عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۶۴
مادر خاک به فرزند نمی‌پردازد
روی در منزل و ماوای پدر باید کرد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۶۸
برنمی‌دارد شراکت ملک تنگ بی‌غمی
زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانه‌اند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۷۱
ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش
میان بحر بلا در کنار مادر باش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۴۱
عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می‌آورد
در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می‌لرزم
عطار نیشابوری : بخش سوم
المقالة الثالثة
پسر گفتش که زن زانست مقصود
که فرزندی شود شایسته موجود
که چون کس راست فرزند یگانه
بماند ذکر خیرش جاودانه
اگر فرزند من آگاه باشد
مرا فردا شفاعت خواه باشد
چو فرزند خلف آید پدیدار
بصد جانش توان گشتن خریدار
همه کس را چنین فرزند باید
به فرزندم چنین پیوند شاید
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۱) سؤال ابراهیم ادهم از مرد درویش
مگر یک روز ابراهیم ادهم
بپرسید از یکی درویش پُر غم
که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
بدو درویش گفت ای مرد مردان
چراگوئی، مرا آگاه گردان
چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد
هر آن درویش درمانده که زن کرد
به کشتی در نشست او بی خور و خواب
وگر فرزندش آمد گشت غرقاب
دل از فرزند چون در بندت افتاد
که شیرین دشمنی فرزندت افتاد
اگرچه در ادب صاحب قرانی
چو فرزندت پدید آمد نه آنی
اگرچه زاهدی باشی گرامی
چو فرزند آمدت رندی تمامی
عطار نیشابوری : بخش هشتم
جواب پدر
پدر گنج سخن را کرد در باز
پسر را گفت ای جویندهٔ راز
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد
بدان گاهی که شاهنشاه موبد
برون رفت از نگارین کاخ و گنبد
دل از شاهی و شهر خوثش برداشت
بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت
بدان زاری و بد روزی همی گشت
چو ماهی پنج و شش بگذشت بر گشت
ز ری رامین به مادر نامه ای کرد
ز شادی جان او را جامه ای کرد
کجا رامین و شه گر دو برادر
به هم بودند ازین پاکیزه مادر
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندو گهر بود
فرستاده به مرو آمد نهانی
شتابان تر ز باد مهرگانی
همی تا شاه رفته بود و رامین
همیشه اشک مادر بود خونین
گهی بر روی خون دیده راندی
گهی از درد دل فریاد خواندی
کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند
ازو یکباره بگسستند پیوند
زنی را از دو گیتی بر گزیدند
هم از مادر هم از شاهی بریدند
چو آگه شد ز رامین شادمان شد
تنش را آن خبر همتای جان شد
به نامه گفته بود ای نیک مادر
مرا ببرید از گیتی برادر
کجا او را به جان من ستیزست
به من بر سال و مه چون تیغ تیزست
هم از ویس است آزرده هم از من
همی جوید به ما بع کام دشمن
مرا یک موی ویس ماه پیکر
گرامی تر از چون او صد برادر
مرا از ویس باری جز خوشی نیست
ازو جز بع تری و سر کشی نیست
هر آن گاهی که از وی دور مانم
بجز خوشی و کام دل نرانم
هر آن گاهی که بر در گاه باشم
ز بیمش گویی اندر چاه باشم
نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا بامن هم از یک مام و بابست
به هر نامی که خواهی زو نکاهم
به میدان در چنو پنجا خواهم
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودم ز بازی و ز خنده
به مرو اندر چنان بودم شب وروز
که گفتی آهوم در پنجهء یوز
نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام
که آتش نیز بایستش به فرجام
به آتش مان چه سوزد نه خدایست
که دوزخ دار و پادافره نمایست
کنون اینجا که هستم تندرستم
ز ویسه شادم و از باده مستم
فرستادم به تونامه نهانی
بدان تا حال و کار من بدانی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
که تیمار جهان باشد گذاری
ننودم حال خویشم و روز و جایم
وزین پس هر چه باشد هم نمایم
همی گردم به گیهان تا بدان گاه
که گردد جایگاه شاه بی شاه
چو تخت موبد از وی باز ماند
مرا خود بخت بر تختن نشاند
نه او را جان به کوهی باز بستند
و یا در چشمهء حیوان بشستست
و گر زین بماند چند گاهی
به جان من که گرد آرم سپاهی
فرود آرم مرو را از سرتخت
نشینم با دلارامم بر تخت
نباشد دیر، باشد زود این کام
تو گفتار مرا در دل نگه دار
چو گفتارم پدید آید تو گو زه
نباشد هیچ دانایی ز تو به
درود ویس جان افزای بپذیر
بسی خوشتر ز بوی گل به شبگیر
چو مادر نامهء فرزند بر خواند
ز شادی دل بر آن نامه برافشاند
چو از ره ندر آمد نامه آن روز
شهنشه نیز باز آمد دگر روز
دل مادر برست از رنج دیدن
تو گفتی خواست از شادی پریدن
جهان را کارها چونین شگفتست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست
نماید چند بازی بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی
نگر تا از هوای او ننازی
که گر نازی ز نازش بر مجازی
چو شاهنشه یکی هفته بیاسود
ز تنهایی همیشه تنگدل بود
چو دستورش ز پیش او برفتی
مرو را دیو اندیشه گرفتی
شبی مادر بدو گفت ای نیازی
چرا از رنج و انده می گدازی
چنین غمگین و در مانده چرایی
نه بر ایران و توران پادشایی؟
نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و دیده بفرمان تو دارند
جهان از قیروان تا چین داری
به هر کامی که خواهی کامگاری
چرا هنواره چونین مستمندی
جرا این سست جانت را پسندی
به پیری هر کسی نیکی فزایند
کجا از خواب برنایی در آیند
دگر بر راه ناخوبی نپیوند
ز پیری کام برنایی نجویند
کجا پیریش باشد سخترین بند
همن موی سپیدش بهترین پند
ترا تا پیر گشتی آز بیش است
دلم زین آز تو بسیار ریش است
شهنشه گفت ای مادر چنین است
دلم گویی که هم با من به کین است
زنی را بر گزیدم از جهانی
همی از وی نیارامم زمانی
نه فر پندش دهم پندم پذیرد
نه با شادی و ناز آرام گیرد
مرا شش ماه در گیتی دوانید
چه مایه رنج زی جانم رسانید
کنون غمگین و آشفته بدان است
که او بی یار زنده در جهان است
همی تا باشد این دل در تن من
نپردازم به جنگ هیچ دشمن
اگر جانم ز ویس آگاه گشتی
دراز اندوه من کوتاه گشتی
پذیرفتم که گر رویش ببینم
به دست او دهم تاج و نگینم
ز فرمانش دگر بیرون نیایم
چنان دارم که فرمان خدایم
گناه رفته را اندر گذارم
دگر هر گز به روی او نیارم
به رامین نیز جز نیکی نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم
چو این گفتار ازو بشنید مادر
تو گویی در دلش افتاد آذر
ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت
تو گفتی ناردان بر زعفران ریخت
گرفتش دست آن پر مایه فرزند
بخور گفتار برین گفتار سوگند
که خون ویس و رامینم نریزی
نه هر گز نیز با ایشان ستیزی
به جا آری سختنهایی که گفتی
چنان کاندر وفا نایدت زفتی
کجا من دارم آگاهی ازیشان
بگویم چون بیابم راست پیمان
چو مادر با شهنشه این سخن گفت
ز شادی روی او چون لاله بشکفت
به دست او پای مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همی داد
همی گفت ای مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان بر آور
به نیکویی بکن یک کار دیگر
روانم باز ده یک بار دیگر
