عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۲
چو کار جهان نیست جز بیوفایی
درو با امید وفا چند پایی
رها کن، چرا می کنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابی ست هر یک که بینی
بگرد اندرو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از آن به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست، لیکن
جداگانه دردی ست درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی در این لابقایی؟
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک، خسروا، دست در کن
به هر جا چو دونان چه دامن گشایی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۱
بدین صفت که ببستی کمر به خونخواری
درست شد که نداری سر وفاداری
به هر جفا که توان کرد کار من کردی
خدای تو به دهادت ازین جفاکاری
تویی چو آینه و صد هزار رو در تست
ولی چه سود که یک رو نگه نمی داری؟
رخ تو احسن تقویم، چون شوی طالع
ستارگان فلک در حیات نشماری
ببست گویی آب حیات را زنگار
در آن زمان که بپوشی قبای زنگاری
ز رشک چشم تو نرگس که خاستی به چمن
نمی تواند برخاستن ز بیماری
چنان شدم که به جایم نیاری، ار بینی
هنوز شرط تعهد به جا نمی آری
حدیث بشنو، از آزار مردمان برخیز
که هیچ چیز نخیزد ز مردم آزاری
مرا که باد هوایت بر آسمان برده ست
بگیر دست، به شرطی که باز نگذاری
ز زنده داری شبهای من ترا چه خبر؟
شبی به خواب ندیدی چو روی بیداری
مریز خون دو چشم عزیز خسرو، ازآنک
نریخت خون عزیزان کسی بدین خواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۵
به خوبی همچو مه تابنده باشی
به ملک دلبری پاینده باشی
من درویش را کشتی به غمزه
کرم کردی، الهی زنده باشی
جفا کم کن که فردا روز محشر
ز روی عاشقان شرمنده باشی
ز غمهای جهان آزاد باشم
اگر تو همنشین بنده باشی
جهان سوزی، اگر در غمزه آیی
شکرریزی، اگر در خنده باشی
به رندی و به شوخی و به صد ناز
هزاران خان و مان برکنده باشی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۱
آمد بهار و سرو بر آراست قامتی
گل بر کشید بهر طرب را علامتی
گردیده باد بر سر آن سرو جان من
گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتی
قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح
من نیم شب شوم به قد یار اقامتی
او در خرام و انبهی جان به گرد او
حشری ست گوییا که روان با قیامتی
تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو
در خانه ای نماند متاع سلامتی
هم خون عاشقان گنهش را شفیع باد
چون نیستش ز کردن خونها ندامتی
ای پندگوی، در گذر از پند بیدلان
دانی که مست را نبود استقامتی
گفتار خویش بیهده ضایع چه می کنی؟
در حق گمرهی که نیرزد سلامتی
داغم نهاد بر دل و در جانیم هنوز
به زین مخواه سوختگان را غرامتی
صد فتنه ز آب دیده نوشتم بر آستان
نخسرو برو نخواند ز بیم شئامتی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر محمدبن محمود بن سبکتگین
دوست دارم کودک سیمین بربیجاده لب
هر کجا زیشان یکی بینی مرا آنجا طلب
خاصه باروی سپید و پاک چون تابنده روز
خاصه باموی سیاه و تیره چون تاریک شب
هر که را زینگونه باشد ماهرویی مشکموی
نیست معذور از بیاساید زمانی از طرب
تا ستاده ست از دو چشمش بر نباید داشت چشم
تانشسته ست از دو لعلش بر نشاید داشت لب
گر مرا زین کودک بت روی دادستی خدای
بر لب او بوسه ها میدادمی دادن عجب
ای خوشا زین پیشتر کاندر سرایم زین صفت
کودکان بودند سیمین سینه و زرین سلب
با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن
با میانهای نزار و زار چون تار قصب
از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید
وز دلاویزی و خوبی چون ترانه بوطلب
گر تهی شد زین بتان اکنون سرایم باک نیست
دل پرست از آفرین خسرو خسرونسب
پادشه زاده محمد خسرو پیروز بخت
سر فراز تاجداران عجم و آن عرب
خسروان را گر نسب نیکوترین چیزی بود
هم نسب دارد ملک زاده بملک و هم حسب
ای قرین آورده اندر فضل بر خوی ملک
ای هزینه کرده ملک و مال برنام و نسب
پیش از این هر شاهی و هر خسروی فرزند را
از پی فرهنگ شاگرد فلان کردی لقب
بهمن آنگه روستم را چند گه شاگرد شد
تا خصالش بیخلل گشت و فعالش منتخب
همچنان کیخسرو واسفندیار گرد را
رستم دستان همی آموخت فرهنگ و ادب
تو هم از خردی بدانستی همه فرهنگها
ناکشیده ذل شاگردی ونادیده تعب
تو دلی داری چو دریا و کفی داری چو ابر
زان همی پاشی جواهر، زین همی باری ذهب
در هنر شاگرد خویشی چون نکوتر بنگری
فضلهای خویشتن را هم تو بودستی سبب
هم خداوند سخایی هم خداوند سخن
هم خداوند حسامی هم خداوند حسب
جز ملک محمود را، هر خسروی را خسروی
هیچ خسرو رانیاید زین که من گفتم غضب
پادشاهی چون تونی از پادشاهان جهان
پادشاهی را به تست ای پادشه زاده نسب
فر شاهی چون تو داری لاجرم شاهی تر است
من چه دانم کردن ار پیداستی خار از رطب
عامل بصره بنام تو همی خواهد خراج
خاطب بغداد بر نامت همی خواند خطب
گرت فرمان آید از سلطان که خالی کن عراق
گردن گردنکشانرا نرم گردان چون عصب
نامه فتح تو از شام آید و دیگر ز مصر
منزلی زان تو حلوان باشد و دیگر حلب
خانه بی طاعتان از تیغ تو گردد خراب
گنجهای مغربی از دست تو گردد خرب
ور بر این سوی دگر فرمان دهد شمشیر تو
فرد گرداند ز خانان تا که چین از فرب
همچنان چون طبع تو بر راد مردی شیفته است
تیغ تو بر کشتن و خون ریختن دارد سغب
اندر آن صحرا که شیران دو لشکر صف کشند
و آسمان از بر همی خواند برایشان «اقترب »
چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و چلپ
گشته از تیر خدنگ اندر کف مردان بجنگ
درقها چون کاغذ آماج سلطان پر ثقب
سیل خون اندر میانشان رفته و برخاسته
بر سر خون همچنان بیجاده گنبدهاحبب
تیغها چون ارغوان و رویها چون شنبلید
آن ز خون خلق و این از بیم تاراج و نهب
چون همای رایت تو روی بنماید ز دور
زان دو لشکر در زمان بنشیند آشوب و شغب
نامجویانشان بجای نام بپسندند ننگ
پیشدستانشان همی پیشی کنند اندر هرب
رزمگه زیشان چنان گردد که پنداری بود
هیبت تو بادو ایشان کاه و آن صحرا خشب
جامه نادوخته پوشد هم از روز نخست
هر کسی کو را گرفت از هیبت تیغ توتب
ای محمد سیرت و نامت محمد هر که او
از محمد بازگردد بازگشت از دین رب
دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند
بر تو یک یک راز گیتی بر گرفتن «قدوجب »
از قیاس نام تو مر بد سکالان ترا
گاه بوجهل لعین خوانیم و گاهی بولهب
گرد بوجهل آنکسی گردد که نندیشد ز جهل
