عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۳ - حکایت آمدن غراب بر سر بام فاطمهٔ صغری دختر آن جناب
از پس قتل خدیو مستطاب
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۰ - دیدن رام جتایو کرگس را و خبر یافتن از سیتا
به ناگه رفت در دامان کوهی
به کوهستان عجب گردون شکوهی
شکسته یافت چتر و بیرق و تیر
کمانی نیز چون قوس آسمان گیر
فراوان قطره های خون تازه
عقیقی گشته سنگ از وی به غازه
برادر را سلاح و بیرق و خون
بدیده، خون ز دیده راند بیرون
بگفتا ظن خود گفتم به تو فاش
دو دیو از بهر آن بت کرده پرخاش
به دیوان گرنه بهر مهر جنگ است
چرا روی زمین یاقوت رنگ است؟
در اثنای سخن نزدیک راهش
به خون کرگس افتاده نگاهش
یقین شد در دل رام غم اندیش
که کرگس کرده او را طعم ۀ خویش
جتایو بانک زد کای رام لچمن!
مرا در دل مپندارید دشمن
یقین دان بد نکردم من به سیتا
که او را برده ده سر دیو لنکا
وفای عهد یاران خسته تا دیر
بسی جنگ آزمودم با چنان شیر
به دلسوزیت جان بر باد دادم
بدین روزی که می بینی فتادم
به حالی زندگی گشتم نگهدار
پس از کشتن نیاید از کسی کار
جتایو را شناسا گشته برخاست
به صد شرمندگی زو معذرت خواست
زمانی هر دو با هم زار و گریان
به حال یکدگر گشتند بریان
به عهدش آفرین ها داد برجنگ
بپرسیدش ز مکر دیو نیرنگ
ب ه زاری گفت کرگس : چون نگریم
چو زخم از بخت بد، خون چون نگریم
من از بهر تو گشتم پاره پاره
تو بر من بدگمان گشتی چه چاره؟
چه باید کرد خود گویا چنین بخت
دریغا آسمان دور و زمین سخت
حدیث راون و سیتا ز آغاز
همه خاطر نشانش ساخت دمساز
دگر آن کشته گفت این راز دل فاش
دم جان کندنم شد یکدمم باش
به چشمم هر پر زر ین نهال است
چنین در کرگسان در مرگ فال است
بزن آتش که عمرم بر سر آمد
ز درد جسم، صافی جان بر آمد
به فعل آتشم دل را صفا کن
به یک دم، حاجت عمری روا کن
جتایو داد جان و رام زد وای
به لچمن گفت هیزم ساز یکجای
شد آخر چون محبت آتش افروز
تنش را چون دل خود سوخت دمسوز
به نامش ریخت آ ب ش آن جگر تاب
روان شد آب باران باز چون آب
چو شهباز اجل شد چنگل انداز
به زاغ افغان نیامد مرغ جانباز
به کوهستان عجب گردون شکوهی
شکسته یافت چتر و بیرق و تیر
کمانی نیز چون قوس آسمان گیر
فراوان قطره های خون تازه
عقیقی گشته سنگ از وی به غازه
برادر را سلاح و بیرق و خون
بدیده، خون ز دیده راند بیرون
بگفتا ظن خود گفتم به تو فاش
دو دیو از بهر آن بت کرده پرخاش
به دیوان گرنه بهر مهر جنگ است
چرا روی زمین یاقوت رنگ است؟
در اثنای سخن نزدیک راهش
به خون کرگس افتاده نگاهش
یقین شد در دل رام غم اندیش
که کرگس کرده او را طعم ۀ خویش
جتایو بانک زد کای رام لچمن!
مرا در دل مپندارید دشمن
یقین دان بد نکردم من به سیتا
که او را برده ده سر دیو لنکا
وفای عهد یاران خسته تا دیر
بسی جنگ آزمودم با چنان شیر
به دلسوزیت جان بر باد دادم
بدین روزی که می بینی فتادم
به حالی زندگی گشتم نگهدار
پس از کشتن نیاید از کسی کار
جتایو را شناسا گشته برخاست
به صد شرمندگی زو معذرت خواست
زمانی هر دو با هم زار و گریان
به حال یکدگر گشتند بریان
به عهدش آفرین ها داد برجنگ
بپرسیدش ز مکر دیو نیرنگ
ب ه زاری گفت کرگس : چون نگریم
چو زخم از بخت بد، خون چون نگریم
من از بهر تو گشتم پاره پاره
تو بر من بدگمان گشتی چه چاره؟
چه باید کرد خود گویا چنین بخت
دریغا آسمان دور و زمین سخت
حدیث راون و سیتا ز آغاز
همه خاطر نشانش ساخت دمساز
دگر آن کشته گفت این راز دل فاش
دم جان کندنم شد یکدمم باش
به چشمم هر پر زر ین نهال است
چنین در کرگسان در مرگ فال است
بزن آتش که عمرم بر سر آمد
ز درد جسم، صافی جان بر آمد
به فعل آتشم دل را صفا کن
به یک دم، حاجت عمری روا کن
جتایو داد جان و رام زد وای
به لچمن گفت هیزم ساز یکجای
شد آخر چون محبت آتش افروز
تنش را چون دل خود سوخت دمسوز
به نامش ریخت آ ب ش آن جگر تاب
روان شد آب باران باز چون آب
چو شهباز اجل شد چنگل انداز
به زاغ افغان نیامد مرغ جانباز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۵ - جای دادن راون سیتا را در باغ اسلوک بن
موکل بر پری زن دیوکی چند
ستم رأی و ستمکار و ستم بند
ستم زین بیشتر نبود سزاوار
که طفل م رده مادر، دایه کفتار
همای هم قفس با جیفه خواران
چو گنجی هم قفس با تیره ماران
وزان بدتر کزآنها آن جگر سوز
شنیدی قصۀ راون شب و روز
که هست او صاحب اقبال و خوش نام
هزاران بنده نیکو دارد از رام
سرش با فر و زیبِ تاج شاهی است
روان فرمانش از مه تابه ماهی است
غرض آن بود زان تزویز و زان ریو
که گردد حور را دل مایلِ دیو
هزار افسوس کز دستان و تلبیس
شرف بر آدمی می جست ابلیس
تکلف کرده می گفتند گهگاه
که تا همخوابۀ راون شود ماه
پری زان گفتگوها پنبه در گوش
به حیرت سر فرو، گریان و خاموش
چنان گوش دلش مشتاق سیماب
که چشم کبک بر رخسار مهتاب
زمین کندی به ناخن بلکه جان نیز
نهان دیدی به سوی آسمان نیز
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
چو طاقت طاق شد مه را به یکبار
برآورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاده، کام ناکام
بران شد تا بیفتد از لب بام
چو راون شد ز حال آن بت آگاه
به حیرت ماند زان بیتابی ماه
ز عشق آن پری، عفریت خونخوار
چو ابری بود خون باران به گلزار
پیِ تسکین آن گلدستۀ ناز
به گلشن کرد جای بودنش ساز
ندانست این قدر ز افراط مستی
گلی کا نرا ز گلبن بر شکستی
گرش در باغ جنّ ت جاگزینی
بجز پژمرده اش هرگز نبینی
درآن باغی که بود اسلوک بن نام
سمن را داد راون جای آرام
ز اسباب نشاط و کامرانی
مهیا داشت بیش از آنچه دانی
مگر کز عشق عقلش رفته بر باد
که مرغ بسملی را دانه می داد
چون آن بستانسرا زندان او شد
چمن از رنگ و بو حیران او شد
بهشتی گشت تضمین در گلستان
در آمد شبچراغی در شبستان
ز روی بلبلان شرمنده شد گل
بران گل گشت عاشق تر ز بلبل
چمن می گفت زان نخل گل آگند
که سرو ما به طوبی گشت پیوند
نهالان چمن زان شمع گلشن
گرو برده ز نخلِ وادی ایمن
بود از عکس آن ماه جهانتاب
مثال چاه نخشب حوضۀ آب
درآن جنّت سرا حورِ غم اندود
چو لاله وقف داغ و غرق خون بود
بهار اندود کرده بوستان را
زده برهم ره و رسم خزان را
چمن زو تازه او پژمرده هر دم
گشاده بر دل از گل صد درِ غم
چنان کاندر قفس مرغ خوش الحا ن
ازو خوشوقت خلق و او به زندان
چنان جان جهان کز غم به جان بود
خزان خود، بهار دیگران بود
چو نخ جی ری که او در دام افتاد
خود اندر ماتم و زو عید صیاد
گدازان همچو شمع محفل افروز
جهان زو روشن و او جمله تن سوز
نگویم سوز جان آن پری وش
که ترسم زو شود طوفان آتش
به جان کندن گران بیمار می زیست
به تسکین خیال یار می زیست
ستم رأی و ستمکار و ستم بند
ستم زین بیشتر نبود سزاوار
که طفل م رده مادر، دایه کفتار
همای هم قفس با جیفه خواران
چو گنجی هم قفس با تیره ماران
وزان بدتر کزآنها آن جگر سوز
شنیدی قصۀ راون شب و روز
که هست او صاحب اقبال و خوش نام
هزاران بنده نیکو دارد از رام
سرش با فر و زیبِ تاج شاهی است
روان فرمانش از مه تابه ماهی است
غرض آن بود زان تزویز و زان ریو
که گردد حور را دل مایلِ دیو
هزار افسوس کز دستان و تلبیس
شرف بر آدمی می جست ابلیس
تکلف کرده می گفتند گهگاه
که تا همخوابۀ راون شود ماه
پری زان گفتگوها پنبه در گوش
به حیرت سر فرو، گریان و خاموش
چنان گوش دلش مشتاق سیماب
که چشم کبک بر رخسار مهتاب
زمین کندی به ناخن بلکه جان نیز
نهان دیدی به سوی آسمان نیز
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
چو طاقت طاق شد مه را به یکبار
برآورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاده، کام ناکام
بران شد تا بیفتد از لب بام
چو راون شد ز حال آن بت آگاه
به حیرت ماند زان بیتابی ماه
ز عشق آن پری، عفریت خونخوار
چو ابری بود خون باران به گلزار
پیِ تسکین آن گلدستۀ ناز
به گلشن کرد جای بودنش ساز
ندانست این قدر ز افراط مستی
گلی کا نرا ز گلبن بر شکستی
گرش در باغ جنّ ت جاگزینی
بجز پژمرده اش هرگز نبینی
درآن باغی که بود اسلوک بن نام
سمن را داد راون جای آرام
ز اسباب نشاط و کامرانی
مهیا داشت بیش از آنچه دانی
مگر کز عشق عقلش رفته بر باد
که مرغ بسملی را دانه می داد
چون آن بستانسرا زندان او شد
چمن از رنگ و بو حیران او شد
بهشتی گشت تضمین در گلستان
در آمد شبچراغی در شبستان
ز روی بلبلان شرمنده شد گل
بران گل گشت عاشق تر ز بلبل
چمن می گفت زان نخل گل آگند
که سرو ما به طوبی گشت پیوند
نهالان چمن زان شمع گلشن
گرو برده ز نخلِ وادی ایمن
بود از عکس آن ماه جهانتاب
مثال چاه نخشب حوضۀ آب
درآن جنّت سرا حورِ غم اندود
چو لاله وقف داغ و غرق خون بود
بهار اندود کرده بوستان را
زده برهم ره و رسم خزان را
چمن زو تازه او پژمرده هر دم
گشاده بر دل از گل صد درِ غم
چنان کاندر قفس مرغ خوش الحا ن
ازو خوشوقت خلق و او به زندان
چنان جان جهان کز غم به جان بود
خزان خود، بهار دیگران بود
چو نخ جی ری که او در دام افتاد
خود اندر ماتم و زو عید صیاد
گدازان همچو شمع محفل افروز
جهان زو روشن و او جمله تن سوز
نگویم سوز جان آن پری وش
که ترسم زو شود طوفان آتش
به جان کندن گران بیمار می زیست
به تسکین خیال یار می زیست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۹ - گفتن سگریو حقیقت منازعت بال را با رام
که دیوی بود مایاوی ملنگی
به زور صد هزاران فیل جنگی
در آمد ناگهان از نره دیوان
به شکل گاو شد شیر غریوان
زمین را داشتی بر شاخ در وا
چو گردون آسمان را بردی از جا
به جنگ بحر عمان حمله آورد
برآورد از نهاد موج آن گرد
به زنهار آمد او را گفت دریا
که کوته ساز دست از مالش ما
حریف تست اکنون کوه کیلاس
که گشت از سخت رویی کان الماس
بدار از جیب من دست ستم باز
اگر مردی ز پا او را در انداز
از آنجا شد به جنگ کوه گستاخ
سبک برکند بار قله ازشاخ
برآمد از ص دای کوه فریاد
مده خاک مرا بی جرم بر باد
ترا باید به جنگ بال بشتافت
نشاید با من بی دست و پا کافت
به غار بال نعره زد به پیکار
برآمد بال بهر جنگش از غار
ز دلسوزی به همراه برادر
بسان سایه می رفتم برابر
گریزان گاو شیر اندر دمادم
به غارستان کوهی هر دو شد گم
چو کرد م بر در غارش نگاهی
سوی قعر زمین می رفت راهی
ز بهر انتظار خدمت بال
نشستم بر در آ ن غار یکسال
نیامد هیچ کس از غار بیرون
پس از سالی برآمد چشمۀ خون
چو دیدم خون، گَزیدم از غم انگشت
گمان بردم که دشمن با ل را کشت
نهادم بر در آن غار سنگی
به خانه باز گشتم بی درنگی
به ماتم چند گریان نشستم
به کار خویشتن حیران نشستم
وزیران و سران ملک یکسر
مرا داده نوید تخت و افسر
بسی گفتم مرا با من گذارید
ز کار سلطنت معذور دارید
ولی مردم مرا با من نماندند
به زورم بر سر مسند نشاندند
پس از چندی ازینسان ماجرایی
یکا یک بال پیدا شد ز جایی
به من گفتا که پیدا شد بهانت
هلاک مردن من بود جانت
بسا دشمن که زیر پا کند جای
چو خرس از بهر خون لیسد کف پای
نقاب لطف بندد بر رخ مهر
برون چون انگبین و اندرون زهر
نماند جز به تیغ و باده ناب
جهان آتش اندر قطره آب
نبودت گر به مرگ من سر و کار
چرا سنگ گران ماندی بر آن غار
مرا در زندگی آزرده کردی
به غارم دخمه همچون مرده کردی
به عذر استاده گفتم کای برادر
ترا سوگند حق شیر مادر
مشو آزرده بشنو عذر خواهم
خدا آگه که من خود بی گناهم
ز سالی بیش بردم انتظارت
برآمد چشمۀ خون چون ز غارت
یقینم شد که گشتی کشته در جنگ
بترسیدم ز کید دیو نیرنگ
ازان کردم در آن غار محکم
که خواهد کشت مایاوی مرا هم
ز من بشنید این حرف دلا ویز
به بدادی کشیده تیغ خونریز
سپاهی را که با من متفق بود
به تیغ جور قتل عام فرمود
به گنجم بر گشاده دست تاراج
ز ملک خویش مفلس کرد اخراج
زنی معشوقه ام بودست چون جان
کشید از من به زور، آن باز بستان
دریغ مال و ملک و لشکرم نیست
دریغ آن است کاکنون دلبرم نیست
دگر زین غیرتم گردد جگر ریش
که کرد آن زهره طلعت را زن خویش
سخن بشنید گفتا رام فی الحال
که دانستم یقین جرمست از بال
بیا تا خون او بر خاک ریزم
به کار دوست با دشمن ستیزم
و بال اختر بالست بالم
به قول خود به مرگ بال فالم
حیات بال باشد تا همان دم
که چشمم بر رخش ناید فراهم
از آن پس بال را جان داده ان گار
چو آن شعله که با سیلش بود کار
ز رام آن مژده چون سگریو بشنید
بدین یک حرف گفتن مصلحت دید
به زور صد هزاران فیل جنگی
در آمد ناگهان از نره دیوان
به شکل گاو شد شیر غریوان
زمین را داشتی بر شاخ در وا
چو گردون آسمان را بردی از جا
به جنگ بحر عمان حمله آورد
برآورد از نهاد موج آن گرد
به زنهار آمد او را گفت دریا
که کوته ساز دست از مالش ما
حریف تست اکنون کوه کیلاس
که گشت از سخت رویی کان الماس
بدار از جیب من دست ستم باز
اگر مردی ز پا او را در انداز
از آنجا شد به جنگ کوه گستاخ
سبک برکند بار قله ازشاخ
برآمد از ص دای کوه فریاد
مده خاک مرا بی جرم بر باد
ترا باید به جنگ بال بشتافت
نشاید با من بی دست و پا کافت
به غار بال نعره زد به پیکار
برآمد بال بهر جنگش از غار
ز دلسوزی به همراه برادر
بسان سایه می رفتم برابر
گریزان گاو شیر اندر دمادم
به غارستان کوهی هر دو شد گم
چو کرد م بر در غارش نگاهی
سوی قعر زمین می رفت راهی
ز بهر انتظار خدمت بال
نشستم بر در آ ن غار یکسال
نیامد هیچ کس از غار بیرون
پس از سالی برآمد چشمۀ خون
چو دیدم خون، گَزیدم از غم انگشت
گمان بردم که دشمن با ل را کشت
نهادم بر در آن غار سنگی
به خانه باز گشتم بی درنگی
به ماتم چند گریان نشستم
به کار خویشتن حیران نشستم
وزیران و سران ملک یکسر
مرا داده نوید تخت و افسر
بسی گفتم مرا با من گذارید
ز کار سلطنت معذور دارید
ولی مردم مرا با من نماندند
به زورم بر سر مسند نشاندند
پس از چندی ازینسان ماجرایی
یکا یک بال پیدا شد ز جایی
به من گفتا که پیدا شد بهانت
هلاک مردن من بود جانت
بسا دشمن که زیر پا کند جای
چو خرس از بهر خون لیسد کف پای
نقاب لطف بندد بر رخ مهر
برون چون انگبین و اندرون زهر
نماند جز به تیغ و باده ناب
جهان آتش اندر قطره آب
نبودت گر به مرگ من سر و کار
چرا سنگ گران ماندی بر آن غار
مرا در زندگی آزرده کردی
به غارم دخمه همچون مرده کردی
به عذر استاده گفتم کای برادر
ترا سوگند حق شیر مادر
مشو آزرده بشنو عذر خواهم
خدا آگه که من خود بی گناهم
ز سالی بیش بردم انتظارت
برآمد چشمۀ خون چون ز غارت
یقینم شد که گشتی کشته در جنگ
بترسیدم ز کید دیو نیرنگ
ازان کردم در آن غار محکم
که خواهد کشت مایاوی مرا هم
ز من بشنید این حرف دلا ویز
به بدادی کشیده تیغ خونریز
سپاهی را که با من متفق بود
به تیغ جور قتل عام فرمود
به گنجم بر گشاده دست تاراج
ز ملک خویش مفلس کرد اخراج
زنی معشوقه ام بودست چون جان
کشید از من به زور، آن باز بستان
دریغ مال و ملک و لشکرم نیست
دریغ آن است کاکنون دلبرم نیست
دگر زین غیرتم گردد جگر ریش
که کرد آن زهره طلعت را زن خویش
سخن بشنید گفتا رام فی الحال
که دانستم یقین جرمست از بال
بیا تا خون او بر خاک ریزم
به کار دوست با دشمن ستیزم
و بال اختر بالست بالم
به قول خود به مرگ بال فالم
حیات بال باشد تا همان دم
که چشمم بر رخش ناید فراهم
از آن پس بال را جان داده ان گار
چو آن شعله که با سیلش بود کار
ز رام آن مژده چون سگریو بشنید
بدین یک حرف گفتن مصلحت دید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۰ - نمودن راون طلسم رام را به سیتا جهت فریب دادن او و زاری کردن سیتا و دلاسا دادن ترجنا او را
به افسون ساز دیوی داد پیغام
طلسمی کن به تقلید سر رام
کمانی چون کمان آن یگانه
کزان تیری توان زد بر نشانه
کمانی بر به نزد آن سمنبر
که تا نومید گردد زن ز شوهر
به نومیدی نماند اختیارش
ضرورت با من افتد کار و بارش
دوان آمد به سیتا خورد سوگند
دروغی گفت با او راست پیوند
که رام و لچمن و هنونت و میمون
به بختم کشته گشته در شبیخون
سپاهم زد شبیخون بر سر رام
به عالم زو نماند اکنون بجز نام
فرو خوردند دیوان لشکرش را
کنون آرند پیش من سرش را
ترا هر چند کز مرگش رسد درد
ضرورت صبر می باید برآن کرد
مرا اکنون دعا کن ای دلارام
که پردازم به جان تو به از رام
پری حیرت زده ماند از بیانش
بجز لاحول نامد بر زبانش
نیامد در دلش هر چند باور
حزین شد زین سخن حور سمن بر
که دل را ذکر کلفَت، کلفَت آرد
خرد را فکر وحشت، وحشت آرد
دل از تیغ زبانِ مدعی ریش
بسی بگریست مه ب ر طالع خویش
هماندم پر فریب آن دیو تیره
در آمد با طلسم خویش خیره
مشعبد پیشه کار خویشتن ساخت
کمان و سر به پیش راون انداخت
که کشتم رام را اینک سر رام
به انصاف از تو خواهم راون انعام
کمان و سر، مه مشکین کمان دید
برو باران قوسی خون ببارید
به خون غلطید همچون مرغ بسمل
تو گفتی زد کمانش تیر بر دل
خلاف عادت دهر جفا کیش
شد از قوس قزح، بارندگی بیش
ز بیهوشی نماندش عقل بر جای
سرایت کرد زهر غم سراپای
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
گهی شوریده،گه آشفته،گه مست
خبر اصلاً نه از پا و نه از د ست
چو دیوانه سخن گوید به دیوار
زبانش با کمان آمد به گفتار
کمانا! طول عمرم را زدی راه
همانا روز قوسی هست کوتاه
چرا با من حدیث او نگویی
که چون من عمرها همدوش اویی
به یادت هست یا خود نیست آیا
که بودی در میان رام و سیتا
زهت چون رام را شد همدم گوش
خدنگ قامتم کردن در آغوش
مرا تیرت هدف کرده همان روز
که بشکستی به دست رام فیروز
چو بود آرامگاهت پنجۀ رام
شدت شاخ گوزن شیرکش نام
بر اعدا می نمودی تیر باران
کنون آماج کردی جان یاران
مرا تیر کمان ابرویش کشت
تو تیر خود نگه می دار در مشت
کمان رام حکم انداز چونست
کمان ابرویش را ساز خونست
به شکل ابرو یش دل بود قربان
که باشد مرکمان را خانه قربان
دلم بی ابرویش کاری نیاید
که قربان بی کمان کس را نشاید
کمانا! آرزویم بود از رام
که تو آیی به لنکا همره رام
کند ساز تو خوش از آتش من
بدوزد از خدنگی جان راون
ندانستم که تو تنها بیایی
هلاکم را سر جانان نمایی
مگر بودی جدا از رام چون من
که بر وی گشت تنها چیره دشمن
وگر چون جان من بودی در آن مشت
چسان دیدی که دشمن دوست را کشت؟
تو هم گویی چو بخت من شکستی
که در میدان دل دشمن نخَستی
چو می دیدم کمان ابرو یش خم
قیامت می شدی بر من در آن دم
کنون بی دوست می بینم کمانش
ندانم چیست حال ابروانش
ترا زین بار غم چون نشکند پشت
که دردش عالمی را چون مرا کشت
کمان شد قد من چون ابروِ دوست
همان شد آنچه بر وی خواهش اوست
کمانی تو و من خم چون کمانم
یقین شد بر هلاک خود گمانم
بیا تا هر دو در آتش نشینیم
جهان بی ابروی جانان نبینم
کمان آزار چون دادی پری را
وبال از قوس نبود مشتری را
و زان سر کو طلسمی بوده بی تن
بران مه عشق زد تیغ سرافکن
پری از حیرت سر سر فرو پیش
به جان بگریست خون بر کشتۀ خویش
نه بر دل سوخت آن مه تازه داغی
شهید خویش را روشن چراغی
همی گفت این نوا از دیده و ز لب
سیه بخت مرا شد ر وز چون شب
به پیشانیِ بختم باد صد خاک
کزو دارم گریبان چون جگر چاک
چه یارا خصم را بر رام آزاد
وگر عشقا تو راندی تیغ بیداد !
خجل راون ز آزارش پشیمان
که در ماتم عروسی کرده نتوان
روان شد کین قدر خر نیز داند
که هرگز مرده کام دل تواند
ضرورت شد نگهبانان او را
به جان دادن تسلی ماهرو را
سروش عشق در عالم خبر کرد
زهی دردی که در دشمن اثر کرد
نهانی گفت با او ترجتا نام
که دل برجای دار از جانب رام
مشو پروانه کاتش بی فروغست
همه گفتار این حاسد دروغست
حسد بر نیک بختان نیست تاوان
نمیرند از دعای زاغ گاوان
بر اوج آسمان عیسی است هشیار
نه آن کو دشمن دین کرد بردار ۱
کنون غمگین مباش ای حور سیما
که آمد رام بهر فتح لنکا
همین بدخواه خود را کشته بشمار
به جان شکرانۀ حق را به جا آر
چو بشنید از زبان آن نکو فال
دل مه یافت تسکینی به هر حال
طلسمی کن به تقلید سر رام
کمانی چون کمان آن یگانه
کزان تیری توان زد بر نشانه
کمانی بر به نزد آن سمنبر
که تا نومید گردد زن ز شوهر
به نومیدی نماند اختیارش
ضرورت با من افتد کار و بارش
دوان آمد به سیتا خورد سوگند
دروغی گفت با او راست پیوند
که رام و لچمن و هنونت و میمون
به بختم کشته گشته در شبیخون
سپاهم زد شبیخون بر سر رام
به عالم زو نماند اکنون بجز نام
فرو خوردند دیوان لشکرش را
کنون آرند پیش من سرش را
ترا هر چند کز مرگش رسد درد
ضرورت صبر می باید برآن کرد
مرا اکنون دعا کن ای دلارام
که پردازم به جان تو به از رام
پری حیرت زده ماند از بیانش
بجز لاحول نامد بر زبانش
نیامد در دلش هر چند باور
حزین شد زین سخن حور سمن بر
که دل را ذکر کلفَت، کلفَت آرد
خرد را فکر وحشت، وحشت آرد
دل از تیغ زبانِ مدعی ریش
بسی بگریست مه ب ر طالع خویش
هماندم پر فریب آن دیو تیره
در آمد با طلسم خویش خیره
مشعبد پیشه کار خویشتن ساخت
کمان و سر به پیش راون انداخت
که کشتم رام را اینک سر رام
به انصاف از تو خواهم راون انعام
کمان و سر، مه مشکین کمان دید
برو باران قوسی خون ببارید
به خون غلطید همچون مرغ بسمل
تو گفتی زد کمانش تیر بر دل
خلاف عادت دهر جفا کیش
شد از قوس قزح، بارندگی بیش
ز بیهوشی نماندش عقل بر جای
سرایت کرد زهر غم سراپای
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
گهی شوریده،گه آشفته،گه مست
خبر اصلاً نه از پا و نه از د ست
چو دیوانه سخن گوید به دیوار
زبانش با کمان آمد به گفتار
کمانا! طول عمرم را زدی راه
همانا روز قوسی هست کوتاه
چرا با من حدیث او نگویی
که چون من عمرها همدوش اویی
به یادت هست یا خود نیست آیا
که بودی در میان رام و سیتا
زهت چون رام را شد همدم گوش
خدنگ قامتم کردن در آغوش
مرا تیرت هدف کرده همان روز
که بشکستی به دست رام فیروز
چو بود آرامگاهت پنجۀ رام
شدت شاخ گوزن شیرکش نام
بر اعدا می نمودی تیر باران
کنون آماج کردی جان یاران
مرا تیر کمان ابرویش کشت
تو تیر خود نگه می دار در مشت
کمان رام حکم انداز چونست
کمان ابرویش را ساز خونست
به شکل ابرو یش دل بود قربان
که باشد مرکمان را خانه قربان
دلم بی ابرویش کاری نیاید
که قربان بی کمان کس را نشاید
کمانا! آرزویم بود از رام
که تو آیی به لنکا همره رام
کند ساز تو خوش از آتش من
بدوزد از خدنگی جان راون
ندانستم که تو تنها بیایی
هلاکم را سر جانان نمایی
مگر بودی جدا از رام چون من
که بر وی گشت تنها چیره دشمن
وگر چون جان من بودی در آن مشت
چسان دیدی که دشمن دوست را کشت؟
تو هم گویی چو بخت من شکستی
که در میدان دل دشمن نخَستی
چو می دیدم کمان ابرو یش خم
قیامت می شدی بر من در آن دم
کنون بی دوست می بینم کمانش
ندانم چیست حال ابروانش
ترا زین بار غم چون نشکند پشت
که دردش عالمی را چون مرا کشت
کمان شد قد من چون ابروِ دوست
همان شد آنچه بر وی خواهش اوست
کمانی تو و من خم چون کمانم
یقین شد بر هلاک خود گمانم
بیا تا هر دو در آتش نشینیم
جهان بی ابروی جانان نبینم
کمان آزار چون دادی پری را
وبال از قوس نبود مشتری را
و زان سر کو طلسمی بوده بی تن
بران مه عشق زد تیغ سرافکن
پری از حیرت سر سر فرو پیش
به جان بگریست خون بر کشتۀ خویش
نه بر دل سوخت آن مه تازه داغی
شهید خویش را روشن چراغی
همی گفت این نوا از دیده و ز لب
سیه بخت مرا شد ر وز چون شب
به پیشانیِ بختم باد صد خاک
کزو دارم گریبان چون جگر چاک
چه یارا خصم را بر رام آزاد
وگر عشقا تو راندی تیغ بیداد !
خجل راون ز آزارش پشیمان
که در ماتم عروسی کرده نتوان
روان شد کین قدر خر نیز داند
که هرگز مرده کام دل تواند
ضرورت شد نگهبانان او را
به جان دادن تسلی ماهرو را
سروش عشق در عالم خبر کرد
زهی دردی که در دشمن اثر کرد
نهانی گفت با او ترجتا نام
که دل برجای دار از جانب رام
مشو پروانه کاتش بی فروغست
همه گفتار این حاسد دروغست
حسد بر نیک بختان نیست تاوان
نمیرند از دعای زاغ گاوان
بر اوج آسمان عیسی است هشیار
نه آن کو دشمن دین کرد بردار ۱
کنون غمگین مباش ای حور سیما
که آمد رام بهر فتح لنکا
همین بدخواه خود را کشته بشمار
به جان شکرانۀ حق را به جا آر
چو بشنید از زبان آن نکو فال
دل مه یافت تسکینی به هر حال
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
جنگ فره فرتیش بابنی بال شاه آشور
بنی خود شاه آشوریان
بجنگش همی بست آنکه میان
بجنگ شه ماد همت گماشت
هزاران دلیری که آماده داشت
نبرد دلیران چو آغاز گشت
بنی پال با بخت دمساز گشت
شه ماد مغلوب و منکوب شد
سپاه شکسته در آشوب شد
فره فرتیش در میان کشته شد
سپاه شه ماد سرگشته شد
هزیمت گرفتند ز آشوریان
بسوی وطن زار گشته روان
بسوک شه خویش گریان همه
بکشور بیفتاد بس همهمه
هو خشتر فرزانه فرزند او
همان پاکزاد خردمند او
ز مرگ پدر چون خبردار شد
از این درد آشفت وبس زارشد
چه شب ها که از محنت و آه ودرد
بپچید بر خویش وبس نوحه کرد
بجنگش همی بست آنکه میان
بجنگ شه ماد همت گماشت
هزاران دلیری که آماده داشت
نبرد دلیران چو آغاز گشت
بنی پال با بخت دمساز گشت
شه ماد مغلوب و منکوب شد
سپاه شکسته در آشوب شد
فره فرتیش در میان کشته شد
سپاه شه ماد سرگشته شد
هزیمت گرفتند ز آشوریان
بسوی وطن زار گشته روان
بسوک شه خویش گریان همه
بکشور بیفتاد بس همهمه
هو خشتر فرزانه فرزند او
همان پاکزاد خردمند او
ز مرگ پدر چون خبردار شد
از این درد آشفت وبس زارشد
چه شب ها که از محنت و آه ودرد
بپچید بر خویش وبس نوحه کرد
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
آتش زدن پسر بنی پال برخود و خانواده اش
چو پوربنی پال یی چاره شد
حصار اندرون در پی چاره شد
سر برج و بارو چو لشکر بدید
ز پیروزی و بخت خود دل برید
بگفتا دگر، روز من شد تباه
نه یار و نه یارو نه گنج و سپاه
شبانه یکی آتشی بر فروخت
خود و خانواده همه پاک سوخت
همی در سرای خود آتش فکند
ز کژی بابش بد آید بسر
به آتش بسوزد همه خانمان
چو بد کرده باشد سر دودمان
وگر نیک رفتار باشد بدهر
کسانش بنیکی بیاند بهر
چو فرزند خوددوست دارای بسی
نباید نمائی بدی با کسی
بنی پال بد کرد و پورش بسوخت
همان آتش خیره خود بر فروخت
هو خشتر چو بشنید کردار او
از آن آتش گرم و رفتار او
غمین گشت لیکن ز پیکار دست
زکشتار آن بینوایان به بست
نگه کرد دروازه را باز یافت
بفرمان او خیلی لشکر شتافت
وزین روی مردان آشوریان
همه سر برهنه خمیده میان
سوی شاه ایران نهادند روی
ز تسلیم و تختش همی گفتگوی
شه ماد و بابل دوشاه جوان
فکندند از دست تیغ و سنان
چو تسلیمشان شد قبول دو شاه
ز بهر شهان بر گشادند راه
دگر منقرض گشت آشوریان
زبابل بشد نیم و نیم آریان
چنین گفته شد بین دو شهریار
که مارا باید در این کار قرار
چو بر نینوا شاه لشکر کشید
زبالای دجله به ایران رسید
فلسطین و سوریه و بین نهر
شه بابل از آن همی جست بهر
چو شد کار آشوریان ساخته
همی بومشان گشت پرداخته
شه ماد با فتح و با فرهی
سوی هکمتانه بشد بابهی
شه بابل آمد به همراه او
که بودند باهم چنان نیک خو
چنان دوست گشتند باهم دوشاه
که از بابل آمد به ایران براه
بشد دختر شاه را خواستگار
برای پسر خواست آن تاجدار
چو بخت النصر پور آن شاه بود
جوان بود و هم در خورگاه بود
شهنشه پذیرفت خواهش از او
بدو داد آن دختر ماهرو
چو دختر باو داد آن شهریار
بشد رشته دوستی استوار
ببابل ببردند چون دخت شاه
سر شاه بابل بر آمد بماه
باندک زمانی شهنشاه ماد
کمر بست و بسیار کشور گشاد
به تسخیر لیدی هوش کرده شاه
بگفتا منم شاه بافر و جاه
کنون بابدم نیک رائی کنم
از این بیش کشور گشائی کنم
همی بود در فکر تسخیر آن
نمی بافتی فرصتی آن چنان
چو یک روز گفتند با شهریار
که چند از سکاهای بی اعتبار
بکشته سه تن از جوانان ماد
به لیدی پناهنده گشتند و شاد
هو خشتر چو بشنید خوداین خبر
بگفتا کشم لیدیان سربسر
پیامی فرستاد بر لیدیان
سکاها که هستند از آریان
زمادی بکشتند ایشان سه تن
به لیدی نهان کرده خود جان و تن
فرستیده آن ناکسان نزد من
که از خاک تیره کنمشان کفن
وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش
که مادی ز لیدی بر آرد خروش
چو این پیک آمد بر شاه سارد
پیام شهنشاه بر وی گشاد
شه لیدیان گفت من جنگ را
گزینم اگر، به که این ننگ را
چو آمد چنین پیک بر شاه ماد
خبر از شه لیدی و جنگ داد
شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه
ببینید سان و بپوئید راه
چو لشکرشد آماده کارزار
زمین زیر پای هزاران هزار
سوار و پیاده همی با شکوه
برفتند از دشت و صحرا و کوه
بدشتی دو لشکر بهم چون رسید
زغو غایشانگوشها بر درید
همی جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا اظفر
چوشش سال این جنگ بددرمیان
همی بود بر هر دو لشگرزیان
حصار اندرون در پی چاره شد
سر برج و بارو چو لشکر بدید
ز پیروزی و بخت خود دل برید
بگفتا دگر، روز من شد تباه
نه یار و نه یارو نه گنج و سپاه
شبانه یکی آتشی بر فروخت
خود و خانواده همه پاک سوخت
همی در سرای خود آتش فکند
ز کژی بابش بد آید بسر
به آتش بسوزد همه خانمان
چو بد کرده باشد سر دودمان
وگر نیک رفتار باشد بدهر
کسانش بنیکی بیاند بهر
چو فرزند خوددوست دارای بسی
نباید نمائی بدی با کسی
بنی پال بد کرد و پورش بسوخت
همان آتش خیره خود بر فروخت
هو خشتر چو بشنید کردار او
از آن آتش گرم و رفتار او
غمین گشت لیکن ز پیکار دست
زکشتار آن بینوایان به بست
نگه کرد دروازه را باز یافت
بفرمان او خیلی لشکر شتافت
وزین روی مردان آشوریان
همه سر برهنه خمیده میان
سوی شاه ایران نهادند روی
ز تسلیم و تختش همی گفتگوی
شه ماد و بابل دوشاه جوان
فکندند از دست تیغ و سنان
چو تسلیمشان شد قبول دو شاه
ز بهر شهان بر گشادند راه
دگر منقرض گشت آشوریان
زبابل بشد نیم و نیم آریان
چنین گفته شد بین دو شهریار
که مارا باید در این کار قرار
چو بر نینوا شاه لشکر کشید
زبالای دجله به ایران رسید
فلسطین و سوریه و بین نهر
شه بابل از آن همی جست بهر
چو شد کار آشوریان ساخته
همی بومشان گشت پرداخته
شه ماد با فتح و با فرهی
سوی هکمتانه بشد بابهی
شه بابل آمد به همراه او
که بودند باهم چنان نیک خو
چنان دوست گشتند باهم دوشاه
که از بابل آمد به ایران براه
بشد دختر شاه را خواستگار
برای پسر خواست آن تاجدار
چو بخت النصر پور آن شاه بود
جوان بود و هم در خورگاه بود
شهنشه پذیرفت خواهش از او
بدو داد آن دختر ماهرو
چو دختر باو داد آن شهریار
بشد رشته دوستی استوار
ببابل ببردند چون دخت شاه
سر شاه بابل بر آمد بماه
باندک زمانی شهنشاه ماد
کمر بست و بسیار کشور گشاد
به تسخیر لیدی هوش کرده شاه
بگفتا منم شاه بافر و جاه
کنون بابدم نیک رائی کنم
از این بیش کشور گشائی کنم
همی بود در فکر تسخیر آن
نمی بافتی فرصتی آن چنان
چو یک روز گفتند با شهریار
که چند از سکاهای بی اعتبار
بکشته سه تن از جوانان ماد
به لیدی پناهنده گشتند و شاد
هو خشتر چو بشنید خوداین خبر
بگفتا کشم لیدیان سربسر
پیامی فرستاد بر لیدیان
سکاها که هستند از آریان
زمادی بکشتند ایشان سه تن
به لیدی نهان کرده خود جان و تن
فرستیده آن ناکسان نزد من
که از خاک تیره کنمشان کفن
وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش
که مادی ز لیدی بر آرد خروش
چو این پیک آمد بر شاه سارد
پیام شهنشاه بر وی گشاد
شه لیدیان گفت من جنگ را
گزینم اگر، به که این ننگ را
چو آمد چنین پیک بر شاه ماد
خبر از شه لیدی و جنگ داد
شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه
ببینید سان و بپوئید راه
چو لشکرشد آماده کارزار
زمین زیر پای هزاران هزار
سوار و پیاده همی با شکوه
برفتند از دشت و صحرا و کوه
بدشتی دو لشکر بهم چون رسید
زغو غایشانگوشها بر درید
همی جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا اظفر
چوشش سال این جنگ بددرمیان
همی بود بر هر دو لشگرزیان
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
گشته شدن بردیا بدست برادر خود کامبوجیه
بسی شادمان گشت کامبوجیا
زفتح برادر که در آسیا
نموده است و باز آمده سرفراز
بدیدار شاه آمده با نیاز
ولی در دل از وی بدی بدگمان
که خواهند او را کهان و مهان
چو بشنید مردم ورا بیشتر
همی دوست دارند چون جان و سر
سپس جنگ مصر آمدش در نظر
بخود گفت گر من روم در سفر
شود بردیا، شاه بر جای من
بگیرد همه تاج و خرگاه من
چه لشکر چه کشور مراورابجان
بخواهند و شاهش کند بیگمان
من اینک کنم دفع او بهتر است
نه امروز شاهست و نی مهتر است
چو شب شد بیامد بر بردیا
که تا خون او را بریزد بپا
بدستش یکی خنجر آبگون
بروی برادر کشید او برون
بپایش بیفتاد پس بردیا
که ایشاه بیداربهر خدا
چه کردم که خونم بریزی بکین
چه دیدی زمن رنجه گشتی
مکن بی گنه برتن من ستم
که من سرکش و بی ادب نیستم
منم یادگاری ترا از پدر
بدرگاه تو من به بندم کمر
مکش بی سبب بنده زار را
میازار خویش بی آزار را
مکش طوطی خانگی در قفس
که جز تو امیدش نباشد بکس
کجا بد نمودن که اینم جزاست
وگر نیست خنجر برویم چراست؟
جوانم هزار آرزویم بدل
برادر بخانه مکش پا بگل
بترس از مکافات یزدان پاک
مکن تیره خود اختر تابناک
بسی بردیا گفت و او کم شنید
بخنجر گلوی برادر درید
یکی مغ ورا یار بد در گناه
که جز او ندانست کس این گناه
تن زار او را بدریا فکند
که قصرش بدی رو بدریا بلند
بیامد بخوابید در قصر خویش
که مغز بودش نه آیین و کیش
بخوابید ناگه یکی خواب دید
پدر را به رویا غضبناک دید
پدر گفت فرزند ناپایدار
تبه کرد اهریمنت روزگار
بکشتی برادر چنان نامدار
نترسیدی از خشم پروردگار
نه من راضیم از تو نی مادرت
ز بد بدتر آید همی بر سرت
تو دیوانه ای خوار کردی پدر
ز نیکی نبینی دگر هیچ بهر
شوی زارو کشته تو با دست خویش
نه فرزند از تو بماند نه کیش
بدشمن رسد دولت و تاج تو
همان تخت و هم افسر و باج تو
بسوزی باتش تو در رستخیز
نه پای فرار و نه دست ستیز
چو آن ظالم از خواب بیدار شد
زکار بد خویش بیزار شد
همی دید حالش دگرگون شده
تو گویی که بی مغز و مجنون شده
زفتح برادر که در آسیا
نموده است و باز آمده سرفراز
بدیدار شاه آمده با نیاز
ولی در دل از وی بدی بدگمان
که خواهند او را کهان و مهان
چو بشنید مردم ورا بیشتر
همی دوست دارند چون جان و سر
سپس جنگ مصر آمدش در نظر
بخود گفت گر من روم در سفر
شود بردیا، شاه بر جای من
بگیرد همه تاج و خرگاه من
چه لشکر چه کشور مراورابجان
بخواهند و شاهش کند بیگمان
من اینک کنم دفع او بهتر است
نه امروز شاهست و نی مهتر است
چو شب شد بیامد بر بردیا
که تا خون او را بریزد بپا
بدستش یکی خنجر آبگون
بروی برادر کشید او برون
بپایش بیفتاد پس بردیا
که ایشاه بیداربهر خدا
چه کردم که خونم بریزی بکین
چه دیدی زمن رنجه گشتی
مکن بی گنه برتن من ستم
که من سرکش و بی ادب نیستم
منم یادگاری ترا از پدر
بدرگاه تو من به بندم کمر
مکش بی سبب بنده زار را
میازار خویش بی آزار را
مکش طوطی خانگی در قفس
که جز تو امیدش نباشد بکس
کجا بد نمودن که اینم جزاست
وگر نیست خنجر برویم چراست؟
جوانم هزار آرزویم بدل
برادر بخانه مکش پا بگل
بترس از مکافات یزدان پاک
مکن تیره خود اختر تابناک
بسی بردیا گفت و او کم شنید
بخنجر گلوی برادر درید
یکی مغ ورا یار بد در گناه
که جز او ندانست کس این گناه
تن زار او را بدریا فکند
که قصرش بدی رو بدریا بلند
بیامد بخوابید در قصر خویش
که مغز بودش نه آیین و کیش
بخوابید ناگه یکی خواب دید
پدر را به رویا غضبناک دید
پدر گفت فرزند ناپایدار
تبه کرد اهریمنت روزگار
بکشتی برادر چنان نامدار
نترسیدی از خشم پروردگار
نه من راضیم از تو نی مادرت
ز بد بدتر آید همی بر سرت
تو دیوانه ای خوار کردی پدر
ز نیکی نبینی دگر هیچ بهر
شوی زارو کشته تو با دست خویش
نه فرزند از تو بماند نه کیش
بدشمن رسد دولت و تاج تو
همان تخت و هم افسر و باج تو
بسوزی باتش تو در رستخیز
نه پای فرار و نه دست ستیز
چو آن ظالم از خواب بیدار شد
زکار بد خویش بیزار شد
همی دید حالش دگرگون شده
تو گویی که بی مغز و مجنون شده
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خود کشی کامبوجیه
چو کامبوجیه این خبر را شنید
یکی نعره زار از دل کشید
جنونش دگر باره بر شد شدید
ز مردان نکوهش بسی برشنید
همه لشگرش از میان رفته دید
خود و افسران زار و افسرده دید
چسان کشته آن نوجوان بردیا؟
چگونه کند راز خود برملا؟
کنون تخت و تاجش یکی بی نوا
گرفته است و گشته است فرمانروا
مریض است و دیوانه و شرمسار
بنالید و گریان چو ابر بهار
یکی خنجر نیلگون بر کشید
دل و پهلوی خویشتن را درید
همینست چه کن همیشه بچاه
بدست خودش روز سازد سیاه
کسی کو کند چا با فکر دون
یقین روزی افتد در او سرنگون
ندانی که بالاتر از دست تو
همی هست دستی زیر دست تو
تو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورت
چو کامبو ز یازار و نالان گذشت
ز گیتی پلیدی ورا بهره گشت
چو ایرانیان را رسید این خبر
زکورش نمانده است دیگر پسر
سران و بزرگان شهر و سپاه
سوی تخت شاهی گرفتند راه
کشیدند شاه دروغی ز تخت
بگفتند نامرد برگشته بخت
کمک کردی و نوجوان را بزار
بکشتی بدریا فکندی نزار
کشیدند شمشیر از بهر کین
ز تختش کشیدند روی زمین
بکشتند آن زشت کار پلید
سرانجام ، بدکار، کیفر بدید
یکی نعره زار از دل کشید
جنونش دگر باره بر شد شدید
ز مردان نکوهش بسی برشنید
همه لشگرش از میان رفته دید
خود و افسران زار و افسرده دید
چسان کشته آن نوجوان بردیا؟
چگونه کند راز خود برملا؟
کنون تخت و تاجش یکی بی نوا
گرفته است و گشته است فرمانروا
مریض است و دیوانه و شرمسار
بنالید و گریان چو ابر بهار
یکی خنجر نیلگون بر کشید
دل و پهلوی خویشتن را درید
همینست چه کن همیشه بچاه
بدست خودش روز سازد سیاه
کسی کو کند چا با فکر دون
یقین روزی افتد در او سرنگون
ندانی که بالاتر از دست تو
همی هست دستی زیر دست تو
تو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورت
چو کامبو ز یازار و نالان گذشت
ز گیتی پلیدی ورا بهره گشت
چو ایرانیان را رسید این خبر
زکورش نمانده است دیگر پسر
سران و بزرگان شهر و سپاه
سوی تخت شاهی گرفتند راه
کشیدند شاه دروغی ز تخت
بگفتند نامرد برگشته بخت
کمک کردی و نوجوان را بزار
بکشتی بدریا فکندی نزار
کشیدند شمشیر از بهر کین
ز تختش کشیدند روی زمین
بکشتند آن زشت کار پلید
سرانجام ، بدکار، کیفر بدید
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۸
این بیچاره را رفیقی بود در علم و ورع بمرتبۀ اعلی، مشایخ حرمین بروزگار او تبرک کردندی و علمای خراسان بدو تقرب نمودندی روزی او را دیدم رنجور شده و از همۀ مرتبهها دور شده از حالش پرسیدم گفتند او را باباجراتی عشق پدید آمده است و او با ایشان بزبان ایشان در گفت و شنید آمده است:
کشتگان خنجر تسلیم را
هر زمان از غیب جانی دیگرست
عقل کی داند که این رمز از کجاست
کین جماعت را زبانی دیگرست
شنیدم که یک چندی برآمد آن صاحب جمال که در ملاحت بی نظیر بود و در صباحت بی شبیه گفت دانم که از راه برخیزی اما همانا که از چاه برنخیزی وی گفت تا با خود بودم در کار خودم راه خلاص میطلبیدم و چون صید در دام میطپیدم اکنون در کار توأم و مشتاق دیدار توأم آن دلربای جان افزای برای تجربه سبوی خمر بر دوش او نهاد و چنگی طرب فزای در گوشش نهاد و باین علامت او را گرد بازار نیشابور برآورد و درین حال با خود میگفت:
اسرار خرابات بدستان نبری
تا سجده به پیش بت پرستان نبری
پاکیزه نگردی تو ز آلایش خود
تا بر سر خود سبوی مستان نبری
چون روزی چند برآمد آن خورشید آسمان صباحت و آن فلک ملاحت او را گفت ای عاشق گرم رو دانم که از سر این و آن برخیزی اما همانا که از سرجان برنخیزی آن عاشق گرانمایه سبک بر بالائی برآمد و از شدت شوق از پای درآمد چون آن صاحب جمال آن نهال نو بر آمده را از آسیب صاعقۀ قضا بسته دید جامۀ شکیبائی بر خود بدرید و در حضور اقربای خود در حال دست بزیر سر او آورد و کاردی بخود برآورد و میگفت چون چنین بود اجتماع درد از سرور خوشتر، اهل نیشابور هر دو را در یک لحظه در یک لحد دفن کردند و از رفتن ایشان بسی تأسف خوردند:
جان درین ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با کفش پیش تخت سلطان آمدن
کشتگان خنجر تسلیم را
هر زمان از غیب جانی دیگرست
عقل کی داند که این رمز از کجاست
کین جماعت را زبانی دیگرست
شنیدم که یک چندی برآمد آن صاحب جمال که در ملاحت بی نظیر بود و در صباحت بی شبیه گفت دانم که از راه برخیزی اما همانا که از چاه برنخیزی وی گفت تا با خود بودم در کار خودم راه خلاص میطلبیدم و چون صید در دام میطپیدم اکنون در کار توأم و مشتاق دیدار توأم آن دلربای جان افزای برای تجربه سبوی خمر بر دوش او نهاد و چنگی طرب فزای در گوشش نهاد و باین علامت او را گرد بازار نیشابور برآورد و درین حال با خود میگفت:
اسرار خرابات بدستان نبری
تا سجده به پیش بت پرستان نبری
پاکیزه نگردی تو ز آلایش خود
تا بر سر خود سبوی مستان نبری
چون روزی چند برآمد آن خورشید آسمان صباحت و آن فلک ملاحت او را گفت ای عاشق گرم رو دانم که از سر این و آن برخیزی اما همانا که از سرجان برنخیزی آن عاشق گرانمایه سبک بر بالائی برآمد و از شدت شوق از پای درآمد چون آن صاحب جمال آن نهال نو بر آمده را از آسیب صاعقۀ قضا بسته دید جامۀ شکیبائی بر خود بدرید و در حضور اقربای خود در حال دست بزیر سر او آورد و کاردی بخود برآورد و میگفت چون چنین بود اجتماع درد از سرور خوشتر، اهل نیشابور هر دو را در یک لحظه در یک لحد دفن کردند و از رفتن ایشان بسی تأسف خوردند:
جان درین ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با کفش پیش تخت سلطان آمدن
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۱
یک روز شیخ در میهنه مجلس میگفت درویشی بر پای خاست و یک من گوشت التماس کرد شیخ گفت ای درویش این گوشت چه خواهی کرد؟ گفت شوربایی خواهم پخت شیخ گفت چرا گفتی شوربا که شوری در خویش افکندی! درویش گوشت را بخانه برد، مردی بیگانه را دید با زن نشسته نه بصواب، خویشتن رانگاه نتوانست داشتن کارد بر کشید و زن و مرد را در حال هلاک گردانید و گوشت آنجا بگذاشت و بگریخت.
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۳ - رفتن شهریار بشکار و کشتن شیرافکن را گوید
چو خور سر زد از چتر فیروزه رنگ
سپهبد کمر کینه را بست تنگ
بفرمود تا اسب او زین کنند
یلان رابه نخجیر آئین کنند
نشست از بر اسب با ماهروی
برون شد ز قلعه سبک جنگجوی
جهانجوی بهزاد هم برنشست
برون آمد از قلعه چون فیل مست
چه شیرافکن آن رای نخجیر دید
تبه کردنش را نه تدبیر دید
همان نیز آمد برون از حصار
ابا باز شاهین برای شکار
سوار صد از دز بزیر آمدند
به نخجیر کردن دلیر آمدند
چو آمد به نزدیکی شهریار
ستمکاره شیرافکن کامکار
سپهبد چو دیدش برآشفت تند
کز آن تندیش رعد گردید کند
خروشان بدو گفت کای بیخرد
چه بد دیدی از من که کردی تو بد
ز مرد خردمند کی این سزاست
که رخ بربپیچی تواز راه راست
من آزاد کردم سرت را ز بند
بدی ورنه اکنون بخم کمند
بگفت این و از پی برانگیخت اسپ
کش از زین برآرد چو آذر گشسب
دگرباره آردش سر در کمند
چنانست کردار چرخ بلند
بدانست شیرافکن نامدار
که با وی نتابد بهنگام کار
عنان را بپیچید مرد دلیر
چو روبه گریزان شد از نره شیر
سپه دار برداشت پیچان کمند
چو باد از پسش راند سرکش سمند
خروشید کای مرد با نام ننگ
گریزان چرائی ز شیران جنگ
ترا گر بدی نام و ننگ و نژاد
نگشتی به مزدوری دیو شاد
ترا دیو و اژده ازراه برد
هرآن چه که کندی بدان چاه برد
ندانستی ای ابله بیخرد
که بد را مکافات بد میرسد
به تنگ اندرش چون درآمد فکند
خم خام آمد برش زیر بند
ز پشت تکاور کشیدش بزیر
فرود آمد و بست دستش چو شیر
سپردش به بهزاد کاو را بدار
و گرنه تو دانی بدارش برآر
بدو گفت بهزاد کای کامران
بگویم شگفتی یکی داستان
بدارم گر او راکنون زیر بند
از او بر من آید دمادم گزند
من و این دلاور ز یک مادریم
بدین قلعه با هم کنون یاوریم
پدرمان دو باشد ایا نامدار
شگفتی بسی هست در روزگار
ز عم من ای گرد فرخنده زور
یکی دختری مانده بهتر ز حور
کنون عاشق این کس بدان دختر است
بدین کین من در دلش اندر است
بدو در نیارد سر آن ماهروی
که مهرم بدل دارد آن نیکخوی
اگر یابد از من رها مرد کین
مرا می کشد ای سوار گزین
یکی آنکه کردمت آگاه نیز
ز مکر و ز دستان بدخواه نیز
دوم آنکه این دخت را دید شست
سرش رابباید ز تن کرد بست
چه دشمن بدست آیدت کش مدار
وگرنه پشیمانی آرد ببار
بگفت این و برداشت خنجر ز کین
نه شرم از برادر نه از راه دین
بزد تیغ از تن سرش را برید
تن نامدارش به خون در کشید
ز بهر زن او را چنان کشت زار
که گم باد نام زن از روزگار
که ناگه خروشی برآمد ز دشت
سواری صد از دشت دیدار گشت
همه خسته و رنجه و زخم دار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
سپهبد کمر کینه را بست تنگ
بفرمود تا اسب او زین کنند
یلان رابه نخجیر آئین کنند
نشست از بر اسب با ماهروی
برون شد ز قلعه سبک جنگجوی
جهانجوی بهزاد هم برنشست
برون آمد از قلعه چون فیل مست
چه شیرافکن آن رای نخجیر دید
تبه کردنش را نه تدبیر دید
همان نیز آمد برون از حصار
ابا باز شاهین برای شکار
سوار صد از دز بزیر آمدند
به نخجیر کردن دلیر آمدند
چو آمد به نزدیکی شهریار
ستمکاره شیرافکن کامکار
سپهبد چو دیدش برآشفت تند
کز آن تندیش رعد گردید کند
خروشان بدو گفت کای بیخرد
چه بد دیدی از من که کردی تو بد
ز مرد خردمند کی این سزاست
که رخ بربپیچی تواز راه راست
من آزاد کردم سرت را ز بند
بدی ورنه اکنون بخم کمند
بگفت این و از پی برانگیخت اسپ
کش از زین برآرد چو آذر گشسب
دگرباره آردش سر در کمند
چنانست کردار چرخ بلند
بدانست شیرافکن نامدار
که با وی نتابد بهنگام کار
عنان را بپیچید مرد دلیر
چو روبه گریزان شد از نره شیر
سپه دار برداشت پیچان کمند
چو باد از پسش راند سرکش سمند
خروشید کای مرد با نام ننگ
گریزان چرائی ز شیران جنگ
ترا گر بدی نام و ننگ و نژاد
نگشتی به مزدوری دیو شاد
ترا دیو و اژده ازراه برد
هرآن چه که کندی بدان چاه برد
ندانستی ای ابله بیخرد
که بد را مکافات بد میرسد
به تنگ اندرش چون درآمد فکند
خم خام آمد برش زیر بند
ز پشت تکاور کشیدش بزیر
فرود آمد و بست دستش چو شیر
سپردش به بهزاد کاو را بدار
و گرنه تو دانی بدارش برآر
بدو گفت بهزاد کای کامران
بگویم شگفتی یکی داستان
بدارم گر او راکنون زیر بند
از او بر من آید دمادم گزند
من و این دلاور ز یک مادریم
بدین قلعه با هم کنون یاوریم
پدرمان دو باشد ایا نامدار
شگفتی بسی هست در روزگار
ز عم من ای گرد فرخنده زور
یکی دختری مانده بهتر ز حور
کنون عاشق این کس بدان دختر است
بدین کین من در دلش اندر است
بدو در نیارد سر آن ماهروی
که مهرم بدل دارد آن نیکخوی
اگر یابد از من رها مرد کین
مرا می کشد ای سوار گزین
یکی آنکه کردمت آگاه نیز
ز مکر و ز دستان بدخواه نیز
دوم آنکه این دخت را دید شست
سرش رابباید ز تن کرد بست
چه دشمن بدست آیدت کش مدار
وگرنه پشیمانی آرد ببار
بگفت این و برداشت خنجر ز کین
نه شرم از برادر نه از راه دین
بزد تیغ از تن سرش را برید
تن نامدارش به خون در کشید
ز بهر زن او را چنان کشت زار
که گم باد نام زن از روزگار
که ناگه خروشی برآمد ز دشت
سواری صد از دشت دیدار گشت
همه خسته و رنجه و زخم دار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۴ - رزم توپال با شهریار و کشته شدن توپال گوید
چو آمد برآویخت توپال شیر
به پیش صف شاه ارژنگ چیر
چو ارژنگ آندید آمد بکین
بجنبید گفتی ز لشکر زمین
گرفتند توپال را در زمان
بیامد هیاهوی کند آوران
ستمکاره توپال شیر نر
درافتاد در لشکر بی شمر
جهان کرد بر شاه ارژنگ تنگ
ز خون شد زمین هر طرف لاله رنگ
سپهبد به نیروی پروردگار
برون آمد از لشکر بی شمار
بیاورد شنگاوه در پیش شاه
کشیدند از رزم دست آن سپاه
دو لشکر دگر باره بر جای شد
همی برفلک ناله نای شد
ستم کاره کوپال در دشت جنگ
به ایستاده و گرز کینش به چنگ
سپهدار برداشت پیچان کمند
برآورد کردند سرکش سمند
برآویخت با گرد توپال شیر
میان دو لشکر چو شیر دلیر
بدانست توپال کاندر نبرد
نتابد ابا آن یل شیره مرد
بتابید سر پیل را در زمان
که آمد سپهبد چو شیر ژیان
درانداخت در گردنش خم خام
سرگرد توپال آمد بدام
کشیدش ز بالا بزیر آن دلیر
فرو رفت و برداشت خنجر چو شیر
سرش را بزد دست و از تن برید
ز میدان کین پیش شاه آورید
برآورد دم ناله کوه نای
فرو رفت ارژنگ از باد پای
سر بی بها برگرفت آن زمان
بخون پدر خورد خونش روان
ببوسید روی و بر شهریار
بسر کرد ارژنگ شه زر نثار
چو هیتال آن دید بگریست خون
که شد بختم اکنون و گشتم نگون
برادر بشد کشته خویش من
گرامی سه فرزند من پیش من
به پیش صف شاه ارژنگ چیر
چو ارژنگ آندید آمد بکین
بجنبید گفتی ز لشکر زمین
گرفتند توپال را در زمان
بیامد هیاهوی کند آوران
ستمکاره توپال شیر نر
درافتاد در لشکر بی شمر
جهان کرد بر شاه ارژنگ تنگ
ز خون شد زمین هر طرف لاله رنگ
سپهبد به نیروی پروردگار
برون آمد از لشکر بی شمار
بیاورد شنگاوه در پیش شاه
کشیدند از رزم دست آن سپاه
دو لشکر دگر باره بر جای شد
همی برفلک ناله نای شد
ستم کاره کوپال در دشت جنگ
به ایستاده و گرز کینش به چنگ
سپهدار برداشت پیچان کمند
برآورد کردند سرکش سمند
برآویخت با گرد توپال شیر
میان دو لشکر چو شیر دلیر
بدانست توپال کاندر نبرد
نتابد ابا آن یل شیره مرد
بتابید سر پیل را در زمان
که آمد سپهبد چو شیر ژیان
درانداخت در گردنش خم خام
سرگرد توپال آمد بدام
کشیدش ز بالا بزیر آن دلیر
فرو رفت و برداشت خنجر چو شیر
سرش را بزد دست و از تن برید
ز میدان کین پیش شاه آورید
برآورد دم ناله کوه نای
فرو رفت ارژنگ از باد پای
سر بی بها برگرفت آن زمان
بخون پدر خورد خونش روان
ببوسید روی و بر شهریار
بسر کرد ارژنگ شه زر نثار
چو هیتال آن دید بگریست خون
که شد بختم اکنون و گشتم نگون
برادر بشد کشته خویش من
گرامی سه فرزند من پیش من
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۶ - چنین گفت آنگه به فرمانبران
چنین گفت آنگه به فرمانبران
بیارید هین بدره های گران
بیارید پیشم کنون تاج زر
دو صد تخت دیبا و عقد گهر
همه هرچ گفت آوریدند پیش
نهاد آن همه پیش دل خواه خویش
بگفت این فدای یکی موی تست
دل و جان من بندهٔ روی تست
تو دانی که از ورقه کم نیستم
براه صبوری چرا ایستم
تو آگاهی ای زاد سرو سهی
که چون ورقه دارم فراوان رهی
چو گل شه دل شاه را نرم دید
روانش به عشق اندرون گرم دید
به مکر اندر آمد بت سیم تن
به چاره رهاند از بلا خویشتن
چنین گفت کی پادشاه عرب
بلند اختر و راد و عالی نسب
دل و دولت و کامکاریت هست
دلیری و جاه و سواریت هست
چو سرو سهی تو بدیدار و قد
ترا از چه معنی توان کرد رد
همی تا زیم من به کام توام
پرستار و مولای نام توام
بهر چت مرادست فرمان کنم
هر آنچم تو فرمان دهی آن کنم
ولیکن مرا هست عذر زنان
یکی هفته ام داد باید زمان
چو بگذشت یک هفته از کار من
نباشد کسی جز تو سالار من
ترا جای روبم به گیسوی خویش
ترا دانم اندر جهان شوی خویش
ترا هر که با ورقه همسان کند
برو بخت فرخنده تاوان کند
ربیع این عدنان به گفتار اوی
ببد شاد و ایمن شد از کار اوی
نبود آگه از مکر سرو سهی
بدام اندر آویخت از انبهی
ز گلشاه وز حیلت دلفروز
ببد ایمن آن مهتر تیره روز
زمان دادش و دل به شادی سپرد
بهٔک هفته گفتا کس از غم نمرد
مر آن خسته دل را هم اندر زمان
فرستاد سوی سرای زنان
همان شب چو بر ورقه بگذشت حال
بری شد زیار و جدا شد ز مال
ز بس کس که در تیره شب کشته بود
بنی شیبه از کشته پر پشته بود
بدانجای گلشاه مسکین اسیر
بدین جای ورقه بدرد و زهیر
همه شب بدان حال بگذاشتند
همه نعره از چرخ برداشتند
نیاسود آن شب کسی از خروش
زن و مرد بودند بی مال و هوش
ندانست کس هیچ کاحوال چیست
شبیخون و خون ریختن کار کیست
چو گیتی بپوشید سیمین زره
گشاد از دل چرخ گردان گره
دلیران همه جمله گرد آمدند
وز آمد شد دشمن آگه شدند
بجستند گلشاه را سر به سر
ندیدند ازو هیچ جایی اثر
چو ورقه ز گل شه تهی دید جای
چو سر گشتگان اندر آمد ز پای
گهی کرد بر سر همی تیره خاک
گهی کرد بر تن همی جامه چاک
گهی زرد گل کشت بر زعفران
گهی خون دل راند بر ارغوان
یکی شعر گفت آن دل آزرده مرد
ز تیمار و هجران وز داغ و درد
همی گفت ای لعبت دلستان
کجا جویمت من بگرد جهان
بیارید هین بدره های گران
بیارید پیشم کنون تاج زر
دو صد تخت دیبا و عقد گهر
همه هرچ گفت آوریدند پیش
نهاد آن همه پیش دل خواه خویش
بگفت این فدای یکی موی تست
دل و جان من بندهٔ روی تست
تو دانی که از ورقه کم نیستم
براه صبوری چرا ایستم
تو آگاهی ای زاد سرو سهی
که چون ورقه دارم فراوان رهی
چو گل شه دل شاه را نرم دید
روانش به عشق اندرون گرم دید
به مکر اندر آمد بت سیم تن
به چاره رهاند از بلا خویشتن
چنین گفت کی پادشاه عرب
بلند اختر و راد و عالی نسب
دل و دولت و کامکاریت هست
دلیری و جاه و سواریت هست
چو سرو سهی تو بدیدار و قد
ترا از چه معنی توان کرد رد
همی تا زیم من به کام توام
پرستار و مولای نام توام
بهر چت مرادست فرمان کنم
هر آنچم تو فرمان دهی آن کنم
ولیکن مرا هست عذر زنان
یکی هفته ام داد باید زمان
چو بگذشت یک هفته از کار من
نباشد کسی جز تو سالار من
ترا جای روبم به گیسوی خویش
ترا دانم اندر جهان شوی خویش
ترا هر که با ورقه همسان کند
برو بخت فرخنده تاوان کند
ربیع این عدنان به گفتار اوی
ببد شاد و ایمن شد از کار اوی
نبود آگه از مکر سرو سهی
بدام اندر آویخت از انبهی
ز گلشاه وز حیلت دلفروز
ببد ایمن آن مهتر تیره روز
زمان دادش و دل به شادی سپرد
بهٔک هفته گفتا کس از غم نمرد
مر آن خسته دل را هم اندر زمان
فرستاد سوی سرای زنان
همان شب چو بر ورقه بگذشت حال
بری شد زیار و جدا شد ز مال
ز بس کس که در تیره شب کشته بود
بنی شیبه از کشته پر پشته بود
بدانجای گلشاه مسکین اسیر
بدین جای ورقه بدرد و زهیر
همه شب بدان حال بگذاشتند
همه نعره از چرخ برداشتند
نیاسود آن شب کسی از خروش
زن و مرد بودند بی مال و هوش
ندانست کس هیچ کاحوال چیست
شبیخون و خون ریختن کار کیست
چو گیتی بپوشید سیمین زره
گشاد از دل چرخ گردان گره
دلیران همه جمله گرد آمدند
وز آمد شد دشمن آگه شدند
بجستند گلشاه را سر به سر
ندیدند ازو هیچ جایی اثر
چو ورقه ز گل شه تهی دید جای
چو سر گشتگان اندر آمد ز پای
گهی کرد بر سر همی تیره خاک
گهی کرد بر تن همی جامه چاک
گهی زرد گل کشت بر زعفران
گهی خون دل راند بر ارغوان
یکی شعر گفت آن دل آزرده مرد
ز تیمار و هجران وز داغ و درد
همی گفت ای لعبت دلستان
کجا جویمت من بگرد جهان
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۲ - شعر گفتن ورقه در مرگ پدر
دریغ ای پدر دیدهٔ شیر مرد
کی رفتی ز دنیا پر از داغ و درد
چنین است کار سرای سپنج
چنین بود خواهد جهان گرد گرد
شدی کشته ناگه به دست سگی
که او را نه زن خواند شاید نه مرد
از و کین تو باز خواهم چنانک
کی گرید برو گنبد لاژورد
چنان کو بر آورد گرد از سرت
بر آرم ز فرقش به شمشیر گرد
بگفت این واز درد بگریست زار
ز خون کرد روی زمین لاله زار
چو بسیار بگرست و زاری نمود
بگفتا کنون بانگ و زاری چه سود؟
برفت او و بر بارگی برنشست
سوی کینه رانداسب چون پیل مست
به حمله درآمد به سوی ربیع
بگفتش ربیع: ای سوار بدیع
چه مردی و پیشم چرا آمدی؟
بر شیر نر به چرا آمدی!
کی بر تو مرا رحمت آید همی
نخواهم کی آیدت از من غمی
سوی مرگ رفتن بسیجی همی
به دستم بذره نسنجی همی
سراسیمه رایی و دل خسته ای
مگر با غم عشق پیوسته ای؟
چه مردی؟ هلا زود بر گوی نام
همانا تویی ورقه ابن الهمام
کی از هجر گلشاه و مرگ پدر
شدستی دلاواره آسیمه سر
اگر ورقه ای، حمله آور، هلا!
کی برهانمت هم کنون زین بلا
کی از بهر بابک بنالی همی
برین روی زاری سگالی همی
رسانم ترا هم کنون زی پدر
بدین تیغ پولاد پرخاش خر
ور از بهر گلشاه دل خسته ای
دل اندر غم عشق او بسته ای
هم اکنون سرت را برم سوی اوی
نبینی تو تا زنده ای روی اوی
نه ای تو سزاوار دیدار اوی
منم یار او و سزاوار اوی
چو بشنید ورقه ازو این سخن
غم بابک و عشق آن سروبن
دگرباره اندر دلش تازه شد
بنالید و دردش بی اندازه شد
بگفت: ای فرومایهٔ مستحل
نیاورد گردون چو تو سنگ دل
نبخشودی ای شوم نامهربان
بر آن پیر فرتوت دیده جهان
که بر جان او بر، کمین ساختی
جهان را ز نامش بپرداختی
چه گفتی وراهیچ کین خواه نیست
و یا سوی تو مرگ را راه نیست؟
ترا گر چنین بود در دل گمان
گمانت کژ آمد بسان کمان
که من از پی کین او خاستم
به کینش زبان را بیاراستم
کنون از عرب نام تو کم کنم
نشاط و سرور تو ماتم کنم
ز بی آن کی بر تو شبیخون کنم،
ز خون تو این دشت گلگون کنم،
به شمشیر جان از تنت برکنم
بگرز گران گردنت بشکنم
جهان را، چو من تیغ پیدا کنم،
ز خون سپاه تو دریا کنم
بنالند چون نیزه گیرم به چنگ
به بیشه هزبرو به دریا نهنگ
ألا با من ای شیر جنگی بگرد
کی خواهم ز فرقت برآورد گرد
نباید مرا با تو زین بیش لاف
کی جای نبردست و جای مصاف
ربیع ابن عدنان ز گفتار اوی
برآشفت و آمد به پیکار اوی
بگفت: ای فرومایهٔ بی وفا
چه گویی تو در روی مردان جفا
نگویی مرا تا تو اندر عرب
چه کردستی از کارهای عجب
کی پیشم دلیری نمایی همی
بر شیر سگرا ستایی همی
محالست با من ترا گفت و گوی
بیا تا به میدان درآریم گوی
بگفت این و مانند ابر بهار
برو حمله کرد آن دلاور سوار
بر آویختند آن دو میر عرب
دو فرخنده نام و دو عالی نسب
دو میر شجاع و دو پیل نبرد
دو شیر صف آشوب و دو مرد مرد
بهٔک جای هر دو برآویختند
به نیزه همی صاعقه بیختند
سپردند هر دو به مرکب عنان
به پیش آوریدند نوک سنان
بگشتند چندان بخشم و ستیز
که شد نیزهٔ هر دوان ریز ریز
فگندند نیزه، کشیدند تیغ
چو دو برق رخشنده از تیره میغ
ز بس ضرب شمشیر زهر آب دار
بشد تیغ در دستشان پاره پار
بجز قبضهٔ درقه در دستشان
نماندونه کس داد ز آن سان نشان
ربیع ابن عدنان بکردار میغ
فراز سر ورقه بگذارد تیغ
ز شمشیر او ورقه ابن الهمام
بترسید و پیش آوریدش حسام
به شمشیر شمشیر او را گرفت
به دو نیمه شد هر دو تیغ ای شگفت!
بماندند بی نیزه و تیغ تیز
کسی کرد بی تیغ و نیزه ستیز؟
چو از تیغ و نیزه ندیدند کام
ربیع و همان ورقه ابن الهمام
نشدشان به جنگ اندرون رای سست
بگرز گران دست بردند چست
به گرز گران آوریدند رای
فشردند هر دو به پرخاش پای
بگرز آزمودند چندان نبرد
کی گل رنگ رخسارشان گشت زرد
نکردند گرز گران را یله
جز آنگه که شددست پر آبله
دگر باره شمشیرها خواستند
همی جنگ نو از سر آراستند
دو تیغ و دو رمح آوریدندشان
چوبی نیزه و تیغ دیدندشان
به میدان در، آن هر دو خسرونژاد
به کینه بگشتند چون تند باد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم
یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم
سر نیزه بگذارد بر ران اوی
که از درد آزرده شد جان اوی
ابر پهلوی اسپ رانش بدوخت
رخ ورقه از دلد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپس بمرد
پیاده برآن خستگی حمله برد
یکی نیزه ای زد به بازوش بر
کی بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیکن به جانش نیامد گزند
ز بازوی خود نوک نیزه بکند
تن هر دو در بند غم بسته شد
همین خسته گشت و همان خسته شد
غلامش یکی بارهٔ تیز گام
بیاورد زی ورقه ابن الهمام
هم اندر زمان ورقهٔ نیک رای
به اسپ تک آور درآورد پای
بگشتند آن هر دو فرخ جوان
ز هر دو چو دو سل خون شد روان
ز بس خون کی از هر دو پالوده شد
ز خونشان دل خاک آلوده شد
دل هر دو از درد مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
ز سستی بماندند از کارزار
بر آن هر دو آزاده شد کار زار
یکی خسته بازو یکی خسته ران
همان زین بترسید و هم این از آن
دو عاشق ز بهر دلارام خویش
همی تیره کردند ایام خویش
همی بر زدند از جگر سرد باد
همی کرد هریک ز گلشاهٔاد
چنان بد دل ورقه ابن الهمام
ز هجران گلشاه فرخنده نام
کی هزمان همی مغزش آمد به جوش
ولیکن بداز صبر و مردی خموش
ربیع ارچه بد عاشق زار اوی
دلش ایمن آخر بد از کار اوی
کی در حی او بود و در خان اوی
دلارام گل رخ بدش جان اوی
کی گلشاه با او وفا کرده بود
تن از وی به حیله رها کرده بود
به مکر و به چاره دلش بسته بود
به شیرین زبانی ازو جسته بود
جهان بر دلش تنگ چون حلقه بود
ولی جانش پیوستهٔ ورقه بود
کی باوی بهٔکجای خو کرده بود
دل هر دو در عشق پرورده بود
هم از کودکی مهرشان بسته بود
وفا در دل هر دوان رسته بود
ربیع ابن عدنان ز بس ابلهی
نبود آگه از مکر سروسهی
کی بروی به حیلت نهادست بند
به تیمار هجران و بیم گزند
کی رفتی ز دنیا پر از داغ و درد
چنین است کار سرای سپنج
چنین بود خواهد جهان گرد گرد
شدی کشته ناگه به دست سگی
که او را نه زن خواند شاید نه مرد
از و کین تو باز خواهم چنانک
کی گرید برو گنبد لاژورد
چنان کو بر آورد گرد از سرت
بر آرم ز فرقش به شمشیر گرد
بگفت این واز درد بگریست زار
ز خون کرد روی زمین لاله زار
چو بسیار بگرست و زاری نمود
بگفتا کنون بانگ و زاری چه سود؟
برفت او و بر بارگی برنشست
سوی کینه رانداسب چون پیل مست
به حمله درآمد به سوی ربیع
بگفتش ربیع: ای سوار بدیع
چه مردی و پیشم چرا آمدی؟
بر شیر نر به چرا آمدی!
کی بر تو مرا رحمت آید همی
نخواهم کی آیدت از من غمی
سوی مرگ رفتن بسیجی همی
به دستم بذره نسنجی همی
سراسیمه رایی و دل خسته ای
مگر با غم عشق پیوسته ای؟
چه مردی؟ هلا زود بر گوی نام
همانا تویی ورقه ابن الهمام
کی از هجر گلشاه و مرگ پدر
شدستی دلاواره آسیمه سر
اگر ورقه ای، حمله آور، هلا!
کی برهانمت هم کنون زین بلا
کی از بهر بابک بنالی همی
برین روی زاری سگالی همی
رسانم ترا هم کنون زی پدر
بدین تیغ پولاد پرخاش خر
ور از بهر گلشاه دل خسته ای
دل اندر غم عشق او بسته ای
هم اکنون سرت را برم سوی اوی
نبینی تو تا زنده ای روی اوی
نه ای تو سزاوار دیدار اوی
منم یار او و سزاوار اوی
چو بشنید ورقه ازو این سخن
غم بابک و عشق آن سروبن
دگرباره اندر دلش تازه شد
بنالید و دردش بی اندازه شد
بگفت: ای فرومایهٔ مستحل
نیاورد گردون چو تو سنگ دل
نبخشودی ای شوم نامهربان
بر آن پیر فرتوت دیده جهان
که بر جان او بر، کمین ساختی
جهان را ز نامش بپرداختی
چه گفتی وراهیچ کین خواه نیست
و یا سوی تو مرگ را راه نیست؟
ترا گر چنین بود در دل گمان
گمانت کژ آمد بسان کمان
که من از پی کین او خاستم
به کینش زبان را بیاراستم
کنون از عرب نام تو کم کنم
نشاط و سرور تو ماتم کنم
ز بی آن کی بر تو شبیخون کنم،
ز خون تو این دشت گلگون کنم،
به شمشیر جان از تنت برکنم
بگرز گران گردنت بشکنم
جهان را، چو من تیغ پیدا کنم،
ز خون سپاه تو دریا کنم
بنالند چون نیزه گیرم به چنگ
به بیشه هزبرو به دریا نهنگ
ألا با من ای شیر جنگی بگرد
کی خواهم ز فرقت برآورد گرد
نباید مرا با تو زین بیش لاف
کی جای نبردست و جای مصاف
ربیع ابن عدنان ز گفتار اوی
برآشفت و آمد به پیکار اوی
بگفت: ای فرومایهٔ بی وفا
چه گویی تو در روی مردان جفا
نگویی مرا تا تو اندر عرب
چه کردستی از کارهای عجب
کی پیشم دلیری نمایی همی
بر شیر سگرا ستایی همی
محالست با من ترا گفت و گوی
بیا تا به میدان درآریم گوی
بگفت این و مانند ابر بهار
برو حمله کرد آن دلاور سوار
بر آویختند آن دو میر عرب
دو فرخنده نام و دو عالی نسب
دو میر شجاع و دو پیل نبرد
دو شیر صف آشوب و دو مرد مرد
بهٔک جای هر دو برآویختند
به نیزه همی صاعقه بیختند
سپردند هر دو به مرکب عنان
به پیش آوریدند نوک سنان
بگشتند چندان بخشم و ستیز
که شد نیزهٔ هر دوان ریز ریز
فگندند نیزه، کشیدند تیغ
چو دو برق رخشنده از تیره میغ
ز بس ضرب شمشیر زهر آب دار
بشد تیغ در دستشان پاره پار
بجز قبضهٔ درقه در دستشان
نماندونه کس داد ز آن سان نشان
ربیع ابن عدنان بکردار میغ
فراز سر ورقه بگذارد تیغ
ز شمشیر او ورقه ابن الهمام
بترسید و پیش آوریدش حسام
به شمشیر شمشیر او را گرفت
به دو نیمه شد هر دو تیغ ای شگفت!
بماندند بی نیزه و تیغ تیز
کسی کرد بی تیغ و نیزه ستیز؟
چو از تیغ و نیزه ندیدند کام
ربیع و همان ورقه ابن الهمام
نشدشان به جنگ اندرون رای سست
بگرز گران دست بردند چست
به گرز گران آوریدند رای
فشردند هر دو به پرخاش پای
بگرز آزمودند چندان نبرد
کی گل رنگ رخسارشان گشت زرد
نکردند گرز گران را یله
جز آنگه که شددست پر آبله
دگر باره شمشیرها خواستند
همی جنگ نو از سر آراستند
دو تیغ و دو رمح آوریدندشان
چوبی نیزه و تیغ دیدندشان
به میدان در، آن هر دو خسرونژاد
به کینه بگشتند چون تند باد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم
یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم
سر نیزه بگذارد بر ران اوی
که از درد آزرده شد جان اوی
ابر پهلوی اسپ رانش بدوخت
رخ ورقه از دلد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپس بمرد
پیاده برآن خستگی حمله برد
یکی نیزه ای زد به بازوش بر
کی بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیکن به جانش نیامد گزند
ز بازوی خود نوک نیزه بکند
تن هر دو در بند غم بسته شد
همین خسته گشت و همان خسته شد
غلامش یکی بارهٔ تیز گام
بیاورد زی ورقه ابن الهمام
هم اندر زمان ورقهٔ نیک رای
به اسپ تک آور درآورد پای
بگشتند آن هر دو فرخ جوان
ز هر دو چو دو سل خون شد روان
ز بس خون کی از هر دو پالوده شد
ز خونشان دل خاک آلوده شد
دل هر دو از درد مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
ز سستی بماندند از کارزار
بر آن هر دو آزاده شد کار زار
یکی خسته بازو یکی خسته ران
همان زین بترسید و هم این از آن
دو عاشق ز بهر دلارام خویش
همی تیره کردند ایام خویش
همی بر زدند از جگر سرد باد
همی کرد هریک ز گلشاهٔاد
چنان بد دل ورقه ابن الهمام
ز هجران گلشاه فرخنده نام
کی هزمان همی مغزش آمد به جوش
ولیکن بداز صبر و مردی خموش
ربیع ارچه بد عاشق زار اوی
دلش ایمن آخر بد از کار اوی
کی در حی او بود و در خان اوی
دلارام گل رخ بدش جان اوی
کی گلشاه با او وفا کرده بود
تن از وی به حیله رها کرده بود
به مکر و به چاره دلش بسته بود
به شیرین زبانی ازو جسته بود
جهان بر دلش تنگ چون حلقه بود
ولی جانش پیوستهٔ ورقه بود
کی باوی بهٔکجای خو کرده بود
دل هر دو در عشق پرورده بود
هم از کودکی مهرشان بسته بود
وفا در دل هر دوان رسته بود
ربیع ابن عدنان ز بس ابلهی
نبود آگه از مکر سروسهی
کی بروی به حیلت نهادست بند
به تیمار هجران و بیم گزند
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۷ - رهایی یافتن گلشاه
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
ز جانش گل شاد کامی دمید
نگفتند از بیم لشکر سخن
برون شد بدر ورقه و سروبن
نهان از پس خیمه بیرون شدند
ندانست کس کآن دو تن چون شدند
سبک راه بی ره گرفتند زود
به لشکر رسیدند هر دو چون دود
سوی خیمهٔ باب گلشاه شد
همه لشکر از کارش آگاه شد
کی شد ورقه آورد گلشاه را
به کینه تبه کرد مر شاه را
رخ باب گلشاه چون لاله رنگ
شکفته شد و گشت ایمن ز جنگ
میان سپاه اندر آن تیره شب
بیفتاد از آن کار سهمی عجب
ز غریدن کوس و رویینه خم
تو گفتی کی مه راه کردست گم
همه شمعها را برافروختند
جهان را همه شادی آموختند
سپاه بنی ضبه در نیم شب
بماند اندر آن کار جمله عجب
همهٔک دگر را بگفتند زود
بنی شیبه و قومشان را چه بود!
مگر لشکری بی حد و بی عدد
ز جایی رسیدندشان به مدد؟
نگه کرد باد مددشان ز کیست
و یا این نشاط و طربشان ز چیست
بیایید تا سوی مهتر شویم
مرو را برین شغل رهبر شویم
نباید کی سازند بر ما کمین
بسازند رزم و بجویند کین
چو این رای کردند، یکسر شدند
سوی خیمه و جای مهتر شدند
چوزی خیمشان بخت بدره نمون
همه خیمه دیدند پر موج خون
سر غالب از تن گسسته به تیغ
برون جسته آن ماه رخشان ز میغ
ز گل شه ندیدند جایی اثر
ز غالب جدا کرده دیدند سر
همه خیره گشتند و غمگین شدند
سراسیمه و زار و مسکین شدند
ز تیمار وز غم غریوان شدند
غریوان همه زانده جان شدند
سپاه بنی شیبه برخاستند
همه جنگ را تن بیاراستند
ز بهر ای پرخاش، وز گفت و گوی
بحی بنی ضبه دادند روی
همه شب بر آن جای مردی نماند
ز لشکر سواری و گردی نماند
چو پیدا شد از کوه زرین درفش
ز گیتی برآهیخت شعری بنفش
سپاه بنی شیبه ز اعدای خویش
ندیدند یک مرد بر جای خویش
چو از کار دشمن خبر یافتند
سوی حی خود روی برتافتند
بنی شیبهٔک سر بیاراستند
برامش نشستند و می خواستند
چو با حی خود جمله باز آمدند
همه می ده و بزم ساز آمدند
ولیکن دل ورقه از مرگ باب
ببردرهمی خون شد از درد و تاب
از آن انده و درد بر جان اوی
شد افزون کی آزرده بد ران اوی
از آن در دو سهمش دل افگار شد
بیفتاد از پای و بیمار شد
چو بهتر شد از رنج نالندگی
دلش کرد مر عشق را بندگی
نگشت از دلش عشق گلشاه کم
نه بر جان گلشاه کم گشت غم
نیارست می خواستش بزنی
که بر مال خویشش نبد ایمنی
همه مال او برده بودند پاک
همش کرده بودند قصد هلاک
همی گفت بی مال و بی خواسته
چگونه شود کارم آراسته
بترسم که گلشاه را گر ز عم
بخواهم، به کف آیدم درد و غم
سر اندر نیارد به گفتار من
نیندیشد از نالهٔ زار من
کی بی خواسته دل نیابد طرب
نه بی سیم هرگز رسد لب به لب
همی بود بر رد هجران خموش
اگرچه همی مغزش آمد به جوش
به مردی تو گر پیشی از روستم
نگیری تو نام ار نداری درم
درم دار هموار باشد عزیز
نیرزی پشیز از نداری پشیز
یکی بنده بد ورقه را سعد نام
به دانش تمام و به مردی تمام
کی از خردگیش آوریده بدند
بهٔک جایشان پروریده بدند
بر ورقه نزدیک تر بد ز جان
که بس با وفا بود و بس مهربان
چو از حال او یافتش آگهی
که کارش تباهست و دستش تهی
ز جانش گل شاد کامی دمید
نگفتند از بیم لشکر سخن
برون شد بدر ورقه و سروبن
نهان از پس خیمه بیرون شدند
ندانست کس کآن دو تن چون شدند
سبک راه بی ره گرفتند زود
به لشکر رسیدند هر دو چون دود
سوی خیمهٔ باب گلشاه شد
همه لشکر از کارش آگاه شد
کی شد ورقه آورد گلشاه را
به کینه تبه کرد مر شاه را
رخ باب گلشاه چون لاله رنگ
شکفته شد و گشت ایمن ز جنگ
میان سپاه اندر آن تیره شب
بیفتاد از آن کار سهمی عجب
ز غریدن کوس و رویینه خم
تو گفتی کی مه راه کردست گم
همه شمعها را برافروختند
جهان را همه شادی آموختند
سپاه بنی ضبه در نیم شب
بماند اندر آن کار جمله عجب
همهٔک دگر را بگفتند زود
بنی شیبه و قومشان را چه بود!
مگر لشکری بی حد و بی عدد
ز جایی رسیدندشان به مدد؟
نگه کرد باد مددشان ز کیست
و یا این نشاط و طربشان ز چیست
بیایید تا سوی مهتر شویم
مرو را برین شغل رهبر شویم
نباید کی سازند بر ما کمین
بسازند رزم و بجویند کین
چو این رای کردند، یکسر شدند
سوی خیمه و جای مهتر شدند
چوزی خیمشان بخت بدره نمون
همه خیمه دیدند پر موج خون
سر غالب از تن گسسته به تیغ
برون جسته آن ماه رخشان ز میغ
ز گل شه ندیدند جایی اثر
ز غالب جدا کرده دیدند سر
همه خیره گشتند و غمگین شدند
سراسیمه و زار و مسکین شدند
ز تیمار وز غم غریوان شدند
غریوان همه زانده جان شدند
سپاه بنی شیبه برخاستند
همه جنگ را تن بیاراستند
ز بهر ای پرخاش، وز گفت و گوی
بحی بنی ضبه دادند روی
همه شب بر آن جای مردی نماند
ز لشکر سواری و گردی نماند
چو پیدا شد از کوه زرین درفش
ز گیتی برآهیخت شعری بنفش
سپاه بنی شیبه ز اعدای خویش
ندیدند یک مرد بر جای خویش
چو از کار دشمن خبر یافتند
سوی حی خود روی برتافتند
بنی شیبهٔک سر بیاراستند
برامش نشستند و می خواستند
چو با حی خود جمله باز آمدند
همه می ده و بزم ساز آمدند
ولیکن دل ورقه از مرگ باب
ببردرهمی خون شد از درد و تاب
از آن انده و درد بر جان اوی
شد افزون کی آزرده بد ران اوی
از آن در دو سهمش دل افگار شد
بیفتاد از پای و بیمار شد
چو بهتر شد از رنج نالندگی
دلش کرد مر عشق را بندگی
نگشت از دلش عشق گلشاه کم
نه بر جان گلشاه کم گشت غم
نیارست می خواستش بزنی
که بر مال خویشش نبد ایمنی
همه مال او برده بودند پاک
همش کرده بودند قصد هلاک
همی گفت بی مال و بی خواسته
چگونه شود کارم آراسته
بترسم که گلشاه را گر ز عم
بخواهم، به کف آیدم درد و غم
سر اندر نیارد به گفتار من
نیندیشد از نالهٔ زار من
کی بی خواسته دل نیابد طرب
نه بی سیم هرگز رسد لب به لب
همی بود بر رد هجران خموش
اگرچه همی مغزش آمد به جوش
به مردی تو گر پیشی از روستم
نگیری تو نام ار نداری درم
درم دار هموار باشد عزیز
نیرزی پشیز از نداری پشیز
یکی بنده بد ورقه را سعد نام
به دانش تمام و به مردی تمام
کی از خردگیش آوریده بدند
بهٔک جایشان پروریده بدند
بر ورقه نزدیک تر بد ز جان
که بس با وفا بود و بس مهربان
چو از حال او یافتش آگهی
که کارش تباهست و دستش تهی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۰ - چو گلشه سوی شام شد مستمند
چو گلشه سوی شام شد مستمند
بیاورد بابش یکی گوسفند
ز بهر حیل سرش ببرید زود
به کرباس اندر بپیچید زود
بخوابید در خیمه چون مردگان
شب تیره برداشت بانگ و فغان
برآورد با زن بهٔک جا خروش
که آوخ ز گلشاه ببرید هوش
همه اهل حی جمله گرد آمدند
سلبها دریدند و گریان شدند
بشد باب گلشاه گوری بکند
نهادش به گور اندرون گوسفند
همه اهل حی راست پنداشتند
سراسر همه نوحه برداشتند
همه جملگی زار و گریان شدند
چو ماهی ابر تابه بریان شدند
دل خلق با درد پیوسته شد
بریشان در خرمی بسته شد
بیاورد بابش یکی گوسفند
ز بهر حیل سرش ببرید زود
به کرباس اندر بپیچید زود
بخوابید در خیمه چون مردگان
شب تیره برداشت بانگ و فغان
برآورد با زن بهٔک جا خروش
که آوخ ز گلشاه ببرید هوش
همه اهل حی جمله گرد آمدند
سلبها دریدند و گریان شدند
بشد باب گلشاه گوری بکند
نهادش به گور اندرون گوسفند
همه اهل حی راست پنداشتند
سراسر همه نوحه برداشتند
همه جملگی زار و گریان شدند
چو ماهی ابر تابه بریان شدند
دل خلق با درد پیوسته شد
بریشان در خرمی بسته شد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۴ - رفتن شاه شام با گلشاه بر سر گور ورقه
مر آن دوست را برد نزدیک دوست
کجا دوست با دوست یکجا نکوست
همه خلق از شهر دادند روی
سوی گور آن عاشق مهرجوی
همی رفت گلشاه زاری کنان
خروشان و مویان و گیسو کنان
چوزی گور ورقه رسیدش فراز
به جان دادن آمد مرو را نیاز
بزد دست بر بر سلب کرد چاک
ز بالای عماری آمد به خاک
بغلتید بر خاک چون بی هشان
چو مظلوم در دست مردم کشان
به نوحه ز بیجاده بگشاد بند
بکند از سر آن سرو سیمین کمند
ز تف دلش حلقه بربر بسوخت
همی اندهش چشم شادی بدوخت
گه از دیده بر لاله بر ژاله راند
گه از زلف بر خاک عنبر فشاند
شد ازانده مهر آن مهرجوی
خروشنده نای و خراشیده روی
بشد گور را در برآورد تنگ
نهاد از برش عارض لاله رنگ
ز بس کاشک پالود بر تیره خاک
گل روی او گل شد از آب و خاک
همی گفت: ای مایهٔ راستی
چه تدبیر بود آن که آراستی
چنین با تو کی بود پیمان من
که نایی دگرباره مهمان من
همی گفتی این: چون رسم باز جای
کنم تازه گه گه به روی تو رای
کنونی چه بودت کی در نیم راه
به خاک اندرون ساختی جایگاه
اگر زد گره بخت بر کار تو
حبیب اینک آمد به دیدار تو
بگفت: ای دلارام و دلبند من
وفادار و زیبا خداوند من
همی تا به خاک اندرون با تو جفت
نگردم، نخواهم غم دل نهفت
بگفت این سخن را و با خاک خشک
بهٔک جایگاه اندر آمیخت مشک
همی گفت جورست ازین جورچند
اجل کی گشاید دلم را ز بند
چه برخوردنست از جوانی مرا
چه باید کنون زندگانی مرا
بچه فال زادم من از مادرم
که تا زاده ام به عذاب اندرم
روان من مدبر شور بخت
نبودست یک روز بی بند سخت
کسی کم بدو تازه بد عیش و عمر
ربودش ز من چرخ غدار غمر
از اول بهٔک جای ما را سپهر
بپرورد و پیوسته مان کرد مهر
چو پیوسته گشتیم با یک دگر،
دل خود نهادیم بر وصل بر،
ندیدیم از یک دگر کام دل
شد آن یار دلدار من زیر گل.
کنون بی تو ای جان و جانان من
جهان جهان گشت زندان من
مکافات یابد ز رب کریم
گنارا به محشر عذاب الیم
کی ما را ز یکدیگران دور کرد
دل ما دو بیچاره رنجور کرد
کنون چون تو در عهد من جان پاک
بدادی، شدی ناگهان زیر خاک،
من اندر وفای تو جان را دهم
بیایم رخم بر رخت برنهم
بدین سان بت گل رخ مهربان
خروشان و مویان وزاری کنان
همی بود و می راند خون از جگر
زمین و زمان بد برو نوحه گر
هر آن کس کی اندر رسیدی ز راه
ز زاری شدی بسته آن جایگاه
ز برنا و پیر و ز مرد و ز زن
بگردش درون ساخته انجمن
همه لشکر شام و سالار شام
ز غم گشته گریان چو گریان غمام
ز آن نالهٔ زار وز درد اوی
همی خون چکانید هرکس بروی
چو جانش تهی گشت و مغزش تهی
نگوسار شد شاخ سرو سهی
هوا زی دم اندر برش بسته شد
روان از تنش پاک بگسسته شد
نهاد از بر خاک روی آن نگار
بگفت آمدم سوی تو، هست بار؟
نمیدم مگردان کی آزرده ام
غم و مهر دل با خود آورده ام
بگفت این و از دهر بگسست مهر
ز ناگه برآسود آن خوب چهر
چوهش از تنش ناپدیدار گشت
بدو دیده آن خلق خون بار گشت
ز دنیا برفت آن بت قندهار
به عقبی بر آن وفادار یار
چنین است کار جهان سر به سر
چنین بود خواهد، سخن مختصر!
دو دلبر بر آن دلبری از جهان
برفتند با حسرت و اندهان
ندیده ز یک دیگران جز وفا
نرفته به راه خطا و جفا
بدادند جان از پی یک دگر
چنین باشد آیین و اصل و گهر
کجا دوست با دوست یکجا نکوست
همه خلق از شهر دادند روی
سوی گور آن عاشق مهرجوی
همی رفت گلشاه زاری کنان
خروشان و مویان و گیسو کنان
چوزی گور ورقه رسیدش فراز
به جان دادن آمد مرو را نیاز
بزد دست بر بر سلب کرد چاک
ز بالای عماری آمد به خاک
بغلتید بر خاک چون بی هشان
چو مظلوم در دست مردم کشان
به نوحه ز بیجاده بگشاد بند
بکند از سر آن سرو سیمین کمند
ز تف دلش حلقه بربر بسوخت
همی اندهش چشم شادی بدوخت
گه از دیده بر لاله بر ژاله راند
گه از زلف بر خاک عنبر فشاند
شد ازانده مهر آن مهرجوی
خروشنده نای و خراشیده روی
بشد گور را در برآورد تنگ
نهاد از برش عارض لاله رنگ
ز بس کاشک پالود بر تیره خاک
گل روی او گل شد از آب و خاک
همی گفت: ای مایهٔ راستی
چه تدبیر بود آن که آراستی
چنین با تو کی بود پیمان من
که نایی دگرباره مهمان من
همی گفتی این: چون رسم باز جای
کنم تازه گه گه به روی تو رای
کنونی چه بودت کی در نیم راه
به خاک اندرون ساختی جایگاه
اگر زد گره بخت بر کار تو
حبیب اینک آمد به دیدار تو
بگفت: ای دلارام و دلبند من
وفادار و زیبا خداوند من
همی تا به خاک اندرون با تو جفت
نگردم، نخواهم غم دل نهفت
بگفت این سخن را و با خاک خشک
بهٔک جایگاه اندر آمیخت مشک
همی گفت جورست ازین جورچند
اجل کی گشاید دلم را ز بند
چه برخوردنست از جوانی مرا
چه باید کنون زندگانی مرا
بچه فال زادم من از مادرم
که تا زاده ام به عذاب اندرم
روان من مدبر شور بخت
نبودست یک روز بی بند سخت
کسی کم بدو تازه بد عیش و عمر
ربودش ز من چرخ غدار غمر
از اول بهٔک جای ما را سپهر
بپرورد و پیوسته مان کرد مهر
چو پیوسته گشتیم با یک دگر،
دل خود نهادیم بر وصل بر،
ندیدیم از یک دگر کام دل
شد آن یار دلدار من زیر گل.
کنون بی تو ای جان و جانان من
جهان جهان گشت زندان من
مکافات یابد ز رب کریم
گنارا به محشر عذاب الیم
کی ما را ز یکدیگران دور کرد
دل ما دو بیچاره رنجور کرد
کنون چون تو در عهد من جان پاک
بدادی، شدی ناگهان زیر خاک،
من اندر وفای تو جان را دهم
بیایم رخم بر رخت برنهم
بدین سان بت گل رخ مهربان
خروشان و مویان وزاری کنان
همی بود و می راند خون از جگر
زمین و زمان بد برو نوحه گر
هر آن کس کی اندر رسیدی ز راه
ز زاری شدی بسته آن جایگاه
ز برنا و پیر و ز مرد و ز زن
بگردش درون ساخته انجمن
همه لشکر شام و سالار شام
ز غم گشته گریان چو گریان غمام
ز آن نالهٔ زار وز درد اوی
همی خون چکانید هرکس بروی
چو جانش تهی گشت و مغزش تهی
نگوسار شد شاخ سرو سهی
هوا زی دم اندر برش بسته شد
روان از تنش پاک بگسسته شد
نهاد از بر خاک روی آن نگار
بگفت آمدم سوی تو، هست بار؟
نمیدم مگردان کی آزرده ام
غم و مهر دل با خود آورده ام
بگفت این و از دهر بگسست مهر
ز ناگه برآسود آن خوب چهر
چوهش از تنش ناپدیدار گشت
بدو دیده آن خلق خون بار گشت
ز دنیا برفت آن بت قندهار
به عقبی بر آن وفادار یار
چنین است کار جهان سر به سر
چنین بود خواهد، سخن مختصر!
دو دلبر بر آن دلبری از جهان
برفتند با حسرت و اندهان
ندیده ز یک دیگران جز وفا
نرفته به راه خطا و جفا
بدادند جان از پی یک دگر
چنین باشد آیین و اصل و گهر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷ - زنهار خواستن سه پلوان از بانو گشسب
ابا او سه گرد سرافراز بود
که بودند با جوشن وترک و خود
چو آن شیر غران بدیدند تند
بشد دستشان سست،شمشیر،کند
زشمشیر او هر سه لرزان چو بید
بریدند از جان شیرین امید
به زنهار گفتند ما بنده ایم
سرخوش در پایت افکنده ایم
جهان جوی بانوی چین برجبین
بگفتا مرا با شما نیست کین
سراز تیغم تن آسان برید
تنش را بر شاه توران برید
بگویید کین پهلوان شما
یکی بود من کردم آن را دوتا
هرآن کس که داری به دل دوست تر
فرستش بدین سان فرستم دگر
اگر خود بیایی به دشت ستیز
کنم پیکرت را روان ریزریز
در این بیشه زان آمد ستم دلیر
مرا نیست اندیشه از پیل و شیر
چو دیدند ترکان مرآن کشته را
ببردندآن بخت برگشته را
غریوان ببردند نزدیک شاه
بگفتند که ای شاه گیتی پناه
تمرتاش رفت و تو مانی به جای
که در مرز توران تویی کدخدا
تو گفتی که شمشیرش بی ترس و بیم
سراسر تنش کرد بانو دو نیم
زبیمش هراسان برون آمدیم
زدیده روان سیل خون آمدیم
فکندند آن کشته در بارگاه
برآن زخم کردند هرکس نگاه
سپه دار چون پهلوان کشته دید
زمین را به خونشان گل آغشته دید
فکند از سرتخت خود را به خاک
زتن جامه خسروی کرد چاک
زایوان شاهی برآمد خروش
نه دل ماند با نامداران نه هوش
دل شیده از عاشقی سردشد
از آن تیغ بانو رخش زرد شد
دلش در درون چون کبوتر تپید
چو این دید از بیم جان آرمید
بلی نیست در دل چو از عشق بهر
که آماده در جام عشقست زهر
بود عشق،بحری که پایانش نیست
بود عشق،دزدی که درمانش نیست
در این وادی آن ها که در رفته اند
در اول قدم،ترک سر گفته اند
به یک سو دلیری چو کارش بود
کجا طاقت زهر مارش بود
پشیمان شد از عشق آن مرد خام
که از عشق هرگز نمی برد نام
که بودند با جوشن وترک و خود
چو آن شیر غران بدیدند تند
بشد دستشان سست،شمشیر،کند
زشمشیر او هر سه لرزان چو بید
بریدند از جان شیرین امید
به زنهار گفتند ما بنده ایم
سرخوش در پایت افکنده ایم
جهان جوی بانوی چین برجبین
بگفتا مرا با شما نیست کین
سراز تیغم تن آسان برید
تنش را بر شاه توران برید
بگویید کین پهلوان شما
یکی بود من کردم آن را دوتا
هرآن کس که داری به دل دوست تر
فرستش بدین سان فرستم دگر
اگر خود بیایی به دشت ستیز
کنم پیکرت را روان ریزریز
در این بیشه زان آمد ستم دلیر
مرا نیست اندیشه از پیل و شیر
چو دیدند ترکان مرآن کشته را
ببردندآن بخت برگشته را
غریوان ببردند نزدیک شاه
بگفتند که ای شاه گیتی پناه
تمرتاش رفت و تو مانی به جای
که در مرز توران تویی کدخدا
تو گفتی که شمشیرش بی ترس و بیم
سراسر تنش کرد بانو دو نیم
زبیمش هراسان برون آمدیم
زدیده روان سیل خون آمدیم
فکندند آن کشته در بارگاه
برآن زخم کردند هرکس نگاه
سپه دار چون پهلوان کشته دید
زمین را به خونشان گل آغشته دید
فکند از سرتخت خود را به خاک
زتن جامه خسروی کرد چاک
زایوان شاهی برآمد خروش
نه دل ماند با نامداران نه هوش
دل شیده از عاشقی سردشد
از آن تیغ بانو رخش زرد شد
دلش در درون چون کبوتر تپید
چو این دید از بیم جان آرمید
بلی نیست در دل چو از عشق بهر
که آماده در جام عشقست زهر
بود عشق،بحری که پایانش نیست
بود عشق،دزدی که درمانش نیست
در این وادی آن ها که در رفته اند
در اول قدم،ترک سر گفته اند
به یک سو دلیری چو کارش بود
کجا طاقت زهر مارش بود
پشیمان شد از عشق آن مرد خام
که از عشق هرگز نمی برد نام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۰ - صفت جنگ کردن خورشید
گروهی به خورشید یل بازخورد
برانگیخت او اسب و برخاست گرد
بیفشرد خورشید یل نامجوی
فرودآمدش هریک از پیش رو
دو مرد از دلیران دشمن بکشت
سرانجام،زخمی رسیدش درشت
دگر رنجش آمد بر اسب دژم
یکی سنگ نیز آمدش بر شکم
بیفتاد خورشید و بر پای خاست
کمرگاه برزد کمین کرد راست
چو تیری به وی دشمن انداختی
دگر باره ترکش نپرداختی
پیاده گریزان و دشمن هزار
به هر بیشه ای بر یکی کارزار
چو دشمن بر او حمله انگیختی
دگر باره ترکش فروریختی
چو خورشید بگذشت بر نیمروز
درافتاد خورشید در نیمروز
به زال آگهی شد که دشمن چه کرد
زگردان برآورد یکباره گرد
بزد بر زمین خویش را همچو قاف
بدرید جامه زبر تا به ناف
به چنگال،برکند موی سفید
همی گفت زار ودریغا امید
چو نیلوفر از دیدگان آب داد
به دندان،سرانگشت را تاب داد
شدند انجمن در سرایش زنان
همه دست ها بر سر و رو زنان
بتان هریکی کند گلنارون
میان اندرون شاخ شاخ سمن
همه مویه کردند بر یال او
برآن پهلوانی بر و یال او
همه خویشتن جنگ بد خوی تو
کجا رفت گفتند نیروی تو
همان پهلوانی بر و یال تو
سر نیزه و گرز وکوپال تو
عقاب از کمندت نگشتی رها
گریزان زکید تو نراژدها
گلت باد برد و نهالت بریخت
تهمتن بمرد وزواره گریخت
دریغ از فرامرز وآن سرکشان
که هرگز نیابی از ایشان نشان
بدین دودمان هرگز انده نبود
به گردون رسیدست این درد و دود
سرایی که گردون ورا بنده بود
به دست ستمکار، وی را ربود
سرایی کجا بود دیوان شکار
زدشمن بباید کنون زینهار
بیا ای تهمتن ببین خوان تو
که پرورده تست مهمان تو
بپروردی او را به رنج و نیاز
کنون بر تو چنگال او شد دراز
بکشت این همه سروران ومهان
فرامرز، پویان به گرد جهان
گروهی زده دست بر روی خویش
همه مویه کردند بر شوی خویش
گروهی زنان دست بر چهره بر
همه مویه کردند بر یکدگر
چو شب گشت،دستان به خورشید گفت
که مارا سرخویش باید نهفت
برو تا زدروازه بیرون شویم
وزین شهر کنده به هامون شویم
یکی راه دانم به زیر زمین
نداند کسی جز جهان آفرین
مگر جان از ایدر به شهری کشیم
که تا جان سپاریم دشمن کشیم
بدو گفت خورشید،خیره مگوی
به چاه اندرون روشنایی مجوی
تورا دیده شد تیره و پشت،خم
به شمشیر و گرز اندر آیی دژم
چگونه شوی سوی شهر دگر
که نه اسب ماندست ما را نه زر
همه گرد بر گرد ما لشکرست
جهان سر به سر پر ز اهریمنست
بگیرند ما را وباز آورند
سر ما به دندان وکاز آورند
همان به که ایدر نهانی شویم
به جان کسی بی گمانی شویم
شب آمد برفتند هردو به هم
عنان پیش و اندر قفاشان ستم
یکی مرد بد دوست خورشید بود
فراوان به خورشیدش امید بود
سوی خان او رفت با زال پیر
کشاورز را گفت مهمان پذیر
همانگه به خانه درآوردشان
همان زیر هیزم نهان کردشان
برانگیخت او اسب و برخاست گرد
بیفشرد خورشید یل نامجوی
فرودآمدش هریک از پیش رو
دو مرد از دلیران دشمن بکشت
سرانجام،زخمی رسیدش درشت
دگر رنجش آمد بر اسب دژم
یکی سنگ نیز آمدش بر شکم
بیفتاد خورشید و بر پای خاست
کمرگاه برزد کمین کرد راست
چو تیری به وی دشمن انداختی
دگر باره ترکش نپرداختی
پیاده گریزان و دشمن هزار
به هر بیشه ای بر یکی کارزار
چو دشمن بر او حمله انگیختی
دگر باره ترکش فروریختی
چو خورشید بگذشت بر نیمروز
درافتاد خورشید در نیمروز
به زال آگهی شد که دشمن چه کرد
زگردان برآورد یکباره گرد
بزد بر زمین خویش را همچو قاف
بدرید جامه زبر تا به ناف
به چنگال،برکند موی سفید
همی گفت زار ودریغا امید
چو نیلوفر از دیدگان آب داد
به دندان،سرانگشت را تاب داد
شدند انجمن در سرایش زنان
همه دست ها بر سر و رو زنان
بتان هریکی کند گلنارون
میان اندرون شاخ شاخ سمن
همه مویه کردند بر یال او
برآن پهلوانی بر و یال او
همه خویشتن جنگ بد خوی تو
کجا رفت گفتند نیروی تو
همان پهلوانی بر و یال تو
سر نیزه و گرز وکوپال تو
عقاب از کمندت نگشتی رها
گریزان زکید تو نراژدها
گلت باد برد و نهالت بریخت
تهمتن بمرد وزواره گریخت
دریغ از فرامرز وآن سرکشان
که هرگز نیابی از ایشان نشان
بدین دودمان هرگز انده نبود
به گردون رسیدست این درد و دود
سرایی که گردون ورا بنده بود
به دست ستمکار، وی را ربود
سرایی کجا بود دیوان شکار
زدشمن بباید کنون زینهار
بیا ای تهمتن ببین خوان تو
که پرورده تست مهمان تو
بپروردی او را به رنج و نیاز
کنون بر تو چنگال او شد دراز
بکشت این همه سروران ومهان
فرامرز، پویان به گرد جهان
گروهی زده دست بر روی خویش
همه مویه کردند بر شوی خویش
گروهی زنان دست بر چهره بر
همه مویه کردند بر یکدگر
چو شب گشت،دستان به خورشید گفت
که مارا سرخویش باید نهفت
برو تا زدروازه بیرون شویم
وزین شهر کنده به هامون شویم
یکی راه دانم به زیر زمین
نداند کسی جز جهان آفرین
مگر جان از ایدر به شهری کشیم
که تا جان سپاریم دشمن کشیم
بدو گفت خورشید،خیره مگوی
به چاه اندرون روشنایی مجوی
تورا دیده شد تیره و پشت،خم
به شمشیر و گرز اندر آیی دژم
چگونه شوی سوی شهر دگر
که نه اسب ماندست ما را نه زر
همه گرد بر گرد ما لشکرست
جهان سر به سر پر ز اهریمنست
بگیرند ما را وباز آورند
سر ما به دندان وکاز آورند
همان به که ایدر نهانی شویم
به جان کسی بی گمانی شویم
شب آمد برفتند هردو به هم
عنان پیش و اندر قفاشان ستم
یکی مرد بد دوست خورشید بود
فراوان به خورشیدش امید بود
سوی خان او رفت با زال پیر
کشاورز را گفت مهمان پذیر
همانگه به خانه درآوردشان
همان زیر هیزم نهان کردشان