روی نسبت خاوری است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حکمت خیرکثیر است
گفت حکمت را خدا خیر کثیر
هر کجا این خیر را بینی بگیر
علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاکی گوهر به نا گوهر دهد
علم را بر اوج افلاک است ره
تا ز چشم مهر بر کندد نگه
نسخهٔ او نسخهٔ تفسیر کل
بستهٔ تدبیر او تقدیر کل
دشت را گوید حبابی ده ، دهد
بحر را گوید سرابی ده ، دهد
چشم او بر واردات کائنات
تا ببیند محکمات کائنات
دل اگر بندد به حق پیغمبری است
ور ز حق بیگانه گردد کافری است
علم را بی سوز دل خوانی شر است
نور او تاریکی بحر و بر است
عالمی از غاز او کور و کبود
فرودینش برگ ریز هست و بود
بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ
از بم طیارهٔ او داغ داغ
سینه افرنگ را ناری ازوست
لذت شبخون و یلغاری ازوست
سیر واژونی دهد ایام را
می برد سرمایهٔ اقوام را
قوتش ابلیس را یاری شود
نور ، نار از صحبت ناری شود
کشتن ابلیس کاری مشکل است
زانکه او گم اندر اعماق دل است
خوشتر آن باشد مسلمانش کنی
کشتهٔ شمشیر قرآنش کنی
از جلال بی جمالی الامان
از فراق بی وصالی الامان
علم بی عشق است از طاغوتیان
علم با عشق است از لاهوتیان
بی محبت علم و حکمت مرده ئی
عقل تیری بر هدف ناخورده ئی
کور را بیننده از دیدار کن
بولهب را حیدر کرار کن
زنده رود
محکماتش وانمودی از کتاب
هست آن عالم هنوز اندر حجاب
پرده را از چهره نگشاید چرا
از ضمیر ما برون ناید چرا
پیش ما یک عالم فرسوده ایست
ملت اندر خاک او آسوده ایست
رفت سوز سینهٔ تاتار و کرد
یا مسلمان مرد یا قرآن بمرد
سعید حلیم پاشا
دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است
شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است
از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش
زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی
بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی
کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد
مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب
دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد
مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی
ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی
فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر
رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان
من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است
افغانی
از حدیث مصطفی داری نصیب
دین حق اندر جهان آمد غریب
با تو گویم معنی این حرف بکر
غربت دین نیست فقر اهل ذکر
بهر آن مردی که صاحب جستجوست
غربت دین ندرت آیات اوست
غربت دین هر زمان نوع دگر
نکته را دریاب اگر داری نظر
دل به آیات مبین دیگر ببند
تا بگیری عصر نو را در کمند
کس نمی داند ز اسرار کتاب
شرقیان هم غربیان در پیچ و تاب
روسیان نقش نوی انداختند
آب و نان بردند و دین در باختند
حق ببین حق گوی و غیر از حق مجوی
یک دو حرف از من به آن ملت بگوی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