بولهب را بر خود آن خواند که بپسندد لهب
گر کسی گوید: من و تو، آسمان گوید بدو
تو چو او باشی، اگر باشد روا که همچو حب
من یقین دانم همی گر چه رجب را فضلهاست
یکشب ازماه مبارک به که سی روز از رجب
ای تمامی طالع سعد تو ناکرده پدید
دشمنانت چون ستاره بر فلک زیر ذنب
زانکه زین پس تو بزخم هندی و تاب کمند
کرد خواهی گردن هر بدسکالی را ادب
بدسکال تو زه پیراهن از بیم مسد
باز نشناسد همی در گردن خویش از کنب
تا چو بنویسی بصورت هر یکی چون هم بوند
شیر و شیر و دیر و دیر و زیر و زیر و حب و حب
تا نسازد کامل اندر دایره با منسرح
تا نباشد وافر اندر دایره با مقتضب
شادمان باش ای کریم و در کریمی بی ریا
پادشا باش ای جواد و در جوادی بی ریب
دشمنان و حاسدان و بدسکالان ترا
مرگ اندر بیکسی و زندگانی در تعب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح امیرابویعقوب یوسف بن سبکتگین گوید
چو سیر گشت سر نرگس غنوده ز خواب
گل کبود فرو خفت زیر پرده آب
چو سرخ گل بسر اندر کشید سبز ردا
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
ز لاله باغ پر از شمع بر فروخته بود
نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب
بکشت باد خزان شمع باغرا و رواست
اگر ندارد با باد شمع تابان تاب
همی کنند برنگ و بگونه سیب و بهی
حکایت رخ دعد و حدیث روی رباب
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که همچو آدم عریان همی شود ز ثیاب
برآمد از سر کهسارها طلایه ابر
چو جوقهای حواصل که برکشی بطناب
کنون کز ابر چو پر حواصلست هوا
چه داشت باید موی حواصل و سنجاب
بجای لاله و بوی بهار تازه بخواه
نبید روشن و دود بخور و بوی گلاب
از آن بخور که برد از خصال خسرو بوی
از آن نبید که برده ست گونه از عناب
از آن نبید که چون برفتد بجام بلور
گمان بری که نسب دارد از عقیق مذاب
اگر نوا نزند بلبل خجسته بسست
نوا زننده ما دست مطرب و مضراب
ببانگ چنگ و ببانگ رباب کرد همی
هزاردستان با بلبل خجسته خطاب
چو زیر چنگ فرو کرد بلبل مطرب
هزار دستان بگشاد رودهای رباب
بهار تازه همی خورد پیش ازین شب و روز
ز دست باغ به جام گل شکفته شراب
چو مست گشت برو خواب چیر گشت و بخفت
ز بسکه خورد بباغ شکفته باده ناب
خزان سپه بدر باغ برد و تعبیه کرد
بدان نیت که کند خانه بهار خراب
بهار چشم چو بگشاد خویشتن را دید
بدست دشمن و خانه شده خراب و یباب
سپاه او بهزیمت نهاده روی از بیم
شهاب وار همی رفت هر یکی بشتاب
بگشته گونه برگ درخت سبز از غم
بگشته گونه و لرزنده گشته چون سیماب
چه گفت؟ گفت مرا گر طلب کند روزی
برادر ملک آن مالک قلوب و رقاب
نصیر دولت و دین یوسف بن ناصر دین
چراغ اهل هدی شمسه اولوالالباب
بکام آرزوی دشمنان بدست خزان
مرا فرو نگذارد چنین به رنج و عذاب
خزان خیره پشیمان شود ز کرده خویش
چنانکه بد کنشان بر صراط روز حساب
بنیک و بدش از ایزد همه خلایق را
امیر سید یوسف دهد ثواب و عقاب
که باشد آنکه مر او را خلاف کرد ونکرد
بفال بد ز بر مسکنش نعیب غراب
بدست اوست همه علم حیدر کرار
بنزد اوست همه عدل عمر خطاب
ایا ببزمگه آزاده تر ز صد حاتم
ایا بمعرکه مردانه تر ز صد سهراب
زمانه امر ترا خادمیست از خدام
فلک سرای ترا حاجبیست از حجاب
فلک چو غیبه جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ برو گرز برزنی بشتاب
همی برون جهد از آسمان ستاره بشب
ز بیم تیرت و برقول من دلیل، شهاب
در مصیبت خصم ارنه تیغ تست چرا
چو او بجنبد خصمان تو شوند مصاب
هزار بار بدست تو آن مبارک تیغ
ز خون دشمن تو کرد روی خویش خضاب
بسا تنا که چو قارون فرو شود به زمین
بدانگهی که تو شمشیر بر کشی ز قراب
ز هیبت تو دل دشمن تو اندر بر
چنان طپد که طپد گوی گرد بر طبطاب
زیوز تو برمد بر شخ بلند پلنگ
ز باز تو بهر اسد میان ابر عقاب
ایا طریق خرد باز دیده از هر روی
ایا فنون هنر بر رسیده از هر باب
شرف کند ز تو علم و بنازد از تو ادب
از آنکه مایه علمی و قبله آداب
مخوان کتاب سیرز انکه خوب سیرت تو
به از کتاب سیر ساخت صد هزار کتاب
خدا یگانا شاهنشها خداوندا
یکی حدیث نیوش از رهی به رای صواب
ز من بشکر تو فضلت همی سؤال کند
سؤال فضل ترا چون دهم بشکر جواب
بقدر خدمت باشد ثواب شکر و مرا
فزون ز خدمت من دادی ای امیر ثواب
سخاوت تو و کردارهای خوب تو کرد
چو کوه روی میان من و نیاز حجاب
چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم
بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب
مرا تفضل تو آب داد و راه نمود
ببوستانی خوشتر ز روزگار شباب
همیشه تا بتوان یافتن ز علم نجوم
مکان سیر کواکب به حکم اسطرلاب
جهان بکام تو داراد و رهنمون تو باد
محول الاحوال و مسبب الاسباب
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و بتو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب
چنان که هرگز تا بوده ای نتافته ای
بهیچ حالی روی از چهار چیز متاب
ز طاعت یزدان و محبت سلطان
ز مصحف قرآن و زیارت محراب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمدبن حسن میمندی
ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب
همی دوید بگردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بودجای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
بروی روشن او چشم تیره چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از و مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید برآن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد بما بر حرام کرده رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
بخوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت بیک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب
هوا هزار فزونست و مرمرا دو هواست
وزان دو دور ندانم شدن بهیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجه بزرگ نسب
جلیل عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیز ترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسیکه مر اورا زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او بدشت شود
ز چنگ باز بمنقار بر کشد مخلب
بروز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او پیش او روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بود
بزیر مرکب او بر کواکب و مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام ویلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همی کنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار، عنابر دهد بجای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی بقدر وین نه عجب
عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره برکه نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پی دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان بکام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو براحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح خواجه بزرگ احمد بن حسن میمندی گوید
ای وعده تو چون سر زلفین تو نه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست
با من همه حدیث وفا داشتی عجب
آگه نبوده ام که ترا پیشه جز وفاست
دل بر تو بستم و بتو بس کردم از جهان
وندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست
چون دشمنان کرانه گرفتی ز دوستان
تا قول دشمنان من اندر تو گشت راست
گفتی ترا زمن نرسد غم نه این غمست
گفتی ترا جفا ننمایم نه این جفاست
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته ست ندانم چنین چراست
صد عیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کو را بکدخدای جهان از جهان هواست
خواجه بزرگ شمس کفاة احمد حسن
کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست
آن معطیی که روز و شب از بهر نام نیک
در پوزش مروت و در دادن عطاست
از فضلهای صاحب سید سخا یکیست
هر چند برترین همه فضلها سخاست
اندر همه جهان بر خلق همه جهان
این فضل واین مروت و این نعمت آشناست
ای خواجگان دولت سلطان بهر نماز
او را دعا کنید که او در خور دعاست
با دشمنان دولت او دشمنی کنید
از بهر آنکه دولت او دولت شماست
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست
آنجا که اوست راحت و آرام عالمست
وانجا که نیست او همه شور و همه بلاست
اندر سلامتش همه کس را سلامتست
واندر بقاش دولت اسلام را بقاست
هر چند کس بسر نشود پیش هیچکس
پیشش بسر شوید و مگویید کاین خطاست
گر هیچکس بخدمت نیکو سزا بود
او را کنید خدمت نیکو که او سزاست
او را شما بچشم وزارت نگه کنید
او بر همه جهان و همه چیز پادشاست
گر چه بود وزارت او حشمت بزرگ
این حشمت وزارت او حشمت خداست
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من دراین عناست
درفضل و در کفایت او چون رسد سخن
این فضل واین کفایت او را چه منتهاست
فرخ پی است بر ملک و برهمه جهان
وین ایمنی و نعمت چندین برین گواست
شور جهان بحشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست
بر ملک و خاندان ملک مشفقی نمود
گر مشفقی نمود مر او را ملک رواست
آنرا که او همی بود اندر هوای شاه
این نعمت و کرامت و این نیکویی جزاست
دایم صلاح خواجه هوای ملک بود
کاندر هوای شاه دل خواجه چون هواست
با دوستان شاه جهان خواجه یکدلست
با دشمنان او همه ساله دلش دو تاست
بر چشم دشمنانش چون نوک سوزنست
در چشم دوستانش چون سوده توتیاست
تا این سمای بر شده باشد بر از زمین
تا این زمین پست شده زیر این سماست
بادا فرود همت تو بر شده سپهر
چونانکه دون رفعت نصر تواش بناست
دایم ترا وزارت و شه را شهنشهی
پیوسته باد کاین دو همی آرزوی ماست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازیدن آن ماه بدیدار منست
همه کوشیدن آن ترک بمهر و بوفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
روی او را من از ایزد بدعا خواسته ام
آنچنان روی ز ایزد بدعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شده کیست برو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
در دلم هیچکسی دست نیابد ببدی
تا درو مدحت فرزند وزیر الوزراست
خواجه سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بی همتاست
روز وشب درگه او خانه اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
بسخا مرده صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثرنعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را بجهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او بمثل گوئی وزائر عذراست
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزه آن بارخدای
گرچه مسرف بودو مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهی عاشق مهرو درمند
بس درمهای درستست وبر این قول گواست
دل خواجه است که هرگز نگراید بدرم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بیغل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست
ضعفا را بهمه حالی یارست و، خدای
یار آنست بهر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
نامه یی کرد سوی خواجه سید که بفضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در مه آفاق کجاست
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانندکه چون باید خاست
لا جرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست
گر کسی گوید کافی تر و کامل تر ازو
هیچ مهتر بود این لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و بپاکی چو هواست
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا بسال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کانرا نه زوال و نه فناست
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در دعای به سلطان محمود غزنوی گوید
چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد
با دولت پاینده و با بخت جوان باد
تا بود ملک شهر ده و شهرستان بود
همواره چنان شهر ده و شهرستان باد
چونانکه ازو عالمی از بد به امانند
جان و تن او از همه بدها به امان باد
شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست
جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد
آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی
در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد
تا خواسته با قارون در خاک نهانست
بدخواه و بد اندیشش در خاک نهان باد
آنرا که بکین جستن او تیرو کمان خواست
بیرون شدش از گیتی با تیرو کمان باد
در کینه او کینه گزاران جهان را
آنجا که همه سود بجویند زیان باد
وانکس که نباشد بجهانداری او شاد
مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد
دستش برسانیدن ارزاق ضمان شد
بختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان باد
هر کار که کرده ست ستوده ست چو نامش
هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد
آنجا که نهد روی به غزوه و به جز از غزو
با دولت و با لشکر انبوه و گران باد
از دولت او هر چه گمان بود یقین شد
