عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
هر صبح که نو جهان ببینم
از منزل جان نشان ببینم
صبح آینه‌ای شود که در وی
نقش دل آسمان ببینم
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتش‌گه کاروان ببینم
خیزم که کمین‌گه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم
جویم که رصدگه زمان را
تنها روی آن زمان ببینم
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم
چون سر به سر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم
بس بی‌نمک است عیش، وقت است
کز دیده نمک فشان ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
از جفتی غم به باد غصه
دل حاملهٔ گران ببینم
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم
می‌جویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم
در صد غم تازه‌تر گریزم
گر یک غم جان ستان ببینم
چو تب‌خالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم
ترسم که به چشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم
گفتی بروم به وهم نونو
سوز جگر فلان ببینم
تو سوز مرا گران نبینی
من وهم تو را گران ببینم
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچهٔ باستان ببینم
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خم‌ستان ببینم
دل نشکنم از عتاب باری
چون بالش پرنیان ببینم
بر آینه چشم از آن گمارم
کز هم‌جنسی نشان ببینم
سازم دل مرده را حنوطی
کز آینه زعفران ببینم
هر شب که به صفه‌های افلاک
صف‌ها زده میهمان ببینم
جوشم ز حسد که از ثریا
شش همدم مهربان ببینم
من خود نکنم طمع که شش یار
در شش سوی هفت‌خوان ببینم
هم ظن نبرم که کعبتین را
شش نقش به سالیان ببینم
اندیک دو دست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم
پس گویم دیده گیر کآخر
هم فرقت فرقدان ببینم
هر مه که به یک وطن مه و خور
با همچو دو عیش ران ببینم
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم
خور در تب و صرع دار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم
از قحط کرم کجا گریزم
کانجا دل میزبان ببینم
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم
طبعی چو بنات نعش ز آمال
دوشیزهٔ جاودان ببینم
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم
گویم که فلک علوفه‌گاهی است
کورا ره کهکشان ببینم
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم
روزی چه طلب کنم به خواری
خود بی‌طلب و هوان ببینم
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل کان ببینم
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی‌منت پاسبان ببینم
نی‌نی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم
خسته نشوم ز خار نااهل
ز آن خار گل جنان ببینم
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم
دیوان مرا که گنج عرشی است
عین الله گنج‌بان ببینم
طرارانی که دزد گنج‌اند
هم دست بریده‌شان ببینم
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بی‌زبان ببینم
امید به طالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم
کاندر سنهٔ ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم
شش سال دگر قران انجم
در آذر و مهرگان ببینم
هر هفت رسد به برج میزان
با بیست و یکش قران ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
کیوان به کناره بینم ار چه
هر هفت به یک مکان ببینم
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم
در شانهٔ گوسپند گردون
من حکم به از شبان ببینم
تا ظن نبری که هیچ نکبت
زین حکم دروغ‌سان ببینم
ره سوی یقین ندارد این حکم
هر چند ره بیان ببینم
حقا که دروغ داستانی است
بطلانی داستان ببینم
خاقانی را زبان حالت
از نا بده ترجمان ببینم
از خسف چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم
دیدار سپاه دار ایران
در آینهٔ روان ببینم
بر هفت فلک فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم
با کوکبهٔ مظفر الدین
دین همره و همرهان ببینم
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان ببینم
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم
پرویز هدی که در بلادش
صد نعمان مرزبان ببینم
تاج سر خاندان سلجوق
بر تخت زر کیان ببینم
بر شاه کیان گهر فشانم
کورا گهر و کیان ببینم
خورشید اسد سوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم
در بارگه دوم سلیمان
سیمرغ کرم عیان ببینم
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم
گر سنگ پذیرد آب جودش
ز آتش زنه ضیمران ببینم
دستارچهٔ سیاه نیزه‌اش
چتر سر خضرخان ببینم
شیب سر تازیانه‌ش از قدر
حبل الله شه طغان ببینم
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم
او شاه سه وقت و چار ملت
بر شاه مدیح خوان ببینم
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم
از هفت سپهر و هشت خلدش
روز آخور و شب ستان ببینم
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم
روئین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفت‌خوان ببینم
ماند به هلال شاه مغرب
کافزونش فروتر آن ببینم
نشگفت کز آن هلال دولت
عید دل خاندان ببینم
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم
بر خاک درش ز بوس شاهان
نقش رخ آبدان ببینم
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم
گر خصمش امیر مصر گردد
کورا عدن و عمان ببینم
پندار سر خر و بن خار
در عرصهٔ بوستان ببینم
انگار خروس پیرزن را
بر پایهٔ نردبان ببینم
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم
ای سایهٔ حق که عقل کل را
ز اخلاق تو دایگان ببینم
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم
زیبد فلک البروج کوست
کز نوبه زدن نوان ببینم
کیوانت شها، به عرض پرچم
بر رمح چو خیزران ببینم
از پرز پلاس آخور تو
برجیس به طیلسان ببینم
شمشیر هدی توئی که مریخ
شمشیر تو را فسان ببینم
خورشید ز برق نعل رخشت
ناری است که بی‌دخان ببینم
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم
ز اوصاف تو تیر هندسی را
باد رطب اللسان ببینم
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم
محمود کفی که سیستانت
محکوم چو سیسجان ببینم
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم
چتر سیه و سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم
تو خسرو خاور و ز امرت
تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
گر هیچ سپه کشی سوی شام
آنجا سقر و جنان ببینم
از خلق تو خار و حنظل شام
گل شکر اصفهان ببینم
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم
سگبانت شه فرنگ یابم
دربان شه عسقلان ببینم
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم
چون فال برآرمت ز مصحف
نصر الله در قرآن ببینم
در شان تو بینم آیت فتح
کاسباب نزول و شان ببینم
ای عرش سریر آسمان صدر
گر بزم تو خلد جان ببینم
در کعبهٔ خلد صدر بزمت
کوثر، نم ناودان ببینم
بر خاک در تو آب حیوان
چون آتش رایگان ببینم
در خواب جلالت تو دیدم
در بیداری همان ببینم
زین شهر دو رنگ نشکنم دل
کورا دل ایرمان ببینم
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیده‌بان ببینم
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم
از جور دو مار بر نجوشم
چون رایت کاویان ببینم
فر تو خبر دهد که چندان
تایید ظفر رسان ببینم
کز عمر هزار ساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم
برگ همه دوستان بسازم
مرگ همه دشمنان ببینم
بر خاک درت زکات دربان
گنج زر شایگان ببینم
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - مطلع سوم
تا نفخات ربیع صور دمید از دهان
کالبد خاک را نزل رسید از روان
غاشیه‌دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه‌سای است باد بر صدف بوستان
کرد قباهای گل خشتک زرین پدید
کرد علم‌های روز پرچم شب را نهان
روز به پروار بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر ازین شد چنان
عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد
راست چو قوس قزح برگذر کهکشان
مریم دوشیزه باغ، نخل رطب بید بن
عیسی یک روزه گل، مهد طرب گلستان
نی عجب ار جای برف گرد بنفشه است از آنک
معدن کافور هست خطهٔ هندوستان
شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد
فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان
دوش که بود از قیاس شکل شب از ماه نو
هندوی حلقه به گوش گرد افق پاسبان
داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان
خیل بنفشه رسید با کله دیلمی
سوسن کن دید کرد آلت زوبین عیان
شاه ریاحین بساخت لشکر گاه از چمن
نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران
بید برآورد برگ آخته چون گوش اسب
سبزه چو آن دید گرد چارهٔ برگستوان
از پی سور بهار یاسمن آذین ببست
بستان کان دید کرد قبه‌ای از ارغوان
لاله چو جام شراب پارهٔ افیون در او
نرگس کان دید از زر تر جرعه دان
بود سر کوکنار حقهٔ سیماب رنگ
غنچه که آن دید کرد مهرهٔ شنگرف‌سان
مجلس گلزار داشت منبری از شاخ سرو
بلبل کان دید کرد زمزمهٔ بیکران
قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز
نسرین کان دید کرد لخلخهٔ رایگان
فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم
گلبن کن دید کرد مدحت شاه امتحان
شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ
خواند به دوران او شروان را خیروان
زهره و دهره بسوخت کوکبهٔ رزم او
زهرهٔ زهره به تیغ دهرهٔ دهر از سنان
گوشه و خوشه بساخت از پی مجد و ثنا
گوشهٔ عرش از سریر، خوشهٔ چرخ از بنان
دولت و صولت نمود شیر علم‌های او
دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان
پایه و مایه گرفت هم کف و هم جام او
پایهٔ بحر محیط، مایهٔ حوض جنان
راحت و ساحت نگر از در او مستعار
راحت جان از خرد، ساحت کون از مکان
غایت و آیت شناس نامزد حضرتش
غایت نصر از غزا، آیت وحی از بیان
یافته و بافته است شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال، بافته درع امان
ساخته و تاخته است بخت جهان‌گیر او
ساخته شعرا براق تاخته بر فرقدان
سوده و بوده شمار اشهب میمونش را
سوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنان
بسته و خسته روند تیغ وران پیش او
بسته به شست کمند، خسته به گرز گران
ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی
وای به دبستان شرع با تو خرد درس خوان
کعبهٔ جان صدر توست، چار ملک چار رکن
رستم دین قدر توست هفت فلک هفت‌خوان
قدر تو کی دل نهد بر فلک و چون بود
در وطن عنکبوت کرگدن و آشیان
دهر جلال تو دید ایمان آورد و گفت
کای ملکوت اسجد و اکادم وقت است هان
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندویی از عربی ترجمان
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار، افسر نوشیروان
در دل دشمن نگر مانده ز تیغت خیال
چون شبه‌گون شیشه‌ای نقش پری اندران
حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک
گردن قرابه را هست نکو ریسمان
گونهٔ حصرم گرفت تیغ تو و بر عدو
ناشده انگور می، سرکه شد اندر زمان
چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود
چو ز گشاد تو رفت چوبهٔ تیر از کمان
رو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتن
بر دگران گو فلک عزلت شاهی بران
از کف و شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان
راستی چنگ را بیست و چهار است رود
چون یکی از وی گسست کژ شود او بی‌گمان
گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان
گرچه مشعبد ز موم خوشهٔ انگور ساخت
ناید از آن خوشه‌ها آب خوشی در دهان
گر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نیست
رونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوان
کی شود از پای مور دست سلیمان به عیب
کی کند از مرغ گل صنعت عیسی زبان
خسرو صاحب خراج بر سر عالم توئی
بنده به دور تو هست شاعر صاحب‌قران
گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است
بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان
شاه جهان نظم غیر داند از سحر من
اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران
گرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن
ای فر پر هماتی سایهٔ درگاه تو
شهپر جبریل باد بر سر تو سایبان
باد خورنده چو خاک جرعهٔ جام تو جم
باد برنده چو مور ریزهٔ خوان تو جان
هاتف نوروز باد بر تو دعا گوی خیر
تا ابد آمین کناد عاقلهٔ انس و جان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - مطلع دوم
اکنون که گشاد گل گریبان
دست من و دامن گلستان
بی‌بادهٔ زر فشان نباشم
چون باد شده است عنبرافشان
خاصه که به هر طرف نشسته است
صد باربد از هزار دستان
از شاخ شکوفه ریز گوئی
کرده است فلک ستاره باران
آن رنگ سیاه لاله ماناک
اندر دل مشتری است کیوان
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان
با هم گل و سبزه و بنفشه
چون قوس قزح به رنگ الوان
وقت طرب است و روز عشرت
ایام گل است و فصل نیسان
زین پس من و آستین پر زر
خاقانی و آستان جانان
در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته است الحان
فهرست دول موفق الدین
کز خط سعادت اوست عنوان
عبد الغفار کز کمالش
در کتم عدم گریخت نقصان
بر نطع جلال نه فلک را
شش ضربه دهد ز قدر و امکان
ارجو که مرا به دولت او
دشوار زمانه گردد آسان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح ملک الوزراء زین‌الدین دستور عراق
دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان
گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان
داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه
یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان
گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان
شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب
مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان
مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان
دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق
گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان
وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب
ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان
نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار
قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان
وز بر آن بارگاه بزم‌گهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان
سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی
چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان
وز بر آن بزم‌گاه، نوبتی خسروی
همچو قضا کام‌کار، همچو قدر کام ران
خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار
والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان
وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست
خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان
آتشیی کز هوا آب سر تیغ او
گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران
وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجه‌ای
کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان
مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم
صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان
وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن
همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان
گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک
بام خداوند را اوست به شب پاسبان
بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم
صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان
شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان
منعم روی زمین کوست به عدل و سخا
چون علی و چون عمر گرد جهان داستان
مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال
خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان
رایت میمون او وقت ملاقات خصم
بر ظفر آموخته چون علم کاویان
لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار
دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان
عمر ابد را شده مدت او پیش کار
سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان
تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد
سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان
رای صوابش ببین کز مدد نه فلک
خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان
ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان
وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو
تاج‌ده اردشیر، تخت نه اردوان
بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب
کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان
قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب
سرعت عزم تو را باد به زیر عنان
هم سبب امن را رافت تو کیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران
دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود
ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان
کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید
تازه‌تر از جود تو چشم امل میزبان
پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین
گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان
کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام
هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان
بحر کفا از کرام در همه علام توئی
کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان
خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این
خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
اشک سخن گشته است سرخ‌تر از ارغوان
لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو
ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان
غایت مطلوب من خدمت درگاه توست
ای در تو خلق گشته به روزی ضمان
نیست جهانم بکار بی در میمون تو
ور بودم فی‌المثل عمر در او جاودان
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان
بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه
افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان
شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه
فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان
باد مسلم شده کف و بنان تو را
خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان
جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد
حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در تغزل و شکایت
دلسوز ما که آتش گویاست قند او
آتش که دید دانهٔ دلها سپند او
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
چون بینمش که نیم هلال است قند او
بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
در سینه حلقه‌ها شودم آه آتشین
از خام‌کاری دل بیدادمند او
زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او
پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟
سردی آب بین که شود چشم بند او
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان بن منوچهر
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته
عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته
این علت جان بین همی، علت‌زدای عالمی
سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته
ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته
برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره
نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته
هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته
شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته
هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان
کاینک سر شروان‌شهان ایوان نو پرداخته
بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر
اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته
خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد
بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته
قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته
ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش
از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته
محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او
در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته
فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدان‌گهی
چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته
گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته
هر خاک پایش قبله‌ای، هر آب‌دستش دجله‌ای
هر بذل او در بذله‌ای، صد کان نو پرداخته
اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل
این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته
کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان
هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته
چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آب‌خور
تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته
باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش
بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته
حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته
تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی
خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر
در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گل‌گون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بی‌کران
خون شب است این بی‌گمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز می‌فتوح اندوخته
می‌شمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانه‌ها، حوض جنان پیمانه‌ها
کف بر قدح دردانه‌ها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی می‌نگر، می‌برده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دست‌ها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خون‌بها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بی‌زبان، سوراخ‌ها در استخوان
هم استخوانش سرمه‌دان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه‌گر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزل‌خوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم
باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش هم‌قرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسن‌ها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان بره‌ای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بی‌کران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادل‌تر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا برده‌ای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شب‌رنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرین‌تر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل‌تر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بی‌تقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
هم‌سال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بی‌فنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ابو المظفر شروان شاه اخستان بن منوچهر
صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته
نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته
صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته
مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته
روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید
دست‌ها را از رکاب می عنان انگیخته
بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک
صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته
چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب
عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته
ز آن میی کاتش زند در خوانچهٔ زرین چرخ
خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته
خوانچه‌هاشان چون خلیل از نار گل برخاسته
جرعه‌هاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته
عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک
در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته
در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته
کرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوح
و آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیخته
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسهٔ مشکین ز مغز آسمان انگیخته
شاهدان آب دندان آمده در کار آب
فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته
روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب
هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته
کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او
وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته
آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل‌سان انگیخته
بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او
گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته
دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور
از بلورین جام عکس می همان انگیخته
گریهٔ تلخ صراحی ترک شکر خنده را
خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زان پستهٔ شکرفشان انگیخته
خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم
خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته
تا گشاده ششدر سی مهرهٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعهٔ باستان انگیخته
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته
رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته
کعبتین بر روی رقعه قرعهٔ شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته
چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب
و آب سحر از زخمهٔ سودا نشان انگیخته
دست موسیقار عیسی‌دم ز رومی ارغنون
غنهای اسقف انجیل‌خوان انگیخته
بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار
طفل را از خواب دست دایگان انگیخته
بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل‌وار
ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته
نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس
هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته
چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او
وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته
بازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیش
نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته
دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته
زخمهٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیخته
راوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمع
نقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم
این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسه‌تر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنج‌بان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان‌فشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقات‌گاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروان‌شهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لب‌های شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم هم‌دمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بنده‌ای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صف‌های ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بی‌نام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - در تهنیت عید و مدح جلال الدین شروان شاه اخستان‌بن منوچهر
عید است و پیش از صبح‌دم مژده به خمار آمده
بر چرخ دوش از جام جم یک نیمه دیدار آمده
عید آمد از خلد برین، شد شحنهٔ روی زمین
هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده
کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا
شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون‌سار آمده
پرچم ز شب پرداخته، مه طاس پرچم ساخته
بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده
بر چرخ بگشاده کمین، داغش نهاده بر سرین
هان عین عید اینک ببین بر چرخ دوار آمده
عید همایون فر نگر، سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر، بر فرق کهسار آمده
از گرد راهش آسمان، ترمغز گشته آن‌چنان
کز عطسهٔ مغزش جهان پر مشک تاتار آمده
گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش
در شرق رنگین شهپرش، در غرب منقار آمده
پی گم کنان سی شب دوان، از چشم قرایان نهان
دزدیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده
ساقی صنم پیکر شده، باده صلیب آور شده
قندیل ازو ساغر شده، تسبیح زنار آمده
هر نی ز کویش شکری، هر می ز جویش کوثری
هر خو ز رویش عبهری بر برگ گلنار آمده
ریحان روح از بوی وی، جان را فتوح از روی وی
بزم صبوح از جوی می، فردوس کردار آمده
می عاشق‌آسا زرد به، هم‌رنگ اهل درد به
درد صفا پرورد به تلخ شکربار آمده
خورشید رخشان است می، زان زرد و لرزان است می
جوجو همه جان است می فعلش به خروار آمده
آن خام خم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟
آن عیسی هر درد کو تریاق بیمار آمده
می آفتاب زرفشان، جان بلورش آسمان
مشرق کف ساقیش دان مغرب لب یار آمده
در ساغر صهبا نگر، در کشتی آن دریا نگر
بر خشک‌تر صحرا نگر کشتی به رفتار آمده
مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کارو بس
از سینهٔ بربط نفس، در حلق مزمار آمده
آن آبنوسین شاخ بین، مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده
بربط چو عذرا مریمی کابستنی دارد همی
وز درد زادن هر دمی در نالهٔ زار آمده
نالان رباب از عشق می، دستینه بسته دست وی
بر ساعدش چون خشک نی رگ‌های بسیار آمده
آن چنگ ازرق سار بین، زر رشته در منقار بین
در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده
آن لعب دف گردان نگر، بر دف شکارستان نگر
وان چند صف حیوان نگر باهم به پیکار آمده
کبکان به بانگ زیر و بم چندان سماع آورده هم
تا حلق نازکشان ز دم تا سینه افگار آمده
راز سلیمانی شنو زان مرغ روحانی شنو
اشعار خاقانی شنو چون در شهوار آمده
صف‌های مرغان کن نگه، در صفه‌های بزم شه
چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده
و آن کوس عیدی بین نوان، بر درگه شاه جهان
مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده
جام و می رنگین بهم، صبح وشفق را بین بهم
تخت و جلال الدین بهم کیخسرو آثار آمده
شروان شه سلطان نشان، افسردهٔ گردن کشان
دستش سحاب درفشان چون لعل دلدار آمده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - مطلع سوم
دوش که صبح چاک زد صدرهٔ چرخ عنبری
خضر درآمد از درم صبح‌وش از منوری
شعبهٔ برق و روز نو، غرتش از مبارکی
قلهٔ برف و صبح‌دم، شیبتش از معطری
بیضهٔ مهر احمدی، جبهتش از گشادگی
روضهٔ قدس عیسوی، نکهتش از معنبری
دست و عصاش موسوی، رکوه پرآب زندگی
گرم روان عشق را، کرده به چشمه رهبری
مه قدم و فلک ردا، وز تف آفتاب و ره
چهره چو ماه منخسف، یافته رنگ اسمری
دید مرا گرفته لب، آتش پارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده به نکتهٔ دری
گفت چه طرفه طالعی، کز درخانهٔ ششم
مهره به کف به هفت حال، این همه در مششدری
در یرقان چو نرگسی، در خفقان چو لاله‌ای
نرگس چاک جامه‌ای، لالهٔ خاک بستری
حلقهٔ آن بریشمی کز بر چنگ برکشند
از پی آن چو ماه نو زار و نزار و لاغری
چند نشانهٔ غرض، بودن و بی‌نشان شدن
جوهر نور نیستی، سایهٔ نور جوهری
مثل عطاردی چرا، چون مه نو نه مقبلی
طالع تو اسد چرا، چون سرطان به مدبری
کعبهٔ آسمان حرم صدر شهنشه است و بس
خاص کبوترش توئی ار همه نسر طائری
گر ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود
در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری
سایهٔ ذو الجلال بین وز فلک این ندا شنو
اینت مجاهد هدی، اینت مظفر فری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروان‌شاه اخستان
پیش که صبح بر درد شقهٔ چتر عنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحر
بر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهری
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری
ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زره‌گری
زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش
صبح برهنه می‌کند بر تن چرخ زیوری
گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی
گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری
چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خنده‌نی
خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری
روز به روزت از فلک نزل دو صبح می‌رسد
صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری
نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی
داد دمی که می‌دهد صبح‌دمت به نوبری
فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد
صدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمری
نیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلی
حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری
عمر پلی است رخنه‌سر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری
آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد
پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری
آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری
برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب جسته‌ای خوش ترش و گران سری
خواب تو می‌نشاندم بر سر آتش هوس
کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سری است بر سری
برق تویی و بید من، سوختهٔ توام کنون
سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری
بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری
منتظری که از فلک خوانچهٔ زر برآیدت
خوانچه کن و چمانه‌کش خوانچهٔ زر چه می‌بری
جز جگری نخورده‌ای بر سر خوانچهٔ زر برآیدت
عمر تو می‌خورد تو هم در غم خوانچهٔ زری
کردهٔ چرخ جو به جو دیده و آزموده‌ای
کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری
در ده از آن چکیده خون ز آبلهٔ تن رزان
کبلهٔ رخ فلک، برد عروس خاوری
از پس زر اختران کامده بر محک شب
رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری
تیره شد آب اختران ز آتش روز و می‌کند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری
چرخ کبود جامه بین ریخته اشک‌ها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامهٔ عید گستری
آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده
کرده ز سیم ده دهی صرهٔ زر شش سری
در کف ساقی از قدح حقهٔ لعل آتشی
در گلوی قدح ز کف رشتهٔ عقد عنبری
ساقی بزم چون پری جام به کف چو آینه
او نرمد ز جام اگر ز آینه می‌رمد پری
در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر
آتش موسوی است آن در بر گاو سامری
از قطرات جرعه‌ها ژالهٔ زرد ریخته
یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری
دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون
گشته به زهرهٔ فلک حامله هم به دختری
کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی
کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری
مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری
نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینهٔ شکم کاسهٔ سر ز مضطری
چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری
روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب
روز چو محرمان زند لاف سپید چادری
در عرفات بختیان بادیه کرده پی‌سپر
ما و تو بسپریم هم بادیهٔ قلندری
در عرفات عاشقان بختی بی‌خبر توئی
کز همه بارکش‌تری وز همه بی‌خبرتری
دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد
چون تو صبوح کرده‌ای مرد نماز دیگری
ور سوی مشعر الحرام آمده‌اند محرمان
محرم می شویم ما میکده کرده مشعری
ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران
ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری
هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد
خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری
سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در
ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری
ور به طواف کعبه‌اند از سر پای سر زنان
ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری
ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان
ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری
کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبه‌ای
پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری
طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد
روی سپید جامه را داغ سیاه گازری
کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان
بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است
داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری
گر حج و عمره کرده‌اند از در کعبه رهروان
ما حج و عمره می‌کنیم از در خسرو سری
خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶ - مطلع دوم
ماه به ماه می‌کند شاه فلک کدیوری
عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگری
مائده سازد از بره، بر صفت توانگران
برزگری کند به گاو، از قبل کدیوری
موسی و سامری شود گاو و بره بپرورد
آب خضر برآورد ز آینهٔ سکندری
بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگی
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری
چون به دهان شیر در، خشم پلنگی آورد
روی زمین شود ز تف، پشت پلنگ بربری
تیزتر از کبوتری برج به برج می‌پرد
بیضهٔ زر همی نهد در به در از سبک پری
هر سر مه به برج نو بچهٔ نو برآورد
یک سره برج او شود قصر دوازده دری
از همه کشتهٔ فلک دانهٔ خوشه خورد و بس
چون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذری
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش راهر سر داس نشتری
گوئی از آن رگ گلو ریخته‌اند در رزان
این همه خون که می‌کند آتشی و معصفری
باز چو زر خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری
از پی صنع زرگری کورهٔ گرم به بود
کورهٔ سرد شد فلک، زین همه صنع زرگری
گر به همه ترازوئی زر خلاص درخورد
خور به ترازوی فلک، هست چو زر بدر خوری
ورنه ترازوی فلک زرگر قلب کار شد
نقد عراق چون کند زر خلاص جعفری
عید رسید و مهرگان باد و جنیبه بر اثر
هر دو جنیبه هم‌عنان در گرو تکاوری
شاه طغان چرخ بین با دوغلام روز و شب
کاین قره سنقری کند، و آن کند آق سنقری
شاخ چو مریم از صفت عیسی شش مهه به بر
کرده بسان مریمش نفخهٔ روح شوهری
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری
میوه چو بانوی ختن در پس حجله‌های زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری
تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
در یرقان شده است رز همچو ترنج‌زا صفری
نخل به جنبش آمده گرنه یهود شد چرا
پارهٔ زرد بر کتف دوخت بدان مشهری
سیب چو مجمری ز زر خردهٔ عود در میان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری
خال ز غالیه نهد هرکس، و روی سیب را
خال ز خون نهاد ماه، اینت مشاطهٔ فری
نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقی
سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری
خم چو پری گرفته‌ای، یافته صرع و کرده کف
خط معزمان شده برگ رز از مزعفری
سار به شاخسار بر، زنگی چار تاره زن
خنده زنان چو زنگیان، ابر ز روی اغبری
در بر بید بن نگر، لشکر مور صف زده
گرد لوای سام بین موکب حام لشکری
گرچه درخت ریخت زر، ورچه هوا فشاند در
هم نرسد به جودشان با کف شه برابری
خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت
مستحق الخلافتین، از یلواج و تنگری
شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او
نحس بر زحل شود، سعد ربای مشتری
قامت صاحب افسران، حلقهٔ افسری شده
برده سجود افسرش، با همه صاحب افسری
ای به حسام نیلگون یافته ملک یوسفی
بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهری
هشت بهشت و نه فلک هست بهای دولتت
دولت یوسفیت را عقل به هفده مشتری
از فلکی شریف‌تر یا شرف مشخصی
از ملکی کریم‌تر یا کرم مصوری
بدر ستاره موکبی، مهر فلک جنیبتی
ابر درخش رایتی، بحر نهنگ خنجری
نوح خلیل حالتی، خضر کلیم قالتی
احمد عرش هیبتی، عیسی روح منظری
خسرو سام دولتی، سام سپهر صولتی
رستم زال دانشی، زال زمانه داوری
ربع زمین ز درگهت ثلث نهند و بعد ازین
ز آن سوی خط استوا در خط حکمت آوری
عالم نو بنا کند رای تو از مهندسی
کشور نو رقم زند، فر تو از موفری
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محیط دایگی، چار بسیط مادری
عدل تو مادری کند، ملک بپرورد چنان
کاتش و آب را دهد با گل و مل برادری
چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو
طوف در تو می‌کنند از پی کسب سروری
خدت زلف و رخ کند از پی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی، آینه در مدوری
کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود
کو به خلاف جستنت درد امید مهتری
روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود
وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری
در همه طبلهٔ فلک پیلور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری
خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او
می‌دهدش مزوری تا رهد از مزوری
تیغ تو صیقل هدی تا که خطیب ملک شد
دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبری
آنت مفسر ظفر، خاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری
قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمین
اختر و فعل عقربی، آتش و لون عبقری
پایهٔ تخت زیبدت بر سر تاج آسمان
کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوری
تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان، دیده چو تخت جوهری
تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهری تو را مفخر تاج گوهری
تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک
بهر عماریش کند ابلق گیتی استری
نعل سمند تو سزد حلقهٔ فرج استرت
تاج سر ملک‌شهی خاتم دست سنجری
چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کین
چون اسد و اثیر و خور، ناری و نوری و نری
گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرری
ور جنبی ز مغکده بر در کعبه بگذرد
کعبه به لوث کعب او کی فتد از مطهری
پاسخ او به یاسجی باز دهی که در ظفر
ناصر رایت حقی، ناسخ آیت شری
ای حرم تو از کرم بیت حرام خسروان
چون سخن من از نکت سحر حلال خاطری
ز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین
زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری
تا به صفت بود فلک صورت دیر عیسوی
محور خط استوا، شکل صلیب قیصری
باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین
کافسر دیر اعظمی، فخر صلیب اکبری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه اخستان
بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی
وز نیم کشت غمزه‌اش قربان تازه بینی
یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان
کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی
پروانهٔ غمش را هر دم به خون خلقی
شمشیر تیز یابی، فرمان تازه بینی
ترکان غمزهٔ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی
در مجلسی که بگذشت از یاد او حدیثی
در هر لب سفالین ریحان تازه بینی
هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشت‌زار عمرم باران تازه بینی
جانی به باد دستی بر خاک پایش افشان
کنگه مزید بر سر صد جان تازه بینی
خاقانیا در آتش سرمست شو ز عشقش
تا در میان آتش بستان تازه بینی
گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل
ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی
چون ز آستان سلطان باز آمدی ممکن
در بارگاه خاقان امکان تازه بینی
جان‌بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی
عادل جلال دین آن کز فضل ذو الجلالش
بر دعوی ممالک، برهان تازه بینی
کعبه است حضرت او کز چار پای تختش
بیرون ز چار ارکان، ارکان تازه بینی
خود حضرتش جهانی است کز عنصر کمالش
برتر ز هفت بنیان، بنیان تازه بینی
در سایهٔ رکابش فتنه بخفت و دین را
در جذبهٔ عنانش جولان تازه بینی
بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت
گل‌بانگ کوس او را دستان تازه بینی
او جان عالم آمد در صحن عالم جان
چوگان و گوی او را میدان تازه بینی
خواهد سپهر کاندم خورشی گوی گردد
چون در کفش هلالی چوگان تازه بینی
صدرش چون باغ رضوان یاصفهٔ سلیمان
کز منطق الطیورش الحان تازه بینی
صف بسته خوان او را عقلی که چون سلیمان
بر کرسی دماغش سلطان تازه بینی
در خطبه شاه کیهان خوانیش گر بجویی
بر تخت طاقدیسش کیهان تازه بینی
زو عالم خرف را، برنای نغز یابی
زو گنبد کهن را، دوران تازه بینی
سر بر کن ای منوچهر از خاک تا پس از خود
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی
شروان مدائن آمد چون بنگری به حضرت
کسری وقت یابی، ایوان تازه بینی
یارب چه دولت او سرسامی است عالم
کز فتنه هر زمانش بحران تازه بینی
عیدی است پیش بزمش کز نزل آسمانی
چون دعوت مسیحش صد خوان تازه بینی
هست آسمان سیاست وز آفتاب فضلش
دی ماه بندگان را نیسان تازه بینی
ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش
از ذات شهریاری رضوان تازه بینی
دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
بر خاک درگه او صد کان تازه بینی
خصمش ز کم بقائی ماند به کرم پیله
کورا ز کردهٔ خود زندان تازه بینی
تیرش زحل بسوزد کز کام حوت گردون
بر قبضهٔ کمانش دندان تازه بینی
دریاست آستانش کز اشک داد خواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی
طفلی است شیرخواره بختش که در لب او
ناهید را به هر دم پستان تازه بینی
نوروز ران گشاده است از موکب جلالش
تا پیکر جهان را خندان تازه بینی
خورشید گویی از نو سالار خوان او شد
کورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینی
شرح مناقبش را باد آسمان صحیفه
تا در کف عطارد دیوان تازه بینی
بادش کمال دولت تا هردم از کمالش
در ملک آل سامان، سامان تازه بینی
فهرست ملک بادا نامش که تا قیامت
زو نامهٔ کرم را، عنوان تازه بینی
خمسین الف بادا ثلث بقاش کز وی
بر اهل ربع مسکون احسان تازه بینی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۳ - در تهنیت عید و مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان بن منوچهر بن فریدون
چون صبح‌دم عید کند نافه گشائی
بگشای سر خم که کند صبح نمائی
آن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح
چون صبح نمود آن صدف غالیه سائی
در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح
هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائی
چون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبح
خوش کن نفس از مشک و می انگار صبائی
مرغ از گلو الحان ستا ساخت دم صبح
برساز ستا چاک زد این سبز دوتائی
شو خوانچه کن از زهره دلان پیش که گیتی
رستی خورد از خوانچهٔ زرین سمائی
چون خوانچه کنی تا ز سر گرسنه چشمی
از خوانچهٔ گردون نکنی زله گدائی
چون خوانچهٔ گردون که نوالت همه زهر است
نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابائی
چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد
این افعی پیچان که کند عمر گزائی
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان ز آنک
دل مرده در این دخمهٔ پیروزه وطائی
بازیچه شمر گردش این گنبد بازیچ
گر طفل نه‌ای سغبهٔ بازیچه چرائی؟
جام است چو اشک خوش داود و همه بزم
مرغان سلیمان و پری‌روی سبائی
چون روی پری بینی و آن سلسلهٔ زلف
تعویذ خرد گم کنی و سلسله خائی
بشکست نفس در گلوی بلبله، بس گفت
ای عقل چه درد سری ، ای می چه دوائی
آن لعل لعاب ازدهن گاو فرو ریز
تا مرغ صراحی کندت نغز نوائی
مجلس همه دریا و قدح‌ها همه ماهی است
دریاکش از آن ماهی اگر مرد صفائی
از پیکر گاو آید در کالبد مرغ
جان پریان، کز تن خم یافت رهائی
از گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهی
وز ماهی سیمین سوی دلهای هوائی
ماه نو ما حلقهٔ ابریشم چنگ است
در گوش نه آن حلقه چو در حلقهٔ مائی
می‌کش، مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی‌چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی
این هفت ده خاکی و نه شهر فلک را
قحط است و تو بر آخور سنگیش نپائی
نزل وعلف نیست نه در شهر و نه در ده
اینجا چه امیری کنی، آنجا چه گدائی
چون اسب تو را سخره گرفتند یکی دان
خشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائی
در کاسهٔ سر دیگ هوس پختن تو چند
هین بادهٔ خام آر و مکن خام درائی
بحران هوس جام چو بهری برد از تو
زانک از سر سرسام هوا بر سر پائی
گر محرم عیدند همه کعبه ستایان
تو محرم می باش و مکن کعبه ستائی
احرام که گیری چو قدح گیر که دارد
عریانی بیرون و درون لعل قبائی
کعبه چکنی با حجر الاسود و زمزم
ها عارض و زلف و لب ترکان سرائی
هم خدمت این حلقه بگوشان ختن به
از طاعت آن کعبه نشینان ریائی
یا میکده، یا کعبه و یا عشرت و یا زهد
اینجا نتوان کرد به یک‌دل دو هوائی
کو خیک براندوده به قیر و ز درونش
تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی
بر زال سیه موی مشاطه شده چنگی
بر طفل حبش روی معلم شده نائی
بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم
زایندهٔ روحی که کند معجزه زائی
بر کاس رباب آخور خشک خر عیسی است
کز چار زبان می‌کند انجیل سرائی
چنگ است به دیبا تنش آراسته تا ساق
وزساق به زیر است پلاس، اینت مرائی
نای است یکی مار که ده ماهی خردش
پیرامن نه چشم کند مار فسائی
دف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تن
در حلقه سگ تازی و آهوی ختائی
خاقانی و بحر سخن و حضرت خاقان
لفظش صدف و این غزلش در بهائی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
می‌ساخت چو صبح لاله‌گون رنگ هوا
با توبهٔ من داشت نمک جنگ هوا
هر لکهٔ ابرم چو عزائم خوانی
در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا
شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا
پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا
خوارند چو پیش مهر پروین و سها
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب
آبی چو خماهن، آتشی چون سیماب
از هیبت آن آب تن آتش تاب
رفت آتشی از آتش و آبی از آب
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
خاقانی را ز بس که بوسید آن لب
دور از لب تو گرفت تبخال از تب
آری لبت آتش است خندان ز طرب
از آتش اگر آبله خیزد چه عجب