عبارات مورد جستجو در ۱۷۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۳
زن و فرزند خویشتن جدا از فرهنگ بمهل‌، کت تیمار و بیش (‌رنج و غم‌) گران نرسد و پشیمان نشوی‌.
مبادا ز فرهنگ و دانش جدا
زن و کودک مردم پارسا
کش آرد پشیمانی بیکران
برد بیش و تیمار و رنج گران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۷
چند بزم باده پنهان از حریفان ساختن؟
خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختن
پنجه خورشید را در آستین دزدیدن است
عشق را در پرده ناموس پنهان ساختن
کار بر شیرازه زلف تو مشکل می شود
ورنه آسان است دلها را پریشان ساختن
می تواند مور، اگر بخت سخن یاری کند
پایتخت خویش از دست سلیمان ساختن
می چکد جای عرق خون از جبین آفتاب
نیست آسان سنگ را لعل بدخشان ساختن
از جوانمردی است با یک قرص همچون آفتاب
عالمی را بی نیاز از خوان احسان ساختن
چون صدف پیش ترشرویان برای قطره ای
دست خود را کاسه دریوزه نتوان ساختن
پیش دانا از تمام علم ها بالاترست
خویش را با دانش سرشار نادان ساختن
یا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتن
یا نباید خانه در صحرای امکان ساختن
بر سر گفتار صائب را قدح می آورد
کار آیینه است طوطی را سخندان ساختن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - از وزیر بهروز بن احمد یاری خواهد
بهروزبن احمد که وزیر الوزرا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت
هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلک عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاک زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله زایر آن درگه سامیش
کعبه ست که مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همی کرد
آخر خرد روشن و بشنید و گوا شد
دشمنش که بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شکر همی کرد که در دام بلا شد
ای آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای که از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا که همه حاجب زین جای روا شد
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد
گر دیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد
گیرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوی که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو امید و وفا گرددم آخر
کامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواری همجنس گیا شد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - قطعه
ز اقبال تو شاها گفت خواهم
یکی مشروح دستی با دلالت
من آن عدلم درین معنی به گفتار
که در گیتی بخوانندم عدالت
مرا یاقوت خاتم سرخ روی است
از آن شادی نام با جلالت
اگر یاقوت ها هم سرخ رویند
ولیکن سرفرویند از خجالت
مرا فکرت چنین گفت و درین ریاب
به دانش می کند فکرت حوالت
چنین دانم که دانش نه ز خود گفت
که از روح الامین بود این مقالت
هر آنکو این سخن باور ندارد
ندارد جز ره جهل و ضلالت
درستست این سخن نی مستحیل است
که ملکت را نباشد استحالت
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۱
چون دانش بود مهربان دایه من
از فخر و شرف زد همه پیرایه من
از مایه من بلند شد پایه من
من دریا ام کم نشود مایه من
مولوی : المجلس الخامس
مناجات
ای ملکی که ذاتت باقی و قایم است و ملکی و دولتیکه تو بخشی دایم است، ملک توحیدمان تو دادهای بی سابقهٔ خدمت و بی لاحقهٔ طاعت، تاج زرین «ولقدکرمنا» بر فرق ما نهادهای، به ناشکری ما و به تقصير ما به تاراج قهر از سرما برمگير. دشمن ابلیس به قصد ما،گرد ما تکاپوی میکند مکرها میاندیشد تا جامهٔ آشنایی و خلعت روشنائی از سرما برکشد. ای خالق دشمن و دوست! این بندگان را دشمنکام او مگردان. دوست شفیع و نور رفیع پیغامبر ماست صلوات الله علیهکمر شفاعت بر میان بسته است و برگوشهٔ صراط ایستاده تا زمرۀ امت را از دود عذاب، بسلامتگذراند. آن آفتاب عالم و رحمت بنی آدم را بر ما مشفق و مهربانگردان و به ستاری خویش ما را از او خجل مگردان. ای ملک تو را از ثواب دادن مطیعان زیانی نی، و از عذابکردن مجرمان سودی نی! به حق جگرهایکبابگشته ازتاب آتش محبت توکه جگر ما را به آتش فراق ابد سوخته مگردان. هرچه خواهی، توانیکرد و هر عتابکه فرمایی، سزاوار آنیم و جز فضل و رحمت تو حیله و چاره ندانیم، ای چارهگر بیچارگان و ای پناه آوارگان! سایهٔ لطف ابدی بر سر ما انداز و انعام عامتکه دل دوستان را صدف دُرِ توحیدکرده است، آلایش ما را بدان انعام، آرایشگردان. صدف دل ما را به دست تلف، عذاب مده. پیش خلف و سلف ما را رسوا مکن. چون جهان بکام توست و فلک، غلام توست و قاهران آسمان و زمين مقهور تواند و نیّرات درخشان،گدای نور تواند و ملوک و سلاطين زکات خوار دولت منصور تواند، از چنين دولتیکه ما را واقفکردی محروم مگردان، ما را تمام از خود، بیخودگردان.
بادۀ عشق در دهای ساقی تا شود لاف عقل در باقی
از آن شرابیکه در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
یا چاشنئی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
آغاز و افتتاح این خبر به حدیثیکنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلين، آفتاب کونين، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب وگِل برآید، آثار نورش چون صبح، عالم را از نور پرکرده بود. چنانکه میآورندکه قحطی افتاده بود درمکه پیش از این،کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدندکه آخر تدبير این چیست؟کسی بایستیکه حلقهٔ در رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضاکردیکه آتش قحط، دود از خلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطهٔ اثبات. عبدالمطلبگفت: مرا باری نه بر آسمان آب روی است و نه در زمين، اما نوری بود در پیشانی من از عدن عدنان آمده بر ناف عبد مناف،گذرکرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سرپد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشدکه به دولت او کاری برآرید.
محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.
گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟
گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشستهام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنومکه او به صدر از تو حق تراست. بعد از ان عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان مینوازند و به در خانهٔکعبه آورد. با او بازی میکرد و او را برمیانداخت، چنانکه عادت استکه طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.
دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دريای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمين برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدنگرفت به اطراف، چاهها وگردابها پر و نباتها سيراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیتکافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزیکه این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعتکردنگيرد به ذات خود، آن رحمت بی پایانکی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟ این مهترکه شمّهای از فضایل او شنیدی، چنين میفرمایدکه:
«العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب. الناس رجلان: عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاة و سایر الناس همج ارتعوافی ریاض الجنه، قیل و ما ریاض الجنه قال حلق الذکر قیل و ما الرتوع؟ قال: الرغبة فی الدعاء من احب العلم و العلماء لم تکتب له خطیئته قطّ» صدق رسول الله
رسولکاینات، مهتر و بهتر موجودات صلی الله علیه و سلم چنين میفرماید: العلم حیات القلوب: علم زندگی دلهاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی آگاهی مردگی است. چون دست تو بی خبر شود، از سرما وگرما خبر ندارد و از زخم خبر ندارد،گوییکه: دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارتکند دست راکه کوزه را برگير و دست، اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند زیرا اشارت دل را فهم میکند و میخواهدکه بکند، اما منتظر استکه رنج از او برود. اما آن دستیکه هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکندکه نداندکه سرماست یاگرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنين هر آدمئیکه نداند و حس نیابدکه اثرگرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچو آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستانها شخصی سازند از بهر مترس. شبکسی پنداردکه پاسبان استکه باغ و بوستان را نگاه میدارد. او خودکسی نباشد. آنهاکه به نور صبح بدو نگرند، دانندکهکسی نیست: «و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون». اگر تو از ظلمت نفس و هوی بيرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین، همچو آن مترس بستان بینی.
میدان فراخ و مرد میدانی نی حوال جهان چنانکه میدانی نی
ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نی
نعوذبالله. دیگر چه میفرماید رسول محبوب: «و العملکفاره الذنوب» یعنی عمل صالح، عملهای بد را محو کند و پاککند. مثلاً تو اندیشیدیکه فلانکس در حق من چنين بدکرد و چنين سعی و دشمناذگیکرد، ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندانکنم. باز اندیشیدیکه فلان روز چنين نیکوییکرد و چنين خدمتکرد و از بهر من به فلانکس جنگکرد آن خشم از تو رفت وگفتی: نشاید چنين دوستی را آزردن، آن خطاکهکرده بود، بقصد نبود و عذر خواستنگرفتی. همچنين اکرم الاکرمين طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشنها و زرهها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشير و تير و نیزۀگناهان باشد شمشيرگرکه شیطان است، شمشير تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است، سرپ را محکم می کند و تير تراش نفس، پیکان را سر تیز میکند و زرهگر توبه، حلقههای زره را تنگ و محکم میکند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو.
دیگرچه میفرماید: «الناس رجلان: عالم و متعلم علی سبیل النجاة» عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را بهکار آید. کسی راکه دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوزرا؟ عالم، طبیب است مر علتهای صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا میکند و منت بر جان خود مینهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ داروکسی را بهکار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد بهگوش میشنود او چه داند قدر دارو را؟کسی راکه درد چشم نیست، داروی چشم را چهکند؟ آن راکه درد چشم است، نیم درم سنگ داروی چشم، پیش او صدهزار درم می ارزد.
آن شنیدیکه رفت نادانی به عیادت به درد دندانی
گفت: بادست ازین مباش حزین گفت: آری ولی به نزد تو این
بر من این غم چوکوه پولادست چون تو زین فارغی، ترا بادست
اکنون دانش راه دین و دانش مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنایی دل و دین، آنکس داند اکنونکه روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و ازمیان گلستان و سیبستان و شکرستان بی نهایت در تاریکی خارستانگرفتار شده باشد، همچو آدم و حوا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده به شومی نفس و مکر شیطان،گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی، به چنين زندانی و خاکدانی افتادهکه «اهبطوا منها جمیعا» لاجرم چندین سالگریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب میگردد و میگرید تا از آب دیدۀ او زمين هندستان دل، چنين داروها و عقاقير بروید. آب دیدۀ گناهکاران، داروست در این جهان و در آن جهان.
گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان خودنبودی درحقیقت آب وآتش در جهان
تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟
ای شمع زرد رویکه با اشک دیده ای سر خیل عاشقان مصیبت رسیدهای
فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز تا خود چرا ز صحبت شيرین بریدهای؟
بعضیگویند: شمع از بهر آنگریدکه آتش همخانهٔ او شده است و بعضی میگویند: از بهر آن میگریدکه شهد شيرین از خانهٔ او رفته است، او به زبان حال میگوید:
حال شبهای مرا همچو منی داند و بس تو چه دانیکه شب سوختگان چونگذرد
*
پرسید یکی که: عاشقی چیست؟ گفتم که: چو من شوی بدانی
هر شبانگاهیکه طاس مرصع زحل بر سر پایهٔ چرخ میدرخشید، نسر طایرگردهامونگردون میگردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ میتافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا، برکارگاه ثریا، دیبای چگلی میبافت، هر شبانگاهیکه چنين طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همهٔ روز منتظر بودهکه شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبين او نشسته، انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم؟ عیال گفتی: هیچ آوردهای؟
حبیبگفتیکه: استادم وکارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینهکرده است. آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قيرگون خود برزد، حبیب از خجالتکنجی رفت و می نالید و میگفت: ای دستگير درماندگان حبیب را خجل مگردان.
ملک جل جلاله بزرگی را به خواب نمود و از واقعهٔ او خبر دادکه حبیب با عیال، هفتهای استکه به امیدکرم ما، وعده به روز آدینه میدهد. آن بزرگ چندانی زر وگندمگوسفندان و تختهای جامه و غير آن به خانهٔ حبیب فرستادکه در خانه نمیگنجید. همسایگان و خلق حيران ماندندکه این ازکجاست؟
آرندگان گفتندکه: کارفرمای حبیب، عذر میخواهدکه این ماحضری را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.
گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازۀکرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق میکرده است که اکرم الاکرمين است؟
لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد؟
شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذرگویم؟ بهانه ای میاندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان درپیش دویدند، در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده میکردند، زهیکریمیکه تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی، زهی بخشنده، زهی بخشایندهکه خانهٔ ما را همچو انار پرگوهرکرد. خانه، مال و نعمت را برنمیتابد. تدبير خانهٔ دیگر میبایدکرد. ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب میپنداردکه بر او افسوس میکنند و تَسْخَرْ میزنندکه هفتهای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمد،گریختی این ساعت میآیی خواستگفتن مرا افسوس مدارید، ازگوشهٔ بیگوشه آواز آمد، آوازیکه آوازهای همهٔ عالم از آدمی و پری و فرشته، خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها وگوهرها و تختهٔ جامهها وگوسفندان و شمعکه فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست، حاشا ازکرم ما! آن استخوانی استکه انداختیم پیش سگان نفس ایشان، آن نفس خصومتگر بیشين طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند. ای نفس! بتر از آنگاویکه در اخبار آوردهاندکه در ساحلی از ساحلها، حق تعالیگاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزیکه بدمد، آنگاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل راکه چشم بهکنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آنگیاهکهگاو در اوگم شود و آنگاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاهها را همه بخورد، جوع البقر از این رو نام نهادهاند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاهها را خورده باشد آنگاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت. بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آنگاو با خودگوید: امروز چندینگیاه ببایست تا سير شدم. شکم پرکردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آهکند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنين غم خوردهام بهرزه و حق تعالی به خلافگمان من، صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازهگردانید، چندین سال است.
پاک آن قادریکه رایت نصرت بر اولیای خود آشکاراکرد و آن قهاریکه بر اعدای خود آیت حجت پیداکرد و آنکریمیکه دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلیکه بر دشمنان خود، باران خواری و نگوساری بارانید.وحی فرستاد بر آن نبی با خبر محمد رسول الله، صلی الله علیه و سلم: ای محمد! مراکه آفریدگارم، در عالم غیب در هرکنجی صدهزارگنج استکه خاطر هر ناگنجی بدان نرسد.
«حجاب دیدۀ نامحرمان زیادت باد»
آن راکه خواهیم برگزینیم و خانهٔ سینهٔ وی را مفتاح خزاین غیبگردانیم و انوار بی شمار بروی نثارکنیم و مدد لطایف بی عدد بروی ایثارکنیم و تقوی را دثار ویگردانیم تاکلام نامخلوق ازوی خبر میدهد: «هدیً للمتقين الذین یؤمنون بالغیب» دست ایشان بهگنج نعمت غیب رسد در بحر آلاء و نعما غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند ازکاس محبت، شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریاکشیده و قلم و لوح این رقم به روزگار ایشان زده. «ان الابرار لفی نعیم»، در آن برگزیدنکس را بر من اعتراضی نی، آن راکه خواهم بردارم و آن راکه خواهم فروگذارم، تا نهاد یکی را عیبهٔ عیبگردانیم و سرمهٔ بی خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسلکسل از شرابخانهٔ ابلیس علیه اللعنه مینوشدکه: «و ان الفجار لفی جحیم».
اما فتح بابیکه طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشانگرد آن نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب به سالکی یا به عاشقی رسد از غیب، در فرع بایدکه راست رود تا خود را از این دریای بی پایان این نفس طرار خودپرست و این هوای غدار منگویکه او فرعون بی فر و عون استکه «انا ربکم الاعلی» میگوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در حبل متين آویزد که: «واعتصموا بحبل الله» و اینکلمه را ورد خود سازد و ازگفتهٔ من، خود را عنوان نسازدکه «فذلک حرمان» بر جریدۀ جریمهٔ خودکشد و از آن رقم این آیتکه: «فخسفنا به و بداره الارض» اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان، در هوای بُعد افتادند، از بی باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند. و به چربی لقمه و بزرگی طعمهٔ لذت ساختند تا خود را در آتش دوزخ انداختند و حطب جهنم شدند.
«اولئک کالانعام بل هم اضل» و «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشدکه: «یالیتنیکنت تراباً» و جماعتی از معاصی رویگردانیدند و دنیا را ردکردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند. ایشان از صدق این حدیث بی خبرند، بانفاق آشنا گشتهاند این چنين سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ «فمثلهکمثل الکلب» تا به فروغ دروغ ایشان مغرور شدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع «و من سنّ سنة سیئة فله وزرها و وزرمن عمل بها». در قیامت همهٔ مطیعان را ثواب جزا باشد و او در وحلِ «ظلمات بعضها فوق بعض» بماند نه در دنیاکامی داشته و نه در عقبیکام داشته این مفلسان در عقب مخلصان میآیند و همیگویندکه:«انظرونانقتبس من نورکم» جواب میآید: «قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوانورا» آن قوم، خودپرستانند تا قرآنکریم برسید طریقت و مفتی شریعتگوید: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضلّه الله ... الایه».
یک جماعتی دیگرکه عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهرکردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشانگردد و این بشارت از قرآنکریم به سمع جمع رسیده بود: «و فیها ما تشتهیه الانفس». اینگروه از هوای نفسگذشتند، اما ميراث ابلهی بردندکه صدر نبوت خبرکرده استکه: «اکثر اهل الجنة البله» باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طایفه، سالکان طریقت و طالبان عين حقند تعالی و تقدس که در انوار الله افتادهاند. گاه هست از جمال احدیت شدند وگاه نیستکمال صمدیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طایفه، انبیااند صلوات الله علیهم اجمعين.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در ستایش شمس‌الدین وزیر
جمال‌الملک شمس‌الدین جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم ‌را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر ‌زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوش‌تر جهانیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - نیز در مدح اتسز خوارزمشاه
همه کار گیتی بود برقرار
چو با دین و دانش بود شهریار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار
سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار
منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار
مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار
برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار
ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار
بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار
سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار
نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار
ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار
ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار
تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار
جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار
هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار
بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار
بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار
ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار
ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار
ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار
بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار
ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار
سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار
تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار
تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار
همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار
بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار
نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار
زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح امام حسام الدین ابو حفص عمربن عبدالعزیز بن مازه بخاری