از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد
وانکس که زبان کرد ببدگفتن او تیز
در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد
اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن
بدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باد
دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد
وانکس که بدو شاد بود شادروان باد
در خانه بدخواه بنفرینش نو نو
هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد
وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد
چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان داد
تا در تن و بازوی کسی زور و توانست
اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد
چونانکه کران نیست شمار هنرش را
شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد
هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی
در خدمت فرخنده او بسته میان باد
امروز جهاندار و خداوند جهان اوست
همواره جهاندار و خداوند جهان باد
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد
هر ماه بشهری علم شاهی شاهان
زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد
تا پادشهان صدر گه آرایند او را
برگاه شهی مسکن و در صدر مکان باد
از هیبت او روز بد اندیش چو شب شد
نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد
آن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاه
چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد
هر ساعتی اندر دل و در خانه کفار
درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد
آراستن دین همه زان تیغ و سنانست
برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد
وانرا که نخواهد که در این خانه بود ملک
اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد
جنگش همه با کافر و با دشمن دینست
شغلش همه با رامش و آرامش جان باد
در دولت و در مرتبت و مملکت او را
چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد
هرساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد
بر دولت آینده او تازه نشان باد
ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون
شوال به از فرخ و میمون رمضان باد
او را همه آن باد که او خواهد دایم
وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
ای دل من ترا بشارت داد
که ترا من بدوست خواهم داد
تو بدو شادمانه ای بجهان
شاد باد آنکه توبدویی شاد
تا نگویی که مرمرا مفرست
که کسی دل بدوست نفرستاد
دوست از من ترا همی طلبد
رو بر دوست هر چه بادا باد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرین های خواجه داری یاد
خواجه سید ستوده هنر
خواجه پاک طبع پاک نژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نزاد
آنکه کافی تر و سخی تر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او را و دست چون دل راد
کافیان جهان همی خوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند بپایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو بفر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانه او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که بشادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت وجود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
بدر کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او ،خلیفه بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا بوقت خزان چودشت شود
باغهای چو بتکده نوشاد
بادل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد وبراو
مهر گان فرخ و همایون باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح خواجه ابوعلی حسنک میکال نیشابوری
از باغ باد بوی گل آورد بامداد
وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد
گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من
آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد
دستور شهریار که اندر سپاه او
صد شاه و خسروست چو کسری و کیقباد
این شهریار تا ابد الدهر زنده باد
وین خواجه جاودانه بدین شهریار شاد
شادند و بیغمند همه مردمان بدو
چندانکه ممکنست بشادی همی زیاد
رادست شاه وخواجه همان راه برگرفت
با شاه بس موافق و اندر خور اوفتاد
این راد مرد را بکه خواهم قیاس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد
از عدل و داد به چه شناسی درینجهان
آراسته ست مجلس خواجه بعدل و داد
شرم و تواضعست مر او را ز حد بدر
آری چنین بود چو خرد باشد اوستاد
ما را همی نشاند و شاهان ترک را
آنجا ز بهر فخر بسر باید ایستاد
ایمن شداز بد و بهمه کامها رسید
آنکس که پای خویش بدین خانه در نهاد
جاوید شاد باد و تن آسان و تندرست
آن مهتر کریم خصال ملک نژاد
این نوبهار خرم و این روزگار خوش
بر خسرو جهان و بر او بر خجسته باد
بدخواه اونژند و سر افکنده و خجل
چون کل که از سرش برباید عمامه باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید
ای مبارک پی جهاندار و همایون شهریار
ای ز بهر نام نیکو دین و دولت را بکار
ای یمین دولت و ملک و ولایت را شکوه
ای امین ملت و دین وشریعت را نگار
نیکنامی را چنانی چون زمین را گلستان
پادشاهی را چنانی چون گلستان را بهار
جهد تو از بهر خلقست و تو از بهر خدای
مهربان بر مردمان زاهد و پرهیزگار
عابدان رااز غلامان تو رشک آید همی
از جهاد واز عبادت کردن لیل و نهار
از پی آن تا بر تو قدرشان افزون شود
کارشان تسبیح و روزه ست و حدیث کردگار
گر گرامی تر کسی زان تو اندر راه دین
چشم را لختی بخوابد برکشی او را بدار
گیتی از بد مذهبان خالی شد و آسوده گشت
تا تو رسم سنگ ودار آوردی اندر مرغزار
در همه کاری ترا صبر و قرارست ای ملک
چون بکار دین رسیدی بیقراری بیقرار
چون به اقصای جهان از ملحدان یا بی خبر
حیله سازی تا کنی بر چوب خشک او را سوار
شهریارا روزگار تو بتو تاریخ گشت
همچوما از دولت تو بهره ور شد روزگار
عاشقی بر غزو کردن، فتنه ای بر نام و ننگ
این دو کردستی بگیتی خویشتن را اختیار
تو بشب بیدار و از تو خلق اندر خواب خوش
تو بجنگ خصم و از تو عالمی در زینهار
جز ترا از خسروان پیوسته هر روزی که دید
مصحفی اندر میان و مصحفی اندر کنار
از شتاب ورد خواندن زود برخیزی ز خواب
وز پی انصاف دادن، دیر بنشینی ببار
با که کرد از شهریاران و بزرگان جهان
آن کرامتها که ایزد با تو کرد، ای شهریار!
