عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۳
با دختر رز دگر نشستی
پیمان خدای را شکستی
دنبال هوای نفس رفتی
سررشته عهد را گسستی
گر توبه ترا شکسته می بود
کی توبه خویش می شکستی؟
بی وزن و سبک چو باد گشتی
از شاخ به شاخ بس که جستی
کردند ترا به آستین دور
چون گرد به هر کجا نشستی
آتش به تو دست یافت آخر
هر چند که چون سپند جستی
موی تو سفید گشت، بنمای
باری که ازین شکوفه بستی
دامان تو روز حشر گیرد
خاری که به زیر پا شکستی
بر شیشه آسمان زنی سنگ
از جام غرور بس که مستی
دور تو به سر رسید صائب
وز جهل، هنوز لای مستی
پیمان خدای را شکستی
دنبال هوای نفس رفتی
سررشته عهد را گسستی
گر توبه ترا شکسته می بود
کی توبه خویش می شکستی؟
بی وزن و سبک چو باد گشتی
از شاخ به شاخ بس که جستی
کردند ترا به آستین دور
چون گرد به هر کجا نشستی
آتش به تو دست یافت آخر
هر چند که چون سپند جستی
موی تو سفید گشت، بنمای
باری که ازین شکوفه بستی
دامان تو روز حشر گیرد
خاری که به زیر پا شکستی
بر شیشه آسمان زنی سنگ
از جام غرور بس که مستی
دور تو به سر رسید صائب
وز جهل، هنوز لای مستی
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۳
عمر گیچدی، سفر اسبابینی آماده قیلین
هرنه سیزدن کسه تیغ اجل اوندان کسیلین
قلزم عشقدن ای آیری دوشن شبنملر
دوشمه میشکن یولا سیلاب بهاری یغیلین
تا سیزی دور زمان ایلمیوپدور پامال
گون ساری شبنم گل تک بوچمندن چکیلین
اولمایان چرخ آرا پرواز رواندن غافل
بوکول ایلن قرالان گوزگولری صاف قیلین
گوگ فضاسی نه مقام پرو بال آچماقدور
دانه نارکیمی بیر بیرینزه قیسیلین
گر اومارسیز که جوانبخت اولاسیز آخر عمر
قوجالار قدرینی زنهار ایگیدلیکده بیلین
آرتورور گرد معاصینی قورو استغفار
بو زمین گیر توزینی اشک ندامتله سیلین
یاش قیلور خم قوجالار قامتینی طاعت سیز
اگمه میشکن سیزی بو چرخ مقوس اگیلین
دوتا گر غنچه کیمی چوره نزی نشتر خار
ویرمیین گل کیمی الدن قدح می ایچیلین
کیم که ساغر کیمی آغزین آچا سیز میناتک
گوله گوله کرم ایلن اونی معمور قیلین
باده نین جوشی اونون سوز کلامیندن دور
صائبین قدرینی ای اهل خرابات، بیلین؟
هرنه سیزدن کسه تیغ اجل اوندان کسیلین
قلزم عشقدن ای آیری دوشن شبنملر
دوشمه میشکن یولا سیلاب بهاری یغیلین
تا سیزی دور زمان ایلمیوپدور پامال
گون ساری شبنم گل تک بوچمندن چکیلین
اولمایان چرخ آرا پرواز رواندن غافل
بوکول ایلن قرالان گوزگولری صاف قیلین
گوگ فضاسی نه مقام پرو بال آچماقدور
دانه نارکیمی بیر بیرینزه قیسیلین
گر اومارسیز که جوانبخت اولاسیز آخر عمر
قوجالار قدرینی زنهار ایگیدلیکده بیلین
آرتورور گرد معاصینی قورو استغفار
بو زمین گیر توزینی اشک ندامتله سیلین
یاش قیلور خم قوجالار قامتینی طاعت سیز
اگمه میشکن سیزی بو چرخ مقوس اگیلین
دوتا گر غنچه کیمی چوره نزی نشتر خار
ویرمیین گل کیمی الدن قدح می ایچیلین
کیم که ساغر کیمی آغزین آچا سیز میناتک
گوله گوله کرم ایلن اونی معمور قیلین
باده نین جوشی اونون سوز کلامیندن دور
صائبین قدرینی ای اهل خرابات، بیلین؟
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت رضا(ع)
عقل ضعیف خویش نگه دار از شراب
در زیر بال موج منه بیضه حجاب
تا از سهیل عقل توان سرخ روی بود
رنگین مساز چهره به گلگونه شراب
تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز
چون جمع شد به آتش می آتش شباب
تا چون چنار مشرق آتش نگشته ای
کوتاه دار دست ازین آب سینه تاب
سر پنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب
با عقل آنچه باده گلرنگ می کند
با کاغذین سپر نکند ناوک شهاب
زلف ایاز را به دم تیغ دادن است
دادن عنان دل به کف موجه شراب
عقل سبک رکاب چه سازد به زور می
چون پای نخل موم نلغزد در آفتاب؟
شیرست عقل و باده گلرنگ آتش است
رسم است شیر می کند از آتش اجتناب
از رنگ سبز شیشه چو خورشید روشن است
کآیینه خرد شود از باده زنگ یاب
در مغرب زوال رود آفتاب شرم
چون سر زند ز مشرق مینای می شراب
کفرست بر چراغ حیا آستین زدن
نور چراغ ایمن ایمان بود حجاب
چون آفتاب، عقل ز روزن بدر زند
در مجلسی که دختر رز واکند نقاب
با زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟
شبنم چگونه تیغ شود پیش آفتاب؟
سیلاب فتنه از دل خم جوش می زند
یونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟
می در کدوی سر که ندارد حلاوتی
ای عقل در گذر ز سر خوردن شراب
از بخل ذاتی است بتر جود عارضی
احسان مست را نشمارند در حساب
در راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟
ترک می شبانه کن ای خانمان خراب
برنامه سیاه میفزا گناه می
موی سیاه را نکند هیچ کس خضاب
دل خانه خداست چو مصحف عزیزدار
زان پیشتر که سیل شرابش کند خراب
در راه اشک، چشم ندامت سفید شد
چند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟
فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روی
هر کس ز باده درین نشأه اجتناب
جادوگرست دختر رز، دست ازو بشوی
آتش دم است شیشه می، رو ازو بتاب
اشک ندامت از دل آگاه گل کند
پیوسته خیزد از طرف قبله این سحاب
زنهار چون حباب نگردی به گرد می
کز می بنای خانه تقوی شود خراب
بر گرد خود ز توبه محکم حصار کن
از روی شیشه خانه مشرب مکن حجاب
فردا حریف ساقی کوثر نمی شوی
از نام می بشوی دهن را به هفت آب
بگذر ز تاک بدگهر و آب او که هست
هر دانه ایش خونی فرزند بوتراب
سلطان ابوالحسن علی موسی آن که هست
گلمیخ آستانه او ماه و آفتاب
آن کعبه امید که صندوق مرقدش
گردیده پایتخت دعاهای مستجاب
بوی گل محمدی باغ خلق او
در چین به باد عطسه دهد مغز مشک ناب
