عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپنامه
دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان
بپرسید بازش هنرمند مرد
که یزدان جهان را سرشت از چه کرد
بهانه چه افتاد تا کرده شد
سپهر و ستاره بر آورده شد
چنین گفت این آن شناسد درست
که گیتی همو آفرید از نخست
ولیک از پدر یاد دارم سخن
که گفت این جهان گوهری بُد زبُن
که یزدان چُنان گوهر ناب کرد
گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد
ز جوش و تفش باد و آتش فراشت
ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت
ز موجش همه کوهها کرد و غار
زمین از کف و چرخها از بخار
ز دانا دگر سان شنیدم درست
که یزدان خرد آفرید از نخست
خرد نقطه فرمانش پرگار کرد
و زو گوهر جان پدیدار کرد
پس از جان هیولی و این گوهران
پس از گوهران چرخ و این اختران
از آغاز بُد جنبشی کافرید
که از زیر آن گرمی آمد پدید
چو آن جنبش آرام را یار شد
از آرام سردی پدیدار شد
کجا جنبش آنجاست گرمی نهفت
چو آرام را باز سردیست جفت
ز گرمی دَرِ خشکی اندر گشاد
ز سردی که برخواست ترّی بزاد
زمان تا زمان خشکی آنگاه باز
همی تاخت ترّی ز سردی فراز
چو سردی سوی خشکی آهنگ کرد
زمین آمد اینک که خشکست و سرد
دمید آتش از خشکی و تف و تاب
ز سردی و ترّی پدید آمد آب
هم از بهر ترّی که سر برفراخت
هوا گشت و هم جفت گرمی بساخت
چو این چارگوهر به ساز آمدند
دگر ره به جنبش فراز آمدند
سبک هر چه زو بُد همه شد بخار
بلندی گرفت از بَرِ هر چهار
چو شد هفت بار آن بخار از زبر
شد این هفت چرخ از بَرِ یکدگر
پس آتش ز نو جنبش انگیخت باز
وزو هفت ره شد بخار از فراز
از آن هر بخار اختری تابناک
برافروخت از چرخ یزدان پاک
ز کیوان گرفت این چنین تا به ماه
به هر چرخ در اختری جایگاه
از آن پس دگر بیکران شد بخار
ستاره برافروخت چندین هزار
مرین گوهران راچو جنبش فتاد
ز دو پهلوی چرخ برخاست باد
از آن باد گردون به گشتن گرفت
ستاره برو ره نوشتن گرفت
سپهر و ستاره به رفتار خاست
یکی سوی چپّ و دگر سوی راست
چو این چار گوهر شد آمیخته
ز هفت و ده و دو در آویخته
نخست از زمین معدنی خاست پاک
برافراخت پس رستنی سر ز خاک
پس از رستنی گونه گون جانور
پدید آمد آمیخت با خواب و خور
پسین مردم آمد که از هر چه بود
شدش بهره و بر همه برفزود
بدو خط پرگار پیوسته شد
دَرِ آفرینش همه بسته شد
نخستین خرد بود و مردم پسین
اگر راه یزدانت باید بس این
ولیک از دگر ره شناسان هند
شنیدم هم از فیلسوفان سند
که دیگر جهان است از ما نهان
که دانا همی خواندش آن جهان
جهانی فروزنده و تابناک
که جای فرشتست و جان های پاک
ز جان وز فرشته درو هر که هست
همه در نمازند و یزدان پرست
دو تا بهره ای زو و بهری به پای
دگر بهره در سجده پیش خدای
گروهی روان ها پس آن گه ز راه
بگشتند و ، دیوان شدند از گناه
از اندازه بر پای بگذاشتند
ز یزدان به هم روی برگاشتند
ستمکارگان و آن که بُد بی ستم
بر آمیخت زین هر دو بهری به هم
چو بردند از پایگه پای خویش
نگون اوفتادند از جای خویش
ز دانش بماندند وز بندگی
به مرگی رسیدند از زندگی
پس آن گه جهان داور داد گر
درایشان سرشت آن جهان دگر
چو بایست در هر گهر کار کرد
جهانی چنین نو پدیدار کرد
از آغاز کاین چار گوهر نمود
میانشان یکی جنبش انگیخت زود
دوگونست جنبش ز بن کژ و راست
همان دایره نیز از نقطه خاست
چو گردیده شد دایره آسمان
زمین ماند چون نقطه اندر میان
ز جنبش چو گردون به رفتار گشت
ز گرمیش آتش پدیدار گشت
دگر باره نو گرمیی برفزود
هوا گشت از آن آتش تیره دود
چو ترّی ز گرمیش لختی براند
گران گشت و در زیر آتش بماند
ز سردی و خشکی زمین بهره داشت
به سردیش ترّی هوا بر گماشت
پس از سردی و ترّی هر دوان
گشاد آب و گرد زمین شد روان
چو بسته شدند این گهر هر چهار
بماندند ازین چرخها در حصار
سرشت جهان پاک از آمیختن
درآمد به هر پیکر انگیختن
ازین گوهران هیچ کاری به جای
نیاید ز بُن ، تا نخواهد خدای
کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست
به راز خداوندشان راه نیست
جهاندار کاین چار پیوسته کرد
همه زورشان با زمین بسته کرد
که تا آن روان ها که افکنده اند
درین چار گوهر پراکنده اند
همه بر زمین شان بود پرورش
برو دارد و زآن دهد شان خورش
برد شان به هر کالبد کژّ و راست
بدارد چنان کش بود کام و خواست
از آن پس به پیغمبران آگهی
دهدشان ز راه بدیّ و بهی
پس آن جان که زی روشنی یافت راه
وز ایدر شود گشته پاک از گناه
چو از خاک یزدانش گوید که خیز
به دستش دهد نامه رستخیز
به زودی شمارش گزارد تمام
بهشتش دهد جای آرام و کام
وگر تیره جانی بود زشت کیش
همان روز چون خواند ایزدش پیش
سیه روی خیزد ز شرم گناه
سوی چینود پُل نباشدش راه
ببادفره جاودان کرده بند
در آتش به دوزخ بماند نژند
خنک آن که جانش از گنه هست پاک
بماند بهشی چو خیزد ز خاک
ز من هر چه پرسیدی از کم و بیش
بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
هم از فیلسوفان رومی درست
شنیدم که گیتی هوا بُد نخست
فراوان کسان آن که دانشورند
بهین طبع گیتی هوا را گِرند
هوا هست ارمیده باد از نهاد
چو جنبد هوا نام گرددش باد
هر آن جانور کش دمست از هواست
به دَم جان و تن زنده و بانواست
همه تخم در کشتها گونه گون
که ناراست افتد بود سرنگون
هوا در همه زور و ساز آورد
سَرِ هر نگون زی فراز آورد
اگر چندشان ز آب خیزد پسیچ
هوا چون نباشد نرویند هیچ
ز گردون گروهی نمایند راه
که او را نشاید بُد آن جایگاه
نگوید ورا جای دانش پرست
که برجای جانست گوید چو هست
فرازش هواییست روشن دگر
سبک سخت وز هر هوا پاکتر
ز برش ار نه چیزی دگر سان بُدی
ستاده بدی وی، نه گردان بُدی
هم از باد گردان شدست این چنین
هم از باد شست ایستاده زمین
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک
بدآنسان که آهنگر کارساز
فرازد دمش نزد آتش فراز
دمادم چو باد دم افتد بهم
شود آتش از باد پیچان به دم
ز گیتی هوا بُد نخستین پدید
خدای اندرو جنبشی آفرید
چو جنبید سخت آن هوای شگفت
ببد باد و ، زان باد آتش گرفت
مرآن باد را آتش افسرده کرد
ازو آب بنشاند و گسترده کرد
چو نم دار جامه که بدهیش تاب
بیفشاریش زو بپالاید آب
کف و تیرگی هر چه ز آن آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست
پس از تف آن آتش و عکس آب
برآمد بخار و ز نو داد تاب
خدای از بخارش سپهر آفرید
ز عکسش ستاره پدید آورید
ازین پس هر آنچ از کم وز فزون
ببد ، یکسر از پیش گفتم که چون
که یزدان جهان را سرشت از چه کرد
بهانه چه افتاد تا کرده شد
سپهر و ستاره بر آورده شد
چنین گفت این آن شناسد درست
که گیتی همو آفرید از نخست
ولیک از پدر یاد دارم سخن
که گفت این جهان گوهری بُد زبُن
که یزدان چُنان گوهر ناب کرد
گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد
ز جوش و تفش باد و آتش فراشت
ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت
ز موجش همه کوهها کرد و غار
زمین از کف و چرخها از بخار
ز دانا دگر سان شنیدم درست
که یزدان خرد آفرید از نخست
خرد نقطه فرمانش پرگار کرد
و زو گوهر جان پدیدار کرد
پس از جان هیولی و این گوهران
پس از گوهران چرخ و این اختران
از آغاز بُد جنبشی کافرید
که از زیر آن گرمی آمد پدید
چو آن جنبش آرام را یار شد
از آرام سردی پدیدار شد
کجا جنبش آنجاست گرمی نهفت
چو آرام را باز سردیست جفت
ز گرمی دَرِ خشکی اندر گشاد
ز سردی که برخواست ترّی بزاد
زمان تا زمان خشکی آنگاه باز
همی تاخت ترّی ز سردی فراز
چو سردی سوی خشکی آهنگ کرد
زمین آمد اینک که خشکست و سرد
دمید آتش از خشکی و تف و تاب
ز سردی و ترّی پدید آمد آب
هم از بهر ترّی که سر برفراخت
هوا گشت و هم جفت گرمی بساخت
چو این چارگوهر به ساز آمدند
دگر ره به جنبش فراز آمدند
سبک هر چه زو بُد همه شد بخار
بلندی گرفت از بَرِ هر چهار
چو شد هفت بار آن بخار از زبر
شد این هفت چرخ از بَرِ یکدگر
پس آتش ز نو جنبش انگیخت باز
وزو هفت ره شد بخار از فراز
از آن هر بخار اختری تابناک
برافروخت از چرخ یزدان پاک
ز کیوان گرفت این چنین تا به ماه
به هر چرخ در اختری جایگاه
از آن پس دگر بیکران شد بخار
ستاره برافروخت چندین هزار
مرین گوهران راچو جنبش فتاد
ز دو پهلوی چرخ برخاست باد
از آن باد گردون به گشتن گرفت
ستاره برو ره نوشتن گرفت
سپهر و ستاره به رفتار خاست
یکی سوی چپّ و دگر سوی راست
چو این چار گوهر شد آمیخته
ز هفت و ده و دو در آویخته
نخست از زمین معدنی خاست پاک
برافراخت پس رستنی سر ز خاک
پس از رستنی گونه گون جانور
پدید آمد آمیخت با خواب و خور
پسین مردم آمد که از هر چه بود
شدش بهره و بر همه برفزود
بدو خط پرگار پیوسته شد
دَرِ آفرینش همه بسته شد
نخستین خرد بود و مردم پسین
اگر راه یزدانت باید بس این
ولیک از دگر ره شناسان هند
شنیدم هم از فیلسوفان سند
که دیگر جهان است از ما نهان
که دانا همی خواندش آن جهان
جهانی فروزنده و تابناک
که جای فرشتست و جان های پاک
ز جان وز فرشته درو هر که هست
همه در نمازند و یزدان پرست
دو تا بهره ای زو و بهری به پای
دگر بهره در سجده پیش خدای
گروهی روان ها پس آن گه ز راه
بگشتند و ، دیوان شدند از گناه
از اندازه بر پای بگذاشتند
ز یزدان به هم روی برگاشتند
ستمکارگان و آن که بُد بی ستم
بر آمیخت زین هر دو بهری به هم
چو بردند از پایگه پای خویش
نگون اوفتادند از جای خویش
ز دانش بماندند وز بندگی
به مرگی رسیدند از زندگی
پس آن گه جهان داور داد گر
درایشان سرشت آن جهان دگر
چو بایست در هر گهر کار کرد
جهانی چنین نو پدیدار کرد
از آغاز کاین چار گوهر نمود
میانشان یکی جنبش انگیخت زود
دوگونست جنبش ز بن کژ و راست
همان دایره نیز از نقطه خاست
چو گردیده شد دایره آسمان
زمین ماند چون نقطه اندر میان
ز جنبش چو گردون به رفتار گشت
ز گرمیش آتش پدیدار گشت
دگر باره نو گرمیی برفزود
هوا گشت از آن آتش تیره دود
چو ترّی ز گرمیش لختی براند
گران گشت و در زیر آتش بماند
ز سردی و خشکی زمین بهره داشت
به سردیش ترّی هوا بر گماشت
پس از سردی و ترّی هر دوان
گشاد آب و گرد زمین شد روان
چو بسته شدند این گهر هر چهار
بماندند ازین چرخها در حصار
سرشت جهان پاک از آمیختن
درآمد به هر پیکر انگیختن
ازین گوهران هیچ کاری به جای
نیاید ز بُن ، تا نخواهد خدای
کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست
به راز خداوندشان راه نیست
جهاندار کاین چار پیوسته کرد
همه زورشان با زمین بسته کرد
که تا آن روان ها که افکنده اند
درین چار گوهر پراکنده اند
همه بر زمین شان بود پرورش
برو دارد و زآن دهد شان خورش
برد شان به هر کالبد کژّ و راست
بدارد چنان کش بود کام و خواست
از آن پس به پیغمبران آگهی
دهدشان ز راه بدیّ و بهی
پس آن جان که زی روشنی یافت راه
وز ایدر شود گشته پاک از گناه
چو از خاک یزدانش گوید که خیز
به دستش دهد نامه رستخیز
به زودی شمارش گزارد تمام
بهشتش دهد جای آرام و کام
وگر تیره جانی بود زشت کیش
همان روز چون خواند ایزدش پیش
سیه روی خیزد ز شرم گناه
سوی چینود پُل نباشدش راه
ببادفره جاودان کرده بند
در آتش به دوزخ بماند نژند
خنک آن که جانش از گنه هست پاک
بماند بهشی چو خیزد ز خاک
ز من هر چه پرسیدی از کم و بیش
بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
هم از فیلسوفان رومی درست
شنیدم که گیتی هوا بُد نخست
فراوان کسان آن که دانشورند
بهین طبع گیتی هوا را گِرند
هوا هست ارمیده باد از نهاد
چو جنبد هوا نام گرددش باد
هر آن جانور کش دمست از هواست
به دَم جان و تن زنده و بانواست
همه تخم در کشتها گونه گون
که ناراست افتد بود سرنگون
هوا در همه زور و ساز آورد
سَرِ هر نگون زی فراز آورد
اگر چندشان ز آب خیزد پسیچ
هوا چون نباشد نرویند هیچ
ز گردون گروهی نمایند راه
که او را نشاید بُد آن جایگاه
نگوید ورا جای دانش پرست
که برجای جانست گوید چو هست
فرازش هواییست روشن دگر
سبک سخت وز هر هوا پاکتر
ز برش ار نه چیزی دگر سان بُدی
ستاده بدی وی، نه گردان بُدی
هم از باد گردان شدست این چنین
هم از باد شست ایستاده زمین
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک
بدآنسان که آهنگر کارساز
فرازد دمش نزد آتش فراز
دمادم چو باد دم افتد بهم
شود آتش از باد پیچان به دم
ز گیتی هوا بُد نخستین پدید
خدای اندرو جنبشی آفرید
چو جنبید سخت آن هوای شگفت
ببد باد و ، زان باد آتش گرفت
مرآن باد را آتش افسرده کرد
ازو آب بنشاند و گسترده کرد
چو نم دار جامه که بدهیش تاب
بیفشاریش زو بپالاید آب
کف و تیرگی هر چه ز آن آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست
پس از تف آن آتش و عکس آب
برآمد بخار و ز نو داد تاب
خدای از بخارش سپهر آفرید
ز عکسش ستاره پدید آورید
ازین پس هر آنچ از کم وز فزون
ببد ، یکسر از پیش گفتم که چون
اسدی توسی : گرشاسپنامه
دیگر جزیره که آن رامنی خوانند
که آن جای را رامنی نام بود
یکی خوش بهشت دلارام بود
کُه و دشت او بود بر هر کنار
درختان کافور سیصد هزار
همه چون بر انگشت بفسرده شیر
وزو شاخها چون سرافکنده پیر
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
برآن بی شُمر ژاله باید و برف
چو دست کمندافکنان روزِ کار
همه شاخها پُر ز پیچیده مار
زمین سر به سر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بُد سپید
برو راه ماران شکن در شکن
چو آهخته بر برف پیچان رسن
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغر سرمای دی
به هر شاخ کافور بر جای جای
بسی مرغ دیدند دستان سرای
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد
شود مار تا بچه اش زآشیان
بیارد، جهد خایه تُند از میان
زند بر سر و چشم مار از ستیز
تن خویش ، تا مار گیرد گریز
پس آن مرغ تا بچه آرد برون
نهد خایه از گرد خانه درون
که تا گر دگر ره شود مار باز
نیارد بدان آشیان شد فراز
همان جای دیدند کوهی سیاه
گرفته سرش راه بر چرخ ماه
درختی گشن شاخ بر شخّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه
بلندیش با چرخ همباز بود
ستبریش بیش از چهل باز بود
زعود و ز صندل به هم ساخته
به سر برش ایوانی افراخته
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاّح پرسید کار درخت
که بر شاخش آن کاخ بر پای چیست
چنین از بَِر آسمان جای کیست
چنین گفت کآن جای سیمرغ راست
که بر خیل مرغان همه پادشاست
هر آن مرغ کاینجاست از بیم اوی
نیارد بُد این ز آن دگر کینه جوی
به کوه اژدها و به دریا نهنگ
هر آنجا که یابد بدرّد به چنگ
چو گمراه بیند کسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب
از ایدر برد نزدش اندر شتاب
به چنگال میوه به منقار آب
به سوی رَهِ راست باز آردش
ز مردم کرا دید ناز آردش
پدید آمد آن مرغ هم در زمان
ازو شد چو صد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان در هوا سر نگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان کُهی پر گل و لاله زار
زبالاش قوس قزح صد هزار
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه
به منقار بگرفته یکیّ نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ
بر آن آشیان رفت و سر بر فراخت
تو گفتی ز دیبا یکی کِله ساخت
سپهبد فروماند خیره به جای
همی گفت ای پاک و برتر خدای
به هر کار بینا و دانا تویی
به هر آفرینش توانا تویی
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاره معلق زمین در میان
جهان را گهر مایه کردی چهار
وزایشان تن جانور صد هزار
به هر پیکری نو برآری همی
بر آنسان که خواهی نگاری همی
کنی هر چه خواهی و ، کس راه راست
جز از تو نداند که چونان چراست
به کار اندرت رنج و همباز نیست
سخنهات را حرف و آواز نیست
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز
تو دانی یکی قطره آب آفرید
که باشد درو هر دو گیتی پدید
ز خاک آن هنر هم تو پیدا کنی
کز آن جای گویا و بینا کنی
گمست آن که سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست
برینسان به پرواز پرّنده کوه
تو کردی کزو خشک و تر را ستوه
نشیمنش را زابر بگذاشتی
به صد رنگ پیکرش بنگاشتی
همیدون نیایش کنان گشت باز
همی گشت با هر که بُد سرفراز
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هر چند برتافتند
وز آن جای رفتند زی هر دو زور
جزیری سزاوار شادی و سور
یکی خوش بهشت دلارام بود
کُه و دشت او بود بر هر کنار
درختان کافور سیصد هزار
همه چون بر انگشت بفسرده شیر
وزو شاخها چون سرافکنده پیر
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
برآن بی شُمر ژاله باید و برف
چو دست کمندافکنان روزِ کار
همه شاخها پُر ز پیچیده مار
زمین سر به سر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بُد سپید
برو راه ماران شکن در شکن
چو آهخته بر برف پیچان رسن
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغر سرمای دی
به هر شاخ کافور بر جای جای
بسی مرغ دیدند دستان سرای
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد
شود مار تا بچه اش زآشیان
بیارد، جهد خایه تُند از میان
زند بر سر و چشم مار از ستیز
تن خویش ، تا مار گیرد گریز
پس آن مرغ تا بچه آرد برون
نهد خایه از گرد خانه درون
که تا گر دگر ره شود مار باز
نیارد بدان آشیان شد فراز
همان جای دیدند کوهی سیاه
گرفته سرش راه بر چرخ ماه
درختی گشن شاخ بر شخّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه
بلندیش با چرخ همباز بود
ستبریش بیش از چهل باز بود
زعود و ز صندل به هم ساخته
به سر برش ایوانی افراخته
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاّح پرسید کار درخت
که بر شاخش آن کاخ بر پای چیست
چنین از بَِر آسمان جای کیست
چنین گفت کآن جای سیمرغ راست
که بر خیل مرغان همه پادشاست
هر آن مرغ کاینجاست از بیم اوی
نیارد بُد این ز آن دگر کینه جوی
به کوه اژدها و به دریا نهنگ
هر آنجا که یابد بدرّد به چنگ
چو گمراه بیند کسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب
از ایدر برد نزدش اندر شتاب
به چنگال میوه به منقار آب
به سوی رَهِ راست باز آردش
ز مردم کرا دید ناز آردش
پدید آمد آن مرغ هم در زمان
ازو شد چو صد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان در هوا سر نگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان کُهی پر گل و لاله زار
زبالاش قوس قزح صد هزار
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه
به منقار بگرفته یکیّ نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ
بر آن آشیان رفت و سر بر فراخت
تو گفتی ز دیبا یکی کِله ساخت
سپهبد فروماند خیره به جای
همی گفت ای پاک و برتر خدای
به هر کار بینا و دانا تویی
به هر آفرینش توانا تویی
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاره معلق زمین در میان
جهان را گهر مایه کردی چهار
وزایشان تن جانور صد هزار
به هر پیکری نو برآری همی
بر آنسان که خواهی نگاری همی
کنی هر چه خواهی و ، کس راه راست
جز از تو نداند که چونان چراست
به کار اندرت رنج و همباز نیست
سخنهات را حرف و آواز نیست
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز
تو دانی یکی قطره آب آفرید
که باشد درو هر دو گیتی پدید
ز خاک آن هنر هم تو پیدا کنی
کز آن جای گویا و بینا کنی
گمست آن که سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست
برینسان به پرواز پرّنده کوه
تو کردی کزو خشک و تر را ستوه
نشیمنش را زابر بگذاشتی
به صد رنگ پیکرش بنگاشتی
همیدون نیایش کنان گشت باز
همی گشت با هر که بُد سرفراز
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هر چند برتافتند
وز آن جای رفتند زی هر دو زور
جزیری سزاوار شادی و سور
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جزیره اسکونه
وز آن جا به کوهی نهادند روی
جزیری که اسکونه بُد نام اوی
کُهی پر گل گونه گون دامنش
ز نیشکر انبوه پیرامنش
چنان نار و نارنگ پر بار بود
کز آن هر دو یکی شتروار بود
ترنج از بزرگی چنان یافتند
که هر یک به ده مرد برتافتند
بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ
حصاری بر افرازش ازخاره سنگ
میان حصار آبگیری فراخ
زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ
در و بام هر خانه از عود و ساج
نگاریده پیوسته با ساج عاج
چنان بود هر سنگ دیوار اوی
که کشتی شدی غرقه از بار اوی
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته
به سنگین ستون ها بر افراخته
که کوشای صد مرد زورآزمای
نه برتافتی ز آن ستونی ز جای
به گرشاسب مهراج گفت این حصار
زنی کرد و مردی به کم روزگار
به هر دو تن این کاخ ها کرده اند
چنین سنگ ها زین کُه آورده اند
به هندوستان نام این هر دو تن
بُد از ماربی مرد و مارینه زن
نبد یارگرشان درین کار کس
زن و شوی بودند هم یار و بس
سپهدار شد خیره دل کآن شنید
همیگفت کس زور ازینسان ندید
همانا که هر گنبدی را به کار
ببرداشتن مرد باید هزار
کجا این چنین زور و این کار کرد
چه داریم ما خویشتن را به مرد
بر آن کُه ز جندال وز برهمن
فراوان به هر گوشه دید انجمن
یکی را بپرسید و گفت این حصار
شما را ز بهر چه آید به کار
بر همن چنین گفت کاین جایگاه
نیایشگه ماست در سال و ماه
به یزدان بدینجای داریم روی
به گاه پرستش نتابیم روی
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد به داد از کسی یاوری
بدین خانه آیند هر دو به هم
نشینند و گویند هر بیش و کم
همان گه ستمگر به زاری شود
