عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا حیات من به دست نان دهقان است و بس
جان من سرتابه پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خون آلود بذرافشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت
بی نصیب از سنبله میزان دهقان است و بس
آن که لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام
در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس
دست هر کس در توسل از ازل با دامنی است
تا ابد دست من و دامان دهقان است و بس
دور دوران هر دو روزی بر مراد دوره ایست
آنکه ناید دور آن دوران دهقان است و بس
بر سر خوان، خواجه پندارد که باشد میزبان
غافل است از اینکه خود مهمان دهقان است و بس
منهدم گردد قصور مالک سرمایه دار
کاخ محکم کلبه ی ویران دهقان است و بس
نامه ی طوفان که با خون می نگارد فرخی
در حقیقت نامه ی طوفان دهقان است و بس
جان من سرتابه پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خون آلود بذرافشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت
بی نصیب از سنبله میزان دهقان است و بس
آن که لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام
در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس
دست هر کس در توسل از ازل با دامنی است
تا ابد دست من و دامان دهقان است و بس
دور دوران هر دو روزی بر مراد دوره ایست
آنکه ناید دور آن دوران دهقان است و بس
بر سر خوان، خواجه پندارد که باشد میزبان
غافل است از اینکه خود مهمان دهقان است و بس
منهدم گردد قصور مالک سرمایه دار
کاخ محکم کلبه ی ویران دهقان است و بس
نامه ی طوفان که با خون می نگارد فرخی
در حقیقت نامه ی طوفان دهقان است و بس
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ز خود آرائی تن جامه جان چاک می خواهم
ز خون افشانی دل دیده را نمناک می خواهم
دل از خونسردی نوباوگان کاوه پر خون شد
شقاوت پیشه ای خونریز چون ضحاک می خواهم
چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل
نشیمن با گدای همنشین خاک می خواهم
در این بازی که طرح نو نماید رفع ناپاکی
حریف کهنه کار پاکباز پاک می خواهم
رود از بس پی صید غزالان این دل وحشی
به گیسوی تو او را بسته فتراک می خواهم
قفس از شش جهت شد تنگ در این خاکدان بر دل
پری شایسته پرواز نه افلاک می خواهم
ز خون افشانی دل دیده را نمناک می خواهم
دل از خونسردی نوباوگان کاوه پر خون شد
شقاوت پیشه ای خونریز چون ضحاک می خواهم
چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل
نشیمن با گدای همنشین خاک می خواهم
در این بازی که طرح نو نماید رفع ناپاکی
حریف کهنه کار پاکباز پاک می خواهم
رود از بس پی صید غزالان این دل وحشی
به گیسوی تو او را بسته فتراک می خواهم
قفس از شش جهت شد تنگ در این خاکدان بر دل
پری شایسته پرواز نه افلاک می خواهم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بباد روی گلی در چمن چو ناله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
ز بسکه خون به دلم کرده دست ساقی دهر
مدام خون عوض باده در پیاله کنم
بجد و جهد اگر عقده های چین شد باز
من از چه رو بقضا کار خود حواله کنم
شدم وکیل از آنرو که نقد فی المجلس
برای نفع خود این خانه را قباله کنم
منم که طاعت هفتاد ساله خود را
فدای غمزه ماه دو هفت ساله کنم
بغیر توده ملت چو هیچکس کس نیست
چرا ز هر کس و ناکس من استماله کنم
ز بسکه هر چه نویسم به من کنند ایراد
بر آن سرم که دگر ترک سرمقاله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
ز بسکه خون به دلم کرده دست ساقی دهر
مدام خون عوض باده در پیاله کنم
بجد و جهد اگر عقده های چین شد باز
من از چه رو بقضا کار خود حواله کنم
شدم وکیل از آنرو که نقد فی المجلس
برای نفع خود این خانه را قباله کنم
منم که طاعت هفتاد ساله خود را
فدای غمزه ماه دو هفت ساله کنم
بغیر توده ملت چو هیچکس کس نیست
چرا ز هر کس و ناکس من استماله کنم
ز بسکه هر چه نویسم به من کنند ایراد
بر آن سرم که دگر ترک سرمقاله کنم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دست اجنبی افراشت، تا لوای ناامنی
فتنه سربسر بگذاشت، سر به پای ناامنی
شد به پا در این کشور، شور و شورش محشر
گوش آسمان شد کر، از صدای ناامنی
دسته ای به غم پابست، شسته اند از جان دست
هر که را بینی هست، مبتلای ناامنی
مست خودسری ظالم، گشته دربدر عالم
فتنه می دود دائم، در قفای آزادی
عقل گشته دیوانه، کز چه رو در این خانه
هست خویش و بیگانه، آشنای ناامنی
فتنه سربسر بگذاشت، سر به پای ناامنی
شد به پا در این کشور، شور و شورش محشر
گوش آسمان شد کر، از صدای ناامنی
دسته ای به غم پابست، شسته اند از جان دست
هر که را بینی هست، مبتلای ناامنی
مست خودسری ظالم، گشته دربدر عالم
فتنه می دود دائم، در قفای آزادی
عقل گشته دیوانه، کز چه رو در این خانه
هست خویش و بیگانه، آشنای ناامنی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ
به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد
برای دسته پا بسته، شام آزادی
به روزگار قیامت بپا شود آن روز
کنند رنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد
چو فرخی نشوی گر غلام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ
به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد
برای دسته پا بسته، شام آزادی
به روزگار قیامت بپا شود آن روز
کنند رنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد
چو فرخی نشوی گر غلام آزادی
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
دل ز غم یک پرده خون شد پرده پوشی تا به کی
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی
چون خم از خونابه های دل دهان کف کرده است
با همه افسردگی این گرم جوشی تا به کی
درد بیدرمان ز کوشش کی مداوا می کند
ای طبیب چاره جو بیهوده کوشی تا به کی
پیرو اشراف داد نوع خواهی می زند
با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی
مفتخور را با زر ملت فروشی می خرید
ای گروه مفتخر ملت فروشی تا به کی
رنگ بیرنگی طلب کن ساده جوئی تا به کی
مست صهبای صفا شو باده نوشی تا به کی
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی
چون خم از خونابه های دل دهان کف کرده است
با همه افسردگی این گرم جوشی تا به کی
درد بیدرمان ز کوشش کی مداوا می کند
ای طبیب چاره جو بیهوده کوشی تا به کی
پیرو اشراف داد نوع خواهی می زند
با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی
مفتخور را با زر ملت فروشی می خرید
ای گروه مفتخر ملت فروشی تا به کی
رنگ بیرنگی طلب کن ساده جوئی تا به کی
مست صهبای صفا شو باده نوشی تا به کی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