با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند
تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب
گردد چو خون مرده به شریان تاک، می
نهیش چو تازیانه برآرد به احتساب
نشگفت اگر ز پرتو عهد درست او
بیرون رود شکستگی از رنگ ماهتاب
قدرش کشیده کرسی رفعت ز زیر چرخ
یک چار برگه است عناصر در آن جناب
تمکین او چو بر کمر کوه پا نهد
کوه سخن شنو ندهد بازپس جواب
روزی که دست او به شفاعت علم شود
خجلت کشد ز دامن پاک گنه ثواب
جودش به شیر پرده دهد طعمه سخا
عفوش کشد به روی خطا پرده صواب
هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر
روح الامین به روضه آن آسمان جناب
قندیل تا به سقف حریمش نبست نقش
دریای رحمت ازلی بود بی حباب
معلوم می شود که دل آفرینش است
زان گشت مرقدش ز جهان سینه تراب
خورشید از افق نتواند سفید شد
از جوش زایران در آن فلک جناب
هرگاه می رسد به گل جام روضه اش
تغییر رنگ می کند از خجلت آفتاب
نبود عجب که مرقد او گریه آورد
آری ز آفتاب شود دیده ها پر آب
کفرست پا به مصحف بال ملک زدن
برگرد او بگرد به مژگان چو آفتاب
چون کرده است کعبه به بر رخت شبروی؟
دلهای شب اگر نکند طوف آن جناب
موجش کشد به رشته گهرهای آبدار
گر یاد دست او گذرد در دل سراب
از دود شمع روضه او صبح صدق کیش
هر صبحدم به نور کند موی خود خضاب
روح اللهی که از نفسش می چکد حیات
نازد به خاکروبی آن آسمان جناب
بر هیچ کس درش چو در فیض بسته نیست
از شرم خویش در پس درمانده آفتاب
در دور او که فتنه به دامن کشیده پای
در خانه کمان فکند تیر، رخت خواب
شوق خطاب بر در دل حلقه می زند
تا چند حضور به غیبت کنم خطاب؟
ای شعله ای ز صبح ضمیر تو آفتاب
از دفتر عتاب تو مدی خط شهاب
حج پیاده در قدمش روی می نهد
هر کس شود ز طوف حریم تو کامیاب
خورشید پا به خشت حریم تو چون نهد؟
ننهاده است بر سر مصحف کسی کتاب
گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است
سررشته شعاع به قندیل آفتاب
از موی عنبرین تو دزدیده است بوی
در شرع ازان شده است هدر خون مشک ناب
یوسف تمام پیرهن خود فتیله کرد
رشک ملاحت تو ز بس گشت سینه تاب
از تربت تو خاک خراسان حیات یافت
آری ز دل به سینه رسد فیض بی حساب
از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت
تا گشت ارض طوس ز جسم تو کامیاب
غربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شد
روزی که گشت شاه غریبان ترا خطاب
حفاظ روضه تو چو آواز برکشند
بلبل شود به شعله آواز خود کباب
از دوری تو کعبه سیه پوش گشته است
ای آفتاب مغرب غربت بر او بتاب
علم تو بر سفینه منبر چو پا نهاد
یونان کشید سر ز خجالت به زیر آب
از بس به مرقد تو اشارت نموده است
نیلوفری شده است سرانگشت آفتاب
از بوستان خشم تو یک حنظل است چرخ
مریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟
هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفت
آید به صبح حشر برون همچو آفتاب
ای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طور
از آفتابروی ضمیرت کند حجاب
از بال و پرفشانی طاوس آرزو
آورده ام ز هند دلی چون پر غراب
زان پیشتر که عدل الهی به انتقام
از خون من نگار کند پنجه عقاب
در سایه همای شفاعت مرا بگیر
تا سر برآورم ز گریبان آفتاب
در زیر بال موج منه بیضه حجاب
تا از سهیل عقل توان سرخ روی بود
رنگین مساز چهره به گلگونه شراب
تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز
چون جمع شد به آتش می آتش شباب
تا چون چنار مشرق آتش نگشته ای
کوتاه دار دست ازین آب سینه تاب
سر پنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب
با عقل آنچه باده گلرنگ می کند
با کاغذین سپر نکند ناوک شهاب
زلف ایاز را به دم تیغ دادن است
دادن عنان دل به کف موجه شراب
عقل سبک رکاب چه سازد به زور می
چون پای نخل موم نلغزد در آفتاب؟
شیرست عقل و باده گلرنگ آتش است
رسم است شیر می کند از آتش اجتناب
از رنگ سبز شیشه چو خورشید روشن است
کآیینه خرد شود از باده زنگ یاب
در مغرب زوال رود آفتاب شرم
چون سر زند ز مشرق مینای می شراب
کفرست بر چراغ حیا آستین زدن
نور چراغ ایمن ایمان بود حجاب
چون آفتاب، عقل ز روزن بدر زند
در مجلسی که دختر رز واکند نقاب
با زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟
شبنم چگونه تیغ شود پیش آفتاب؟
سیلاب فتنه از دل خم جوش می زند
یونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟
می در کدوی سر که ندارد حلاوتی
ای عقل در گذر ز سر خوردن شراب
از بخل ذاتی است بتر جود عارضی
احسان مست را نشمارند در حساب
در راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟
ترک می شبانه کن ای خانمان خراب
برنامه سیاه میفزا گناه می
موی سیاه را نکند هیچ کس خضاب
دل خانه خداست چو مصحف عزیزدار
زان پیشتر که سیل شرابش کند خراب
در راه اشک، چشم ندامت سفید شد
چند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟
فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روی
هر کس ز باده درین نشأه اجتناب
جادوگرست دختر رز، دست ازو بشوی
آتش دم است شیشه می، رو ازو بتاب
اشک ندامت از دل آگاه گل کند
پیوسته خیزد از طرف قبله این سحاب
زنهار چون حباب نگردی به گرد می
کز می بنای خانه تقوی شود خراب
بر گرد خود ز توبه محکم حصار کن
از روی شیشه خانه مشرب مکن حجاب
فردا حریف ساقی کوثر نمی شوی
از نام می بشوی دهن را به هفت آب
بگذر ز تاک بدگهر و آب او که هست
هر دانه ایش خونی فرزند بوتراب
سلطان ابوالحسن علی موسی آن که هست
گلمیخ آستانه او ماه و آفتاب
آن کعبه امید که صندوق مرقدش
گردیده پایتخت دعاهای مستجاب
بوی گل محمدی باغ خلق او
در چین به باد عطسه دهد مغز مشک ناب
با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند
تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب
گردد چو خون مرده به شریان تاک، می
نهیش چو تازیانه برآرد به احتساب
نشگفت اگر ز پرتو عهد درست او
بیرون رود شکستگی از رنگ ماهتاب
قدرش کشیده کرسی رفعت ز زیر چرخ
یک چار برگه است عناصر در آن جناب
تمکین او چو بر کمر کوه پا نهد
کوه سخن شنو ندهد بازپس جواب
روزی که دست او به شفاعت علم شود
خجلت کشد ز دامن پاک گنه ثواب
جودش به شیر پرده دهد طعمه سخا
عفوش کشد به روی خطا پرده صواب
هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر
روح الامین به روضه آن آسمان جناب
قندیل تا به سقف حریمش نبست نقش
دریای رحمت ازلی بود بی حباب
معلوم می شود که دل آفرینش است
زان گشت مرقدش ز جهان سینه تراب
خورشید از افق نتواند سفید شد
از جوش زایران در آن فلک جناب
هرگاه می رسد به گل جام روضه اش
تغییر رنگ می کند از خجلت آفتاب
نبود عجب که مرقد او گریه آورد
آری ز آفتاب شود دیده ها پر آب
کفرست پا به مصحف بال ملک زدن
برگرد او بگرد به مژگان چو آفتاب
چون کرده است کعبه به بر رخت شبروی؟
دلهای شب اگر نکند طوف آن جناب
موجش کشد به رشته گهرهای آبدار
گر یاد دست او گذرد در دل سراب
از دود شمع روضه او صبح صدق کیش
هر صبحدم به نور کند موی خود خضاب
روح اللهی که از نفسش می چکد حیات
نازد به خاکروبی آن آسمان جناب
بر هیچ کس درش چو در فیض بسته نیست
از شرم خویش در پس درمانده آفتاب
در دور او که فتنه به دامن کشیده پای
در خانه کمان فکند تیر، رخت خواب
شوق خطاب بر در دل حلقه می زند
تا چند حضور به غیبت کنم خطاب؟
ای شعله ای ز صبح ضمیر تو آفتاب
از دفتر عتاب تو مدی خط شهاب
حج پیاده در قدمش روی می نهد
هر کس شود ز طوف حریم تو کامیاب
خورشید پا به خشت حریم تو چون نهد؟
ننهاده است بر سر مصحف کسی کتاب
گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است
سررشته شعاع به قندیل آفتاب
از موی عنبرین تو دزدیده است بوی
در شرع ازان شده است هدر خون مشک ناب
یوسف تمام پیرهن خود فتیله کرد
رشک ملاحت تو ز بس گشت سینه تاب
از تربت تو خاک خراسان حیات یافت
آری ز دل به سینه رسد فیض بی حساب
از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت
تا گشت ارض طوس ز جسم تو کامیاب
غربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شد
روزی که گشت شاه غریبان ترا خطاب
حفاظ روضه تو چو آواز برکشند
بلبل شود به شعله آواز خود کباب
از دوری تو کعبه سیه پوش گشته است
ای آفتاب مغرب غربت بر او بتاب
علم تو بر سفینه منبر چو پا نهاد
یونان کشید سر ز خجالت به زیر آب
از بس به مرقد تو اشارت نموده است
نیلوفری شده است سرانگشت آفتاب
از بوستان خشم تو یک حنظل است چرخ
مریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟
هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفت
آید به صبح حشر برون همچو آفتاب
ای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طور
از آفتابروی ضمیرت کند حجاب
از بال و پرفشانی طاوس آرزو
آورده ام ز هند دلی چون پر غراب
زان پیشتر که عدل الهی به انتقام
از خون من نگار کند پنجه عقاب
در سایه همای شفاعت مرا بگیر
تا سر برآورم ز گریبان آفتاب
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در موعظه و تخلص به مدح نبی اکرم (ص)
تا نگردیده است خورشید قیامت آشکار
مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
در زمین چهره خود دانه اشکی بکار
مزرع امید را زین بیشتر مپسند خشک
بر رگ جان نشتری زن، قطره چندی ببار
دیده بیدار می باید ره خوابیده را
تا نگردیده است صبح از خواب غفلت سر برآر
هر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گران
گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار
انتظار شهپر توفیق بردن کاهلی است
خویش را افتان و خیزان بر به کوی آن نگار
مور را ذوق طلب آورد بال و پر برون
غیرتی داری، تو هم پای طلب از گل برآر
چند باشی همچو خون مرده پنهان زیر پوست؟
همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون انار
چند خواهی در میان بیضه بود ای سست پر؟
بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلی حصار
تا به کی در شیشه افلاک باشی همچو دیو؟
ناله آتش فشانی از سر غیرت برآر
رشته طول امل را باز کن از پای دل
از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر
شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را کن بی غبار
مشت خاکی از ندامت بر سر خود هم بریز
بادپیمایی کنی تا چند چون دست چنار؟
آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟
شعله ای بر خارخار آرزوی دل گمار
پاک ساز آیینه دل را ز زنگار هوس
تا درآید شاهد غیبی به روی چون نگار
صحبت عشق و خموشی درنمی گیرد به هم
می شکافد سنگ را از شوخ چشمی این شرار
زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان
چون زنان پیر در بستر مکن جان را نثار
چون لب پیمانه می بوسد دهان تیغ را
هر که از آیینه آغاز، دید انجام کار
نیست از زخم کجک اندیشه پیل مست را
عاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدار
ارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینه نیست
چهره دل را مصفا ساز از گرد و غبار
بر دو عالم آستین افشان، ید بیضا ببین
پاک کن حرف طمع از لب، دم عیسی برآر
مدت پیش و پس برگ خزان یک ساعت است
برگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبار
صلح کن از نعمت دونان به خوناب جگر
چند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار
آنچه بر خود می پسندی، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار
زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار
تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت
در قیامت آنچه نتوانی درو کردن، مکار
جمله اعضا بر گناه هم گواهی می دهند
روز محشر در حضور حضرت پروردگار
یا زبان بندی برای این گواهان فکر کن
یا ز ناشایسته، چشم و گوش و لب را بازدار
هر سیه کاری که اینجا سینه ها را داغ کرد
چون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغدار
هر که چون افعی در اینجا بیگناهان را گزید
سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار
هر که اینجا دست رد بر سینه سایل نهد
حاجب جنت گذارد چوب پیشش روز بار
تیره روزان را درین منزل به شمعی دست گیر
تا پس از مردن ترا باشد چراغی بر مزار
چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار
بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر
هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق خار
هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بی انتظار
جوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوری
در رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبار
حله فردوس کز نورست تار و پود او
رشته های اشک توست آن حله ها را پود و تار
چشمه کوثر که آبش می دهد عمر ابد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار
داری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند
در نظام کار عقبی، دست داری در نگار
فارغی در دنیی از اندیشه عقبی، ولیک
فکر اسباب زمستان می کنی در نوبهار
نفس کافر کیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زنده جاوید در دارالقرار
«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها
تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار
ورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار
گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجوی
تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار
صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار
دامن از دست زلیخای هوس بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار
زیر پا آور هوای دیو نفس خویش را
چون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار
چون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کن
تا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگار
تا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمین
چارپای طبع را بگذار در این مرغزار
از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمی
زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار
باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار
تا نیامد رایض شرع تو در میدان خاک
سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار
کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت
سایه خواباند علم، خورشید چون گردد سوار
بود چشم آفرینش در شکرخواب عدم
کز صبوح باده وحدت تو بودی میگسار
ساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفت
چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگار
بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع
تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار
اهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبر
خواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکار
محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار
پنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهت
هفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهار
در ره دین باختی دندان گوهربار را
رخنه این حصن را کردی به گوهر استوار
از جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرم
نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار
ماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیم
ملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقار
کردی اندر گام اول، سایه خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار
سنگ را در پله معجز درآوردی به حرف
ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار
چون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار
چون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را
«رحمت للعالمین » خواندت ازان، پروردگار
با شفیع المذنبین، صائب فدای نام توست
از سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار
مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
در زمین چهره خود دانه اشکی بکار
مزرع امید را زین بیشتر مپسند خشک
بر رگ جان نشتری زن، قطره چندی ببار
دیده بیدار می باید ره خوابیده را
تا نگردیده است صبح از خواب غفلت سر برآر
هر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گران
گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار
انتظار شهپر توفیق بردن کاهلی است
خویش را افتان و خیزان بر به کوی آن نگار
مور را ذوق طلب آورد بال و پر برون
غیرتی داری، تو هم پای طلب از گل برآر
چند باشی همچو خون مرده پنهان زیر پوست؟
همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون انار
چند خواهی در میان بیضه بود ای سست پر؟
بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلی حصار
تا به کی در شیشه افلاک باشی همچو دیو؟
ناله آتش فشانی از سر غیرت برآر
رشته طول امل را باز کن از پای دل
از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر
شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را کن بی غبار
مشت خاکی از ندامت بر سر خود هم بریز
بادپیمایی کنی تا چند چون دست چنار؟
آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟
شعله ای بر خارخار آرزوی دل گمار
پاک ساز آیینه دل را ز زنگار هوس
تا درآید شاهد غیبی به روی چون نگار
صحبت عشق و خموشی درنمی گیرد به هم
می شکافد سنگ را از شوخ چشمی این شرار
زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان
چون زنان پیر در بستر مکن جان را نثار
چون لب پیمانه می بوسد دهان تیغ را
هر که از آیینه آغاز، دید انجام کار
نیست از زخم کجک اندیشه پیل مست را
عاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدار
ارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینه نیست
چهره دل را مصفا ساز از گرد و غبار
بر دو عالم آستین افشان، ید بیضا ببین
پاک کن حرف طمع از لب، دم عیسی برآر
مدت پیش و پس برگ خزان یک ساعت است
برگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبار
صلح کن از نعمت دونان به خوناب جگر
چند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار
آنچه بر خود می پسندی، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار
زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار
تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت
در قیامت آنچه نتوانی درو کردن، مکار
جمله اعضا بر گناه هم گواهی می دهند
روز محشر در حضور حضرت پروردگار
یا زبان بندی برای این گواهان فکر کن
یا ز ناشایسته، چشم و گوش و لب را بازدار
هر سیه کاری که اینجا سینه ها را داغ کرد
چون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغدار
هر که چون افعی در اینجا بیگناهان را گزید
سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار
هر که اینجا دست رد بر سینه سایل نهد
حاجب جنت گذارد چوب پیشش روز بار
تیره روزان را درین منزل به شمعی دست گیر
تا پس از مردن ترا باشد چراغی بر مزار
چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار
بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر
هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق خار
هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بی انتظار
جوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوری
در رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبار
حله فردوس کز نورست تار و پود او
رشته های اشک توست آن حله ها را پود و تار
چشمه کوثر که آبش می دهد عمر ابد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار
داری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند
در نظام کار عقبی، دست داری در نگار
فارغی در دنیی از اندیشه عقبی، ولیک
فکر اسباب زمستان می کنی در نوبهار
نفس کافر کیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زنده جاوید در دارالقرار
«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها
تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار
ورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار
گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجوی
تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار
صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار
دامن از دست زلیخای هوس بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار
زیر پا آور هوای دیو نفس خویش را
چون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار
چون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کن
تا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگار
تا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمین
چارپای طبع را بگذار در این مرغزار
از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمی
زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار
باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار
تا نیامد رایض شرع تو در میدان خاک
سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار
کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت
سایه خواباند علم، خورشید چون گردد سوار
بود چشم آفرینش در شکرخواب عدم
کز صبوح باده وحدت تو بودی میگسار
ساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفت
چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگار
بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع
تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار
اهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبر
خواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکار
محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار
پنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهت
هفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهار
در ره دین باختی دندان گوهربار را
رخنه این حصن را کردی به گوهر استوار
از جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرم
نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار
ماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیم
ملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقار
کردی اندر گام اول، سایه خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار
سنگ را در پله معجز درآوردی به حرف
ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار
چون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار
چون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را
«رحمت للعالمین » خواندت ازان، پروردگار
با شفیع المذنبین، صائب فدای نام توست
از سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح نواب ظفرخان
بحر طبعم در سخن چون گوهر افشانی کرد
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند
خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون
صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند
غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند
روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس
بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند
در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است
از سهیل نقطه من چهره نورانی کند
حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند
این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند
باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام
عندلیب مست را در غنچه زندانی کند
بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود
در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند
ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار
آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند
می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معنی را دوات من نمکدانی کند
مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند
قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند
غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند
خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند
طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد
تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟
بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند
چون همای همتم بال و پرافشانی کند
بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟
شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند
هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت
می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند
قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند
در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را
راز دلها را بیان از خط پیشانی کند
پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند
دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین
اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند
تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند
تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید
زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند
چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند
انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند
تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن
شمع کافور از حریم رای او آورده صبح
زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند
تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند
صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟
قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند
همتی بگمار تا این عندلیب بینوا
بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند
چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند
خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون
صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند
غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند
روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس
بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند
در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است
از سهیل نقطه من چهره نورانی کند
حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند
این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند
باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام
عندلیب مست را در غنچه زندانی کند
بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود
در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند
ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار
آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند
می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معنی را دوات من نمکدانی کند
مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند
قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند
غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند
خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند
طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد
تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟
بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند
چون همای همتم بال و پرافشانی کند
بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟
شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند
هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت
می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند
قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند
در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را
راز دلها را بیان از خط پیشانی کند
پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند
دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین
اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند
تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند
تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید
زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند
چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند
انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند
تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن
شمع کافور از حریم رای او آورده صبح
زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند
تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند
صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟
قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند
همتی بگمار تا این عندلیب بینوا
بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند
چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - قصیده
مردم به زرق طره دستار می روند
خرمهره اند و در پی افسار می روند
در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟
زینسان که خلق روی به دیوار می روند
خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند
نبود عجب اگر نه بهنجار می روند
در سنگ خاره جای کند نقش پایشان
از بار حرص بس که گرانبار می روند
این بوکشان حرص عجب آهنین تنند
بر بوی مشک مفت به تاتار می روند
مژگان خوشه از دهن مور می کشند
از شوق مهره در دهن مار می روند
افسانه عیادت کر تازه می شود
گاهی اگر به پرسش بیمار می روند
در زیر پای خویش نبینند از غرور
بر برگ گل به پای پر از خار می روند
در سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرص
در خون صد سفینه پربار می روند
از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در کام شیر و در دهن مار می روند
سر می کنند در سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت در سر این کار می روند
زآواز پایشان بدرد پرده های گوش
در سنگلاخ دهر کشف وار می روند
چون پیل مست اگر چه سراپا تهورند
از زخم نیش پشه ای از کار می روند
بسته است چشم باطنشان دست روزگار
خرچنگ وار ازان نه بهنجار می روند
شیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر است
اوتاد ازان به دامن کهسار می روند
یک پا به خواب غفلت و یک پای در رکاب
چون نقطه پای بند (و) چو پرگار می روند
آنان که تن به زینت ایام داده اند
آخر چو طره بر سر دستار می روند
این زاهدان خشک به این گردن ضعیف
چون زیر بر گنبد دستار می روند؟
آنان که از شکست سر سخت خورده اند
بهر چه تند روی به دیوار می روند؟
خرمهره اند و در پی افسار می روند
در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟
زینسان که خلق روی به دیوار می روند
خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند
نبود عجب اگر نه بهنجار می روند
در سنگ خاره جای کند نقش پایشان
از بار حرص بس که گرانبار می روند
این بوکشان حرص عجب آهنین تنند
بر بوی مشک مفت به تاتار می روند
مژگان خوشه از دهن مور می کشند
از شوق مهره در دهن مار می روند
افسانه عیادت کر تازه می شود
گاهی اگر به پرسش بیمار می روند
در زیر پای خویش نبینند از غرور
بر برگ گل به پای پر از خار می روند
در سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرص
در خون صد سفینه پربار می روند
از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در کام شیر و در دهن مار می روند
سر می کنند در سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت در سر این کار می روند
زآواز پایشان بدرد پرده های گوش
در سنگلاخ دهر کشف وار می روند
چون پیل مست اگر چه سراپا تهورند
از زخم نیش پشه ای از کار می روند
بسته است چشم باطنشان دست روزگار
خرچنگ وار ازان نه بهنجار می روند
شیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر است
اوتاد ازان به دامن کهسار می روند
یک پا به خواب غفلت و یک پای در رکاب
چون نقطه پای بند (و) چو پرگار می روند
آنان که تن به زینت ایام داده اند
آخر چو طره بر سر دستار می روند
این زاهدان خشک به این گردن ضعیف
چون زیر بر گنبد دستار می روند؟
آنان که از شکست سر سخت خورده اند
بهر چه تند روی به دیوار می روند؟
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح نواب خواجه ابوالحسن تربتی پدر ظفرخان
اقبالمند آن که به تأیید کردگار
در زیر پا نظر کند از اوج اعتبار
تعمیر آب و گل نکند چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار
آب را به حرف خواهش اگر آشنا کند
غیر از رضای خلق نخواهد ز کردگار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
کارش بود ضعیف نوازی چو کهربا
بر خرمن کسی نشود ابر شعله بار
سعیش همیشه صرف شود در رضای خلق
جز کار حق شتاب نورزد به هیچ کار
بال همای معدلتش سایه افکند
نگذارد آفتاب کند رنگ گل افگار
در بزم چون نسیم سبکروح سر کند
در رزم همچو کوه بود پایش استوار
نگذارد اقویا به ضعیفان ستم کنند
بندد زبان شعله گستاخ را به خار
چون نخل پرشکوفه خورد سنگ اگر به فرق
با جبهه گشاده چو گل زر کند نثار
هر روز از غریب نوازی روان کند
چندین غریب کامروا را به هر دیار
کشتی شکسته ای اگر افتد به بخت او
چندین سفینه گوهر رحمت کند نثار
چون گل دهد به خنده رنگین جواب، اگر
بر دل چو غنچه نیش خورد از زبان خار
قفل گرفتگی نبود بر جبین او
چون صبح خنده روی برآید به روز بار
از باده غرور نگردد سیاه مست
تا شیشه نشکند به سرش خشکی مار
صد لعل آتشین اگر افتد به دست او
در یک نفس به باد دهد چون زر شرار
غافل ز یاد حق نشود از هجوم خلق
باشد میان بحر و زند سیر بر کنار
سرچشمه خضر بود از خلق ترزبان
سد سکندری بود از عهد استوار
دنیا نیایدش به نظر باشکوه دین
سجاده مسندش بود و سبحه دستیار
یکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب
بر خاره سنگ لاله فشاند چو نوبهار
صائب بگو صریح که این گل ز باغ کیست
پیچیده چند حرف توان گفت غنچه وار؟
در گلشنی که این همه گل جوش کرده است
مصداق این صفات که باشد به روزگار؟
نواب خواجه بوالحسن آن بحر بی کنار
آن رحمت مجسم و آن معنی وقار
با نیک و بد چو آینه صاف است باطنش
ننشسته است بر دل موری ازو غبار
در طبعش انقلاب نباشد به هیچ باب
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
باشد نظام ملک به رای متین او
بی او نظام پا ننهد در میان کار
در چشم همتش نبود قدر سیم را
آید به چشم شعله کجا خرده شرار؟
حیران طاق ابروی محراب طاعت است
روی توجهش نبود سوی هیچ کار
یک نقطه دروغ نرانده است بر ورق
در دودمان خامه او نیست خال عار
بی باد پا نماند کس از باد دستیش
شد تا گل پیاده به طرف چمن سوار
دلهای مضطرب شده را اوست چاره جوی
سیماب را به دست نوازش دهد قرار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
قدر سخن شناس خدیو از روی لطف
گوشی به داستان من دلشکسته دار
شش سال بیش رفت که از اصفهان به هند
افتاده است توسن عزم مرا گذار
در سایه حمایت سرو ریاض تو
آسوده بوده ام ز ستم های روزگار
محسود روزگار، ظفرخان که همچو او
دریادلی نشان ندهد چشم روزگار
گویا دعای خیر پدر در پی تو بود
کایزد ترا چنین پسری داد کامگار
هفتاد ساله والد پیری است بنده را
کز تربیت بود به منش حق بی شمار
آورده است جذبه گستاخ شوق من
از اصفهان به اگره ولاهورش اشکبار
زان پیشتر کز اگره به معموره دکن
آید عنان گسسته تر از سیل نوبهار
این راه دور را ز سر شوق طی کند
با قامت خمیده و با پیکر نزار
دارم امید رخصتی از آستان تو
ای آستانت کعبه امید روزگار
مقصود چون ز آمدنش بردن من است
لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار
با جبهه ای گشاده تر از آفتاب صبح
دست دعا به بدرقه راه من برآر
در زیر پا نظر کند از اوج اعتبار
تعمیر آب و گل نکند چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار
آب را به حرف خواهش اگر آشنا کند
غیر از رضای خلق نخواهد ز کردگار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
کارش بود ضعیف نوازی چو کهربا
بر خرمن کسی نشود ابر شعله بار
سعیش همیشه صرف شود در رضای خلق
جز کار حق شتاب نورزد به هیچ کار
بال همای معدلتش سایه افکند
نگذارد آفتاب کند رنگ گل افگار
در بزم چون نسیم سبکروح سر کند
در رزم همچو کوه بود پایش استوار
نگذارد اقویا به ضعیفان ستم کنند
بندد زبان شعله گستاخ را به خار
چون نخل پرشکوفه خورد سنگ اگر به فرق
با جبهه گشاده چو گل زر کند نثار
هر روز از غریب نوازی روان کند
چندین غریب کامروا را به هر دیار
کشتی شکسته ای اگر افتد به بخت او
چندین سفینه گوهر رحمت کند نثار
چون گل دهد به خنده رنگین جواب، اگر
بر دل چو غنچه نیش خورد از زبان خار
قفل گرفتگی نبود بر جبین او
چون صبح خنده روی برآید به روز بار
از باده غرور نگردد سیاه مست
تا شیشه نشکند به سرش خشکی مار
صد لعل آتشین اگر افتد به دست او
در یک نفس به باد دهد چون زر شرار
غافل ز یاد حق نشود از هجوم خلق
باشد میان بحر و زند سیر بر کنار
سرچشمه خضر بود از خلق ترزبان
سد سکندری بود از عهد استوار
دنیا نیایدش به نظر باشکوه دین
سجاده مسندش بود و سبحه دستیار
یکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب
بر خاره سنگ لاله فشاند چو نوبهار
صائب بگو صریح که این گل ز باغ کیست
پیچیده چند حرف توان گفت غنچه وار؟
در گلشنی که این همه گل جوش کرده است
مصداق این صفات که باشد به روزگار؟
نواب خواجه بوالحسن آن بحر بی کنار
آن رحمت مجسم و آن معنی وقار
با نیک و بد چو آینه صاف است باطنش
ننشسته است بر دل موری ازو غبار
در طبعش انقلاب نباشد به هیچ باب
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
باشد نظام ملک به رای متین او
بی او نظام پا ننهد در میان کار
در چشم همتش نبود قدر سیم را
آید به چشم شعله کجا خرده شرار؟
حیران طاق ابروی محراب طاعت است
روی توجهش نبود سوی هیچ کار
یک نقطه دروغ نرانده است بر ورق
در دودمان خامه او نیست خال عار
بی باد پا نماند کس از باد دستیش
شد تا گل پیاده به طرف چمن سوار
دلهای مضطرب شده را اوست چاره جوی
سیماب را به دست نوازش دهد قرار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
قدر سخن شناس خدیو از روی لطف
گوشی به داستان من دلشکسته دار
شش سال بیش رفت که از اصفهان به هند
افتاده است توسن عزم مرا گذار
در سایه حمایت سرو ریاض تو
آسوده بوده ام ز ستم های روزگار
محسود روزگار، ظفرخان که همچو او
دریادلی نشان ندهد چشم روزگار
گویا دعای خیر پدر در پی تو بود
کایزد ترا چنین پسری داد کامگار
هفتاد ساله والد پیری است بنده را
کز تربیت بود به منش حق بی شمار
آورده است جذبه گستاخ شوق من
از اصفهان به اگره ولاهورش اشکبار
زان پیشتر کز اگره به معموره دکن
آید عنان گسسته تر از سیل نوبهار
این راه دور را ز سر شوق طی کند
با قامت خمیده و با پیکر نزار
دارم امید رخصتی از آستان تو
ای آستانت کعبه امید روزگار
مقصود چون ز آمدنش بردن من است
لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار
با جبهه ای گشاده تر از آفتاب صبح
دست دعا به بدرقه راه من برآر
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۲