لاجرم چندان کرامت یافتی ز ایزد کز آن
صد یکی را هیچ حاسب کرد نتواند شمار
هر که خواهد کز کرامتهای تو آگه شود
گو ز «دولت نامه » بر خواند همی بیتی هزار
آنکه او با خاتم پیغمبران بود از نسب
خواستی حقا که بودی با تو ای شاه از تبار
آنکه اندر خدمت تو تا بشب روزی گذاشت
مژده باد او را که تا حشر ایمنست از ننگ وعار
بس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاه
بس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسار
آنچه تو بخشی بکس، بخشید نتواند فلک
زین قدر خان آگه است ای خسرو دینار بار
بردباری بردباری، مهربانی مهربان
حق شناسی حق شناسی، حقگزاری حقگزار
خشم و پیکار تو باشد با اعادی بیکران
بر و کردار تو باشد با موالی بیشمار
هرکه را تو خصم خواندی، روز خواندش روز کور
هر که را تو دوست خواندی بخت خواندش بختیار
دوستان راچون قدر خان را، کنی شاد و عزیز
دشمنان راهمچو ایلک را کنی، غمگین وخوار
کس مبادا کو کند با تو خداوندا خلاف
کز خلافت ریگ خاکستر شود در جویبار
بیم تو بیدار دارد بد سکالانرا بشب
همچو کاندر خواب دارد کودکان راکو کنار
بر فروزی و بتابی و بتازی از نشاط
چون ترا با شهریاری کرد باید کارزار
خوشتر آید مغفر پر خون بچشمت روز جنگ
زانکه جام باده گلگون بچشم باده خوار
رزمگاه تو چنان باشد ز خون آلوده سر
چون بوقت به شدن بالین بیماران ز نار
گه سپاهی را بدیوار حصاری برکنی
گه فرود آری شهی رابسته از برج حصار
از همه شاهان تو دانی بستن اندر روز جنگ
جنگجویان و بد اندیشان قطار اندر قطار
هر که را از جنگجویان در قطار آری کنی
ز آهن پیچیده و از خام گاو او را مهار
بس جهانبانرا که تو بر او تبه کردی جهان
بس دلیران را که از سرشان بر آوردی دمار
چونکه لختی جنگراماند شکار، از حرص جنگ
چون بیاسایی ز جنگ، آید ترا رای شکار
تا شکار شیر بینی کم گرایی سوی رنگ
آن شکار اختیارست این شکار اضطرار
سر فرود آری بتیغ از کرگ چون بار از درخت
پنجه بربایی بتیر از شیر، چون برگ از چنار
شیر تا بر کنگره کاخت سر نخجیر دید
از غم و از رشک خون گرید بروزی چند بار
چشم شیر از خون گرستن سرخ باشد روز وشب
هر که چشم شیر دید، این آید او را استوار
تا بدانستند نخجیران که از سرشان همی
کنگره کاخ تو گردد همچو شاهان تاجدار
چون گه صید تو باشد سر سوی غزنین نهند
تا مگر سرشان بری بر کنگره کاخت بکار
گر چه جان خوش باشد و شیرین، ز تن برند جان
پیش تیر آیند شادان گشته و گستاخ وار
هر که را در سر نباشد در خور کاخ تو شاخ
روز صید از شرم چون شاخی بود خشک و نزار
ای بهر بابی دو دست تو سخی تر ز آسمان
ای نهان تو بهر کاری نکوتر ز آشکار
آفتابی تو ولیکن طبع تو دور از طمع
آفتاب از طامعی برگیرد از دریا بخار
تا وحوش اندر بیابان زیر فرمان تو اند
روز صید آرند پیش کاخ تو سرها نثار
طاعت تو چون نمازست و هر آنکس کز نماز
سر بیکسو تافت، او ار کرد باید سنگسار
تا بجنگ و آشتی شیرین بود گفتار دوست
تا به اندوه و بشادی خوش بود دیدار یار
تا تن شیران شود در عشق بت رویان اسیر
تادل شاهان بود بر ناز خوبان بردبار
بر جهان فرمان تو ران و بر زمین خسرو تو باش
از مهان طاعت تو خواه و از شهان گیتی تو دار
کشور دشمن تو گیر و خانه دشمن تو سوز
مرگ دشمن تو شو و هم نعمت دشمن تو خوار
برهوای دل تو باش از شهریاران کامران
بر مراد دل تو باش از تاجداران کامگار
بر خور از بخت جوان و برخور از ملک جهان
بر خور از عمر دراز و برخور از روی نگار
باده خور بر روی آن کز بهر او خواهی جهان
می ستان از دست آن کز عشق او داری خمار
دست او در دست گیر و روی او بر روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار
گنگ باد آن کس که اندر طعن تو گوید سخن
کور باد آن کس که اندر عرض تو جوید عوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در عذر لاغری معشوق و توصیف لاغری و مدح امیر محمد بن محمود گوید
دل من لاغر کی دارد شاهد کردار
لاغرم من چکنم گر نبود فربه یار
لاغران جمله ظریفند و ظریفست کسی
کو چومن دایم با لاغرکان دارد کار
دوست از لاغری خویش، خجل گشت زمن
گفت: مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از توهمی باید خورد ؟
خوردن من ز تو: بوس است و کنار و دیدار
عذر خواهی چه کنی ،گر تو نزاری و نحیف
من ترا عاشق آنم که نحیفی و نزار
یار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران
سبکی به ز گرانی بهمه روی و شمار
شوشه سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟
شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟
مثل لاغر و فربی مثل روح و تنست
روح باید، تن بیروح ندارد مقدار
مردم فربی در خانه نگنجد بمثل
لاغر آگاه نگردی که در آید بکنار
فربی اندر دل من جای نگیرد چکنم
دل من خردست، اندر خور خود یابد یار
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چکنم با دل، یارب زنهار
دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت
ای دل! اینک تن من را به ره خویش بیار
هر چه خواهی کن با تن که تو سالارتنی
لیکن او را ز پرستیدن شه باز مدار
از پرستیدن آن شاه، که میران جهان
بر درخانه او رفت نیارند سوار
از پرستیدن آن شاه که دست ودل اوست
جود را پشت و پناه و امن را یسر یسار
از پرستیدن آن شاه، که در ایران شهر
گردنی نی که نه از منت او دارد یار
از پرستیدن آن شاه، که خالی نبود
ساعتی ز اهل ادب مجلس او وز زوار
از پرستیدن آن شه، که ز شاهان بشرف
برتر آنست که بر درگه او یابد بار
میر ابواحمد محمود که میران جهان
بندگانند مر او را همه فرمانبردار
پادشه زاده محمد، که ازو نام گرفت
پادشاهی، چو ز نام پدرش شرع شعار
شاهی او را بپرستد به زمانی صدراه
دولت او را بپرستد بزمانی صد بار
زو هنر یافت بزرگی، نشود هرگز پست
زو ادب گشت گرامی، نشود هرگز خواب
پشت اهل ادبست او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار
خوارتر چیزی علم و ادبستی به جهان
گرنه او بر زده چنگست بدیشان هموار
میل شاهان به شرابست و به رود و به سرود
میل او باز به علم و به کتاب و اخبار
همه جودست و سخاوت همه فضلست و کرم
همه عدلست و کفایت همه حلمست و وقار
ای برون برده بجود از دل خلق آز و نیاز
ای بر آورده به رادی ز سر بخل دمار
ز ایران تو ندانند چه چیزست درم
از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار
ز ایران دگران باز به امید کنند
از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار
چاکران تو ندانند کرا باید خواند
نه ز تنهایی، لیکن ز غلام بسیار
چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند
نام فرزندان تکسین و تکین و دینار
مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند
تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار
هر که کرداری کرده ست بگفته ست نخست
هیچ کردار ترا نیست زبان گفتار
نه از آنرو که بگفتار نیرزد صد از آن
که ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عار
پیش گفتار به کردار شوی وین عجبست
پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار
خازنان تو ز بس دادن دینار و درم
بنماز اندر دارند گرفته معیار
بدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوز
که همیگویند: ای شاگرد! آن بدره بیار
این بر این گوشه همیگوید: کای شاعر! گیر
و آن بر آن گوشه همیگوید: کای زائر! دار
چه صلتهایی، کز قدر ستاننده فزون
یکهزار و دو هزار و سه هزارو ده هزار
مادحان تو برون آیند از خانه تو
از طرب روی بر افروخته چون شعله نار
این همی گوید گشتم بغلام و بستور
و آن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار
آن بدین گوید: باری من ازین سیم ، کنم
خانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهار
وین بدان گوید: باری من ازین زر کنمی
ماهرویان را، از گوهر ، خلخال و سوار
کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد
بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار
وقت آن کز تو سوی خانه همی باز شود
مرکبانش همه ز ابریشم دارند افسار
نام و بانگ تو رسیده ست بهر شاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست بهر شهر و دیار
بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند
صورت تخت تو و نام تو برتاج نگار
هر زمانی لقبی سازند ای میر ترا
نگرفتی ملکا بر لقبی نوز قرار
پار خواندند همی قطب معالیت بشعر
شعر بر قطب معالیت همی گفتم پار
شاه روز افزون خوانند ترا باز امسال
زآنکه هر روز فزایی چو شکوفه به بهار
لقب آن به که بماند به خداوند لقب
سخن نیکوست ترا این لقب معنی دار
ای امیر هنری، وی ملک روز افزون
ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار
تا بیاقوت تنک رنگ بماندگل سرخ
تابه بیجاده گل رنگ بماند گل نار
تا دل تازه جوانان به جهان شاد بود
شادبادی ز جوانی و جهان برخوردار
سائلان را زتو سیم آید و زائر را زر
دوستان را ز تو تخت آید و دشمن را دار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح میر ابواحمد محمدبن محمود بن ناصر الدین و وصف شکارگاه
چهار چیز گزین بود خسروان را کار
نشاط کردن چوگان و رزم و بزم شکار
ملک محمد محمود آمد و بفزود
بر این چهار بتوفیق کردگار چهار :
نگاه داشتن عهد و بر کشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار
جز این چهار هنر، صد هنر، فزون دارد
کزین چهار هنر، هر یکی فزون صدبار
چو داد دادن نیکو، چو علم گفتن خوب
چو عفو کردن مجرم، چو بخشش دینار
هنر فراوان دارد ملک، خدای کناد
که باشد از هنر وعمر خویش برخوردار
چنانکه او ملکست و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار
ز جمله ملکان جهان که داند کرد
هزار یک زان کان شهریار گیتی دار
بیک شکار گه اندر، من آنچه زو دیدم
ترا بگویم خواهی کنی گر استفسار
بدشت برشد روزی بصید کردن ومن
ز پس برفتم با چاکران و با نظار
ز دور دیدم گردی بر آمده بفلک
میان گرد مصافی چو آهنین دیوار
امیر پیش و گروهی شکار اندر پیش
بتیر کرده بر ایشان فراخ دشت حصار
همی فکندبه تیر و همی گرفت به یوز
چو گرد باد همی گشت بر یمین و یسار
بیکزمان همه بفکند و پس به حاجب گفت
که هرچه کشته تیر منست پیش من آر
ز بامدادان تا نیمروز حاجب او
میان دشت همی گشت با هزار سوار
بر استران سبک پی همی نهاد سبک
شکارها که برو تیر برده بودبکار
بماندمرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکار که از تیر میر شد کشتار
چو پشته پشته شداز کشته پیش روی امیر
فراخ دشتی چون روی آینه هموار
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده یار
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرو نشستم و بگریستم بزاری زار
در آرزوی دو زلف ودو چشم آهوی خویش
چو چشم شیران کردم ز خون دیده کنار
ز چاکران ملک چاکری بدید مرا
همی ندانم بونصر بود یا کشوار
برفت و گفت ملکرا که فرخی بگریست
بصیدگاه تو بر چشم آهویی بسیار
چو بازگشت همیبرد سوی خیمه خویش
ز خون دیده کناری عقیق دانه نار
مگر که آهو چشمست یار او که شده ست
بچشم آهو بر چشمهاش باران بار
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده فرخار
دراز گردن و کوتاه پشت و گرد سرین
سیاه شاخ و سیه دیده ونکو دیدار
بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی
بسحر سرمه خوبی و نیکویی سحار
بمن فرستاد آنرا و معنی آن بوده ست
که شادمان شو و اندوه دل براین بگسار
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیر نکو سیرت نکو کردار
چه جایگاه شگفتست و کیست از امرا
سزای ملک جز آن آفتاب فخر تبار
در آنچه خواهد دادن خدای عرش بدو
چنین هزار جوانرا کرا بود مقدار
همی ندانی کاین دولتی چگونه قویست
تواین حدیث که گویم، نگر نداری خوار
رسد بجایی ملک محمد محمود
که کس بنشنید از ملک احمد مختار
یکان یکان همه فردا ترا پدید آید
تو گوش دار و ببین تا چگونه گردد کار
هنوز خاقان در خدمتش نبسته کمر
هنوز قیصر بر درگهش نکرده نثار
هنوز نامه او با خوانده نیست بر فغفور
هنوز خطبه او کرده نیست در بلغار
هنوز نایب او با دبیر و مستوفی
خراج مغرب را برگرفته نیست شمار
هنوز پیشرو روسیان بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار
هنوز رود سرایان نساختند به روم
ز بهر مجلس او ارغنون و موسیقار
هنوز طوف نکرده ست و سر بسر بنگشت
چنانکه باید گرد جهان سکندر وار
بسی نمانده که کار جهان چنین گردد
بکام خویش رسیده من و همه احرار
همیشه تا نبود گل بروزگار خزان
چنانکه میوه نباشد بروزگار بهار
خدای ناصر او باد و روزگار بکام
فلک مساعد و گیتی برو گرفته قرار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - تجدید مطلع
ای دریغا دل من کان صنم سیمین بر
دل من برد و مرا از دل او نیست خبر
او دلی داشت گرامی و دلی دیگر یافت
کاشکی من دلکی یافتمی نیز دگر
دلفروشان خراسان را بازار کجاست
تا دلی یابم ازیشان چو دل خویش مگر
اندرین شهر کسی را دل افزونی نیست
ور بود نیز همانا نفروشند به زر
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا، حذر ای قوم حذر
تو چگویی که من بیدل چون تانم گفت
مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر
میر ابو احمدبن محمود آن شیر شکار
میر ابو احمد بن محمود آن شیر شکر
آنکه از شاهان بیشست به علم و به ادب
آنکه از میران بیشست به فضل و به هنر
به نهاد و خو و صورت بپدر ماند راست
پسر آنست پدر را که بماند بپدر
تا جهان گم نشود، گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر
شکر باید کند ایزد را سلطان که کند
به چنین شاه نکو رسم پسندیده سیر
گر هنر باید، هست، ار که سخا باید هست
به قیاس عدد قطره باران به شمر
ایزد از چهره او چشم بدان دور کناد
خاصه امروز که امروز فزون دارد فر
ای سپندی ،منشین، خیز سپند آر سپند
تا ترا سازم از این چشم گرامی مجمر
ور بدست تو کنون اخگر افروخته نیست
ز آتش هیبت آن شه به فروزان اخگر
چشم بد را ز چنان شاه بگردان به سپند
کآفرین باد بر آن صورت نیکو منظر
نه شگفتست که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر
دیدی امروز ملک را تو بآن دشت فراخ