که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هر گز بر ندارم
بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دین روشن و جان خردمند
به یزدان جهان و دین پاکان
به روشن جان نیکان و نیکان
به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد
که بر رامین ازین پس بد نجویم
دل از آزار و کردارش بضویم
نخواهم بر تن و جانش زیانی
ز دل ننمایش جز مهربانی
شبستان مرا بانو بود ویس
دل و جان مرا دارو بود ویس
گناه رفته را زو در گذارم
دگر هر گز به رویش باز نارم
چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند
به کار ویس دل را کرد خرسند
همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته یک به یک یاد
سخنها گفت نیکوتر ز گوهر
به گاه طعب شیرین تر ز شکر
به نامه گفته بود ای جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر
ز فرمانم نگر تا سر نتابی
که از دادار جز دوزخ نیابی
چو این نامه بخوانی زود بشتاب
مرا یک بار دیگر زنده دریاب
که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همی از جان گسستن
چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد
همی تا روی تو بینم چنینم
به پیش دادگر رخ بر زمانم
ترا خواهم که بینم در جهان بس
که بر من نیست فرخ تر ز تو کس
شهنشه نیز همچون من نوانست
تنش گویی ز یادت بی روانست
چو بی تو گشت او قدرت بدانست
به گیتی گشت چندان کاوتوانست
چه مایه در جهان رنج و بلا دید
نگر چه روزگار ناسزاد دید
کنون بر گشت و باز آمد پشیمان
بجز دیدارت او را نیست درمان
بخورد از راستی پاکیزه سوگند
که هر گز نشکند در مهر پیوند
گرامی داردت چون جان و دیده
وزین دیگر برادر بر گزیده
ترا باشد ز بیرون داد و فرمان
چنان چون ویسه را اندر شبستان
هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد
نباشد نیز هر گز خشم و آزار
دلت جوید به گفتار و به کردار
تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز
مکن تندی و چونین سخت مستیز
که از بیگانگی سودی نیاری
وگرچه مایهء بسیار داری
چو داری در خراسان مرزبانی
چرا جویی دگر جا ایرمانی
حراسانی که چون خرم بهشتست
ترا ایزد ز حاک او سرشتست
ترا دادست بر وی پادشایی
چرا جویی همی ازوی جدایی
درین بیگانگی و رنج بی مر
چه خواهی جستن از شاهی فزونتر
به طبع اندر چه داری به ز امید
به چرخ اندر چه یابی به ز خورشید
چو در پیشت بود کانی ز گوهر
چرا جویی به سختی کان دیگر
چو آمد پاسخ نامه به پایان
ببردندش به پشت بادپایان
دل رامین از آن نامه بتفسید
ز حال مادر و موبد بپرسید
چو از پیمان و سوگند آگهی یافت
عنان از ری به سوی مرو برتافت
نشانده دلبرش را در عماری
چه اندر تاخ در شاهواری
ز بوی زلف و رنگ روی آن ماه
چه مشک و لاله شد خاک همه راه
اهر چه بود در پرده نهفته
همی تابید چون ماه دو هفته
و گرچه بود در ره کاروانی
چه سروی بود رسته حسروانی
هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروین گسسته
به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه
شده از ناز کی چون قطرهء آب
ز تری همچو سروی سبز و شاداب
یکی خوبیش را سد برفزوده
نه کس دیده چو او نه خود شنوده
چو چشم شاه موبد بر وی افتاد
همه شغل جهان او را شد از یاد
چنان کان خوبی ویسه فزون بود
مرو را نیز مهر دل بیفزود
فراموش کرد آزار گذشته
تو گفتی دیو موبد شد فرشته
دگر باره به رامش دست بردند
جهان را بازی و سخره شمردند
به کام دل همی بودند خرم
ز می دادند کشت کام را نم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
کشتن رامین زرد را به جنگ
بجست از حواب زرد و تیغ برداشت
کجا چون شیردر کوشش جنگ داشت
چو پیل مست با رامین بر آویخت
بیامد مرگ و از جانش در آویخت
مرو را گفت رامین تیغ بفگن
که بر جانت گزندی ناید از من
منم رامین ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کین بر آذر
بیفگن تیغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به
سپهبد چون شنید آواز رامین
ز کین دل سیه گشتش جهان بین
زبان بگشاد بر دشنام رامین
به زشتی برد نیکو نامش از کین
به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه
بزد شمشیر بر تار کش ناگاه
سبک رامین سپر افگند بر سر
یکی نیمه سپر بفگند خنجر
بزد رامینه تیغی بر سر زرد
چنان زخمی که مغزش را بدر کرد
سرش یک نیمه با یک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند
چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد دیگران سخت
نیامد ماه چرخ از ابر بیرون
ز بیم آنکه بر رویش چکد خون
به هر بامی فگنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود
بسا کز بارهء کندز بجستند
ز بیم مرگ و از وی هم نرستند
بسا کز کین دل پیگار کردند
ز بهر ویس و هم جان را نبرند
عدو در هر کجا بد گشت مسکین
شب بدخواه بود و روز رامین
سه یک رفته زشب گیتی چنان کرد
که یکسر بود رفته دولت زرد
شبی رنگش سیه همچون جوانی
به رامین داد کام جاودانی
اگر چه داد وی را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر
جهان را هر چه بینی این چنینست
به زیر نوش مهرش ز هر کینست
گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زیانست
چو رامین دید وی را کشته بر خال
همان گه جامه را بر سینه زد چاک
همی گفت آوخ ای فرخ برادر
مرا با جان و با دیده برابر
به خنجر باد دست من بریده
به زو بین باد ناف من دریده
چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خویش پشتم
اگر یابم هزاران زر و گوهر
کجا یابم دگر چون تو برادر
چو رامین مویه برکشته بسی کرد
همان بی سود اندوهش بسی خورد
نه جای مویه بود و گرم خوردن
که جای رزم بود و نام کردن
چو زرد از شور بختی بی روان شد
رمه در پیش گرگان بی شبان شد
بسان خطبه خوانی بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر
به شاهی خطبهء رامین همی کرد
بر آن خطبه فلک آمین همی کرد
شبی بود آن شب از شبهای نامی
چو مهر ویس بر رامین گرامی
چو شب تاریک بُد بخت بداندیش
بشد شبگیر با دلهای پر نیش
چو روز آمد بر آمد بخت رامین
بزد بر گیتی از شاهیش آذین
جهان افروز رامین بامدادان
ز بخت خویش خرم بود و شادان
نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودرای گشته بخت خودکام
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنیدستم که در عهد گذشته
امیری بود والی عهد گشته
بسی نیک و بد عالم بدیده
ز هر دانا دلی پندی شنیده
پسر را گفت تا گردی تو پیروز
اگر دانا دلی پندی بیاموز
خردمندان بهشیاری دهند پند
نگیرد بی خرد پند از خردمند
مشو عاق و ببر فرمان پدر را
پدر هرگز نخواهد بد پسر را
پسر کو ناخلف باشد پسر نیست
پدر کو هم بدآموزد پدر نیست
بقای نسل را گر زن بخواهی
نگه دارد ترا از هر تباهی
به قول مصطفی دین در امان گیر
که کاری گر نیاید بی گمان تیر
پسر گفت ای پدر پند تو بند است
گزیده پند تو بیرون زچند است
زنان دامند و شیطان دام را ساز
مرا در دام شیطانی مینداز
تو ایمن باش و با من دل نگهدار
که من هرگز نبندم دل درین کار
چو شهوت را خرد بنده نگردد
دلم هرگز پراکنده نگردد
مرا پا بر سر خاری درآمد
ازین مشکل ترم کاری درآمد
پدر می‌گویدم زن خواه و دل گفت
مشو جفت بلا با زن مشو جفت
نمی‌دانم که را فرمان برم من
پدر را یا بترک سر کنم من
پدر گفت این صفت از خود مکن دور
مشو تلخ و مشوترش و مکن شور
ز سر بیرون کنی بازار و آزار
دل خود از چنین گفتار بازآر
به اول سعی کن در خیر کاری
که آفتها است در تأخیر کاری
به هم جمع آمدند کردند عروسی
مسلمان و مغ و گبر و مجوسی
شب اول میان شوهر و زن
نهاد افسار بروی شهوت تن
اگر عاقل بود زن را چو استر
به نرمی برکند افسار از سر
وگر ابله بود زن را چو خرشد
به تن تیر بلا را چون سپر شد
تو امشب باش تا کم زن نگردی
به بی شوئی بگرد زن نگردی
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان تعظیم مهمان
ای برادر دار مهمان را عزیز
تا بیابی رحمت از رحمن تو نیز
مؤمنی کو داشت مهمان را نکو
حق گشاید باب رحمت را برو
هر کرا شد طبع از مهمان ملول
از وی آزارد خدا و هم رسول
بندهٔ کو خدمت مهمان کند
خویش را شایستهٔ رحمن کند
هر که مهمان را بر وی تازه دید
از خدا الطاف بی اندازه دید
از تکلف دور باش ای میزبان
تا گرانی نبودت از میهمان
میهمان هست از عطاهای کریم
هر که زو پنهان شود باشد لییم
خیره بر خوان کسی مهمان مشو
چون رسد مهمان ازو پنهان مشو
هر که مهمانت شود از خاص و عام
پیش او می‌باید آوردن طعام
زانکه داری اندک و بیش ای پسر
برد باید پیش درویش ای پسر
نان بده با جایعان بهر خدای
تا دهندت در بهشت عدن جای
هر که ثوبی بر تن عاری دهد
در دو عالم ایزدش یاری دهد
گر بر آری حاجت محتاج را
بر سر از اقبال یابی تاج را
هر که باشد او ز دولت بخت یار
خیر ورزد در نهان و آشکار
ای پسر هرگز مخور نان بخیل
کم نشین در عمر بر خوان بخیل
نان ممسک جمله رنجست و عنا
می‌شود نان سخی جمله ضیا
تا نخوانندت بخوان کس مرو
وز پی مردار چون کرکس مرو
چشم نیکی از خسیس دون مدار
سقف او را هم تو بی استون شمار
گر کنی خیری تو آن از خود مبین
هرچه بینی نیک ببین و بد مبین
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صلۀ رحم و زیارت خویشاوندان
رو بپرسیدن بر خویشان خویش
تا که گردد مدت عمر تو بیش
هر که گرداند ز خویشاوند رو
بی گمان نقصان پذیرد عمر او
هر که او ترک اقارب می‌کند
جسم خود قوت عقارب می‌کند
گرچه خویشان تو باشند از بدان
بدتر از قطع رحم چیزی مدان
هر که او از خویش خود بیگانه شد
نامش از روی بدی فسانه شد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۹
ای جوانبختی که در ایام عدلت باد صبح
دختران غنچه را تعلیم مستوری دهد
گر صبای روضه خلقت وزد در بادیه
بعد از آن خار مغیلانش گل سوری دهد
در طبیعت گر نهد از لفظ عذبت خاصیت
نیش زهر افشان عقرب نوش زنبوری دهد
صاحبا یک سال و شش ماه است تا هر دم لبم
زحمت خاک جناب جاه دستوری دهد
قرب این حضرت چو روی کرد ایزد بنده را
خود مباد آن روز کز صدر درت دوری دهد
لیکنم چون شوق دیدار پدر هر ساعتی
بیم آن باشد که جان را جام مهجوری دهد
چشم آن دارم که دستور جهان من بنده را
بهر دیدار پدر یک ماه دستوری دهد
شمع بختت باد روشن تا جهان هر صبحدم
شب نشینان فلک را شمع کافوری دهد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۳ - اجازه سفر خواستن جمشید
ملک جمشید کرد آن راز مشهور
فرستاد از در و درگاه فغفور
ندیمی را طلب فرمود و بنشاند
حکایت‌های شب یک یک فرو خواند
به عزم روی دستوری طلب کرد
مثال حکم فغفوری طلب کرد
چو شاه این قصه را بشنید در جمع
برای روشنایی سوخت چون شمع
لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت
به زیر لب سخن پرداز را گفت
«برو از من بپرس آن نازنین را،
پدید آرنده تاج و نگین را،
بگویش این خیال از سر بدر کن
به تارک ترک تاج و تخت زر کن
چرا چون نافه ببریدی ز مسکن
چرا چون لعل برکندی ز معدن؟
عزیز من مکن پند مرا خوار
جوانی، خاطر پیران نگه‌دار
به پیران سر مکن از من جدایی
مده بر باد ملک و پادشاهی
نمی‌دانم پدر با تو چه بد کرد
که خواهی کشتنش در حسرت و درد
مر از دست من ای شاهبازم
که چون رغتی نخواهی یافت بازم
به گیتی چون تو فرزندی ندارم
دلارایی و دلبندی ندارم
پدر دوران عمر خویش رانده‌ست
مرا غیر از تو عمری نمانده‌ست
تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر
نمی‌دانم چه خواهی گفتن ای عمر»
رسول آمد حکایت با ملک گفت
ملک چون روزگار خود برآشفت
به سوی مادر آمد رفته در خشم
روان بر برگ گل بارانش از چشم
چو نور چشم خود را دید گریان
همایون گشت چون زلفش پریشان
روان برخاست چشمش را ببوسید
پس ار بوسیدنش احوال پرسید
پسر بنشست و با او راز می‌گفت
حدیث رفته یکی یک باز می‌گفت
به دارای دو گیتی خورد سوگند
که گر منعم کند گیتی خداوند
به خنجر سینه خود را کنم چاک
به جای تخت سازم بستر از خاک
چو مادر قصه دلبند بشنید
ز جان نازنین او بترسید
بسی پند و بسی امید دادش
بدان امیدها می‌کرد شادش
ملک را گشت معلوم آن روایت
که با او در نمی‌گیرد حکایت
فرستاد و شبی مهراب را خواند
بسی با او ز هر نوعی سخن راند
ملک را گفت مهراب: «ای خداوند
اگر خواهی بقای جان فرزند
بباید ساختن تدبیر راهش
که دارد ایزد از هر بد نگاهش
روان می‌بایدش کردن هم امروز
مگر گردد به بخت شاه فیروز»
نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز
به یک مه کرد ساز رفتنش ساز
غلامان سمن رخسار، سیصد
کنیزان پری دیدار، بی‌جد
بسی شد هودج و کوس و علم راست
هیونان را به هودج‌ها بیاراست
ناشانده نازکان را در عماری
چو اندر غنچه گل‌های بهاری
ز نزدیکان دوراندیش بخرد
روان کرد اندران موکب تنی صد
بسی جنگ آوران رزم دیده
جفای نیزه و خنجر کشیده
بسی مردم ز هر جنسی فرستاد
بسی پند و بسی اندرزشان داد
روان شد کاروانی فوج بر فوج
تو پنداری که زد دریای چین موج
درایش ناله بر گردون کشیده
درنگ او به هندوستان رسیده
جلاجل را روان بر مرحبا بود
همه کوه و در آواز درا بود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۶ - قطعه
آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند
مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
مایه شر و فساد اهل عالم دختر است
گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا
یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
مهی بگزین و جفتش ساز با خور
طلب کن بهر وی شویی فراخور
چو افسر دیدکان در غنچه راز
بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمی خوش چون صبا می کرد درکار
در آورد این سخن او را به گفتار
جوابش داد کای صورتگر چین
سخنهایت همه خوب است و شیرین
همانا نامزد گشت آن گل اندام
به شادیشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قیصر مژده ای داد
که فردا می رسد از راه داماد
نه من خواهم این وصلت نه دختر
نمی دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کان روشنایی
کند روزی ز چشم من جدایی؟
سخن را بر سخندان باز شد در
زبان بگشاد مهراب سخنور
زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند
تو با شخصی گزین خویشی و پیوند
که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی
نه گاهی همچو موم و گاه چون روی
شما را این صنم جانست در تن
کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومی که بر چیست
مراد از گفتن مهراب بر کیست
سخن پرسید باز از حال جمشید
که: «با من باز گوی احوال جمشید
بیا اصلش بگو تا از کیانست
که با فرو فرهنگ کیانست
یقین دانم که او بازارگان نیست
که او را شیوه بازاریان نیست
قدم یک ره ز کژی بر کران نه
حکایت راست با من در میان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش
برون زد دیگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب این حکایت را فرو خواند
خجل گشت افسرو حیران فرو ماند
زمانی خیره گشت از حال جمشید
فرو شد ساعتی در فکر خورشید
سخن باز از سخن گستر نپرسید
از آن خاموشی اش مهراب ترسید
زمانی منفعل بنشست و برخاست
از آن خلوت بر جمشید شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم
بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم
علاج آخرین داغ است ، کردم
فکندم کشتیی در بحر خونخوار
ندانم چون برآید آخر کار
رهی معیری : رباعیها
اندوه مادر
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه بقای نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است
نغمه خیز از زخمهٔ زن ساز مرد
از نیاز او دو بالا ناز مرد
پوشش عریانی مردان زن است
حسن دلجو عشق را پیراهن است
عشق حق پروردهٔ آغوش او
این نوا از زخمهٔ خاموش او
آنکه نازد بر وجودش کائنات
ذکر او فرمود با طیب و صلوة
مسلمی کو را پرستاری شمرد
بهره ئی از حکمت قرآن نبرد
نیک اگر بینی امومت رحمت است
زانکه او را با نبوت نسبت است
شفقت او شفقت پیغمبر است
سیرت اقوام را صورتگر است
از امومت پخته تر تعمیر ما
در خط سیمای او تقدیر ما
هست اگر فرهنگ تو معنی رسی
حرف امت نکته ها دارد بسی
گفت آن مقصود حرف «کن فکان»
زیر پای امهات آمد جنان
ملت از تکریم ارحام است و بس
ورنه کار زندگی خام است و بس
از امومت گرم رفتار حیات
از امومت کشف اسرار حیات
از امومت پیچ و تاب جوی ما
موج و گرداب و حباب جوی ما
آن دخ رستاق زادی جاهلی
پست بالای سطبری بد گلی
نا تراشی پرورش ناداده ئی
کم نگاهی کم زبانی ساده ئی
دل ز آلام امومت کرده خون
گرد چشمش حلقه های نیلگون
ملت ار گیرد ز آغوشش بدست
یک مسلمان غیور و حق پرست
هستی ما محکم از آلام اوست
صبح ما عالم فروز از شام اوست
وان تهی آغوش نازک پیکری
خانه پرورد نگاهش محشری
فکر او از تاب مغرب روشن است
ظاهرش زن باطن او نازن است
بندهای ملت بیضا گسیخت
تا ز چشمش عشوه ها حل کرده ریخت
شوخ چشم و فتنه زا آزادیش
از حیا نا آشنا آزادیش
علم او بار امومت بر نتافت
بر سر شامش یکی اختر نتافت
این گل از بستان ما نارسته به
داغش از دامان ملت شسته به
لااله گویان چو انجم بی شمار
بسته چشم اندر ظلام روزگار
پا نبرده از عدم بیرون هنوز
از سواد کیف و کم بیرون هنوز
مضمر اندر ظلمت موجود ما
آن تجلی های نامشهود ما
شبنمی بر برگ گل ننشسته ئی
غنچه هائی از صبا نا خسته ئی
بر دمد این لاله زار ممکنات
از خیابان ریاض امهات
قوم را سرمایه ای صاحب نظر
نیست از نقد و قماش و سیم و زر
مال او فرزند های تندرست
تر دماغ و سخت کوش و چاق و چست
حافظ رمز اخوت مادران
قوت قرآن و ملت مادران
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۲
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده ِ خویش با دشمنان
که لا حول گویند شادی کنان
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۵
یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش.
یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن.
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۳
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت