عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
چون در آیینه نظر آن مه دیرینه کند
خال را مردمک دیدة آیینه کند
چه توقّع دگر از عمر، جوانی چو نماند
شنبة ما چه گلی کرد که آدینه کند!
لذّت آنست که هرگز نپذیرد تغییر
تا کی این جامه شود پاره و کس پینه کند!
تا ابد کشتِ محبّت نکشد منّت ابر
سایه گر تیغ تو بر مزرعة سینه کند
حسرت روز فزونی به کف آور فیّاض
غم فردای تو تا کی هوس دینه کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دیدة پیاله رشک می ناب کرده‌ام
بهر طرب تهیّه اسباب کرده‌ام
حرمان و وصل رسم بهم پیش ازین نبود
این طرز تازه من به جهان باب کرده‌ام
بی‌تابیم ز موج گهر آب می‌خورد
مشق تپیدن دل سیماب کرده‌ام
گر پاره پاره همچو کتانم عجیب نیست
سیر تبسّم گل مهتاب کرده‌ام
هشیاریم ز نشئة مستی طمع مدار
طی گشته صد فسانه که من خواب کرده‌ام
دل نه به ناامیدی و فیض بهار بین
من کشت خویش سبز به این آب کرده‌ام
ازی یک نسیمِ وعده چمن می‌توان شدن
من این فسانه باور ازین باب کرده‌ام
افعی گزیده می‌کند از ریسمان حذر
مهتاب را با تصوّر سیلاب کرده‌ام
فیّاض امید هست که صید اثر کند
این تیر پر کشیده که پرتاب کرده‌ام
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۸ - عشق روحانی
ای برادر با تو گویم شرح عشق و عاشقی
تا نپنداری که این کار مزیح است و فسوس
عشق را اهل غرض وسواس گفتند و مرض
کش مداوا کار بقراطست و یا جالینیوس
راست گفتند این مرض باشد ولی عشقی که هست
مایة آمیزش دامادِ شهوت با عروس
گر به نام عشق خواند این مرض را جاهلی
تاج شاهی نیز همنامست با تاج خروس
گر بود در اصلِ خواهش مشتبه هم عیب نیست
گونة خورشید می‌ماند به رنگ سندروس
ور شمارد هم کسی زاقسام عشقش دور نیست
در شمار پهلوانان رستمست و گیو و توس
عشق روحانی‌ست بیرنگی زهر آلایشی
عشقِ شهوت نیست جز سرمایة آغوش و بوس
عشق شهوت‌دان که مجبولی تو در اخفای آن
عشق روحانی زند بر بام گردون طبل و کوس
در حقیقت عشق نبود غیر میل اتّحاد
میل سعدان با سعود و میل نحسان با نحوس
عاقبت عاشق شود در خاصیت معشوق محض
زانکه باشد این سلوک نفس نه لهو و فسوس
اتحاد عقل و معقولست و داند صدق این
هر که دارد در تعقّل مذهب فرفوریوس
هیأت اخلاق معشوقست علم عاشقان
بر مثال علم هیأت صنعت بطلیمیوس
فرض‌ها دارند با خود در قیاسات وصال
فرض‌هایی کش ندارد در اُکّر تامسطیوس
قطره‌ای از جویبار عشق و صد دریای عقل
یک پیاده رستم و سیصد سوار اشکبوس
عشق روحانی اگر خواهی ز قرآن یاد گیر
نیست شرح عشق روحانی در ارشاد و دروس
نه، غلظ گفتم که مطلب از همه عشقست عشق
ورنه کار شرع و دین بازیچه بودی و فسوس
وعدة فردوس و قصر حور دانی بهر چیست؟
تا خدا را دوست دارد مرد در ضرّاء و بؤس
زاهدان بهر خدا ترک هوا کی می‌کنند
گر بدانند اهل جنّت ماکیانند و خروس؟
گرنه ناز و نعمتستی چه خرابه چه بهشت
ورنه عیش و عشرتستی چه هری گیر و چه طوس
خواهش طفلان پدر را نیست جز بهر مویز
مرد دانا خوب می‌فهمد زبان چاپلوس
عشق را از ما سوی غیر از خدا منظور نیست
خواه معشوق تو هندی باش و خواهی روم و روس
عشق اگر نبود ندارد فرقی از تسبیح سبز
گر تراشد سبحة صد دانه کس از آبنوس
عشق انتاج ار نباشد در قیاسات نظر
منطقی را بحث نبود از قضایا و عکوس
نفس نامردست او را در غرض‌ها ره مده
چهرة زن را نمی‌زیبد به جز رنگ عبوس
لذت نفسی و عقلی را زهم فرقی بکن
گرچه بس دور است این را میده‌دان آنرا سبوس
هر که از معشوق جز معشوق دارد در نظر
آن‌ چنان باشد که از ماهی نداند جز فلوس
گرم گردیدن به آتش غیر آتش گشتن است
گر توانی فرق کردن بر تمیز تست بوس
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
دل بست به خود تارِ تعلّق ز نخست
عقل آمد و این علاقه شد اندکست
آویخته بودیم به یک پا عمری
عشق آمد و این شکسته را کرد درست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
دور افکندن نشانة خواستن است
ویران کردن برای آراستن است
پستت کردند تا بلندی طلبی
افتادن دانه بهر برخاستن است
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
آنانکه خدا را به نظر می‌دانند
راهی به مؤثر از اثر می‌دانند
جمعی که قیاس گل گرفتند ز خار
معلوم که از گل چه قدر می‌دانند
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
از مکرِ خرد ز حد فزون می‌ترسم
وز حیلة عقل ذوفنون می‌ترسم
گفتی به خرد مگر ترا دشمنی است
نه نه که ز نفرین جنون می‌ترسم
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۳ - دو بیت منقول در ترجمان البلاغه
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه‌ای برفت وز رفتنش هر زیان
دیوانه‌ای بماند وز ماندنش هیچ سود
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۷ - به شاهد لغت فاژ،بمعنی دهان دره
قیاس . . . ش چگونه کنم بیا و بگوی
ایا گذشته بشعر از بیانی و بوالحر
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهار گه اشتر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی گفتگوی رزق مهیا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عقل و هوشم رفت تا آن تندخو خنجر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
بس که دلگیر از تماشای گلستان گشته ام
همچو بوی گل درون غنچه پنهان گشته ام
یک تبسم کرده ام اجزای خود پاشیده ام
چون دماغ گل ز خندیدن پریشان گشته ام
پشت بر دیوار هستی همچو صورت مانده ام
چشم تا وا کرده ام بر خلق حیران گشته ام
سر به پیش افگنده ام چشم از هوس پوشیده ام
آرزو را تکمه چاک گریبان گشته ام
داغ دل را از ندامت چشمه خون کرده ام
مدتی بهر دوا گرد طبیبان گشته ام
در تن من از حوادث های دوران رخنه هاست
از تحمل سیدا کوه بدخشان گشته ام
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴۵ - پاده چی
پاده چی امرد ندارد کار با بود و نبود
می رود دنبال هر کس تا علف زاری نمود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان
گوش فرا دار که سازم بیان
کیفیت صلحیهٔ اصفهان
بودم از این اسم بسی در شگفت
کش به چه منظور توانم گرفت
مصلح این عالم اضداد کیست
معنی این اسم بلارسم چیست
دهر پر از شرک و نفاق و جفاست
صلحیه یعنی چه و صلح از کجاست
صلحیه بیرون بود از چار طبع
نیست در این جامعهٔ مار طبع
صلحیه چندان نبود دست رس
صلحیه در محضر حق است و بس
الغرض این سر شودم تا پدید
کار به صلحیهٔ شهرم کشید
در پی جزئی‌طلبی عرض حال
دادم و عاید نشدم جز ملال
بس به ره صلحیه پویان شدم
جان تو از کرده پشیمان شدم
بعد ثبوت و سند معتبر
از طلب خویش ببستم نظر
شد ضرر فرع چو از اصل بیش
صلح نمودم به طرف حق خویش
رو ز در صلحیه بر تافتم
معنی صلحیه همین یافتم
کانکه بدین‌جا سر وکارش فتاد
حق و طلب بایدش از دست داد
هرچه طلبکار بود آن طلب
صلح کند تا برهد از تعب
زین سببش صلحیه کردند نام
جان عمو قصه ما شد تمام
گر که یجوز است و گر لایجور
بر نخورد بنده صغیرم هنوز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در عشق ز جان و تن که گوید؟
وز مردن و زیستن که گوید؟
آسایش گلخنی چه باشد؟
ز آرایش انجمن که گوید؟
با لذت داغ تازه عشق
از تازه گل چمن که گوید؟
درمانده به خویش، هر که بینی
در انجمنش ز من که گوید؟
با تلخی روزگار میلی
از سختی کوهکن که گوید؟
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۵
مشکل غم و دردی‌ست که درد و غم ما را
بی‌غم نکند باور و بی‌درد نداند
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰
میلی داری که بمیرند جهانی به هوس
غرضی هست که بر تربت ما می‌گذری
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸۷
نقش خیالش نبرد، گرد کدورت ز دل
صورت شادی چه سود، کاخ غم اندود را
چرخ درآشوب دهر، تابع سرچشمه است
نهر چه صافی دهد، آب گل آلود را؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
نوبر سبزه شادی نکند تا به ابد
سرزمینی که به آنجا نرسد پای غمت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دمیده دانه ما از زمین تلخ
نگردد از چه دست خوشه چین تلخ
ز تلخی لطف دارد دختر رز
نگوید از چه رو آن نازنین تلخ