عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۲ - قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان میداد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن میکوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر میدیدند منکر و آن برکت را نمیدیدند همچون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
بود مردی صالحی ربانییی
عقل کامل داشت و پایان دانییی
در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او
هم ز خوشه عشر دادی بیریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا
آرد گشتی عشر دادی هم ازان
نان شدی عشر دگر دادی ز نان
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچه کاشتی
بس وصیتها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان
الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار
دخلها و میوهها جمله ز غیب
حق فرستادهست بیتخمین و ریب
در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سود است سودی بر زنی
ترک اغلب دخل را در کشتزار
باز کارد که وی است اصل ثمار
بیش تر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی
زان بیفشاند به کشتن ترک دست
کان غلهش هم زان زمین حاصل شدهست
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
میخرد چرم و ادیم و سختیان
که اصول دخلم اینها بودهاند
هم از اینها میگشاید رزق بند
دخل از آن جا آمده ستش لاجرم
هم در آن جا میکند داد و کرم
این زمین و سختیان پردهست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی
چون دو سه سال آن نروید چون کنی؟
جز که در لابه و دعا کف در زنی
دست بر سر میزنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آن که رزقجوست
رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
توانگری زو خو نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال
عاقبت زینها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دم خواندن؟
این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان
چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه
زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او
روی از نقاش رو میتافتی
چون ز نقشی انس دل مییافتی
این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند
هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا
پیش ازان که روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
ماه و جان داده پی کالهی معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه میشدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش ازان که عمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون بگهتر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو ازان اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تورا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جملهشان
خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفایت به ز عهد وافیان
هم ز داد توست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیز کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
ز انبیا ناصحتر و خوش لهجهتر
کی بود؟ که گرفت دمشان در حجر
زانچه کوه و سنگ درکار آمدند
مینشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دلها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوة
عقل کامل داشت و پایان دانییی
در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او
هم ز خوشه عشر دادی بیریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا
آرد گشتی عشر دادی هم ازان
نان شدی عشر دگر دادی ز نان
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچه کاشتی
بس وصیتها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان
الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار
دخلها و میوهها جمله ز غیب
حق فرستادهست بیتخمین و ریب
در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سود است سودی بر زنی
ترک اغلب دخل را در کشتزار
باز کارد که وی است اصل ثمار
بیش تر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی
زان بیفشاند به کشتن ترک دست
کان غلهش هم زان زمین حاصل شدهست
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
میخرد چرم و ادیم و سختیان
که اصول دخلم اینها بودهاند
هم از اینها میگشاید رزق بند
دخل از آن جا آمده ستش لاجرم
هم در آن جا میکند داد و کرم
این زمین و سختیان پردهست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی
چون دو سه سال آن نروید چون کنی؟
جز که در لابه و دعا کف در زنی
دست بر سر میزنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آن که رزقجوست
رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
توانگری زو خو نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال
عاقبت زینها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دم خواندن؟
این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان
چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه
زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او
روی از نقاش رو میتافتی
چون ز نقشی انس دل مییافتی
این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند
هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا
پیش ازان که روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
ماه و جان داده پی کالهی معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه میشدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش ازان که عمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون بگهتر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو ازان اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تورا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جملهشان
خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفایت به ز عهد وافیان
هم ز داد توست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیز کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
ز انبیا ناصحتر و خوش لهجهتر
کی بود؟ که گرفت دمشان در حجر
زانچه کوه و سنگ درکار آمدند
مینشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دلها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوة
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۱ - در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله چنانک فرمود الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع طعام الله و قوله ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله یرزقون فرحین
وارهی زین روزی ریزهی کثیف
درفتی در لوت و در قوت شریف
گر هزاران رطل لوتش میخوری
میروی پاک و سبک همچون پری
که نه حبس باد و قولنجت کند
چارمیخ معده آهنجت کند
گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ
ور خوری پر گیرد آروغت دماغ
کم خوری خوی بد و خشکی و دق
پر خوری شد تخمه را تن مستحق
از طعام الله و قوت خوشگوار
بر چنان دریا چو کشتی شو سوار
باش در روزه شکیبا و مصر
دم به دم قوت خدا را منتظر
کان خدای خوبکار بردبار
هدیهها را میدهد در انتظار
انتظار نان ندارد مرد سیر
که سبک آید وظیفه یا که دیر
بینوا هر دم همی گوید که کو؟
در مجاعت منتظر در جست و جو
چون نباشی منتظر ناید به تو
آن نواله ی دولت هفتاد تو
ای پدر الانتظار الانتظار
از برای خوان بالا مردوار
هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت
آفتاب دولتی بر وی بتافت
ضیف با همت چو ز آشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
جز که صاحب خوان درویشی لئیم
ظن بد کم بر به رزاق کریم
سر برآور همچو کوهی ای سند
تا نخستین نور خور بر تو زند
کان سر کوه بلند مستقر
هست خورشید سحر را منتظر
درفتی در لوت و در قوت شریف
گر هزاران رطل لوتش میخوری
میروی پاک و سبک همچون پری
که نه حبس باد و قولنجت کند
چارمیخ معده آهنجت کند
گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ
ور خوری پر گیرد آروغت دماغ
کم خوری خوی بد و خشکی و دق
پر خوری شد تخمه را تن مستحق
از طعام الله و قوت خوشگوار
بر چنان دریا چو کشتی شو سوار
باش در روزه شکیبا و مصر
دم به دم قوت خدا را منتظر
کان خدای خوبکار بردبار
هدیهها را میدهد در انتظار
انتظار نان ندارد مرد سیر
که سبک آید وظیفه یا که دیر
بینوا هر دم همی گوید که کو؟
در مجاعت منتظر در جست و جو
چون نباشی منتظر ناید به تو
آن نواله ی دولت هفتاد تو
ای پدر الانتظار الانتظار
از برای خوان بالا مردوار
هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت
آفتاب دولتی بر وی بتافت
ضیف با همت چو ز آشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
جز که صاحب خوان درویشی لئیم
ظن بد کم بر به رزاق کریم
سر برآور همچو کوهی ای سند
تا نخستین نور خور بر تو زند
کان سر کوه بلند مستقر
هست خورشید سحر را منتظر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۳ - فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات
در حدیث آمد که روز رستخیز
امر آید هر یکی تن را که خیز
نفخ صور امراست از یزدان پاک
که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح هوش آید به تن
جان تن خود را شناسد وقت روز
در خراب خود در آید چون کنوز
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی رود؟
جان عالم سوی عالم میدود
روح ظالم سوی ظالم میدود
که شناسا کردشان؟ علم اله
چون که بره و میش وقت صبح گاه
پای کفش خود شناسد در ظلم
چون نداند جان تن خود ای صنم؟
صبح حشر کوچک است ای مستجیر
حشر اکبر را قیاس از وی بگیر
آن چنان که جان بپرد سوی طین
نامه پرد تا یسار و تا یمین
در کفش بنهند نامهی بخل و جود
فسق و تقوی آنچه دی خو کرده بود
چون شود بیدار از خواب او سحر
باز آید سوی او آن خیر و شر
گر ریاضت داده باشد خوی خویش
وقت بیداری همان آید به پیش
ور بد او دی خام و زشت و در ضلال
چون عزا نامه سیه یابد شمال
ور بد او دی پاک و با تقوی و دین
وقت بیداری برد در ثمین
هست ما را خواب و بیداری ما
بر نشان مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر حشر اکبر را نمود
مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود
لیک این نامه خیال است و نهان
وان شود در حشر اکبر بس عیان
این خیال اینجا نهان پیدا اثر
زین خیال آن جا برویاند صور
در مهندس بین خیال خانهیی
در دلش چون در زمینی دانهیی
آن خیال از اندرون آید برون
چون زمین که زاید از تخم درون
هر خیالی کو کند در دل وطن
روز محشر صورتی خواهد شدن
چون خیال آن مهندس در ضمیر
چون نبات اندر زمین دانهگیر
مخلصم زین هر دو محشر قصهییست
مؤمنان را در بیانش حصهییست
چون بر آید آفتاب رستخیز
بر جهند از خاک زشت و خوب تیز
سوی دیوان قضا پویان شوند
نقد نیک و بد به کوره میروند
نقد نیکو شادمان و ناز ناز
نقد قلب اندر زحیر و در گداز
لحظه لحظه امتحانها میرسد
سر دلها مینماید در جسد
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش
یا چو خاکی که بروید سرهاش
از پیاز و گندنا و کوکنار
سر دی پیدا کند دست بهار
آن یکی سرسبز نحن المتقون
وآن دگر همچون بنفشه سرنگون
چشمها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر
باز مانده دیدهها در انتظار
تا که نامه ناید از سوی یسار
چشم گردان سوی راست و سوی چپ
زان که نبود بخت نامهی راست زپ
نامهیی آید به دست بندهیی
سر سیه از جرم و فسق آکندهیی
اندرو یک خیر و یک توفیق نه
جز که آزار دل صدیق نه
پر ز سر تا پای زشتی و گناه
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
آن دغلکاری و دزدیهای او
و آن چو فرعونان انا و انای او
چون بخواند نامهٔ خود آن ثقیل
داند او که سوی زندان شد رحیل
پس روان گردد چو دزدان سوی دار
جرم پیدا بسته راه اعتذار
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد
رخت دزدی بر تن و در خانهاش
گشته پیدا گم شده افسانهاش
پس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر
چون موکل آن ملایک پیش و پس
بوده پنهان گشته پیدا چون عسس
میبرندش میسپوزندش به نیش
که برو ای سگ به کهدانهای خویش
میکشد پا بر سر هر راه او
تا بود که بر جهد زان چاه او
منتظر میایستد تن میزند
در امیدی روی وا پس میکند
اشک میبارد چو باران خزان
خشک اومیدی چه دارد او جز آن؟
هر زمانی روی وا پس میکند
رو به درگاه مقدس میکند
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگویندش که ای بطال عور
انتظار چیستی؟ ای کان شر
رو چه وا پس میکنی؟ ای خیرهسر
نامهات آن است کت آمد به دست
ای خدا آزار و ای شیطانپرست
چون بدیدی نامهٔ کردار خویش
چه نگری پس بین جزای کار خویش
بیهده چه مول مولی میزنی؟
در چنین چه کو امید روشنی؟
نه تو را از روی ظاهر طاعتی
نه تو را در سر و باطن نیتی
نه تو را شبها مناجات و قیام
نه ترا در روز پرهیز و صیام
نه تو را حفظ زبان ز آزار کس
نه نظر کردن به عبرت پیش و پس
پیش چه بود؟ یاد مرگ و نزع خویش
پس چه باشد؟مردن یاران ز پیش
نه تو را بر ظلم توبه ی پر خروش
ای دغا گندمنمای جوفروش
چون ترازوی تو کژ بود و دغا
راست چون جویی ترازوی جزا؟
چون که پای چپ بدی در غدر و کاست
نامه چون آید ترا در دست راست؟
چون جزا سایهست ای قد تو خم
سایهٔ تو کژ فتد در پیش هم
زین قبل آید خطابات درشت
که شود که را از آن هم کوژ پشت
بنده گوید آنچه فرمودی بیان
صد چنانم صد چنانم صد چنان
خود تو پوشیدی بترها را به حلم
ورنه میدانی فضیحتها به علم
لیک بیرون از جهاد و فعل خویش
از ورای خیر و شر و کفر و کیش
وز نیاز عاجزانهی خویشتن
وز خیال و وهم من یا صد چو من
بودم اومیدی به محض لطف تو
از ورای راست باشی یا عتو؟
بخشش محضی ز لطف بیعوض
بودم اومید ای کریم بیغرض
رو سپس کردم بدان محض کرم
سوی فعل خویشتن میننگرم
سوی آن اومید کردم روی خویش
که وجودم دادهیی از پیش بیش
خلعت هستی بدادی رایگان
من همیشه معتمد بودم بر آن
چون شمارد جرم خود را و خطا
محض بخشایش درآید در عطا
کی ملایک باز آریدش به ما
که بدستش چشم دل سوی رجا
لاابالی وار آزادش کنیم
وآن خطاها را همه خط بر زنیم
لا ابالی مر کسی را شد مباح
کش زیان نبود ز غدر و از صلاح
آتشی خوش بر فروزیم از کرم
تا نماند جرم و زلت بیش و کم
آتشی کز شعلهاش کمتر شرار
میبسوزد جرم و جبر و اختیار
شعله در بنگاه انسانی زنیم
خار را گلزار روحانی کنیم
ما فرستادیم از چرخ نهم
کیمیا یصلح لکم اعمالکم
خود چه باشد پیش نور مستقر
کر و فر اختیار بوالبشر
گوشتپاره آلت گویای او
پیهپاره منظر بینای او
مسمع او آن دو پاره استخوان
مدرکش دو قطره خون یعنی جنان
کرمکی و از قذر آکندهیی
طمطراقی در جهان افکندهیی
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین را یاد دار
امر آید هر یکی تن را که خیز
نفخ صور امراست از یزدان پاک
که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح هوش آید به تن
جان تن خود را شناسد وقت روز
در خراب خود در آید چون کنوز
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی رود؟
جان عالم سوی عالم میدود
روح ظالم سوی ظالم میدود
که شناسا کردشان؟ علم اله
چون که بره و میش وقت صبح گاه
پای کفش خود شناسد در ظلم
چون نداند جان تن خود ای صنم؟
صبح حشر کوچک است ای مستجیر
حشر اکبر را قیاس از وی بگیر
آن چنان که جان بپرد سوی طین
نامه پرد تا یسار و تا یمین
در کفش بنهند نامهی بخل و جود
فسق و تقوی آنچه دی خو کرده بود
چون شود بیدار از خواب او سحر
باز آید سوی او آن خیر و شر
گر ریاضت داده باشد خوی خویش
وقت بیداری همان آید به پیش
ور بد او دی خام و زشت و در ضلال
چون عزا نامه سیه یابد شمال
ور بد او دی پاک و با تقوی و دین
وقت بیداری برد در ثمین
هست ما را خواب و بیداری ما
بر نشان مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر حشر اکبر را نمود
مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود
لیک این نامه خیال است و نهان
وان شود در حشر اکبر بس عیان
این خیال اینجا نهان پیدا اثر
زین خیال آن جا برویاند صور
در مهندس بین خیال خانهیی
در دلش چون در زمینی دانهیی
آن خیال از اندرون آید برون
چون زمین که زاید از تخم درون
هر خیالی کو کند در دل وطن
روز محشر صورتی خواهد شدن
چون خیال آن مهندس در ضمیر
چون نبات اندر زمین دانهگیر
مخلصم زین هر دو محشر قصهییست
مؤمنان را در بیانش حصهییست
چون بر آید آفتاب رستخیز
بر جهند از خاک زشت و خوب تیز
سوی دیوان قضا پویان شوند
نقد نیک و بد به کوره میروند
نقد نیکو شادمان و ناز ناز
نقد قلب اندر زحیر و در گداز
لحظه لحظه امتحانها میرسد
سر دلها مینماید در جسد
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش
یا چو خاکی که بروید سرهاش
از پیاز و گندنا و کوکنار
سر دی پیدا کند دست بهار
آن یکی سرسبز نحن المتقون
وآن دگر همچون بنفشه سرنگون
چشمها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر
باز مانده دیدهها در انتظار
تا که نامه ناید از سوی یسار
چشم گردان سوی راست و سوی چپ
زان که نبود بخت نامهی راست زپ
نامهیی آید به دست بندهیی
سر سیه از جرم و فسق آکندهیی
اندرو یک خیر و یک توفیق نه
جز که آزار دل صدیق نه
پر ز سر تا پای زشتی و گناه
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
آن دغلکاری و دزدیهای او
و آن چو فرعونان انا و انای او
چون بخواند نامهٔ خود آن ثقیل
داند او که سوی زندان شد رحیل
پس روان گردد چو دزدان سوی دار
جرم پیدا بسته راه اعتذار
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد
رخت دزدی بر تن و در خانهاش
گشته پیدا گم شده افسانهاش
پس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر
چون موکل آن ملایک پیش و پس
بوده پنهان گشته پیدا چون عسس
میبرندش میسپوزندش به نیش
که برو ای سگ به کهدانهای خویش
میکشد پا بر سر هر راه او
تا بود که بر جهد زان چاه او
منتظر میایستد تن میزند
در امیدی روی وا پس میکند
اشک میبارد چو باران خزان
خشک اومیدی چه دارد او جز آن؟
هر زمانی روی وا پس میکند
رو به درگاه مقدس میکند
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگویندش که ای بطال عور
انتظار چیستی؟ ای کان شر
رو چه وا پس میکنی؟ ای خیرهسر
نامهات آن است کت آمد به دست
ای خدا آزار و ای شیطانپرست
چون بدیدی نامهٔ کردار خویش
چه نگری پس بین جزای کار خویش
بیهده چه مول مولی میزنی؟
در چنین چه کو امید روشنی؟
نه تو را از روی ظاهر طاعتی
نه تو را در سر و باطن نیتی
نه تو را شبها مناجات و قیام
نه ترا در روز پرهیز و صیام
نه تو را حفظ زبان ز آزار کس
نه نظر کردن به عبرت پیش و پس
پیش چه بود؟ یاد مرگ و نزع خویش
پس چه باشد؟مردن یاران ز پیش
نه تو را بر ظلم توبه ی پر خروش
ای دغا گندمنمای جوفروش
چون ترازوی تو کژ بود و دغا
راست چون جویی ترازوی جزا؟
چون که پای چپ بدی در غدر و کاست
نامه چون آید ترا در دست راست؟
چون جزا سایهست ای قد تو خم
سایهٔ تو کژ فتد در پیش هم
زین قبل آید خطابات درشت
که شود که را از آن هم کوژ پشت
بنده گوید آنچه فرمودی بیان
صد چنانم صد چنانم صد چنان
خود تو پوشیدی بترها را به حلم
ورنه میدانی فضیحتها به علم
لیک بیرون از جهاد و فعل خویش
از ورای خیر و شر و کفر و کیش
وز نیاز عاجزانهی خویشتن
وز خیال و وهم من یا صد چو من
بودم اومیدی به محض لطف تو
از ورای راست باشی یا عتو؟
بخشش محضی ز لطف بیعوض
بودم اومید ای کریم بیغرض
رو سپس کردم بدان محض کرم
سوی فعل خویشتن میننگرم
سوی آن اومید کردم روی خویش
که وجودم دادهیی از پیش بیش
خلعت هستی بدادی رایگان
من همیشه معتمد بودم بر آن
چون شمارد جرم خود را و خطا
محض بخشایش درآید در عطا
کی ملایک باز آریدش به ما
که بدستش چشم دل سوی رجا
لاابالی وار آزادش کنیم
وآن خطاها را همه خط بر زنیم
لا ابالی مر کسی را شد مباح
کش زیان نبود ز غدر و از صلاح
آتشی خوش بر فروزیم از کرم
تا نماند جرم و زلت بیش و کم
آتشی کز شعلهاش کمتر شرار
میبسوزد جرم و جبر و اختیار
شعله در بنگاه انسانی زنیم
خار را گلزار روحانی کنیم
ما فرستادیم از چرخ نهم
کیمیا یصلح لکم اعمالکم
خود چه باشد پیش نور مستقر
کر و فر اختیار بوالبشر
گوشتپاره آلت گویای او
پیهپاره منظر بینای او
مسمع او آن دو پاره استخوان
مدرکش دو قطره خون یعنی جنان
کرمکی و از قذر آکندهیی
طمطراقی در جهان افکندهیی
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین را یاد دار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۴ - قصهٔ ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل
آن ایاز از زیرکی انگیخته
پوستین و چارقش آویخته
میرود هر روز در حجرهی خلا
چارقت این است منگر درعلا
شاه را گفتند او را حجرهییست
اندر آن جا زر و سیم و خمرهییست
راه میندهد کسی را اندرو
بسته میدارد همیشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را
چیست خود پنهان و پوشیده ز ما؟
پس اشارت کرد میری را که رو
نیمشب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر تو را یغماش کن
سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بیعدد
از لئیمی سیم و زر پنهان کند
مینماید او وفا و عشق و جوش
وان گه او گندمنمای جوفروش
هر که اندر عشق یابد زندگی
کفر باشد پیش او جز بندگی
نیمشب آن میر با سی معتمد
در گشاد حجرهٔ او رای زد
مشعله بر کرده چندین پهلوان
جانب حجره روانه شادمان
کامر سلطان است بر حجره زنیم
هر یکی همیان زر در کش کنیم
آن یکی میگفت هی چه جای زر؟
از عقیق و لعل گوی و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان وی است
بلکه اکنون شاه را خود جان وی است
چه محل دارد به پیش این عشیق
لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق؟
شاه را بر وی نبودی بد گمان
تسخری میکرد بهر امتحان
پاک میدانستش از هر غش و غل
باز از وهمش همیلرزید دل
که مبادا کین بود خسته شود
من نخواهم که برو خجلت رود
این نکردهست او و گر کرد او رواست
هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کردهام
او منم من او چه گر در پردهام؟
باز گفتی دور از آن خو و خصال
این چنین تخلیط ژاژاست و خیال
از ایاز این خود محال است و بعید
کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطرهیی
جملهٔ هستی ز موجش چکرهیی
جمله پاکیها از آن دریا برند
قطرههایش یک به یک میناگرند
شاه شاهان است و بلکه شاهساز
وز برای چشم بد نامش ایاز
چشمهای نیک هم بر وی بدهست
از ره غیرت که حسنش بیحد است
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
این قدر هم گر نگویم ای سند
شیشهٔ دل از ضعیفی بشکند
شیشهٔ دل را چو نازک دیدهام
بهر تسکین بس قبا بدریدهام
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروزاست نه پیروزه است
هر دلی کندر غم شه میبود
دم به دم او را سر مه میبود
قصهٔ محمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز
پوستین و چارقش آویخته
میرود هر روز در حجرهی خلا
چارقت این است منگر درعلا
شاه را گفتند او را حجرهییست
اندر آن جا زر و سیم و خمرهییست
راه میندهد کسی را اندرو
بسته میدارد همیشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را
چیست خود پنهان و پوشیده ز ما؟
پس اشارت کرد میری را که رو
نیمشب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر تو را یغماش کن
سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بیعدد
از لئیمی سیم و زر پنهان کند
مینماید او وفا و عشق و جوش
وان گه او گندمنمای جوفروش
هر که اندر عشق یابد زندگی
کفر باشد پیش او جز بندگی
نیمشب آن میر با سی معتمد
در گشاد حجرهٔ او رای زد
مشعله بر کرده چندین پهلوان
جانب حجره روانه شادمان
کامر سلطان است بر حجره زنیم
هر یکی همیان زر در کش کنیم
آن یکی میگفت هی چه جای زر؟
از عقیق و لعل گوی و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان وی است
بلکه اکنون شاه را خود جان وی است
چه محل دارد به پیش این عشیق
لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق؟
شاه را بر وی نبودی بد گمان
تسخری میکرد بهر امتحان
پاک میدانستش از هر غش و غل
باز از وهمش همیلرزید دل
که مبادا کین بود خسته شود
من نخواهم که برو خجلت رود
این نکردهست او و گر کرد او رواست
هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کردهام
او منم من او چه گر در پردهام؟
باز گفتی دور از آن خو و خصال
این چنین تخلیط ژاژاست و خیال
از ایاز این خود محال است و بعید
کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطرهیی
جملهٔ هستی ز موجش چکرهیی
جمله پاکیها از آن دریا برند
قطرههایش یک به یک میناگرند
شاه شاهان است و بلکه شاهساز
وز برای چشم بد نامش ایاز
چشمهای نیک هم بر وی بدهست
از ره غیرت که حسنش بیحد است
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
این قدر هم گر نگویم ای سند
شیشهٔ دل از ضعیفی بشکند
شیشهٔ دل را چو نازک دیدهام
بهر تسکین بس قبا بدریدهام
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروزاست نه پیروزه است
هر دلی کندر غم شه میبود
دم به دم او را سر مه میبود
قصهٔ محمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۷ - خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق
شعله میزد آتش جان سفیه
کآتشی بود الولد سر ابیه
نه غلط گفتم که بد قهر خدا
علتی را پیش آوردن چرا؟
کار بیعلت مبرا از علل
مستمر و مستقر است از ازل
در کمال صنع پاک مستحث
علت حادث چه گنجد یا حدث؟
سر آب چه بود؟ آب ما صنع اوست
صنع مغزاست و آب صورت چو پوست
عشق دان ای فندق تن دوستت
جانت جوید مغز و کوبد پوستت
دوزخی که پوست باشد دوستش
داد بدلنا جلودا پوستش
معنی و مغزت بر آتش حاکم است
لیک آتش را قشورت هیزم است
کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
معنی انسان بر آتش مالک است
مالک دوزخ درو کی هالک است؟
پس میفزا تو بدن معنی فزا
تا چو مالک باشی آتش را کیا
پوستها بر پوست میافزوده یی
لاجرم چون پوست اندر دودهیی
زان که آتش را علف جز پوست نیست
قهر حق آن کبر را پوستین کنیست
این تکبر از نتیجهی پوست است
جاه و مال آن کبر را زان دوست است
این تکبر چیست؟ غفلت از لباب
منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب
چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند
نرم گشت و گرم گشت و تیز راند
شد ز دید لب جمله ی تن طمع
خوار و عاشق شد که ذل من طمع
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند عز من قنع زندان اوست
عزت این جا گبری است و ذل دین
سنگ تا فانی نشد کی شد نگین؟
در مقام سنگی آن گاهی انا؟
وقت مسکین گشتن توست وفنا
کبر زان جوید همیشه جاه و مال
که ز سرگین است گلخن را کمال
کین دو دایه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند
دیده را بر لب لب نفراشتند
پوست را زان روی لب پنداشتند
پیشوا ابلیس بود این راه را
کو شکار آمد شبیکه ی جاه را
مال چون ماراست و آن جاه اژدها
سایهٔ مردان زمرد این دو را
زان زمرد مار را دیده جهد
کور گردد مار و رهرو وا رهد
چون برین ره خار بنهاد آن رئیس
هر که خست او گفته لعنت بر بلیس
یعنی این غم بر من از غدر وی است
غدر را آن مقتدا سابقپی است
بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند
جملگان بر سنت او پا زدند
هر که بنهد سنت بد ای فتی
تا در افتد بعد او خلق از عمی
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بودهست و ایشان دمغزه
لیک آدم چارق و آن پوستین
پیش میآورد که هستم ز طین
چون ایاز آن چارقش مورود بود
لاجرم او عاقبت محمود بود
هست مطلق کارساز نیستیست
کارگاه هستکن جز نیست چیست؟
بر نوشته هیچ بنویسد کسی؟
یا نهاله کارد اندر مغرسی؟
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست
تو برادر موضعی ناکشته باش
کاغذ اسپید نابنوشته باش
تا مشرف گردی از نون والقلم
تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم
خود ازین پالوه نالیسیده گیر
مطبخی که دیدهام نادیده گیر
زانک ازین پالوده مستیها بود
پوستین و چارق از یادت رود
چون در آید نزع و مرگ آهی کنی
ذکر دلق و چارق آن گاهی کنی
تا نمانی غرق موج زشتییی
که نباشد از پناهی پشتییی
یاد ناری از سفینهی راستین
ننگری در چارق و در پوستین
چون که درمانی به غرقاب فنا
پس ظلمنا ورد سازی بر ولا
دیو گوید بنگرید این خام را
سر برید این مرغ بیهنگام را
دور این خصلت ز فرهنگ ایاز
که پدید آید نمازش بینماز
او خروس آسمان بوده ز پیش
نعرههای او همه در وقت خویش
کآتشی بود الولد سر ابیه
نه غلط گفتم که بد قهر خدا
علتی را پیش آوردن چرا؟
کار بیعلت مبرا از علل
مستمر و مستقر است از ازل
در کمال صنع پاک مستحث
علت حادث چه گنجد یا حدث؟
سر آب چه بود؟ آب ما صنع اوست
صنع مغزاست و آب صورت چو پوست
عشق دان ای فندق تن دوستت
جانت جوید مغز و کوبد پوستت
دوزخی که پوست باشد دوستش
داد بدلنا جلودا پوستش
معنی و مغزت بر آتش حاکم است
لیک آتش را قشورت هیزم است
کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست
معنی انسان بر آتش مالک است
مالک دوزخ درو کی هالک است؟
پس میفزا تو بدن معنی فزا
تا چو مالک باشی آتش را کیا
پوستها بر پوست میافزوده یی
لاجرم چون پوست اندر دودهیی
زان که آتش را علف جز پوست نیست
قهر حق آن کبر را پوستین کنیست
این تکبر از نتیجهی پوست است
جاه و مال آن کبر را زان دوست است
این تکبر چیست؟ غفلت از لباب
منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب
چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند
نرم گشت و گرم گشت و تیز راند
شد ز دید لب جمله ی تن طمع
خوار و عاشق شد که ذل من طمع
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند عز من قنع زندان اوست
عزت این جا گبری است و ذل دین
سنگ تا فانی نشد کی شد نگین؟
در مقام سنگی آن گاهی انا؟
وقت مسکین گشتن توست وفنا
کبر زان جوید همیشه جاه و مال
که ز سرگین است گلخن را کمال
کین دو دایه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند
دیده را بر لب لب نفراشتند
پوست را زان روی لب پنداشتند
پیشوا ابلیس بود این راه را
کو شکار آمد شبیکه ی جاه را
مال چون ماراست و آن جاه اژدها
سایهٔ مردان زمرد این دو را
زان زمرد مار را دیده جهد
کور گردد مار و رهرو وا رهد
چون برین ره خار بنهاد آن رئیس
هر که خست او گفته لعنت بر بلیس
یعنی این غم بر من از غدر وی است
غدر را آن مقتدا سابقپی است
بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند
جملگان بر سنت او پا زدند
هر که بنهد سنت بد ای فتی
تا در افتد بعد او خلق از عمی
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بودهست و ایشان دمغزه
لیک آدم چارق و آن پوستین
پیش میآورد که هستم ز طین
چون ایاز آن چارقش مورود بود
لاجرم او عاقبت محمود بود
هست مطلق کارساز نیستیست
کارگاه هستکن جز نیست چیست؟
بر نوشته هیچ بنویسد کسی؟
یا نهاله کارد اندر مغرسی؟
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست
تو برادر موضعی ناکشته باش
کاغذ اسپید نابنوشته باش
تا مشرف گردی از نون والقلم
تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم
خود ازین پالوه نالیسیده گیر
مطبخی که دیدهام نادیده گیر
زانک ازین پالوده مستیها بود
پوستین و چارق از یادت رود
چون در آید نزع و مرگ آهی کنی
ذکر دلق و چارق آن گاهی کنی
تا نمانی غرق موج زشتییی
که نباشد از پناهی پشتییی
یاد ناری از سفینهی راستین
ننگری در چارق و در پوستین
چون که درمانی به غرقاب فنا
پس ظلمنا ورد سازی بر ولا
دیو گوید بنگرید این خام را
سر برید این مرغ بیهنگام را
دور این خصلت ز فرهنگ ایاز
که پدید آید نمازش بینماز
او خروس آسمان بوده ز پیش
نعرههای او همه در وقت خویش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۸ - در معنی این کی ارنا الاشیاء کما هی و معنی این کی لو کشف الغطاء ما از ددت یقینا و قوله در هر که تو از دیدهٔ بد مینگری از چنبرهٔ وجود خود مینگری پایهٔ کژ کژ افکند سایه
ای خروسان از وی آموزید بانگ
بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ
صبح کاذب آید و نفریبدش
صبح کاذب عالم و نیک و بدش
اهل دنیا عقل ناقص داشتند
تا که صبح صادقش پنداشتند
صبح کاذب کاروانها را زدهست
که به بوی روز بیرون آمدهست
صبح کاذب خلق را رهبر مباد
کو دهد بس کاروانها را به باد
ای شده تو صبح کاذب را رهین
صبح صادق را تو کاذب هم مبین
گر نداری از نفاق و بد امان
از چه داری بر برادر ظن همان؟
بدگمان باشد همیشه زشتکار
نامهٔ خود خواند اندر حق یار
آن خسان که در کژیها ماندهاند
انبیا را ساحر و کژ خواندهاند
وآن امیران خسیس قلبساز
این گمان بردند بر حجره ی ایاز
کو دفینه دارد و گنج اندران
ز آینهٔ خود منگر اندر دیگران
شاه میدانست خود پاکی او
بهر ایشان کرد او آن جست و جو
کی امیر آن حجره را بگشای در
نیم شب که باشد او زان بیخبر
تا پدید آید سگالشهای او
بعد از آن بر ماست مالشهای او
مر شما را دادم آن زر و گهر
من از آن زرها نخواهم جز خبر
این همیگفت و دل او میطپید
از برای آن ایاز بی ندید
که منم کین بر زبانم میرود؟
این جفاگر بشنود او چون شود؟
باز میگوید به حق دین او
که ازین افزون بود تمکین او
کی به قذف زشت من طیره شود؟
وز غرض وز سر من غافل بود؟
مبتلی چون دید تاویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج؟
صاحب تاویل ایاز صابر است
کو به بحر عاقبتها ناظر است
همچو یوسف خواب این زندانیان
هست تعبیرش به پیش او عیان
خواب خود را چون نداند مرد خیر
کو بود واقف ز سر خواب غیر؟
گر زنم صد تیغ او را ز امتحان
کم نگردد وصلت آن مهربان
داند او کان تیغ بر خود میزنم
من وی ام اندر حقیقت او منم
بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ
صبح کاذب آید و نفریبدش
صبح کاذب عالم و نیک و بدش
اهل دنیا عقل ناقص داشتند
تا که صبح صادقش پنداشتند
صبح کاذب کاروانها را زدهست
که به بوی روز بیرون آمدهست
صبح کاذب خلق را رهبر مباد
کو دهد بس کاروانها را به باد
ای شده تو صبح کاذب را رهین
صبح صادق را تو کاذب هم مبین
گر نداری از نفاق و بد امان
از چه داری بر برادر ظن همان؟
بدگمان باشد همیشه زشتکار
نامهٔ خود خواند اندر حق یار
آن خسان که در کژیها ماندهاند
انبیا را ساحر و کژ خواندهاند
وآن امیران خسیس قلبساز
این گمان بردند بر حجره ی ایاز
کو دفینه دارد و گنج اندران
ز آینهٔ خود منگر اندر دیگران
شاه میدانست خود پاکی او
بهر ایشان کرد او آن جست و جو
کی امیر آن حجره را بگشای در
نیم شب که باشد او زان بیخبر
تا پدید آید سگالشهای او
بعد از آن بر ماست مالشهای او
مر شما را دادم آن زر و گهر
من از آن زرها نخواهم جز خبر
این همیگفت و دل او میطپید
از برای آن ایاز بی ندید
که منم کین بر زبانم میرود؟
این جفاگر بشنود او چون شود؟
باز میگوید به حق دین او
که ازین افزون بود تمکین او
کی به قذف زشت من طیره شود؟
وز غرض وز سر من غافل بود؟
مبتلی چون دید تاویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج؟
صاحب تاویل ایاز صابر است
کو به بحر عاقبتها ناظر است
همچو یوسف خواب این زندانیان
هست تعبیرش به پیش او عیان
خواب خود را چون نداند مرد خیر
کو بود واقف ز سر خواب غیر؟
گر زنم صد تیغ او را ز امتحان
کم نگردد وصلت آن مهربان
داند او کان تیغ بر خود میزنم
من وی ام اندر حقیقت او منم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۱ - آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیمشب بگشادن آن حجرهٔ ایاز و پوستین و چارق دیدن آویخته و گمان بردن کی آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشهای کی گمان آمد چاه کنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانک بدگمانان و خیالاندیشان در کار انبیا و اولیا کی میگفتند کی ساحرند و خویشتن ساختهاند و تصدر میجویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد
آن امینان بر در حجره شدند
طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را برمیگشادند از هوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند کس
زان که قفل صعب و پر پیچیده بود
از میان قفلها بگزیده بود
نه ز بخل سیم و مال و زر خام
از برای کتم آن سر از عوام
که گروهی بر خیال بد تنند
قوم دیگر نام سالوسم کنند
پیش با همت بود اسرار جان
از خسان محفوظ تر از لعل کان
زر به از جان است پیش ابلهان
زر نثار جان بود نزد شهان
حرص تازد بیهده سوی سراب
عقل گوید نیک بین که آن نیست آب
حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده
گشته صدتو حرص و غوغاهای او
گشته پنهان حکمت و ایمای او
تا که در چاه غرور اندر فتد
آن گه از حکمت ملامت بشنود
چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه برو یابید دست
تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
کودکان را حرص گوزینه و شکر
از نصیحتها کند دو گوش کر
چون که درد دنبلش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد
حجره را با حرص و صدگونه هوس
باز کردند آن زمان آن چند کس
اندر افتادند از در ز ازدحام
همچو اندر دوغ گندیده هوام
عاشقانه درفتد با کر و فر
خورد امکان نی و بسته هر دو پر
بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین
باز گفتند این مکان بینوش نیست
چارق این جا جز پی روپوش نیست
هین بیاور سیخهای تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را
هر طرف کندند و جستند آن فریق
حفرهها کندند و گوهای عمیق
حفرههاشان بانگ میداد آن زمان
کندههای خالی ایم ای کندگان
زان سگالش شرم هم میداشتند
کندهها را باز میانباشتند
بیعدد لا حول در هر سینهیی
مانده مرغ حرصشان بیچینهیی
زان ضلالتهای یاوهتازشان
حفرهٔ دیوار و در غمازشان
ممکن اندای آن دیوار نی
با ایاز امکان هیچ انکار نی
گر خداع بیگناهی میدهند
حایط و عرصه گواهی میدهند
باز میگشتند سوی شهریار
پر ز گرد و روی زرد و شرمسار
طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را برمیگشادند از هوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند کس
زان که قفل صعب و پر پیچیده بود
از میان قفلها بگزیده بود
نه ز بخل سیم و مال و زر خام
از برای کتم آن سر از عوام
که گروهی بر خیال بد تنند
قوم دیگر نام سالوسم کنند
پیش با همت بود اسرار جان
از خسان محفوظ تر از لعل کان
زر به از جان است پیش ابلهان
زر نثار جان بود نزد شهان
حرص تازد بیهده سوی سراب
عقل گوید نیک بین که آن نیست آب
حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده
گشته صدتو حرص و غوغاهای او
گشته پنهان حکمت و ایمای او
تا که در چاه غرور اندر فتد
آن گه از حکمت ملامت بشنود
چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه برو یابید دست
تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
کودکان را حرص گوزینه و شکر
از نصیحتها کند دو گوش کر
چون که درد دنبلش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد
حجره را با حرص و صدگونه هوس
باز کردند آن زمان آن چند کس
اندر افتادند از در ز ازدحام
همچو اندر دوغ گندیده هوام
عاشقانه درفتد با کر و فر
خورد امکان نی و بسته هر دو پر
بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین
باز گفتند این مکان بینوش نیست
چارق این جا جز پی روپوش نیست
هین بیاور سیخهای تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را
هر طرف کندند و جستند آن فریق
حفرهها کندند و گوهای عمیق
حفرههاشان بانگ میداد آن زمان
کندههای خالی ایم ای کندگان
زان سگالش شرم هم میداشتند
کندهها را باز میانباشتند
بیعدد لا حول در هر سینهیی
مانده مرغ حرصشان بیچینهیی
زان ضلالتهای یاوهتازشان
حفرهٔ دیوار و در غمازشان
ممکن اندای آن دیوار نی
با ایاز امکان هیچ انکار نی
گر خداع بیگناهی میدهند
حایط و عرصه گواهی میدهند
باز میگشتند سوی شهریار
پر ز گرد و روی زرد و شرمسار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۲ - بازگشتن نمامان از حجرهٔ ایاز به سوی شاه توبره تهی و خجل همچون بدگمانان در حق انبیا علیهمالسلام بر وقت ظهور برائت و پاکی ایشان کی یوم تبیض وجوه و تسود وجوه و قوله تری الذین کذبوا علی الله وجوههم مسودة
شاه قاصد گفت هین احوال چیست
که بغلتان از زر و همیان تهیست؟
ور نهان کردید دینار و تسو
فر شادی در رخ و رخسار کو؟
گرچه پنهان بیخ هر بیخ آوراست
برگ سیماهم وجوهم اخضراست
آنچه خورد آن بیخ از زهر و ز قند
نک منادی میکند شاخ بلند
بیخ اگر بیبرگ و از مایه تهیست
برگهای سبز اندر شاخ چیست؟
بر زبان بیخ گل مهری نهد
شاخ دست و پا گواهی میدهد
آن امینان جمله در عذر آمدند
همچو سایه پیش مه ساجد شدند
عذر آن گرمی و لاف و ما و من
پیش شه رفتند با تیغ و کفن
از خجالت جمله انگشتان گزان
هر یکی میگفت کی شاه جهان
گر بریزی خون حلالستت حلال
ور ببخشی هست انعام و نوال
کردهایم آنها که از ما میسزید
تا چه فرمایی تو ای شاه مجید
گر ببخشی جرم ما ای دلفروز
شب شبیها کرده باشد روز روز
گر ببخشی یافت نومیدی گشاد
ورنه صد چون ما فدای شاه باد
گفت شه نه این نواز و این گداز
من نخواهم کرد هست آن ایاز
که بغلتان از زر و همیان تهیست؟
ور نهان کردید دینار و تسو
فر شادی در رخ و رخسار کو؟
گرچه پنهان بیخ هر بیخ آوراست
برگ سیماهم وجوهم اخضراست
آنچه خورد آن بیخ از زهر و ز قند
نک منادی میکند شاخ بلند
بیخ اگر بیبرگ و از مایه تهیست
برگهای سبز اندر شاخ چیست؟
بر زبان بیخ گل مهری نهد
شاخ دست و پا گواهی میدهد
آن امینان جمله در عذر آمدند
همچو سایه پیش مه ساجد شدند
عذر آن گرمی و لاف و ما و من
پیش شه رفتند با تیغ و کفن
از خجالت جمله انگشتان گزان
هر یکی میگفت کی شاه جهان
گر بریزی خون حلالستت حلال
ور ببخشی هست انعام و نوال
کردهایم آنها که از ما میسزید
تا چه فرمایی تو ای شاه مجید
گر ببخشی جرم ما ای دلفروز
شب شبیها کرده باشد روز روز
گر ببخشی یافت نومیدی گشاد
ورنه صد چون ما فدای شاه باد
گفت شه نه این نواز و این گداز
من نخواهم کرد هست آن ایاز
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۳ - حواله کردن پادشاه قبول و توبهٔ نمامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان با ایاز کی یعنی این جنایت بر عرض او رفته است
این جنایت بر تن و عرض وی است
زخم بر رگهای آن نیکوپی است
گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان
تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست
متهم را شاه چون قارون کند
بیگنه را تو نظر کن چون کند
شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلم است و بس
من هنا یشفع به پیش علم او
لاابالیوار الا حلم او؟
آن گنه اول ز حلمش میجهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد؟
خون بهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله
مست و بیخود نفس ما زان حلم بود
دیو در مستی کلاه از وی ربود
گرنه ساقی حلم بودی بادهریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز؟
گاه علم آدم ملایک را که بود؟
اوستاد علم و نقاد نقود
چون که در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود
باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او
عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقی ام تو بودهیی دستم بگیر
زخم بر رگهای آن نیکوپی است
گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان
تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست
متهم را شاه چون قارون کند
بیگنه را تو نظر کن چون کند
شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلم است و بس
من هنا یشفع به پیش علم او
لاابالیوار الا حلم او؟
آن گنه اول ز حلمش میجهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد؟
خون بهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله
مست و بیخود نفس ما زان حلم بود
دیو در مستی کلاه از وی ربود
گرنه ساقی حلم بودی بادهریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز؟
گاه علم آدم ملایک را که بود؟
اوستاد علم و نقاد نقود
چون که در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود
باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او
عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقی ام تو بودهیی دستم بگیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۴ - فرمودن شاه ایاز را کی اختیار کن از عفو و مکافات کی از عدل و لطف هر چه کنی اینجا صوابست و در هر یکی مصلحتهاست کی در عدل هزار لطف هست درج و لکم فی القصاص حیوة آنکس کی کراهت میدارد قصاص را درین یک حیات قاتل نظر میکند و در صد هزار حیات کی معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بیم سیاست نمینگرد
کن میان مجرمان حکم ای ایاز
ای ایاز پاک با صد احتراز
گر دو صد بارت بجوشم در عمل
در کف جوشت نیابم یک دغل
ز امتحان شرمنده خلقی بیشمار
امتحانها از تو جمله شرمسار
بحر بیقعراست تنها علم نیست
کوه و صد کوه است این خود حلم نیست
گفت من دانم عطای توست این
ورنه من آن چارقم وان پوستین
بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت
هر که خود بشناخت یزدان را شناخت
چارقت نطفهست و خونت پوستین
باقی ای خواجه عطای اوست این
بهر آن دادهست تا جویی دگر
تو مگو که نیستش جز این قدر
زان نماید چند سیب آن باغبان
تا بدانی نخل و دخل بوستان
کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انبار را
نکتهیی زان شرح گوید اوستاد
تا شناسی علم او را مستزاد
ور بگویی خود همینش بود و بس
دورت اندازد چنانک از ریش خس
ای ایاز اکنون بیا و داده ده
داد نادر در جهان بنیاد نه
مجرمانت مستحق کشتناند
وز طمع بر عفو و حلمت میتنند
تا که رحمت غالب آید یا غضب
آب کوثر غالب آید یا لهب
از پی مردمربایی هر دو هست
شاخ حلم و خشم از عهد الست
بهر این لفظ الست مستبین
نفی و اثبات است در لفظی قرین
زان که استفهام اثباتیست این
لیک در وی لفظ لیس شد قرین
ترک کن تا ماند این تقریر خام
کاسهٔ خاصان منه بر خوان عام
قهر و لطفی چون صبا و چون وبا
آن یکی آهنربا وین کهربا
میکشد حق راستان را تا رشد
قسم باطل باطلان را میکشد
معده حلوایی بود حلوا کشد
معده صفرایی بود سرکا کشد
فرش سوزان سردی از جالس برد
فرش افسرده حرارت را خورد
دوست بینی از تو رحمت میجهد
خصم بینی از تو سطوت میجهد
ای ایاز این کار را زوتر گزار
زان که نوعی انتقام است انتظار
ای ایاز پاک با صد احتراز
گر دو صد بارت بجوشم در عمل
در کف جوشت نیابم یک دغل
ز امتحان شرمنده خلقی بیشمار
امتحانها از تو جمله شرمسار
بحر بیقعراست تنها علم نیست
کوه و صد کوه است این خود حلم نیست
گفت من دانم عطای توست این
ورنه من آن چارقم وان پوستین
بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت
هر که خود بشناخت یزدان را شناخت
چارقت نطفهست و خونت پوستین
باقی ای خواجه عطای اوست این
بهر آن دادهست تا جویی دگر
تو مگو که نیستش جز این قدر
زان نماید چند سیب آن باغبان
تا بدانی نخل و دخل بوستان
کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انبار را
نکتهیی زان شرح گوید اوستاد
تا شناسی علم او را مستزاد
ور بگویی خود همینش بود و بس
دورت اندازد چنانک از ریش خس
ای ایاز اکنون بیا و داده ده
داد نادر در جهان بنیاد نه
مجرمانت مستحق کشتناند
وز طمع بر عفو و حلمت میتنند
تا که رحمت غالب آید یا غضب
آب کوثر غالب آید یا لهب
از پی مردمربایی هر دو هست
شاخ حلم و خشم از عهد الست
بهر این لفظ الست مستبین
نفی و اثبات است در لفظی قرین
زان که استفهام اثباتیست این
لیک در وی لفظ لیس شد قرین
ترک کن تا ماند این تقریر خام
کاسهٔ خاصان منه بر خوان عام
قهر و لطفی چون صبا و چون وبا
آن یکی آهنربا وین کهربا
میکشد حق راستان را تا رشد
قسم باطل باطلان را میکشد
معده حلوایی بود حلوا کشد
معده صفرایی بود سرکا کشد
فرش سوزان سردی از جالس برد
فرش افسرده حرارت را خورد
دوست بینی از تو رحمت میجهد
خصم بینی از تو سطوت میجهد
ای ایاز این کار را زوتر گزار
زان که نوعی انتقام است انتظار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۶ - حکایت در تقریر این سخن کی چندین گاه گفت ذکر را آزمودیم مدتی صبر و خاموشی را بیازماییم
چند پختی تلخ و تیز و شورگز؟
این یکی بار امتحان شیرین بپز
آن یکی را در قیامت ز انتباه
در کف آید نامهٔ عصیان سیاه
سرسیه چون نامههای تعزیه
پر معاصی متن نامه و حاشیه
جمله فسق و معصیت بد یک سری
همچو دارالحرب پر از کافری
آن چنان نامه ی پلید پر وبال
در یمین ناید درآید در شمال
خود همینجا نامهٔ خود را ببین
دست چپ را شاید آن یا در یمین؟
موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان
آن چپ دانیش پیش از امتحان
چون نباشی راست میدان که چپی
هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی
آن که گل را شاهد و خوشبو کند
هر چپی را راست فضل او کند
هر شمالی را یمینی او دهد
بحر را ماء معینی او دهد
گر چپی با حضرت او راست باش
تا ببینی دستبرد لطف هاش
تو روا داری که این نامه ی مهین
بگذرد از چپ در آید در یمین؟
این چنین نامه که پرظلم و جفاست
کی بود خود درخور اندر دست راست؟
این یکی بار امتحان شیرین بپز
آن یکی را در قیامت ز انتباه
در کف آید نامهٔ عصیان سیاه
سرسیه چون نامههای تعزیه
پر معاصی متن نامه و حاشیه
جمله فسق و معصیت بد یک سری
همچو دارالحرب پر از کافری
آن چنان نامه ی پلید پر وبال
در یمین ناید درآید در شمال
خود همینجا نامهٔ خود را ببین
دست چپ را شاید آن یا در یمین؟
موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان
آن چپ دانیش پیش از امتحان
چون نباشی راست میدان که چپی
هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی
آن که گل را شاهد و خوشبو کند
هر چپی را راست فضل او کند
هر شمالی را یمینی او دهد
بحر را ماء معینی او دهد
گر چپی با حضرت او راست باش
تا ببینی دستبرد لطف هاش
تو روا داری که این نامه ی مهین
بگذرد از چپ در آید در یمین؟
این چنین نامه که پرظلم و جفاست
کی بود خود درخور اندر دست راست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۷ - در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لن سالتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره
زاهدی را یک زنی بد بس غیور
هم بد او را یک کنیزک همچو حور
زان ز غیرت پاس شوهر داشتی
با کنیزک خلوتش نگذاشتی
مدتی زن شد مراقب هر دو را
تاکه شان فرصت نیفتد در خلا
تا در آمد حکم و تقدیر اله
عقل حارس خیرهسر گشت و تباه
حکم و تقدیرش چو آید بیوقوف
عقل که بود؟ در قمر افتد خسوف
بود در حمام آن زن ناگهان
یادش آمد طشت و در خانه بد آن
با کنیزک گفت رو هین مرغوار
طشت سیمین را ز خانه ی ما بیار
آن کنیزک زنده شد چون این شنید
که به خواجه این زمان خواهد رسید
خواجه در خانهست و خلوت این زمان
پس دوان شد سوی خانه شادمان
عشق شش ساله کنیزک را بد این
که بیابد خواجه را خلوت چنین
گشت پران جانب خانه شتافت
خواجه را در خانه در خلوت بیافت
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
که احتیاط و یاد در بستن نبود
هر دو با هم در خزیدند از نشاط
جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط
یاد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوی وطن؟
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قج نر را به میش
گل فرو شست از سر و بیجان دوید
در پی او رفت و چادر میکشید
آن زعشق جان دوید و این ز بیم
عشق کو و بیم کو؟ فرقی عظیم
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
سیر زاهد هر مهی یک روزه راه
گرچه زاهد را بود روزی شگرف
کی بود یک روز او خمسین الف؟
قدر هر روزی ز عمر مرد کار
باشد از سال جهان پنجه هزار
عقلها زین سر بود بیرون در
زهرهٔ وهم ار بدرد گو بدر
ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربانند اندر کیش عشق
عشق وصف ایزداست اما که خوف
وصف بندهی مبتلای فرج و جوف
چون یحبون بخواندی در نبی
با یحبهم قرین در مطلبی
پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز
وصف حق کو وصف مشتی خاک کو؟
وصف حادث کو وصف پاک کو؟
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
زان که تاریخ قیامت را حداست
حد کجا آنجا که وصف ایزد است؟
عشق را پانصد پراست و هر پری
از فراز عرش تا تحتالثری
زاهد با ترس میتازد به پا
عاشقان پرانتر از برق و هوا
کی رسند این خایفان در گرد عشق؟
کآسمان را فرش سازد درد عشق
جز مگر آید عنایتهای ضو
کز جهان و زین روش آزاد شو
از قش خود وز دش خود باز ره
که سوی شه یافت آن شهباز ره
این قش و دش هست جبر و اختیار
از ورای این دو آمد جذب یار
چون رسید آن زن به خانه در گشاد
بانگ در در گوش ایشان در فتاد
آن کنیزک جست آشفته ز ساز
مرد بر جست و در آمد در نماز
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید
شوی خود را دید قایم در نماز
در گمان افتاد زن زان اهتزاز
شوی را برداشت دامن بیخطر
دید آلوده ی منی خصیه و ذکر
از ذکر باقی نطفه میچکید
ران و زانو گشت آلوده و پلید
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیهٔ مرد نمازی باشد این؟
لایق ذکر و نمازاست این ذکر؟
وین چنین ران و زهار پر قذر؟
نامهٔ پر ظلم و فسق و کفر و کین
لایق است انصاف ده اندر یمین؟
گر بپرسی گبر را کین آسمان
آفریدهی کیست؟ وین خلق و جهان؟
گوید او کین آفریده ی آن خداست
کافرینش بر خداییاش گواست
کفر و فسق و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او؟
هست لایق با چنین اقرار راست
آن فضیحتها و آن کردار کاست؟
فعل او کرده دروغ آن قول را
تا شد او لایق عذاب هول را
روز محشر هر نهان پیدا شود
هم ز خود هر مجرمی رسوا شود
دست و پا بدهد گواهی با بیان
بر فساد او به پیش مستعان
دست گوید من چنین دزدیدهام
لب بگوید من چنین پرسیدهام
پای گوید من شدستم تا منی
فرج گوید من بکردستم زنی
چشم گوید کردهام غمزه ی حرام
گوش گوید چیدهام سوء الکلام
پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش
که دروغش کرد هم اعضای خویش
آن چنان که در نماز با فروغ
از گواهی خصیه شد زرقش دروغ
پس چنان کن فعل کان خود بیزبان
باشد اشهد گفتن و عین بیان
تا همه تن عضو عضوت ای پسر
گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر
رفتن بنده پی خواجه گواست
که منم محکوم و این مولای ماست
گر سیه کردی تو نامه ی عمر خویش
توبه کن زانها که کردستی تو پیش
عمر اگر بگذشت بیخش این دم است
آب توبهش ده اگر او بینم است
بیخ عمرت را بده آب حیات
تا درخت عمر گردد با نبات
جمله ماضیها ازین نیکو شوند
زهر پارینه ازین گردد چو قند
سیئاتت را مبدل کرد حق
تا همه طاعت شود آن ما سبق
خواجه بر توبه ی نصوحی خوش بتن
کوششی کن هم به جان و هم به تن
شرح این توبه ی نصوح از من شنو
بگرویدستی ولیک از نو گرو
هم بد او را یک کنیزک همچو حور
زان ز غیرت پاس شوهر داشتی
با کنیزک خلوتش نگذاشتی
مدتی زن شد مراقب هر دو را
تاکه شان فرصت نیفتد در خلا
تا در آمد حکم و تقدیر اله
عقل حارس خیرهسر گشت و تباه
حکم و تقدیرش چو آید بیوقوف
عقل که بود؟ در قمر افتد خسوف
بود در حمام آن زن ناگهان
یادش آمد طشت و در خانه بد آن
با کنیزک گفت رو هین مرغوار
طشت سیمین را ز خانه ی ما بیار
آن کنیزک زنده شد چون این شنید
که به خواجه این زمان خواهد رسید
خواجه در خانهست و خلوت این زمان
پس دوان شد سوی خانه شادمان
عشق شش ساله کنیزک را بد این
که بیابد خواجه را خلوت چنین
گشت پران جانب خانه شتافت
خواجه را در خانه در خلوت بیافت
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
که احتیاط و یاد در بستن نبود
هر دو با هم در خزیدند از نشاط
جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط
یاد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوی وطن؟
پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قج نر را به میش
گل فرو شست از سر و بیجان دوید
در پی او رفت و چادر میکشید
آن زعشق جان دوید و این ز بیم
عشق کو و بیم کو؟ فرقی عظیم
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
سیر زاهد هر مهی یک روزه راه
گرچه زاهد را بود روزی شگرف
کی بود یک روز او خمسین الف؟
قدر هر روزی ز عمر مرد کار
باشد از سال جهان پنجه هزار
عقلها زین سر بود بیرون در
زهرهٔ وهم ار بدرد گو بدر
ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربانند اندر کیش عشق
عشق وصف ایزداست اما که خوف
وصف بندهی مبتلای فرج و جوف
چون یحبون بخواندی در نبی
با یحبهم قرین در مطلبی
پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز
وصف حق کو وصف مشتی خاک کو؟
وصف حادث کو وصف پاک کو؟
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
زان که تاریخ قیامت را حداست
حد کجا آنجا که وصف ایزد است؟
عشق را پانصد پراست و هر پری
از فراز عرش تا تحتالثری
زاهد با ترس میتازد به پا
عاشقان پرانتر از برق و هوا
کی رسند این خایفان در گرد عشق؟
کآسمان را فرش سازد درد عشق
جز مگر آید عنایتهای ضو
کز جهان و زین روش آزاد شو
از قش خود وز دش خود باز ره
که سوی شه یافت آن شهباز ره
این قش و دش هست جبر و اختیار
از ورای این دو آمد جذب یار
چون رسید آن زن به خانه در گشاد
بانگ در در گوش ایشان در فتاد
آن کنیزک جست آشفته ز ساز
مرد بر جست و در آمد در نماز
زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید
شوی خود را دید قایم در نماز
در گمان افتاد زن زان اهتزاز
شوی را برداشت دامن بیخطر
دید آلوده ی منی خصیه و ذکر
از ذکر باقی نطفه میچکید
ران و زانو گشت آلوده و پلید
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیهٔ مرد نمازی باشد این؟
لایق ذکر و نمازاست این ذکر؟
وین چنین ران و زهار پر قذر؟
نامهٔ پر ظلم و فسق و کفر و کین
لایق است انصاف ده اندر یمین؟
گر بپرسی گبر را کین آسمان
آفریدهی کیست؟ وین خلق و جهان؟
گوید او کین آفریده ی آن خداست
کافرینش بر خداییاش گواست
کفر و فسق و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او؟
هست لایق با چنین اقرار راست
آن فضیحتها و آن کردار کاست؟
فعل او کرده دروغ آن قول را
تا شد او لایق عذاب هول را
روز محشر هر نهان پیدا شود
هم ز خود هر مجرمی رسوا شود
دست و پا بدهد گواهی با بیان
بر فساد او به پیش مستعان
دست گوید من چنین دزدیدهام
لب بگوید من چنین پرسیدهام
پای گوید من شدستم تا منی
فرج گوید من بکردستم زنی
چشم گوید کردهام غمزه ی حرام
گوش گوید چیدهام سوء الکلام
پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش
که دروغش کرد هم اعضای خویش
آن چنان که در نماز با فروغ
از گواهی خصیه شد زرقش دروغ
پس چنان کن فعل کان خود بیزبان
باشد اشهد گفتن و عین بیان
تا همه تن عضو عضوت ای پسر
گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر
رفتن بنده پی خواجه گواست
که منم محکوم و این مولای ماست
گر سیه کردی تو نامه ی عمر خویش
توبه کن زانها که کردستی تو پیش
عمر اگر بگذشت بیخش این دم است
آب توبهش ده اگر او بینم است
بیخ عمرت را بده آب حیات
تا درخت عمر گردد با نبات
جمله ماضیها ازین نیکو شوند
زهر پارینه ازین گردد چو قند
سیئاتت را مبدل کرد حق
تا همه طاعت شود آن ما سبق
خواجه بر توبه ی نصوحی خوش بتن
کوششی کن هم به جان و هم به تن
شرح این توبه ی نصوح از من شنو
بگرویدستی ولیک از نو گرو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۸ - حکایت در بیان توبهٔ نصوح کی چنانک شیر از پستان بیرون آید باز در پستان نرود آنک توبه نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت بلک هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دلیل آن بود کی لذت قبول یافت آن شهوت اول بیلذت شد این به جای آن نشست نبرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نجویی زو نکوتر وانک دلش باز بدان گناه رغبت میکند علامت آنست کی لذت قبول نیافته است و لذت قبول به جای آن لذت گناه ننشسته است سنیسره للیسری نشده است لذت و نیسره للعسری باقیست بر وی
بود مردی پیش ازین نامش نصوح
بد ز دلاکی زن او را فتوح
بود روی او چو رخسار زنان
مردی خود را همیکرد او نهان
او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حیله بس چالاک بود
سالها میکرد دلاکی و کس
بو نبرد از حال و سر آن هوس
زان که آواز و رخش زنوار بود
لیک شهوت کامل و بیدار بود
چادر و سربند پوشیده و نقاب
مرد شهوانی و در غره ی شباب
دختران خسروان را زین طریق
خوش همیمالید و میشست آن عشیق
توبهها میکرد و پا در میکشید
نفس کافر توبهاش را میدرید
رفت پیش عارفی آن زشتکار
گفت ما را در دعایی یاد دار
سر او دانست آن آزادمرد
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیدهاند
رازها دانسته و پوشیدهاند
هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
سست خندید و بگفت ای بدنهاد
زان که دانی ایزدت توبه دهاد
بد ز دلاکی زن او را فتوح
بود روی او چو رخسار زنان
مردی خود را همیکرد او نهان
او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حیله بس چالاک بود
سالها میکرد دلاکی و کس
بو نبرد از حال و سر آن هوس
زان که آواز و رخش زنوار بود
لیک شهوت کامل و بیدار بود
چادر و سربند پوشیده و نقاب
مرد شهوانی و در غره ی شباب
دختران خسروان را زین طریق
خوش همیمالید و میشست آن عشیق
توبهها میکرد و پا در میکشید
نفس کافر توبهاش را میدرید
رفت پیش عارفی آن زشتکار
گفت ما را در دعایی یاد دار
سر او دانست آن آزادمرد
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیدهاند
رازها دانسته و پوشیدهاند
هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
سست خندید و بگفت ای بدنهاد
زان که دانی ایزدت توبه دهاد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۹ - در بیان آنک دعای عارف واصل و درخواست او از حق همچو درخواست حقست از خویشتن کی کنت له سمعا و بصرا و لسانا و یدا و قوله و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی و آیات و اخبار و آثار درین بسیارست و شرح سبب ساختن حق تا مجرم را گوش گرفته بتوبهٔ نصوح آورد
آن دعا از هفت گردون در گذشت
کار آن مسکین به آخر خوب گشت
کان دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست
چون خدا از خود سؤال و کد کند
پس دعای خویش را چون رد کند؟
یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال
که رهانیدش ز نفرین و وبال
اندر آن حمام پر میکرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقههای گوش او
یاوه گشت و هر زنی در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت
تا بجویند اولش در پیچ رخت
رختها جستند و آن پیدا نشد
دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف
در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند در خوش صدف
بانگ آمد که همه عریان شوید
هر که هستید ار عجوز و گر نوید
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهردانه ی شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتی
روی زرد و لب کبود از خشیتی
پیش چشم خویش او میدید مرگ
رفت و میلرزید او مانند برگ
گفت یارب بارها برگشتهام
توبهها و عهدها بشکستهام
کردهام آنها که از من میسزید
تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختیها کشد
در جگر افتادهاستم صد شرر
در مناجاتم ببین بوی جگر
این چنین اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد
کاشکی مادر نزادی مر مرا
یا مرا شیری بخوردی در چرا
ای خدا آن کن که از تو میسزد
که ز هر سوراخ مارم میگزد
جان سنگین دارم و دل آهنین
ورنه خون گشتی درین رنج و حنین
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس
پادشاهی کن مرا فریاد رس
گر مرا این بار ستاری کنی
توبه کردم من زهر ناکردنی
توبهام بپذیر این بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر
من اگر این بار تقصیری کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم
این همی زارید و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این حنین
نوحهها کرد او بر جان خویش
روی عزرائیل دیده پیش پیش
ای خدا و ای خدا چندان بگفت
کان در و دیوار با او گشت جفت
در میان یارب و یارب بد او
بانگ آمد از میان جست و جو
کار آن مسکین به آخر خوب گشت
کان دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست
چون خدا از خود سؤال و کد کند
پس دعای خویش را چون رد کند؟
یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال
که رهانیدش ز نفرین و وبال
اندر آن حمام پر میکرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقههای گوش او
یاوه گشت و هر زنی در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت
تا بجویند اولش در پیچ رخت
رختها جستند و آن پیدا نشد
دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف
در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند در خوش صدف
بانگ آمد که همه عریان شوید
هر که هستید ار عجوز و گر نوید
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهردانه ی شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتی
روی زرد و لب کبود از خشیتی
پیش چشم خویش او میدید مرگ
رفت و میلرزید او مانند برگ
گفت یارب بارها برگشتهام
توبهها و عهدها بشکستهام
کردهام آنها که از من میسزید
تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختیها کشد
در جگر افتادهاستم صد شرر
در مناجاتم ببین بوی جگر
این چنین اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد
کاشکی مادر نزادی مر مرا
یا مرا شیری بخوردی در چرا
ای خدا آن کن که از تو میسزد
که ز هر سوراخ مارم میگزد
جان سنگین دارم و دل آهنین
ورنه خون گشتی درین رنج و حنین
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس
پادشاهی کن مرا فریاد رس
گر مرا این بار ستاری کنی
توبه کردم من زهر ناکردنی
توبهام بپذیر این بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر
من اگر این بار تقصیری کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم
این همی زارید و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این حنین
نوحهها کرد او بر جان خویش
روی عزرائیل دیده پیش پیش
ای خدا و ای خدا چندان بگفت
کان در و دیوار با او گشت جفت
در میان یارب و یارب بد او
بانگ آمد از میان جست و جو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۳ - حکایت در بیان آنک کسی توبه کند و پشیمان شود و باز آن پشیمانیها را فراموش کند و آزموده را باز آزماید در خسارت ابد افتد چون توبهٔ او را ثباتی و قوتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد چون درخت بیبیخ هر روز زردتر و خشکتر نعوذ بالله
گازری بود و مر او را یک خری
پشت ریش اشکم تهی و لاغری
در میان سنگلاخ بیگیاه
روز تا شب بینوا و بیپناه
بهر خوردن جز که آب آن جا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود
آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آن جا که صیدش پیشه بود
شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد
مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بیلوا ماندند دد از چاشتخوار
زان که باقیخوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند
شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو
گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار
چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر
اندکی من میخورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا
یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که میدانی بگوی
از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش
پشت ریش اشکم تهی و لاغری
در میان سنگلاخ بیگیاه
روز تا شب بینوا و بیپناه
بهر خوردن جز که آب آن جا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود
آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آن جا که صیدش پیشه بود
شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد
مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بیلوا ماندند دد از چاشتخوار
زان که باقیخوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند
شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو
گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار
چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر
اندکی من میخورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا
یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که میدانی بگوی
از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۴ - تشبیه کردن قطب کی عارف واصلست در اجری دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبی کی حقش الهام دهد و تمثیل بشیر که دد اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قرب ایشان بشیر نه قرب مکانی بلک قرب صفتی و تفاصیل این بسیارست والله الهادی
قطب شیر و صید کردن کار او
باقیان این خلق باقیخوار او
تا توانی در رضای قطب کوش
تا قوی گردد کند صید وحوش
چو برنجد بینوا مانند خلق
کز کف عقل است جمله رزق حلق
زان که وجد خلق باقی خورد اوست
این نگه دار ار دل تو صیدجوست
او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بستهٔ عقل است تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی
قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود
یاریی ده در مرمه ی کشتیاش
گر غلام خاص و بنده گشتیاش
یاریات در تو فزاید نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
همچو روبه صید گیر و کن فداش
تا عوض گیری هزاران صید بیش
روبهانه باشد آن صید مرید
مرده گیرد صید کفتار مرید
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود
گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیلهها سازم زعقلش بر کنم
حیله و افسون گری کار من است
کار من دستان و از ره بردن است
از سر که جانب جو میشتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت
پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت
گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگلاخ و جای خشک
گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم
شکر گویم دوست را در خیر و شر
زان که هست اندر قضا از بد بتر
چون که قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله
غیر حق جمله عدوند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست؟
تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین
باقیان این خلق باقیخوار او
تا توانی در رضای قطب کوش
تا قوی گردد کند صید وحوش
چو برنجد بینوا مانند خلق
کز کف عقل است جمله رزق حلق
زان که وجد خلق باقی خورد اوست
این نگه دار ار دل تو صیدجوست
او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بستهٔ عقل است تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی
قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود
یاریی ده در مرمه ی کشتیاش
گر غلام خاص و بنده گشتیاش
یاریات در تو فزاید نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
همچو روبه صید گیر و کن فداش
تا عوض گیری هزاران صید بیش
روبهانه باشد آن صید مرید
مرده گیرد صید کفتار مرید
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود
گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیلهها سازم زعقلش بر کنم
حیله و افسون گری کار من است
کار من دستان و از ره بردن است
از سر که جانب جو میشتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت
پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت
گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگلاخ و جای خشک
گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم
شکر گویم دوست را در خیر و شر
زان که هست اندر قضا از بد بتر
چون که قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله
غیر حق جمله عدوند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست؟
تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۵ - حکایت دیدن خر هیزمفروش با نوایی اسپان تازی را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظهٔ آنک تمنا نباید بردن الا مغفرت و عنایت و هدایت کی اگر در صد لون رنجی چون لذت مغفرت بود همه شیرین شود باقی هر دولتی کی آن را ناآزموده تمنی میبری با آن رنجی قرینست کی آن را نمیبینی چنانک از هر دامی دانه پیدا بود و فخ پنهان تو درین یک دام ماندهای تمنی میبری کی کاشکی با آن دانهها رفتمی پنداری کی آن دانهها بیدامست
بود سقایی مرورا یک خری
گشته از محنت دو تا چون چنبری
پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش
جو کجا؟از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی
میر آخر دید او را رحم کرد
کاشنای صاحب خر بود مرد
پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا همچو دال؟
گفت از درویشی و تقصیر من
که نمییابد خود این بستهدهن
گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمتپرست
در میان آخر سلطانش بست
خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید
زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت وجو به هنگام آمده
خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کی رب مجید
نه که مخلوق توام گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم
شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم
حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا؟
ناگهان آوازهٔ پیکار شد
تازیان را وقت زین و کار شد
زخمهای تیر خوردند از عدو
رفت پیکانها درایشان سو به سو
از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان
پای هاشان بسته محکم با نوار
نعل بندان ایستاده بر قطار
میشکافیدند تنهاشان به نیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش
آن خر آن را دید و میگفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا
زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت
گشته از محنت دو تا چون چنبری
پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش
جو کجا؟از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی
میر آخر دید او را رحم کرد
کاشنای صاحب خر بود مرد
پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا همچو دال؟
گفت از درویشی و تقصیر من
که نمییابد خود این بستهدهن
گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمتپرست
در میان آخر سلطانش بست
خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید
زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت وجو به هنگام آمده
خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کی رب مجید
نه که مخلوق توام گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم
شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم
حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا؟
ناگهان آوازهٔ پیکار شد
تازیان را وقت زین و کار شد
زخمهای تیر خوردند از عدو
رفت پیکانها درایشان سو به سو
از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان
پای هاشان بسته محکم با نوار
نعل بندان ایستاده بر قطار
میشکافیدند تنهاشان به نیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش
آن خر آن را دید و میگفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا
زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۶ - ناپسندیدن روباه گفتن خر را کی من راضیم به قسمت
گفت روبه جستن رزق حلال
فرض باشد از برای امتثال
عالم اسباب و چیزی بیسبب
مینباید پس مهم باشد طلب
وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن همچو نمر
گفت پیغامبر که بر رزق ای فتا
در فرو بستهست و بر در قفل ها
جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
فرض باشد از برای امتثال
عالم اسباب و چیزی بیسبب
مینباید پس مهم باشد طلب
وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن همچو نمر
گفت پیغامبر که بر رزق ای فتا
در فرو بستهست و بر در قفل ها
جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۷ - جواب گفتن خر روباه را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۸ - جواب گفتن روبه خر را