عبارات مورد جستجو در ۱۵۳ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۹ - خطاب به وقایع نگار
ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی. ما قر علی الطرس انا ملک الا اقر بالفضل الانام لک. ندانم نامة و چاپار بود یا نافه تاتار و نگار خامة سامی بود یا نگارخانة مانی؟ استغفرالله واتوب الیه. مشک وعنبر محفلی را معطر کند و کلک مانی صفحه را مصور؛ خلاف تحریرات سرکار که چون باد بهار و ابر آذار جهانی را از نوجوانی داد، دل از بشارات ولایت عهد و اشارتی خوش تر از شکر و شهد، مملکتی را از مهلکت رهاند و ایرانی از ویرانی برآمد. راجع العهد شبابه و هیاالملک اسبابه. دولت نوبت صولت نواخت، اسلام اعلام برتری افراخت. فالحمدلله الذی اذهب عنا الحزن ربنا لغفور شکور.
امروز ولیعهد مرحوم مغفور را زنده میبینم و خود را بحکم وجوب و حد امکان بر عوالم کون و مکان نازنده.
شد آن که اهل نظر بر کرانه میرفتند
هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش
این گونه مناصب باشخاصی مناسب است که بابیض اجفان سر و کار دارند نه اجفان بیض و جفان صحیح بجلوه آرند نه جفون مریض.
شاهزاده اعظم روحی فداه است فحسب که درین فصل بهار و سبزی دشت و نغزی جویبار باز کماکان در میان خود و جوشن است، نه بر کنار جوی و گلشن، سایه خلاف نخفته، مایة خلاف نگفته، نه با چنگ زنان معاشرت کند، نه از چنگ زنان مفاخرت. اگر توب و تیبی نظم و ترتیب دهد، یا سواره و پیاده حاضر و آماده سازد، برای حفظ ممالک پادشاهی است، نه از روی خام طمعی و خودخواهی. چنان که در این اوقات آلامانان ترکمان دست تعرض بعرض و مال خراسان گشوده بودند و اکثار فساد در اقصار بلاد نموده، جمعی از سواران منصور و سربازان غازی بدشمن شکاری و ترکنازی مأمور شدند و ساحات ملک طوس مصرح اجساد و روس گشت، روسای سنی در بند شدند و سرای شیعه از بند چستند و بر حسب امر والا سیاست ترکمانان بندی بداغ دیدگان شهری محول شد که عیدی از نو پدید آمد و طرفه تماشا داشت که ستم کش از ستمگر کیفر میخواست و مظلوم از ظالم انتقام میجست. کمتر کوچه ای است در شهر که خون ها موج نزندو سرها اوج نگیرد، خصوصا خیابان های صحن مقدس که در هر طرف سرهای کشتگان ریخته و دود از نهادشان برانگیخته؛ از کشته ها پشته ها عیان است و از خون ها جوی ها روان.
صید شهان جمله وحش و طیر بود لیک
صید شه ماست هر چه شیر نر آمد
الهم اید جیشه و ابد عیشه و ازدد علی اعداء السلطان نصره و قهره و غیطه و طیشه. والسلام
امروز ولیعهد مرحوم مغفور را زنده میبینم و خود را بحکم وجوب و حد امکان بر عوالم کون و مکان نازنده.
شد آن که اهل نظر بر کرانه میرفتند
هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش
این گونه مناصب باشخاصی مناسب است که بابیض اجفان سر و کار دارند نه اجفان بیض و جفان صحیح بجلوه آرند نه جفون مریض.
شاهزاده اعظم روحی فداه است فحسب که درین فصل بهار و سبزی دشت و نغزی جویبار باز کماکان در میان خود و جوشن است، نه بر کنار جوی و گلشن، سایه خلاف نخفته، مایة خلاف نگفته، نه با چنگ زنان معاشرت کند، نه از چنگ زنان مفاخرت. اگر توب و تیبی نظم و ترتیب دهد، یا سواره و پیاده حاضر و آماده سازد، برای حفظ ممالک پادشاهی است، نه از روی خام طمعی و خودخواهی. چنان که در این اوقات آلامانان ترکمان دست تعرض بعرض و مال خراسان گشوده بودند و اکثار فساد در اقصار بلاد نموده، جمعی از سواران منصور و سربازان غازی بدشمن شکاری و ترکنازی مأمور شدند و ساحات ملک طوس مصرح اجساد و روس گشت، روسای سنی در بند شدند و سرای شیعه از بند چستند و بر حسب امر والا سیاست ترکمانان بندی بداغ دیدگان شهری محول شد که عیدی از نو پدید آمد و طرفه تماشا داشت که ستم کش از ستمگر کیفر میخواست و مظلوم از ظالم انتقام میجست. کمتر کوچه ای است در شهر که خون ها موج نزندو سرها اوج نگیرد، خصوصا خیابان های صحن مقدس که در هر طرف سرهای کشتگان ریخته و دود از نهادشان برانگیخته؛ از کشته ها پشته ها عیان است و از خون ها جوی ها روان.
صید شهان جمله وحش و طیر بود لیک
صید شه ماست هر چه شیر نر آمد
الهم اید جیشه و ابد عیشه و ازدد علی اعداء السلطان نصره و قهره و غیطه و طیشه. والسلام
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۶ - قصیده
خرم صباح آنکه او ز اول که بگشاید نظر
بیند همایون طلعت کشور گشای بحر و بر
صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین
سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر
آنکو ز عدل بیکران کردست عالمرا چنان
کافتاده خلقی در گمان کآمد امام منتظر
بگشاد شرم رأی وی از پیکر خورشید خوی
آورد صیتش زیر پی از خاوران تا باختر
تا گشت دولت یار او رفت از جهان اغیار او
پیوسته باشد کار او ایصال خیر و دفع شر
افکند دور روزگار بدخواه او را در کنار
ناید چنین شایسته کار الا ز صنع دادگر
آئینه رخسار ماه از زنگ شد ز آنسان سیاه
بس کز دل اعداش آه بر آسمان دارد گذر
هر گاه کآن سلطان نشان از بهر کار دوستان
بر سر زند دست آنزمان بینی بیکجا بر و بحر
باشد قضای آسمان بر وفق رأی او چنان
کردن خلافش چون توان داند قضا خود این قدر
بابوی خلق او صبا گر بگذرد سوی خطا
آهو زرشکش نافه را پرخون کند بار دگر
چون تیغ کین پیدا کند گر حمله بر خارا کند
ماننده جوزا کند پیکر دو نیمش تا کمر
با رفعت جاهش فلک چون باسماک اندر سمک
زین غصه شد بی هیچ شک کار فلک زیر و زبر
از روی مهر آن بر خورد گر سوی گردون بنگرد
زنگ کلف بیرون برد رأیش ز مرآت قمر
گیرد سپاهش روز کین ز آنسان همه روی زمین
کاعدای او را بعد ازین جائی نماند جز سقر
با رأی او خورشید را چون ذره بینی در ضیا
با دست او وقت سخا دریا نماید چون شمر
تا رام کرد انعام را بگرفت خاص و عام را
کردند شاهان نام را از خاک پایش تاج سر
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر
ایخسرو خسرو نشان کردی جهانرا آنچنان
کز آشتی باز آشیان گردد کبوتر مستقر
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یکچشمه سازند آبخور
خصمت که خون بادا دلش افتاد کار مشکلش
از دل نگردد زایلش سهم تو چون نقش از حجر
بر دستبوست یکنفس چون خاتم آنکو دسترس
یابد نگین وش زان سپس دایم بود با سیم و زر
طوطی طبع را دمن زان شد چنین شیرین سخن
کش هست دائم در دهن از شکر الطافش شکر
تا روز و شب را در جهان با هم نبیند کس قران
بادت یکایک این و آن از یکدگر فرخنده تر
بیند همایون طلعت کشور گشای بحر و بر
صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین
سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر
آنکو ز عدل بیکران کردست عالمرا چنان
کافتاده خلقی در گمان کآمد امام منتظر
بگشاد شرم رأی وی از پیکر خورشید خوی
آورد صیتش زیر پی از خاوران تا باختر
تا گشت دولت یار او رفت از جهان اغیار او
پیوسته باشد کار او ایصال خیر و دفع شر
افکند دور روزگار بدخواه او را در کنار
ناید چنین شایسته کار الا ز صنع دادگر
آئینه رخسار ماه از زنگ شد ز آنسان سیاه
بس کز دل اعداش آه بر آسمان دارد گذر
هر گاه کآن سلطان نشان از بهر کار دوستان
بر سر زند دست آنزمان بینی بیکجا بر و بحر
باشد قضای آسمان بر وفق رأی او چنان
کردن خلافش چون توان داند قضا خود این قدر
بابوی خلق او صبا گر بگذرد سوی خطا
آهو زرشکش نافه را پرخون کند بار دگر
چون تیغ کین پیدا کند گر حمله بر خارا کند
ماننده جوزا کند پیکر دو نیمش تا کمر
با رفعت جاهش فلک چون باسماک اندر سمک
زین غصه شد بی هیچ شک کار فلک زیر و زبر
از روی مهر آن بر خورد گر سوی گردون بنگرد
زنگ کلف بیرون برد رأیش ز مرآت قمر
گیرد سپاهش روز کین ز آنسان همه روی زمین
کاعدای او را بعد ازین جائی نماند جز سقر
با رأی او خورشید را چون ذره بینی در ضیا
با دست او وقت سخا دریا نماید چون شمر
تا رام کرد انعام را بگرفت خاص و عام را
کردند شاهان نام را از خاک پایش تاج سر
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر
ایخسرو خسرو نشان کردی جهانرا آنچنان
کز آشتی باز آشیان گردد کبوتر مستقر
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یکچشمه سازند آبخور
خصمت که خون بادا دلش افتاد کار مشکلش
از دل نگردد زایلش سهم تو چون نقش از حجر
بر دستبوست یکنفس چون خاتم آنکو دسترس
یابد نگین وش زان سپس دایم بود با سیم و زر
طوطی طبع را دمن زان شد چنین شیرین سخن
کش هست دائم در دهن از شکر الطافش شکر
تا روز و شب را در جهان با هم نبیند کس قران
بادت یکایک این و آن از یکدگر فرخنده تر
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۷
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۹۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عشق آنجا کز پی ایجاد عالم رنگ ریخت
رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع
نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک
بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود
ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
با خیال او گذشت امشب عجب هنگامه ای
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ریخت
رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع
نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک
بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود
ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
با خیال او گذشت امشب عجب هنگامه ای
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۶ - بها
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۴ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر باره گفتش همی جنگجوی
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۲۱ - پیام نوشان به آتبین و پاسخ وی
دگر روز نوشان یکی برگزید
که گوید به گفتار و داند شنید
بدو گفت از این شهر بیرون خرام
ز مردم سوی آتبین بر پیام
که شهری همی گوید و لشکری
که تو شهریاری و گندآوری
نه دانش بود شاه را این نشست
که این شهر هرگز نیاید به دست
به ده سال کمتر نگردد خورش
که انبار شاه آید این پرورش
فزون است انبار شاه از هزار
سراسر پر از دانه ی آبدار
اگر شاه ده سال جنگ آورد
وگر روزگاری درنگ آورد
همان است روزی و شادی همان
نیایدش سود از درنگ و زمان
به چین اندرون شهرها دیگر است
کز این شهر دیوارشان کمتر است
که بر در نیاردش کردن درنگ
توانی گشادن مر او را به جنگ
وگر شرم داری همی گشت باز
از ایدر فرستیم یک ساله باز
گر از شاه گیتی نکوهش بود
ز دارای چین هم پژوهش بود
ولیکن روا است پنداشتی
که از جنگ بهتر بود آشتی
و دیگر که دارای چین با سپاه
به نزدیکی، ما کشیده ست راه
زمان تا زمان است کایدر رسد
اگر شاه برگشته باشد سزد
ز ما این سخن شاه را پند باد
به پذیرفتن پند خرسند باد
چو پیغام بشنید پاسخ فزود
کز این گفته شهری نیابند سود
زن و کودک کوش و گنجش بنیز
به من داد باید دگر هیچ چیز
مرا با سپاهی و شهری چه کار
چو از کاخ دشمن برآمد دمار؟
فرستاده زی شهر چون بازگشت
از او کوی و برزن پرآواز گشت
ز پاسخ بترسید مردم همه
فتاد اندر ایشان بسی دمدمه
که این کی توان کرد و کی شاید این
چه گوییم فردا به دارای چین
دگر باره یک ماه کردند جنگ
به سنگ و به زوبین و تیر خدنگ
فراوان ز خمدان و چین کشته شد
ز خون باره ی شهر آغشته شد
که گوید به گفتار و داند شنید
بدو گفت از این شهر بیرون خرام
ز مردم سوی آتبین بر پیام
که شهری همی گوید و لشکری
که تو شهریاری و گندآوری
نه دانش بود شاه را این نشست
که این شهر هرگز نیاید به دست
به ده سال کمتر نگردد خورش
که انبار شاه آید این پرورش
فزون است انبار شاه از هزار
سراسر پر از دانه ی آبدار
اگر شاه ده سال جنگ آورد
وگر روزگاری درنگ آورد
همان است روزی و شادی همان
نیایدش سود از درنگ و زمان
به چین اندرون شهرها دیگر است
کز این شهر دیوارشان کمتر است
که بر در نیاردش کردن درنگ
توانی گشادن مر او را به جنگ
وگر شرم داری همی گشت باز
از ایدر فرستیم یک ساله باز
گر از شاه گیتی نکوهش بود
ز دارای چین هم پژوهش بود
ولیکن روا است پنداشتی
که از جنگ بهتر بود آشتی
و دیگر که دارای چین با سپاه
به نزدیکی، ما کشیده ست راه
زمان تا زمان است کایدر رسد
اگر شاه برگشته باشد سزد
ز ما این سخن شاه را پند باد
به پذیرفتن پند خرسند باد
چو پیغام بشنید پاسخ فزود
کز این گفته شهری نیابند سود
زن و کودک کوش و گنجش بنیز
به من داد باید دگر هیچ چیز
مرا با سپاهی و شهری چه کار
چو از کاخ دشمن برآمد دمار؟
فرستاده زی شهر چون بازگشت
از او کوی و برزن پرآواز گشت
ز پاسخ بترسید مردم همه
فتاد اندر ایشان بسی دمدمه
که این کی توان کرد و کی شاید این
چه گوییم فردا به دارای چین
دگر باره یک ماه کردند جنگ
به سنگ و به زوبین و تیر خدنگ
فراوان ز خمدان و چین کشته شد
ز خون باره ی شهر آغشته شد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۴ - نامه ی کوش به طیهور به مکر و فریب
چو آگاه شد کآتبین شد درست
به طیهور پرداخت و بر چاره جست
یکی نامه فرمود با مهر و داد
نخست از همه نام خود کرد یاد
ز دارای خاور شه شیرگیر
به شاه بسیلا هشومند پیر
بدان ای سرافراز شاه دلیر
که من گشتم از رزم و پر خاش سیر
مرا با تو پرخاش از آن بود و جنگ
که بود آتبین را برِ تو درنگ
همی خواستم کآن سترگ از میان
شود دور و بر تو نیاید زیان
نه ما را بماند دگر دردسر
چنانچون نموده ست بار دگر
از او باز ویران نگردد جهان
ز دریا نیاید برون از نهان
چو کرد او بسیلا و دریا یله
چرا کینه جویم، چه دارم گله؟
مرا تو به جای پدر باش، و من
چو فرزند دارم تن خویشتن
چنان باش با من که شاهان پیش
به هم ساخته همچو پیوند خویش
نیاگان تو نیکدل بوده اند
کسی را به تن رنج ننموده اند
نه نیز از نیاگانت جستند کین
بزرگان ایران و شاهان چین
مرا این درست است و دانم درست
که پرخاش و کین با بسیلا نجست
به مردی و نیکی تو از خویشتن
بگردانی آن بیکران انجمن
ولیکن تو دانی که گر آن سپاه
فرستم که دارند دریا نگاه
برنجد بسیلا، چو رنجید پیش
همان به که پیوند باشیم و خویش
اگر لشکر روی گیتی به جنگ
به دربند آید نیابد درنگ
به نوّی ز سر باز پیمان کنیم
به سوگند دلها گروگان کنیم
که ما بد نخواهیم با یکدگر
بود جان یکی گرچه باشد دو سر
چو جان اندر آید به سوگند و بند
به دل هر دو ایمن شویم از گزند
فرستم بسی ساز و کردار چین
کنم تازه دریا چو بازار چین
چنان کز همه سازما هرچه هست
به شهر بسیلا به آید به دست
تو دانی که من چون شنیدم ز چین
که آواره شد زآن زمین آتبین
سپه باز خواندم همی بی درنگ
ازیرا که با تو مرا نیست جنگ
وگر تو مرا بی بهانه کنی
به یک دخترم شادمانه کنی
به فرمان خویش اندر آری مرا
به فرنزد کهتر شماری مرا
فرستم دو چندان که خواهی ز گنج
وگر جان بخواهی، ندارم به رنج
همه چین کنم زیر فرمان تو
نیارم برون سر ز پیمان تو
فرستمت منشور ماچین به پیش
که آن جا فرستی کس از دست خویش
بمیرم، چو گویی که پیشم بمیر
بدین آرزو گر شوی دستگیر
چو در نامه بنمود این کهتری
نهاد از برش مهر انگشتری
بخواند از بزرگان او سرکشی
سخن ساز مردی و جادووشی
بدو گفت برکش به دریا تو راه
ببر نامه ی من به طیهور شاه
سخن هرچه گوید همه یاد دار
ازآن سان که باید تو پاسخ گزار
فرستاده دریا به یک مه برید
ز دربند چون باژبانش بدید
فرود آمد از دور و زورق بداشت
یکی مرد پرسنده را برگماشت
ز ملّاح پرسید کاین مرد کیست
نشستن بدین مرز از بهر چیست
فرسته چنین پاسخ آورد باز
که پرخاش کمتر کن ای سرفراز
فرستاده ی شاه چینیم، گفت
به دریا بیاییم با رنج جفت
سواری فرستاد سالار بار
به طیهور و آگاه کردش ز کار
برآشفت طیهور و گفت آن چه چیز
مر او را چه کار است با من بنیز
فرستاده را پیش من راه نیست
بتر زو مرا هیچ بدخواه نیست
بدو گفت دستور کای شهریار
همی خوار داری تو دشمن، مدار
فرستاده ی دشمنت را بخوان
سخن گوی با او و بنشان به خوان
که گر غرقه خواهد شدن دشمنت
دو دست اندر آویزد از دامنت
بمان تا شود آبش اندر جهان
پس آن گه ز دستش تو دامن رهان
فرستاده ی شاه را پیش خویش
ببین تا چه دارد از آن تیره کیش
ز دستور چون پند بشنید شاه
پذیره فرستاد لختی سپاه
فرستاده چون اندر آمد به شهر
تنش رنج دریا بسی یافت بهر
سه روزش گرامی همی داشتند
چهارمش ز یتخت بگذاشتند
زمین را ببوسید و نامه بداد
به مُهرش نگه کرد و پس برگشاد
یکایک ز سر تا به پایان بخواند
از آن کار، طیهور خیره بماند
فرستاده را گفت رو بازگرد
برآسای یک هفته از رنج و درد
به طیهور پرداخت و بر چاره جست
یکی نامه فرمود با مهر و داد
نخست از همه نام خود کرد یاد
ز دارای خاور شه شیرگیر
به شاه بسیلا هشومند پیر
بدان ای سرافراز شاه دلیر
که من گشتم از رزم و پر خاش سیر
مرا با تو پرخاش از آن بود و جنگ
که بود آتبین را برِ تو درنگ
همی خواستم کآن سترگ از میان
شود دور و بر تو نیاید زیان
نه ما را بماند دگر دردسر
چنانچون نموده ست بار دگر
از او باز ویران نگردد جهان
ز دریا نیاید برون از نهان
چو کرد او بسیلا و دریا یله
چرا کینه جویم، چه دارم گله؟
مرا تو به جای پدر باش، و من
چو فرزند دارم تن خویشتن
چنان باش با من که شاهان پیش
به هم ساخته همچو پیوند خویش
نیاگان تو نیکدل بوده اند
کسی را به تن رنج ننموده اند
نه نیز از نیاگانت جستند کین
بزرگان ایران و شاهان چین
مرا این درست است و دانم درست
که پرخاش و کین با بسیلا نجست
به مردی و نیکی تو از خویشتن
بگردانی آن بیکران انجمن
ولیکن تو دانی که گر آن سپاه
فرستم که دارند دریا نگاه
برنجد بسیلا، چو رنجید پیش
همان به که پیوند باشیم و خویش
اگر لشکر روی گیتی به جنگ
به دربند آید نیابد درنگ
به نوّی ز سر باز پیمان کنیم
به سوگند دلها گروگان کنیم
که ما بد نخواهیم با یکدگر
بود جان یکی گرچه باشد دو سر
چو جان اندر آید به سوگند و بند
به دل هر دو ایمن شویم از گزند
فرستم بسی ساز و کردار چین
کنم تازه دریا چو بازار چین
چنان کز همه سازما هرچه هست
به شهر بسیلا به آید به دست
تو دانی که من چون شنیدم ز چین
که آواره شد زآن زمین آتبین
سپه باز خواندم همی بی درنگ
ازیرا که با تو مرا نیست جنگ
وگر تو مرا بی بهانه کنی
به یک دخترم شادمانه کنی
به فرمان خویش اندر آری مرا
به فرنزد کهتر شماری مرا
فرستم دو چندان که خواهی ز گنج
وگر جان بخواهی، ندارم به رنج
همه چین کنم زیر فرمان تو
نیارم برون سر ز پیمان تو
فرستمت منشور ماچین به پیش
که آن جا فرستی کس از دست خویش
بمیرم، چو گویی که پیشم بمیر
بدین آرزو گر شوی دستگیر
چو در نامه بنمود این کهتری
نهاد از برش مهر انگشتری
بخواند از بزرگان او سرکشی
سخن ساز مردی و جادووشی
بدو گفت برکش به دریا تو راه
ببر نامه ی من به طیهور شاه
سخن هرچه گوید همه یاد دار
ازآن سان که باید تو پاسخ گزار
فرستاده دریا به یک مه برید
ز دربند چون باژبانش بدید
فرود آمد از دور و زورق بداشت
یکی مرد پرسنده را برگماشت
ز ملّاح پرسید کاین مرد کیست
نشستن بدین مرز از بهر چیست
فرسته چنین پاسخ آورد باز
که پرخاش کمتر کن ای سرفراز
فرستاده ی شاه چینیم، گفت
به دریا بیاییم با رنج جفت
سواری فرستاد سالار بار
به طیهور و آگاه کردش ز کار
برآشفت طیهور و گفت آن چه چیز
مر او را چه کار است با من بنیز
فرستاده را پیش من راه نیست
بتر زو مرا هیچ بدخواه نیست
بدو گفت دستور کای شهریار
همی خوار داری تو دشمن، مدار
فرستاده ی دشمنت را بخوان
سخن گوی با او و بنشان به خوان
که گر غرقه خواهد شدن دشمنت
دو دست اندر آویزد از دامنت
بمان تا شود آبش اندر جهان
پس آن گه ز دستش تو دامن رهان
فرستاده ی شاه را پیش خویش
ببین تا چه دارد از آن تیره کیش
ز دستور چون پند بشنید شاه
پذیره فرستاد لختی سپاه
فرستاده چون اندر آمد به شهر
تنش رنج دریا بسی یافت بهر
سه روزش گرامی همی داشتند
چهارمش ز یتخت بگذاشتند
زمین را ببوسید و نامه بداد
به مُهرش نگه کرد و پس برگشاد
یکایک ز سر تا به پایان بخواند
از آن کار، طیهور خیره بماند
فرستاده را گفت رو بازگرد
برآسای یک هفته از رنج و درد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۷ - پیغام فرستادن قباد کاوه به نزدیک کوش
چنین گفت کای بدتن بدنژاد
که چون تو بدی خود ز مادر نزاد
بسنده نبود آن بدیهات، گفت
که کردی، به هنگام ضحّاک زفت
بدان بد کنون برفزایی همی
به فرمان خسرو نیایی همی
ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان
ببین تا چه آمد بر او زآسمان
کنون روزگار شما درگذشت
به کام فریدون فرخنده گشت
ز تو سخت آزرده گشته ست شاه
بدان رنج کآمد ز تو بر سپاه
تو باید که این مایه دانی درست
که خسرو ندارد چنین کار سست
اگر خود ببایدش رفتن به راه
کشیدن به رزم تو لختی سپاه
بیاید، بپردازد از تو زمین
گزند تو بردارد از مرز چین
چرا پیش از آن کآید ایدر گزند
تو پوزش نخواهی ز شاه بلند
کنون گر بسیچی بدان بارگاه
بیامرزدت بی گمانی گناه
که با داد و بخشایش و دین شه است
نه ضحّاک جادوفش گمره است
چو بر در پرستش کنی چندگاه
یکی کشور و مرز بخشدت شاه
بدارت چون ما و از ما فزون
تو را پند دادم، تو به دان کنون
چو پیغام سالار ایران شنید
بخندید و لب را به دندان گزید
همی گفت گویی که ایرانیان
چه دیدند سستی از این چینیان
چه نیرو شناسند در خویشتن
که پیغام سازند از این سان به من
که از شهریاری و تخت بلند
بیا و میان بندگی را ببند
چو بر شهریاری کسی چاکری
گزیند، نه خوب آید این داوری
برو مهترت را تو از من بگوی
که پیغام را پیش من نیست روی
چنان داد یزدان مرا تخت چین
که تخت فریدون به ایران زمین
شما خود نبودید، بودیم شاه
فریدون ندادستم این تاج و گاه
بپرس ار ندانی تو از پیش و پس
که گردن ندادیم هرگز به کس
نه فرمانبرانیم، فرماندهیم
نه کهتر نژادیم، شاهنشهیم
ز یک روی با من سخن بیش نیست
جز از گرز و شمشیر در پیش نیست
ببینیم تا بر که گردد زمان
کرا یاوری باشد از آسمان
فرستاده چون بازگشت از برش
فرستاد با او یکی چاکرش
بدو گفت بنگر نهان آن سپاه
چه مایه ست و زایدر چگونه ست راه
نگهبان لشکر به روز و شبان
چه مایه طلایه ست بر پاسبان
برابر همی رفت جاسوس مرد
چو بیمار مردم که باشد بدرد
همه راه نالان ز درد میان
همه جامه بر تن چو ایرانیان
فرستاده دانست رازش درست
ولیکن سخن هیچ گونه نجُست
چو از راه نزدیک لشکر کشید
شد از چشم او ناگهان ناپدید
فرستاده آمد به نزد قباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
وزآن پس بدو گفت مردی نهان
به لشکر درآمد ز کارآگهان
بدان تا شود آگه از کار ما
ز مردان جنگی و نوسار ما
سپه را بفرمود تا پیش رود
همه برکشیدند آواز رود
سپه سوی می خوردن آورد روی
همه دشت و در شد پر از های و هوی
طلایه نبود و نه کس داشت پاس
همه از جای برگشت لشکر شناس
چنین گفت با کوش کایران سپاه
ندارد همی راه دشمن نگاه
شب و روز شادان و سرمست نیز
ندارند بازار دشمن به چیز
سپاهی بزرگ است و سازش تمام
ولیکن شب و روز با رود و جام
ز ساز فراوان و گردنکشی
گرفتند گندآوری و کشی
نه آواز پاس است در شب بسی
نه بر راه ما بر طلایه کسی
ز گفتار او شادمان گشت کوش
ز بهر شبیخون برآمد بجوش
چو دانست و آگاه شد زآن قباد
که جاسوس چنین بازگشته ست شاد
بفرمود تا ره نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
بدان روی کنده فرستاد زود
دلاور دو لشکر چو باد و چو دود
یکی سوی چپ، دیگری سوی راست
برابر دو لشکر نه افزون نه کاست
خود و ویژگان برکشیدند صف
در این روی کنده بتان بر ز کف
سه شب، گفت، از این سو بگیرید سخت
مگر یار باشد دلارای بخت
که چون تو بدی خود ز مادر نزاد
بسنده نبود آن بدیهات، گفت
که کردی، به هنگام ضحّاک زفت
بدان بد کنون برفزایی همی
به فرمان خسرو نیایی همی
ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان
ببین تا چه آمد بر او زآسمان
کنون روزگار شما درگذشت
به کام فریدون فرخنده گشت
ز تو سخت آزرده گشته ست شاه
بدان رنج کآمد ز تو بر سپاه
تو باید که این مایه دانی درست
که خسرو ندارد چنین کار سست
اگر خود ببایدش رفتن به راه
کشیدن به رزم تو لختی سپاه
بیاید، بپردازد از تو زمین
گزند تو بردارد از مرز چین
چرا پیش از آن کآید ایدر گزند
تو پوزش نخواهی ز شاه بلند
کنون گر بسیچی بدان بارگاه
بیامرزدت بی گمانی گناه
که با داد و بخشایش و دین شه است
نه ضحّاک جادوفش گمره است
چو بر در پرستش کنی چندگاه
یکی کشور و مرز بخشدت شاه
بدارت چون ما و از ما فزون
تو را پند دادم، تو به دان کنون
چو پیغام سالار ایران شنید
بخندید و لب را به دندان گزید
همی گفت گویی که ایرانیان
چه دیدند سستی از این چینیان
چه نیرو شناسند در خویشتن
که پیغام سازند از این سان به من
که از شهریاری و تخت بلند
بیا و میان بندگی را ببند
چو بر شهریاری کسی چاکری
گزیند، نه خوب آید این داوری
برو مهترت را تو از من بگوی
که پیغام را پیش من نیست روی
چنان داد یزدان مرا تخت چین
که تخت فریدون به ایران زمین
شما خود نبودید، بودیم شاه
فریدون ندادستم این تاج و گاه
بپرس ار ندانی تو از پیش و پس
که گردن ندادیم هرگز به کس
نه فرمانبرانیم، فرماندهیم
نه کهتر نژادیم، شاهنشهیم
ز یک روی با من سخن بیش نیست
جز از گرز و شمشیر در پیش نیست
ببینیم تا بر که گردد زمان
کرا یاوری باشد از آسمان
فرستاده چون بازگشت از برش
فرستاد با او یکی چاکرش
بدو گفت بنگر نهان آن سپاه
چه مایه ست و زایدر چگونه ست راه
نگهبان لشکر به روز و شبان
چه مایه طلایه ست بر پاسبان
برابر همی رفت جاسوس مرد
چو بیمار مردم که باشد بدرد
همه راه نالان ز درد میان
همه جامه بر تن چو ایرانیان
فرستاده دانست رازش درست
ولیکن سخن هیچ گونه نجُست
چو از راه نزدیک لشکر کشید
شد از چشم او ناگهان ناپدید
فرستاده آمد به نزد قباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
وزآن پس بدو گفت مردی نهان
به لشکر درآمد ز کارآگهان
بدان تا شود آگه از کار ما
ز مردان جنگی و نوسار ما
سپه را بفرمود تا پیش رود
همه برکشیدند آواز رود
سپه سوی می خوردن آورد روی
همه دشت و در شد پر از های و هوی
طلایه نبود و نه کس داشت پاس
همه از جای برگشت لشکر شناس
چنین گفت با کوش کایران سپاه
ندارد همی راه دشمن نگاه
شب و روز شادان و سرمست نیز
ندارند بازار دشمن به چیز
سپاهی بزرگ است و سازش تمام
ولیکن شب و روز با رود و جام
ز ساز فراوان و گردنکشی
گرفتند گندآوری و کشی
نه آواز پاس است در شب بسی
نه بر راه ما بر طلایه کسی
ز گفتار او شادمان گشت کوش
ز بهر شبیخون برآمد بجوش
چو دانست و آگاه شد زآن قباد
که جاسوس چنین بازگشته ست شاد
بفرمود تا ره نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
بدان روی کنده فرستاد زود
دلاور دو لشکر چو باد و چو دود
یکی سوی چپ، دیگری سوی راست
برابر دو لشکر نه افزون نه کاست
خود و ویژگان برکشیدند صف
در این روی کنده بتان بر ز کف
سه شب، گفت، از این سو بگیرید سخت
مگر یار باشد دلارای بخت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۸ - سوگند خوردن تور و سلم و کوش، و مبادله ی اسیران
فرستاده ی تور شد پیش تخت
بدو گفت کای شاه فرخنده بخت
به فرّ تو این کارها شد تمام
ز کوش دلاور برآمدت کام
فرستاد با من یکی استوار
بدان تا بجوید دل شهریار
به سوگند و پیمان بگوید درست
که دانا به سوگند کژّی نجست
پُراندیشه شد زآن دل سلم و تور
که گردد ازآن آشتی کوش دور
که از سلم ازآن سان بیازرده بود
دمار از سپاهش برآورده بود
همی گفت ترسم که با شهریار
یکی گردد و کار خیزد ز کار
فرستاده ی کوش را خواندند
بنزدیکی تخت بنشاندند
بپرسید هر یک مر او را ز شاه
ز گردان و آن لشکر و بارگاه
درود فراوان ز گفتار کوش
رسانیدشان مرد بسیار هوش
چو از نامه برخواندند آشتی
چو گل تازه گشتند پنداشتی
ز شاید چنان شد که بر مرد یافت
که رنگ گُل از روی هر یک بتافت
فرستاده را هدیه ها ساختند
کلاهش به گردون برافراختند
ز پیشش بخوردند سوگند سخت
چو فرموده بُد کوش بیدار بخت
همان دستخطش بدادند نیز
بر او مُهر زرین نهادند نیز
فرستاده را داد مردی دبیر
فرستاد با او شه شیر گیر
دبیری خردمند و پاکیزه هوش
که سوگند و پیمان ستاند ز کوش
اسیران که بودند نزدیک شاه
گرفتار گشته بدان رزمگاه
فرستادشان پیش او بی گزند
بدادندشان ساز و اسب سمند
چو نزدیک کوش آمدند آن سران
رها کرده از بندهای گران
دلش یافت خشنودی از سلم و تور
برآن آشتی کرد یک هفته سور
مرآن بندیان را بسی چیز داد
ز دینار و اسبان تازی نژاد
مرآن مرزها را خود داشتند
بدیشان همه جای بگذاشتند
چو از باده یک هفته بودند شاد
فرستاده ی سلم سوگند داد
که در دل نداری از ایشان گزند
نیاری به مغز اندرون ناپسند
به هنگام سختی تو یاری کنی
چو خواری رسد بردباری کنی
چو خواهند، از ایشان نداری دریغ
به یاریگری لشکر و گنج و تیغ
و دل با فریدون نسازی بنیز
نه یاری دهی دشمنان را به چیز
ببستند عهدی بر این هم نشان
گوا گشت دستور با سرکشان
پس آن مهتران را که بودند اسیر
فرستاد زی سلم، برنا و پیر
فرستاده برگشت از او شادکام
ز بس جامه و اسب زرّین ستام
اسیران چو نزدیک تور آمدند
ز زندان تیره به سور آمدند
از ایرانیان هرکه بود او بزرگ
به دزها فرستاد سلم سترگ
ز روم و ز سقلاب هرکس که بود
مر او را بسی نیکویها نمود
بدو گفت کای شاه فرخنده بخت
به فرّ تو این کارها شد تمام
ز کوش دلاور برآمدت کام
فرستاد با من یکی استوار
بدان تا بجوید دل شهریار
به سوگند و پیمان بگوید درست
که دانا به سوگند کژّی نجست
پُراندیشه شد زآن دل سلم و تور
که گردد ازآن آشتی کوش دور
که از سلم ازآن سان بیازرده بود
دمار از سپاهش برآورده بود
همی گفت ترسم که با شهریار
یکی گردد و کار خیزد ز کار
فرستاده ی کوش را خواندند
بنزدیکی تخت بنشاندند
بپرسید هر یک مر او را ز شاه
ز گردان و آن لشکر و بارگاه
درود فراوان ز گفتار کوش
رسانیدشان مرد بسیار هوش
چو از نامه برخواندند آشتی
چو گل تازه گشتند پنداشتی
ز شاید چنان شد که بر مرد یافت
که رنگ گُل از روی هر یک بتافت
فرستاده را هدیه ها ساختند
کلاهش به گردون برافراختند
ز پیشش بخوردند سوگند سخت
چو فرموده بُد کوش بیدار بخت
همان دستخطش بدادند نیز
بر او مُهر زرین نهادند نیز
فرستاده را داد مردی دبیر
فرستاد با او شه شیر گیر
دبیری خردمند و پاکیزه هوش
که سوگند و پیمان ستاند ز کوش
اسیران که بودند نزدیک شاه
گرفتار گشته بدان رزمگاه
فرستادشان پیش او بی گزند
بدادندشان ساز و اسب سمند
چو نزدیک کوش آمدند آن سران
رها کرده از بندهای گران
دلش یافت خشنودی از سلم و تور
برآن آشتی کرد یک هفته سور
مرآن بندیان را بسی چیز داد
ز دینار و اسبان تازی نژاد
مرآن مرزها را خود داشتند
بدیشان همه جای بگذاشتند
چو از باده یک هفته بودند شاد
فرستاده ی سلم سوگند داد
که در دل نداری از ایشان گزند
نیاری به مغز اندرون ناپسند
به هنگام سختی تو یاری کنی
چو خواری رسد بردباری کنی
چو خواهند، از ایشان نداری دریغ
به یاریگری لشکر و گنج و تیغ
و دل با فریدون نسازی بنیز
نه یاری دهی دشمنان را به چیز
ببستند عهدی بر این هم نشان
گوا گشت دستور با سرکشان
پس آن مهتران را که بودند اسیر
فرستاد زی سلم، برنا و پیر
فرستاده برگشت از او شادکام
ز بس جامه و اسب زرّین ستام
اسیران چو نزدیک تور آمدند
ز زندان تیره به سور آمدند
از ایرانیان هرکه بود او بزرگ
به دزها فرستاد سلم سترگ
ز روم و ز سقلاب هرکس که بود
مر او را بسی نیکویها نمود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عکس رخسارهٔ معشوق نماید در سنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اصلاح میان مردم و فضل و ثواب آن
و ضد این صفت، که اصلاح میان مردمان بوده باشد از معالی صفات و فضایل ملکات است و علامت شرافت نفس و طهارت ذات است و به این سبب، ثواب بسیار، و فضیلت بی شمار به ازای آن در احادیث و اخبار رسیده است.
سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «فاضل ترین صدقات، اصلاح کردن میان مردمان است» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «صدقه ای که آن را خدا دوست دارد، اصلاح کردن میان مردم است، هرگاه فسادی میان ایشان واقع شود، و نزدیک کردن ایشان را به یکدیگر است، چون دوری و جدائی میانشان واقع شود» و به مفضل، وکیل خود فرمود که «هر گاه نزاعی میان دو نفر از شیعیان ما ببینی از مال من میان ایشان اصلاح کن» و به جهت وجوب اصلاح میان مردم است که دروغ گفتن در آن جایز است.
چنان که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هر دروغی را می نویسند مگر اینکه در جهاد بوده باشد یا دروغ بگوید میان دو نفر که اصلاح میان ایشان کند» و حضرت صادق علیه السلام به ابن عمار فرمود که «از من به فلان اشخاص چنین و چنین بگو ابن عمار عرض کرد که هرگاه غیر از آنچه فرمودید سخنی دیگر از زبان شما به جهت اصلاح بگویم رواست؟ فرمود: بلی، مصلح، دروغگو نمی باشد، امثال این سخنها صلح است نه کذب» و مراد این است که اگر کسی به جهت اصلاح میان مردم سخن غیر واقعی بگوید که اصلاح شود، این را دروغ نمی گویند و ضرر ندارد سبحان الله اعتنای پروردگار عالم به اصلاح حال مردم تا آن حد است که دورغ را که از معاصی عظیمه است در این خصوص تجویز فرموده و آن را افضل صدقات قرار داده و قواعد قانونی چند به جهت حصول الفت مقرر فرموده و مفسد را به لعن و عذاب، مخصوص ساخته و با وجود این، چنانچه در بسیاری از ابنای روزگار مشاهده می شود بسیاری از ارباب نفوس خبیثه به جهت پیشرفت امور دنیویه و گذران چند روزه این خانه عاریت اساس، افساد میان دوستان و مسلمانان می چینند، و آتش فتنه روشن می کنند بلکه چه بسا کسانی هستند که به اندک خلاف توقعی که از کسی مشاهده نمودند در مقام انواع فساد برمی آیند.
سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «فاضل ترین صدقات، اصلاح کردن میان مردمان است» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «صدقه ای که آن را خدا دوست دارد، اصلاح کردن میان مردم است، هرگاه فسادی میان ایشان واقع شود، و نزدیک کردن ایشان را به یکدیگر است، چون دوری و جدائی میانشان واقع شود» و به مفضل، وکیل خود فرمود که «هر گاه نزاعی میان دو نفر از شیعیان ما ببینی از مال من میان ایشان اصلاح کن» و به جهت وجوب اصلاح میان مردم است که دروغ گفتن در آن جایز است.
چنان که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هر دروغی را می نویسند مگر اینکه در جهاد بوده باشد یا دروغ بگوید میان دو نفر که اصلاح میان ایشان کند» و حضرت صادق علیه السلام به ابن عمار فرمود که «از من به فلان اشخاص چنین و چنین بگو ابن عمار عرض کرد که هرگاه غیر از آنچه فرمودید سخنی دیگر از زبان شما به جهت اصلاح بگویم رواست؟ فرمود: بلی، مصلح، دروغگو نمی باشد، امثال این سخنها صلح است نه کذب» و مراد این است که اگر کسی به جهت اصلاح میان مردم سخن غیر واقعی بگوید که اصلاح شود، این را دروغ نمی گویند و ضرر ندارد سبحان الله اعتنای پروردگار عالم به اصلاح حال مردم تا آن حد است که دورغ را که از معاصی عظیمه است در این خصوص تجویز فرموده و آن را افضل صدقات قرار داده و قواعد قانونی چند به جهت حصول الفت مقرر فرموده و مفسد را به لعن و عذاب، مخصوص ساخته و با وجود این، چنانچه در بسیاری از ابنای روزگار مشاهده می شود بسیاری از ارباب نفوس خبیثه به جهت پیشرفت امور دنیویه و گذران چند روزه این خانه عاریت اساس، افساد میان دوستان و مسلمانان می چینند، و آتش فتنه روشن می کنند بلکه چه بسا کسانی هستند که به اندک خلاف توقعی که از کسی مشاهده نمودند در مقام انواع فساد برمی آیند.
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