پیغام افغانی با ملت روسیه
منزل و مقصود قرآن دیگر است
رسم و آئین مسلمان دیگر است
در دل او آتش سوزنده نیست
مصطفی در سینه‌ی او زنده نیست
بنده‌ی مؤمن ز قرآن بر نخورد
در ایاغ او نه می دیدم نه درد
خود طلسم قیصر و کسری شکست
خود سر تخت ملوکیت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دین او نقش از ملوکیت گرفت
از ملوکیت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
تو که طرح دیگری انداختی
دل ز دستور کهن پرداختی
همچو ما اسلامیان اندر جهان
قیصریت را شکستی استخوان
تا برافروزی چراغی در ضمیر
عبرتی از سرگذشت ما بگیر
پای خود محکم گذار اندر نبرد
گرد این لات و هبل دیگر مگرد
ملتی می خواهد این دنیای پیر
آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر
باز می آئی سوی اقوام شرق
بسته ایام تو با ایام شرق
تو به جان افکنده ای سوزی دگر
در ضمیر تو شب و روزی دگر
کهنه شد افرنگ را آئین و دین
سوی آن دیر کهن دیگر مبین
کرده ای کار خداوندان تمام
بگذر از لا جانب الا خرام
در گذر از لا اگر جوینده ای
تا ره اثبات گیری زنده ای
ای که می خواهی نظام عالمی
جسته ای او را اساس محکمی؟
داستان کهنه شستی باب باب
فکر را روشن کن از ام الکتاب
با سیه فامان ید بیضا که داد
مژدهٔ لا قیصر و کسری که داد
در گذر از جلوه های رنگ رنگ
خویش را دریاب از ترک فرنگ
گر ز مکر غربیان باشی خبیر
روبهی بگذار و شیری پیشه گیر
چیست روباهی تلاش ساز و برگ
شیر مولا جوید آزادی و مرگ
جز به قرآن ضیغمی روباهی است
فقر قرآن اصل شاهنشاهی است
فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر
فکر را کامل ندیدم جز به ذکر
ذکر ذوق و شوق را دادن ادب
کار جان است این ، کار کام و لب
خیزد از وی شعله های سینه سوز
با مزاج تو نمی سازد هنوز
ای شهید شاهد رعنای فکر
با تو گویم از تجلی های فکر
چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ
دستگیر بندهٔ بی ساز و برگ
هیچ خیر از مردک زرکش مجو،
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
از ربا آخر چه می زاید فتن
کش نداند لذت قرض حسن
از ربا جان تیره دل چون خشت و سنگ
آدمی درنده بی دندان و چنگ
رزق خود را از زمین بردن رواست
این متاع بنده و ملک خداست
بندهٔ مؤمن امین ، حق مالک است
غیر حق هر شی که بینی هالک است
رایت حق از ملوک آمد نگون
قریه ها از دخل شان خوار و زبون
آب و نان ماست از یک مائده
دودهٔ آدم «کنفس واحده»
نقش قرآن تا درین عالم نشست
نقشهای کاهن و پایا شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست چیزی دیگر است
چون به جان در رفت جان دیگر شود
جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
مثل حق پنهان و هم پیداست این
زنده و پاینده و گویاست این
اندرو تقدیر های غرب و شرق
سرعت اندیشه پیدا کن چو برق
با مسلمان گفت جان بر کف بنه
هر چه از حاجت فزون داری بده
آفریدی شرع و آئینی دگر
اندکی با نور قرآنش نگر
از بم و زیر حیات آگه شوی
هم ز تقدیر حیات آگه شوی
محفل ما بی می و بی ساقی است
ساز قرآن را نواها باقی است
زخمهٔ ما بی اثر افتد اگر
آسمان دارد هزاران زخمه ور
ذکر حق از امتان آمد غنی
از زمان و از مکان آمد غنی
ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست
احتیاج روم و شام او را کجاست
حق اگر از پیش ما برداردش
پیش قومی دیگری بگذاردش
از مسلمان دیده ام تقلید و ظن
هر زمان جانم بلرزد در بدن
ترسم از روزی که محرومش کنند
آتش خود بر دل دیگر زنند
پیر رومی به زنده رود می گوید که شعری بیار
پیر رومی آن سراپا جذب و درد
این سخن دانم که با جانش چه کرد
از درون آهی جگر دوزی کشید
اشک او رنگین تر از خون شهید
آنکه تیرش جز دل مردان نسفت
سوی افغانی نگاهی کرد و گفت
«دل بخون مثل شفق باید زدن
دست در فتراک حق باید زدن
جان ز امید است چون جوئی روان
ترک امید است مرگ جاودان»
باز در من دید و گفت ای زنده رود
با دو بیتی آتش افکن در وجود
ناقهٔ ما خسته و محمل گران
تلخ تر باید نوای ساربان
امتحان پاک مردان از بلاست
تشنگان را تشنه تر کردن رواست
در گذر مثل کلیم از رود نیل
سوی آتش گام زن مثل خلیل
نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست
ملتی را میبرد تا کوی دوست»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
گردش در شهر مرغدین
مرغدین و آن عمارات بلند
من چه گویم زان مقام ارجمند
ساکنانش در سخن شیرین جو نوش
خوب روی و نرم خوی و ساده پوش
فکرشان بی درد و سوز اکتساب
رازدان کیمیای آفتاب
هر که خواهد سیم و زر گیرد ز نور
چون نمک گیریم ما از آب شور
خدمت آمد مقصد علم و هنر
کارها را کس نمی سنجد بزر
کس ز دینار و درم آگاه نیست
این بتان را در حرمها راه نیست
بر طبیعت دیو ماشین چیره نیست
آسمانها از دخانها تیره نیست
سخت کش دهقان چراغش روشن است
از نهاب دهخدایان ایمن است
کشت و کارش بی نزاع آب جوست
حاصلش بی شرکت غیری ازوست
اندر آن عالم نه لشکر نی قشون
نی کسی روزی خورد از کشت و خون
نی قلم در مرغدین گیرد فروغ
از فن تحریر و تشهیر دروغ
نی به بازاران ز بیکاران خروش
نی صدا های گدایان درد گوش
حکیم مریخی
کس در اینجا سائل و محروم نیست
عبد و مولا حاکم و محکوم نیست
زنده رود
سائل و محروم تقدیر حق است
حاکم و محکوم تقدیر حق است
جز خدا کس خالق تقدیر نیست
چارهٔ تقدیر از تدبیر نیست
حکیم مریخی
گر ز یک تقدیر خون گردد جگر
خواه از حق حکم تقدیر دگر
تو اگر تقدیر نو خواهی رواست
زانکه تقدیرات حق لا انتهاست
ارضیان نقد خودی در باختند
نکتهٔ تقدیر را نشناختند
رمز باریکش بحرفی مضمر است
تو اگر دیگر شوی او دیگر است
خاک شو نذر هوا سازد ترا
سنگ شو بر شیشه اندازد ترا
شبنمی؟ افتندگی تقدیر تست
قلزمی؟ پایندگی تقدیر تست
هر زمان سازی همان لات و منات
از بتان جوئی ثبات ای بی ثبات»
تا بخود ناساختن ایمان تست
عالم افکار تو زندان تست
رنج بی گنج است تقدیر اینچنین
گنج بی رنج است تقدیر اینچنین
اصل دین این است اگر ای بیخبر،
می شود محتاج ازو محتاج تر
وای آن دینی که خواب آرد ترا
باز در خواب گران دارد ترا
سحر و افسون است یا دین است این
حب افیون است یا دین است این
می شناسی طبع دراک از کجاست
حوری اندر بنگه خاک از کجاست
قوت فکر حکیمان از کجاست
طاقت ذکر کلیمان از کجاست
این دل و این واردات او ز کیست
