عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۴) حکایت شعبی و آن مرد که صعوۀ گرفته بود
چنین گفتست شعبی مردِ درگاه
که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه
بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی
وزین ساق و سر و گردن چه خواهی
گرم آزاد گردانی ز بندت
در آموزم سه حرف سودمندت
یکی در دست تو گویم ولیکن
دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
سیُم چون جای تیغِ کوه جویم
ز تیغ کوه آن با تو بگویم
بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز
زبان بگشاد صعوه کرد آغاز
که هرچ از دست شد گر هست جانی
برو حسرت مخور هرگز زمانی
رها کردش بقول خویش از دست
که تا شد در زمان بر شاخ بنشست
دوم گفتا محالی گر شنیدی
مکن باور چون آن ظاهر ندیدی
بگفت این و روان شد تا سر کوه
بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه
درونم بود دو گوهر قوی حال
که هر یک داشت وزن بیست مثقال
مرا گر کشتئی گوهر ترا بود
مرا از دست دادی بس خطا بود
دل آن مرد خونین شد ز غیرت
گرفت انگشت در دندانِ حیرت
بصعوه گفت باری آن سیُم حرف
بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف
بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش
که شد دو حرفِ پیشینت فراموش
چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست
سیُم را ازچه باید کرد درخواست
ترا گفتم مخور بر رفته حسرت
مکن باور محال ای پاک سیرت
تو بر رفته بسی اندوه خوردی
محالی گفتمت تصدیق کردی
دو مثقالم نباشد گوشت امروز
چهل مثقال دو دُرّ شب افروز
چگونه نقد باشد در درونم
ترا دیوانه می‌آید کنونم
بگفت این و بپرّید از سر کوه
بماند آن مرد در افسوس و اندوه
کسی کو از محال اندیشه دارد
شبانروزی تحیر پیشه دارد
قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی
بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی
که هر کو نه بامر حق قدم زد
چو شمع از سر برآمد تا که دم زد
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱) سکندر و وفات او
سکندر در کتابی دید یک روز
که هست آب حیات آبی دلفروز
کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد
دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی
شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی
کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی
سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست
جهان می‌گشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی
نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت
درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود
کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد
امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده
رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز
سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا
شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان
چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار
چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه
پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
هزاران مور را می‌دید هر سوی
که می‌رفتند هر یک از دگر سوی
چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره
خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان
که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه
مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد
نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه
بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده
بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه
ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش
یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند
در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر
سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید
بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت
ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی
نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را
چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی
اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو
بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر
چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو
اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت
ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش
چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست
چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست
چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون
در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی
تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ
اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت
ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار
چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او
مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد
اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی
اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش به جز شیطان نباشی
کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۰) حکایت روباه که در دام افتاد
بدام افتاد روباهی سحرگاه
بروبه بازی اندیشید در راه
که گر صیّاد بیند همچنینم
دهد حالی بگازر پوستینم
پس آنگه مرده کرد او خویشتن را
ز بیم جان فرو افکند تن را
چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت
نمی‌یارست روبه را کم انگاشت
ز بُن ببرید حالی گوش او لیک
که گوش او بکار آید مرا نیک
بدل روباه گفتا ترکِ غم گیر
چو زنده ماندهٔ یک گوشه کم گیر
یکی دیگر بیامد گفت این دم
زبان او بکار آید مرا هم
زبانش را برید آن مرد ناگاه
نکرد از بیمِ جان یک ناله روباه
دگر کس گفت ما را از همه چیز
بکار آید همی دندانِ او نیز
نزد دم تا که آهن درفکندند
بسختی چند دندانش بکندند
بدل روباه گفتا گر بمانم
نه دندان باش ونه گوش و زبانم
دگر کس آمد و گفت اختیارست
دل روبه که رنجی را بکارست
چو نام دل شنید از دور روباه
جهان برچشمِ او شد تیره آنگاه
بدل می‌گفت با دل نیست بازی
کنون باید بکارم حیله سازی
بگفت این و بصد دستان و تزویر
بجَست از دام همچون از کمان تیر
حدیث دل حدیثی بس شگفتست
که دو عالم حدیثش درگرفتست
روا داری که در خونم نشانی؟
حدیث دل مگو دیگر تو دانی
چو دل خون شد بگو از دل چه گویم
ز دل با مردم غافل چه گویم
دلم آنجا که معشوقست آنجاست
من آنجا کی رسم این کی شود راست
دل من گُم شد از من ناپدیدار
نه من از دل نه دل از من خبردار
چو دائم از دل خود بی‌نشانم
نشانی کی بود ازدلستانم
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه
سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ می‌کرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان می‌افتد آغاز
بقلعه می‌روی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۷) حکایت پادشاه و انگشتری
جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا به ماهی
ز شرقش تا به غربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی به ایشان
که حالی می‌رود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمی‌دانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه ی حسرت بخوردند
به آخر اتّفاقی جزم کردند
به یک ره بر نگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست
به ملک آن جهان شد هر که زنده ست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن
به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
المقالة الثامن عشر
پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست
بگو باری که سرّ آن چه چیزست
که گر دستم نداد آن خاتم امروز
شوم از علمِ آن باری دلفروز
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
اندر صفت جنگ موبد و ویرو
چو از خاور بر آمد اختران شاه
شهی کش مه وزیرست آسمان گاه
دو کوس کین بغرید از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه
نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود
که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود
عدیل صور شد نای دمنده
تبیره مرده را می کرد زنده
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بنگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکر گه بهار جنگ بیرون
به قلب اندر دهل فریاد خوانان
که بشتابید هیچ ای جان ستانان
در آن فریاد صنج او را عدیلی
چو قوالان سرایان با سپیلی
هم آن شیپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاو دُم با او به یک جا
چو با هم دو سراینده به همتا
ز پیش آنکه بی جان گشت یک تن
همی کرد از شگفتی بوق شیون
به جنگ جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان
صف جوشن وران بر روی صحرا
چو کوه اندر میان موج دریا
به موج اندر دلیران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان
همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون دیوانه بو
کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب
نه از نیزه بترسد نی ز شمشیر
نه از پیلان بیندیشد نه از شیر
در آن صحرا یلان بودند چونین
فدای نام کرده جان شیرین
نترسیدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسیدند و از ننگ
هوا چون بیشهء دد بود یکسر
ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر
چو سر و ستان شده دشت از درفشان
ز دیبای درفشان مه درفشان
فراز هر یکی زرّین یکی مرغ
عقاب و باز با طاووس و سیمرغ
به زیر باز در شیر نکو رنگ
تو گفتی شیر دارد باز در جنگ
پی پیلان و سمّ باد پایان
شده آتش فشانان سنگ سایان
زمین از زیر ایشان شد بر افراز
به گردون رفت و پس آمد از او باز
نبودش جای بنشستن به گیهان
همی شد در دهان و چشم ایشان
بسا اسپ سیاه و مرد برنا
که گشت از گرد خنگ و پیر سیما
دلاور آمد از بد دل پدیدار
که این با خرّمی بد آن به تیمار
یکی را گونه شد همرنگ دینار
یکی را چهره شد مانند هلنار
چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کین بردند گردان حمله برهم
تو گفتی ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به یکدیگر در افتاد
پیمبر شد میان هر دو لشکر
خدنگ چار پرّو خشک سه پر
رسولانی که از دل راه جستند
همی در چشم یا در دل نشستند
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدایش را ببردند
مصاف جنگ و بیم جان چنان شد
که رستاخیز مردم را عیان شد
برادر از برادر گشت بیزار
بجز کردار خود کس را نبد یار
بجس بازو ندیدند ایچ یاور
بجز خنجر ندیدند ایچ داور
هر آن کس را که بازو یاوری کرد
به کام خویش خنجر داوری کرد
تو گفتی جنگیان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند
سخن گویان همه خاموش بودند
چو هشیاران همه بیهوش بودند
کسی نشنید آوازی در آن جای
مگر آواز کوس و نالهء نای
گهی اندر زره شد تیغ چون آب
گهی در دیدگان شد تیر چون خواب
گهی رفتی سنان چون عشق در بر
گهی رفتی تبر چون هوش در سر
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار
بدان راهی کجا تیغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد
چو میغی بود تیغ هندوانی
ازو بارنده سیل ارغوانی
چو شاخ مُرد بر وی برگ گلنر
چو برگ نار بر وی دانهء نار
به رزم اندر چو درزی بود ژوپین
همی جنگ آوران را دوخت برزین
چو بر جان دلیران شد قصا چیر
یکی گور دمنده شد یکی شیر
چو بر رزم دلیران تنگ شد روز
یکی غُرم دونده شد یکی یوز
در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشیر زخم و تیرباران
گرامی باب ویسه گرد قارن
به زاری کشته شد بر دست دشمن
به گرد قارن از گردان ویرو
صد و سی گرد کشته گشت با او
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی به گردش ارغوانی
تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله بارید
چو ویرو دید گردان چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسیار
همه جان بر سر جانش نهاده
به زاری کشته با خواری فتاده
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشتست کندی
شما را شرم باد از کردهء خویش
وزین کشته یلان افتاده در پیش
نبیند این همه یاران و خویشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان
ز قارن تان نیفزاید همی کین
که ریش پیر او گشتست خونین
بدین زاری بکشتستند شاهی
ز لشکر نیست او را کینه خواهی
فرو شد آفتاب نیک نامی
سیه شد روزگار شادکامی
بترسم کافتاب آسمانی
کنون در باختر گردد نهانی
من از بد خواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را بنفرین
همی بینید کامد شب به نزدیک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک
شما از بامدادان تا به اکنون
بسی جنگ آوری کردید و افسون
هنوز این پیکر وارون به پایست
هنوز این موبد جادو به جایست
کنون با من زمانی یار باشید
به تندی اژدها کردار باشید
که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کینه رستخیز او را ننودن
جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وی شاد کردن
چو ویرو با دلیران این سخن گفت
ز مردی پر دلی را هیچ ننهفت
پس آنگه با پسندیده سواران
ستوده خاصگان و نامداران
ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز تندی بود همچون سیل طوفان
کجا او را به مردی بست نتوان
سخن آنجا به شمشیر و تبر بود
همیدون بازی گردان به سر بود
نکرد از بُن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روی خویش و پیوند
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود
یکی تریکی از گیتی بر آمد
که پیش از شب رسیدن شب در آمد
در آن دم گشت مردم پاک شبکور
به گرد انبشته شد چشمهء هور
چو اندر گرد شد دیدار بسته
برادر را برادر کرد خسته
پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تیغش سر همی از تن بینداخت
سنان نیزه گفتی بابزهن بود
برو بر مرغ مرد تیغ زن بود
خدنگ چار پر همچون درختان
برُسته از دو چشم شوربختان
درخت زندگانی رسته از تن
به پیشش ده گشته خود و جوشن
چو خنجر پرده را تن بدرّید
درخت زندگانی را ببرّید
هوا از نیزه گشته چون نیستان
زمین از خون مردم چون میستان
ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار
جهان پر دود و آتش بود هنوار
تو گفتی همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران می ریخت چون برگ
سر جنگاوران چون گوی میدان
چو دست پای ایشان بود چو گان
یلان را مرگ بر گل خوابنیده
چو سروستان سغد از بن بریده
چو خورشید فلک در باختر شد
چو روی عاشقان همرنگ زر شد
تو گفتی بخت موبد بود خورشید
جهان از فرّ او ببرید امّید
ز شب آن را ستوهی بد به گردون
ز دشمن بود موبد را همیدون
هم آن بینندگان را شد ز دیدار
جهان بر خیل او زیر و زیر گشت
یکی بدبخت و خسته شد به زاری
یکی بدروز و کشته شد به خواری
میانجی گر نه شب بودی در آن جنگ
نرستی جان شاهنشه از آن ننگ
ننودش تیره شب راه رهایی
ز تریکی بُد او را روشنایی
عنان بر تافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان
نه ویرو خود مرو را آمد از پس
نه از گردان و سالاران او کس
گمان بودش که شاهنشاه بگریشت
به دام تنگ و رسوایی در آویخت
دگر لشکر به کوهستان نیارد
دگر آزار او جستن نیارد
دگر گون بود ویرو را گمانی
دگر گون بود حکم آسمانی
چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان
بدید از بخت کام نیکخواهان
در آمد لشکری از کوه دیلم
گرفته از سپاهش دشت تارام
سپهداری که آنجا بود بگریخت
ابا دیلم به کوشش در نیاویخت
کجا دشمنش پر مایه کسی بود
مرو را زان زمین لشکر بسی بود
چو آگه شد از آن بدخواه ویرو
شگفت آمدْش کار چرخ بدخو
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشنست جفت شب تار
نه بی رنج است او را شادمانی
نه بی مرگست او را زندگانی
بدو در انده از شادی فزونست
دل دانا به دست او زبونست
چو از موبد یکی شادیش بننود
به بدخواه دگر شادیش بربود
سپاهی شد ازُو پویان به راهی
ز دیگر سو فراز آمد سپاهی
هنوزش بود خون آلود خنجر
هنوزش بود گرد آلود پیکر
دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت
دگر ره پیکر کینه بر افراخت
دگر ره خنجر پر خون بر آهیخت
به جنگ شاه دیلم جشکر انگیخت
چو ویرو رفت با لشکر بدان راه
ز کارش آگهی آمد بر شاه
شهنشه در زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتی پرّور گشت
چنان بشتاب لشکر را همی رانگ
که باد اندر هوا زو باز پس پیکر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفتا همچنین باد
ز ما بر تو هزاران آفرین باد
شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش
دلت گش باد و بختت همچو دل گش
من آن شایسته یارم کم تو دیدی
که همچون من نه دیدی نه شنیدی
نه روشن ماه من بی نور گشتست
نه مشکین زلف من کافور گشتست
نه خم زلفکانم گشت بی تاب
نه در اندر دهانم گشت بی آب
نه سروین قد من گشتست چنبر
نه سیمین کوه من گشتست لاغر
گر آنگه بود ماه نو رخانم
کنون خورشید خوبان جهانم
رخانم را بود حورا پرستار
لبانم را بود رذوان خریدار
به چهره آفتاب نیکوانم
به غمزه پادشاه جاودانم
به پیش عارذ من گل بود خوار
چنان چون خوار باشد پیش گل خار
صنوبر پیش بالایم بود چنگ
چو گوهر نزد دندانم بود سنگ
منم از خوب رویی شاه شاهان
چنان کز دلربایی ماه ماهان
نبرَّدکیسه را از خفته طرار
چنان چون من ربایم دل ز بیدار
نگیرد شیر گور و یوز آهو
چنان چون من به غمزه جان جادو