پیش آن موکب و آن رایت فرخ پیکر
تو نگفتی بچه ماند، نه من ایدون گفتم
که بمه ماند و مه را ز ستاره لشکر
ماه از آن گفتم کاندر لغت و لفظ عرب
چشمه روز بود ماده و مه باشد نر
مگرش دیدی شاهان کمر بسته گهی
دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر؟
هر که شاهنشهی وملک همیخواهد جست
گو چو او باش و گرنه بشوو رنج مبر
ملک آن باشد کورا به سخن باشد دست
ملک آن باشد کورا به هنر باشد کر
او هنر دارد بایسته چو بایسته روان
او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر
همه شاهان جهانرا چو همه در نگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر
ایدرست آنکه همه داشتنی جم پنهان
ایدرست آنکه همی جست بجهد اسکندر
ایدرست آنکه همی خوانند او را طوبی
ایدرست آنکه همی خوانند او را کوثر
شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم
که شهان همه گیتی را آنجاست مفر
برسد قافیه وشعر و بپایان نرسد
گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر
تا نباشد چو گل سیب گل آذرگون
تا نباشد چو گل نار گل نیلوفر
تانماند به گلاب آن عرق مرز نگوش
تا نماند به می قطر بلی سیسنبر
شادمان باد و بهرکام که دارد برساد
آن نکو خوی نکو منظر نیکو مخبر
شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل
بخت او روز به و بخت عدو روز بتر
همچنین عید بشادی بگذاراد هزار
در جهانداری و در دولت پیروز اختر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی گوید
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول بکف نیاید دوست
نه بیم آنکه بآخر تباه گردد کار
میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی بپیش من اندر ، چو تازه روی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیراکز بت کنند خانه بهار
بجعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
بجای هر گره او شکنج وحلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهره او
نگار خانه شد، ار چه پدید نیست نگار
ز حلقه های سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
بنرم نرم همی گفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
بشاد کامی شب را گذاشتی بر خیز
بخدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا بخدمت خسرو همی فرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
بروی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل وهنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموخته ست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموخته ست شیر شکار
کند بنوک سنان بند ملک دشمن سست
کند بنوک قلم سد مملکت ستوار
نظام مملکت آید ز جنبش قلمش
چنانکه دایره خیزد ز گردش پرگار
گر از کفایت گویی؟ چنوکه هست؟ بگو؟
ور از سخاوت گویی؟ چنو کجاست ؟ بیار؟
میان بخل و میان کف گشاده او
چو کوه روی کشیده ست جود او دیوار
شتاب شاهان باشد به گرد کردن زر
شتاب میر به خشنود کردن زوار
شهان خزانه نهند، او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغرست و دخل نزار
ولیک آنچه در آرد ببخشد و بدهد
سخاوت این سان دارد ،کفایت این مقدار
اگر همی رسدی دست او بهمت او
کمینه بخشش او بدره بودی و قنطار
بکام و همت و نهمت رسیده گیرش دست
بدولت پدر و عون ایزد دادار
بنام ایزد شاهنشهیست روز افزون
امید خلق همیدون بدو گرفته قرار
بچشم هر کس او را بزرگی و حشمت
بجای هر کس او را ایادی و کردار
چو روزکار بودکار چون نگار کند
بروزگار توان کرد کارها چو نگار
سیاه سنگی اندر میان سنگ کهی
بروزگار شود گوهری چو دانه نار
خدایگان جهان را ببر کشیدن او
عنایتیست که او را پدیدنیست کنار
فزوده شاه جهاندار در ولایت او
دو سه ولایت و هر یک توابعش بسیار
ترا نمایم سال دگر دگر شده حال
چنانکه گویی: احسنت! راست گفتی پار
امیرشاد و بدو بندگان او همه شاد
مخالفان همه باگرم وانده و تیمار
من ایستاده و شعری همی سرایم خوب
چنانکه کرد نباید بآخر استغفار
وگر ز راست ستغفار خواهد ایزد ما
من آن کنم که در او راست گفته ام اشعار
دروغ گفتم لیکن نه ناتوانی بود
که در نمایش فضلش نداشتم دیدار
چنانکه هست ندانستمش تمام ستود
جز این نبود مرا در دروغ دستگزار
دروغ گوید هر کس که گوید اندر فضل
چو شاه شرق و چنو خلق باشد از دیار
بروز معرکه زین پر دلی و پر جگریست
که یک سواره شود پیش لشکری جرار
بتیر در بر شیران ره پیاده کند
چنانکه در دل پیلان بنیزه راه سوار
همیشه تا دل آزاد مرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل بکام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی بتیغ ستاننده فراخ جهان
گهی بتیر گشاینده بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او: ویل و وای و ناله زار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود گوید
نبود عاشقی امسال مر مرا در خور
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر
مرا تو گویی کز عشق چون حذر نکنی
کسی نمای مرا کو کند ز عشق حذر
اگر بدست منستی حذر، چنان کنمی
که رفته بود می از دست او به روم و خزر
بر آسمان ز غم عاشقیست اختر من
بر آن گری که مر او را چنین بود اختر
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر
هنوز عشق کهن خانه باز داده نبود
که عشق تازه بدر باز کوفت حلقه در
خدای جز دل من عشق را پدید کناد
دری، اگر بجهان اندرون دریست دگر
اگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشق
ملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکر
دلم تباه شدستی ز عشق اگر شب و روز
زمدح خسرو جزوی نکرد می از بر
امیر عالم عادل محمد محمود
که روزگار بدو باز یافت عدل عمر
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از ان مهتر
بخوب سیرتیش گر بخواهدی، کندی
مصنفی بزمانی دو صد کتاب سیر
خدای در سراو همتی نهاد بزرگ
چنانکه گنج به رنجست از آن و دل به فکر
هر آنکه همت داده ست طاقتی بدهاد
چنانکه باشد باهمتی چنان درخور
بیابد آخر سلطان زیاد اونظرش
بکام خویش رسد میر و ماهمه یکسر
یکان یکان هم از اکنون همی پدید آید
بر این حدیث گواهی دهد دوات گهر
ایا بمرتبت وقدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر
چرا دوات گهر داد شاه شرق بتو
در این حدیث تأمل کن و نکو بنگر
دوات را غرض آن بودکاندر و قلمست
قلم برابر تیغست بلکه فاضل تر
نیامد، آنچه ز نوک قلم پدید آمد
ز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زر
قلم بساعتی آن کارها تواند کرد
که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر
قلم بود که ز جایی بتو سخن گوید
که مرغ اگر زبرش بگذرد بریزد پر
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم بمنزلت لشکری بود بیمر
بسا سپاه گرانا که پی سپار شدند
ز جنبش قلمی تار و مار وزیر و زبر
ملوک را قلم و تیغ برترین سپهیست
بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نر
بنای ملک به تیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه وخطر