این فنون و معجزات او ز کیست
گرمی گفتار داری از تو نیست
شعله کردار داری از تو نیست
اینهمه فیض از بهار فطرت است
فطرت از پرودگار فطرت است
زندگانی چیست کان گوهر است
تو امینی صاحب او دیگر است
طبع روشن مرد حق را آبروست
خدمت خلق خدا مقصود اوست
خدمت از رسم و ره پیغمبری است
مزد خدمت خواستن سوداگری است
همچنان این باد و خاک و ابر و کشت
باغ و راغ و کاخ و کوی و سنگ و خشت
ایکه میگوئی متاع ما ز ماست
مرد نادان این همه ملک خداست
ارض حق را ارض خود دانی بگو
چیست شرح آیهٔ لاتفسدوا
ابن آدم دل به ابلیسی نهاد
من ز ابلیسی ندیدم جز فساد
کس امانت را بکار خود نبرد
ایخوش آنکو ملک حق با حق سپرد
برده ئی چیزی که از آن تو نیست
داغم از کاری که شایان تو نیست
گر تو باشی صاحب شی می سزد
ور نباشی خود بگو کی می سزد
ملک یزدان را به یزدان باز ده
تا ز کار خویش بگشائی گره
زیر گردن فقر و مسکینی چراست
آنچه از مولاست میگوئی ز ماست
بنده ئی کز آب و گل بیرون نجست
شیشهٔ خود را به سنگ خود شکست
ایکه منزل را نمی دانی ز ره
قیمت هر شی ز انداز نگه
تا متاع تست گوهر ، گوهر است
ورنه سنگ است از پشیزی کمتر است
نوع دیگر بین جهان دیگر شود
این زمین و آسمان دیگر شود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
تذکیر نبیهٔ مریخ
ای زنان ای مادران ای خواهران
زیستن تا کی مثال دلبران
دلبری اندر جهان مظلومی است
دلبری محکومی و محرومی است
در دو گیسو شانه گردانیم ما
مرد را نخچیر خود دانیم ما
مرد صیادی به نخچیری کند
گرد تو گردد که زنجیری کند
خود گدازیهای او مکر و فریب
درد و داغ و آرزو مکر و فریب
گرچه آن کافر حرم سازد ترا
مبتلای درد و غم سازد ترا
همبر او بودن آزار حیات
وصل او زهر و فراق او نبات
مار پیچان از خم و پیچش گریز
زهرهایش را بخون خود مریز
از امومت زرد روی مادران
ای خنک آزادی بی شوهران
وحی یزدان پی به پی آید مرا
لذت ایمان بیفزاید مرا
آمد آن وقتی که از اعجاز فن
می توان دیدن جنین اندر بدن
حاصلی برداری از کشت حیات
هر چه خواهی از بنین و از بنات
گر نباشد بر مراد ما جنین،
بی محابا کشتن او عین دین
در پس این عصر اعصار دگر
آشکارا گردد اسرار دگر
پرورش گیرد جنین نوع دگر
بی شب ارحام دریابد سحر
تا بمیرد آن سراپا اهرمن
همچو حیوانات ایام کهن
لاله ها بی داغ و با دامان پاک
بی نیاز از شبنمی خیزد ز خاک
خود بخود بیرون فتد اسرار زیست
نغمه بی مضراب بخشد تار زیست
آنچه از نیسان فرو ریزد مگیر
ای صدف در زیر دریا تشنه میر
خیز و با فطرت بیا اندر ستیز
تا ز پیکار تو حر گردد کنیز
رستن از ربط دو تن توحید زن
حافظ خود باش و بر مردان متن
رومی
مذهب عصر نو آئینی نگر
حاصل تهذیب لادینی نگر
زندگی را شرع و آئین است عشق
اصل تهذیب است دین ، دین است عشق
ظاهر او سوزناک و آتشین
باطن او نور رب العالمین
از تب و تاب درونش علم و فن
از جنون ذوفنونش علم و فن
دین نگردد پخته بی آداب عشق
دین بگیر از صحبت ارباب عشق
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود
«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
خطاب به جاوید
سخنی به نژاد نو
این سخن آراستن بیحاصل است
بر نیاید آنچه در قعر دل است
گرچه من صد نکته گفتم بی حجاب
نکته ئی دارم که ناید در کتاب
گر بگویم می شود پیچیده تر
حرف و صوت او را کند پوشیده تر
سوز او را از نگاه من بگیر
یا ز آه صبحگاه من بگیر
مادرت درس نخستین با تو داد
غنچهٔ تو از نسیم او گشاد
از نسیم او ترا این رنگ و بوست
ای متاع ما بهای تو ازوست
دولت جاوید ازو اندوختی
از لب او لااله آموختی
ای پسر ذوق نگه از من بگیر
سوختن در لااله از من بگیر
لااله گوئی بگو از روی جان
تا ز اندام تو آید بوی جان
مهر و مه گردد ز سوز لااله
دیده ام این سوز را در کوه و که
این دو حرف لااله گفتار نیست
لااله جز تیغ بی زنهار نیست
زیستن با سوز او قهاری است
لااله ضرب است و ضرب کاری است
مؤمن و پیش کسان بستن نطاق
مؤمن و غداری و فقر و نفاق
با پشیزی دین و ملت را فروخت
هم متاع خانه و هم خانه سوخت
لااله اندر نمازش بود و نیست
نازها اندر نیازش بود و نیست
نور در صوم و صلوت او نماند
جلوه ئی در کائنات او نماند
آنکه بود الله او را ساز و برگ
فتنهٔ او حب مال و ترس مرگ
رفت ازو آن مستی و ذوق و سرور
دین او اندر کتاب و او بگور
صحبتش با عصر حاضر در گرفت
حرف دین را از دو «پیغمبر» گرفت
آن ز ایران بود و این هندی نژاد
آن ز حج بیگانه و این از جهاد
تا جهاد و حج نماند از واجبات
رفت جان از پیکر صوم و صلوت
روح چون رفت از صلوت و از صیام
فرد ناهموار و ملت بی نظام
سینه ها از گرمی قرآن تهی
از چنین مردان چه امید بهی
از خودی مرد مسلمان در گذشت
ای خضر دستی که آب از سر گذشت
سجده ئی کزوی زمین لرزیده است
بر مرادش مهر و مه گردیده است
ق
سنگ اگر گیرد نشان آن سجود
در هوا آشفته گردد همچو دود
این زمان جز سر بزیری هیچ نیست
اندر و جز ضعف پیری هیچ نیست
آن شکوه ربی الاعلی کجاست
این گناه اوست یا تقصیر ماست
هر کسی بر جادهٔ خود تند رو
ناقهٔ ما بی زمام و هرزه دو
صاحب قرآن و بی ذوق طلب؟
العجب ثم العجب ثم العجب!
گر خدا سازد ترا صاحب نظر
روزگاری را که می آید نگر
عقلها بیباک و دلها بی گداز
چشمها بی شرم و غرق اندر مجاز
علم و فن دین و سیاست ، عقل و دل
زوج زوج اندر طواف آب و گل
آسیا آن مرز و بوم آفتاب
غیر بین از خویشتن اندر حجاب
قلب او بی واردات نو بنو
حاصلش را کس نگیرد باد و جو
روزگارش اندرین دیرینه دیر
ساکن و یخ بسته و بی ذوق سیر
صید ملایان و نخچیر ملوک
آهوی اندیشه او لنگ و لوک
عقل و دین و دانش و ناموس و ننگ
بسته فتراک لردان فرنگ
تاختم بر عالم افکار او
بر دریدم پردهٔ اسرار او
در میان سینه دل خون کرده ام
تا جهانش را دگرگون کرده ام
من بطبع عصر خود گفتم دو حرف
کرده ام بحرین را اندر دو ظرف
حرف پیچاپیچ و حرف نیش دار
تا کنم عقل و دل مردان شکار
حرف ته داری باند از فرنگ
نالهٔ مستانه ئی از تار چنگ
اصل این از ذکر و اصل آن ز فکر
ای تو بادا وارث این فکر و ذکر
آب جویم از دو بحر اصل من است
فصل من فصل است و هم وصل من است
تا مزاج عصر من دیگر فتاد
طبع من هنگامهٔ دیگر نهاد
نوجوانان تشنه لب خالی ایاغ
شسته رو تاریک جان روشن دماغ
کم نگاه و بی یقین و نا امید
چشم شان اندر جهان چیزی ندید
ناکسان منکر ز خود مؤمن به غیر
