عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق و بیان ارواح خاص الخاص
در آن شب خواجهٔ ما شد بمعراج
نهاد او بر سرش از بندگی تاج
درون پرده دید ارواح جمعی
شده ازنور تابان همچو شمعی
جمال معنیش منظور ایشان
شده از نیستی در خاک راهش
همه گشته ز جمعیت چو یک جان
بفقر و مسکنت درگشته اخوان
همه از روی معنی گشته یک رنگ
همه فارغ شده از نام و از ننگ
همه حیران وقت لی مع الله
درون پردهٔ اسرارشان راه
همه در عشق صاحب درد گشته
محبت را بجان در خورد گشته
همه محبوب درگاه الهی
همه مقصود صنع پادشاهی
همه اندر کشیده میل ما زاغ
محبت برکشیده جمله را داغ
همه در نیستی فقر مسکین
شده آزاد از تلوین و تمکین
بداده جمله را پوشیده ز آغاز
بخلوتخانه اسرار خود باز
شده فانی ز خود باقی بمحبوب
همه هم طالب و هم گشته مطلوب
ز غیرت یافته هر یک نصیبی
بقرب اندر شده هر یک قریبی
ز دل تابع شده او را هم ازجان
نه معجز خواسته هرگز نه برهان
ندا آمد ز درگاه الهی
که ای مقصود صنع پادشاهی
همین جمعند خاص صحبت تو
عطاها یافته از حرمت تو
همه از نور خود موجود گشته
از آن نورند خود مسعود گشته
بصورت جمله مسکینندو درویش
بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش
خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور
شده اندر محبت مست و مخمور
بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع
همه گشته بمعنی چون یکی شمع
چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان
بصورت نیز شد مشتاق ایشان
در آن مجمع نمود از ذوق شوقی
که شد در جان هر یک همچو طوقی
بکرد از لطف خود سردار اکرم
با خوانیت ایشان رامکرم
تشرف یافتند ایشان بدین نام
از آن نسبت برآمد جمله را کام
شراب فقر بی ایشان نخورد او
بایشان و همه کس بخش کرد او
بمسکینی چو ایشان را لقب دید
همه افعالشان عین ادب دید
بحاجت صحبت ایشان زحق خواست
که تا گردد تمامت کارشان راست
بصورت چونکه باز آمد ز معراج
بجودش هر دو عالم گشته محتاج
ز ذوق صحبت ارواح ایشان
نمیشد نزد نزدیکان و خویشان
ندا آمد که ای شهباز حضرت
بگوش سرشنیده راز حضرت
وجود تو ز بهر خاص و عام است
ز جودت کار جمله با نظام است
بصورت اهل صورت را نگهدار
که ما تا خود ترا آریم در کار
بمعنی یار غار اهل دل باش
بهمت پاسدار اهل دل باش
چو خواهی صحبت ارواح ایشان
که گردی مستفیض ز اشباح ایشان
همان صحبت حوالت با نماز است
در آن حالت که ما را با تو راز است
چو معراج نماز آغاز کردی
در آن ساعت هزاران ناز کردی
ز جان چون راز حضرت میشنیدی
همه ارواح ایشان جمع دیدی
شدی چشم دلش روشن بدان جمع
که بودندی ز نورش گشته چون شمع
بدی معلومش از نور نبوت
که هستند جملگی اهل فتوت
ز جاهش جمله صاحب جاه گشته
تمامت خاص آن درگاه گشته
پناه امت بیچاره باشند
تمامت را بجان غمخواره باشند
شود از جاه ایشان فتنهها دفع
بیابد امتان از جودشان جمع
چو معراج نماز او ضرورت
بدی عالیتر از معراج صورت
ز حد و حصر بیرون بد معارج
ندانی تو که تا چون بد معارج
تو جز معراج ظاهر را ندانی
بباطن چون رسی بیچاره مانی
شبانروزی بدش هفتاد معراج
بهر معراج قومی گشته محتاج
بهر معراج قومی را زحق خواست
تمامت کار امت زو شده راست
تو قدر امت احمد ندانی
که پوشیدند از تو این معانی
چه دانی قدر این امت که چونست
که آن از حد وهم تو برون است
بجهد خویش میکن روز و شب شکر
ترا برهاند ای جان از تعب شکر
تو آن شکرانه کردن کی توانی
مگر در عجز خود را باز دانی
بدین شکرانه جان را در میان نه
بدین نعمت بود جان در میان نه
که تو زین امتی پاک و گزیده
همی از بهر رحمت آفریده
نهاد او بر سرش از بندگی تاج
درون پرده دید ارواح جمعی
شده ازنور تابان همچو شمعی
جمال معنیش منظور ایشان
شده از نیستی در خاک راهش
همه گشته ز جمعیت چو یک جان
بفقر و مسکنت درگشته اخوان
همه از روی معنی گشته یک رنگ
همه فارغ شده از نام و از ننگ
همه حیران وقت لی مع الله
درون پردهٔ اسرارشان راه
همه در عشق صاحب درد گشته
محبت را بجان در خورد گشته
همه محبوب درگاه الهی
همه مقصود صنع پادشاهی
همه اندر کشیده میل ما زاغ
محبت برکشیده جمله را داغ
همه در نیستی فقر مسکین
شده آزاد از تلوین و تمکین
بداده جمله را پوشیده ز آغاز
بخلوتخانه اسرار خود باز
شده فانی ز خود باقی بمحبوب
همه هم طالب و هم گشته مطلوب
ز غیرت یافته هر یک نصیبی
بقرب اندر شده هر یک قریبی
ز دل تابع شده او را هم ازجان
نه معجز خواسته هرگز نه برهان
ندا آمد ز درگاه الهی
که ای مقصود صنع پادشاهی
همین جمعند خاص صحبت تو
عطاها یافته از حرمت تو
همه از نور خود موجود گشته
از آن نورند خود مسعود گشته
بصورت جمله مسکینندو درویش
بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش
خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور
شده اندر محبت مست و مخمور
بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع
همه گشته بمعنی چون یکی شمع
چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان
بصورت نیز شد مشتاق ایشان
در آن مجمع نمود از ذوق شوقی
که شد در جان هر یک همچو طوقی
بکرد از لطف خود سردار اکرم
با خوانیت ایشان رامکرم
تشرف یافتند ایشان بدین نام
از آن نسبت برآمد جمله را کام
شراب فقر بی ایشان نخورد او
بایشان و همه کس بخش کرد او
بمسکینی چو ایشان را لقب دید
همه افعالشان عین ادب دید
بحاجت صحبت ایشان زحق خواست
که تا گردد تمامت کارشان راست
بصورت چونکه باز آمد ز معراج
بجودش هر دو عالم گشته محتاج
ز ذوق صحبت ارواح ایشان
نمیشد نزد نزدیکان و خویشان
ندا آمد که ای شهباز حضرت
بگوش سرشنیده راز حضرت
وجود تو ز بهر خاص و عام است
ز جودت کار جمله با نظام است
بصورت اهل صورت را نگهدار
که ما تا خود ترا آریم در کار
بمعنی یار غار اهل دل باش
بهمت پاسدار اهل دل باش
چو خواهی صحبت ارواح ایشان
که گردی مستفیض ز اشباح ایشان
همان صحبت حوالت با نماز است
در آن حالت که ما را با تو راز است
چو معراج نماز آغاز کردی
در آن ساعت هزاران ناز کردی
ز جان چون راز حضرت میشنیدی
همه ارواح ایشان جمع دیدی
شدی چشم دلش روشن بدان جمع
که بودندی ز نورش گشته چون شمع
بدی معلومش از نور نبوت
که هستند جملگی اهل فتوت
ز جاهش جمله صاحب جاه گشته
تمامت خاص آن درگاه گشته
پناه امت بیچاره باشند
تمامت را بجان غمخواره باشند
شود از جاه ایشان فتنهها دفع
بیابد امتان از جودشان جمع
چو معراج نماز او ضرورت
بدی عالیتر از معراج صورت
ز حد و حصر بیرون بد معارج
ندانی تو که تا چون بد معارج
تو جز معراج ظاهر را ندانی
بباطن چون رسی بیچاره مانی
شبانروزی بدش هفتاد معراج
بهر معراج قومی گشته محتاج
بهر معراج قومی را زحق خواست
تمامت کار امت زو شده راست
تو قدر امت احمد ندانی
که پوشیدند از تو این معانی
چه دانی قدر این امت که چونست
که آن از حد وهم تو برون است
بجهد خویش میکن روز و شب شکر
ترا برهاند ای جان از تعب شکر
تو آن شکرانه کردن کی توانی
مگر در عجز خود را باز دانی
بدین شکرانه جان را در میان نه
بدین نعمت بود جان در میان نه
که تو زین امتی پاک و گزیده
همی از بهر رحمت آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان قوتهای معنی
کند تقریر اهل این معانی
بجز این قوّت و این زندگانی
دگرگون قوّت و دیگر حیاتی
که دارد هر وجودی زان ثباتی
حیات قوتی از روی معنی
مدد باشد ورا از روی معنی
گر آن قوت دمی پژمرده گردد
حیات آن وجود افسرده گردد
درین عالم که خواهد گشت فانی
سه قوت آمد اصل زندگانی
بدان قوت قوام هر گروهی
بود پاینده زان قوت شکوهی
یکی نفسانی ای جان تا که دانی
دوم روحانی اصل زندگانی
سیم ربانی آن کو شد حیقت
بدان زنده شوند اهل طریقت
حیات بیشتر اهل زمانه
بدنیا باشد ای یار یگانه
بجان و دل شوند جویندهٔ او
تو پنداری که هستند بندهٔ او
هر آن یک را که شد دنیا ز دستش
تو گوئی پا و سر درهم شکستش
بود از معنی و صورت چو مرده
تمامت خون او گردد فسرده
بود این قوّت نفسانی ای جان
که میدارد ترا پیوسته حیران
حیات و قوت بعضی از اصحاب
بود ازذکر و طاعت نیک دریاب
اگر یک ورد از ایشان فوت گردد
همان صورت برایشان موت گردد
ز خوف دوزخ و ترس جهنم
جگر پرتاب دارد دیده پرنم
همیشه با غم و اندوه باشد
یکایک خالی از اندوه باشد
نعیم خویش را جوینده دایم
درین اندیشه میباشند نایم
شود ظاهر ازیشان در مقامات
سخنها در فراسات و کرامات
اگرچه از دل و جان بنده باشند
ببوی عیش عقل زنده باشند
بود روحانی این قوت در ایشان
نباشند هرگز از چیزی پریشان
حیات و قوت اهل طریقت
که آگاهند یک سر از حقیقت
بود دایم همیشه از محبت
نه دوزخ یادشان آید نه جنت
ز امید بهشت و خوف آتش
شوند یکباره از اندیشهها خوش
بترک جمله نسبتها بگویند
کرامات وفراست را بجویند
نخواهند از کسی ملکی و مالی
ندارند انتظار کشف حالی
زیارت آنکه ایشان گوش دارند
مراد خویش در آغوش دارند
ببوی وصل جانان زنده باشند
محبت را بجان جوینده باشند
بود ربانی این قوت یکی دان
تو آن قوت حیاتی را متین خوان
بدان قوّت هر آنکو زندگی یافت
فنا یکباره از وی روی برتافت
ببازی برنیاید این چنین کار
ریاضتها کشیدن باید ای یار
بسی تکلیفها بر وی نهادن
عنان خود بدست پیر دادن
بجز این قوّت و این زندگانی
دگرگون قوّت و دیگر حیاتی
که دارد هر وجودی زان ثباتی
حیات قوتی از روی معنی
مدد باشد ورا از روی معنی
گر آن قوت دمی پژمرده گردد
حیات آن وجود افسرده گردد
درین عالم که خواهد گشت فانی
سه قوت آمد اصل زندگانی
بدان قوت قوام هر گروهی
بود پاینده زان قوت شکوهی
یکی نفسانی ای جان تا که دانی
دوم روحانی اصل زندگانی
سیم ربانی آن کو شد حیقت
بدان زنده شوند اهل طریقت
حیات بیشتر اهل زمانه
بدنیا باشد ای یار یگانه
بجان و دل شوند جویندهٔ او
تو پنداری که هستند بندهٔ او
هر آن یک را که شد دنیا ز دستش
تو گوئی پا و سر درهم شکستش
بود از معنی و صورت چو مرده
تمامت خون او گردد فسرده
بود این قوّت نفسانی ای جان
که میدارد ترا پیوسته حیران
حیات و قوت بعضی از اصحاب
بود ازذکر و طاعت نیک دریاب
اگر یک ورد از ایشان فوت گردد
همان صورت برایشان موت گردد
ز خوف دوزخ و ترس جهنم
جگر پرتاب دارد دیده پرنم
همیشه با غم و اندوه باشد
یکایک خالی از اندوه باشد
نعیم خویش را جوینده دایم
درین اندیشه میباشند نایم
شود ظاهر ازیشان در مقامات
سخنها در فراسات و کرامات
اگرچه از دل و جان بنده باشند
ببوی عیش عقل زنده باشند
بود روحانی این قوت در ایشان
نباشند هرگز از چیزی پریشان
حیات و قوت اهل طریقت
که آگاهند یک سر از حقیقت
بود دایم همیشه از محبت
نه دوزخ یادشان آید نه جنت
ز امید بهشت و خوف آتش
شوند یکباره از اندیشهها خوش
بترک جمله نسبتها بگویند
کرامات وفراست را بجویند
نخواهند از کسی ملکی و مالی
ندارند انتظار کشف حالی
زیارت آنکه ایشان گوش دارند
مراد خویش در آغوش دارند
ببوی وصل جانان زنده باشند
محبت را بجان جوینده باشند
بود ربانی این قوت یکی دان
تو آن قوت حیاتی را متین خوان
بدان قوّت هر آنکو زندگی یافت
فنا یکباره از وی روی برتافت
ببازی برنیاید این چنین کار
ریاضتها کشیدن باید ای یار
بسی تکلیفها بر وی نهادن
عنان خود بدست پیر دادن
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سؤال کردن از هیلاج و جواب دادن او را
بدو گفتم که ای جان چیست نامت؟
که حق داده است اینجا گاه نامت
چه نامی بازگو تا بشنوم باز
چه میگوئی بگویم ای سرافراز؟
جوابم داد من منصور حلاج
مرانام است در آفاق هیلاج
بدو گفتم که ای معنی خدائی
بدانستم که از عین خدائی
جوابم داد کای عطار برگوی
مرا بگذار هین اسرار برگوی
منم هیلاج ودیگر کدخدایم
تو منصوری و من در تو خدایم
کنون بنویس مر اسرار ما را
نگهدارش تو این گفتار ما را
درون جان تو مائیم گویا
توی از من شده در عشق جویا
بگفت این آنگهی نزدیکم آمد
چراغی در دل تاریکم آمد
بدادم بوسهٔ بر دست وبر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
نظر کردم پس آنگه سوی بالا
که تا بینم مبارک سوی هیلا
ندیدم هیچ صورت در میانه
مرا بخشیدش آنگه یک نشانه
کلاهی بد نشانه بر سر ما
که آن باشد بعالم افسر ما
نشان بود آن کلاه از رب دادار
که سرافرازی از حق شد پدیدار
نشانست آن کلاه از جان جانم
رموز آشکار او نهانم
تأمل کردم از دم در تأمّل
فتادم جان و دل در شور و غلغل
بخود گفتم که هان برخیز و خوشباش
که بنمودست اینک دید نقاش
نمودی بود کاینجاگه نمود او
زهر معنی دری دیگر گشود او
دری بگشاد از معنی برویت
که آرد دیگر اندر گفتگویت
حقیقت گفت وهم زو گفت نرگس
که او باشد ترا فریاد رس بس
کلاه از عیب آمد سر فرازیست
ترا اینجایگه عشقی نه بازیست
ترا فهمی دگر دادست هیلاج
حقیقت رخ نمود اینجای هیلاج
نمودم روی سوی آن دو عالم
چرا خاموش اینجا در کشی دم
دمت بگشای و دمدم جوهر افشان
دل و جان جست برخاک در افشان
از ایمعنی که بخشیدند از نو
از آن حضرت خطاب عشق بشنو
ترا وقتی است چون منصور حلاج
دگر بنمود رخ در عشق هیلاج
همه دیدار جانانست عطار
حقیقت درد و درمانست عطار
چو دردت این زمان درمانست دریاب
چو جانت این زمان جانانست دریاب
چو این دم یافتی کام دل خود
تو خواهی بود این دم واصل خود
کنون وصل است دید شادمانی
که میگوئی زهر راز و معانی
کنون بگشای دل در عشق و مستی
حقیقت دان تو این یک دم که هستی
مشو بیرون دمی از سیرهیلاج
دمادم یاد میآور ز حلاج
فنا خواهی شدن در پایداری
چو او این لحظه اندر پایداری
کلاه عشق دادندت بسر بر
که بینی در خدا این دم سراسر
سرافرازی کن ای بیسر در آخر
که اینجا نیستت همسر در آخر
دمادم مانده از اینجا تو بیرون
حقیقت جوهرت باشد دگرگون
اساس راه را عطار دارد
که اسرارش همه گفتار دارد
کتابی دیگر است از سر حلاج
که باشد ز آن نهد بر فرق خود تاج
کتاب آخر است این تا بدانی
اگر تو امزه داری این بخوانی
بخوان با خویش و از خود رنج بردار
تو داری گنج از خود گنج بردار
توی گنج و چنین محروم مانده
میان کافری مظلوم مانده
در اینجا گنج معنی بیشمار است
در آخر دوستان را یادگاراست
بخوان تا آخر و بگشای دیده
مکن باور سخنهای شنیده
همه از دیده خوان و از دیده بشنو
اگر مرد رهی از دیده بشنو
اباتست آنچه جوئی تا به بینی
در این آخر اگر صاحب یقینی
چو در عشقی تو عاشق وار میخوان
اگر بادردآئی رهبر است هان
سخن بادرد خوان و آشنا شو
چه خواندی این کتب کلی فدا شو
اساس شرع در اینجاست بنگر
همه اسرارها پیداست بنگر
جواهرنامه گر خوانی در آخر
وزو گردد یقین منصور ظاهر
جوابم ده در این معنی که این چون
چگونه دم زد اینجا بیچه و چون
چگونه گشت واصل در تن تو
چگونه دید ذات روشن تو
ز وصل او بگو تا ما بدانیم
درین پنهانیش پیدا بدانیم
جنید اینجا چنین از کار رفته
که همچون نقطه در پرگار رفته
اگر این سرّ بگوئی در زمانم
شود مکشوف ای جان و جهانم
که حق داده است اینجا گاه نامت
چه نامی بازگو تا بشنوم باز
چه میگوئی بگویم ای سرافراز؟
جوابم داد من منصور حلاج
مرانام است در آفاق هیلاج
بدو گفتم که ای معنی خدائی
بدانستم که از عین خدائی
جوابم داد کای عطار برگوی
مرا بگذار هین اسرار برگوی
منم هیلاج ودیگر کدخدایم
تو منصوری و من در تو خدایم
کنون بنویس مر اسرار ما را
نگهدارش تو این گفتار ما را
درون جان تو مائیم گویا
توی از من شده در عشق جویا
بگفت این آنگهی نزدیکم آمد
چراغی در دل تاریکم آمد
بدادم بوسهٔ بر دست وبر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
نظر کردم پس آنگه سوی بالا
که تا بینم مبارک سوی هیلا
ندیدم هیچ صورت در میانه
مرا بخشیدش آنگه یک نشانه
کلاهی بد نشانه بر سر ما
که آن باشد بعالم افسر ما
نشان بود آن کلاه از رب دادار
که سرافرازی از حق شد پدیدار
نشانست آن کلاه از جان جانم
رموز آشکار او نهانم
تأمل کردم از دم در تأمّل
فتادم جان و دل در شور و غلغل
بخود گفتم که هان برخیز و خوشباش
که بنمودست اینک دید نقاش
نمودی بود کاینجاگه نمود او
زهر معنی دری دیگر گشود او
دری بگشاد از معنی برویت
که آرد دیگر اندر گفتگویت
حقیقت گفت وهم زو گفت نرگس
که او باشد ترا فریاد رس بس
کلاه از عیب آمد سر فرازیست
ترا اینجایگه عشقی نه بازیست
ترا فهمی دگر دادست هیلاج
حقیقت رخ نمود اینجای هیلاج
نمودم روی سوی آن دو عالم
چرا خاموش اینجا در کشی دم
دمت بگشای و دمدم جوهر افشان
دل و جان جست برخاک در افشان
از ایمعنی که بخشیدند از نو
از آن حضرت خطاب عشق بشنو
ترا وقتی است چون منصور حلاج
دگر بنمود رخ در عشق هیلاج
همه دیدار جانانست عطار
حقیقت درد و درمانست عطار
چو دردت این زمان درمانست دریاب
چو جانت این زمان جانانست دریاب
چو این دم یافتی کام دل خود
تو خواهی بود این دم واصل خود
کنون وصل است دید شادمانی
که میگوئی زهر راز و معانی
کنون بگشای دل در عشق و مستی
حقیقت دان تو این یک دم که هستی
مشو بیرون دمی از سیرهیلاج
دمادم یاد میآور ز حلاج
فنا خواهی شدن در پایداری
چو او این لحظه اندر پایداری
کلاه عشق دادندت بسر بر
که بینی در خدا این دم سراسر
سرافرازی کن ای بیسر در آخر
که اینجا نیستت همسر در آخر
دمادم مانده از اینجا تو بیرون
حقیقت جوهرت باشد دگرگون
اساس راه را عطار دارد
که اسرارش همه گفتار دارد
کتابی دیگر است از سر حلاج
که باشد ز آن نهد بر فرق خود تاج
کتاب آخر است این تا بدانی
اگر تو امزه داری این بخوانی
بخوان با خویش و از خود رنج بردار
تو داری گنج از خود گنج بردار
توی گنج و چنین محروم مانده
میان کافری مظلوم مانده
در اینجا گنج معنی بیشمار است
در آخر دوستان را یادگاراست
بخوان تا آخر و بگشای دیده
مکن باور سخنهای شنیده
همه از دیده خوان و از دیده بشنو
اگر مرد رهی از دیده بشنو
اباتست آنچه جوئی تا به بینی
در این آخر اگر صاحب یقینی
چو در عشقی تو عاشق وار میخوان
اگر بادردآئی رهبر است هان
سخن بادرد خوان و آشنا شو
چه خواندی این کتب کلی فدا شو
اساس شرع در اینجاست بنگر
همه اسرارها پیداست بنگر
جواهرنامه گر خوانی در آخر
وزو گردد یقین منصور ظاهر
جوابم ده در این معنی که این چون
چگونه دم زد اینجا بیچه و چون
چگونه گشت واصل در تن تو
چگونه دید ذات روشن تو
ز وصل او بگو تا ما بدانیم
درین پنهانیش پیدا بدانیم
جنید اینجا چنین از کار رفته
که همچون نقطه در پرگار رفته
اگر این سرّ بگوئی در زمانم
شود مکشوف ای جان و جهانم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شیخ جنید را از حالات
بدو منصور گفت ای ذات بیچون
اناالحق میزند از ذات بیچون
اناالحق میزند درخون او باز
وگرنه خون کجا این دم زند باز
اناالحق چون نیارد زو تو دریاب
بگویم نکتهٔ دیگر تو دریاب
اناالحق خون کجا آورد ای دوست
اناالحق گفتن اندر دم دم اوست
اناالحق حق تواند زد حقیقت
وگرنه خود بود بیشک حقیقت
اناالحق حق زند اینجای بنگر
اناالحق گفتنش ای شاه بنگر
موافق تا نباشد در رگ و پی
کجا یارد زدن هر دم وی از وی
دمم حق زنده گردانید در خون
نمود اینجای رازش بیچه و چون
ز سرّ جان جان چون یافت بوئی
اناالحق زدوی اندر های و هوئی
دم حق هرکجا کاید نمودار
اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار
درخت سبز با موسی در آن شب
اناالحق گفت با موسی در آن شب
درختی دید موسی صاحب راز
اناالله گفت با موسی در آن باز
درختی واصل این راه باشد
عجب گر خون ما آگاه باشد
درختی وصل جانان یافت آن دم
اناالحق گفت او اینجا در آن دم
عجب باشد اگر در خون چو منصور
شود در عشق او القصه مشهور
نه چون آید حقیقت کردگارت
که خون گشته نهان در زیردارت
اناالحق میزند بیدست مانده
حقیقت خون ز دست خود فشانده
از آن اینجا اناالحق میزند باز
که اینجا گشت خواهد ناپدیدار
نه دست من که دست خود بریده است
طمع اینجا زنیک و بد بریده است
طمع ببریده است است ازدست آفاق
از آن افتاده جان اندر جهان طاق
طمع ببریده است از دست و از پای
یکی میبینم اینجا مسکن و جای
درین مسکن زخلوت صاف بوده
درین معنی بخون رگ را گشوده
حیات طیّبه در خون بدیده
که تا دانی تو کان را چون بدیده
حیات طیّبه آمد پدیدار
از آن خون اناالحق زد ابایار
حیات طیّبه منصور دارد
که سرتا پای خود او نور دارد
وجودش جمله جان گشته در اینجا
نه همچون دیگران سرگشته اینجا
حیاتی یافت جانم اندر این دم
که ریزان گشت از دست و دلم دم
حیاتی یافت جان اینجا نمانی
نمود اسرار صورت در معانی
دو دستم بایدالله است بنگر
دو دستم دست دلخواهست بنگر
دو دستم برد اینجاگه بدستان
درون جان و دل صد گونه دستان
یقین خواهد نمودن بر سردار
دمادم میکند دلها خبردار
حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم
اناالحق باش اندر عشق هر دم
دگر بنگر قدم تا می چه گوید
چه بیند راز دردستم چه گوید
زبان بیزبان چون گویدم راز
دگر چون بنگری در عین آواز
تو حال دست چون دیدی چه باشد
از این معنی که پرسیدی چه باشد
تو حال دست را پرسیدی اینست
که با ذرات در عین یقین است
مرا اینجایگه چه دست و چه سر
همه عین الیقین بوده است بنگر
ز سر تا پای منصور است واصل
همه ذرات در عشقند کامل
ز سر تا پای منصور است جانان
اناالحق گوی اینجا در یقین دان
ز سر تا پای دلدار است منصور
اناالحق گوی اینجا بر سر طور
ز سر تا پای منصور است دلدار
اناالحق گوی اینجا برسردار
ز سر تا پای منصور است بیشک
گرفتار آمده دربند کل یک
یکی ذاتست منصور از حقیقت
خداگشته چه جای و چه طبیعت
ز سر تا پای منصور است اشیا
نمود دوست دروی جمله پیدا
ز سر تا پای منصور است خورشید
همه ذرات دروی کرده امید
ز سر تا پای منصور است کل ذات
اناالحق گوی در وی جمله ذرات
چنانم این زمان در سر بیچون
چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
چنانم این زمان در ذات مانده
کنون در عین هر ذرات مانده
چنانم ده ریئی و در یکی کم
منم چون قطره در دریای قلزم
چنانم از یدالله آشکار است
مرا بادست این صورت چکار است
یدالله است راز ما در این بس
نمیداند به جز من سیر این کس
ندیدم واصلی تا راز گویم
ورا اسرار کلی بازگویم
تو گرچه واصلی در عشق مانده
کجاباشی تو دست از جان فشانده
اگر مردی تودست ازجان فشانی
مر این اسرار اینجا بازدانی
اگر تو ترک کردی صورت خویش
حجاب بیشکی برخیزد از خویش
حقیقت ای جنید پاک دین تو
مرو بیرون ازین پس بی یقین تو
من ازعین یقین و اصل شد ستم
چنین اسرارها حاصل شدستم
من از عین الیقین اعیان ذاتم
اناالحق گوی اینجا در صفاتم
حقم اندر حق و اینجا تو بنگر
که میگویم کنون الله اکبر
صفاتم سر بسر دیدار یار است
چه غم دارد که جانان آشکار است
صفاتم در حقیقت حق شد اینجا
نمود جسم و جان مطلق شد اینجا
صفاتم حق بود چون راز دیدی
اناالحق تو ز خونم باز دیدی
صفاتم این زمان حقست بنگر
بجان ودل از این معنی تو برخور
صفاتم این زمان حقست مطلق
اناالحق گویم اینجا من اناالحق
مزه چون درین میدان فتادست
اناالحق مرو را در جان فتاده است
منزه چون درین راز است اینجا
از آن بیشک در آواز است اینجا
منزه چون من عین صفات است
از آن اینجایگه دیدار ذاتست
صفاتم ذات بیچونست اینجا
ویم درخاک و درخونست اینجا
بجز او نیست اکنون در درونم
اناالحق زن به بین در خاک و خونم
ایا اینجا ندیده سر اسرار
اناالحق چند خواهی گفت با یار
سخن اینست اکنون سالک پیر
که باید شست دست از جان چه تدبیر
دو دست از جان بباید شست ناچار
که تا بنمایدت این جای اسرار
دو دست از جان بیابد شست ای دل
که تا روزی مگر گردی تو واصل
دو دست از جان بدار و آشنا شو
اناالحق گوی و آنگاهی جداشو
تو دستان فلک اینجا چه دانی
که پنهان نیست این راز نهانی
تو دستان فلک بنگر یقین باز
که میبنمایدت مردم چنین راز
از آن ماندی که دست از خود بداری
کجا زیبد تو امر پای داری
تودست ازخود کجا داری بتحقیق
که تا یارت دهد در عشق توفیق
تو دست از جان بدار و جان جانشو
ز دید خویشتن کلی نهان شو
چو دست از خویش شستی یارگشتی
حقیقت بیشکی دلدار گشتی
تو دست از جان بدار ارکاردانی
که بگشاید درت باز از معانی
تودست از خود بدار و او شو اینجا
حقیقت کرد اینجا گاه یکتا
تو دست از خود بیکباره فرو شوی
هر آن چیزی که او گوید تو میگوی
دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم
حقیقت ما کنون بیما بماندیم
قلم راندیم اندر اصل او
نمود دست خود کردم معطل
هر آنکو شد فنا از بود اینجا
بدید اندر فنا معبود اینجا
هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
نموداری جانان در دل و جان
اناالحق میزند از ذات بیچون
اناالحق میزند درخون او باز
وگرنه خون کجا این دم زند باز
اناالحق چون نیارد زو تو دریاب
بگویم نکتهٔ دیگر تو دریاب
اناالحق خون کجا آورد ای دوست
اناالحق گفتن اندر دم دم اوست
اناالحق حق تواند زد حقیقت
وگرنه خود بود بیشک حقیقت
اناالحق حق زند اینجای بنگر
اناالحق گفتنش ای شاه بنگر
موافق تا نباشد در رگ و پی
کجا یارد زدن هر دم وی از وی
دمم حق زنده گردانید در خون
نمود اینجای رازش بیچه و چون
ز سرّ جان جان چون یافت بوئی
اناالحق زدوی اندر های و هوئی
دم حق هرکجا کاید نمودار
اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار
درخت سبز با موسی در آن شب
اناالحق گفت با موسی در آن شب
درختی دید موسی صاحب راز
اناالله گفت با موسی در آن باز
درختی واصل این راه باشد
عجب گر خون ما آگاه باشد
درختی وصل جانان یافت آن دم
اناالحق گفت او اینجا در آن دم
عجب باشد اگر در خون چو منصور
شود در عشق او القصه مشهور
نه چون آید حقیقت کردگارت
که خون گشته نهان در زیردارت
اناالحق میزند بیدست مانده
حقیقت خون ز دست خود فشانده
از آن اینجا اناالحق میزند باز
که اینجا گشت خواهد ناپدیدار
نه دست من که دست خود بریده است
طمع اینجا زنیک و بد بریده است
طمع ببریده است است ازدست آفاق
از آن افتاده جان اندر جهان طاق
طمع ببریده است از دست و از پای
یکی میبینم اینجا مسکن و جای
درین مسکن زخلوت صاف بوده
درین معنی بخون رگ را گشوده
حیات طیّبه در خون بدیده
که تا دانی تو کان را چون بدیده
حیات طیّبه آمد پدیدار
از آن خون اناالحق زد ابایار
حیات طیّبه منصور دارد
که سرتا پای خود او نور دارد
وجودش جمله جان گشته در اینجا
نه همچون دیگران سرگشته اینجا
حیاتی یافت جانم اندر این دم
که ریزان گشت از دست و دلم دم
حیاتی یافت جان اینجا نمانی
نمود اسرار صورت در معانی
دو دستم بایدالله است بنگر
دو دستم دست دلخواهست بنگر
دو دستم برد اینجاگه بدستان
درون جان و دل صد گونه دستان
یقین خواهد نمودن بر سردار
دمادم میکند دلها خبردار
حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم
اناالحق باش اندر عشق هر دم
دگر بنگر قدم تا می چه گوید
چه بیند راز دردستم چه گوید
زبان بیزبان چون گویدم راز
دگر چون بنگری در عین آواز
تو حال دست چون دیدی چه باشد
از این معنی که پرسیدی چه باشد
تو حال دست را پرسیدی اینست
که با ذرات در عین یقین است
مرا اینجایگه چه دست و چه سر
همه عین الیقین بوده است بنگر
ز سر تا پای منصور است واصل
همه ذرات در عشقند کامل
ز سر تا پای منصور است جانان
اناالحق گوی اینجا در یقین دان
ز سر تا پای دلدار است منصور
اناالحق گوی اینجا بر سر طور
ز سر تا پای منصور است دلدار
اناالحق گوی اینجا برسردار
ز سر تا پای منصور است بیشک
گرفتار آمده دربند کل یک
یکی ذاتست منصور از حقیقت
خداگشته چه جای و چه طبیعت
ز سر تا پای منصور است اشیا
نمود دوست دروی جمله پیدا
ز سر تا پای منصور است خورشید
همه ذرات دروی کرده امید
ز سر تا پای منصور است کل ذات
اناالحق گوی در وی جمله ذرات
چنانم این زمان در سر بیچون
چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
چنانم این زمان در ذات مانده
کنون در عین هر ذرات مانده
چنانم ده ریئی و در یکی کم
منم چون قطره در دریای قلزم
چنانم از یدالله آشکار است
مرا بادست این صورت چکار است
یدالله است راز ما در این بس
نمیداند به جز من سیر این کس
ندیدم واصلی تا راز گویم
ورا اسرار کلی بازگویم
تو گرچه واصلی در عشق مانده
کجاباشی تو دست از جان فشانده
اگر مردی تودست ازجان فشانی
مر این اسرار اینجا بازدانی
اگر تو ترک کردی صورت خویش
حجاب بیشکی برخیزد از خویش
حقیقت ای جنید پاک دین تو
مرو بیرون ازین پس بی یقین تو
من ازعین یقین و اصل شد ستم
چنین اسرارها حاصل شدستم
من از عین الیقین اعیان ذاتم
اناالحق گوی اینجا در صفاتم
حقم اندر حق و اینجا تو بنگر
که میگویم کنون الله اکبر
صفاتم سر بسر دیدار یار است
چه غم دارد که جانان آشکار است
صفاتم در حقیقت حق شد اینجا
نمود جسم و جان مطلق شد اینجا
صفاتم حق بود چون راز دیدی
اناالحق تو ز خونم باز دیدی
صفاتم این زمان حقست بنگر
بجان ودل از این معنی تو برخور
صفاتم این زمان حقست مطلق
اناالحق گویم اینجا من اناالحق
مزه چون درین میدان فتادست
اناالحق مرو را در جان فتاده است
منزه چون درین راز است اینجا
از آن بیشک در آواز است اینجا
منزه چون من عین صفات است
از آن اینجایگه دیدار ذاتست
صفاتم ذات بیچونست اینجا
ویم درخاک و درخونست اینجا
بجز او نیست اکنون در درونم
اناالحق زن به بین در خاک و خونم
ایا اینجا ندیده سر اسرار
اناالحق چند خواهی گفت با یار
سخن اینست اکنون سالک پیر
که باید شست دست از جان چه تدبیر
دو دست از جان بباید شست ناچار
که تا بنمایدت این جای اسرار
دو دست از جان بیابد شست ای دل
که تا روزی مگر گردی تو واصل
دو دست از جان بدار و آشنا شو
اناالحق گوی و آنگاهی جداشو
تو دستان فلک اینجا چه دانی
که پنهان نیست این راز نهانی
تو دستان فلک بنگر یقین باز
که میبنمایدت مردم چنین راز
از آن ماندی که دست از خود بداری
کجا زیبد تو امر پای داری
تودست ازخود کجا داری بتحقیق
که تا یارت دهد در عشق توفیق
تو دست از جان بدار و جان جانشو
ز دید خویشتن کلی نهان شو
چو دست از خویش شستی یارگشتی
حقیقت بیشکی دلدار گشتی
تو دست از جان بدار ارکاردانی
که بگشاید درت باز از معانی
تودست از خود بدار و او شو اینجا
حقیقت کرد اینجا گاه یکتا
تو دست از خود بیکباره فرو شوی
هر آن چیزی که او گوید تو میگوی
دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم
حقیقت ما کنون بیما بماندیم
قلم راندیم اندر اصل او
نمود دست خود کردم معطل
هر آنکو شد فنا از بود اینجا
بدید اندر فنا معبود اینجا
هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
نموداری جانان در دل و جان
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سلوک و وصول فرماید
چنین میدان اگر صاحب یقینی
که خود اینجای روی خویش بینی
اگر داری سر آن کاندر اینجا
که بازی هم تن و هم جان در اینجا
قدم در نه اگر جان تو شادست
که بی ساقی در اینجا در گشاد است
چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن
یقین جان کهن اینجا گرو کن
گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت
بگرداند ترا باقی حقیقت
گرو کن خرقه و تسبیح اینجا
که پیش آرد ترا جان مصفا
بیک جامت کند اینجایگه مست
مده زنهار اینجا گاه ازدست
بیک جامت کند از خویشتن دور
شود سر تا قدم نور علی نور
بیک جامت کند سرمست اسرار
برو آنگاه بیخود بر سر دار
بیک جامت کند از خویشتن گم
تو باشی جوهری در عین قلزم
بیک جامت کند اینجا یقین ذات
صفات خویش بینی عین ذرات
بیک جامت کند عین خرابی
تو جانان بینی و خود را نیابی
بیک جامت کند رسوا حقیقت
شوی از جان جان شیدا حقیقت
بیک جام دگر خود را گرو کن
نگه کن جام آن سر بیسر و بن
رخ معشوق در جانت عیان بین
نشان درجام و او را بی نشان بین
رخ معشوقه اندر جام بنگر
از او آغاز تا انجام بنگر
زمانی صبر کن در عین مستی
مکن زنهار یکدم خودپرستی
زمانی صبر کن تا صاف گردی
نمود عین و نون و کاف گردی
زمانی صبر کن تو پای میدار
که آن حضرت نماید عین دیدار
زمانی صبر کن میگویمت من
که مر جام مئی بینی تو روشن
چو روشن بینی آنجا گاه یک جام
ز شوق دوست آن را ریز در کام
بناکامی بنوش و کام برگیر
بقدر ار میتوانی جام برگیر
حقیقت هر کسی بر قدر خود باز
تواند دید اینجا گاه این راز
چو خوردی از می آخر در آخر
جمال یار خود بینی بظاهر
چو خوردی یار بینی در درونت
در آن مستی بود او رهنمونت
چو خوردی یار بینی در تن و دل
از آنت او کند در جانت واصل
چو خوردی از عیانش وصل بینی
تو خود را در تمامت وصل بینی
چوخوردی یار گردی در همه ذات
یکی بینی عیانی جمله ذرات
چو خوردی بازبینی خویشتن تو
ولیکن مینبینی جان و تن تو
چو خوردی صبر کن اندر بریار
که تا یابی تو خود را در بر یار
حقیقت بیخودی این سر نماید
ترا این سر کل ظاهر نماید
حقیقت بیخودی تو حضور است
وگرنه درخودی عین نفور است
حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار
ورگرنه در خودی مانی گرفتار
کمال بیخودی وصل است بنگر
مر این معنی ما اصل است بنگر
کمال بیخودی اکسیر ذاتست
در این معنی چو سالک رانجاتست
اگر بیخود شوی این سر بدانی
ز پنهانی خود ظاهر بمانی
اگر بیخود شوی زینمی که گفتم
نمایم بیشکی راز نهفتم
اگربیخود شوی با او بمانی
بجز او در همه عالم ندانی
اگر بیخود شوی او خود بماند
بجز واصل در این معنی نداند
که اندر بیخودی درمان عشق است
کسی داند که در فرمان عشق است
چو در فرمان عشق آئی فنا گرد
ولی باید که باشی صاحب درد
چو در فرمان عشق آیی بمعنی
تو باشی آنگهش دیدار مولی
چو در فرمان عشق آئی به بین خود
بجز عین الیقین اندر یقین خود
چو در فرمان عشق آئی برستی
همه معشوق خود بینی و رستی
چو در فرمان عشق آیی حقیقت
شود باقی ترا عین طبیعت
توی معشوق و عاشق در میانه
یکی باشند صورت در میانه
یکی باشند هر سه اندر این راه
نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه
یکی باشید سه دیدار کرده
به بینی خویشتن بردار کرده
چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است
که ازعقل این معانی کل برونست
نیارد عقل بردن ره در این سر
کجا این سرو را گردد بظاهر
نیارد عقل پی بردن درین راز
وگرنه پرده کی آید دگر باز
چو گردد محو عشق آید پدیدار
حقیقت عشق را گردد خریدار
فنا باقیست گر تو راه بینی
فنا بنگر که بیشک راه بینی
فنا باقیست مردان جمله دانند
که جز عین بقا آن را ندانند
فنا باقیست گر گردی فنا تو
خدا گردی و گردی در بقا تو
فنا باقیست کلی در بقایش
بقا بینند آنگه در بقایش
در اینجا باش در عین فنایت
خدا را مینگر عین بقایت
ز ناگه عین مستی شور آرد
ترا در عین مستی زور آرد
در آن شور ار شوی بیدار باری
چنین بنگر حقیقت مردکاری
در آن شور ار شوی آگاه معنی
تو باشی در حقیقت شاه معنی
در آن شور ارشوی از خود برون تو
یکی بینی حقیقت کاف و نون تو
در آن شور ار شوی آگاه در دین
یقین گردی تو اندر عین تحسین
در آن شورت یکی آید پدیدار
خدایت بیشکی آید پدیدار
در آن شورت در آن یکی نماید
ترا از بود خود اندر رباید
همه مردان چو در اینجا رسیدند
بجز حق هیچ اندر خود ندیدند
همه مردان در اینجا گه شده کل
فغان کردند از کل همچو بلبل
همه مردان در اینجا دردم لا
حقیقت محو گشته بر دم لا
حقیقت شیخ در این معنی عشق
یکی بوده است او را هستی عشق
یقین خوانند آنرا سالکان ذات
که اعیانست اندر نور ذرات
که بیند آنکه او باشد حقیقت
عیان هم ذات بشنو از شریعت
اگر تو دم زنی اینجایگه تو
بریزد خون شهت اینجا گه تو
در آن مستی حقیقت در نظر هست
کسی کو را ردر این معنی خبر هست
از آن اولش لطفست آخر
دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر
ولیکن در شریعت این دو خوانند
ولیکن سالکان جز یک ندانند
حقیقت لطف و قهرش در یکی دان
تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان
چو لطف و قهر او یکسانست با هم
چرا باید ترا خوردن درین غم
ز لطف و قهر جانان شاد میباش
چو منصور از جهان آزاد میباش
ز لطف و قهر جانان در یکی شو
مکن سستی و آخر پیش بین شو
شراب قهر خواهی خورد ناچار
چنین خواهد بدن در آخر کار
سرانجام همه عالم چنین است
کسی داند که در عین الیقین است
سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ
در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ
چنین خواهد بدن در آخر کار
ولی در مرگ باشد عین دیدار
کسانی کاندرین دار فنایند
بصورت نقش زهدی مینمایند
از این معنی کجا آگاه گردند
ولیکن گرد دید شاه گردند
بمیر از خویش تا باقی بمانی
نظر در منظر ساقی بمانی
بمیر از خویش اگر تو مرد راهی
که اندر مرگ یابی هرچه خواهی
بمیر از خویش تا یابی بقایت
که در مردن بیابی کل لقایت
بمیر از خویش و نقش از عشق بردار
طمع ازدید نقش خویش بردار
بمیر از خویش تا زنده بمانی
یقین یابی لقای جاودانی
بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش
حجاب صورتت بردار از پیش
بمیر از خویش و بنگر جان جانت
که جان جان کند کلی عیانت
بمیر از خویش شیخ وذات شو تو
عیان جمله ذرات شو تو
بمیر از خویش شیخا حق ببین هان
حیات اینجاست در عین الیقین هان
چو میخوردی بمیر از خویش اینجا
که بینی جملگی در خویش اینجا
کسانی کین می دلدار خوردند
در آن مستی بر دلدار مردند
کسی کین می خورد از خود بمیرد
حقیقت دان که هرگز مینمیرد
بسی خوردند نیمی از کف دوست
برون رفتند کل از کسووت دوست
بسی خوردند و حیرانند اینجا
بجز جانان نمیدانند اینجا
بسی خوردند و در عین حیاتند
نیارم گفت اگر وی در مماتند
بسی خوردند و رفتند از میانه
رسیده درحیات جاودانه
بسی خوردند و آگاهند از شاه
حقیقت شاه میخواهند از شاه
بسی خوردند و در عین وصالاند
ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند
بسی خوردند ازین می شیخ عالم
ولی چون من که زد اینجایگه دم
بسی خوردند تا دیدند رویم
یقین امروز اندر گفت و گویم
همه زین جام می با بهره هستند
کسانی مست و دیگر نیم مستند
کسی باید که این می را بنوشد
که همچون من بجان و دل بکوشد
یکی گردد در این بازار معنی
اناالحق گوید او بردار معنی
یکی باید که چون من در میان او
دمد در عین مستی جان عیان او
بصد جان من خریدم جان جانان
از آن دیدم حقیقت جام جانان
بصد جان من خریدستم یکی جام
که تا جامم شکست اندر سرانجام
ز جام آخرم کن مست ساقی
مرا داد و در آنم کرد باقی
مرا جامی از آن خمخانه آورد
حقیقت نوش کردم از سر درد
چو کردم نوش بیرون یافتم خود
شدم فارغ یقین از نیک و از بد
چو کردم نوش جامی بود پرنوش
بجز ساقی جهان کردم فراموش
چو کردم نوش آن جام همایون
حقیقت یافتم عالم دگرگون
به آخر چون مکان کون گشتم
حقیقت صد هزاران لون گشتم
نمود خویش دیدم جمله اشیا
حقیقت آمدم در جمله پیدا
همه خود دیدم و ذات خداوند
مرا با ذات بود اینجای پیوند
ابا دلدار آنجا راز گفتم
ز هر شرحی ابا او بازگفتم
نیارم وصف کردن کین دراز است
که این معنی نه از عین مجاز است
نیارم وصف کردن این بیکبار
ولیکن تو ز هر معنی خبردار
دمادم سرّ معنی آشکار است
ز معنی راز پنهان آشکار است
چو شیخ این جام عین وصل آمد
نمودم در یکی در اصل آمد
نظر کردم بجانان بود جانم
تنم بد آشکارا و نهانم
نظر کردیم جانان بود منصور
ولی پیدا و پنهان بود منصور
ز پیدائی چنان یکتا نمودم
که چشم عقل و دل شیدا نمودم
نبود و بود گشتم درمیان من
نظر کردم همه کون و مکان من
یکی دیدم وجود خویشتن من
از آن کردم سجود خویشتن من
از اوّل بود هستی آخر کار
اناالحق گفت جانانم بیکبار
رخم بنمود تا شیدا بماندم
من اندر عقل ناپیدا بماندم
نه عقلم بود اندر سرّ جانان
اناالحق گفت و بنمودم بدینسان
بعقل این راز شیخا کس نیابد
مگر آنکو خود آید عشق یابد
اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا
کجا بگشود می من بی در اینجا
که خود اینجای روی خویش بینی
اگر داری سر آن کاندر اینجا
که بازی هم تن و هم جان در اینجا
قدم در نه اگر جان تو شادست
که بی ساقی در اینجا در گشاد است
چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن
یقین جان کهن اینجا گرو کن
گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت
بگرداند ترا باقی حقیقت
گرو کن خرقه و تسبیح اینجا
که پیش آرد ترا جان مصفا
بیک جامت کند اینجایگه مست
مده زنهار اینجا گاه ازدست
بیک جامت کند از خویشتن دور
شود سر تا قدم نور علی نور
بیک جامت کند سرمست اسرار
برو آنگاه بیخود بر سر دار
بیک جامت کند از خویشتن گم
تو باشی جوهری در عین قلزم
بیک جامت کند اینجا یقین ذات
صفات خویش بینی عین ذرات
بیک جامت کند عین خرابی
تو جانان بینی و خود را نیابی
بیک جامت کند رسوا حقیقت
شوی از جان جان شیدا حقیقت
بیک جام دگر خود را گرو کن
نگه کن جام آن سر بیسر و بن
رخ معشوق در جانت عیان بین
نشان درجام و او را بی نشان بین
رخ معشوقه اندر جام بنگر
از او آغاز تا انجام بنگر
زمانی صبر کن در عین مستی
مکن زنهار یکدم خودپرستی
زمانی صبر کن تا صاف گردی
نمود عین و نون و کاف گردی
زمانی صبر کن تو پای میدار
که آن حضرت نماید عین دیدار
زمانی صبر کن میگویمت من
که مر جام مئی بینی تو روشن
چو روشن بینی آنجا گاه یک جام
ز شوق دوست آن را ریز در کام
بناکامی بنوش و کام برگیر
بقدر ار میتوانی جام برگیر
حقیقت هر کسی بر قدر خود باز
تواند دید اینجا گاه این راز
چو خوردی از می آخر در آخر
جمال یار خود بینی بظاهر
چو خوردی یار بینی در درونت
در آن مستی بود او رهنمونت
چو خوردی یار بینی در تن و دل
از آنت او کند در جانت واصل
چو خوردی از عیانش وصل بینی
تو خود را در تمامت وصل بینی
چوخوردی یار گردی در همه ذات
یکی بینی عیانی جمله ذرات
چو خوردی بازبینی خویشتن تو
ولیکن مینبینی جان و تن تو
چو خوردی صبر کن اندر بریار
که تا یابی تو خود را در بر یار
حقیقت بیخودی این سر نماید
ترا این سر کل ظاهر نماید
حقیقت بیخودی تو حضور است
وگرنه درخودی عین نفور است
حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار
ورگرنه در خودی مانی گرفتار
کمال بیخودی وصل است بنگر
مر این معنی ما اصل است بنگر
کمال بیخودی اکسیر ذاتست
در این معنی چو سالک رانجاتست
اگر بیخود شوی این سر بدانی
ز پنهانی خود ظاهر بمانی
اگر بیخود شوی زینمی که گفتم
نمایم بیشکی راز نهفتم
اگربیخود شوی با او بمانی
بجز او در همه عالم ندانی
اگر بیخود شوی او خود بماند
بجز واصل در این معنی نداند
که اندر بیخودی درمان عشق است
کسی داند که در فرمان عشق است
چو در فرمان عشق آئی فنا گرد
ولی باید که باشی صاحب درد
چو در فرمان عشق آیی بمعنی
تو باشی آنگهش دیدار مولی
چو در فرمان عشق آئی به بین خود
بجز عین الیقین اندر یقین خود
چو در فرمان عشق آئی برستی
همه معشوق خود بینی و رستی
چو در فرمان عشق آیی حقیقت
شود باقی ترا عین طبیعت
توی معشوق و عاشق در میانه
یکی باشند صورت در میانه
یکی باشند هر سه اندر این راه
نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه
یکی باشید سه دیدار کرده
به بینی خویشتن بردار کرده
چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است
که ازعقل این معانی کل برونست
نیارد عقل بردن ره در این سر
کجا این سرو را گردد بظاهر
نیارد عقل پی بردن درین راز
وگرنه پرده کی آید دگر باز
چو گردد محو عشق آید پدیدار
حقیقت عشق را گردد خریدار
فنا باقیست گر تو راه بینی
فنا بنگر که بیشک راه بینی
فنا باقیست مردان جمله دانند
که جز عین بقا آن را ندانند
فنا باقیست گر گردی فنا تو
خدا گردی و گردی در بقا تو
فنا باقیست کلی در بقایش
بقا بینند آنگه در بقایش
در اینجا باش در عین فنایت
خدا را مینگر عین بقایت
ز ناگه عین مستی شور آرد
ترا در عین مستی زور آرد
در آن شور ار شوی بیدار باری
چنین بنگر حقیقت مردکاری
در آن شور ار شوی آگاه معنی
تو باشی در حقیقت شاه معنی
در آن شور ارشوی از خود برون تو
یکی بینی حقیقت کاف و نون تو
در آن شور ار شوی آگاه در دین
یقین گردی تو اندر عین تحسین
در آن شورت یکی آید پدیدار
خدایت بیشکی آید پدیدار
در آن شورت در آن یکی نماید
ترا از بود خود اندر رباید
همه مردان چو در اینجا رسیدند
بجز حق هیچ اندر خود ندیدند
همه مردان در اینجا گه شده کل
فغان کردند از کل همچو بلبل
همه مردان در اینجا دردم لا
حقیقت محو گشته بر دم لا
حقیقت شیخ در این معنی عشق
یکی بوده است او را هستی عشق
یقین خوانند آنرا سالکان ذات
که اعیانست اندر نور ذرات
که بیند آنکه او باشد حقیقت
عیان هم ذات بشنو از شریعت
اگر تو دم زنی اینجایگه تو
بریزد خون شهت اینجا گه تو
در آن مستی حقیقت در نظر هست
کسی کو را ردر این معنی خبر هست
از آن اولش لطفست آخر
دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر
ولیکن در شریعت این دو خوانند
ولیکن سالکان جز یک ندانند
حقیقت لطف و قهرش در یکی دان
تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان
چو لطف و قهر او یکسانست با هم
چرا باید ترا خوردن درین غم
ز لطف و قهر جانان شاد میباش
چو منصور از جهان آزاد میباش
ز لطف و قهر جانان در یکی شو
مکن سستی و آخر پیش بین شو
شراب قهر خواهی خورد ناچار
چنین خواهد بدن در آخر کار
سرانجام همه عالم چنین است
کسی داند که در عین الیقین است
سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ
در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ
چنین خواهد بدن در آخر کار
ولی در مرگ باشد عین دیدار
کسانی کاندرین دار فنایند
بصورت نقش زهدی مینمایند
از این معنی کجا آگاه گردند
ولیکن گرد دید شاه گردند
بمیر از خویش تا باقی بمانی
نظر در منظر ساقی بمانی
بمیر از خویش اگر تو مرد راهی
که اندر مرگ یابی هرچه خواهی
بمیر از خویش تا یابی بقایت
که در مردن بیابی کل لقایت
بمیر از خویش و نقش از عشق بردار
طمع ازدید نقش خویش بردار
بمیر از خویش تا زنده بمانی
یقین یابی لقای جاودانی
بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش
حجاب صورتت بردار از پیش
بمیر از خویش و بنگر جان جانت
که جان جان کند کلی عیانت
بمیر از خویش شیخ وذات شو تو
عیان جمله ذرات شو تو
بمیر از خویش شیخا حق ببین هان
حیات اینجاست در عین الیقین هان
چو میخوردی بمیر از خویش اینجا
که بینی جملگی در خویش اینجا
کسانی کین می دلدار خوردند
در آن مستی بر دلدار مردند
کسی کین می خورد از خود بمیرد
حقیقت دان که هرگز مینمیرد
بسی خوردند نیمی از کف دوست
برون رفتند کل از کسووت دوست
بسی خوردند و حیرانند اینجا
بجز جانان نمیدانند اینجا
بسی خوردند و در عین حیاتند
نیارم گفت اگر وی در مماتند
بسی خوردند و رفتند از میانه
رسیده درحیات جاودانه
بسی خوردند و آگاهند از شاه
حقیقت شاه میخواهند از شاه
بسی خوردند و در عین وصالاند
ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند
بسی خوردند ازین می شیخ عالم
ولی چون من که زد اینجایگه دم
بسی خوردند تا دیدند رویم
یقین امروز اندر گفت و گویم
همه زین جام می با بهره هستند
کسانی مست و دیگر نیم مستند
کسی باید که این می را بنوشد
که همچون من بجان و دل بکوشد
یکی گردد در این بازار معنی
اناالحق گوید او بردار معنی
یکی باید که چون من در میان او
دمد در عین مستی جان عیان او
بصد جان من خریدم جان جانان
از آن دیدم حقیقت جام جانان
بصد جان من خریدستم یکی جام
که تا جامم شکست اندر سرانجام
ز جام آخرم کن مست ساقی
مرا داد و در آنم کرد باقی
مرا جامی از آن خمخانه آورد
حقیقت نوش کردم از سر درد
چو کردم نوش بیرون یافتم خود
شدم فارغ یقین از نیک و از بد
چو کردم نوش جامی بود پرنوش
بجز ساقی جهان کردم فراموش
چو کردم نوش آن جام همایون
حقیقت یافتم عالم دگرگون
به آخر چون مکان کون گشتم
حقیقت صد هزاران لون گشتم
نمود خویش دیدم جمله اشیا
حقیقت آمدم در جمله پیدا
همه خود دیدم و ذات خداوند
مرا با ذات بود اینجای پیوند
ابا دلدار آنجا راز گفتم
ز هر شرحی ابا او بازگفتم
نیارم وصف کردن کین دراز است
که این معنی نه از عین مجاز است
نیارم وصف کردن این بیکبار
ولیکن تو ز هر معنی خبردار
دمادم سرّ معنی آشکار است
ز معنی راز پنهان آشکار است
چو شیخ این جام عین وصل آمد
نمودم در یکی در اصل آمد
نظر کردم بجانان بود جانم
تنم بد آشکارا و نهانم
نظر کردیم جانان بود منصور
ولی پیدا و پنهان بود منصور
ز پیدائی چنان یکتا نمودم
که چشم عقل و دل شیدا نمودم
نبود و بود گشتم درمیان من
نظر کردم همه کون و مکان من
یکی دیدم وجود خویشتن من
از آن کردم سجود خویشتن من
از اوّل بود هستی آخر کار
اناالحق گفت جانانم بیکبار
رخم بنمود تا شیدا بماندم
من اندر عقل ناپیدا بماندم
نه عقلم بود اندر سرّ جانان
اناالحق گفت و بنمودم بدینسان
بعقل این راز شیخا کس نیابد
مگر آنکو خود آید عشق یابد
اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا
کجا بگشود می من بی در اینجا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در گوهر عقل و عشق گوید
دو جوهر دان تو عقل وعشق در خود
ولیکن عقل بیند نیک یابد
ازین هر دو اگر آگاه گردی
یقین دانم که تو در راه مردی
دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس
پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس
دو جوهر دان تو اندر کام بیچون
که بنمودند رخ در کاف و در نون
حقیقت عقل ترسان است در خویش
در اینجا پردهها آورده در پیش
چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل
نیاساید دمی از قال و از قل
جهان ترسان بود از بود خود او
ندیده در عیان معبود خود او
شب و روز است او از خوف مانده
دمادم میشود از عشق رانده
نیارد راه بردن در سوی شاه
نباشد همچو عشق از یار آگاه
ندارد آگهی از ذات بیچون
که او از خویش افتادست بیرون
اگرچه صد هزاران راز داند
نمود خود کجا او باز داند
بمانده قید در عقل است اینجا
همیشه مانده در نقل است اینجا
چنان در نقل و تقلید است مانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
درین دار فنا خوش مست وناخوش
دمادم میشود در عشق سرکش
دمادم معرفت میگوید از یار
که خود را در میان آرد پدیدار
دو پای او یقین درچه بمانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
اگرچه اول خلق آفریده است
ولیکن ذات جانانش ندیدهست
ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد
دمادم مرد را هم زهره بخشد
که در عرفان چنان دم میزند او
همیخواهند که عشقش بشکند او
سخن از دید آرد در میانه
دمادم آورد در کل بهانه
نیارد کرد شرمی کان عیان است
اگرچه دایماً اندر بیان است
ولکین او زقرآن وز اخبار
بسی گوید حقیقت سر اسرار
چو از قرآن حقیقت راز گوید
ز سر دوست اینجا باز گوید
بقدر فهم در قرآن نظاره
کند آخر ندارد هیچ چاره
بکنه ذات قرآن کی رسد او
ولیکن آیت آیت بنگرد او
طلبکار است میجوید حقیقت
بمانده باز عقل اندر شریعت
اگر بگشایدش در آخر کار
ورا از عشق راز آید پدیدار
ز قرآن گر برد ره عقل در کل
برون آید یقین از رنج و از ذل
ز قرآن گر برد ره سوی جانان
یکی بیند همه در کوی جانان
ز قرآن گر برد ره در عیانش
یکی باشد همه شرح و بیانش
ز قرآن ره برد گر سوی آن دوست
برون آید ز مغز ای دوست در پوست
ز قرآن گر برد ره در خدائی
ابا عشقش بود کل آشنائی
ز شرح عقل گفتستیم بسیار
مرا مقصود باشد دیدن یار
ز شرح عشق هر دم باز گویم
نه از یک نوع صد گون راز گویم
ولیکن عقل بیند نیک یابد
ازین هر دو اگر آگاه گردی
یقین دانم که تو در راه مردی
دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس
پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس
دو جوهر دان تو اندر کام بیچون
که بنمودند رخ در کاف و در نون
حقیقت عقل ترسان است در خویش
در اینجا پردهها آورده در پیش
چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل
نیاساید دمی از قال و از قل
جهان ترسان بود از بود خود او
ندیده در عیان معبود خود او
شب و روز است او از خوف مانده
دمادم میشود از عشق رانده
نیارد راه بردن در سوی شاه
نباشد همچو عشق از یار آگاه
ندارد آگهی از ذات بیچون
که او از خویش افتادست بیرون
اگرچه صد هزاران راز داند
نمود خود کجا او باز داند
بمانده قید در عقل است اینجا
همیشه مانده در نقل است اینجا
چنان در نقل و تقلید است مانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
درین دار فنا خوش مست وناخوش
دمادم میشود در عشق سرکش
دمادم معرفت میگوید از یار
که خود را در میان آرد پدیدار
دو پای او یقین درچه بمانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
اگرچه اول خلق آفریده است
ولیکن ذات جانانش ندیدهست
ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد
دمادم مرد را هم زهره بخشد
که در عرفان چنان دم میزند او
همیخواهند که عشقش بشکند او
سخن از دید آرد در میانه
دمادم آورد در کل بهانه
نیارد کرد شرمی کان عیان است
اگرچه دایماً اندر بیان است
ولکین او زقرآن وز اخبار
بسی گوید حقیقت سر اسرار
چو از قرآن حقیقت راز گوید
ز سر دوست اینجا باز گوید
بقدر فهم در قرآن نظاره
کند آخر ندارد هیچ چاره
بکنه ذات قرآن کی رسد او
ولیکن آیت آیت بنگرد او
طلبکار است میجوید حقیقت
بمانده باز عقل اندر شریعت
اگر بگشایدش در آخر کار
ورا از عشق راز آید پدیدار
ز قرآن گر برد ره عقل در کل
برون آید یقین از رنج و از ذل
ز قرآن گر برد ره سوی جانان
یکی بیند همه در کوی جانان
ز قرآن گر برد ره در عیانش
یکی باشد همه شرح و بیانش
ز قرآن ره برد گر سوی آن دوست
برون آید ز مغز ای دوست در پوست
ز قرآن گر برد ره در خدائی
ابا عشقش بود کل آشنائی
ز شرح عقل گفتستیم بسیار
مرا مقصود باشد دیدن یار
ز شرح عشق هر دم باز گویم
نه از یک نوع صد گون راز گویم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در کشف حجاب و وصول دوست
اگر خود پرده برگیردزرویش
تو خودبینی و او در گفت وگویش
اگر خود پرده بردارد ز رخسار
وجود خود به بینی بیشکی یار
اگر خود پرده برگیرد تمامت
مر این معنی ابا خاص است و عامت
همه دیدار جانانست در کل
که وی در پرده پنهانست در کل
چو او در پرده باشد خود که بینی
تو او را بین اگر صاحب یقینی
چو او در پرده باشد پس که باشد
بجز او در نظر شاها که باشد
همه دلها ز عشق او پر از خون
که تا کی آید او از پرده بیرون
همه دلها از این حسرت کبابست
کسی کاین یافت اندر بحر بابست
هر آنکو روی جانان دید امروز
یقین شد بیشکی در دید پیروز
سخن از مغز جان میگویم ای شیخ
همه ازجان جان میگویم ای شیخ
اگر این باز دانستی چومائی
من و تو چون یکیم اندر خدائی
جدائی نیست اما فرق اینست
که منصور این زمان مر شاه بین است
بکل شد شاه منصور اندرین راز
بمعنی پرده از رخسار شد باز
زوصلش آنچنان پیداست جانان
که اصل صورت او گشت پنهان
چو اصل صورت او از خدا بُد
هم اندر خود اناالحق گو خدا بُد
همان بودی که اول بود از یار
هم از آن بود شد کلّی پدیدار
هم از آن بود کلی گشت نابود
چو شد آن بود کلی گشت معبود
مرا معبود میبایست دیدم
به معنی حقیقی در رسیدم
مرا معبود میبایست در دید
بدیدم در درون از عین توحید
ز توحیدم چو معبودم عیان است
ز معبودم همه شرح و بیانست
حقیقت هر که چون من یار بیند
یکی اندر یکی اسرار بیند
یقین من کنون عین الیقین است
نمود عشق جانان این چنین است
درین توحید کل شیخانظر کن
همه ذرات خود زیر و زبر کن
ازین وعظی که گفتت ذات منصور
از آن مر فهم کن آیات منصور
درین آیاتها کز لامکانست
نظر میکن که شرح جان جانست
درین آیاتها اینجا خبر یاب
حقیقت جملگی اندر نظر یاب
درین آیاتها بنگر نهانی
ز هر آیاتها شرح و بیانی
فروخوان و بگو با مرد دیندار
که تاگردد چو ما او صاحب اسرار
نهان و آشکارا دیدهام من
نهان از بود کل بگزیدهام من
نهان بگزیدهام اینجا حقیقت
که پیدائی بُدم عین طبیعت
نهان بیشک خدا بود اندر اینجا
که در پیدا رخ او بنمود اینجا
نهان بیشک خدا بُد کس ندانست
نمود بود خود را او بدانست
نمودن بانمود اینجا حقیقت
بدین صورت نهان پیدا حقیقت
نه منصورست او ذاتست بنگر
اناالحق گوی ذراتست بنگر
کنون اینجا حقیقت شد تمامی
کنون پخته شد شیخا ز خامی
ز خامی پخته شو شیخا کنون تو
حقیقت پخته باش و رهنمون تو
ز خامی پختهٔ در کل اسرار
کنون شیخا یکی بینی ز اسرار
ز خامی پختهٔ و نور ذاتی
چه غم داری چو با منصور ذاتی
ز یکرنگی ترا مقصود باشد
ز یک ذاتی ترا معبود باشد
ز یکرنگی رسی در مسکن خویش
ببینی جملگی را بیشکی بیش
ز یکرنگی همه مردان رسیدند
بمنزلگاه و روی یار دیدند
ز یکرنگی زدند اینجایگه دم
نمود جان جان دیدند دمدم
ز یکرنگی رخ جانان خود را
شدند و گم شدند اندر احد را
ز یکرنگی در اینجاگاه جانند
درون بود کل ذات عیانند
ز یکرنگی در اینجا راز بین تو
همان یکرنگی خود بازبین تو
ز یکرنگی خود اندر نشانند
که تا باشد حقائق را ندانند
ز یکرنگی خود داری خبر تو
در آن یکرنگی خود کن نظر تو
ز یکرنگی خود آگاه شو باز
چو اوّل اندر اینجا شاه شو باز
ز یکرنگی بسی اسرار گویند
در این معنی حقیقت یار جویند
ز یکرنگی بسی اینجا زدم دم
ولی کی باز بیند بیشک آن دم
که در لاقربت الّا به بیند
پس آنگه حضرت والا به بیند
اگر یکرنگ خواهی شد درین راه
در آخر شاه خواهی بُد در این راه
اگر یکرنگ خواهی شد چو مردان
بجز لامنگر و اسرار لادان
اگر یکرنگ خواهی شد به لاتو
ز اول بایدت شد کل فنا تو
اگر یکرنگ خواهی شد چو منصور
مبین ظلمت حقیقت این همه نور
اگر یکرنگ خواهی شد تو در ذات
حقیقت محو گردان در یکی ذات
اگر یکرنگ گردی ذات بینی
که کل ذاتی و آنگه راز بینی
اگر یکرنگ گردی بیچه و چون
برت موئی نماید هفت گردون
اگر یکرنگ گردی ذات باشی
تو جان جملهٔ ذرات باشی
دو بینی تو هم اینجا نموده است
نمیدانی کت اینجاگه چه بوده است
دو بینی میکنی زان در بلائی
کجاهرگز رسی در روشنائی
دو بینی میکنی ز آن ماندهٔ باز
خدائی کردهٔ ز انجام و آغاز
دو بینی میکنی اندر بلایت
دمادم مینماید او لقایت
ز تو یک لحظه جانان نیست خالی
ولیکن این چنین افتاده خالی
ز تو یک لحظه جانان نیست فارغ
چه گویم چون نهٔ اینجای بالغ
ز تو یک لحظه جانان نیست بی دید
نمیبینی تو او در عین توحید
گناه آفتاب اینجایگه نیست
ولیکن کور را دیدار ره نیست
رهی بس ناخوش است و منزلی خوش
ولیکن راه بر کور است ناخوش
چو نفس کور اینجا ره نبیند
بمنزل کی رسد کو شه ببیند
چو نفس کور اینجا شد گرفتار
بمنزل کی ببیند او رخ یار
چونفس کور اینجا بازمانده است
یقین در حرص و اندر آزماندست
چو نفس کور را بینا کند شاه
بیابد او بمنزل چون کند راه
همه مقصود ما نفس است اینجا
کزین کوری شود اینجای بینا
همه مقصود ما نفس است غدار
که تا گردد زخواب جهل بیدار
همه مقصود ما نفس است بیشک
کزین عین دوئی بیند همه یک
همه مقصود ما اینست ای شیخ
که جان اینجای یک بین است ای شیخ
اگر شد نفس بینا اندرین سر
نمود باطن او را هست ظاهر
اگر شد نفس بینا سالک آید
پس آنگه هر دو وصل او گشاید
اگر شد نفس بینا در شریعت
بیابد بیشکی پیر حقیقت
اگر شد نفس بینا همچو عشاق
اباجان گردد او اینجایگه طاق
اگر شد نفس بینا در یکی است
بداند گر خداهم بیشکی است
اگر شد نفس بینا گشت واصل
شود مقصود او کلی بحاصل
اگر شد نفس بینا در لقایش
یکی بیند نمود جان بجایش
اگر شد نفس بینا ذات گردد
حقیقت ذات اوذرات گردد
حقیقت ره کند در منزل خویش
به بیند ذات بیشک واصل خویش
اگرچه او بمنزلگه رسیده است
همین جا کو جمال شاه دیده است
هنوز از سرّ کل او نیست آگه
عیانی صورتی دیده است نی شه
بوقتی سر کل باید چو من باز
که گردد محو در انجام و آغاز
بوقتی سرّ کل بیند درونش
که مر منصور آید رهنمونش
بوقتی سر کل بیند حقیقت
که خود را پاک آرد در شریعت
ز بهر صورت اینجا گفتگوی است
که صورت این چنین در جست و جویست
ز بهر صورت اینجا جمله درشور
بوند و میرود یک یک سوی نور
گرفتاری جان در صورت افتاد
مر این معنی ابا منصورت افتاد
چو منصور است شیخا اصل دیده
درین صورت ز جانان وصل دیده
بیان ما همه در صورت و جانست
همی آید دمادم راز پنهانست
نه چندان گفت خواهم تا بآخر
شود جانان ترا اینجای ظاهر
نچندان گفت خواهم من در اسرار
که تا گردد ترا جانان پدیدار
بگویم دمبدم تا رهبری تو
تو پردهٔ راه جانان بنگری تو
جمال او درین پرده حقیقت
که اینجا است گم کرده حقیقت
حقیقت شیخ بینا کن دل و جان
که جان و دل درین نفس است پنهان
مدان ذاتی که جز جان دید در دل
کجا بیجان و دل گردند واصل
اگر بیجان و دل واصل نگردی
ترا هرگز نباشد دید مردی
اگر بیجان و دل اینجا نباشی
یکی اندر یکی یکتا نباشی
تو خودبینی و او در گفت وگویش
اگر خود پرده بردارد ز رخسار
وجود خود به بینی بیشکی یار
اگر خود پرده برگیرد تمامت
مر این معنی ابا خاص است و عامت
همه دیدار جانانست در کل
که وی در پرده پنهانست در کل
چو او در پرده باشد خود که بینی
تو او را بین اگر صاحب یقینی
چو او در پرده باشد پس که باشد
بجز او در نظر شاها که باشد
همه دلها ز عشق او پر از خون
که تا کی آید او از پرده بیرون
همه دلها از این حسرت کبابست
کسی کاین یافت اندر بحر بابست
هر آنکو روی جانان دید امروز
یقین شد بیشکی در دید پیروز
سخن از مغز جان میگویم ای شیخ
همه ازجان جان میگویم ای شیخ
اگر این باز دانستی چومائی
من و تو چون یکیم اندر خدائی
جدائی نیست اما فرق اینست
که منصور این زمان مر شاه بین است
بکل شد شاه منصور اندرین راز
بمعنی پرده از رخسار شد باز
زوصلش آنچنان پیداست جانان
که اصل صورت او گشت پنهان
چو اصل صورت او از خدا بُد
هم اندر خود اناالحق گو خدا بُد
همان بودی که اول بود از یار
هم از آن بود شد کلّی پدیدار
هم از آن بود کلی گشت نابود
چو شد آن بود کلی گشت معبود
مرا معبود میبایست دیدم
به معنی حقیقی در رسیدم
مرا معبود میبایست در دید
بدیدم در درون از عین توحید
ز توحیدم چو معبودم عیان است
ز معبودم همه شرح و بیانست
حقیقت هر که چون من یار بیند
یکی اندر یکی اسرار بیند
یقین من کنون عین الیقین است
نمود عشق جانان این چنین است
درین توحید کل شیخانظر کن
همه ذرات خود زیر و زبر کن
ازین وعظی که گفتت ذات منصور
از آن مر فهم کن آیات منصور
درین آیاتها کز لامکانست
نظر میکن که شرح جان جانست
درین آیاتها اینجا خبر یاب
حقیقت جملگی اندر نظر یاب
درین آیاتها بنگر نهانی
ز هر آیاتها شرح و بیانی
فروخوان و بگو با مرد دیندار
که تاگردد چو ما او صاحب اسرار
نهان و آشکارا دیدهام من
نهان از بود کل بگزیدهام من
نهان بگزیدهام اینجا حقیقت
که پیدائی بُدم عین طبیعت
نهان بیشک خدا بود اندر اینجا
که در پیدا رخ او بنمود اینجا
نهان بیشک خدا بُد کس ندانست
نمود بود خود را او بدانست
نمودن بانمود اینجا حقیقت
بدین صورت نهان پیدا حقیقت
نه منصورست او ذاتست بنگر
اناالحق گوی ذراتست بنگر
کنون اینجا حقیقت شد تمامی
کنون پخته شد شیخا ز خامی
ز خامی پخته شو شیخا کنون تو
حقیقت پخته باش و رهنمون تو
ز خامی پختهٔ در کل اسرار
کنون شیخا یکی بینی ز اسرار
ز خامی پختهٔ و نور ذاتی
چه غم داری چو با منصور ذاتی
ز یکرنگی ترا مقصود باشد
ز یک ذاتی ترا معبود باشد
ز یکرنگی رسی در مسکن خویش
ببینی جملگی را بیشکی بیش
ز یکرنگی همه مردان رسیدند
بمنزلگاه و روی یار دیدند
ز یکرنگی زدند اینجایگه دم
نمود جان جان دیدند دمدم
ز یکرنگی رخ جانان خود را
شدند و گم شدند اندر احد را
ز یکرنگی در اینجاگاه جانند
درون بود کل ذات عیانند
ز یکرنگی در اینجا راز بین تو
همان یکرنگی خود بازبین تو
ز یکرنگی خود اندر نشانند
که تا باشد حقائق را ندانند
ز یکرنگی خود داری خبر تو
در آن یکرنگی خود کن نظر تو
ز یکرنگی خود آگاه شو باز
چو اوّل اندر اینجا شاه شو باز
ز یکرنگی بسی اسرار گویند
در این معنی حقیقت یار جویند
ز یکرنگی بسی اینجا زدم دم
ولی کی باز بیند بیشک آن دم
که در لاقربت الّا به بیند
پس آنگه حضرت والا به بیند
اگر یکرنگ خواهی شد درین راه
در آخر شاه خواهی بُد در این راه
اگر یکرنگ خواهی شد چو مردان
بجز لامنگر و اسرار لادان
اگر یکرنگ خواهی شد به لاتو
ز اول بایدت شد کل فنا تو
اگر یکرنگ خواهی شد چو منصور
مبین ظلمت حقیقت این همه نور
اگر یکرنگ خواهی شد تو در ذات
حقیقت محو گردان در یکی ذات
اگر یکرنگ گردی ذات بینی
که کل ذاتی و آنگه راز بینی
اگر یکرنگ گردی بیچه و چون
برت موئی نماید هفت گردون
اگر یکرنگ گردی ذات باشی
تو جان جملهٔ ذرات باشی
دو بینی تو هم اینجا نموده است
نمیدانی کت اینجاگه چه بوده است
دو بینی میکنی زان در بلائی
کجاهرگز رسی در روشنائی
دو بینی میکنی ز آن ماندهٔ باز
خدائی کردهٔ ز انجام و آغاز
دو بینی میکنی اندر بلایت
دمادم مینماید او لقایت
ز تو یک لحظه جانان نیست خالی
ولیکن این چنین افتاده خالی
ز تو یک لحظه جانان نیست فارغ
چه گویم چون نهٔ اینجای بالغ
ز تو یک لحظه جانان نیست بی دید
نمیبینی تو او در عین توحید
گناه آفتاب اینجایگه نیست
ولیکن کور را دیدار ره نیست
رهی بس ناخوش است و منزلی خوش
ولیکن راه بر کور است ناخوش
چو نفس کور اینجا ره نبیند
بمنزل کی رسد کو شه ببیند
چو نفس کور اینجا شد گرفتار
بمنزل کی ببیند او رخ یار
چونفس کور اینجا بازمانده است
یقین در حرص و اندر آزماندست
چو نفس کور را بینا کند شاه
بیابد او بمنزل چون کند راه
همه مقصود ما نفس است اینجا
کزین کوری شود اینجای بینا
همه مقصود ما نفس است غدار
که تا گردد زخواب جهل بیدار
همه مقصود ما نفس است بیشک
کزین عین دوئی بیند همه یک
همه مقصود ما اینست ای شیخ
که جان اینجای یک بین است ای شیخ
اگر شد نفس بینا اندرین سر
نمود باطن او را هست ظاهر
اگر شد نفس بینا سالک آید
پس آنگه هر دو وصل او گشاید
اگر شد نفس بینا در شریعت
بیابد بیشکی پیر حقیقت
اگر شد نفس بینا همچو عشاق
اباجان گردد او اینجایگه طاق
اگر شد نفس بینا در یکی است
بداند گر خداهم بیشکی است
اگر شد نفس بینا گشت واصل
شود مقصود او کلی بحاصل
اگر شد نفس بینا در لقایش
یکی بیند نمود جان بجایش
اگر شد نفس بینا ذات گردد
حقیقت ذات اوذرات گردد
حقیقت ره کند در منزل خویش
به بیند ذات بیشک واصل خویش
اگرچه او بمنزلگه رسیده است
همین جا کو جمال شاه دیده است
هنوز از سرّ کل او نیست آگه
عیانی صورتی دیده است نی شه
بوقتی سر کل باید چو من باز
که گردد محو در انجام و آغاز
بوقتی سرّ کل بیند درونش
که مر منصور آید رهنمونش
بوقتی سر کل بیند حقیقت
که خود را پاک آرد در شریعت
ز بهر صورت اینجا گفتگوی است
که صورت این چنین در جست و جویست
ز بهر صورت اینجا جمله درشور
بوند و میرود یک یک سوی نور
گرفتاری جان در صورت افتاد
مر این معنی ابا منصورت افتاد
چو منصور است شیخا اصل دیده
درین صورت ز جانان وصل دیده
بیان ما همه در صورت و جانست
همی آید دمادم راز پنهانست
نه چندان گفت خواهم تا بآخر
شود جانان ترا اینجای ظاهر
نچندان گفت خواهم من در اسرار
که تا گردد ترا جانان پدیدار
بگویم دمبدم تا رهبری تو
تو پردهٔ راه جانان بنگری تو
جمال او درین پرده حقیقت
که اینجا است گم کرده حقیقت
حقیقت شیخ بینا کن دل و جان
که جان و دل درین نفس است پنهان
مدان ذاتی که جز جان دید در دل
کجا بیجان و دل گردند واصل
اگر بیجان و دل واصل نگردی
ترا هرگز نباشد دید مردی
اگر بیجان و دل اینجا نباشی
یکی اندر یکی یکتا نباشی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شبلی را
جوابی داد او را آن زمان دوست
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
کجا دانی تو این راز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجاگنجد یقین توحید و تقلید
اگر ره بردهٔ شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
من از سرحقیقت شاه دینم
نه چون تو در گمان عین الیقینم
تو شبلی این زمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
کجا بینی یکی چون دردومستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
دگر از مصطفی بشنیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
ز احمد دیدهام سر معانی
بدان اسرار سرّ من رآنی
حقیقت لو کشف برخوان زحیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین این راز گفتم
اناالحق از رآنی بازگفتم
دگر از حیدر کرار این راز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از این هر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشتهام مات
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از این معنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
تو این معنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
برآید عاشقانه بر سر دار
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
چو من واصل شود این راز گوید
اناالحق با همه کس بازگوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درین راه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
تو ای شبلی حقیقت رازداری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در این راز
حقیقت پرده همچون من برانداز
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سرنهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شورو غوغاست
از آنجاکامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تابدانجا
یکیام در یکی برجمله پیدا
منم امامنی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
ز یک اصلم توهم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی ورازگوئی
اناالحق همچو من کل بازگوئی
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بردار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم این جمله میدانی که من اوست
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
چو اصلم این چنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
اگر کردم در اینجا کر خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
اناالحق گوید اینجا گاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سیّد گفت آن را من رآنی
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
از آن حالت که آن از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او راذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
علی را لو کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
از آن شه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان منشدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
دراندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی داراست
ابا ما یار ما در پای دار است
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سردار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
نمودار است اینجا سرّ مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
در اینجا بازماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن ازپنج و از چار
برون خواهم شدن تادر درونم
شو هر ذرهٔ را رهنمونم
حققت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
حقیقت هرچه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر این راز واصل
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ای شاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آن دم
دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جانجان بود
چو جان جان زجان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
مرا وصلت دراینجا گاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکی را بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
برخورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجا گه نهادم
درون او دل آگه نهادم
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم از وی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که ازلا شد دلم بینا در اینجا
همه در لاست پیدا تا بدانی
تولا شو تا عیان الّا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهان شو
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر
صفات لابهم بنگر سراسر
اگر تو لا شوی الّا بیابی
قدم در لازنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خودبین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
وصال یارنی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ای دوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چون من
که مغز جان جان یابی تو روشن
هر آنکو اندرین عالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی زسربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدیداست
اگر جان وسرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان و تن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آن دم ناپدید است
اگر آن دم شود از تو پدیدار
دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
دلی آگه بباید راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کردهاند راه حقیقت
در اینجا وصل کل دیدند با یار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقن یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
هم اوداند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه درخویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نموداست
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم این خلق زمانه
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سروقد هر شور وغوغا
ز خود بنمودهام تا درجهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانان را به هرکس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
بجز من کس نداند شیوهٔ دوست
که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
بجز من کس نگوید سر این راز
که دیدستم یقین انجام وآغاز
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
هر آنکو اندر این عالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
ز ذات اروصل یابی در اناالحق
شوی و بازگوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا این هر دو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن این معانی را ز رهبر
بجز احمد مدان مر رهنما را
توهم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجودخویشتن از وصل دریافت
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
کجا دانی تو این راز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجاگنجد یقین توحید و تقلید
اگر ره بردهٔ شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
من از سرحقیقت شاه دینم
نه چون تو در گمان عین الیقینم
تو شبلی این زمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
کجا بینی یکی چون دردومستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
دگر از مصطفی بشنیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
ز احمد دیدهام سر معانی
بدان اسرار سرّ من رآنی
حقیقت لو کشف برخوان زحیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین این راز گفتم
اناالحق از رآنی بازگفتم
دگر از حیدر کرار این راز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از این هر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشتهام مات
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از این معنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
تو این معنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
برآید عاشقانه بر سر دار
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
چو من واصل شود این راز گوید
اناالحق با همه کس بازگوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درین راه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
تو ای شبلی حقیقت رازداری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در این راز
حقیقت پرده همچون من برانداز
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سرنهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شورو غوغاست
از آنجاکامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تابدانجا
یکیام در یکی برجمله پیدا
منم امامنی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
ز یک اصلم توهم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی ورازگوئی
اناالحق همچو من کل بازگوئی
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بردار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم این جمله میدانی که من اوست
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
چو اصلم این چنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
اگر کردم در اینجا کر خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
اناالحق گوید اینجا گاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سیّد گفت آن را من رآنی
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
از آن حالت که آن از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او راذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
علی را لو کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
از آن شه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان منشدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
دراندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی داراست
ابا ما یار ما در پای دار است
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سردار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
نمودار است اینجا سرّ مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
در اینجا بازماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن ازپنج و از چار
برون خواهم شدن تادر درونم
شو هر ذرهٔ را رهنمونم
حققت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
حقیقت هرچه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر این راز واصل
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ای شاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آن دم
دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جانجان بود
چو جان جان زجان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
مرا وصلت دراینجا گاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکی را بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
برخورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجا گه نهادم
درون او دل آگه نهادم
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم از وی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که ازلا شد دلم بینا در اینجا
همه در لاست پیدا تا بدانی
تولا شو تا عیان الّا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهان شو
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر
صفات لابهم بنگر سراسر
اگر تو لا شوی الّا بیابی
قدم در لازنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خودبین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
وصال یارنی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ای دوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چون من
که مغز جان جان یابی تو روشن
هر آنکو اندرین عالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی زسربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدیداست
اگر جان وسرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان و تن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آن دم ناپدید است
اگر آن دم شود از تو پدیدار
دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
دلی آگه بباید راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کردهاند راه حقیقت
در اینجا وصل کل دیدند با یار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقن یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
هم اوداند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه درخویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نموداست
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم این خلق زمانه
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سروقد هر شور وغوغا
ز خود بنمودهام تا درجهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانان را به هرکس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
بجز من کس نداند شیوهٔ دوست
که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
بجز من کس نگوید سر این راز
که دیدستم یقین انجام وآغاز
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
هر آنکو اندر این عالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
ز ذات اروصل یابی در اناالحق
شوی و بازگوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا این هر دو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن این معانی را ز رهبر
بجز احمد مدان مر رهنما را
توهم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجودخویشتن از وصل دریافت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن شیخ کبیر مر شیخ جنید (قس) را
جوابش داد شیخ جمله عشاق
که همچون او نه بینی گرد آفاق
وجود او کجا در دهر باشد
که مثل ذات او دیگر نباشد
چو این دیگر نیاید در جهان باز
که این نامی است در عالم سرافراز
من او رادانم اینجا کس نداند
نمود اوبجز من کس نداند
من اورا دانم اینجا سرّ بیچون
که بنموده است رخ در بیچه و چون
کمال وصل دارد در دل و جان
حقیقت جان او بوده است جانان
نمود بود خود را مینماید
در عشاق اینجا میگشاید
در عشاق او خواهد گشودن
وصال عشق او خواهد نمودن
بگفت وهم بگوید او بسی راز
درآخر او بود در عشق سرباز
ورا اینجا جمال دوست پیدا
چنان کاینجا جلال اوست پیدا
حقیقت آمده است او بر سردار
که مستان را کند از خواب بیدار
جنید راهبر می پیر را هم
معایینه یقین دیدار شاهم
نهانی در همه آفاق مشهور
منم امروز و ذاتم سر منصور
سفرها کردهام با او بسی من
ازو اسرار دیدم جمله روشن
بسی اسرار ازو دیدستم اینجا
وصال او خریدستم من اینجا
من از وی دیدهام کل پایداری
که او بوده است اینجا پایداری
اگر من قصهها گویم ازو باز
سخن بسیار باشد ای سرافراز
حقیقت دان تو مر منصور واصل
در او مقصودها کلی بحاصل
همه مقصود خود دیده است اینجا
یقین معبود خود دیده است اینجا
همه مقصود او بود اینکه امروز
کند مر یادگاری این دل افروز
درین گفتار میبینم کنونش
خدا دانم خدا را رهنمونش
خدا دانم خدائی صورت او را
یقین اویست میبین صورت او را
جنیدا این زمان تو پیر راهی
بمعنی برتر از مائی و ماهی
منت گفتم رموزی تا بدانی
کنون تو صاحب شرع و بیانی
اگر خواهی قصاص شرع ران تو
که میخواهی چنین شاه جهان تو
مرا از پیش گفت او راز خود باز
مرا بنمود او انجام وآغاز
ریاضت یافته این شرع دیده
حقیقت اصل نیز و فرع دیده
وصول شرع دیده در نهانی
ولی میخواهد او صاحبقرانی
چه شبها اندرین بحر شریعت
بکرده نوش این رمز حقیقت
بچشم خویش دیدم سوی دریا
که یک شب در یقین این شاه بینا
بهندستان من و او یار بودیم
من و او صاحب اسرار بودیم
که همچون او نه بینی گرد آفاق
وجود او کجا در دهر باشد
که مثل ذات او دیگر نباشد
چو این دیگر نیاید در جهان باز
که این نامی است در عالم سرافراز
من او رادانم اینجا کس نداند
نمود اوبجز من کس نداند
من اورا دانم اینجا سرّ بیچون
که بنموده است رخ در بیچه و چون
کمال وصل دارد در دل و جان
حقیقت جان او بوده است جانان
نمود بود خود را مینماید
در عشاق اینجا میگشاید
در عشاق او خواهد گشودن
وصال عشق او خواهد نمودن
بگفت وهم بگوید او بسی راز
درآخر او بود در عشق سرباز
ورا اینجا جمال دوست پیدا
چنان کاینجا جلال اوست پیدا
حقیقت آمده است او بر سردار
که مستان را کند از خواب بیدار
جنید راهبر می پیر را هم
معایینه یقین دیدار شاهم
نهانی در همه آفاق مشهور
منم امروز و ذاتم سر منصور
سفرها کردهام با او بسی من
ازو اسرار دیدم جمله روشن
بسی اسرار ازو دیدستم اینجا
وصال او خریدستم من اینجا
من از وی دیدهام کل پایداری
که او بوده است اینجا پایداری
اگر من قصهها گویم ازو باز
سخن بسیار باشد ای سرافراز
حقیقت دان تو مر منصور واصل
در او مقصودها کلی بحاصل
همه مقصود خود دیده است اینجا
یقین معبود خود دیده است اینجا
همه مقصود او بود اینکه امروز
کند مر یادگاری این دل افروز
درین گفتار میبینم کنونش
خدا دانم خدا را رهنمونش
خدا دانم خدائی صورت او را
یقین اویست میبین صورت او را
جنیدا این زمان تو پیر راهی
بمعنی برتر از مائی و ماهی
منت گفتم رموزی تا بدانی
کنون تو صاحب شرع و بیانی
اگر خواهی قصاص شرع ران تو
که میخواهی چنین شاه جهان تو
مرا از پیش گفت او راز خود باز
مرا بنمود او انجام وآغاز
ریاضت یافته این شرع دیده
حقیقت اصل نیز و فرع دیده
وصول شرع دیده در نهانی
ولی میخواهد او صاحبقرانی
چه شبها اندرین بحر شریعت
بکرده نوش این رمز حقیقت
بچشم خویش دیدم سوی دریا
که یک شب در یقین این شاه بینا
بهندستان من و او یار بودیم
من و او صاحب اسرار بودیم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
راز گفتن شیخ کبیر با شیخ جنید(قس) از هواداری منصور
چو شیخ این راز بشنید از خداباز
جُنید پیر را گفت ای سرافراز
چنین افتاد اینجا آنچه بینی
شنیدی جمله و صاحب یقینی
عجب حالیست در عین زمانه
که این شهباز آمد نشانه
نه آن مرغست این کز دانه گردد
همی خواهد که دامش در نوردد
ندیدم مثل این و کس نه بیند
بجز عین زمانه گر نه بیند
وصالش اندر اینجا دست دادست
از آن در کشتن اینجاگاه شاد است
وصالش از تجلی جلالست
فراقش در میانه دید وصالست
چنان مستغرق اسرار آمد
که بیخود جملگی بردار آمد
سراپایش همه دیداردارد
چنین شرح و بیان گفتار دارد
تودیدی هر صفاتی عین گفتار
که میگوید حقیقت او ز دلدار
همه گفتار او از جان جانست
در این سرش حیات جاودانست
همه گفتار او از دید دید است
ابا جانان درین گفت و شنید است
همه گفتار او از بهر مرگ است
که این شاه جهان خود کرده ترکست
همه گفتار او در کشتن آمد
از آنش در جهان برگشتن آمد
نه صورت لیک جان جان جانست
حقیقت ذات او کل جاودانست
ز عهد آدم ای شیخا تودیدی
چنین شخصی بگو از که شنیدی
چنین شخصی کجا آوازه دارد
که جان عاشقان او تازه دارد
حقیقت فتنهٔ روی زمین است
که از عشاق این کس پیش بین است
ندیدم فتنهٔ چون او بعالم
که میگوید یقین این سردمادم
دمادم راز میگوید عیان باز
که خواهم کشتن اندر عین سرباز
تو چوندیدی مر او را باز گو تو
به پیش من حققت راز گو تو
جُنید پیر را گفت ای سرافراز
چنین افتاد اینجا آنچه بینی
شنیدی جمله و صاحب یقینی
عجب حالیست در عین زمانه
که این شهباز آمد نشانه
نه آن مرغست این کز دانه گردد
همی خواهد که دامش در نوردد
ندیدم مثل این و کس نه بیند
بجز عین زمانه گر نه بیند
وصالش اندر اینجا دست دادست
از آن در کشتن اینجاگاه شاد است
وصالش از تجلی جلالست
فراقش در میانه دید وصالست
چنان مستغرق اسرار آمد
که بیخود جملگی بردار آمد
سراپایش همه دیداردارد
چنین شرح و بیان گفتار دارد
تودیدی هر صفاتی عین گفتار
که میگوید حقیقت او ز دلدار
همه گفتار او از جان جانست
در این سرش حیات جاودانست
همه گفتار او از دید دید است
ابا جانان درین گفت و شنید است
همه گفتار او از بهر مرگ است
که این شاه جهان خود کرده ترکست
همه گفتار او در کشتن آمد
از آنش در جهان برگشتن آمد
نه صورت لیک جان جان جانست
حقیقت ذات او کل جاودانست
ز عهد آدم ای شیخا تودیدی
چنین شخصی بگو از که شنیدی
چنین شخصی کجا آوازه دارد
که جان عاشقان او تازه دارد
حقیقت فتنهٔ روی زمین است
که از عشاق این کس پیش بین است
ندیدم فتنهٔ چون او بعالم
که میگوید یقین این سردمادم
دمادم راز میگوید عیان باز
که خواهم کشتن اندر عین سرباز
تو چوندیدی مر او را باز گو تو
به پیش من حققت راز گو تو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن با دل در رموز معانی فرماید
الا ای دل چو جوهر باز دیدی
چرا در آینه تو ناپدیدی
الا ای دل کجا آخر فتادی
گریزان از برم مانند بادی
الا ای دل نمیدانم کجائی
که این دم اوفتاده در فنائی
الا ای دل نمیدانم که چونی
نهانی در درون و در برونی
الا ای دل نمیدانم ز دیدت
ولی ماندم دراین گفت و شنیدت
الا ای دل کجائی مرحبا هان
دمی بنمای خود را در لقا هان
الا ای دل تو جانی در حقیقت
که بسپردی در او راه شریعت
دلا جانی کنون در هر دو عالم
ز تو پیدا شده سرّ دمادم
توئی آن جوهری کز ذات بیچون
در اینجا آمدی تو غرقه در خون
میان خاک و خون شادان نشستی
در از عالم بروی خویش بستی
میان خون بماندی خاک بر سر
عجب افتادی این دم زار بنگر
میان خون نشستی زار و مجروح
بدیدی عاقبت هم قوت ازروح
میان خاک خون خوردی بهرحال
که نامم باز دیدی عین احوال
چرا در پردهای گم کردهٔ راه
مگر حیران شدی در دیدن شاه
چرا در پردهٔ خود باز مانده
میان چار طبعِ آز مانده
چرا در پردهٔ بردار آواز
که تا آئی ز یکتائی به پرواز
چرا در پردهٔ بخرام بیرون
بسوزان پرده را با هفت گردون
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
به پرّواز جهان قدس شو زود
عیان کن بی صفت دیدار معبود
رها کن صورت و معنی نظر کن
دل خود ای دل از جانان خبر کن
در اینجا چون دمادم راه داری
نظر دائم به عین شاه داری
در اینجا دیدهٔ دیدار جانان
دمادم میکنی تکرار جانان
در اینجا دیدهٔ سرّ الهی
ببین دیدارتو در ماه و ماهی
در اینجا کردهٔ احوال معلوم
تو دادی در حقیقت داد مفهوم
در اینجا باز دیدستی عیانی
تو میبینی بخود راز نهانی
جهان جان تودیدی، دل نمودن
چواندر عاقبت آن در گشودن
جهان جان و دل هر دو یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
بسی خون خورد اندر پرده سازی
نبود این پرده اینجاگه بازی
بسی خون خورد اینجا دل نهانی
که تادیدار دید از عین فانی
بسی خون خورد دل درکار راهش
که تادر عشق میدارد نگاهش
بسی خون خورد و از خون گشت پیدا
ولیکن هم عیان گردد هم اینجا
بسی خون بایدت خوردن در این راه
که تا بینی در آنجاروی دلخواه
بسی خون بایدت خوردن بناکام
که تادر عاقبت بینی سرانجام
بسی خون بایدت خوردن بدنیا
که تا یابی همی آخر تو عقبا
ترا این چنبر گردون فروبست
چرا در کردن چنبر کنی دست
اگرگردون نبودی نامساعد
نگشتی خاک چندین سیم ساعد
تو میخواهی کز این چنبر ببازی
برون تازی تو همچون مرد غازی
همی خواهی کز این چنبر جهی تو
قدم بیرون این چنبر نهی تو
قدم زین چنبر آن ساعت توانی
که جان بر چنبر خلقت رسانی
از این چنبر بسی جانها ربودند
همه در بهر او گفت وشنودند
از این چنبر بسی جانها ببردند
در این چنبر بزرگان جمله خوردند
در این چنبر عجایب رازها هست
ز یکی در یکی آوازها هست
در این چنبر که خورشید است گردان
نمیبینی تو یک مو راز پنهان
در این چنبر نمیبینی که هرماه
شود بگداخته ماهی زناگاه
در این چنبر نمود عرش و کرسی است
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسیست
در این چنبر عیان گر باز بینی
در او انجام و هم آغاز بینی
در این چنبر نمودی صورت خویش
نمود عقل و عشق و کفر باکیش
در این چنبر نمودار بهشتست
که در او طینت آدم سرشتست
در این چنبر عیان راز باشد
کسی کو را دو چشمش باز باشد
در این چنبر ببیند خویش گردان
یقین خود را از او تو پیش گردان
در این چنبر چرا دل تنگ گشتی
درون مزرعه تخمی نکشتی
نشیب چنبرت یک مرغزار است
که دلها اندر آن چون مرغ زار است
در این چنبر که داری مزرعه زار
نمیدانی تو مر اسرار آن یار
در این چنبر چه بندی خویش را باز
برون جه تا که گردی محرم راز
بسی ره کرده زان سر بدین سر
اگر باور نمیداری تو بنگر
بسی ره کرده و خود بدیدی
که تا بر خون دل آنجا رسیدی
بسی ره کردهٔ در پرده نور
که اینجا آمدستی از ره دور
بسی ره کرده و دیدی تو خود باز
ولی نادیدهٔ انجام و آغاز
هزاران پرده در پرده گذشتی
که تا از سرّ کل آگاه گشتی
هزاران پرده در پرده بریدی
میان خون در اینجا آرمیدی
هزاران پرده اینجا رفتهٔ تو
چو میگویم مگر خوش خفتهٔ تو
بصد انواع گشتی درحقیقت
سپردی بی صور ره بر حقیقت
بصد انواع بیرون آمدی تو
که تادر عاقبت دلخون شدی تو
هزاران دور پیچاپیچ داری
که تا این دم نمودی هیچ داری
بهر صورت که میآئی تو بیرون
یکی هستی عجایب طرفه معجون
در این حقّه که پر از جوهر آید
در او دیدار ماه و اختر آید
جهان زین حقه بیشک پایدار است
که در این حقّه جوهر بیشمار است
در این حقه نگون افتادهٔ تو
عجایب بی غمی دل سادهٔ تو
توئی آن نطفهٔ افتاده اینجا
که خواهی ماند بس دل ساده اینجا
توئی در حقّهٔ صورت گرفتار
چو موری لنگ افتادی چنین زار
چو معجونی تو اندر حقّه باشی
نکو بنگر که خود زینسان قماشی
رهت دورست و خفته بختت آمد
تنت عریان ودل بی رختت آمد
نمیدانی که در اوّل چه بودی
که این لحظه تو در گفت و شنودی
ندانی کاین زمان اندر کجائی
فتاده در دهان اژدهائی
در این چاه بلا ماندی چون بیژن
نهادی بر دلت بار زر و زن
در این چاه بلا ماندی چو یوسف
نکردی یک دمی اینجا تأسّف
توئی یوسف درون چه فتاده
عجایب همچو خاک ره فتاده
ترا یوسف درون چاه ماندست
دلت در خون و خاک راه ماندست
ترا یوسف شده درچاه تاریک
نمیدانی تو این اسرار باریک
دریغا یوسفت اندر چاه افتاد
نمیدیدی که از ناگاه افتاد
توئی یوسف درون چه فتادی
دل اندر حکم کلّی زان نهادی
ولی چون یوسف از این چه برآید
نمودش جسم و جان ودل رباید
جمال یوسف ناگاه ازچاه
برآید یابد او بس رفعت و جاه
نشیند وآنچه کردی باز بینی
نظر کن روی او تا راز بینی
چو ازچاهت برآید یوسف جان
نماید راز در این جای پنهان
ز عشقت بیقرار آید دل و تن
شود اسرار کلّی جمله روشن
چرا در آینه تو ناپدیدی
الا ای دل کجا آخر فتادی
گریزان از برم مانند بادی
الا ای دل نمیدانم کجائی
که این دم اوفتاده در فنائی
الا ای دل نمیدانم که چونی
نهانی در درون و در برونی
الا ای دل نمیدانم ز دیدت
ولی ماندم دراین گفت و شنیدت
الا ای دل کجائی مرحبا هان
دمی بنمای خود را در لقا هان
الا ای دل تو جانی در حقیقت
که بسپردی در او راه شریعت
دلا جانی کنون در هر دو عالم
ز تو پیدا شده سرّ دمادم
توئی آن جوهری کز ذات بیچون
در اینجا آمدی تو غرقه در خون
میان خاک و خون شادان نشستی
در از عالم بروی خویش بستی
میان خون بماندی خاک بر سر
عجب افتادی این دم زار بنگر
میان خون نشستی زار و مجروح
بدیدی عاقبت هم قوت ازروح
میان خاک خون خوردی بهرحال
که نامم باز دیدی عین احوال
چرا در پردهای گم کردهٔ راه
مگر حیران شدی در دیدن شاه
چرا در پردهٔ خود باز مانده
میان چار طبعِ آز مانده
چرا در پردهٔ بردار آواز
که تا آئی ز یکتائی به پرواز
چرا در پردهٔ بخرام بیرون
بسوزان پرده را با هفت گردون
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
به پرّواز جهان قدس شو زود
عیان کن بی صفت دیدار معبود
رها کن صورت و معنی نظر کن
دل خود ای دل از جانان خبر کن
در اینجا چون دمادم راه داری
نظر دائم به عین شاه داری
در اینجا دیدهٔ دیدار جانان
دمادم میکنی تکرار جانان
در اینجا دیدهٔ سرّ الهی
ببین دیدارتو در ماه و ماهی
در اینجا کردهٔ احوال معلوم
تو دادی در حقیقت داد مفهوم
در اینجا باز دیدستی عیانی
تو میبینی بخود راز نهانی
جهان جان تودیدی، دل نمودن
چواندر عاقبت آن در گشودن
جهان جان و دل هر دو یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
بسی خون خورد اندر پرده سازی
نبود این پرده اینجاگه بازی
بسی خون خورد اینجا دل نهانی
که تادیدار دید از عین فانی
بسی خون خورد دل درکار راهش
که تادر عشق میدارد نگاهش
بسی خون خورد و از خون گشت پیدا
ولیکن هم عیان گردد هم اینجا
بسی خون بایدت خوردن در این راه
که تا بینی در آنجاروی دلخواه
بسی خون بایدت خوردن بناکام
که تادر عاقبت بینی سرانجام
بسی خون بایدت خوردن بدنیا
که تا یابی همی آخر تو عقبا
ترا این چنبر گردون فروبست
چرا در کردن چنبر کنی دست
اگرگردون نبودی نامساعد
نگشتی خاک چندین سیم ساعد
تو میخواهی کز این چنبر ببازی
برون تازی تو همچون مرد غازی
همی خواهی کز این چنبر جهی تو
قدم بیرون این چنبر نهی تو
قدم زین چنبر آن ساعت توانی
که جان بر چنبر خلقت رسانی
از این چنبر بسی جانها ربودند
همه در بهر او گفت وشنودند
از این چنبر بسی جانها ببردند
در این چنبر بزرگان جمله خوردند
در این چنبر عجایب رازها هست
ز یکی در یکی آوازها هست
در این چنبر که خورشید است گردان
نمیبینی تو یک مو راز پنهان
در این چنبر نمیبینی که هرماه
شود بگداخته ماهی زناگاه
در این چنبر نمود عرش و کرسی است
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسیست
در این چنبر عیان گر باز بینی
در او انجام و هم آغاز بینی
در این چنبر نمودی صورت خویش
نمود عقل و عشق و کفر باکیش
در این چنبر نمودار بهشتست
که در او طینت آدم سرشتست
در این چنبر عیان راز باشد
کسی کو را دو چشمش باز باشد
در این چنبر ببیند خویش گردان
یقین خود را از او تو پیش گردان
در این چنبر چرا دل تنگ گشتی
درون مزرعه تخمی نکشتی
نشیب چنبرت یک مرغزار است
که دلها اندر آن چون مرغ زار است
در این چنبر که داری مزرعه زار
نمیدانی تو مر اسرار آن یار
در این چنبر چه بندی خویش را باز
برون جه تا که گردی محرم راز
بسی ره کرده زان سر بدین سر
اگر باور نمیداری تو بنگر
بسی ره کرده و خود بدیدی
که تا بر خون دل آنجا رسیدی
بسی ره کردهٔ در پرده نور
که اینجا آمدستی از ره دور
بسی ره کرده و دیدی تو خود باز
ولی نادیدهٔ انجام و آغاز
هزاران پرده در پرده گذشتی
که تا از سرّ کل آگاه گشتی
هزاران پرده در پرده بریدی
میان خون در اینجا آرمیدی
هزاران پرده اینجا رفتهٔ تو
چو میگویم مگر خوش خفتهٔ تو
بصد انواع گشتی درحقیقت
سپردی بی صور ره بر حقیقت
بصد انواع بیرون آمدی تو
که تادر عاقبت دلخون شدی تو
هزاران دور پیچاپیچ داری
که تا این دم نمودی هیچ داری
بهر صورت که میآئی تو بیرون
یکی هستی عجایب طرفه معجون
در این حقّه که پر از جوهر آید
در او دیدار ماه و اختر آید
جهان زین حقه بیشک پایدار است
که در این حقّه جوهر بیشمار است
در این حقه نگون افتادهٔ تو
عجایب بی غمی دل سادهٔ تو
توئی آن نطفهٔ افتاده اینجا
که خواهی ماند بس دل ساده اینجا
توئی در حقّهٔ صورت گرفتار
چو موری لنگ افتادی چنین زار
چو معجونی تو اندر حقّه باشی
نکو بنگر که خود زینسان قماشی
رهت دورست و خفته بختت آمد
تنت عریان ودل بی رختت آمد
نمیدانی که در اوّل چه بودی
که این لحظه تو در گفت و شنودی
ندانی کاین زمان اندر کجائی
فتاده در دهان اژدهائی
در این چاه بلا ماندی چون بیژن
نهادی بر دلت بار زر و زن
در این چاه بلا ماندی چو یوسف
نکردی یک دمی اینجا تأسّف
توئی یوسف درون چه فتاده
عجایب همچو خاک ره فتاده
ترا یوسف درون چاه ماندست
دلت در خون و خاک راه ماندست
ترا یوسف شده درچاه تاریک
نمیدانی تو این اسرار باریک
دریغا یوسفت اندر چاه افتاد
نمیدیدی که از ناگاه افتاد
توئی یوسف درون چه فتادی
دل اندر حکم کلّی زان نهادی
ولی چون یوسف از این چه برآید
نمودش جسم و جان ودل رباید
جمال یوسف ناگاه ازچاه
برآید یابد او بس رفعت و جاه
نشیند وآنچه کردی باز بینی
نظر کن روی او تا راز بینی
چو ازچاهت برآید یوسف جان
نماید راز در این جای پنهان
ز عشقت بیقرار آید دل و تن
شود اسرار کلّی جمله روشن
عطار نیشابوری : دفتر اول
در عیان پسر و اسرار منصور و اجازت از پدرخواستن فرماید
چو منصور این حقیقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در مباح شدن حوّا بر آدم و عقد و نکاح بستن ایشان بصد بار صلواة فرماید
خطاب آمد که آدم چندگوئی
درون بنموده رویم چند جوئی
بگو تا چند گوئی در بهشتم
که من تخم شما اینجا بِکِشتم
ز حدّ بگذشت اکنون گفت اینجا
زمانی گوش کن بشنفت اینجا
منم آدم در اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
منم آدم جمال من تو دریاب
درون خانه شادانم تو دریاب
کنون دلدار اینجا گشت حاصل
بدیدار نبی اینجای واصل
کنون دلدارت اینجا آفریده
در این جنّت برایت آفریده
جمال ما است از راز نهانی
که پیدا کردهام عین عیانی
جمال ماست خوش بنگر تو ما را
که من پیدا بکردستم نکو را
از آن تست آدم شاد دل باش
در این سر بی حجاب آب و گل باش
از آن تست آدم باز بین راز
توئی تست در انجام و آغاز
از آن تست او و تو از اوئی
چو او خوب و دلارا و نکوئی
از آن تست او داد تو بودست
که اینجا گه ز وصفم رو نمودست
از آن تست او در عین تحقیق
بهشت رایگان دادیم و توفیق
تو از وی بازدان دلدار با ما
که از تو آمدست اعیان در اینجا
درون خانه و بنگر تو این دم
خوش افتادست حوّا نیز آدم
ولی اینجاترا عقدیست پنهان
که بندم من در اینجا من باعیان
به ده صلوات ای آدم بصد بار
بروی مصطفی آن فخر ابرار
به ده صلوات حوّا شد قبولت
که از صلوات بینی تو اصولت
به ده صلوات و عین جاودان شو
بصورت برتر از کون و مکان شو
به ده صلوات ای آدم در این دم
بروح مصطفی کو هست خاتم
به ده صلوات را از بهر کابین
که حوّا یافت این اسرار و تمکین
درون بنموده رویم چند جوئی
بگو تا چند گوئی در بهشتم
که من تخم شما اینجا بِکِشتم
ز حدّ بگذشت اکنون گفت اینجا
زمانی گوش کن بشنفت اینجا
منم آدم در اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
منم آدم جمال من تو دریاب
درون خانه شادانم تو دریاب
کنون دلدار اینجا گشت حاصل
بدیدار نبی اینجای واصل
کنون دلدارت اینجا آفریده
در این جنّت برایت آفریده
جمال ما است از راز نهانی
که پیدا کردهام عین عیانی
جمال ماست خوش بنگر تو ما را
که من پیدا بکردستم نکو را
از آن تست آدم شاد دل باش
در این سر بی حجاب آب و گل باش
از آن تست آدم باز بین راز
توئی تست در انجام و آغاز
از آن تست او و تو از اوئی
چو او خوب و دلارا و نکوئی
از آن تست او داد تو بودست
که اینجا گه ز وصفم رو نمودست
از آن تست او در عین تحقیق
بهشت رایگان دادیم و توفیق
تو از وی بازدان دلدار با ما
که از تو آمدست اعیان در اینجا
درون خانه و بنگر تو این دم
خوش افتادست حوّا نیز آدم
ولی اینجاترا عقدیست پنهان
که بندم من در اینجا من باعیان
به ده صلوات ای آدم بصد بار
بروی مصطفی آن فخر ابرار
به ده صلوات حوّا شد قبولت
که از صلوات بینی تو اصولت
به ده صلوات و عین جاودان شو
بصورت برتر از کون و مکان شو
به ده صلوات ای آدم در این دم
بروح مصطفی کو هست خاتم
به ده صلوات را از بهر کابین
که حوّا یافت این اسرار و تمکین
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
چنین گفتست عبّادی یکی روز
که از طاعت شدم اینجای فیروز
ز طاعت یافتم اسرار جمله
ز طاعت یافتم انوار جمله
ز طاعت روی جانانش بدیدم
ز طاعت من بکام دل رسیدم
ز طاعت یافتم جنّات اینجا
شدم در ذات کل یکباره اینجا
ز طاعت من شدم واصل حقیقت
که بسپردم عیان سرّ شریعت
ز طاعت هر که خواهد دولت یار
کند طاعت زدید دوست بسیار
هر آنکو جان جانان شد بتحقیق
کند طاعت که حق یابد ز توفیق
ز طاعت مرد ره واصل شود زود
مراورا جان جانحاصل شود زود
ز طاعت ذات کل آمد پدیدار
اگر مرد رهی طاعت پدیدآر
ز طاعت یافت مر منصور حلّاج
بفرق خویش از ذات عیان تاج
ز طاعت یافتم رحمان مطلق
در آخر گشت واصل از اناالحق
چنان شد او ز نور طاعت اینجا
که بیرون و درونش شد مصفّا
چنان شد ذات قدس نور بیچون
که یک روزن بُدش در پیش گردون
ز نور طاعت اینجاگه عیان دید
وجود خویش اینجا بی نشان دید
ز نور طاعت اینجا یافت دلدار
مقام خویش کرد او بر سر دار
چنان بد عاشق طاعت در اوّل
که جسمش کرد با جانان مبدّل
چنان بد عاشق طاعت در اسرار
که روز و شب بُد اندر خدمت یار
کمر بسته بدور جان گذشته
رهِ شیطان بیکره در نوشته
شده خالی ز وسواس شیاطین
گذشته ازوجود خود بتمکین
رسیده سوی ذات و جان شده او
چو جانان در همه پنهان شده او
ز وصل اینجایگه او اصل دریافت
نه همچون دیگران او فصل دریافت
بیک ره بود خود آزاد کرد او
همه ذرّات خود آباد کرد او
نهانی اندر اینجا او عیان کرد
وجودخویشتن را او بیان کرد
چنان عاشق بد اینجاگاه در ذات
که واصل گشت اندر عین ذرّات
چنان واصل بد او در عین جانان
که بُد پیدا ز پیدائیش پنهان
ز دیدار او دمی اینجا نگردید
یقین ذات بیچون جمله خود دید
چو حق میدید حق اینجا یقین بود
درونش اوّلین و آخرین بود
ز سلک معنوی شد پاک تن او
یکی میدید حق بیخویشتن او
یکی را یافت در سرّ معانی
نشان ذات او در بی نشانی
بگاه معنوی اسرار گفتن
نیارد این بیان هرگز شنفتن
بیان او بسی تقریر دارد
کلام او بسی تفسیر دارد
نه هرکس راز او اینجا بداند
کلام اونه هرکس باز خواند
کسی باید که همچون او شود حق
زند آنگاه در پاکی اناالحق
تو چون آلودهٔ اینجایگه خوار
کجا دانی که چونست سرّ این کار
اگر آلودهٔ، پالوده دل شو
چو او اینجایگه بی آب و گل شو
از این آلودگی پاک و مبّرا
شو اینجاگه ز حق درخویش یکتا
سلوک خویش را اینجا در افکن
گذر کن ازنمود جان وز تن
به یک ره پاکشو اینجایگه تو
که تا یابی مگر این پایگه تو
به یک ره پاکشو از جسم وز جان
دل خود بیش از این اینجامرنجان
به یک ره پاکشو مانند منصور
که تا ظلمت شود اینجایگه نور
به یک ره پاکشو از هستی خویش
که تا یابی ز حق سر مستی خویش
چو پاک آئی ز جمله حق سوی تو
بجان باید که این سر بشنوی تو
چو پاک آئی ز جمله یار گردی
ز ذات کل عیان یار فردی
چو پاک آئی در اینجا پاک رو باش
مکن اسرار چون منصور تو فاش
چو پاک آئی منزّه ذات باشی
همیشه عین هر ذرّات باشی
چو پاک آئی چو منصور اندر این راه
تو باشی دائما از راز آگاه
چو پاک آئی پلیدی هم شود پاک
نماند نار و ریح و آب با خاک
عناصر جملگی یکسان نماید
نه هر دم نفس دیگر سان نماید
نماند نقش هستی اندر این راه
کسی کو باشد از اسرار آگاه
شود لوح دل اینجا پاک و روشن
مصفّا کن در اینجا جان اباتن
صفا اندر صفا آید پر از نور
حقیقت رخ نماید دید منصور
اگر چون او شوی واصل زاعیان
نمائی همچو او اسرار پنهان
وگرنه تن زن و خاموش میباش
چو دیگی دائما در جوش میباش
که تا پخته شوی مانند منصور
زنی زاندم دمت تا نفخهٔ صور
اگر پخته شوی مانند او تو
یقین بینی بدیها هم نکو تو
اگر پخته شوی در جوهردل
گشاده گردد اینجا راز مشکل
اگر پخته شوی دلدارگردی
ز بود خویشتن بیزار گردی
بهمّت زین بیان یابی تو گنجی
اگر اینجا کشی از جان تو رنجی
بهمّت این توانی یافت اینجا
که تا گردی در اینجاگاه یکتا
بهمّت راز بتوانی نمودن
بهمّت گوی از این میدان ربودن
بهمّت گر شوی یکتا در این کار
بهمّت هم شوی تو تاج سردار
بهمّت بگذری از چرخ و انجم
بهمّت بود خودآری یقین گم
بهمّت رازدار آئی چومنصور
بماند نام تو تا نفخهٔ صور
بهمّت هرکه این اسرار یابد
مقام خویشتن بردار یابد
بهمّت جان کند با دِل بَدَل او
نیابد هیچ اینجاگه خلل او
بهمّت او زند اینجا اناالحق
بگوید راز کل با یار مطلق
بهمّت گر دم اینجاگه زنی تو
به یک ره بیخ اندُه برکنی تو
بهمّت ذات کن اینجا صفاتت
که تا پیدا کنی اعیان ذاتت
بهمّت در یکی اینجا قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
بهمّت در یکیّ لانگر تو
عیان خویش در الّا نگرتو
بهمّت این بیان از من نگهدار
که بی عقلانه میگویم ز اسرار
بهمّت چون همه برداری از پیش
یکی بینی حقیقت جملگی خویش
همه حق بینی و در لاشوی تو
زدید خویش در الّا شوی تو
که از طاعت شدم اینجای فیروز
ز طاعت یافتم اسرار جمله
ز طاعت یافتم انوار جمله
ز طاعت روی جانانش بدیدم
ز طاعت من بکام دل رسیدم
ز طاعت یافتم جنّات اینجا
شدم در ذات کل یکباره اینجا
ز طاعت من شدم واصل حقیقت
که بسپردم عیان سرّ شریعت
ز طاعت هر که خواهد دولت یار
کند طاعت زدید دوست بسیار
هر آنکو جان جانان شد بتحقیق
کند طاعت که حق یابد ز توفیق
ز طاعت مرد ره واصل شود زود
مراورا جان جانحاصل شود زود
ز طاعت ذات کل آمد پدیدار
اگر مرد رهی طاعت پدیدآر
ز طاعت یافت مر منصور حلّاج
بفرق خویش از ذات عیان تاج
ز طاعت یافتم رحمان مطلق
در آخر گشت واصل از اناالحق
چنان شد او ز نور طاعت اینجا
که بیرون و درونش شد مصفّا
چنان شد ذات قدس نور بیچون
که یک روزن بُدش در پیش گردون
ز نور طاعت اینجاگه عیان دید
وجود خویش اینجا بی نشان دید
ز نور طاعت اینجا یافت دلدار
مقام خویش کرد او بر سر دار
چنان بد عاشق طاعت در اوّل
که جسمش کرد با جانان مبدّل
چنان بد عاشق طاعت در اسرار
که روز و شب بُد اندر خدمت یار
کمر بسته بدور جان گذشته
رهِ شیطان بیکره در نوشته
شده خالی ز وسواس شیاطین
گذشته ازوجود خود بتمکین
رسیده سوی ذات و جان شده او
چو جانان در همه پنهان شده او
ز وصل اینجایگه او اصل دریافت
نه همچون دیگران او فصل دریافت
بیک ره بود خود آزاد کرد او
همه ذرّات خود آباد کرد او
نهانی اندر اینجا او عیان کرد
وجودخویشتن را او بیان کرد
چنان عاشق بد اینجاگاه در ذات
که واصل گشت اندر عین ذرّات
چنان واصل بد او در عین جانان
که بُد پیدا ز پیدائیش پنهان
ز دیدار او دمی اینجا نگردید
یقین ذات بیچون جمله خود دید
چو حق میدید حق اینجا یقین بود
درونش اوّلین و آخرین بود
ز سلک معنوی شد پاک تن او
یکی میدید حق بیخویشتن او
یکی را یافت در سرّ معانی
نشان ذات او در بی نشانی
بگاه معنوی اسرار گفتن
نیارد این بیان هرگز شنفتن
بیان او بسی تقریر دارد
کلام او بسی تفسیر دارد
نه هرکس راز او اینجا بداند
کلام اونه هرکس باز خواند
کسی باید که همچون او شود حق
زند آنگاه در پاکی اناالحق
تو چون آلودهٔ اینجایگه خوار
کجا دانی که چونست سرّ این کار
اگر آلودهٔ، پالوده دل شو
چو او اینجایگه بی آب و گل شو
از این آلودگی پاک و مبّرا
شو اینجاگه ز حق درخویش یکتا
سلوک خویش را اینجا در افکن
گذر کن ازنمود جان وز تن
به یک ره پاکشو اینجایگه تو
که تا یابی مگر این پایگه تو
به یک ره پاکشو از جسم وز جان
دل خود بیش از این اینجامرنجان
به یک ره پاکشو مانند منصور
که تا ظلمت شود اینجایگه نور
به یک ره پاکشو از هستی خویش
که تا یابی ز حق سر مستی خویش
چو پاک آئی ز جمله حق سوی تو
بجان باید که این سر بشنوی تو
چو پاک آئی ز جمله یار گردی
ز ذات کل عیان یار فردی
چو پاک آئی در اینجا پاک رو باش
مکن اسرار چون منصور تو فاش
چو پاک آئی منزّه ذات باشی
همیشه عین هر ذرّات باشی
چو پاک آئی چو منصور اندر این راه
تو باشی دائما از راز آگاه
چو پاک آئی پلیدی هم شود پاک
نماند نار و ریح و آب با خاک
عناصر جملگی یکسان نماید
نه هر دم نفس دیگر سان نماید
نماند نقش هستی اندر این راه
کسی کو باشد از اسرار آگاه
شود لوح دل اینجا پاک و روشن
مصفّا کن در اینجا جان اباتن
صفا اندر صفا آید پر از نور
حقیقت رخ نماید دید منصور
اگر چون او شوی واصل زاعیان
نمائی همچو او اسرار پنهان
وگرنه تن زن و خاموش میباش
چو دیگی دائما در جوش میباش
که تا پخته شوی مانند منصور
زنی زاندم دمت تا نفخهٔ صور
اگر پخته شوی مانند او تو
یقین بینی بدیها هم نکو تو
اگر پخته شوی در جوهردل
گشاده گردد اینجا راز مشکل
اگر پخته شوی دلدارگردی
ز بود خویشتن بیزار گردی
بهمّت زین بیان یابی تو گنجی
اگر اینجا کشی از جان تو رنجی
بهمّت این توانی یافت اینجا
که تا گردی در اینجاگاه یکتا
بهمّت راز بتوانی نمودن
بهمّت گوی از این میدان ربودن
بهمّت گر شوی یکتا در این کار
بهمّت هم شوی تو تاج سردار
بهمّت بگذری از چرخ و انجم
بهمّت بود خودآری یقین گم
بهمّت رازدار آئی چومنصور
بماند نام تو تا نفخهٔ صور
بهمّت هرکه این اسرار یابد
مقام خویشتن بردار یابد
بهمّت جان کند با دِل بَدَل او
نیابد هیچ اینجاگه خلل او
بهمّت او زند اینجا اناالحق
بگوید راز کل با یار مطلق
بهمّت گر دم اینجاگه زنی تو
به یک ره بیخ اندُه برکنی تو
بهمّت ذات کن اینجا صفاتت
که تا پیدا کنی اعیان ذاتت
بهمّت در یکی اینجا قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
بهمّت در یکیّ لانگر تو
عیان خویش در الّا نگرتو
بهمّت این بیان از من نگهدار
که بی عقلانه میگویم ز اسرار
بهمّت چون همه برداری از پیش
یکی بینی حقیقت جملگی خویش
همه حق بینی و در لاشوی تو
زدید خویش در الّا شوی تو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در هاتف شب و آواز دادن و رهنمائی کردن مرد درویش را فرماید
یکی هاتف مر او را داد آواز
که ای درویش خوش میسوز و میساز
بسوزان خویشتن درحضرتِ ما
که تا یابی عیان قربت ما
سما هرگز نداندراز ما او
ولیکن پرده است آغاز ما او
تو اینجاگه چنین حیران شده مست
کجا هرگز چنین آسان دهد دست
تو ما را دان و ما را بین و ماجوی
هر آن رازی که میداری بماگوی
که تا قرب ما بویی بیابی
که از مستی و حیرانی خرابی
سما حیران ما گردان و مستست
نمود ماست و اندر نیست هستست
ز عشق ما چنین گردان شده او
عجب تو از تو خود حیران شده او
وصال ما همی جوید دمادم
نمود فیض ما ریزد بعالم
ز ما دارد چنین نور یقین او
نداند اوّلین و آخرین او
ز ما دارد نمود عشق گلشن
نه همچون او زند او ما و هم من
ز شوق ما چنین گردانست دائم
ولیکن ذات مادر اوست قائم
نداند هیچ خاموشی است گردان
ز تاب نور ما پیوسته حیران
تو زو میجوی ای مسکین وصالت
نمیدانی در اینجا هیچ حالت
اباتست آنچه میجوئی از او باز
حجاب نور پیش خود برانداز
حجاب او ترادر صورتت بین
از آنی دائما پیوسته غمگین
حجابت اوست زو هستی طلبکار
توئی نقطه وِیَت مانند پرگار
بسرگردانست دائم در نهادت
در این دنیا عجایب داد دادت
طلبکار است او همچون تو مارا
تو زومیجوئی ای مسکین خدا را
چو سرگردانست او مانند گوئی
در این معنی تو درویشان چگوئی
چو سرگردانی و اینجا بدیدی
چرا با او تو در گفت و شنیدی
چو سرگردانست او مانند دولاب
عجب تر از تو او ماندست غرقاب
تو از وی چه طلب داری تو اوئی
که سرگردان چو او مانند گوئی
ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را
مکن آخر تو چندین شور و غوغا
نظر کن در درون درویش بنگر
نمود ذات ما اینجا سراسر
نظر کن در درون جان حقیقت
منه پایت برون تو از شریعت
مرا بنگر که اندر جسم و جانم
ز دید صورتت اندر نهانم
درون خویشتن را کن منوّر
ز من درویش مسکین هان بمگذر
مرا کردی طلب اینک مرایاب
بآهسته مکن درخویش اشتاب
مرا کردی طلب من جان تراام
ترا پیوسته من عین لقاام
مرا کردی طلب بنگر برویم
که این دم با تو اندر گفتگویم
مرا کردی طلب دیدار بنگر
درون تست هان دلدار بنگر
مرا کردی طلب بنمودمت هان
گره اکنون بکل بگشودمت هان
مرا کردی طلب اکنون به بینم
که من اندر درونت پیش بینم
مرا کردی طلب پیوسته مستم
درون جان و دل پیوسته هستم
نیم هستم ترا هستیم داخل
ترا مقصود شد درویش حاصل
ترا مقصود هم کلّی برآرم
غم واندیشههای تو سرآرم
ترا مقصود من درویش خسته
مشو دیگر در اینجا دل شکسته
بجز من منگر و جز من مبین تو
همیشه باش در عین الیقین تو
بجز من منگر و با من بگو راز
که من بنمایمت انجام و آغاز
بجز من منگر اندر من چه یابی
که تا اینجا جمال من بیابی
بجز ما منگر و ما را نظر کن
بجز من هیچ منگر تو سر و بن
منم اندر تو و تو دید مائی
چرا درویش از ما تو جدائی
جدا از ما مشو درویش دلدار
که ماهستیم اینجایت خریدار
جدا از ما مشو در هیچ احوال
که ما دانیم راز تو همه حال
درون تو بکل ما حاضرستیم
ز بینائی ترا در خاطرستیم
یقین ما همه جز هیچ نبود
چو ما هستیم اکنون هیچ نبود
مجو از هیچکس زنهار یاری
نمود ما کنون گر گوش داری
منزّه آمدی درویش در کل
کشیدی از برایم رنج با ذل
منت این دم دهم گنج نهانی
که امشب در برم صاحب قرانی
ترا واصل کنم درجوهر خود
ترا فارغ کنم از نیک وز بد
ترا واصل کنم درویش اینجا
برم اینجا حجاب از پیش اینجا
لقای خود کنم روزی ترا من
برت یک ذرّه آرم هفت گلشن
لقای خود نمایم تا ابدهان
مبین جز ماکنون در نیک و بد هان
لقای ما نظر کن جمله آفاق
مرا در خود ببین درویش مشتاق
لقای ما نظر کن در دل خود
کنون بگشای مسکین مشکل خود
درونم در برون منگر مرا بین
مرا تو انتها و ابتدا بین
چرا حیرانی خود مینبینی
که این دم در مکان عین الیقینی
درونت روح نورم آمده کل
ترا بیرون برم از رنج وز ذل
چو وصل من ترا اعیان شد اینجا
کنون پیدائیت پنهان شد اینجا
مرا در جان نگر جانان منم راست
ز پنهانی مرا اندر تو پیداست
منم هم آسمان و هم زمین یاب
مرا هم درمکین و در مکان یاب
منم خورشید و ماه و چرخ و انجم
همه در ذات من درویش شد گم
مبین اکنون به جز من جان جانم
که راز آشکارا و نهانم
چنین واصل شو و از خود میندیش
بجز او جملگی بردار از پیش
کسی پیدا نماید کو شود او
اگر کردی چنین دادیت نیکو
ولی تا تو ز بالا راز جوئی
یقین میدان عیان و تو نه اوئی
تو درماندی عجب در دید افلاک
میان نار و ریح و آبی وخاک
همه از بهر تو اینجا عیانند
گهی پیدا شده گاهی نهانند
هر آن کوکب که بر چرخ برینست
صد و دو بارمهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا برجی بجای خود شود باز
زمین در جنب این نُه طاق مینا
چو خشخاشی بود برروی دریا
ببین تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر به روی خود بخندی
از این افلاک گردان می چه جوئی
بگو آخر که آخر چند گوئی
ده و دو برج در وی هست اعداد
همه گردان شده مانندهٔ باد
حمل خشکی ز حدداده ترا بیش
کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش
چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل
از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل
ترا جوزا از آن اینجا دورو شد
که ذات تو عجب در گفتگو شد
چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست
ترا از راستی کژ رفته پیداست
اسد سهم و صلابت مینماید
همی خواهد کت اینجا در رُباید
ز خوشه تو یکی گندم نبینی
که این دم زیر چرخ افتاده ببینی
چو ازتو راستی ناید چو میزان
نداری راستی و گشته حیران
ز نیش کژدمت هم دل شده ریش
از آن کاینجات آرد هر زمان نیش
کمان بازوانت هیچ تیری
نزد سوی نشانه چون اسیری
جهانی همچو بز در عین کهسار
فتاده از کمرها سرنگونسار
چو دیوی این زمان در چه فتاده
نمیدانی عجب ناگه فتاده
چو ماهی اوفتادستی در این دم
نمیدانی چه خواهد بد سرانجام
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو درگردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و اگر بدر منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
زوالی هست هر چیزی در اینجا
که پنهان میشوند اینجا ز پیدا
چنین درماندهٔ چون حلقه بر در
از این در گر تو هستی مرد مگذر
از این درجوی کام خویش زنهار
که ناگاهت مراد آید پدیدار
از این در جوی دائم کامرانی
که میبخشندت اسرار معانی
از این درجوی بیشکی هستی دل
که تا ناگه رسی در مستی دل
از این در جوی راز سر تحقیق
که تا بخشندت اینجاگاه توفیق
از این در جوی وصل یار شیرین
که ناگاهی ز تلخی عین شیرین
بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی
نشین ایمن تو بر درگاه شاهی
در این درگاه شو دائم مجاور
تو این معنی یقین میدار باور
بر این در ناگهی کامت برآید
همت روزی شه اینجا رخ نماید
شه اندر بارگاه تو نشسته
برون دل وصال شاه بسته
بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه
زماهی اوفتی ناگاه بر ماه
بکن خدمت بر این درگاه از دل
که تا بگشایدت اینراه مشکل
بکن تو خدمت و فرمان شه بر
ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور
بکن مر خدمت دل شاد میباش
نشین فارغ ز کل آزاد میباش
بکن خدمت که خدمتکار هرگز
نماند نزد شه مسکین و عاجز
بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه
چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه
بفرمان باش و فرمان ده بهرکس
ترا اندر میانه شاه مربس
بفرمان باش دائم نزد جانان
که تا دشوار گردد پیشت آسان
بفرمان باش گر فرمان گذاری
نیابد هر گدائی شهریاری
چو فرمان نیست هرگز در دو عالم
اگر فرمان بری نبود ترا غم
ز نافرمانی شیطان بیندیش
حجاب کبر را بردار از پیش
ز نافرمانبران هم دور میباش
پس آنگه در میان نور میباش
هر آنکو برد فرمان داد فرمان
کجا آن دوست دارد داد فرمان
بفرمان خدا میکن سجودت
از این معنی بیابی بود بودت
به از فرمان چه باشد با اینت فرمان
دوا زین باشد اینجا نزد جانان
ترا از بهر فرمان آفریدند
بدین کارت بدنیا آوریدند
چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا
نمود جمله گفتم باتو دانا
اگر هستی چنین کز جانْ من و تو
در این معنی ببر فرمان من و تو
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
بر سلطان جان فرمانت بردن
چگویم ای دل ار فرمان بری تو
در آن حضرت ره آسان بری تو
رهت نزدیک و نفست سخت دورست
چو شیطان دائما او پر غرور است
ترا تا نفس باشد در نهادت
کجا زین بستگی باشد گشادت
ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد
در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد
ترا تا نفس باشد آن نباشد
ترا تا نفس در فرمان نباشد
ز نفس سگ همه آزار بینی
کجا هرگز دمی دلدار بینی
ز نفست دائما جان در گداز است
ولیکن عشق اینجاکار ساز است
گذر کن یک زمان زین نفس مدبر
سلامت نیست در این نفس کافر
کجا آید سلیمانی از او هان
که کافر باشد و همراز شیطان
چرا در نفس خود خوار و اسیری
وگرنه برتر از بدر منیری
رها کن نفس فرمانش مبر هین
زمن کن گوش این یک نکته تلقین
رها کن نفس همراه نفس باش
چو نفست رفت کل الله بس باش
رها کن نفس تا سلطان شوی تو
وگرنه در صفت شیطان شوی تو
رها کن نفس تا دلدار گردی
بکل شاید کز او بیزار گردی
رها کن نفس تا اللّه باشی
دمادم از خدا آگاه باشی
چو تو آگاه باشی رازدارت
کند با خویشتن ناگاه یارت
ز نفست این همه تشویش و بیم است
وگرنه ذات او سهل و سلیم است
تو دوری کن از اونزدیک حق باش
ز بهر آخرت تخمی همی پاش
چو نفست کافراست او را مسلمان
کن اینجاگاه بر فرمان یزدان
از این کافر مسلمانی نیاید
که از رهزن نگهبانی نیاید
ترا تا نفس کافر در نهاد است
تصوّرهای تو مانند بادست
ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان
که تا او را کنی ناگه مسلمان
نه سیّد گفت این کافر منش خَود
مسلمان کردم اینجا تا نشد بد
بدی نیکو توان کردن بتدریج
که جدول هر زمان گردانیست برزیج
بدی نیکو توان کردن ولیکن
نباید بود از این نفس ایمن
از او ایمن مباش و باش حاضر
همیشه در خدا بگمار ناظر
از او میخواه دائم حاجت اینجا
که تا بخشد ترا مر راحت اینجا
از این شیطان در اینجاگه بپرهیز
تو همچون اولیا از هیچ مستیز
اگر با تو کردی قوّت آغاز
تو قوت کن بنفس خود دلت باز
ولیکن همچو او مجهل مشوهان
تو تسلیم و رضا آرش بفرمان
وگر او قوّت ابلیس دارد
بسی در هر صفت تلبیس دارد
تو هم از قوّت رحمان برآور
هزیمت دور از شیطان برآور
هزیمت کن تو شیطان لعین را
که تادیگر نیاید او کمین را
از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش
مکن با او نشست و شاد دل باش
که ای درویش خوش میسوز و میساز
بسوزان خویشتن درحضرتِ ما
که تا یابی عیان قربت ما
سما هرگز نداندراز ما او
ولیکن پرده است آغاز ما او
تو اینجاگه چنین حیران شده مست
کجا هرگز چنین آسان دهد دست
تو ما را دان و ما را بین و ماجوی
هر آن رازی که میداری بماگوی
که تا قرب ما بویی بیابی
که از مستی و حیرانی خرابی
سما حیران ما گردان و مستست
نمود ماست و اندر نیست هستست
ز عشق ما چنین گردان شده او
عجب تو از تو خود حیران شده او
وصال ما همی جوید دمادم
نمود فیض ما ریزد بعالم
ز ما دارد چنین نور یقین او
نداند اوّلین و آخرین او
ز ما دارد نمود عشق گلشن
نه همچون او زند او ما و هم من
ز شوق ما چنین گردانست دائم
ولیکن ذات مادر اوست قائم
نداند هیچ خاموشی است گردان
ز تاب نور ما پیوسته حیران
تو زو میجوی ای مسکین وصالت
نمیدانی در اینجا هیچ حالت
اباتست آنچه میجوئی از او باز
حجاب نور پیش خود برانداز
حجاب او ترادر صورتت بین
از آنی دائما پیوسته غمگین
حجابت اوست زو هستی طلبکار
توئی نقطه وِیَت مانند پرگار
بسرگردانست دائم در نهادت
در این دنیا عجایب داد دادت
طلبکار است او همچون تو مارا
تو زومیجوئی ای مسکین خدا را
چو سرگردانست او مانند گوئی
در این معنی تو درویشان چگوئی
چو سرگردانی و اینجا بدیدی
چرا با او تو در گفت و شنیدی
چو سرگردانست او مانند دولاب
عجب تر از تو او ماندست غرقاب
تو از وی چه طلب داری تو اوئی
که سرگردان چو او مانند گوئی
ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را
مکن آخر تو چندین شور و غوغا
نظر کن در درون درویش بنگر
نمود ذات ما اینجا سراسر
نظر کن در درون جان حقیقت
منه پایت برون تو از شریعت
مرا بنگر که اندر جسم و جانم
ز دید صورتت اندر نهانم
درون خویشتن را کن منوّر
ز من درویش مسکین هان بمگذر
مرا کردی طلب اینک مرایاب
بآهسته مکن درخویش اشتاب
مرا کردی طلب من جان تراام
ترا پیوسته من عین لقاام
مرا کردی طلب بنگر برویم
که این دم با تو اندر گفتگویم
مرا کردی طلب دیدار بنگر
درون تست هان دلدار بنگر
مرا کردی طلب بنمودمت هان
گره اکنون بکل بگشودمت هان
مرا کردی طلب اکنون به بینم
که من اندر درونت پیش بینم
مرا کردی طلب پیوسته مستم
درون جان و دل پیوسته هستم
نیم هستم ترا هستیم داخل
ترا مقصود شد درویش حاصل
ترا مقصود هم کلّی برآرم
غم واندیشههای تو سرآرم
ترا مقصود من درویش خسته
مشو دیگر در اینجا دل شکسته
بجز من منگر و جز من مبین تو
همیشه باش در عین الیقین تو
بجز من منگر و با من بگو راز
که من بنمایمت انجام و آغاز
بجز من منگر اندر من چه یابی
که تا اینجا جمال من بیابی
بجز ما منگر و ما را نظر کن
بجز من هیچ منگر تو سر و بن
منم اندر تو و تو دید مائی
چرا درویش از ما تو جدائی
جدا از ما مشو درویش دلدار
که ماهستیم اینجایت خریدار
جدا از ما مشو در هیچ احوال
که ما دانیم راز تو همه حال
درون تو بکل ما حاضرستیم
ز بینائی ترا در خاطرستیم
یقین ما همه جز هیچ نبود
چو ما هستیم اکنون هیچ نبود
مجو از هیچکس زنهار یاری
نمود ما کنون گر گوش داری
منزّه آمدی درویش در کل
کشیدی از برایم رنج با ذل
منت این دم دهم گنج نهانی
که امشب در برم صاحب قرانی
ترا واصل کنم درجوهر خود
ترا فارغ کنم از نیک وز بد
ترا واصل کنم درویش اینجا
برم اینجا حجاب از پیش اینجا
لقای خود کنم روزی ترا من
برت یک ذرّه آرم هفت گلشن
لقای خود نمایم تا ابدهان
مبین جز ماکنون در نیک و بد هان
لقای ما نظر کن جمله آفاق
مرا در خود ببین درویش مشتاق
لقای ما نظر کن در دل خود
کنون بگشای مسکین مشکل خود
درونم در برون منگر مرا بین
مرا تو انتها و ابتدا بین
چرا حیرانی خود مینبینی
که این دم در مکان عین الیقینی
درونت روح نورم آمده کل
ترا بیرون برم از رنج وز ذل
چو وصل من ترا اعیان شد اینجا
کنون پیدائیت پنهان شد اینجا
مرا در جان نگر جانان منم راست
ز پنهانی مرا اندر تو پیداست
منم هم آسمان و هم زمین یاب
مرا هم درمکین و در مکان یاب
منم خورشید و ماه و چرخ و انجم
همه در ذات من درویش شد گم
مبین اکنون به جز من جان جانم
که راز آشکارا و نهانم
چنین واصل شو و از خود میندیش
بجز او جملگی بردار از پیش
کسی پیدا نماید کو شود او
اگر کردی چنین دادیت نیکو
ولی تا تو ز بالا راز جوئی
یقین میدان عیان و تو نه اوئی
تو درماندی عجب در دید افلاک
میان نار و ریح و آبی وخاک
همه از بهر تو اینجا عیانند
گهی پیدا شده گاهی نهانند
هر آن کوکب که بر چرخ برینست
صد و دو بارمهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا برجی بجای خود شود باز
زمین در جنب این نُه طاق مینا
چو خشخاشی بود برروی دریا
ببین تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر به روی خود بخندی
از این افلاک گردان می چه جوئی
بگو آخر که آخر چند گوئی
ده و دو برج در وی هست اعداد
همه گردان شده مانندهٔ باد
حمل خشکی ز حدداده ترا بیش
کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش
چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل
از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل
ترا جوزا از آن اینجا دورو شد
که ذات تو عجب در گفتگو شد
چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست
ترا از راستی کژ رفته پیداست
اسد سهم و صلابت مینماید
همی خواهد کت اینجا در رُباید
ز خوشه تو یکی گندم نبینی
که این دم زیر چرخ افتاده ببینی
چو ازتو راستی ناید چو میزان
نداری راستی و گشته حیران
ز نیش کژدمت هم دل شده ریش
از آن کاینجات آرد هر زمان نیش
کمان بازوانت هیچ تیری
نزد سوی نشانه چون اسیری
جهانی همچو بز در عین کهسار
فتاده از کمرها سرنگونسار
چو دیوی این زمان در چه فتاده
نمیدانی عجب ناگه فتاده
چو ماهی اوفتادستی در این دم
نمیدانی چه خواهد بد سرانجام
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو درگردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و اگر بدر منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
زوالی هست هر چیزی در اینجا
که پنهان میشوند اینجا ز پیدا
چنین درماندهٔ چون حلقه بر در
از این در گر تو هستی مرد مگذر
از این درجوی کام خویش زنهار
که ناگاهت مراد آید پدیدار
از این در جوی دائم کامرانی
که میبخشندت اسرار معانی
از این درجوی بیشکی هستی دل
که تا ناگه رسی در مستی دل
از این در جوی راز سر تحقیق
که تا بخشندت اینجاگاه توفیق
از این در جوی وصل یار شیرین
که ناگاهی ز تلخی عین شیرین
بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی
نشین ایمن تو بر درگاه شاهی
در این درگاه شو دائم مجاور
تو این معنی یقین میدار باور
بر این در ناگهی کامت برآید
همت روزی شه اینجا رخ نماید
شه اندر بارگاه تو نشسته
برون دل وصال شاه بسته
بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه
زماهی اوفتی ناگاه بر ماه
بکن خدمت بر این درگاه از دل
که تا بگشایدت اینراه مشکل
بکن تو خدمت و فرمان شه بر
ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور
بکن مر خدمت دل شاد میباش
نشین فارغ ز کل آزاد میباش
بکن خدمت که خدمتکار هرگز
نماند نزد شه مسکین و عاجز
بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه
چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه
بفرمان باش و فرمان ده بهرکس
ترا اندر میانه شاه مربس
بفرمان باش دائم نزد جانان
که تا دشوار گردد پیشت آسان
بفرمان باش گر فرمان گذاری
نیابد هر گدائی شهریاری
چو فرمان نیست هرگز در دو عالم
اگر فرمان بری نبود ترا غم
ز نافرمانی شیطان بیندیش
حجاب کبر را بردار از پیش
ز نافرمانبران هم دور میباش
پس آنگه در میان نور میباش
هر آنکو برد فرمان داد فرمان
کجا آن دوست دارد داد فرمان
بفرمان خدا میکن سجودت
از این معنی بیابی بود بودت
به از فرمان چه باشد با اینت فرمان
دوا زین باشد اینجا نزد جانان
ترا از بهر فرمان آفریدند
بدین کارت بدنیا آوریدند
چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا
نمود جمله گفتم باتو دانا
اگر هستی چنین کز جانْ من و تو
در این معنی ببر فرمان من و تو
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
بر سلطان جان فرمانت بردن
چگویم ای دل ار فرمان بری تو
در آن حضرت ره آسان بری تو
رهت نزدیک و نفست سخت دورست
چو شیطان دائما او پر غرور است
ترا تا نفس باشد در نهادت
کجا زین بستگی باشد گشادت
ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد
در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد
ترا تا نفس باشد آن نباشد
ترا تا نفس در فرمان نباشد
ز نفس سگ همه آزار بینی
کجا هرگز دمی دلدار بینی
ز نفست دائما جان در گداز است
ولیکن عشق اینجاکار ساز است
گذر کن یک زمان زین نفس مدبر
سلامت نیست در این نفس کافر
کجا آید سلیمانی از او هان
که کافر باشد و همراز شیطان
چرا در نفس خود خوار و اسیری
وگرنه برتر از بدر منیری
رها کن نفس فرمانش مبر هین
زمن کن گوش این یک نکته تلقین
رها کن نفس همراه نفس باش
چو نفست رفت کل الله بس باش
رها کن نفس تا سلطان شوی تو
وگرنه در صفت شیطان شوی تو
رها کن نفس تا دلدار گردی
بکل شاید کز او بیزار گردی
رها کن نفس تا اللّه باشی
دمادم از خدا آگاه باشی
چو تو آگاه باشی رازدارت
کند با خویشتن ناگاه یارت
ز نفست این همه تشویش و بیم است
وگرنه ذات او سهل و سلیم است
تو دوری کن از اونزدیک حق باش
ز بهر آخرت تخمی همی پاش
چو نفست کافراست او را مسلمان
کن اینجاگاه بر فرمان یزدان
از این کافر مسلمانی نیاید
که از رهزن نگهبانی نیاید
ترا تا نفس کافر در نهاد است
تصوّرهای تو مانند بادست
ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان
که تا او را کنی ناگه مسلمان
نه سیّد گفت این کافر منش خَود
مسلمان کردم اینجا تا نشد بد
بدی نیکو توان کردن بتدریج
که جدول هر زمان گردانیست برزیج
بدی نیکو توان کردن ولیکن
نباید بود از این نفس ایمن
از او ایمن مباش و باش حاضر
همیشه در خدا بگمار ناظر
از او میخواه دائم حاجت اینجا
که تا بخشد ترا مر راحت اینجا
از این شیطان در اینجاگه بپرهیز
تو همچون اولیا از هیچ مستیز
اگر با تو کردی قوّت آغاز
تو قوت کن بنفس خود دلت باز
ولیکن همچو او مجهل مشوهان
تو تسلیم و رضا آرش بفرمان
وگر او قوّت ابلیس دارد
بسی در هر صفت تلبیس دارد
تو هم از قوّت رحمان برآور
هزیمت دور از شیطان برآور
هزیمت کن تو شیطان لعین را
که تادیگر نیاید او کمین را
از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش
مکن با او نشست و شاد دل باش
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب دادن حسین منصور بایزید را قدّس اللّه روحهما فرماید
جوابش داد آن دم صاحب راز
که اندر عشق ما میسوز و میساز
بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع
که تا گردی فنا نزدیکی جمع
بسوزان خویشتن پروانه کردار
که تا گردی بیک ره ناپدیدار
بسوزان خویشتن مانند ذرّه
برِ خورشید رویم مانده غّره
نمانی همچو شبلی مانده مغرور
که افتادست هم نزدیک هم دور
فنا شو تا بقای ما بیابی
پس آنگه سوی ما بیخود شتابی
فنا شو تا لقایم باز بینی
حقیقت جملگی را راز بینی
فنا شو در نمود ما به یک بار
حجاب جسم و جان از پیش بردار
فنا شو تا شوی دیدار اشیا
بمانی آنگهی پنهان و پیدا
فنا شو تا شوی کون ومکان تو
ببر از جملگی گوی از میان تو
فنا شو در عیانِ رویم اینجا
که تا گردی ز ذات من مصفّا
فنا شو همچو شمعی پا و تا سر
که تا بیرون شوی کلّی ز آذر
فنا شو در نهاد ما یقین تو
که گردی اوّلین و آخرین تو
فنا شو در بَرِ خورشید رویم
که بینی در تمامت های و هویم
فنا شو تا یکی بنمایمت باز
ببینی مر مرا انجام و آغاز
فنا شو تا کنم اینجات واصل
همه مقصود تو آرم بحاصل
فنا شو در برم مانند مردان
بلای عشق من بیحدّ و مرز دان
فنا شو در برم چون سایه جاوید
که تا بینی مرا مانندخورشید
ز صورت دور شو تا نور گردی
چو من اندر جهان مشهور گردی
به یک ره بود اینجاگه بر افکن
که تا بنمایدت خورشید روشن
به یک ره ننگ شو نامت برانداز
چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز
یکی شو بایزید و بس مرابین
درونِ جزو و کل عینِ لقا بین
یکی شو بایزید اندر بَرَم زود
که تا یابی مرا دیدار معبود
منم حق آمده اینجا سخن گوی
اناالحق میزنم در های و در هوی
منم حق آمده اینجا بتحقیق
که تاذرّات کل بخشیم توفیق
منم حق آمده اینجا نهانی
بدین کسوت بَرِ خلق جهانی
منم حق تا نمایم راز اینجا
بگویم سرّ خود من باز اینجا
منم حق آمده اینجا پدیدار
منم اینجای عشق خود خریدار
منم حق آمده تا خود نمایم
وجودِ جملگی اندر ربایم
منم حق آمده اینجا بر حق
که تا برگویم اینجا راز مطلق
منم اللّه و جان جمله هستیم
یقین اینجایگه من نیست هستم
منم حق آمده اللّه مطلق
درون جملهام آگاه مطلق
نشانِ بی نشانی در همه من
درونِ جملگی خورشید روشن
نشان بی نشانیم تمامت
نمایم در برت یوم القیامت
مترس ای بایزید و گوش میدار
رموز من نهانی هوش میدار
مشو عاشق که خویشم عاشق خود
شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد
منم عاشق کنون بر دیدن خویش
حجاب اینجایگه رفته ببین پیش
من و تو هر دو یکسانیم بنگر
درون جمله جانانیم بینگر
بجز من هیچ منگر در دل و جان
منم در بود تو پیدا و پنهان
من آوردم ترا در دید دنیا
منت بیشک برم تا عین عقبی
همه همچون تو آوردم بعالم
همه بخشیدم اینجا صورت دم
ز دیدخویش کردم جمله پیدا
ز عشق خویش کردم جمله شیدا
منم اینجات عمر و زندگانی
تمامت رازشان رازِ نهانی
یقین میدانم وایشان ندانند
که در دیدار من عین جهانند
منم گویا درونِ جان ایشان
منم پیدا و هم پنهان ایشان
منم بینا و چشم جمله از من
در اینجاگاه بین خورشید روشن
منم اندر زبان جمله گویا
درونِ جمله هستم راز دانا
کنون ای بایزید این راز دیدی
بیانی کز زبان من شنیدی
مگو با کس نهان میدار این را
که بیشک این بود عین الیقین را
منم عین الیقین اینجاحقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
ره شرع محمّد من سپُردم
میان اولیا من گوی بُردم
تمامت مهر او دیدار دیدم
بیانشان جمله از اسرار دیدم
بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم
یقین هم میروم پیشش دمادم
کنون من آمده درملک بغداد
که اینجاکردهام بر نفس خود داد
دهم داد اندر این ره همچو مردان
چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان
کسی را نیست من هستم دم کل
که بنمودم نمود از عالم کل
نمود من در اوّل دان و آخر
نمودستم کنون هستیّ ظاهر
بسوزانم در اینجا ظاهرم من
که بر هر شبی حقیقت قادرم من
کجا رفتست شبلی این زمان هان
که دریابد یقین کَوْن و مکان هان
همی دانم ولی پرسیدم از تو
که مر معنی کل من دیدم از تو
سوی باغ است شبلی با مریدان
کنون مر راز کلّی مر مریدان
کسی کز اوّلش پر درد وداغست
کجا او را هوای باغ و راغست
ترا میبرد با او مینرفتی
که داری از یقین با او شگفتی
اگرچه این زمان شیخ زمان است
نمود تو در اینجا او ندانست
ندانست او ترا از ناسپاسی
تو در عصر زمان امروز خاصی
مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز
بسوی قطب عالم صاحب راز
کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر
که تا سازم وصال خویش تقریر
چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ
برت ای شیخ آید از سوی راغ
بگو او را نمود عشق امروز
که تاگردد چو تو امروز پیروز
بگو با او که ای از عشق دنیا
بمانده زار و سرگردان عقبی
چنین مغرور جاه و مال مانده
همه دم پر ز قیل و قال مانده
تو در بند غم وجاه و تیولی
کجا یابی چو ما صاحب قبولی
مرا با تو کنون بسیار کار است
که معنی حقیقت بیشمار است
ولیکن با تو من خواهم رسیدن
ترا بیشک یقین خواهیم دیدن
بگویم باتو تا خود کیستی تو
در این عالم برای چیستی تو
تو نافرمانی من کردهٔ تو
بمانده در حجاب و پردهٔ تو
چنین غافل نماندستی بخود باز
ندیدم هیچ از انجام وآغاز
بصورت مانده اینجا مبتلائی
از آن بیشک تو در خوف و رجائی
بصورت ماندهٔ در ملک بغداد
ندیدی هیچ معنی را یکی داد
بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار
ندیدی هیچ از این معنی رخ یار
کجا واصل شوی از سرّ معنی
که ماندستی تو سرگردان دنیی
هوای باغ داری و زر و سیم
بماندی لاجرم در ترس و در بیم
بدر کن از سرت سودای این جاه
وگرنه بازمانی تو در این چاه
بدر کن از سرت سودای دنیا
که با شادی شوی در سوی عقبی
تو دردی در یقین اینجا نداری
حقیقت عمر ضایع میگذاری
بکش دردی در اینجا جوی درمان
بیاب اینجایگه از ما تو آسان
بکش دردی و دم زن ازنمودار
که تا باشی بکلّی صاحب اسرار
بکش دردی و آنگاهی دوا یاب
هر آن چیزی که میگویم تو دریاب
ببر رنجی که تا گنجت نمایم
ترا از رنج خود مزدی فزایم
ببازی نیست راز ما چنین هان
نمیگنجد بر ما گفت برهان
طریقت باید اینجاگه سپردن
چو مردان اندر این سر گوی بُردن
طریقت بایدت بسپردن اینجا
که تا بوئی بری زین حضرت اینجا
کنون من گفتم و رفتم نهانی
یقین تا بایزید این سر بدانی
خلایق جملگی امروز اینجا
بسر کردند از بهر تو غوغا
مرا ترسی نبُد کین راز داریم
توانستم که از خود بازداریم
مرایشان را ولی ازبهرت اینجا
یقین میآمدم ای پیر دانا
بدّهْ روز دگر آیم بر تو
که هستم من یقین کل رهبر تو
نمایم راز تا کل باز دانی
تو اکنون دار راز ما نهانی
خلایق این چنین دانند اکنون
که من کردند ازینجاگاه بیرون
کنون ای شیخ پیر و صاحب راز
بخواهم رفت اکنون سوی شیراز
سوی شیخ کبیر آن قطب عالم
که او میداند احوالم در این دم
مرا او جان جانست و یقینست
که او اینجا حقیقت پیش بین است
بحق دانم مرا دانسته او حق
که دائم از حقیقت قطب مطلق
بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان
نگفتی این زمانم راز اعیان
کیت بینم دگر اینجا یقین باز
چو خواهی شد کنون حقا بشیراز
مرا کی باشد این دیدار رویت
نمیرم ناگهی از آرزویت
بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری
که ما را دوست چون شیخ کبیری
شما را دارم اینجا من نهانی
که مانید اندر اینجا جاودانی
ولیکن تا بده روز دگر باز
برون آیم ز پیش قطب شیراز
نمایم راز آنگه بینی اسرار
نیاید راست این معنی بگفتار
بگفت این و اناالحق زد بتوحید
درون خانقه خلقی بگردید
اناالحق زد در آنجاگاه ده بار
درون خانقه شد ناپدیدار
زهی معنی زهی صورت زهی دم
که چون او خود نباشد در دو عالم
رموزی دان که اکنون گفتم ای جان
ابا تو از نمود جان جانان
در اشترنامه من این سر نگفتم
ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم
رموز عشق جانانست پنهان
دمادم میشود اینجا باعیان
رموز جان جان رویت نمودست
گره یکبارگی اینجا گشودست
کسی باید که باشد بایزیدی
که او را باشد اینجا دید دیدی
بداند راز چون منصور بیند
درون خانقه با او نشیند
یقین بشناسد او را رهبر خویش
نهد مرهم بر این جا بر دل ریش
چو منصور حقیقی رخ نموده است
ترا درجان و دل گفت و شنودست
درون خانقاه دل برو بین
زمانی گوش کن از دوست تلقین
ببین تا کیست او بشناس او را
ابا او کن زمانی گفتگو را
بگو با او همه راز نهانت
که تا او بازگوید در میانت
بگو با او تو درد دل در اینجا
که درمانت کند ای ماه شیدا
بگو درد دل و بنگر دوایت
که بنماید بیک لحظه دوایت
بیک لحظه ترا درمان کند او
نمود جان تو جانان کند او
ترا منصور اندر خانقاه است
گرفته ملک جان و پادشاه است
تو از وی بیخبر در سوی باغی
گرفتستی ز ذات کل فراغی
چگویم تا تو دربند خودی هان
نخواهی یافت این اسرار پنهان
چگویم تا تو دربند خودستی
یقین دانم که با خود بت پرستی
چگویم تا تو دربند وجودی
بمانده در میان نار و دودی
از این بند بلا اینجا اگر تو
برون آئی بیابی کل خبر تو
از این بند بلای نفس زنهار
برون آی و نظر کن روی دلدار
از این بند بلای خویشتن تو
برون آی و نظر کن جان و تن تو
از این بند بلای صورت خود
بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد
رخت بنموده است اینجا عیانی
همی گوید ترا راز نهانی
گمانی میبری اندر یقین تو
بدانی تو اگر باشی امین تو
گمان یکبارگی بردار از پیش
نظر کن تا ببینی جوهر خویش
گمان یکبارگی تو با یقینت
رها کن بیشکی این کفر و دینت
گمان بگذار و دنبال یقین باش
چو مردان خدا تو پیش بین باش
که من هستم خدا او را یقین دان
خدای اوّلین و آخرین دان
خدایست و تو صورت درگمانی
همی گوید ترا راز نهانی
بخواهد رفت چون صورت نماید
دگر باز آید و رازت نماید
نماید راز خود میدان بتحقیق
ببر از من تو اینجاگوی توفیق
خدا بشناس اکنون در حقیقت
ببر از من تو این گوی طریقت
خدا بشناس اینجاگه که فرد است
درون دل ترا تقریر کردست
یقین گفتست که ای جان من خدایم
نمود انبیا و اولیایم
یقین گفتست اکنون در گمانی
رود ناگاه و تو حیران بمانی
بمانی تا ابد حیران دلدار
چه میگویم از این معنی خبردار
مشو حیران که جانان رخ نموداست
زبانت جملگی اینجا شنود است
اگر این راز کلّی باز دانی
حقیقت تا ابد تو جان جانی
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجاگاه ذرّات
حقیقت تا ابد جانان شوی تو
بوقتی کز صور پنهان شوی تو
حقیقت تا ابد آری دمادم
نمود جملگی را در یکی دم
حقیقت تا ابد سلطان تو باشی
درون جانها جانان تو باشی
حقیقت تا ابد اندر خدائی
یکی بین از آن نبود جدائی
حقیقت آفرینش ذات یابی
ولی منع یقین ذرّات یابی
ز ذرّات این همه برهان نمود است
وز این برهان همه گفت و شنوداست
ز ذرّات این همه جوش و خروشست
کسی یابد مر این کو جمله گوشست
ز ذرّات این همه پیدا نمودار
ز بهر دید خود دارد در این کار
ز ذرّات این همه شور و نشان است
درون جملگی او کل نهانست
ز ذرّات این همه فریاد برخاست
اگرچه شاه پنهانست و پیداست
چنان پنهان نمود او خویشتن را
که آمد بس حجاب جان و تن را
حجاب این جان و تن بُد در ره او
ولی بر قدر بودند آگه او
تمامی اندر اینجاگه مر ایشان
نشد مکشوف سرّ قدس ایشان
که تا اوّل در آخر باز یابند
پس آنگاهی سوی اوّل شتابند
چو هر دو این چنین اینجا فتادند
ز اوّل سر سوی حیرت نهادند
ره صورت نمود جمله اشیاست
ولیکن راه جان یکی نه پیداست
ره جان اوّل از کتم عدم بود
ز دانش در صفت اوّل قدم بود
ره جان اوّل از ذات تعالی
نفخت فیه شد از قدرت لا
مقام بی مقامی پاک بگذاشت
نظر در سوی دید خویش بگذاشت
رهش بیحد بُد و پایان ندید او
از آن بُد از لطافت ناپدید او
رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت
طلب میکرد نور خویش و قربت
چنان ره کرد از اوّل تا بآخر
که باطن ناگهی دریافت ظاهر
ز باطن راه کرد او آخر کار
حجابی شد برش ناگه پدیدار
حجابش بود صورت اندر اینجا
اگرچه بود جان از وصل پیدا
ره جان از نهانِ راهِ صورت
که پیدائی فتاد اینجا ضرورت
ره جان ذات بود اندر صفاتش
صفات اینجایگه میدان تو ذاتش
ره صورت ز آب و خاک و معدن
فتاد اینجا ولیکن نار روشن
چنان اینجا ز خصم ناموافق
بهم پیوسته شد در دید عاشق
اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت
قراری کرد او هر لحظه بشتافت
نه راهی یافت سوی اوّلین او
از آن مسکن گرفت از آخرین او
قرار آتش اندر باد افتاد
بداند این کسی کآباد افتاد
قرار آب اندر خاک بنگر
پس آنگه دید جانِ پاک بنگر
قرار این جهان زیشان پدید است
کزیشان این همه گفت و شنید است
قرار جان نخواهد بود بیشک
که تا اینجا نگردد بیشکی یک
یکی میخواهد اینجا همچو اوّل
از آن مانده است چون صورت معطّل
یکی میخواهد و او را دو آمد
از آن او را یقین از دید بستد
یکی میخواهد و هم باز یابد
چو اوّل زینت و اعزاز یابد
یکی میخواهد و جمله یکی است
ولیکن اندر این صورت شکی است
مرا او را از دو بینی اندر این راه
از آن اینجا همی خواهد که آگاه
شود از اصل اوّل آگهِ خویش
در اینجا باز یابد او ره خویش
رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت
بسی اینجایگه دید او نفورت
ز اصل اوّلش حیران بماند است
در این صورت عجب حیران بماندست
گهی نادان گهی دانا در این کار
فرو ماند است سرگردان چو پرگار
چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
کجا آید در این معنی پدیدار
نمود اصل اوّل عشق دید است
که او مانندهٔ جان ناپدید است
اگر نه عشق باشد رهبر جان
بماند تاابد در خویش پنهان
اگر نه عشق آوردی پیامی
کجا پیدا بدی پخته ز خامی
اگر نه عشق جانان ره نمودی
که اینجا این دَرِ بسته گشودی
اگر نه عشق هر لحظه در اینجا
کند آئینهٔ جانت مصفّا
بمانی اندر این صورت بناچار
حقیقت تا ابد اینجا گرفتار
در اینجا پیرو عشق ازل باش
پس آنگه در خدائی بی بدل باش
در اینجا پیرو مردان دین شو
پس آنگه در عیان صاحب یقین شو
در اینجا پیرو ایشان چو باشی
یقین میدان که تو غمگین نباشی
در اینجا راز جسم و جان نیابی
درون جان یقین جانان نیابی
در اینجا هر چه میجوئی نهانی
اگر سویش بری آخر بدانی
در اینجا باز جوی و راه خود یاب
یقین انجام و هم آغاز دریاب
در اینجا منکشف کن راز اوّل
تن و جان در یکی کن زین مبدل
یکی بین و مکن اینجا دوئی باز
که اینجا نیست مائی و توئی باز
دوئی بگذار و در یکی قدم نِه
که درحال یکی خود از دوئی بِه
دوئی بگذار وز یکی در آور
اگر مردی تو از یکی بمگذر
دوئی بگذار ویکی شو ز باطن
ز باطن دور گرد این صورت من
دوئی بگذار و یکی باز بین هان
که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان
اگرچه صورت اینجا در دو بینی است
از ان اینجا گرفتار دو بینی است
اگرچه صورت اینجا جان جان یافت
نمود دوست در خود این جهان یافت
ولی جان اصل کل دارد یقین او
که دیدست اوّلین و آخرین او
ره صورت یقین پیداست بر جای
ز جان پیداست بیشک این سر و پای
ره جان جملگی بنگر در اشیاء
که ازجانست مرجانی مصفّا
صفات صورت اینجا نور جانست
بدان این سرّ که رمز عاشقانست
صفات جان کمال لایزالست
کسی داند که بی نقش و خیال است
صفات جان عجایب بی صفاتست
یقین بشناس کاینجا نور ذاتست
ز جان وصورت اینجا چند گویم
از این معنی چه دانی تا چه گویم
همه اسرارها زین هر دو دیدم
اگرچه من ز هر دو ناپدیدم
همه اسرارها زین هر دو پیداست
که بیشک هر دو پنهان و پیداست
ز جان جان توانی یافتن تو
اگر معنیّ من دریافتن تو
ز صورت راز افعال جهانی
شود پیدا که تا رازی بدانی
ز جان اسرار جانان باز دان زود
که تا حاصل کنی از دوست مقصود
ز جانان گر چه میجوئی وصالت
ز صورت میرسد هر دم وبالت
وبال تو همه افتاد صورت
کشیدن باید اینجا بی ضرورت
ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور
کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور
اصّم آنگهی اعمّی جسمی
که تو گنجیّ و گه بند طلسمی
طلسم آزاد کن بشکن بناچار
که تا رُسته شوی از پنج وز چار
بیاب آن گنج راز عاشقانست
ز بهرش این همه شور و فغانست
فغان جملگی زین مهر گنجست
همه جانها از آن پر درد و رنجست
همه درد جهان از بهر آنست
که درد از صورت درمان بجانست
حقیقت گنج مخفی ماند بیشک
طلبکارند اینجاگه یکایک
حققت گنج از آنِ شاه باشد
کسی کز دید شاه آگاه باشد
حقیقت گنج شب زانِ تو آمد
یقین هم درد ودرمان تو آمد
تراگنجست چندین رنج بردی
بده جان شادمان و گنج بردی
بده جان گنج بستان رایگانی
چه خواهی یافتن زین گنج فانی
حقیقت جان بده بستان تو این گنج
گذر کن بیشکی از چار وز پنج
حقیقت جان چو دادی گنج یابی
پس آنگه بی غم و بیرنج یابی
غم و رنج تو جمله از طلسم است
وگرنه گنج اینجاگاه اسمست
الا ای گنج ذات کل ندیده
در اینجا جز که رنج و ذل ندیده
غمت جمله زبهر گنج افتاد
از آنت جسم و جان در رنج افتاد
گذر کن زو و گنج لامکانی
بیاب اینجای خود را رایگانی
گذر کن زود از این شش جهاتش
که اعیانست اینجا گنج ذاتش
ز گنج ذات برخوردار خودباش
بس آنگه فارغت از نیک و بد باش
ز گنج ذات اعیان یاب و توحید
بگو تا چند گردی گِردِ تقلید
ز گنج ذات خود دیدی یقین باز
عیان شد اندر اینجا اوّلین باز
چو آدم دم تو میآری ز تقلید
از آن دوری تو از انوار توحید
ولیکن جملگی پیوستهٔ تست
حقیقت بود تست و رستهٔ تست
حقیقت جملگی از تست وبودست
که ذات پاک تو اینجا نمود است
حقیقت غیر تست و سیر پیدایست
نمود کعبه اندر دیر پیداست
منم عاشق شده در دیر امروز
از آن اینجا زنم این سیر امروز
منم عاشق شده در دیر عشاق
یکی دیده حقیقت سیر عشاق
درون دیرم و سیرم یکی بین
حقیقت بت شکستم بیشکی من
ز سیر دیر رهبان چندم اینجا
نشستم زانکه من پابندم اینجا
ز صورت بت در این دیرم که هستم
دمادم این بت صورت شکستم
بخود گویم دمادم من ز مستی
که ای دل چند آخر بت پرستی
بت تو صورتست و بشکنش هان
اگردم میزنی اینجا زجانان
در این جانت نمیگنجد ز تقلید
حقیقت ذات کل دان تو ز توحید
دل من دوست میدارد بت خود
حقیقت میشناسد این بیان بد
بت صورت دلم را دوست دارد
حقیقت نیز مغز و پوست دارد
دلم در بند صورت مبتلا شد
از آن بیخود میان صد بلا شد
دلم در بند صورت شد گرفتار
گهی باشد مسلمان گاه کفّار
دلم در بند صورت باز ماندست
ولی در عشق صاحب راز ماندست
دلم در بند صورت گشت پیدا
دمادم میکند از عشق غوغا
دلم در بند صورت لاالهست
که لا او رادر اینجاگه بنا هست
دلم در بند صورت ناتوانست
از آن هر لحظه شیدای جهانست
از این صورت ندیدم من به جز غم
که غم میآردم اینجادمادم
از این صورت همه دردست ما را
از آن باشد یقین دردست ما را
رخ جانم نمودار دل آمد
مرا دیدار جانان حاصل آمد
چنان عاشق شدم بر دیدن جان
که ماندستم عجب در خویش پنهان
چنان عاشق شدم بر روی دلدار
که کلّی شد وجودم ناپدیدار
ز عشقم خرّم و شادان بمانده
ازآنم دست از دل برفشانده
ز عشقم خرّم و دلشاد گشته
ظهور و باطنم آزاد گشته
ز عشقم دم زده اینجای در کل
برون جستم من اینجاگاه از ذل
دمادم رنج اینجا شادی آمد
مرا از بند غم آزادی آمد
دمادم مرمرا عین العیانست
که دید من نشان بی نشانست
منم از عشق کُشته گشته اینجا
شده ازدید جانان زارو شیدا
گهی رویم نماید جان جانم
که در پرده بکل عین العیانم
گهی مخفی شود از دیدههایم
نماید ابتدا و انتهایم
دو بینی نامد اینجا پیشم از دل
نمیدانم که چون این راز مشکل
بیک ره حل کنم تا دوست بینم
حقیقت مغز اندر پوست بینم
ولکین جان اگر چه دادم از پیش
یقین مرهم نهادم بر دل ریش
چو جان از پیش دادم همچو مردان
مرا شد جان حقیقت دید جانان
چو جان از پیش دادم همچو عشاق
فتادم لاجرم در واصلی طاق
چو جان از پیش دادم زار گشتم
یقین از جسم و جان بیزار گشتم
چو جان از پیش دادم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
چو جان دادم صفاتم روی بنمود
یقین این دم همه دیدار معبود
چو جان دادم یکی شد در فنایم
نمود جسم و جان حق شد بقایم
چو جان دادم شدم جانان یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
چو جان دادم وصالش یافتستم
ز نقصان کمالش یافتستم
بده جان ای ندیده وصل عشاق
که تا آگه شوی از وصل عشاق
بده جان و ببین جانان نهانی
که این دم هیچ در صورت ندانی
بده جان و لقای جاودان یاب
از این صورت از این حضرت تو بشتاب
بده جان تا شوی جانان حقیقت
که جانی کی توانی در طبیعت
بدیدن بی طبیعت بازدان یار
بجائی کانزمانت لیس فی الدار
نباشد هیچ دیدت را یکی هان
بود ذات حقیقی بیشکی هان
نمود جسم و جان چون رفت از پیش
مر این معنی تو نیکوهان بیندیش
نمود صورت کل خاک گردد
نمود عقل و جان افلاک گردد
حقیقت صورتت جمله شود جان
بوقتی کآید اینجاگاه پنهان
چو زیر خاک محو آمد یقین او
شود خاک رهت از کفر و دین او
شود جان تن چو پنهانی بگیرد
نمود خاکها آسان بگیرد
چو رجعت کرد اندر طور اطوار
شود اندر صفت او ناپدیدار
یکی گردد درون و هم برون او
که اندر ذوفنونی رهنمون او
بود کز قرب اینجا دم زند او
یقین میدان که خود را بر زند او
از این دم صورت اینجا یافت بهره
دل و جان یافتست و عین زهره
ره جان گر چه صافی اوفتادست
ولکین راه او در عین بادست
ره صورت بود مشکل یقین دان
مر او را راز در عین زمین دان
ره چونست و صورت آخر کار
که تا وقتی شود کل ناپدیدار
وصال آنگاه یاد از رخ دوست
پس آنگه بشنود او پاسخ دوست
که ای در راه ما افتاده مسکین
شده فارغ کنون درعین تمکین
رسانم من ترا در دید اوّل
چو گشتی در صفات ما مبدّل
کنون چون عین یکرنگی گزیدی
حقیقت درکمال ما رسیدی
کنون بشناس ما را همچو ما تو
یقین باش اندر اینجا در فنا تو
کنون بشناس ما را در یقین باز
چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز
کنون بشناس ما را در نهانی
که تا قدر وصال ما بدانی
کنون بشناس ما را راز اینجا
چو دیدی روی ما را باز اینجا
کنون بشناس ما را در فنائی
تو با ما ما ابا تو در جدائی
یکی گشتی و در یکی مرابین
مرا از جان ما دیدار بگزین
چون من تو تومنی این دم نئی تو
سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو
مبین خود را بهرجائی یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
ره جسم این بود کآخر فنایش
نموداری جان اندر بقایش
چنان باشد که چون یکی شود جسم
برافتد آنگهی دیدار و هم اسم
صفات حق شود اوّل ز پرگار
زهی معنی زهی ترکیب اسرار
صفاتش آنگهی جانان شود زود
که تا یکی شودر ذات معبود
صفاتش آنگهی جانان نماید
مر او را راز پنهانی گشاید
صفات جسم روشن در دل خاک
شود تا آنگهی با جوهر پاک
یکی گردد یکی باشد حقیقت
اگر خواهی چنین بسپر طریقت
طریقت بسپر اندر راه جانان
اگر هستی یقین آگاه جانان
طریقت بسپر و آنگاه حق بین
ز جانان در درون من یقین بین
طریقت بسپر و بود ازل جوی
تمامت کارها در جان جان جوی
حقیقت بسپر و دیدار دریاب
پس آنگاهی نمود یار دریاب
حققت بسپر و جانان یقین بین
تو جانان در درون من یقین بین
حقیقت با طریقت هر دو یکسانست
اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست
ولکین شرع اوّل پیشوایست
که دید انبیا و اولیایست
ز شرع این آمده اندر رموزم
که تا خواهم که گویم این رموزم
نخواهم گفتن این الّا بجائی
که نبود برتر از آنجا ورائی
نمایم در یکی و راز گردم
یقین انجام و هم آغاز گردم
ولی چون اصل جمله مینمایم
نه پنهان میکنم نیمیفزایم
دمادم جام را بر قدر هر کس
دهم تا بر مزاج نفس هر کس
مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند
هم اندر این طلسمش گنج یابند
دل و جانم دمادم خواهی اینجا
که بیخود میکشی گردی تو شیدا
ز شیدائی شوی رسوای عالم
نیاری طاقت غوغای عالم
ترا طاقت نماند آخر کار
شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار
بقدر خون من مینوش کن جام
ببین در آخرت چونست سرانجام
بقدر خویش در کش جام معنی
مکن بدمستی و گفتار دعوی
چو جامت هست وقتی خور دمادم
مخور جمله از آنجاگه دمادم
تو درکش تا نگردی مست عاقل
که ناگاهی شوی در عشق باطل
چو جامت از دو و از چار بگذشت
حقیقت کار دل ناچار بگذشت
دمادم جام میآید بر آنجا
ز دست دوست بنگر تو مصفّا
بقدر هر کسی جامی که باشد
دهد تا نیز مر طاقت نباشد
اگر داری تو طاقت نوش کن جام
گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام
اگر داری تو طاقت جام نوشی
ضرورت صبر کن اندر خموشی
بنوش آن جام و خاموشی گزین تو
چو مردان عین بیهوشی گزین تو
چو مردان نوش کن اینجام وحدت
که تا یابی حقیقت جام قربت
چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش
ز دست شاه جام دوست مینوش
اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا
حذر میکن که ناگاهی تو رسوا
شوی ای دل صبوری به ز مستی
حقیقت نیستی بهتر ز هستی
اگرچه نیستی هستی ذاتست
ولی هستی یقین دیدار ذاتست
چو شه دربارگاه دل نشستست
بروی غیر او خود در ببستست
بود روزی شهش بیخود بخواند
کسی باید که این معنی بداند
ادب باید که بردارد یقین او
بنزد شاه باشد پیش بین او
بنزد شاه دارد عزّت خود
نگه تا شاه نیکش بیند و بد
نبیند چون نشیند شاه گردد
شه از وی در زمان آگاه گردد
چو جان از پیش دارم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
دهد جام وصالش رایگانی
کند بر فرق او گوهر فشانی
ز عزّت پایگاهش برفزاید
بجز شاهش به خاطر درنیاید
گمانش این بود در آخر کار
دهد در دست او مرجام شهوار
اگر طاقت بود آنرا کند نوش
بجز شه جمله را آرد فراموش
خیال بد چو در پیشش نگنجد
بجز شه هیچ درخاطر نسنجد
بجز شه مر کسی دیگر نماند
دمادم جام می از شه ستاند
بعزّت باشد او با لشکر و رای
نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای
ادب به کز ادب یابد سعادت
که دایم بی ادب بیند شقاوت
تمامت یابد و زجر و جفا او
ز قربت ماند اینجاگه جدا او
به از عزّت نباشد درنمودار
که عزّت برتر است از کلّ انوار
حقیقت حق بعزت میتوان یافت
کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت
به از عزت یافت دیدار الهی
برون شد کارش از عین تباهی
بعزت باش وز عزت خدا جوی
چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی
بعزت انبیا در حق رسیدند
نمود جاودان زین راز دیدند
بعزت جمله مردان پیشوایند
حقیقت جمله در عین لقایند
بعزت جمله مردان ذات گشتند
نهان از جملهٔ ذرّات گشتند
بعزت جملگی این دم لقایند
یکی گشته همه عین خدایند
که اندر عشق ما میسوز و میساز
بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع
که تا گردی فنا نزدیکی جمع
بسوزان خویشتن پروانه کردار
که تا گردی بیک ره ناپدیدار
بسوزان خویشتن مانند ذرّه
برِ خورشید رویم مانده غّره
نمانی همچو شبلی مانده مغرور
که افتادست هم نزدیک هم دور
فنا شو تا بقای ما بیابی
پس آنگه سوی ما بیخود شتابی
فنا شو تا لقایم باز بینی
حقیقت جملگی را راز بینی
فنا شو در نمود ما به یک بار
حجاب جسم و جان از پیش بردار
فنا شو تا شوی دیدار اشیا
بمانی آنگهی پنهان و پیدا
فنا شو تا شوی کون ومکان تو
ببر از جملگی گوی از میان تو
فنا شو در عیانِ رویم اینجا
که تا گردی ز ذات من مصفّا
فنا شو همچو شمعی پا و تا سر
که تا بیرون شوی کلّی ز آذر
فنا شو در نهاد ما یقین تو
که گردی اوّلین و آخرین تو
فنا شو در بَرِ خورشید رویم
که بینی در تمامت های و هویم
فنا شو تا یکی بنمایمت باز
ببینی مر مرا انجام و آغاز
فنا شو تا کنم اینجات واصل
همه مقصود تو آرم بحاصل
فنا شو در برم مانند مردان
بلای عشق من بیحدّ و مرز دان
فنا شو در برم چون سایه جاوید
که تا بینی مرا مانندخورشید
ز صورت دور شو تا نور گردی
چو من اندر جهان مشهور گردی
به یک ره بود اینجاگه بر افکن
که تا بنمایدت خورشید روشن
به یک ره ننگ شو نامت برانداز
چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز
یکی شو بایزید و بس مرابین
درونِ جزو و کل عینِ لقا بین
یکی شو بایزید اندر بَرَم زود
که تا یابی مرا دیدار معبود
منم حق آمده اینجا سخن گوی
اناالحق میزنم در های و در هوی
منم حق آمده اینجا بتحقیق
که تاذرّات کل بخشیم توفیق
منم حق آمده اینجا نهانی
بدین کسوت بَرِ خلق جهانی
منم حق تا نمایم راز اینجا
بگویم سرّ خود من باز اینجا
منم حق آمده اینجا پدیدار
منم اینجای عشق خود خریدار
منم حق آمده تا خود نمایم
وجودِ جملگی اندر ربایم
منم حق آمده اینجا بر حق
که تا برگویم اینجا راز مطلق
منم اللّه و جان جمله هستیم
یقین اینجایگه من نیست هستم
منم حق آمده اللّه مطلق
درون جملهام آگاه مطلق
نشانِ بی نشانی در همه من
درونِ جملگی خورشید روشن
نشان بی نشانیم تمامت
نمایم در برت یوم القیامت
مترس ای بایزید و گوش میدار
رموز من نهانی هوش میدار
مشو عاشق که خویشم عاشق خود
شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد
منم عاشق کنون بر دیدن خویش
حجاب اینجایگه رفته ببین پیش
من و تو هر دو یکسانیم بنگر
درون جمله جانانیم بینگر
بجز من هیچ منگر در دل و جان
منم در بود تو پیدا و پنهان
من آوردم ترا در دید دنیا
منت بیشک برم تا عین عقبی
همه همچون تو آوردم بعالم
همه بخشیدم اینجا صورت دم
ز دیدخویش کردم جمله پیدا
ز عشق خویش کردم جمله شیدا
منم اینجات عمر و زندگانی
تمامت رازشان رازِ نهانی
یقین میدانم وایشان ندانند
که در دیدار من عین جهانند
منم گویا درونِ جان ایشان
منم پیدا و هم پنهان ایشان
منم بینا و چشم جمله از من
در اینجاگاه بین خورشید روشن
منم اندر زبان جمله گویا
درونِ جمله هستم راز دانا
کنون ای بایزید این راز دیدی
بیانی کز زبان من شنیدی
مگو با کس نهان میدار این را
که بیشک این بود عین الیقین را
منم عین الیقین اینجاحقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
ره شرع محمّد من سپُردم
میان اولیا من گوی بُردم
تمامت مهر او دیدار دیدم
بیانشان جمله از اسرار دیدم
بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم
یقین هم میروم پیشش دمادم
کنون من آمده درملک بغداد
که اینجاکردهام بر نفس خود داد
دهم داد اندر این ره همچو مردان
چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان
کسی را نیست من هستم دم کل
که بنمودم نمود از عالم کل
نمود من در اوّل دان و آخر
نمودستم کنون هستیّ ظاهر
بسوزانم در اینجا ظاهرم من
که بر هر شبی حقیقت قادرم من
کجا رفتست شبلی این زمان هان
که دریابد یقین کَوْن و مکان هان
همی دانم ولی پرسیدم از تو
که مر معنی کل من دیدم از تو
سوی باغ است شبلی با مریدان
کنون مر راز کلّی مر مریدان
کسی کز اوّلش پر درد وداغست
کجا او را هوای باغ و راغست
ترا میبرد با او مینرفتی
که داری از یقین با او شگفتی
اگرچه این زمان شیخ زمان است
نمود تو در اینجا او ندانست
ندانست او ترا از ناسپاسی
تو در عصر زمان امروز خاصی
مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز
بسوی قطب عالم صاحب راز
کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر
که تا سازم وصال خویش تقریر
چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ
برت ای شیخ آید از سوی راغ
بگو او را نمود عشق امروز
که تاگردد چو تو امروز پیروز
بگو با او که ای از عشق دنیا
بمانده زار و سرگردان عقبی
چنین مغرور جاه و مال مانده
همه دم پر ز قیل و قال مانده
تو در بند غم وجاه و تیولی
کجا یابی چو ما صاحب قبولی
مرا با تو کنون بسیار کار است
که معنی حقیقت بیشمار است
ولیکن با تو من خواهم رسیدن
ترا بیشک یقین خواهیم دیدن
بگویم باتو تا خود کیستی تو
در این عالم برای چیستی تو
تو نافرمانی من کردهٔ تو
بمانده در حجاب و پردهٔ تو
چنین غافل نماندستی بخود باز
ندیدم هیچ از انجام وآغاز
بصورت مانده اینجا مبتلائی
از آن بیشک تو در خوف و رجائی
بصورت ماندهٔ در ملک بغداد
ندیدی هیچ معنی را یکی داد
بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار
ندیدی هیچ از این معنی رخ یار
کجا واصل شوی از سرّ معنی
که ماندستی تو سرگردان دنیی
هوای باغ داری و زر و سیم
بماندی لاجرم در ترس و در بیم
بدر کن از سرت سودای این جاه
وگرنه بازمانی تو در این چاه
بدر کن از سرت سودای دنیا
که با شادی شوی در سوی عقبی
تو دردی در یقین اینجا نداری
حقیقت عمر ضایع میگذاری
بکش دردی در اینجا جوی درمان
بیاب اینجایگه از ما تو آسان
بکش دردی و دم زن ازنمودار
که تا باشی بکلّی صاحب اسرار
بکش دردی و آنگاهی دوا یاب
هر آن چیزی که میگویم تو دریاب
ببر رنجی که تا گنجت نمایم
ترا از رنج خود مزدی فزایم
ببازی نیست راز ما چنین هان
نمیگنجد بر ما گفت برهان
طریقت باید اینجاگه سپردن
چو مردان اندر این سر گوی بُردن
طریقت بایدت بسپردن اینجا
که تا بوئی بری زین حضرت اینجا
کنون من گفتم و رفتم نهانی
یقین تا بایزید این سر بدانی
خلایق جملگی امروز اینجا
بسر کردند از بهر تو غوغا
مرا ترسی نبُد کین راز داریم
توانستم که از خود بازداریم
مرایشان را ولی ازبهرت اینجا
یقین میآمدم ای پیر دانا
بدّهْ روز دگر آیم بر تو
که هستم من یقین کل رهبر تو
نمایم راز تا کل باز دانی
تو اکنون دار راز ما نهانی
خلایق این چنین دانند اکنون
که من کردند ازینجاگاه بیرون
کنون ای شیخ پیر و صاحب راز
بخواهم رفت اکنون سوی شیراز
سوی شیخ کبیر آن قطب عالم
که او میداند احوالم در این دم
مرا او جان جانست و یقینست
که او اینجا حقیقت پیش بین است
بحق دانم مرا دانسته او حق
که دائم از حقیقت قطب مطلق
بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان
نگفتی این زمانم راز اعیان
کیت بینم دگر اینجا یقین باز
چو خواهی شد کنون حقا بشیراز
مرا کی باشد این دیدار رویت
نمیرم ناگهی از آرزویت
بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری
که ما را دوست چون شیخ کبیری
شما را دارم اینجا من نهانی
که مانید اندر اینجا جاودانی
ولیکن تا بده روز دگر باز
برون آیم ز پیش قطب شیراز
نمایم راز آنگه بینی اسرار
نیاید راست این معنی بگفتار
بگفت این و اناالحق زد بتوحید
درون خانقه خلقی بگردید
اناالحق زد در آنجاگاه ده بار
درون خانقه شد ناپدیدار
زهی معنی زهی صورت زهی دم
که چون او خود نباشد در دو عالم
رموزی دان که اکنون گفتم ای جان
ابا تو از نمود جان جانان
در اشترنامه من این سر نگفتم
ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم
رموز عشق جانانست پنهان
دمادم میشود اینجا باعیان
رموز جان جان رویت نمودست
گره یکبارگی اینجا گشودست
کسی باید که باشد بایزیدی
که او را باشد اینجا دید دیدی
بداند راز چون منصور بیند
درون خانقه با او نشیند
یقین بشناسد او را رهبر خویش
نهد مرهم بر این جا بر دل ریش
چو منصور حقیقی رخ نموده است
ترا درجان و دل گفت و شنودست
درون خانقاه دل برو بین
زمانی گوش کن از دوست تلقین
ببین تا کیست او بشناس او را
ابا او کن زمانی گفتگو را
بگو با او همه راز نهانت
که تا او بازگوید در میانت
بگو با او تو درد دل در اینجا
که درمانت کند ای ماه شیدا
بگو درد دل و بنگر دوایت
که بنماید بیک لحظه دوایت
بیک لحظه ترا درمان کند او
نمود جان تو جانان کند او
ترا منصور اندر خانقاه است
گرفته ملک جان و پادشاه است
تو از وی بیخبر در سوی باغی
گرفتستی ز ذات کل فراغی
چگویم تا تو دربند خودی هان
نخواهی یافت این اسرار پنهان
چگویم تا تو دربند خودستی
یقین دانم که با خود بت پرستی
چگویم تا تو دربند وجودی
بمانده در میان نار و دودی
از این بند بلا اینجا اگر تو
برون آئی بیابی کل خبر تو
از این بند بلای نفس زنهار
برون آی و نظر کن روی دلدار
از این بند بلای خویشتن تو
برون آی و نظر کن جان و تن تو
از این بند بلای صورت خود
بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد
رخت بنموده است اینجا عیانی
همی گوید ترا راز نهانی
گمانی میبری اندر یقین تو
بدانی تو اگر باشی امین تو
گمان یکبارگی بردار از پیش
نظر کن تا ببینی جوهر خویش
گمان یکبارگی تو با یقینت
رها کن بیشکی این کفر و دینت
گمان بگذار و دنبال یقین باش
چو مردان خدا تو پیش بین باش
که من هستم خدا او را یقین دان
خدای اوّلین و آخرین دان
خدایست و تو صورت درگمانی
همی گوید ترا راز نهانی
بخواهد رفت چون صورت نماید
دگر باز آید و رازت نماید
نماید راز خود میدان بتحقیق
ببر از من تو اینجاگوی توفیق
خدا بشناس اکنون در حقیقت
ببر از من تو این گوی طریقت
خدا بشناس اینجاگه که فرد است
درون دل ترا تقریر کردست
یقین گفتست که ای جان من خدایم
نمود انبیا و اولیایم
یقین گفتست اکنون در گمانی
رود ناگاه و تو حیران بمانی
بمانی تا ابد حیران دلدار
چه میگویم از این معنی خبردار
مشو حیران که جانان رخ نموداست
زبانت جملگی اینجا شنود است
اگر این راز کلّی باز دانی
حقیقت تا ابد تو جان جانی
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجاگاه ذرّات
حقیقت تا ابد جانان شوی تو
بوقتی کز صور پنهان شوی تو
حقیقت تا ابد آری دمادم
نمود جملگی را در یکی دم
حقیقت تا ابد سلطان تو باشی
درون جانها جانان تو باشی
حقیقت تا ابد اندر خدائی
یکی بین از آن نبود جدائی
حقیقت آفرینش ذات یابی
ولی منع یقین ذرّات یابی
ز ذرّات این همه برهان نمود است
وز این برهان همه گفت و شنوداست
ز ذرّات این همه جوش و خروشست
کسی یابد مر این کو جمله گوشست
ز ذرّات این همه پیدا نمودار
ز بهر دید خود دارد در این کار
ز ذرّات این همه شور و نشان است
درون جملگی او کل نهانست
ز ذرّات این همه فریاد برخاست
اگرچه شاه پنهانست و پیداست
چنان پنهان نمود او خویشتن را
که آمد بس حجاب جان و تن را
حجاب این جان و تن بُد در ره او
ولی بر قدر بودند آگه او
تمامی اندر اینجاگه مر ایشان
نشد مکشوف سرّ قدس ایشان
که تا اوّل در آخر باز یابند
پس آنگاهی سوی اوّل شتابند
چو هر دو این چنین اینجا فتادند
ز اوّل سر سوی حیرت نهادند
ره صورت نمود جمله اشیاست
ولیکن راه جان یکی نه پیداست
ره جان اوّل از کتم عدم بود
ز دانش در صفت اوّل قدم بود
ره جان اوّل از ذات تعالی
نفخت فیه شد از قدرت لا
مقام بی مقامی پاک بگذاشت
نظر در سوی دید خویش بگذاشت
رهش بیحد بُد و پایان ندید او
از آن بُد از لطافت ناپدید او
رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت
طلب میکرد نور خویش و قربت
چنان ره کرد از اوّل تا بآخر
که باطن ناگهی دریافت ظاهر
ز باطن راه کرد او آخر کار
حجابی شد برش ناگه پدیدار
حجابش بود صورت اندر اینجا
اگرچه بود جان از وصل پیدا
ره جان از نهانِ راهِ صورت
که پیدائی فتاد اینجا ضرورت
ره جان ذات بود اندر صفاتش
صفات اینجایگه میدان تو ذاتش
ره صورت ز آب و خاک و معدن
فتاد اینجا ولیکن نار روشن
چنان اینجا ز خصم ناموافق
بهم پیوسته شد در دید عاشق
اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت
قراری کرد او هر لحظه بشتافت
نه راهی یافت سوی اوّلین او
از آن مسکن گرفت از آخرین او
قرار آتش اندر باد افتاد
بداند این کسی کآباد افتاد
قرار آب اندر خاک بنگر
پس آنگه دید جانِ پاک بنگر
قرار این جهان زیشان پدید است
کزیشان این همه گفت و شنید است
قرار جان نخواهد بود بیشک
که تا اینجا نگردد بیشکی یک
یکی میخواهد اینجا همچو اوّل
از آن مانده است چون صورت معطّل
یکی میخواهد و او را دو آمد
از آن او را یقین از دید بستد
یکی میخواهد و هم باز یابد
چو اوّل زینت و اعزاز یابد
یکی میخواهد و جمله یکی است
ولیکن اندر این صورت شکی است
مرا او را از دو بینی اندر این راه
از آن اینجا همی خواهد که آگاه
شود از اصل اوّل آگهِ خویش
در اینجا باز یابد او ره خویش
رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت
بسی اینجایگه دید او نفورت
ز اصل اوّلش حیران بماند است
در این صورت عجب حیران بماندست
گهی نادان گهی دانا در این کار
فرو ماند است سرگردان چو پرگار
چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
کجا آید در این معنی پدیدار
نمود اصل اوّل عشق دید است
که او مانندهٔ جان ناپدید است
اگر نه عشق باشد رهبر جان
بماند تاابد در خویش پنهان
اگر نه عشق آوردی پیامی
کجا پیدا بدی پخته ز خامی
اگر نه عشق جانان ره نمودی
که اینجا این دَرِ بسته گشودی
اگر نه عشق هر لحظه در اینجا
کند آئینهٔ جانت مصفّا
بمانی اندر این صورت بناچار
حقیقت تا ابد اینجا گرفتار
در اینجا پیرو عشق ازل باش
پس آنگه در خدائی بی بدل باش
در اینجا پیرو مردان دین شو
پس آنگه در عیان صاحب یقین شو
در اینجا پیرو ایشان چو باشی
یقین میدان که تو غمگین نباشی
در اینجا راز جسم و جان نیابی
درون جان یقین جانان نیابی
در اینجا هر چه میجوئی نهانی
اگر سویش بری آخر بدانی
در اینجا باز جوی و راه خود یاب
یقین انجام و هم آغاز دریاب
در اینجا منکشف کن راز اوّل
تن و جان در یکی کن زین مبدل
یکی بین و مکن اینجا دوئی باز
که اینجا نیست مائی و توئی باز
دوئی بگذار و در یکی قدم نِه
که درحال یکی خود از دوئی بِه
دوئی بگذار وز یکی در آور
اگر مردی تو از یکی بمگذر
دوئی بگذار ویکی شو ز باطن
ز باطن دور گرد این صورت من
دوئی بگذار و یکی باز بین هان
که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان
اگرچه صورت اینجا در دو بینی است
از ان اینجا گرفتار دو بینی است
اگرچه صورت اینجا جان جان یافت
نمود دوست در خود این جهان یافت
ولی جان اصل کل دارد یقین او
که دیدست اوّلین و آخرین او
ره صورت یقین پیداست بر جای
ز جان پیداست بیشک این سر و پای
ره جان جملگی بنگر در اشیاء
که ازجانست مرجانی مصفّا
صفات صورت اینجا نور جانست
بدان این سرّ که رمز عاشقانست
صفات جان کمال لایزالست
کسی داند که بی نقش و خیال است
صفات جان عجایب بی صفاتست
یقین بشناس کاینجا نور ذاتست
ز جان وصورت اینجا چند گویم
از این معنی چه دانی تا چه گویم
همه اسرارها زین هر دو دیدم
اگرچه من ز هر دو ناپدیدم
همه اسرارها زین هر دو پیداست
که بیشک هر دو پنهان و پیداست
ز جان جان توانی یافتن تو
اگر معنیّ من دریافتن تو
ز صورت راز افعال جهانی
شود پیدا که تا رازی بدانی
ز جان اسرار جانان باز دان زود
که تا حاصل کنی از دوست مقصود
ز جانان گر چه میجوئی وصالت
ز صورت میرسد هر دم وبالت
وبال تو همه افتاد صورت
کشیدن باید اینجا بی ضرورت
ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور
کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور
اصّم آنگهی اعمّی جسمی
که تو گنجیّ و گه بند طلسمی
طلسم آزاد کن بشکن بناچار
که تا رُسته شوی از پنج وز چار
بیاب آن گنج راز عاشقانست
ز بهرش این همه شور و فغانست
فغان جملگی زین مهر گنجست
همه جانها از آن پر درد و رنجست
همه درد جهان از بهر آنست
که درد از صورت درمان بجانست
حقیقت گنج مخفی ماند بیشک
طلبکارند اینجاگه یکایک
حققت گنج از آنِ شاه باشد
کسی کز دید شاه آگاه باشد
حقیقت گنج شب زانِ تو آمد
یقین هم درد ودرمان تو آمد
تراگنجست چندین رنج بردی
بده جان شادمان و گنج بردی
بده جان گنج بستان رایگانی
چه خواهی یافتن زین گنج فانی
حقیقت جان بده بستان تو این گنج
گذر کن بیشکی از چار وز پنج
حقیقت جان چو دادی گنج یابی
پس آنگه بی غم و بیرنج یابی
غم و رنج تو جمله از طلسم است
وگرنه گنج اینجاگاه اسمست
الا ای گنج ذات کل ندیده
در اینجا جز که رنج و ذل ندیده
غمت جمله زبهر گنج افتاد
از آنت جسم و جان در رنج افتاد
گذر کن زو و گنج لامکانی
بیاب اینجای خود را رایگانی
گذر کن زود از این شش جهاتش
که اعیانست اینجا گنج ذاتش
ز گنج ذات برخوردار خودباش
بس آنگه فارغت از نیک و بد باش
ز گنج ذات اعیان یاب و توحید
بگو تا چند گردی گِردِ تقلید
ز گنج ذات خود دیدی یقین باز
عیان شد اندر اینجا اوّلین باز
چو آدم دم تو میآری ز تقلید
از آن دوری تو از انوار توحید
ولیکن جملگی پیوستهٔ تست
حقیقت بود تست و رستهٔ تست
حقیقت جملگی از تست وبودست
که ذات پاک تو اینجا نمود است
حقیقت غیر تست و سیر پیدایست
نمود کعبه اندر دیر پیداست
منم عاشق شده در دیر امروز
از آن اینجا زنم این سیر امروز
منم عاشق شده در دیر عشاق
یکی دیده حقیقت سیر عشاق
درون دیرم و سیرم یکی بین
حقیقت بت شکستم بیشکی من
ز سیر دیر رهبان چندم اینجا
نشستم زانکه من پابندم اینجا
ز صورت بت در این دیرم که هستم
دمادم این بت صورت شکستم
بخود گویم دمادم من ز مستی
که ای دل چند آخر بت پرستی
بت تو صورتست و بشکنش هان
اگردم میزنی اینجا زجانان
در این جانت نمیگنجد ز تقلید
حقیقت ذات کل دان تو ز توحید
دل من دوست میدارد بت خود
حقیقت میشناسد این بیان بد
بت صورت دلم را دوست دارد
حقیقت نیز مغز و پوست دارد
دلم در بند صورت مبتلا شد
از آن بیخود میان صد بلا شد
دلم در بند صورت شد گرفتار
گهی باشد مسلمان گاه کفّار
دلم در بند صورت باز ماندست
ولی در عشق صاحب راز ماندست
دلم در بند صورت گشت پیدا
دمادم میکند از عشق غوغا
دلم در بند صورت لاالهست
که لا او رادر اینجاگه بنا هست
دلم در بند صورت ناتوانست
از آن هر لحظه شیدای جهانست
از این صورت ندیدم من به جز غم
که غم میآردم اینجادمادم
از این صورت همه دردست ما را
از آن باشد یقین دردست ما را
رخ جانم نمودار دل آمد
مرا دیدار جانان حاصل آمد
چنان عاشق شدم بر دیدن جان
که ماندستم عجب در خویش پنهان
چنان عاشق شدم بر روی دلدار
که کلّی شد وجودم ناپدیدار
ز عشقم خرّم و شادان بمانده
ازآنم دست از دل برفشانده
ز عشقم خرّم و دلشاد گشته
ظهور و باطنم آزاد گشته
ز عشقم دم زده اینجای در کل
برون جستم من اینجاگاه از ذل
دمادم رنج اینجا شادی آمد
مرا از بند غم آزادی آمد
دمادم مرمرا عین العیانست
که دید من نشان بی نشانست
منم از عشق کُشته گشته اینجا
شده ازدید جانان زارو شیدا
گهی رویم نماید جان جانم
که در پرده بکل عین العیانم
گهی مخفی شود از دیدههایم
نماید ابتدا و انتهایم
دو بینی نامد اینجا پیشم از دل
نمیدانم که چون این راز مشکل
بیک ره حل کنم تا دوست بینم
حقیقت مغز اندر پوست بینم
ولکین جان اگر چه دادم از پیش
یقین مرهم نهادم بر دل ریش
چو جان از پیش دادم همچو مردان
مرا شد جان حقیقت دید جانان
چو جان از پیش دادم همچو عشاق
فتادم لاجرم در واصلی طاق
چو جان از پیش دادم زار گشتم
یقین از جسم و جان بیزار گشتم
چو جان از پیش دادم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
چو جان دادم صفاتم روی بنمود
یقین این دم همه دیدار معبود
چو جان دادم یکی شد در فنایم
نمود جسم و جان حق شد بقایم
چو جان دادم شدم جانان یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
چو جان دادم وصالش یافتستم
ز نقصان کمالش یافتستم
بده جان ای ندیده وصل عشاق
که تا آگه شوی از وصل عشاق
بده جان و ببین جانان نهانی
که این دم هیچ در صورت ندانی
بده جان و لقای جاودان یاب
از این صورت از این حضرت تو بشتاب
بده جان تا شوی جانان حقیقت
که جانی کی توانی در طبیعت
بدیدن بی طبیعت بازدان یار
بجائی کانزمانت لیس فی الدار
نباشد هیچ دیدت را یکی هان
بود ذات حقیقی بیشکی هان
نمود جسم و جان چون رفت از پیش
مر این معنی تو نیکوهان بیندیش
نمود صورت کل خاک گردد
نمود عقل و جان افلاک گردد
حقیقت صورتت جمله شود جان
بوقتی کآید اینجاگاه پنهان
چو زیر خاک محو آمد یقین او
شود خاک رهت از کفر و دین او
شود جان تن چو پنهانی بگیرد
نمود خاکها آسان بگیرد
چو رجعت کرد اندر طور اطوار
شود اندر صفت او ناپدیدار
یکی گردد درون و هم برون او
که اندر ذوفنونی رهنمون او
بود کز قرب اینجا دم زند او
یقین میدان که خود را بر زند او
از این دم صورت اینجا یافت بهره
دل و جان یافتست و عین زهره
ره جان گر چه صافی اوفتادست
ولکین راه او در عین بادست
ره صورت بود مشکل یقین دان
مر او را راز در عین زمین دان
ره چونست و صورت آخر کار
که تا وقتی شود کل ناپدیدار
وصال آنگاه یاد از رخ دوست
پس آنگه بشنود او پاسخ دوست
که ای در راه ما افتاده مسکین
شده فارغ کنون درعین تمکین
رسانم من ترا در دید اوّل
چو گشتی در صفات ما مبدّل
کنون چون عین یکرنگی گزیدی
حقیقت درکمال ما رسیدی
کنون بشناس ما را همچو ما تو
یقین باش اندر اینجا در فنا تو
کنون بشناس ما را در یقین باز
چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز
کنون بشناس ما را در نهانی
که تا قدر وصال ما بدانی
کنون بشناس ما را راز اینجا
چو دیدی روی ما را باز اینجا
کنون بشناس ما را در فنائی
تو با ما ما ابا تو در جدائی
یکی گشتی و در یکی مرابین
مرا از جان ما دیدار بگزین
چون من تو تومنی این دم نئی تو
سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو
مبین خود را بهرجائی یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
ره جسم این بود کآخر فنایش
نموداری جان اندر بقایش
چنان باشد که چون یکی شود جسم
برافتد آنگهی دیدار و هم اسم
صفات حق شود اوّل ز پرگار
زهی معنی زهی ترکیب اسرار
صفاتش آنگهی جانان شود زود
که تا یکی شودر ذات معبود
صفاتش آنگهی جانان نماید
مر او را راز پنهانی گشاید
صفات جسم روشن در دل خاک
شود تا آنگهی با جوهر پاک
یکی گردد یکی باشد حقیقت
اگر خواهی چنین بسپر طریقت
طریقت بسپر اندر راه جانان
اگر هستی یقین آگاه جانان
طریقت بسپر و آنگاه حق بین
ز جانان در درون من یقین بین
طریقت بسپر و بود ازل جوی
تمامت کارها در جان جان جوی
حقیقت بسپر و دیدار دریاب
پس آنگاهی نمود یار دریاب
حققت بسپر و جانان یقین بین
تو جانان در درون من یقین بین
حقیقت با طریقت هر دو یکسانست
اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست
ولکین شرع اوّل پیشوایست
که دید انبیا و اولیایست
ز شرع این آمده اندر رموزم
که تا خواهم که گویم این رموزم
نخواهم گفتن این الّا بجائی
که نبود برتر از آنجا ورائی
نمایم در یکی و راز گردم
یقین انجام و هم آغاز گردم
ولی چون اصل جمله مینمایم
نه پنهان میکنم نیمیفزایم
دمادم جام را بر قدر هر کس
دهم تا بر مزاج نفس هر کس
مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند
هم اندر این طلسمش گنج یابند
دل و جانم دمادم خواهی اینجا
که بیخود میکشی گردی تو شیدا
ز شیدائی شوی رسوای عالم
نیاری طاقت غوغای عالم
ترا طاقت نماند آخر کار
شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار
بقدر خون من مینوش کن جام
ببین در آخرت چونست سرانجام
بقدر خویش در کش جام معنی
مکن بدمستی و گفتار دعوی
چو جامت هست وقتی خور دمادم
مخور جمله از آنجاگه دمادم
تو درکش تا نگردی مست عاقل
که ناگاهی شوی در عشق باطل
چو جامت از دو و از چار بگذشت
حقیقت کار دل ناچار بگذشت
دمادم جام میآید بر آنجا
ز دست دوست بنگر تو مصفّا
بقدر هر کسی جامی که باشد
دهد تا نیز مر طاقت نباشد
اگر داری تو طاقت نوش کن جام
گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام
اگر داری تو طاقت جام نوشی
ضرورت صبر کن اندر خموشی
بنوش آن جام و خاموشی گزین تو
چو مردان عین بیهوشی گزین تو
چو مردان نوش کن اینجام وحدت
که تا یابی حقیقت جام قربت
چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش
ز دست شاه جام دوست مینوش
اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا
حذر میکن که ناگاهی تو رسوا
شوی ای دل صبوری به ز مستی
حقیقت نیستی بهتر ز هستی
اگرچه نیستی هستی ذاتست
ولی هستی یقین دیدار ذاتست
چو شه دربارگاه دل نشستست
بروی غیر او خود در ببستست
بود روزی شهش بیخود بخواند
کسی باید که این معنی بداند
ادب باید که بردارد یقین او
بنزد شاه باشد پیش بین او
بنزد شاه دارد عزّت خود
نگه تا شاه نیکش بیند و بد
نبیند چون نشیند شاه گردد
شه از وی در زمان آگاه گردد
چو جان از پیش دارم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
دهد جام وصالش رایگانی
کند بر فرق او گوهر فشانی
ز عزّت پایگاهش برفزاید
بجز شاهش به خاطر درنیاید
گمانش این بود در آخر کار
دهد در دست او مرجام شهوار
اگر طاقت بود آنرا کند نوش
بجز شه جمله را آرد فراموش
خیال بد چو در پیشش نگنجد
بجز شه هیچ درخاطر نسنجد
بجز شه مر کسی دیگر نماند
دمادم جام می از شه ستاند
بعزّت باشد او با لشکر و رای
نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای
ادب به کز ادب یابد سعادت
که دایم بی ادب بیند شقاوت
تمامت یابد و زجر و جفا او
ز قربت ماند اینجاگه جدا او
به از عزّت نباشد درنمودار
که عزّت برتر است از کلّ انوار
حقیقت حق بعزت میتوان یافت
کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت
به از عزت یافت دیدار الهی
برون شد کارش از عین تباهی
بعزت باش وز عزت خدا جوی
چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی
بعزت انبیا در حق رسیدند
نمود جاودان زین راز دیدند
بعزت جمله مردان پیشوایند
حقیقت جمله در عین لقایند
بعزت جمله مردان ذات گشتند
نهان از جملهٔ ذرّات گشتند
بعزت جملگی این دم لقایند
یکی گشته همه عین خدایند
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت در ادب و عزّت نگاهداشتن در حضرت باری فرماید
حقیقت چون ز عزت دم نهانی
ز دید اینجا کمال جاودانی
مر ایشان گشت حاصل در یکی باز
یقین دیدند هم انجام و آغاز
در این دم چو تو در عزت درآئی
حقیقت این گره را برگشائی
یقین از عزت اینجا راز بین تو
یقین هم جان جان را بازبین تو
ترا جانان نموده روی بنگر
بجز نور حق از هر سوی منگر
عیان ذرّات اینجا هست اظهار
ز چشم تو عیانی ناپدیدار
عیان ذات اینجا آشکارست
اگر دانی همه دیدار یارست
عیان ذات بنگر در دل و جان
که از ذرّات آمد جمله پنهان
طلبکارند و تو این سر ببینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
از این صورت گذر میکن دمادم
حقیقت صبر میکن بر دو عالم
درون خویش بنگر بین تو هم او
اگر بینی چنین دانَمت نیکو
دو عالم در تو و تو دردو عالم
ترا مخفی است اسرار اندر این دم
دو عالم در تو و تو از دو بینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
دو عالم آن زمان بینی تو در خَود
که یکسانت نماید نیک با بد
دو عالم آن زمان یکسان به بینی
که خود پیدا و هم پنهان به بینی
بهر اندیشه کاینجاگه تو کردی
رهی در سوی آن حضرت ببردی
ره آسانست لیکن بی تو دشوار
بکردستی در اینجاگه بیکبار
ره آسانست دشواری هم از تست
رها کن صورت و در راه او جست
چو مردان باش و دم از لامکان زن
که این دم میزنند اینجای مر زن
زنان راه تو مردان بیابند
چنان قربی که مر ایشان نیابند
زنان راه او را خاک شو تو
حقیقت از تمامت پاک شو تو
ز آلایش برون آی و دم یار
بپاکی زن اگر هستی خبردار
بپاکی راه حق بیشک توان یافت
بپاکی در مقام جان جان یافت
بپاکی میتوانی یافت حق تو
ز مردان اندر اینجاگه سبق تو
بپاکی میتوانی گر بری راه
یقین اینجایگه تاحضرت شاه
بپاکی روی او دانی توان یافت
که نتوان روی او هر ناتوان یافت
بتقوی روی جانان میتوان یافت
مر این دشوار آسان میتوان یافت
بوقتی کین نهادت پاک گردد
یقینت در نهاد خاک گردد
تن و دل پاک دار اندر بر خاک
حقیقت محو گردد تا شود پاک
وگرنه در عیان و زندگانی
یقین میدان که در پاکی بمانی
دو تقوی هست در معنی بگویم
وگر چاره در اینجا من بجویم
ترا این سرّ معنی در نمودار
بس است این گر شوی از جان خبردار
یکی تقوی و ظاهر امر فرمان
که بسپاری حقیقت راه جانان
بتقوی میتوانی یافت این سر
که بیشک انبیا تقوای ظاهر
در اینجاگه نمودند وشدند دوست
بیابد مغز آنگاهی یقین پوست
دم تقوی بباطن گر توانی
بری ره سوی جانان ناگهانی
حقیقت تقوی باطن همی جوی
که ناگاهی بری از وصل او گوی
تو باطن پاک دار و کمترک خور
که ذرّه ناگهان آید سوی خور
تو باطن پاک دارد از هر خیانت
که عرضاً عرضه کردم در امانت
تو باطن پاک دار و دوست دریاب
بمعنی تو توئی دوست دریاب
تو باطن پاک میدار از طبیعت
بتقوی باش درعین شریعت
تو باطن پاک دار و خواب کم کن
حقیقت خورد و خواب خویش کم کن
ز خورد و خواب اینجا تاتوانی
گریزان باش تاگردی معانی
ز خورد و خواب بگذر همچو مردان
ز بیداری نظر کن جان جانان
ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی
بجز رنج و غم و گند و پلیدی
ز خورد و خواب تا بودی غمت بود
دریغا خورد و خوابت زودتر بود
ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار
غم و اندوه ماندستی گرفتار
ز خورد و خواب مردان در گذشتند
ره جانان بیک ره در نوشتند
ز بی خوابی و کم خواری در اینجا
کشیدند رنج و هم خواری در اینجا
ز بیخوابی جمال یار دیدند
ز کم خواری بکام دل رسیدند
ز بی خوابی نهانشان درگشودند
نگه کردند بیشک دوست دیدند
ز بیخوابی در اینجا قربت دوست
گزیدند و برون رفتند از پوست
ز بی خوابی عیان ذات بیچون
شدند اینجایگه خوش بیچه و چن
ز بیخوابی در اینجا راز مطلق
شدند وآنگهی گفتند اناالحق
اناالحق آن زمان گفتند در ذات
که بیشک جان جان شد جمله ذرّات
اناالحق آن زمان گفتند بیخود
که یکسان گشت جمله نیک با بد
اناالحق آن زمان گفتند در راز
که یکی گشتشان انجام و آغاز
اناالحق آن زمان گفتند با خلق
که فارغ آمدند از دام وز دلق
بدانستند چندی و بگفتند
دَرِ این راز خود با کس نگفتند
بدانستند چندی راز تقلید
ولی شان مینمود این سر توحید
بدانستند چندی سرّ این راز
حجاب انداختند از پیش خود باز
بدانستند چندی در نهانی
غلط کردند بی تو تا ندانی
بدانستند چندی از شنفته
ولی بیدار کی باشد چو خفته
بدانستند چندی در نمودار
شده آگه بکل از سرّ این کار
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز پادشه نارند پیدا
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز دوست را نارند پیدا
نه هر کس صاحب اسرار باشد
نه هر سر لایق دیدار باشد
بقدر جمله دارم هم بگفتار
بیانها مینمایم اندر اسرار
کسانی کین طلب دارند در دل
که ناگه پی برند این راز مشکل
ببازی نیست بخشایش حقیقت
سپردن بایدت راه شریعت
ره اینجاگه سپاری دوست گردد
حقیقت مغز هم بی پوست گردد
ره جان کن که درجانست جانان
در اینجا جملگی اسرار جویان
وصالش جمله در جان باز دیدند
چو فی الجمله بکام خود رسیدند
در اینجاهیچ و جملهاند سرمست
فتاده از بلندی در سوی پست
نداند اوّل و آخر تمامت
نمودند بازمانده در ملامت
اگرچه بازگوید همچنانست
ولیکن در جنون راز نهان است
بهر نوعی یقین بسیار گویند
همه از دیدن دلدارگویند
ولیکن کس نمیداند یقین راز
که شرحی گویم از انجام و آغاز
همه حیران و گویا در خموشند
چو دیگی اندر این سودا بجوشند
در این سودا فتادستند بسیار
نیامد هیچ اینجایگه پدیدار
که تا برگوید اینجا راز جانان
ببازد اندر اینجا گوهر جان
سر و جان هر دو دربازد بپایش
بیابد ابتدا و انتهایش
سر و جان گر ببازی این بود راز
حجاب افتد ز رویش بیشکی باز
بدانی و بگوئی بعد از این تو
چو بردی ره سوی عین الیقین تو
رهی نابردهٔ در پردهٔ راز
که تا بینی حقیقت ناگهی باز
رخ معشوق تا چندی از این درد
شوی از بود اشیا جملگی فرد
چراگفتار بیهوده درآئی
که در گفتارمانند درائی
چرا گفتار بنمودی تو چندین
از آن داری تو در اسرار حق بین
از آن کین جاتو گفتی پیش هر کس
نمود دوست آخر چند از این بس
بگوی و خوف جان از پیش بردار
بیک ره دل ز جان خویش بردار
به یک ره دل ببر از عالم دون
که تا آخر نماید دور گردون
نخواهد مانددور آفرینش
تو بگشا این زمان اسرار بینش
بیک ره کن مبدّل صورت جان
فنا کن هر دو اندر ذات جانان
نداری هیچ باید اندر این راه
بماندستی چو موری در بن چاه
قدم در راه نه میرو یقین تو
چو مردان باش اینجا پیش بین تو
قدم اینجا نه و این سر تو دریاب
که مقصودت شود حاصل از این باب
از آن درهر چه جوئی میدهندت
یقین میدان که منّت مینهندت
نباشد منّت اینجا هرچه دارند
همه از بهر تو اینجا بکارند
در اینجا هر چه دادند کی ستانند
ازآن می هیچ کس این سر ندانند
که دل باید که با جان همدم راز
بود تا این بیابد بیشکی باز
چو جان و دل ابا هم یار باشند
یقین توحید هم اینجا بباشند
نمود هر دو با رفعت شود باز
بود تا این بیابد بی شکی باز
بوقتی جان شود تن اندر اینجا
که گردد باطنت کلّی مصفّا
بوقتی جان شود جان حقیقت
که بسپارد بکل سرّ شریعت
بوقتی جان شود جانان در این راز
که محو آید ورا انجام و آغاز
بوقتی جان شود جانان در اینجا
که پنهانی شود ناگاه پیدا
بوقتی جان شود جانان یقین دان
که گردد جسم از دیدار پنهان
بوقتی جان شود جانان که بینی
یقین این سر اگر صاحب یقینی
که پنهان گردد این صورت عیانت
شود بیشک حقیقت جان جانت
چو صورت از میان برخواست جانست
پس آنگه دیدن جان جهانست
چوصورت از میان برخواست بیشک
سراسر بینی اینجا در یکی یک
بود یکی شده صورت عیان گم
جهان اندر وی و وی در جهان گم
بسی راهست در گم بودن اینجا
رهی نیکو طلب ای مرد دانا
رهت آخر فنای جاودانست
در آخر کار بی نام ونشانست
در آخر کار بیکاریست تحقیق
نهان گشتن پس آنگه راز توفیق
نهان خواهی شدن ای دل نهانی
نمیدانم ولی دانم که دانی
در آخر رازت اینجاگه نهان است
ترا پیدانمودن جان جانست
در آخر میشوی اینجا فنا تو
که تا یابی یقین دید بقا تو
در آخر میشوی مر ناپدیدار
در آنسو میشوی کلّی پدیدار
در آخر اصل او گر باز جوئی
سزد این سر که با هر کس نگوئی
ولیکن چون کنی در عین گفتار
که حق گویاست اندر کلّ اسرار
چو حق گویاست حق میگوید این راز
بگو تاکه در اینجا بشنود باز
یقین دریاب این اسرار بنگر
نظر کن زود این گفتار بنگر
ز دید اینجا کمال جاودانی
مر ایشان گشت حاصل در یکی باز
یقین دیدند هم انجام و آغاز
در این دم چو تو در عزت درآئی
حقیقت این گره را برگشائی
یقین از عزت اینجا راز بین تو
یقین هم جان جان را بازبین تو
ترا جانان نموده روی بنگر
بجز نور حق از هر سوی منگر
عیان ذرّات اینجا هست اظهار
ز چشم تو عیانی ناپدیدار
عیان ذات اینجا آشکارست
اگر دانی همه دیدار یارست
عیان ذات بنگر در دل و جان
که از ذرّات آمد جمله پنهان
طلبکارند و تو این سر ببینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
از این صورت گذر میکن دمادم
حقیقت صبر میکن بر دو عالم
درون خویش بنگر بین تو هم او
اگر بینی چنین دانَمت نیکو
دو عالم در تو و تو دردو عالم
ترا مخفی است اسرار اندر این دم
دو عالم در تو و تو از دو بینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
دو عالم آن زمان بینی تو در خَود
که یکسانت نماید نیک با بد
دو عالم آن زمان یکسان به بینی
که خود پیدا و هم پنهان به بینی
بهر اندیشه کاینجاگه تو کردی
رهی در سوی آن حضرت ببردی
ره آسانست لیکن بی تو دشوار
بکردستی در اینجاگه بیکبار
ره آسانست دشواری هم از تست
رها کن صورت و در راه او جست
چو مردان باش و دم از لامکان زن
که این دم میزنند اینجای مر زن
زنان راه تو مردان بیابند
چنان قربی که مر ایشان نیابند
زنان راه او را خاک شو تو
حقیقت از تمامت پاک شو تو
ز آلایش برون آی و دم یار
بپاکی زن اگر هستی خبردار
بپاکی راه حق بیشک توان یافت
بپاکی در مقام جان جان یافت
بپاکی میتوانی یافت حق تو
ز مردان اندر اینجاگه سبق تو
بپاکی میتوانی گر بری راه
یقین اینجایگه تاحضرت شاه
بپاکی روی او دانی توان یافت
که نتوان روی او هر ناتوان یافت
بتقوی روی جانان میتوان یافت
مر این دشوار آسان میتوان یافت
بوقتی کین نهادت پاک گردد
یقینت در نهاد خاک گردد
تن و دل پاک دار اندر بر خاک
حقیقت محو گردد تا شود پاک
وگرنه در عیان و زندگانی
یقین میدان که در پاکی بمانی
دو تقوی هست در معنی بگویم
وگر چاره در اینجا من بجویم
ترا این سرّ معنی در نمودار
بس است این گر شوی از جان خبردار
یکی تقوی و ظاهر امر فرمان
که بسپاری حقیقت راه جانان
بتقوی میتوانی یافت این سر
که بیشک انبیا تقوای ظاهر
در اینجاگه نمودند وشدند دوست
بیابد مغز آنگاهی یقین پوست
دم تقوی بباطن گر توانی
بری ره سوی جانان ناگهانی
حقیقت تقوی باطن همی جوی
که ناگاهی بری از وصل او گوی
تو باطن پاک دار و کمترک خور
که ذرّه ناگهان آید سوی خور
تو باطن پاک دارد از هر خیانت
که عرضاً عرضه کردم در امانت
تو باطن پاک دار و دوست دریاب
بمعنی تو توئی دوست دریاب
تو باطن پاک میدار از طبیعت
بتقوی باش درعین شریعت
تو باطن پاک دار و خواب کم کن
حقیقت خورد و خواب خویش کم کن
ز خورد و خواب اینجا تاتوانی
گریزان باش تاگردی معانی
ز خورد و خواب بگذر همچو مردان
ز بیداری نظر کن جان جانان
ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی
بجز رنج و غم و گند و پلیدی
ز خورد و خواب تا بودی غمت بود
دریغا خورد و خوابت زودتر بود
ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار
غم و اندوه ماندستی گرفتار
ز خورد و خواب مردان در گذشتند
ره جانان بیک ره در نوشتند
ز بی خوابی و کم خواری در اینجا
کشیدند رنج و هم خواری در اینجا
ز بیخوابی جمال یار دیدند
ز کم خواری بکام دل رسیدند
ز بی خوابی نهانشان درگشودند
نگه کردند بیشک دوست دیدند
ز بیخوابی در اینجا قربت دوست
گزیدند و برون رفتند از پوست
ز بی خوابی عیان ذات بیچون
شدند اینجایگه خوش بیچه و چن
ز بیخوابی در اینجا راز مطلق
شدند وآنگهی گفتند اناالحق
اناالحق آن زمان گفتند در ذات
که بیشک جان جان شد جمله ذرّات
اناالحق آن زمان گفتند بیخود
که یکسان گشت جمله نیک با بد
اناالحق آن زمان گفتند در راز
که یکی گشتشان انجام و آغاز
اناالحق آن زمان گفتند با خلق
که فارغ آمدند از دام وز دلق
بدانستند چندی و بگفتند
دَرِ این راز خود با کس نگفتند
بدانستند چندی راز تقلید
ولی شان مینمود این سر توحید
بدانستند چندی سرّ این راز
حجاب انداختند از پیش خود باز
بدانستند چندی در نهانی
غلط کردند بی تو تا ندانی
بدانستند چندی از شنفته
ولی بیدار کی باشد چو خفته
بدانستند چندی در نمودار
شده آگه بکل از سرّ این کار
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز پادشه نارند پیدا
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز دوست را نارند پیدا
نه هر کس صاحب اسرار باشد
نه هر سر لایق دیدار باشد
بقدر جمله دارم هم بگفتار
بیانها مینمایم اندر اسرار
کسانی کین طلب دارند در دل
که ناگه پی برند این راز مشکل
ببازی نیست بخشایش حقیقت
سپردن بایدت راه شریعت
ره اینجاگه سپاری دوست گردد
حقیقت مغز هم بی پوست گردد
ره جان کن که درجانست جانان
در اینجا جملگی اسرار جویان
وصالش جمله در جان باز دیدند
چو فی الجمله بکام خود رسیدند
در اینجاهیچ و جملهاند سرمست
فتاده از بلندی در سوی پست
نداند اوّل و آخر تمامت
نمودند بازمانده در ملامت
اگرچه بازگوید همچنانست
ولیکن در جنون راز نهان است
بهر نوعی یقین بسیار گویند
همه از دیدن دلدارگویند
ولیکن کس نمیداند یقین راز
که شرحی گویم از انجام و آغاز
همه حیران و گویا در خموشند
چو دیگی اندر این سودا بجوشند
در این سودا فتادستند بسیار
نیامد هیچ اینجایگه پدیدار
که تا برگوید اینجا راز جانان
ببازد اندر اینجا گوهر جان
سر و جان هر دو دربازد بپایش
بیابد ابتدا و انتهایش
سر و جان گر ببازی این بود راز
حجاب افتد ز رویش بیشکی باز
بدانی و بگوئی بعد از این تو
چو بردی ره سوی عین الیقین تو
رهی نابردهٔ در پردهٔ راز
که تا بینی حقیقت ناگهی باز
رخ معشوق تا چندی از این درد
شوی از بود اشیا جملگی فرد
چراگفتار بیهوده درآئی
که در گفتارمانند درائی
چرا گفتار بنمودی تو چندین
از آن داری تو در اسرار حق بین
از آن کین جاتو گفتی پیش هر کس
نمود دوست آخر چند از این بس
بگوی و خوف جان از پیش بردار
بیک ره دل ز جان خویش بردار
به یک ره دل ببر از عالم دون
که تا آخر نماید دور گردون
نخواهد مانددور آفرینش
تو بگشا این زمان اسرار بینش
بیک ره کن مبدّل صورت جان
فنا کن هر دو اندر ذات جانان
نداری هیچ باید اندر این راه
بماندستی چو موری در بن چاه
قدم در راه نه میرو یقین تو
چو مردان باش اینجا پیش بین تو
قدم اینجا نه و این سر تو دریاب
که مقصودت شود حاصل از این باب
از آن درهر چه جوئی میدهندت
یقین میدان که منّت مینهندت
نباشد منّت اینجا هرچه دارند
همه از بهر تو اینجا بکارند
در اینجا هر چه دادند کی ستانند
ازآن می هیچ کس این سر ندانند
که دل باید که با جان همدم راز
بود تا این بیابد بیشکی باز
چو جان و دل ابا هم یار باشند
یقین توحید هم اینجا بباشند
نمود هر دو با رفعت شود باز
بود تا این بیابد بی شکی باز
بوقتی جان شود تن اندر اینجا
که گردد باطنت کلّی مصفّا
بوقتی جان شود جان حقیقت
که بسپارد بکل سرّ شریعت
بوقتی جان شود جانان در این راز
که محو آید ورا انجام و آغاز
بوقتی جان شود جانان در اینجا
که پنهانی شود ناگاه پیدا
بوقتی جان شود جانان یقین دان
که گردد جسم از دیدار پنهان
بوقتی جان شود جانان که بینی
یقین این سر اگر صاحب یقینی
که پنهان گردد این صورت عیانت
شود بیشک حقیقت جان جانت
چو صورت از میان برخواست جانست
پس آنگه دیدن جان جهانست
چوصورت از میان برخواست بیشک
سراسر بینی اینجا در یکی یک
بود یکی شده صورت عیان گم
جهان اندر وی و وی در جهان گم
بسی راهست در گم بودن اینجا
رهی نیکو طلب ای مرد دانا
رهت آخر فنای جاودانست
در آخر کار بی نام ونشانست
در آخر کار بیکاریست تحقیق
نهان گشتن پس آنگه راز توفیق
نهان خواهی شدن ای دل نهانی
نمیدانم ولی دانم که دانی
در آخر رازت اینجاگه نهان است
ترا پیدانمودن جان جانست
در آخر میشوی اینجا فنا تو
که تا یابی یقین دید بقا تو
در آخر میشوی مر ناپدیدار
در آنسو میشوی کلّی پدیدار
در آخر اصل او گر باز جوئی
سزد این سر که با هر کس نگوئی
ولیکن چون کنی در عین گفتار
که حق گویاست اندر کلّ اسرار
چو حق گویاست حق میگوید این راز
بگو تاکه در اینجا بشنود باز
یقین دریاب این اسرار بنگر
نظر کن زود این گفتار بنگر
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سؤال از پیر طریقت درسر نگاهداشتن از خلق و جواب دادن وی سائل را فرماید
یکی شد پیش آن پیر طریقت
بپرسد این سؤالش در حقیقت
که ای سکّان دین و شیخ اکبر
نداند هیچ خلقی ازتو بهتر
ره شرعت نمودار اناالحق
مراگوئی تو اینجاراز مطلق
بگو تا کیست اندر نطق هر کس
سخن گوی این یکی بنگر از این بس
جوابش داد آنگه قطب عالم
که حق دان هست گویا اندر این دم
خدا گویاست اندر نطق و درجان
درون دل ورا بنگر تو جویان
بهر صورت که گفتی سرّ گفتار
یقین اینجاست حق گویا باسرار
بدان کاینجاست حق گویا نهانی
چنین پی برتو این سرّ نهانی
بدان این راز وانگه کن خموشی
سزد این پند اگر از من نیوشی
بدان و شو خموش و کمترک گوی
وگرنه اندر این میدان شوی گوی
دگر پرسید زو کای صاحب اسرار
جوابم بازده این نکته این بار
مرا این مشکل دیگر نهانست
ترا دانم که این مشکل عیان است
چو گویا حق بود در هر زبان او
کند چیزی که میخواهد بیان او
شنو اینجا که باشد تا بدانم
که من این راز آخر میندانم
بدو گفت این ندانسته تو خود راز
بگفتم جمله اسرارت ز سر باز
تو دانائی دلت گردان چوگویست
شنو بیشک در اینجا که اویست
چو او گوید بهم خود بشنود او
کسی باید که مر کلّی شود او
که تااین راز داند بیشکی حق
شود پس داند او این راز مطلق
چو دانا این بیان گوید در اسرار
بباید گوش جان کردن بناچار
که تا مفهوم این معنی کنی تو
بگو تاچند از این دعوی کنی تو
چو بشناسی که یارت هست گویا
ز نطق جمله اینجاگاه او را
شنو تو گوش کن چون سر بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
چو این ظاهر بدیدی تو تمامت
گرفته در همه شور وقیامت
بهر صورت که میآید ترا پیش
نظر کن اندر این معنی بیندیش
همه او را شناس اما بمعنی
مکن با هیچکس اینجا تو دعوی
بدان این و چنان شو گم در این کار
که سرگردان شوی مانند پرگار
بدان این و مگو در پیش هر کس
چو دانستی ترا عین الیقین بس
بدان این و مکن جانا یقین فاش
که ناگاهت شود اینجای اوباش
تو این معنی ندانی تا ندانی
که جمله اوست در راز نهانی
بوقتی این بدانی کز لقا تو
که باشی همچو مردان در بلا تو
بلای قرب کش وین رایگان یاب
در این معنی نمود جان جان یاب
ترا اینجا چنان بنمود رخسار
که تو در خود فتادستی ز پندار
ز پندارت چنان مغرور کرداست
که بیشک او ز خویشت دور کرداست
ترا او دور کرد از خود حقیقت
که نسپردی ورا راه شریعت
بپاکی وصل او اینجا بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
بپاکی حاصل است اینجا رخ یار
ولکین این نهان مانده ز اسرار
چو گشتی پاک کلّی در بطونت
خدا بینی حقیقت رهنمونت
چو گشتی پاک در مانندهٔ آب
در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب
جمال یار بیشک هست درما
طلب کن در حقیقت بشنواز ما
تو آبروی خود داری بر او
اگر بینی چنین دانَمْت نیکو
همه درتست پیدا و تو هستی
عیان جمله خود را میپرستی
توئی غافل چرا حیران بمانده
چنین درچرخ سرگردان بمانده
توئی عاشق چنین در عشق خود باز
نمود آید ز عشق خود بخود باز
توئی صادق شده در عین دیدار
شده مر زهد خود اینجا خریدار
تو داری و توئی اینجا یقین است
ولیکن اندر اینجا کفرو دین است
ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین
فرو ماندستم اندر آن و در این
فروماندستم اندر کفر جانان
شدستم در میان خلق پنهان
در این بازار ماندستم عجایب
که هر دم مینمایم این غرایب
چنان بنمایمت هر لحظه خود را
برون آمد ابر رسم خرد را
که تا اینجا کند مر ناگهان گم
مثال قطرهٔ در عین قُلزُم
گهی اینجا کند گه جسم و جانم
گهی بنماید او عین العیانم
گهی اینجا کند مکشوف اسرار
بگوید سر بسر اینجا باسرار
گهی در عین تقلیدم بمانده
گهی دستم ز جان و دل فشانده
گهی در عقلم اندازد بخواری
مرا اینجا کُشد بیشک بزاری
گهی در عین عشقم جان دهد باز
نماید این چنین پنهان دهد باز
گهی بنمایدم روشن چو خورشید
عیان ذات خود گوئی که جاوید
من این سر یافتم ناگه کند گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
نمیدانم نمیبینم به جز یار
بگویم سر که من هستم خبردار
که بیشک رنج بی پایان کشیدم
بجز معنی وصال یار دیدم
بمردم کز دلم آنجا برآید
دمی بیشک دو صد دستان سرآید
دو صد دستان زند بر صد هزاران
مثل بیمثل دارد سرّ جانان
همه از دوست لیکن گرچه مردست
فتاده این دم اینجاگاه فرداست
دم من اندر آن دم دردمی کل
یقین دیدم عیان من آدم کل
حقیقت حق حق اینجا که بر جای
عیان بسپارد آنجائی ابر جای
کسی این ره سپارد در دل اینجا
که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا
چو مشل برگشاید از نهانی
بیابد راز اسرار معانی
ره آسان مدان ای مرد صورت
که خواهی کرد هم بیشک ضرورت
ره آسان نیست جمله وصف این ره
بسی کردند هر کس نیست آگه
ره بی ابتدا و انتهایست
در این ره جملگی عین صفایست
کسی کاینجایگه این ره ندیدست
میان جمله مردان ناپدیدست
کسی کاینراه برد و خویش بشناخت
حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت
یقین این زاد ره بردار و بشنو
بر این گفتار دیگر زود بگرو
یقین کاین زاد ره عجز است اوّل
که خودبین گردد اندر ره مبدّل
دوم فقر است و نقد جمله اینست
که اندر فقر کل عین الیقین است
سوم تسلیم بودن در فنایش
چهارم نوش کردن مر بلایش
یقین پنجم فنائی بود اللّه
ششم دید یقین مر حضرت شاه
عیان هفتم نمود نور ذاتست
همه شاهان یقین اینجای ماتست
همه مانند شاهان اندر این سرّ
که هرگز مینشد این راز ظاهر
اگر این راز اینجا باز یابند
حقیقت جزو و کل مر خود بیابند
ز خود باشید الّا حق یقین این
بداند صاحب عین الیقین این
همه یک ذات دان اینجا حقیقت
نه کفر است ونه دین ونی طریقت
همه اینجا توانی یافتن باز
ترا این جایگه بشتافتن باز
شدت تا بازیابی قدرت اینجا
کنی یکبارگی درمان تو خود را
در اینجا واصلان چون خود رسیدند
بجز یکی در آن حضرت ندیدند
یکی دیدند اینجا جسم و جان هم
نبود اینجا و آنجا هیچ محرم
همه حق یافتند و هیچ غیری
نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری
اگرچه بت پرست عشق آخر
بکرد این راز مر بعضی بظاهر
ندانستند ره اینجا نبردن
حقیقت همچو مردان گوی بردن
بتقلید اندر این ره باز ماندند
یقین در شهوت و در آزماندند
در آخرشان بماند اینجا یقین باز
که تادیدند راز اوّلین باز
چو بگذشتی ز نفست ناگهانی
نماند نفس الّا تو بمانی
چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود
مکن بار دگر شیطان تو خوشنود
یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو
ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو
چنان شو اندر این ره شاد و آزاد
که بینی هر خرابی را تو آباد
چنان آباد کن جانت ز تقوی
که چیزی درنگنجد جز که معنی
چنان آزاد کن جان از بر خویش
که هم بیشک تو باشی رهبر خویش
چنان آزاد کن جان و روانت
که تاوقتی که کل گردی نهانت
شود بیدار و حق باشد یقین هان
بجز این نیست ما نص و برهان
چو حق میخواهد آخر ای دل فرد
در این دم باش دائم صاحب درد
در این سر درد آور پیش زنهار
که دردت خویش بر تا حضرت یار
اگردردست ناگاهان دوایت
کند درمان دردآن جانفزایت
یقین دردست آنگه عیان درمان
یقین جانست آنگه عین جانان
ز درد اینجا یقین جانان بیابی
چو جانان یافتی درمان بیابی
که جان با درد و درمان مینماید
گهی نقصان و گاهی میفزاید
ولیکن این بصورت بازدانی
وگرنه بیشکی تو بازمانی
ز صورت در گذر جان جوی اینجا
که صورت هست همچون گوی اینجا
چنان ماندست سرگردان جانان
که یک لحظه نپردازد ابا جان
نپردازی دمی با جان در اینجا
حقیقت میزند پنهان در اینجا
اگرچه جسم واصل گشت از جان
نمودش جمله حاصل گشت از جان
نمیبیند یکی خود اندر اینجا
که افتادست اندر شور وغوغا
بلا و رنج و محنت یافتست او
بسی در هر صفت بشتافتست او
بلا و رنج دیده بی نهایت
در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت
بلا و رنج دید و گنج حاصل
در اینجا کرد بیشک گشت واصل
بخود بنهاده است آنجای صورت
که باید رفت در خاکش ضرورت
ورا جائی است اندر معدن خاک
که در اینجا شود او بیشکی پاک
نمودش شیب خاک آید پدیدار
در اینجا کل شود او ناپدیدار
نهانش واصلی آنجا عیان است
جهانی بیشکی پرترس از آنست
که خوف جان عجب دارند ایشان
از آن اینجا شدند ایشان پریشان
مترس از این اگر تو مرد راهی
در اینجائی تو اسرار الهی
در اینجا سر متاب ای غافل مست
که خواهی با نمود دوست پیوست
وصال خاک اگر اینجا بیابی
ز شادی سوی او هر دم شتابی
وصال اندر دل خاکست بیشک
که اینجا مینماید راز هر یک
کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو
کز او پیداست این عین الیقین تو
ز گورستان بدانی جمله مردان
که اندر خاک درگاهند پنهان
همه در خاک درگاهند خفته
همه رخ نزد جانان درنهفته
همه در خاک درگاهند بیچون
یک گشته نهان در هفت گردون
همه در خاک درگاهند ساکن
شدند از نیک و بد اینجای ایمن
همه در خاک درگاهند تحقیق
بدیده روی جانان جمله توفیق
یقین دریافته اینجا نهانی
تو چون ایشان شوی آنگه بدانی
که بیشک آنچه میگفتند ای دوست
بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست
یقین شد در وی آخر سرّ جانان
نخواهد دید کس این سر یقین دان
خدا خواهی بُدن در آخر کار
چو اینجا برفتد پرده بیکبار
اگر پرده برافتد باز بینی
حقیقت گمشده مر باز بینی
تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر
نظر بگمار و جانان پاک بنگر
وصالت در دل خاکست آخِر
نهان کن زودت این اسرار ظاهر
وصالت در دل خاکست در یاب
اگر مردی بسوی خاک بشتاب
وصالت در دل خاکست ای دل
ترا مقصود درخاکست حاصل
وصالت در دل خاکست بگذار
جهان و برفکن این پنج با چار
سوی این خلوت آی و شاد بگذر
ازاو جانها یقین آباد بنگر
در این خلوت سرا آخر قدم نه
که این سر عاقبت اولی ترا به
که این خلوت سرای عاشقان است
نمدار اندر او عین العیان است
در این خلوت سرای اینجای بیشک
نماید بیشکی دیدار او یک
بود لیکن همه این سر ندانند
که در دیدار او حیران بمانند
یکی بینی در اینجا بی حجب یار
نباشد هیچ جز او لیس فی الدار
نباشد هیچ جز حق اندر اینجا
یقین بشنو تو راز مطلق اینجا
حقیقت چون شدی اندر دل خاک
عیان بینی تو خود را جوهر پاک
ولی گر صاحب آزار بودی
یقین بر آتش و مانند دودی
اگر نیکی تو کردستی در اینجا
حقیقت گوی بردستی در اینجا
عوض اینجاترا آن روشنائی
بود بیشک ابر دید خدائی
یقین چون در دل خاکت نهادند
عیان در حضرت پاک نهادند
تو باشی هیچکس آنجات همراه
نباشد می یقین جز عین اللّه
ترا اوّل قدم این است صورت
اباتست این بیان اینجا ضرورت
چو رفتی ناگهی اندر دل طین
نظر کن درنهادت جمله حق بین
نمییابی تو این سر هیچ اینجا
فتادستی چو نقشی اندر اینجا
ولی آن دم بیابی سرّ جانان
که باشد این صور در خاک پنهان
وصالت آن زمان گردد میسّر
که اجسامت شود اینجا میسّر
وصالت آن زمان بشناس ای دل
که گردد صورتت در زیر گِل حل
چو حل گردد ترا صورت بیکبار
شوی ای نور دل کل ناپدیدار
چو حل گردی و گردی عین فانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
ترا پیدا شود اسرار جمله
تو باشی در یقین انوار جمله
یقین دیدار آن دم باز بینی
یکی یابی اگر صاحب یقینی
بجز عین الیقین اینجا مبین تو
اگر هستی چو مردان پیش بین تو
در آخر اینست احوالت بیندیش
حجاب اکنون یقین بردار از پیش
حجاب از پیش بردار این زمان تو
خدا را بین یقین در غیب جان تو
حجاب از پیش بردار و عیان بین
همی گویم ترا در جان جان بین
ولکین این نیابی بی معانی
نشانت میدهم از بی نشانی
زلا مگذر تو تا الّا شوی کل
یقین دیدار جان الّا شوی کل
زلا مگذر یقین دریاب الّا
که الّا بیشکی دیدست یکتا
زلا مگذر که الّا الله یابی
رخ جانان عیان ناگاه یابی
زلا مگذر تو در الّا نظر کن
از این معنی دل خود را خبر کن
زلا مگذر یقین دان لاحقیقت
نظر کن جمله اسرار شریعت
نمود لااله اینجا عیانست
چگویم وصف کین سر بی نشانست
یقین بشناس و میدان ای دل ریش
حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش
مجو اینجایگه تو محرم راز
حجاب آخر دمی از خود برانداز
چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست
حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست
زجام عشق جامی نوش کن تو
دل و جان در یقین بیهوش کن تو
ز جام عشق نوش آن می که مستان
برش هشیار کوبان پا ودستان
می عشق اندر این خمخانهٔ دل
کجا گردد یقین بیشک بحاصل
مئی کن نوش اینجاگه نهانی
که در ساقی ابد حیران بمانی
مئی از دست کس بستان و کن نوش
که جز وی جمله گردانی فراموش
ز بدمستی کنی مانند حلّاج
ز تیر عشق سازی خویش آماج
مکن بدمستی اندر نزد عشاق
تو چون مرغان مزن از خویشتن واق
چو سیمرغی تو اندر قاف معنی
مئی خور این زمان از صاف معنی
در آخر دُردکش از کفر و دین یار
که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار
مئی درکش که قوت جسم و جان است
از آن می این زمان ما را نهان است
درون جان و دل رگهاگرفته
همه پنهانیم پیدا گرفته
خروشی میزند در نزد عشاق
از آن مشهور شد در کلّ آفاق
که ازجام وصال شاه خوردست
وز آن اینجایگه او گوی بردست
وصال جان جان از جام دیدم
از آن اینجایگه من کام دیدم
که عزت داشتم اندر درون من
نه بدمستانه بودم جز سکون من
نیاوردم به جز عزّت بر یار
ز عزّت شد مرا جانان پدیدار
ز عزّت گوی بردم در بر خلق
از آن پس آمدم من رهبر خلق
نمودم اینست اینجایار گفتست
ولیکن این بیان اینجا نهفتست
نمود کُشتن خود فاش کردم
حقیقت نقش خود نقاش کردم
نمود ظاهرم اینجا ببینید
در آخر آنگه او صاحب یقینید
مرا کشتن امید زندگانی است
که در کشتن حیات جاودانی است
بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند
میان خاک و خون آغشته گشتند
نمود خویشتن دیدند اینجا
سر خود زود ببریدند اینجا
فنا گشتند بی سر پیش ایشان
حقیقت فاششان شد سرّ جانان
اگر بی سر شوی این راز دانی
از این معنی حقیقت بازدانی
بپرسد این سؤالش در حقیقت
که ای سکّان دین و شیخ اکبر
نداند هیچ خلقی ازتو بهتر
ره شرعت نمودار اناالحق
مراگوئی تو اینجاراز مطلق
بگو تا کیست اندر نطق هر کس
سخن گوی این یکی بنگر از این بس
جوابش داد آنگه قطب عالم
که حق دان هست گویا اندر این دم
خدا گویاست اندر نطق و درجان
درون دل ورا بنگر تو جویان
بهر صورت که گفتی سرّ گفتار
یقین اینجاست حق گویا باسرار
بدان کاینجاست حق گویا نهانی
چنین پی برتو این سرّ نهانی
بدان این راز وانگه کن خموشی
سزد این پند اگر از من نیوشی
بدان و شو خموش و کمترک گوی
وگرنه اندر این میدان شوی گوی
دگر پرسید زو کای صاحب اسرار
جوابم بازده این نکته این بار
مرا این مشکل دیگر نهانست
ترا دانم که این مشکل عیان است
چو گویا حق بود در هر زبان او
کند چیزی که میخواهد بیان او
شنو اینجا که باشد تا بدانم
که من این راز آخر میندانم
بدو گفت این ندانسته تو خود راز
بگفتم جمله اسرارت ز سر باز
تو دانائی دلت گردان چوگویست
شنو بیشک در اینجا که اویست
چو او گوید بهم خود بشنود او
کسی باید که مر کلّی شود او
که تااین راز داند بیشکی حق
شود پس داند او این راز مطلق
چو دانا این بیان گوید در اسرار
بباید گوش جان کردن بناچار
که تا مفهوم این معنی کنی تو
بگو تاچند از این دعوی کنی تو
چو بشناسی که یارت هست گویا
ز نطق جمله اینجاگاه او را
شنو تو گوش کن چون سر بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
چو این ظاهر بدیدی تو تمامت
گرفته در همه شور وقیامت
بهر صورت که میآید ترا پیش
نظر کن اندر این معنی بیندیش
همه او را شناس اما بمعنی
مکن با هیچکس اینجا تو دعوی
بدان این و چنان شو گم در این کار
که سرگردان شوی مانند پرگار
بدان این و مگو در پیش هر کس
چو دانستی ترا عین الیقین بس
بدان این و مکن جانا یقین فاش
که ناگاهت شود اینجای اوباش
تو این معنی ندانی تا ندانی
که جمله اوست در راز نهانی
بوقتی این بدانی کز لقا تو
که باشی همچو مردان در بلا تو
بلای قرب کش وین رایگان یاب
در این معنی نمود جان جان یاب
ترا اینجا چنان بنمود رخسار
که تو در خود فتادستی ز پندار
ز پندارت چنان مغرور کرداست
که بیشک او ز خویشت دور کرداست
ترا او دور کرد از خود حقیقت
که نسپردی ورا راه شریعت
بپاکی وصل او اینجا بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
بپاکی حاصل است اینجا رخ یار
ولکین این نهان مانده ز اسرار
چو گشتی پاک کلّی در بطونت
خدا بینی حقیقت رهنمونت
چو گشتی پاک در مانندهٔ آب
در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب
جمال یار بیشک هست درما
طلب کن در حقیقت بشنواز ما
تو آبروی خود داری بر او
اگر بینی چنین دانَمْت نیکو
همه درتست پیدا و تو هستی
عیان جمله خود را میپرستی
توئی غافل چرا حیران بمانده
چنین درچرخ سرگردان بمانده
توئی عاشق چنین در عشق خود باز
نمود آید ز عشق خود بخود باز
توئی صادق شده در عین دیدار
شده مر زهد خود اینجا خریدار
تو داری و توئی اینجا یقین است
ولیکن اندر اینجا کفرو دین است
ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین
فرو ماندستم اندر آن و در این
فروماندستم اندر کفر جانان
شدستم در میان خلق پنهان
در این بازار ماندستم عجایب
که هر دم مینمایم این غرایب
چنان بنمایمت هر لحظه خود را
برون آمد ابر رسم خرد را
که تا اینجا کند مر ناگهان گم
مثال قطرهٔ در عین قُلزُم
گهی اینجا کند گه جسم و جانم
گهی بنماید او عین العیانم
گهی اینجا کند مکشوف اسرار
بگوید سر بسر اینجا باسرار
گهی در عین تقلیدم بمانده
گهی دستم ز جان و دل فشانده
گهی در عقلم اندازد بخواری
مرا اینجا کُشد بیشک بزاری
گهی در عین عشقم جان دهد باز
نماید این چنین پنهان دهد باز
گهی بنمایدم روشن چو خورشید
عیان ذات خود گوئی که جاوید
من این سر یافتم ناگه کند گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
نمیدانم نمیبینم به جز یار
بگویم سر که من هستم خبردار
که بیشک رنج بی پایان کشیدم
بجز معنی وصال یار دیدم
بمردم کز دلم آنجا برآید
دمی بیشک دو صد دستان سرآید
دو صد دستان زند بر صد هزاران
مثل بیمثل دارد سرّ جانان
همه از دوست لیکن گرچه مردست
فتاده این دم اینجاگاه فرداست
دم من اندر آن دم دردمی کل
یقین دیدم عیان من آدم کل
حقیقت حق حق اینجا که بر جای
عیان بسپارد آنجائی ابر جای
کسی این ره سپارد در دل اینجا
که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا
چو مشل برگشاید از نهانی
بیابد راز اسرار معانی
ره آسان مدان ای مرد صورت
که خواهی کرد هم بیشک ضرورت
ره آسان نیست جمله وصف این ره
بسی کردند هر کس نیست آگه
ره بی ابتدا و انتهایست
در این ره جملگی عین صفایست
کسی کاینجایگه این ره ندیدست
میان جمله مردان ناپدیدست
کسی کاینراه برد و خویش بشناخت
حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت
یقین این زاد ره بردار و بشنو
بر این گفتار دیگر زود بگرو
یقین کاین زاد ره عجز است اوّل
که خودبین گردد اندر ره مبدّل
دوم فقر است و نقد جمله اینست
که اندر فقر کل عین الیقین است
سوم تسلیم بودن در فنایش
چهارم نوش کردن مر بلایش
یقین پنجم فنائی بود اللّه
ششم دید یقین مر حضرت شاه
عیان هفتم نمود نور ذاتست
همه شاهان یقین اینجای ماتست
همه مانند شاهان اندر این سرّ
که هرگز مینشد این راز ظاهر
اگر این راز اینجا باز یابند
حقیقت جزو و کل مر خود بیابند
ز خود باشید الّا حق یقین این
بداند صاحب عین الیقین این
همه یک ذات دان اینجا حقیقت
نه کفر است ونه دین ونی طریقت
همه اینجا توانی یافتن باز
ترا این جایگه بشتافتن باز
شدت تا بازیابی قدرت اینجا
کنی یکبارگی درمان تو خود را
در اینجا واصلان چون خود رسیدند
بجز یکی در آن حضرت ندیدند
یکی دیدند اینجا جسم و جان هم
نبود اینجا و آنجا هیچ محرم
همه حق یافتند و هیچ غیری
نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری
اگرچه بت پرست عشق آخر
بکرد این راز مر بعضی بظاهر
ندانستند ره اینجا نبردن
حقیقت همچو مردان گوی بردن
بتقلید اندر این ره باز ماندند
یقین در شهوت و در آزماندند
در آخرشان بماند اینجا یقین باز
که تادیدند راز اوّلین باز
چو بگذشتی ز نفست ناگهانی
نماند نفس الّا تو بمانی
چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود
مکن بار دگر شیطان تو خوشنود
یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو
ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو
چنان شو اندر این ره شاد و آزاد
که بینی هر خرابی را تو آباد
چنان آباد کن جانت ز تقوی
که چیزی درنگنجد جز که معنی
چنان آزاد کن جان از بر خویش
که هم بیشک تو باشی رهبر خویش
چنان آزاد کن جان و روانت
که تاوقتی که کل گردی نهانت
شود بیدار و حق باشد یقین هان
بجز این نیست ما نص و برهان
چو حق میخواهد آخر ای دل فرد
در این دم باش دائم صاحب درد
در این سر درد آور پیش زنهار
که دردت خویش بر تا حضرت یار
اگردردست ناگاهان دوایت
کند درمان دردآن جانفزایت
یقین دردست آنگه عیان درمان
یقین جانست آنگه عین جانان
ز درد اینجا یقین جانان بیابی
چو جانان یافتی درمان بیابی
که جان با درد و درمان مینماید
گهی نقصان و گاهی میفزاید
ولیکن این بصورت بازدانی
وگرنه بیشکی تو بازمانی
ز صورت در گذر جان جوی اینجا
که صورت هست همچون گوی اینجا
چنان ماندست سرگردان جانان
که یک لحظه نپردازد ابا جان
نپردازی دمی با جان در اینجا
حقیقت میزند پنهان در اینجا
اگرچه جسم واصل گشت از جان
نمودش جمله حاصل گشت از جان
نمیبیند یکی خود اندر اینجا
که افتادست اندر شور وغوغا
بلا و رنج و محنت یافتست او
بسی در هر صفت بشتافتست او
بلا و رنج دیده بی نهایت
در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت
بلا و رنج دید و گنج حاصل
در اینجا کرد بیشک گشت واصل
بخود بنهاده است آنجای صورت
که باید رفت در خاکش ضرورت
ورا جائی است اندر معدن خاک
که در اینجا شود او بیشکی پاک
نمودش شیب خاک آید پدیدار
در اینجا کل شود او ناپدیدار
نهانش واصلی آنجا عیان است
جهانی بیشکی پرترس از آنست
که خوف جان عجب دارند ایشان
از آن اینجا شدند ایشان پریشان
مترس از این اگر تو مرد راهی
در اینجائی تو اسرار الهی
در اینجا سر متاب ای غافل مست
که خواهی با نمود دوست پیوست
وصال خاک اگر اینجا بیابی
ز شادی سوی او هر دم شتابی
وصال اندر دل خاکست بیشک
که اینجا مینماید راز هر یک
کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو
کز او پیداست این عین الیقین تو
ز گورستان بدانی جمله مردان
که اندر خاک درگاهند پنهان
همه در خاک درگاهند خفته
همه رخ نزد جانان درنهفته
همه در خاک درگاهند بیچون
یک گشته نهان در هفت گردون
همه در خاک درگاهند ساکن
شدند از نیک و بد اینجای ایمن
همه در خاک درگاهند تحقیق
بدیده روی جانان جمله توفیق
یقین دریافته اینجا نهانی
تو چون ایشان شوی آنگه بدانی
که بیشک آنچه میگفتند ای دوست
بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست
یقین شد در وی آخر سرّ جانان
نخواهد دید کس این سر یقین دان
خدا خواهی بُدن در آخر کار
چو اینجا برفتد پرده بیکبار
اگر پرده برافتد باز بینی
حقیقت گمشده مر باز بینی
تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر
نظر بگمار و جانان پاک بنگر
وصالت در دل خاکست آخِر
نهان کن زودت این اسرار ظاهر
وصالت در دل خاکست در یاب
اگر مردی بسوی خاک بشتاب
وصالت در دل خاکست ای دل
ترا مقصود درخاکست حاصل
وصالت در دل خاکست بگذار
جهان و برفکن این پنج با چار
سوی این خلوت آی و شاد بگذر
ازاو جانها یقین آباد بنگر
در این خلوت سرا آخر قدم نه
که این سر عاقبت اولی ترا به
که این خلوت سرای عاشقان است
نمدار اندر او عین العیان است
در این خلوت سرای اینجای بیشک
نماید بیشکی دیدار او یک
بود لیکن همه این سر ندانند
که در دیدار او حیران بمانند
یکی بینی در اینجا بی حجب یار
نباشد هیچ جز او لیس فی الدار
نباشد هیچ جز حق اندر اینجا
یقین بشنو تو راز مطلق اینجا
حقیقت چون شدی اندر دل خاک
عیان بینی تو خود را جوهر پاک
ولی گر صاحب آزار بودی
یقین بر آتش و مانند دودی
اگر نیکی تو کردستی در اینجا
حقیقت گوی بردستی در اینجا
عوض اینجاترا آن روشنائی
بود بیشک ابر دید خدائی
یقین چون در دل خاکت نهادند
عیان در حضرت پاک نهادند
تو باشی هیچکس آنجات همراه
نباشد می یقین جز عین اللّه
ترا اوّل قدم این است صورت
اباتست این بیان اینجا ضرورت
چو رفتی ناگهی اندر دل طین
نظر کن درنهادت جمله حق بین
نمییابی تو این سر هیچ اینجا
فتادستی چو نقشی اندر اینجا
ولی آن دم بیابی سرّ جانان
که باشد این صور در خاک پنهان
وصالت آن زمان گردد میسّر
که اجسامت شود اینجا میسّر
وصالت آن زمان بشناس ای دل
که گردد صورتت در زیر گِل حل
چو حل گردد ترا صورت بیکبار
شوی ای نور دل کل ناپدیدار
چو حل گردی و گردی عین فانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
ترا پیدا شود اسرار جمله
تو باشی در یقین انوار جمله
یقین دیدار آن دم باز بینی
یکی یابی اگر صاحب یقینی
بجز عین الیقین اینجا مبین تو
اگر هستی چو مردان پیش بین تو
در آخر اینست احوالت بیندیش
حجاب اکنون یقین بردار از پیش
حجاب از پیش بردار این زمان تو
خدا را بین یقین در غیب جان تو
حجاب از پیش بردار و عیان بین
همی گویم ترا در جان جان بین
ولکین این نیابی بی معانی
نشانت میدهم از بی نشانی
زلا مگذر تو تا الّا شوی کل
یقین دیدار جان الّا شوی کل
زلا مگذر یقین دریاب الّا
که الّا بیشکی دیدست یکتا
زلا مگذر که الّا الله یابی
رخ جانان عیان ناگاه یابی
زلا مگذر تو در الّا نظر کن
از این معنی دل خود را خبر کن
زلا مگذر یقین دان لاحقیقت
نظر کن جمله اسرار شریعت
نمود لااله اینجا عیانست
چگویم وصف کین سر بی نشانست
یقین بشناس و میدان ای دل ریش
حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش
مجو اینجایگه تو محرم راز
حجاب آخر دمی از خود برانداز
چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست
حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست
زجام عشق جامی نوش کن تو
دل و جان در یقین بیهوش کن تو
ز جام عشق نوش آن می که مستان
برش هشیار کوبان پا ودستان
می عشق اندر این خمخانهٔ دل
کجا گردد یقین بیشک بحاصل
مئی کن نوش اینجاگه نهانی
که در ساقی ابد حیران بمانی
مئی از دست کس بستان و کن نوش
که جز وی جمله گردانی فراموش
ز بدمستی کنی مانند حلّاج
ز تیر عشق سازی خویش آماج
مکن بدمستی اندر نزد عشاق
تو چون مرغان مزن از خویشتن واق
چو سیمرغی تو اندر قاف معنی
مئی خور این زمان از صاف معنی
در آخر دُردکش از کفر و دین یار
که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار
مئی درکش که قوت جسم و جان است
از آن می این زمان ما را نهان است
درون جان و دل رگهاگرفته
همه پنهانیم پیدا گرفته
خروشی میزند در نزد عشاق
از آن مشهور شد در کلّ آفاق
که ازجام وصال شاه خوردست
وز آن اینجایگه او گوی بردست
وصال جان جان از جام دیدم
از آن اینجایگه من کام دیدم
که عزت داشتم اندر درون من
نه بدمستانه بودم جز سکون من
نیاوردم به جز عزّت بر یار
ز عزّت شد مرا جانان پدیدار
ز عزّت گوی بردم در بر خلق
از آن پس آمدم من رهبر خلق
نمودم اینست اینجایار گفتست
ولیکن این بیان اینجا نهفتست
نمود کُشتن خود فاش کردم
حقیقت نقش خود نقاش کردم
نمود ظاهرم اینجا ببینید
در آخر آنگه او صاحب یقینید
مرا کشتن امید زندگانی است
که در کشتن حیات جاودانی است
بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند
میان خاک و خون آغشته گشتند
نمود خویشتن دیدند اینجا
سر خود زود ببریدند اینجا
فنا گشتند بی سر پیش ایشان
حقیقت فاششان شد سرّ جانان
اگر بی سر شوی این راز دانی
از این معنی حقیقت بازدانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ترک پندار خود کردن و از صورت درگذشتن و معانی دریافتن فرماید
دلا تا چند سر گردان شمعی
بمانده زار و سرگردان جمعی
همه ذرّات دل سوی تو دارند
بیک ره دیده در کوی تو دارند
چو تو ایشان همه در گفتگویند
عجایبتر ز تو در جستجویند
چو از دیدار تو بهره ندارند
بسوی سوختن بهره ندارند
چو وقت سوختن آید پدیدار
کسی کو شمع وصل آمد خریدار
بسوزد خویش چون پروانه اینجا
شود در هر زبان افسانه اینجا
بسوزاند وجود و بود گردد
چو منصور از یقین معبود گردد
تو ای دل چند از این گفتار گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
سخنها گفتی از درد دل خود
نبگشای یقین تو مشکل خود
اگرچه مشکلت اینجا گشادست
دلت درتنگنای دل فتادست
همه گفتار تو از بهر جسمست
که تا بیرون رود کو عین اسمست
اگر صورت نباشد حق بود پاک
ولی اسمست اینجا آب در خاک
چو گفتارست هم از باد و آتش
گهی درناخوشی گاهی بود خویش
حجابت آتش و آبست و بادست
که درمال التّراب اینجا فتادست
همه گویا ز بهر صورت آمد
از آن پس دیدن منصورت آمد
اگر صورت نبودی بس نبودی
که از حق گفتی و از حق شنودی
اگر صورت نبودی اندر اینجا
که بود از وی شدی یکباره پیدا
اگر صورت نبودی با معانی
نمودی راز امر کن فکانی
که دانستی که بودی این چگوئی
چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی
چویار اینجاست دیدارت نموده
ابا تو گفته و از تو شنوده
چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی
سخن از رفتن صورت چگوئی
چو دل اینجاست ای دل راز گفتی
باسرار دگر سرّ بازگفتی
چو یار اینجاست هر چیزی که گوید
شوی تا درد تو درمان بجوید
چو یار اینجاست کلّی درگرفته
حقیقت شیب و بام و در گرفته
تو غافل این چنین مانده بخود باز
نظر کن یک زمان در سوی خود باز
که جانانت چنین در بود مانده
زیانت در پی این سود مانده
زیان صورت کل ازمیان شد
یقین بیشک صور با جان جان شد
چو صورت رفت جان شد دید جانان
نظر کن این زمان خورشید تابان
ترا خورشید چون همسایه باشد
چرا میلت بسوی سایه باشد
همه میل تو سوی سایه افتاد
از آنی مانده سرگردان تو چون باد
سوی تاریکنای این جزیره
بماندستی چو بز اندر خطیره
گهی اندر گمان و گه یقینی
گهی تو پس رو و گه پیش بینی
گهی در عقل و گه عشّاق باشی
گهی اندر دوئی گه طاق باشی
از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست
بیکباره برِ عاشق همه اوست
سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت
بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت
همه او کرد گفتار از بد ونیک
حقیقت آب خوش آورد در دیگ
هر آن چیزی که خواهی پخته گردان
بمعیار خرد خود سخته گردان
سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی
اگرچه پخته و هم ناتمامی
سخن از پختگی و پخته بشنفت
که مرد پخته هم از پختگی گفت
ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز
کجا عصفور باشد همچو شهباز
سخن از درد میآید دمادم
که آدم بود صاحب درد آن دم
چو آدم صاحب آن درد آمد
حقیقت از دم حق فرد آمد
از آن دم فرد آمد آدمِ پاک
نمود خویشتن از عالم خاک
همان دم را طلب میکرد اینجا
غم دلدار خود میخورد اینجا
از آن دم آدم اینجا دیدخود دید
اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید
چو آدم فرد آمد از دم دوست
در آخر گشت اینجا همدم دوست
طلب میکرد تا مطلوب خود یافت
در آخر بیشکی محبوب خود یافت
هر آن کو همچو آدم فرد باشد
چوآدم صاحب این درد باشد
طلبکار آید و دلدار جوید
در اینجاگه وصال یار جوید
بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار
بیابد عاقبت دیدار دلدار
طلب کن ای دل اینجا عین آدم
که همچون آدمی از عین آن دم
تو گرچه عین دید آدمی تو
حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو
از آن دم آمدی بیرون در این دم
که همچون آدمی از عین آن آدم
از آن دم آمدی دمهای بیچون
که بی یاری در اینجا بیچه و چون
از آن دم یافتی راز معانی
بگفتی فاش اسرار نهانی
از آن دم میزنی دم در حقیقت
که بیرون آئی از عین طبیعت
از آن دم میدمی اندر جهان تو
که آن دم یافتی خود رایگان تو
از آن دم میزنی در پیش هر کس
که همچون دیگران نادیدهٔ بس
از آندم میزنی مانند گردون
که در یکی فنائی بیچه و چون
از آن دم میزنی دائم دمادم
که اینجا کس ندید آندم جز آدم
از آن دم میزنی اعیان یا هو
از آن دم میزنی این راز میگو
دمی داری که سرّ لامکانست
درون دم نموده جان جانست
دمی داری از آن دم در خدائی
از آن کردی تو از صورت جدائی
بگوید آنچه کس را نیست زهره
دهد مر سالکان را جمله بهره
بگوید راز جانان پیش جانان
بجز این ذرّهها خورشید تابان
شود بس درکشد جمله سوی خود
که تا پیدا نماید نیک با بد
عقول جملگی گرداند او پاک
براندازد حجاب هستی خاک
همه خورشید گرداند بیک ره
کند مر ذرّهٔ زین راز آگه
اناالحق گوید و باطل نماید
شود سالک به جز واصل نماید
اناالحق گوید وباشد یقین حق
همه ذرّات از این گویند صدّق
اناالحق گوید و دلدار گردد
بکلّی او وجود یارگردد
اناالحق گوید و بنماید او راز
چو مردان گردد او اینجای جانباز
اناالحق گوید و خود را بسوزد
بنور عشق کلّی برفروزد
اناالحق گوید و آید بدریا
رساند ذرّهها را بر ثریّا
ندیدم صاحب دردی چنین من
که باشد او در این عین الیقین من
هر آنکو در یقین زد یک دو گامی
چو منصور او حقیقت برد نامی
ببر نامی اگر این درد داری
چو مردان گر تو ذات فرد داری
ببر نامی تو برمانند منصور
شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور
ببر نامی تو بر مانند عطّار
که گشتست از وجود خویش بیزار
وجود خود بیک ره برفکندست
نه همچون دیگران روحی زندمست
مرا هم درد و درمانست با هم
مرا هم جان جانانست با هم
مرا جانانه رخ بنموده اینجا
دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا
چو من گم کردهٔ خود باز دیدم
نظر کردم درون و راز دیدم
بدیدم یار خود بی دید اغیار
هر آن کو یار جوید نیست خود یار
حقیقت یار در من ناپدیدست
مرا اسمی دراین گفت و شنیدست
ز گفتارم نظر کن ای خردمند
که ماندستی چو مرغی اندر این بند
گرفتار قفس گر راز بیند
بگاهی کز قفس در باز بیند
قفس در بسته تو در وی جهانی
بمانده زار در عین جهانی
چو استاد ازل در بر گُشاید
نمود مرغ جان پر برگُشاید
در آن دم چون برون او مرغ از دام
که یکی شد مراو را عین مادام
برون رو ای دل از دام هوایت
زمانی خوش ببر اندر هوایت
تو در بند قفس تا چند باشی
بگو تاخود یکی در بند باشی
قفس بگشای کاین بیچاره پر باز
بسوی آشیانت ره ببر باز
چو سوی آشیانِ خود رسیدی
همان انگار کاین دامت ندیدی
در آن دم گر شوی عین فنا تو
ازل را با ابد یابی بقا تو
در آن دم گر شوی از خواب بیدار
نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار
در آن دم گر نبینی بیشکی تو
یقین باشی یکی اندر یکی تو
در آن دم هرچه یابی یار یابی
همه بیزحمت اغیار یابی
در آن دم آنچه جستی آن تو باشی
حقیقت جملهٔ جانان تو باشی
در آن دم یار بین و هیچ منگر
بجز دیدار بیچون هیچ منگر
خدابین باش اگر صاحب کمالی
بجز او منگر اندر هیچ حالی
خدابین باش و راز عاشقان باش
حقیقت برتر از هر دو جهان باش
خدابین باش و صورت برفکن تو
نظر کن در نمود جان و تن تو
چو بنماید جمال یار دیدار
چو یک ارزن نماید هفت پرگار
چو بنماید جمالِ یار بودت
نماید ذرّهٔ بود وجودت
بمانده زار و سرگردان جمعی
همه ذرّات دل سوی تو دارند
بیک ره دیده در کوی تو دارند
چو تو ایشان همه در گفتگویند
عجایبتر ز تو در جستجویند
چو از دیدار تو بهره ندارند
بسوی سوختن بهره ندارند
چو وقت سوختن آید پدیدار
کسی کو شمع وصل آمد خریدار
بسوزد خویش چون پروانه اینجا
شود در هر زبان افسانه اینجا
بسوزاند وجود و بود گردد
چو منصور از یقین معبود گردد
تو ای دل چند از این گفتار گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
سخنها گفتی از درد دل خود
نبگشای یقین تو مشکل خود
اگرچه مشکلت اینجا گشادست
دلت درتنگنای دل فتادست
همه گفتار تو از بهر جسمست
که تا بیرون رود کو عین اسمست
اگر صورت نباشد حق بود پاک
ولی اسمست اینجا آب در خاک
چو گفتارست هم از باد و آتش
گهی درناخوشی گاهی بود خویش
حجابت آتش و آبست و بادست
که درمال التّراب اینجا فتادست
همه گویا ز بهر صورت آمد
از آن پس دیدن منصورت آمد
اگر صورت نبودی بس نبودی
که از حق گفتی و از حق شنودی
اگر صورت نبودی اندر اینجا
که بود از وی شدی یکباره پیدا
اگر صورت نبودی با معانی
نمودی راز امر کن فکانی
که دانستی که بودی این چگوئی
چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی
چویار اینجاست دیدارت نموده
ابا تو گفته و از تو شنوده
چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی
سخن از رفتن صورت چگوئی
چو دل اینجاست ای دل راز گفتی
باسرار دگر سرّ بازگفتی
چو یار اینجاست هر چیزی که گوید
شوی تا درد تو درمان بجوید
چو یار اینجاست کلّی درگرفته
حقیقت شیب و بام و در گرفته
تو غافل این چنین مانده بخود باز
نظر کن یک زمان در سوی خود باز
که جانانت چنین در بود مانده
زیانت در پی این سود مانده
زیان صورت کل ازمیان شد
یقین بیشک صور با جان جان شد
چو صورت رفت جان شد دید جانان
نظر کن این زمان خورشید تابان
ترا خورشید چون همسایه باشد
چرا میلت بسوی سایه باشد
همه میل تو سوی سایه افتاد
از آنی مانده سرگردان تو چون باد
سوی تاریکنای این جزیره
بماندستی چو بز اندر خطیره
گهی اندر گمان و گه یقینی
گهی تو پس رو و گه پیش بینی
گهی در عقل و گه عشّاق باشی
گهی اندر دوئی گه طاق باشی
از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست
بیکباره برِ عاشق همه اوست
سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت
بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت
همه او کرد گفتار از بد ونیک
حقیقت آب خوش آورد در دیگ
هر آن چیزی که خواهی پخته گردان
بمعیار خرد خود سخته گردان
سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی
اگرچه پخته و هم ناتمامی
سخن از پختگی و پخته بشنفت
که مرد پخته هم از پختگی گفت
ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز
کجا عصفور باشد همچو شهباز
سخن از درد میآید دمادم
که آدم بود صاحب درد آن دم
چو آدم صاحب آن درد آمد
حقیقت از دم حق فرد آمد
از آن دم فرد آمد آدمِ پاک
نمود خویشتن از عالم خاک
همان دم را طلب میکرد اینجا
غم دلدار خود میخورد اینجا
از آن دم آدم اینجا دیدخود دید
اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید
چو آدم فرد آمد از دم دوست
در آخر گشت اینجا همدم دوست
طلب میکرد تا مطلوب خود یافت
در آخر بیشکی محبوب خود یافت
هر آن کو همچو آدم فرد باشد
چوآدم صاحب این درد باشد
طلبکار آید و دلدار جوید
در اینجاگه وصال یار جوید
بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار
بیابد عاقبت دیدار دلدار
طلب کن ای دل اینجا عین آدم
که همچون آدمی از عین آن دم
تو گرچه عین دید آدمی تو
حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو
از آن دم آمدی بیرون در این دم
که همچون آدمی از عین آن آدم
از آن دم آمدی دمهای بیچون
که بی یاری در اینجا بیچه و چون
از آن دم یافتی راز معانی
بگفتی فاش اسرار نهانی
از آن دم میزنی دم در حقیقت
که بیرون آئی از عین طبیعت
از آن دم میدمی اندر جهان تو
که آن دم یافتی خود رایگان تو
از آن دم میزنی در پیش هر کس
که همچون دیگران نادیدهٔ بس
از آندم میزنی مانند گردون
که در یکی فنائی بیچه و چون
از آن دم میزنی دائم دمادم
که اینجا کس ندید آندم جز آدم
از آن دم میزنی اعیان یا هو
از آن دم میزنی این راز میگو
دمی داری که سرّ لامکانست
درون دم نموده جان جانست
دمی داری از آن دم در خدائی
از آن کردی تو از صورت جدائی
بگوید آنچه کس را نیست زهره
دهد مر سالکان را جمله بهره
بگوید راز جانان پیش جانان
بجز این ذرّهها خورشید تابان
شود بس درکشد جمله سوی خود
که تا پیدا نماید نیک با بد
عقول جملگی گرداند او پاک
براندازد حجاب هستی خاک
همه خورشید گرداند بیک ره
کند مر ذرّهٔ زین راز آگه
اناالحق گوید و باطل نماید
شود سالک به جز واصل نماید
اناالحق گوید وباشد یقین حق
همه ذرّات از این گویند صدّق
اناالحق گوید و دلدار گردد
بکلّی او وجود یارگردد
اناالحق گوید و بنماید او راز
چو مردان گردد او اینجای جانباز
اناالحق گوید و خود را بسوزد
بنور عشق کلّی برفروزد
اناالحق گوید و آید بدریا
رساند ذرّهها را بر ثریّا
ندیدم صاحب دردی چنین من
که باشد او در این عین الیقین من
هر آنکو در یقین زد یک دو گامی
چو منصور او حقیقت برد نامی
ببر نامی اگر این درد داری
چو مردان گر تو ذات فرد داری
ببر نامی تو برمانند منصور
شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور
ببر نامی تو بر مانند عطّار
که گشتست از وجود خویش بیزار
وجود خود بیک ره برفکندست
نه همچون دیگران روحی زندمست
مرا هم درد و درمانست با هم
مرا هم جان جانانست با هم
مرا جانانه رخ بنموده اینجا
دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا
چو من گم کردهٔ خود باز دیدم
نظر کردم درون و راز دیدم
بدیدم یار خود بی دید اغیار
هر آن کو یار جوید نیست خود یار
حقیقت یار در من ناپدیدست
مرا اسمی دراین گفت و شنیدست
ز گفتارم نظر کن ای خردمند
که ماندستی چو مرغی اندر این بند
گرفتار قفس گر راز بیند
بگاهی کز قفس در باز بیند
قفس در بسته تو در وی جهانی
بمانده زار در عین جهانی
چو استاد ازل در بر گُشاید
نمود مرغ جان پر برگُشاید
در آن دم چون برون او مرغ از دام
که یکی شد مراو را عین مادام
برون رو ای دل از دام هوایت
زمانی خوش ببر اندر هوایت
تو در بند قفس تا چند باشی
بگو تاخود یکی در بند باشی
قفس بگشای کاین بیچاره پر باز
بسوی آشیانت ره ببر باز
چو سوی آشیانِ خود رسیدی
همان انگار کاین دامت ندیدی
در آن دم گر شوی عین فنا تو
ازل را با ابد یابی بقا تو
در آن دم گر شوی از خواب بیدار
نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار
در آن دم گر نبینی بیشکی تو
یقین باشی یکی اندر یکی تو
در آن دم هرچه یابی یار یابی
همه بیزحمت اغیار یابی
در آن دم آنچه جستی آن تو باشی
حقیقت جملهٔ جانان تو باشی
در آن دم یار بین و هیچ منگر
بجز دیدار بیچون هیچ منگر
خدابین باش اگر صاحب کمالی
بجز او منگر اندر هیچ حالی
خدابین باش و راز عاشقان باش
حقیقت برتر از هر دو جهان باش
خدابین باش و صورت برفکن تو
نظر کن در نمود جان و تن تو
چو بنماید جمال یار دیدار
چو یک ارزن نماید هفت پرگار
چو بنماید جمالِ یار بودت
نماید ذرّهٔ بود وجودت