عبارات مورد جستجو در ۸۸ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
بر سرمای درون
همه
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.



و خنکای مرهمی
بر شعله‌ی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.

آی عشق آی عشق
چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست.



غبارِ تیره‌ی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزه‌ی برگچه
بر ارغوان

آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.

۱۳۵۱

سهراب سپهری : آوار آفتاب
بیراهه‌ای در آفتاب
ای کرانه ما ! خنده گلی در خواب ، دست پارو زن ما را بسته است.
در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گل ها چکنیم ؟
جویای شبانه نابیم، با شبیخون روزن ها چکنیم؟
آن سوی باغ ، دست ما به میوه بالا نرسید.
وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.
به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.
به خاک افتادیم ، و چهره ما نقش او به زمین نهاد.
تاریکی محراب ، آکنده ماست.
سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.
از لبخند ، تا سردی سنگ : خاموشی غم.
از کودکی ما ، تا این نسیم : شکوفه - باران فریب.
برگردیم ، که میان ما و گلبرگ ، گرداب شکفتن است.
موج برون به صخره ما نمی رسد.
ما جدا افتاده ایم ، و ستاره همدردی از شب هستی سر می زند.
ما می رویم ، و آیا در پی ما ، یادی از درها خواهد گذشت ؟
ما می گذریم ، و آیا غمی بر جای ما ، در سایه ها خواهد نشست؟
برویم از سایه نی ، شایدجایی ، ساقه آخرین ، گل برتر را در سبد ما افکند.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
همراه
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه
تپش هایم.
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.
میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست.
میان ما هزار و یک شب جست و جوهاست.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
وهم ِ سبز
تمام روز در آیینه گریه می کردم
بهار ، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهٔ تنهاییَم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیَم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ، باد که گویی
در عمق گودترین لحظه های تیرهٔ همخوابگی نفس می زد
حصار قلعهٔ خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه ، دلم را به نام می خواندند

تمام روز نگاه من
به چشم های زندگیَم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند

کدام قلّه کدام اوج ؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهٔ تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
و اِی ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟

چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد !
چگونه ناتمامی ِ قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد !

کدام قلّه کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند

مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل
که از ورای پوست ، سرانگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد

کدام قلّه کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های خوشبختی -
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرّفتان را
به آبِ جادو
و قطره های خون ِ تازه می آراید

تمام روز تمام روز
رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند

نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت
( نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی . )
مهدی اخوان ثالث : زمستان
چاووشی
بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند
گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند
ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می‌زند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی این‌ها و آن‌ها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش
بسان شعلهٔ آتش
دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار
و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور
"کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می‌پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟"
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مرده‌ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می‌خواند
جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار
"کسی اینجاست؟"
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست
که می‌گویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
خدایا"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیشید
بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما
زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیشید
به آنجایی که می‌گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان
و در آن چشمه‌هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟"
به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من
به زندهٔ تو، به مردهٔ من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کِشته، نِدْ روده
به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آه
در شهری که
دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده می‌شود،
و زندگی
جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد،
یا تعبیری است ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینه‌اش،
آه!
دستِ چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرف‌ها
آن قدر در عزایِ مفهوم
رنگ و رخ باخته‌اند
که الف می‌شود
آتش
که با می‌شود
باروت
و سخن
همه از گردشِ آسیابی است در خون،
با که از آن سویِ این شهر سخن باید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی به خانه‌ات؟
در شهری که
زیبایی
تفسیری است کنایه‌آمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن،
و هنر
حصاریی پنج‌کارته است
و ادبیات
اسیرِ دوازده پل
شعر را از چه درِ باز برون باید برد؟
در شهری که
آدم‌ها
-کابوس‌هایِ سیّارِ‌مرگ-
-تابوت‌هایِ عقیمِ لبخند-
همه زندانیِ مجبوریت و واهمه‌اند
به کنارِ چه کس احساسِ خودی باید کرد؟
زیرِّ نامِ چه کس از عشق دهل باید زد؟
۲۲سنبله۱۳۶۳ کابل
فریدون مشیری : بهار را باورکن
دیوار
در پیش چشم خسته ِ من دفتری گشود
کز سال های پیش
چندین هزار عکس در آن یادگار بود
تصویر رنگ مرده از یاد رفته ها
رخسار خاک خورده در خاک خفته ها

چشمان بی تفاوت شان چشمه ملال
لب های بی تبسم شان قصه زوال
بگسسته از وجود
پیوسته با خیال

هر صفحه پیش چشمم دیوار می نمود
متروک و غمگرفته و بیمار
هر عکس چون دریچه به دیوار
انگار آن چشم های خاموش
آن چهره های مات
همراه قصه هاشان از آن
دریچه ها
پرواز کرده اند

در موج گردباد کبود و بنفش مرگ
راهی در آن فضای تهی باز کرده اند
پای دریچه ای
چشمم به چشم مادر بیمارم اوفتاد
یادش بخیر
او از همین دریچه به آفاق پر گشود
رفت آن چنان که هیچ نیامد دگر فرود
ای آسمان تیره تا جاودان تهی
من از کدام
پنجره پرواز میکنم
وز ظلمت فشرده این روزگار تلخ
سوی کدام روزنه ره باز می کنم 
نهج البلاغه : حکمت ها
تفسير لا حول و لا قوة الا بالله
وَ قَالَ عليه‌السلام وَ قَدْ سُئِلَ عَنْ مَعْنَى قَوْلِهِمْ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ
إِنَّا لاَ نَمْلِكُ مَعَ اَللَّهِ شَيْئاً وَ لاَ نَمْلِكُ إِلاَّ مَا مَلَّكَنَا فَمَتَى مَلَّكَنَا مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنَّا كَلَّفَنَا وَ مَتَى أَخَذَهُ مِنَّا وَضَعَ تَكْلِيفَهُ عَنَّا