خشت بند از خاکشان معمار دیر
مکتب از مقصود خویش آگاه نیست
تا بجذب اندرونش راه نیست
نور فطرت راز جانها پاک شست
یک گل رعنا ز شاخ او نرست
خشت را معمار ما کج می نهد
خوی بط با بچهٔ شاهین دهد
علم تا سوزی نگیرد از حیات
دل نگیرد لذتی از واردات
علم جز شرح مقامات تو نیست
علم جز تفسیر آیات تو نیست
سوختن میباید اندر نار حس
تا بدانی نقرهٔ خود را ز مس
علم حق اول حواس آخر حضور
آخر او می نگنجد در شعور
صد کتاب آموزی از اهل هنر
خوشتر آن درسی که گیری از نظر
هر کسی زان می که ریزد از نظر
مست می گردد بانداز دگر
از دم باد سحر میرد چراغ
لاله زان باد سحر ، می در ایاغ
کم خور و کم خواب و کم گفتار باش
گرد خود گردنده چون پرگار باش
منکر حق نزد ملا کافر است
منکر خود نزد من کافر تر است
آن به انکار وجود آمد «عجول،
این «عجول» و هم «ظلوم» و هم «جهول»
شیوهٔ اخلاص را محکم بگیر
پاک شو از خوف سلطان و امیر
عدل در قهر و رضا از کف مده
قصد در فقر و غنا از کف مده
حکم دشوار است تأویلی مجو
جز به قلب خویش قندیلی مجو
حفظ جانها ذکر و فکر بی حساب
حفظ تنها ضبط نفس اندر شباب
حاکمی در عالم بالا و پست
جز به حفظ جان و تن ناید بدست
لذت سیر است مقصود سفر
گر نگه بر آشیان داری مپر
ماه گردد تا شود صاحب مقام
سیر آدم را مقام آمد حرام
زندگی جز لذت پرواز نیست
آشیان با فطرت او ساز نیست
رزق زاغ و کرکس اندر خاک گور
رزق بازان در سواد ماه و هور
سر دین صدق مقال اکل حلال
خلوت و جلوت تماشای جمال
در ره دین سخت چون الماس زی
دل بحق بر بند و بی وسواس زی
سری از اسرار دین بر گویمت
داستانی از مظفر گویمت
اندر اخلاص عمل فرد فرید
پادشاهی با مقام با یزید
پیش او اسبی چو فرزندان عزیز
سخت کوش چون صاحب خود در ستیز
سبزه رنگی از نجیبان عرب
باوفا ، بی عیب ، پاک اندر نسب
مرد مؤمن را عزیز ای نکته رس
چیست جز قرآن و شمشیر و فرس
من چه گویم وصف آن خیر الجیاد
کوه و روی آبها رفتی چو باد
روز هیجا از نظر آماده تر
تند بادی طایف کوه و کمر
در تک او فتنه های رستخیز
سنگ از ضرب سم او ریز ریز
روزی آن حیوان چو انسان ارجمند
گشت از درد شکم زار و نژند
کرد بیطاری علاجش از شراب
اسب شه را وارهاند از پیچ و تاب
شاه حق بین دیگر آن یکران نخواست
شرع تقوی از طریق ما جداست
ای ترا بخشد خدا قلب و جگر
طاعت مرد مسلمانی نگر
دین سراپا سوختن اندر طلب
انتهایش عشق و آغازش ادب
آبروی گل ز رنگ و بوی اوست
بی ادب ، بی رنگ و بو ، بی آبروست
نوجوانی را چو بینم بی ادب
روز من تاریک می گردد چو شب
تاب و تب در سینه افزاید مرا
یاد عهد مصطفی آید مرا
از زمان خود پشیمان میشوم
در قرون رفته پنهان میشوم
ستر زن یا زوج یا خاک لحد
ستر مردان حفظ خویش از یار بد
حرف بد را بر لب آوردن خطاست
کافر و مؤمن همه خلق خداست
آدمیت ، احترام آدمی
با خبر شو از مقام آدمی
آدمی از ربط و ضبط تن به تن
بر طریق دوستی گامی بزن
بندهٔ عشق از خدا گیرد طریق
می شود بر کافر و مؤمن شفیق
کفر و دین را گیر در پهنای دل
دل اگر بگریزد از دل وای دل
گرچه دل زندانی آب و گل است
اینهمه آفاق آفاق دل است
گرچه باشی از خداوندان ده
فقر را از کف مده از کف مده
سوز او خوابیده در جان تو هست
این کهن می از نیاگان تو هست
در جهان جز درد دل سامان مخواه
نعمت از حق خواه و از سلطان مخواه
ای بسا مرد حق اندیش و بصیر
می شود از کثرت نعمت ضریر
کثرت نعمت گداز از دل برد
ناز می آرد نیاز از دل برد
سالها اندر جهان گردیده ام
نم به چشم منعمان کم دیده ام
من فدای آنکه درویشانه زیست
وای آنکو از خدا بیگانه زیست
در مسلمانان مجو آن ذوق و شوق
آن یقین آن رنگ و بو آن ذوق و شوق
عالمان از علم قرآن بی نیاز
صوفیان درنده گرگ و مو دراز
گرچه اندر خانقاهان های و هوست
کو جوانمردی که صهبا در کدوست
هم مسلمانان افرنگی مآب
چشمهٔ کوثر بجویند از سراب
بی خبر از سر دین اند این همه
اهل کین اند اهل کین اند این همه
خیر و خوبی بر خواص آمد حرام
دیده ام صدق و صفا را در عوام
اهل دین را باز دان از اهل کین
هم نشین حق بجو با او نشین
کرکسان را رسم و آئین دیگر است
سطوت پرواز شاهین دیگرست
مرد حق از آسمان افتد چو برق
هیزم او شهر و دشت غرب و شرق
ما هنوز اندر ظلام کائنات
او شریک اهتمام کائنات
او کلیم و او مسیح و او خلیل
او محمد او کتاب او جبرئیل
آفتاب کائنات اهل دل
از شعاع او حیات اهل دل
اول اندر نار خود سوزد ترا
باز سلطانی بیاموزد ترا
ما همه با سوز او صاحبدلیم
ورنه نقش باطل آب و گلیم
ترسم این عصری که تو زادی درآن
در بدن غرق است و کم داند ز جان
چون بدن از قحط جان ارزان شود
مرد حق در خویشتن پنهان شود
در نیابد جستجو آن مرد را
گرچه بیند روبرو آن مرد را
تو مگر ذوق طلب از کف مده
گرچه در کار تو افتد صد گره
گر نیابی صحبت مرد خبیر
از اب وجد آنچه من دارم بگیر
پیر رومی را رفیق راه ساز
تا خدا بخشد ترا سوز و گداز
زانکه رومی مغز را داند ز پوست
پای او محکم فتد در کوی دوست
شرح او کردند و او را کس ندید
معنی او چون غزال از ما رمید
رقص تن از حرف او آموختند
چشم را از رقص جان بر دوختند
رقص تن در گردش آرد خاک را
رقص جان برهم زند افلاک را
علم و حکم از رقص جان آید بدست
هم زمین هم آسمان آید بدست
فرد ازوی صاحب جذب کلیم
ملت ازوی وارث ملک عظیم
رقص جان آموختن کاری بود
غیر حق را سوختن کاری بود
تا ز نار حرص و غم سوزد جگر
جان برقص اندر نیاید ای پسر
ضعف ایمانست و دلگیریست غم
نوجوانا «نیمه پیری است غم»
می شناسی حرص «فقر حاضر» است
من غلام آنکه بر خود قاهر است
ای مرا تسکین جان ناشکیب
تو اگر از رقص جان گیری نصیب
سر دین مصطفی گویم ترا
هم به قبر اندر دعا گویم ترا
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حکمت فرعونی
حکمت ارباب دین کردم عیان
حکمت ارباب کین را هم بدان
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم
وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر
نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست
قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او
از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست
از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل
دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
در اسرار شریعت
نکته ها از پیر روم آموختم
