عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
به امید کرمت روی به راه آوردیم
بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست
از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم
بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی
نالهٔ زار و رخ زرد گواه آوردیم
گرچه ما نامه سیاهیم ببخشای که ما
روسیاهیم از آن نامه سیاه آوردیم
بر در عفو تو ما بی سر و پایان چو عبید
تا تهی دست نباشیم گناه آوردیم
به امید کرمت روی به راه آوردیم
بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست
از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم
بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی
نالهٔ زار و رخ زرد گواه آوردیم
گرچه ما نامه سیاهیم ببخشای که ما
روسیاهیم از آن نامه سیاه آوردیم
بر در عفو تو ما بی سر و پایان چو عبید
تا تهی دست نباشیم گناه آوردیم
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - ایضا در مدح شاه شیخ ابواسحاق
خدای تا خم این برکشیده ایوان کرد
در او نشیمن ناهید تیر و کیوان کرد
به دست قدرت چوگان حکم و گوی سپهر
میان عرصهٔ میدان صنع گردان کرد
نشاند شعلهٔ خورشید در خزانهٔ شب
چراغ ماه ز قندیل مهر تابان کرد
به دار شش جهت انداخت مهرهٔ ایام
محل نامیه در چار طاق ارکان کرد
ارادتش به عطا جسم را روان بخشید
مشیتش به کرم خاکرا سخندان کرد
ز بهر کوکبهٔ حادثات تقدیرش
هزار شعبه در کائنات پنهان کرد
ز بامداد ازل تا به انقراض ابد
زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که آسمان لقبش پادشاه و سلطان کرد
قضا شکوه قدرقدرتی که فرمانش
به هرچه رفت قضا امتحان فرمان کرد
خجسته قبهٔ قدرش به زیر سایهٔ جود
حمایت مه تابان و مهر رخشان کرد
به هیچ دور چنین تاج بخش چشم فلک
ندید اگرچه بسی گرد خاک دوران کرد
حریم دایرهٔ امن شد چو صید حرم
هرآنکه عزم در خسرو جهانبان کرد
کفش چوکار جهانرا حوالت بد و نیک
به تیغ تیز رو و کلک عنبرافشان کرد
هرآن قضیه که مشکل نمود سهل آمد
هر آنحدیث که دشوار بود آسان کرد
ز عدل شاه سر خود چو مار کوفته یافت
کسیکه خانهٔ موری به ظلم ویران کرد
حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد
که دیو را هوس منصب سلیمان کرد
تو عین معجز سلطان نگر که با سلطان
هرآنکه دعوی عصیان و قصد کفران کرد
هنوز پای نیاورده در رکاب غرور
عنان زنان به جهنم رکاب رنجان کرد
جهان پناها اقبال تا به روز شمار
چو بندگان تو با حضرت تو پیمان کرد
از آنزمانکه کمان تو کرد پشتی عدل
ستم چویا و گیان روی در بیابان کرد
چو قهر و لطف تو در کاینات کرد اثر
در آن زمان که جهان را خدای بنیان کرد
قضا ز شعلهٔ آن آتش جهنم ساخت
قدر ز قطرهٔ این عین آب حیوان کرد
به عهد عدل تو در پیچ و تاب ماند کسی
که همچو زلف بتان خاطری پریشان کرد
بلند نام تو هرجا که رفت تحسین یافت
کریم نفس تو با هرکه هست احسان کرد
جهان به کام تو و دوستان جاه تو باد
که دشمنان ترا تیر چرخ قربان کرد
بقای عمر تو چندانکه تا به روز شمار
حساب صد یک آنرا شمار نتوان کرد
در او نشیمن ناهید تیر و کیوان کرد
به دست قدرت چوگان حکم و گوی سپهر
میان عرصهٔ میدان صنع گردان کرد
نشاند شعلهٔ خورشید در خزانهٔ شب
چراغ ماه ز قندیل مهر تابان کرد
به دار شش جهت انداخت مهرهٔ ایام
محل نامیه در چار طاق ارکان کرد
ارادتش به عطا جسم را روان بخشید
مشیتش به کرم خاکرا سخندان کرد
ز بهر کوکبهٔ حادثات تقدیرش
هزار شعبه در کائنات پنهان کرد
ز بامداد ازل تا به انقراض ابد
زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که آسمان لقبش پادشاه و سلطان کرد
قضا شکوه قدرقدرتی که فرمانش
به هرچه رفت قضا امتحان فرمان کرد
خجسته قبهٔ قدرش به زیر سایهٔ جود
حمایت مه تابان و مهر رخشان کرد
به هیچ دور چنین تاج بخش چشم فلک
ندید اگرچه بسی گرد خاک دوران کرد
حریم دایرهٔ امن شد چو صید حرم
هرآنکه عزم در خسرو جهانبان کرد
کفش چوکار جهانرا حوالت بد و نیک
به تیغ تیز رو و کلک عنبرافشان کرد
هرآن قضیه که مشکل نمود سهل آمد
هر آنحدیث که دشوار بود آسان کرد
ز عدل شاه سر خود چو مار کوفته یافت
کسیکه خانهٔ موری به ظلم ویران کرد
حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد
که دیو را هوس منصب سلیمان کرد
تو عین معجز سلطان نگر که با سلطان
هرآنکه دعوی عصیان و قصد کفران کرد
هنوز پای نیاورده در رکاب غرور
عنان زنان به جهنم رکاب رنجان کرد
جهان پناها اقبال تا به روز شمار
چو بندگان تو با حضرت تو پیمان کرد
از آنزمانکه کمان تو کرد پشتی عدل
ستم چویا و گیان روی در بیابان کرد
چو قهر و لطف تو در کاینات کرد اثر
در آن زمان که جهان را خدای بنیان کرد
قضا ز شعلهٔ آن آتش جهنم ساخت
قدر ز قطرهٔ این عین آب حیوان کرد
به عهد عدل تو در پیچ و تاب ماند کسی
که همچو زلف بتان خاطری پریشان کرد
بلند نام تو هرجا که رفت تحسین یافت
کریم نفس تو با هرکه هست احسان کرد
جهان به کام تو و دوستان جاه تو باد
که دشمنان ترا تیر چرخ قربان کرد
بقای عمر تو چندانکه تا به روز شمار
حساب صد یک آنرا شمار نتوان کرد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - ایضا در مدح همو
تا زمان برقرار خواهد بود
تا زمین پایدار خواهد بود
پادشاه جهان ابواسحاق
در جهان کامکار خواهد بود
سپهت را همیشه نصرت و فتح
بر یمین و یسار خواهد بود
هر امیدی که داری از یزدان
ده صد و صد هزار خواهد بود
هرکجا کارزار خواهی کرد
خصم را کار، زار خواهد بود
کمر بندگیت هر که نبست
بستهٔ روزگار خواهد بود
در همه کار اجتهاد از تو
نصرت از کردگار خواهد بود
در چنین دولت ار بود غماز
نافههای تتار خواهد بود
در چنین عهد عدل آشفته
سر زلفین یار خواهد بود
گه گهی ناتوانی ار افتد
هم نسیم بهار خواهد بود
این دلیری ز حد گذشت اکنون
به دعا اختصار خواهد بود
ملکت بر فلک دعاگو باد
تا فلک را مدار خواهد بود
تا زمین پایدار خواهد بود
پادشاه جهان ابواسحاق
در جهان کامکار خواهد بود
سپهت را همیشه نصرت و فتح
بر یمین و یسار خواهد بود
هر امیدی که داری از یزدان
ده صد و صد هزار خواهد بود
هرکجا کارزار خواهی کرد
خصم را کار، زار خواهد بود
کمر بندگیت هر که نبست
بستهٔ روزگار خواهد بود
در همه کار اجتهاد از تو
نصرت از کردگار خواهد بود
در چنین دولت ار بود غماز
نافههای تتار خواهد بود
در چنین عهد عدل آشفته
سر زلفین یار خواهد بود
گه گهی ناتوانی ار افتد
هم نسیم بهار خواهد بود
این دلیری ز حد گذشت اکنون
به دعا اختصار خواهد بود
ملکت بر فلک دعاگو باد
تا فلک را مدار خواهد بود
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - در تعریض
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - در مناجات گوید
عبید زاکانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه رکنالدین عمیدالملک وزیر
ساقیا موسم عیش است بده جام شراب
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب
قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب
در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب
بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب
هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب
وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب
باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد
وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم
پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم
سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم
شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم
چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم
جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم
لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم
دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن
چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن
زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن
مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن
فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن
رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن
صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام
خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند
هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند
جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند
پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند
از دم خلق روانبخش تو میباید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند
چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند
ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند
تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد
والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد
شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد
تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد
جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد
روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد
مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب
قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب
در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب
بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب
هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب
وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب
باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد
وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم
پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم
سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم
شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم
چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم
جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم
لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم
دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن
چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن
زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن
مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن
فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن
رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن
صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام
خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند
هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند
جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند
پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند
از دم خلق روانبخش تو میباید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند
چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند
ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند
تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد
والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد
شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد
تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد
جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد
روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد
مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد
عبید زاکانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مدح سلطان اویس جلایری
ساقی بیار باده و پر کن به یاد عید
در ده که هم به باده توان داد، داد عید
بنمود عید چهره و اندر رسید باز
خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید
تشریف داد و باز اساس طرب نهاد
ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید
در بزم پادشاه جهان باده نوش کن
وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید
عید آمد و مراد جهانی به باده داد
بادا جهان همیشه به کام و مراد عید
عید خجسته روی به نظارگان نمود
جام هلال باز به می خوارگان نمود
آن به که روز عید به می التجا کنیم
عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم
با پیر می فروش برآریم خلوتی
یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم
از صوت نای و نی بستانیم داد عید
وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم
هر خستگی که از رمضان در وجود ماست
آنرا به جام بادهٔ صافی دوا کنیم
چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه
بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم
سلطان اویس شاه جهاندار کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار
فرماندهی که خسرو گردون غلام اوست
در بر و بحر خطهٔ شاهی به نام اوست
احوال خلق عالم و ارزاق مرد و زن
قائم به عدل شامل و انعام عام اوست
روی زمین ز شعلهٔ خورشید حادثات
در سایهٔ حمایت کلک و حسام اوست
جرم هلال عید که منظور عالمست
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست
گیتی نهاده گردن طاعت به امر او
دور فلک مسخر اجرام رام اوست
ای چرخ پیر تابع بخت جوان تو
آسودهاند خلق جهان در زمان تو
زان پیشتر که کون و مکان آفریدهاند
وین طاق زرنگار فلک برکشیدهاند
بنیاد این بسیط مقرنس نهادهاند
واندر میان بساط زمین گستریدهاند
خاص از برای نصرت دین و نظام ملک
ذات ترا ز جمله جهان برگزیدهاند
شاهی به عدل و داد به آئین و رای تو
هرگز کسی ندیده نه هرگز شنیدهاند
بادا مدام دولت و جاه تو بر مزید
کز دولت تو خلق جهان آرمیدهاند
آرامگاه فتح و ظفر آستان تست
فهرست روزنامهٔ دولت زمان تست
ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
خورشید بندهٔ در دولت سرای تو
پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو
معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست
فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو
افتد بر آستان تو هر روز آفتاب
تا بو که بامداد ببیند لقای تو
ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک
فرضست بر عموم خلایق دعای تو
« تا دولتست دولت تو بر مدام باد »
« چندانکه کام تست جهانت به کام باد »
در ده که هم به باده توان داد، داد عید
بنمود عید چهره و اندر رسید باز
خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید
تشریف داد و باز اساس طرب نهاد
ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید
در بزم پادشاه جهان باده نوش کن
وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید
عید آمد و مراد جهانی به باده داد
بادا جهان همیشه به کام و مراد عید
عید خجسته روی به نظارگان نمود
جام هلال باز به می خوارگان نمود
آن به که روز عید به می التجا کنیم
عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم
با پیر می فروش برآریم خلوتی
یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم
از صوت نای و نی بستانیم داد عید
وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم
هر خستگی که از رمضان در وجود ماست
آنرا به جام بادهٔ صافی دوا کنیم
چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه
بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم
سلطان اویس شاه جهاندار کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار
فرماندهی که خسرو گردون غلام اوست
در بر و بحر خطهٔ شاهی به نام اوست
احوال خلق عالم و ارزاق مرد و زن
قائم به عدل شامل و انعام عام اوست
روی زمین ز شعلهٔ خورشید حادثات
در سایهٔ حمایت کلک و حسام اوست
جرم هلال عید که منظور عالمست
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست
گیتی نهاده گردن طاعت به امر او
دور فلک مسخر اجرام رام اوست
ای چرخ پیر تابع بخت جوان تو
آسودهاند خلق جهان در زمان تو
زان پیشتر که کون و مکان آفریدهاند
وین طاق زرنگار فلک برکشیدهاند
بنیاد این بسیط مقرنس نهادهاند
واندر میان بساط زمین گستریدهاند
خاص از برای نصرت دین و نظام ملک
ذات ترا ز جمله جهان برگزیدهاند
شاهی به عدل و داد به آئین و رای تو
هرگز کسی ندیده نه هرگز شنیدهاند
بادا مدام دولت و جاه تو بر مزید
کز دولت تو خلق جهان آرمیدهاند
آرامگاه فتح و ظفر آستان تست
فهرست روزنامهٔ دولت زمان تست
ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
خورشید بندهٔ در دولت سرای تو
پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو
معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست
فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو
افتد بر آستان تو هر روز آفتاب
تا بو که بامداد ببیند لقای تو
ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک
فرضست بر عموم خلایق دعای تو
« تا دولتست دولت تو بر مدام باد »
« چندانکه کام تست جهانت به کام باد »
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۳۲ - مناجات
چه کم گردد خدایا از خدائیت
چه نقصان آید اندر پادشائیت
که گر بیچارهای کامی بیابد
دلافگاری دلارامی بیابد
خداوندا اگر چه دورم از یار
از او ببریدهام امید یکبار
و گرچه روزگارم زو جدا کرد
فراقش جامهٔ صبرم قبا کرد
قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه
قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه
ز من دور اوفتاد آن جان شیرین
فراق آمد نصیبم زان نگارین
زمانه خاطر ناشاد خواهد
وصال از دست مشکل داد خواهد
به تاثیر اختران بر باد دادند
ز ما هر یک به اقلیمی فتادند
به ناکامی شدیم از یکدگر دور
به عشق اندر جهان گشتیم مشهور
امید از وصل جانان برنگیرم
مگر کز غصهٔ هجران بمیرم
به فضلت همچنان امیدوارم
که امیدم نهی اندر کنارم
الها پادشاها بینیازا
خداوندا کریما کار سازا
به صدق سینهٔ پاکان راهت
به شوق عاشقان بارگاهت
به شب نالیدن پا در کمندان
به آه سوزناک مستمندان
به حق صبر بیپایان ایوب
به آب چشم خون افشان یعقوب
به حق ره نوردان طریقت
به حق نیک مردان حقیقت
که بر جان من مسکین ببخشای
در رحمت بر این بیچاره بگشای
بده کام دل شوریدهٔ من
رسان با من بت بگزیدهٔ من
مرا زین بیشتر در هجر مپسند
به فضل خود برآور پایم از بند
بر احوال تباهم رحمت آور
به آه صبحگاهم رحمت آور
کرم کن بر من بیچاره گشته
چنین گرد جهان آواره گشته
ازین پس درد بر دردم میفزای
به سوی وصل یارم راه بنمای
دل ریش عبید از غم جدا کن
به فضل خویشتن کامش روا کن
خداوندا به حق پاکبازان
به سوز سینهٔ صاحب نیازان
که هرجا هست چون من مبتلائی
گرفتار کمند دلربائی
دل افکاری اسیری عشق بازی
به کوی عاشقی گردن فرازی
ز عقل و عاقبت بیگانه گشته
به سودای بتی دیوانه گشته
بده مقصود جان مستمندش
بکن داروی ریش دردمندش
چو من کس را مکن در عشق بیمار
به حق احمد معصوم مختار
چه نقصان آید اندر پادشائیت
که گر بیچارهای کامی بیابد
دلافگاری دلارامی بیابد
خداوندا اگر چه دورم از یار
از او ببریدهام امید یکبار
و گرچه روزگارم زو جدا کرد
فراقش جامهٔ صبرم قبا کرد
قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه
قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه
ز من دور اوفتاد آن جان شیرین
فراق آمد نصیبم زان نگارین
زمانه خاطر ناشاد خواهد
وصال از دست مشکل داد خواهد
به تاثیر اختران بر باد دادند
ز ما هر یک به اقلیمی فتادند
به ناکامی شدیم از یکدگر دور
به عشق اندر جهان گشتیم مشهور
امید از وصل جانان برنگیرم
مگر کز غصهٔ هجران بمیرم
به فضلت همچنان امیدوارم
که امیدم نهی اندر کنارم
الها پادشاها بینیازا
خداوندا کریما کار سازا
به صدق سینهٔ پاکان راهت
به شوق عاشقان بارگاهت
به شب نالیدن پا در کمندان
به آه سوزناک مستمندان
به حق صبر بیپایان ایوب
به آب چشم خون افشان یعقوب
به حق ره نوردان طریقت
به حق نیک مردان حقیقت
که بر جان من مسکین ببخشای
در رحمت بر این بیچاره بگشای
بده کام دل شوریدهٔ من
رسان با من بت بگزیدهٔ من
مرا زین بیشتر در هجر مپسند
به فضل خود برآور پایم از بند
بر احوال تباهم رحمت آور
به آه صبحگاهم رحمت آور
کرم کن بر من بیچاره گشته
چنین گرد جهان آواره گشته
ازین پس درد بر دردم میفزای
به سوی وصل یارم راه بنمای
دل ریش عبید از غم جدا کن
به فضل خویشتن کامش روا کن
خداوندا به حق پاکبازان
به سوز سینهٔ صاحب نیازان
که هرجا هست چون من مبتلائی
گرفتار کمند دلربائی
دل افکاری اسیری عشق بازی
به کوی عاشقی گردن فرازی
ز عقل و عاقبت بیگانه گشته
به سودای بتی دیوانه گشته
بده مقصود جان مستمندش
بکن داروی ریش دردمندش
چو من کس را مکن در عشق بیمار
به حق احمد معصوم مختار
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - قصیدهٔ دریای ابرار «این تلخ می که هست دل مرده را حیات زهر است در دهان حریفان بد فعال»
کوس شه خالی و بانک غلغلش درد سر است
هر که قانع شد به خشک و ترشهٔ بحر وبر است
تا ز هر بادی به جنبی ، پا به دامن کش چو کوه
کادمی مشتی غبار و عمر باد صرصر است
شکرگو ، ار فقر نفست را کشد ، زیرا خلیل
چون تبر برداشت منت بر بتان آذر است
دولت آن نبود که سلطان را پرستی چون سگان
خدمت درویش کن کاین مایه فراذ فرتر است
مرد بینا در گلیم و پادشاه عالم است
تیغ خفته در نیام و پاسبان کشور است
پیر ار از نامردای رگ چو پیدا شد ز پوست
بهر تعلیم مریدان، راستی را مسطر است
هست بینایی بشر آنجا که عین عزت است
هست مرغابی ملک جایی که به حر اخضر است
فرهمت سالکان را ، راه عرش و کرسی است
پر بلبل ، نردبان شاخ سرو صرصر است
جعفر آن باشد که طیار ازفلک بیرون پرد
نی کسی کاو بال را طیار سازد جعفر است
نفس خاک تست هر گه نور بر تو تافتست
سایه زیر پابود هر گه که برتارک خور است
در تصوف ، رسم جستن، خنده کردن بر خود است
در تیمم مسح کردن خاک کردن برسر است
دل زسوداهای گوناگون بشوی و جمع باش
زانکه اوراق سفید ایمن ز بیم ابتر است
کار بیداران نباشد خوابگاه آراستن
همت درویش خواب آلوده جایی لنگر است
رخش همت را فگن بر گستوان از دلق فقر
نقش محراب بکن کاینجا جهاد اکبر است
خستن نفس گزندهٔ مذهب صاحب دلت
کشتن مار گزندهٔ قوت افسون گر است
از جراحت زنده گردد دل که فاسد شد چو خون
ورد «الشافی هوالله» بر زبان نشتر است
کاراین جا کن که تشویش است در محشر بسی
آب از این جا بر، که در دریا، بسی شور و شر است
احتراق مفلسی مصباح راه ظلمت است
ذوالفقار حیدری مفتاح به آب خیبر است
هر که پا بسته به زر باشد به زنجیرست اسیر
بیش از این نبود که او بسته به زنجیر زر است
رسم مردم نیست خود بینی ببین مردم به چشم
عین بینایی و در خود ننگرد، زان سرور است
چشم حاصل کن که آنگه مینماید بیحجاب
آنچه پنهان در پس این شیشهٔ صافی در است
هر که خواند علم شرع آنهم نه از بهر خداست
از پی تعظیم میرد اعتقاد داور است
هر کرا خاموش بینی ، پند میگوید بگیر
کالت دشنام گفتن جا هلان را منبر است
معنی خسرو موثر ناید اندر مردگان
هیچگه دیدی که مستی در سبو و ساغر است
یاربم تو فیق ده کارم به جانا وقت مرگ
آنچه فرمان خدا و سنت پیغمبر است
هر که قانع شد به خشک و ترشهٔ بحر وبر است
تا ز هر بادی به جنبی ، پا به دامن کش چو کوه
کادمی مشتی غبار و عمر باد صرصر است
شکرگو ، ار فقر نفست را کشد ، زیرا خلیل
چون تبر برداشت منت بر بتان آذر است
دولت آن نبود که سلطان را پرستی چون سگان
خدمت درویش کن کاین مایه فراذ فرتر است
مرد بینا در گلیم و پادشاه عالم است
تیغ خفته در نیام و پاسبان کشور است
پیر ار از نامردای رگ چو پیدا شد ز پوست
بهر تعلیم مریدان، راستی را مسطر است
هست بینایی بشر آنجا که عین عزت است
هست مرغابی ملک جایی که به حر اخضر است
فرهمت سالکان را ، راه عرش و کرسی است
پر بلبل ، نردبان شاخ سرو صرصر است
جعفر آن باشد که طیار ازفلک بیرون پرد
نی کسی کاو بال را طیار سازد جعفر است
نفس خاک تست هر گه نور بر تو تافتست
سایه زیر پابود هر گه که برتارک خور است
در تصوف ، رسم جستن، خنده کردن بر خود است
در تیمم مسح کردن خاک کردن برسر است
دل زسوداهای گوناگون بشوی و جمع باش
زانکه اوراق سفید ایمن ز بیم ابتر است
کار بیداران نباشد خوابگاه آراستن
همت درویش خواب آلوده جایی لنگر است
رخش همت را فگن بر گستوان از دلق فقر
نقش محراب بکن کاینجا جهاد اکبر است
خستن نفس گزندهٔ مذهب صاحب دلت
کشتن مار گزندهٔ قوت افسون گر است
از جراحت زنده گردد دل که فاسد شد چو خون
ورد «الشافی هوالله» بر زبان نشتر است
کاراین جا کن که تشویش است در محشر بسی
آب از این جا بر، که در دریا، بسی شور و شر است
احتراق مفلسی مصباح راه ظلمت است
ذوالفقار حیدری مفتاح به آب خیبر است
هر که پا بسته به زر باشد به زنجیرست اسیر
بیش از این نبود که او بسته به زنجیر زر است
رسم مردم نیست خود بینی ببین مردم به چشم
عین بینایی و در خود ننگرد، زان سرور است
چشم حاصل کن که آنگه مینماید بیحجاب
آنچه پنهان در پس این شیشهٔ صافی در است
هر که خواند علم شرع آنهم نه از بهر خداست
از پی تعظیم میرد اعتقاد داور است
هر کرا خاموش بینی ، پند میگوید بگیر
کالت دشنام گفتن جا هلان را منبر است
معنی خسرو موثر ناید اندر مردگان
هیچگه دیدی که مستی در سبو و ساغر است
یاربم تو فیق ده کارم به جانا وقت مرگ
آنچه فرمان خدا و سنت پیغمبر است
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مگر آرزوی دیدن ما در و دوستان و خویشان او را باز به دهلی آورد:
من ز پی شرم خداوند خویش
رفته ز جای خود و پیوند خویش
مادر من پیرزن سبحه سنج
مانده به دهلی ز فراقم به رنج
روز و شب از دوری من بیقرار
سوختهٔ داغ من خام کار
حال خود ونامهٔ امیدوار
باز نمودم به خداوند گار
داد اجازت به رضای تمام
تا نهم اندر رهٔ مقصود گام
خرچ رهم زان کف دریا اثر
گرم روان کرد دو کشتی زر
تا زچنان بخشش مفلس پناه
شکرکنان پای نهادم به راه
شوق کشان کرد گریبان من
گریه زده دست به دامان من
حامل خون کرد غم مادرم
زاد همین بود به راه اندرم
قطع کنان راه چوپیکان تیز
بلکه چوتیر آمد اندر گریز
یک مه کامل بکشیدم عنان
راه چنین بودو کشش آن چنان
هم چو مه عید خوش وشاد بهر
درمه ذیقعده رسیدم به شهر
خنده زنان همچو گل بوستان
چشم گشادم به رخ دوستان
مرغ خزان دیده به بستان رسید
تشنهٔ به سرچشمهٔ حیوان رسید
مرده دل از حال پریشان خویش
زنده شد از دیدن خویشان خویش
دیده نهادم به هزاران نیاز
بر قدم ما در آژرم ساز
مادر من خستهٔ تیمار من
چون نظر افگند به دیدار من
پرده ز روی شفقت بر گرفت
اشک فشانان ببرم در گرفت
داد سکونی دل آشفته را
کرد وفا نذر پذیرفته را
رفته ز جای خود و پیوند خویش
مادر من پیرزن سبحه سنج
مانده به دهلی ز فراقم به رنج
روز و شب از دوری من بیقرار
سوختهٔ داغ من خام کار
حال خود ونامهٔ امیدوار
باز نمودم به خداوند گار
داد اجازت به رضای تمام
تا نهم اندر رهٔ مقصود گام
خرچ رهم زان کف دریا اثر
گرم روان کرد دو کشتی زر
تا زچنان بخشش مفلس پناه
شکرکنان پای نهادم به راه
شوق کشان کرد گریبان من
گریه زده دست به دامان من
حامل خون کرد غم مادرم
زاد همین بود به راه اندرم
قطع کنان راه چوپیکان تیز
بلکه چوتیر آمد اندر گریز
یک مه کامل بکشیدم عنان
راه چنین بودو کشش آن چنان
هم چو مه عید خوش وشاد بهر
درمه ذیقعده رسیدم به شهر
خنده زنان همچو گل بوستان
چشم گشادم به رخ دوستان
مرغ خزان دیده به بستان رسید
تشنهٔ به سرچشمهٔ حیوان رسید
مرده دل از حال پریشان خویش
زنده شد از دیدن خویشان خویش
دیده نهادم به هزاران نیاز
بر قدم ما در آژرم ساز
مادر من خستهٔ تیمار من
چون نظر افگند به دیدار من
پرده ز روی شفقت بر گرفت
اشک فشانان ببرم در گرفت
داد سکونی دل آشفته را
کرد وفا نذر پذیرفته را
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - گر چه در پایان سرودن این اشعار بخود چنین خطاب کرده بود:
لیک اگر پند من آری به گوش
مصلحت آن ست که مانی خموش
چل شد و درین جهت آمد نشست
پیش مبین بیش که افتی به شست
تو بت توبهست ، گرانی مکن
روی به پیر یست، جوانی مکن
بار خدایا! من غافل به راز،
این ورق ساده که بستم طراز
گر چه که امروز جمال من ست
عاقبت الا مر وبال من ست
عفو کن آن را که رضای تو نیست
تو به ده از هر چه برای تو نیست
چون زتو شد این همه ناچیز چیز
هم تو کنی در دل خلقی عزیز
عیب شناسان به کمین مناند
بی هنر ان جمله به کین من آند
تو به کرم ، عیب من عیب کوش
در نظر عیب شناسان بپوش
مصلحت آن ست که مانی خموش
چل شد و درین جهت آمد نشست
پیش مبین بیش که افتی به شست
تو بت توبهست ، گرانی مکن
روی به پیر یست، جوانی مکن
بار خدایا! من غافل به راز،
این ورق ساده که بستم طراز
گر چه که امروز جمال من ست
عاقبت الا مر وبال من ست
عفو کن آن را که رضای تو نیست
تو به ده از هر چه برای تو نیست
چون زتو شد این همه ناچیز چیز
هم تو کنی در دل خلقی عزیز
عیب شناسان به کمین مناند
بی هنر ان جمله به کین من آند
تو به کرم ، عیب من عیب کوش
در نظر عیب شناسان بپوش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - مناجات
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - صفت مسجد جامع
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - صفت مناره
شکل مناره چو ستونی ز سنگ
از پی سقف فلک شیشه رنگ
آن که ز زر بر سرش افسرشده است
سنگ ز نزدیکی خور زر شده است
سنجر سنگین که ستون سپهر
آمده از مهر و شده هم به مهر
سنگ وی از بس که به خورشید شود
زو از خورشید عیاری نمود
از پی بررفتن هفت آسمان
کرد زمین تا به فلک نرد بان
گرد سرش کرد موذن چو گشت
قامتش از مسجد عیسی گذشت
موذنش آن جا که اقامت کشید
قامت موذن نتواند رسید
مسجد جامع ، زدرون ، چون بهشت
حوض ، زبیرون ، شده گوهر سرشت
از پی سقف فلک شیشه رنگ
آن که ز زر بر سرش افسرشده است
سنگ ز نزدیکی خور زر شده است
سنجر سنگین که ستون سپهر
آمده از مهر و شده هم به مهر
سنگ وی از بس که به خورشید شود
زو از خورشید عیاری نمود
از پی بررفتن هفت آسمان
کرد زمین تا به فلک نرد بان
گرد سرش کرد موذن چو گشت
قامتش از مسجد عیسی گذشت
موذنش آن جا که اقامت کشید
قامت موذن نتواند رسید
مسجد جامع ، زدرون ، چون بهشت
حوض ، زبیرون ، شده گوهر سرشت
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۵ - بمن فی العشق مات و حی فیه
سر نامه به نام آن خداوند
که دلها را به خوبان داد پیوند
ز عشق آراست لوح آب و گل را
بدان جان، زندگی بخشید دل را
ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد
وزان نظاره جانها را طرب داد
قلم را داد سودای الهی
که بنوشت این سپیدی و سیاهی
بتان چین و خوبان طرازی
پدید آورد بهر عشق بازی
کرشمه داد چشم نیکوان را
شکار شیر فرمود آهوان را
مسلسل کرد زلف ماهرویان
مشوش روزگار مهر جویان
ز هی نقاش صورت های زیبا
که پشت خاک ازو شد روی دیبا
نمک بخش دهنهای شکر خند
حلاوت پرور لبهای چون قند
بیاراید به مروارید گل پوش
عروسان چمن را گردن و گوش
نهد در صبح مهری کاندر افلاک
به رسم عاشقان دامن کند چاک
ز هستی هر چه دارد صورت بود
ز سر عشق کرد آن جمله موجود
بادم داد شمع و روشنائی
نهاد ابلیس را داغ جدائی
چو بر نوح از تف غیرت زند برق
به طوفان مردم چشمش کند غرق
به نوری بخشد ابراهیم را راه
که در چشمش نیاید انجم و ماه
چو خواهد عین یعقوب از پسر نور
ز عینش قرة العینش کند دور
کند بر موسی آن راز آشکارا
که تاب آن نیارد کوه خارا
چو تاب مهر بر روح الله افشاند
ز مهر و دوستی جان خودش خواند
چو مهرش زد به زلف مصطفی دست
چنان صد جان به تار موی اوبست
جمالی داد احمد را بدرگاه
که چاک افتاد زان در سینهٔ ماه
به یارنش هم ز دل چاشنی داد
ز سوز، آن شمعها را روشنی داد
بامت هم رسید آن شعلهٔ شوق
که چون پروانه جان دادند از آن ذوق
همو راند ز در نامقبلان را
همو خواند بخود صاحب دلان را
گهی بخشد جنیدی را کلاهی
که تنها ز اهل دل باشد سپاهی
گهی با شبلی آن همت کند ضم
که صید خویش نپسندد دو عالم
گهی در پیش شاد روان اسرار
نماید جلوهٔ منصور برادر
همو داند که این راز نهان چیست
چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟
شناسای ضمیر راز دانان
مراد سینههای پاک جانان
ز لیلی او به دفتر زد رقم را
همو پرداخت از مجنون قلم را
چنان بخشد به خسرو شربت کام
که از شیرین و شکر خوش کند کام
کند فرهاد را روزی چنان تنگ
که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ
نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت
نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت
نوشته بر سر ما یفعل الله
چرا و چون کجا گنجد درین راه
هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت
خردمند آن همه جز خوب ننوشت
ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست
که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست
بهر کس نعمت شایان سپرده
خرد را گنج بی پایان سپرده
پس آنگه عشق را کرده اشارت
که اندر گنج عقل افگنده غارت
ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست
درو جز عاشقی عیبی دگر نیست
که دلها را به خوبان داد پیوند
ز عشق آراست لوح آب و گل را
بدان جان، زندگی بخشید دل را
ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد
وزان نظاره جانها را طرب داد
قلم را داد سودای الهی
که بنوشت این سپیدی و سیاهی
بتان چین و خوبان طرازی
پدید آورد بهر عشق بازی
کرشمه داد چشم نیکوان را
شکار شیر فرمود آهوان را
مسلسل کرد زلف ماهرویان
مشوش روزگار مهر جویان
ز هی نقاش صورت های زیبا
که پشت خاک ازو شد روی دیبا
نمک بخش دهنهای شکر خند
حلاوت پرور لبهای چون قند
بیاراید به مروارید گل پوش
عروسان چمن را گردن و گوش
نهد در صبح مهری کاندر افلاک
به رسم عاشقان دامن کند چاک
ز هستی هر چه دارد صورت بود
ز سر عشق کرد آن جمله موجود
بادم داد شمع و روشنائی
نهاد ابلیس را داغ جدائی
چو بر نوح از تف غیرت زند برق
به طوفان مردم چشمش کند غرق
به نوری بخشد ابراهیم را راه
که در چشمش نیاید انجم و ماه
چو خواهد عین یعقوب از پسر نور
ز عینش قرة العینش کند دور
کند بر موسی آن راز آشکارا
که تاب آن نیارد کوه خارا
چو تاب مهر بر روح الله افشاند
ز مهر و دوستی جان خودش خواند
چو مهرش زد به زلف مصطفی دست
چنان صد جان به تار موی اوبست
جمالی داد احمد را بدرگاه
که چاک افتاد زان در سینهٔ ماه
به یارنش هم ز دل چاشنی داد
ز سوز، آن شمعها را روشنی داد
بامت هم رسید آن شعلهٔ شوق
که چون پروانه جان دادند از آن ذوق
همو راند ز در نامقبلان را
همو خواند بخود صاحب دلان را
گهی بخشد جنیدی را کلاهی
که تنها ز اهل دل باشد سپاهی
گهی با شبلی آن همت کند ضم
که صید خویش نپسندد دو عالم
گهی در پیش شاد روان اسرار
نماید جلوهٔ منصور برادر
همو داند که این راز نهان چیست
چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟
شناسای ضمیر راز دانان
مراد سینههای پاک جانان
ز لیلی او به دفتر زد رقم را
همو پرداخت از مجنون قلم را
چنان بخشد به خسرو شربت کام
که از شیرین و شکر خوش کند کام
کند فرهاد را روزی چنان تنگ
که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ
نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت
نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت
نوشته بر سر ما یفعل الله
چرا و چون کجا گنجد درین راه
هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت
خردمند آن همه جز خوب ننوشت
ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست
که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست
بهر کس نعمت شایان سپرده
خرد را گنج بی پایان سپرده
پس آنگه عشق را کرده اشارت
که اندر گنج عقل افگنده غارت
ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست
درو جز عاشقی عیبی دگر نیست
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۶ - نیازمندی در حضرت بی نیازی که دماغ مختل بندگان را از گلشن یحبهم و یحبونه بوی بخشیده
خداوندا چو جان دادی دلم بخش
دل عاشق، نه جان عاقلم بخش
درونی ده که بیرون نبود از درد
به بیرون و درون نبود ز تو فرد
چنان دارم که تا پاینده باشم
نه از جان بلکه از دل زنده باشم
چنان شو جانب خود رهنمایم
که از خود بگسلم سوی تو آیم
چنان کن خانهٔ طینت خرابم
که از هر سو در آید آفتابم
چنان نه یاد خود اندر ضمیرم
که با یاد تو میرم، چون بمیرم
چنان بنیاد عشق افگن درین دل
که روید جاودانی سبزه زین گل
چنانم خوان سوی خویش از همه سو
که رویم در تو باشد از همه روی
چنانم ده می پی در پی عشق
که فردا مست خیزم از می عشق
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
به نور دل چنان کن زنده جانم
که بعد از مردگی هم زنده مانم
ز نفس تیره کیشم، کش به یک بار
پس آنگه سوی خویشم کش به یک بار
گدائی را چنان ده بار درگاه
کزان درگه نداند سوی خود راه
مرا در شعلههای شوق خود نه
چو خاکستر شوم بر باد در ده
نسیمی نام زد فرما ز سویت
که بیهوش ابد گردم به بویت
بدان زنده دلان کاندر تف و تاب
نخفتند از غمت، تا آخرین خواب
که چون آید زمان خفتنم تنگ
به بیداری در دم تو کن آهنگ
پس از خوابی که بیداری نیابم
چو بیداری دهی فردا ز خوابم
گشاده کن چنان چشم امیدم
که بخت آرد ز دیدارت نویدم
حیاتی ده مرا در جستجویت
که میرم، تا زیم، در آرزویت
بدان مقصود خواهش بخش راهم
که از تو جز تو مقصودی نخواهم
ز همت نردبانی نه درین خاک
که بتوانم شدن بر بام افلاک
امیدی ده که ره سویت نماید
کلیدی ده که در سویت گشاید
چو دادی از پی طاعت وجودم
به طاعت بخش توفیق سجودم
به کاری رهنمونی کن دلم را
که نسپارد به شیطان حاصلم را
مرا با زندگانی بخش یاری
که تا جان دادنم دل زنده داری
بده با آشنائی آب خوردم
که من زان آشنائی زنده گردم
مبر نزدیک شانم در غم و سور
که دور از من بوند چون توئی دور
نماز من، کزو رویم به پستی است
برون طاعت، درون صورت پرستی است
نیازی ده ز ملک بی نیازی
کزان گردد نماز من نمازی
بهر چه آید درونم دار خرسند
برون هم، زیور خرسندیم بند
چو راه دور نزدیک است پیشم
چنان دار از کرم نزدیک خویشم
که از خود دور صد فرسنگ باشم
به یادت بی دل و بی سنگ باشم
چوره پیش است، زاد منزلم ده
چو جان خواهی ستد، باری دلم ده
چو خواهد خفت، لابد، نفس باطل
پس از بیداریش خسپان تهٔ گل
چو خاکم بر سر افتد در ته خاک
تو کن، بر خاکساری، رحمت ای پاک
دل عاشق، نه جان عاقلم بخش
درونی ده که بیرون نبود از درد
به بیرون و درون نبود ز تو فرد
چنان دارم که تا پاینده باشم
نه از جان بلکه از دل زنده باشم
چنان شو جانب خود رهنمایم
که از خود بگسلم سوی تو آیم
چنان کن خانهٔ طینت خرابم
که از هر سو در آید آفتابم
چنان نه یاد خود اندر ضمیرم
که با یاد تو میرم، چون بمیرم
چنان بنیاد عشق افگن درین دل
که روید جاودانی سبزه زین گل
چنانم خوان سوی خویش از همه سو
که رویم در تو باشد از همه روی
چنانم ده می پی در پی عشق
که فردا مست خیزم از می عشق
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
به نور دل چنان کن زنده جانم
که بعد از مردگی هم زنده مانم
ز نفس تیره کیشم، کش به یک بار
پس آنگه سوی خویشم کش به یک بار
گدائی را چنان ده بار درگاه
کزان درگه نداند سوی خود راه
مرا در شعلههای شوق خود نه
چو خاکستر شوم بر باد در ده
نسیمی نام زد فرما ز سویت
که بیهوش ابد گردم به بویت
بدان زنده دلان کاندر تف و تاب
نخفتند از غمت، تا آخرین خواب
که چون آید زمان خفتنم تنگ
به بیداری در دم تو کن آهنگ
پس از خوابی که بیداری نیابم
چو بیداری دهی فردا ز خوابم
گشاده کن چنان چشم امیدم
که بخت آرد ز دیدارت نویدم
حیاتی ده مرا در جستجویت
که میرم، تا زیم، در آرزویت
بدان مقصود خواهش بخش راهم
که از تو جز تو مقصودی نخواهم
ز همت نردبانی نه درین خاک
که بتوانم شدن بر بام افلاک
امیدی ده که ره سویت نماید
کلیدی ده که در سویت گشاید
چو دادی از پی طاعت وجودم
به طاعت بخش توفیق سجودم
به کاری رهنمونی کن دلم را
که نسپارد به شیطان حاصلم را
مرا با زندگانی بخش یاری
که تا جان دادنم دل زنده داری
بده با آشنائی آب خوردم
که من زان آشنائی زنده گردم
مبر نزدیک شانم در غم و سور
که دور از من بوند چون توئی دور
نماز من، کزو رویم به پستی است
برون طاعت، درون صورت پرستی است
نیازی ده ز ملک بی نیازی
کزان گردد نماز من نمازی
بهر چه آید درونم دار خرسند
برون هم، زیور خرسندیم بند
چو راه دور نزدیک است پیشم
چنان دار از کرم نزدیک خویشم
که از خود دور صد فرسنگ باشم
به یادت بی دل و بی سنگ باشم
چوره پیش است، زاد منزلم ده
چو جان خواهی ستد، باری دلم ده
چو خواهد خفت، لابد، نفس باطل
پس از بیداریش خسپان تهٔ گل
چو خاکم بر سر افتد در ته خاک
تو کن، بر خاکساری، رحمت ای پاک
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۷ - نعت کامل جمالی که سر ناخنی از حسنش یک بدر را دو هلال گردانید، صلی الله علیه و آله و سلم
محمد کایت نورست رویش
سواد روشن و اللیل، مویش
گرامی نازنین حضرت پاک
کزو نازند هم انجم هم افلاک
چو نور پاکش اول مشعل افروخت
مه و خورشید شمع خویش از آن سوخت
هم از معشوق و عاشق نیست تمییز
محب صانع و محبوب او نیز
به قلب عرش گشته مسند آر ای
به عرش قلب رایت کرده بر پای
بشر دری دریای وجودش
جهان یک قطره از باران جودش
زهی امی، نظر بر لوح بازش
قلم سر گشته در سودای رازش
حریم الله ز محمودی مقامش
ید الله دستگاه احترامش
گهی همخوان مسکینان به قوتی
گهی مهمان بغار عنکبوتی
به عون امت مسکین و محتاج
شفاعت را به بالا کرده معراج
سواد روشن و اللیل، مویش
گرامی نازنین حضرت پاک
کزو نازند هم انجم هم افلاک
چو نور پاکش اول مشعل افروخت
مه و خورشید شمع خویش از آن سوخت
هم از معشوق و عاشق نیست تمییز
محب صانع و محبوب او نیز
به قلب عرش گشته مسند آر ای
به عرش قلب رایت کرده بر پای
بشر دری دریای وجودش
جهان یک قطره از باران جودش
زهی امی، نظر بر لوح بازش
قلم سر گشته در سودای رازش
حریم الله ز محمودی مقامش
ید الله دستگاه احترامش
گهی همخوان مسکینان به قوتی
گهی مهمان بغار عنکبوتی
به عون امت مسکین و محتاج
شفاعت را به بالا کرده معراج
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۸ - صفت معراج صاحبدلی، که از دو نون قاب قوسین، یک دائره میم محبت بنگاشت
شبی همچون سواد چشم پاکان
نهفته رو، ز چشم خوابناکان
ز نور او کینه پرتوی بدر
ز قدر او نموداری شب قدر
فلک مه را بسی دندانه کرده
وزان گیسوی شب را شانه کرده
مهش در چشم نیکان ریخته تاب
فگنده چشم بد را پردهٔ خواب
چو زینسان زیوری بستند شب را
به احمد جبرئیل آمد طلب را
نویدش داد کای سلطان عشاق
به عزم عرش والا، قم علی الساق
براقی پیشکش کردش فلک گام
که وهم از وی به حجت تگ کند وام
دو گامی زین جهان تا آن جهانش
دو جولان از مکان تا لا مکانش
سیه چتر از شب معراج بازش
ز «سبحان الذی اسری» طرازش
نخست اسپش به سیر فکرت آسا
شد از بیت الحرم در بیت اقصا
سبک، گنبد به گنبد شد روانه
ز بیتی تا به بیتی، خانه خانه
گذشت از هفت سیاره به یک دم
ز دوشش برج بلکه از شش جهت هم
ره از صف ملائک گشته صف صف
هم از رف برگذشت و هم ز رفرف
بسدره ماند هم پرواز والا
وز آنجا رفت بالا مرغ بالا
رسید آنجا که نتوان گفت جائی
هوائی در گرفتش بی هوائی
در آمد خازنی از وحدت آباد
جهت را شش خزینه داد بر باد
جهت چون پرده برد از پیش دیدار
جمالی بی جهات آمد پدیدار
چو هستی نیست گشت از هست بی نیست
عیان شد هستی ای کوهست معنیست
لقائی دید کانجا دیده شد گم
نه دیده بل همه هستی مردم
در آن حضرت چو خواهش را محل دید
همه مشکل به کار خویش حل دید
گروه خویش را فریاد رس گشت
گران بار عنایت باز پس گشت
از آن بخشش که دامانش گران کرد
ره آوردی به مسکینان روان کرد
به یک قطره ز دریای الهی
فرو شست از همه امت سیاهی
هزاران شکر یزدان را که ما را
سبرد آن فرخ ابر با حیا را
که چون خورشید حشر آید به گرما
از آن بی سایه باشد سایه بر ما
خطابش سکه بر دینار خور زد
قمر را مهر و انشق القمر زد
سریر شرع، تخت پائدارش
به تختش چار عمده چار یارش
از آن هر چار ایمان سخت بنیاد
چنان کز چار عنصر آدمی زاد
ابوبکر اول آن هم منزل غار
که دوم جای پیغمبر شدش یار
عمر دوم، که بستد جان ز فرزند
که زنده کرد از آن عدل خداوند
سوم عثمان، دو صبح صدق را مهر
که گشت از مهر قرآن روشنش چهر
چهارم حیدر آن در هر هنر فرد
فقیه و عالم و مرد و جوان مرد
دگر یاران که سیارات نوراند
امم را پیشوای راه دوراند
ز ما بادا درود بی کرانه
فراوان خاک بوس چاکرانه
نخست اندر جناب مصفائی
کزو دارد دل ما روشنائی
پس اندر خدمت آن پاک جانان
که بودند آن ملک را هم عنانان
مبادا جان ما بی یادشان شاد!
همیشه یادشان در جان ما باد!
نهفته رو، ز چشم خوابناکان
ز نور او کینه پرتوی بدر
ز قدر او نموداری شب قدر
فلک مه را بسی دندانه کرده
وزان گیسوی شب را شانه کرده
مهش در چشم نیکان ریخته تاب
فگنده چشم بد را پردهٔ خواب
چو زینسان زیوری بستند شب را
به احمد جبرئیل آمد طلب را
نویدش داد کای سلطان عشاق
به عزم عرش والا، قم علی الساق
براقی پیشکش کردش فلک گام
که وهم از وی به حجت تگ کند وام
دو گامی زین جهان تا آن جهانش
دو جولان از مکان تا لا مکانش
سیه چتر از شب معراج بازش
ز «سبحان الذی اسری» طرازش
نخست اسپش به سیر فکرت آسا
شد از بیت الحرم در بیت اقصا
سبک، گنبد به گنبد شد روانه
ز بیتی تا به بیتی، خانه خانه
گذشت از هفت سیاره به یک دم
ز دوشش برج بلکه از شش جهت هم
ره از صف ملائک گشته صف صف
هم از رف برگذشت و هم ز رفرف
بسدره ماند هم پرواز والا
وز آنجا رفت بالا مرغ بالا
رسید آنجا که نتوان گفت جائی
هوائی در گرفتش بی هوائی
در آمد خازنی از وحدت آباد
جهت را شش خزینه داد بر باد
جهت چون پرده برد از پیش دیدار
جمالی بی جهات آمد پدیدار
چو هستی نیست گشت از هست بی نیست
عیان شد هستی ای کوهست معنیست
لقائی دید کانجا دیده شد گم
نه دیده بل همه هستی مردم
در آن حضرت چو خواهش را محل دید
همه مشکل به کار خویش حل دید
گروه خویش را فریاد رس گشت
گران بار عنایت باز پس گشت
از آن بخشش که دامانش گران کرد
ره آوردی به مسکینان روان کرد
به یک قطره ز دریای الهی
فرو شست از همه امت سیاهی
هزاران شکر یزدان را که ما را
سبرد آن فرخ ابر با حیا را
که چون خورشید حشر آید به گرما
از آن بی سایه باشد سایه بر ما
خطابش سکه بر دینار خور زد
قمر را مهر و انشق القمر زد
سریر شرع، تخت پائدارش
به تختش چار عمده چار یارش
از آن هر چار ایمان سخت بنیاد
چنان کز چار عنصر آدمی زاد
ابوبکر اول آن هم منزل غار
که دوم جای پیغمبر شدش یار
عمر دوم، که بستد جان ز فرزند
که زنده کرد از آن عدل خداوند
سوم عثمان، دو صبح صدق را مهر
که گشت از مهر قرآن روشنش چهر
چهارم حیدر آن در هر هنر فرد
فقیه و عالم و مرد و جوان مرد
دگر یاران که سیارات نوراند
امم را پیشوای راه دوراند
ز ما بادا درود بی کرانه
فراوان خاک بوس چاکرانه
نخست اندر جناب مصفائی
کزو دارد دل ما روشنائی
پس اندر خدمت آن پاک جانان
که بودند آن ملک را هم عنانان
مبادا جان ما بی یادشان شاد!
همیشه یادشان در جان ما باد!
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۹ - مدح شیخی در آئینهٔ صفا مثالی است از ذات محمد مصطفی با لعین نه بلعکس
پس از دیباچهٔ نعت رسالت
ز ذکر پیر به باشد مقالت
نظام الدین حق فرخنده نامی
که دین حق گرفت از وی نظامی
خطابش راست دو نقطه فرو خوان
نشان نقطهای انبیاء دان
حدیثش چون خبر در امر و در نهی
به یک پایه فرود از پایهٔ وحی
سریر آرای فقر از صف ابرار
سریر مصطفی را عمدهٔ کار
ضمیرش محرم دیرینهٔ عشق
نیاز خازن گنجینهٔ عشق
دلش کز شوق دارد در دو داغی
رواق قدس را روشن چراغی
کسی کو صوف او در بر گرفته
قضا از وی قلم را بر گرفته
خدایا آن گزیده بندهٔ خاص
که هست الحمد لله جفت اخلاص
به قربت، هم نشین مصطفی باد
در آن قرب، ایستادش بهر ما باد
ز ذکر پیر به باشد مقالت
نظام الدین حق فرخنده نامی
که دین حق گرفت از وی نظامی
خطابش راست دو نقطه فرو خوان
نشان نقطهای انبیاء دان
حدیثش چون خبر در امر و در نهی
به یک پایه فرود از پایهٔ وحی
سریر آرای فقر از صف ابرار
سریر مصطفی را عمدهٔ کار
ضمیرش محرم دیرینهٔ عشق
نیاز خازن گنجینهٔ عشق
دلش کز شوق دارد در دو داغی
رواق قدس را روشن چراغی
کسی کو صوف او در بر گرفته
قضا از وی قلم را بر گرفته
خدایا آن گزیده بندهٔ خاص
که هست الحمد لله جفت اخلاص
به قربت، هم نشین مصطفی باد
در آن قرب، ایستادش بهر ما باد
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۰ - ستایش خلیفهٔ شائیسته علاء الدین محمد ثبته الله تعالی علی دین محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
علای دیدن و دنیا، شاه والا
به قدرت نائب ایزد تعالی
محمد شه که صد چون کسری و جم
ز میم نام او پوشیده خاتم
چو جنبد لشکرش بر سطح هامون
رود در قعر دریا ربع مسکون
چو راند تیغ در صفهای انبوه
سر کوه افگند در دامن کوه
ز عهدش عامه در شادی و دستان
چنانکه از جمعه طفلان دبستان
زمانه تا بود ، دوران او باد
سراسر دور در فرمان او باد
به قدرت نائب ایزد تعالی
محمد شه که صد چون کسری و جم
ز میم نام او پوشیده خاتم
چو جنبد لشکرش بر سطح هامون
رود در قعر دریا ربع مسکون
چو راند تیغ در صفهای انبوه
سر کوه افگند در دامن کوه
ز عهدش عامه در شادی و دستان
چنانکه از جمعه طفلان دبستان
زمانه تا بود ، دوران او باد
سراسر دور در فرمان او باد