ز رویم مایه خیزد دلبری را
ز مویم مایه باشد کافری را
نبودم نزد کس من خوار مایه
چرا گشتم به نزد تو کدایه
اگر چه نزد تو خوار و زبونم
از آن یاری که تو داری فزونم
کنون هم گل همی بایدت و هم من
بدان تا گلت باشد جفت سوسن
چنین روز آمدت زین یافه تدبیر
سبک ویران شود شهری به دو میر
کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی
و یا گم روز و شب در یک مقامی
مرا نادان همی خوانی شگفتست
ترا خودپای نادانی گرفتست
دلت گر ابله و نادان نبودی
به چونین جای بر پیچان نبودی
و گر نادان منم از تو جدایم
خداوند ترایم نه ترایم
بجای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نیی با جفت نادان
چو ویسه داد یکسر پاسخ رام
به مهر اندر نشد سنگین دلش رام
ز روزن باز گشت و روی بنهفت
نگهبانان و در بانانش را گفت
مخسپید امشب و بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
کجا امشب شبی بس سهمناکست
جهان را از دمه بیم هلاکست
ز باد تند و از هرّای باران
همی تازند پنداری سواران
جهان آشفته چون آشفته دریا
نوان در موجش این دل کشتی آسا
ز موج تند و باد سخت جستن
بخواهد هر زمان کشتی شکستن
چو رامین را به گوش آمد ز جانان
سخن گفتار او با پاسبانان
که امشب سربسر بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
امید از دیدن جانان ببرید
کجا بادش همه پهلو بدرید
نیارست ایستادن نیز بر جای
که نه دستش همه جنبید و نه پای
عنان رخش را بر تافت ناچار
هم از جان گشته نومید و هم از یار
همی شد در میان برف چون کوه
فزون از کوه او را بر دل اندوه
همی گفت ای دل اندیشه چه داری
اگر دیدی ز یار خویش خواری
به عشق اندر چنین بسیار باشد
تن عاشق همیشه خوار باشد
اگر زین روزت آید رستگاری
مکن زین پس بتان را خواستگاری
تو آزادی و هر گز هیچ آزاد
چو بنده بر نتابد جور و بیداد
ازین پس هیچ یار و دوست مگزین
به داغ این پسین معشوق بنشین
بر آن عمری که گم کردی همی موی
چو زین معشوق یاد آری همی گوی
دریغا رفته رنج و روزگارا
کزیشان خود دریغی ماند مارا
دریغا آن همه رنج و تگاپوی
که در میدان بسر برده نشد گوی
دریغا آن همه اومیدواری
که شد نا چیز چون باد گذاری
همی گفتم دلا بر گرد ازین راه
که پیش آید درین ره مر رتا چاه
همی گفتم زبانا راز مگشای
نهان دل همه با دوست منمای
که بس خواری نماید دوست مارا
همی دیدم من این روز آشکارا
که چون تو راز بر دلبر گشایی
نهانت هر چه هست او را نمایی
نماید دوست چندان ناز و گشّی
که در مهرش نماند هیچ خوشی
ترا به بود خاموشی ز گفتار
بگگفتی لاجرم گشتی چنین خوار
چه نیکو داستانی زد یکی دوست
که خاموشی به مرغان نیز نیکوست
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنیدستم که در عهد گذشته
امیری بود والی عهد گشته
بسی نیک و بد عالم بدیده
ز هر دانا دلی پندی شنیده
پسر را گفت تا گردی تو پیروز
اگر دانا دلی پندی بیاموز
خردمندان بهشیاری دهند پند
نگیرد بی خرد پند از خردمند
مشو عاق و ببر فرمان پدر را
پدر هرگز نخواهد بد پسر را
پسر کو ناخلف باشد پسر نیست
پدر کو هم بدآموزد پدر نیست
بقای نسل را گر زن بخواهی
نگه دارد ترا از هر تباهی
به قول مصطفی دین در امان گیر
که کاری گر نیاید بی گمان تیر
پسر گفت ای پدر پند تو بند است
گزیده پند تو بیرون زچند است
زنان دامند و شیطان دام را ساز
مرا در دام شیطانی مینداز
تو ایمن باش و با من دل نگهدار
که من هرگز نبندم دل درین کار
چو شهوت را خرد بنده نگردد
دلم هرگز پراکنده نگردد
مرا پا بر سر خاری درآمد
ازین مشکل ترم کاری درآمد
پدر می‌گویدم زن خواه و دل گفت
مشو جفت بلا با زن مشو جفت
نمی‌دانم که را فرمان برم من
پدر را یا بترک سر کنم من
پدر گفت این صفت از خود مکن دور
مشو تلخ و مشوترش و مکن شور
ز سر بیرون کنی بازار و آزار
دل خود از چنین گفتار بازآر
به اول سعی کن در خیر کاری
که آفتها است در تأخیر کاری
به هم جمع آمدند کردند عروسی
مسلمان و مغ و گبر و مجوسی
شب اول میان شوهر و زن
نهاد افسار بروی شهوت تن
اگر عاقل بود زن را چو استر
به نرمی برکند افسار از سر
وگر ابله بود زن را چو خرشد
به تن تیر بلا را چون سپر شد
تو امشب باش تا کم زن نگردی
به بی شوئی بگرد زن نگردی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
یکی پشه شکایت کرد از باد
بنزدیک سلیمان شد بفریاد
که ناگه باد تندم در زمانی
بیندازد جهانی تا جهانی
بعدلت باز خر این نیم جان را
وگرنه بر تو بفروشم جهان را
سلیمان پشه را نزدیک بنشاند
پس آنگه باد را نزدیک خود خواند
چو آمد باد از دوری بتعجیل
گریزان شد ازو پشه بصد میل
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می‌نتواند استاد
چو بادی می‌رسد او می‌گریزد
چگونه پشه با صرصر ستیزد
اگر امروز دادی نیم خرما
برستی هم ز دوزخ هم ز گرما
وگر یکبار آوری شهادت
حلالت شد بهشت با سعادت
وگر چیزی ورای این دو جویی
شبت خوش باد بیهوده چو گویی
طلب مردود آمد راه مسدود
چو مقصودی نمی‌بینم چه مقصود
وگر تو گرم رو مردی درین کار
برو تا پینه بر کفشت زند یار
اگر صد قرن می‌گردی چو گویی
نمی‌دانم که خواهی یافت بویی
بپنداری ببردی روزگارت
تو این را کیستی با این چه کارت
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
مگر باز سپید شاه برخاست
بشد تا خانهٔ آن پیرزن راست
چو دیدش پیرزن برخاست از جای
نهادش در بر خود بند برپای
سبوسی تر خوشی در پیش او کرد
نهادش آب و مشتی جو فرو کرد
کجا آن طعمه بود اندر خور باز
که بازازدست شه خوردی در اعزاز
کژی مخلب و چنگل بدیدش
بدان تا چینه برچند نچیدش
بآخر هم بخورد آن چینه را باز
بصد سختی طپیدن کرد آغاز
همه بالش ببرید و پرش کند
که تا با او بماند بوک یک چند
ز هر سویی درآمد لشگر شاه
بدان سان باز را دیدند ناگاه
بشه گفتند کار پیرزن باز
که چون سرگشته شد زان پیرزن باز
شهش گفتا چه گویم با چنین کس
جوابش اینچ او کردست این بس
الا ای خواب خوش برده زنازت
بدست پیرزن افتاده بازت
مرا صبرست تا این باز ناگاه
بصد غیرت رسد با حضرت شاه
بپیش شه ندانم تا چه گویی
تو این دم خفتهٔ فردا چه گوئی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که پیری را مقرب
بسختی درد دندان خاست یک شب
فغان می‌کرد تا وقت سحرگاه
یکی هاتف زفان بگشاد ناگاه
که یک امشب نداری سر ببالین
چرا بر حق زنی تشنیع چندین
دگر شب نیز از شرم خداوند
بخاموشی زفان آورد در بند
از آن دردش جگر می‌سوخت در بر
ولی افکنده بود از شرم حق سر
یکی هاتف دگر ره دادآواز
که با یزدان صبوری می‌کنی ساز
عجب کاری بفتادست ما را
که چندینی پر استادست ما را
نه بتوان گفت نه خامش توان بود
نه آگه مند نه بیهش توان بود
گر ازین گونه کاری سخت یا دست
که فرزندان آدم را فتادست
بگو تا کیست مردم بی نوایی
کفی خاکست و روزی ده بقایی
فراهم کرده مشتی استخوان را
کشیده پوستی در گرد آن را
بهم گرد آمده مشتی رگ و پی
که می‌ریزد گهی خلط و گهی خوی
بدستی می‌خورد قوتی بصد ناز
بدستی نیز می‌شوید ز خود باز
اگر قولی کند بدقول باشد
خوشیش از جایگاه بول باشد
فراغت جای او باشد بمبرز
چو فارغ شد بدان شیرین کند رز
اگر صحبت کند با سریت وزن
تو دانی کاب می‌کوبد بهاون
کفن از کرم مرده می‌کند باز
که من ابریشمین می‌پوشم از ناز
بخون دل زر از بیرون درآرد
اجل خود زر ستاند خون برآرد
همه بیناییش پیهی نمک سود
همه شنواییش لختی خراندود
اگر خاری شود در پای او را
بدارد مبتلا بر جای او را
اگر یک بار افزون خورده باشد
شکم را چار میخی کرده باشد
وگر خود کم خورد از ضعف و سستی
ببرد دل امید از تن درستی
بمانده زنده و مرده بیک دم
همه عمرش گرو کرده بیک دم
نه یک دم طاقت سرماش باشد
نه تاب و قوت گرماش باشد
نه صبرش باشد اندر هیچ کاری
نه طاقت آورد در انتظاری
چو موری سست و زهر اندازد چو مار
چو کاهی در سرش کوهی ز پندار
بصد سختی درین زندان بزاده
بسی جان کنده آخر جان بداده
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
براهی بود چاهی بس خجسته
رسن را در دو سر در دلوبسته
چو از بالا تهی دلوی درآمد
ز شیب او یکی پر بر سرآمد
مگر می‌شد یکی سرگشته روباه
در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چودید آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
یکی گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه دید افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مایی
فرو آیم بگو یا تو برآیی
اگر از چه برون آیی ترا به
درین صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کایی برلنگ
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تیر از کمان زود
همی چندان که می‌شد دلو در چاه
ببالا می برآمد نیز روباه
میان راه چون درهم رسیدند
بره هم روی یک دیگر بدیدند
زبان بگشاد آن گرگ ستم کار
که ای روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو می‌رو من اینک آمدم باش
امان کی یافت آن گرگ دغل باز
که با روبه کند گرگ آشتی ساز
چنان آن دلو او را زود می‌برد
که گفتی باد صرصر دود می‌برد
همی تا گرگ را در چه خبر بود
نگه می‌کرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نیست این سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی
رهایی یافت روباه سخن گوی
تنت چاهیست جان در وی فتاده
ز گرگ نفس از سر پی فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بلا رست
سگیست این نفس در گلخن بمانده
ز بهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کیبویی تو
مباش ایمن سگی در پهلویی تو
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگه‌بان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر بآسانی روان شد
چو آوردش بسوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت
ترا چون نیست از سستی سرخویش
بدین عدت مرا آری بر خویش
کجا آید برون تنگ روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن
برو از جان خود برگیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار
برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر
برو ای مور خود را خانهٔ جوی
سخن در خورد خود از دانهٔ گوی
ترا ای موردازآن دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بوقت نزع پیری زار بگریست
بدو گفتند پیرا گریه از چیست
چنین گفت او که اندر قرب صد سال
دری می‌کوفتم من در همه حال
کنون خواهد گشاد آن در بیک بار
از آن می‌گریم از حسرت چنین زار
که آگه نیستم کین در بعادت
شقاوت می‌گشاید یا سعادت
فرو می‌افتم از چرخ برین من
کجا آیم ندانم بر زمین من
مثالم کعبتین شش سو آید
که تا خود بر کدامین پهلو آید
در آن ساعت که جان از تن رها شد
دو عالم آن زمان از هم جدا شد
ازین سو تن ببیهوشی فرو رفت
وزان سو جان بخاموشی فرو رفت
که داند کین دو را کز هم جدا شد
کجا بود و کجا آمد کجا شد
جوامردا ازین نبود زیانت
که گویی خواب خوش باد ای جوانت
اگر بیتی خوشت آید ز جایی
من بیچاره را گویی دعایی
مرا کاری برآید روزگاری
ترا بزیان نیاید هیچ کاری
دعایی زود رو چون گشت نزدیک
مرا نوری بود درخاک تاریک
مرا راحت ترا باشد ثوابی
خلاصم باشدار باشد عقابی
تو خوش بنشسته در دنیای فانی
که من درخاک چون باشم نهانی
زهی ناخوش رهی در پیش ما را
زهی بی شفقتی برخویش ما را
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۲۵
ای بس که دل تو بیم دارد در پیش
ز آنست که دل دو نیم دارد در پیش
چندین به وجودِ اندک تن بمناز
چون جان عدمِ عظیم دارد در پیش
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۳۲
هر جان که فدای روی اونتوان کرد
از ننگ نظر به سوی او نتوان کرد
از طرهٔ او سخن توان گفت ولیک
انگشت به هیچ موی او نتوان کرد
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۷
مسلمانی بود راه شریعت
نمی‌دانم شریعت از حقیقت
شریعت از ره معنیست ای دوست
حقیقت را بمعنی اوست چون پوست
شریعت پوست مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت فی المثل بیناست از حال
که باشد فی المثل تمثیل تمثال
بخود بربسته اهل شرع قرآن
نمی‌دانند حقیقت معنی آن
بود اهل شریعت اهل دنیا
بمعنی در حقیقت نیست بینا
حقیقت اهل دنیا همچو دیوند
همیشه با خروش و با غریوند
بباید دیو را در بند کردن
بامیدی وراخرسند کردن
شریعت حفظ اهل این جهانست
بمعنی در حقیقت پاسبانست
بگویم با تو ارکان شریعت
چه دارد معنی هر یک حقیقت
بمغزش در حقیقت ره نماید
در معنی به رویت او گشاید
باول باز گویم از شهادت
نمایم آنگهی راه عبادت
شهادت این بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه
کنی نفی وجود جمله اشیاء
ندانی هیچ غیر از حق تعالی
شوی از نور او دانا و بینا
به نور او شناسا باشی او را
بدانی مظهر انوار یزدان
شوی اندر ره معنی خدا دان
طهارت آن بود کو داشتی پیش
که دین پنداشتی او را از آن پیش
کنی کوتاه دست از وی بیکبار
شوی از هرچه غیر اوست بیزار
دل و دستی که آن فرسوده کردی
بغیر دین حق آلوده کردی
به آب حلم باری شست و شوئی
کنی از بهر جمله گفت و گوئی
که باشد قبلهٔ حق پیر آگاه
که او مقصود باشد اندرین راه
چو قبله یافتی آنگه نماز است
نهادن بر زمین روی نیاز است
نماز تو بود فرمان آن پیر
تو آن را خواه نیک و خواه بد گیر
بهر امری که فرماید چنان کن
همان ساعت هماندم آنچنان کن
ز مرد وقت اگر فرمان پذیری
کنی درماندگان را دستگیری
نباشی یک زمان بی ذکر الله
بذکرش باشی اندر گاه و بیگاه
نماز تو درست آنگاه باشد
که در دل ذکر الا الله باشد
نماز تو بود آنگه نمازی
که از غیرش بیابی بی نیازی
بروزه نیز باید بود مادام
نهاده مهر بر لب صبح تا شام
مگو اسرار حق بی امر و فرمان
کجادانند دیوان قدر قرآن
نباید غیبت اخوان دین کرد
بدیشان خویش را باید قرین کرد
بدرویشان بباید بود ملحق
سخن پیوسته باید گفت از حق
نباید جز حدیث دین نمودن
همیشه گفتگوی حق شنودن
بپا هرگز نباید رفت جائی
که در آنجا نباشد آشنائی
بپوشان عیب کس را برنگیری
خطاهای کسان را در پذیری
زکوة مال میدانی کدام است؟
بده از مال خود حق امام است
شفیع خویش سازی مصطفی را
ز مال خود دهی حق خدا را
بود در مال تو حق امامت
که گیرد دستت او اندر قیامت
به درویشان ره حقی دهی هم
ترا از آنچه بود از بیش و از کم
نداری باز از حق آنچه داری
سراسر آنچه داری در سپاری
حجاب تست در معنی زروجاه
حجاب خویشتن بردار از راه
دگر خواه آنکه ره در پیش گیری
بسوی حق سفر در خویش گیری
ببّری از خود و با او کنی وصل
بحق رفتن همین معنیست در اصل
قدم بیرون نهی از عالم گل
روان گردی بسوی خانهٔ دل
کنی آن خانه را خالی ز اغیار
در آن خانه نگنجد غیر دلدار
در آن خانه کند آن یار منزل
به نور او شوی آنگاه واصل
شوی اندر حقیقت همچومنصور
انا الحق گوئی و گردی همه نور
نماند در وجودت هیچ آثار
همه او باشداندر عین دیدار
همه او باشد و دیگر همه هیچ
کنون عطار این طومار در پیچ
دگر پرسی چرا انسان فنا شد؟
چه فرمان یافت زین عالم کجا شد؟
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب دادن پیر دانا و استعانت کردن و یاری خواستن فرماید
بدو گفت ای دل و جان دستگیرم
که تو هستی جوان، من زار و پیرم
تو خواهی رفت میدانم یقین من
ببین در اولین و آخرین من
زمن فارغ مشو یک لحظه ای پیر
بهرکاری مرا میبین بتدبیر
مرا کن یاد در هر کار دشوار
که من بنمایمت اینجای دیدار
بهرحالی مرا مگذار از یاد
که تا باشی زِیاد من تو دلشاد
بجز من هیچ شاهی را مبین تو
بجز من هیچ راهی را مبین تو
که اندر جملهٔ کون و مکانم
نمود راز هر کس من بدانم
منم دانا در اسرار هر کس
بگاهی گر بود صبح تنفّس
مرا این لحظه میخوان بازدان راز
حجاب از پیش خود کلّی برانداز
طلب کن در میان جان مرا بین
نمود انس و جان در جان مرا بین
حقیقت چون مرا جوئی بیابی
بوقت صبح چون نزدم شتابی
بوقت صبحدم چشمت شود نور
بوقت صبح شه یابی ز منصور
بوقت صبح دل را تازه یابی
همه ذرات در آوازه یابی
بوقت صبح ذرّات دو عالم
نموداری کنند اینجا دمادم
هران خلعت کز این درگاه پوشند
چو آید صبحدم آنگاه پوشند
چو پیدا شد جمال صبحگاهی
بخواه آن سر که از ما می تو خواهی
برآر از سینهٔ پرخون دم پاک
که بسیاری دمد این صبح در خاک
بوقت صبح دل را شاد گردان
حقیقت جان ودل آباد گردان
زبان بگشای و با من راز میگوی
غم دیرینهٔ خود باز میگوی
که هر حاجت که خواهی آن برآرم
که من در جان و دل پروردگارم
ز من ای پیر تا تو نیست موئی
میان ما است بیشک های و هوئی
ز من ای پیر تا تو نیست بسیار
حجاب این صورتست از پیش بردار
ز من ای پیر تا تو یک دم آمد
که این دم با دم من همدم آمد
ز من ای پیر تا تو هست خورشید
که همچون نور باشد لیک جاوید
من و تو هر دو در یکی بدیدیم
که جز دیدار خود چیزی ندیدیم
من و تو در یکی دیدیم پیدا
ز یک ذاتیم اینجاگه هویدا
من و تو هر دو چون کشتی و آبیم
که با یکدیگر اینجا درشتابیم
ز یک کانیم و یک گوهر پدیدار
شدستیم اینچنین پیر و پر اسرار
نهایت نیست اینجا دیدن ما
که داند این زمان گردیدن ما
چو ما هر دو یکی باشیم با هم
نگنجد هیچ شادی نیز در غم
ولی اینجا تفاوت از صوردان
که در دریا تو کشتی درگذر دان
نماند نقش کشتی هیچ در آب
ز ناگاهی پذیرد زود غرقاب
جهان و هرچه در هر دو جهان است
چو بینی اندر این دریا نهانست
دوائی دارد اینجا حُسن فانی
که بی صورت نماند این معانی
زاوّل هرچه میبینی سرآید
نمودار جهان دون سرآید
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
کرد در کشتی یکی گبری نشست
موج برخاست و شد آن کشتی ز دست
سخت میترسید گبر هیچ کس
گفت ای آتش مرا فریاد رس
گفت ملاحش خموش ای ژاژ خای
آتش اینجا کی شناسد سر ز پای
موج چون هم مردکش هم سرکش است
در چنین موجی چه جای آتش است
گر کند اینجایگه آتش قرار
تا زند یک دم برآید زو دمار
گبر گفت ای مرد پس تدبیر چیست
گفت تسلیم است تا تقدیر چیست
چون برآید بحر تقدیرش بجوش
شیر گردد همچو مور آنجا خموش