خویش را در حرف او واسوختم
مال را گر بهر دین باشی حمول
«نعم مال صالح’‘ گوید رسول
رومی
گر نداری اندر این حکمت نظر
تو غلام و خواجهٔ تو سیم و زر
از تهی دستان گشاد امتان
از چنین منعم فساد امتان
جدت اندر چشم او خوار است و بس
کهنگی را او خریدار است و بس
در نگاهش ناصواب آمد صواب
ترسد از هنگامه های انقلاب
خواجه نان بندهٔ مزدور خورد
آبروی دختر مزدور برد
در حضورش بنده می نالد چو نی
بر لب او ناله های پی به پی
نی بجامش باده و نی در سبوست
کاخها تعمیر کرد و خود بکوست
ایخوش آن منعم که چون درویش زیست
در چنین عصری خدا اندیش زیست
تا ندانی نکتهٔ اکل حلال
بر جماعت زیستن گردد وبال
آه یورپ زین مقام آگاه نیست
چشم او «ینظر بنور الله» نیست
او نداند از حلال و از حرام
حکمتش خام است و کارش ناتمام
امتی بر امتی دیگر چرد
دانه این می کارد آن حاصل برد
از ضعیفان نان ربودن حکمتست
از تن شان جان ربودن حکمتست
شیوهٔ تهذیب نو آدم دری است
پردهٔ آدم دری سوداگری است
این بنوک این فکر چالاک یهود
نور حق از سینهٔ آدم ربود
تا ته و بالا نگردد این نظام
دانش و تهذیب و دین ، سودای خام
آدمی اندر جهان خیر و شر
کم شناسد نفع خود را از ضرر
کس نداند زشت و خوب کار چیست
جادهٔ هموار و ناهموار چیست
شرع بر خیزد ز اعماق حیات
روشن از نورش ظلام کائنات
گر جهان داند حرامش را حرام
تا قیامت پخته ماند این نظام
نیست این کار فقیهان ای پسر
با نگاهی دیگری او را نگر
حکمش از عدلست و تسلیم و رضاست
بیخ او اندر ضمیر مصطفی است
از فراق است آرزوها سینه تاب
تو نمانی چون شود او بی حجاب
از جدائی گرچه جان آید بلب
وصل او کم جو رضای او طلب
مصطفی داد از رضای او خبر
نیست در احکام دین چیزی دگر
تخت جم پوشیده زیر بوریاست
فقر و شاهی از مقامات رضاست
حکم سلطان گیر و از حکمش منال
روز میدان نیست روز قیل و قال
تا توانی گردن از حکمش پیچ
تا نپیچد گردن از حکم تو هیچ
از شریعت احسن التقویم شو
وارث ایمان ابراهیم شو
پس طریقت چیست ای والاصفات
شرع را دیدن به اعماق حیات
فاش میخواهی اگر اسرار دین
جز به اعماق ضمیر خود مبین
گر نبینی ، دین تو مجبوری است
اینچنین دین از خدا مهجوری است
بنده تا حق را نبیند آشکار
بر نمی آید ز جبر و اختیار
تو یکی در فطرت خود غوطه زن
مرد حق شو بر ظن و تخمین متن
تا ببینی زشت و خوب کار چیست
اندر این نه پردهٔ اسرار چیست
هر که از سر نبی گیرد نصیب
هم به جبریل امین گردد قریب
ای که می نازی به قرآن عظیم
تا کجا در حجره می باشی مقیم
در جهان اسرار دین را فاش کن
نکته شرع مبین را فاش کن
کس نگردد در جهان محتاج کس
نکته شرع مبین این است و بس
مکتب و ملا سخنها ساختند
مؤمنان این نکته را نشناختند
زنده قومی بود از تأویل مرد
آتش او در ضمیر او فسرد
صوفیان با صفا را دیده ام
شیخ مکتب را نکو سنجیده ام
عصر من پیغمبری هم آفرید
آنکه در قرآن بغیر از خود ندید
هر یکی دانای قرآن و خبر
در شریعت کم سواد و کم نظر
عقل و نقل افتاده در بند هوس
منبرشان منبر کاک است و بس
زین کلیمان نیست امید گشود
آستین ها بی ید بیضا چه سود
کار اقوام و ملل ناید درست
از عمل بنما که حق در دست تست