عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶
آن بی تن و جان چیست کو روان است؟
که شنید روانی که بی‌روان است؟
آفاق و جهان زیر اوست و او خود
بیرون ز جهان نی، نه در جهان است
خود هیچ نیاساید و نجنبد
جنبده همه زیر او چران است
پیداست به عقل و زحس پنهان
گرچه نه خداوند کامران است
هرچ او برود هرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی‌طاقت و بی‌هوش و بی‌توان است
چون خط دراز است بی‌فراخا
خطی که درازیش بی‌کران است
همواره بر آن خط هفت نقطه
گردان و پی یکدگر دوان است
با هر کس ازو بهره است بی‌شک
گر کودک یا پیر یا جوان است
هر خردی ازو شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر ازو نشان است
بی جان و تن است او ولیک خوردنش
از خلق تنومند پاک جان است
ای خواجه، از این اژدها حذر کن
کاین سخت ستمگارو بدنشان است
نشگفت کزو من زمن شده ستم
زیرا که مر او را لقب زمان است
سرمایهٔ هر نیکیی زمان است
هر چند که بد مهر و بی‌امان است
الفنج کن اکنون که مایه داری
از منت نصیحت به رایگان است
زو هردو جهان را بجوی ازیرا
مر هردو جهان را زمانه کان است
بیرون کن از این کان مر آن جهان را
کاین کار حکیمان و راستان است
این را نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است
آنک این سوی او بی‌بها و خوار است
فردا سوی ایزد گرامی آن است
وین خوار سوی آن کس است کو را
بر منظر دل عقل پاسبان است
جائی است بر این بام لاجوردی
کان جای تو را جاودان مکان است
دانا به سوی آن جهان از اینجا
از نیکی بهتر دری ندانست
نیکیت به کردار نیز بایست
نیکی‌ی تو همه جمله بر زبان است
زیرا که به جای چراغ روشن
اندر دل پر غدر تو دخان است
از دست تو خوش نایدم نواله
زیرا که نواله‌ت پر استخوان است
تو پیش‌رو این رمهٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمان است
زیرا که چو تو زوبعه نهاز است
اندر رمه و ابلیسشان شبان است
خاصه به خراسان که مر شما را
آنجا زه و زاد است و خان و مان است
یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز
از لشکر یاجوج مرزبان است
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است
وز مطرب و رودو نبید آنجا
پیوسته همه روز کاروان است
وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکدهٔ هند و چین ستان است
زی رود و سرودست گوش سلطان
زیرا که طغان خانش میهمان است
مطرب همه افغان کند که: می خور
ای شاه، که این جشن خسروان است
وز دولت خود شاد باش ازیراک
دولت به تو، ای شاه، شادمان است
وان مطرب سلطان بدین سخن‌ها
در شهر نکوحال و بافلان است
وز خواری اسلام و علم، مذن
بی‌نان و چو نال از عمان نوان است
آنجا که چنین کار و بار باشد
چه جای گه علم یا قرآن است؟
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره بهٔمگان ازان نهان است
آن را که بر امید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است
سرمازدگان را به‌ماه بهمن
خفسانهٔ خر خز و پرنیان است
کاهی است تباه این جهان ولیکن
که پیش خر و گاو زعفران است
ای برده به‌بازار این جهان عمر
بازار تو یکسر همه زیان است
ما را خرد ایدون همی نماید
کان جای قدیم است و جاودان است
بس سخت متازید ای سواران
گر در کفتان از خرد عنان است
زیرا که بر این راه تاختن‌تان
بس ژرف یکی چاه بی‌فغان است
زین راه به یک سو شوید، هر کو
بر جان و تن خویش مهربان است
این ژرف و قوی چاه را به بینی
گر بر سر تو عقل دیده‌بان است
زان می نرود بر ره تو حجت
کز چاه بر آن راه بی‌گمان است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای
تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم
ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را
چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است
کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گم است
ببین که بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خویش
چو بهرهٔ تو ضعیف از طعام یک شکم است
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد
ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است
کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است
گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری
غم حشم همه بر جان اوست که‌ش حشم است
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است
کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی
بجای آنکه خداوند ملکت عجم است
به جان خلق برآمد پدید عدل خدای
نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است
اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل
هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است
اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درم است
تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است
تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی
اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است
قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است
خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است
بهم شود به زبان برت لفظ با معنی
اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است
تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است
چو هوشیار گزاردش راحت و داروست
چو مارسای بکاردش شدت و الم است
یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است
دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است
چو برق روشن و خوب است در سخن معنی
برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است
زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل
چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است
تو را محل خدای است در سخن که همی
به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست
ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است
دژم مباش ز کمی‌ی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است
متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت
ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است
به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس
که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکم است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵
هر چه دور از خرد همه بند است
این سخن مایهٔ خردمند است
کارها را بکشی کرد خرد
بر ره ناسزا نه خرسند است
دل مپیوند تا نشاید بود
گرت پاداش ایچ پیوند است
وهم جانت مبر به جز توحید
کان دگر کیمیای دلبند است
سخت اندر نگر موحد باش
که سلب را بپا که افگنده است؟
گر خداوندی از نیاز مترس
که رهی مر تو را خداوند است
غمت آسان گذار نیز و بدان
مادرت برگذار فرزند است
ای رفیق اندرون نگر به جهان
تا چو تو چند بود یا چند است
این جهان نیست با تو عمر دراز
مر تو را عمر خود دم و بند است
مکن امید دور آز دراز
گردش چرخ بین که گریند است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹
ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ
گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ
نیک بنگر که همی مرکب عمر تو
همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ
تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد
مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ
برتو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده
ناگهان گر بجهد تا نکنی «آوخ »
ای چو گوساله نباشدت همه ساله
شمر ماله و نه سبز همیشه طخ
با زمانه نچخد جز که جوانبختی
گر جوان است تو را بخت برو بر چخ
لیکن این دولت بس زود به پا چفسد
خر به پا چفسد بی‌شک چو دود بر یخ
بخت چون با گلهٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ
بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش
گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ
که بر آنجای که پیوسته همی خواهی
ای خردمند تو را بنل و نه آزخ
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟
این جهان مسلخ گرمابهٔ مرگ آمد
هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ
بر سر دو رهی امروز بکن جهدی
تات بی‌توشه نباید شد از این برزخ
در فردوس به انگشتک طاعت زن
بر مزن مشت معاصی به در دوزخ
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰
در این مقام اگر می مقام باید کرد
بکار خویش نکوتر قیام باید کرد
به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را
به فعل خویش بدان نام نام باید کرد
که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام
زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد
زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد
اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش
دل شکسته به طاعت لجام باید کرد
اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل
سلام باید کرد و مقام باید کرد
اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس
به ذات خویش که او را کدام باید کرد
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم‌وار فعال کرام باید کرد
جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش
نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد
چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند
تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد
وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند
تو را به صبر برو قصد شام باید کرد
به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد
سفیه را به سفاهت جواب باز مده
ز بی‌وفا به وفا انتقام باید کرد
و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را
برو ز بهر سلامت سلام باید کرد
و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح
میان عام چو ایشانت عام باید کرد
به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر
به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد
جهان به مردم دانا تمام خواهد شد
پس این مرا و تو را می تمام باید کرد
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد
رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم
به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد
به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل
سخنت را چو برنده حسام باید کرد
کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت
ز نکته‌های نوادر سهام باید کرد
چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت
تو را جزای دلامش دلام باید کرد
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه
که می نوای شراب و طعام باید کرد
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی برطرف بام باید کرد
که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد
به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت
زعلم حق زبان را زمام باید کرد
چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دینی دون بی‌نظام باید کرد
زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد
چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد
تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟
اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را
روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟
گر آب روی همی بایدت، قناعت را
چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد
وگرنه همچو فلان و فلان به بی‌شرمی
به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد
محال باشد اگر مر کریم را به طمع
ثنای بی‌خردان و لام باید کرد
جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده‌است
تو را کلام همی بی‌ورام باید کرد
وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی
ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد
به زاد این سفرت سخت کوش باید بود
که این همی سوی دارالسلام باید کرد
بجوی امام همامی از اهل‌بیت رسول
که خویشتنت چنو می همام باید کرد
تو را اگر نبود ناصحی امام امروز
بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲
هوشیاران ز خواب بیدارند
گر چه مستان خفته بسیارند
با خران گر به آب‌خور نشوند
با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهی که نه ز گزاف
زیر این خیمه در گرفتارند
یار مستان بی‌هش‌اند از بیم
گرچه باعقل و فضل وهش یارند
کی پسندند هرگز این مستان
کار این عاقلان که هشیارند؟
مردمان، ای برادر، از عامه
نه به فعلند بل به دیدارند
دشمن عاقلان بی‌گنه‌اند
زانکه خود جاهل و گنه‌کارند
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایهٔ سپیدارند
منبر عالمان گرفته‌ستند
این گروهی که از در دارند
روز بازار ساخته است ابلیس
وین سفیهانش روی بازارند
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند؟
بر دروغ و زنا و می خوردن
روز و شب همچو زاغ ناهارند
ور ودیعت نهند مال یتیم
نزد ایشان، غنیمت انگارند
گر درست است قول معتزله
این فقهیان بجمله کفارند
فخر دانا به دین بود وینها
عیب دین‌اند و علم را عارند
در کشاورز دین پیغمبر
این فرومایگان خس و خارند
مر مرا در میان خویش همی
از بسی عیب خویش نگذارند
گر همی این به عقل و هوش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند
زانکه خفته به دل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
گر نگونسار و غمر پندارند
که نگونسار مرد پندارد
که همه راستان نگونسارند
ای پسر، هیچ دل‌شکسته مباش
کاندر این خانه نیز احرارند
دل بدیشان ده و چنان انگار
کاین همه نقش‌های دیوارند
مرغزاری است این جهان که درو
عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بی‌حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند
بی‌بر و میوه‌دار هست درخت
خاصه پربار و عامه بی‌بارند
بر فرودی بسی است در مردم
گر چه از راه نام هموارند
مردم بی‌تمیز با هشیار
به مثل چون پشیز و دینارند
بنگر این خلق را گروه گروه
کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند
چون سپیدار سر ز بی‌هنری
از ره مردمی فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بتر ز موش وز مارند
یک گروه از کریم طبعی خویش
مردمی را به جان خریدارند
ور چه از مردمان به آزارند
مردمان را به خیره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دین اندر،
ای برادر، گزیده اشجارند
اینت پر بوی و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند
حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علم‌اند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز و دهان به مسمارند
اهل سر خدای مردانند
این ستوران نه اهل اسرارند
گر به خروار بشنوند سخن
به گه کارکرد خروارند
در طمع روز و شب میان بسته
بر در شاه و میر بندارند
تا میان بسته‌اند پیش امیر
در تگ و پوی کار و کاچارند
گر میان پیش میر بگشایند
حق ایشان به کاج بگزارند
با جهودان چنین کنند به بلخ
وین خسان جمله اهل زنارند
وانکه زنار بر نمی‌بندند
همچو من روز و شب به تیمارند
حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند
خاصه‌تر این گروه کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،
ایمن‌اند آنکه دزد و می‌خوارند
من نگیرم ز حق بیزاری
اگر ایشان ز حق بیزارند
یمگیان لشکر فریشته‌اند
گر چه دیوان پلید و غدارند
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند؟
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندر این غارند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳
نبینی بر درخت این جهان بار
مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار
درخت این جهان را سوی دانا
خردمند است بار و بی‌خرد خار
نهان اندر بدان نیکان چنانند
که خرما در میان خار بسیار
مرا گوئی «اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»
به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر، گرفتارم مپندار
نگوید کس که سیم و گوهر و لعل
به سنگ اندر گرفتارند یا خوار
اگر خوار است و بی‌مقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار
اگرچه مار خوار و ناستوده است
عزیز است و ستوده مهرهٔ مار
نشد بی‌قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لولی شهوار
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شد یار
توی بار درخت این جهان، نیز
درختی راستی بارت ز گفتار
تو خواهی بار شیرین باش بی‌خار
به فعل اکنون و، خواهی خار بی‌بار
اگر بار خرد داری، وگر نی
سپیداری سپیداری سپیدار
نماند جز درختی را خردمند
که بارش گوهر است و برگ دینار
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کرا دل روشن است و چشم بیدار
درختت گر ز حکمت بار دارد
به گفتار آی و بار خویش می‌بار
اگر شیرین و پر مغز است بارت
تو را خوب است چون گفتار کردار
وگر گفتار بی‌کردار داری
چو زر اندود دیناری به دیدار
به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیر بس، لبهات سوفار
سخن را جای باید جست، ازیرا
به میدان در، رود خوش اسپ رهوار
سخن پیش سخن‌دان گو، ازیرا
سرت باید نخست، آنگاه دستار
جز اندر حرب گاه سخت، پیدا
نیاید هرگز از فرار کرار
سخن بشناس و آنگه گو ازیرا
که بی‌نقطه نگردد خط پرگار
سخن را تا نداری پاک از زنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار
چرا خامش نباشی چون ندانی؟
برهنه چون کنی عورت به بازار؟
چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟
گرفتاری به جهل اندر گرفتار
چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد
که با موزه درون رفتی به گلزار؟
پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز
نیابد راحت از بیمار، بیمار
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار، هموار
ز جهل خویش چون عارت نیاید؟
چرا داری همی زاموختن عار؟
اگر ناری سر اندر زیر طاعت
به محشر جانت بیرون ناری از نار
برنجان تن به طاعت‌ها که فردا
به رنج تن شود جانت بی‌آزار
مخور زنهار بر کس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار
سبک باری کنی دعوی و آنگاه
گناهان کرده بر پشتت به انبار
چو کفتاری که بندندش بعمدا
همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»
گر آسانی همی بایدت فردا
مگیر از بهر دنیا کار دشوار
که دنیا را نه تیمار است و نه مهر
ز بهر تن مباش از وی به تیمار
نهنگی بد خوی است این زو حذر کن
که بس پر خشم و بی‌رحم است و ناهار
جهان را نو به نو چند آزمائی؟
همان است او که دیده ستیش صد بار
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار
چو تو سالار دین و علم گشتی
شود دنیا رهی پیش تو ناچار
به کار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می‌داد خواهی، داد پیش آر
مکن گر راستی ورزید خواهی
چو هدهد سر به پیش شه نگون سار
حذر دار از عقاب آز ازیرا
که پر زهر آب دارد چنگ و منقار
اگر با سگ نخواهی جست پرخاش
طمع بگسل زخون و گوشت مردار
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دستت افگار
زحجت پند بشنو کاگه است او
ز رسم چرخ دوار ستمگار
نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهر پیکار
به دین رست آخر از چنگال دنیا
به تقدیر خدای فرد و قهار
گر از دنیا برنجی راه او گیر
که زین بهتر نه راه است و نه هنجار
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر
تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار
چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر
گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان
بر قیرگون سرت که فرو ریخته‌است شیر؟
ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان
کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر
از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی
اینند سال بود تنت چون ستور پیر
با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب
بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر
وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی
با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر
چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان
در زیر رز خزان شده با کوزهٔ عصیر
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر
معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان
همچون قلم به دست من اندر شده‌است اسیر
دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت
بی من قدح به دست نگیرد همی امیر
پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک
میرم همی خطاب کند «خواجهٔ خطیر»
چشمت همیشه مانده به دست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر
یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم و نه همسایه‌ت آن فقیر
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن
رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر
تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر
تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان
این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر
خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی‌نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر
وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور
آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فرو مانده‌ای حسیر
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر
دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست
کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر
شر است جمله دنیا، خیر است دین همه
این شر باز داشتت از خیر خیره خیر
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توی، ای بی‌خبر، پنیر
زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر
شیر زمانه زود کند سیر مرد را
چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟
خیره میازمای مر این آزموده را
کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر
گر می‌بکرد خواهی تدبیر کار خویش
بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر
این عالم بزرگ ز بهر چه کرده‌اند؟
از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر
ور می‌بمرد خواهند این زندگان همه
پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟
زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند
ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟
وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست
چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟
زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان
با من ضعیف بنده‌ش کاری است ناگزیر
ورمان همی بباید او را شناختن
بی‌چون و بی چگونه، طریقی است این عسیر
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر
تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر
از خویشتن بپرس در این گور خویش تو
جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر
این گور تو چنان که رسول خدای گفت
یا روضهٔ بهشت است یا کندهٔ سعیر
بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست
سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر
در راه دین حق تو به رای کسی مرو
کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر
بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن
با چشم کور نام نهاده‌است بوالبصیر
بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت
روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر
دست علی گرفت و بدو داد جای خویش
گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر
ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن
حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر
ور منکری وصیت او را به جهل خویش
پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر
علم علی نه قال و مقال است عن فلان
بل علم او چو در یتیم است بی‌نظیر
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر
آب حیات زیر سخن‌های خوب اوست
آب حیات را بخور و جاودان ممیر
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸
ای چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر
وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت
تا زنده شب تیره پس روز منور
هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور
من قول جهان را به ره چشم شنودم
نشگفت که بسیار بود قول مبصر
قولی به قلم گوید گویا به کتابت
قولی به زفان گوید مشروح و مفسر
مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو
مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر
گر قول مزور سخنی باشد کان را
گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر
پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند
کاین دهر همی گوید هموار و مستر
وز حق جز از حق نزاده‌است و نزاید
وین قاعده زی عقل درست است و مقرر
پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند
فرزند دروغند و مزور همه یکسر
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر
ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورت گر علوی و لطیف است بدو در
صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک
صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر
یک جوهر ترکیب دهنده‌است و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور
زنده نشد این سفلی الا که به صورت
پس صورت جان است در این جسم محضر
ور عاریتی بود بر این سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر
وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد
پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر
ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم
مانندهٔ قصری شده پرنور و معنبر
بی‌بهره چرا مانده‌است این جان تو زین تن
بی‌دانش و تمییز همانند یکی خر؟
دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است
جز صورت علمی نبود جان تو را فر
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی‌مر در این حصن مدور
وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد
آراسته و ساخته به اندازه و در خور
بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر
هر گه که تو را باید در حجر گک خویش
یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در
فرمان بر و بنده‌است تو را حجر گک تو
خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر
این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را
تا هردو گهر داد بیابند ز داور
چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی
بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر
بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش
امروز که در حجره مقیمی و مجاور
بنگر که کجا می‌روی، ای رفته چهل سال
زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر
عمر تو نبینی که یکی راه دراز است
دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟
آنی تو که یک میل همی رفت نیاری
بی‌توشه و بی‌رهبری از شهر به کردر
کوتوشه و کورهبرت، ای رفته چهل سال
چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر؟
بنگر که همی بری راهی که درو نیست
آسایش را روی نه در خواب و نه در خور
بنگر که همی سخت شتابی سوی جائی
کان یابی آنجای که برگیری از ایدر
هر چیز که بایدت در این راه بیابی
هر چند روان است درو لشکر بی‌مر
زنهار که طرار در این راه فراخ است
چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر
پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت
کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر
این گوید «بر راه منم از پس من رو»
وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر»
شاید که بگریند بر آن دین که بدو در
فرند نبی را بکشد از قبل زر
شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش
آنند که دارند کتاب حیل از بر
گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است
جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر
ور یار رسول است کشندهٔ پسر او
پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر
بندیش از این امت بدبخت که یکسر
گشتند همه کور ز شومی‌ی گنه و، کر
جز کر نشود پیش سخن‌گوی غنوده
جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟
بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود
بودند همه چون خر و او بود غضنفر
آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت
بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر
دیوانه بود آنکه کله دارد در پای
وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر
بودند همه موزه و نعلین، علی بود
بر تارک سادات جهان یکسره افسر
میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت
بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر
برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت
زان برگ همی بوی و از آن یار همی خور
او بود درختی که همی بیعت کردند
زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر
و امروز ازو شاخی پربار به جای است
با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر
بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را
فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر
زیر قلم حجت او حکمت ادریس
خاک قدم استر او تاج سکندر
در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور
افلاک منور شد و آفاق معطر
از لشکر زنگیس رخ روز مقیر
وز لشکر رومیش شب تیره مقمر
میراث رسیده است بدو عالم و مردم
از جد شریف و پدرش احمد و حیدر
شمشیر و سخن معجز اویند جهان را
وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر
بندهٔ سخن اویند احرار خود امروز
فرداش ببند آیند اوباش به خنجر
او را طلب و بر ره او رو که نشسته است
جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر
وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،
داروی دل گمره و افسون محیر
وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم
اندر ره دین عاجز و بی‌توشه و رهبر
بسیار گشادند به پیشم در دعوی
دعوی‌ها چون کوه و معانیش کم از ذر
بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند
مانندهٔ مرغی است که او را نبود پر
با بانگ یکی باشد بی‌معنی گفتار
بی‌بوی یکی باشد خاکستر و عنبر
تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ
نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر
رفتم به در آنکه بدیل است جهان را
از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر
آن کس که زمینی به جز از درگه عالیش
امروز به جمع حکما نیست مشجر
قبلهٔ علما یکسر مستنصر بالله
فخر بشر و حاصل این چرخ مدور
وز جهل بنالیدم در مجلس علمش
عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف و مشهر
وانگاه مرا بنمود این خط الهی
مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر
تا راه بدید این دل گمراه و به جودش
بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر
بنمود مرا راه علوم قدما پاک
وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بود پر کبوتر
اقوال مرا گر نبود باورت، این قول
اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر
تا هیچ کسی دیدی کایات قران را
جز من به خط ایزد بنمود مسطر
در نفس من این علم عطائی است الهی
معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر
آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر
بندیش که مردم همه بنده به چه روی است
تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر
دین گیر که از بی‌دینی بنده شده‌ستند
پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر
مولای خداوند جهان باشی و چون من
زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در
ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش
بندهٔ می و طنبور و ندیم لب ساغر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰
اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر
نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر
اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد
جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟
خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته
زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر
ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی
لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟
گر نه‌ای مست از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسپت، ای پسر
گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن
جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشت‌گر
جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند
گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر
نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من
صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر
جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی
چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر
نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است
پس تو چون بی‌نفع و خیری بل همه شری و ضر؟
تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد
جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر
پیش جان تو سپر کرده‌است یزدان تنت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟
خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟
مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان
چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر
گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر
داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او
یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر
جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی
گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر
مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس
مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر
جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل
چون درختی که‌ش عمل برگ است و از علم است بر
جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک
بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر
مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای
می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور
بر فلک بی‌پا و پر دانی که نتوانی شدن
پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟
از حریصی‌ی کار دنیا می‌نپردازی همی
خانه بس تنگ است و تاری می‌نبینی راه در
خاک را بر زر گزیده‌ستی چو نادانان ازانک
خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر
همچو کرم سرکه‌ای ناگه زشیرین انگبین
با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟
بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را
خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بی‌بصر
جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن
چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر
همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی
زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر
ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند
دل نبندد هوشیار اندر سرای ره‌گذر
زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال
تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر
دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای
زیب و فرم پاک برده‌است اینچنین بی زیب و فر
نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک
همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر
کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است
کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر
نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم
جانور فرزند ناید هرگز از بی‌جان پدر
نیست جز دولاب گردون چون به گشتن‌های خویش
آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست
کاین ز بهر تو همی گردد چنین بی‌حد و مر
مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است
مختصر، لیکن سخن‌گوی است و هم تدبیر گر
پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما
نافریده‌است این جهان را، ای جهان مختصر
تن تو را گور است بی‌شک، مر تو را پس وعده کرد
روزی از گورت برون آرد خدای دادگر
تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ
جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر
خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن
ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر
انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین
ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷
گردش این گنبد و مکر و دهاش
گرد بر آرد همی از اولیاش
کینه نجوید مگر از دوستان
برچه نهادی تو الهی بناش؟
گرچه جفا دارد با عاقلان
زشت نگویند ز بهر تراش
هر که مرو را کند این دردمند
کرد نداند به جهان کس داوش
سخت دو روی است ندانم همی
دشمنش از دوست نه روی از قفاش
گر به من از دهر جفائی رسد
نیز رسیده‌است بدو خود جفاش
هر که جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله وفاش؟
این همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش
وین که چو گل روی بشوید به شب
مشک دمد بر رخ شسته صباش
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نو نو به شگفتی نواش
وین که همی ابر به مشک و گلاب
هر شب و هر روز بشوید لقاش
وین که همی بر کتف شاخ گل
باد بیفشاند رومی قباش
وین که چو آهو بخرامد به دشت
سنبل تر است و بنفشه چراش
وین که به جوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش
دیدهٔ نرگس چو شود تیره ابر
لولوی شهوار کشد توتیاش
وین که اگر باد به گل بروزد
عنبر پاشد به هوا بر هباش
دیر نپاید که کند گشت چرخ
این همه را یکسره ناچیز و لاش
از کتف گلبن سوری به قهر
باد خزانی برباید رداش
وآنچه که بنواختش اردیبهشت
عرضه کند آذر و دی بر بلاش
تیره شود صورت پرنور او
کند شود کار روان و رواش
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش
هرچه کنون هست زمرد مثال
باز نداند خرد از کهرباش
سیرت این چرخ چنین یافتم
بایدمان کرد بر این ره رهاش
نیش زمانه چو بر آشفته شد
خوار شود همچو عدو آشناش
قد تو گرچند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان چون حناش
گر بگمانی تو ز بدهای او
قامت چون نون منت بس گواش
ژرف به من بنگر و بر خوان زمن
نسخت زرق و حیل و کینه‌هاش
مرکب من بود زمان پیش ازین
کرد ندانست ز من کس جداش
گشته شب و روز به درگاه من
خشندیم آب و مرادم گیاش
جز به هوای دل من تاختن
شاد و سرافراز نبودی هواش
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش
واکنون چون کار به آخر رسید
سوی من آورد عنان عناش
هرچه به آغازی بوده شود
طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش
گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند
نیک دلیل است تو را بر فناش
زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش
هیچ شنودی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش؟
دفتر پیش آر، بخوان حال آنک
شهره ازو شد به جهان کربلاش
تشنه کشته شد و نگرفت دست
حرمت و فضل و شرف مصطفاش
وان کس کو کشت مر آن شمع را
باز فرو خورد همین اژدهاش
غافل کی بود خداوند ازانک
رفت در این سبز و بلند آسیاش؟
لیکن نشتابد در کارهاش
زانکه نه این است سزای جزاش
چون به نهایت برسد کار خلق
خود برسد باز به هر کس سزاش
گرچه دراز است مراین را زمان
ثابت کرده‌است خرد منتهاش
رفته برین است نهاد جهان
دیگر نکنند ز بهر مراش
چون و چرا بیش نداند جز آنک
بر نرسد خلق به چون و چراش
دهر همی گوید ک «ای مردمان
رفتنیم من» به زبان شماش
طاعت دارید رسولانش را
تکیه مدارید چنین بر قضاش
عقل عطائی است شما را ازو
سخت شریف است و بزرگ این عطاش
آنکه چنین داند دادن عطا
هیچ قیاسی نپذیرد سخاش
هرکه رود بر ره خرم بهشت
بی شک جز عقل نباشد عصاش
جز که به نیروی عطای خدای
گفت نداند به سزا کس ثناش
معذرت حجت مظلوم را
رد مکن یارب و بشنو دعاش
ای شده مر طبع تو را بنده شعر
طبع تو افزوده جمال و بهاش
شعر شدی گر بشنیدی زشرم
شعر تو بر پشت کسائی کساش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴
این طارم بی‌قرار ازرق
بربود زمن جمال و رونق
وان عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق
گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بی‌قرار ابلق
با پشت چو حلقه چند گوئی
وصف سر زلفک معلق؟
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق
با جد کنون مطابقت کن
ای باطل و هزل را مطابق
بیدار شو و به دست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق
آزاد شد از گناه گردنت
هرگه که شدی به حق مطوق
حق نیست مگر که حب حیدر
خیرات بدو شود محقق
گیتی همه جهل و حب او علم
مردم همه تیره او مروق
آن عالم دین که از حکیمان
عالم جز ازو نشد مطلق
بی‌شرح و بیان او خرد را
مبهم نشود هگرز منطق
ابلیس برید ازان علاقت
کو گشت به دامنش معلق
در بحر ظلال کشتیی نیست
جز حب علی به قول مطلق
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش توست زورق
غرقه شدیئی به پیش کشتی
گر نیستیی به‌غایت احمق؟
جز بی‌خردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق؟
دیوانه شدی که می ندانی
از نقرهٔ پخته خام زیبق!
بشنو ز نظام و قول حجت
این محکم شعر چون خورنق
بر بحر مضارع است قطعش
طقطاق تنن تنن تنن طق
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰
دام است جهان تو، ای پسر، دام
زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول
دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شده‌ستی چو مرغ لیکن
ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟
در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟
کین زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو
یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی،
ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشی‌هاش
زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را
آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای
آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بی‌اندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی
بردی علم ای خام خیره بر بام؟
ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از این جا برون شوی تام
اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائی است خوش پر اصنام
در خانهٔ استاد علم و دینت
پیغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از این دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام
اینها که همه فتنهٔ بتانند
از دین چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پیش میر ده میل
هرگز نرود زی نماز ده گام
این غاشیه کش گشته پیش غالب
وان بسته میانک به پیش بسطام
زی عامه چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام
این دیو سران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام
گر رام شدند این خران بتان را
باری تو اگر خر نه‌ای مشو رام
دانی که محال است اگر بماند
ارواح چنین در سرای اجسام
دانی که چون این جای نیست جائی است
روحی که مجرد شده است از اندام
یک یک چو برون می‌روند از این جا
این کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بیابند داد هر کس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام
آن روز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام
غایب نشده است ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفرید و اجرام
این حکم د راین کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده است و پیغام
لیکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نیاید فراز و هنگام
امروز بد و نیک می‌نویسند
بی‌کار نمانده است و یافه اقلام
غره چه شده‌ستی به عمر فانی
مشتاب به کار و ز دیگ ماشام
کاین گنبد گردان گرد بدرام
شوریده بسی کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقری
در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست
لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذیرند اگر تو فردا
گوئی که چنین بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بیارام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خنگ‌سارم
گرد در من همی نیارد
گشتن نه رفیقم و نه یارم
زین عارض همچو پر شاهین
شاید که حذر کند شکارم
نشناخت مرا رفیق پارین
زیرا که چنین ندید پارم
چون چنبر چفته دید ازیرا
این قد چو سرو جویبارم
وز طلعت من زمان به زر آب
شسته همه صورت و نگارم
گر گویمش این همان نگار است
ترسم که ندارد استوارم
با جور زمانه هیچ حیلت
جز صبر ندارم و، ندارم
زین دیو چو جاهلان نترسم
زیرا که نیاید او به کارم
یزدانش نداد هیچ دستی
جز بر تن و پیکر نزارم
کرد آنچه توانش بود و طاقت
با این تن پیر پر عوارم
کافور سپید گشت ناگه
این عنبر تر بر این عذارم
این تن صدف است و من بدو در
مانندهٔ در شاهوارم
چون در تمام گردم، آنگه
این تیره صدف بدو سپارم
جز علم و عمل همی نورزم
تا بسته در این حصین حصارم
تیمار ندارم از زمانه
آسانش همی فرو گذارم
تا روی به سوی من نیارد
من روی به سوی او نیارم
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم
زین پاک شده‌است و بی خیانت
هم دامن و دست و هم ازارم
هرگز نشوم به کام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم
نه منت هیچ ناسزائی
مالیده کند به زیر بارم
بر اسپ معانی و معالی
در دشت مناظره سوارم
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم
چشم حکما به خار مشکل
در چند و چرا و چون بخارم
بر سیرت آل مصطفی‌ام
این است قوی‌تر افتخارم
نزدیک خران خلق ایراک
همواره چنین ذلیل و خوارم
ای جاهل ناصبی، چه کوشی
چندین به جفا و کارزارم؟
تو چاکر مرد با دوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم
رنجیت نبود تا گمانت
آن بود که من چو تو حمارم
واکنون که شدی ز حالم آگاه
یک سو چه کشی سر از فسارم؟
از دور نگه کنی سوی من
گوئی که یکی گزنده مارم
شادان شده‌ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی‌زوارم
در کوه بود قرار گوهر
زین است به کوه در قرارم
چونان که به غار شد پیمبر
من نیز همان کنون به غارم
هرچند که بی‌رفیق و یارم
درماندهٔ خلق روزگارم
من شکر خدای را به طاعت
با طاقت تن همی گزارم
باری نه چو تو ز خمر دنیا
سر پر ز بخار و پر خمارم
شاید که ز شهر خویش دورم
تا نیست سوی امیر بارم
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غم گسارم
گر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است در کنارم
شاید که نداندم نفایه
چون سوی خیاره نامدارم
گر تو به تبار فخر داری
من مفخر گوهر و تبارم
اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یادگارم
ای آنکه چهار یار گوئی
من با تو بدین خلاف نارم
شش بود رسول نیز مرسل
بندیش نکو در اعتذارم
از پنج چو بهتر است ششم
بهتر ز سه باشد این چهارم
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم
من شیعت حیدرم عفو کن
این یک گنه بزرگوارم
من رانده ز خان و مان به دینم
زین است عدو دو صد هزارم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲
من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳
اگر بر تن خویش سالار و میرم
ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟
چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟
نه من همچو تو بندهٔ چرخ پیرم
اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی
چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم
به تاج و سریرند شاهان مشهر
مرا علم دین است تاج و سریرم
چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند
نه بوی نبید و نه آوای زیرم
چه کار است پیش امیرم چو دانم
که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟
به چشمم ندارد خطر سفله گیتی
به چشم خردمند ازیرا خطیرم
ازان پس که این سفله را آزمودم
به جرش درون نوفتم گر بصیرم
حقیر است اگر اردشیر است زی من
امیری که من بر دل او حقیرم
به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره
اگر نزد او من نه مشکین عبیرم
به گاه درشتی درشتم چو سوهان
به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم
چون من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟
زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد
ازو من دو یا سه مثل برنگیرم
به جان خردمند خویش است فخرم
شناسند مردان صغیر و کبیرم
هم از روی فضل و هم از روی نسبت
زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم
به باریک و تاری ره مشکل اندر
چو خورشید روشن به خاطر منیرم
نظام سخن را خداوند دو جهان
دل عنصری داد و طبع جریرم
ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد
ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم
تن پاک فرزند آزادگانم
نگفتم که شاپور بن اردشیرم
ندانم جزین عیب مر خویشتن را
که بر عهد معروف روز غدیرم
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم
وزان گشت تیره دل مرد نادان
کزوی است روشن به جان در ضمیرم
زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا
سگ از شیر سیر است و من نره شیرم
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم
کنون رهبری کرد خواهند کوران
مرا، زین قبل با فغان و نفیرم
چگونه به پیش من آید ضعیفی
که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟
وز امروز او هست بهتر پریرم
وگر او سموم است من زمهریرم
نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری
که بر آسمان است در دین مسیرم؟
نه بس فخرم آنک از امام زمانه
سوی عاقلان خراسان سفیرم؟
چو من بر بیان دست خاطر گشادم
خردمند گردن دهد ناگزیرم
چو تیر سخن را نهم پر حجت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱
شاید که حال و کار دگر سان کنم
هرچ آن به است قصد سوی آن کنم
عالم به ماه نیسان خرم شده است
من خاطر از تفکر نیسان کنم
در باغ و راغ دفتر دیوان خویش
از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم
میوه و گل از معانی سازم همه
وز لفظ‌های خوب درختان کنم
چون ابر روی صحرا بستان کند
من نیز روی دفتر بستان کنم
در مجلس مناظره بر عاقلان
از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم
گر بر گلیش گرد خطا بگذرد
آنجا ز شرح روشن باران کنم
قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو
از بیتهاش گلشن و ایوان کنم
جائی درو چو منظره عالی کنم
جائی فراخ و پهن چو میدان کنم
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکی امین دانا دربان کنم
مفعول فاعلات مفاعیل فع
بنیاد این مبارک بنیان کنم
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم
تا اندرو نیاید نادان، که من
خانه همی نه از در نادان کنم
خوانی نهم که مرد خردمند را
از خوردنیش عاجز و حیران کنم
اندر تن سخن به مثال خرد
معنی خوب و نادره را جان کنم
گر تو ندیده‌ای ز سخن مردمی
من بر سخنت صورت انسان کنم
او را ز وصف خوب و حکایات خوش
زلف خمیده و لب خندان کنم
معنیش روی خوب کنم وانگهی
اندر نقاب لفظش پنهان کنم
چون روی خویش زی سخن‌آرم، به قهر
پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم
ور خاطرم به جائی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم
جان را چو زنگ جهل پدید آورد
چون آینه ز خواندن فرقان کنم
دشوار این زمانهٔ بد فعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
از خفته دست بر سر کیوان کنم
گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عریان کنم
وین جسم بی‌فلاحت آسوده را
خیزم به تیغ طاعت قربان کنم
ور عیب من ز خویشتن آمد همه
از خویشتن به پیش که افغان کنم؟
خیزم به فصل و رحمت یزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم
اندر میان نیک و بد خویشتن
مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم
هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای
بفزایم و ز شرش نقصان کنم
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
در دست و پای و گردن شیطان کنم
گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد
من نفس را ز کرده پشیمان کنم
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم
آن دیو را که در تن و جان من است
باری به تیغ عقل مسلمان کنم
از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم
گر تو نشاط درگه جیلان کنی
من قصد سوی درگه رحمان کنم
سوی دلیل حق بنهم روی خویش
تا خویشتن به سیرت سلمان کنم
زی اهل بیت احمد مرسل شوم
تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم
تا نام خویش را به جلال امام
بر نامهٔ معالی عنوان کنم
زان آفتاب علم و دل خویش را
روشن به سان ماه به سرطان کنم
وز برکت مبارک دریای او
دل را چو درج گوهر و مرجان کنم
ای آنکه گوئیم به نصیحت همی
ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم
تا سخت زود من چو فلان مر تو را
در مجلس امیر خراسان کنم»
اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم؟
کی ریزم آب‌روی چو تو بی‌خرد
بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟
ترکان رهی و بندهٔ من بوده‌اند
من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟
ای بد نصیحت که تو کردی مرا
تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم
گیتیت گربه‌ای است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم
از من خسیس‌تر که بود در جهان
گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟
دین و کمال و علم کجا افگنم
تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟
از فضل تا چو غول بمانم تهی
پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟
این فخر بس مرا که به هر دو زبان
حکمت همی مرتب و دیوان کنم
جان را ز بهر مدحت آل رسول
گه رودکی و گاهی حسان کنم
دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن
برتر ز چین و روم و سپاهان کنم
واندر کتاب بر سخن منطقی
چون آفتاب روشن برهان کنم
بر مشکلات عقلی محسوس را
بگمارم و شبان و نگهبان کنم
زادالمسافر است یکی گنج من
نثر آنچنان و نظم از این‌سان کنم
زندانمؤمناست جهان، من چنین
زیرا همی قرار به یمگان کنم
تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شیعت معاویه زندان کنم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین؟
گفتا چو ستور چند خسپی
بندیش یکی ز روز پیشین
بنگر که چه کرده‌ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟
بسیار شمرد بر تو گردون
آذارو دی و تموز و تشرین
بنگر که چو شنبلید گشته است
آن لالهٔ آب‌دار رنگین
وان عارض چون حریر چینی
گشته است به فام زرد و پرچین
شاهین زمانه قصد تو کرد
بربایدت این نفایه شاهین
تنین جهان دهان گشاده‌است
پرهیز کن از دهان تنین
جان و تن تو دو گوهر آمد
یکی زبرین دگر فرودین
بر گوهر خانگی مبخشای
بخشای بر آن غریب مسکین
رفتند به جمله یار کانت
بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!
زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین
نو گشته کهن شود علی حال
ور، نیست مگر که کوه شروین
آن کودک همچو انگبین شد
آمد پیری ترش چو رخپین
بالین سر از هوس تهی کن
بر بستر دین بهوش بنشین
آئین تنت همه دگر شد
تو نیز به جان دگر کن آئین
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین
چشم و دهن و دو گوش و بینی
پروین تو است، خود همی بین
این صورت خوب را نگه‌دار
تا نفگنیش به قعر سجین
غافل منشی ز دیو و برخوان
بر صورت خویش سورةالتین
زی حرب تو آمده است دیوی
بدفعل تر از همه شیاطین
آن این تن توست، ازو حذر کن
وز مکر و فریب این به نفرین
زین دیو نکال اگر ستوهی
بر مرکب دینت برفگن زین
از عهد و وفا زه و کمان ساز
از فکرت و هوش تیر و ژوپین
یاری ندهد تو را بر این دیو
جز طاعت و حب آل یاسین
گرد دل خود ز دوستی‌شان
بر دیو حصار ساز و پرچین
در باغ شریعت پیمبر
کس نیست جز آل او دهاقین
زین باغ نداد جز خس و برگ
دهقان هرگز بدین مجانین
زیرا که خرند و خر نداند
مر عنبر و عود را ز سرگین
بشتاب و بجوی راه این باغ
گر نیست مگر به چین و ماچین
تین و زیتون ببین در این باغ
وان شهر امین و طور سینین
ای جان تو را به باغ دهقان
از علم و عمل جمال و تزیین
در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و میوه و ریاحین
برگ و خس و خار پیش خر کن
شمشاد و سمن تو را و نسرین
بر «حدثنا» مباش فتنه
بر سخته ستان سخن به شاهین
فرعون لعین بی‌خرد را
بر موسی دور خویش مگزین
مشک تبتی به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزین
بالینت اگرچه خوب و نرم است
سر خیره منه به زیر بالین
گوئی که فلان فقیه گفته‌است
آن فخر و امام بلخ و بامین
کاین خلق خدای را ببینند
بر عرش به روز حشر همگین
وان کو نه بر این طریق باشد
او کافر و رافضی است و بی‌دین
ای تکیه زده بر این در از جهل
بر خیره شده عصای بالین
من پیش‌رو تو را نگویم
چیزی که فزایدت ز من کین
لیکن رود این مرا همانا
کاشتر بکشم به تیغ چوبین
ای حجت بقعت خراسان
با دیو مکن جدال چندین
در دولت فاطمی بیاگن
دیوانت به شعر حجت آگین
تا نور برآورد ز مغرب
تاویل نماز بامدادین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶
ای شده مشغول به کار جهان
غره چرائی به جهان جهان؟
پیگ جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته است تو را این جهان
از پس خویشت بدواند همی
گه سوی نوروز و گهی زی خزان
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش
از پس این دیو چرائی دوان؟
پیش تو در می‌رود او کینه‌ور
تو زپس او چه دوی شادمان؟
هیچ نترسی که تو را این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و رای
روی بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد
وعدهٔ چیزی که نباشد چنان
پیر شدت بر غم و سختی و رنج
بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به امید بهی، روز روز
چرخ و زمان می‌شمرد سالیان
دشمن توست ای پسر این روزگار
نیست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسی از بهر تو
کرده نهان زیر خز و پرنیان
ای شده غره به جهان، زینهار
کایمن بنشینی از این بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همی مالدت او بر فسان
چون تو بسی خورده است این اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامهٔ شاهان عجم پیش خواه
یک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد؟
کوت خجسته علم کاویان؟
سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!
این همه با خیل و حشم رفته‌اند
نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است این نه سرای قرار
دل منه اینجا و مرنجان روان
ایزد زی خویش همی خواندت
ای شده فتنه به زمین و زمان
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست در این کاروان؟
چند ربودی و ربائی هنوز
توشه در این ره ز فلان و فلان؟
باک نداری که در این ره به زرق
که بفروشی بدل زعفران
فردا زین خواب چه آگه شوی
سود نداردت خروش و فغان
چونکه نیندیشی از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگیردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان
زیر گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و میان
خیره چه گوئی تو که «بادی است این
در شکم و پشت و میانم روان؟
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز
بشکند این را شکر و بادیان»
روی نخواهی که به قبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسین دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک
نفگنی از گردن بار گران؟
تا تو یکی خانهٔ نو ساختی
یکسره همسایه‌ت بی‌خان و مان
در سپه جهل بسی تاختی
اکنون یک چند گران کن عنان
دیو قرین تو چرا گشت اگر
دل به گمان نیست تو را در قران
گر به گمانی ز قران کریم
خود ببری کیفر از این بدگمان
سود نداردت پشیمان شدن
خود شود آن روز گمانت عیان
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در این خانه پر استخوان
کان تو است ای تن و طاعت گهر
گوهر بیرون کن از این تیره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوی خیر و صلاحش مران
خود سپس آرزوی تن مرو
چون خره بد سپس ماکیان
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان
این همه مایه است که گفتم تو را
مایه به باد از چه دهی رایگان
ای پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان
ای به خراسان در سیمرغ‌وار
نام تو پیدا و تن تو نهان
در سپه علم حقیقت تو را
تیر کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنین
در همی جوی و همی برفشان
تا ز تو میراث بماند سخن
چون بروی زی سفر جاودان
خیز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز شیطان را به سلطان
سرم زیرش ندارم، مر مرا چه
اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟
همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان
نگوید کس که ناکس جز به چاه است
اگرچه برشود ناکس به کیوان
به مهمانیش نایم زانکه ناکس
بخماند به منت پشت مهمان
گر او از در و مرجان گنج دارد
مرا در جان سخن درست و مرجان
ور او را کان و زر بی‌کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان
وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است
مرا از علم و دین تخت است و ایوان
به آب‌روی اگر بی‌نان بمانم
بسی زان به که خواهم نان ز نادان
به نانش چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟
خطا گفته است زی من هر که گفته‌است
که «مردم بندهٔ مال است و احسان»
که بندهٔ دانش‌اند این هر دو زیراک
ز بهر دانش آباد است گیهان
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک
مرا بی‌دین جهان چه بود و زندان
برون کرده‌است از ایران دیو دین را
ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران
مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل
که آن هرگز نخواهد گشت ویران
جهان‌خواری نورد است ای خردمند
نگه کن تا پدید آیدت برهان
جهان، چون من دژم کردم برو روی،
سوی من کرد روی خویش خندان
به دل در صبر کشتم تا به من بر
چو بر ایوب زر بارید باران
طعام ذل و خواری خورد باید
کسی را کز طمع رسته است دندان
به روی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته است پای باز پران
کسی را کز طمع جنبید علت
نداند کردنش سقراط درمان
طمع پالان و بار منت آمد
تو ماندی زیر بار و زشت پالان
اگر سهل است و آسان بر تو، بر من
کشیدن بار و پالان نیست آسان
من آن دارم طمع کاین دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان
چو با من دل وفا کرد این طمع را
گرفتم نیک بختی را گریبان
کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان
همی تا در تنم ارکان و جان است
به نیکی کوشد از من جان و ارکان
چرا خوانم چو فرقان کردم از بر
به جای ختم قرآن مدح دهقان
چرا گویم، چو حق و صدق دانم،
گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟
چو ره زی شهر دین آموختندم
نتابم راه سوی دشت عصیان
ز دیوان زرق و دستان‌شان نخرم
چو زد بر دست من دستش سلیمان
در آسانی و سود خود نجویم
زیان با فلان و رنج بهمان
بدان را از بدی‌ها باز دارم
وگرنی خود بتابم راه ازیشان
نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان
به نیکی کوشم و هرگز نباشم
بجز بر نیک ناکردن پشیمان
لواطت یا زنا کار ستور است
نگه‌بان تنم هم زین و هم زان
ندزدم چیز کس کان کار موش است
زیان کردن مسلمان را ز پنهان
یکی میزان گزیدم بس شگفتی
کزان به نیست میزانی به حران
نگویم آنچه نتوانم شنودن
سر اسلام حق این است و ایمان
مسلمانم چنین بی‌رنج ازانم
چنان دانم چنین باشد مسلمان
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق
که می ناخورده گشته‌ستند مستان
گر ایزد عدل فرموده‌است چون است
چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟
به دانا گر نکوتر بنگری نیست
به دستش بند بل پند است و دستان
زهی ابلیس، کردی راست سوگند
بر این گاوان و، برتو نیست تاوان
تو شاگردان بسی داری در این دور
به قدر از خویشتن برتر فراوان
نهال شومی و تخم دروغت
نروید جز که در خاک خراسان
تو را این جای ملعون غلتگاه است
بغلت آسان درو و گرد بفشان
زمن وز اهل دین میدانت خالی است
بیفگن گوی و پس بگزار چوگان
به ده دینار طنبوری بخرند
به دانگی کی نخرد جمع فرقان
خراسان زال سامان چون تهی شد
همه دیگر شدش احوال و سامان
ز بس دنیا زبردستان بماندند
به زیر دست قومی زیردستان
به صورت‌های نیکو مردمانند
به سیرت‌های بد گرگ بیابان
به یمگان من غریب و خوار و تنها
ازینم مانده بر زانو زنخدان
گریزان روزگار و من به طاعت
همی پیچم درو افتان و خیزان
به طاعت بست شاید روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پایان
به طاعت برد باید این جهان را
که گوید کاین جهان را برد نتوان؟
به فرمان‌های یزدان تا نکوشی
نیابد مر تو را گیتی به فرمان
به جسم از بهر نان و خان و مان کوش
به روح از بهر خلد و روح و ریحان
حدیث کوشش سلمان شنودی
توی سلمان اگر کوشی تو چندان
بجای آنچه من دیده‌ستم امروز
سلیم است آنچه دی دیده است سلمان
به یمگان لاجرم در دین و دنیا
مکانت یافته‌ستم بیش از امکان
مرا گر قوم بی‌رحمان براندند
به جود و رحمت و اقبال و رحمان
به دنیا در نه درویشم نه چاکر
به دین اندر نه گمراهم نه حیران
خداوند زمان و قبلهٔ خلق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان
به جود و عدل او کوتاه گشته‌است
به بد کرداری از من دست دوران
مرا حسان او خوانند ایراک
من از احسان او گشتم چو حسان
مرامرغی سیه سار است گل‌خوار
گهربار و سخن‌دان در قلم‌دان
مرا دیوان چو درج در از آن است
بخوان دیوان من بر جمع دیوان
که آیات قران و شعر حجت
دل دیوان بسنبد همچو پیکان
چو شعر من بخوانی دوست و دشمن
تو را سجده کند خندان و گریان