عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۶ - کشتن بهرام وزیر ظالم را
چون زمین از گلیم گرد آلود
سایه گل بر آفتاب اندود
شه درین خشت خانهٔ خاکی
خشت نمناک شد ز غمناکی
راه میجست بر مصالح کار
تا ز گل چون برد درشتی خار
درجفای جهان نظاره کنان
مصلحت را به عدل چاره کنان
چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه بر شقیقه نهاد
تا سحر گه نخفت ازان خجلی
دیده برهم نزد ز تنگ دلی
چون درین کوزه سفال سرشت
چشمه آفتاب ریحان کشت
شه چو باران رسیده ریحانی
کرد بر تشنگان گل افشانی
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند
عام را بار داد و خود بنشست
خاصگاه ایستاده تیغ بدست
سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگاه کوهی
آن جفا پیشه را که بود وزیر
پای تا سر کشیده در زنجیر
زنده بردار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد
گفت هر ک آنچنان سرافرازد
روزگارش چنین سراندازد
از خیانتگریست بدنامی
وز بدی هست بد سرانجامی
ظالمی کانچنان نماید شور
عادلانش چنین کنند به گور
تا نگوئی که عدل بی یار است
آسمان و زمین بدین کار است
هر که میخ و کدینه پیش نهاد
کنده بر دست و پای خویش نهاد
پس از این داوری نمای بزرگ
یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ
و آن شبان را بخواند و شاهی داد
نیک بختی و نیک خواهی داد
سختی از کار مملکت برداشت
برکسی زوردست کس نگذاشت
تا نه بس دیر از چنان تدبیر
آهنش زر شد و پلاس حریر
لشگر و گنج شد بر او انبوه
این ز دریا گذشت و آن از کوه
چون به خاقان رسیده شد خبرش
باز پس شد نداد درد سرش
کس فرستاد و عذر خواست بسی
بر نزد بی رضای او نفسی
گفت کان کشتنی که شاهش کشت
آفتی بود فتنه را هم پشت
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهائی به دلفریبی راند
تا بدان عشوههای طبع فریب
ازمن ساده طبع برد شکیب
گفت کان پر ز راست و ره خالی
کاین بخوانی شتاب کن حالی
شه ز مستی بدان نپردازد
کابی از دست بر رخ اندازد
من کمر بستهام به دمسازی
از تو تیغ و ز من سراندازی
چون خبرهای شاه بشنیدم
کارها بر خلاف آن دیدم
شه به هنگام آشتی و نبرد
کارهائی کند که شاید کرد
من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم
دخترم خود کنیز خانه تست
تاج من خاک آستانه تست
وانچه آن خائن خرابی خواه
به شکایت نبشته بود ز شاه
همه طومارها بهم در پیخت
داد تا پیک پیش خسرو ریخت
شه چو برخواند نامهای وزیر
تیز شد چون قلم به دست دبیر
بر هلاکش سپاسداری کرد
کار ازان پس به استواری کرد
پیکر عدل چون به دیدهٔ شاه
عبرت انگیخت از سپید و سیاه
شاه کرد از جمال منظر او
هفت پیکر فدای پیکر او
بیخ دیگر خیالها برکند
دل درو بست و شد بدو خرسند
سایه گل بر آفتاب اندود
شه درین خشت خانهٔ خاکی
خشت نمناک شد ز غمناکی
راه میجست بر مصالح کار
تا ز گل چون برد درشتی خار
درجفای جهان نظاره کنان
مصلحت را به عدل چاره کنان
چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه بر شقیقه نهاد
تا سحر گه نخفت ازان خجلی
دیده برهم نزد ز تنگ دلی
چون درین کوزه سفال سرشت
چشمه آفتاب ریحان کشت
شه چو باران رسیده ریحانی
کرد بر تشنگان گل افشانی
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند
عام را بار داد و خود بنشست
خاصگاه ایستاده تیغ بدست
سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگاه کوهی
آن جفا پیشه را که بود وزیر
پای تا سر کشیده در زنجیر
زنده بردار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد
گفت هر ک آنچنان سرافرازد
روزگارش چنین سراندازد
از خیانتگریست بدنامی
وز بدی هست بد سرانجامی
ظالمی کانچنان نماید شور
عادلانش چنین کنند به گور
تا نگوئی که عدل بی یار است
آسمان و زمین بدین کار است
هر که میخ و کدینه پیش نهاد
کنده بر دست و پای خویش نهاد
پس از این داوری نمای بزرگ
یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ
و آن شبان را بخواند و شاهی داد
نیک بختی و نیک خواهی داد
سختی از کار مملکت برداشت
برکسی زوردست کس نگذاشت
تا نه بس دیر از چنان تدبیر
آهنش زر شد و پلاس حریر
لشگر و گنج شد بر او انبوه
این ز دریا گذشت و آن از کوه
چون به خاقان رسیده شد خبرش
باز پس شد نداد درد سرش
کس فرستاد و عذر خواست بسی
بر نزد بی رضای او نفسی
گفت کان کشتنی که شاهش کشت
آفتی بود فتنه را هم پشت
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهائی به دلفریبی راند
تا بدان عشوههای طبع فریب
ازمن ساده طبع برد شکیب
گفت کان پر ز راست و ره خالی
کاین بخوانی شتاب کن حالی
شه ز مستی بدان نپردازد
کابی از دست بر رخ اندازد
من کمر بستهام به دمسازی
از تو تیغ و ز من سراندازی
چون خبرهای شاه بشنیدم
کارها بر خلاف آن دیدم
شه به هنگام آشتی و نبرد
کارهائی کند که شاید کرد
من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم
دخترم خود کنیز خانه تست
تاج من خاک آستانه تست
وانچه آن خائن خرابی خواه
به شکایت نبشته بود ز شاه
همه طومارها بهم در پیخت
داد تا پیک پیش خسرو ریخت
شه چو برخواند نامهای وزیر
تیز شد چون قلم به دست دبیر
بر هلاکش سپاسداری کرد
کار ازان پس به استواری کرد
پیکر عدل چون به دیدهٔ شاه
عبرت انگیخت از سپید و سیاه
شاه کرد از جمال منظر او
هفت پیکر فدای پیکر او
بیخ دیگر خیالها برکند
دل درو بست و شد بدو خرسند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۹ - ستایش اتابیک اعظم نصرةالدین ابوبکربن محمد
بیا ساقی آن آب یاقوتوار
در افکن بدان جام یاقوت بار
سفالینه جامی که می جان اوست
سفالین زمین خاک ریحان اوست
علم برکش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشگین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
بخند ای لب برق چون صبحگاه
به بار ای هوا قطره ناب را
بگیر ای صدف در کن این آب را
برا ای در از قعر دریای خویش
ز تاج سر شاه کن جای خویش
شهی که آرزومند معراج توست
زمین بوس او درةالتاج توست
سکندر شکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز
زمین زندهدار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن
طرفدار مغرب به مردانگی
قدر خان مشرق به فرزانگی
جهان پهلوان نصرةالدین که هست
بر اعدای خود چون فلک چیرهدست
مخالف پس اندیش و او پیش بین
بداندیش کم مهر و او بیشکین
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
سه نوبت زن پنج نوبت پناه
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
شهان را ز رسمی که آیین بود
کلید آهنین گنج زرین بود
جز او کاهن تیغ روشن کند
کلید از زر و گنج از آهن کند
چو آب فرات آشکارانواز
چو سرچشمه نیل پنهان گداز
اگر سایه بر آفتاب افکند
در آن چشمهٔ آتش آب افکند
وگر ماه نو را براتی دهد
ز نقص کمالش نجاتی دهد
گر انعام او بر شمارد کسی
بدان تا کند شکر نعمت بسی
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار
نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید
که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز
ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته
زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته
سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند
ولینعمت عالمش خواندهاند
اگر مردهای سر آرد ز گور
بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه
شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب
به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پیبرد
جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
رسد شرق تا غرب احسان او
به هر خانهای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب
ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته
در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او
که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات
که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست
نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایهای
همانا که چون کان گرانمایهای
چو در صید شیران شعار افکنی
به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست
چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
بدین عهد رایت جهان میبرد
چو برگشت گرد جهان روزگار
ز شش پادشه ماند شش یادگار
کلاه از کیومرث تختگیر
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
که احکام انجم درو یافت جای
فروزنده آیینهٔ گوهری
نمودار تاریخ اسکندری
همان خاتم لعل بر دوخته
به مهر سلیمانی افروخته
بدین گونه شش چیز در حرف تست
گواه سخن نام شش حرف تست
جز این نیز بینم تو را شش خصال
که بادی برومند ازو ماه و سال
یکی آنکه از گنج آراسته
دهی آرزوهای ناخواسته
دویم مردمی کردن بی قیاس
عوض باز ناجستن از حقشناس
سوم دل به شفقت برآراستن
ستمدیده را داد دل خواستن
چهارم علم بر ثریا زدن
چو خورشید لشگر به تنها زدن
همان پنجم از مجرم عذر خواه
ز روی کرم عفو کردن گناه
ششم عهد و پیمان نگهداشتن
وفا داری از یاد نگذاشتن
ز تو شش جهت بی روائی مباد
وز این شش خصالت جدائی مباد
به پرواز ملکت دو شاهین به کار
یکی در خزینه یکی در شکار
دو مار از برای تو توفیر سنج
یکی مار مهره یکی مار گنج
جهان خسروا زیر هفت آسمان
طرفدار پنجم توئی بی گمان
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد
همه شب که مه طوف گردون کند
چراغ ترا روغن افزون کند
همه روز خورشید با تاج زر
به پائین تخت تو بندد کمر
سپارنده پادشاهی به تو
سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
بدان داد ملکت که شاهی کنبی
چو داور شوی داد خواهی کنی
که بازی کند بر پریشه زور
نه پیلی نهد پای بر پشت مور
سپاس از خداوند گیتی پناه
که بیشست از این قصه انصاف شاه
به انصاف شه چشم دارم یکی
که بیند در این داستان اندکی
گر افسانهای بیند از کار دور
نه سایه بر او گستراند نه نور
وگر بیند از در در او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج
در این گنجنامه زر از جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کان کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست
وگر گنج پنهان نیارد پدید
شود خرم آخر به زرین کلید
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینهها دارد اندر نهفت
نشاط از تو دارد گهر سفتنم
سزاوار توست آفرین گفتنم
خرد کاسمان را زمین میکند
برین آفرین آفرین میکند
چو فرمان چنین آمد از شهریار
که بر نام ما نقش بند این نگار
به گفتار شه مغز را تر کنم
بگفت کان مغز در سر کنم
فرستم عروسی بدان بزمگاه
کزو چشم روشن شود بزم شاه
عروسی چنین شاه را بنده باد
بران فحل آفاق فرخنده باد
به اندازه آنکه نزدیک و دور
چراغ جهان تاب را هست نور
گل باغ شه عالم افروز باد
چراغ شبش مشعل روز باد
دریده دهن بد سگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روز باد آفرین خوان او
ز چشم بد آن کس نیابد گزند
که پیوسته سوزد بر آتش سپند
ز سحر آن سرا را نیابی خراب
که دارد سفالینهای پر سداب
سداب و سپند رقیبان شاه
دعای نظامی است در صبحگاه
در افکن بدان جام یاقوت بار
سفالینه جامی که می جان اوست
سفالین زمین خاک ریحان اوست
علم برکش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشگین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
بخند ای لب برق چون صبحگاه
به بار ای هوا قطره ناب را
بگیر ای صدف در کن این آب را
برا ای در از قعر دریای خویش
ز تاج سر شاه کن جای خویش
شهی که آرزومند معراج توست
زمین بوس او درةالتاج توست
سکندر شکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز
زمین زندهدار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن
طرفدار مغرب به مردانگی
قدر خان مشرق به فرزانگی
جهان پهلوان نصرةالدین که هست
بر اعدای خود چون فلک چیرهدست
مخالف پس اندیش و او پیش بین
بداندیش کم مهر و او بیشکین
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
سه نوبت زن پنج نوبت پناه
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
شهان را ز رسمی که آیین بود
کلید آهنین گنج زرین بود
جز او کاهن تیغ روشن کند
کلید از زر و گنج از آهن کند
چو آب فرات آشکارانواز
چو سرچشمه نیل پنهان گداز
اگر سایه بر آفتاب افکند
در آن چشمهٔ آتش آب افکند
وگر ماه نو را براتی دهد
ز نقص کمالش نجاتی دهد
گر انعام او بر شمارد کسی
بدان تا کند شکر نعمت بسی
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار
نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید
که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز
ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته
زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته
سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند
ولینعمت عالمش خواندهاند
اگر مردهای سر آرد ز گور
بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه
شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب
به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پیبرد
جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
رسد شرق تا غرب احسان او
به هر خانهای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب
ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته
در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او
که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات
که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست
نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایهای
همانا که چون کان گرانمایهای
چو در صید شیران شعار افکنی
به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست
چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
بدین عهد رایت جهان میبرد
چو برگشت گرد جهان روزگار
ز شش پادشه ماند شش یادگار
کلاه از کیومرث تختگیر
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
که احکام انجم درو یافت جای
فروزنده آیینهٔ گوهری
نمودار تاریخ اسکندری
همان خاتم لعل بر دوخته
به مهر سلیمانی افروخته
بدین گونه شش چیز در حرف تست
گواه سخن نام شش حرف تست
جز این نیز بینم تو را شش خصال
که بادی برومند ازو ماه و سال
یکی آنکه از گنج آراسته
دهی آرزوهای ناخواسته
دویم مردمی کردن بی قیاس
عوض باز ناجستن از حقشناس
سوم دل به شفقت برآراستن
ستمدیده را داد دل خواستن
چهارم علم بر ثریا زدن
چو خورشید لشگر به تنها زدن
همان پنجم از مجرم عذر خواه
ز روی کرم عفو کردن گناه
ششم عهد و پیمان نگهداشتن
وفا داری از یاد نگذاشتن
ز تو شش جهت بی روائی مباد
وز این شش خصالت جدائی مباد
به پرواز ملکت دو شاهین به کار
یکی در خزینه یکی در شکار
دو مار از برای تو توفیر سنج
یکی مار مهره یکی مار گنج
جهان خسروا زیر هفت آسمان
طرفدار پنجم توئی بی گمان
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد
همه شب که مه طوف گردون کند
چراغ ترا روغن افزون کند
همه روز خورشید با تاج زر
به پائین تخت تو بندد کمر
سپارنده پادشاهی به تو
سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
بدان داد ملکت که شاهی کنبی
چو داور شوی داد خواهی کنی
که بازی کند بر پریشه زور
نه پیلی نهد پای بر پشت مور
سپاس از خداوند گیتی پناه
که بیشست از این قصه انصاف شاه
به انصاف شه چشم دارم یکی
که بیند در این داستان اندکی
گر افسانهای بیند از کار دور
نه سایه بر او گستراند نه نور
وگر بیند از در در او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج
در این گنجنامه زر از جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کان کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست
وگر گنج پنهان نیارد پدید
شود خرم آخر به زرین کلید
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینهها دارد اندر نهفت
نشاط از تو دارد گهر سفتنم
سزاوار توست آفرین گفتنم
خرد کاسمان را زمین میکند
برین آفرین آفرین میکند
چو فرمان چنین آمد از شهریار
که بر نام ما نقش بند این نگار
به گفتار شه مغز را تر کنم
بگفت کان مغز در سر کنم
فرستم عروسی بدان بزمگاه
کزو چشم روشن شود بزم شاه
عروسی چنین شاه را بنده باد
بران فحل آفاق فرخنده باد
به اندازه آنکه نزدیک و دور
چراغ جهان تاب را هست نور
گل باغ شه عالم افروز باد
چراغ شبش مشعل روز باد
دریده دهن بد سگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روز باد آفرین خوان او
ز چشم بد آن کس نیابد گزند
که پیوسته سوزد بر آتش سپند
ز سحر آن سرا را نیابی خراب
که دارد سفالینهای پر سداب
سداب و سپند رقیبان شاه
دعای نظامی است در صبحگاه
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۴ - پادشاهی اسکندر به جای پدر
بیا ساقی از خود رهائیم ده
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را میشکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرفگیری کند
ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من
نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی
که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست
هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را
که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر
که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود
نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت
علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر میسپرد
بران عهد پیشینه پی میفشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او
نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری
سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش
جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانهای
رسیده به هر کشور افسانهای
گهی راز با انجمن مینهاد
گه از راز انجم گره میگشاد
به انبوه می با جوانان گرفت
به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی
که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر میفشاند
همه خار میکند و گل مینشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید
به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر
به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان
جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه
ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان
که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند
که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست
تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی
کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزین داوری چشم بد دور باد
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را میشکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرفگیری کند
ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من
نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی
که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست
هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را
که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر
که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود
نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت
علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر میسپرد
بران عهد پیشینه پی میفشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او
نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری
سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش
جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانهای
رسیده به هر کشور افسانهای
گهی راز با انجمن مینهاد
گه از راز انجم گره میگشاد
به انبوه می با جوانان گرفت
به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی
که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر میفشاند
همه خار میکند و گل مینشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید
به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر
به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان
جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه
ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان
که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند
که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست
تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی
کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزین داوری چشم بد دور باد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۷ - نشستن اسکندر بر جای دارا
بیا ساقی آن خون رنگین رز
درافکن به مغزم چو آتش بخز
میی کز خودم پای لغزی دهد
چو صبحم دماغ دو مغزی دهد
کجا بودی ای دولت نیک عهد
به درگاه مهدی فرود آر مهد
چو آیی به درگاه مهدی فرود
به مهد من آور ز مهدی درود
ترا دولت از بهر آن خواند بخت
که آرایش تاجی و زیب تخت
بتست آدمی را رخ افروخته
جهان جامهای چون تو نادوخته
بنام ایزد آراسته پیکری
ز هر گوهر آراسته گوهری
بدست تو شاید عنان را سپرد
ز تو پایمردی ز ما دستبرد
نشان ده مرا کوی و بازار تو
که تا دانم آمد طلبکار تو
چنانم نماید که از هر دیار
نداری دری جز در شهریار
بهرجا که هستی کمر بستهام
به خدمتگری با تو پیوستهام
ازین جام گفت آن خداوند هوش
زهی دولت مرد گوهر فروش
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست
به دولت توان آوریدن بدست
سکندر که با رای و تدبیر بود
به نیروی دولت جهانگیر بود
اگر دولتش نامدی رهنمای
نسودی سر خصم را زیر پای
گزارنده دانای دولت پرست
به پرگار دولت چنین نقش بست
که چون شد سر تاج دارا نهان
به اسکندر افتاد ملک جهان
همه گنج دارا ز نو تا کهن
که آنرا نه سر بود پیدا نه بن
به گنجینهٔ شاه پرداختند
ز دریا به دریا در انداختند
سریر و سراپرده و تاج و تخت
نه چندانکه آنرا توانند سخت
جواهر نه چندانکه آنرا دبیر
بیارد در انگشت یا در ضمیر
طبقهای بلور و خوانهای لعل
طرایف کشان را بفرسود نعل
همان تازی اسبان با زین زر
خطائی غلامان زرین کمر
نورد ملوکانه بیش از شمار
شتر بار زرینه بیش از هزار
سلاح و سلب را قیاسی نبود
پذیرنده را زو سپاسی نبود
دگر چیزهائی که باشد غریب
وز او مخزن خاص یابد نصیب
چنان گنجی از سیم و زر خلاص
به مهر جهاندار کردند خاص
جهاندار از آن گنج اندوخته
چو گنجی شد از گوهر افروخته
به گوهر فروزد دل تیره فام
مگر شبچراغش ازینست نام
چو تاریک شاید شدن سوی گنج
که گنج آید از روشنائی به رنج
چرا روی آنکس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب
تو خاکی گرت گنج باید رواست
که بیخواسته خاک را کس نخواست
فروزندهٔ مرد شد خواسته
کزو کارها گردد آراسته
زر آن میوه زعفران ریز شد
که چون زعفران شادیانگیز شد
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج
پرستندگان در خویش را
همان محتشم را و درویش را
از آن گنج آراسته داد بهر
بداد و دهش گشت سالار دهر
به گردان ایران فرستاد کس
کزین در نگردد کسی باز پس
به درگاه ما یکسره سر نهید
هلاک سر خویش بر در نهید
بجای شما هر یکی بی سپاس
نوازش گریها رود بی قیاس
بزرگان ایران فراهم شدند
وز این داوری سخت خرم شدند
خبر داشتند از دل شهریار
که هست او به سوگند و عهد استوار
همه همگروهه به راه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند
بدان آمدن شادمان گشت شاه
از آن پهلوانان لشکر پناه
جداگانه با هر یکی عهد بست
که در پایهٔ کس نیارد شکست
در گنج بگشاد بر هر کسی
خزینه بسی داد و گوهر بسی
همان کار هر کس پدیدار کرد
بدان خفتگان بخت بیدار کرد
بداد آنچه در پیشتر بودشان
دو چندان دگر در افزودشان
چو ایرانیان ان دهش یافتند
سر از چنبر سرکشی تافتند
نهادند سر بر زمین یک زمان
کله گوشه بردند بر آسمان
گرفتند بر شهریار آفرین
که یار تو بادا سپهر برین
سر تخت جمشید جای تو باد
سریر سران خاک پای تو باد
کهن رفت و شاه نو ما توئی
نه خسرو که کیخسرو ما توئی
نپیچد کسی گردن از رای تو
سر ما و پائینگه پای تو
چو شه دید کز را ه فرخندگی
بر ایرانیان فرض شد بندگی
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند
دو سرهنگ گردن برافراخته
حمایل به گردن در انداخته
به سرهنگی از خونشان گل کنند
رسن حلقشان را حمایل کنند
نخست آنچه از گنج زر گفته بود
رسانید چندانکه پذرفته بود
چو نقد پذیرفته آورد پیش
برون آمد از عهده عهد خویش
بفرمود تا خوار کردندشان
رسن کرده بر دار کردندشان
منادی برآمد به گرد سیاه
که این است پاداش خونریز شاه
کسی کین ستم خیزد از نام او
بدین روز باشد سرانجام او
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کوشد خداوند کش
نظاره کنان شهری و لشگری
بر انصاف و آزرم اسکندری
بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند
جهانجوی را بنده فرمان شدند
نشسته جهانجوی با بخردان
از آن دایره دور چشم بدان
دو رویه سماطین آراسته
نشینندگان جمله برخاسته
کمر بستگان با کمرهای چست
کمر در کمر گفتی از حلقه رست
سیاست گره بسته بر دست و پای
ز هر پیکری مانده نقشی بجای
چو دیواری از صورت آراسته
جسد مانده و روح برخاسته
سکندر جهاندار دارا شکن
برافروخت چون شمع از آن انجمن
پس آنگاه با هر گرانمایهای
سخن گفت بر قدر هر پایهای
نوا زادهٔ زنگه را باز جست
طلب کرد و زنگار از آیینه شست
بپرسید کای پیر سال آزمای
فکنده سرت سایه بر پشت پای
بسی سالها در جهان زیستی
ز کار جهان بیخبر نیستی
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بد اندیشه گشت
از آنجا که راز جهان داشتی
نصیحت چرا زو نهان داشتی
چو آرد کسی را جوانی به جوش
گنه پیر دارد که ماند خموش
نیوشنده از گرمی شاه روم
به روغن زبانی برافروخت موم
کمانی برآراست از پشت گوژ
پی و استخوان گشته همرنگ توز
سلاح سخن بست و ترکش گشاد
ز جعبه کمان تیر آرش گشاد
نخستین ثنای جهاندار گفت
که بادا جهاندار با کام جفت
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیار بهر
سرسبزش از شادی افراخته
سر خصم در پایش انداخته
بسی پند گفت این جهاندیده پیر
نشد در دل کینهور جای گیر
بسی شمع روشن که دودی نداشت
نمودم به دارا و سودی نداشت
چو بخش سکندر بود تخت و جام
ز دارا چه آید به جز کار خام
چو گردون کند گردنی را بلند
به گردن فرازان در آرد کمند
به هندوستان پیری از خر فتاد
پدر مردهای را به چین گاو زاد
کجا گردد از سیل جوئی خراب
بجوی دگر کس در افزاید آب
ترا پای دولت فرو شد به گنج
ز بی دولتیهای دشمن مرنج
جوانی و شاهی و آزادهای
همان به که با رود و با بادهای
به کام از جوانی توانی رسید
چو پیری رسد گوشه باید گزید
به پیرایه سر گنبد لاجورد
به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد
جهان پادشا چون شود دیر سال
پرستنده را زو بگیرد ملال
دگر کاگهی دارد از مغز و پوست
شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست
ازو در دل هر کس آید هراس
چو بینند کو هست مردم شناس
به افکندش چارهسازی کنند
وزو دعوی بینیازی کنند
نویرا به شاهی برآرند کوس
که بر وی توانند کردن فسوس
از این روی کیخسرو و کیقباد
به پیری ز شاهی نکردن یاد
جهان بر دگر شاه بگذاشتند
ره کوه البرز برداشتند
به پوشیدن و خوردن نیک بهر
شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر
چو شه دید کان یادگار کیان
خبر دارد از کار سود و زیان
به نیک و بد کارزارش رهست
نبرد آزمایست و کار آگهست
بپرسید کان چیست در کارزار
که از بهر پیروزی آید به کار
سپه را چه تدبیر دارد بجای
چه سختی کند مرد را سست پای
نبردآزمای جهاندیده گفت
که پیروزی آن پهلوان راست جفت
که در لشکر چون تو شاهی بود
بفر تو یک تن سپاهی بود
چو فرمان چنین است کین خاک سست
ز بهر تو سدی برآرد درست
شنیدم ز جنگ آزمایان پیش
که از زور تن زهرهٔ مرد بیش
دلیریست هنجار لشگر کشی
سرافکندگی نیست در سرکشی
به هنگام لشکر بر آراستن
ز لشگر نباید مدد خواستن
صبوری ز خودخواه و فتح از خدای
که لشگر بدین هر دو ماند بجای
چو پیروز باشی مشو در ستیز
مکن بسته بر خصم راه گریز
گه ناامیدی بجان باز کوش
که مردانه را کس نمالید گوش
ز فالی که بر فتح یابی نخست
دلی باید از ترس دشمن درست
چنین گفت رستم فرامرز را
که مشکن دل و بشکن البرز را
همین گفت با بهمن اسفندیار
که گر نشکنی بشکنی کارزار
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز
چو در دولتش دل فروزی نبود
ز کار تو جز خاک روزی نبود
دگر باره کردش سکندر سؤال
کهای مهربان پیر دیرینه سال
شنیدم که رستم سوار دلیر
به تنها تکاپوی کردی چو شیر
کجا او به تنها زدی بر سپاه
گریز اوفتادی دران رزمگاه
غریب آیدم کز یکی تیغ تیز
چگونه رسد لشگری را گریز
به پاسخ چنین گفت پیر کهن
که گردنده باشد زبان در سخن
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشگر کشان را فکندی نخست
چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ
گرفتندی از بیم لشگر گریغ
کسی کو به تنها سپاهی شکست
بدین چاره شد بر عدو چیرهدست
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشگر از یک سوار
دگر باره گفتش به من گوی راز
که بازوی بهمن چرا شد دراز
چرا کشت بهمن فرامرز را
به خون غرقه کرد آن بر و برز را
چرا موبدانش ندادند پند
کزان خاندان دور دارد گزند
چنین داد پاسخ جهاندیده مرد
که بهمن بدان اژدهائی که کرد
سرانجام کاشفته شد راه او
دم اژدها شد وطنگاه او
چو زد دهره بر پهلوانی درخت
شد از خانهٔ دولتش تاج و تخت
که دیدی که او پای در خون فشرد
کزان خون سرانجام کیفر نبرد
سکندر بلرزید ازان یاد کرد
چو برگ خزان لرزد از باد سرد
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت
دگر باره درخواست کان هوشمند
در درج گوهر گشاید ز بند
فرو گوید از گردش روزگار
جهانجوی را آنچه آید بکار
پس از آفرین پیر بیدار بخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت
که ملک جهان گرچه فرخ بتست
مزن دست سخت اندرین شاخ سست
ز تاریخ نو تا به عهد کهن
که ماند که با ما بگوید سخن
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام
فریدون فرهنگ و جمشید جام
زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست
هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
گذشتند و ما نیز هم بگذریم
که چون مهره هم عقد یکدیگریم
مزن پنج نوبت درین چار طاق
که بی ششدره نیست این نه رواق
جهان چون تو داری جهاندار باش
چو خفتند خصمان تو بیدار باش
سر از عالم ترسگاری برار
بترس از کسی کونشد ترسگار
رها کن رهی کان زیان آورد
ره بد خلل در گمان آورد
کرا باشگونه بود پیرهن
به حاجت بود بازگشتن به تن
تو زان ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و باز گرد
چه بندی دل خود در آن ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی و بال
به دانش ترا رهنمون کردهاند
که مال ترا حکم خون کردهاند
برنجد گلوئی که بی خون بود
خفه گردد از خونش افزون بود
هران مال کاید درین دستگاه
بران خفته دان تند ماری سیاه
ستودان این طاق آراسته
