عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۱۵
ز مستی دیگران را می کنی تکلیف می نوشی
به عیب دیگران خواهی که عیب خویش را پوشی
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴
دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم
گرد خجلت ز جبین پاک کند آینه را
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵
چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟
نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترا
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۲۶
به فریب کسی ز راه مرو
یوسف من، اگر برادر توست
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۲۹
تخم نیکی را زمین پاک، اکسیر بقاست
قطره آبی که نوشد تیغ، جوهر می شود
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۱
تا شرم داشت منصب آیینه داریت
گرداندن لباس تو تغییر رنگ بود
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۵
سیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخر
مکافات عمل را در لباس سرمه دید آخر
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۷
با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن
تیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکش
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۰
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش
که روز هم شب تارست بر گدای چراغ
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۱
نکند هیچ یتیم به عسس ساخته ای
می کند آنچه در گوش تو در سایه زلف
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۲
افتادگی گزین که دهد فیض بیشتر
پهلوی خویش هر که نهد چون سبو به خاک
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۶
فتاده است مرا کار با خودآرایی
کز آب آینه از چشم کرد خواب برون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ای به بدی کرده باز چشم بدآموز را
بین به کمین گاه چرخ ناوک دلدوز را
هر چه رسد سر بنه زانکه مسیر نشد
نیکوی آموختن چرخ بدآموز را
سوخته غم مدار دل به چنین غم، از آنک
دل به کسی برنسوخت مرگ جگر سوز را
پیر شدی کوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را
چون تو شدی از میان از تو به روز دگر
جمله فرامش کنند یاد کن آن روز را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را
نقد تو امشب خوش است زانکه چو فردا به روز
قدر نباشد به روز شمع شب افروز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دیدم بسی زمانه مردآزمای را
سازنده نیست هیچ امیر و گدای را
جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست
چون غلغل تهی نفس تنگنای را
چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر
بر عاریت شناس کف عطرسای را
در خود مبین به کبر که از بهر عکس کار
اینها بس است بهره تن خودنمای را
قرب مملوک نیست مگر دون و سفله را
اینجا مبین تو مردم والاگرای را
جایی که جای بر سر شاهان مگس کند
نبود محل اوج پریدن همای را
آنان که گفته اند طلاق عروس کون
کابین این عروس دهند این سرای را
ای توسنی که همت عالی خطاب تست
بشکن به یک لگد فلک دیوپای را
تاریکی زمانه چو روشن کند به مهر
صفوت چو نیست آدمی تیره رای را
بی زادن بلا چو نباشد، چه ساختند
کشت سراب این فلک فتنه زای را
روزی که می رود مشمر، خسروا، زعمر
الا همان قدر که پرستی خدای را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شناخت آنکه غم و محنت جدایی را
بمیرد و نبرد سلک آشنایی را
به اختیار نگردد کس از عزیزان دور
ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را
مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست
که فرقهاست بسی نور آشنایی را
به تیغ پاره که از تن برند و خون ریزند
بدان که گریه خون می کند جدایی را
ضرورتست که خوانیم لوح صبر و فراق
چو نیست نقش دگر خامه ختایی را
به یاد وصل دل سوخته کند شادم
چنانکه مژده ده باغ روستایی را
اگر مشاهده نقد نیست، نقد این است
خزینه ای شمر، ای دوست، بینوایی را
مخر به نیم جو آن صحبتی که با غرض است
که راحتی نبود صحبت ریایی را
وفای یار موافق مگیر سهل که آن
مفرحی ست عجب بهر جانفزایی را
چو عاشقی به خرابات مست رو، ای دل
به اهل زهد بمان توبه ریایی را
چو، خسروا، ز فراق است هر زمان دردی
هوس نبرد خردمند دیرپایی را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم
روح اللهم نباید از بهر همدمی را
از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم
زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را
از شاخ عیش ما را برگی نماند برجا
گویی خزان در آمد گلزار خرمی را
با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را
زان ره که تو گذشتی چون سرو خوش خرامان
خسرو به یاد پایت می بوسد آن زمی را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ندانستم که اهلیت گناهست
ایا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان بیش جهان بینم سیاهت
نه هر مردی تواند کرد مردی
سوار شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هر کس پناهی
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم درهم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چون گذر بر خاک داری بر سرت این باد چیست
چون ز گل بنیاد داری دل بر این بنیاد چیست
کار چون تقدیر دارد ز اختران رنجش چراست
چون کند سلطان سیاست ناله از جلاد چیست
یاسمینها چون همه رخسار و زلف نیکوانست
نام این نسرین چرا شد، نام آن شمشاد چیست
چون بقا را در جهان پیش خرد سرمایه نیست
این به ریشت باد چندین، در بروتت باد نیست
دولت و محنت چو هر دو بر کسی پابنده نیست
زین دلت غمگین چرا شد زان درونت شاد نیست
آفت مردم طمع شد از خود و مردم مرنج
مرغ را دانه بلا شد طعنه بر صیاد چیست
خون خلقی ریزی و ناگه گرت ریزند خون
چون ستم خو می کنی از دیگران فریاد چیست
چند تن پروردن، ای از عالم دل بی خبر
چون دلت ویرانه است این آب و گل آباد چیست
یارکی دارند که خسرو می خورد غم چون شکر
بر دل شیرین چه روشن کانده فرهاد چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
تا زید بنده غم عشق به جان خواهد داشت
سر به خاک ره آن سرو روان خواهد داشت
ای پسر، عهد جوانیست، زکوتی می ده
روزگارت نه همه عمر جوان خواهد داشت
چشم و ابرو منما، زانکه بلا خواهد خاست
فتنه گر دست بدان تیر و کمان خواهد داشت
بوسه ده، لیک به پروانه آن غمزه مده
که ز شوخی همه عمرم به زیان خواهد داشت
می کشی خلق که از حسن خودم این سوداست
مکن این سود که روزیت زیان خواهد داشت
توبه کردی ز جفا، نیست مرا باور، ازانک
ناز خوبی و جوانیت بر آن خواهد داشت
گفتی، ار من بروم هیچ مرا یاد کنی
این حکایت به کسی گوی که جان خواهد داشت
عشق را گفتم، دل راز نهان می دارد
گفت، من دانم و او، چند نهان خواهد داشت
خسروا، از تو چرا صبر گریزانست چنین؟
چند ازین واقعه خود را به کران خواهد داشت