عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - مطلع سوم
گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم
بابلیان عید را نعل در آتش نهند
کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم
بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران
بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم
چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان
فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم
گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم
آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نیمهای غرقه در آب بقم
خلق دو قولی شدند بهر شب عید را
بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم
گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم
ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون
خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم
گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاعزر آمد به دست، شد دل غوغا خرم
صاع زر شاه شد ماه بدان میدهد
سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم
از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی
حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم
خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت
آدم موسی بنان، موسی احمد قدم
مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن
موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم
رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر
شرح جلالش برون از ورق کیف و کم
آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم
چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایهوار
زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم
عم پدریها نمود در حق مختار حق
کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدمگاه عقل نایب حکم قدم
شرع به دوران تو رستم گاه وجود
ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم
دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم
در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم
تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم
ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم
عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق
مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم
هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم
الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم
ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم
غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن
ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم
آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم
در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است
داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم
چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم
حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم
نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست
حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم
خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح
چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوشوار حائض شیر اجم
گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند
نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم
از تف شمشیر تو در سفماند این سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم
ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم
گو به حسامت که برد آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم
از جگر جیشخان خاک زند جوش خون
عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم
درگه میران غز درشکنی نیم روز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم
گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول
بر در مرو و رهری بارگهت را خیم
گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ
هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم
شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماهگه دق و گاهی ورم
تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور
تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنایت چنانک حبل متین معتصم
ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم
چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم
سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم
عزم تو معیار ملک قومه فاستقام
حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم
گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم
تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم
ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم
گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم
نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر
نیزه برت تهمتن، غاشیهکش گستهم
خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم
بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم
بابلیان عید را نعل در آتش نهند
کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم
بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران
بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم
چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان
فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم
گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم
آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نیمهای غرقه در آب بقم
خلق دو قولی شدند بهر شب عید را
بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم
گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم
ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون
خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم
گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاعزر آمد به دست، شد دل غوغا خرم
صاع زر شاه شد ماه بدان میدهد
سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم
از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی
حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم
خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت
آدم موسی بنان، موسی احمد قدم
مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن
موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم
رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر
شرح جلالش برون از ورق کیف و کم
آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم
چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایهوار
زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم
عم پدریها نمود در حق مختار حق
کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدمگاه عقل نایب حکم قدم
شرع به دوران تو رستم گاه وجود
ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم
دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم
در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم
تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم
ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم
عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق
مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم
هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم
الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم
ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم
غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن
ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم
آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم
در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است
داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم
چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم
حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم
نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست
حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم
خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح
چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوشوار حائض شیر اجم
گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند
نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم
از تف شمشیر تو در سفماند این سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم
ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم
گو به حسامت که برد آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم
از جگر جیشخان خاک زند جوش خون
عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم
درگه میران غز درشکنی نیم روز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم
گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول
بر در مرو و رهری بارگهت را خیم
گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ
هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم
شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماهگه دق و گاهی ورم
تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور
تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنایت چنانک حبل متین معتصم
ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم
چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم
سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم
عزم تو معیار ملک قومه فاستقام
حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم
گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم
تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم
ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم
گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم
نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر
نیزه برت تهمتن، غاشیهکش گستهم
خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم
بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر
حضرت ستر معلا دیدهام
ذات سیمرغ آشکارا دیدهام
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیدهام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیدهام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیدهام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیدهام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیدهام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیدهام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیدهام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیدهام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیدهام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفهاش خادم آسا دیدهام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیدهام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیدهام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بناتالنعش و جوزا دیدهام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیدهام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیدهام
بر درش بسته میان خرگاهوار
شاه این خرگاه مینا دیدهام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیدهام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیدهام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیدهام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیدهام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیدهام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیدهام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیدهام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیدهام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیدهام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیدهام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیدهام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیدهام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیدهام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیدهام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نهپنداری که عمدا دیدهام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیدهام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیدهام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیدهام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیدهام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیدهام
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیدهام
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیدهام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیدهام
چند بارش دیدهام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیدهام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیدهام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیدهام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیدهام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیدهام
یک جهان دل زیندرخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیدهام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیدهام
گفت نشناسی درخت و چشمهای
کز کرمشان بر تو نعما دیدهام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیدهام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیدهام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیدهام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیدهام
نیز چون همشیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیدهام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبهام تا دیدهام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خواندهام وندر کتبها دیدهام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیدهام
از سخا وصف زبیده خواندهام
وز کفایت رای زبا دیدهام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خواندهام یا دیدهام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیدهام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیدهام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدیشان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهانداریش طغرا دیدهام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیدهام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیدهام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیدهام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیدهام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیدهام
ذات سیمرغ آشکارا دیدهام
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیدهام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیدهام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیدهام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیدهام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیدهام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیدهام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیدهام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیدهام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیدهام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفهاش خادم آسا دیدهام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیدهام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیدهام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بناتالنعش و جوزا دیدهام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیدهام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیدهام
بر درش بسته میان خرگاهوار
شاه این خرگاه مینا دیدهام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیدهام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیدهام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیدهام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیدهام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیدهام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیدهام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیدهام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیدهام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیدهام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیدهام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیدهام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیدهام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیدهام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیدهام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نهپنداری که عمدا دیدهام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیدهام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیدهام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیدهام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیدهام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیدهام
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیدهام
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیدهام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیدهام
چند بارش دیدهام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیدهام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیدهام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیدهام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیدهام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیدهام
یک جهان دل زیندرخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیدهام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیدهام
گفت نشناسی درخت و چشمهای
کز کرمشان بر تو نعما دیدهام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیدهام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیدهام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیدهام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیدهام
نیز چون همشیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیدهام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبهام تا دیدهام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خواندهام وندر کتبها دیدهام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیدهام
از سخا وصف زبیده خواندهام
وز کفایت رای زبا دیدهام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خواندهام یا دیدهام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیدهام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیدهام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدیشان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهانداریش طغرا دیدهام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیدهام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیدهام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیدهام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیدهام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیدهام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش خراسان و آرزوی وصول به آن مدح صدر جهان محیی الدین
رهروم مقصد امکان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینهٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در شکایت و عزلت
به دل در خواص بقا میگریزم
به جان زین خراس فنا میگریزم
از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم
که باز از گزند بلا میگریزم
چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا میگریزم
درخت وفا را کنون برگ ریز است
ازین برگ ریز وفا میگریزم
گه از سایهٔ غیر سر میرهانم
گه از خود چو سایه جدا میگریزم
چو بیگانهای مانم از سایهٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا میگریزم
مرا چشم درد است و خورشید خواهم
که از زحمت توتیا میگریزم
مرا چون خرد بند تکلیف سازد
ز بند خرد در هوا میگریزم
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا میگریزم
بگو با مغان کاب کاری شما راست
که در کار آب شما میگریزم
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغ سرا میگریزم
به انصاف دریاکشانند کانجا
ز جور نهنگ عنا میگریزم
مغان را خرابات کهف صفا دان
در آن کهف بهر صفا میگریزم
من آن هشتم هفت مردان کهفم
که از سرنوشت جفا میگریزم
بده جام فرعونیم کز تزهد
چو فرعونیان ز اژدها میگریزم
به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا میگریزم
مرا از من و ما به یک رطل برهان
که من، هم ز من، هم ز ما میگریزم
من از باده گویم تو از توبه گویی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم
حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحهٔ پارسا میگریزم
مرا سجده گه بیت نبت العنب بس
که از بیت ام القری میگریزم
مرا مرحبا گفتن سفره داران
نباید، کز آن مرحبا میگریزم
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت اللسان برملا میگریزم
نهنه مینگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها میگریزم
سگ ابلق روز و شب جانگزای است
ازین ابلق جانگزا میگریزم
ندارم سر می که چون سگ گزیده
جگر تشنهام از سقا میگریزم
کشش خود نخواهم من آهنین جان
که از سنگ آهن ربا میگریزم
هم از دوست آزردهام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا میگریزم
مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزهلا میگریزم
چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردمگیا میگریزم
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا میگریزم
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا میگریزم
به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:
که قصاب در پی کجا میگریزم
همه حس من یک به یک هست سلطان
از این سگ مشام گدا میگریزم
من آن دانهٔ دست کشت کمالم
کزین عمرسای آسیا میگریزم
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا میگریزم
بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است
ازین بهرج ناروا میگریزم
سیاه است بختم ز دست سپیدش
ور این پیر ازرقوطا میگریزم
ز بیم فلک در ملک میپناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا میگریزم
صلای سر و تیغ میگوئی و من
نه سر میکشم، نز صلا میگریزم
گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی
در اندازمت کز سه تا میگریزم
وغا در سه و چار بینی نه در یک
من و نقش یک کز وغا میگریزم
قماری زنم بر سر پای وانگه
ز سر پای سازم به پا میگریزم
اسیرم به بندخیالات و جان را
نوا میدهم وز نوا میگریزم
ز کی تا به کی پایبست وجودم
ندارم سر و دست و پا میگریزم
گریزانم از کائنات اینت همت
نه اکنون، که عمری است تا میگریزم
ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس
به جان آمدم زین دو تا میگریزم
مرا منتهای طلب نیست سدره
که زا سدرة المنتهی میگریزم
به آهی بسوزم جهان را ز غیرت
که در حضرت پادشا میگریزم
نه زین هفت ده خاکدانم گریزان
که از هشت شهر سما میگریزم
مرا دان بر از هفت و نه متکائی
که در ظل آن متکا میگریزم
نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت
در ایوان شمس الضحی میگریزم
نه ادریس وارم به زندان خوفی
که در هشت باغ رجا میگریزم
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا میگریزم
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم
بقا دوستان را، فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا میگریزم
چو هستی است مقصد در او نیست گردم
که از خود همه در فنا میگریزم
شوم نیست در سایهٔ هست مطلق
که در نیستی مطلقا میگریزم
همه نعل مرکب زنم باژگونه
به وقتی کز این تنگ جا میگریزم
بسی زانیانند دور فلک را
ازین دیر دار الزنا میگریزم
وباخانهای چرخ و خلقی ز جیفه
هلاک است، ازان از وبا میگریزم
چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندر حصار رضا میگریزم
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا میگریزم
طمع حیض مرد است و من میبرم سر
طمع را کز اهل سخا میگریزم
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیضالنسا میگریزم
به جان زین خراس فنا میگریزم
از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم
که باز از گزند بلا میگریزم
چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا میگریزم
درخت وفا را کنون برگ ریز است
ازین برگ ریز وفا میگریزم
گه از سایهٔ غیر سر میرهانم
گه از خود چو سایه جدا میگریزم
چو بیگانهای مانم از سایهٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا میگریزم
مرا چشم درد است و خورشید خواهم
که از زحمت توتیا میگریزم
مرا چون خرد بند تکلیف سازد
ز بند خرد در هوا میگریزم
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا میگریزم
بگو با مغان کاب کاری شما راست
که در کار آب شما میگریزم
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغ سرا میگریزم
به انصاف دریاکشانند کانجا
ز جور نهنگ عنا میگریزم
مغان را خرابات کهف صفا دان
در آن کهف بهر صفا میگریزم
من آن هشتم هفت مردان کهفم
که از سرنوشت جفا میگریزم
بده جام فرعونیم کز تزهد
چو فرعونیان ز اژدها میگریزم
به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا میگریزم
مرا از من و ما به یک رطل برهان
که من، هم ز من، هم ز ما میگریزم
من از باده گویم تو از توبه گویی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم
حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحهٔ پارسا میگریزم
مرا سجده گه بیت نبت العنب بس
که از بیت ام القری میگریزم
مرا مرحبا گفتن سفره داران
نباید، کز آن مرحبا میگریزم
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت اللسان برملا میگریزم
نهنه مینگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها میگریزم
سگ ابلق روز و شب جانگزای است
ازین ابلق جانگزا میگریزم
ندارم سر می که چون سگ گزیده
جگر تشنهام از سقا میگریزم
کشش خود نخواهم من آهنین جان
که از سنگ آهن ربا میگریزم
هم از دوست آزردهام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا میگریزم
مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزهلا میگریزم
چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردمگیا میگریزم
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا میگریزم
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا میگریزم
به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:
که قصاب در پی کجا میگریزم
همه حس من یک به یک هست سلطان
از این سگ مشام گدا میگریزم
من آن دانهٔ دست کشت کمالم
کزین عمرسای آسیا میگریزم
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا میگریزم
بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است
ازین بهرج ناروا میگریزم
سیاه است بختم ز دست سپیدش
ور این پیر ازرقوطا میگریزم
ز بیم فلک در ملک میپناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا میگریزم
صلای سر و تیغ میگوئی و من
نه سر میکشم، نز صلا میگریزم
گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی
در اندازمت کز سه تا میگریزم
وغا در سه و چار بینی نه در یک
من و نقش یک کز وغا میگریزم
قماری زنم بر سر پای وانگه
ز سر پای سازم به پا میگریزم
اسیرم به بندخیالات و جان را
نوا میدهم وز نوا میگریزم
ز کی تا به کی پایبست وجودم
ندارم سر و دست و پا میگریزم
گریزانم از کائنات اینت همت
نه اکنون، که عمری است تا میگریزم
ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس
به جان آمدم زین دو تا میگریزم
مرا منتهای طلب نیست سدره
که زا سدرة المنتهی میگریزم
به آهی بسوزم جهان را ز غیرت
که در حضرت پادشا میگریزم
نه زین هفت ده خاکدانم گریزان
که از هشت شهر سما میگریزم
مرا دان بر از هفت و نه متکائی
که در ظل آن متکا میگریزم
نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت
در ایوان شمس الضحی میگریزم
نه ادریس وارم به زندان خوفی
که در هشت باغ رجا میگریزم
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا میگریزم
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم
بقا دوستان را، فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا میگریزم
چو هستی است مقصد در او نیست گردم
که از خود همه در فنا میگریزم
شوم نیست در سایهٔ هست مطلق
که در نیستی مطلقا میگریزم
همه نعل مرکب زنم باژگونه
به وقتی کز این تنگ جا میگریزم
بسی زانیانند دور فلک را
ازین دیر دار الزنا میگریزم
وباخانهای چرخ و خلقی ز جیفه
هلاک است، ازان از وبا میگریزم
چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندر حصار رضا میگریزم
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا میگریزم
طمع حیض مرد است و من میبرم سر
طمع را کز اهل سخا میگریزم
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیضالنسا میگریزم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در ستایش موفق الدین عبد الغفار
ای نایب عیسی از دو مرجان
وی کرده ز آتش آب حیوان
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
از جام تو صاف نوشتر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان
وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان
از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان
گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران
راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بیزحمت ناقه و بیابان
ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران
عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان
از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان
وی کرده ز آتش آب حیوان
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
از جام تو صاف نوشتر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان
وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان
از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان
گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران
راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بیزحمت ناقه و بیابان
ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران
عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان
از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در تجرید و عزلت و قناعت و بیطمعی و شکایت از روزگار
ناگذران دل است نوبت غم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن
خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن
خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - مطلع سوم
دهر سیه کاسهای است ما همه مهمان او
بینمکی تعبیه است در نمک خوان او
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رستهای ار ننگری رستهٔ خذلان او
دهر چو بیتوست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او
خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او
مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او
کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او
پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس میرود طالع سرطان او
اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او
کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او
گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او
شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او
صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او
نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او
نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او
غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او
چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او
رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او
در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او
هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او
مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او
اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او
گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او
اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او
روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او
پیر خرد طفلوار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او
شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او
گر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او
جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او
بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او
گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او
دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او
قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او
دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
بینمکی تعبیه است در نمک خوان او
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رستهای ار ننگری رستهٔ خذلان او
دهر چو بیتوست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او
خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او
مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او
کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او
پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس میرود طالع سرطان او
اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او
کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او
گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او
شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او
صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او
نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او
نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او
غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او
چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او
رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او
در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او
هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او
مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او
اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او
گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او
اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او
روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او
پیر خرد طفلوار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او
شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او
گر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او
جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او
بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او
گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او
دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او
قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او
دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - در تحقیق و وعظ و ذکر صفای صبح
آوازهٔ رحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه
با بختیان همت و با پختگان درد
راه هزار ساله بریدم به صبحگاه
رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم به صبحگاه
دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی
پشت از برای نقب خمیدم به صبحگاه
کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم
تا آنچه کس ندید بدیدم به صبحگاه
کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم به صبحگاه
بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم
آخر درون پرده خزیدم به صبحگاه
هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه
خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن
آن دم که جام جام کشیدم به صبحگاه
زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه
امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست
زان کاتش نیاز دمیدم به صبحگاه
خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر
دوش از درخت باز خریدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه
با بختیان همت و با پختگان درد
راه هزار ساله بریدم به صبحگاه
رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم به صبحگاه
دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی
پشت از برای نقب خمیدم به صبحگاه
کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم
تا آنچه کس ندید بدیدم به صبحگاه
کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم به صبحگاه
بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم
آخر درون پرده خزیدم به صبحگاه
هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه
خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن
آن دم که جام جام کشیدم به صبحگاه
زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه
امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست
زان کاتش نیاز دمیدم به صبحگاه
خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر
دوش از درخت باز خریدم به صبحگاه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - در عزلت و فقر و قناعت و تجرید
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه
ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی
با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه
اندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهر
جنسی حریف و همنفسی مهربان مخواه
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در دل محیط درافتی کران مخواه
از جوهر زمانه خواص وفا مجوی
وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه
از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور
وز سفرهٔ جهان سیهکاسه نان مخواه
گر خرمن امید سراسر تلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه
دل گوهر بقاست به دست جهان مده
گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه
عزلت تو را به کنگرهٔ کبریا برد
آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه
همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه
خاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توست
عامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواه
زان پس که چار صحف قناعت بخواندهای
خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه
دل را قرابهوار مل اندر گلو مکن
تن را پیالهوار کمر بر میان مخواه
در گوشهای بمیر و پی توشهٔ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه
گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای
زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه
از بهر تب بریدن خود دست آز را
از نیستان هیچکسی تبستان مخواه
داری کمال عقل پی زور و زر مشو
زرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواه
چون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی است
ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه
وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی
تنها نشین و همدمی از دودمان مخواه
چون دیدهای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه
سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان
آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه
در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه
این مرغ عرشی ار طلب دانهای کند
آن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواه
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه
ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی
با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه
اندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهر
جنسی حریف و همنفسی مهربان مخواه
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در دل محیط درافتی کران مخواه
از جوهر زمانه خواص وفا مجوی
وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه
از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور
وز سفرهٔ جهان سیهکاسه نان مخواه
گر خرمن امید سراسر تلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه
دل گوهر بقاست به دست جهان مده
گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه
عزلت تو را به کنگرهٔ کبریا برد
آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه
همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه
خاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توست
عامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواه
زان پس که چار صحف قناعت بخواندهای
خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه
دل را قرابهوار مل اندر گلو مکن
تن را پیالهوار کمر بر میان مخواه
در گوشهای بمیر و پی توشهٔ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه
گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای
زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه
از بهر تب بریدن خود دست آز را
از نیستان هیچکسی تبستان مخواه
داری کمال عقل پی زور و زر مشو
زرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواه
چون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی است
ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه
وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی
تنها نشین و همدمی از دودمان مخواه
چون دیدهای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه
سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان
آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه
در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه
این مرغ عرشی ار طلب دانهای کند
آن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواه
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - این قصیدهٔ را تحفة الحرمین و تفاحة الثقلین خوانند در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و پیش حظیرهٔ مقدس پیغمبر اکرم به عرض و اتمام آورده است
صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده
آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
پس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمده
کعبه برکرده عربوار آتشی کز نور آن
شب روان در راه منزل منزل آسان آمده
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده
شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده
کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز
کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده
بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس
بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده
رستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگان
از بن دندان طفیل هفت مردان آمده
پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان
دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده
مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشتدار
هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده
آسمان آورده زرین آبدستان ز افتاب
پشت خم پیش سران چون آبدستان آمده
خضر جلابی به دست از آبدست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزهدار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده
یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک
پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده
خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست
تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده
بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمهای گویا و دیگر نیمه بریان آمده
کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز
کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده
نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده
پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده
هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد
هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده
عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر
نعل پیشان همسر تاج خضر خان آمده
صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر
همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده
هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان
چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمده
آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده
ز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شده
باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده
ای مربعخانهٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده
آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن
در طواف کعبه محرموار عریان آمده
خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
گاو بالای زمین از بهر قربان آمده
بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده
کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده
صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام
این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده
خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را
گاهواره بابل و مولد خراسان آمده
خال مشک از روی گندمگون خاتون عرب
عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده
کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده
بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ
هر که را زر بولهب روی است شادان آمده
بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ
ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده
سنگ زر شبرنگ لیکن صبحوار از راستی
شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده
در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک
نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده
زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو
وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده
پیش عیسیدم چه زمزم صلیب دلو چرخ
سرنگون بیآب چون چاه زنخدان آمده
مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست
عیسی آنجا کیست هاونکوب دکان آمده
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده
کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب
کز دم ابن الله او را امصبیان آمده
از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده
بر چینین داری ز عصمت کافها خوان آمده
گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست
کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده
بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگباران آمده
مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک
چکز خروس فتنهشان آواز خذلان آمده
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عصیانگاه اهل بغی و عصیان آمده
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده
زود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده
من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده
کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب
تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده
بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف
کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده
کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف
یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده
کعبه قطب است و بنیآدم بنات النعشوار
گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده
کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده
کعبه روغن خانهای دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده
کعبه، شان شهد و کانزر درست است ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده
آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
پس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمده
کعبه برکرده عربوار آتشی کز نور آن
شب روان در راه منزل منزل آسان آمده
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده
شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده
کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز
کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده
بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس
بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده
رستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگان
از بن دندان طفیل هفت مردان آمده
پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان
دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده
مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشتدار
هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده
آسمان آورده زرین آبدستان ز افتاب
پشت خم پیش سران چون آبدستان آمده
خضر جلابی به دست از آبدست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزهدار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده
یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک
پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده
خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست
تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده
بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمهای گویا و دیگر نیمه بریان آمده
کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز
کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده
نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده
پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده
هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد
هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده
عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر
نعل پیشان همسر تاج خضر خان آمده
صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر
همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده
هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان
چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمده
آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده
ز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شده
باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده
ای مربعخانهٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده
آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن
در طواف کعبه محرموار عریان آمده
خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
گاو بالای زمین از بهر قربان آمده
بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده
کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده
صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام
این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده
خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را
گاهواره بابل و مولد خراسان آمده
خال مشک از روی گندمگون خاتون عرب
عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده
کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده
بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ
هر که را زر بولهب روی است شادان آمده
بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ
ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده
سنگ زر شبرنگ لیکن صبحوار از راستی
شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده
در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک
نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده
زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو
وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده
پیش عیسیدم چه زمزم صلیب دلو چرخ
سرنگون بیآب چون چاه زنخدان آمده
مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست
عیسی آنجا کیست هاونکوب دکان آمده
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده
کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب
کز دم ابن الله او را امصبیان آمده
از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده
بر چینین داری ز عصمت کافها خوان آمده
گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست
کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده
بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگباران آمده
مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک
چکز خروس فتنهشان آواز خذلان آمده
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عصیانگاه اهل بغی و عصیان آمده
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده
زود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده
من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده
کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب
تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده
بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف
کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده
کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف
یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده
کعبه قطب است و بنیآدم بنات النعشوار
گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده
کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده
کعبه روغن خانهای دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده
کعبه، شان شهد و کانزر درست است ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - مطلع دوم
سر تابوت مرا باز گشائید همه
خود ببینید و به دشمن بنمائید همه
بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال
زار نالید که کبکان سرائید همه
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنائید همه
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزه وطائید همه
بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه
خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه
چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند
آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجائید همه
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه
ای حکیمان رصد بین خط احکام شما
همه یاوه است و شما یاوه درائید همه
خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه
ای کرامات فروشان دم افسون شما
علت افزود که معلول ریائید همه
رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان
باز نگشاد که در بند هوائید همه
ای کسانی که ز ایام وفا میطلبید
نوشدارو طلب از زهر گیائید همه
چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی
کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه
یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید
که چنین سنگدل و بار خدائید همه
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ
گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه
آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت
گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه
مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه
خود ببینید و به دشمن بنمائید همه
بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال
زار نالید که کبکان سرائید همه
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنائید همه
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزه وطائید همه
بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه
خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه
چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند
آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجائید همه
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه
ای حکیمان رصد بین خط احکام شما
همه یاوه است و شما یاوه درائید همه
خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه
ای کرامات فروشان دم افسون شما
علت افزود که معلول ریائید همه
رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان
باز نگشاد که در بند هوائید همه
ای کسانی که ز ایام وفا میطلبید
نوشدارو طلب از زهر گیائید همه
چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی
کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه
یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید
که چنین سنگدل و بار خدائید همه
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ
گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه
آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت
گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه
مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - مطلع چهارم
موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتری
شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری
قعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتش
ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری
یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم
بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری
هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان
در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری
خاک در خدایگان گر به کف آوری در او
هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او، فرق سپهر چنبری
مفخر اول البشر، مهدی آخر الزمان
وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری
خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان
جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری
دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش
گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خانهٔ مورچه شود، نه فلک از محقری
گوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کند
بیشه ستان رزم را آتشی و غضنفری
دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان
آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری
شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را
شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری
گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری
از رحم عروس بخت این حرم جلال را
نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری
در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب
برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری
کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو
کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری
لعبت مرده را که اصل از گچ زنده میکنند
از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری
سخت تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری
ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی
وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری
رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس
از بر ماه چارده سایه کند صنوبری
حلقه ربای ماه نو نیزهٔ توست لاجرم
نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری
سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی
نیست جهانت سدرهای از سر سدره بگذری
زبدهٔ دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی
بحر عقول را دری شهر علوم را دری
نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی
سنقر کفر پیشه را سنسن گوی ننگری
هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت
روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری
گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد
مسخ شود سهیلوار ار نکند مسخری
از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو
چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را
دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری
خط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازتری
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری
دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری
تخت تو در مربعی، عرشی و کعبهای کند
شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری
کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیان
خاک درت مثلثی، دخمهٔ چرخ اخضری
یک تنه صد هزار تن مینهمت چو آفتاب
ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری
سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق
پس تو میان این و آن واسطهٔ مخیری
گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک
از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری
ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ
دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری
ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی
از سر چار حد دین شحنهٔ کفر بر گری
در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان
تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری
بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی
دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری
چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان
تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری
فرضهٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراس پارگین، از سمت مزوری
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری
گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد
گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری
زیر طناب خیمهات عرش خمیده رفت و گفت
ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری
پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت
بنده به دور دولتت رشک روان عنصری
گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان
شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری
در صفت یگانگی آن صف چارگانه را
بنده سه ضربه میزند، در دو زبان شاعری
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری
کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری
مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی
بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری
تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری
شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری
قعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتش
ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری
یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم
بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری
هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان
در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری
خاک در خدایگان گر به کف آوری در او
هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او، فرق سپهر چنبری
مفخر اول البشر، مهدی آخر الزمان
وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری
خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان
جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری
دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش
گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خانهٔ مورچه شود، نه فلک از محقری
گوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کند
بیشه ستان رزم را آتشی و غضنفری
دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان
آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری
شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را
شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری
گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری
از رحم عروس بخت این حرم جلال را
نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری
در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب
برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری
کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو
کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری
لعبت مرده را که اصل از گچ زنده میکنند
از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری
سخت تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری
ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی
وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری
رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس
از بر ماه چارده سایه کند صنوبری
حلقه ربای ماه نو نیزهٔ توست لاجرم
نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری
سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی
نیست جهانت سدرهای از سر سدره بگذری
زبدهٔ دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی
بحر عقول را دری شهر علوم را دری
نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی
سنقر کفر پیشه را سنسن گوی ننگری
هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت
روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری
گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد
مسخ شود سهیلوار ار نکند مسخری
از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو
چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را
دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری
خط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازتری
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری
دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری
تخت تو در مربعی، عرشی و کعبهای کند
شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری
کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیان
خاک درت مثلثی، دخمهٔ چرخ اخضری
یک تنه صد هزار تن مینهمت چو آفتاب
ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری
سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق
پس تو میان این و آن واسطهٔ مخیری
گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک
از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری
ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ
دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری
ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی
از سر چار حد دین شحنهٔ کفر بر گری
در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان
تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری
بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی
دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری
چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان
تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری
فرضهٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراس پارگین، از سمت مزوری
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری
گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد
گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری
زیر طناب خیمهات عرش خمیده رفت و گفت
ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری
پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت
بنده به دور دولتت رشک روان عنصری
گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان
شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری
در صفت یگانگی آن صف چارگانه را
بنده سه ضربه میزند، در دو زبان شاعری
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری
کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری
مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی
بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری
تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸ - در حکمت و قناعت و عزلت
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرب را وداعی
نه از کاس نوشم، نه از کس نیوشم
صبوحی میی، بوالفتوحی سماعی
ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم
چو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعی
منم گاو دل تا شدم شیر طالع
که طالع کند با دل من نزاعی
ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر لرزد دل هر شجاعی
مرا طالع ارتفاعی است دیدم
کز این هفت ده نایدم ارتفاعی
کنم قصد نه شهر علوی که همت
ازین هفت سفلی نمود امتناعی
ولی خانه بر یخ بنا دارد ار من
ز چرخ سدابی گشایم فقاعی
ازین شقه بر قد همت چه برم
که پیمودمش کمتر است از ذراعی
جهان نیز چون تنگ چشمان دور است
ازین تنگ چشمی، ازین تنگ باعی
نه از جاه جویان توان یافت جاهی
نه از صاع خواهان توان یافت صاعی
نه روشندلی زاید از تیره اصلی
نه نیلوفری روید از شوره قاعی
نهم چار بالش در ایوان عزلت
زنم چند نوبت چو میر مطاعی
چو یوسف برآیم به تخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی
ندارم دل جمعیت، تفرقه به
ببین تا چه بیند مه از اجتماعی
ز انسان گریزم کدام انس ایمه
که وحشی صفاتی، بهیمی طباعی
من و سایه همزانو و همنشینی
من و ناله همکاسه و هم رضاعی
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم بهر صفحهای لایباعی
کرم مرد پس مرثیت گویم او را
ندارم به مدحت دل اختراعی
شب بخل سایه برافکند و اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی
علیالقطع نپذیرم اقطاع شاهان
من و ترک اقطاع و پس انقطاعی
چو مار و نعامه خورم خاک و آتش
بمیر و نعیمش ندارم طماعی
چو نانند کون سوخته و آب رفته
من از آب و نانشان چه سازم ضیاعی
نه نان است پس چیست؟ نار الجحیمی
نه آب است پس چیست؟ سر الضباعی
ندارم سپاس خسان، چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی
به او نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی
کتابت نهادن به هر مسجدی به
که جستن به هر مجلسی اصطناعی
مؤدب شوم یا فقیه و محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی
به صف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی
ور از فقه درمانم آیم به مکتب
نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی، نه مال و متاعی
نه ترکی و شاقی، نه تازی براقی
نه رومی بساطی، نه مصری شراعی
هم آخر بنگزیرد از نقد و جنسی
که مستغنیم دارد از انتجاعی
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جائی بباید به خیر البقاعی
به روزی دو بارم بباید طعامی
به ماهی دو وقتم بباید جماعی
بر این اختصار است دیگر نجویم
معاشی که مفرد بود یا مشاعی
کنم بلبلان طرب را وداعی
نه از کاس نوشم، نه از کس نیوشم
صبوحی میی، بوالفتوحی سماعی
ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم
چو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعی
منم گاو دل تا شدم شیر طالع
که طالع کند با دل من نزاعی
ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر لرزد دل هر شجاعی
مرا طالع ارتفاعی است دیدم
کز این هفت ده نایدم ارتفاعی
کنم قصد نه شهر علوی که همت
ازین هفت سفلی نمود امتناعی
ولی خانه بر یخ بنا دارد ار من
ز چرخ سدابی گشایم فقاعی
ازین شقه بر قد همت چه برم
که پیمودمش کمتر است از ذراعی
جهان نیز چون تنگ چشمان دور است
ازین تنگ چشمی، ازین تنگ باعی
نه از جاه جویان توان یافت جاهی
نه از صاع خواهان توان یافت صاعی
نه روشندلی زاید از تیره اصلی
نه نیلوفری روید از شوره قاعی
نهم چار بالش در ایوان عزلت
زنم چند نوبت چو میر مطاعی
چو یوسف برآیم به تخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی
ندارم دل جمعیت، تفرقه به
ببین تا چه بیند مه از اجتماعی
ز انسان گریزم کدام انس ایمه
که وحشی صفاتی، بهیمی طباعی
من و سایه همزانو و همنشینی
من و ناله همکاسه و هم رضاعی
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم بهر صفحهای لایباعی
کرم مرد پس مرثیت گویم او را
ندارم به مدحت دل اختراعی
شب بخل سایه برافکند و اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی
علیالقطع نپذیرم اقطاع شاهان
من و ترک اقطاع و پس انقطاعی
چو مار و نعامه خورم خاک و آتش
بمیر و نعیمش ندارم طماعی
چو نانند کون سوخته و آب رفته
من از آب و نانشان چه سازم ضیاعی
نه نان است پس چیست؟ نار الجحیمی
نه آب است پس چیست؟ سر الضباعی
ندارم سپاس خسان، چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی
به او نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی
کتابت نهادن به هر مسجدی به
که جستن به هر مجلسی اصطناعی
مؤدب شوم یا فقیه و محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی
به صف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی
ور از فقه درمانم آیم به مکتب
نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی، نه مال و متاعی
نه ترکی و شاقی، نه تازی براقی
نه رومی بساطی، نه مصری شراعی
هم آخر بنگزیرد از نقد و جنسی
که مستغنیم دارد از انتجاعی
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جائی بباید به خیر البقاعی
به روزی دو بارم بباید طعامی
به ماهی دو وقتم بباید جماعی
بر این اختصار است دیگر نجویم
معاشی که مفرد بود یا مشاعی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