تبش گیرد و دیده تاری شود
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستمدیده را
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی
بریمش درین خانه هنگام خواب
بشویند چهرش به مشک و گلاب
گرش بخش روزیست چون بُد نخست
بماند ، به سه روز گردد درست
وگر راه روزیش بست آسمان
ببرّد روانش هم اندر زمان
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسی پیش یزدان نیایش گرفت
دو صد شمع در گرد او بر فروخت
به خروارها مشک و عنبر بسوخت
وز آن کوه با ویژگان سوی دشت
در آمد یکی گرد بیشه بگشت
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت
به بالای اسپی به برگستوان
فروهشته پر بانگ داران نوان
ز سوراخ چون نای منقار اوی
فتاده در آن بانگ بسیار اوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز
همی زد نواها به هر گونه ساز
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
که از وی دمش را برون راه بود
به هم صد هزارش خروش از دهن
همی خاست هر یک به دیگر شکن
تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای
به یک ره شدستند دستان سرای
فراوان کس از خوشّی آن خروش
فتادند و زیشان رمان گشت هوش
یکی زو همه نعره و خنده داشت
یکی گریه زاندازه اندر گذاشت
به نظّاره گردش سپه همگروه
وی آوا در افکنده زآنسان به کوه
چو بد یک زمان از نشیب و فراز
بسی هیزم آورد هر سو فراز
یکی پشته سازید سهمن بلند
پس از باد پرآتش اندر فکند
چو هیزم ز باد هوا بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
سپه خیره ماندند در کار اوی
هم از سوزش و ناله زار اوی
به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت
ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت
مرین را نه کس جفت بیند نه یار
ولیکن چو سالش برآید هزار
ز گیتی شود سیر وز جان و تن
بیاید بسوزد تن خویشتن
ز خاکش از آن پس به روز دراز
یکی مرغ خیزد چو او نیز باز
به روم اندر ایدون شنیدم کنون
که بر بانگ او ساختند ارغنون
جزیری که اسکونه بُد نام اوی
کُهی پر گل گونه گون دامنش
ز نیشکر انبوه پیرامنش
چنان نار و نارنگ پر بار بود
کز آن هر دو یکی شتروار بود
ترنج از بزرگی چنان یافتند
که هر یک به ده مرد برتافتند
بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ
حصاری بر افرازش ازخاره سنگ
میان حصار آبگیری فراخ
زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ
در و بام هر خانه از عود و ساج
نگاریده پیوسته با ساج عاج
چنان بود هر سنگ دیوار اوی
که کشتی شدی غرقه از بار اوی
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته
به سنگین ستون ها بر افراخته
که کوشای صد مرد زورآزمای
نه برتافتی ز آن ستونی ز جای
به گرشاسب مهراج گفت این حصار
زنی کرد و مردی به کم روزگار
به هر دو تن این کاخ ها کرده اند
چنین سنگ ها زین کُه آورده اند
به هندوستان نام این هر دو تن
بُد از ماربی مرد و مارینه زن
نبد یارگرشان درین کار کس
زن و شوی بودند هم یار و بس
سپهدار شد خیره دل کآن شنید
همیگفت کس زور ازینسان ندید
همانا که هر گنبدی را به کار
ببرداشتن مرد باید هزار
کجا این چنین زور و این کار کرد
چه داریم ما خویشتن را به مرد
بر آن کُه ز جندال وز برهمن
فراوان به هر گوشه دید انجمن
یکی را بپرسید و گفت این حصار
شما را ز بهر چه آید به کار
بر همن چنین گفت کاین جایگاه
نیایشگه ماست در سال و ماه
به یزدان بدینجای داریم روی
به گاه پرستش نتابیم روی
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد به داد از کسی یاوری
بدین خانه آیند هر دو به هم
نشینند و گویند هر بیش و کم
همان گه ستمگر به زاری شود
تبش گیرد و دیده تاری شود
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستمدیده را
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی
بریمش درین خانه هنگام خواب
بشویند چهرش به مشک و گلاب
گرش بخش روزیست چون بُد نخست
بماند ، به سه روز گردد درست
وگر راه روزیش بست آسمان
ببرّد روانش هم اندر زمان
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسی پیش یزدان نیایش گرفت
دو صد شمع در گرد او بر فروخت
به خروارها مشک و عنبر بسوخت
وز آن کوه با ویژگان سوی دشت
در آمد یکی گرد بیشه بگشت
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت
به بالای اسپی به برگستوان
فروهشته پر بانگ داران نوان
ز سوراخ چون نای منقار اوی
فتاده در آن بانگ بسیار اوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز
همی زد نواها به هر گونه ساز
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
که از وی دمش را برون راه بود
به هم صد هزارش خروش از دهن
همی خاست هر یک به دیگر شکن
تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای
به یک ره شدستند دستان سرای
فراوان کس از خوشّی آن خروش
فتادند و زیشان رمان گشت هوش
یکی زو همه نعره و خنده داشت
یکی گریه زاندازه اندر گذاشت
به نظّاره گردش سپه همگروه
وی آوا در افکنده زآنسان به کوه
چو بد یک زمان از نشیب و فراز
بسی هیزم آورد هر سو فراز
یکی پشته سازید سهمن بلند
پس از باد پرآتش اندر فکند
چو هیزم ز باد هوا بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
سپه خیره ماندند در کار اوی
هم از سوزش و ناله زار اوی
به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت
ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت
مرین را نه کس جفت بیند نه یار
ولیکن چو سالش برآید هزار
ز گیتی شود سیر وز جان و تن
بیاید بسوزد تن خویشتن
ز خاکش از آن پس به روز دراز
یکی مرغ خیزد چو او نیز باز
به روم اندر ایدون شنیدم کنون
که بر بانگ او ساختند ارغنون
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جریزه دیو مردمان
رسیدند نزدیک کوهی بلند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال
برفتند و آمد جزیری پدید
که آن جا به جز اژدها کس ندید
بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل
بیوباشتندی به دَم زنده پیل
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام
دمان آتش از زخم دندان و کام
یکی زوکشان گیسوان گرد خویش
به سر بر سرو رسته چون گاومیش
سپهبد برآراست رفتن به جنگ
گرفتند دامنش گردان به چنگ
همی گفت هر کس که با جان ستیز
مجوی و مشو در دم رستخیز
بسی اژدهای دمان ایدرست
کز آن کش تو کشتی بسی مهترست
چه با اژدها رزم را ساختن
چه مر مرگ را بآرزو خواستن
همان نیز ملاّح فرزانه هوش
مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
بدین گونه مارست کز زهر تاب
کند مرد را آرزومند آب
لبان کفته و تشنه و روی زرد
بود دل طپان تا بمیرد به درد
همان نیز مارست کز زهر و خشم
بمیرد هر آنکس برافکند چشم
وز آن مار کز دمش باد سموم
به مردار بر آید گدازد چو موم
دگر هست کز وی تن مرد خون
گرد جوش وز پوست آید برون
و ز آن هم که گر کشته زهراوی
کسی بیند ، او نیز میرد به بوی
همی بسپری روی دولت به پای
همی بر کنی بیخ شادی ز جای
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردان نگوید که گرد
به یزدان که داد از بر خاک و آب
زمین را درنگ و زمان را شتاب
کزین جایگه برنگردم کنون
مگر رانده از اژدها جوی خون
نه بور نبردی به کار آیدم
نه زایدر کسی دستیار آیدم
بگفت این و ترکش پر از تیر کرد
بپوشید خفتان ، زره زیر کرد
سپر در برافکند با گرز و تیغ
برون رفت بر سان غرّنده میغ
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد
بیاورد تا دید یکسر سپاه
همی گفت هر کس که این کینه خواه
دلاور چه گردست از اینسان دلیر
که بر هر که رزم آورد هست چیر
اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ
بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ
همانروز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مرو را بسی مردم کشت ورز
گروه ورا پیشه پر خاش بود
درختان گل و کشتشان ماش بود
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش به سوی کنار
ارش هفتصد بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
دُمش بود بهری فتاده ز بند
ندانست انداز آن کس که چند
شده ده هزار انجمن مرد و زن
به نی پشتها بسته بر وی رسن
رسن ها سوی بیشه باز آخته
کشان بر درخت و گره ساخته
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
وزیشان رسیده به پروین خروش
زمان تا زمان خاستی موج سخت
گسستی رسن چند کندی درخت
کشیدند از آب اندورن همگروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ
شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ
بسی گوهر و زر بُد اوباشته
همه سینش از عنبر انباشته
بیامد کس ِ شاه برداشت پاک
برون کرد دندانش و زد مغز چاک
بسی روغن از مغز و از چشم اوی
گرفتند افزون ز سیصد سبوی
دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که این ماهیست آن که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال
بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما به دم
چو بینند کآید ز دریا برون
ز سهمش که کشتی کند سرنگون
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
رسانند بر چرخ گردنده جوش
به هر سوسک ترش دارند و تیز
بریزند تا زود گیرد گریز
همیدون یکی ماهی دیگرست
کزین وال تنش اندکی کمتر ست
کجا او گذشت ، این دگر ماهیان
گریزند و باشند تا ماهیان
یکی خُرد ماهیست با او به کین
چو دیدش جهد در قفاش از کمین
به دندان گشایدش در مغز راه
برآرد سر از درد ماهی به ماه
دگر هست مرغی به تن لعل رنگ
مِه از باز چون او به منقار و چنگ
مرین ماهی خرد را دشمنست
همه روز گردانش پیرامنست
چو بیند کش اندر قفا ره گشاد
درآید ، ربایدش ازو همچو باد
گر آن مرغ فریاد رس نیست زود
برآرد به سه روزش از مغز دود
به گیتی در از زندگان نیست چیز
کش اندر نهان دشمنی نیست نیز
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
که دیدم دگر ماهیی زین نشان
ز دریا فتاده به خشکی برون
درا زای او چار صدرش فزون
به کام اندرش کشتی لخت لخت
بدو در نه مردم بمانده نه رخت
شکمّش هم آن گه که بشکافتیم
یکی زنده ماهی دراو یافتیم
ز سی رش فزون بود از بیش و کم
بُدش ماهیی یک رش اندر شکم
همان ماهی خُرد بُد زنده نیز
ازین به شگفت ار بجویی چه چیز
شگفت خداوند چرخ بلند
به گیتی که داند شمردن که چند
به هر کاری او راست کام و توان
که فرمانش بی رنج دارد روان
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند
پدید آورد تیره سنگی در آب
کند زو همان آب دُرّ خوشاب
به جایی که بایسته بیند همی
ز هر سان شگفت آفریند همی
بدان تا شگفتی چنین گونه گون
بود بر تواناییش رهنمون
بَر شاه آن جای از آن پس به کام
ببودند یک هفته با بزم و جام
که آن جا به جز اژدها کس ندید
بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل
بیوباشتندی به دَم زنده پیل
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام
دمان آتش از زخم دندان و کام
یکی زوکشان گیسوان گرد خویش
به سر بر سرو رسته چون گاومیش
سپهبد برآراست رفتن به جنگ
گرفتند دامنش گردان به چنگ
همی گفت هر کس که با جان ستیز
مجوی و مشو در دم رستخیز
بسی اژدهای دمان ایدرست
کز آن کش تو کشتی بسی مهترست
چه با اژدها رزم را ساختن
چه مر مرگ را بآرزو خواستن
همان نیز ملاّح فرزانه هوش
مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
بدین گونه مارست کز زهر تاب
کند مرد را آرزومند آب
لبان کفته و تشنه و روی زرد
بود دل طپان تا بمیرد به درد
همان نیز مارست کز زهر و خشم
بمیرد هر آنکس برافکند چشم
وز آن مار کز دمش باد سموم
به مردار بر آید گدازد چو موم
دگر هست کز وی تن مرد خون
گرد جوش وز پوست آید برون
و ز آن هم که گر کشته زهراوی
کسی بیند ، او نیز میرد به بوی
همی بسپری روی دولت به پای
همی بر کنی بیخ شادی ز جای
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردان نگوید که گرد
به یزدان که داد از بر خاک و آب
زمین را درنگ و زمان را شتاب
کزین جایگه برنگردم کنون
مگر رانده از اژدها جوی خون
نه بور نبردی به کار آیدم
نه زایدر کسی دستیار آیدم
بگفت این و ترکش پر از تیر کرد
بپوشید خفتان ، زره زیر کرد
سپر در برافکند با گرز و تیغ
برون رفت بر سان غرّنده میغ
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد
بیاورد تا دید یکسر سپاه
همی گفت هر کس که این کینه خواه
دلاور چه گردست از اینسان دلیر
که بر هر که رزم آورد هست چیر
اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ
بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ
همانروز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مرو را بسی مردم کشت ورز
گروه ورا پیشه پر خاش بود
درختان گل و کشتشان ماش بود
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش به سوی کنار
ارش هفتصد بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
دُمش بود بهری فتاده ز بند
ندانست انداز آن کس که چند
شده ده هزار انجمن مرد و زن
به نی پشتها بسته بر وی رسن
رسن ها سوی بیشه باز آخته
کشان بر درخت و گره ساخته
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
وزیشان رسیده به پروین خروش
زمان تا زمان خاستی موج سخت
گسستی رسن چند کندی درخت
کشیدند از آب اندورن همگروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ
شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ
بسی گوهر و زر بُد اوباشته
همه سینش از عنبر انباشته
بیامد کس ِ شاه برداشت پاک
برون کرد دندانش و زد مغز چاک
بسی روغن از مغز و از چشم اوی
گرفتند افزون ز سیصد سبوی
دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که این ماهیست آن که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال
بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما به دم
چو بینند کآید ز دریا برون
ز سهمش که کشتی کند سرنگون
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
رسانند بر چرخ گردنده جوش
به هر سوسک ترش دارند و تیز
بریزند تا زود گیرد گریز
همیدون یکی ماهی دیگرست
کزین وال تنش اندکی کمتر ست
کجا او گذشت ، این دگر ماهیان
گریزند و باشند تا ماهیان
یکی خُرد ماهیست با او به کین
چو دیدش جهد در قفاش از کمین
به دندان گشایدش در مغز راه
برآرد سر از درد ماهی به ماه
دگر هست مرغی به تن لعل رنگ
مِه از باز چون او به منقار و چنگ
مرین ماهی خرد را دشمنست
همه روز گردانش پیرامنست
چو بیند کش اندر قفا ره گشاد
درآید ، ربایدش ازو همچو باد
گر آن مرغ فریاد رس نیست زود
برآرد به سه روزش از مغز دود
به گیتی در از زندگان نیست چیز
کش اندر نهان دشمنی نیست نیز
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
که دیدم دگر ماهیی زین نشان
ز دریا فتاده به خشکی برون
درا زای او چار صدرش فزون
به کام اندرش کشتی لخت لخت
بدو در نه مردم بمانده نه رخت
شکمّش هم آن گه که بشکافتیم
یکی زنده ماهی دراو یافتیم
ز سی رش فزون بود از بیش و کم
بُدش ماهیی یک رش اندر شکم
همان ماهی خُرد بُد زنده نیز
ازین به شگفت ار بجویی چه چیز
شگفت خداوند چرخ بلند
به گیتی که داند شمردن که چند
به هر کاری او راست کام و توان
که فرمانش بی رنج دارد روان
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند
پدید آورد تیره سنگی در آب
کند زو همان آب دُرّ خوشاب
به جایی که بایسته بیند همی
ز هر سان شگفت آفریند همی
بدان تا شگفتی چنین گونه گون
بود بر تواناییش رهنمون
بَر شاه آن جای از آن پس به کام
ببودند یک هفته با بزم و جام
اسدی توسی : گرشاسپنامه
دیدن گرشاسب دخمه سیامک را
ز ملاّح گرشاسب پرسید و گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت
چنین گفت کاین حصن جایی نکوست
ستودان فرّخ سیامک در اوست
بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش
برآورده دیوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندی درش کس نیافت
چنین گفت ملاّح پسش مِهان
که ناید در این را پدید از نهان
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشید و نالید بر کردگار
گوان جامه رزم بنداختند
نیایش کنان دست بفراختند
هم آن گه شد از باره مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زیر ابرو یکی از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت
ز دلها تَفِ غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز دیوار هر سو دری باز شد
یکی باغ دیدند خوش چون بهشت
پر از تازه گل های اردیبهشت
نِهادش چو رامش گوارنده نوش
نسیمش چو دانش فزاینده هوش
از آوای رامش خوش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر
درختی درو سرکشیده به ماه
تنش سر به سر سبز و، شاخش سیاه
هم برگ او چون سپرهای زرد
پدیدار در هر یکی چهر مرد
بسان کدو میوه زو سرنگون
به خوشی چو قند و به سرخی چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسید ، کار درخت کهن
چنین گفت کآغاز گیتی درست
نخست این بُد از هر درختی که رُست
همه ساله این میوه باشد بروی
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی
نگردد ز بُن کم بر و برگ و بر
چو کم شد ، یکی باز روید دگر
ور از یک زمانش ببویی فزون
ز خوشی ز بینی گشایدت خون
ازین هر که یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هر کسی را بداد
یکی کاخ را ز آن سپس در گشاد
پدید آمد ایوانی از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و دیوار تا کنگره
به دُرّ و زبر جد درون یکسره
بلورینه تختی درو شاهوار
بتی بر وی از زرّ گوهر نگار
ز یاقوت لوحی گرفته به دست
بر آن لوح خفته سر افکنده پست
ز بالاش تابوتی آویخته
هم از زرّ و از گوهر انگیخته
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشاد گویا زبان
که این بت چه چیزست تابوت چیست
همیدون نگارنده بر لوح کیست
چنین گفت کاین تخت و ایوان و ساز
بدان کز سیامک بماندست باز
همین بزمگاه دلارای اوست
درین نغز تابوت هم جای اوست
چو رفت او ، بتی همچنان ساختند
برینسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوی
گسارند با بت غم از چهر اوی
ازین کاخ هر کس که چیزی برد
نیابد برون راه تا بگذرد
ازو یادگارست گفتار چند
نوشته برین لوح بسیار پند
که ای آن که آیی درین خوب جای
ببینی ستودان من و این سرای
سیامک منم شاه والا گهر
که فرخ کیومرث بودم پدر
به فرمان من بود روی زمی
دد و مرغ و دیو و پری و آدمی
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشیی بهره برداشتم
بُد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وی افزون کم از سی و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگردید گردون ز پیمان من
پی اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم نا ساز ماند
اگر چه بُدم گنج شاهی بسی
بدانگونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گیتی بیدرنگ
نخستین دهد نوش و آن گه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر به ناز
کند پس به زیر لگد پست باز
نگر تا نباشی برو استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
درو کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوار تر
سپهبد گشاد از مژه جوی خون
بدو گفت کی نیکدل رهنمون
مرا باش بر پندی آموزگار
که باشد ز گفتار تو یادگار
چنین گفت دانا که باری نخست
ز هستیّ یزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست ، دیگر همه چیز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوی آن گناهی که گویی نهان
کنم ، تا نبیند کس اندر جهان
که گر کس نبیند همی آشکار
نهان او همی بیندت شرم دار
چرا ز آن که سود اندر او ناپدید
تن پاک را کرد باید پلید
سه بدخواه داری به بد رهنمون
دو پوشیده در تن ، یکی از برون
درونت یکی خشم و دیگر هواست
برون مستیی کز خرد نارواست
چو خواهی به هر درد درمان خویش
بدار این سه را زیر فرمان خویش
خرد مستی و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدین گنبد چاپلوس
که گیتی فسانست و باد و فسوس
بود جُستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف ، نیست زو خوارتر
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش
شب و روز گیتی اگر چه بسست
ترا نیست یکسر که جز تو کسست
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چیرگی پر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخن های نغز
بیفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سیم و زر
نپذرفت و گفت ای یل پُرهنر
من آن دادمت کآید از جان پاک
تو آنم دهی کآید از سنگ و خاک
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون
گرم رای باشد به زرّ و به دُر
ازین هر دو این کاخ من هست پُر
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید ، نه گوهر به کار
اگر درّ را ارج بودی بسی
به خاک و به سنگش ندادی کسی
چه باید بدان شاد بودن که اوی
کند دوست را دشمن کینه جوی
چو بنهی نگهداشتن بایدت
چو بدهیش درویشی افزایدت
نه اینجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوی با تو آید به راه
به شاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای
بدین بیکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نیامد رها
به چندین گهرها و زرّش که بود
ندانست یک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید هم از دهش کاسته
روان را بود مایه زندگی
رساند به آزادی از بندگی
بدین جایت از بد نگهبان بود
چو زایدر شدی توشه جان بود
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست
برهنه بُدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان
چـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذری
خـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سری
ازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـت
دل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـت
مــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد ز بـــخـــت
یـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــت
گـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آب
بـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه ام ز آفـــتـــاب
خـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــم ز بــــرگ
مــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگ
بـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــن شـــنود
نـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــود
بــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروه
بــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوه
در آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــود
هـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــود
گـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبین
گـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــن
صــــف ســـنــبــل و بــیــشهٔ زعــفــران
روان لادن و بـــیـــشــهٔ خـــیـــزران
چـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاه
دریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاه
ز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزار
بـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزار
وزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بود
بـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
که این حصن را چیست اندر نهفت
چنین گفت کاین حصن جایی نکوست
ستودان فرّخ سیامک در اوست
بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش
برآورده دیوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندی درش کس نیافت
چنین گفت ملاّح پسش مِهان
که ناید در این را پدید از نهان
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشید و نالید بر کردگار
گوان جامه رزم بنداختند
نیایش کنان دست بفراختند
هم آن گه شد از باره مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زیر ابرو یکی از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت
ز دلها تَفِ غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز دیوار هر سو دری باز شد
یکی باغ دیدند خوش چون بهشت
پر از تازه گل های اردیبهشت
نِهادش چو رامش گوارنده نوش
نسیمش چو دانش فزاینده هوش
از آوای رامش خوش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر
درختی درو سرکشیده به ماه
تنش سر به سر سبز و، شاخش سیاه
هم برگ او چون سپرهای زرد
پدیدار در هر یکی چهر مرد
بسان کدو میوه زو سرنگون
به خوشی چو قند و به سرخی چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسید ، کار درخت کهن
چنین گفت کآغاز گیتی درست
نخست این بُد از هر درختی که رُست
همه ساله این میوه باشد بروی
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی
نگردد ز بُن کم بر و برگ و بر
چو کم شد ، یکی باز روید دگر
ور از یک زمانش ببویی فزون
ز خوشی ز بینی گشایدت خون
ازین هر که یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هر کسی را بداد
یکی کاخ را ز آن سپس در گشاد
پدید آمد ایوانی از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و دیوار تا کنگره
به دُرّ و زبر جد درون یکسره
بلورینه تختی درو شاهوار
بتی بر وی از زرّ گوهر نگار
ز یاقوت لوحی گرفته به دست
بر آن لوح خفته سر افکنده پست
ز بالاش تابوتی آویخته
هم از زرّ و از گوهر انگیخته
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشاد گویا زبان
که این بت چه چیزست تابوت چیست
همیدون نگارنده بر لوح کیست
چنین گفت کاین تخت و ایوان و ساز
بدان کز سیامک بماندست باز
همین بزمگاه دلارای اوست
درین نغز تابوت هم جای اوست
چو رفت او ، بتی همچنان ساختند
برینسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوی
گسارند با بت غم از چهر اوی
ازین کاخ هر کس که چیزی برد
نیابد برون راه تا بگذرد
ازو یادگارست گفتار چند
نوشته برین لوح بسیار پند
که ای آن که آیی درین خوب جای
ببینی ستودان من و این سرای
سیامک منم شاه والا گهر
که فرخ کیومرث بودم پدر
به فرمان من بود روی زمی
دد و مرغ و دیو و پری و آدمی
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشیی بهره برداشتم
بُد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وی افزون کم از سی و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگردید گردون ز پیمان من
پی اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم نا ساز ماند
اگر چه بُدم گنج شاهی بسی
بدانگونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گیتی بیدرنگ
نخستین دهد نوش و آن گه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر به ناز
کند پس به زیر لگد پست باز
نگر تا نباشی برو استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
درو کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوار تر
سپهبد گشاد از مژه جوی خون
بدو گفت کی نیکدل رهنمون
مرا باش بر پندی آموزگار
که باشد ز گفتار تو یادگار
چنین گفت دانا که باری نخست
ز هستیّ یزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست ، دیگر همه چیز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوی آن گناهی که گویی نهان
کنم ، تا نبیند کس اندر جهان
که گر کس نبیند همی آشکار
نهان او همی بیندت شرم دار
چرا ز آن که سود اندر او ناپدید
تن پاک را کرد باید پلید
سه بدخواه داری به بد رهنمون
دو پوشیده در تن ، یکی از برون
درونت یکی خشم و دیگر هواست
برون مستیی کز خرد نارواست
چو خواهی به هر درد درمان خویش
بدار این سه را زیر فرمان خویش
خرد مستی و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدین گنبد چاپلوس
که گیتی فسانست و باد و فسوس
بود جُستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف ، نیست زو خوارتر
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش
شب و روز گیتی اگر چه بسست
ترا نیست یکسر که جز تو کسست
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چیرگی پر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخن های نغز
بیفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سیم و زر
نپذرفت و گفت ای یل پُرهنر
من آن دادمت کآید از جان پاک
تو آنم دهی کآید از سنگ و خاک
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون
گرم رای باشد به زرّ و به دُر
ازین هر دو این کاخ من هست پُر
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید ، نه گوهر به کار
اگر درّ را ارج بودی بسی
به خاک و به سنگش ندادی کسی
چه باید بدان شاد بودن که اوی
کند دوست را دشمن کینه جوی
چو بنهی نگهداشتن بایدت
چو بدهیش درویشی افزایدت
نه اینجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوی با تو آید به راه
به شاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای
بدین بیکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نیامد رها
به چندین گهرها و زرّش که بود
ندانست یک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید هم از دهش کاسته
روان را بود مایه زندگی
رساند به آزادی از بندگی
بدین جایت از بد نگهبان بود
چو زایدر شدی توشه جان بود
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست
برهنه بُدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان
چـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذری
خـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سری
ازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـت
دل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـت
مــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد ز بـــخـــت
یـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــت
گـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آب
بـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه ام ز آفـــتـــاب
خـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــم ز بــــرگ
مــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگ
بـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــن شـــنود
نـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــود
بــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروه
بــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوه
در آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــود
هـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــود
گـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبین
گـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــن
صــــف ســـنــبــل و بــیــشهٔ زعــفــران
روان لادن و بـــیـــشــهٔ خـــیـــزران
چـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاه
دریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاه
ز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزار
بـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزار
وزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بود
بـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیرۀ بند آب
چــــو رفـــتـــنـــد یـــک مـــاه دیــگر به کــام
یـــکـــی کـــوه دیـــدنـــد بـــنـــدآب نـــام
حـــصـــاری بـــر آن کـــُه ز جـــزع ســـیـــاه
بـــلـــنـــدیـــش بـــگـــرفـــتـــه بـــر مـــاه راه
بـــهزیـــر درش نــــردبـــانـــی ز ســـنـــگ
درازاش ســـی پـــایـــه، پـــهـــنـــاش تـــنــگ
مـــه از پـــیـــل بـــر نـــردبـــان یـــک ســـوار
گـــرفـــتـــه در حـــصـــن را رهـــگـــذر
یـــکـــی دســـت او بـــر عـــنـــان ســـاخـــتـــه
دگــــر زی ســـریـــن ســـتـــور آخـــتـــه
بـــپـــرســـیـــد مـــلاح را پـــهـــلـــوان
کـــه از چــیــســـت ایـــن اســپ و ایـــن نـــردوان
چـــنـــیـــن گـــفـــت کـــایـــن را نـــهــان ز انـدرون
طـــلــســمـــســت کـآن کـــس نـــداد کـــه چـــون
بـــریـــن نـــردبـــان هـــر کـــه بـــنـــهـــاد پــــای
بـــه سنــگ ایــن ســـوارش ربـــایـــد ز جـــای
یـــکی را بـــه خـــفـــتـــانو درع و ســـپر
فـــرســـتـــاد تـــا بـــر شــود بـــر زبـــر
نـــخـــســتــیــن کــه بر پــایــه رفــت ای شــگـفـت
ســـوار از بـــر اســـپ جـــنـــبــش گــرفـــت
بـــزد نـــعـــره و ســـنـــگـی انـــداخـــت زیـــر
کـــه شـــد مـــرد بـــی هـــوش و بـــفـــتـــاد دیـر
دگـــر شـــد یـــکـــی گـــردن افـــراخـــتـــه
یـــکـــی تـــنـــگ پـــنـــبـــه ســـپـــر ســـاخــته
چـــنــان ســنــگی آمـــدش کـــز جـــای خــویش
نـــگـــون از پـــس افـــتــاده ده گـــام پـــیـــش
بـــه هـــر پـــایـــه هـــر ســـنـــگ کـــآمـــد ز بـر
بـــه ده مـــن گـــرانـــتـــر بـــدی زآن دگـــر
چـــنـــیـــن تــا ز یـــک پــایــه بـــر چـــار شـــد
دو تـــن کـــشـــته آمـــد،دوافـــکارشـــد
کـــســـی بـــر نـــشـــد نـــیـــز و پـــس پـــهــلوان
بـــفـــرمـــود کـــنـــدن بـــُن نـــردوان
چـــهـــی ژرف دیـــدنـــد صـــد بـــاز راه
یـــکـــی چـــرخ گـــردنـــده بـــُده در بـــه چـــاه
ز چـــه ســـار زنـــجـــیـــری آویـــخـــتــه
هـــمـــه زرّ و بـــا گــوهـــر آمـــیـــخـــتـــه
ســـر حـــلـــقـــه در خـــمّ چـــرخ اســـتـــوار
دگـــر ســـر کـــمـــربـــر مـــیـــان ســـوار
شـــکســـتـنـد چـــرخ و بـــه چـــه درفـــکـــنـــد
گــــســســتــنــد زنـــجـیـر یـــکـــسر ز بـــنـــد
هـــمـــان گـــه نـــگـــون شـــد ســـوار از فـــراز
درِبـــســـتـــهٔ حـــصـــن شـــد زود بـــاز
ســــپـــهــــدار بـــا ویـــژگـــان ســـپـــاه
درون رفـــت و کـــردنـــد هـــر ســـو نـــگـــاه
ســـرایی بـــُد از رنـــگ هـــمـــچـــون بـــهـــار
زگــــرد وی ایـــوان بـــلـــوریـــن چـــهـــار
ز هـــر پـــیـــکـــری جـــانـــور بـــیـــکـــران
از ایــــوان بـــرآویـــخـــتـــه پـــیـــکـــران
زدیـــو و زمـــردم ز پـــیـــل و نـــهـــنـگ
ز نــخــچـــیـــر و از مـــرغ و شـــیـر وپـلـنـگ
هـــم از خـــمّ آن طـــاق هـــا ســـرنـــگـــون
نـــگـــاریـــده ازگـــوهـــر گـــونـــه گـــون
تـــو گـــفـــتـــی کـــنـــون کـــرده انـد از نـــهـــاد
نـــه نـــم دیـــده زابـــر و، نـــه گـــردی زبـــاد
از آن گـــوهـــران درهـــم افـــتـــاده تـــاب
جـــهـــان کـــرده روشـــنـــتـــر از آفتـــاب
بـــســـی شـــمـــع بـــر هـــر ســـوی از لاژورد
دو یـــاقـــوت بـــر هـــر یـــکـــی ســـرخ و زرد
بـــه روز آن گـــهـــرهـــا چـــو بـــشــگــفته بــاغ
بـه شـــب هـــر یـــکـی هــمچور روشــن چــراغ
ز پـــیـــش هـــر ایـــوان درخـــتــی ز زرّ
زبـــرجـــد بـــرو بـــرگ و یـــاقـــوت بـــر
یـــکـــی تـــخـــت بـــر ســـایـــهٔ هـــر درخـــت
ز گـــوهـــر هـــمـــه پـــایـــه و روی تـــخـــت
زمـــیـــن جـــزع یـــک پـــاره هـــمـــواره بـــود
چـــنـــان کـــانـــدرو چـــهـــره دیـــدار بـــود
یـــکی خـــانـــه دیـــدنـــد از لاژورد
بـــرآورده از شـــفـــشـــفـــهٔ زرّ زرد
چـــو زلـــف بـــتـــان شـــفـــشـــها تـــافـــتـــه
ســـراســـر بـــه یـــاقـــوت و دُر بـــافـــتـــه
یـــکـــی پـــهن تـــابـــوت زریـــن دروی
جــهـــان زو چــو از مـــشــک بـــگـــرفـــته بــوی
بـــفـــرمـــود گـــرشـــاســـب کــــآنــــرا ز جــــای
بـــیـــارنـــد بـــیـــرون مـــیـــان ســـرای
نـــبـــد هـــیـــچــکــس رابـــه تـــابـــوت دســـت
هـــر آن کـــسکـــه شـــد نــزدش افــتــاد پــست
وگـــر زآن گـــهـــرهـــا بـــبـــردی کـــســـی
نـــدیـــدی ره ار چـــنـــد جُـــســـتـــی بـــســـی
بـــه دیـــگـــر یـــکـــی خـــانـــه رفـــتــنــد بـــاز
بـــه زیـــر زمـــیـــن کـــرده راهـــی دراز
هـــمـــه خـــانـــه بـــُد ســـنــگ هــمـــرنـــگ نــیل
درو چـــشـــمـــهٔ آب زرّیـــن دو مـــیـــل
بـــه هـــر مــیــل بـــر مـــهـــره ای از بـــلـــور
بـــرو گـــوهــــری چـــون درفـــشـــنـــده هـــور
گـــهـــرهـــا فـــروزان در آب از فـــراز
وزو نـــور داده هـــمـــه خـــانـــه بـــاز
بـــرِچـــشـــمـــه تـــخـــتـــی و مـــردی بـــروی
بـــمـــرده بـــه چــــادر نـــهـــنـــبـــیـــده روی
یـــکـــی لاژوردیـــنـــش لـــوحـــی زبـــر
بـــر آن لـــوح ســـی خـــط نـــبــشــتـــه بـــه زر
ســپــهــبد بــه مــلّاح گــفــت ایـــن بخـــوان
چــــو بـــر خـــوانـــد گـــشــتــش ز ریــری رخان
نــبــشــتــه چــنــیــن بــُد کــه هــر کــز خــرد
بـــدیـــنــجــای آرام مـــن بـــنـــگـــرد
ســـزد گـــر ز مـــهـــر ســـــرای ســـپـــنـــج
بـــتـــابـــد دل و،تـــن نـــدارد بـــه رنـــج
مـــنـــم پـــور هـــوشـــنـــگ شـــاه بـــلـــنــد
جـــهـــانـــدار طـــهـــمـــورث دیـــو بـــنـــد
حـــصـــار و طـــلـــســـمـــی چـــنــیــن ســـاخـــتـــم
بـــســـی گـــوهـــر و گـــنـــج پـــرداخـــتـــم
اگـــر بـــنـــگـــری کـــمـــتـــریـــن گـــوهـــری
بـــهــــا بـــیـــشـــتـــر دارد از کـــشـــوری
بـــه چـــنـــدیـــن گـــهـــر در ســـپـــنـــجـی سـرای
چــو مــن شـــه نــمـــادم، کـــه مـــانــد بـه جـای
تــو ای پـــهـــلـــوان گـــرد جـــویـــنـــده کـــام
کــه گـــرشــاســب خــوانــدت هـــر کــسی بـه نــام
زمـــا بـــر تـــوبـــاد آفـــریـــن و درود
چـــو آیـــی بـــدیـــن کـــاخ مـــا در فـــرود
طــلـــســمــی کــه بــســتــم تــو دانــی گــشاد
چـــودیـــدی ز کـــردار مـــا دار یـــاد
نـــگــر تـــا نــبــنـــدی دل انـــدر جـــهـــان
نــبـــاشـــی از و ایـــمـــن انـــدر نـــهـــان
کــه گـــیـــتــی یـــکـــی نــغـــز بـــازیــگـــرســـت
کــــه هـــزمـــانـــش نـــو بـــازی دیـــگـــرســـت
بـــهـــر نـــیـــک و هـــر بـــد کـــه دارد پـــسـیچ
نــگـــیـــرد بــه یــک ســان بــر آرام هـــیـــچ
چــو بــر قــسمت از ابــرو چــو آتــش ز ســنــگ
کـــجـــا روشـــنـــیـــش نـــدارد درنـــگ
دهـــد انـــدک انـــدک بـــه روز دراز
پـــس آن گـــه ســـتـــانـــد بـــه یـــک بــار بــاز
ســـر رنـــج هـــر کـــس بـــرد بـــاز بـــُن
کـــنـــد تـــازه امـــیــــد وتــــنـــهـــا کـــهـــن
بـــه تـــدبـــیـــر اویـــی و او هـــمـــچـــنـــیـــن
بـــه تـــدبـــیـــر مـــرگ تـــو انـــدر کـــمـــیـــن
بـــگـــرد از وی و ســـوی یـــزدان گـــران
بـــه هـــر کـــار فـــرمـــان یـــزدان بـــپـــای
اگـــر چـــه شـــهـــی بـــر زمــــیـــن و زمـــان
خـــداونــــد را بـــنـــده ای بـــی گـــمـــان
شـــوی کـــار دیـــو بـــدآیـــیـــن کنـــی
پـــس آنـــگـــاه بــــر دیـــو نـــفـــریـــن کـــنـــی
اگـــر دیـــو راهــــی نــــمـــودی درســـت
نـــبـــردی ز ره خـــویـــشـــتــن را نــخـــســـت
مـــخــور غـــم فـــراوان ز روی خـــرد
کـــه کـــمـــتـــر زیـــد آن کـــه او غــم خـــورد
نـــشــایـــد بـــدانـــدیـــش بـــودن بـــســـی
کـــنـــد زنـــدگـــی تـــلـــخ بــر هـــر کــســی
درازســـت ره بـــاشـــی پـــرداخـــتـــه
هـــمـــه تـــوشـــه یــــکـــبـــارگـــی ســـاخـــتـــه
مـــیـــفـــزای بـــار گـــنـــه کـــز گـــنـــاه
چـــو بـــارت گـــران شـــد بـــمـــانـــی بـــه راه
بـــدان کـــوش کـــایــــزد چـــو خـــوانـــدت پـــیـــش
نــیـــایـــدت شـــرم از گـــنـــاهـــان خـــویـــش
بـــه نـــزدیـــک تـــابـــوت زرّیـــن مـــگـــرد
کــــه دیـــدی در آن خـــانـــهٔ لاژورد
کـــه هـــســــت انـــدرو حـــلـــقـــه و یـــاره چــند
ز حـــوّا بـــمـــانـــدســـت بـــا گـــیـــســـبـــنــد
هـــمـــان جـــامـــه کـــایـــزد بـــه دســـت ســروش
بـــه آدم فـــرســـتـــاد کـــآنـــرا بـــپـــوش
دگـــر گـــوهـــری کـــو دهـــد انـــدر آب
بـــه تـــاریـــکـــی انـــدر چـــو خـــورشـــید تـــاب
کـــزیـــن جـــایـــگـــاه ایـــن ســـه چـــیــز آن بـَرَد
کـــه یـــکـــی پـــیـــمـــبـــر بـــود بـــا خـــرد
زیــد تــا جـــهـــان بـــاشـــد ایـــزدپـــرســـت
نـــهـــان آورد آب حـــیـــوان بـــه دســـت
چـــنـــان گـــردد ایـــن کـــاخ از آن پـــس نـــهـان
کـــه نـــیــزش نـــبـــیـــنـــد کـــس انـــدر جــهـــان
دژم شــــد ســـپــــهـــدار و مـــهـــراج شـــاه
گـــرســتــنـــد یـــکـــســـر ســــران ســـپـــاه
یـــکـــی بـــر گـــنــــاهـــان و کـــردار خـــویـــش
یـــکـــی بـــر غـــریـــبـــّی و تـــیـــمـــار خـــویـش
بـــر آن هـــم نـــشـــان کـــاخ بـــگـــذاشـــتــنــد
بـــه کـــشـــتـــی رَهِ دور بـــرداشـــتـــنـــد
یـــکـــی کـــوه دیـــدنـــد بـــنـــدآب نـــام
حـــصـــاری بـــر آن کـــُه ز جـــزع ســـیـــاه
بـــلـــنـــدیـــش بـــگـــرفـــتـــه بـــر مـــاه راه
بـــهزیـــر درش نــــردبـــانـــی ز ســـنـــگ
درازاش ســـی پـــایـــه، پـــهـــنـــاش تـــنــگ
مـــه از پـــیـــل بـــر نـــردبـــان یـــک ســـوار
گـــرفـــتـــه در حـــصـــن را رهـــگـــذر
یـــکـــی دســـت او بـــر عـــنـــان ســـاخـــتـــه
دگــــر زی ســـریـــن ســـتـــور آخـــتـــه
بـــپـــرســـیـــد مـــلاح را پـــهـــلـــوان
کـــه از چــیــســـت ایـــن اســپ و ایـــن نـــردوان
چـــنـــیـــن گـــفـــت کـــایـــن را نـــهــان ز انـدرون
طـــلــســمـــســت کـآن کـــس نـــداد کـــه چـــون
بـــریـــن نـــردبـــان هـــر کـــه بـــنـــهـــاد پــــای
بـــه سنــگ ایــن ســـوارش ربـــایـــد ز جـــای
یـــکی را بـــه خـــفـــتـــانو درع و ســـپر
فـــرســـتـــاد تـــا بـــر شــود بـــر زبـــر
نـــخـــســتــیــن کــه بر پــایــه رفــت ای شــگـفـت
ســـوار از بـــر اســـپ جـــنـــبــش گــرفـــت
بـــزد نـــعـــره و ســـنـــگـی انـــداخـــت زیـــر
کـــه شـــد مـــرد بـــی هـــوش و بـــفـــتـــاد دیـر
دگـــر شـــد یـــکـــی گـــردن افـــراخـــتـــه
یـــکـــی تـــنـــگ پـــنـــبـــه ســـپـــر ســـاخــته
چـــنــان ســنــگی آمـــدش کـــز جـــای خــویش
نـــگـــون از پـــس افـــتــاده ده گـــام پـــیـــش
بـــه هـــر پـــایـــه هـــر ســـنـــگ کـــآمـــد ز بـر
بـــه ده مـــن گـــرانـــتـــر بـــدی زآن دگـــر
چـــنـــیـــن تــا ز یـــک پــایــه بـــر چـــار شـــد
دو تـــن کـــشـــته آمـــد،دوافـــکارشـــد
کـــســـی بـــر نـــشـــد نـــیـــز و پـــس پـــهــلوان
بـــفـــرمـــود کـــنـــدن بـــُن نـــردوان
چـــهـــی ژرف دیـــدنـــد صـــد بـــاز راه
یـــکـــی چـــرخ گـــردنـــده بـــُده در بـــه چـــاه
ز چـــه ســـار زنـــجـــیـــری آویـــخـــتــه
هـــمـــه زرّ و بـــا گــوهـــر آمـــیـــخـــتـــه
ســـر حـــلـــقـــه در خـــمّ چـــرخ اســـتـــوار
دگـــر ســـر کـــمـــربـــر مـــیـــان ســـوار
شـــکســـتـنـد چـــرخ و بـــه چـــه درفـــکـــنـــد
گــــســســتــنــد زنـــجـیـر یـــکـــسر ز بـــنـــد
هـــمـــان گـــه نـــگـــون شـــد ســـوار از فـــراز
درِبـــســـتـــهٔ حـــصـــن شـــد زود بـــاز
ســــپـــهــــدار بـــا ویـــژگـــان ســـپـــاه
درون رفـــت و کـــردنـــد هـــر ســـو نـــگـــاه
ســـرایی بـــُد از رنـــگ هـــمـــچـــون بـــهـــار
زگــــرد وی ایـــوان بـــلـــوریـــن چـــهـــار
ز هـــر پـــیـــکـــری جـــانـــور بـــیـــکـــران
از ایــــوان بـــرآویـــخـــتـــه پـــیـــکـــران
زدیـــو و زمـــردم ز پـــیـــل و نـــهـــنـگ
ز نــخــچـــیـــر و از مـــرغ و شـــیـر وپـلـنـگ
هـــم از خـــمّ آن طـــاق هـــا ســـرنـــگـــون
نـــگـــاریـــده ازگـــوهـــر گـــونـــه گـــون
تـــو گـــفـــتـــی کـــنـــون کـــرده انـد از نـــهـــاد
نـــه نـــم دیـــده زابـــر و، نـــه گـــردی زبـــاد
از آن گـــوهـــران درهـــم افـــتـــاده تـــاب
جـــهـــان کـــرده روشـــنـــتـــر از آفتـــاب
بـــســـی شـــمـــع بـــر هـــر ســـوی از لاژورد
دو یـــاقـــوت بـــر هـــر یـــکـــی ســـرخ و زرد
بـــه روز آن گـــهـــرهـــا چـــو بـــشــگــفته بــاغ
بـه شـــب هـــر یـــکـی هــمچور روشــن چــراغ
ز پـــیـــش هـــر ایـــوان درخـــتــی ز زرّ
زبـــرجـــد بـــرو بـــرگ و یـــاقـــوت بـــر
یـــکـــی تـــخـــت بـــر ســـایـــهٔ هـــر درخـــت
ز گـــوهـــر هـــمـــه پـــایـــه و روی تـــخـــت
زمـــیـــن جـــزع یـــک پـــاره هـــمـــواره بـــود
چـــنـــان کـــانـــدرو چـــهـــره دیـــدار بـــود
یـــکی خـــانـــه دیـــدنـــد از لاژورد
بـــرآورده از شـــفـــشـــفـــهٔ زرّ زرد
چـــو زلـــف بـــتـــان شـــفـــشـــها تـــافـــتـــه
ســـراســـر بـــه یـــاقـــوت و دُر بـــافـــتـــه
یـــکـــی پـــهن تـــابـــوت زریـــن دروی
جــهـــان زو چــو از مـــشــک بـــگـــرفـــته بــوی
بـــفـــرمـــود گـــرشـــاســـب کــــآنــــرا ز جــــای
بـــیـــارنـــد بـــیـــرون مـــیـــان ســـرای
نـــبـــد هـــیـــچــکــس رابـــه تـــابـــوت دســـت
هـــر آن کـــسکـــه شـــد نــزدش افــتــاد پــست
وگـــر زآن گـــهـــرهـــا بـــبـــردی کـــســـی
نـــدیـــدی ره ار چـــنـــد جُـــســـتـــی بـــســـی
بـــه دیـــگـــر یـــکـــی خـــانـــه رفـــتــنــد بـــاز
بـــه زیـــر زمـــیـــن کـــرده راهـــی دراز
هـــمـــه خـــانـــه بـــُد ســـنــگ هــمـــرنـــگ نــیل
درو چـــشـــمـــهٔ آب زرّیـــن دو مـــیـــل
بـــه هـــر مــیــل بـــر مـــهـــره ای از بـــلـــور
بـــرو گـــوهــــری چـــون درفـــشـــنـــده هـــور
گـــهـــرهـــا فـــروزان در آب از فـــراز
وزو نـــور داده هـــمـــه خـــانـــه بـــاز
بـــرِچـــشـــمـــه تـــخـــتـــی و مـــردی بـــروی
بـــمـــرده بـــه چــــادر نـــهـــنـــبـــیـــده روی
یـــکـــی لاژوردیـــنـــش لـــوحـــی زبـــر
بـــر آن لـــوح ســـی خـــط نـــبــشــتـــه بـــه زر
ســپــهــبد بــه مــلّاح گــفــت ایـــن بخـــوان
چــــو بـــر خـــوانـــد گـــشــتــش ز ریــری رخان
نــبــشــتــه چــنــیــن بــُد کــه هــر کــز خــرد
بـــدیـــنــجــای آرام مـــن بـــنـــگـــرد
ســـزد گـــر ز مـــهـــر ســـــرای ســـپـــنـــج
بـــتـــابـــد دل و،تـــن نـــدارد بـــه رنـــج
مـــنـــم پـــور هـــوشـــنـــگ شـــاه بـــلـــنــد
جـــهـــانـــدار طـــهـــمـــورث دیـــو بـــنـــد
حـــصـــار و طـــلـــســـمـــی چـــنــیــن ســـاخـــتـــم
بـــســـی گـــوهـــر و گـــنـــج پـــرداخـــتـــم
اگـــر بـــنـــگـــری کـــمـــتـــریـــن گـــوهـــری
بـــهــــا بـــیـــشـــتـــر دارد از کـــشـــوری
بـــه چـــنـــدیـــن گـــهـــر در ســـپـــنـــجـی سـرای
چــو مــن شـــه نــمـــادم، کـــه مـــانــد بـه جـای
تــو ای پـــهـــلـــوان گـــرد جـــویـــنـــده کـــام
کــه گـــرشــاســب خــوانــدت هـــر کــسی بـه نــام
زمـــا بـــر تـــوبـــاد آفـــریـــن و درود
چـــو آیـــی بـــدیـــن کـــاخ مـــا در فـــرود
طــلـــســمــی کــه بــســتــم تــو دانــی گــشاد
چـــودیـــدی ز کـــردار مـــا دار یـــاد
نـــگــر تـــا نــبــنـــدی دل انـــدر جـــهـــان
نــبـــاشـــی از و ایـــمـــن انـــدر نـــهـــان
کــه گـــیـــتــی یـــکـــی نــغـــز بـــازیــگـــرســـت
کــــه هـــزمـــانـــش نـــو بـــازی دیـــگـــرســـت
بـــهـــر نـــیـــک و هـــر بـــد کـــه دارد پـــسـیچ
نــگـــیـــرد بــه یــک ســان بــر آرام هـــیـــچ
چــو بــر قــسمت از ابــرو چــو آتــش ز ســنــگ
کـــجـــا روشـــنـــیـــش نـــدارد درنـــگ
دهـــد انـــدک انـــدک بـــه روز دراز
پـــس آن گـــه ســـتـــانـــد بـــه یـــک بــار بــاز
ســـر رنـــج هـــر کـــس بـــرد بـــاز بـــُن
کـــنـــد تـــازه امـــیــــد وتــــنـــهـــا کـــهـــن
بـــه تـــدبـــیـــر اویـــی و او هـــمـــچـــنـــیـــن
بـــه تـــدبـــیـــر مـــرگ تـــو انـــدر کـــمـــیـــن
بـــگـــرد از وی و ســـوی یـــزدان گـــران
بـــه هـــر کـــار فـــرمـــان یـــزدان بـــپـــای
اگـــر چـــه شـــهـــی بـــر زمــــیـــن و زمـــان
خـــداونــــد را بـــنـــده ای بـــی گـــمـــان
شـــوی کـــار دیـــو بـــدآیـــیـــن کنـــی
پـــس آنـــگـــاه بــــر دیـــو نـــفـــریـــن کـــنـــی
اگـــر دیـــو راهــــی نــــمـــودی درســـت
نـــبـــردی ز ره خـــویـــشـــتــن را نــخـــســـت
مـــخــور غـــم فـــراوان ز روی خـــرد
کـــه کـــمـــتـــر زیـــد آن کـــه او غــم خـــورد
نـــشــایـــد بـــدانـــدیـــش بـــودن بـــســـی
کـــنـــد زنـــدگـــی تـــلـــخ بــر هـــر کــســی
درازســـت ره بـــاشـــی پـــرداخـــتـــه
هـــمـــه تـــوشـــه یــــکـــبـــارگـــی ســـاخـــتـــه
مـــیـــفـــزای بـــار گـــنـــه کـــز گـــنـــاه
چـــو بـــارت گـــران شـــد بـــمـــانـــی بـــه راه
بـــدان کـــوش کـــایــــزد چـــو خـــوانـــدت پـــیـــش
نــیـــایـــدت شـــرم از گـــنـــاهـــان خـــویـــش
بـــه نـــزدیـــک تـــابـــوت زرّیـــن مـــگـــرد
کــــه دیـــدی در آن خـــانـــهٔ لاژورد
کـــه هـــســــت انـــدرو حـــلـــقـــه و یـــاره چــند
ز حـــوّا بـــمـــانـــدســـت بـــا گـــیـــســـبـــنــد
هـــمـــان جـــامـــه کـــایـــزد بـــه دســـت ســروش
بـــه آدم فـــرســـتـــاد کـــآنـــرا بـــپـــوش
دگـــر گـــوهـــری کـــو دهـــد انـــدر آب
بـــه تـــاریـــکـــی انـــدر چـــو خـــورشـــید تـــاب
کـــزیـــن جـــایـــگـــاه ایـــن ســـه چـــیــز آن بـَرَد
کـــه یـــکـــی پـــیـــمـــبـــر بـــود بـــا خـــرد
زیــد تــا جـــهـــان بـــاشـــد ایـــزدپـــرســـت
نـــهـــان آورد آب حـــیـــوان بـــه دســـت
چـــنـــان گـــردد ایـــن کـــاخ از آن پـــس نـــهـان
کـــه نـــیــزش نـــبـــیـــنـــد کـــس انـــدر جــهـــان
دژم شــــد ســـپــــهـــدار و مـــهـــراج شـــاه
گـــرســتــنـــد یـــکـــســـر ســــران ســـپـــاه
یـــکـــی بـــر گـــنــــاهـــان و کـــردار خـــویـــش
یـــکـــی بـــر غـــریـــبـــّی و تـــیـــمـــار خـــویـش
بـــر آن هـــم نـــشـــان کـــاخ بـــگـــذاشـــتــنــد
بـــه کـــشـــتـــی رَهِ دور بـــرداشـــتـــنـــد
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت حلالزاده و حرامزاده و دیگر شگفتی ها
کُـــهـــی دیـــد دیـــگـــر ز ســـنـــگ ســیــاه
بـــرون کــــرده زیـــن ســو بــر آن ســـــوی راه
کــرا کـــسی نـــدانـــســـتـــی از بــــوم هـــنــــد
کــــه او پـــاکــــزادســــت و گـــر هست سند
بـــرفـــتـــی بـــه ســـوراخ آن کـــه فـــراز
گـــرفـــتــی دو دســت از پـــَسِ پـــشـــت بــاز
گـــذشـــتـــی ازو گـــر بـــُدی پــاکــزاد
بــمــانــدی مــیـــانــش ار،بــُدی بــد نـــژاد
بـــه کـــوهـــی دگـــر بـــود کـــانــی فــراخ
فـــرازش کـــمـــر بـــســـت و، بـــن دیـــو لاخ
ز بـــالا دو چـــیـــز از دل ســـنـــگ ســـخـــت
بـــرون تــاخــتـــه چـــون تـــرنـــج از درخــت
یـــکـــی زو بـــنـــفـــش و دگــر هـــمــچــو زر
بـــنــفــشــیــش پــا زهــر و زهــر آن دگـــر
نُــبــد ره بـــدو لـــیـــکـــن از نــاگــزیــر
ز بـــالا فـــکـــنـــدیـــش هـــر کـــس بـــه تــیــر
هـــمــی داشـــتـــنـــدی مـــر آنـــرا نـــگـــاه
نـــبـــردی کـــســـی آن جـــز ســـوی گــنــج شــاه
کُـــهــــی دیـــد دیـــگـــر بـــه مـــه بـــر ســـرش
یـــکــی کـــان آهــن شــگــفــت از بــرش
کـــه بـــی آتـــش آهـــنـــش بـــُد لـــعــلــگـــون
چــنــان بــود کــز آتــش آری بــرون
بـــه شـــب هـــمـــچــون اخــگــر نــمـــودی ز تـاب
گــــرفـــتــــی بـــه روز آتــــش از آفـــتـــاب
چــو الــــمـــاس پـــولاد بـــگـــذاشـــتـــی
وز آب انـــدرون ســـنـــگ بــــرداشــــتـــی
شـــدی دور ازو ســـنـــگ آهـــن ربـــای
وز آتـــش بـــبـــودی ســـیـــه هـــم بــجـــای
از آن تـــیـــغ مـــهـــراج بـــودی و بـــس
نـــدادی از آن تـــیـــغ هـــرگــــز بـــه کـــس
یـــکـــی تـــیـــغ ازو تــا بــبـــردی بــه گــنــج
بـــه کـــف نـــامـــدی جـــز بــه بــســـیــار رنــج
کـــرا ریـــخــتــنــدی بــدان تــیـــغ خـــون
نـــرفـــتـــی ز تــــن خــــون مـــگـــر زانــــدرون
دگـــر دیـــد از ایـــنـــگـــونــه چـــنـــدان شــگــفت
کـــه نـــتـــوان شـــمــــارش بـــه ســـالـــی گــرفـت
هــمـــه کـــام مـــهــراج از بـــُد ز پـــیـــش
کـــه بـــیــنــد هــمـــه پـــادشـــاهـــی خـــویـــش
جــهـــان پـــهـــلــوان را ز هــر سـو که خواست
هـــمـــی گـــشـــت زیـــنـــگــونــه ســه سـال راست
بـــه آزادیـــش نــزد ضــــحـــاک شـــاه
نـــبـــشـــتـــی هـــمـــی نــامـــه هـــر چـــنـــد گــاه
بــه هــر نـــامـــه صــد لابـــه آراســتــی
بـــبـــودنـــش پـــوزش هـــمـــی خـــواســتـــی
بـــرون کــــرده زیـــن ســو بــر آن ســـــوی راه
کــرا کـــسی نـــدانـــســـتـــی از بــــوم هـــنــــد
کــــه او پـــاکــــزادســــت و گـــر هست سند
بـــرفـــتـــی بـــه ســـوراخ آن کـــه فـــراز
گـــرفـــتــی دو دســت از پـــَسِ پـــشـــت بــاز
گـــذشـــتـــی ازو گـــر بـــُدی پــاکــزاد
بــمــانــدی مــیـــانــش ار،بــُدی بــد نـــژاد
بـــه کـــوهـــی دگـــر بـــود کـــانــی فــراخ
فـــرازش کـــمـــر بـــســـت و، بـــن دیـــو لاخ
ز بـــالا دو چـــیـــز از دل ســـنـــگ ســـخـــت
بـــرون تــاخــتـــه چـــون تـــرنـــج از درخــت
یـــکـــی زو بـــنـــفـــش و دگــر هـــمــچــو زر
بـــنــفــشــیــش پــا زهــر و زهــر آن دگـــر
نُــبــد ره بـــدو لـــیـــکـــن از نــاگــزیــر
ز بـــالا فـــکـــنـــدیـــش هـــر کـــس بـــه تــیــر
هـــمــی داشـــتـــنـــدی مـــر آنـــرا نـــگـــاه
نـــبـــردی کـــســـی آن جـــز ســـوی گــنــج شــاه
کُـــهــــی دیـــد دیـــگـــر بـــه مـــه بـــر ســـرش
یـــکــی کـــان آهــن شــگــفــت از بــرش
کـــه بـــی آتـــش آهـــنـــش بـــُد لـــعــلــگـــون
چــنــان بــود کــز آتــش آری بــرون
بـــه شـــب هـــمـــچــون اخــگــر نــمـــودی ز تـاب
گــــرفـــتــــی بـــه روز آتــــش از آفـــتـــاب
چــو الــــمـــاس پـــولاد بـــگـــذاشـــتـــی
وز آب انـــدرون ســـنـــگ بــــرداشــــتـــی
شـــدی دور ازو ســـنـــگ آهـــن ربـــای
وز آتـــش بـــبـــودی ســـیـــه هـــم بــجـــای
از آن تـــیـــغ مـــهـــراج بـــودی و بـــس
نـــدادی از آن تـــیـــغ هـــرگــــز بـــه کـــس
یـــکـــی تـــیـــغ ازو تــا بــبـــردی بــه گــنــج
بـــه کـــف نـــامـــدی جـــز بــه بــســـیــار رنــج
کـــرا ریـــخــتــنــدی بــدان تــیـــغ خـــون
نـــرفـــتـــی ز تــــن خــــون مـــگـــر زانــــدرون
دگـــر دیـــد از ایـــنـــگـــونــه چـــنـــدان شــگــفت
کـــه نـــتـــوان شـــمــــارش بـــه ســـالـــی گــرفـت
هــمـــه کـــام مـــهــراج از بـــُد ز پـــیـــش
کـــه بـــیــنــد هــمـــه پـــادشـــاهـــی خـــویـــش
جــهـــان پـــهـــلــوان را ز هــر سـو که خواست
هـــمـــی گـــشـــت زیـــنـــگــونــه ســه سـال راست
بـــه آزادیـــش نــزد ضــــحـــاک شـــاه
نـــبـــشـــتـــی هـــمـــی نــامـــه هـــر چـــنـــد گــاه
بــه هــر نـــامـــه صــد لابـــه آراســتــی
بـــبـــودنـــش پـــوزش هـــمـــی خـــواســتـــی
اسدی توسی : گرشاسپنامه
آمدن گرشاسب به بتخانه ی سوبهار
چو آمد به بتخانه ی سو بهار
یکی خانه دید از خوشی پرنگار
ز بر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته ، زمین سیم خام
به هر سو بر از پیکر اختران
از ایوانش انگیخته پیکران
میان کرده در برج شیر آفتاب
ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماه
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی
همان گه شدی هر دو کفش پرآب
بشسبی بدو روی وتن در شتاب
از آن آب هر کاو کشید ی به جام
بدیدی به خواب آنچه بودیش کام
درختی کجا خشک ماندی ز بار
چو ز آن آب خوردی شدی میوه دار
کنیزان یکی خیل پیشش به پای
پری فش همه گلرخ ودلربای
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته ای تا میان
همی هر یک از پرّ طاووس باد
زدش هر زمان و آفرین کرد یاد
به نزدیک مردان به طمع بهشت
شدندی به مزد از پی کار زشت
بدان بُب بدادندی از مزد چیز
کنون هست از این گونه در هند نیز
در آن خانه دید از شمن مرد شست
میانشان یکی پیر شمعی به دست
بپرسید ازو کاین کنیزان که اند
چه چیز این بت وپیش او از چه اند
خدایست گفت این وایشان به ناز
مگس زو همی دور دارند باز
سپهبد بدو گفت کای خیره رای
یکی ناتوان را چه خوانی خدای
نه گوید ، نه بیند، نه داند سخن
نه نیکی شناسد، نه زشتی ز بن
خدای جهان گفت آن را سزاست
که دانا و بر نیک وبد پادشاست
ز فرمان او گشت گیتی پدید
جزو هر چه هست از بن او آفرید
فزاید زمان را و کاهد همی
کند بی نیاز آنکه خواهد همی
توانا خدا اوست بر هر چه هست
نه این کش به یک پشه بر نیست دست
که را از مگس داشت باید نگاه
ز بد ، چون بود دیگران را پناه
اگر نه بدی از پی برهمن
جدا کردمی پاک سرتان زتن
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمود
وز آنجا سپه سوی کاول کشید
برشهر لشکر فرود آورید
همه شهر اگر مرد اگر زن بدند
به شیون به بازار و برزن بدند
بدان کشتگان مویه بد چپ و راست
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست
همی گفت کابل شه ازغم به درد
نباشد چنین تند و خونخواره مرد
که خون سران ریخت چندین هزار
دگر باره جوید همی کارزار
نهانی یکی نامه نزدش ، نبشت
خط و خون دیده بهم برسرشت
که بر یک گنه گر بگشتم ز راه
فتادم به پادفره صد گناه
همه بوم و شهرم سر بی تن است
به هر خانه بر کشتگان شیون است
زیزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن زخون ریختن
اگر زی تو زنهار یابم درست
همان باژ بدهم که بود از نخست
ترا تا بوم زیر پیمان بوم
رکاب ترا بنده فرمان بوم
سپهبد برآشفت وگفتا ز جنگ
چو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگ
هر آن کاو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند و او خود بود زشتکار
چو شمعی بود کو کم و بیش را
دهد نور وسوزد تن خویش را
تو خویشان من کشته و آن تو من
کجا راست باشد دل هردو تن
کدیور کجا بفکند بدُمّ مار
کند مار مر دست او را فکار
همی تا به دُم بیند این و آن به دست
ز دل دشمنیشان نخواهد نشست
بدین نیکوی ایمنی نایدت
نه نازش بدین لشکر افزایدت
که فردا به جوی آب ها خون کنم
گراین شهر چرخست هامون کنم
به خنجر تنت ریزه خواهد بُدن
سرت بر سر نیزه خواهد بُدن
یکی تیغ نو دارم الماس گون
به زخم تو خواهمش کرد آزمون
د دان را سوی لشکر تست گوش
که کی خونشان گرزم آرد به جوش
سنانم به مغز تو دارد امید
همین داده ام کرکسان را نوید
هُش از شاه کابل بشد کاین شنید
به جنگ از سپه پشت گرمی ندید
همه لشکرش نیز پیش از ستیز
بدند از نهان یک یک اندر گریز
ببد تادم شب جهان تار کرد
سواری صد از ویژگان یار کرد
نه از جفتش آمد نه از گنج یاد
گریزان سوی مولتان سر نهاد
سپهبد خیر یافت هم در زمان
بشد در پی اش همچو باد دمان
هم از گرد ره چون رسید اندروی
درآهیخت گرز گران جنگجوی
دو دستی چنان زدش بر سر زکین
که بالاش پهناش شد در زمین
سوارانش را باز پس بست دست
به لشکر گه آورد و بفکند پست
ز کاول به گردون برافکند خاک
سپه دست تاراج رون خون به جوی
سوی بام هر خانه دادند روی
شد از ناودان ها روان خون به جوی
همه شهر و بوم آتش و گرد خاست
زهر سو خروش زن و مرد خاست
به صحرا یکی هفته ناکاسته
کشیدند لشکر همی خواسته
زن و مرد پیش سپهبد به راه
دویدند گریان و فریادخواه
زبس بانگ وفریاد خرد وبزرگ
ببخشودشان پهلوان سترگ
سپه را ز بد دست کوتاه کرد
پس آهنگ سوی در شاه کرد
به ره در میان بُد یکی تنگ کوی
زنی دید پاکیزه و خوب روی
همی جُست از نامداران نشان
که گرشاسب کاو افسر سرکشان
بگویید تا اندرین خانه زود
بیاید که داردش بسیار سود
سپهبد بدانست کان یافه زن
همان است کش گفته بُد بر همن
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسب اینست گفت
فرستاد با او به خانه درون
نهانی زن جادوی پرفسون
یکی آسیا سنگ بد ساخته
ز بالای دهلیز بفراخته
چو مرد اندر آن خانه بنهاد پای
فروهشت بر وی بکشتش به جای
سپهبد شد آگاه و آتش فروخت
زن جادوی وخانه هر دو بسوخت
سپاس فراوان به دل یاد کرد
که ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد
یکی خانه دید از خوشی پرنگار
ز بر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته ، زمین سیم خام
به هر سو بر از پیکر اختران
از ایوانش انگیخته پیکران
میان کرده در برج شیر آفتاب
ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماه
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی
همان گه شدی هر دو کفش پرآب
بشسبی بدو روی وتن در شتاب
از آن آب هر کاو کشید ی به جام
بدیدی به خواب آنچه بودیش کام
درختی کجا خشک ماندی ز بار
چو ز آن آب خوردی شدی میوه دار
کنیزان یکی خیل پیشش به پای
پری فش همه گلرخ ودلربای
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته ای تا میان
همی هر یک از پرّ طاووس باد
زدش هر زمان و آفرین کرد یاد
به نزدیک مردان به طمع بهشت
شدندی به مزد از پی کار زشت
بدان بُب بدادندی از مزد چیز
کنون هست از این گونه در هند نیز
در آن خانه دید از شمن مرد شست
میانشان یکی پیر شمعی به دست
بپرسید ازو کاین کنیزان که اند
چه چیز این بت وپیش او از چه اند
خدایست گفت این وایشان به ناز
مگس زو همی دور دارند باز
سپهبد بدو گفت کای خیره رای
یکی ناتوان را چه خوانی خدای
نه گوید ، نه بیند، نه داند سخن
نه نیکی شناسد، نه زشتی ز بن
خدای جهان گفت آن را سزاست
که دانا و بر نیک وبد پادشاست
ز فرمان او گشت گیتی پدید
جزو هر چه هست از بن او آفرید
فزاید زمان را و کاهد همی
کند بی نیاز آنکه خواهد همی
توانا خدا اوست بر هر چه هست
نه این کش به یک پشه بر نیست دست
که را از مگس داشت باید نگاه
ز بد ، چون بود دیگران را پناه
اگر نه بدی از پی برهمن
جدا کردمی پاک سرتان زتن
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمود
وز آنجا سپه سوی کاول کشید
برشهر لشکر فرود آورید
همه شهر اگر مرد اگر زن بدند
به شیون به بازار و برزن بدند
بدان کشتگان مویه بد چپ و راست
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست
همی گفت کابل شه ازغم به درد
نباشد چنین تند و خونخواره مرد
که خون سران ریخت چندین هزار
دگر باره جوید همی کارزار
نهانی یکی نامه نزدش ، نبشت
خط و خون دیده بهم برسرشت
که بر یک گنه گر بگشتم ز راه
فتادم به پادفره صد گناه
همه بوم و شهرم سر بی تن است
به هر خانه بر کشتگان شیون است
زیزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن زخون ریختن
اگر زی تو زنهار یابم درست
همان باژ بدهم که بود از نخست
ترا تا بوم زیر پیمان بوم
رکاب ترا بنده فرمان بوم
سپهبد برآشفت وگفتا ز جنگ
چو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگ
هر آن کاو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند و او خود بود زشتکار
چو شمعی بود کو کم و بیش را
دهد نور وسوزد تن خویش را
تو خویشان من کشته و آن تو من
کجا راست باشد دل هردو تن
کدیور کجا بفکند بدُمّ مار
کند مار مر دست او را فکار
همی تا به دُم بیند این و آن به دست
ز دل دشمنیشان نخواهد نشست
بدین نیکوی ایمنی نایدت
نه نازش بدین لشکر افزایدت
که فردا به جوی آب ها خون کنم
گراین شهر چرخست هامون کنم
به خنجر تنت ریزه خواهد بُدن
سرت بر سر نیزه خواهد بُدن
یکی تیغ نو دارم الماس گون
به زخم تو خواهمش کرد آزمون
د دان را سوی لشکر تست گوش
که کی خونشان گرزم آرد به جوش
سنانم به مغز تو دارد امید
همین داده ام کرکسان را نوید
هُش از شاه کابل بشد کاین شنید
به جنگ از سپه پشت گرمی ندید
همه لشکرش نیز پیش از ستیز
بدند از نهان یک یک اندر گریز
ببد تادم شب جهان تار کرد
سواری صد از ویژگان یار کرد
نه از جفتش آمد نه از گنج یاد
گریزان سوی مولتان سر نهاد
سپهبد خیر یافت هم در زمان
بشد در پی اش همچو باد دمان
هم از گرد ره چون رسید اندروی
درآهیخت گرز گران جنگجوی
دو دستی چنان زدش بر سر زکین
که بالاش پهناش شد در زمین
سوارانش را باز پس بست دست
به لشکر گه آورد و بفکند پست
ز کاول به گردون برافکند خاک
سپه دست تاراج رون خون به جوی
سوی بام هر خانه دادند روی
شد از ناودان ها روان خون به جوی
همه شهر و بوم آتش و گرد خاست
زهر سو خروش زن و مرد خاست
به صحرا یکی هفته ناکاسته
کشیدند لشکر همی خواسته
زن و مرد پیش سپهبد به راه
دویدند گریان و فریادخواه
زبس بانگ وفریاد خرد وبزرگ
ببخشودشان پهلوان سترگ
سپه را ز بد دست کوتاه کرد
پس آهنگ سوی در شاه کرد
به ره در میان بُد یکی تنگ کوی
زنی دید پاکیزه و خوب روی
همی جُست از نامداران نشان
که گرشاسب کاو افسر سرکشان
بگویید تا اندرین خانه زود
بیاید که داردش بسیار سود
سپهبد بدانست کان یافه زن
همان است کش گفته بُد بر همن
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسب اینست گفت
فرستاد با او به خانه درون
نهانی زن جادوی پرفسون
یکی آسیا سنگ بد ساخته
ز بالای دهلیز بفراخته
چو مرد اندر آن خانه بنهاد پای
فروهشت بر وی بکشتش به جای
سپهبد شد آگاه و آتش فروخت
زن جادوی وخانه هر دو بسوخت
سپاس فراوان به دل یاد کرد
که ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد
اسدی توسی : گرشاسپنامه
بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتیها
پر از نخل خرما یکی بیشه دید
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب
زدی دست و اندر تک باد پای
چناری به یک ره بکندی ز جای
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان در آوردی از چرخ تیر
یکی گو گه زور صد مرد بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
بیآمد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد گیتی تهی
سرش را به گزر کیی کوفت خرد
ببستش، به کوه دماوند برد
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
نشست او به شاهی سر ماه مهر
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
بدین جشن وی آتش آراستست
هم آیین این جشن ازاو خاستست
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاور زمین با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پیمان او
دگر نامه ای ساخت زی سیستان
به نزد سپهدار گیتی ستان
نخست از سخن یاد دادار کرد
که از نیست هست او پدیدار کرد
بدو پایدارست هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان
تن و جان و روز و شب و چیز و جای
زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
چو کن گفته شد بود بی چه و چون
هنوزش نپیوسته با کاف نون
بدین جانور خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
نه از دادن روزی آیدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز
فرستاده آمد به هرمزد روز
ز فرّخ فریدون شه کامکار
گزین کیان بندهٔ کردگار
به گرشاسب کین جوی کشورگشای
جهان پهلوان گرد زاول خدای
پل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر
گزارندهٔ خنجر سرفشان
فشانندهٔ خون گردنکشان
ستانندهٔ تاج هنگام رزم
نشانندهٔ شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نیل
به دام کمندش سر زنده پیل
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهی ارجمند
دل هر شهی بستهٔ کام ماست
به هر مهر و منشور بر نام ماست
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و رأی دستور و، دانش سپاه
مرا این همه هست و از کردگار
شدم نیز بر خسروان شهریار
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
جهان را بداندیش و بدخواه بود
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم
به هم برزدی خاور و هند و روم
چه با اژدها و چه با دیو و شیر
زمانی نگشتی ز پیکار سیر
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
بریدم پی تخمهٔ اژدها
جهان گشت از جادویی ها رها
تو از جان و از دیده بیشی مرا
هم از گوهر پاک خویشی مرا
به تو دارم امید از آن بیشتر
که بر کام ما بسته داری کمر
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
شنیدم که شد رام رایت زمان
رسیدت نوآمد یکی میهمان
که از جان فزونتر همی دانی اش
نریمان جنگی همی خوانی اش
درختیست کو شادی آرد همی
وزاو میوه فرهنگ بارد همی
مهی نو برآمد ز چرخ مهی
که دارد فزونی و فرّ و بهی
به یزدان چنین دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام
چو نامه بخوانی سبک برگزین
برایوانت خرگاه و بر تخت زین
مزن جز به ره دم برآرای کار
بیا و نریمان یل را بیار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بیآرای بر چرخ گاه مرا
که باید ترا شد همی سوی چین
چو کاوه شد از سوی خاور زمین
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی
همه ره همی راند و که می برید
به یک هفته نزد سپهبد رسید
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
نریمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول
مکن بر در بندگی بند سست
که فرمان شاه این رسید از نخست
گزین کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بایست بربست بار
ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
سپه سوی فرخ فریدون کشید
خبر چون به شاه همایون رسید
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سروران پیشباز
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان دید پر سرکش زابلی
به کف گرز با خنجر کابلی
سه اسپه همه زیر خفتان کین
برافکنده برگستوان های چین
چو دریا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواری یکی تند موج
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز
به چاچی کمان و سغدی زره
کمند یلی کرده بر زین گره
سنان ها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برین نعره بگذاشته
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
زبرش اژدها فش درفش سیاه
به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج
نریمان یل پیشش اندر سوار
ز گردش پیاده سران بی شمار
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش
گرفتش به بر برد از افراز تخت
ببوسید روی و بپرسید سخت
ز زر چارصد بار دینار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز یاقوت جام
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
هزار اسپ که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرّین ستام
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
از درّ و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
درونش ز هر گوهری کرده پر
گهر بد کز آب آتش انگیختی
گهر بد کزو مار بگریختی
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی خویش از خشک نم
چنین بد هزار و دو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
صد و بیست پیل دگر بار نیز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
یکی نامه با این همه خواسته
درو پوزش بیکران خواسته
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور
که چشم بـــــــــد اندیش باد از تو دور
چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی
که امید ما از تو آید به جــــــــــای
بگفت این و از جـــــــای یازید پیش
بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش
همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود
چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود
ز زورش بماندندگــــــردان شگفت
بر او هــــــر کسی افرین برگرفت
از آن پس به رامش سپردند گـــوش
به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش
چهبر هوش و دل باده چیزی گرفت
سران را سر از بزم سیری گرفت
برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی
چه سرمست تنها چه با رود و می
همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه
سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه
سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش
ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش
زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش
همان خنجر و جوشن کین خــویش
سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت
کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت
به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای
ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای
چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد
همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد
همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر
سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر
بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ
همان خـــــرگه و خیمه رنگرنگ
پری روی ریدک هـــــزار از چگل
ستاره صــــــد و کوس زرین چهل
صـــــــد و شست بالای زرین ستام
دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام
سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج
ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج
سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین
بسی هدیهها داد و کــــــــرد آفرین
یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش
بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش
بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو
سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو
گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار
پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار
ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل
سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل
سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد
بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد
ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ
سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ
برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب
کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب
بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین
ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن
هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند
به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان
ممان کش به یک موی باشد زیان
چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد
به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد
نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز
به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن
از او ترس و دل با خرد یـــار کن
مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت
کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت
بود زفت هــــــر جا سرافکنده است
دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت
به رادی دل زفت را تــــــاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیســت
ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی
چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی
بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور
به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر
گمانها همه راســــت مشمر ز دور
که بس ماند از دور شیون به سور
به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ
بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ
ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری
گه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری
چو چیره شوی خــــون دشمن مریز
مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز
بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه
که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه
چناری به یک ره بکندی ز جای
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان در آوردی از چرخ تیر
یکی گو گه زور صد مرد بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
بیآمد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد گیتی تهی
سرش را به گزر کیی کوفت خرد
ببستش، به کوه دماوند برد
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
نشست او به شاهی سر ماه مهر
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
بدین جشن وی آتش آراستست
هم آیین این جشن ازاو خاستست
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاور زمین با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پیمان او
دگر نامه ای ساخت زی سیستان
به نزد سپهدار گیتی ستان
نخست از سخن یاد دادار کرد
که از نیست هست او پدیدار کرد
بدو پایدارست هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان
تن و جان و روز و شب و چیز و جای
زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
چو کن گفته شد بود بی چه و چون
هنوزش نپیوسته با کاف نون
بدین جانور خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
نه از دادن روزی آیدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز
فرستاده آمد به هرمزد روز
ز فرّخ فریدون شه کامکار
گزین کیان بندهٔ کردگار
به گرشاسب کین جوی کشورگشای
جهان پهلوان گرد زاول خدای
پل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر
گزارندهٔ خنجر سرفشان
فشانندهٔ خون گردنکشان
ستانندهٔ تاج هنگام رزم
نشانندهٔ شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نیل
به دام کمندش سر زنده پیل
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهی ارجمند
دل هر شهی بستهٔ کام ماست
به هر مهر و منشور بر نام ماست
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و رأی دستور و، دانش سپاه
مرا این همه هست و از کردگار
شدم نیز بر خسروان شهریار
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
جهان را بداندیش و بدخواه بود
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم
به هم برزدی خاور و هند و روم
چه با اژدها و چه با دیو و شیر
زمانی نگشتی ز پیکار سیر
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
بریدم پی تخمهٔ اژدها
جهان گشت از جادویی ها رها
تو از جان و از دیده بیشی مرا
هم از گوهر پاک خویشی مرا
به تو دارم امید از آن بیشتر
که بر کام ما بسته داری کمر
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
شنیدم که شد رام رایت زمان
رسیدت نوآمد یکی میهمان
که از جان فزونتر همی دانی اش
نریمان جنگی همی خوانی اش
درختیست کو شادی آرد همی
وزاو میوه فرهنگ بارد همی
مهی نو برآمد ز چرخ مهی
که دارد فزونی و فرّ و بهی
به یزدان چنین دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام
چو نامه بخوانی سبک برگزین
برایوانت خرگاه و بر تخت زین
مزن جز به ره دم برآرای کار
بیا و نریمان یل را بیار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بیآرای بر چرخ گاه مرا
که باید ترا شد همی سوی چین
چو کاوه شد از سوی خاور زمین
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی
همه ره همی راند و که می برید
به یک هفته نزد سپهبد رسید
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
نریمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول
مکن بر در بندگی بند سست
که فرمان شاه این رسید از نخست
گزین کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بایست بربست بار
ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
سپه سوی فرخ فریدون کشید
خبر چون به شاه همایون رسید
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سروران پیشباز
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان دید پر سرکش زابلی
به کف گرز با خنجر کابلی
سه اسپه همه زیر خفتان کین
برافکنده برگستوان های چین
چو دریا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواری یکی تند موج
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز
به چاچی کمان و سغدی زره
کمند یلی کرده بر زین گره
سنان ها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برین نعره بگذاشته
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
زبرش اژدها فش درفش سیاه
به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج
نریمان یل پیشش اندر سوار
ز گردش پیاده سران بی شمار
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش
گرفتش به بر برد از افراز تخت
ببوسید روی و بپرسید سخت
ز زر چارصد بار دینار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز یاقوت جام
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
هزار اسپ که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرّین ستام
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
از درّ و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
درونش ز هر گوهری کرده پر
گهر بد کز آب آتش انگیختی
گهر بد کزو مار بگریختی
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی خویش از خشک نم
چنین بد هزار و دو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
صد و بیست پیل دگر بار نیز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
یکی نامه با این همه خواسته
درو پوزش بیکران خواسته
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور
که چشم بـــــــــد اندیش باد از تو دور
چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی
که امید ما از تو آید به جــــــــــای
بگفت این و از جـــــــای یازید پیش
بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش
همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود
چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود
ز زورش بماندندگــــــردان شگفت
بر او هــــــر کسی افرین برگرفت
از آن پس به رامش سپردند گـــوش
به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش
چهبر هوش و دل باده چیزی گرفت
سران را سر از بزم سیری گرفت
برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی
چه سرمست تنها چه با رود و می
همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه
سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه
سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش
ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش
زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش
همان خنجر و جوشن کین خــویش
سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت
کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت
به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای
ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای
چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد
همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد
همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر
سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر
بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ
همان خـــــرگه و خیمه رنگرنگ
پری روی ریدک هـــــزار از چگل
ستاره صــــــد و کوس زرین چهل
صـــــــد و شست بالای زرین ستام
دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام
سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج
ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج
سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین
بسی هدیهها داد و کــــــــرد آفرین
یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش
بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش
بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو
سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو
گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار
پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار
ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل
سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل
سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد
بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد
ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ
سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ
برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب
کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب
بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین
ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن
هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند
به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان
ممان کش به یک موی باشد زیان
چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد
به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد
نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز
به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن
از او ترس و دل با خرد یـــار کن
مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت
کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت
بود زفت هــــــر جا سرافکنده است
دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت
به رادی دل زفت را تــــــاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیســت
ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی
چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی
بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور
به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر
گمانها همه راســــت مشمر ز دور
که بس ماند از دور شیون به سور
به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ
بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ
ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری
گه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری
چو چیره شوی خــــون دشمن مریز
مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز
بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه
که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت رود
و ز آن جای با بزم و شـادی و رود
همی رفت تا نــــــــــزد ایلاق رود
یکی رود کز سیم گفتی مگـــــــــــر
ببستست گردون زمین را کمـــــــر
به دیدار که موج و دریا نشیــــــــب
بهتک چرخ کردار و طوفان نهیب
چوباد از شتاب و چو آتش ز جوش
چــومارازشکنجوچــوشیرازخروش
یکی اژدها نیلگون پیکـــــــــــــرش
ابر باختر دم، از رستخیــــــــــــــز
خروشش ز تندر تک از برق تیـــز
نهیبش ز مرگ و دم از رستخیــــز
همه دمّ خَم و همه دل شکـــــــــــــن
همه رویش ابرو همه تن دهــــــــن
گهی داشت جوش از دل بیهشـــان
گه از ناف و گیسوی خوبان نشــان
ز پهناش ماهی به ماه آمــــــــــــدی
هم از بن به یکساله راه آمــــــــدی
به رنگ اینده بد زدوده ز زنـــــگ
ولیکن چو سوهان همی سود سنگ
ز باران گهی درع پرچین شــــــدی
گه از باد چون جوشن کین شــــدی
همه سیم کآن گفتی اندر جهـــــــــان
گدازید و آمــــــــــــد برون از نهان
دگر صدهزار از گهردار تیــــــــــغ
ز پیش و پس خور همی تاخت میغ
گــمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمـــــــــد مجرّه ز گردون فرود
ز هر سو بیاندازه در وی بهجـوش
بتان پرندی بــــــــــــــــر حله پوش
یکی کرته هر یک بپوشیده تنـــــگ
همه چشمه چشمه بنفشه بــــه رنگ
زده دامن کرته چاک از بــــــــرون
گشاده بــــــــــــــر و سینة سیمگون
چو جنگی سپاهی فزون از شمــــار
زره پوش و جــوشنور و ترگدار
سپهبد به نیک اختر هور و مـــــــاه
بیآزا بگذشت از او بـــــــــــا سپاه
گذر کرد از آن سوی خرگاهیــــــان
بــــــــــــــه تاتار زد خیمه ناگاهیان
بر آن مرز خاقان یغر شاه بــــــــود
که تاج بزرگش بـــــــــــــر ماه بود
ز گردان کین جوی سیصد هــــزار
سپه داشت شایسته کـــــــــــــارزار
بد از لشکرش خیره چرخ بریــــــن
نگنجد گنجش بــــــــــه روی زمین
چــــــــو از شهر رفتی برون گاهگاه
به چوگان و گوی از بـه نخچیرگاه
بدی صد هزاران سران ستـــــــرگ
طرازنده گدش سپاهی بـــــــــزرگ
هزارانش بالا به پیش انـــــــــدرون
بــــــــه برگستوان و زره گونهگون
ده و شش هزار از مهان ســــــرای
ز گوهـــــــــر کمرشان ز دیبا قبای
پیاده بسی گرد خاقان پـــــــــــرست
سپرور همه با کمانها بهدســـــــت
منادی ز هر سو یکی چر بگـــــوی
خروشنده تا کیست فریادجــــــــوی
ستمدیده هر یک آمدی دادخــــــــواه
بد و نیک بـــــــــــرداشتندی به شاه
بدادی سبک داد و بنواختـــــــــــــی
وز اندازه بـــــــــــــر پایگه ساختی
بدش کوشکی سرکشیده به مـــــــــاه
که پیرامنش بـــــــــود یک میل راه
بر او سی و یک در همه زرنـــگار
که دادی به هـــر در یکی روز بار
چنین تا رسیدی سَر مه فـــــــــــراز
گشادی یکی در به هـــــر روز باز
بد از پیش هر در یکی تازه بـــــاغ
پر از گونهگون گلچوروشن چراغ
ره کوشک یکسر ز ساده رخــــــام
زمین مرمر و کنـــــــگره عود خام
بــــه گرد اندرش کاخ و گلشن چهل
ز زرّ و ز گوهر نـــه از آب و گل
دو صد گنبد از صندل سرخ عــــود
ستاده بـــــــه زرین و سیمین عمود
میانش دو ایوان برافراختــــــــــــــه
سر برجشان تاج مــــــــــــه ساخته
خم طاق هر یک چو پرّ تـــــــــذور
زبس رنگ یاقوت رخشان چو پرو
به یکروی دکانی از زرّ نــــــــــاب
عقیقش همه بـــــــوم و درّ خوشاب
برو خرگهی کرده صدرش بپـــــای
سرش بر گذشته ز کاخ ســـــــرای
همه چوب او زر و گوهر نــــــگار
نمد خــــــــــــز و دیبای چینی ازار
چـــــــو جشنی بزرگ آمدی گاهگاه
در آن خیمه آراستــــــــــــی بارگاه
به شهرش نه برف و نه باران بـدی
جز اندک نمی کز بهاران بـــــــدی
ز زربفت چیــــــن داشتی جامه شاه
ز دیبا دگـــــــــــــــــر مهتران سپاه
بـــــــــــدی جامه کربای درویش را
دگر پرنیان هـــــــــر کم و بیش را
بدان مرز بودند شاهان بســــــــــــی
ولیکن نبد یــــــــــــــار خاقان کسی
همه ساله بد خــــــــواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بــــود
همی گفت ای کاشکی کــــــز شهان
ربودی کســـــــی زاو شهی ناگهان
همی رفت تا نــــــــــزد ایلاق رود
یکی رود کز سیم گفتی مگـــــــــــر
ببستست گردون زمین را کمـــــــر
به دیدار که موج و دریا نشیــــــــب
بهتک چرخ کردار و طوفان نهیب
چوباد از شتاب و چو آتش ز جوش
چــومارازشکنجوچــوشیرازخروش
یکی اژدها نیلگون پیکـــــــــــــرش
ابر باختر دم، از رستخیــــــــــــــز
خروشش ز تندر تک از برق تیـــز
نهیبش ز مرگ و دم از رستخیــــز
همه دمّ خَم و همه دل شکـــــــــــــن
همه رویش ابرو همه تن دهــــــــن
گهی داشت جوش از دل بیهشـــان
گه از ناف و گیسوی خوبان نشــان
ز پهناش ماهی به ماه آمــــــــــــدی
هم از بن به یکساله راه آمــــــــدی
به رنگ اینده بد زدوده ز زنـــــگ
ولیکن چو سوهان همی سود سنگ
ز باران گهی درع پرچین شــــــدی
گه از باد چون جوشن کین شــــدی
همه سیم کآن گفتی اندر جهـــــــــان
گدازید و آمــــــــــــد برون از نهان
دگر صدهزار از گهردار تیــــــــــغ
ز پیش و پس خور همی تاخت میغ
گــمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمـــــــــد مجرّه ز گردون فرود
ز هر سو بیاندازه در وی بهجـوش
بتان پرندی بــــــــــــــــر حله پوش
یکی کرته هر یک بپوشیده تنـــــگ
همه چشمه چشمه بنفشه بــــه رنگ
زده دامن کرته چاک از بــــــــرون
گشاده بــــــــــــــر و سینة سیمگون
چو جنگی سپاهی فزون از شمــــار
زره پوش و جــوشنور و ترگدار
سپهبد به نیک اختر هور و مـــــــاه
بیآزا بگذشت از او بـــــــــــا سپاه
گذر کرد از آن سوی خرگاهیــــــان
بــــــــــــــه تاتار زد خیمه ناگاهیان
بر آن مرز خاقان یغر شاه بــــــــود
که تاج بزرگش بـــــــــــــر ماه بود
ز گردان کین جوی سیصد هــــزار
سپه داشت شایسته کـــــــــــــارزار
بد از لشکرش خیره چرخ بریــــــن
نگنجد گنجش بــــــــــه روی زمین
چــــــــو از شهر رفتی برون گاهگاه
به چوگان و گوی از بـه نخچیرگاه
بدی صد هزاران سران ستـــــــرگ
طرازنده گدش سپاهی بـــــــــزرگ
هزارانش بالا به پیش انـــــــــدرون
بــــــــه برگستوان و زره گونهگون
ده و شش هزار از مهان ســــــرای
ز گوهـــــــــر کمرشان ز دیبا قبای
پیاده بسی گرد خاقان پـــــــــــرست
سپرور همه با کمانها بهدســـــــت
منادی ز هر سو یکی چر بگـــــوی
خروشنده تا کیست فریادجــــــــوی
ستمدیده هر یک آمدی دادخــــــــواه
بد و نیک بـــــــــــرداشتندی به شاه
بدادی سبک داد و بنواختـــــــــــــی
وز اندازه بـــــــــــــر پایگه ساختی
بدش کوشکی سرکشیده به مـــــــــاه
که پیرامنش بـــــــــود یک میل راه
بر او سی و یک در همه زرنـــگار
که دادی به هـــر در یکی روز بار
چنین تا رسیدی سَر مه فـــــــــــراز
گشادی یکی در به هـــــر روز باز
بد از پیش هر در یکی تازه بـــــاغ
پر از گونهگون گلچوروشن چراغ
ره کوشک یکسر ز ساده رخــــــام
زمین مرمر و کنـــــــگره عود خام
بــــه گرد اندرش کاخ و گلشن چهل
ز زرّ و ز گوهر نـــه از آب و گل
دو صد گنبد از صندل سرخ عــــود
ستاده بـــــــه زرین و سیمین عمود
میانش دو ایوان برافراختــــــــــــــه
سر برجشان تاج مــــــــــــه ساخته
خم طاق هر یک چو پرّ تـــــــــذور
زبس رنگ یاقوت رخشان چو پرو
به یکروی دکانی از زرّ نــــــــــاب
عقیقش همه بـــــــوم و درّ خوشاب
برو خرگهی کرده صدرش بپـــــای
سرش بر گذشته ز کاخ ســـــــرای
همه چوب او زر و گوهر نــــــگار
نمد خــــــــــــز و دیبای چینی ازار
چـــــــو جشنی بزرگ آمدی گاهگاه
در آن خیمه آراستــــــــــــی بارگاه
به شهرش نه برف و نه باران بـدی
جز اندک نمی کز بهاران بـــــــدی
ز زربفت چیــــــن داشتی جامه شاه
ز دیبا دگـــــــــــــــــر مهتران سپاه
بـــــــــــدی جامه کربای درویش را
دگر پرنیان هـــــــــر کم و بیش را
بدان مرز بودند شاهان بســــــــــــی
ولیکن نبد یــــــــــــــار خاقان کسی
همه ساله بد خــــــــواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بــــود
همی گفت ای کاشکی کــــــز شهان
ربودی کســـــــی زاو شهی ناگهان
اسدی توسی : گرشاسپنامه
جادویی کردن ترکان بر ایرانیان
چنین بود یک هفته پیوسته جنگ
جهان گشت بر چینیان تار و تنگ
بد از خیلشان جاودان بی شمار
گرفته بی اندازه پرّنده مار
به افسونگری بر سر تیغ کوه
شدند از پس پشت ایران گروه
همی مار کردند پرّان رها
نمودند ار ابر اندرون اژدها
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت
بد از سوی توران زمین افتاب
وز این سو ز سرما همی یخ شد آب
چنان گشت کز باد بفسرد شخ
همه دشت و کُه برف گسترد یخ
درخش جهنده جهان برفروخت
سیاه ابر با چرخ دامن بدوخت
بر ایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدشان ز پیکار دست
خبر یافت از جاودان پهلوان
فرستاد چندی دلاور گوان
برایشان ز ناگه کمین ساختند
سرانشان به خنجر بینداختند
همان گه ز سرما جهان پاک شد
همه تنبل جاودان پاک شد
بر کار یزدان کیهان خدیو
چه دارد بها کار جادو و دیو
همه گیتی ار دشمن تست پاک
چو ایزد نگهدار باشد چه باک
سپهدار بر پیل هم در زمان
خروشید و پیش صف آمد دمان
که گرتان دلیریست جنگ آورید
نه در جنگ نیرنگ و رنگ آورید
همی اژدها ز ابر سازید و سنگ
چنان کودکان را نمایید رنگ
بَر ما دمان اژدهای نبرد
کمند یلان است در تیره گرد
همان خشت و تیرست مار بپر
فسونگر سواران پرخاشخر
تگرگ فشاننده باران تیر
دم بد دلان زان شده ز مهریر
به نام خدای سروشی سرشت
به شهریور و مهر و اردیبهشت
به فرّ فریدون و ارجش به هم
به گاه و گه شاه هوشنگ و جم
که از من رهایی در ین کار زار
نیابید کس ناشده کار زار
بزد خشت سالارشان را ز زین
فکند و ، به ایرانیان گفت هین
کرا بر سر آید دم رستخیز
به ایران نخواهید بردن گریز
سر از کین ابر کوهه زین نهید
به تیغ و به گرز و و تبرزین دهید
مرا گونه پیری ببستی به جای
به تنهایی آوردمیشان ز پای
دو لشکر نهادند دل ها به مرگ
بیارید تیر از دو سو چون تگرگ
چو بُد جنگ چندی به تیر خدنگ
پس از تیر با نیزه کردند جنگ
پس از نیزه زی تیغ کین آختند
پس از تیغ کشتی فرو ساختند
زده دست از کینه بر یکدگر
یکی در گریبان یکی در کمر
به دشنه یکی گشته سینه شکاف
به خشت آن دگر باز درّیده ناف
سرانجام شد روز ترکان درشت
به ناکام یکسر بدادند پشت
یکی ترکش انداخت دیگر کلاه
گریزان برفتند بی راه و راه
پس اندر نشستند ایرانیان
گشاده به کین دست و بسته میان
همه ره بد افکنده پنجاه میل
گرفتند تیرست و پنجاه پیل
ز خرگاه و از خیمه رنگ رنگ
ز شمشیر و از ترکش پُر خدنگ
ز دیبا و از آلت گونه گون
همه گرد کردند یک مه فزون
چنان توده ای گشت بر چرخ و ماه
که دیدی ازو دیده یکماهه راه
ز پیرامنش زرد و سرخ و بنفش
زده گونه گون پرنیانی درفش
تو گفتی که کوهیست پُر لاله زار
شکفته درخت اندرو صد هزار
سپهدار از او بهر شه برگزید
دگر بر گرفت آنچه او را سزید
ببخشید بهر د گر بر سپاه
سوی جنگ فغفور برداشت راه
جهان گشت بر چینیان تار و تنگ
بد از خیلشان جاودان بی شمار
گرفته بی اندازه پرّنده مار
به افسونگری بر سر تیغ کوه
شدند از پس پشت ایران گروه
همی مار کردند پرّان رها
نمودند ار ابر اندرون اژدها
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت
بد از سوی توران زمین افتاب
وز این سو ز سرما همی یخ شد آب
چنان گشت کز باد بفسرد شخ
همه دشت و کُه برف گسترد یخ
درخش جهنده جهان برفروخت
سیاه ابر با چرخ دامن بدوخت
بر ایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدشان ز پیکار دست
خبر یافت از جاودان پهلوان
فرستاد چندی دلاور گوان
برایشان ز ناگه کمین ساختند
سرانشان به خنجر بینداختند
همان گه ز سرما جهان پاک شد
همه تنبل جاودان پاک شد
بر کار یزدان کیهان خدیو
چه دارد بها کار جادو و دیو
همه گیتی ار دشمن تست پاک
چو ایزد نگهدار باشد چه باک
سپهدار بر پیل هم در زمان
خروشید و پیش صف آمد دمان
که گرتان دلیریست جنگ آورید
نه در جنگ نیرنگ و رنگ آورید
همی اژدها ز ابر سازید و سنگ
چنان کودکان را نمایید رنگ
بَر ما دمان اژدهای نبرد
کمند یلان است در تیره گرد
همان خشت و تیرست مار بپر
فسونگر سواران پرخاشخر
تگرگ فشاننده باران تیر
دم بد دلان زان شده ز مهریر
به نام خدای سروشی سرشت
به شهریور و مهر و اردیبهشت
به فرّ فریدون و ارجش به هم
به گاه و گه شاه هوشنگ و جم
که از من رهایی در ین کار زار
نیابید کس ناشده کار زار
بزد خشت سالارشان را ز زین
فکند و ، به ایرانیان گفت هین
کرا بر سر آید دم رستخیز
به ایران نخواهید بردن گریز
سر از کین ابر کوهه زین نهید
به تیغ و به گرز و و تبرزین دهید
مرا گونه پیری ببستی به جای
به تنهایی آوردمیشان ز پای
دو لشکر نهادند دل ها به مرگ
بیارید تیر از دو سو چون تگرگ
چو بُد جنگ چندی به تیر خدنگ
پس از تیر با نیزه کردند جنگ
پس از نیزه زی تیغ کین آختند
پس از تیغ کشتی فرو ساختند
زده دست از کینه بر یکدگر
یکی در گریبان یکی در کمر
به دشنه یکی گشته سینه شکاف
به خشت آن دگر باز درّیده ناف
سرانجام شد روز ترکان درشت
به ناکام یکسر بدادند پشت
یکی ترکش انداخت دیگر کلاه
گریزان برفتند بی راه و راه
پس اندر نشستند ایرانیان
گشاده به کین دست و بسته میان
همه ره بد افکنده پنجاه میل
گرفتند تیرست و پنجاه پیل
ز خرگاه و از خیمه رنگ رنگ
ز شمشیر و از ترکش پُر خدنگ
ز دیبا و از آلت گونه گون
همه گرد کردند یک مه فزون
چنان توده ای گشت بر چرخ و ماه
که دیدی ازو دیده یکماهه راه
ز پیرامنش زرد و سرخ و بنفش
زده گونه گون پرنیانی درفش
تو گفتی که کوهیست پُر لاله زار
شکفته درخت اندرو صد هزار
سپهدار از او بهر شه برگزید
دگر بر گرفت آنچه او را سزید
ببخشید بهر د گر بر سپاه
سوی جنگ فغفور برداشت راه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن
سپهبد چو از طنجه برگاشت باز
بگشت اندر آن مرز شیب و فراز
همی خواست تا یکسر آن بوم و بر
ببیند که کم دید بار دگر
چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل
بدو رودی از آب پهنا دو میل
درختان رده کرده بر گرد رود
تنه لعلگون شاخهاشان کبود
بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر
نه آهن نه آتش بر او کارگر
وزو هر که کندی به دندان برش
نبردی دگر درد دندان سرش
ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد
به نی ز آن فراوان بریدند و برد
از آن پس بر سبزدشتی رسید
همه کو کنار و گل و سبزه دید
چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار
که پر گشتی از گوشه او کنار
دگر دید مرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم برنهاد کلنگ
یکی مرغ کوچکتر از فاخته
همیشه پسش تاختن ساخته
همه ساله بر طمع پیخال اوی
بدی مانده در سایه بال اوی
هر آن گه که پیخال بنداختی
وی اندر هوا آن خورش ساختی
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت کاین بخش یزدان نگر
بدین آن دهد کآید آن را برون
درین بخش او راه داند که چون
یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو
همانجاست در بیشه بید و غرو
نداند ز بن برچدن دانه چیز
که کورست وکور آید از خایه نیز
همه روز نالان و جوشان بود
به یک جای تا شب خروشان بود
دگر مرغکی کوچک آید فراز
دهدش آب و چینه به روز دراز
چو از بس چنه پرشود ژاغرش
گرد زورمندی تن لاغرش
خروشنده از جای بجهد دژم
مرین کوچکک را بدرّد ز هم
برین بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان
دهی دید جای دگر چون بهشت
ز پیرامنش باغ و بسیار کشت
برآورد بت خانه ای زو به ماه
درش جزع رنگین سپید و سیاه
زمینش به یکپاره از لاژورد
همه بوم و دیوار مینای زرد
درو شیری از سیم و تختی به زیر
بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر
به دست آینه چون درفشنده مهر
بدآن آینه درهمی دید چهر
هرآن دردمندی که بودی تباه
چو کردی بدآن آینه در نگاه
چو چهرش ندیدی شدی زین سرای
ورایدون که دیدی، شدی باز جای
شب تیره بی آتش تابناک
بُدی روشن آن خانه چون روز پاک
بت آرای خیلی در آن انجمن
که بودندی از پیش آن بت شمن
جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز
ببردند پیش سپهبد فراز
بپرسید از ایشان جهان پهلوان
کزینسان دهی و آب هر سو دوان
سرا و دز و کشتش ایدون بسی
چرا جز شما نیست ایدر کسی
دژم هر کسی گفت کز راه راست
یکی بیشه نزدیک این مرز ماست
ددی در وی از پیل مهتر به تن
چو تند اژدها زهر پاش از دهن
تن او یکی هشت پای و دو سر
سرش از دو سو، پای زیر و زبر
چو شد پای زیرینش از کار و ساز
بگردد برآن پای کش از فراز
همش چنگ شیرست و هم زور پیل
بدرّد به آواز کوه از دو میل
شگفتیست جویان خون آمده
ز دریای خاور برون آمده
به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد
به دَم کر کس از ابر زیر آورد
کمینی نهد هر زمان از نهان
برد هر که یابد ز ما ناگهان
به راهش بویم از نهان دیده دار
گریزیم چون او شود آشکار
تهی شد ده از مردم و چارپای
نماندست جز ما کس ایدر به جای
همی شد نشاییم زن بوم و رست
که این جای بُد زادن ما نخست
برین بام بتخانه دلفروز
نشسته بود دیده بانی به روز
که تا چونش بیند زند نعره زود
ز هامون گریزیم در ده چو دود
سپهدار پذرفت کامروز من
رهایی دهمتان از این اهرمن
سپه برد تا نزد بیشه رسید
بَر بیشه صفّ سپه برکشید
چنان تنگ درهم یکی بیشه بود
که رفتن درو کار اندیشه بود
درختانش سر در کشیده به سر
چو خطّ دبیران یک اندر دگر
همه شاخ ها تا به چرخ کبود
به هم برشده تنگ چون تار و پود
تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت
وزو هست گردی دگر هر درخت
کشان شاخ ها نیزه و گرز بار
سپر برگ ها و سنان نوک خار
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز
نتابیدی اندر وی از چرخ هور
ز تنگی بسودی درو پوست مور
نی اش گفتی از برگ و خار از گره
مگر تیغ این دارد و آن زره
به پهلوی بیشه یکی آب کند
برش خفته دد همچون کوهی بلند
بپوشید خفتان کین پهلوان
برافکند بر پیل برگستوان
به صندوق در رفت با ساز جنگ
همی راند تا نزد او رفت تنگ
سوی روشن پاک برداشت دست
از او خواست زور و به زانو نشست
زه آورد بر چرخ پیکار بر
ز دستش گره زد به سوفار بر
یکی فیلکی سود سندان گذار
بزد دوخت بر هم ز فرش استوار
دد آن گه سر از جای بر کرد تیز
به پیل اندر آمد به خشم و ستیز
به چنگال بفکند خرطوم اوی
به دندان بکندش سر از تن چو گوی
زدش نیزه بر سینه گرد دلیر
ز صندوق با گرز کین جست زیر
چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت
در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت
همی چند زد بر سرش گرز جنگ
تن پیل خست او به دندان و چنگ
چنین تا همه ریخت مغز سرش
به زهر و به خون غرقه گشته برش
بمالید رخ پهلوان بر زمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
که کردش بر آن زشت پتیاره چیر
که هم اژدها بود و هم پیل و شیر
همان گه بیاکند چرمش به کاه
برافکند بر پیل و برداشت راه
به سوی بیابانی آمد شگفت
شتابان بیابان به پی برگرفت
به نزدیکی بادیه روز چند
چو شد، دید در ره حصاری بلند
هم سنگ دیوارِ برج و حصار
ز گردش روان ریگ و جای استوار
بر او نردبانی هم از خاره سنگ
یکی راهش از پیش دشوار و تنگ
از آهن دری بر سر نردبان
بر او مردی از چوب چون دیده بان
بر آیین تیرافکنانش نشست
کمانی و تیری گرفته به دست
بر آن پایه نردبان هر که پای
نهادی، سبک مرد چوبین ز جای
به تیرش فکندی هم اندر زمان
شدی تیر او بازسوی کمان
به درع و سپر چند کس رفت تفت
همین بود و شد کشته هر کس که رفت
جهان پهلوان خواست درع نبرد
خدنگی بینداخت بر چشم مرد
چنان زد که یک نیزه بفراختش
ز بالا به ریگ اندر انداختش
هم اندر پی آهنگ افراز کرد
ز بر قفل بشکست و در باز کرد
یکی شیر دید از پس دَر بپای
ز روی و ز مس کرده جنبان زجای
به کردار کوره پر آتش دهان
دمادم درخش از دهانش جهان
سپهبد ز فرازنگان باز جُست
طلسمش که چون بود شاید درست
یکی گفت هست آتش تیز تفت
درین سنگ کشزیرچاهست ونفت
ز چشمه همی زاید آن نفت زیر
وزاو گیرد آتش همی کام شیر
همان جنبش مرد و تیر و کمان
ازین آتش و نفت بُد بی گمان
چنان ساخت فرزانه پیش بین
که تا گیتیست این بود هم چنین
به چاره شدند اندر آن جای تنگ
همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ
ز مرمر برافراز بام و حصار
یکی قبه جزعین ستونش چهار
دراو تختی از زرّ و مردی دراز
برآن تخت بُد مرده از دیرباز
گرفته همه تنش در قیر و مشک
گهر برش و از زیر کافور خشک
به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون
زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون
چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد
کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد
کجا نام اختوخ دانی همی
دگر نامش ادریس خوانی همی
دژم پهلوان با دلی پرشگفت
تهی رفت از آن جا و ره برگرفت
بگشت اندر آن مرز شیب و فراز
همی خواست تا یکسر آن بوم و بر
ببیند که کم دید بار دگر
چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل
بدو رودی از آب پهنا دو میل
درختان رده کرده بر گرد رود
تنه لعلگون شاخهاشان کبود
بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر
نه آهن نه آتش بر او کارگر
وزو هر که کندی به دندان برش
نبردی دگر درد دندان سرش
ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد
به نی ز آن فراوان بریدند و برد
از آن پس بر سبزدشتی رسید
همه کو کنار و گل و سبزه دید
چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار
که پر گشتی از گوشه او کنار
دگر دید مرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم برنهاد کلنگ
یکی مرغ کوچکتر از فاخته
همیشه پسش تاختن ساخته
همه ساله بر طمع پیخال اوی
بدی مانده در سایه بال اوی
هر آن گه که پیخال بنداختی
وی اندر هوا آن خورش ساختی
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت کاین بخش یزدان نگر
بدین آن دهد کآید آن را برون
درین بخش او راه داند که چون
یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو
همانجاست در بیشه بید و غرو
نداند ز بن برچدن دانه چیز
که کورست وکور آید از خایه نیز
همه روز نالان و جوشان بود
به یک جای تا شب خروشان بود
دگر مرغکی کوچک آید فراز
دهدش آب و چینه به روز دراز
چو از بس چنه پرشود ژاغرش
گرد زورمندی تن لاغرش
خروشنده از جای بجهد دژم
مرین کوچکک را بدرّد ز هم
برین بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان
دهی دید جای دگر چون بهشت
ز پیرامنش باغ و بسیار کشت
برآورد بت خانه ای زو به ماه
درش جزع رنگین سپید و سیاه
زمینش به یکپاره از لاژورد
همه بوم و دیوار مینای زرد
درو شیری از سیم و تختی به زیر
بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر
به دست آینه چون درفشنده مهر
بدآن آینه درهمی دید چهر
هرآن دردمندی که بودی تباه
چو کردی بدآن آینه در نگاه
چو چهرش ندیدی شدی زین سرای
ورایدون که دیدی، شدی باز جای
شب تیره بی آتش تابناک
بُدی روشن آن خانه چون روز پاک
بت آرای خیلی در آن انجمن
که بودندی از پیش آن بت شمن
جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز
ببردند پیش سپهبد فراز
بپرسید از ایشان جهان پهلوان
کزینسان دهی و آب هر سو دوان
سرا و دز و کشتش ایدون بسی
چرا جز شما نیست ایدر کسی
دژم هر کسی گفت کز راه راست
یکی بیشه نزدیک این مرز ماست
ددی در وی از پیل مهتر به تن
چو تند اژدها زهر پاش از دهن
تن او یکی هشت پای و دو سر
سرش از دو سو، پای زیر و زبر
چو شد پای زیرینش از کار و ساز
بگردد برآن پای کش از فراز
همش چنگ شیرست و هم زور پیل
بدرّد به آواز کوه از دو میل
شگفتیست جویان خون آمده
ز دریای خاور برون آمده
به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد
به دَم کر کس از ابر زیر آورد
کمینی نهد هر زمان از نهان
برد هر که یابد ز ما ناگهان
به راهش بویم از نهان دیده دار
گریزیم چون او شود آشکار
تهی شد ده از مردم و چارپای
نماندست جز ما کس ایدر به جای
همی شد نشاییم زن بوم و رست
که این جای بُد زادن ما نخست
برین بام بتخانه دلفروز
نشسته بود دیده بانی به روز
که تا چونش بیند زند نعره زود
ز هامون گریزیم در ده چو دود
سپهدار پذرفت کامروز من
رهایی دهمتان از این اهرمن
سپه برد تا نزد بیشه رسید
بَر بیشه صفّ سپه برکشید
چنان تنگ درهم یکی بیشه بود
که رفتن درو کار اندیشه بود
درختانش سر در کشیده به سر
چو خطّ دبیران یک اندر دگر
همه شاخ ها تا به چرخ کبود
به هم برشده تنگ چون تار و پود
تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت
وزو هست گردی دگر هر درخت
کشان شاخ ها نیزه و گرز بار
سپر برگ ها و سنان نوک خار
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز
نتابیدی اندر وی از چرخ هور
ز تنگی بسودی درو پوست مور
نی اش گفتی از برگ و خار از گره
مگر تیغ این دارد و آن زره
به پهلوی بیشه یکی آب کند
برش خفته دد همچون کوهی بلند
بپوشید خفتان کین پهلوان
برافکند بر پیل برگستوان
به صندوق در رفت با ساز جنگ
همی راند تا نزد او رفت تنگ
سوی روشن پاک برداشت دست
از او خواست زور و به زانو نشست
زه آورد بر چرخ پیکار بر
ز دستش گره زد به سوفار بر
یکی فیلکی سود سندان گذار
بزد دوخت بر هم ز فرش استوار
دد آن گه سر از جای بر کرد تیز
به پیل اندر آمد به خشم و ستیز
به چنگال بفکند خرطوم اوی
به دندان بکندش سر از تن چو گوی
زدش نیزه بر سینه گرد دلیر
ز صندوق با گرز کین جست زیر
چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت
در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت
همی چند زد بر سرش گرز جنگ
تن پیل خست او به دندان و چنگ
چنین تا همه ریخت مغز سرش
به زهر و به خون غرقه گشته برش
بمالید رخ پهلوان بر زمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
که کردش بر آن زشت پتیاره چیر
که هم اژدها بود و هم پیل و شیر
همان گه بیاکند چرمش به کاه
برافکند بر پیل و برداشت راه
به سوی بیابانی آمد شگفت
شتابان بیابان به پی برگرفت
به نزدیکی بادیه روز چند
چو شد، دید در ره حصاری بلند
هم سنگ دیوارِ برج و حصار
ز گردش روان ریگ و جای استوار
بر او نردبانی هم از خاره سنگ
یکی راهش از پیش دشوار و تنگ
از آهن دری بر سر نردبان
بر او مردی از چوب چون دیده بان
بر آیین تیرافکنانش نشست
کمانی و تیری گرفته به دست
بر آن پایه نردبان هر که پای
نهادی، سبک مرد چوبین ز جای
به تیرش فکندی هم اندر زمان
شدی تیر او بازسوی کمان
به درع و سپر چند کس رفت تفت
همین بود و شد کشته هر کس که رفت
جهان پهلوان خواست درع نبرد
خدنگی بینداخت بر چشم مرد
چنان زد که یک نیزه بفراختش
ز بالا به ریگ اندر انداختش
هم اندر پی آهنگ افراز کرد
ز بر قفل بشکست و در باز کرد
یکی شیر دید از پس دَر بپای
ز روی و ز مس کرده جنبان زجای
به کردار کوره پر آتش دهان
دمادم درخش از دهانش جهان
سپهبد ز فرازنگان باز جُست
طلسمش که چون بود شاید درست
یکی گفت هست آتش تیز تفت
درین سنگ کشزیرچاهست ونفت
ز چشمه همی زاید آن نفت زیر
وزاو گیرد آتش همی کام شیر
همان جنبش مرد و تیر و کمان
ازین آتش و نفت بُد بی گمان
چنان ساخت فرزانه پیش بین
که تا گیتیست این بود هم چنین
به چاره شدند اندر آن جای تنگ
همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ
ز مرمر برافراز بام و حصار
یکی قبه جزعین ستونش چهار
دراو تختی از زرّ و مردی دراز
برآن تخت بُد مرده از دیرباز
گرفته همه تنش در قیر و مشک
گهر برش و از زیر کافور خشک
به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون
زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون
چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد
کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد
کجا نام اختوخ دانی همی
دگر نامش ادریس خوانی همی
دژم پهلوان با دلی پرشگفت
تهی رفت از آن جا و ره برگرفت
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
زلف و شانه
بر جان، شرار عشفت، خوش میکشد زبانه
باور نداشت بختم، این دولت از زمانه
دیشب دل پریشم، تا صبح، شکوه میکرد
گاهی ز دست زلف، گاهی ز دست شانه
خواهم که چون سکندر، گرد جهان بگردم
شهد لبت بنوشم، آب بقاء بهانه
فرهاد، بهر شیرین، گر کَند جوئی از شیر
من کردهام ز دیده، سیلاب خون روانه
وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز
برخیز تا بنوشیم، از این می شبانه
باور نداشت بختم، این دولت از زمانه
دیشب دل پریشم، تا صبح، شکوه میکرد
گاهی ز دست زلف، گاهی ز دست شانه
خواهم که چون سکندر، گرد جهان بگردم
شهد لبت بنوشم، آب بقاء بهانه
فرهاد، بهر شیرین، گر کَند جوئی از شیر
من کردهام ز دیده، سیلاب خون روانه
وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز
برخیز تا بنوشیم، از این می شبانه
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - رستم نامه
شنیدهام که یلی بود پهلوان رستم
کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم
ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ
دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم
نیاش سام و پدر زال و مام رودابه
ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم
به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز
سپس به دیو سپید آخته سنان رستم
بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک
به جای مغفر پولاد زرنشان رستم
دریده چرم ز ببر بیان وکرده بهبر
به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم
چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب
بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم
شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل
نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم
ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن
نهاد سر به بیابان هندوان رستم
پی معالجت زخم و دوری از ایران
به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم
گزید کیش زراتشت و توبه کرد و نشست
به پیش آتش و گردید زند خوان رستم
چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران
گزیده مسند دارا و اردوان رستم
نفوذ ترک و عرب کمشده است و مردم پارس
نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم
کشید رخت به زابلزمین ز خطهٔ هند
به کوه خواجه درون شد چو کهبدان رستم
بهشهر طاق سپس قلعهای و ارگی ساخت
که دورتر بود از راه کاروان رستم
خرید مزرعهای در جوار طاق و نشست
درون مزرعه خرسند و کامران رستم
به یاد آتش کرکوی، آتشی افروخت
نهاد نامش کرکوی رستمان رستم
نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا
از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم
گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق
ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم
خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای
گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم
نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان
ز جمع حاصل املاک سیستان رستم
گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه
نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم
ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق
یکی جوان و ببردش به میهمان رستم
یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود
به زر حریص چو بر جنگ هفتخوان رستم
به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی
بدان غرور که گفتی بود جوان رستم
به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان
که درنیافت یکی گفته زان میان رستم
ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد
شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم
چو زد به آتش سیگار را و برد بهلب
ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم
پذیره گشت ورا در سرای بیرونی
نهاد در بر او خوان پرزنان رستم
چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل
یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم
شکفته گشت و یکی مجمرش نهاد به پیش
سرود خواند به آیین مسمغان رستم
جوان کشید چو از جامدان برون وافور
به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم
خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است
ازین خیال دلش گشت شادمان رستم
ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش
بجست ناگه از جا سپندسان رستم
بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت
مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم
سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد
ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم
گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن
به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم
به چاکرانش چنین کفت: گر ز من پرسید
بدو بگویید افتاده ناتوان رستم
جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد
که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم
هزارها متلک بار پیرمرد نمود
که بازگشت بهناچار سوی خوان رستم
بهشرم گفت: الا ثسپوهر خوشمت هی
پذت هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم
هنوز چیزیناخورده خواست جام شراب
جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم
خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست
وزین خیال برآشفت بیکران رستم
معاشران عجم می پس از غذا نوشند
چو پیش خورد جوان طیره گشت از آن رستم
جوان چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد
دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم
ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد
میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم
چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند
نهاد بزم به آیین خسروان رستم
نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار
به خوانچهای بنهادند و شد چران رستم
چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید
یکی مغنی با زخمهٔ روان، رستم
ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی
چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم
نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات
شد از نشاط سرشگش به رخ چکان رستم
سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان
از آنکه بد ز اداهاش سرگران رستم
جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن
نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم
ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت
چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم
چو رند بود جوان، ساخت پردهٔ بیداد
ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم
بخواند قصهٔ اسفندیار رویینتن
که درنبرد بکشتش به رایگان رستم
گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه
بگفت کاش نبودی در این جهان رستم
من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب
وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم
گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان
بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم
زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش
بسا شنوده ز دوران باستان رستم
جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی
بهطبعشد سر تصنیفو رستاز آنرستم
چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر
به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم
نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان
به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم
جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع
که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم
پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع
فشرد دست وی و ساختش روان رستم
جوان چو شد به خراسان گزارشی برداشت
کههستسرکشو خودکامو بدزبان رستم
به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده، از آن
تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم
من اهل قلعهٔ او را نهان فریفتهام
که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم
اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی
شود دلیری و گردش بی نشان رستم
سپهبدان خراسان فسون او خوردند
که شد ز همت او نیتش عیان رستم
جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی
به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم
سبه پراند پهصحرای رپک وثاخث به دز
که جفت سازد با اندوه و غمان رستم
سپه رسید بر طاق و دیدهبان از ارگ
بدید و گشت خبردار در زمان رستم
گمان نمود ز توران سپاهی آمده است
که بود از ایران پیوسته در امان رستم
بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان
کشید موزه و آویخت تیردان رستم
بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع
هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم
فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت
نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم
ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر
براند جانب گردان سبکعنان رستم
فکند حمله و زد نعرهای بلند و به گرز
بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم
بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ
فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم
پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را
شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم
ز هیبتشدو سه گز پسنشست مرد جوان
ز بیم کش برساند مگر زیان رستم
به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد
از انکه رفت به پیکار دوستان رستم
ز یکطرفرهیانش به جنگ کشته شدند
اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم
جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر
بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم
بریختند به گردش پیادگان سپاه
چو خیل مورکه گیرند در میان رستم
نخواستتاکشد آنقوم را به مشت و لگد
فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم
دواندوانبهسویقلعهشد ز عرصهٔ جنگ
ز خشم، دل شده در سینهاش طپان رستم
جوانچو دیدکهرستمبجست، گفت دهید
بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم
بجست در بنچاهی کهداشت ره بهحصار
ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم
کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور
حصار داد به آیین جنگیان رستم
هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت
طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم
به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ
طلب نمود مر او را از آشیان رستم
تریز جبه به خنجر درید و آخت برون
پری که داشت نهان در میان جان رستم
فسون بخواند وبزد سنگی از برآهن
بجست برقی و شد سخت شادمان رستم
پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید
که میدرآمد از اقصای زاهدان رستم
نگاه کرد به بالا و دید پران است
سطبر مرغی رویینه استخوان رستم
فرو نشست خروشان درون میدانی
که اسپریس نوین کرد نام آن رستم
زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی
که دیده بودش در هند یک زمان رستم
به هندوی سخنی چندگفت ورستم را
سوارکرد و شد از دیدهها نهان رستم
محاصران در دز بستدند و نعره زدند
وزین طرف بهسوی هند شد پران رستم
ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد
کزین سپس نکند رای امتحان رستم
وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان
کمست در بر مردان، ز ماکیان رستم!
دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار
چسان نهد به بر فره کیان رستم؟
زبان پارسی باستان چگونه نهد
بر تلفظ طهران و اصفهان رستم؟
فراخنای لب هیرمند وگود زره
کجا نهد ببرکند و سولقان رستم؟
چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ؟
که نیست درهوس طوس وطابران رستم
بهلونظاهرشان کیخورد فریب چو یافت
خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم
خیانتی که به دارا نمودهاند این قوم
به یاد دارد از عهد باستان رستم
همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم
به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم
کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران
برفت بر سر پرویز و خاندان رستم
همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری
به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم
ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید
که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم
براستان که برون زاستانهاند، گریست
چو دیدکجمنشان را بر آستان رستم
کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم
ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ
دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم
نیاش سام و پدر زال و مام رودابه
ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم
به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز
سپس به دیو سپید آخته سنان رستم
بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک
به جای مغفر پولاد زرنشان رستم
دریده چرم ز ببر بیان وکرده بهبر
به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم
چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب
بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم
شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل
نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم
ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن
نهاد سر به بیابان هندوان رستم
پی معالجت زخم و دوری از ایران
به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم
گزید کیش زراتشت و توبه کرد و نشست
به پیش آتش و گردید زند خوان رستم
چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران
گزیده مسند دارا و اردوان رستم
نفوذ ترک و عرب کمشده است و مردم پارس
نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم
کشید رخت به زابلزمین ز خطهٔ هند
به کوه خواجه درون شد چو کهبدان رستم
بهشهر طاق سپس قلعهای و ارگی ساخت
که دورتر بود از راه کاروان رستم
خرید مزرعهای در جوار طاق و نشست
درون مزرعه خرسند و کامران رستم
به یاد آتش کرکوی، آتشی افروخت
نهاد نامش کرکوی رستمان رستم
نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا
از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم
گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق
ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم
خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای
گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم
نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان
ز جمع حاصل املاک سیستان رستم
گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه
نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم
ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق
یکی جوان و ببردش به میهمان رستم
یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود
به زر حریص چو بر جنگ هفتخوان رستم
به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی
بدان غرور که گفتی بود جوان رستم
به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان
که درنیافت یکی گفته زان میان رستم
ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد
شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم
چو زد به آتش سیگار را و برد بهلب
ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم
پذیره گشت ورا در سرای بیرونی
نهاد در بر او خوان پرزنان رستم
چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل
یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم
شکفته گشت و یکی مجمرش نهاد به پیش
سرود خواند به آیین مسمغان رستم
جوان کشید چو از جامدان برون وافور
به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم
خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است
ازین خیال دلش گشت شادمان رستم
ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش
بجست ناگه از جا سپندسان رستم
بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت
مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم
سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد
ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم
گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن
به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم
به چاکرانش چنین کفت: گر ز من پرسید
بدو بگویید افتاده ناتوان رستم
جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد
که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم
هزارها متلک بار پیرمرد نمود
که بازگشت بهناچار سوی خوان رستم
بهشرم گفت: الا ثسپوهر خوشمت هی
پذت هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم
هنوز چیزیناخورده خواست جام شراب
جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم
خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست
وزین خیال برآشفت بیکران رستم
معاشران عجم می پس از غذا نوشند
چو پیش خورد جوان طیره گشت از آن رستم
جوان چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد
دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم
ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد
میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم
چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند
نهاد بزم به آیین خسروان رستم
نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار
به خوانچهای بنهادند و شد چران رستم
چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید
یکی مغنی با زخمهٔ روان، رستم
ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی
چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم
نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات
شد از نشاط سرشگش به رخ چکان رستم
سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان
از آنکه بد ز اداهاش سرگران رستم
جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن
نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم
ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت
چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم
چو رند بود جوان، ساخت پردهٔ بیداد
ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم
بخواند قصهٔ اسفندیار رویینتن
که درنبرد بکشتش به رایگان رستم
گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه
بگفت کاش نبودی در این جهان رستم
من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب
وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم
گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان
بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم
زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش
بسا شنوده ز دوران باستان رستم
جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی
بهطبعشد سر تصنیفو رستاز آنرستم
چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر
به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم
نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان
به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم
جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع
که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم
پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع
فشرد دست وی و ساختش روان رستم
جوان چو شد به خراسان گزارشی برداشت
کههستسرکشو خودکامو بدزبان رستم
به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده، از آن
تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم
من اهل قلعهٔ او را نهان فریفتهام
که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم
اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی
شود دلیری و گردش بی نشان رستم
سپهبدان خراسان فسون او خوردند
که شد ز همت او نیتش عیان رستم
جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی
به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم
سبه پراند پهصحرای رپک وثاخث به دز
که جفت سازد با اندوه و غمان رستم
سپه رسید بر طاق و دیدهبان از ارگ
بدید و گشت خبردار در زمان رستم
گمان نمود ز توران سپاهی آمده است
که بود از ایران پیوسته در امان رستم
بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان
کشید موزه و آویخت تیردان رستم
بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع
هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم
فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت
نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم
ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر
براند جانب گردان سبکعنان رستم
فکند حمله و زد نعرهای بلند و به گرز
بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم
بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ
فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم
پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را
شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم
ز هیبتشدو سه گز پسنشست مرد جوان
ز بیم کش برساند مگر زیان رستم
به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد
از انکه رفت به پیکار دوستان رستم
ز یکطرفرهیانش به جنگ کشته شدند
اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم
جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر
بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم
بریختند به گردش پیادگان سپاه
چو خیل مورکه گیرند در میان رستم
نخواستتاکشد آنقوم را به مشت و لگد
فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم
دواندوانبهسویقلعهشد ز عرصهٔ جنگ
ز خشم، دل شده در سینهاش طپان رستم
جوانچو دیدکهرستمبجست، گفت دهید
بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم
بجست در بنچاهی کهداشت ره بهحصار
ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم
کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور
حصار داد به آیین جنگیان رستم
هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت
طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم
به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ
طلب نمود مر او را از آشیان رستم
تریز جبه به خنجر درید و آخت برون
پری که داشت نهان در میان جان رستم
فسون بخواند وبزد سنگی از برآهن
بجست برقی و شد سخت شادمان رستم
پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید
که میدرآمد از اقصای زاهدان رستم
نگاه کرد به بالا و دید پران است
سطبر مرغی رویینه استخوان رستم
فرو نشست خروشان درون میدانی
که اسپریس نوین کرد نام آن رستم
زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی
که دیده بودش در هند یک زمان رستم
به هندوی سخنی چندگفت ورستم را
سوارکرد و شد از دیدهها نهان رستم
محاصران در دز بستدند و نعره زدند
وزین طرف بهسوی هند شد پران رستم
ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد
کزین سپس نکند رای امتحان رستم
وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان
کمست در بر مردان، ز ماکیان رستم!
دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار
چسان نهد به بر فره کیان رستم؟
زبان پارسی باستان چگونه نهد
بر تلفظ طهران و اصفهان رستم؟
فراخنای لب هیرمند وگود زره
کجا نهد ببرکند و سولقان رستم؟
چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ؟
که نیست درهوس طوس وطابران رستم
بهلونظاهرشان کیخورد فریب چو یافت
خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم
خیانتی که به دارا نمودهاند این قوم
به یاد دارد از عهد باستان رستم
همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم
به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم
کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران
برفت بر سر پرویز و خاندان رستم
همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری
به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم
ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید
که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم
براستان که برون زاستانهاند، گریست
چو دیدکجمنشان را بر آستان رستم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - خورشید
الا یا قیرگون گوهر درون بسّدین خرمن
ز جرم تیرهات پیکر، ز نور پاک پیراهن
جدال و جنگ در باطن، سحرت و صلح در ظاهر
جدال و جنگ تو پنهان، سکون و صلح تو معلن
ملهب، چون ز سیماب گدازیده یکی دوزخ
مشعشع چون ز الماس تراشیده یکی معدن
یکی معدن که آن معدن بود بر آسمان پیدا
یکی دوزخ، که آن دوزخ بود زیر فلک آون
به آب اندر چنان تابی که سیمینه یکی مجمر
به میغ اندر بدان مانی که زرّینه یکی هاون
بسان چاه ویلت، ژرف منفذها، به پیرامون
چو دریای سعیرت موجها زاتش به پیرامن
به پیرامون ز منفذها، کلفهای سیه ظاهر
به پیرامن ز آتشها، شررهای قوی روشن
تویی آن زال جادوگر که از جادوگری داری
به زیر هوش کیخسرو، نهفته جان اهریمن
میان صبح نیلیفام چون پیدا شوی، گویی
کسی با جامهٔ نیلی بر آتشدان زند دامن
به هنگام غروب اندر شفق چون در شوی، بندی
طراز ارغوانی رنگ بر ذیل خزاد کن
تناسانی و استغناست احسان تو بر مردم
زهی آن جرم مستغنی فری آن چهر مستحسن
به یکجا زمهریر از نور رخسارت شده مینو
به یکجا گلشن از تابنده دیدارت شده گلخن
همانا کیفر و مهر خداوندی که هستی تو
به یکجا گرم بادافره به یکجا گرم پاداشن
گشاده باغ را بندی به رخ بر، زمردین برقع
تناور نخل را پوشی به تن بر، آهنین جوشن
به باغ اندر به عیاری نمایی لاله از زمرد
به نخل اندر ز جادویی گشایی شکر از آهن
ز تو سبزه شود پیدا، ز تو میوه شود پخته
ز تو گل جنبد از گلبن ز تو مل جوشد اندر دن
همانا بینم آن روزی که بودی جزو خورشیدی
خروشان و شتابان و شررانگیز و نورافکن
ز فرط کوشش و گردش بزاد او هر زمان طفلی
که بود آن اختر والا به نور پاک آبستن
تو زان طفلان یکی بودی جدا گشته از آن اختر
چنان سنگ فلاخن از کف مرد فلاخن زن
به دور افتادی از مادر ولی آهنگ او داری
ازیرا سوی او پویی به گاه رفتن و گشتن
یکی ذروه است اندر کهکشان میدان مام تو
تو پویی سوی آن ذروه چو ذرّه زی کُه قارن
چو از مادر جدا ماندی فنون مادری خواندی
بزادی کودکانی چند زیباروی و سیمینتن
بزادی کودکان یکیک پس افکندی به صحراشان
ولی آنان همی گردند مادر را به پیرامن
اصول مادری زینجا به گیتی گشت پابرجا
که نشکیبد ز مادر هرچه کودک ابله و کودن
تو چون بر تودهٔ آرین شدی بیمهر و کم تابش
ز ایران ویژه هجرت کرد زی تو تودهٔ آرین
به هندستان و ایران قوم آرین جست وصل تو
که بود از هجر تو روزش شب و سالش دی و بهمن
به هر جا رفت آریانی ترا پرسید چون یزدان
چه در هند و چه در ایران چه در روم و چه در آتن
به تو آباد شد بلخ و به تو آباد شد تبت
ز تو بنیاد شد شوش و ز تو بنیاد شد دکهن
از آن شد مهر نام تو که بودت مهر بر ایران
وزان خواندند خورشیدت که بودی واهب ذوالمن
الا ای مهربان مادر، فرهور، شید روشنگر
یکی ز انوار عز و فر به فرزندانت بپراکن
از آن اسپهبدی فره اا که کورش یافت زان بهره
به فرزندانت کن همره که گردد جانشان روشن
نم باران فراهم کن زمین از سبزه خرم کن
ز تاب نور خود کم کن ز فر و زور خود بشکن
شعاع جاودانی را که داری در درون، سرده
فروغ آخشیجی را که داری از برون بفکن
به ایران زیور اندرکش ز خاک تیره گوهرکش
سر روشندلان برکش، بن اهریمنان برکن
ز جرم تیرهات پیکر، ز نور پاک پیراهن
جدال و جنگ در باطن، سحرت و صلح در ظاهر
جدال و جنگ تو پنهان، سکون و صلح تو معلن
ملهب، چون ز سیماب گدازیده یکی دوزخ
مشعشع چون ز الماس تراشیده یکی معدن
یکی معدن که آن معدن بود بر آسمان پیدا
یکی دوزخ، که آن دوزخ بود زیر فلک آون
به آب اندر چنان تابی که سیمینه یکی مجمر
به میغ اندر بدان مانی که زرّینه یکی هاون
بسان چاه ویلت، ژرف منفذها، به پیرامون
چو دریای سعیرت موجها زاتش به پیرامن
به پیرامون ز منفذها، کلفهای سیه ظاهر
به پیرامن ز آتشها، شررهای قوی روشن
تویی آن زال جادوگر که از جادوگری داری
به زیر هوش کیخسرو، نهفته جان اهریمن
میان صبح نیلیفام چون پیدا شوی، گویی
کسی با جامهٔ نیلی بر آتشدان زند دامن
به هنگام غروب اندر شفق چون در شوی، بندی
طراز ارغوانی رنگ بر ذیل خزاد کن
تناسانی و استغناست احسان تو بر مردم
زهی آن جرم مستغنی فری آن چهر مستحسن
به یکجا زمهریر از نور رخسارت شده مینو
به یکجا گلشن از تابنده دیدارت شده گلخن
همانا کیفر و مهر خداوندی که هستی تو
به یکجا گرم بادافره به یکجا گرم پاداشن
گشاده باغ را بندی به رخ بر، زمردین برقع
تناور نخل را پوشی به تن بر، آهنین جوشن
به باغ اندر به عیاری نمایی لاله از زمرد
به نخل اندر ز جادویی گشایی شکر از آهن
ز تو سبزه شود پیدا، ز تو میوه شود پخته
ز تو گل جنبد از گلبن ز تو مل جوشد اندر دن
همانا بینم آن روزی که بودی جزو خورشیدی
خروشان و شتابان و شررانگیز و نورافکن
ز فرط کوشش و گردش بزاد او هر زمان طفلی
که بود آن اختر والا به نور پاک آبستن
تو زان طفلان یکی بودی جدا گشته از آن اختر
چنان سنگ فلاخن از کف مرد فلاخن زن
به دور افتادی از مادر ولی آهنگ او داری
ازیرا سوی او پویی به گاه رفتن و گشتن
یکی ذروه است اندر کهکشان میدان مام تو
تو پویی سوی آن ذروه چو ذرّه زی کُه قارن
چو از مادر جدا ماندی فنون مادری خواندی
بزادی کودکانی چند زیباروی و سیمینتن
بزادی کودکان یکیک پس افکندی به صحراشان
ولی آنان همی گردند مادر را به پیرامن
اصول مادری زینجا به گیتی گشت پابرجا
که نشکیبد ز مادر هرچه کودک ابله و کودن
تو چون بر تودهٔ آرین شدی بیمهر و کم تابش
ز ایران ویژه هجرت کرد زی تو تودهٔ آرین
به هندستان و ایران قوم آرین جست وصل تو
که بود از هجر تو روزش شب و سالش دی و بهمن
به هر جا رفت آریانی ترا پرسید چون یزدان
چه در هند و چه در ایران چه در روم و چه در آتن
به تو آباد شد بلخ و به تو آباد شد تبت
ز تو بنیاد شد شوش و ز تو بنیاد شد دکهن
از آن شد مهر نام تو که بودت مهر بر ایران
وزان خواندند خورشیدت که بودی واهب ذوالمن
الا ای مهربان مادر، فرهور، شید روشنگر
یکی ز انوار عز و فر به فرزندانت بپراکن
از آن اسپهبدی فره اا که کورش یافت زان بهره
به فرزندانت کن همره که گردد جانشان روشن
نم باران فراهم کن زمین از سبزه خرم کن
ز تاب نور خود کم کن ز فر و زور خود بشکن
شعاع جاودانی را که داری در درون، سرده
فروغ آخشیجی را که داری از برون بفکن
به ایران زیور اندرکش ز خاک تیره گوهرکش
سر روشندلان برکش، بن اهریمنان برکن
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۱ - لطیفه
ملکالشعرای بهار : مسمطات
شکوه
زال زمستان گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور بهفلک تافت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاحها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرفنظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور بهفلک تافت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاحها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرفنظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