عبارات مورد جستجو در ۲۴۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - وله ایضا
به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی
فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی
گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع
فکند ظل همایون برو بزرگ همائی
سری که بود ز پستی گران رسید به گردون
چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی
به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد
ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی
برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران
سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی
اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم
رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی
به تن رجوع کن ای جان نیم‌رفته که دل را
خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی
به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون
کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی
جه جا حریم در پادشاه‌زادهٔ اعظم
که دو راست به دوران او عظیم جلائی
نهال نورس بستان احمدی که به گردش
هنوز جز دم روح‌القدس نگشته هوائی
خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده
نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی
سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را
نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی
ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران
که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی
چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین
که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی
دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را
برای تربیت او به تازه برگ و نوائی
سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش
ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی
فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن
ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی
سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری
هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی
به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی
بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی
به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون
همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی
شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش
زند به آینهٔ مه صلای کسب جلائی
حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر
بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی
شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت
شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی
فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید
ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی
زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت
ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی
به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد
به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرائی
ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته
ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی
توئی که از پی گنجایش جلال تو باید
ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمائی
فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی
جهان برای نزول تو با وسیع فضائی
بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو
به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی
ز بار حلم تو کز عرش اعظم‌ست گران‌تر
بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی
کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی
نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی
اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد
نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی
عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید
صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی
به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا
کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی
مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی
بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردائی
برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی
سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی
آیا گل چمن حیدری که در چمن تو
سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی
دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی
به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی
هزار سجدهٔ بی‌اختیار کردم و گشتم
مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی
دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها
چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی
یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان
که فکر می‌طلبد آن مهم فکر رسائی
یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم
تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی
پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل
به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی
بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب
رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی
بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته
تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی
که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من
تحرکی که تواند رسید زود به جائی
غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون
ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی
تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب
به عرض می‌رسد البته بی‌قضا و بلائی
نکوترین صور سود این که خود برساند
سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی
فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد
ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی
دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه
کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی
فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو
ز همت است گدائی به التفات سزائی
تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل
به دست‌یاری همت ز دست کوس غنائی
ولیک می‌کند از شاه و شاه‌زادهٔ عالم
گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی
که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت
بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی
همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان
به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی
پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت
از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد
جرم دو جهان به جرم من ضم سازد
تا عفو که چشم کائناتست بر آن
چشم از همه پوشیده به من پردازد
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۲ - فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات
زین رنج عظیم، خلاصی جو
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دین‌پرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۶ - راز نامه عتاب آمیز ظل الله سوی شمس الحق خضر خان
سر فرمان سپاس باد شاهی
که برتر نیست زو فرمانروائی
گهی نعمت دهد گه بی‌نوائی
گه آرد پادشاهی گه گدائی
ازو بر هر سری مهری نهانی است
وگر خشم آورد هم مهربانی است
از آن پس داد با اندک غباری
به نور دیدهٔ خود خار خاری
که ای خون من و خونابهٔ من
ز مهرت خون دل هم خوابهٔ من
الپخانی که خالت بود فرخ
به و بایسته همچون خال بر رخ
به زخم خنجر آتش زبانه
که هست آن فتح و نصرت را نشانه
خطائی کرد دوران جفا بهر
که چون نقش خطا حک کردش از دهر
گر از خالی جمالت گشت خالی
مشو خالی ز حمد لایزالی
دلت دانم که تنگست از پی خال
شکار و گشت به باشد درین حال
ز آب گنگ تا دامان کهسار
نه بینی خاسته یک سو زن خار
برآن گونه است صحراهای نخچیر
که ده آهو توان کشتن به یک تیر
باقطاع تو کردیم آن زمین خاص
که باشد ره بره، خنگ تور قاص
به «امروهه نشین با لشکر خویش
که بر کوه آزمائی خنجر خویش
به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی
که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی
چو تسکین غبارت باز دانیم
درین گلشن چو بادت باز خوانیم
ولیکن تا رسد هنگام آن کار
که دولت بر در ما بخشدت بار
روان کن سوی حضرت بی کم و کاست
علامتهای سلطانی که آنجاست
چو مضمونات فرمان شد به پایان
به مهر آمد رموز پادشاهان
طلب کردند بد خو خادمی زشت
درونش آتش و بیرونش انگشت
ترش روئی بسان سرکهٔ تند
که هم از دیدنش دندان شود کند
به فرمان شه آن فرمان پر دود
ستد آن دود رنگ آتش اندود
بر آئین الاقان یک شب از شهر
رسید آنجا که بد شه زادهٔ دهر
خضر خانی فریب بخت خورده
جهانش امیدوار تخت کرده
شه و شه زادهٔ خود کامه و مست
ز مقصود آنچه باید، بر کف دست
به عزت نازنین ملک بوده
بدو نیک جهان نا آزموده
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده
نه باد گرم بر رویش وزیده
چه داند خوی چرخ بی‌وفا چیست
وزین گردنده ثابت در جهان کیست
همی‌رفت از طرب با نغمه و نوش
ز آفتهای دورانش فراموش
رسید آن خادمی عفریب وش نیز
تن ناشاد و رخسار غم انگیز
به درگاه خضر خان شد نهانی
چو ظلمت پیش آب زندگانی
سپردش ما جرای پیچ در پیچ
در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ
چو خان خواند آن تغیر نامهٔ شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه
یکی آن کو به حضرت نازنین بود
چراغ چشم شاه دوربین بود
دگر آنکه از عتاب تاجداران
نبود آگه به رسم هوشیاران
عتاب پادشاهان سیل خونست
شناسد این دم کاهل درو نیست
مبادا خسروان در خون ستیزند
که خون صد جگر گوشه بریزند
بسا گوهر که برد از تاجور ملک
که فرزندی و خویشی نیست در ملک
هر آن در کان ز سلک پادشاه است
گهی تاج سرو گه خاک راه است
خضر خان حربهٔ شه خورده در دل
ز دیده خون دل میریخت در گل
علامتهای شاهی دادهٔ شاه
حسام الدین ملک را کرد همراه
و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ
سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ
روان شد چهره از خون رنگ کرده
دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده
گذشت از گنگ با خاصان تنی چند
کله را سایه بر «امروهه» افگند
به امروهه درون غمناک بنشست
چو گل یا سینهٔ صد چاک بنشست
در اندیشید زان پس با دل خویش
که نتوان داشت پی مرهم دل ریش
گرفتم شد چو دریا سهمناک است،
به آخر گوهر اویم؟ چه باک است!
گناه خود نمی‌بینم درین هیچ
که خشم شاه گوشم را دهد پیچ
بدین اندیشه یک دم شاد بنشست
پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست
به سرعت سوی حضرت شد شتابان
چو مه در چرخ و باد اندر بیابان
شبا روزی به تیزی کرد ره قطع
رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع
چو در سیاره خود دید خورشید
به شام غم دمیدش صبح امید
بسوز دل گرفت اندر کنارش
فشاند از دیده گرد سر نثارش
غرض چون دیده بود آن ناوک انداز
که رجعت نیست تیر رفته را باز
دلش می‌خواست تا در گوش فرزند
در آویزد دانش گوهری چند
رقمهای که کار آید به شاهی
دهد یادش ز منشور الهی
چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه
که وردش به خون خویشتن شاه
الپخان را قلم در سر کشیده
به خون خضر خان خنجر کشیده
درونش کرد زانسان رهنمونی
که بیرون ندهد از راز درونی
نصیحت دوست را در پیش دشمن
بود رفتن به یک جا باغ و گلخن
سلاح مخلصان دادن به بدخواه
به بد خواهی جان خود برد راه
خلیفه بی توان از ناتوانی
مخالف در خلاف کار دانی
چو دانست آن مخالف در سر خویش
که میل کانست سوی گوهر خویش
به زور و زرق مجلس کرد خالی
پس این دیباچه پیش افگند خالی
ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت
کنون از قرةالعین است بیمت
صواب آن شد که آن در خطرناک
به درجی ماند از دست کسان پاک
نهد چون تاج صحت شاه در برج
توان بیرون کشیدن گوهر از درج
پس از روی خرد شد مصلحت جوی
برون داد آنچه داد از مصلحت روی
نخستش گفت کان شوریده فرزند
چو پیوند است نتوان قطع پیوند
ولیک آن به که دور از قصر جمشید
به برجی دارمش ماهی چو خورشید
بدین تدبیر خان را جست در پیش
برون افگند خوناب دل خویش
چنان روشن شد از حکم خدائی
که چندیت از پدر باشد جدائی؟
مهی بینش به برجی کاتفاق است
مهی دیگر همین برجت وثاق است
اگر چه زین غمم تا بیست در جان
ولیک از مصلحت روتافت نتوان
چو بشنید این سخن فرزند دل ریش
نماند از درد مندی طاقتش بیش
ز ناله نفخ صور اندر دهن دید
قیامت را به چشم خویشتن دید
چو باز آمد به خود می‌کرد زاری
که شه را بر خود است این زخم کاری
چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟
تو کار دشمنان خود می‌کنی، وای!
بلی، چون در رسد حکم خداوند
کند خود مردم از خود قطع پیوند
یکی بر خود گزارد خنجر تیز
یکی گردد ز خون خویش خون ریز
یکی دشنه زند فرزند خود را
یکی دل بر درد دلبند خود را
ولیک این جمله را مفگن به تقدیر
که مردم نیز دارد عقل و تدبیر
چو شه سایه بیندازد بران سوی
نهادم سر بهر چه آید برین روی
خضر خان چون برون داد این دم درد
بلرزیدند خاصان زان دم سرد
بسی بگریست شه چون ابر نوروز
پس از دل برزد این برق جگر سوز
که این شعه کت از من یادگاریست
ترا از دو زخم گوئی شراریست
چه پنداری مرا جانیست در تن
به جان تو که مرده بهتر از من
چگونه ماند اندر چشم من نور
که چون تو مردم از چشمم شود دور
ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ
که باشد حکم من چون نقش بر سنگ
اگر در جنبش آید کوه را پای
نه جنبد حکم سنگین من از جای
چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم
ببر بار سلامت ز آب خیزم
هم اکنون بازت آرد بخت والا
بر افسر سادت لو لوی لالا
اشارت کرد شاه محکم آئین
بدان دشمن که محکم داشت تمکین
چراغ ملک را بردن شبانگاه
به حصن گوالیر از منظر شاه
تعال الله ندانم کان چه دل بود
که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟
خضر می‌رفت و عقلش کرده ره گم
ز خضرای فلک در تالش انجم
به همراهی وزیر سخت کینه
نباتش در لب و زهرش به سینه
دو روزی راه زان خورشید تف یافت
که برج گوالیرا ز وی شرف یافت
چو گوهر خازنان را گشت تسلیم
بسی در هر تعهد رفت تعلیم
به سنگین قلعه در پیغولهٔ تنگ
نهان بنشست چون یاقوت در سنگ
در آن تنگی ز غم دل تنگ می‌بود
در آن کوه گران بی سنگ می‌بود
ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش
دولرانی دلش دادی که خودش باش
چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان
ز غم جانش ار چه در بیداد می‌بود
ولی بر روی جانان شاد می‌بود
هم او یار و هم او مونس هم او دوست
هم او جان و هم از مغز و هم او پوست
ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست
چو غم را غمگساری هست غم نیست
اگر کوهیست اندوه دل ریش
سبک باشد بروی دلبر خویش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۲ - گزیدهٔ از سپهر اول
دگر گفت کامروز در هر دیار
غزل کوی گشته ست بیش از شمار
همه کس به یک قسم درمانده‌اند
ز قسم دگر بی خبر مانده‌اند
ندانیم کس را به طبع و سرشت
که یک شعر تحقیق داند نوشت
دگر گفت: سعدی نه از کس کم است
که موج غزل هاش در عالم است
دگر گفت: کزوی شناسی به است
که بت سوزی از بت شناسی به است
دگر گفت: کز راه خوانندگی
زند هر کسی لاف دانندگی
ولی ما کسی را سخن در نهیم
کزو مایه صد گونه گوهر نهیم
بر اوضاع ابداع قادر بود
صدور حکم را مصادر بود
گرش نظم وگر نثر باید نگاشت
نگارد بدان سان که باید نگاشت
به مطبوع و مصنوع جادو بود
دقایق درو موی در مو بود
همه نو کند سبک‌های سخن
که کرباس نو به ز خز کهن!