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سر تاسر
گهی زنوک قلم، گنج کن ز خواسته پر
گهی به تیغ، زمین کن ز خون دشمن تر
دوات را غرضی بود و همچنین غرضست
در آن طویله گوهر که یافتی ز پدر
ترا گهر نه ز بهر توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر
عزیزتر ز گهر در جهان چه چیز بود
گهر بر تو فرستاد با دوات بزر
مرادش آنکه تو بی عیب و پاک چون گهری
دگر که از تو برافروخته ست روی گهر
سدیگر آنکه مرا از تو هیچ نیست دریغ
ز گنج و گوهر و پیل سپاه و تاج و کمر
عزیزتر ز تو برمن در اینجهان کس نیست
عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر
بگنج ها گهر و سیم زر نهاد ستم
همه برای تو، بردار و از جهان برخور
عنایتیست بکار تو شاه مشرق را
چنانکه ایزد را در حدیث پیغمبر
همه سکالد کز نام تو بلند کند
جمال و زینت دینار و رتبت منبر
همی سزد بهمه رویها که در نگری
از آن پدر که تو داری سزای چون تو پسر
همیشه تا نجهد ز آهنینه مرز نجوش
همیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبر
همیشه تا نبود چون بنفشه آذر گون
همیشه تانبود ارغوان چو نیلوفر
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و خود مگذر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح امیر محمد فرزند سلطان محمود غزنوی گوید
ای سرا پای سرشته ز می و شیر وشکر
شکر از هند نیارند ز تو شیرین تر
لب تو طعم شکر دارد و دراصل گلست
کس ندیده ست بگیتی گل با طعم شکر
بوسه ای زان لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوس تو آید دل و جانرا چه خطر
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم بردی و دانم که ترا نیست خبر
یا تو از جمله بت رویان چیز دگری
یا مرا با تو و با عشق تو حالیست دگر
من همه ساله دل از عشق نگه داشتمی
بحذر بودمی از عشق و پس و پیش نگر
تا ترا دیده ام ای ماه دگر سان شده ام
با خلل گشت همی حال من و حال حذر
جای شکرست نگارا که تو در پیش منی
ور نبودی تو چنین بودمی امروز مگر
عشق و جز عشق، مرا بد نتوانند نمود
دولت میر نگهبان منست ای دلبر
میر بواحمد بن محمود آن بار خدای
که چو خورشید بر افروخته زو روی گهر
آن پسندیده به رادی و به حری و معروف
آن سزاوار به شاهی و به تاج اندر خور
از نکو رسمی و نیکو خویی و نیکدلی
بسوی اوست همه چشم ودل و گوش پدر
اندرین ایام از نادره ها نادره است
پسری با پدر خویش موافق به سیر
این پسر چون پدر آمد به سرشت و بنهاد
تخم چون نیک بود، نیک پدید آرد بر
پدر از مردی، از شیر برد هر دم دست
پسر از مردی با پیل زند هزمان بر
پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترین کرده زبر
پدر آنجا که سخن خواهد بشکافد موی
پسر آنجا که سخن گوید بفشاند زر
آن سخن خواهد پاکیزه چو در بافته در
وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر
سخن آرایان آنجا که سخن راند میر
خیره مانندو ندانند سخن برد بسر
سخن آموزد از و هر که سخنگویترست
وین شگفتی بود از کار جوانی بیمر
این هم از بخت بلندست و هم از اختر نیک
شاد باش ای ملک نیکخوی نیک اختر
باش تا بینی این اختر و این بخت بلند
چه کنندو چه نمایند به ایام اندر
کمترین چیزی کاین بخت بدو خواهد داد
گنجهای ملکانست و ولایت یکسر
میر محمود به شادی و به شاهی بزیاد
تاببیند هنر و دولت و اقبال پسر
دولتی دارد چندانکه بر اندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر
آخر آن دولت و آن همت کاری بکند
این سخن را که همی گویم بازی مشمر
باش تا شاه جهان میر مرا امر کند
که سپاه و بنه بردار و زجیحون بگذر
دشمنان را همه برگیر و ولایت بگشای
پس بپیروزی برگرد و بشای و ظفر
آن نماید ز هنر وان کند آن شیر نژاد
که نکرده ست مگر صد یک آن رستم زر
بسوی غزنین با مال گران حمل کند
بنه خان ختا با بنه خان تتر
تا نباشد چو سپیده دم، هنگام زوال
تا نباشد چو نماز دگری، وقت سحر
شادمان باد و بعدلش همه گیتی چو بهشت
خانمان عدوی دولت او زیر و زبر
عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز
روز عید عدوی دولت او هر چه بتر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود
خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر
میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خدای ملکان
کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور
کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر
کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در
هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار
وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر
هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی
وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرین مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری
رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر
سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر
همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
این بدستی در می کرده و دستی دینار
آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور
زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی
دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر
این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!
وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن زدینار درست و این ز مشک اذفر
نه هماناکه چنین داشته بود افریدون
نه همانا که چنین ساخته بوداسکندر
تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت
وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟
از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر
بپسند دل خویش از پی او خواست زنی
ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد
کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر
آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند
سر به عیوق برآورد وازو چید ثمر
خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر
لاجرم میر کله داد مر او را و کمر
اینت آزادگی و بار خدایی و کرم
اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر
از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود
بس عجب نیست اگر مه بودازهر مهتر
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست ستوده بهنر
چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس
چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر
او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان
او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر
زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف
زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر
تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش
تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علی
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر