عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۸ - خواستگاری آتبین دختر طیهور را
فرع را فرستاد با کامداد
بدان سان که بایست پیغام داد
چو هر دو بر شهریار آمدند
به گفتار و پیغام یار آمدند
زمین بوسه دادند و برخاستند
همی آفرینی نو آراستند
نگه کرد خندان سوی کامداد
که چونین چرا بایدت ایستاد؟
چنین داد پاسخ که بی کام شاه
نشاید رسانید پیغام شاه
یکی آرزو خواسته ست آتبین
اگر شاه دستور باشد بر این
بگویم پس آن گه نشنیم ز پای
که فرمان چنین آمده ست از خدای
بخندید و نزدیک خود خواندش
به سوگند بسیار بنشاندش
بدو گفت کاکنون چه گویی بگوی
چه داری به نزدیک من آرزوی
سخن کامداد از سرآغاز کرد
در دانش از هر دری باز کرد
همی گوید آن بنده ی نیکدل
که من خود ز شاه جهانم خجل
ز بس نیکوییها که بر من فزود
ز خویشان و از انجمن برفزود
از آن گه که اندر جهانم پناه
نبود، ایدر ایمن شدم پیش شاه
گرم در بسیلا ندادی نشست
مرا دشمن آورده بودی به دست
همی تا بُوم زنده و بی هراس
ز یزدان و از شاه دارم سپاس
یکی آرزو ماند، شاها، کنون
که گشته ست بختم بدان رهنمون
.....................................
.....................................
نهان همچو گوهر به کان اندراست
بسی روشنایی بدان اندراست
مرا شاه والا چو نامی کند
به پیوند خویشم گرامی کند
یکی دخترم بخشد از دختران
سرم بر فرازد چو دیگر مهان
کز اختر چنانیم ای شهریار
کز این تخمه باشد یکی یادگار
که ضحاک را اندر آرد ز پای
بپردازد از جادوی و دیو جای
سخن چون بپایان رسانید مرد
ز دریای دانش برانگیخت گرد
اگر کام خواهی تو از کام بار
بیاموز تا گرددت بخت یار
چو بشنید طیهور پاکیزه کیش
ز غم برنهانی زد انگشت خویش
ز پاسخ زبان را نکرد آزمون
بماند اندر اندیشه ی چه و چون
از اندیشه ی او دل کامداد
به تندی کشید و زبان برگشاد
که درماندن شاه از این کار چیست
به گیتی چو شاه آتبین نیز کیست
به مردی و دیدار و فرهنگ ورای
کجا آفریده ست چون او خدای
نیا، شاه و خود، شاه و شاهش پدر
همه سرکش و خسرو و تاجور
بزرگان که در خاک فرسوده اند
همه بنده ی شاه من بوده اند
گر امروز کارش دگرگون شده ست
که چرخ از ره داد بیرون شده ست
بکاهد همی گاه و افزون شود
جهان هر زمانی دگرگون شود
بدین، با خدای جهان جنگ نیست
شما راز شاه آتبین ننگ نیست
که دارای ایران از آن برتر است
که شایسته ی شاه و اندر خور است
چنین داد پاسخ که از راه داد
همی راست گویی تو ای کامداد
ولیکن بزرگان ز ننگ و نبرد
ندادند دختر به بیگانه مرد
که بیگانه را گرچه شاهی بود
ز دریا بیفتاده ماهی بود
دل مرد بیگانه یکسر دژم
ز هر کس بباید کشیدن ستم
ز گفتار او تیز شد کامداد
بدو گفت کای شاه با کام و داد
چنان است بیگانه چون گفت شاه
ولیکن نه در خور بدین جایگاه
یک اسبه سواری ست شاه آتبین
از او ننگ دارد کسی بر زمین
نبیره ی جهاندار جمشید شاه
که شاهان از او داشتندی کلاه
گرش چرخ بنموده یکچند رنج
بدو بازگردد بزرگی و گنج
نبینی خزان خشک و گل پر زخار
بهار آید و گل برآرد به بار
تو ای شاه، باید که دانی درست
که چون آتبین از تو پیوند جست
مر او را چنین پاسخ آری تو باز
بگیرد چنین داستان را دراز
شود بدگمان از دل شهریار
هم امروز بر بندد از شهر بار
به دستوری شاه بیرون شود
نداند کز این ننگ خود چون شود
کشد خویشتن را به دام هلاک
از این ننگ تن را بپوشد به خاک
چه گوید؟ چو گویند مردان دین
که با شاه پیوند جُست آتبین،
ندیدش سزاوار پیوند خویش
نه شایسته ی شوی فرزند خویش
هنر گر نبودش چه آهوش دید
که زو خویشتن خسرو اندر کشید
چه دل باشد آن دل که از نام و ننگ
نگردد گدازان اگر هست سنگ؟
ز گفتار او سر برآورده شاه
دژم گونه در روی کردش نگاه
جوانی ست، گفت، آتبین خویشکام
به مردی و دانش برآورده نام
ولیکن چو این آرو بشکند
بترسم که بیخ وفا برکند
بداردش یکچند، بگذاردش
بیکباره از رزم برداردش
از آن رنج پیچان شود دخترم
من از درد او رنج و کیفر برم
بدو گفت کای شاه با دین و داد
مر این کار را چاره شاید نهاد
اگر شاه بیند، همه دختران
نماید بدو از کران تا کران
چو زایشان یکی برگزیند به مهر
نگرداند از مهر او نیز چهر
چو یابد پسندیده ی خویشتن
بداردش چون دیده ی خویشتن
چو بگزیندش، پس رها چون کند
وفا جوی مردم جفا چون کند
که مردم نخوانندش اندر زمان
سبکسار خوانند و نامهربان
فروماند طیهور و چاره ندید
ز گفتار پاسخ دم اندر کشید
زبان را چو خستو شدی بند شد
شود مردْ خامش چو خرسند شد
بدو گفت شاه آتبین را بگوی
که از ما برآمد تو را آرزوی
از آن پیشگه بازگشتند شاد
فرع هرچه شد راند با کامداد
یکایگ همه بازگفتش چو بود
دل آتبین شادمانی فزود
فرع را و او را بسی چیز داد
ز دیبا و اسبان تازی نژاد
بدان شادی از جای برخاستند
یکی بزم شاهانه آراستند
بدان سان که بایست پیغام داد
چو هر دو بر شهریار آمدند
به گفتار و پیغام یار آمدند
زمین بوسه دادند و برخاستند
همی آفرینی نو آراستند
نگه کرد خندان سوی کامداد
که چونین چرا بایدت ایستاد؟
چنین داد پاسخ که بی کام شاه
نشاید رسانید پیغام شاه
یکی آرزو خواسته ست آتبین
اگر شاه دستور باشد بر این
بگویم پس آن گه نشنیم ز پای
که فرمان چنین آمده ست از خدای
بخندید و نزدیک خود خواندش
به سوگند بسیار بنشاندش
بدو گفت کاکنون چه گویی بگوی
چه داری به نزدیک من آرزوی
سخن کامداد از سرآغاز کرد
در دانش از هر دری باز کرد
همی گوید آن بنده ی نیکدل
که من خود ز شاه جهانم خجل
ز بس نیکوییها که بر من فزود
ز خویشان و از انجمن برفزود
از آن گه که اندر جهانم پناه
نبود، ایدر ایمن شدم پیش شاه
گرم در بسیلا ندادی نشست
مرا دشمن آورده بودی به دست
همی تا بُوم زنده و بی هراس
ز یزدان و از شاه دارم سپاس
یکی آرزو ماند، شاها، کنون
که گشته ست بختم بدان رهنمون
.....................................
.....................................
نهان همچو گوهر به کان اندراست
بسی روشنایی بدان اندراست
مرا شاه والا چو نامی کند
به پیوند خویشم گرامی کند
یکی دخترم بخشد از دختران
سرم بر فرازد چو دیگر مهان
کز اختر چنانیم ای شهریار
کز این تخمه باشد یکی یادگار
که ضحاک را اندر آرد ز پای
بپردازد از جادوی و دیو جای
سخن چون بپایان رسانید مرد
ز دریای دانش برانگیخت گرد
اگر کام خواهی تو از کام بار
بیاموز تا گرددت بخت یار
چو بشنید طیهور پاکیزه کیش
ز غم برنهانی زد انگشت خویش
ز پاسخ زبان را نکرد آزمون
بماند اندر اندیشه ی چه و چون
از اندیشه ی او دل کامداد
به تندی کشید و زبان برگشاد
که درماندن شاه از این کار چیست
به گیتی چو شاه آتبین نیز کیست
به مردی و دیدار و فرهنگ ورای
کجا آفریده ست چون او خدای
نیا، شاه و خود، شاه و شاهش پدر
همه سرکش و خسرو و تاجور
بزرگان که در خاک فرسوده اند
همه بنده ی شاه من بوده اند
گر امروز کارش دگرگون شده ست
که چرخ از ره داد بیرون شده ست
بکاهد همی گاه و افزون شود
جهان هر زمانی دگرگون شود
بدین، با خدای جهان جنگ نیست
شما راز شاه آتبین ننگ نیست
که دارای ایران از آن برتر است
که شایسته ی شاه و اندر خور است
چنین داد پاسخ که از راه داد
همی راست گویی تو ای کامداد
ولیکن بزرگان ز ننگ و نبرد
ندادند دختر به بیگانه مرد
که بیگانه را گرچه شاهی بود
ز دریا بیفتاده ماهی بود
دل مرد بیگانه یکسر دژم
ز هر کس بباید کشیدن ستم
ز گفتار او تیز شد کامداد
بدو گفت کای شاه با کام و داد
چنان است بیگانه چون گفت شاه
ولیکن نه در خور بدین جایگاه
یک اسبه سواری ست شاه آتبین
از او ننگ دارد کسی بر زمین
نبیره ی جهاندار جمشید شاه
که شاهان از او داشتندی کلاه
گرش چرخ بنموده یکچند رنج
بدو بازگردد بزرگی و گنج
نبینی خزان خشک و گل پر زخار
بهار آید و گل برآرد به بار
تو ای شاه، باید که دانی درست
که چون آتبین از تو پیوند جست
مر او را چنین پاسخ آری تو باز
بگیرد چنین داستان را دراز
شود بدگمان از دل شهریار
هم امروز بر بندد از شهر بار
به دستوری شاه بیرون شود
نداند کز این ننگ خود چون شود
کشد خویشتن را به دام هلاک
از این ننگ تن را بپوشد به خاک
چه گوید؟ چو گویند مردان دین
که با شاه پیوند جُست آتبین،
ندیدش سزاوار پیوند خویش
نه شایسته ی شوی فرزند خویش
هنر گر نبودش چه آهوش دید
که زو خویشتن خسرو اندر کشید
چه دل باشد آن دل که از نام و ننگ
نگردد گدازان اگر هست سنگ؟
ز گفتار او سر برآورده شاه
دژم گونه در روی کردش نگاه
جوانی ست، گفت، آتبین خویشکام
به مردی و دانش برآورده نام
ولیکن چو این آرو بشکند
بترسم که بیخ وفا برکند
بداردش یکچند، بگذاردش
بیکباره از رزم برداردش
از آن رنج پیچان شود دخترم
من از درد او رنج و کیفر برم
بدو گفت کای شاه با دین و داد
مر این کار را چاره شاید نهاد
اگر شاه بیند، همه دختران
نماید بدو از کران تا کران
چو زایشان یکی برگزیند به مهر
نگرداند از مهر او نیز چهر
چو یابد پسندیده ی خویشتن
بداردش چون دیده ی خویشتن
چو بگزیندش، پس رها چون کند
وفا جوی مردم جفا چون کند
که مردم نخوانندش اندر زمان
سبکسار خوانند و نامهربان
فروماند طیهور و چاره ندید
ز گفتار پاسخ دم اندر کشید
زبان را چو خستو شدی بند شد
شود مردْ خامش چو خرسند شد
بدو گفت شاه آتبین را بگوی
که از ما برآمد تو را آرزوی
از آن پیشگه بازگشتند شاد
فرع هرچه شد راند با کامداد
یکایگ همه بازگفتش چو بود
دل آتبین شادمانی فزود
فرع را و او را بسی چیز داد
ز دیبا و اسبان تازی نژاد
بدان شادی از جای برخاستند
یکی بزم شاهانه آراستند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۵ - فریب خوردن طیهور و پیمان کردن با کوش
وزآن پس یکی ترجمان را بخواند
نهانی سخن چند با او براند
بدو گفت امشب تو با رود و می
به نزد فرستاده رو تیز پی
ببین و سخن گوی با او بسی
ز شاه و ز سالار، وز هرکسی
وزآن پس بپرسش که چون است این
که جوید همی آشتی شاه چین؟
وزآن پس که بوده ست بدخواه ما
همی آشتی جوید از شاه ما
چه امید دارد بدو شاه چین؟
ز کارش چه بارآید او بر زمین؟
چو پاسخ گزارد همه یاد دار
مشو تیز و مستیز و دل شاددار
بشد در زمان با می آن نیکخواه
سخن گفت از آن سان که فرمود شاه
فرستاده دریافت گفتار اوی
چنان پرسش سخت و بازار اوی
چنین داد پاسخ که بشنو ز من
چو آگه شدی راز دار این سخن
کنون کز میان دور گشت آتبین
ز طیهور دارد همی شاه چین
که گر او سپه سوی خاور کشد
به چین، شاه طیهور را برکشد
سر بخت کوش اندر آرد به خواب
سراسر کند چین و ماچین خراب
چو چین سوخت و برگشت و برداشت چیز
به طیهور کین کرد حیران به تیز
وگر سوی دریا فرستد سپاه
که دارند طیهور و ره را نگاه
فزون بایدش لشکری صد هزار
که هر ماه گنجیش ناید بکار
وگر مهتری همچو شاه آتبین
از او سر کشد آید ایدر به چین
نماید همان درد سر کاو نمود
در این آشتی چند گونه ست سود
اگر شاه ما این بدیدی به خواب
رسیدی سرِ وی سوی آفتاب
چو بشنید از او این سخن ترجمان
سوی شاه طیهور شد در زمان
مر این داستان را بدو بازگفت
رخ شاه مانند گل بر شکفت
بخورد آن سخنهای جادو فشان
فریبش بپذرفت چون بیهشان
فرستاده را روز دیگر بخواند
فراوانش بنواخت و پیشش نشاند
بدو گفت دارای چین را ز من
درودی ده از پیش آن انجمن
بگویش که پیوند را نیست روی
دگر هرچه خواهی تو از من بجوی
که تا آتبین دخترانم را ببرد
دل من همه راه انده سپرد
یکی سخت سوگند کردیم یاد
به دارای گیتی که گیتی نهاد
که از دخترم دگر زین سپس
از ایدر نیاید برون هیچ کس
ولیکن ز خویشان فراوان کَسَند
که شایسته ی شاه لشکر کشند
فرستم من او را که خواهدش پیش
به پیوند او هر دو گردیم خویش
دگر هرچه خواهی بجای آورم
همه گنجها زیر پای آورم
ز چیزی کز این مرز خیزد نخست
فرستم بسی تا نبایدت جست
میان بسته دارم به فرمان تو
دگر نشکنم هیچ پیمان تو
بدین گونه پاسخ بدادش، بنیز
فرستاده را داد هرگونه چیز
چو از خواسته شادمان گشت، گفت
که بادی تو با کام و با نام جفت
نهانی مرا گفت دارای چین
که گر شاه برگردد از خشم و کین
گر آید سوی آشتی از گزند
به سوگند و پیوند او را ببند
که از ما نباشد بداندیش بیش
به ما خواهد او هرچه خواهد به خویش
ندارد ره کاروانی به بند
نه بازارگان را رساند گزند
نه بردارد از چیزشان هیچ چیز
نه بدخواهد و نه پسندد بنیز
به دستور گفت آن شه شادبخت
که از ما بترسد همی کوش، سخت
که شد زود سوگند را خواستار
چنین نیکرای آمد و بردبار
همان گه فرستاده را داد دست
فرستاده را او به پیمان ببست
فرستاد با او سواری بهوش
که بستاند او نیز پیمان ز کوش
نهانی سخن چند با او براند
بدو گفت امشب تو با رود و می
به نزد فرستاده رو تیز پی
ببین و سخن گوی با او بسی
ز شاه و ز سالار، وز هرکسی
وزآن پس بپرسش که چون است این
که جوید همی آشتی شاه چین؟
وزآن پس که بوده ست بدخواه ما
همی آشتی جوید از شاه ما
چه امید دارد بدو شاه چین؟
ز کارش چه بارآید او بر زمین؟
چو پاسخ گزارد همه یاد دار
مشو تیز و مستیز و دل شاددار
بشد در زمان با می آن نیکخواه
سخن گفت از آن سان که فرمود شاه
فرستاده دریافت گفتار اوی
چنان پرسش سخت و بازار اوی
چنین داد پاسخ که بشنو ز من
چو آگه شدی راز دار این سخن
کنون کز میان دور گشت آتبین
ز طیهور دارد همی شاه چین
که گر او سپه سوی خاور کشد
به چین، شاه طیهور را برکشد
سر بخت کوش اندر آرد به خواب
سراسر کند چین و ماچین خراب
چو چین سوخت و برگشت و برداشت چیز
به طیهور کین کرد حیران به تیز
وگر سوی دریا فرستد سپاه
که دارند طیهور و ره را نگاه
فزون بایدش لشکری صد هزار
که هر ماه گنجیش ناید بکار
وگر مهتری همچو شاه آتبین
از او سر کشد آید ایدر به چین
نماید همان درد سر کاو نمود
در این آشتی چند گونه ست سود
اگر شاه ما این بدیدی به خواب
رسیدی سرِ وی سوی آفتاب
چو بشنید از او این سخن ترجمان
سوی شاه طیهور شد در زمان
مر این داستان را بدو بازگفت
رخ شاه مانند گل بر شکفت
بخورد آن سخنهای جادو فشان
فریبش بپذرفت چون بیهشان
فرستاده را روز دیگر بخواند
فراوانش بنواخت و پیشش نشاند
بدو گفت دارای چین را ز من
درودی ده از پیش آن انجمن
بگویش که پیوند را نیست روی
دگر هرچه خواهی تو از من بجوی
که تا آتبین دخترانم را ببرد
دل من همه راه انده سپرد
یکی سخت سوگند کردیم یاد
به دارای گیتی که گیتی نهاد
که از دخترم دگر زین سپس
از ایدر نیاید برون هیچ کس
ولیکن ز خویشان فراوان کَسَند
که شایسته ی شاه لشکر کشند
فرستم من او را که خواهدش پیش
به پیوند او هر دو گردیم خویش
دگر هرچه خواهی بجای آورم
همه گنجها زیر پای آورم
ز چیزی کز این مرز خیزد نخست
فرستم بسی تا نبایدت جست
میان بسته دارم به فرمان تو
دگر نشکنم هیچ پیمان تو
بدین گونه پاسخ بدادش، بنیز
فرستاده را داد هرگونه چیز
چو از خواسته شادمان گشت، گفت
که بادی تو با کام و با نام جفت
نهانی مرا گفت دارای چین
که گر شاه برگردد از خشم و کین
گر آید سوی آشتی از گزند
به سوگند و پیوند او را ببند
که از ما نباشد بداندیش بیش
به ما خواهد او هرچه خواهد به خویش
ندارد ره کاروانی به بند
نه بازارگان را رساند گزند
نه بردارد از چیزشان هیچ چیز
نه بدخواهد و نه پسندد بنیز
به دستور گفت آن شه شادبخت
که از ما بترسد همی کوش، سخت
که شد زود سوگند را خواستار
چنین نیکرای آمد و بردبار
همان گه فرستاده را داد دست
فرستاده را او به پیمان ببست
فرستاد با او سواری بهوش
که بستاند او نیز پیمان ز کوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۲ - پاسخ نامه ی کوش به نزد نستوه
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
سخنهای بیهوده گفتن چنین
ز راه خرد نیست و آیین و دین
نه با داد و با راستی در خورَد
نه بپسندد آن کس که دارد خرد
ز شاه تو این نامه ی بینوا
ز روی خرد هم نباشد روا
تو را پایه پیدا بود در جهان
که چند است نزد کهان و مهان
فریدون اگر شاه ما را ببست
مرا کمتر آرد همانا بدست
بجای تو گر خود فریدون بُدی
به یزدان که کارش دگرگون بدی
اگر سالیان رنج دیدی و رزم
تهی داشتی دیده از خواب و بزم
به یزدان اگر دسترس یافتی
به فرجام هم زود برتافتی
اگر تو بیایی، خود آید پدید
که از کوش کین چون توانی کشید
دل شاه را از تو بریان کنم
سپاه تو را بر تو گریان کنم
نویسنده را نامه چون مهر کرد
فرستاده را داد واجب کرد
که با مغز مردم خرد باد جفت
سخنهای بیهوده گفتن چنین
ز راه خرد نیست و آیین و دین
نه با داد و با راستی در خورَد
نه بپسندد آن کس که دارد خرد
ز شاه تو این نامه ی بینوا
ز روی خرد هم نباشد روا
تو را پایه پیدا بود در جهان
که چند است نزد کهان و مهان
فریدون اگر شاه ما را ببست
مرا کمتر آرد همانا بدست
بجای تو گر خود فریدون بُدی
به یزدان که کارش دگرگون بدی
اگر سالیان رنج دیدی و رزم
تهی داشتی دیده از خواب و بزم
به یزدان اگر دسترس یافتی
به فرجام هم زود برتافتی
اگر تو بیایی، خود آید پدید
که از کوش کین چون توانی کشید
دل شاه را از تو بریان کنم
سپاه تو را بر تو گریان کنم
نویسنده را نامه چون مهر کرد
فرستاده را داد واجب کرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۹ - پند دادن فریدون کوش را و سوگند دادن او به دادگری و فرمانبرداری
چو آن جا رسی کشور آباد کن
چو آباد کردی همه داد کن
که چون داد یابد تو را زیر دست
جز از سایه ی تو نسازد نشست
ز بیداد هر کس گریزد همی
که بیدادگر خون بریزد همی
پسند جهان آفرین است داد
که بیداد هرگز به گیتی مباد
ز جایی که ویران شده ست و تباه
رها کن سه ساله خراجش مخواه
خورش بخش و گاو و خر و گوسفند
کز ایشان برآور شود کشتمند
به کار اندرون سخت هشیار باش
تن خویشتن را نگهدار باش
که مازندرانی همه بدرگ اند
به نیروی شیر و به خوی سگ اند
چو از راه داد و خرد بنگری
گزنده سگی به ز مازندری
چو گفتار خسرو بپایان رسید
جهاندیده کوش آفرین گسترید
پس از آفرین گفت ایدون کنم
که گیتی به کام فریدون کنم
بفرمود تا موبد موبدان
به پیش گرانمایگان و ردان
در آن پیشگه کوش را پند داد
پس از پند دادنش سوگند داد
که گردن نپیچد ز فرمان شاه
نه هرگز کند عهد و پیمان تباه
نبشتند خطی بر این داستان
که شد کوش بر گفته همداستان
بزرگان ایران همه تن بتن
گواهی نبشتند بر انجمن
چو پیمان و سوگند گشت استوار
بفرمود منشور او شهریار
نبشتند و مهرش نهادند به زر
نگین زد بر او خسرو دادگر
وزآن پس نهادند بر دست خوان
بزرگان ایران ز پیر و جوان
به خوردن نشستند با شهریار
فزون بود میخواره از ده هزار
به هنگام برگشتن از بزمگاه
قبا داد رومی و زرّین کلاه
همان تازی اسبان زرّین ستام
از آن بزم هر یک رسیده به کام
سوی خانه شد کوش شادان و مست
گرفته همی دست قارن به دست
چو آباد کردی همه داد کن
که چون داد یابد تو را زیر دست
جز از سایه ی تو نسازد نشست
ز بیداد هر کس گریزد همی
که بیدادگر خون بریزد همی
پسند جهان آفرین است داد
که بیداد هرگز به گیتی مباد
ز جایی که ویران شده ست و تباه
رها کن سه ساله خراجش مخواه
خورش بخش و گاو و خر و گوسفند
کز ایشان برآور شود کشتمند
به کار اندرون سخت هشیار باش
تن خویشتن را نگهدار باش
که مازندرانی همه بدرگ اند
به نیروی شیر و به خوی سگ اند
چو از راه داد و خرد بنگری
گزنده سگی به ز مازندری
چو گفتار خسرو بپایان رسید
جهاندیده کوش آفرین گسترید
پس از آفرین گفت ایدون کنم
که گیتی به کام فریدون کنم
بفرمود تا موبد موبدان
به پیش گرانمایگان و ردان
در آن پیشگه کوش را پند داد
پس از پند دادنش سوگند داد
که گردن نپیچد ز فرمان شاه
نه هرگز کند عهد و پیمان تباه
نبشتند خطی بر این داستان
که شد کوش بر گفته همداستان
بزرگان ایران همه تن بتن
گواهی نبشتند بر انجمن
چو پیمان و سوگند گشت استوار
بفرمود منشور او شهریار
نبشتند و مهرش نهادند به زر
نگین زد بر او خسرو دادگر
وزآن پس نهادند بر دست خوان
بزرگان ایران ز پیر و جوان
به خوردن نشستند با شهریار
فزون بود میخواره از ده هزار
به هنگام برگشتن از بزمگاه
قبا داد رومی و زرّین کلاه
همان تازی اسبان زرّین ستام
از آن بزم هر یک رسیده به کام
سوی خانه شد کوش شادان و مست
گرفته همی دست قارن به دست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۲ - نامه ی کوش به نزدیک قراطوس، شاه اندلس درباره ی بازگردانیدن فراریان باختر
قراطوس را نامه ای کرد کوش
که ما را جهاندار با فرّ و هوش
سوی باختر زآن فرستاد زود
کزآن مرز یکباره برجست دود
چنان آرزو کرد، هر چند شهر
که دارد ز ویرانی و رنج بهر
شود یکسر آباد و مردم همه
سوی شهر خود بازگردد رمه
چو ایدر رسیدیم، جستیم کار
شنیدیم گفتار آموزگار
که آن مردمان اندر این کشورند
وز این پادشاهی همی نگذرند
کنون گر تو درباره ی خسروی
سزد گر به گفتار من بگروی
فرستی مرآن مردمان را به جای
که شاهان ما را چنین است رای
زن و بچّه و خواسته هرچه هست
بدان مردمان بازداری تو دست
چو این کرده باشی به نزد من آی
که آرم بجای تو خوبی بپای
همه پادشاهی و گنج آنچه هست
سراسر به تو بازداریم دست
وگر سر بپیچی و گردن کشی
همه چادر مرگ بر تن کشی
ز ما زخم بینی گرانتر ز کوه
که از رنج او کوه گردد ستوه
همان تیر پولاد همچون تگرگ
که سوفار او زهر و پیکانش مرگ
درود از بزرگان ایرانیان
هم از شاه توران و ارزانیان
یکی نامور را گزین کرد و گفت
که با راه تو ایمنی باد جُفت
ببر نامه و پاسخ او بیار
سخن هرچه پرسد تو پاسخ بیار
چو ببرید دریا فرستاده مرد
سوی بارگاه وی آهنگ کرد
به شهری کجا قُرْطُبه داشت نام
قراطوس شاه اندر او شادکام
بدو آفرین کرد و نامه بداد
بفرمود تا ترجمان کرد یاد
چو آگاه گشت از سخنهای کوش
بر آشفت و دیده دژم کرد زوش
فرستاده را گفت چندین سخن
نراند جهاندیده مرد کهن
چه مرد است این، وز که دارد نژاد
که بیداد گوید سخنها نه داد؟
نبیره ست مر کوش را، شاه، گفت
نژادی که برخیره نتوان نهفت
برادر پسر شاه ضحاک بود
چنان شاه خونریز و ناباک بود
شهنشاه مکران و ماچین و چین
یکی سهمگن مرد جوینده کین
از آن پس که ضحاک را شاه گُرد
ببست و به کوه دماوند برد
بکوشید با شاه هفتاد سال
نیامد کس او را به مردی همال
چو یکچند از او بختِ بیدار شد
به دست سپهبد گرفتار شد
به زندان شاه جهان بسته ماند
چهل سال کس نام او برنخواند
کنون شاه کردش ز زندان رها
بدادش بسی گوهر پُربها
سپه دادش و تخت و زرّین کلاه
سمیران و مغرب بدو داد شاه
یکی مرد با برز و گردنکش است
به هنگام کینه کُه آتش است
اگر پند بپذیری ای شهریار
نتابی ز هرچ او کند خواستار
که گر بر بتابی تو از او نخست
از آن پس کنی بندگیها درست
نه پوزش پذیرد نه پرسدت گرم
نه هم دارد از مردمیهات شرم
قراطوس ز اوّل بترسید سخت
ز گفتار آن مرد بیدار بخت
بپرسید تا چند دارد سپاه
چو دارد چنین بر بدی دستگاه
بدو گفت هشتاد بارش هزار
فزون است برگستوانور سوار
از ایران گزین کرده و ساخته
همه رزم را گردن افراخته
قراطوس بر وی بخندید و گفت
که خیره سری هیچ نتوان نهفت
مرا گر فزونی ست ششصد هزار
از این مایه ام کن نیاید سوار
از ایشان یکی و ده از دشمنان
ندارند ایرانیان را زیان
زمانه مر او را به تنگ آمده ست
که با این سپه سوی جنگ آمده ست
که ضحاک با فرّ و با برز اوی
بدان مایه ور لشکر و گرز اوی
ز ما جز درودی فزونی نجست
چرا رای شاه تو گشته ست سست
سیاهان مازندران سر بسر
نیارند از این آب کردن گذر
فرستاده گفت ای سرافراز شاه
به کار اندرون ژرفتر کن نگاه
من از پند راندم فراوان سخن
اگر بشنوی پند مرد کهن
بفرمود تا خادمان سرای
مر او را یکی خانه کردند جای
سه روزش گرامی همی داشتند
زمانیش بی بزم نگذاشتند
قراطوس با مردمان رای زد
سگالید هرگونه ای نیک و بد
نیامد مر او را همی هیچ رای
که آن مردمان را دهد باز جای
که پیوسته بودند با لشکرش
تهی ماند گفتی همی کشورش
که ما را جهاندار با فرّ و هوش
سوی باختر زآن فرستاد زود
کزآن مرز یکباره برجست دود
چنان آرزو کرد، هر چند شهر
که دارد ز ویرانی و رنج بهر
شود یکسر آباد و مردم همه
سوی شهر خود بازگردد رمه
چو ایدر رسیدیم، جستیم کار
شنیدیم گفتار آموزگار
که آن مردمان اندر این کشورند
وز این پادشاهی همی نگذرند
کنون گر تو درباره ی خسروی
سزد گر به گفتار من بگروی
فرستی مرآن مردمان را به جای
که شاهان ما را چنین است رای
زن و بچّه و خواسته هرچه هست
بدان مردمان بازداری تو دست
چو این کرده باشی به نزد من آی
که آرم بجای تو خوبی بپای
همه پادشاهی و گنج آنچه هست
سراسر به تو بازداریم دست
وگر سر بپیچی و گردن کشی
همه چادر مرگ بر تن کشی
ز ما زخم بینی گرانتر ز کوه
که از رنج او کوه گردد ستوه
همان تیر پولاد همچون تگرگ
که سوفار او زهر و پیکانش مرگ
درود از بزرگان ایرانیان
هم از شاه توران و ارزانیان
یکی نامور را گزین کرد و گفت
که با راه تو ایمنی باد جُفت
ببر نامه و پاسخ او بیار
سخن هرچه پرسد تو پاسخ بیار
چو ببرید دریا فرستاده مرد
سوی بارگاه وی آهنگ کرد
به شهری کجا قُرْطُبه داشت نام
قراطوس شاه اندر او شادکام
بدو آفرین کرد و نامه بداد
بفرمود تا ترجمان کرد یاد
چو آگاه گشت از سخنهای کوش
بر آشفت و دیده دژم کرد زوش
فرستاده را گفت چندین سخن
نراند جهاندیده مرد کهن
چه مرد است این، وز که دارد نژاد
که بیداد گوید سخنها نه داد؟
نبیره ست مر کوش را، شاه، گفت
نژادی که برخیره نتوان نهفت
برادر پسر شاه ضحاک بود
چنان شاه خونریز و ناباک بود
شهنشاه مکران و ماچین و چین
یکی سهمگن مرد جوینده کین
از آن پس که ضحاک را شاه گُرد
ببست و به کوه دماوند برد
بکوشید با شاه هفتاد سال
نیامد کس او را به مردی همال
چو یکچند از او بختِ بیدار شد
به دست سپهبد گرفتار شد
به زندان شاه جهان بسته ماند
چهل سال کس نام او برنخواند
کنون شاه کردش ز زندان رها
بدادش بسی گوهر پُربها
سپه دادش و تخت و زرّین کلاه
سمیران و مغرب بدو داد شاه
یکی مرد با برز و گردنکش است
به هنگام کینه کُه آتش است
اگر پند بپذیری ای شهریار
نتابی ز هرچ او کند خواستار
که گر بر بتابی تو از او نخست
از آن پس کنی بندگیها درست
نه پوزش پذیرد نه پرسدت گرم
نه هم دارد از مردمیهات شرم
قراطوس ز اوّل بترسید سخت
ز گفتار آن مرد بیدار بخت
بپرسید تا چند دارد سپاه
چو دارد چنین بر بدی دستگاه
بدو گفت هشتاد بارش هزار
فزون است برگستوانور سوار
از ایران گزین کرده و ساخته
همه رزم را گردن افراخته
قراطوس بر وی بخندید و گفت
که خیره سری هیچ نتوان نهفت
مرا گر فزونی ست ششصد هزار
از این مایه ام کن نیاید سوار
از ایشان یکی و ده از دشمنان
ندارند ایرانیان را زیان
زمانه مر او را به تنگ آمده ست
که با این سپه سوی جنگ آمده ست
که ضحاک با فرّ و با برز اوی
بدان مایه ور لشکر و گرز اوی
ز ما جز درودی فزونی نجست
چرا رای شاه تو گشته ست سست
سیاهان مازندران سر بسر
نیارند از این آب کردن گذر
فرستاده گفت ای سرافراز شاه
به کار اندرون ژرفتر کن نگاه
من از پند راندم فراوان سخن
اگر بشنوی پند مرد کهن
بفرمود تا خادمان سرای
مر او را یکی خانه کردند جای
سه روزش گرامی همی داشتند
زمانیش بی بزم نگذاشتند
قراطوس با مردمان رای زد
سگالید هرگونه ای نیک و بد
نیامد مر او را همی هیچ رای
که آن مردمان را دهد باز جای
که پیوسته بودند با لشکرش
تهی ماند گفتی همی کشورش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۳ - پاسخ قراطوس به کوش و نپذیرفتن فرمان او
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت
که با رای مردم خرد باد جفت
رسید و بخواندم سخنهای تو
نبینم ز دانش همی رای تو
نمودن بزرگی و گندآوری
به دل ناپسند است اگر بنگری
پدید آید این داستان در مصاف
که با کیست مردی و با کیست لاف
دگر، مردمان را که درخواستی
بدین آرزو نامه آراستی
اگر زیردستان تو را درخوراند
مرا نیز درخور، که در کشوراند
که ما با پرستش نکردیم خوی
دل تو نکردی چنین آرزوی
نکردیم فرمان شاهان پیش
تو مپسند نیز این سخنهای خویش
چو در نامه این داستانها براند
فرستاده ی کوش را پیش خواند
به پیش وی انداخت تا بازگشت
در آن راه پرانتر از بازگشت
که با رای مردم خرد باد جفت
رسید و بخواندم سخنهای تو
نبینم ز دانش همی رای تو
نمودن بزرگی و گندآوری
به دل ناپسند است اگر بنگری
پدید آید این داستان در مصاف
که با کیست مردی و با کیست لاف
دگر، مردمان را که درخواستی
بدین آرزو نامه آراستی
اگر زیردستان تو را درخوراند
مرا نیز درخور، که در کشوراند
که ما با پرستش نکردیم خوی
دل تو نکردی چنین آرزوی
نکردیم فرمان شاهان پیش
تو مپسند نیز این سخنهای خویش
چو در نامه این داستانها براند
فرستاده ی کوش را پیش خواند
به پیش وی انداخت تا بازگشت
در آن راه پرانتر از بازگشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۸ - خواندن ساکنان شهر به تسلیم
فرستاد از ایرانیان دو هزار
به لشکرگه مردم کینه دار
بدان تا نیارد به تاراج کس
نباشد سپه را بدان دسترس
وزآن پس سوی شهر پیغام کرد
که شاه شما کارِ بس خام کرد
از او زیردستان خود خواستیم
بدان آرزو نامه آراستیم
مرا ناسزا گفت و شاه مرا
ز بن ننگرید او سپاه مرا
گناه از نخست از وی آمد پدید
که از رای شاه جهان سرکشید
چو بگذشتم از آب، کردم درنگ
مگر سرش برگردد از راه جنگ
دهد زیردستان ما باز جای
نبودش جز از رزم و پرخاش رای
سپه پیشم آورد و صف برکشید
کنون بودنی بود و بود آنچه دید
شما سربسر در پناه منید
همان در پناه سپاه منید
اگر بودی او بر شما مهربان
از او مهربانتر منم بی گمان
وگر با شما او نکوکار بود
خردمند بود و بی آزار بود
فریدون فرّخ بی آزارتر
خردمندتر، هم نکوکارتر
نه از بهر ویرانی آمد سپاه
جز از داد و بخشش نفرمود شاه
به چیز شما نیست ما را نیاز
همان به که این در گشایید باز
وگرنه ز ما رنج یابید بهر
اگر ما به شمشیر گیریم شهر
به لشکرگه مردم کینه دار
بدان تا نیارد به تاراج کس
نباشد سپه را بدان دسترس
وزآن پس سوی شهر پیغام کرد
که شاه شما کارِ بس خام کرد
از او زیردستان خود خواستیم
بدان آرزو نامه آراستیم
مرا ناسزا گفت و شاه مرا
ز بن ننگرید او سپاه مرا
گناه از نخست از وی آمد پدید
که از رای شاه جهان سرکشید
چو بگذشتم از آب، کردم درنگ
مگر سرش برگردد از راه جنگ
دهد زیردستان ما باز جای
نبودش جز از رزم و پرخاش رای
سپه پیشم آورد و صف برکشید
کنون بودنی بود و بود آنچه دید
شما سربسر در پناه منید
همان در پناه سپاه منید
اگر بودی او بر شما مهربان
از او مهربانتر منم بی گمان
وگر با شما او نکوکار بود
خردمند بود و بی آزار بود
فریدون فرّخ بی آزارتر
خردمندتر، هم نکوکارتر
نه از بهر ویرانی آمد سپاه
جز از داد و بخشش نفرمود شاه
به چیز شما نیست ما را نیاز
همان به که این در گشایید باز
وگرنه ز ما رنج یابید بهر
اگر ما به شمشیر گیریم شهر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۴ - غرّه شدن کوش و آغاز نافرمانی وی
از آن پس چو نیروی خود دید کوش
ز گنج و ز مردان پولادپوش
همان کان زر کآن خدای آفرید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه
وز آن استواری و چندان سپاه
دلاور شد از کشور و جای و چیز
به از جای و چیز ایمنی نیست نیز
همه روز و شب گفت با خویشتن
که اندر جهان نیست شاهی چو من
چرا بود باید همی زیردست
بدین لشکر و گنج و جای نشست
ز شاهان که دیدندشان تاکنون
نژادم فزون است و مردی فزون
که او با سیاهان مازندران
بکوشید چندان به جنگاوران
فریدون به مردی ز من بیش نیست
چنین گنج و لشکرش در پیش نیست
برابر نیامد به هنگام جنگ
من این بی بنان را ندادم درنگ
برآوردم از مرز ایشان دمار
به تیغ و به زوبین زهر آبدار
چو اندیشه در مغز او شد دراز
به ایران نیامد دگر ساو و باز
نه نامه فرستاد جز گاه گاه
نه چیزی فرستاد نزدیک شاه
نهانی کسی بردبیران گماشت
سر از راهِ داد و درستی بگاشت
سر راه ایران به مردان سپرد
نهانی فرستاد مردان گرد
اگر نامه کردی دبیری به شاه
که برگشت سالار از آیین و راه
از این پس ندارد سر کهتری
برون شد ز آیین فرمانبری
گرفتی و با نامه بردی برش
همان گه ز تن دور کردی سرش
وگر شاه از او خواسته خواستی
به پاسخ یکی نامه آراستی
که بر مرز ویران و شهر تباه
هزینه کنم گر فرستم به شاه؟
ز گنج و ز مردان پولادپوش
همان کان زر کآن خدای آفرید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه
وز آن استواری و چندان سپاه
دلاور شد از کشور و جای و چیز
به از جای و چیز ایمنی نیست نیز
همه روز و شب گفت با خویشتن
که اندر جهان نیست شاهی چو من
چرا بود باید همی زیردست
بدین لشکر و گنج و جای نشست
ز شاهان که دیدندشان تاکنون
نژادم فزون است و مردی فزون
که او با سیاهان مازندران
بکوشید چندان به جنگاوران
فریدون به مردی ز من بیش نیست
چنین گنج و لشکرش در پیش نیست
برابر نیامد به هنگام جنگ
من این بی بنان را ندادم درنگ
برآوردم از مرز ایشان دمار
به تیغ و به زوبین زهر آبدار
چو اندیشه در مغز او شد دراز
به ایران نیامد دگر ساو و باز
نه نامه فرستاد جز گاه گاه
نه چیزی فرستاد نزدیک شاه
نهانی کسی بردبیران گماشت
سر از راهِ داد و درستی بگاشت
سر راه ایران به مردان سپرد
نهانی فرستاد مردان گرد
اگر نامه کردی دبیری به شاه
که برگشت سالار از آیین و راه
از این پس ندارد سر کهتری
برون شد ز آیین فرمانبری
گرفتی و با نامه بردی برش
همان گه ز تن دور کردی سرش
وگر شاه از او خواسته خواستی
به پاسخ یکی نامه آراستی
که بر مرز ویران و شهر تباه
هزینه کنم گر فرستم به شاه؟
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۵ - آگاه ساختن فریدون از نافرمانی کوش
چو بگذشت از این گونه ده سال بیش
دبیر شهنشاه پاکیزه کیش
پیاده یکی مرد را از نهان
فرستاد نزدیک شاه جهان
که این بدگهر سر ز فرمان بتافت
از آن پس که کام دل از تو بیافت
ز گنج و ز لشکر سرش گشت مست
ز کوه کلنگان که دارد نشست
ز ضحاکیان هرکه آید برش
همی برفرازد به گردون سرش
فراز آمدستش هزاران هزار
زره پوش و برگستوانور سوار
شب و روز دارد همی ره نگاه
که تا این سخن بر ندارم به شاه
تنی چند با نامه بگرفت و کشت
نهانی به شمشیر و زخم درشت
گر این کار را درنیابید زود
شود داستانی که نتوان شنود
نه با دیر کردن کشد شور بخت
دهد بی گمان شاه را کار سخت
که او تاکنون شاه را در سخن
همی داشت تا کار گردد کهن
چو پوینده نزدیک خسرو رسید
نهانی بگفت آنچه دید و شنید
دبیر شهنشاه پاکیزه کیش
پیاده یکی مرد را از نهان
فرستاد نزدیک شاه جهان
که این بدگهر سر ز فرمان بتافت
از آن پس که کام دل از تو بیافت
ز گنج و ز لشکر سرش گشت مست
ز کوه کلنگان که دارد نشست
ز ضحاکیان هرکه آید برش
همی برفرازد به گردون سرش
فراز آمدستش هزاران هزار
زره پوش و برگستوانور سوار
شب و روز دارد همی ره نگاه
که تا این سخن بر ندارم به شاه
تنی چند با نامه بگرفت و کشت
نهانی به شمشیر و زخم درشت
گر این کار را درنیابید زود
شود داستانی که نتوان شنود
نه با دیر کردن کشد شور بخت
دهد بی گمان شاه را کار سخت
که او تاکنون شاه را در سخن
همی داشت تا کار گردد کهن
چو پوینده نزدیک خسرو رسید
نهانی بگفت آنچه دید و شنید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۷ - نامه ی فریدون به کوش و خواندن وی برای رزم مهراج و دارای چین
وزآن پس بدو گفت کای شهریار
از ایران گزین کن یکی نامدار
یکی نامه فرمای کردن بر اوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
ز شاه جهانگیر والا گهر
سوی خسرو کشور باختر
چنان کز تو خشنودم ای نامدار
ز تو باد خشنود پروردگار
که تو آن چنان کشوری ساختی
زمین از سیاهان بپرداختی
کس از شهریاران لشکر پناه
نکرد آنچه کردی تو با آن سپاه
چو کشور شد آباد و لشکر نماند
یکی سرور آن جا بباید نشاند
سپاهی بدو دِه، تو ایدر خرام
یکی باز بینیم رویت به کام
سپاهی که بایست با خود بیار
که ایدر دگرگونه گشته ست کار
که مهراج دارای هندوستان
که گم باد از آن مرز جادوستان
ز فرمان و پیمان ما سر بتافت
ز هندوستان سوی ایران شتافت
همان کوشکها کرد ویران و پست
به مردان جنگی و پیلان مست
همی گرز کوش آرزو آیدش
همی خشت زهر آبگون بایدش
تو باید که با آن نبرده سپاه
یکی رنجه باشی بدین بارگاه
از ایدر سپه ساز و برگیر گنج
به پیگار مهراج بردار رنج
که این کار را جز تو کس مرد نیست
جهان پهلوان را خود این درد نیست
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه
جهاندیده ای برگزید از سپاه
بدو داد تا کرد راه بسیچ
شب و روز گفتا میاسای هیچ
خبر ده به جایی که آید فراز
که مهراج با شاه شد رزمساز
چنین هر یکی کرد با شاه چین
که از کین بشورند روی زمین
جهاندیده تازان چو ببرید راه
به درگاه کوش آمد او بارخواه
پرستنده او را درآورد زود
بسی خوبی و مهربانی نمود
چه کوش سرافراز را دید مرد
شگفت آمدش کرد رخساره زرد
زمین را ببوسید و نامه بداد
برآن تخت و تاج آفرین کرد یاد
درود شهنشاه و قارن درست
رسانید وز نامداران نخست
ز شاهش بپرسید داننده کوش
هم از نامداران پولادپوش
نشاندش بخوبی و مهرش نمود
فرستاده او را فراوان ستود
که شاه جهانگیر بیگاه و گاه
سخن راند از تو همی با سپاه
ستاید به مردی تو را روز و شب
به مستی چو بگشاید از بند لب
اگر رزم مهراج و دارای چین
برآیدت و گردد تو را آن زمین
ز تو نامورتر کس اندر جهان
نباشد نه نیز آشکار و نهان
چو دستور برخواند نامه به کوش
نهانی بخندید و آمد به هوش
بدانست کاو را از آن رای چیست
سخنهای نغز و دلارای چیست
فرستاده را جای فرمود و گفت
که بارامش و رود و می باد جفت
دبیران شه را نگهبان گماشت
بدان تا نگویند احوال راست
نگردند نزدیک او کس بنیز
نگویند از این داستان هیچ چیز
گرامی همی داشتش روز بیست
ندانست مردم که آن مرد کیست
از ایران گزین کن یکی نامدار
یکی نامه فرمای کردن بر اوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
ز شاه جهانگیر والا گهر
سوی خسرو کشور باختر
چنان کز تو خشنودم ای نامدار
ز تو باد خشنود پروردگار
که تو آن چنان کشوری ساختی
زمین از سیاهان بپرداختی
کس از شهریاران لشکر پناه
نکرد آنچه کردی تو با آن سپاه
چو کشور شد آباد و لشکر نماند
یکی سرور آن جا بباید نشاند
سپاهی بدو دِه، تو ایدر خرام
یکی باز بینیم رویت به کام
سپاهی که بایست با خود بیار
که ایدر دگرگونه گشته ست کار
که مهراج دارای هندوستان
که گم باد از آن مرز جادوستان
ز فرمان و پیمان ما سر بتافت
ز هندوستان سوی ایران شتافت
همان کوشکها کرد ویران و پست
به مردان جنگی و پیلان مست
همی گرز کوش آرزو آیدش
همی خشت زهر آبگون بایدش
تو باید که با آن نبرده سپاه
یکی رنجه باشی بدین بارگاه
از ایدر سپه ساز و برگیر گنج
به پیگار مهراج بردار رنج
که این کار را جز تو کس مرد نیست
جهان پهلوان را خود این درد نیست
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه
جهاندیده ای برگزید از سپاه
بدو داد تا کرد راه بسیچ
شب و روز گفتا میاسای هیچ
خبر ده به جایی که آید فراز
که مهراج با شاه شد رزمساز
چنین هر یکی کرد با شاه چین
که از کین بشورند روی زمین
جهاندیده تازان چو ببرید راه
به درگاه کوش آمد او بارخواه
پرستنده او را درآورد زود
بسی خوبی و مهربانی نمود
چه کوش سرافراز را دید مرد
شگفت آمدش کرد رخساره زرد
زمین را ببوسید و نامه بداد
برآن تخت و تاج آفرین کرد یاد
درود شهنشاه و قارن درست
رسانید وز نامداران نخست
ز شاهش بپرسید داننده کوش
هم از نامداران پولادپوش
نشاندش بخوبی و مهرش نمود
فرستاده او را فراوان ستود
که شاه جهانگیر بیگاه و گاه
سخن راند از تو همی با سپاه
ستاید به مردی تو را روز و شب
به مستی چو بگشاید از بند لب
اگر رزم مهراج و دارای چین
برآیدت و گردد تو را آن زمین
ز تو نامورتر کس اندر جهان
نباشد نه نیز آشکار و نهان
چو دستور برخواند نامه به کوش
نهانی بخندید و آمد به هوش
بدانست کاو را از آن رای چیست
سخنهای نغز و دلارای چیست
فرستاده را جای فرمود و گفت
که بارامش و رود و می باد جفت
دبیران شه را نگهبان گماشت
بدان تا نگویند احوال راست
نگردند نزدیک او کس بنیز
نگویند از این داستان هیچ چیز
گرامی همی داشتش روز بیست
ندانست مردم که آن مرد کیست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۲ - گریختن گروهی از ایرانیان بنزد فریدون
برآمد بر این بر بسی روزگار
ندیدند گردان جز آن روی کار
کز آن جا گریزنده گردند باز
همی هرکسی از نهان کرد ساز
از ایشان به کوش آمد این آگهی
نشست از بر تخت شاهنشهی
همه مهتران را برِ خویش خواند
به خوبی فراوان سخنها براند
جدا هر یکی را به مردی ستود
بسی پوزش و مهربانی نمود
که ما تاج و تخت از شما یافتیم
از ایران چو بر جنگ بشتافتیم
بسی رنج دیدید در پیش ما
چو پیوند مایید و چون خویشِ ما
شنیدم که دارید راه گریز
نباید نمودن بدان سان ستیز
هر آن کاو بباشد بر این بارگاه
به گردون رسانم مر او را کلاه
همیشه سر انجمن دارمش
گرامیتر از جان و تن دارمش
کرا آرزو نیست کایدر بود
خداوند فرمان و کشور بود
چو خواهد که سوی خنیره شود
همان به کجا تا به تیره شود
نهانش چرا رفت باید به راه
چو خواهد فرستیم با او سپاه
همه مهتران خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
همه ساله بخت تو همراه باد
زبان بدان از تو کوتاه باد
فریدون فرخنده ما را تویی
که بر ما تو فرّختر از خسروی
از ایران همه بینوا آمدیم
چو با شاه فرمانروا آمدیم
کنون مایه و ساز داریم و گنج
اگرچه کشیدیم با شاه رنج
نیاگان ما رنج دیدند نیز
ز شاهان پیشین گرفتند چیز
ولیکن نه چندانک ما یافتیم
چو اندر پی شاه بشتافتیم
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پُر از دود باد
ولیکن تو دانی که سالی چهل
برآمد که ما برگرفتیم دل
ز شهر و زن و بچّه و خان و مان
پُر اندیشه دل تا کی آید زمان
چه مایه ز یاران ما کشته شد
چه مایه به خاک اندر آغشته شد
به ایران ندانند ما را به نام
که زنده کدام است و مُرده کدام
به دستوری شاه یک باره بیش
به ایران بباشیم بر جای خویش
سر سال چون نامه آید به شاه
شتابیم یکسر بدین بارگاه
چنین داد پاسخ کِی نامدار
که شاید کنون چون بسازید کار
به دستوری بازگشتن به در
بگوییم با موبد نامور
بزرگان ز پیشش برون آمدند
ز شادی که داند که چون آمدند!
ندیدند گردان جز آن روی کار
کز آن جا گریزنده گردند باز
همی هرکسی از نهان کرد ساز
از ایشان به کوش آمد این آگهی
نشست از بر تخت شاهنشهی
همه مهتران را برِ خویش خواند
به خوبی فراوان سخنها براند
جدا هر یکی را به مردی ستود
بسی پوزش و مهربانی نمود
که ما تاج و تخت از شما یافتیم
از ایران چو بر جنگ بشتافتیم
بسی رنج دیدید در پیش ما
چو پیوند مایید و چون خویشِ ما
شنیدم که دارید راه گریز
نباید نمودن بدان سان ستیز
هر آن کاو بباشد بر این بارگاه
به گردون رسانم مر او را کلاه
همیشه سر انجمن دارمش
گرامیتر از جان و تن دارمش
کرا آرزو نیست کایدر بود
خداوند فرمان و کشور بود
چو خواهد که سوی خنیره شود
همان به کجا تا به تیره شود
نهانش چرا رفت باید به راه
چو خواهد فرستیم با او سپاه
همه مهتران خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
همه ساله بخت تو همراه باد
زبان بدان از تو کوتاه باد
فریدون فرخنده ما را تویی
که بر ما تو فرّختر از خسروی
از ایران همه بینوا آمدیم
چو با شاه فرمانروا آمدیم
کنون مایه و ساز داریم و گنج
اگرچه کشیدیم با شاه رنج
نیاگان ما رنج دیدند نیز
ز شاهان پیشین گرفتند چیز
ولیکن نه چندانک ما یافتیم
چو اندر پی شاه بشتافتیم
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پُر از دود باد
ولیکن تو دانی که سالی چهل
برآمد که ما برگرفتیم دل
ز شهر و زن و بچّه و خان و مان
پُر اندیشه دل تا کی آید زمان
چه مایه ز یاران ما کشته شد
چه مایه به خاک اندر آغشته شد
به ایران ندانند ما را به نام
که زنده کدام است و مُرده کدام
به دستوری شاه یک باره بیش
به ایران بباشیم بر جای خویش
سر سال چون نامه آید به شاه
شتابیم یکسر بدین بارگاه
چنین داد پاسخ کِی نامدار
که شاید کنون چون بسازید کار
به دستوری بازگشتن به در
بگوییم با موبد نامور
بزرگان ز پیشش برون آمدند
ز شادی که داند که چون آمدند!
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۱ - نامه بردن فاروق به جانب مرز خوبان به کوش و اظهار فرمانبرداری
هم اندر زمان نامه ای کرد زود
همه لابه کز لابه ها دید سود
سر نامه گفت ای جهانگیر شاه
جهان را مکن بیش خیره تباه
که گر باد را اندر آری به بند
هم از گردش چرخ یابی گزند
نیای تو ضحاک جنگی کجاست
که از خون تیغش همی موج خاست!
تو آیین شاهان پیشین سپر
مکن هیچ از آیین شاهان گذر
که هر شهریاری که بود از نخست
چو با شهریاری دگر رزم جست
بدو نامه کردی و دادیش پند
که این است آیین شاه بلند
اگر آمدی آرزویش بجای
وگرنه سوی رزم بودیش رای
کس از شهریاران پیش آن ندید
که سالار عجلسکس از تو کشید
چو نزدیک عجلسکس آمد سپاه
به رزم اندر آمد هم از گَرد راه
تو نه نامه کردی، نه دادیش پند
ببارید بر تختش ابر بلند
وزآن پس که شد با سپه در حصار
ندادی مر او را به جان زینهار
بکشتی و ایوان او سوختی
ز شهرش چنان آتش افروختی
چه مایه زن و کودک بیگناه
به شمشیر بیداد کردی تباه
دو کشور شده چون بیابان تهی
شده دور از او فرّهی و بهی
کنون شاه اگر دارد آهنگ ما
همی آرزو آیدش جنگ ما
ندانم من از خویشتن آن گناه
کزآن یافت آزار، فرخنده شاه
اگر رای ویرانی آمدش و کین
همه پیش شاه است روی زمین
نیاید کسی پیش تو بی گمان
جز آن کس که بر وی سرآید زمان
وگر خواهی ای شاه گیتی پرست
که هر خسروی را کنی زیر دست
بگو تا بدانیم و فرمان کنیم
به کام تو جان را گروگان کنیم
بدین کشور اندر میاور سپاه
که ویران شود کار و گردد تباه
که ما بنده ی شاه نیک اختریم
ز فرمان، وز رای تو نگذریم
به پاسخ همی چشم دارم کنون
که بادا درودت ز یاران فزون
شتابان فرستاده ی راست دار
همی رفت تا پیش سالار بار
مر او را ببردند نزدیک شاه
بدید آن بزرگی و آن پیشگاه
رخ پاک بر خاک تیره نهاد
بسی آفرین کرد و نامه بداد
چو آن نامه ی شاه برخواندند
فرستاده در پیش بنشاندند
همه راز و پیغام با او بگفت
دل کوش با خرّمی گشت جفت
همه لابه کز لابه ها دید سود
سر نامه گفت ای جهانگیر شاه
جهان را مکن بیش خیره تباه
که گر باد را اندر آری به بند
هم از گردش چرخ یابی گزند
نیای تو ضحاک جنگی کجاست
که از خون تیغش همی موج خاست!
تو آیین شاهان پیشین سپر
مکن هیچ از آیین شاهان گذر
که هر شهریاری که بود از نخست
چو با شهریاری دگر رزم جست
بدو نامه کردی و دادیش پند
که این است آیین شاه بلند
اگر آمدی آرزویش بجای
وگرنه سوی رزم بودیش رای
کس از شهریاران پیش آن ندید
که سالار عجلسکس از تو کشید
چو نزدیک عجلسکس آمد سپاه
به رزم اندر آمد هم از گَرد راه
تو نه نامه کردی، نه دادیش پند
ببارید بر تختش ابر بلند
وزآن پس که شد با سپه در حصار
ندادی مر او را به جان زینهار
بکشتی و ایوان او سوختی
ز شهرش چنان آتش افروختی
چه مایه زن و کودک بیگناه
به شمشیر بیداد کردی تباه
دو کشور شده چون بیابان تهی
شده دور از او فرّهی و بهی
کنون شاه اگر دارد آهنگ ما
همی آرزو آیدش جنگ ما
ندانم من از خویشتن آن گناه
کزآن یافت آزار، فرخنده شاه
اگر رای ویرانی آمدش و کین
همه پیش شاه است روی زمین
نیاید کسی پیش تو بی گمان
جز آن کس که بر وی سرآید زمان
وگر خواهی ای شاه گیتی پرست
که هر خسروی را کنی زیر دست
بگو تا بدانیم و فرمان کنیم
به کام تو جان را گروگان کنیم
بدین کشور اندر میاور سپاه
که ویران شود کار و گردد تباه
که ما بنده ی شاه نیک اختریم
ز فرمان، وز رای تو نگذریم
به پاسخ همی چشم دارم کنون
که بادا درودت ز یاران فزون
شتابان فرستاده ی راست دار
همی رفت تا پیش سالار بار
مر او را ببردند نزدیک شاه
بدید آن بزرگی و آن پیشگاه
رخ پاک بر خاک تیره نهاد
بسی آفرین کرد و نامه بداد
چو آن نامه ی شاه برخواندند
فرستاده در پیش بنشاندند
همه راز و پیغام با او بگفت
دل کوش با خرّمی گشت جفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۷ - کوش خود را آفریننده ی جهان می خواند
به فرمان دستور او کشورش
همان زیردستان و هم لشکرش
گهی بیست سال و گهی کمّ و بیش
نهان شد همی شاه وارونه کیش
چنان شد که چندان که بودی برون
ز فرمان او کس نرفتی برون
یکی روز بر تخت بنشست شاه
چنین گفت کای سروران سپاه
نخواهم که خواند مرا شاه کس
مرا آفریننده خوانند و بس
جهان از من آمد بدین سان پدید
سر از چنبر من که یارد کشید؟
منم، تا جهان بود خواهد، خدای
چو خواهم درآرم جهان را به پای
سر چرخ گردان نشست من است
همه مرگ و روزی به دست من است
چو من دور باشد ز تخت بلند
مگویید کآمد به من بر گزند
به مرزی دگر رفته باشم بدان
که نیکان بدانم درست از بدان
به راه آرم آن را که بیراه گشت
ستانم روان آنک بدخواه گشت
چو گردد همه کار گیتی تمام
برآیم به تخت مهی شادکام
بزرگان بر او آفرین خواندند
مر او را خدای زمین خواندند
فراوان بر این سالیان برگذشت
کس از راه و فرمان او برنگشت
مر او را همی خواندندی خدای
همی داشت گیتی به نیرنگ و رای
پر از خاک بادا مر او را دهن
که نشناسد او گوهر خویشتن
ز سال فراوان چنان گشت مست
کجا در دل امید جاوید بست
ز تندی دل از مهربانی بشست
ستمکاره تر زآن که بودی نخست
شب و روز با کی نیامیختی
بسی بیگنه خونها ریختی
از او گر کسی آرزو خواستی
زمانی به پاسخ نیاراستی
که از ما تو این آرزو را مجوی
نکردم تو را روزی آن آرزوی
سخن هرچه گفتی، نکردی روا
ندیدی ز کردارها جز جفا
همه بستد آنچش پسند آمدی
از او بر همه کس گزند آمدی
فراوان برآمد بر این سالیان
از آن مردمان پُر گزند و زیان
همان زیردستان و هم لشکرش
گهی بیست سال و گهی کمّ و بیش
نهان شد همی شاه وارونه کیش
چنان شد که چندان که بودی برون
ز فرمان او کس نرفتی برون
یکی روز بر تخت بنشست شاه
چنین گفت کای سروران سپاه
نخواهم که خواند مرا شاه کس
مرا آفریننده خوانند و بس
جهان از من آمد بدین سان پدید
سر از چنبر من که یارد کشید؟
منم، تا جهان بود خواهد، خدای
چو خواهم درآرم جهان را به پای
سر چرخ گردان نشست من است
همه مرگ و روزی به دست من است
چو من دور باشد ز تخت بلند
مگویید کآمد به من بر گزند
به مرزی دگر رفته باشم بدان
که نیکان بدانم درست از بدان
به راه آرم آن را که بیراه گشت
ستانم روان آنک بدخواه گشت
چو گردد همه کار گیتی تمام
برآیم به تخت مهی شادکام
بزرگان بر او آفرین خواندند
مر او را خدای زمین خواندند
فراوان بر این سالیان برگذشت
کس از راه و فرمان او برنگشت
مر او را همی خواندندی خدای
همی داشت گیتی به نیرنگ و رای
پر از خاک بادا مر او را دهن
که نشناسد او گوهر خویشتن
ز سال فراوان چنان گشت مست
کجا در دل امید جاوید بست
ز تندی دل از مهربانی بشست
ستمکاره تر زآن که بودی نخست
شب و روز با کی نیامیختی
بسی بیگنه خونها ریختی
از او گر کسی آرزو خواستی
زمانی به پاسخ نیاراستی
که از ما تو این آرزو را مجوی
نکردم تو را روزی آن آرزوی
سخن هرچه گفتی، نکردی روا
ندیدی ز کردارها جز جفا
همه بستد آنچش پسند آمدی
از او بر همه کس گزند آمدی
فراوان برآمد بر این سالیان
از آن مردمان پُر گزند و زیان
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
حلب شهر و نعیما شهریار است
سعادت پیشکار و بخت یار است
سپاهش قدسیان اقبال شاطر
همافخرد که او را سایه دار است
به تصویرش فرنگستان گرفتار
در این حیرت حلب آیینه دار است
سلحدار است چشم می پرستش
نگاه تیز تیغ آبدار است
به گاه جلوه در میدان همت
جهان اسب و نعیما شهسوار است
چو سلطان، ملک معنی در نگینش
ز تحسینش سخن را اعتبار است
نعیما آسمان و ماه معنی است
که این معنی به ما زو یادگار است
تو را جان گویم و ترسم که رنجی
که از جانم تو را ننگ است و عار است
ولیکن بیش از این قالب چه گوید
که قالب را نه ز این بیش اقتدار است
چو خس از آشیانش دور افکند
مرا فریاد و داد از روزگار است
ز بس بر ذره ها لطفش قرین است
نعیما آفتاب این دیار است
نعیما گرچه سلطان جهانی
خبردار این جهان بس بی مدار است
سعیدا در حلب آوازه افتاد
که سلطان با گدا امروز یار است
سعادت پیشکار و بخت یار است
سپاهش قدسیان اقبال شاطر
همافخرد که او را سایه دار است
به تصویرش فرنگستان گرفتار
در این حیرت حلب آیینه دار است
سلحدار است چشم می پرستش
نگاه تیز تیغ آبدار است
به گاه جلوه در میدان همت
جهان اسب و نعیما شهسوار است
چو سلطان، ملک معنی در نگینش
ز تحسینش سخن را اعتبار است
نعیما آسمان و ماه معنی است
که این معنی به ما زو یادگار است
تو را جان گویم و ترسم که رنجی
که از جانم تو را ننگ است و عار است
ولیکن بیش از این قالب چه گوید
که قالب را نه ز این بیش اقتدار است
چو خس از آشیانش دور افکند
مرا فریاد و داد از روزگار است
ز بس بر ذره ها لطفش قرین است
نعیما آفتاب این دیار است
نعیما گرچه سلطان جهانی
خبردار این جهان بس بی مدار است
سعیدا در حلب آوازه افتاد
که سلطان با گدا امروز یار است
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۹
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند - فی مدح ملک نصرة الدین یحیی سلطان شیراز خلد الله ملکه
چون شاه شرق ز رخسار برکشید نقاب
به تیغ، عرصه ی عالم گرفت از سر تاب
اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود
چنانکه بیضه ای از زر به زیر پر غراب
ز زیر برقع شب آفتاب رخ بنمود
چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب
چو رفت هندوی شب، ترک من ز بستر ناز
درآمد از هوس باده نیم مست از خواب
چه دید؟ مطرب و ساقی ز بهر بزم صبوح
فشانده پسته و شکر، نهاده باده ی ناب
فتاده عود در آتش ز ساز سوخته نی
نشسته چنگ به آیین، به ناز خفته رباب
از آب چشم صراحی و ناله ی دل رود
فتاده آتش می در نهاد جام شراب
گرفت کاسه و از باده کرد مستان را
بسان نرگس مخمور خویش مست و خراب
گذشته ناله ی مستان ز عرش از شادی
به دور صفدر گردون شکوه سدره ی جناب
یگانه نصرت دین پادشاه ملک عجم
ستوده سایه ی حق قهرمان تیغ و قلم
بگو که چیست که گردن کشی کند ز گهر
عدو نشان و ممالک ستان و دین پرور
شهاب سرعت و خورشید رای و مه پرتو
بلند رفعت و گردون توان و نیک اختر
به روز معرکه با گردن سران در خشم
به گاه عربده با پردلان زبان آور
زمانی از سر گردن کشان ربوده کلاه
گهی به سرزنش بدسگال بسته کمر
گهی ز هیبت او لرزه بر تن فغفور
گهی ز جنبش او فتنه بر سر قیصر
بلند همت و خورشید رای و مه پرتو
ستاره هیبت و روشن نهاد و تیز نظر
ز بیم می سپرد تن به خاک تیره عدو
در آن زمان که به دست فنا رباید سر
ز سرکشی به سر آید از آنکه دست قضا
چو کودکیش همی پرورد به خون جگر
ز دست شه چو برآرد سر از هوای مصاف
رود به قلب عدو تند و تیز چون آذر
بگویمت که چه؟ شمشیر پادشاه بود
که در زمانه روان است چون قضا و قدر
شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست
ز روی مرتبه بالای سدره عالم اوست
عروس مملکتت زیر دست فرمان باد
سعادت دو جهانت مقیم ایوان باد
هر آن کسی که کند با تو کژروی چون کمان
ز بیم سهم سنانت چون مار پیچان باد
بسان سوسن آزاده گر برآری تیغ
ز خون خصم تو روی زمین گلستان باد
اگر چه رستم دستان جهان به تیغ گرفت
مطیع گلشن رویت هزاردستان باد
از آنکه رحمت حق آمدی، ز ابر عطا
هزار رحمتت از کردگار بر جان باد
مهیمنا، صمدا! این جهان جود و هنر
همیشه بر سر خلق جهان نگهبان باد
مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن
همیشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد
بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ی من
نگهبان وجودش رحیم و رحمان باد
به تیغ، عرصه ی عالم گرفت از سر تاب
اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود
چنانکه بیضه ای از زر به زیر پر غراب
ز زیر برقع شب آفتاب رخ بنمود
چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب
چو رفت هندوی شب، ترک من ز بستر ناز
درآمد از هوس باده نیم مست از خواب
چه دید؟ مطرب و ساقی ز بهر بزم صبوح
فشانده پسته و شکر، نهاده باده ی ناب
فتاده عود در آتش ز ساز سوخته نی
نشسته چنگ به آیین، به ناز خفته رباب
از آب چشم صراحی و ناله ی دل رود
فتاده آتش می در نهاد جام شراب
گرفت کاسه و از باده کرد مستان را
بسان نرگس مخمور خویش مست و خراب
گذشته ناله ی مستان ز عرش از شادی
به دور صفدر گردون شکوه سدره ی جناب
یگانه نصرت دین پادشاه ملک عجم
ستوده سایه ی حق قهرمان تیغ و قلم
بگو که چیست که گردن کشی کند ز گهر
عدو نشان و ممالک ستان و دین پرور
شهاب سرعت و خورشید رای و مه پرتو
بلند رفعت و گردون توان و نیک اختر
به روز معرکه با گردن سران در خشم
به گاه عربده با پردلان زبان آور
زمانی از سر گردن کشان ربوده کلاه
گهی به سرزنش بدسگال بسته کمر
گهی ز هیبت او لرزه بر تن فغفور
گهی ز جنبش او فتنه بر سر قیصر
بلند همت و خورشید رای و مه پرتو
ستاره هیبت و روشن نهاد و تیز نظر
ز بیم می سپرد تن به خاک تیره عدو
در آن زمان که به دست فنا رباید سر
ز سرکشی به سر آید از آنکه دست قضا
چو کودکیش همی پرورد به خون جگر
ز دست شه چو برآرد سر از هوای مصاف
رود به قلب عدو تند و تیز چون آذر
بگویمت که چه؟ شمشیر پادشاه بود
که در زمانه روان است چون قضا و قدر
شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست
ز روی مرتبه بالای سدره عالم اوست
عروس مملکتت زیر دست فرمان باد
سعادت دو جهانت مقیم ایوان باد
هر آن کسی که کند با تو کژروی چون کمان
ز بیم سهم سنانت چون مار پیچان باد
بسان سوسن آزاده گر برآری تیغ
ز خون خصم تو روی زمین گلستان باد
اگر چه رستم دستان جهان به تیغ گرفت
مطیع گلشن رویت هزاردستان باد
از آنکه رحمت حق آمدی، ز ابر عطا
هزار رحمتت از کردگار بر جان باد
مهیمنا، صمدا! این جهان جود و هنر
همیشه بر سر خلق جهان نگهبان باد
مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن
همیشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد
بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ی من
نگهبان وجودش رحیم و رحمان باد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۵ - بیان در رنج سلاطین و حکام
روز و شب مشغول پاس خویشتن
در حذر از خویش و از فرزند و زن
تخت زرینی که بینی جای اوست
تخته بندی محکم اندر پای اوست
دارد اندر دل هوای سیر و گشت
گشت بازار و دکان و باغ و دشت
لیک پایش تخته بند است ای رفیق
می نه بتواند برآید از مضیق
بندیان در بند زندانش اسیر
شاه خود محبوس بر تخت و سریر
هرچه بندت کرد سجن است ای پسر
خواه زندان باش خواهی تخت زر
سوی فرزندان نه بگشاید نظر
جز که بیند تیغ برانشان بسر
می نبیند دختوران پردگی
جز که یاد آرد ز روز بردگی
یا بود در کار جنگ و دار و گیر
در دویدن گه به بالا گه به زیر
گه بود دنبال خصم نابکار
گاه دیگر می دود بهر فرار
یا گرفتار تقاضای سپاه
هین بده مرسوم ما ای پادشاه
بام و شامی می گذارد در تعب
دردسرها می کشد بهر طلب
این همی خواند وظیفه آن عمل
این قصیده گفته و آن یک غزل
آن یکی جوید سیور قالی زنو
آید آن از بهر اسب این بهر جو
در حذر از خویش و از فرزند و زن
تخت زرینی که بینی جای اوست
تخته بندی محکم اندر پای اوست
دارد اندر دل هوای سیر و گشت
گشت بازار و دکان و باغ و دشت
لیک پایش تخته بند است ای رفیق
می نه بتواند برآید از مضیق
بندیان در بند زندانش اسیر
شاه خود محبوس بر تخت و سریر
هرچه بندت کرد سجن است ای پسر
خواه زندان باش خواهی تخت زر
سوی فرزندان نه بگشاید نظر
جز که بیند تیغ برانشان بسر
می نبیند دختوران پردگی
جز که یاد آرد ز روز بردگی
یا بود در کار جنگ و دار و گیر
در دویدن گه به بالا گه به زیر
گه بود دنبال خصم نابکار
گاه دیگر می دود بهر فرار
یا گرفتار تقاضای سپاه
هین بده مرسوم ما ای پادشاه
بام و شامی می گذارد در تعب
دردسرها می کشد بهر طلب
این همی خواند وظیفه آن عمل
این قصیده گفته و آن یک غزل
آن یکی جوید سیور قالی زنو
آید آن از بهر اسب این بهر جو