چو هر کس به مقدار خود گفت چیز
در افشان شد از لب جهان شاه نیز
که از نکته بیزان دانش سکال
بدین گونه ما را رسیده ست حال:
که در عهد خود هر سخن گستری
که خاص کسی بود در کشوری
به مقدار ترتیب گفتار خویش
مثالی که بست از نمودار خویش
چو منعم سخن را خریدار بود
سخن لاجرم نیز بسیار بود
به قیمت خریدند حرف سیاه
بهای شبه گوهر آمد ز شاه
نمطهای خاقانی مدح سنج
نه پنهانست کش چون فشاندند گنج
همان عنصری کاو سخن پیش برد
بهر نظم صد بدره زر بیش برد
مثل شد ز فردوسی نامدار
به شهنامه گنجینهٔ سهل بار
چو این بود رسم گران‌مایگان
که دادند گنجی بهر شایگان
نه مازان بزرگان به همت کمیم!
کز ایشان علم بود ما عالمیم!
خدا داده زان‌ها که در عالم است
به گنجینهٔ ما چه مایه کم است؟؟
به خواهنده بخشش چرا کم دهیم؟!
اگر دست شد، هر دو عالم دهیم!
نبوده است شاهی به زیر فلک
که ده لک دهد سکه یابیست لک
نخست آن جهان شاه داد این صلا
که او بود دنیا و دین را علاء
دهش بیش از اندازه زو گشت عام
ولیکن شد از من که قطبم تمام!
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - وله ایضا
ایا ملاذ سلاطین که کردگار تو را
زیاده از همه اسباب شوکت و شان داد
ایا معاذ خواقین که شخص قدرت تو
محال‌ها همه را آشتی با مکان داد
زمان تو و دور والدتست
که داد داوری اندر بساط دوران داد
عنایت متزلزل زبان صاحب جمع
که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد
به آن زبان که به حرفی سه بار می‌گیرد
گرفته اقشمه‌ای از من و به دیوان داد
به این فسانه که تا بیست روز اگر نکنم
ادای قسمت آن بایدم دو چندان داد
کنون گذشته سه ماه تمام حالت او
به آن رسیده که خواهد به جای زر جان داد
از آن مقید قید شدید سلطانی
که غیر وعده نخواهد به قرض خواهان داد
زبان حال بگوشم چو خواند آیهٔ یاس
بشیری آمد از پی نوای احسان داد
که در گرفتن زر آن حرامی ناکس
به هیچ کس متوسل مشو که سلطان داد
تبارک‌الله ازین همت و سخاوت وجود
که از کرم به تو پروردگار دیان داد
ز بذل جود تو بیخ خزاین رفت
به باد دست تو خاک دفاین کان داد
تمام خوی شده از ابریم کشیده چکید
ز بس که موهبتت انفعال عمان داد
سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد
بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد
مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر
چه کردگار مرا چون به لطف سامان داد
کسی که دهر زبان زمانه‌اش میخواند
ز مکر بازی او بی‌زبانی آسان داد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خان جم جاه پادشاه منش
ملک کامکار ملک وجود
آسمان سداد و بحر و داد
نسخهٔ لطف کردگار ودود
سر گردنکشان محمدخان
که کنندش سران به طول سجود
آن که حزمش به صولجان ظفر
گوی نصرت ز کائنات ربود
وانکه از کشتزار هستی خصم
همهٔ سرها به داس تیغ درود
قبه بر روی نیلگون سپرش
آفتابست بر سپهر کبود
دست صد پیل ساز بسته به چوب
تیغ او در دو نیمه کردن خود
در هر ملک را که حادثه بست
او به مفتاح تیغ تیز گشود
گر بود پرتوی ز تربیتش
زنگ ظلمت توان ز دود زدود
به نسیم حمایتش شاید
گل دماند ز آتش نمرود
هست اگر صدهزار میر و ملک
او پناه عساکر است و جنود
حاصل آن خان کامران که سزاست
در امیری به خسرویش ستود
در زمانی که محتشم می‌کرد
قلم اندر ثنایش غالیه سود
زیب دیوان به نام او می‌داد
از ورود ثنا و مدح و درود
آمدند از سفر دو خواهنده
بر سر آن اسیر غم فرسود
در محلی که برنمی‌آمد
هفته هفته ز مطبخ او دود
وان قدر زر نداشت در کیسه
که گدائی شود بدان خوشنود
داشت اما قراضه‌ای در قم
که نه معدوم بود و نه موجود
پیش شخصی که با وجود سند
راه آن کار صرف می‌پیمود
دیگری چون نبود کان زر را
بتواند به حکم نقد نمود
التماس وجود دادن آن
کرد از آن پادشاه کشور جود
وز زبان مبارکش با آن
مژدهٔ لطف خاص نیز شنود
پس از آن قابضان روح که هست
راه مهلت به عهد شه مسدود
به یکی وعدهٔ زرقم کرد
که وصولش ز ممکنات نبود
به یکی وعدهٔ زر نواب
که یقین می‌رسد نه دیر و نه زود
لیک در وجه نقد و نسیه چو هست
آن قدر فرق کز زیان تا سود
هر دو بستند دل در آن مبلغ
که خداوند وعده می‌فرمود
حالیا بر در سرای فقیر
که به دو دولت است قیراندود
بر سر این دو زر که در عدمند
یکی اما نهاده رو بوجود
یک دگر را عجب اگر نکشند
این دو کم صبر و پر شتاب حسود
وارثان تا ز راه دور آیند
ز پی آن دو منبع موعود
از پی کفن دفنشان باید
قرض دیگر بر آن دو قرض افزود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۹ - قطعه
سرو را از نوید خلعت خاص
بس که امیدوار گردیدم
نارسیده قبای تازه هنوز
کهنه‌ها را تمام بخشیدم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح نظام الملک قوام الدین
ایا نظام ممالک قوام روی زمین
تو آفتابی و صدر تو آسمان‌وار است
ز دور خامهٔ تو شرق و غرب بیرون نیست
که بر محیط جهان خامهٔ تو پرگار است
ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید
سم سمند تو را لعل نعل و مسمار است
به دست عدل تو باشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است
فسون خصم تو بحران مغز سرسام است
که مغز خصم به سرسام حقد بیمار است
مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی
نه در خور نسب و نه سزای مقدار است
به نیم بیت مرا بدره‌ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی تو را همین کار است
بدان طمع که رسانی بهای دستارم
شریف وعده که فرموده‌ای دوم بار است
به انتظار اشارات تو که هان فردا
دلم نماند بجای و چه جای گفتار است
به سعد و نحسی کاین آید آن دگر برود
گذشت مدتی و خاطرم گران بار است
نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کژ سزاوار است
خدای داند اگر آن، بها به نیم سخن
کراکند وگر آن خود هزار دینار است
سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
به بخشش زر و دستار بس گران بار است
گر این جگر خوری ارزد بهای صد دستار
سرم چنان که سبک‌بار هست سگسار است
به دل معاینه آید مرا که دستاری
ز من برند که این را بها و بازار است
کنون به عرض صله خاطر من آشوب است
کنون به جای درم در کف من آزار است
تو گر بها دهی آن داده را زکات شمار
بده زکات بدان کس که گنج اسرار است
به وام کن زر و زین مختصر مرا دریاب
چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است
کرم کن و بخر از دست وام خواهانم
که بر من از کرمت وام‌های بسیار است
ز گنج مردی این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است
ازین معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است
بده قراضگکی تا عطات پندارم
مگو که سوختهٔ من چه خام پندار است
به چشم‌های جگر گوشه‌ات که بیش مرا
مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است
به جان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است
به خاک پای تو کان هست خون بهای سرم
که حاجتم به بهاء تمام دستار است
به شعر گر صله خواهم تو مال‌ها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است
به یک دو بیت نود اقچه داد کافی کور
به راوی من کو مدح خوان احرار است
تو را که صاحب کافی خریطه‌کش زیبد
چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است
به مرد مردمی آخر که صلت چو منی
کم از قراضهٔ معلول قلب کردار است
بهای خیر طلب می‌کنم بدین زاری
تبارک الله کارم نگر که چون زار است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶
ای امیر امرای سخن و شاه سخا
به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید
توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا
حاتم طائی شاگرد تو زیبد جاوید
میر میران توئی و ما همه رسمی توایم
رسمیان را به صخا و سخن توست امید
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخن‌های تو شیرین و چو بخت تو سفید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - در معذرت صاحب
ای بر عقاب کرده تقدم ثواب را
وی بر خطا گزیده طریق صواب را
در مستی ار ز بنده خطایی پدید شد
مست از خطا نگردد واجب عقاب را
گر در گذاری از تو نباشد بسی دریغ
امید رستگاری یوم‌الحساب را
ور زانکه باز رای ادب کردنی بود
نیمی مرا ادب کن و نیمی شراب را
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - اجازت خواهد
ای شاه ز نقدها که باشد
در کیسهٔ صبح و شام موجود
در کیسهٔ عمر انوری نیست
الا نفسی سه چار معدود
وان نیز به بند و مهر او نیست
تا خرج کند چو نقد معهود
گیرم که یکی دو زان بدزدد
تا رای فلک رسد به مقصود
نی دست تصرفش ببرند
وین عاقبتی بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود
در دامن جست و جوی معبود
دانی که چو حال بنده این است
ای عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش بادیش کن به کلی
نه شاعر و شعر هست مفقود
ای تا به ابد شب تمنیت
آبستن روزهای مسعود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۵ - مطایبه ملکشاه پدر سلطان سنجر با مرد اعرابی
حکایت است به فضل استماع فرمایند
به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول
مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال کرد که امسال عزم حج دارم
مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار
چو حلقهٔ در کعبه بگیرم از سر صدق
برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت
که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد
به لطف گفت شه او را که سید این بردار
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست
صدست زاد ترا و کرای و پای افزار
صد دگر به خموشانه می‌دهم رشوت
نه بهر من ز برای خدای را زنهار
که چون به کعبهٔ رسی هیچ یاد من نکنی
که از وکیل دربد تباه گردد کار
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
چون روز علم زد به حسامت ماند
چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
تقدیر به عزم تیزکامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
مولای اناالتائب مما سلفا
هل تقبل عذر عاشق قد تلفا
این کان ندامتی صدودا و جفا
مولای عفی‌الله عفی‌الله عفا
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳۳
چون جمله خطا کنم صوابم تو بسی
مقصود از این عمر خرابم تو بسی
من میدانم که چون بخواهم رفتن
پرسند چه کرده‌ای جوابم تو بسی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دل رمامین ز گفتارش بپیچید
هم اندر دل جوابش را بسیچید
جوابش داد رامین گفت ماها
ز غم خواهد مرا کردن تباها
ندانم گرت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربانا گونه از چهر
چنان آسان رباید دل ز هشیار
که از مستان رباید کیسه طرار
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نوای نو توان زد بر کهن زیر
مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پیری جان مردم را چه باکست
مکن بر من فسوس مهر بسیار
که بیماری نخواهد مإرد بیمار
مزن طعنه مرا گر تو درستی
که نه من خواستم از بخت سستی
نیاب من به روی خود بدیدی
در فس بی نیازی بر کشیدی
چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تیمار جان خود فزودم
دلیرم من به راز دل نودن
دلیری تو به جان و دل ربودن
مبادا کس که بنماید دلخویش
که پس چون روز من روز آیدش پیش
نگارا گر تو گشتی بر بتان مه
تو خود دانی که مهتر دادگر به
کنون کز مهتری گشتی توانگر
به حال مردم درویش بنگر
اگر من گشتی از مهرت گنهگار
نیم چندین ملامت را سزاوار
همی تا آز باشد بر جهان چیر
نگردد جان مردم از گنه سیر
گنه کرد آدم اندر پاک مینو
هر آیینه منم از گوهر او
سیه سررا گنه بر سر نبشتست
گنهگاریش در گوهر سرشتست
نه دانش روی بر تابد قصا را
نه مردی دست بر پیچد بلا را
چه آن کار بی خرد باشد چه بخرد
نخواهد خویستن را هیچ کس بد
گناه دی بشد با دی ز دستم
تو فردا بین که مهرت چون پرستم
به مهر اندر کنم تدبیر فردا
که دی را در نیابد هیچ دانا
اگر بشکستم اندر مهر پیمان
بجز پوزش نمودن نیست درمان
در آن شهری چرا آرام گیرند
که عذری در گناهی نه پذیرند
اگر پوزش نکو باشد کهتی
نکوتر باشد آمروزش ز مهتر
بیامروز این گناهی را که کردم
که دیگر گرد او هرگز نگردم
اگر زلت نبودی کهتران را
نبودی عفو کردن مهتران را
ز تو دیدم فراوان خوب کاری
مگر بخشایش و آمروزگاری
گنه کردم ز بهر آزمایش
که چون داری در آمروزش نمایش
گناهم را بیامروز و چنین دان
که نیکی گم نگردد در دو گیهان
جزای من بس است این شرمساری
بلای من بس اوت این بردباری
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمی بر هم نهاده
ز بی رحمت دل و بی آب دیده
زبانی همچو شمشیری کشیده
مهی گویی ترا هر گز ندیدم
و گر دیدم امید از تو بریدم
نگارینا مجو از من جدایی
همه چیزی همی جو جز رهایی
به جان این زهر نتوانم چشیدی
به دل این باز نتوانم کشیدن
اگر باشد دلم از سنگ خادا
نداند کرد با هجرت مدارا
ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز یزدان و مرا نه
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۸
چون توبهٔ تو گناه خواهد افتاد
بس کس که به تو ز راه خواهد افتاد
ای ماه! به صَدْقَه یک شکربخش مرا
کاین صَدْقه به جایگاه خواهد افتاد
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت محمود از پگاه
در میان راه خلقی دید شاه
آن یکی را زار میآویختند
سرنگون از دار میآویختند
چون نظر افتاد بر وی شاه را
خواست او مر عزم کردن راه را
مرد حالی بانگ زد از زیر دار
گفت میبینند خلقم ده هزار
هم تو میبینی مرا ای دادگر
نیست فرقی زین نظر تا آن نظر
چون نظر از پادشاه آید پدید
نیست ممکن گر گناه آید پدید
آن سخن محمود را دلشاد کرد
لاجرم دادش دیت و آزاد کرد
چون کشنده گشت فارغ از گناه
دست محکم کرد در فتراک شاه
شاه گفتش چون برستی از خطر
پای در ره نه چه میخواهی دگر
گفت من زینجا کجادانم شدن
یک زمان دور از تو نتوانم شدن
گفت ای احمق ترا با من چکار
گفت من خود با تودارم کار وبار
زانکه من آزاد کرد خسروم
از کرم تو دادهٔ جانی نوم
از خودم گر دور گردانی بزور
زنده انگارم که در کردی بگور
ورنه گرمی دی بگو بخشیدهٔ خون
تادر آویزند از دارم نگون
هرکه شد آزاد کرد خاص تو
بد نبیند نیز از اخلاص تو
من کنون آزاد کرد این درم
تا که جان دارم از این درنگذرم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده
نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده
مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده
دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده
نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بی‌دست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده
خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده