عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۶
گویند در عمارت بابل بجای ماند
این نکته یادگار زشاپور اردشیر
گردون مقامر است و زمین نطع بر دو باخت
ما مردمان چو مهره شطرنج و نرد شیر
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت فرزندان فرماید
صباح عید صبوحی طلب، صحیح و سقیم
یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم
کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج
دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم
بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛
نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛
رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم!
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز؛
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم!
نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور؛
نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم
درون شدند نهاده بسینه دست ادب
بپا ستاده فگنده بپا سر تسلیم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعیم!
بنغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود؛
بنشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم!
بیک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن؛
زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قدیم!
چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی
بسر رسانده چهل اربعین برای قویم
چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن
بپای هر خم، بهر تعلم و تعلیم
امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام؛
گدای میکده بر آستانه گشته مقیم
بقدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده؛
گدا سبوی سفال و، امیر ساغر سیم!
فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان
ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم
زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامی
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم
صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل؛
سقیم، جست بجان، چون ز نار ابراهیم
من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم
غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم
ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم
ز حسن، هر دو چو در یتیم میمانند؛
خدا کند که نمانند در زمانه یتیم
ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان
شدم بخانه پس از شکر کردگار کریم
قماط هر دو کشیدم ببر، تعالی الله
یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم
عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن
نهان بسینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم
مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت؛
نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم
یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل
یکی گرفت یکی را و، خواندش : ابراهیم
عیان ز پای یکی باد، د رحرم زمزم
روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم
شوند سایه فگن این دو نخل و، میوه فشان؛
باقتضای کرم، نه باهتزاز نسیم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛
دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم
بجلوه، دالم الف شد، بخنده میمم سین
نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم
بسوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد
بفکر همدم دیرین، بیاد یار قدیم
بدان شدم که دهم آگهی صباحی را
ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم
چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شریک
بود دریغ نباشد اگر بسور سهیم
نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛
که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم
برو ز ساحت قم، تا بخطه ی کاشان؛
که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم
ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی
تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم
بعیش کوش و بشادی گرای، کت شب عید
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم
بشوق دیدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم
خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم
ولی ز دیدن ایشان و، از ندیدن تو؛
که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم
ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقویم
کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفایه التعلیم
اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده
بزیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟!
دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی
قصیده یی، غزلی، مصرعی، چو در نظیم!
بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛
لب تو روح دهد هر نفس بعظم رمیم
مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند
نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟!
چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛
عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟!
نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟!
کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟!
هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار
مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذمیم
وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده
مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم!
جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق
که همزبان فصیحی و، هم نشین فهیم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس
مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم
همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید؛
همی بخلوت، از نیم بود عذاب الیم!
فضای جنت بیتو، مرا چو قعر سعیر
ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهیم
خدا گو است، که امید وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رمیم
به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم ؛
چو مفلسی که شد از خواجه لئیم غریم
ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم
من و، چو من دو حقیری، که دوستدار تواند؛
چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظیم
ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی
که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم
سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی
نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم
رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم
شود چو اخگر افسرده روی شعری شام
شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم
بود الهی پیوسته تا بود بسپهر
ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ی جیم و، سیه چو نقطه ی جیم!
همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - و له قطعه
ای بسا خشم، که صد لطف عیان است ازو
ای بسا لطف، که صد زخم نهان شد در وی
روی در هم کشم، از بوسه ی شیرین لب یار
همچو مستی که کشد رو بهم ازتلخی می
بشکر خنده گشایم دهن از دیدن غیر
همچو آن شیر که روباه ببیند از پی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ای اهل هوس، عشق شماری دگر است
آب و گل عشق، از دیاری دگر است
هر کار که مشکل تر از آن کاری نیست
کاری دگر است، و عشق کاری دگر است!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تا به کی این صبح و این شام مکرر بگذرد
حیف باشد عمر اگر زینسان سراسر بگذرد
ای خوشا آن صبح کز رویی منور بر دمد
وان شب دلکش که با مویی معنبر بگذرد
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری ز سر تا آبت از سر بگذرد
کوش تا جاوید در زحمت نمانی ورنه عمر
بگذرد آخر چه سود از آن که خوشتر بگذرد
خیمه برتر زد ز دل سلطان عشق او ولی
سالها ماند خراب آنجا که لشکر بگذرد
باورم ناید که آبی جان ببخشد جاودان
چشمه ی حیوان مگر از خاک آن در بگذرد
چاک سازد عاشق اول سینه وانگه جامه را
تیغ عشق اول بسر آنگه ز مغفر بگذرد
زندگی بی جان نشاید کرد در عالم نشاط
بگذر از عمری که دور از روی دلبر بگذرد
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۷
بدام اندیشه از گلشن بگلشن بیم از دامم
نه در گلشن قرارم بود و نه در دام آرامم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نوبهار ایجادم رونق حمل دارم
همچو گلبن معنی غنچه در بغل دارم
داده تا مرا رخصت مرشد خراباتم
غیر ملت عشاق کی غم ملل دارم؟!
زلف او نمی گردد مانع جنون من
همچو شمع بزم وصل آه بی محل دارم
پایمال دونانم گر ز پستی طالع
از بلندی همت مسند زحل دارم
خوانده ام کتاب غم در سلوک مجنونی
عامل جنونم لیک وضع بی عمل دارم
تا به کی ز نادانی می بری حسد با من؟!
این همه سخندانی قسمت از ازل دارم!
فهم معنی ام دارد قدر و شکل اسطرلاب
هندسی اگر خوانم حرفی از جمل دارم
گردش فلک اکنون گر مرا دهد فرصت
نسخه ها همی سازم بیم از اجل دارم
در سخن نمی باشد دیگری نظیر من
غیر حضرت بیدل من کجا بدل دارم؟!
محو حیرتم طغرل من ز مصرع بیدل
بی تو زنده ام یعنی مرگ بی اجل دارم!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲ - مخترع
منکه مخمور سحرگاه به میخانه روم
شام سرمست و غزلخوان سوی کاشانه روم
روز از ساغر می چونکه به بندم پیمان
نا شده شب به سر ساغر و پیمانه روم
آشنایان خرابات مرا نشناسند
بسکه از خود به سوی میکده بیگانه روم
طایر قدسم و خال رخ یارم هوس است
سوی گلزار جمالش پی آن دانه روم
شب ملولند مغ و مغبچه از من که به دیر
همه با عربده و نعره مستانه روم
جانب باغ روند اهل تنعم چو ز عشق
منکه ویران شده ام جانب ویرانه روم
فانیا جز به فنا ره نتوان برد به دوست
این محالست که من عاقل و فرزانه روم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ز لفظ خواجه دنیی نصیر ملت و دین
که باد صد یک عمرش نهایت پیری
شنیده ام ز دو پیر و جوان که کرد انشاء
دو نظم خوب به شکر و شکایت پیری
یکی ز گفته پیری که بد همه سخنش
دریغ و درد شباب از نکابت پیری
دیگر زقول جوانی به عمر خود نازان
بدان امید که یابد ولایت پیری
حدیث آن زفتور قوی و ضعف مزاج
همه مذمت شیب و حمایت پیری
کلام این ز سر نخوت و غرور شباب
همه محامد شیب و عنایت پیری
جوان کجا شد تا حال من نظاره کند
که من چه می کشم اندر بدایت پیری
اگر نکایت پیری در او رسیده بدی
دگر به خیر نکردی حکایت پیری
بدایتش نتوانم نمودن از سختی
مگر که غایت سختی ست غایت پیری
تو کدخدای تنی ای جوان سرایت تن
برون کند ز سرایت سرایت پیری
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
از بسکه وجود پیش چشمم خوار است
این جان لطیف نیز بر من بار است
از ضعف مزاج مردنم آسانست
وز تلخی عیش زیستن دشوار است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
این رسم نگر که دهر پرشور نهاد
وین بار گران بر تن بی زور نهاد
این بند که پیل و شیر ازو ناله کنند
بر پای ضعیف پشه و مور نهاد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۶
از حادثه هر کجا که بندی افتد
در کار مراد مستمندی افتد
از قله چرخ اگر درآید سنگی
بر سینه تنگ دردمندی افتد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۱
برهان که به مرگ خوب ناگاه بمرد
از طالع بد به کام بدخواه بمرد
اسباب اجل هیچ نبودش لیکن
از حسرت شغل و هوس جاه بمرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۴
عهدی دارد جهان که تا بتواند
در دور فلک مرا به جان رنجاند
نذری دارد فلک که در گرد جهان
تا می گردد مرا همی گرداند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۷
نه ابر به چشم اشکبارم ماند
نه رعد به ناله های زارم ماند
در کار خود و جهانیان می نگرم
هم کار من خسته به کارم ماند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۷
ای نفس اگر خاک تو بر باد شود
بس دشمن و دوست کز تو آزاد شود
هم دوست به نیکی ز غمت باز رهد
هم دشمن بد به مرگ تو شاد شود
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۱ - نامه عشقی
سزد ای شام چرخ تیره وش! وقتی سحر گردی
نه هر شام و سحر، ای تیره گردون تیره تر گردی
چه ظلم است؟ این مدام آسایش آسودگان خواهی
پی آزردن آزردگان شام و سحر گردی!
چه عدل است؟ این به کام نیک بختان نوش آشامی!
سپس اندر به جان، زشت اختران را نیشتر گردی!
چه لازم؟ خلقت خوش طلعان و تیره اقبالان
که بی خود باعث ترجیح این بر آن دگر گردی
همانا تا رهم زاندوه وضع زشت این گیتی
سزد ای چشم نابینا شوی، ای گوش، کر گردی!
گناهت ای کبوتر چیست، زین رو آفرینندت؟
که بهر قوت بازی! خیره، در خون غوطه ور گردی؟
تو هم جان داری و حیوان حی این گوسفند آخر!
چه باعث گشته قوت جان حیوان دگر گردی؟
چه نیکو گرده طاوس، افسر شاهان شدش شهپر
تو ای حیوان چه بد کردی؟ که زیر بار خر گردی؟
به پاداش چه؟ ای منعم! به عشرت در سرابستان
ز غم وارسته در دریای نعمت، غوطه ور گردی؟
به جرم چیست ای مفلس، برای لقمه روزی
سحر از در درآئی و بهر سو در بدر گردی؟
تو ای طفل دو ساله مرده، گردون با مشقت ها
چه مقصد داشت آوردت که ناآورده برگردی؟
به جز رنج ز مادر زادن و رنجوری و مردن
نه خیری از جهان بینی، نه از عالم خبر گردی؟
چه انصاف است این؟ ای دهخدا، دهقان به صد زحمت
به پا شد تخم و در آخر، تو ارباب ثمر گردی؟
چه نازی ای توانگر؟ بر خود و بر ضرب دست خود
به زور بازوی مزدوریان،ارباب زر گردی؟
بریزی خون سرخ فوجی، ای سردار سربازان
که خود در سینه شامل، وصله سرخ هنر گردی؟
کنی پاک از زمین نام و نشان فوجی از انسان
که خود نامی شوی یا از نشانی مفتخر گردی!
بپا از گردش چرخ است این دنیای نازیبا
سزد زین ناستوده گردشت، ای چرخ برگردی!
از این زیر و زبر گردی و بنیان و بن ای گردون
من آن خواهم که از بنیان و پی، زیر و زبر گردی
چرا ای بی سر و پا چرخ و دهر بی پدر مادر!
ز مادر مهربان تر دایه بر هر بی پدر گردی!
تو خود شرمنده گردی، ای زمانه از شبانروزت!
شب و روز ار که واقف از جنایات بشر گردی؟
بشر یک لکه ننگی است، اندر صفحه گیتی
سزد پاک ای زمین، زین دم بریده جانور گردی!
تو هم با «عنصری » شک نیست از یک عنصری عشقی
چرا او گرد زر گردید و تو گرد ضرر گردی؟
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۴ - آئین خودخواهی
جهان را دائما این رسم و این آئین نمی ماند
اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند
به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی
که آن اوضاع دی، در فصل فروردین نمی ماند
همان گونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز
به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی ماند
ببین امروز مردم را، به خون یکدگر تشنه
که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی ماند
بباید روزگار صافی و صلح و صفا روزی
به جان دوستان آن روز، دیگر کین نمی ماند
همانا خوی حیوانیست، این «آئین خودخواهی »
اگر انسان شوند این خلق، این آئین نمی ماند
مگو یاسین بود، در گوش این خلق خر، آوازم
که گر آدم شوند، از اصل این یاسین نمی ماند
تو در این خلق عامی، عارفی گر زانکه اینان را
تمیزی شد حنایت، نزد کس رنگین نمی ماند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آمدی وصلت بجامم ریخت آب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطه‌ای مشتاق می‌آید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
هر ذره ز خاک تاجداری بوده است
هر نقش قدم بزرگواری بوده است
هر گرد که بر باد سوار است امروز
پیداست که وی شاهسواری بوده است