عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۴۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۸۲
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۲
دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه میچینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر
مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزیبخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشهای تا چند
ز همت توشهای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگآمیز نقشی مینگار آخر
دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه میچینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر
مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزیبخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشهای تا چند
ز همت توشهای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگآمیز نقشی مینگار آخر
دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۴) حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی
یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست ویک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
زهر سوئی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه میخواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین میبینی چوخورشید
ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی
نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
درش در بست ویک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
زهر سوئی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه میخواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین میبینی چوخورشید
ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی
نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۳) مناجات آن بزرگ با حق تعالی
سحرگاهی بزرگی در مناجات
زبان بگشاد وگفت ای قایم الذات
من از تو راضیم هم روز و هم شب
تو از من نیز راضی باش یا رب
چنین گفت او که آوازی شنیدم
که در دعوی ترا کذّاب دیدم
اگر خود بودئی راضی ز ما تو
زما کی جستئی هرگز رضا تو
اگر راضی شدی از ما تو مجنون
رضای ما چرا جستی تو اکنون
کسی کو در رضا عین کمالست
چو راضیست او رضا جستن محالست
اگر تو راضئی از ما چه جوئی
وگرنه خویش را راضی چه گوئی
رضا ده صبر کن بنشین و مخروش
چه سودا میپزی مستیز و کم جوش
زمانی در تمّنای محالی
زمانی در جوال صد خیالی
سخن مینشنوی یک ذرّه آخر
که گشتی از محالی غِرّه آخر
زبان بگشاد وگفت ای قایم الذات
من از تو راضیم هم روز و هم شب
تو از من نیز راضی باش یا رب
چنین گفت او که آوازی شنیدم
که در دعوی ترا کذّاب دیدم
اگر خود بودئی راضی ز ما تو
زما کی جستئی هرگز رضا تو
اگر راضی شدی از ما تو مجنون
رضای ما چرا جستی تو اکنون
کسی کو در رضا عین کمالست
چو راضیست او رضا جستن محالست
اگر تو راضئی از ما چه جوئی
وگرنه خویش را راضی چه گوئی
رضا ده صبر کن بنشین و مخروش
چه سودا میپزی مستیز و کم جوش
زمانی در تمّنای محالی
زمانی در جوال صد خیالی
سخن مینشنوی یک ذرّه آخر
که گشتی از محالی غِرّه آخر
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۴) حکایت وفات اسکندر رومی
چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر میندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواندهام نه راندهام من
میان کفر و ایمان ماندهام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه میباید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد میبارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمیترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش میخواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بیغرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو میجوئی نشان از بینشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی تو با چندین طلب تو
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک میگشتی چنین گم
چرا میکردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر میندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خواندهام نه راندهام من
میان کفر و ایمان ماندهام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه میباید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد میبارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم میجوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمیترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش میخواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بیغرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو میجوئی نشان از بینشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه میجوئی تو با چندین طلب تو
عطار نیشابوری : روایت دیگر دیباچۀ الهینامه
در آغاز آلهی نامه
آلهی، نامه را آغاز کردم
بنامت باب نامه باز کردم
زبان را در فصاحت راه دادم
دهان را در بلاغت برگشادم
توکّل بر خدا، تقصیر بر خویش
نهادم این نهایت نامه در پیش
دل حاضر بتحریرش سپردم
اگر خوش گوی کردم گوی بر دم
در گنج عبارت برگشادم
آلهی نامه نام این نهادم
آلهی، نامِ تو و نامهٔ تست
بلی جَفَّ القلَم در خامهٔ تست
بآغازش تو دادستی نهایت
بانجامش تو کن این را کفایت
رفیق خاطرم کن فضل و توفیق
میفکن خاطرم در فکر و تعویق
که تا آخر کنم این داستان را
باُنس جان نمایم اِنس و جان را
توئی هادیِ خلق جاودانی
نهان و آشکارا جمله دانی
بانجام آوری آغازِ رازم
که تا گردن کشم گردن فرازم
آلهی، فضلِ خود را یارِ ما کن
ز رحمت یک نظر درکارِ ما کن
که تا مطلوبِ جانم حاصل آید
مگر قولم قبول یک دل آید
اگر یک دل شود زین شعر خشنود
مراد جان برآید کامِ دل زود
سخن بر من، هدایت بر خداوند
خداوندا جدائی را بپیوند
بلطفت میکنم این را حوالت
نگه دارش خدایا از بطالت
پسند خویش کن این گفت و گو را
قبولم کن فزون ده رغبتم را
مهیّا کن مراد روح پیشم
کرامت کن عطیّتهای خویشم
مرا در وصفِ وحدت ترجمان ده
برّب خویش خاطر را نشان ده
نشان ده بی نشانا تا درآیم
بکام دل زبان را برگشایم
در الحان آورم طوطیِ جان را
شکر بخشم ز شعر خود بیان را
بشغل روح تو مشغول گردم
ز ننگ بحر و کان معزول گردم
همه جان گردم و تن را بمانم
روان را از دل و جان وا رهانم
ز سر تا پای کلّی نور گردم
اگر مشکم مگر کافور گردم
خدایا در زبان من صواب آر
دعای بندهٔ خود مستجاب آر
دل پر دُردیم را صاف گردان
بما بین شکر من لاف گردان (؟)
مرا در حضرت خود کامران دار
ز کج گفتن زبانم در امان دار
مرا توفیق ده تا حمد خوانم
صفات ذات تو بر لفظ رانم
ز درگاهت همین دارم امانی
مرا یا رب بدین مقصد رسانی
سخن انجام شد، آغازِ توحید
کنم از حمد و از تمجید و تخمید
بنالم همچو بلبل در بهاران
ببارانم ز ابر دیده باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را
کنم روح و روانی آب و گل را
برآرم دستِ دعوت در مناجات
بزاری گویم ای قاضیِ حاجات
مرادر حمدِ خود صاحب قران کن
زبان من چو شعر من روان کن
روان کن کارِ من در کامرانی
زبان را ده برات ترجمانی
خدایا از حکایت خسته گردم
بساط انبساط اندر نوردم
دهان بگشایم اندر وصفِ ذاتت
کنم آغازِ اوصاف صفاتت
خداوندا عطاهای تو عام است
عنایتهای عامّت بر دوام است
ز مشتی خاک ما را آفریدی
کُلی بر کلِّ کَونم بر گزیدی
بگفت خیر امّت سر فرازیم
ازان برجامهٔ طوعت طرازیم
بدین تشریف و خلعت شهریاریم
بکَرَّمنا کبیر و کامگاریم
خداوندا توئی دانا و داور
صفات ذات تست الله اکبر
منزّه از زن و از خویش و فرزند
مبّرا از شریک و مثل و مانند
قدیم بی ولد، قیّوم بی خویش
تولّای توانگر، فخرِ درویش
ز دودی آسمان را آفریدی
ز خاکی کُلِّ انسان آفریدی
سما را بی ستون بنیاد دادی
ترابی بر سرابی تو نهادی
ز بادی عیسی مریم تو کردی
زناری دشمن آدم تو کردی
ز کاف و نون تو کردی کَون کَون را
جهان و جان تودادی اِنس و جان را
مسالک هوش و مستی از تو دارند
ممالک مِلک هستی از تو دارند
خلایق جمله ازجام تو مستند
همه مأمور فرمان الستند
ترا میزیبد الحق پادشاهی
که پیدا آوری ماهی ز ماهی
توئی رزّاق هر پیدا و پنهان
توئی خلّاق هر دانا و نادان
وَمَا مِن دابّةٍ منشورِ شاهیست
اَلَم تَعلَم نفاد پادشاهیت
توبودی و نبُد جنّات و نیران
توبودی و نبود ایوان و کیوان
تو بودی ونبود افلاک و کَونَین
تو بودی و نبود این قاب قوسین
توئی باقی و فانی هرچه هستند
بتقدیرت نه بالا بل که پستند
توئی خلاق هر بالا و پستی
توئی پیدا و پنهان هرچه هستی
توئی گیرنده و میرنده مائیم
توئی سلطان و ما مشتی گدائیم
گنه کاریم اما مستمندیم
مسلمانیم ازان ره شهر بندیم
جهان زندان سرای مؤمنانست
ولی مال و منال مؤمن آنست
اگر فضلت قرین حال گردد
خرابم جمله جا و مال گردد
چه باشد بنده مقرون انابت
کند طاعت کند دعوت اجابت
اگر بابنده عدل وداد ورزد
عبادتهای صد ساله چه ارزد
خداوندا توئی حامی و حاضر
بحال بندگان خویش ناظر
خطی از فضل گرد این خطا کش
قلم در نامهٔ کردارِ ما کش
اگر بر ما ببخشائی کریمی
وگر تعظیم فرمائی عظیمی
گر از ما زلّتی آید هم ا زماست
فراموشیِ ما ازحجّت ماست
اگر حوّا وآدم سهو کردند
نه لعبت بازی و نه لهو کردند
بنسیان اندر افتادند آنها
عفو کردی ازیشان پادشاها
ز ما بیچارگان گر درگذاری
گناهی کرده، باشد شهریاری
جلیس خاک این درگاه مائیم
انیس آه و واویلاه مائیم
امانت را نهاده بر کف دست
زبان در ذکر میداریم پیوست
ثنای ذات پاکت میسرائیم
دهان در شرحِ ذکرت میسرائیم
بصد فریاد و واویلا و زاری
همی جوئیم راه رستگاری
باُدعُونی توسُّل کردگانیم
بامر اَستَجِب اخبار خوانیم
الها جز تو ما کس را نخواهیم
ازان رو در پناهت میپناهیم
دعای ما اجابت کن الها
انیس ما امامت کن الها
دل عطار را بیت الحرم کن
بتشریف حضورش محترم کن
بتضمین بشنوید این بیتِ نامی
اگرذکری دهد این را تمامی
قدم در کلبهٔ احزان ما نِه
وزان پس منّتی بر جان ما نِه
دل عطّار از دردت خرابست
گذر سوی خرابیها صوابست
خداوندا نظر درجان ما کن
گذر در کلبهٔ احزان ما کن
بعشق خویش ما را مبتلا دار
خرد را مالک راه رضا دار
بنامت باب نامه باز کردم
زبان را در فصاحت راه دادم
دهان را در بلاغت برگشادم
توکّل بر خدا، تقصیر بر خویش
نهادم این نهایت نامه در پیش
دل حاضر بتحریرش سپردم
اگر خوش گوی کردم گوی بر دم
در گنج عبارت برگشادم
آلهی نامه نام این نهادم
آلهی، نامِ تو و نامهٔ تست
بلی جَفَّ القلَم در خامهٔ تست
بآغازش تو دادستی نهایت
بانجامش تو کن این را کفایت
رفیق خاطرم کن فضل و توفیق
میفکن خاطرم در فکر و تعویق
که تا آخر کنم این داستان را
باُنس جان نمایم اِنس و جان را
توئی هادیِ خلق جاودانی
نهان و آشکارا جمله دانی
بانجام آوری آغازِ رازم
که تا گردن کشم گردن فرازم
آلهی، فضلِ خود را یارِ ما کن
ز رحمت یک نظر درکارِ ما کن
که تا مطلوبِ جانم حاصل آید
مگر قولم قبول یک دل آید
اگر یک دل شود زین شعر خشنود
مراد جان برآید کامِ دل زود
سخن بر من، هدایت بر خداوند
خداوندا جدائی را بپیوند
بلطفت میکنم این را حوالت
نگه دارش خدایا از بطالت
پسند خویش کن این گفت و گو را
قبولم کن فزون ده رغبتم را
مهیّا کن مراد روح پیشم
کرامت کن عطیّتهای خویشم
مرا در وصفِ وحدت ترجمان ده
برّب خویش خاطر را نشان ده
نشان ده بی نشانا تا درآیم
بکام دل زبان را برگشایم
در الحان آورم طوطیِ جان را
شکر بخشم ز شعر خود بیان را
بشغل روح تو مشغول گردم
ز ننگ بحر و کان معزول گردم
همه جان گردم و تن را بمانم
روان را از دل و جان وا رهانم
ز سر تا پای کلّی نور گردم
اگر مشکم مگر کافور گردم
خدایا در زبان من صواب آر
دعای بندهٔ خود مستجاب آر
دل پر دُردیم را صاف گردان
بما بین شکر من لاف گردان (؟)
مرا در حضرت خود کامران دار
ز کج گفتن زبانم در امان دار
مرا توفیق ده تا حمد خوانم
صفات ذات تو بر لفظ رانم
ز درگاهت همین دارم امانی
مرا یا رب بدین مقصد رسانی
سخن انجام شد، آغازِ توحید
کنم از حمد و از تمجید و تخمید
بنالم همچو بلبل در بهاران
ببارانم ز ابر دیده باران
بجنبانم سلاسل جان و دل را
کنم روح و روانی آب و گل را
برآرم دستِ دعوت در مناجات
بزاری گویم ای قاضیِ حاجات
مرادر حمدِ خود صاحب قران کن
زبان من چو شعر من روان کن
روان کن کارِ من در کامرانی
زبان را ده برات ترجمانی
خدایا از حکایت خسته گردم
بساط انبساط اندر نوردم
دهان بگشایم اندر وصفِ ذاتت
کنم آغازِ اوصاف صفاتت
خداوندا عطاهای تو عام است
عنایتهای عامّت بر دوام است
ز مشتی خاک ما را آفریدی
کُلی بر کلِّ کَونم بر گزیدی
بگفت خیر امّت سر فرازیم
ازان برجامهٔ طوعت طرازیم
بدین تشریف و خلعت شهریاریم
بکَرَّمنا کبیر و کامگاریم
خداوندا توئی دانا و داور
صفات ذات تست الله اکبر
منزّه از زن و از خویش و فرزند
مبّرا از شریک و مثل و مانند
قدیم بی ولد، قیّوم بی خویش
تولّای توانگر، فخرِ درویش
ز دودی آسمان را آفریدی
ز خاکی کُلِّ انسان آفریدی
سما را بی ستون بنیاد دادی
ترابی بر سرابی تو نهادی
ز بادی عیسی مریم تو کردی
زناری دشمن آدم تو کردی
ز کاف و نون تو کردی کَون کَون را
جهان و جان تودادی اِنس و جان را
مسالک هوش و مستی از تو دارند
ممالک مِلک هستی از تو دارند
خلایق جمله ازجام تو مستند
همه مأمور فرمان الستند
ترا میزیبد الحق پادشاهی
که پیدا آوری ماهی ز ماهی
توئی رزّاق هر پیدا و پنهان
توئی خلّاق هر دانا و نادان
وَمَا مِن دابّةٍ منشورِ شاهیست
اَلَم تَعلَم نفاد پادشاهیت
توبودی و نبُد جنّات و نیران
توبودی و نبود ایوان و کیوان
تو بودی ونبود افلاک و کَونَین
تو بودی و نبود این قاب قوسین
توئی باقی و فانی هرچه هستند
بتقدیرت نه بالا بل که پستند
توئی خلاق هر بالا و پستی
توئی پیدا و پنهان هرچه هستی
توئی گیرنده و میرنده مائیم
توئی سلطان و ما مشتی گدائیم
گنه کاریم اما مستمندیم
مسلمانیم ازان ره شهر بندیم
جهان زندان سرای مؤمنانست
ولی مال و منال مؤمن آنست
اگر فضلت قرین حال گردد
خرابم جمله جا و مال گردد
چه باشد بنده مقرون انابت
کند طاعت کند دعوت اجابت
اگر بابنده عدل وداد ورزد
عبادتهای صد ساله چه ارزد
خداوندا توئی حامی و حاضر
بحال بندگان خویش ناظر
خطی از فضل گرد این خطا کش
قلم در نامهٔ کردارِ ما کش
اگر بر ما ببخشائی کریمی
وگر تعظیم فرمائی عظیمی
گر از ما زلّتی آید هم ا زماست
فراموشیِ ما ازحجّت ماست
اگر حوّا وآدم سهو کردند
نه لعبت بازی و نه لهو کردند
بنسیان اندر افتادند آنها
عفو کردی ازیشان پادشاها
ز ما بیچارگان گر درگذاری
گناهی کرده، باشد شهریاری
جلیس خاک این درگاه مائیم
انیس آه و واویلاه مائیم
امانت را نهاده بر کف دست
زبان در ذکر میداریم پیوست
ثنای ذات پاکت میسرائیم
دهان در شرحِ ذکرت میسرائیم
بصد فریاد و واویلا و زاری
همی جوئیم راه رستگاری
باُدعُونی توسُّل کردگانیم
بامر اَستَجِب اخبار خوانیم
الها جز تو ما کس را نخواهیم
ازان رو در پناهت میپناهیم
دعای ما اجابت کن الها
انیس ما امامت کن الها
دل عطار را بیت الحرم کن
بتشریف حضورش محترم کن
بتضمین بشنوید این بیتِ نامی
اگرذکری دهد این را تمامی
قدم در کلبهٔ احزان ما نِه
وزان پس منّتی بر جان ما نِه
دل عطّار از دردت خرابست
گذر سوی خرابیها صوابست
خداوندا نظر درجان ما کن
گذر در کلبهٔ احزان ما کن
بعشق خویش ما را مبتلا دار
خرد را مالک راه رضا دار
عطار نیشابوری : بلبل نامه
آمدن مرغان بدیوان و دیدن ایشان بلبل را و از هیبت او خاموش شدن ایشان را
به دیوان آمدند مرغان چو دیوان
همی کردند پر از آشوب دیوان
چو بلبل را بدیدند لال گشتند
در آن حالت همه از حال گشتند
سلیمان گفت بلبل را کجائی
چرا در معرض مرغان نیایی
چرا خاموش گشتی ای سخندان
ز لعل خود بر افشان دُرّ و مرجان
زبان بگشای و شرح حال برگوی
سراسر قصهٔ اقوال برگوی
چو مرغان آمدند اکنون بداور
چه داری حجت قاطع بیاور
همی کردند پر از آشوب دیوان
چو بلبل را بدیدند لال گشتند
در آن حالت همه از حال گشتند
سلیمان گفت بلبل را کجائی
چرا در معرض مرغان نیایی
چرا خاموش گشتی ای سخندان
ز لعل خود بر افشان دُرّ و مرجان
زبان بگشای و شرح حال برگوی
سراسر قصهٔ اقوال برگوی
چو مرغان آمدند اکنون بداور
چه داری حجت قاطع بیاور
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
سئوالی کرد زین شیوه یکی خام
از آن سلطان بر حق پیر بسطام
که از بهر چرا عالم چنین است
که آن یک آسمان این یک زمین است
چو آن پیوسته در جنبش فتادست
چرا این ساکن اینجا ایستادست
چرا این هفت گردد بر هم اینجا
چرا جاییست خاص این عالم اینجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو این جواب از ما علی الحق
سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ
برای این که میبینی دگر هیچ
چو ما در اصل کل علت نگوییم
بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفا بی دولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت
بجز تسلیم نیست این دین و ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست
ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک و همست
کسی دریابد این کو پاک فهمست
عزیزا سر جان و تن شنیدی
ز مغز هر سخن روغن کشیدی
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو میبینی بهم یاری هر دو
بهم باشد گرفتاری هر دو
مثال جان و تن خواهی ز من خواه
مثال کور و مفلوج است در راه
از آن سلطان بر حق پیر بسطام
که از بهر چرا عالم چنین است
که آن یک آسمان این یک زمین است
چو آن پیوسته در جنبش فتادست
چرا این ساکن اینجا ایستادست
چرا این هفت گردد بر هم اینجا
چرا جاییست خاص این عالم اینجا
جوابش داد آن سلطان مطلق
که بشنو این جواب از ما علی الحق
سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ
برای این که میبینی دگر هیچ
چو ما در اصل کل علت نگوییم
بلی در فرع هم علت نجوییم
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفا بی دولت افتاد
نه اشکالست در دین و نه علت
بجز تسلیم نیست این دین و ملت
ورای عقل ما را بارگاهیست
ولیکن فلسفی یک چشم راهیست
همی هر کو چرا گفت او خطا گفت
بگو تا خود چرا باید چرا گفت
چرا و چون نبات و خاک و همست
کسی دریابد این کو پاک فهمست
عزیزا سر جان و تن شنیدی
ز مغز هر سخن روغن کشیدی
تن و جان را منور کن باسرار
وگرنه جان و تن گردد گرفتار
چو میبینی بهم یاری هر دو
بهم باشد گرفتاری هر دو
مثال جان و تن خواهی ز من خواه
مثال کور و مفلوج است در راه
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم ز پیری سال فرسود
در آن ساعت که وقت رفتنش بود
که هم راه تو چیست ای مرد غمناک
چه داری زاد راه منزل خاک
جوابم داد کز بی آگهی من
دلی پر میبرم دستی تهی من
خدایا من درین دیر تحیر
چو آن پیرم تهی دست و دلی پر
تهی دستم ز زاد راه جاوید
بفضل تو دلی دارم پر امید
خداوندا امید من وفا کن
دلم را از کرم حاجت روا کن
منور دار جانم را بنوری
دلم را زنده گردان از حضوری
حضوری ده ز چندین ترهانم
یقینی ده میان مشکلاتم
مرا از من نجاتی ده بتوفیق
ز نور خود براتی ده بتحقیق
دلم را محرم اسرار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
بر افروز از خداوندی دلم را
توانگر کن بخرسندی دلم را
نفس چون برکشندم هم نفس باش
در آن درماندگی فریاد رس باش
چو جان را منقطع شد از جهان دم
مرا با نور ایمان دار آن دم
چو با ایمان فرو بردی بخاکم
نیاید از جهانی جرم باکم
خداوندا همه بیچارگانیم
درین هنگامه چون نظارگانیم
همه گر دوزخیایم از بهشتی
تو میدانی و تو تا چون سرشتی
که داند تا بمعنی متقی کیست
سعید از ما کدامست و شقی کیست
در آن ساعت که وقت رفتنش بود
که هم راه تو چیست ای مرد غمناک
چه داری زاد راه منزل خاک
جوابم داد کز بی آگهی من
دلی پر میبرم دستی تهی من
خدایا من درین دیر تحیر
چو آن پیرم تهی دست و دلی پر
تهی دستم ز زاد راه جاوید
بفضل تو دلی دارم پر امید
خداوندا امید من وفا کن
دلم را از کرم حاجت روا کن
منور دار جانم را بنوری
دلم را زنده گردان از حضوری
حضوری ده ز چندین ترهانم
یقینی ده میان مشکلاتم
مرا از من نجاتی ده بتوفیق
ز نور خود براتی ده بتحقیق
دلم را محرم اسرار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
بر افروز از خداوندی دلم را
توانگر کن بخرسندی دلم را
نفس چون برکشندم هم نفس باش
در آن درماندگی فریاد رس باش
چو جان را منقطع شد از جهان دم
مرا با نور ایمان دار آن دم
چو با ایمان فرو بردی بخاکم
نیاید از جهانی جرم باکم
خداوندا همه بیچارگانیم
درین هنگامه چون نظارگانیم
همه گر دوزخیایم از بهشتی
تو میدانی و تو تا چون سرشتی
که داند تا بمعنی متقی کیست
سعید از ما کدامست و شقی کیست
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم در آن دم از پدر من
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آوردهام من
بسی داغ و دریغ آوردهام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی میچکیدست
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آوردهام من
بسی داغ و دریغ آوردهام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی میچکیدست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۹
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب سیام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱۶
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۳
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اربعین ثانی
پس آنگه ساز و ترتیب سفر کن
بکلی خویش را از خود بدر کن
تو اصل کار خود را نیستی دان
که از هستی نیابی ذوق ایمان
بساز از جان تو ساز اربعینت
که تا ایزد بود یار و معینت
برآور اربعین ثانی ای یار
تهی از خود شو و فارغ از اغیار
بفکر اندر شده مستغرق وقت
بری گشته ز شکر و کبر و ازمقت
بذکر اندر زبان با دل موافق
بدار ای جان که تا باشی توصادق
مکن ذکری به جز تهلیل جانا
که تهلیست بهتر ذکر دانا
دل خود را بجد و جهد میجوی
که تا گاهیت بنماید ترا روی
اگر روی دل خود بازیابی
تمامت برگ خود را ساز یابی
مگردان قوت خود کمتر ز پنجاه
مباش ایمن ز نقش خویش در راه
بقدر طاقت خود خواب کن دور
ز بیخوابی مشو یکباره رنجور
شب هر جمعهٔ بیدار میباش
بجان و دل تو اندر کار میباش
چنان میکوب این در را بحرمت
که بگشایند و بخشایند جرمت
بدین سان اربعینی چون برآری
بدان در ره ز معنی برقراری
بکلی خویش را از خود بدر کن
تو اصل کار خود را نیستی دان
که از هستی نیابی ذوق ایمان
بساز از جان تو ساز اربعینت
که تا ایزد بود یار و معینت
برآور اربعین ثانی ای یار
تهی از خود شو و فارغ از اغیار
بفکر اندر شده مستغرق وقت
بری گشته ز شکر و کبر و ازمقت
بذکر اندر زبان با دل موافق
بدار ای جان که تا باشی توصادق
مکن ذکری به جز تهلیل جانا
که تهلیست بهتر ذکر دانا
دل خود را بجد و جهد میجوی
که تا گاهیت بنماید ترا روی
اگر روی دل خود بازیابی
تمامت برگ خود را ساز یابی
مگردان قوت خود کمتر ز پنجاه
مباش ایمن ز نقش خویش در راه
بقدر طاقت خود خواب کن دور
ز بیخوابی مشو یکباره رنجور
شب هر جمعهٔ بیدار میباش
بجان و دل تو اندر کار میباش
چنان میکوب این در را بحرمت
که بگشایند و بخشایند جرمت
بدین سان اربعینی چون برآری
بدان در ره ز معنی برقراری
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در مناجات و ختم کتاب فرماید
خداوندا چو توفیقم فزودی
ره تحقیق را با من نمودی
همی خواهم بدین راهم بداری
بفضل خویش آگاهم بداری
که تا گردد نهانیها عیانم
بفضل خویش گویا کن زبانم
بنور حق چو بینا شد مرا چشم
نیاید باطلم دیگر فرا چشم
بحکمتها مزین کن دلم را
گشاده کن تمامت مشکلم را
بده در راه شرعم استقامت
که تا یابم در آن امن و سلامت
مرا منعم کن از مال شریعت
مپوشان بر من احوال شریعت
بر اسرار شریعت ده وقوفم
مکن موقوف یکسر در حروفم
منور کن بنور شرع چشمم
مقدر از عبودیت کن اسمم
ز چرک شرک صافی کن تو دینم
زیادت کن تو هر لحظه یقینم
مگردانم مقید در خیالات
بفضل خود رسان جانم بحالات
رفیق راه من گردان عنایت
که تا بفزایدم هر دم هدایت
جدائی ده وجودم را ز هستی
رهائی ده مرا از خودپرستی
حیاتم بخش از آب معانی
که تا باشم ز ارباب معانی
ملغزان پای جهدم را در این راه
بفضل خود مرا میدار آگاه
شناسم ده بسلطان حقیقت
که هست او گوهر کان حقیقت
شناسا کن مرا با حضرت او
که برد او در جهان از سالکان گو
کسی را کو شناسش حاصل آمد
یقین دان کان رونده واصل آمد
نیارد نام او بردن زبانم
که بس آلوده میبینم دهانم
ز من عاصی تری چندان که بینم
درین امت نباشد شد یقینم
نکردم یک عمل هرگز خدائی
که از دوزخ بیابم زان رهائی
بجز کان اولیا را دوست دارم
محبان خدا را دوست دارم
کنم بر دیدهٔ دل جای ایشان
سرم باشد بزیر پای ایشان
تمامی عاصیان را چون پناهند
گناهم را مگر ایشان بخواهند
خداوندا بحق جان خواجه
بحال و حرمت ایمان خواجه
بفرزندان و پاکان صحابش
نگهداری مرا از تاب آتش
کسانی را که اندر عصر مایند
اگر بیگانه و گر آشنایند
ز مشرق تا بمغرب برّو فاجر
ز ترسا و یهود و گبر و کافر
بفضل خود نکو کن کار ایشان
به نیکی کن بدل احوال ایشان
بلطف خود برآور کام هر یک
برحمت تیز کن بازار هر یک
ره تحقیق را با من نمودی
همی خواهم بدین راهم بداری
بفضل خویش آگاهم بداری
که تا گردد نهانیها عیانم
بفضل خویش گویا کن زبانم
بنور حق چو بینا شد مرا چشم
نیاید باطلم دیگر فرا چشم
بحکمتها مزین کن دلم را
گشاده کن تمامت مشکلم را
بده در راه شرعم استقامت
که تا یابم در آن امن و سلامت
مرا منعم کن از مال شریعت
مپوشان بر من احوال شریعت
بر اسرار شریعت ده وقوفم
مکن موقوف یکسر در حروفم
منور کن بنور شرع چشمم
مقدر از عبودیت کن اسمم
ز چرک شرک صافی کن تو دینم
زیادت کن تو هر لحظه یقینم
مگردانم مقید در خیالات
بفضل خود رسان جانم بحالات
رفیق راه من گردان عنایت
که تا بفزایدم هر دم هدایت
جدائی ده وجودم را ز هستی
رهائی ده مرا از خودپرستی
حیاتم بخش از آب معانی
که تا باشم ز ارباب معانی
ملغزان پای جهدم را در این راه
بفضل خود مرا میدار آگاه
شناسم ده بسلطان حقیقت
که هست او گوهر کان حقیقت
شناسا کن مرا با حضرت او
که برد او در جهان از سالکان گو
کسی را کو شناسش حاصل آمد
یقین دان کان رونده واصل آمد
نیارد نام او بردن زبانم
که بس آلوده میبینم دهانم
ز من عاصی تری چندان که بینم
درین امت نباشد شد یقینم
نکردم یک عمل هرگز خدائی
که از دوزخ بیابم زان رهائی
بجز کان اولیا را دوست دارم
محبان خدا را دوست دارم
کنم بر دیدهٔ دل جای ایشان
سرم باشد بزیر پای ایشان
تمامی عاصیان را چون پناهند
گناهم را مگر ایشان بخواهند
خداوندا بحق جان خواجه
بحال و حرمت ایمان خواجه
بفرزندان و پاکان صحابش
نگهداری مرا از تاب آتش
کسانی را که اندر عصر مایند
اگر بیگانه و گر آشنایند
ز مشرق تا بمغرب برّو فاجر
ز ترسا و یهود و گبر و کافر
بفضل خود نکو کن کار ایشان
به نیکی کن بدل احوال ایشان
بلطف خود برآور کام هر یک
برحمت تیز کن بازار هر یک