عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۷
این‌جا رخِ تازه خاطرِ شادی نیست
سوگ است و سیاهی است و آزادی نیست
من دل به چه اعتبار پابند کنم
آن‌جا که درخت نیست،‌آبادی نیست
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۸
نی مژدهٔ باغ،‌رهگذارانِ‌تو راست
نی مقدمِ خیر، باد و بارانِ تو راست
ای سالِ‌نو از کدام سو می‌آیی؟
نی سبزه نه ارغوان بهارانِ تو راست
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۰
ما بلبل و فصل‌ها زمستان این‌جا
ما نغمه و روزگار ویران این‌جا
ما عاشق و درد بی‌بهاری در باغ
ما خامش و خانه آتشستان این‌جا
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۴
هرچند شب است و تیرگی همساز است
ماهی به مسیر رود در پرواز است
هرچند که روح فرودین زندانی است
یک پنجره رو به نسترن‌ها باز است
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۵
مرگ آمد و معنی زمان دیگر شد
غمنامهٔ خون مردمان از سر شد
هم حشمت سبزه‌زار را فتنه گرفت
هم شوکت باغ خاک و خاکستر شد
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۶
تنگ است دلم، مسیچه پروازی کن!
بی‌همنفسم، نسیم آغازی کن!
بی‌طاقتم، ای درخت تسکینم ده!
بی‌حوصله‌ام، بهار آوازی کن!
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۷
باید علم بهار و باران افراشت
تا حوصله هست شخم باید زد و کاشت
ما سبز شویم یا نه، غم نیست مگر
این مزرعه را سبز نگه باید داشت
عبدالقهّار عاصی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارۀ ۶
تو بارانیّ و من لب‌تشنه رودم
تو غوغایِ تمامی،‌من سرودم
تو طرحی پای‌تا‌سر از بهاران
من امّا برگی از شاخی کبودم
عبدالقهّار عاصی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارۀ ۷
بیابان لاله زد،‌صحرا چمن کرد
زمین سبزینه‌هایِ‌تر به تن کرد
نسیمِ صبح در خون می‌کشد تن
مگر آواره‌ای یادِ وطن کرد
عبدالقهّار عاصی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارۀ ۱۲
عطش می زد، عطش می کاشت صحرا
لوای سرخ می افراشت صحرا
زمستان را به خونم آب می کرد
چه سنگین آفتابی داشت صحرا
عبدالقهّار عاصی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارۀ ۱۴
فرو مرده چراغ آسمانه
بر افتاده شکوه آشیانه
از آن وادی شور و شوق و شادی
نه گل مانده نه بلبل نی ترانه
عبدالقهّار عاصی : مثنوی‌ها
بیا ای دل
«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
بیا ای دل که منزل درنَوَردیم
به زیرِ چنبرِ دیگر بگردیم
گرفته‌خاطرستم بی‌نهایت
بیا ای دل رویم از این‌ولایت
ز حالِ خویش با دشتی بموییم
ز دردِ خویش با کوهی بگوییم
نمازِ غصّه با سروی گزاریم
صدایِ غم به دریایی سپاریم
بیا ای دل سفر در کار بندیم
سویِ مُلکِ غریبی بار بندیم
فرود آییم در فریادگاهی
گلایه سر کنیم و اشک و آهی
من و تو دو کبوتر،‌دو هوایی
دو آواره،‌دو عاشق،‌دو رهایی
من و تو دو برادرخواندهٔ عشق
در این‌ماتمسرا واماندهٔ عشق
بیا ای دل که بند از پا گشاییم
از این‌دیواربندان یک برآییم
بیا ای دل بکوچیم و نپاییم
دگر این‌سو،‌رخِ‌خود نه نماییم
بیا ای دل که با اندازِ تازه
غمِ خود را کنیم آغازِ تازه
به کنجی رفته آتش برفروزیم
تمامِ آرزوها را بسوزیم
ز دستِ آرزوها خسته‌ام دل
ز دستِ آرزو بشکسته‌ام دل
بیا ای دل به پاسِ همنوایی
به پاسِ صبح و شامِ آشنایی
افق‌هایِ عزیزی را بتازیم
غروبی را از آنِ خویش سازیم
نه جانی بی‌قرارِ‌ماست این‌جا
نه چشمی انتظارِ ماست این‌جا
بیا ای دل نه گریه کن نه زاری
به لبخندی وداعی کن ز یاری
سلاحی ده به لوی و ره دگر کن
لبت بربند و آهنگِ سفر کن
فرامش کن که روزی روزگاری
«ز یاران داشتیم امّیدِ یاری»
بیا که دست با دستِ‌غمِ خویش
کناری سوز و سازِ محرمِ خویش
به پابوسیِّ تنهایی برآییم
به دنبالِ‌دل‌آسایی برآییم
سراغِ گورِ مجنونی بگیریم
کنارِ نعشِ فرهادی بمیریم
خیالی یار را به خاک بخشیم
به خاکِ‌خستهٔ غمناک بخشیم
بیا که خویشتن را سرد سازیم
سرِ خود را تهی از درد سازیم
به قولِ یار:دردِ سر چه فایده
دلِ‌در خون و چشمِ تر چه فایده
بیا ای دل که با هم یار باشیم
ز هم دلبر،‌به هم دلدار باشیم
بیا تا بال و پر گیریم ای دل
جدایی را به بر گیریم ای دل
من و تو با جدایی هم‌طرازیم
بیا ای دل به همدیگر بسازیم
فریدون مشیری : تشنه طوفان
راز(غزل شاعر)
در خلوت و صفای دیار فرشتگان، جنگل میان دامن شب آرمیده است
زیبایی و شکوه دل انگیز نوبهار؛ بر آن دیار دامن رحمت کشیده است
از بیشه های خرم و آرام دوردست، آوای دلکش پریان می رسد به گوش
گم کرده ره کبوتر افسونگر نسیم، بوی بهشت گم شده ای می کشد به دوش
از اوج آسمان دل افروز و تابناک، افتاده ماه در دل دریای بیکران
آنگونه دل فریب، که تا سینهء افق، پیدا به هر نگاه: دو ماه و دو آسمان
هنگامه ای ست در دل شب، دختران گل، گیسو به دست باد بهاری سپرده اند
غوغای عشق و مستی و شور و نشاط را، با خنده های شوق به افلاک برده اند
امشب در این دیار بهشتی به کام دل، شاعر نهاده لب به لب ماه طلعتی
هر گوشه اختران کشیده به تماشا سر، بزم محبت است و بهشتی حکایتی
لب تشنگان عشق، پس از سال ها فراق؛ در گوش جان حکایت ناگفته گفته اند
مست از شراب وصل در آغوش یکدیگر؛ تن ها به هم فشرده و آرام خفته اند
شب تا سحر شکوفه و گلبرگ ارغوان، از شاخه ها به روی تن آن دو یار ریخت
گاهی نسیم زمزمه می کرد و می شتافت؛ گاهی سکوت همهمه می کرد و می گریخت
کم کم ستاره ی سحر از دور جلوه کرد،آفاق را نسیم سحر زیر بال و پر گرفت
پیدا شد از کنار افق سایه ی روشنی،از رازهای خفته ی شب پرده برگرفت! 
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون
از صدای پر مرغان سحر
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،

دید: در مزرعه گنجشکی چند
می‌ فرستند به خورشید درود
موج می زد همه‌جا بوی بهار

آن طرف‌: سنبل خواب‌ آلوده
شانه بر زلف پریشان می ‌زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان می‌زد
لاله‌گون چهره‌ء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان می‌زد
نرگس از دور تماشا می کرد

دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطره‌انگیز سحر،
سایه ‌روشن به هم آمیخته بود
بوی جان‌پرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می‌ برد و توان می ‌بخشید!

بر لب رود پر از جوش و خروش
پونه‌ها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوه‌ای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !

ژاله‌ها برده سبق از الماس
لاله‌ها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت

من بر این صبح روان ‌بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ‌ریزم

گریه‌ء عاشق معشوقه ‌پرست
همره ناله‌ء مرغ چمن است
در و دیوار به من می‌نگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود می‌گرید و گل می‌خندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که‌: معشوق تو کو‌؟

اشک می‌ریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملال‌انگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتم‌انگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون سیل زده
ابر، آواره آشفته دهر
سایه بر سینه خارا افکند
باد، دیوانه زنجیری کوه
ناگهان سلسله از پا افکند
رعد، جادوگر زندانی چرخ
لرزه بر عالم بالا افکند
برق را مشعل آشوب به دست
*
ظلمتی منقلب و وحشت زا
قرص خورشید فرو برد به کام،
ابر، موجی زد و باران و تگرگ
ریخت در بزم طرب سنگ به جام،
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ می ریخت فلک از در و بام
کوه از خشم طبیعت لرزان
*
چون یکی دیو درافتاده به دام
یا یکی غول رها گشته ز بند
سیل غرید و فرو ریخت ز کوه
همه جا پرچم تسلیم بلند،
باغ را سینه کشان درهم کوفت
سنگ را نعره زنان از جا کند
جگر خاک به یک حمله شکافت
*

زلف آشفته درختان کهن
هر طرف دست دعا سوی خدا
سیل را داس شقاوت در دست
همه را می کند از ریشه جدا
همره سیل دمان می غلتند
کام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و دریای عذاب
*
کوه طوفان زده را سیلی سیل
کرد همچون پر کاهی پرتاب
رود دریا شد و بر سینه موج
خانه ها چرخ زنان همچو حباب
اژدهایی ست کف اورده به لب
پیکرش تیره تر از قیر مذاب
خون در آن ظلمت غم می جوشد
*
سری از آب برون می آید
بهر آزادی جان در تک و پو
خواهد از سینه برآرد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
می رود باز به گرداب فرو
می کند چهره نهان در دل آب
*
موج خون می جهد از سینه سیل
قتلگاهی ست بسی وحشتناک
سیل می غرد و فریاد زنان،
بر سر خلق زند تیغ هلاک
ای بسا سر، که فرو کوفت به سنگ
ای بسا تن، که فرو برد به خاک
ضجه و زاری کس را نشنید
*
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد،
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد،
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
*
آسمانا! به خدا می بینم،
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش ان روز که گویند به هم
قصه بی سر و سامانی تو
خلق را بی سر و سامان کردی.
*
چمن خرّمی و زیبایی،
حالیا غمکده ای محزون است
گلشن خاطر آزرده من
گرچه طوفان زده چون میگون است،
باز در آتش او می سوزم
دلم از دست طبیعت خون است،
جغد ویرانه میگونم من
*
نیمه شب از لب آن بام بلند
می کند ماه به ویرانه نگاه،
بر سر مقبره عشق و نشاط
می چکد اشک غم از دیده ماه ،
همه ویرانی، ویرانی شوم
آخر ای ماه چه می تابی ؟ آه
چهره مرده تماشایی نیست
*
گفته بودم به تو در شعر نخست ،
که: « بهار من و میگون منی »
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم آمد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
می برم سر به گریبان سکوت ! 
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کاروان
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه!
فریدون مشیری : گناه دریا
شب های شاعر
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویا‌خیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه‌ها می کند خیال‌انگیز
خاصه بر عاشقی که در دلِ خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد.
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر، آرام. خانه‌ها خاموش
جلوه‌گاه سکوت و زیبایی
نیمه‌شب زیر این سپهر کبود
من و آغوشِ بازِ تنهایی
در اتاقی چراغ می‌سوزد.
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد.
چشم او گرم گوهر‌افشانی ست
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه‌شب می آزارد.
آه، او هم چون من گرفتار است!
آفرید این جهان به خاطر عشق
آن‌که ایجاد کرد هستی را.
تا مگر آدمی زند بر آب
رقمِ نقشِ خود‌پرستی را.
عشق، آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره‌دستی را
با دل شاعری چه‌ها که نکرد!
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکنده.
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکنده.
رفته روحش به عالمِ ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده.
خلوتِ عشق عالمی دارد.
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست.
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هالهٔ نور
همه‌جا، هر زمان مقابل اوست.
هر طرف روی دوست جلوه‌گر است
شاعر رنجیده در دلِ شب
پنجه در پنجهٔ غم افکنده،
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده.
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده.
در تب اشتیاق می‌سوزد.
سوخته پای تا به سر چون شمع
می‌چکد اشک غم به دامانش
می‌گذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
می‌کند جلوه در شبستانش
در کَفَش جامی از شراب سخن.
دامن دوست چون به دست آمد،
دل به صد شوق راز می‌گوید
گاه سرمست از شرابِ امید
نغمه‌ای دلنواز می‌گوید
گاه از رنج‌های تلخ و فراق
قصه‌ای جانگداز می‌گوید.
تا دلی هست، های و هویی هست
می‌وزد باد سردی از توچال
می‌خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بی‌شمار کرده سیاه.
به نگاه پریرخی زیبا
می‌کند همچنان نگاه، نگاه
آه، این روشنی سپیده‌دم است!
فریدون مشیری : گناه دریا
آتش پنهان
گرمی آتش خورشید فسرد، مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجهٔ خسته این چنگی پیر، ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان، کرده افسانهٔ هستی کوتاه
جز به افسوس نمی‌ خندد مهر، جز به اندوه نمی‌ تابد ماه
باز در دیدهٔ غمگین سحر، روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب، رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخه‌ها مضطرب از جنبش باد، در هم آویخته می‌ پرهیزند
برگ‌ها سوخته از بوسهٔ مرگ، تک‌تک از شاخه فرو می‌ریزند
می‌کند باد خزانی خاموش، شعلهٔ سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند، تا به یغما نبرد بُستان را
دلم از نام خزان می‌ لرزد، زان ‌که من زادهٔ تابستانم
شعر من آتش پنهان من است، روز و شب شعله کشد در جانم
می ‌رسد سردی پاییز حیات، تاب این سیل بلاخیزم نیست
غنچه‌ام نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست
فریدون مشیری : گناه دریا
پرستو
ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفای آرزویی
شبِ اندیشه را رنگِ سحر زد


پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پَر به سوی بام افلاک
ز چشم‌انداز بی ‌پایان گردون
در‌آویزم به دنیایی طربناک


پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه‌های شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی ‌پرستی


پرستو باشم از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نَویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی


تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می‌ترسم زنی سنگی به بالم
فریدون مشیری : گناه دریا
آسمان کبود
بهارم، دخترم، ازخواب برخیز؛ شکرخندی بزن، شوری برانگیز
گل اقبال من،ای غنچة ناز؛ بهار آمد تو هم با او بیامیز.
بهارم، دخترم، آغوش وا کن که از هرگوشه گل، آغوش وا کرد
زمستان ملال‌انگیز بگذشت، بهاران خنده بر لب، آشنا کرد
بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست، چمن زیر پر و بال پرستوست.
کبود آسمان هم رنگ دریاست، کبود چشم تو زیباتر از اوست.
بهارم، دخترم، نوروز آمد، تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم‌ های او را؛ تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم، دخترم، دست طبیعت، اگر از ابرها گوهر ببارد؛
و گر از هر گلش جوشد بهاری؛ بهاری از تو زیباتر نیارد.
بهارم، دخترم، چون خندة صبح، امیدی می‌دمد درخندة تو.
به چشم خویشتن می ‌بینم از دور؛ بهار دلکش آیندة تو.