ای از کمال جاه تو ایام را نظام
وی از وفور علم تو اسلام را قوام
هستی حسام دین و ندیدست روزگار
در قمع شرک و نصرة دین چون یک حسام
سلطان اهل علمی و اندر معسکرت
فرش مفخرت ز معالی زند خیام
هم وقف گشته بر تو ز صدیق صدق و زهد
هم ارث مانده با تو ز فاروق زهد و نام
گردون بر آستانهٔ صدر تو داده بوس
گیتی ز تازیانهٔ سهم تو گشته رام
با ارتفاع قدر تو نازل بود فلک
با اصطناع دست تو ممسک بود غمام
از جود تو اطایب ارزاق مرد و زن
وز شکر تو قلاید اعناق خاص و عام
در روضهٔ سعادت تو بخت را نزول
در قبضهٔ سیادت تو چرخ را زمام
حساد را ز کین تو رنجی الخلود
احباب را زمهر تو نازی علی الدوام
افلاک بوده قدر رفیع ترا رهی
ایام گشته جاه عریض ترا غلام
میدان علم چون تو ندیدست یک شجاع
ایوان شرع چون تو ندیدست یک همام
معن بن زایده چو تو نابوده در کرم
قس بن ساعده چو تو نابوده در کلام
اصحاب شرع را بجوار تو التجا
ارباب علم را بپناه تو اعتصام
ار رفته روی فاقه ز جود تو در حجاب
وی مانده تیغ فتنه زجاه تو در نیام
پر آفتست عرصهٔ آفاق و اندرو
آنرا سلامتست که بر تو کند سلام
از حرمت تو سوی خجسته حریم تو
چشم فلک نظر نکند جز باحترام
در صحن شرق و غرب امامی چو تو کجا؟
در کل بر و بحر بزرگی چو تو کدام ؟
بی اقتدار فکرت تو بوده عقل سست
بی التهاب خاطر تو مانده علم خام
از عهد بوحنیفه بعلم تو کس نخاست
ای جان بوحنیفه بعلم تو شاد کلام
ساکن تو در دیار بخارا و سوی تو
آیند طالبان علوم از عراق و شام
هر خطه ای که هست در و شرع مصطفی
شاگرد صدر تست مر آن خطه را امام
یک لفظ تو بوقت افادت هزار بار
بهتر ز اتصاف و نکوتر ز اصطلام
از تو دریده پردهٔ خصمان تو ، بلی
از نور خور دریده شود پردهٔ ظلام
آن چیست از خصایص اسباب مهتری
کایزد نداد ذات شریف ترا تمام ؟
اصل و جلال و بخشش و افضال و علم و حلم
مال و جمال و کوشش و اقبال و نام و کام
ور جمله نام مهتری افزود در جهان
بر غیر تو زوری حقیقت بود حرام
دنیا و دین بسعی تو دارند سال و ماه
شغلی بر استقامت و کاری بر انتظام
در یک زمان شدست کفایت بسی مهم
هر جا که همت تو نمودست اهتمام
از انتقام کردن حساد فارغی
مشغول کی شوند کریمان بانتقام ؟
جرمی بزرگ در گذرانی بعذر خرد
وینست خود ستوده ترین خصلت کرام
آزادگان مشرق و مغرب شدند صید
تا نعمت تو دانه شد و حضرت تو دام
من بنده ، تا ز منشأ خود کرده ام رحیل
وندر جوار مجلس تو جسته ام مقام
از مشرب مواهب تو دیده ام شراب
وز مطعم مکارم تو خورده ام طعام
خون از مودت تو مرا رفته در عروق
مغز از محبت تو مرا رسته در عظام
از خاک حضرت تو بس بر نهاده تاج
وز آب مدحت تو بکف بر گرفته جام
فامست بر رهی حسنات تو و رهی
خواهد گزاردن بثنا و بشکر فام
دارم بگردن و بزبان اندرون مقیم
طوق هوا و سجع ثنای تو چون حمام
زحمت همی نمایم و هر جا که مشربیست
هر چند عذب تر بود ، افزون بود زحام
تا خوردن مدام ، که ام الخبائثست
اندر طریق شرع محرم بود حرام
بر تو حلال باد معالی و بر عدوت
بادا هزار بار محرم تر از مدام
گه بر سریر نعمت و حشمت همی نشین
گه بر بساط دولت و عزت همی خرام
بادا همیشه شام تو در روشنی چو صبح
ای صبح بدسگال تو در تیرگی چو شام
حاصل ترا ز گردش گردون همه مراد
عاید تر از بخشش یزدان همه مرام
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - در حق صابر بن اسمعیل ترمذی
پیش انواع فضلت ، ای صابر
کثرت اختران قلیل آمد
نظم تو خطهٔ خراسان را
همچو در خلد سلسبیل آمد
نکتهٔ خاطر چو آتش تو
روح را آتش خلیل آمد
بر سر طالبان دانش و فضل
ظل آداب تو ظلیل آمد
خامهٔ تو قصیر و ز سعیش
عمر فضل و هنر طویل آمد
ساکن خانهٔ علوم تویی
غیر تو عابر سبیل آمد
با زبان چو خنجرت ، گه نطق
خنجر صبح دم کلیل آمد
تو اجلی بقدر و دیدن تو
خلق را نعمتی جلیل آمد
اشک چشم من ، ای عزیز المثل
در فراق تو بس ذلیل آمد
مر الم را تنم ملایم گشت
مرعنا را دلم عدیل آمد
صبر کردن ز طلعت چو تویی
عقل را سخت مستحیل آمد
هذیانی ، که در مرض گویند
قطعهٔ من از آن قبیل آمد
در فراق تو سخت معلولم
شاید ار شعر من علیل آمد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در حق ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
طبعت ، ای صابران اسمعیل
هست دریا ، که درهمی زاید
لفظ تو گوش و گردن معنی
بجواهر همی بیاراید
نثر تو شمع انس افروزد
نظم تو روح روح افزاید
عقدهایی که در علو م افتد
همه جز خاطر تو نگشاید
قصب سبق دست رتبت تو
در بلندی ز چرخ برباید
ز نک خورده حسام دانش را
صیقل فکرت تو بزداید
از چار طبع در دو زبان
یک هنرمند چون تو ننماید
دست تو دامن شرف گیرد
پای تو تارک فلک ساید
فضل را روزگار کی پوشد ؟
کسب بگل آفتاب ننداید
خصم گر زشت گویدد ، دریا
بدهان سگی نیالاید
کلک پیراسته سر تو ، همه
زلف ابکار نظم پیراید
با تو ای پیر عقل برنا بخت
هیچ برنا و پیر برناید
فلک فضلی و مآثر تو
چون فلک تا ابد نفرساید
طبعت آن بوته شد ، که جز دروی
عقل زر هنر نیالاید
نایبات فلک بناب بلا
جگر حاسد تو می خاید
هست در سیرت و سریرت تو
از بزرگی هر آنچه می باید
نظم ، کز طبع تو رود ، در حال
همه آفاق را بپیماید
روح مجروح را طبیب خرد
دارو از گفتهٔ تو فرماید
عندلیبم خطاب کردستی
هر خطابی که تو کنی شاید
عندلیبیست این رهی ، که بعمر
جز ثنای تو هیچ نسراید
می ستاید ترا و در هر باب
مستحقی ، اگرت بستاید
اعتذاری نوشته ای ، که مرا
جز بدان جان همی نیاساید
خوب شعری چنان ، که گر شعری
بیند آنرا ، ز شرم برناید
اینکش همچو حرز می خوانم
تامرا حادثات نگزاید
خود نبودست وحشتی ، و ربود
با چنان اعتذار کی پاید ؟
بیقین دان که : بعد ازین جانم
جز بسوی رضات نگراید
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ار روزگار بستاید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۳ - امام شافعی رضی الله عنه فرموده است که می بایستی طبیب اسلامیان دانایان پارسا بودی نه یهود و ترسا
شافعی آن امام مطلبی
گفتی این نکته با ذکی و غبی
که دریغا که دانش اندوزان
شمع علم شریعت افروزان
علم طب را که کار ایشان بود
به نصاری گذاشتند و یهود
ساختند آن گروه فرزانه
آشنا را رهین بیگانه
گر چه بر طب چو علم های دگر
نتوان یافت جز به کسب ظفر
آن نه چون دیگران در او کافیست
اصل در وی طبیعت صافیست
بس دقایق در او که پیش آید
که به درس و کتاب نگشاید
فطنتی یابد اندر او ازلی
که خفیات ازان شوند جلی
آن نه مقدور سعی انسانی ست
بلکه فیضی ز فضل یزدانی ست
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۵۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ تباه مکنید صدقه‏هاى خویش بِالْمَنِّ وَ الْأَذى‏ بسپاس بر نهادن و رنج نمودن کَالَّذِی یُنْفِقُ مالَهُ چون کسى که نفقت میکند مال خویش رِئاءَ النَّاسِ بر دیدار مردمان وَ لا یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ ناگرویده بخداى و بروز رستاخیز فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ صَفْوانٍ نمون وى همچون نمون سنگى خاره نرم عَلَیْهِ تُرابٌ که بر آن سنگ خاک خشک بود فَأَصابَهُ وابِلٌ بآن رسید بارانى سخت فَتَرَکَهُ صَلْداً آن را گذاشت تهى پاک لا یَقْدِرُونَ عَلى‏ شَیْ‏ءٍ مِمَّا کَسَبُوا که هیچیز نتوانند که از آن با دست آرند وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرِینَ (۲۶۴) و اللَّه یارى ده گروه ناگرویدگان نیست.
وَ مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ و نمون ایشان که نفقت میکنند مالهاى خویش ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ در جستن خشنودى خدا وَ تَثْبِیتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ و درواخ کردن نیت خویش در اخلاص و احتساب کَمَثَلِ جَنَّةٍ راست برسان بستانى بِرَبْوَةٍ بر بالایى أَصابَها وابِلٌ بآن رسید بارانى قوى تمام فَآتَتْ أُکُلَها ضِعْفَیْنِ بداد بر خویش دو چندان که پیوسیدند از آن فَإِنْ لَمْ یُصِبْها وابِلٌ ار پس بآن نرسید باران قوى تیز فَطَلٌّ رسید بآن بارانى میانه هموار وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ (۲۶۵) و اللَّه بآنچه شما میکنید بینا و داناست.
أَ یَوَدُّ أَحَدُکُمْ دوست دارد یکى از شما أَنْ تَکُونَ لَهُ جَنَّةٌ که وى را رزى بود مِنْ نَخِیلٍ وَ أَعْنابٍ ازین خرما استان و انگورها تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ میرود زیر درختان آن جویها لَهُ فِیها مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ وى را در آن از همه میوه‏ها وَ أَصابَهُ الْکِبَرُ و بوى رسید پیرى وَ لَهُ ذُرِّیَّةٌ ضُعَفاءُ و او را فرزندان خرد عاجز فَأَصابَها إِعْصارٌ ناگاه بآن رز وى رسد باد گرم فِیهِ نارٌ سمومى سوزنده در آن فَاحْتَرَقَتْ و بسوزد کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمُ الْآیاتِ چنین هن پیدا میکند اللَّه شما را نشانها و مثلها در سخنان خویش لَعَلَّکُمْ تَتَفَکَّرُونَ (۲۶۶) تا مگر در اندیشید.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند أَنْفِقُوا نفقه کنید مِنْ طَیِّباتِ ما کَسَبْتُمْ از پاک آنک کسب کردید و بدست آوردید وَ مِمَّا أَخْرَجْنا لَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ و نفقه کنید از آنچه شما را بیرون آوردیم از زمین وَ لا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ و آهنگ بترینه مکنید در زکاة و صدقه که میدهید، وَ لَسْتُمْ بِآخِذِیهِ و آن بترینه که در ستد و داد خود نستانید إِلَّا أَنْ تُغْمِضُوا فِیهِ مگر بتساهل و محابا در قیمت که چشم بر چیزى فرا کنید وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ (۲۶۷) و بدانید که اللَّه بى نیازست به بى نیازى وجود ستوده.
الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ دیو شما را درویشى وعده مى‏دهد وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ و شما را ببخل میفرماید وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ و اللَّه شما را وعده آمرزش میدهد از خود وَ فَضْلًا و افزونى در مال و در روزى وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ (۲۶۸) اللَّه فراخ توان فراخ دار فراخ بخش است دانا.
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ دانش میدهد او را که خود خواهد وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ و هر که او را دانش دادند فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً او را خیرى فراوان دادند، وَ ما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ (۲۶۹) و در نیابد و پند نگیرد مگر خداوندان خرد.
وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ و هر چه دهید از نفقه أَوْ نَذَرْتُمْ مِنْ نَذْرٍ یا پذیرید از نذرى فَإِنَّ اللَّهَ یَعْلَمُهُ اللَّه میداند آن وَ ما لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصارٍ (۳۷۰) و بیدادگران را یارى ده نیست.