ستونی تهی دارد از خواسته
چو در طاق این صفه خواهیم خفت
چه باید شدن با سیه مار جفت
دل از بند بیهوده آزاد کن
ستمگر نهای داد کن داد کن
ز بیداد دارا به ار بگذری
گر او بود دارا تو اسکندری
ببین تا چه دید او ز کشت جهان
تو نیز آن مکن تا نه بینی همان
چه کردی ببین تا جهان یافتی
از آن کن که اقبال ازان یافتی
شه از پاسخ پیر فرتوت سال
گرفت آن سخن را مبارک به فال
ز خدمت کشی کرد و بنواختش
بسی گنج زر پیشکش ساختش
بزرگان ایران ز فرهنگ او
ترازو نهادند با سنگ او
شتابندگان از در بارگاه
ستایش گرفتند بر بزم شاه
کزین بارگه گر چراغی نشست
فروزنده خورشیدی آمد به دست
ز ما گر شبی رفت روزی رسید
گلی رفت و گلشن فروزی رسید
جوی زر ز جویندهای روی تافت
فرو دید و زر جست و گنجینه یافت
ز دریا دلی شاه دریا شکوه
نوازش بسی کرد با آن گروه
چو دیدند شه را رعیت نواز
ز بیداد دارا گشایند راز
که تا دور او بود در گرم و سرد
کس از پیشه خویشتن برنخورد
ز خلق آن چنان برد پیوند را
که سگ وا نیابد خداوند را
به نیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم
مروت به یونان و مردی به روم
کسی را که نزدیک او سنگ بود
ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود
چو بد گوهران را قوی کرد دست
جهان بین که چون گوهرش را شکست
سریر بزرگان به خردان سپرد
ببین تا سرانجام چون گشت خرد
نه بس داوری باشد آن سست رای
که سختی رساند به خلق خدای
گرانمایگان را درآرد شکست
فرومایگان را کند چیره دست
نه خسرو شد آن کس که خس پرورست
خسی دیگر و خسروی دیگرست
نمانده درین ملک بخشایشی
نه در شهر و در شهری آسایشی
خراشیده از کینهها سینهها
شده عصمت از قفل گنجینهها
خرابی درآمد بهر پیشهای
بتر زین کجا باشد اندیشهای
که پیشهور از پیشه بگریختست
به کار دگر کس درآویختست
بیابانیان پهلوانی کنند
ملکزادگان دشتبانی کنند
کشاورز شغل سپه ساز کرد
سپاهی کشاورزی آغاز کرد
جهان را نماند عمارت بسی
چو از شغل خود بگذرد هر کسی
اگر پیش ازین دادگر خفته بود
همان اختر گیتی آشفته بود
کنون دادگر هست فیروزمند
ازینگونه بیداد تا چند چند
هراسنده شد زین سخن شهریار
منادی برانگیختن در هر دیار
که هر پیشهور پیشه خود کند
جز این گرچه نیکی کند بد کند
کشاورز بر گاو بندد لباد
ز گاو آهن و گاو جوید مراد
سپاهی به آیین خود ره برد
همان شهری از شغل خود نگذرد
نگیرد کسی جز پی کار خویش
همان پیشه اصلی آرد به پیش
ز پیشه گریزنده را باز جست
بدان پیشه دادش که بود از نخست
عملهای هر کس پدیدار کرد
همه کار عالم سزاوار کرد
جهان را ز ویرانی عهد پیش
به آبادی آورد در عهد خویش
جهان داشت بر دولت خویش راست
جهان داشتن زیرکان را سزاست
درافکن به مغزم چو آتش بخز
میی کز خودم پای لغزی دهد
چو صبحم دماغ دو مغزی دهد
کجا بودی ای دولت نیک عهد
به درگاه مهدی فرود آر مهد
چو آیی به درگاه مهدی فرود
به مهد من آور ز مهدی درود
ترا دولت از بهر آن خواند بخت
که آرایش تاجی و زیب تخت
بتست آدمی را رخ افروخته
جهان جامهای چون تو نادوخته
بنام ایزد آراسته پیکری
ز هر گوهر آراسته گوهری
بدست تو شاید عنان را سپرد
ز تو پایمردی ز ما دستبرد
نشان ده مرا کوی و بازار تو
که تا دانم آمد طلبکار تو
چنانم نماید که از هر دیار
نداری دری جز در شهریار
بهرجا که هستی کمر بستهام
به خدمتگری با تو پیوستهام
ازین جام گفت آن خداوند هوش
زهی دولت مرد گوهر فروش
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست
به دولت توان آوریدن بدست
سکندر که با رای و تدبیر بود
به نیروی دولت جهانگیر بود
اگر دولتش نامدی رهنمای
نسودی سر خصم را زیر پای
گزارنده دانای دولت پرست
به پرگار دولت چنین نقش بست
که چون شد سر تاج دارا نهان
به اسکندر افتاد ملک جهان
همه گنج دارا ز نو تا کهن
که آنرا نه سر بود پیدا نه بن
به گنجینهٔ شاه پرداختند
ز دریا به دریا در انداختند
سریر و سراپرده و تاج و تخت
نه چندانکه آنرا توانند سخت
جواهر نه چندانکه آنرا دبیر
بیارد در انگشت یا در ضمیر
طبقهای بلور و خوانهای لعل
طرایف کشان را بفرسود نعل
همان تازی اسبان با زین زر
خطائی غلامان زرین کمر
نورد ملوکانه بیش از شمار
شتر بار زرینه بیش از هزار
سلاح و سلب را قیاسی نبود
پذیرنده را زو سپاسی نبود
دگر چیزهائی که باشد غریب
وز او مخزن خاص یابد نصیب
چنان گنجی از سیم و زر خلاص
به مهر جهاندار کردند خاص
جهاندار از آن گنج اندوخته
چو گنجی شد از گوهر افروخته
به گوهر فروزد دل تیره فام
مگر شبچراغش ازینست نام
چو تاریک شاید شدن سوی گنج
که گنج آید از روشنائی به رنج
چرا روی آنکس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب
تو خاکی گرت گنج باید رواست
که بیخواسته خاک را کس نخواست
فروزندهٔ مرد شد خواسته
کزو کارها گردد آراسته
زر آن میوه زعفران ریز شد
که چون زعفران شادیانگیز شد
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج
پرستندگان در خویش را
همان محتشم را و درویش را
از آن گنج آراسته داد بهر
بداد و دهش گشت سالار دهر
به گردان ایران فرستاد کس
کزین در نگردد کسی باز پس
به درگاه ما یکسره سر نهید
هلاک سر خویش بر در نهید
بجای شما هر یکی بی سپاس
نوازش گریها رود بی قیاس
بزرگان ایران فراهم شدند
وز این داوری سخت خرم شدند
خبر داشتند از دل شهریار
که هست او به سوگند و عهد استوار
همه همگروهه به راه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند
بدان آمدن شادمان گشت شاه
از آن پهلوانان لشکر پناه
جداگانه با هر یکی عهد بست
که در پایهٔ کس نیارد شکست
در گنج بگشاد بر هر کسی
خزینه بسی داد و گوهر بسی
همان کار هر کس پدیدار کرد
بدان خفتگان بخت بیدار کرد
بداد آنچه در پیشتر بودشان
دو چندان دگر در افزودشان
چو ایرانیان ان دهش یافتند
سر از چنبر سرکشی تافتند
نهادند سر بر زمین یک زمان
کله گوشه بردند بر آسمان
گرفتند بر شهریار آفرین
که یار تو بادا سپهر برین
سر تخت جمشید جای تو باد
سریر سران خاک پای تو باد
کهن رفت و شاه نو ما توئی
نه خسرو که کیخسرو ما توئی
نپیچد کسی گردن از رای تو
سر ما و پائینگه پای تو
چو شه دید کز را ه فرخندگی
بر ایرانیان فرض شد بندگی
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند
دو سرهنگ گردن برافراخته
حمایل به گردن در انداخته
به سرهنگی از خونشان گل کنند
رسن حلقشان را حمایل کنند
نخست آنچه از گنج زر گفته بود
رسانید چندانکه پذرفته بود
چو نقد پذیرفته آورد پیش
برون آمد از عهده عهد خویش
بفرمود تا خوار کردندشان
رسن کرده بر دار کردندشان
منادی برآمد به گرد سیاه
که این است پاداش خونریز شاه
کسی کین ستم خیزد از نام او
بدین روز باشد سرانجام او
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کوشد خداوند کش
نظاره کنان شهری و لشگری
بر انصاف و آزرم اسکندری
بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند
جهانجوی را بنده فرمان شدند
نشسته جهانجوی با بخردان
از آن دایره دور چشم بدان
دو رویه سماطین آراسته
نشینندگان جمله برخاسته
کمر بستگان با کمرهای چست
کمر در کمر گفتی از حلقه رست
سیاست گره بسته بر دست و پای
ز هر پیکری مانده نقشی بجای
چو دیواری از صورت آراسته
جسد مانده و روح برخاسته
سکندر جهاندار دارا شکن
برافروخت چون شمع از آن انجمن
پس آنگاه با هر گرانمایهای
سخن گفت بر قدر هر پایهای
نوا زادهٔ زنگه را باز جست
طلب کرد و زنگار از آیینه شست
بپرسید کای پیر سال آزمای
فکنده سرت سایه بر پشت پای
بسی سالها در جهان زیستی
ز کار جهان بیخبر نیستی
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بد اندیشه گشت
از آنجا که راز جهان داشتی
نصیحت چرا زو نهان داشتی
چو آرد کسی را جوانی به جوش
گنه پیر دارد که ماند خموش
نیوشنده از گرمی شاه روم
به روغن زبانی برافروخت موم
کمانی برآراست از پشت گوژ
پی و استخوان گشته همرنگ توز
سلاح سخن بست و ترکش گشاد
ز جعبه کمان تیر آرش گشاد
نخستین ثنای جهاندار گفت
که بادا جهاندار با کام جفت
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیار بهر
سرسبزش از شادی افراخته
سر خصم در پایش انداخته
بسی پند گفت این جهاندیده پیر
نشد در دل کینهور جای گیر
بسی شمع روشن که دودی نداشت
نمودم به دارا و سودی نداشت
چو بخش سکندر بود تخت و جام
ز دارا چه آید به جز کار خام
چو گردون کند گردنی را بلند
به گردن فرازان در آرد کمند
به هندوستان پیری از خر فتاد
پدر مردهای را به چین گاو زاد
کجا گردد از سیل جوئی خراب
بجوی دگر کس در افزاید آب
ترا پای دولت فرو شد به گنج
ز بی دولتیهای دشمن مرنج
جوانی و شاهی و آزادهای
همان به که با رود و با بادهای
به کام از جوانی توانی رسید
چو پیری رسد گوشه باید گزید
به پیرایه سر گنبد لاجورد
به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد
جهان پادشا چون شود دیر سال
پرستنده را زو بگیرد ملال
دگر کاگهی دارد از مغز و پوست
شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست
ازو در دل هر کس آید هراس
چو بینند کو هست مردم شناس
به افکندش چارهسازی کنند
وزو دعوی بینیازی کنند
نویرا به شاهی برآرند کوس
که بر وی توانند کردن فسوس
از این روی کیخسرو و کیقباد
به پیری ز شاهی نکردن یاد
جهان بر دگر شاه بگذاشتند
ره کوه البرز برداشتند
به پوشیدن و خوردن نیک بهر
شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر
چو شه دید کان یادگار کیان
خبر دارد از کار سود و زیان
به نیک و بد کارزارش رهست
نبرد آزمایست و کار آگهست
بپرسید کان چیست در کارزار
که از بهر پیروزی آید به کار
سپه را چه تدبیر دارد بجای
چه سختی کند مرد را سست پای
نبردآزمای جهاندیده گفت
که پیروزی آن پهلوان راست جفت
که در لشکر چون تو شاهی بود
بفر تو یک تن سپاهی بود
چو فرمان چنین است کین خاک سست
ز بهر تو سدی برآرد درست
شنیدم ز جنگ آزمایان پیش
که از زور تن زهرهٔ مرد بیش
دلیریست هنجار لشگر کشی
سرافکندگی نیست در سرکشی
به هنگام لشکر بر آراستن
ز لشگر نباید مدد خواستن
صبوری ز خودخواه و فتح از خدای
که لشگر بدین هر دو ماند بجای
چو پیروز باشی مشو در ستیز
مکن بسته بر خصم راه گریز
گه ناامیدی بجان باز کوش
که مردانه را کس نمالید گوش
ز فالی که بر فتح یابی نخست
دلی باید از ترس دشمن درست
چنین گفت رستم فرامرز را
که مشکن دل و بشکن البرز را
همین گفت با بهمن اسفندیار
که گر نشکنی بشکنی کارزار
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز
چو در دولتش دل فروزی نبود
ز کار تو جز خاک روزی نبود
دگر باره کردش سکندر سؤال
کهای مهربان پیر دیرینه سال
شنیدم که رستم سوار دلیر
به تنها تکاپوی کردی چو شیر
کجا او به تنها زدی بر سپاه
گریز اوفتادی دران رزمگاه
غریب آیدم کز یکی تیغ تیز
چگونه رسد لشگری را گریز
به پاسخ چنین گفت پیر کهن
که گردنده باشد زبان در سخن
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشگر کشان را فکندی نخست
چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ
گرفتندی از بیم لشگر گریغ
کسی کو به تنها سپاهی شکست
بدین چاره شد بر عدو چیرهدست
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشگر از یک سوار
دگر باره گفتش به من گوی راز
که بازوی بهمن چرا شد دراز
چرا کشت بهمن فرامرز را
به خون غرقه کرد آن بر و برز را
چرا موبدانش ندادند پند
کزان خاندان دور دارد گزند
چنین داد پاسخ جهاندیده مرد
که بهمن بدان اژدهائی که کرد
سرانجام کاشفته شد راه او
دم اژدها شد وطنگاه او
چو زد دهره بر پهلوانی درخت
شد از خانهٔ دولتش تاج و تخت
که دیدی که او پای در خون فشرد
کزان خون سرانجام کیفر نبرد
سکندر بلرزید ازان یاد کرد
چو برگ خزان لرزد از باد سرد
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت
دگر باره درخواست کان هوشمند
در درج گوهر گشاید ز بند
فرو گوید از گردش روزگار
جهانجوی را آنچه آید بکار
پس از آفرین پیر بیدار بخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت
که ملک جهان گرچه فرخ بتست
مزن دست سخت اندرین شاخ سست
ز تاریخ نو تا به عهد کهن
که ماند که با ما بگوید سخن
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام
فریدون فرهنگ و جمشید جام
زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست
هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
گذشتند و ما نیز هم بگذریم
که چون مهره هم عقد یکدیگریم
مزن پنج نوبت درین چار طاق
که بی ششدره نیست این نه رواق
جهان چون تو داری جهاندار باش
چو خفتند خصمان تو بیدار باش
سر از عالم ترسگاری برار
بترس از کسی کونشد ترسگار
رها کن رهی کان زیان آورد
ره بد خلل در گمان آورد
کرا باشگونه بود پیرهن
به حاجت بود بازگشتن به تن
تو زان ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و باز گرد
چه بندی دل خود در آن ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی و بال
به دانش ترا رهنمون کردهاند
که مال ترا حکم خون کردهاند
برنجد گلوئی که بی خون بود
خفه گردد از خونش افزون بود
هران مال کاید درین دستگاه
بران خفته دان تند ماری سیاه
ستودان این طاق آراسته
ستونی تهی دارد از خواسته
چو در طاق این صفه خواهیم خفت
چه باید شدن با سیه مار جفت
دل از بند بیهوده آزاد کن
ستمگر نهای داد کن داد کن
ز بیداد دارا به ار بگذری
گر او بود دارا تو اسکندری
ببین تا چه دید او ز کشت جهان
تو نیز آن مکن تا نه بینی همان
چه کردی ببین تا جهان یافتی
از آن کن که اقبال ازان یافتی
شه از پاسخ پیر فرتوت سال
گرفت آن سخن را مبارک به فال
ز خدمت کشی کرد و بنواختش
بسی گنج زر پیشکش ساختش
بزرگان ایران ز فرهنگ او
ترازو نهادند با سنگ او
شتابندگان از در بارگاه
ستایش گرفتند بر بزم شاه
کزین بارگه گر چراغی نشست
فروزنده خورشیدی آمد به دست
ز ما گر شبی رفت روزی رسید
گلی رفت و گلشن فروزی رسید
جوی زر ز جویندهای روی تافت
فرو دید و زر جست و گنجینه یافت
ز دریا دلی شاه دریا شکوه
نوازش بسی کرد با آن گروه
چو دیدند شه را رعیت نواز
ز بیداد دارا گشایند راز
که تا دور او بود در گرم و سرد
کس از پیشه خویشتن برنخورد
ز خلق آن چنان برد پیوند را
که سگ وا نیابد خداوند را
به نیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم
مروت به یونان و مردی به روم
کسی را که نزدیک او سنگ بود
ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود
چو بد گوهران را قوی کرد دست
جهان بین که چون گوهرش را شکست
سریر بزرگان به خردان سپرد
ببین تا سرانجام چون گشت خرد
نه بس داوری باشد آن سست رای
که سختی رساند به خلق خدای
گرانمایگان را درآرد شکست
فرومایگان را کند چیره دست
نه خسرو شد آن کس که خس پرورست
خسی دیگر و خسروی دیگرست
نمانده درین ملک بخشایشی
نه در شهر و در شهری آسایشی
خراشیده از کینهها سینهها
شده عصمت از قفل گنجینهها
خرابی درآمد بهر پیشهای
بتر زین کجا باشد اندیشهای
که پیشهور از پیشه بگریختست
به کار دگر کس درآویختست
بیابانیان پهلوانی کنند
ملکزادگان دشتبانی کنند
کشاورز شغل سپه ساز کرد
سپاهی کشاورزی آغاز کرد
جهان را نماند عمارت بسی
چو از شغل خود بگذرد هر کسی
اگر پیش ازین دادگر خفته بود
همان اختر گیتی آشفته بود
کنون دادگر هست فیروزمند
ازینگونه بیداد تا چند چند
هراسنده شد زین سخن شهریار
منادی برانگیختن در هر دیار
که هر پیشهور پیشه خود کند
جز این گرچه نیکی کند بد کند
کشاورز بر گاو بندد لباد
ز گاو آهن و گاو جوید مراد
سپاهی به آیین خود ره برد
همان شهری از شغل خود نگذرد
نگیرد کسی جز پی کار خویش
همان پیشه اصلی آرد به پیش
ز پیشه گریزنده را باز جست
بدان پیشه دادش که بود از نخست
عملهای هر کس پدیدار کرد
همه کار عالم سزاوار کرد
جهان را ز ویرانی عهد پیش
به آبادی آورد در عهد خویش
جهان داشت بر دولت خویش راست
جهان داشتن زیرکان را سزاست
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۰ - به پادشاهی نشستن اسکندر در اصطخر
بیا ساقی آن شبچراغ مغان
بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی
نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفرینندهای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری
بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانهام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهندهای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیدهها زو شود بهرهمند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکتهها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد
بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی
نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفرینندهای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری
بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانهام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهندهای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیدهها زو شود بهرهمند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکتهها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۲ - رفتن اسکندر به جانب مغرب و زیارت کعبه
بیا ساقی آن میکه محنت برست
به چون من کسی ده که محنت خورست
مگر بوی راحت به جانم دهد
ز محنت زمانی امانم دهد
مبارک بود فال فرخ زدن
نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن
بلندی نمودن در افکندگی
فراهم شدن در پراکندگی
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن
چو عاجز شود مرد چاره سگال
ز بیچارگی در گریزد به فال
کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ
که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیب دان کس نداند کلید
ز بهبود زن فال کان سود تست
که به بود تو اصل بهبود تست
مرنج ار نزاری که فربه شوی
چو گوئی کز این به شوم به شوی
ز ما قرعه بر کاری انداختن
ز کار آفرین کارها ساختن
درین پرده کانصاف یاری دهست
اگر پرده کنج نیاری بهست
دلا پرده تنگست یارم تو باش
ز پرده در آن پرده دارم تو باش
گزارنده بیت غرای من
که شد زیب او زیور آرای من
خبر میدهد کان جهان گیر شاه
چو بر زد به گردون سر بارگاه
فرستادنی را زهر مرز بوم
فرستاد با استواران به روم
چو گشت از فسون جهان بی هراس
جهانرا به گشتن نگهداشت پاس
همه عالم از مژدهٔ داد او
نخوردند یک قطره بی یاد او
سکندر که فرخ جهاندار بود
شب و روز در کار بیدار بود
بساز جهان برد سازندگی
نوائی نزد جز نوازندگی
جهان گر چه زیر کمند آمدش
نکرد آنچه نادلپسند آمدش
نیازرد کس را ز گردنکشان
پدید آورید ایمنی را نشان
اگر نیز پهلو زنی را بکشت
ازو بهتری را قوی کرد پشت
وگر بوم و شهری ز هم برگشاد
ازان به یکی شهر دیگر نهاد
زمانه جز این بود نبیند صواب
که اینرا کند خوب و آنرا خراب
سکندر که کرد آن عمارت گری
کجا تا کجا سد اسکندری
ز پرگار چین تا حد قیروان
به درگاه او گشت پیکی روان
وثیقت طلب کرد هر سروری
به زنهار خواهی ز هر کشوری
از آن تحفهها کان بود دلفریب
فرستاد هر کس به آیین و زیب
جهاندار فرمود کز مشک ناب
نویسند هر جانبی را جواب
ازان پس که چندی برآمد براین
سری چند زد آسمان بر زمین
خدیو جهان در جهان تاختن
برآراست عزم سفر ساختن
هنرنامههای عرب خوانده بود
در آن آرزو سالهامانده بود
که چون در عجم دستگاهش بود
عرب نیز هندوی راهش بود
همان کعبه را نیز بیند جمال
شود شاد از آن نقش فیروز فال
چو ملک عجم رام شد شاه را
به ملک عرب راند بنگاه را
به خروارها گنج زر بر گرفت
به عزم بیابان ره اندر گرفت
سران عرب را زر افشان او
سرآورد بر خط فرمان او
چو دیدند فیروزی لشکرش
عرب نیز گشتند فرمانبرش
چنان تاخت بر کشور تازیان
کزو تازیان را نیامد زیان
به هر منزلی کو عنان کرد خوش
همش نزل بردند و هم پیشکش
بجز خوردنیهای بایستنی
همان گوسفندان شایستنی
به اندازه دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش
هم از تازی اسبان صحرا نورد
هم از تیغ چون آب زهرا بخورد
هم از نیزهٔ خطی سی ارش
سنانش به خون یافته پرورش
شتر نیز هم ناقه هم بیسراک
شتابنده چون باد و از گرد پاک
ادیم و دگر تحفههای غریب
هم از جنس جوهر هم از جنس طیب
زمان تا زمان از پی جاه او
کشیدند حملی به درگاه او
جهاندار کان دید بگشاد گنج
به خروارها گشت پیرایه سنج
همه بادیه فرش اطلس کشید
زمین زیر یاقوت شد ناپدید
سوی کعبه شد رخ برافروخته
حساب مناسک در آموخته
قدم بر سر ناف عالم نهاد
بسا نافه کز ناف عالم گشاد
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
به پای پرستش بپیموده راه
طوافی کز او نیست کس را گزیر
برآورد و شد خانه را حلقه گیر
نخستین در کعبه را بوسه داد
پناهنده خویش را کرد یاد
بر آن آستان زد سر خویش را
خزینه بسی داد درویش را
درم دادنش بود گنج روان
شتر دادنش کاروان کاروان
چو در خانه راستان کرد جای
خداوند را شد پرستش نمای
همه خانه در گنج و گوهر گرفت
در و بام در مشگ و عنبر گرفت
چو شرط پرستش بجای آورید
ادیم یمن زیر پای آورید
یمن را برافروخت از گرد خیل
چنان چون ادیم یمن را سهیل
دگر ره درآمد به ملک عراق
سوی خانه خویش کرد اتفاق
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرماندهٔ آذر آبادگان
که شاه جهان چون جهان رام کرد
ستم را ز عالم تهی نام کرد
چرا کار ارمن فرو هشت سست
نکرد آن بر و بوم را باز جست
به روز تو این بوم نزدیک تر
چرا ماند از شام تاریکتر
به ارمن در آتش پرستی کنند
دگر شاه را زیر دستی کنند
در ابخاز کردیست عادی نژاد
که از رزم رستم نیارد به یاد
دوالی بنام آن سوار دلیر
برآرد دوال از تن تند شیر
دلیران ارمن هواخواه او
کمر بسته بر رسم و بر راه او
همه باده بر یاد او میخورند
خراج ولایت بدو میبرند
اگر شه نخواهد بر او تاختن
ز ما خواهد این ملک پرداختن
جهاندار کاین زور بازو شنید
سپه را ز بابل به ارمن کشید
فرو شست از آلایش آن بوم را
پسند آمد ارمن شه روم را
برافکند از او رسم و راه بدان
پرستیندن آتش موبدان
وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد
در کین بر ابخازیان باز کرد
تبیره به غریدن افتاد باز
سر نیزه با آسمان گفت راز
بهر قلعه کو داد پیغام خویش
کلید در قلعه بردند پیش
دوالی سپهدار ابخاز بوم
چو دانست کامد شهنشاه روم
دوال کمر بر وفا کرد چست
دل روشن از کینه شاه شست
روان کرد مرکب چو کار آگهان
به بوسیدن دست شاه جهان
بسی گنجهای گرانمایه برد
به گنجینه داران خسرو سپرد
درآمد ز درگاه و بوسید خاک
دل از دعوی دشمنی کرد پاک
سکندر جهاندار گیتی نورد
چو دید آنچنان مردی آزاد مرد
نوازشگری را بدو راه داد
به نزدیک تختش وطنگاه داد
بپرسیدش اول به آواز نرم
به شیرین زبانی دلش کرد گرم
بفرمود تا خازن زود خیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز
سزاوار او خلعتی شاهوار
برآراید از طوق و از گوشوار
ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام
دهد زینت پادشاهی تمام
چنان کرد گنجور کار آزمای
که فرمود شاهنشه خوب رای
دوالی ملک چون به نیک اختری
بپوشید سیفور اسکندری
ز طوق زر و تاج گوهر نشان
شد از سرفرازان و گردنکشان
به شکر شهنشه زبان برگشاد
ز یزدان بر او آفرین کرد یاد
شتابندهتر شد در آن بندگی
سرافراز گشت از سرافکندگی
میان بست بر خدمت شهریار
وزان پس همه خدمتش بود کار
به خسرو پرستی چنان خاص گشت
که از جملهٔ خاصگان درگذشت
بدان مرز روشنتر از صحن باغ
فروزنده شد چشم شه چون چراغ
سوادی چنان دید دارای دهر
برآسود و از خرمی یافت بهر
چنین گفت با پور دهقان پیر
که تفلیس از او شد عمارت پذیر
در آن بوم آراسته چون بهشت
شب و روز جز تخم نیکی نکشت
بفرمود بر خاک آن مرز و بوم
اساسی نهادن بر آیین روم
تماشا کنان رفت از آن مرحله
عنان کرد بر صید صحرا یله
دو هفته کم و بیش در کوه و دشت
به صید افکنی راه در مینوشت
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
به نوشابهٔ بردع آورد رای
ز تعظیم آن زن خبردار بود
که با ملک و بامال بسیار بود
جهان سبز دید از بسی کشت و رود
به سرسبزی آمد در آنجا فرود
به چون من کسی ده که محنت خورست
مگر بوی راحت به جانم دهد
ز محنت زمانی امانم دهد
مبارک بود فال فرخ زدن
نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن
بلندی نمودن در افکندگی
فراهم شدن در پراکندگی
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن
چو عاجز شود مرد چاره سگال
ز بیچارگی در گریزد به فال
کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ
که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیب دان کس نداند کلید
ز بهبود زن فال کان سود تست
که به بود تو اصل بهبود تست
مرنج ار نزاری که فربه شوی
چو گوئی کز این به شوم به شوی
ز ما قرعه بر کاری انداختن
ز کار آفرین کارها ساختن
درین پرده کانصاف یاری دهست
اگر پرده کنج نیاری بهست
دلا پرده تنگست یارم تو باش
ز پرده در آن پرده دارم تو باش
گزارنده بیت غرای من
که شد زیب او زیور آرای من
خبر میدهد کان جهان گیر شاه
چو بر زد به گردون سر بارگاه
فرستادنی را زهر مرز بوم
فرستاد با استواران به روم
چو گشت از فسون جهان بی هراس
جهانرا به گشتن نگهداشت پاس
همه عالم از مژدهٔ داد او
نخوردند یک قطره بی یاد او
سکندر که فرخ جهاندار بود
شب و روز در کار بیدار بود
بساز جهان برد سازندگی
نوائی نزد جز نوازندگی
جهان گر چه زیر کمند آمدش
نکرد آنچه نادلپسند آمدش
نیازرد کس را ز گردنکشان
پدید آورید ایمنی را نشان
اگر نیز پهلو زنی را بکشت
ازو بهتری را قوی کرد پشت
وگر بوم و شهری ز هم برگشاد
ازان به یکی شهر دیگر نهاد
زمانه جز این بود نبیند صواب
که اینرا کند خوب و آنرا خراب
سکندر که کرد آن عمارت گری
کجا تا کجا سد اسکندری
ز پرگار چین تا حد قیروان
به درگاه او گشت پیکی روان
وثیقت طلب کرد هر سروری
به زنهار خواهی ز هر کشوری
از آن تحفهها کان بود دلفریب
فرستاد هر کس به آیین و زیب
جهاندار فرمود کز مشک ناب
نویسند هر جانبی را جواب
ازان پس که چندی برآمد براین
سری چند زد آسمان بر زمین
خدیو جهان در جهان تاختن
برآراست عزم سفر ساختن
هنرنامههای عرب خوانده بود
در آن آرزو سالهامانده بود
که چون در عجم دستگاهش بود
عرب نیز هندوی راهش بود
همان کعبه را نیز بیند جمال
شود شاد از آن نقش فیروز فال
چو ملک عجم رام شد شاه را
به ملک عرب راند بنگاه را
به خروارها گنج زر بر گرفت
به عزم بیابان ره اندر گرفت
سران عرب را زر افشان او
سرآورد بر خط فرمان او
چو دیدند فیروزی لشکرش
عرب نیز گشتند فرمانبرش
چنان تاخت بر کشور تازیان
کزو تازیان را نیامد زیان
به هر منزلی کو عنان کرد خوش
همش نزل بردند و هم پیشکش
بجز خوردنیهای بایستنی
همان گوسفندان شایستنی
به اندازه دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش
هم از تازی اسبان صحرا نورد
هم از تیغ چون آب زهرا بخورد
هم از نیزهٔ خطی سی ارش
سنانش به خون یافته پرورش
شتر نیز هم ناقه هم بیسراک
شتابنده چون باد و از گرد پاک
ادیم و دگر تحفههای غریب
هم از جنس جوهر هم از جنس طیب
زمان تا زمان از پی جاه او
کشیدند حملی به درگاه او
جهاندار کان دید بگشاد گنج
به خروارها گشت پیرایه سنج
همه بادیه فرش اطلس کشید
زمین زیر یاقوت شد ناپدید
سوی کعبه شد رخ برافروخته
حساب مناسک در آموخته
قدم بر سر ناف عالم نهاد
بسا نافه کز ناف عالم گشاد
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
به پای پرستش بپیموده راه
طوافی کز او نیست کس را گزیر
برآورد و شد خانه را حلقه گیر
نخستین در کعبه را بوسه داد
پناهنده خویش را کرد یاد
بر آن آستان زد سر خویش را
خزینه بسی داد درویش را
درم دادنش بود گنج روان
شتر دادنش کاروان کاروان
چو در خانه راستان کرد جای
خداوند را شد پرستش نمای
همه خانه در گنج و گوهر گرفت
در و بام در مشگ و عنبر گرفت
چو شرط پرستش بجای آورید
ادیم یمن زیر پای آورید
یمن را برافروخت از گرد خیل
چنان چون ادیم یمن را سهیل
دگر ره درآمد به ملک عراق
سوی خانه خویش کرد اتفاق
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرماندهٔ آذر آبادگان
که شاه جهان چون جهان رام کرد
ستم را ز عالم تهی نام کرد
چرا کار ارمن فرو هشت سست
نکرد آن بر و بوم را باز جست
به روز تو این بوم نزدیک تر
چرا ماند از شام تاریکتر
به ارمن در آتش پرستی کنند
دگر شاه را زیر دستی کنند
در ابخاز کردیست عادی نژاد
که از رزم رستم نیارد به یاد
دوالی بنام آن سوار دلیر
برآرد دوال از تن تند شیر
دلیران ارمن هواخواه او
کمر بسته بر رسم و بر راه او
همه باده بر یاد او میخورند
خراج ولایت بدو میبرند
اگر شه نخواهد بر او تاختن
ز ما خواهد این ملک پرداختن
جهاندار کاین زور بازو شنید
سپه را ز بابل به ارمن کشید
فرو شست از آلایش آن بوم را
پسند آمد ارمن شه روم را
برافکند از او رسم و راه بدان
پرستیندن آتش موبدان
وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد
در کین بر ابخازیان باز کرد
تبیره به غریدن افتاد باز
سر نیزه با آسمان گفت راز
بهر قلعه کو داد پیغام خویش
کلید در قلعه بردند پیش
دوالی سپهدار ابخاز بوم
چو دانست کامد شهنشاه روم
دوال کمر بر وفا کرد چست
دل روشن از کینه شاه شست
روان کرد مرکب چو کار آگهان
به بوسیدن دست شاه جهان
بسی گنجهای گرانمایه برد
به گنجینه داران خسرو سپرد
درآمد ز درگاه و بوسید خاک
دل از دعوی دشمنی کرد پاک
سکندر جهاندار گیتی نورد
چو دید آنچنان مردی آزاد مرد
نوازشگری را بدو راه داد
به نزدیک تختش وطنگاه داد
بپرسیدش اول به آواز نرم
به شیرین زبانی دلش کرد گرم
بفرمود تا خازن زود خیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز
سزاوار او خلعتی شاهوار
برآراید از طوق و از گوشوار
ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام
دهد زینت پادشاهی تمام
چنان کرد گنجور کار آزمای
که فرمود شاهنشه خوب رای
دوالی ملک چون به نیک اختری
بپوشید سیفور اسکندری
ز طوق زر و تاج گوهر نشان
شد از سرفرازان و گردنکشان
به شکر شهنشه زبان برگشاد
ز یزدان بر او آفرین کرد یاد
شتابندهتر شد در آن بندگی
سرافراز گشت از سرافکندگی
میان بست بر خدمت شهریار
وزان پس همه خدمتش بود کار
به خسرو پرستی چنان خاص گشت
که از جملهٔ خاصگان درگذشت
بدان مرز روشنتر از صحن باغ
فروزنده شد چشم شه چون چراغ
سوادی چنان دید دارای دهر
برآسود و از خرمی یافت بهر
چنین گفت با پور دهقان پیر
که تفلیس از او شد عمارت پذیر
در آن بوم آراسته چون بهشت
شب و روز جز تخم نیکی نکشت
بفرمود بر خاک آن مرز و بوم
اساسی نهادن بر آیین روم
تماشا کنان رفت از آن مرحله
عنان کرد بر صید صحرا یله
دو هفته کم و بیش در کوه و دشت
به صید افکنی راه در مینوشت
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
به نوشابهٔ بردع آورد رای
ز تعظیم آن زن خبردار بود
که با ملک و بامال بسیار بود
جهان سبز دید از بسی کشت و رود
به سرسبزی آمد در آنجا فرود
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۷ - رهائی یافتن نوشابه
بیا ساقی آن جام گوهر فشان
به ترکیب من گوهری در نشان
مگر جان خشگم بدوتر شود
که زنگار گوهر به گوهر شود
چو فارغ شد اسکندر فیلقوس
ز یغمای برطاس و تاراج روس
نشستنگهی زان طرف باز جست
که دارد نشیننده را تن درست
درختش ز طوبی دل آویزتر
گیاهش ز سوسن زبان تیزتر
رونده در او آبهای زلال
گوارا چو می گر بود می حلال
به پیرامنش بیشههای خدنگ
به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ
فزونتر درختش ز پنجاه ارش
از آب و هوا یافته پرورش
چو زینگونه جائی بدست آمدش
در آنجای فرخ نشست آمدش
برو باز گسترد رومی بساط
همی کرد با تازه رویان نشاط
چو شاهان نشستند در بزم شاه
شد آراسته حلقهٔ بزمگاه
بفرمود شه تا غنیمت کشان
دهند از شمار غنیمت نشان
ز گنجی که آکنده شد کوه کوه
ز روس و ز برطاس و دیگر گروه
دبیران پژوهش به کار آورند
کم و بیش آن در شمار آورند
غنیمت کشان بر در شهریار
غنیمت کشیدند بیش از شمار
گشادند سر بسته گنجینهها
کزو خیزد آسایش سینهها
نه چندان گرانمایه دربار بود
که آنرا شماری پدیدار بود
زر کانی و نقره زیبقی
که مهتاب را داد بی رونقی
زبرجد به خروار و مینا به من
درقهای زر درعهای سفن
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف
سلبهای زربفت نادوخته
سپرهای چون کوکب افروخته
به خروارها قندز تیغدار
سمور سیه نیز بیش از شمار
ز قاقم نه چندان فرو بسته بند
که تقدیر آن کرد شاید که چند
فروزنده سنجاب و روباه لعل
همان کره اسبان نادیده نعل
وشق نیفههای شبستان فروز
چو خال شب افتاده بر روی روز
جز این مایهها نیز بسیار گنج
که آید ضمیر از شمارش به رنج
در آن موینه چون نظر کرد شاه
بهار ارم دید در بزمگاه
به مقدار خود هر یکی را شناخت
که از هر متاعی چه شایست ساخت
برآمودهای دید از اندیشه دور
ز سرهای سنجاب و لفج سمور
کهن گشته و موی ازو ریخته
ز نیکوترین جائی آویخته
چو لختی در آن چرمها بنگریست
ندانست کان چرم آموده چیست
بپرسید کاین چرمهای کهن
چه پیرایه را شاید از اصل و بن
یکی روسیش پاسخی داد نغز
کزین پوست میزاید آن جمله مغز
به خواری مبین اندرین خشک پوست
که روشنترین نقد این کشور اوست
به نزدیک ما این فرومایه چرم
گرامیترست از بسی موی نرم
هر آن موینه کامد اینجا پدید
بدین چرم بی موی شاید خرید
اگر سیم هر کشوری در عیار
بگردد به هر سکه چون روزگار
نباشد جز این موی ما را درم
نگردد یکی موی ازین موی کم
از آن هیبت آمد ملک را شکوه
که چون بنده فرمان شدند آن گروه
به فرزانه گفتا که در خسروی
سیاست کند دست شه را قوی
سیاست نگر تا چه تعظیم کرد
که چرمی چنین را به از سیم کرد
در این کشور از هر چه من دیدهام
به اینست و این را پسندیدهام
گر این خلق را نیستی این گهر
نبستی کسی حکم کس را کمر
ندارد هنرهای شاهانه کس
بدین یک هنر پادشاهست و بس
چو شه با غنیمت شد از دستبرد
سپاس غنیمت غنیمت شمرد
جهان آفرین را سپاسی تمام
برآراست و انگاه درخواست جام
ز رود خوش و باده خوشگوار
درآمد به بخشش چو ابر بهار
سران سپه را که بردند رنج
به خروارها داد دیبا و گنج
غنی کردشان از زر انداختن
ز نو هر زمان خلعتی ساختن
نماند از سیه سفت محمل کشی
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی
طلب کرد مرد زبان بسته را
بیابانی بند بگسسته را
درآمد بیابانی کوه گرد
چو دیگر کسان شاه را سجده کرد
ملک در سراپای آن جانور
به عبرت بسی دید و جنباند سر
ز پیرایه و جوهر و زر و سیم
بدان جانور داد نزلی عظیم
نپذرفت یعنی که با گنج و ساز
بیابانیان را نباشد نیاز
سر گوسفندی بر شه فکند
نمودش که میبایدم گوسفند
شه از گوسفندان پروردنی
وز آنهاکه باشند هم خوردنی
بفرمود دادن بدو بی قیاس
ستد مرد وحشی و بردش سپاس
گله پیشرو کرد از اندازه بیش
به خشنودی آمد به مأوای خویش
در آن مرغزار خوش دلگشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای
می ناب میخورد بر بانگ رود
فلک هر زمان میرساندش درود
چو سرمست گشت از گوارنده می
گل از آب گلگون برآورد خوی
شد روسیان را بر خویش خواند
سزاوارتر جایگاهی نشاند
ز پای و ز دست آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش
به مولائیش حلقه در گوش کرد
برو کین رفته فراموش کرد
دگر بندیان را ز بیداد و بند
به خلعت برآراست و کرد ارجمند
بفرمود کارند نوشابه را
به تنها نخورد آنچنان تابه را
به فرمان شه کرد روسی شتاب
رسانید مه را بر آفتاب
همان لعبتان ستمدیده را
همان زیب و زر پسندیده را
بر آراست نوشابه را چون بهار
به پوشیدنیهای گوهر نگار
بسی گنج دادش ز تاراج روس
دگر ره بر آراستش چون عروس
شبی چند می خورد با او به کام
چو شد نوبت کامرانی تمام
دوالی ملک را بدو داد دست
دوال دوالی بر او عقد بست
چو پیرایهٔ گوهری دادشان
قرار ز ناشوهری دادشان
به بردع فرستادشان بی گزند
که تا برکشند آن بنا را بلند
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد جز برگ راه
چو ترتیب ایشان به واجب شناخت
سران سپه را یکایک شناخت
شه روس را نیز با طوق وتاج
رها کرد و بنهاد بر وی خراج
چو روسی به شهر خودآورد رخت
دگر باره خرم شد از تاج و تخت
نپیچید از آن پس سر از داد او
همه ساله می خورد بر یاد او
شب و روز خسرو در آن مرغزار
گهی عیش میکرد و گاهی شکار
به زیر سهی سرو و بید و خدنگ
می لعل میخورد بر بانگ چنگ
چو خوش دید دل را کشی مینمود
به آن خوشدلی دلخوشی مینمود
جوانی و شاهی و بخت بلند
چرا خوش نباشد دل هوشمند
به ترکیب من گوهری در نشان
مگر جان خشگم بدوتر شود
که زنگار گوهر به گوهر شود
چو فارغ شد اسکندر فیلقوس
ز یغمای برطاس و تاراج روس
نشستنگهی زان طرف باز جست
که دارد نشیننده را تن درست
درختش ز طوبی دل آویزتر
گیاهش ز سوسن زبان تیزتر
رونده در او آبهای زلال
گوارا چو می گر بود می حلال
به پیرامنش بیشههای خدنگ
به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ
فزونتر درختش ز پنجاه ارش
از آب و هوا یافته پرورش
چو زینگونه جائی بدست آمدش
در آنجای فرخ نشست آمدش
برو باز گسترد رومی بساط
همی کرد با تازه رویان نشاط
چو شاهان نشستند در بزم شاه
شد آراسته حلقهٔ بزمگاه
بفرمود شه تا غنیمت کشان
دهند از شمار غنیمت نشان
ز گنجی که آکنده شد کوه کوه
ز روس و ز برطاس و دیگر گروه
دبیران پژوهش به کار آورند
کم و بیش آن در شمار آورند
غنیمت کشان بر در شهریار
غنیمت کشیدند بیش از شمار
گشادند سر بسته گنجینهها
کزو خیزد آسایش سینهها
نه چندان گرانمایه دربار بود
که آنرا شماری پدیدار بود
زر کانی و نقره زیبقی
که مهتاب را داد بی رونقی
زبرجد به خروار و مینا به من
درقهای زر درعهای سفن
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف
سلبهای زربفت نادوخته
سپرهای چون کوکب افروخته
به خروارها قندز تیغدار
سمور سیه نیز بیش از شمار
ز قاقم نه چندان فرو بسته بند
که تقدیر آن کرد شاید که چند
فروزنده سنجاب و روباه لعل
همان کره اسبان نادیده نعل
وشق نیفههای شبستان فروز
چو خال شب افتاده بر روی روز
جز این مایهها نیز بسیار گنج
که آید ضمیر از شمارش به رنج
در آن موینه چون نظر کرد شاه
بهار ارم دید در بزمگاه
به مقدار خود هر یکی را شناخت
که از هر متاعی چه شایست ساخت
برآمودهای دید از اندیشه دور
ز سرهای سنجاب و لفج سمور
کهن گشته و موی ازو ریخته
ز نیکوترین جائی آویخته
چو لختی در آن چرمها بنگریست
ندانست کان چرم آموده چیست
بپرسید کاین چرمهای کهن
چه پیرایه را شاید از اصل و بن
یکی روسیش پاسخی داد نغز
کزین پوست میزاید آن جمله مغز
به خواری مبین اندرین خشک پوست
که روشنترین نقد این کشور اوست
به نزدیک ما این فرومایه چرم
گرامیترست از بسی موی نرم
هر آن موینه کامد اینجا پدید
بدین چرم بی موی شاید خرید
اگر سیم هر کشوری در عیار
بگردد به هر سکه چون روزگار
نباشد جز این موی ما را درم
نگردد یکی موی ازین موی کم
از آن هیبت آمد ملک را شکوه
که چون بنده فرمان شدند آن گروه
به فرزانه گفتا که در خسروی
سیاست کند دست شه را قوی
سیاست نگر تا چه تعظیم کرد
که چرمی چنین را به از سیم کرد
در این کشور از هر چه من دیدهام
به اینست و این را پسندیدهام
گر این خلق را نیستی این گهر
نبستی کسی حکم کس را کمر
ندارد هنرهای شاهانه کس
بدین یک هنر پادشاهست و بس
چو شه با غنیمت شد از دستبرد
سپاس غنیمت غنیمت شمرد
جهان آفرین را سپاسی تمام
برآراست و انگاه درخواست جام
ز رود خوش و باده خوشگوار
درآمد به بخشش چو ابر بهار
سران سپه را که بردند رنج
به خروارها داد دیبا و گنج
غنی کردشان از زر انداختن
ز نو هر زمان خلعتی ساختن
نماند از سیه سفت محمل کشی
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی
طلب کرد مرد زبان بسته را
بیابانی بند بگسسته را
درآمد بیابانی کوه گرد
چو دیگر کسان شاه را سجده کرد
ملک در سراپای آن جانور
به عبرت بسی دید و جنباند سر
ز پیرایه و جوهر و زر و سیم
بدان جانور داد نزلی عظیم
نپذرفت یعنی که با گنج و ساز
بیابانیان را نباشد نیاز
سر گوسفندی بر شه فکند
نمودش که میبایدم گوسفند
شه از گوسفندان پروردنی
وز آنهاکه باشند هم خوردنی
بفرمود دادن بدو بی قیاس
ستد مرد وحشی و بردش سپاس
گله پیشرو کرد از اندازه بیش
به خشنودی آمد به مأوای خویش
در آن مرغزار خوش دلگشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای
می ناب میخورد بر بانگ رود
فلک هر زمان میرساندش درود
چو سرمست گشت از گوارنده می
گل از آب گلگون برآورد خوی
شد روسیان را بر خویش خواند
سزاوارتر جایگاهی نشاند
ز پای و ز دست آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش
به مولائیش حلقه در گوش کرد
برو کین رفته فراموش کرد
دگر بندیان را ز بیداد و بند
به خلعت برآراست و کرد ارجمند
بفرمود کارند نوشابه را
به تنها نخورد آنچنان تابه را
به فرمان شه کرد روسی شتاب
رسانید مه را بر آفتاب
همان لعبتان ستمدیده را
همان زیب و زر پسندیده را
بر آراست نوشابه را چون بهار
به پوشیدنیهای گوهر نگار
بسی گنج دادش ز تاراج روس
دگر ره بر آراستش چون عروس
شبی چند می خورد با او به کام
چو شد نوبت کامرانی تمام
دوالی ملک را بدو داد دست
دوال دوالی بر او عقد بست
چو پیرایهٔ گوهری دادشان
قرار ز ناشوهری دادشان
به بردع فرستادشان بی گزند
که تا برکشند آن بنا را بلند
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد جز برگ راه
چو ترتیب ایشان به واجب شناخت
سران سپه را یکایک شناخت
شه روس را نیز با طوق وتاج
رها کرد و بنهاد بر وی خراج
چو روسی به شهر خودآورد رخت
دگر باره خرم شد از تاج و تخت
نپیچید از آن پس سر از داد او
همه ساله می خورد بر یاد او
شب و روز خسرو در آن مرغزار
گهی عیش میکرد و گاهی شکار
به زیر سهی سرو و بید و خدنگ
می لعل میخورد بر بانگ چنگ
چو خوش دید دل را کشی مینمود
به آن خوشدلی دلخوشی مینمود
جوانی و شاهی و بخت بلند
چرا خوش نباشد دل هوشمند
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۴ - رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان
مغنی دلم دور گشت از شکیب
سماعی ده امشب مرا دل فریب
سماعی که چون دل به گوش آورد
ز بیهوشیم باز هوش آورد
سخن سنج این درج گوهرنگار
ز درج این چنین کرد گوهر نثار
که چون شه ز مشرق برون برد رخت
به عرض جنوبی برافراخت تخت
هوای جهان دیده سازندهتر
زمانه زمین را نوازندهتر
چو قاروره صبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت
در او مردمانی همه سرپرست
رها کرده فرمان یزدان زدست
مگر شاهشان در پناه آورد
وزان گمرهی باز راه آورد
چو شب خون خورشید درجام کرد
در آن منزل آن شب شه آرام کرد
چو طاوس خورشید بگشاد بال
زر اندود شد لاجوردی هلال
جهانجوی بر بارگی بست رخت
ز فتراک او سربرآورده بخت
خرامند میرفت بر پشت بور
به گور افکنی همچو بهرام گور
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ
جهان در جهان روشنی چون چراغ
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته
چو شه در ده سرپرستان رسید
دهی دید و ده مهتری را ندید
خدائی نه و ده خدایان بسی
نه در کس دهائی نه در ده کسی
خمی هر کس از گل برانگیخته
ز کنجد درو روغنی ریخته
جداگانه در روغن هر خمی
فکنده ز نامردمی مردمی
پس سی چهل روز یا بیشتر
کشیدندی از مرد سرگشته سر
سری بودی از مغز و از پی تهی
فرومانده برتن همه فربهی
نهادندی آن کله خشک پیش
وزو بازجستندی احوال خویش
قضیبی زدندی برآن استخوان
شدندی بر آن کله فریاد خوان
که امشب چه نیک و بد آید پدید
همان روز فردا چه خواهد رسید
صدائی برون آمدی از نهفت
صدائی که مانند باشد بگفت
که فردا چنین باشداز گرم و سرد
چنین نقش دارد جهان در نورد
گرفتندی آن نقش را در خیال
چنین بودشان گردش ماه و سال
چو دانست فرماندهٔ چاره ساز
که تعلیم دیوست از آنگونه راز
بفرمود تا کلها بشکنند
خم روغن از خانها برکنند
بسی حجت انگیخت رایش درست
که تا دورشان کرد از آن رای سست
در آموختشان رسم دین پروری
حساب خدائی و پیغمبری
بر آن قوم صاحبدلی برگماشت
که داند دلی چند را پاس داشت
چو شد کار آن کشور آراسته
روا رو شد از راه برخاسته
به فرخ رکابی و خرم دلی
برون راند از آن شاه یک منزلی
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد
رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ
همه راه پرخارو پر خاره سنگ
پدیدار شد تیغ کوهی بلند
که از برشدن بود جان را گزند
پس و پیش آن کوه را دید شاه
ضرورت برو کرد بایست راه
برون برد لشگر بر آن تیغ کوه
ز رنج آمده تیغ داران ستوه
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
سم چارپایان بر آن سنگ سود
چو شه دید کز سنگ پولادسای
خراشیده میشد سم چارپای
بفرمود تا از تن گاو و گور
به چرم اندر آرند سم ستور
نمدها و کرباسهای سطبر
ببندند بر پای پویان هژبر
همه رهگذرها بروبند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک
به فرمان شه راه میروفتند
گریوه به پولاد میکوفتند
از آنان که بودند فراش راه
تنی چند رفتند نزدیک شاه
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران ازینست ریش
به نعل ستوران درش یافتیم
بسختیش از آن نعل برتافتیم
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت
برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریز ریز
بهرجوهری ساختندش خراش
به ارزیز برخاست ازوی تراش
چو شه دید کوسنگ را آس کرد
ز برندگی نامش الماس گرد
همی گفت با هر کس از هر دری
که هست این گرانمایهتر جوهری
بدان تا پژوهش سگالی کنند
ره خویش از الماس خالی کنند
نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد
که تا راه داند بدان سنگ برد
چو افتاد در لشگر این گفتگوی
میان بست هر یک بدین جستجوی
بسی باز جستند بالا و پست
گرانمایه گوهر کم آمد بدست
کمر به کمر گرد بر گرد کوه
یکی وادیی بود دریا شکوه
فراوان در آن وادی الماس بود
که روشنتر از آب در طاس بود
چو دریا که گوهر برآرد زغار
نه دریای ماهی که دریای مار
زماران دروصد هزاران به جوش
که دیدست ماران گوهر فروش
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
که بی مار نتوان شدی سوی گنج
همان راه گنجینه دشوار بود
طریق شدن ناپدیدار بود
چو شه دیدکان کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز
هم از ترس ماران هم از رنج راه
کسی سوی وادی نرفت از سپاه
نظر کرد هر سو چو نظارهای
بدان تا به دست آورد چارهای
عقاب سیه بر کمرهای سنگ
بسی دید هر یک شکاری به چنگ
چو زانسان عقابان پرنده دید
عقابین اندیشه را سرکشید
بفرمود کارند میشی هزار
نبینند کان فربهست این نزاد
گلو باز برند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پارهشان
کجا کان الماس بینند زیر
بر آن کان فشانند یک یک دلیر
به فرمانبری زانکه فرمان بدوست
از آن گوسفندان کشیدند پوست
کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختی بینداختند
چو الماس دوسیده شد بر کباب
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
کباب و نمک هر دو برداشتند
در آن غار جز مار نگذاشتند
ببردند و خوردند بالای کوه
پس هر عقابی دوان ده گروه
هر الماس کز گوش افتاده بود
بر شاه برد آنکه آزاده بود
شه الماسها را بهم گرد کرد
بدش آبگون بود و نیکوش زرد
وز آنجا سوی پستی آورد میل
فرود آمد از کوه چون تند سیل
در آن پویه تعجیل میساختند
رهی بی قلاوز همی تاختند
ستوران ز نعل آتش انگیخته
بجای خوی از سینه خون ریخته
چو رفتند یک ماه از آن راه پیش
سم باد پایان شد از پویه ریش
هم آخر به نیروی بخت بلند
سپاه از گله رست و شاه از گزند
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جایی فراخ
در آن زرعگه کشتزاری شگرف
نوازش گرفته ز باران و برف
ز سبزی و تری و تابندگی
بر او جان و دل را شتابندگی
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
سپنج ستوران بیگانه سم
جوانی در آن کشته چون شیرمست
برهنه سروپای بیلی به دست
ز خوبی و چالاکی پیکرش
سزاوار تاج کیانی سرش
فروزنده بیلش چو زرین کلید
نشان برومندی از وی پدید
گهی بیل برداشت گاهی نهاد
گهی بند میبست و گه میگشاد
جهاندار خواندش به آزرم و گفت
که خوی تو با خاک چون گشت جفت
جوانی و خوبی و بیدار مغز
ز نغزان نباید به جز کار نغز
نه کار تو شد بیل برداشتن
به ویرانهای دانهای کاشتن
بدین فرخی گوهری تابناک
نه فرخ بود هم ترازوی خاک
بیا تا ترا پادشاهی دهم
ز پیگار خاکت رهائی دهم
به پاسخ کشاورز آهسته رای
چو آورده بد شرط خدمت بجای
چنین گفت کای رایض روزگار
همه توسنان از تو آموزگار
چنان مان بهر پیشه ور پیشهای
که در خلقتش ناید اندیشهای
بجز دانه کاری مرا کار نیست
به من پادشاهی سزاوار نیست
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژ پشت
تنم در درشتی گرفتست چرم
هلاک درشتان بود جای نرم
تن سخت کو نازنینی کند
چو صمغی بود کانگبینی کند
خوش آمد جهانجوی را پاسخش
ثنا گفت بر گفتن فرخش
خبر باز پرسیدش از کردگار
کز اینسان ترا کیست پروردگار
که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟
پناهت کجا کرد بازار تیز؟
کرا میپرستی کرا بندهای؟
نظر بر کدامین ره افکندهای؟
جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای
به پیغمبری خلق را رهنمای
در آن کس دل خویش بستم که تو
همان قبله را میپرستم که تو
برآرنده آسمان کبود
نگارنده کوه و صحرا و رود
شب و روز پیش جهان آفرین
نهم چند ره روی خود بر زمین
بدین چشم و ابروی آراسته
کزینسان به من داد ناخواست
بدیگر کرمها که با من نمود
که از هر یکم هست صدگونه سود
سپاسش برم واجب آید سپاس
برآنکس که او باشد ایزدشناس
ترا کامدستی به پیغمبری
پذیرفتم از راه دین پروری
ترا دیدهام پیشتر زین به خواب
به تو زنده گشتم چو ماهی به آب
کنون کامدی وین خبر شد عیان
به خدمتگری چون نبندم میان
نگویم جهان چون توئی ناورید
جهان آفرین چون توئی نافرید
جهان را توئی مایهٔ خرمی
ز سد تو دارد جهان محکمی
سکندر بران پاک سیرت جوان
که بودش سر و سایه خسروان
ثنا گفت و برتارکش بوسه داد
همان نام یزدان براو کرد یاد
برآراستش خلعت خسروی
به دین خدا کرد پشتش قوی
در آن مرز و آن مرغزار فراخ
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
شبان روزی آسود شه با سپاه
سبکتر شد از خستگیهای راه
چو سالار این هفت خروار کوس
برآورد بانگ از گلوی خروس
دگر باره شه رفتن آغاز کرد
دگر ره بسیچ سفر ساز کرد
چو زان مراحله منزلی چند راند
به منزل دگر بار منزل رساند
فروزنده مرزی چو روشن بهشت
زمینهای وی جمله بی گاو و کشت
درخت و گل و سبزه آب روان
عمارتگهی درخور خسروان
جز آتش خلل نی که نا کشته بود
زمینی به آبی درآغشته بود
بپرسید کاین مرز را نام چیست
سر و سرور این برو بوم کیست
کشاورز و گاو آهن و گاوکو
کجا در چنین ده کند گاو هو
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه
که اقصای این دل گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز
در او هر چه کاری به هنگام خویش
یکی زو هزار آورد بلکه بیش
ولیکن ز بیداد یابد گزند
نگردد کس از دخل او بهرهمند
اگر داد بودی و داور بسی
ده آباد بودی و در ده کسی
به انصاف و داد آرد این خاک بر
تباهی پذیرد ز بیدادگر
چو از دخل او گردد انصاف کم
بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم
به یک جو که در مالش آرند میل
جو و گندمش را برد باد و سیل
سبک منجنیقست بازوی او
که گردد به یک جو ترازوی او
چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب
ز بیداد بیدادگر شد خراب
درو سدی از عدل بنیاد کرد
همان نامش اسکندر آباد کرد
به آبادیش داد منشور خویش
که هر کس دهد حق مزدور خویش
دهد هرکسی مال خود را زکات
به تاراجشان کس نیارد برات
در او ره نباید برات آوری
هزار آفرین برچنان داوری
سماعی ده امشب مرا دل فریب
سماعی که چون دل به گوش آورد
ز بیهوشیم باز هوش آورد
سخن سنج این درج گوهرنگار
ز درج این چنین کرد گوهر نثار
که چون شه ز مشرق برون برد رخت
به عرض جنوبی برافراخت تخت
هوای جهان دیده سازندهتر
زمانه زمین را نوازندهتر
چو قاروره صبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت
در او مردمانی همه سرپرست
رها کرده فرمان یزدان زدست
مگر شاهشان در پناه آورد
وزان گمرهی باز راه آورد
چو شب خون خورشید درجام کرد
در آن منزل آن شب شه آرام کرد
چو طاوس خورشید بگشاد بال
زر اندود شد لاجوردی هلال
جهانجوی بر بارگی بست رخت
ز فتراک او سربرآورده بخت
خرامند میرفت بر پشت بور
به گور افکنی همچو بهرام گور
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ
جهان در جهان روشنی چون چراغ
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته
چو شه در ده سرپرستان رسید
دهی دید و ده مهتری را ندید
خدائی نه و ده خدایان بسی
نه در کس دهائی نه در ده کسی
خمی هر کس از گل برانگیخته
ز کنجد درو روغنی ریخته
جداگانه در روغن هر خمی
فکنده ز نامردمی مردمی
پس سی چهل روز یا بیشتر
کشیدندی از مرد سرگشته سر
سری بودی از مغز و از پی تهی
فرومانده برتن همه فربهی
نهادندی آن کله خشک پیش
وزو بازجستندی احوال خویش
قضیبی زدندی برآن استخوان
شدندی بر آن کله فریاد خوان
که امشب چه نیک و بد آید پدید
همان روز فردا چه خواهد رسید
صدائی برون آمدی از نهفت
صدائی که مانند باشد بگفت
که فردا چنین باشداز گرم و سرد
چنین نقش دارد جهان در نورد
گرفتندی آن نقش را در خیال
چنین بودشان گردش ماه و سال
چو دانست فرماندهٔ چاره ساز
که تعلیم دیوست از آنگونه راز
بفرمود تا کلها بشکنند
خم روغن از خانها برکنند
بسی حجت انگیخت رایش درست
که تا دورشان کرد از آن رای سست
در آموختشان رسم دین پروری
حساب خدائی و پیغمبری
بر آن قوم صاحبدلی برگماشت
که داند دلی چند را پاس داشت
چو شد کار آن کشور آراسته
روا رو شد از راه برخاسته
به فرخ رکابی و خرم دلی
برون راند از آن شاه یک منزلی
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد
رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ
همه راه پرخارو پر خاره سنگ
پدیدار شد تیغ کوهی بلند
که از برشدن بود جان را گزند
پس و پیش آن کوه را دید شاه
ضرورت برو کرد بایست راه
برون برد لشگر بر آن تیغ کوه
ز رنج آمده تیغ داران ستوه
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
سم چارپایان بر آن سنگ سود
چو شه دید کز سنگ پولادسای
خراشیده میشد سم چارپای
بفرمود تا از تن گاو و گور
به چرم اندر آرند سم ستور
نمدها و کرباسهای سطبر
ببندند بر پای پویان هژبر
همه رهگذرها بروبند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک
به فرمان شه راه میروفتند
گریوه به پولاد میکوفتند
از آنان که بودند فراش راه
تنی چند رفتند نزدیک شاه
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران ازینست ریش
به نعل ستوران درش یافتیم
بسختیش از آن نعل برتافتیم
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت
برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریز ریز
بهرجوهری ساختندش خراش
به ارزیز برخاست ازوی تراش
چو شه دید کوسنگ را آس کرد
ز برندگی نامش الماس گرد
همی گفت با هر کس از هر دری
که هست این گرانمایهتر جوهری
بدان تا پژوهش سگالی کنند
ره خویش از الماس خالی کنند
نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد
که تا راه داند بدان سنگ برد
چو افتاد در لشگر این گفتگوی
میان بست هر یک بدین جستجوی
بسی باز جستند بالا و پست
گرانمایه گوهر کم آمد بدست
کمر به کمر گرد بر گرد کوه
یکی وادیی بود دریا شکوه
فراوان در آن وادی الماس بود
که روشنتر از آب در طاس بود
چو دریا که گوهر برآرد زغار
نه دریای ماهی که دریای مار
زماران دروصد هزاران به جوش
که دیدست ماران گوهر فروش
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
که بی مار نتوان شدی سوی گنج
همان راه گنجینه دشوار بود
طریق شدن ناپدیدار بود
چو شه دیدکان کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز
هم از ترس ماران هم از رنج راه
کسی سوی وادی نرفت از سپاه
نظر کرد هر سو چو نظارهای
بدان تا به دست آورد چارهای
عقاب سیه بر کمرهای سنگ
بسی دید هر یک شکاری به چنگ
چو زانسان عقابان پرنده دید
عقابین اندیشه را سرکشید
بفرمود کارند میشی هزار
نبینند کان فربهست این نزاد
گلو باز برند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پارهشان
کجا کان الماس بینند زیر
بر آن کان فشانند یک یک دلیر
به فرمانبری زانکه فرمان بدوست
از آن گوسفندان کشیدند پوست
کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختی بینداختند
چو الماس دوسیده شد بر کباب
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
کباب و نمک هر دو برداشتند
در آن غار جز مار نگذاشتند
ببردند و خوردند بالای کوه
پس هر عقابی دوان ده گروه
هر الماس کز گوش افتاده بود
بر شاه برد آنکه آزاده بود
شه الماسها را بهم گرد کرد
بدش آبگون بود و نیکوش زرد
وز آنجا سوی پستی آورد میل
فرود آمد از کوه چون تند سیل
در آن پویه تعجیل میساختند
رهی بی قلاوز همی تاختند
ستوران ز نعل آتش انگیخته
بجای خوی از سینه خون ریخته
چو رفتند یک ماه از آن راه پیش
سم باد پایان شد از پویه ریش
هم آخر به نیروی بخت بلند
سپاه از گله رست و شاه از گزند
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جایی فراخ
در آن زرعگه کشتزاری شگرف
نوازش گرفته ز باران و برف
ز سبزی و تری و تابندگی
بر او جان و دل را شتابندگی
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
سپنج ستوران بیگانه سم
جوانی در آن کشته چون شیرمست
برهنه سروپای بیلی به دست
ز خوبی و چالاکی پیکرش
سزاوار تاج کیانی سرش
فروزنده بیلش چو زرین کلید
نشان برومندی از وی پدید
گهی بیل برداشت گاهی نهاد
گهی بند میبست و گه میگشاد
جهاندار خواندش به آزرم و گفت
که خوی تو با خاک چون گشت جفت
جوانی و خوبی و بیدار مغز
ز نغزان نباید به جز کار نغز
نه کار تو شد بیل برداشتن
به ویرانهای دانهای کاشتن
بدین فرخی گوهری تابناک
نه فرخ بود هم ترازوی خاک
بیا تا ترا پادشاهی دهم
ز پیگار خاکت رهائی دهم
به پاسخ کشاورز آهسته رای
چو آورده بد شرط خدمت بجای
چنین گفت کای رایض روزگار
همه توسنان از تو آموزگار
چنان مان بهر پیشه ور پیشهای
که در خلقتش ناید اندیشهای
بجز دانه کاری مرا کار نیست
به من پادشاهی سزاوار نیست
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژ پشت
تنم در درشتی گرفتست چرم
هلاک درشتان بود جای نرم
تن سخت کو نازنینی کند
چو صمغی بود کانگبینی کند
خوش آمد جهانجوی را پاسخش
ثنا گفت بر گفتن فرخش
خبر باز پرسیدش از کردگار
کز اینسان ترا کیست پروردگار
که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟
پناهت کجا کرد بازار تیز؟
کرا میپرستی کرا بندهای؟
نظر بر کدامین ره افکندهای؟
جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای
به پیغمبری خلق را رهنمای
در آن کس دل خویش بستم که تو
همان قبله را میپرستم که تو
برآرنده آسمان کبود
نگارنده کوه و صحرا و رود
شب و روز پیش جهان آفرین
نهم چند ره روی خود بر زمین
بدین چشم و ابروی آراسته
کزینسان به من داد ناخواست
بدیگر کرمها که با من نمود
که از هر یکم هست صدگونه سود
سپاسش برم واجب آید سپاس
برآنکس که او باشد ایزدشناس
ترا کامدستی به پیغمبری
پذیرفتم از راه دین پروری
ترا دیدهام پیشتر زین به خواب
به تو زنده گشتم چو ماهی به آب
کنون کامدی وین خبر شد عیان
به خدمتگری چون نبندم میان
نگویم جهان چون توئی ناورید
جهان آفرین چون توئی نافرید
جهان را توئی مایهٔ خرمی
ز سد تو دارد جهان محکمی
سکندر بران پاک سیرت جوان
که بودش سر و سایه خسروان
ثنا گفت و برتارکش بوسه داد
همان نام یزدان براو کرد یاد
برآراستش خلعت خسروی
به دین خدا کرد پشتش قوی
در آن مرز و آن مرغزار فراخ
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
شبان روزی آسود شه با سپاه
سبکتر شد از خستگیهای راه
چو سالار این هفت خروار کوس
برآورد بانگ از گلوی خروس
دگر باره شه رفتن آغاز کرد
دگر ره بسیچ سفر ساز کرد
چو زان مراحله منزلی چند راند
به منزل دگر بار منزل رساند
فروزنده مرزی چو روشن بهشت
زمینهای وی جمله بی گاو و کشت
درخت و گل و سبزه آب روان
عمارتگهی درخور خسروان
جز آتش خلل نی که نا کشته بود
زمینی به آبی درآغشته بود
بپرسید کاین مرز را نام چیست
سر و سرور این برو بوم کیست
کشاورز و گاو آهن و گاوکو
کجا در چنین ده کند گاو هو
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه
که اقصای این دل گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز
در او هر چه کاری به هنگام خویش
یکی زو هزار آورد بلکه بیش
ولیکن ز بیداد یابد گزند
نگردد کس از دخل او بهرهمند
اگر داد بودی و داور بسی
ده آباد بودی و در ده کسی
به انصاف و داد آرد این خاک بر
تباهی پذیرد ز بیدادگر
چو از دخل او گردد انصاف کم
بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم
به یک جو که در مالش آرند میل
جو و گندمش را برد باد و سیل
سبک منجنیقست بازوی او
که گردد به یک جو ترازوی او
چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب
ز بیداد بیدادگر شد خراب
درو سدی از عدل بنیاد کرد
همان نامش اسکندر آباد کرد
به آبادیش داد منشور خویش
که هر کس دهد حق مزدور خویش
دهد هرکسی مال خود را زکات
به تاراجشان کس نیارد برات
در او ره نباید برات آوری
هزار آفرین برچنان داوری
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۸ - نعت سوم
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب
گر مهی از مهر تو موئی بیار
ور گلی از باغ تو بوئی بیار
منتظرانرا به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس
سوی عجم ران منشین در عرب
زرده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن
هردو جهانرا پر از آوازه کن
سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئی به ولایت سپرد
باد نفاق آمد و آن بوی برد
باز کش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان
کم کن اجری که زیادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
از طرفی رخنه دین میکنند
وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
یا علیی در صف میدان فرست
یا عمری در ره شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر
با دو سه در بند کمربند باش
کم زن این کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ایام خواب
روز بلندست به مجلس شتاب
خیز و بفرمای سرافیل را
باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتی پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو
ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو به جز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
با تو تصرف که کند وقت کار
از پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن
مغز نظامی که خبر جوی تست
زنده دل از غالیه بوی تست
از نفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش
سایه نشین چند بود آفتاب
گر مهی از مهر تو موئی بیار
ور گلی از باغ تو بوئی بیار
منتظرانرا به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس
سوی عجم ران منشین در عرب
زرده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن
هردو جهانرا پر از آوازه کن
سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئی به ولایت سپرد
باد نفاق آمد و آن بوی برد
باز کش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان
کم کن اجری که زیادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
از طرفی رخنه دین میکنند
وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
یا علیی در صف میدان فرست
یا عمری در ره شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر
با دو سه در بند کمربند باش
کم زن این کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ایام خواب
روز بلندست به مجلس شتاب
خیز و بفرمای سرافیل را
باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتی پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو
ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو به جز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
با تو تصرف که کند وقت کار
از پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن
مغز نظامی که خبر جوی تست
زنده دل از غالیه بوی تست
از نفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۱ - خطاب زمین بوس
ای شرف گوهر آدم به تو
روشنی دیده عالم به تو
چرخ که یک پشت ظفر ساز تست
نه شکم آبستن یک راز تست
گوش دو ماهی زبر و زیر تو
شد صدف گوهر شمشیر تو
مه که به شب تیغ درانداختست
با سر تیغت سپر انداختست
چشمه تیغ تو چو آب فرات
ریخته قرابه آب حیات
هر که به طوفان تو خوابش برد
ور به مثل نوح شد آبش برد
جام تو کیخسرو جمشید هش
روی تو پروانه خورشید کش
شیردلی کن که دلیر افکنی
شیر خطا گفتم شیر افکنی
چرخ ز شیران چنین بیشهای
از تو کند بیشتر اندیشهای
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف
هر چه به زیر فلک از رقست
دست مراد تو برو مطلقست
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس
دور به تو خاتم دوران نبشت
باد به خاک تو سلیمان نبشت
ایزد کو داد جوانی و ملک
ملک ترا داد تو دانی و ملک
خاک به اقبال تو زر میشود
زهر به یاد تو شکر میشود
میکه فریدون نکند با تو نوش
رشته ضخاک برآرد ز دوش
میخور می مطرب و ساقیت هست
غم چه خوری دولت باقیت هست
ملک حفاظی و سلاطین پناه
صاحب شمشیری و صاحب کلاه
گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی
هست سر تیغ تو بالای تاج
از ملکان چون نستانی خراج
تختبر آن سر که برو پای تست
بختور آندل که در او جای تست
جغد به دور تو همائی کند
سر که رسد پیش تو پائی کند
منکر معروف هدایت شده
از تو شکایت به شکایت شده
در سم رخشت که زمین راست بیخ
خصم تو چون نعل شده چار میخ
هفت فلک با گهرت حقهای
هشت بهشت از علمت شقهای
هر که نه در حکم تو باشد سرش
بر سرش افسار شود افسرش
در همه فن صاحب یک فن توئی
جان دو عالم به یکی تن توئی
گوش سخارا ادب آموز کن
شمع سخن را نفس افروز کن
خلعت گردون به غلامی فرست
بوی قبولی به نظامی فرست
گرچه سخن فربه و جان پرورست
چونکه به خوان تو رسد لاغرست
بی گهر و لعل شد این بحر و کان
گوهرش از کف ده و لعل از دهان
وانکه حسود است بر او بیدریغ
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کار تو محمود باد
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخته
خصم تو سر چون قلم انداخته
روشنی دیده عالم به تو
چرخ که یک پشت ظفر ساز تست
نه شکم آبستن یک راز تست
گوش دو ماهی زبر و زیر تو
شد صدف گوهر شمشیر تو
مه که به شب تیغ درانداختست
با سر تیغت سپر انداختست
چشمه تیغ تو چو آب فرات
ریخته قرابه آب حیات
هر که به طوفان تو خوابش برد
ور به مثل نوح شد آبش برد
جام تو کیخسرو جمشید هش
روی تو پروانه خورشید کش
شیردلی کن که دلیر افکنی
شیر خطا گفتم شیر افکنی
چرخ ز شیران چنین بیشهای
از تو کند بیشتر اندیشهای
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف
هر چه به زیر فلک از رقست
دست مراد تو برو مطلقست
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس
دور به تو خاتم دوران نبشت
باد به خاک تو سلیمان نبشت
ایزد کو داد جوانی و ملک
ملک ترا داد تو دانی و ملک
خاک به اقبال تو زر میشود
زهر به یاد تو شکر میشود
میکه فریدون نکند با تو نوش
رشته ضخاک برآرد ز دوش
میخور می مطرب و ساقیت هست
غم چه خوری دولت باقیت هست
ملک حفاظی و سلاطین پناه
صاحب شمشیری و صاحب کلاه
گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی
هست سر تیغ تو بالای تاج
از ملکان چون نستانی خراج
تختبر آن سر که برو پای تست
بختور آندل که در او جای تست
جغد به دور تو همائی کند
سر که رسد پیش تو پائی کند
منکر معروف هدایت شده
از تو شکایت به شکایت شده
در سم رخشت که زمین راست بیخ
خصم تو چون نعل شده چار میخ
هفت فلک با گهرت حقهای
هشت بهشت از علمت شقهای
هر که نه در حکم تو باشد سرش
بر سرش افسار شود افسرش
در همه فن صاحب یک فن توئی
جان دو عالم به یکی تن توئی
گوش سخارا ادب آموز کن
شمع سخن را نفس افروز کن
خلعت گردون به غلامی فرست
بوی قبولی به نظامی فرست
گرچه سخن فربه و جان پرورست
چونکه به خوان تو رسد لاغرست
بی گهر و لعل شد این بحر و کان
گوهرش از کف ده و لعل از دهان
وانکه حسود است بر او بیدریغ
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کار تو محمود باد
ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخته
خصم تو سر چون قلم انداخته
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۱ - داستان پادشاه نومید و آمرزش یافتن او
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حیات
در نگریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کراست
یا به خدا چشم عنایت کراست
در دل کس شفقتی از من نبود
هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم
کی من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار
گرچه ز فرمان تو بگذشتهام
رد مکنم کز همه رد گشتهام
یا ادب من به شراری بکن
یا به خلاف همه کاری بکن
چون خجلم دید ز یاری رسان
یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت
یار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسی کان به ندامت بود
شحنه غوغای قیامت بود
جمله نفسهای تو ای باد سنج
کیل زیانست و ترازوی رنج
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر
سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
یکدرمست آنچه بدو بندهای
یک نفست آنچه بدو زندهای
هر چه در این پرده ستانی بده
خود مستان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی
گردنت آزاد و دهانت تهی
وام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیرهزنان گردنت
باز هل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را
یا چو غریبان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر
صورت بیدادگری را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حیات
در نگریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کراست
یا به خدا چشم عنایت کراست
در دل کس شفقتی از من نبود
هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم
کی من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار
گرچه ز فرمان تو بگذشتهام
رد مکنم کز همه رد گشتهام
یا ادب من به شراری بکن
یا به خلاف همه کاری بکن
چون خجلم دید ز یاری رسان
یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت
یار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسی کان به ندامت بود
شحنه غوغای قیامت بود
جمله نفسهای تو ای باد سنج
کیل زیانست و ترازوی رنج
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر
سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
یکدرمست آنچه بدو بندهای
یک نفست آنچه بدو زندهای
هر چه در این پرده ستانی بده
خود مستان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی
گردنت آزاد و دهانت تهی
وام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیرهزنان گردنت
باز هل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را
یا چو غریبان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۳ - حکایت نوشیروان با وزیر خود
صیدکنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبه خسروان
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس
شاه در آن ناحیت صید یاب
دید دهی چون دل دشمن خراب
تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر
وز دل شه قافیهشان تنگتر
گفت به دستور چه دم میزنند
چیست صغیری که به هم میزنند
گفت وزیر ای ملک روزگار
گویم اگر شه بود آموزگار
این دو نوا نز پی رامشگریست
خطبهای از بهر زناشوهریست
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد
کاین ده ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت کزین درگذر
جور ملک بین و برو غم مخور
گر ملک اینست نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزار
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کاه براورد و فغان برگرفت
دست بسر بر زد و لختی گریست
حاصل بیداد به جز گریه چیست
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم به دل ماکیان
ای من غافل شده دنیا پرست
بس که زنم بر سر ازین کار دست
مال کسان چند ستانم بزور
غافلم از مردن و فردای گور
تا کی و کی دستدرازی کنم
با سر خود بین که چه بازی کنم
ملک بدان داد مرا کردگار
تا نکنم آنچه نیاید به کار
من که مسم را به زر اندودهاند
میکنم آنها که نفرمودهاند
نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خور کنم
بهتر از این در دلم آزرم داد
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد
ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوائی فردای من
سوختنی شد تن بیحاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم
چند غبار ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
روز قیامت ز من این ترکتاز
باز بپرسند و بپرسند باز
شرم زدم چون ننشینم خجل
سنگ دلم چون نشوم تنگدل
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را به قیامت برم
بار منست آنچه مرا بارگیست
چاره من بر من بیچارگیست
زین گهر و گنج که نتوان شمرد
سام چه برداشت فریدون چه برد
تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبتالامر چه دارم به دست
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت
چونکه به لشگر گه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت
بعد بسی گردش بخت آزمای
او شده و آوازه عدلش بجای
یافته در خطه صاحبدلی
سکه نامش رقم عادلی
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
درد ستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش
هر که به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس
طاعت کن روی بتاب از گناه
تا نشوی چون خجلان عذر خواه
حاصل دنیا چو یکی ساعتست
طاعت کن کز همه به طاعتست
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخنست از تو عمل خواستند
گر بسخن کار میسر شدی
کار نظامی بفلک بر شدی
دور شد از کوکبه خسروان
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس
شاه در آن ناحیت صید یاب
دید دهی چون دل دشمن خراب
تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر
وز دل شه قافیهشان تنگتر
گفت به دستور چه دم میزنند
چیست صغیری که به هم میزنند
گفت وزیر ای ملک روزگار
گویم اگر شه بود آموزگار
این دو نوا نز پی رامشگریست
خطبهای از بهر زناشوهریست
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد
کاین ده ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت کزین درگذر
جور ملک بین و برو غم مخور
گر ملک اینست نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزار
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کاه براورد و فغان برگرفت
دست بسر بر زد و لختی گریست
حاصل بیداد به جز گریه چیست
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم به دل ماکیان
ای من غافل شده دنیا پرست
بس که زنم بر سر ازین کار دست
مال کسان چند ستانم بزور
غافلم از مردن و فردای گور
تا کی و کی دستدرازی کنم
با سر خود بین که چه بازی کنم
ملک بدان داد مرا کردگار
تا نکنم آنچه نیاید به کار
من که مسم را به زر اندودهاند
میکنم آنها که نفرمودهاند
نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خور کنم
بهتر از این در دلم آزرم داد
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد
ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوائی فردای من
سوختنی شد تن بیحاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم
چند غبار ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
روز قیامت ز من این ترکتاز
باز بپرسند و بپرسند باز
شرم زدم چون ننشینم خجل
سنگ دلم چون نشوم تنگدل
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را به قیامت برم
بار منست آنچه مرا بارگیست
چاره من بر من بیچارگیست
زین گهر و گنج که نتوان شمرد
سام چه برداشت فریدون چه برد
تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبتالامر چه دارم به دست
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت
چونکه به لشگر گه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت
بعد بسی گردش بخت آزمای
او شده و آوازه عدلش بجای
یافته در خطه صاحبدلی
سکه نامش رقم عادلی
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
درد ستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش
هر که به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس
طاعت کن روی بتاب از گناه
تا نشوی چون خجلان عذر خواه
حاصل دنیا چو یکی ساعتست
طاعت کن کز همه به طاعتست
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخنست از تو عمل خواستند
گر بسخن کار میسر شدی
کار نظامی بفلک بر شدی
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۷ - داستان پیر زن با سلطان سنجر
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیدهام
وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیمشب ای کوژپشت
بر سر کوی تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند
پیرهزنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد سینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار
داوری و داد نمیبینمت
وز ستم آزاد نمیبینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیرهزنان ره مزن
شرم بدار از پله پیرهزن
بندهای و دعوی شاهی کنی
شاه نهای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کردهای
تا توئی آخر چه هنر کردهای
دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نهای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
میرسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشهای
غافلی از توشه بی توشهای
فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاینسخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرعغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیدهام
وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیمشب ای کوژپشت
بر سر کوی تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند
پیرهزنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد سینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار
داوری و داد نمیبینمت
وز ستم آزاد نمیبینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیرهزنان ره مزن
شرم بدار از پله پیرهزن
بندهای و دعوی شاهی کنی
شاه نهای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کردهای
تا توئی آخر چه هنر کردهای
دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نهای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
میرسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشهای
غافلی از توشه بی توشهای
فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاینسخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرعغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴۷ - داستان پادشاه ظالم با مرد راستگوی
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن
هرچه به تاریک شب از صبح زاد
بر در او درج شدی بامداد
رفت یکی پیش ملک صبحگاه
راز گشایندهتر از صبح و ماه
از قمر اندوخته شب بازیی
وز سحر آموخته غمازیی
گفت فلان پیر ترا در نهفت
خیره کش و ظالم و خونریز گفت
شد ملک از گفتن او خشمناک
گفت هم اکنون کنم او را هلاک
نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت
دیو ز دیوانگیش میگریخت
شد ببر پیر جوانی چو باد
گفت ملک بر تو جنایت نهاد
پیشتر از خواندن آن دیو رای
خیز و بشو تاش بیاری بجای
پیر وضو کرد و کفن برگرفت
پیش ملک رفت و سخن درگرفت
دست بهم سود شه تیز رای
وز سر کین دید سوی پشت پای
گفت شنیدم که سخن راندهای
کینه کش و خیره کشم خواندهای
آگهی از ملک سلیمانیم
دیو ستمگاره چرا خوانیم
پیر بدو گفت نه من خفتهام
زانچه تو گفتی بترت گفتهام
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو
منکه چنین عیب شمار توأم
در بد و نیک آینهدار توأم
راستیم بین و به من دار هش
گرنه چنینست بدارم بکش
پیر چو بر راستی اقرار کرد
راستیش در دل شه کار کرد
چون ملک از راستیش پیش دید
راستی او کژی خویش دید
گفت حنوط و کفنش برکشید
غالیه و خلعت ما درکشید
از سر بیدادگری گشت باز
دادگری گشت رعیت نواز
راستی خویش نهان کس نکرد
در سخن راست زیان کس نکرد
راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بود تلخ که الحق مر
چون به سخن راستی آری بجای
ناصر گفتار تو باشد خدای
طبع نظامی و دلش راستند
کارش ازین راستی آراستند
وز سر حجت شده حجاج فن
هرچه به تاریک شب از صبح زاد
بر در او درج شدی بامداد
رفت یکی پیش ملک صبحگاه
راز گشایندهتر از صبح و ماه
از قمر اندوخته شب بازیی
وز سحر آموخته غمازیی
گفت فلان پیر ترا در نهفت
خیره کش و ظالم و خونریز گفت
شد ملک از گفتن او خشمناک
گفت هم اکنون کنم او را هلاک
نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت
دیو ز دیوانگیش میگریخت
شد ببر پیر جوانی چو باد
گفت ملک بر تو جنایت نهاد
پیشتر از خواندن آن دیو رای
خیز و بشو تاش بیاری بجای
پیر وضو کرد و کفن برگرفت
پیش ملک رفت و سخن درگرفت
دست بهم سود شه تیز رای
وز سر کین دید سوی پشت پای
گفت شنیدم که سخن راندهای
کینه کش و خیره کشم خواندهای
آگهی از ملک سلیمانیم
دیو ستمگاره چرا خوانیم
پیر بدو گفت نه من خفتهام
زانچه تو گفتی بترت گفتهام
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو
منکه چنین عیب شمار توأم
در بد و نیک آینهدار توأم
راستیم بین و به من دار هش
گرنه چنینست بدارم بکش
پیر چو بر راستی اقرار کرد
راستیش در دل شه کار کرد
چون ملک از راستیش پیش دید
راستی او کژی خویش دید
گفت حنوط و کفنش برکشید
غالیه و خلعت ما درکشید
از سر بیدادگری گشت باز
دادگری گشت رعیت نواز
راستی خویش نهان کس نکرد
در سخن راست زیان کس نکرد
راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بود تلخ که الحق مر
چون به سخن راستی آری بجای
ناصر گفتار تو باشد خدای
طبع نظامی و دلش راستند
کارش ازین راستی آراستند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خیل خانه برانند بینوایی را
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان میخرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
قبای خوشتر از این در بدن تواند بود
بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشهای نبرد سنگ آسیایی را
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک میندهم عهد بیوفایی را
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خیل خانه برانند بینوایی را
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان میخرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
قبای خوشتر از این در بدن تواند بود
بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشهای نبرد سنگ آسیایی را
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک میندهم عهد بیوفایی را
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۲
طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بندهایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان میروی از تیرباران برمگرد
حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع میبینم که اشکش میرود بر روی زرد
با شکایتها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
هر که را دردی چو سعدی میگدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی میکند داروست درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بندهایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان میروی از تیرباران برمگرد
حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع میبینم که اشکش میرود بر روی زرد
با شکایتها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
هر که را دردی چو سعدی میگدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی میکند داروست درد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۶
توانگران که به جنب سرای درویشند
مروت است که هر وقت از او بیندیشند
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خستهاند و گر ریشند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که میکشی بیشند
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد
چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
تو عاشقان مسلم ندیدهای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست
که ترک هر دو جهان گفتهاند و درویشند
مروت است که هر وقت از او بیندیشند
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خستهاند و گر ریشند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که میکشی بیشند
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد
چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
تو عاشقان مسلم ندیدهای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست
که ترک هر دو جهان گفتهاند و درویشند
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۸
دلی که دید که غایب شدهست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتادهست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیدهای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمیدهیم و به شوخی همیبرند از پیش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتادهست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیدهای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمیدهیم و به شوخی همیبرند از پیش
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۶
نشنیدهام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
سرو بلند بستان با این همه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راستتر گواهی
روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی
تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی
خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده
گر میکنی به رحمت در کشتگان نگاهی
ایمن مشو که رویت آیینهایست روشن
تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی
گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی
خود را نمیشناسم جز دوستی گناهی
ای ماه سرو قامت شکرانه سلامت
از حال زیردستان میپرس گاه گاهی
شیری در این قضیت کهتر شده ز موری
کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
سرو بلند بستان با این همه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راستتر گواهی
روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی
تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی
خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده
گر میکنی به رحمت در کشتگان نگاهی
ایمن مشو که رویت آیینهایست روشن
تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی
گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی
خود را نمیشناسم جز دوستی گناهی
ای ماه سرو قامت شکرانه سلامت
از حال زیردستان میپرس گاه گاهی
شیری در این قضیت کهتر شده ز موری
کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی
سعدی : در نیایش خداوند
ابوبکر بن سعد بن زنگی
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود
ولی نظم کردم به نام فلان
مگر باز گویند صاحبدلان
که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکر بن سعد بود
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان
جهانبان دین پرور دادگر
نیامد چو بوبکر بعد از عمر
سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز، ای جهان
گر از فتنه آید کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه
فطوبی لباب کبیت العتیق
حوالیه من کل فج عمیق
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقف است بر طفل و درویش و پیر
نیامد برش دردناک غمی
که ننهاد بر خاطرش مرهمی
طلبکار خیرست و امیدوار
خدایا امیدی که دارد برآر
کله گوشه بر آسمان برین
هنوز از تواضع سرش بر زمین
گدا گر تواضع کند خوی اوست
ز گردن فرازان تواضع نکوست
اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟
زبردست افتاده مرد خداست
نه ذکر جمیلش نهان میرود
که صیت کرم در جهان میرود
چنویی خردمند فرخ نهاد
ندارد جهان تا جهان است، یاد
نبینی در ایام او رنجهای
که نالد ز بیداد سرپنجهای
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون با آن شکوه، این ندید
از آن پیش حق پایگاهش قوی است
که دست ضعیفان به جاهش قوی است
چنان سایه گسترده بر عالمی
که زالی نیندیشد از رستمی
همه وقت مردم ز جور زمان
بنالند و از گردش آسمان
در ایام عدل تو، ای شهریار
ندارد شکایت کس از روزگار
به عهد تو میبینم آرام خلق
پس از تو ندانم سرانجام خلق
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست
که تا بر فلک ماه و خورشید هست
در این دفترت ذکر جاوید هست
ملوک ار نکو نامی اندوختند
ز پیشینگان سیرت آموختند
تو در سیرت پادشاهی خویش
سبق بردی از پادشاهان پیش
سکندر به دیوار رویین و سنگ
بکرد از جهان راه یأجوج تنگ
تو را سد یأجوج کفر از زرست
نه رویین چو دیوار اسکندرست
زبان آوری کاندر این امن و داد
سپاست نگوید زبانش مباد
زهی بحر بخشایش و کان جود
که مستظهرند از وجودت وجود
برون بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگ میدان کتاب
گر آن جمله را سعدی انشا کند
مگر دفتری دیگر املا کند
فروماندم از شکر چندین کرم
همان به که دست دعا، گسترم
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد
بلند اخترت عالم افروخته
زوال اختر دشمنت سوخته
غم از گردش روزگارت مباد
وز اندیشه بر دل غبارت مباد
که بر خاطر پادشاهان غمی
پریشان کند خاطر عالمی
دل و کشورت جمع و معمور باد
ز ملکت پراگندگی دور باد
تنت باد پیوسته چون دین، درست
بداندیش را دل چو تدبیر، سست
درونت به تایید حق شاد باد
دل و دین و اقلیمت آباد باد
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسانهست و باد
همینت بس از کردگار مجید
که توفیق خیرت بود بر مزید
نرفت از جهان سعد زنگی بدرد
که چون تو خلف نامبردار کرد
عجب نیست این فرع ازان اصل پاک
که جانش بر اوج است و جسمش به خاک
خدایا بر آن تربت نامدار
به فضلت که باران رحمت ببار
گر از سعد زنگی مثل ماند و یاد
فلک یاور سعد بوبکر باد
سر مدحت پادشاهان نبود
ولی نظم کردم به نام فلان
مگر باز گویند صاحبدلان
که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکر بن سعد بود
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان
جهانبان دین پرور دادگر
نیامد چو بوبکر بعد از عمر
سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز، ای جهان
گر از فتنه آید کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه
فطوبی لباب کبیت العتیق
حوالیه من کل فج عمیق
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقف است بر طفل و درویش و پیر
نیامد برش دردناک غمی
که ننهاد بر خاطرش مرهمی
طلبکار خیرست و امیدوار
خدایا امیدی که دارد برآر
کله گوشه بر آسمان برین
هنوز از تواضع سرش بر زمین
گدا گر تواضع کند خوی اوست
ز گردن فرازان تواضع نکوست
اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟
زبردست افتاده مرد خداست
نه ذکر جمیلش نهان میرود
که صیت کرم در جهان میرود
چنویی خردمند فرخ نهاد
ندارد جهان تا جهان است، یاد
نبینی در ایام او رنجهای
که نالد ز بیداد سرپنجهای
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون با آن شکوه، این ندید
از آن پیش حق پایگاهش قوی است
که دست ضعیفان به جاهش قوی است
چنان سایه گسترده بر عالمی
که زالی نیندیشد از رستمی
همه وقت مردم ز جور زمان
بنالند و از گردش آسمان
در ایام عدل تو، ای شهریار
ندارد شکایت کس از روزگار
به عهد تو میبینم آرام خلق
پس از تو ندانم سرانجام خلق
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست
که تا بر فلک ماه و خورشید هست
در این دفترت ذکر جاوید هست
ملوک ار نکو نامی اندوختند
ز پیشینگان سیرت آموختند
تو در سیرت پادشاهی خویش
سبق بردی از پادشاهان پیش
سکندر به دیوار رویین و سنگ
بکرد از جهان راه یأجوج تنگ
تو را سد یأجوج کفر از زرست
نه رویین چو دیوار اسکندرست
زبان آوری کاندر این امن و داد
سپاست نگوید زبانش مباد
زهی بحر بخشایش و کان جود
که مستظهرند از وجودت وجود
برون بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگ میدان کتاب
گر آن جمله را سعدی انشا کند
مگر دفتری دیگر املا کند
فروماندم از شکر چندین کرم
همان به که دست دعا، گسترم
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد
بلند اخترت عالم افروخته
زوال اختر دشمنت سوخته
غم از گردش روزگارت مباد
وز اندیشه بر دل غبارت مباد
که بر خاطر پادشاهان غمی
پریشان کند خاطر عالمی
دل و کشورت جمع و معمور باد
ز ملکت پراگندگی دور باد
تنت باد پیوسته چون دین، درست
بداندیش را دل چو تدبیر، سست
درونت به تایید حق شاد باد
دل و دین و اقلیمت آباد باد
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسانهست و باد
همینت بس از کردگار مجید
که توفیق خیرت بود بر مزید
نرفت از جهان سعد زنگی بدرد
که چون تو خلف نامبردار کرد
عجب نیست این فرع ازان اصل پاک
که جانش بر اوج است و جسمش به خاک
خدایا بر آن تربت نامدار
به فضلت که باران رحمت ببار
گر از سعد زنگی مثل ماند و یاد
فلک یاور سعد بوبکر باد