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ اگر صدقه آشکارا دهید فَنِعِمَّا هِیَ نیک است آن وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ و اگر پنهان دارید آن صدقه که دهید بدرویشان فَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ آن شما را به است وَ یُکَفِّرُ عَنْکُمْ مِنْ سَیِّئاتِکُمْ و گناه شما از شما بستریم وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ (۲۷۱) و اللَّه بآنچه شما میکنید داناست و از آن آگه.
رشیدالدین میبدی : ۳۵- سورة الملائکة- مکیة
۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ ما یَسْتَوِی الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ الفرات اشدّ الماء عذوبة، «سائغ» اى هنى‏ء شهى سهل المرور فى الحلق، «شرابه» اى ماؤه، «وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ، الاجاج اشدّ الماء ملوحة، و من کلّ تأکلون» اى من کلّ بحر من العذب و الملح «تَأْکُلُونَ لَحْماً طَرِیًّا» طعاما شهیّا یعنى السمک، وَ تَسْتَخْرِجُونَ یعنى من الملح دون العذب، «حلیة» یعنى زینة اللؤلؤ و الجوهر، و قیل: فى الملح عیون عذبة و ممّا بینهما یخرج اللؤلؤ، و قیل: ینعقد اللؤلؤ من ماء السماء، تَلْبَسُونَها اى تتخذ نساءکم منها ملابس، وَ تَرَى الْفُلْکَ الفلک واحد و جمع، «فیه» اى فى الکلّ «مواخر» اى جوارى، و المخر قطع السفینة الماء بالجرى. قال مقاتل: هو ان ترى سفینتین احدیهما مقبلة و الأخرى مدبرة هذه تستقبل تلک و تلک تستدبر هذه تجریان بریح واحدة. و فى الخبر: استمخروا الرّیح و اعدّوا النبل‏، یعنى عند الاستنجاء اى اجعلوا ظهورکم ممّا یلى الرّیح و کذلک حالة السفن.
«لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ» اى من رزقه بما تستخرجون من اللؤلؤ و المرجان و تصیدون من الحوت و تربحون بالتجارة و تغنمون بالجهاد، «وَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» لکى تشکروا نعمته.
روى عن سهیل بن ابى صالح عن ابیه عن ابى هریرة انّ النبى (ص) قال: «کلّم اللَّه البحرین فقال للبحر الّذى بالشام: یا بحر إنّی قد خلقتک و اکثرت فیک من الماء و انّى حامل فیک عبادا لى یسبّحوننى و یحمدوننى و یهللوننى و یکبّروننى فما انت صانع بهم؟ قال: اغرقهم، قال اللَّه عزّ و جلّ: فانّى احملهم على ظهرک و اجعل بأسک فى نواحیک، و قال للبحر الذى بالیمن: اّنى قد خلفتک و اکثرت فیک الماء و انّى حامل فیک عبادا لى یسبّحوننى و یهلّلوننى و یکبّروننى فما انت صانع بهم؟ قال: اسبّحک و احمدک و اهلّلک و أکبّرک معهم و احملهم على بطنى، قال اللَّه عز و جل: فانى افضلک على البحر الآخر بالحلیة و الطرى.
یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ وَ یُولِجُ النَّهارَ فِی اللَّیْلِ ینقص من اللیل فیزیده فى النهار و ینقص من النهار فیزیده فى اللیل، «وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ کُلٌّ یَجْرِی لِأَجَلٍ مُسَمًّى» یعنى یوم القیمة ثمّ ینقطع جریهما. و قیل: یجریان الى اقصى منازلهما لا یجاوزان ذلک ثمّ یرجعان الى ادنى منازلهما.
ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ اى الّذى فعل هذه الاشیاء هو خالقکم، لَهُ الْمُلْکُ و هو المستحقّ للعبادة، وَ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ اى الاصنام، و قیل: الملائکة، ما یَمْلِکُونَ مِنْ قِطْمِیرٍ اى من خلق قطمیر و هو القشرة البیضاء بین التّمر و النّواة.
إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ اى الاصنام، وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَکُمْ فانّه لا لسان لها، و قیل: معناه: ما اجابوکم الى ملتمسکم، وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکْفُرُونَ بِشِرْکِکُمْ حین یجعل اللَّه لها بیانا و لسانا، و قیل: یعنى الملائکة یتبرّءون منکم، و یقولون: بل کانوا یعبدون الجن ما کنتم ایانا تعبدون، قوله: وَ لا یُنَبِّئُکَ مِثْلُ خَبِیرٍ یعنى نفسه، اى لا ینبّئک احد مثلى خبیر عالم بالأشیاء.
یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ فى الدنیا الى رزقه و فى الآخرة الى مغفرته، و الفقیر المحتاج، وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ عن خلفه الْحَمِیدُ فى ملکه.
إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ وَ یَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِیدٍ فیه قولان: احدهما ان یشأ یفنکم و یأت بقوم آخرین اطوع للَّه منکم، و الثانى یفن عالمکم و انواعکم و یأت بعالم آخر سوى ما یعرفون، وَ ما ذلِکَ الاذهاب و الإتیان عَلَى اللَّهِ بِعَزِیزٍ اى منیع صعب.
وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏ اى لا تحمل نفس آثمة اثم نفس اخرى، وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ اى نفس مثقلة بالذنوب احدا، «إِلى‏ حِمْلِها» ثقلها لیتحمّل عنها بعض ذلک «لا یُحْمَلْ مِنْهُ شَیْ‏ءٌ» اى لا یحمل المدعوّ شیئا من الثقل، وَ لَوْ کانَ المدعوّ ذا قُرْبى‏ ذا قرابة قریبة کالاب و الامّ و الاخ.
روى انّ الامّ تقول یوم القیمة لولدها: الم یکن لک بطنى وعاء؟ فیقول: بلى، فتقول: الم یکن ثدیى لک سقاء؟ فیقول: بلى، فتقول: یا بنىّ قد أثقلتنی ذنوبى فاحمل عنّى ذنبا واحدا، فیقول: یا امّاه الیک عنّى فانّى الیوم عنک مشغول.
سئل الحسین بن الفضل عن الجمع بین قوله: وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏ و بین قوله: وَ لَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ، فقال: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏» طوعا وَ لَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ کرها.
إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ الرّسول نذیر الخلق کلّهم و لکن تأویل الایة: انّما ینتفع بالانذار. الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ اى یخافون ربهم فیؤمنون بالغیب و هو ما غاب عنهم من الجنّة و النّار. و قیل: معنى یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ اى یخافون اللَّه سرّا فلا یأتون المعاصى الّتى لا یطلع علیها غیر اللَّه. و قیل: یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ اى عذاب ربّهم بِالْغَیْبِ لم یروه وَ أَقامُوا الصَّلاةَ اداموها فى مواقیتها الخمسة، و غایر بین اللفظین لانّ اوقات الخشیة دائمة و اوقات الصلاة معیّنة منقضیة، و یحتمل انّ المعنى یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ مع توفرهم على الطّاعات. «وَ مَنْ تَزَکَّى» اى تطهّر عن دنس المعاصى بالاعمال الصّالحة، فَإِنَّما یَتَزَکَّى لِنَفْسِهِ اى فلنفسه ثواب ذلک، وَ إِلَى اللَّهِ الْمَصِیرُ المرجع.
وَ ما یَسْتَوِی الْأَعْمى‏ وَ الْبَصِیرُ اى الجاهل و العالم، و قیل: الکافر و المؤمن، وَ لَا الظُّلُماتُ وَ لَا النُّورُ اى الکفر و الایمان و قیل: الجهل و العلم، و قیل: المعصیة و الطاعة.
وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُورُ یعنى الجنّة و النّار، و قیل: الحرور الریح الحارّة تأتى باللیل و السموم بالنهار، و الحرور فعول من الحرارة و هو اشتداد الحرّ و نفحه، و قیل: الظلّ الحق، و الحرور الباطل: وَ ما یَسْتَوِی الْأَحْیاءُ وَ لَا الْأَمْواتُ المؤمنون و الکافرون، و قیل: العلماء و الجهّال و «لا» فى قوله: وَ لَا النُّورُ وَ لَا الْحَرُورُ وَ لَا الْأَمْواتُ زوائد افادت نفى المساواة من الجانبین، انّ اللَّه یسمع من یشاء حتّى یتّعظ و یجیب، وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی الْقُبُورِ یعنى الکفار، شبّهم بالاموات فى القبور حیث لا ینتفعون بمسموعهم، و قیل: ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ تحملهم على القبول من قولهم سمع اللَّه لمن حمده اى قبل. إِنْ أَنْتَ إِلَّا نَذِیرٌ اى ما انت الا منذر و لیس الیک غیره.
إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ اى بالدین الحق، و قیل: بالقرآن، بَشِیراً لاهل الطاعة نَذِیرٌ لاهل المعصیه، وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِیها نَذِیرٌ فیه قولان: احدهما نذیر منهم اى اتاهم رسول هو من جملتهم و قبیلتهم، و الثانى بلغتها نذارة نذیر و دعاء داع قامت به حجّة اللَّه علیها و ان لم یکن منهم کما بلغت نذارة محمد (ص) جمیع اجناس بنى آدم و هو من العرب، و المراد بالامّة هاهنا جماعة متفقة على مقصد من غیر وقوف على مبلغ و حدّ فکانه قال ما اتّفق قوم على دین من الادیان الا و قد اقام اللَّه الحجّة علیهم بارسال رسول الیهم منذرا عاقبة ما هم علیه من الخطاء و الایة تدل على ان کلّ وقت لا یخلوا من حجّة حبریّة و انّ اوّل النّاس آدم و کان مبعوثا الى اولاده ثمّ لم یخل بعده زمان من صادق مبلغ عن اللَّه او آمر یقوم مقامه فى البلاغ و الاداء حین الفترة و قد قال اللَّه تعالى: أَ یَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدىً لا یؤمر و لا ینهى فان قیل کیف تجمع بین هذه الایة و بین قوله: لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ؟ الجواب انّ مع الایة إِنْ مِنْ أُمَّةٍ من الامم الماضیة الا و قد ارسلت الیهم رسولا ینذرهم على کفرهم و یبشرهم على ایمانهم اى سوى امّتک الّتی بعثناک الیهم یدلّ على ذلک قوله: وَ ما أَرْسَلْنا إِلَیْهِمْ قَبْلَکَ مِنْ نَذِیرٍ و قوله: لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ، و قیل: المراد ما من امّة هلکوا بعذاب الاستیصال الا بعد ان اقیم علیهم الحجّة بارسال الرّسول بالاعذار و الانذار.
وَ إِنْ یُکَذِّبُوکَ هذا تعزیة للرّسول (ص)، فَقَدْ کَذَّبَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ اى بالمعجزات وَ بِالزُّبُرِ یعنى بالکتب وَ بِالْکِتابِ الْمُنِیرِ الواضح کرّر ذکر الکتاب بعد ذکر الزّبر على طریق التأکید.
ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِینَ کَفَرُوا بانواع العذاب، فَکَیْفَ کانَ نَکِیرِ اى کیف کان عقابى و تغییرى حالهم، و قیل: انکارى علیهم، و قیل: جزاء المنکر من الفعل.
أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ اى بالماء ثَمَراتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوانُها یجوز ان یکون المراد به اللون حقیقة حمرا و صفرا و بیضا و سودا و یجوز ان یکون المراد به الصنف، وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِیضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها جدد جمع جدّة کغدّة و غدد، اى طرائق جدّة بیضاء و جدّة حمراء و الهاء فى الوانها تعود الى الجبال، و قیل: الى حمر اى بعضها اشدّ حمرة و بعضها اخفّ و بعضها وسط فى الحمرة، «وَ غَرابِیبُ سُودٌ» اى سود غرابیب على التقدیم و التأخیر یقال: اسود غربیب، اى شدید السواد تشبیها بلون الغراب اى طرائق سود.
وَ مِنَ النَّاسِ وَ الدَّوَابِّ وَ الْأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فیه اضمار و تقدیره: ما هو مختلف الوانه، کَذلِکَ یعنى و من هذه الاشیاء جنس مختلف الوانه کاختلاف الثمرات و تمّ الکلام عند قوله: «کذلک» ثمّ ابتدأ فقال: إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ قال ابن عباس: معناه انّما یخافنى من خلقى من علم جبروتى و عزّتى و سلطانى‏
قالت عائشة: صنع رسول اللَّه شیئا فرخص فیه فتنزّه عنه قوم فبلغ ذلک النبى (ص) فخطب فحمد اللَّه ثمّ قال: ما بال اقوام یتنزّهون عن الشی‏ء اصنعه فو اللّه انّى لاعلمهم باللّه و اشدّهم له خشیة.
و قال (ص): لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا.
و قال ابن مسعود: کفى بخشیة اللَّه علما و بالاغترار به جهلا. و قال رجل للشعبى: اقتنى ایّها العالم، فقال الشعبى: انّما العالم من خشى اللَّه عز و جلّ. و عن عطاء قال: نزلت هذه الایة فى ابى بکر الصدیق و ذلک انّه ظهر من ابى بکر خوف حتى عرف فیه فکلّمه النبى (ص) فى ذلک فنزل فیه: إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ.
قومى گفتند: خشیة درین موضع بمعنى علم نیکوست کقوله تعالى: فَخَشِینا أَنْ یُرْهِقَهُما اى علمنا، و کقوله: أَنْ یَخافا أَلَّا یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ اى علماه. اگر تفسیر خشیت خوف کنى معنى آنست که از خداى عز و جل دانایان ترسند و اگر علم گویى معنى آنست که دانایان دانند که اللَّه کیست. و در شواذّ خوانده‏اند: انما یخشى اللَّه برفع العلماء بنصب و له مخرج صحیح و هو کما یقول الناس: لا اعلم قومک و قبیلتک انما اعلم قومى و قبیلتى، برین قراءت معنى آنست که اللَّه دانایان را دانا داند و ایشان را دانا شمرد، این چنانست که کسى گوید کسى را: ترا بدانا دارم من ایشان را بدانا ندارم.
إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ فى ملکه غَفُورٌ لذنوب عباده.
إِنَّ الَّذِینَ یَتْلُونَ کِتابَ اللَّهِ یعنى القرّاء یقرءون القرآن، وَ أَقامُوا الصَّلاةَ المفروضة، وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا یعنى الصدقة، وَ عَلانِیَةً یعنى الزکاة، و غایر بین المستقبل و الماضى لانّ اوقات التلاوة اعمّ من اوقات الصلاة و الزکاة و یجوز ان یکون التلاوة فى الصلاة، و فى الخبر: «قراءة القرآن فى الصلاة افضل من قراءة القرآن فى غیر الصلاة و قراءة القرآن فى غیر الصلاة افضل من الذکر و الذکر افضل من الصدقة و الصدقة افضل من الصوم و الصوم جنّة من النار».
قوله: یَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ یعنى ربح تجارة لن تکسر و لن تخسر و ذلک ما وعد اللَّه من الثواب.
قال النبى (ص): «اذا کان یوم القیمة وضعت منابر من نور مطوّقة بنور عند کلّ منبر ناقة من نوق الجنة ینادى مناد: این من حمل کتاب اللَّه اجلسوا على هذه المنابر فلا روع علیکم و لا حزن حتّى یفرغ اللَّه ممّا بینه و بین العباد، فاذا فرغ اللَّه من حساب الخلق حملوا على تلک النوق الى الجنّة»
و قال: «ان اردتم عیش السعداء و موت الشهداء و النجاة یوم الحشر و الظلّ یوم الحرور و الهدى یوم الضلالة، فادرسوا القرآن فانّه کلام الرحمن و حرز من الشیطان و رجحان فى المیزان».
لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ اى ثواب اعمالهم، وَ یَزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ یضاعف لهم الحسنات و یشفعون فیمن وجب له النار. و قیل: یفسح لهم فى قبورهم. و قیل: یَزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ ممّا لم ترعین و لم تسمع اذن، إِنَّهُ غَفُورٌ یغفر العظیم من ذنوبهم، شَکُورٌ یشکر الیسیر من اعمالهم.
قوله: وَ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ مِنَ الْکِتابِ یعنى القرآن هُوَ الْحَقُّ الصدق لا یشوبه کذب لا یأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ موافقا لما فى الکتب المتقدّمة. و قیل: یجعل ما تقدّمه من الکتب صادقة لانّ فیها الوعد به و قیل: مصدّقا باعجازه دعوى النبى (ص) إِنَّ اللَّهَ بِعِبادِهِ لَخَبِیرٌ بَصِیرٌ عالم بهم.
رشیدالدین میبدی : ۵۸- سورة المجادلة- مدنیة
۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قِیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ الآیة، مقاتل گفت: سبب نزول این آیه آن بود که اصحاب رسول در مجلسها که رسول (ص) حاضر بودى هر یکى از ایشان مى‏شتافتند تا نشست وى برسول نزدیکتر بودى، و باین معنى منافست میان ایشان رفتى. وقتى رسول خدا در صفّه نشسته بود و جایگه بس تنگ بود و جمعى مهاجر و انصار، که نه بدریان بودند، حاضر آمده و بقرب رسول جاى گرفته. پس قومى بدریان بآخر رسیدند و جاى نشست نیافتند، برابر رسول ایستاده منتظران که تا ایشان را جاى دهند. کس ایشان را جاى نداد.
رسول (ص) اهل بدر را همیشه گرامى داشتى و ایشان را نواخت کردى. رسول چند کس را گفت از آن نشستگان: «قم یا فلان، قم یا فلان» قومى را از ایشان برانگیخت و اهل بدر را بجاى ایشان نشاند. آن قوم را بر روى کراهیت پدید آمده و قومى منافقان بیهوده سخن در گرفتند که این نه عدلست که وى کرد. سابقان را برانگیخت‏ و لاحقان را بجاى ایشان نشاند. در آن حال جبرئیل آمد و این آیه آورد. رسول خدا (ص) بر قوم خواند. و بعد از آن بهر مجلس که نشستند، چون دیگرى در آمدى جاى بر وى فراخ داشتندى ابن عباس گفت: در شأن ثابت بن قیس بن شماس فرو آمد که در مجلس رسول (ص) آمد و مجلس غاص بود و جایگه تنگ، پاى بر سر جمع مى‏نهاد و مى‏گفت: «توسّعوا و تفسّحوا» تا نزدیک رسول (ص) رسید. آخر آن یکى مرد که نزدیک رسول نشسته بود، او را جاى نداد و نجنبید. ربّ العالمین در شأن آن مرد این آیه فرو فرستاد.
حسن گفت: این آیه در غزا فرو آمد، در مجالس حرب و قتال همانست که جاى دیگر گفت: «تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِینَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ» و کانوا لشدّة رغبتهم فى الجهاد یتزاحمون على الصف الاول و یقول بعضهم لبعض توسّعوا الى لنلقى العدوّ و نصیب الشهادة، فلا یوسّعون له رغبة منهم فى الجهاد و الشهادة فانزل اللَّه تعالى هذه الآیة و قیل: «انّ رجلا من الفقراء دخل المسجد فاراد ان یجلس بجنب احد من الاغنیاء فلمّا قرب منه قبض الغنى ثوبه الیه، فرأى رسول اللَّه (ص) ذلک، فقال للغنى: أ خشیت ان تعدیه غناک او یعدیک فقره؟
روى عن نافع عن ابن عمر قال: قال رسول اللَّه (ص): «لا یقیمنّ احدکم الرجل من مجلسه ثمّ یخلفه فیه و لکن تفسّحوا و توسّعوا».
و فى روایة جابر بن عبد اللَّه انّ النبى (ص) قال: لا یقیمنّ احدکم اخاه یوم الجمعة و لکن لیقل افسحوا».
التفسّح التوسّع یقال: انت فى فسحة من دینک، اى فى سعة و رخصة و فلان فسیح الخلق، اى واسع الخلق و قال الشاعر:
یا قومنا الى متى نصیح
و لا یروج عند کم فصیح‏
انّ البلاد عرضها فسیح
و زوزن قد خربت فسیحوا
قرأ عاصم: تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ لانّ لکلّ جالس مجلسا معناه لیتفسّح کلّ رجل فى مجلسه و قوله: یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ اى یفسّح ذلک المجلس بازالة وحشة التّضایق و تطبیب النفوس به و قیل: یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ فى الجنة، و قیل: یفسح اللَّه فى القبر.
وَ إِذا قِیلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا قرأ اهل المدینة و الشام و عاصم بضم الشینین و قرأ الآخرون بکسرهما و هما لغتان و المعنى: اذا قیل لکم ارتفعوا عن مواضعکم و تحرّکوا حتى توسّعوا لاخوانکم فافعلوا. و قال عکرمة و الضحاک: کان رجال یتثاقلون عن الصلاة اذا نودى لها، فقیل لهم: انهضوا الى الصلاة و الذکر و عمل الخیر و قیل: معناه لا تطیلوا المکث عند رسول اللَّه (ص) فانّ له حوائج کقوله و لا مستأنسین لحدیث.
یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ ذهب بعضهم الى أنّ الدّرجات لاولى العلم خاصّة، اى یرفع اللَّه الّذین آمنوا منکم و یرفع الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ و قیل: تقدیره یرفع اللَّه الّذین آمنوا منکم لایمانه و طاعته درجة و منزلة، و یرفع الّذین اوتوا العلم من المؤمنین على من لیس بعالم درجات. قال الحسن: قرأ ابن مسعود هذه الآیة و قال: یا ایّها النّاس افهموا هذه الآیة و لترغبنّکم فى العلم، فانّ اللَّه یقول: یرفع اللَّه المؤمن العالم فوق الّذى لا یعلم، درجات بیّن اللَّه عزّ و جل فى هذه الآیة فضل العلماء على من دونهم.
روى عن جابر بن عبد اللَّه قال: قال رسول اللَّه (ص): «فضل العالم على الشهید درجة و فضل الشهید على العابد درجة و فضل النبى على العالم درجة، و فضل العالم على سائر الناس کفضلى على ادناهم».
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «من جاءته منیّته و هو یطلب العلم فبینه و بین الانبیاء درجة».
و یروى عن کثیر بن قیس قال: کنت مع ابى الدرداء فى مسجد دمشق فجاء رجل فقال: یا ابا الدرداء انّى جئتک من مدینة الرسول (ص) فى حدیث بلغنى انّک تحدث عن رسول اللَّه (ص)، قال: ما کانت لک حاجة غیره؟ قال: لا قال: و لا جئت لتجارة؟ قال: لا قال: و لا جئت الّا فیه؟ قال: نعم قال: فانّى سمعت رسول اللَّه (ص) یقول: من سلک طریق علم سهّل اللَّه له طریقا من طرق الجنّة و انّ الملائکة لتضع اجنحتها رضا لطالب العلم و انّ السماوات و الارض و الحوت فى الماء لتدعو له و انّ فضل العالم على العابد کفضل القمر على سائر الکواکب لیلة البدر: «و انّ العلماء هم ورثة الانبیاء» و انّ الانبیاء لم یورثوا دینارا و لا درهما، انّما ورثوا العلم فمن اخذه اخذ بحظّ وافر».
عن نافع عن عبد اللَّه بن عمر قال: انّ رسول اللَّه. مرّ بمجلسین فى مسجد، واحد المجلسین یدعون اللَّه و یرغبون الیه و الآخر یتعلمون الفقه و یعلّمونه. قال: «کلا المجلسین على خیر، واحد عما افضل من صاحبه. اما هؤلاء فیدعون اللَّه و یرغبون الیه، و اما هؤلاء فیتعلمون الفقه و یعلمون الجاهل فهولاء افضل و انّما بعثت معلما»، ثمّ جلس فیهم‏
و عن ابن مسعود: قال النبى (ص): «من خرج یطلب بابا من علم لیردّ به ضالّا الى هدى او باطلا الى حقّ، کان عمله کعبادة متعبّد اربعین عاما».
و قال صلى اللَّه علیه و سلّم: «من علّم علما، فله اجرما عمل به عامل، لا ینقص من اجر العالم شیئا».
و عن محمد بن کعب قال: قال رسول اللَّه (ص): «لا یصلح بعالم أن یسکت على علمه، و لا یصلح لجاهل ان یسکت على جهله حتى یسأل و تصدیق ذلک فى کتاب اللَّه «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ».
و عن زید بن ثابت قال: من غدا او راح الى المسجد لیتعلّم علما او یعلّمة او یحیى سنّة قد درست، کان مثله کمثل الغادى الرائح فى سبیل اللَّه. و عن ابى الدرداء قال: لان اتعلّم مسألة احبّ الىّ من ان اصلّى مائة رکعة و لان اعلّم مسألة احبّ الىّ من ان اصلّى الف رکعة. و عن ابى سلمة قال: قال ابو هریرة و ابو ذر باب من العلم نتعلّمه احبّ الینا من الف رکعة تطوّع و باب من العلم نعلّمه عمل به أ و لم یعمل به احبّ الینا من مائة رکعة تطوّع و قالا: سمعنا رسول اللَّه (ص) یقول: «اذا جاء الموت طالب العلم على هذه الحال، مات و هو شهید».
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا ناجَیْتُمُ الرَّسُولَ. سبب نزول این آیه آن بود که مؤمنان صحابه از رسول خدا (ص) سؤال بسیار میکردند و در مجلس وى دراز مى نشستند و در مناجات رسول افراط میکردند، تا بغایتى که رسول (ص) از آن ضجر گشت و کراهیت نمود. ربّ العالمین تخفیف رسول را و تأدیب ایشان را این آیت فرستاد.
مقاتل حیان گفت: توانگران در مجلس رسول و مناجات با وى و سؤال کردن از وى دراز مى‏نشستند و بر درویشان مزاحمت داشتند، تا ایشان نشسته بودند درویشان را تمکّن آن نبود که با رسول سخن گفتندى و نه آن توانگران سخن کوتاه‏ میکردند، تا رسول را تخفیف بودى پس ربّ العالمین تأدیب توانگران را و تخفیف رسول (ص) را بفرمود تا هر که مناجات رسول خواهد که کند، نخست صدقه‏اى در پیش دارد، آن گه مناجات کند. اینست که ربّ العالمین گفت: إِذا ناجَیْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقَةً. پس درویشان از نایافت و توانگران از بخل نمیکردند و کار بر صحابه دشخوار شد که از مناجات و محادثت رسول (ص) بازمانده بودند. بعضى مفسّران گفتند: چند روز این حکم ثابت بود، پس منسوخ گشت، و قومى گفتند: یک ساعت روز ثابت بود، پس رخصت آمد و ناسخ که: أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقاتٍ و این آیه ناسخ آن حکم گشت و هیچکس از صحابه بحکم این آیت نرفت، مگر على بن ابى طالب (ع).
روى انّ علیا (ع) کان یقول: «آیة فى کتاب اللَّه لم یعمل بها احد قبلى و لا یعمل بها احد بعدى، و هى آیة المناجاة».
روى انّه قال: «کان عندى عشرة دراهم، فکنت اذا ناجیت النبى (ص) تصدّقت بدرهم فنسختْ و لم یعمل بها احد غیرى»
و قیل: تصدّق على (ع) بدینار. و روى انّ رسول اللَّه (ص) قال: «یا على بکم یتصدّق الرّجل قبل نجواه»؟ فقال على (ع): «اللَّه و رسوله اعلم»! فقال: بدینار. فقال على: «الدینار کثیر لا یطیقونه»، فقال: رسوله اللَّه: «فبکم یا على»؟ قال «حبّة او شعیرة». فقال رسول اللَّه: «انّک لرجل زهید» اى قلیل المال. قال على (ع): «فبى خفّف اللَّه عن هذه الامّة».
قال ابن عمر: کان لعلى بن ابى طالب کرّم اللَّه وجهه ثلث لو کانت لى واحدة منهنّ کانت احبّ الىّ من حمر النّعم: تزویجه فاطمة علیها السلام، و اعطاءه الرایة یوم خیبر، و آیة النجوى.
و قال بعضهم: انّ رسم النثارات للملوک و غیرهم من الکبراء و الرؤساء مأخوذ من آداب اللَّه تعالى فى شأن رسوله حیث قال: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا ناجَیْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقَةً قوله. ذلِکَ خَیْرٌ لَکُمْ اى ذلک التصدّق خیر لکم من البخل. وَ أَطْهَرُ لانفسکم و ازکى لها فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا ما تتصدّقونه قبل النجوى فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ یغفر لکم لعلمه بضرورتکم و صدق نیاتکم، رَحِیمٌ بکم حیث لم یؤاخذکم بذلک. أَ أَشْفَقْتُمْ قال ابن عباس: ابخلتم و قال الشاعر:
هوّن علیک و لا تولع باشفاق
فانّما ما لنا للوارث الباقى.
و المعنى: أ خشیتم الفقر و الفاقه من هذه الصدقة و عصیتم اللَّه بان لم تفعلوا ما امرکم به ثمّ قال: فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ من هذه المعصیة و اسقط عنکم هذا الفرض. فَأَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ المفروضة فى مالکم فان هذا لا یوضع عنکم بوجه. وَ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فیما یأمرکم به. قال مقاتل بن حیان: کان ذلک عشر لیال ثمّ نسخ. و قال الکلبى: ما کان الّا ساعة من نهار و قیل: قصة الآیة انّهمّ لما نهوا عن النجوى فلم ینتهوا امروا ان یتصدّق الرجل بصدقة اذا اراد ان یسارّ رسول اللَّه (ص) ثمّ یسارّه ثمّ نسخت بعد ساعة بقوله: أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقاتٍ و تجاوز عنهم بقوله: فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ. قیل: الواو صلة مجازه و إذ لم تفعلوا تاب اللَّه علیکم و نسخ الصدقة ثم قال: فَأَقِیمُوا الصَّلاةَ. هذا کلام عارض و هو تعظیم للصلاة هذا کفعل الخطیب فى الخطبة للصلاة و الخطبة للنکاح یبدأ بتعظیم طاعة اللَّه و اقامة امره، ثمّ یأخذ فى المقصود بدأ عزّ و جل بتعظیم اعظم ما کتب على العباد و هو اقامة الصلاة و ایتاء الزکاة ثمّ اخذ فى قصة الحال فقال: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فى ترک النجوى و تجنّب اذى المسلمین وَ اللَّهُ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ.
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ تَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ. این آیه در شأن سران منافقان فرو آمد: عبد اللَّه ابى سلول و عبد اللَّه بن سعد بن ابى سرح و عبد اللَّه بن نبتل که با جهودان که غضب و سخط اللَّه بر ایشانست دوستى داشتند و اسرار مؤمنان با ایشان مى‏گفتند و در عداوت رسول (ص) با یکدیگر عهد مى‏بستند. ربّ العالمین گفت: ما هُمْ مِنْکُمْ وَ لا مِنْهُمْ. این منافقان نه بر دین شمااند که مؤمنان‏اید، و نه از جمله جهودان‏اند. همانست که جاى دیگر گفت: «مُذَبْذَبِینَ بَیْنَ ذلِکَ لا إِلى‏ هؤُلاءِ وَ لا إِلى‏ هؤُلاءِ».
وَ یَحْلِفُونَ عَلَى الْکَذِبِ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ انّهم کاذبون. ابن عباس گفت: رسول خدا (ص) در حجره‏اى از حجره‏هاى خویش نشسته بود، و جمعى مسلمانان با وى نشسته بودند، رسول (ص) گفت: همین ساعت یکى در آید بدلى ناپاک، جبّارى گردنکش، شوخ و بد، و بدیده شیطنت بشما نگرد، بدل جبّار است و بدیده شیطان. چون در آید، با وى سخن مگویید. پس عبد اللَّه نبتل مى‏آمد، او را بدر حجره در نگذاشتند، ببام حجره در آمد. مردى بود ازرق چشم، رسول خدا (ص) با وى گفت: «انت الّذى تسبّنى و فلان و فلان»
تویى که ما را ناسزا مى‏گویى و فلان و فلان؟ چند کس از منافقان برداد.
وى برفت و آن قوم را که رسول خدا (ص) نام ایشان برده بود، بیاورد، و همه سوگند خوردند که ما ترا ناسزا نگوئیم و بد نگوئیم و عذرهاى دروغ نهادند.
ربّ العالمین این آیات فرو فرستاد، او ایشان را بآنچه گفتند دروغ زن کرد. گفت: یَحْلِفُونَ عَلَى الْکَذِبِ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ انّهم کاذبون منافقون.
أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ عَذاباً شَدِیداً إِنَّهُمْ ساءَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ فى الدّنیا من النفاق اتَّخَذُوا أَیْمانَهُمْ الکاذبة «جنّة» وقایة دون دمائهم و اموالهم فَصَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ. اى عن طاعته و الایمان به و قیل: صدّوا المؤمنین عن جهادهم بالقتل و اخذ اموالهم، فَلَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ.
لَنْ تُغْنِیَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ یعنى: یوم القیمة، وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً و ذلک انّهم کانوا یقولون: ان کان ما یقوله محمد (ص) حقا لندفعنّ العذاب عن انفسنا باموالنا و اولادنا فاکذبهم اللَّه عزّ و جل فى قولهم و أخبر أنّهم أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ. اى مقیمون دائمون.
یَوْمَ یَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِیعاً. اى «لن تغنى عنهم اموالهم». یَوْمَ یَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِیعاً. و هو یوم القیمة: فَیَحْلِفُونَ لَهُ. اى للَّه فى الآخرة انّهم کانوا مخلصین فى الدّنیا غیر منافقین. کَما یَحْلِفُونَ لَکُمْ فى الدّنیا و هو قولهم: «وَ اللَّهِ رَبِّنا ما کُنَّا مُشْرِکِینَ» وَ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلى‏ شَیْ‏ءٍ اى یظنّون انّهم على شى‏ء» ینفعهم فى الآخرة کما نفعهم فى الدنیا حین قالوا لا اله الا اللَّه فحقنوا بها دماءهم أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْکاذِبُونَ فى دعواهم و فى حسبانهم.
روى مقسم عن ابن عباس قال: قال رسول اللَّه (ص): «ینادى مناد یوم القیمة این خصماء اللَّه؟ فیقوم القدریّة مسوادّة وجوههم مزراقة عیونهم مائلا شدّتهم یسیل لعابهم فیقولون و اللَّه ما عبدنا من دونک شمسا و لا قمرا و لا صنما و لا وثنا و لا اتّخذنا من دونک الها»
، فقال ابن عباس: وَ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلى‏ شَیْ‏ءٍ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْکاذِبُونَ. هم و اللَّه القدریة، هم و اللَّه القدریة، هم و اللَّه القدریة.
اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطانُ. الاستحواذ: الاستیلاء و الغلبة، یقال: استحوذ و استحاذ و حاذ و احاذ کلّها بمعنى واحد اى غلب علیهم الشیطان. فَأَنْساهُمْ ذِکْرَ اللَّهِ طاعته و الایمان به. أُولئِکَ حِزْبُ الشَّیْطانِ اى جنده، یقال: تحزّب القوم على فلان، اى صاروا فرقا و حزّب الامیر جنده على احزاب. أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ المغبونون.
إِنَّ الَّذِینَ یُحَادُّونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِکَ فِی الْأَذَلِّینَ «الاسفلین الصاغرین فى الدنیا بالقتل و السّبى و فى الآخرة بالعذاب و النار، کَتَبَ اللَّهُ اى حکم اللَّه و قضى و کتب فى اللوح المحفوظ. لَأَغْلِبَنَّ أَنَا «و» یغلب «رسلى» بالنصر و الحجة و العاقبة. إِنَّ اللَّهَ قَوِیٌّ بنصرة دینه «عزیز» بانتقامه من اعدائه، نظیره قوله: «لَقَدْ سَبَقَتْ کَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِینَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ». قال الزجاج: غلبه الرسل على نوعین: من بعث منهم بالحرب، فهو غالب فی الحرب و السیف و من لم یومر بالحرب، فهو غالب بالحجّة. روى ان المؤمنین قالوا: لئن فتح اللَّه لنا مکة و خیبر و ما حولهما فانّا لنرجو ان یظفرنا على الروم و فارس. فقال عبد اللَّه بن ابى: أ تظنّون انّ فارس و الروم کبعض القرى. التی انتم غلبتم علیها؟ و اللَّه لهم اکثر عددا و اشدّ بطشا من ذلک! فانزل اللَّه عزّ و جلّ: کَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِی إِنَّ اللَّهَ قَوِیٌّ عَزِیزٌ.
لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ الآیة... اخبر أنّ ایمان المؤمنین یفسد بموادّة الکفّار و ان من کان مؤمنا لا یوالى من کفر و ان کان من عشیرته. نزلت فى حاطب بن ابى بلتعة حین کتب الى اهل مکة، یخبرهم بخروج رسول اللَّه (ص) و سیأتى ذکره فى سورة الممتحنة. و قال السدى: نزلت فى عبد اللَّه بن عبد اللَّه بن ابى بن سلول. و ذلک‏
انّه جلس الى جنب رسول اللَّه (ص) فشرب رسول اللَّه (ص) الماء، فقال عبد اللَّه: یا رسول اللَّه ابق فضلة من شرابک! قال: «فما تصنع به»؟ قال: اسقیها ابى لعل اللَّه تعالى یطهّر قلبه! ففعل فاتاها اباه فقال ما هذا؟ قال: فضلة من شراب رسول اللَّه (ص) جئتک بها لتشربها لعل اللَّه یطهّر قبلک. فقال له ابوه: هلا جئتنى ببول امّک؟! فرجع الى النبى (ص) فقال: یا رسول اللَّه ایذن لى فى قتل ابى. فقال رسول اللَّه (ص): بل ترفّق به و تحسن الیه.
قال ابن جریج: حدّثنا انّ ابا قحافة، قبل ان اسلم، سبّ النبى (ص) فصکه ابو بکر صکة خرّ منها ساقطا، ثمّ ذکر ذلک للنبى (ص) فقال: او فعلته؟ قال: نعم قال: فلا تعد الیه. فقال: ابو بکر و اللَّه لو کان السیف منى قریبا، لقتلته! فانزل اللَّه تعالى هذه الآیة.
و عن ابن مسعود فى قوله: وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ یعنى: ابا عبیدة بن الجرّاح قتل اباه یوم احد أَوْ أَبْناءَهُمْ یعنى: ابا بکر دعا ابنه یوم بدر الى البراز فقال. یا رسول اللَّه (ص) دعنى اکن فى الرّعلة الاولى، و هى القطعة من الفرسان. فقال له رسول اللَّه (ص): متّعنا بنفسک یا ابا بکر اما تعلم انّک عندى بمنزلة سمعى و بصرى؟
! أَوْ إِخْوانَهُمْ یعنى مصعب عمیر قتل اخاه یوم احد أَوْ عَشِیرَتَهُمْ یعنى: عمر و علیا و حمزة و عبیدة بن الحارث. قتل عمر خاله العاص بن هشام بن المغیرة یوم بدر، و قتل حمزة شیبة و قتل على الولید بن عتبة و ضرب عبیدة بن الحارث عتبة، ثمّ کرّ على و حمزة على عتبة باسیافهما ففرغا منه. قیل: خرج هذا مخرج المدح، و قیل: خرج مخرج النهى و قیل: نفى اللَّه عزّ و جل ان یکون حکم من و ادّ الکافر حکم المؤمن، فمن وادّهم معتقدا لذلک فهو کافر و من وادّهم على اعتقاد منه انّه خطأ فهو فاسق.
قوله: أُولئِکَ کَتَبَ اى اثبت، فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. و زیّنه و کتابة الایمان فى قلوبهم سمة و علامة تدلّ على انّ الایمان فى قلوبهم یعلم بها کلّ من شاهدهم من الملائکة. انّ فى قلوبهم الایمان. و قیل: کتب على قلوبهم انّهم مؤمنون کقوله: «فِی جُذُوعِ النَّخْلِ» اى على جذوع النخلة، أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ. اى قوّاهم و اعانهم بنصر منه و قیل: بِرُوحٍ مِنْهُ یعنى: بالقرآن کقوله: أَوْحَیْنا إِلَیْکَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا و قیل: ایّدهم بنور الایمان، و قیل: برحمة منه، و قیل: جبرئیل (ع). وَ یُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ فى الدنیا بطاعاتهم.
وَ رَضُوا عَنْهُ فى الآخرة بالجنة و الثواب و قیل: رضوا عنه بما قضى علیهم فى الدنیا من غیر کراهیة. حکى عن ابى عثمان النیسابورى، قال: منذ اربعین سنة ما اقامنى اللَّه تعالى فى حال کرهته و لا نقلنى الى غیره فسخطته. أُولئِکَ حِزْبُ اللَّهِ انصار حقّه و رعاة خلقه. أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ الفائزون الباقون فى النعیم المقیم: روى انّ داود (ع) قال: «الهى من حزبک؟ فاوحى اللَّه تعالى الیه: یا داود الغاضّة ابصارهم، النقیة قلوبهم، السلیمة اکفّهم، اولئک حزبى و حول عرشى.
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری
شکنج تو علم پرنیان شوشتری
بزیر دامنت اندر بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری
چنانس مسیر اگر پیش او سپر شده ای
ورش همی سپری پیش او مکن سپری
بشغل خویشتن اندر فتاده ای همه عمر
همی زره شکری یا همی زره شمری
اگر بدل بخلی خلق را مرا نخلی
وگر ز ره ببری خلق را مرا نبری
از آن که هست مرا حرز خدمت ملکی
که شد شناخته زو راستی و دادگری
یمین دولت عالی امین ملت حق
که خشم او سفری شد عطای او حضری
بنعمش سفری مفلسان شده حضری
بخدمتش حضری منعمان شده سفری
وفا کند طمعی را بهر دمی و همی
نه او ملول شود نه طمع شود سپری
مگر سخاوت او بود مهر خاتم جم
که گشته بود مر او را مطیع دیو و پری
ایا بفعل تو نیکو شده معانی خیر
ایا بلفظ تو شیرین شده زبان دری
بحلم و سیرت برهان عقل و فرهنگی
بعزم و کوشش بنیاد نصرت و ظفری
شریف چون سخنی و نفیس چون ادبی
بزرگ چون خردی و عزیز چون بصری
گرت زمانه نیارد نظیر شاید از آنک
تو از خدای برحمت زمانه را نظری
ز تو برون نشود هیچ خیر و فخر همی
ز خیر منتخبی یا ز فخر مختصری
چنانکه هستی هرگز ترا نیابد و هم
ز بهر آنت نیابد کزو لطیف تری
جهان میان دو دست تو اندرست که تو
بدست راست قضائی ، بدست چپ قدری
فراخ دخل شود هر که او بتو نگرد
فراخ دست شود هر که تو بدو نگری
اگر ببخشش گویی بجان همه جودی
وگر بکوشش گوئی بتن همه جگری
نه تو بملک عزیزی که او عزیز بتست
از آن که او صدفست و تو اندرو گهری
از آن که نام تو شاها ز جملۀ بشرست
همی فریشته را رشک باشد از بشری
تهی شود ز نیاز این جهان از آن که همی
بکف نگار نیاز از جهان فرد ستری
اگر چه صعبترین آتش آتش سقرست
سقر مر آتش خشم ترا کند شرری
اگر چه بر گذرد همتت همی ز فلک
همی ز همت خویش ای ملک تو بر گذری
سخنوران را فکرت ز تو بباراید
که از معانی نیکو تو زینت فکری
اگر چه با حشری تو بفضل تنهایی
وگر چه تنها باشی ز فضل با حشری
کرا بداد هنر عیب نیز داد خدای
مگر ترا که تو بی عیب و سر بسر هنری
مصورست بکف تو اندرون همه جود
که جود را بکف راد عالم صوری
بزیر علم تو دیگر شود همی عالم
ز بهر آنکه تو از علم عالم دگری
ملوکرا همه کردار لشکر آرد نام
تو از ملوک بکردار خویش ناموری
بسان روح تو اندر طبایعی معروف
بسان روز تو اندر زمانه مشتهری
دو چیز را بهم آورده ای تو از ملکان
سیاست عجمی و فصاحت مضری
همیشه تا بزمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود تازه سرو غاتفری
بقات باد باقبال تا بهمت خویش
از آنچه داده ترا ذوالجلال بر بخوری
سر بزرگان بادی همیشه در عالم
مباد بی تو بزرگی ، مباد بی تو سری
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
اقبال بر اندت که حکمت خوانی
ور نام طلب کنی ز نان در مانی
بردار مرا ز خاک اگر بتوانی
تا پیش تو بر خاک نهم پیشانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹
هرکس ‌که دید چهرهٔ آن ترک سیمبر
از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر
زیراکه هست چهرهٔ او چون‌گلی بدیع
اندر لطافت از همه گلها بدیع‌تر
چون‌ گل شود شکفته روزی بپژمرد
وین‌گل علی‌الدوام بود آبدار و تر
گل را کنند با شکر آمیخته به قند
وین ‌گل ز طبع خویشتن آرد همی شکر
گل را کنند خوار و برو برنهند پای
وین ‌گل بود همیشه گرامی چو چشم سر
گل را ز نور شمس و قمر تازگی بود
وین‌ گل به نور هست به از شمس و از قمر
هرگز گلی نبود و نباشد بدین صفت
پیوند او ز عنبر و دیبای شوشتر
از سیم خام بیخش و از عود خام شاخ
از آفتاب برگش و از ماهتاب بر
بر طرف او همه شبه و لعل در میان
در زیر او همه سَمَن و مشک بر زبر
برچین او ز سنبل مشکین دلفریب
گلزار او ز مجلسِ دستور دادگر
عادل نظام ملک زمین سرور زمین
عالم قوام دین هدی سید بشر
شایسته‌ بوالمحاسن‌ کا‌حسان او شدست
در روضهٔ معالی عالی یکی شجر
هرگز چنان شجر نَبُوَد نیز در جهان
کان را ز شکر و مدح بود سایه و ثمر
در شرق و غرب صدر وزارت به او سپرد
سلطان شرق و غرب و خداوند بحر و بر
گر حکم او به سان درختی شود بلند
اصلش بود به خاور و فرعش به باختر
پرواز اگر برابر قَد‌رش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را به زیر پر
از علم اگر شدست علی در جهان عَلَم
وز عدل اگر شدست عمر در جهان سمر
دادست‌گاه علم خلافت بدو علی
دادست گاه عدل نیابت بدو عمر
آثار او به‌سان ستاره است یک به یک
الفاظ او چو گوهر پاک است سربه‌سر
گویی مگر تصرف او را مسخرند
اندر فلک ستاره و اندر صدف گهر
گاه قیاس دانش او بگذرد ز حد
وقت شمار بخشش او بگذر زمَرّ
تا پیش خلق دنیا عدلش سپر بود
فضل خدای عرش بود پیش او سپر
با عدل او عجب نبود گر به دشت و کوه
آیند گرگ و میش به هم سوی آبخور
با رای او عجب نبود گر ز آسمان
آیند پیش تخت شهنشاه ماه و خور
هست از ظفر همیشه نفر سوی درگهش
یک دم زدن همی ز نفرنگسلد نفر
با هیبت و سیاست او دشمنانش را
از طبع و از دِماغ برفته است شور و سر
وز همت و سخاوت او دوستانش را
دردست و دستگاه فزودست زور و زر
از بوی دوستیش بنازد همی روان
وز تَفِّ دشمنیش بسوزد همی جگر
ناری است‌کین اوکه معانیش را همی
دیده ‌پر از دُخان کند و دل پر از شرر
بدخواه او سفر به‌رهی کرد دیرباز
هرگز امید نیست‌که باز آید از سفر
او را ستای و قصهٔ دور فلک مگوی
او را پرست وَانْدُه کار جهان مَخَور
کاو ساکن است اگر چه فلک هست بی‌قرار
کاو کامل است اگرچه جهان هست مختصر
ای زیرکلک تو زختن تا به قیروان
وی زیر حکم تو ز حِلّت تا به‌کاشغر
ای کدخدای پادشهی کز فتوح اوست
مشرق پر از عجایب و مغرب پر از عِبَر
تا صورت بدیع تو ایزد نیافرید
دولت نشد مُصَوَّر در عالم صُور
تا کلک تو به زر ننگارید روی روز
اندر جهان نبود شب فتنه را سحر
شاه جهان به ملک سلیمان دیگرست
در ملک او به علم تویی آصَف دگر
وهم تو در شکستن خصمان زیادت است
از دستبرد رستم و افسونِ زالِ زر
آتش ز خشم توبه حجر در نهفته شد
واب از لطافت تو روان‌گشت از حجر
از مهر تو رسید به سوی جنان نشان
وزکین تو رسید به سوی سقر خبر
رضوان گرفت صورت مهر تو در جنان
مالک‌گرفت پیکرکین تو در سقر
آن کاو خطر نکرد و تورا گشت نیکخواه
فرزانه‌وار خویشتن افکند در خطر
در بیشهٔ خلاف توگر ژرف بنگرند
بیچاره‌تر ز آهوی ماده است شیر نر
هرکو زَِفَر همی بگشاید ز نقص تو
دست فلک همه‌کندش خاک در زفر
نام تورا سزدکه ظفر بندگی کند
کز رای تو فراشته شد رایت ظفر
باقی بود به چون تو خَلَف ‌حِشمتِ سَلَف
عالی بود به چون تو پسر دولت پدر
فرخنده آن سَلَف ‌که مر او را تویی خلف
تا زنده آن پدرکه مر او را تویی پسر
با همت تو چرخ بسیط است چون ثری
با خاطر تو بحر محیط است چون شَمَر
جود تو چون هواست که نتوان ازو شکیب
خشم تو چون قضاست که نتوان ازو حذر
باغ مدیح را نعم توست چون صبا
کشت امید راکرم توست چون مطر
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر
آن مرغ را به تیر به زیر آرد از هوا
وین رنگ را به تیغ فرود آرد از کمر
تا هفت را همیشه مسیرست در بروج
تا هفت را همیشه مدارست بر مدر
شش چیز باد بهر تو همواره زین دو هفت
اقبال و عز و دولت و جاه و جمال و فر
از بخت بندگان تورا ناز بی‌نیاز
وز دهر چاکران تورا نفع بی‌ضرر
دایم گشاده چشم در اقبال تو قضا
دایم نهاده گوش بر آواز تو قدر
گوشی‌که نه به جان سخن توکند سماع
چشمی‌که نه ز دل به سوی تو کند نظر
از حادثات گیتی آن چشم باد کور
وز نائبات گردون آن گوش باد کر
بر تو خجسته موسم قربان و روز عید
در روز عید جشن بهارت خجسته تر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - وقال ایضا یمدحه
ای صاحل معظّم و دستور بی نظیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر
ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر
فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر
آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر
در کار فضل رنج کشیدم بدان هوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر
آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر
شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر
حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر
ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟
با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟
از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر
حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر
زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر
دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر
چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر
آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر
مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر
خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر
متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر
گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر
آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر
جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر
مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر
جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر
فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر
بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر
سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر
چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر
زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر
گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر
چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر
رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر
در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر
نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر
رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر
بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر
گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر
اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر
اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر
گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر