عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در بیان طبایع چهارگانه
جوهر آتش است بعد از هفت
که ازو دل بخست و زهره بکفت
بعد از آتش فضا و جوِّ هوا
که زوی تا به مرکز است ملا
بحر اخضر سوم نتیجهٔ اوست
آن یکی قشر و آن دگر چون پوست
اغبر تیره چارمین ارکان
پس نبات و معادن و حیوان
حال اطباع این دوازده برج
هریکی بر مثال گوهر و دُرج
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در صفت بروج دوازده‌گانه
حمل و ثور و پیکر جوزا
سرطان و اسد دلیل بقا
خوشهٔ خاک و کفّهٔ میزان
عقرب مائی و زنار کمان
جدی خاکی و دلو و حوت بهم
از هوا و ز آب داده رقم
برّه و شیر ناریست و کمان
گاو و خوشه و بز ز خاک گران
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول
هست خرچنگ و گزدم و ماهی
که بر آبستشان شهنشاهی
حمل و عقربست از این تاریخ
که شدستند خانهٔ مریخ
ثور و میزان ز زهره دارد بهر
زهره چون شاه و ثور و میزان شهر
پس از این هست خوشه و جوزا
کز عطارد گرفته‌اند بها
سرطان خانهٔ قمر گویند
شمس را جز اسد کجا جویند
قوس و حوتست خانهٔ هرمزد
جدی و دلو از زحل بجوید مزد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در شرف و وبال و صعود و هبوط کواکب گوید
شرف آفتاب در حملست
شرف ماه گاو بی‌جدلست
راس را خانهٔ شرف جوزاست
سرطان آنکه مشتری را جاست
شرف تیر خوشه آمد و پس
مر زحل را شرف ترازو و بس
مز ذنب را شرف کمان آمد
ملک بهرام جدی از آن آمد
شرف زهره برج ماهی دان
بعد از این جملگی تباهی دان
می ندانند که این همه وضع است
اختراع حکیم بی‌بضع است
چون ولادت سبک پدید آمد
بستگی را یکی کلید آمد
دومین خانه بیت مال نهند
اصل این حکم بر محال نهند
سومین بیت اخوه و اخوات
ایمن از حادثات و از نکبات
چارمین خان خانهٔ پدرست
که ورا خیر و عافیت ثمرست
خانهٔ پنجم آنِ فرزندست
وآنِ اولاد و خویش و پیوندست
ششمین بیت بیتِ بیماریست
که از آن خانه جای غمخواریست
هفتمین خانه جای جفت و عیال
که از آن به شود همه احوال
هشتمین هست خانهٔ نکبات
که از آن مرد را رسد آفات
نهمین جای ملت و دین است
سفر و راه و کیش و آیین است
دهم از مادران نهند شمار
خانهٔ پادشاه و حرفت و کار
خانهٔ دولتست یازدهم
اینت ترتیبها همه مبهم
از ده و دو نشان که دادستند
خانهٔ دشمنان نهادستند
زین ده و دو نظر به پنج کنند
خود درین پنج‌جا سپنج کنند
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی تسویة البیوت
اختراعی چنین هرآنکه نهاد
راه در داد و لیک در نگشاد
خلق را جمله کرد سرگردان
وآنچه کرد از عمل تبه کرد آن
شخص گاهی که در شمار آید
مادرش اوّلین به کار آید
بعد از آن خانهٔ نحوس و سعود
که درآمد وی از عدم به وجود
خواهران و برادران پس از آن
پس پدر تا بداریش چون جان
خانهٔ رنجها و بیماری
نکبات و بلای و دشخواری
بعد از آن خانهٔ مناکح و جفت
به در آید بدان زمان ز نهفت
چون بجَست از نهیب بند و کمند
پس ورا نِه تو خانهٔ فرزند
خانهٔ دوست و خانهٔ دشمن
بعد از این خانه‌ها تو پی بفکن
ورنه بیهوده زین نمط کم گوی
ژاژ کم خای و پر بهانه مجوی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
صفة مقادیر ابروج والکواکب السیّارة
غافلند این منجّمان از کار
نیست در کارشان دل بیدار
همه را زرق و حیلت است آلت
نیست از علم و حلمشان عدّت
شمس کز کرّه هست در مقدار
ز صد و بیست و چار بار شمار
خانه او را اسد نهادستند
دور دور از خرد فتادستند
زُهره کز ربع کرّه بیگانه‌ست
ثور و میزان ورا چرا خانه‌ست
نیست تیر از کره یکی اجزا
با دو خانه است سنبله و جوزا
نیست در کارشان بسی تمییز
خیز و بر ریش آن منجم تیز
می نویسند خیره بر تقویم
نیک و بد بر عموم اینت حکیم
بس تبجّح کنند بر دانش
هیچ دانش نداده یزدانش
نیست فرقی میان مردم دهر
همه یکسان بود طوالع شهر
همه بادست حکم باد انگار
تو ز احکام خیره دست بدار
نیست جز هرزه مندل و تنجیم
زن بود سغبهٔ چنین تعلیم
سخن فال گو ندارد سود
باد پیمود کآسمان پیمود
نیست الّا به قدرت یزدان
نیک و بد در طبایع و ارکان
بی‌قضا خلق یک نفس نزند
مرد عاقل چنین جرس نزند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر خط و قلم و کاغذ و خاطر گوید
از دل آبستن است خامهٔ من
زان همی گِل خورد چو آبستن
کز همه چیز تیره و روشن
نکند آرزو چو آبستن
سایه باید ز گل چو در ارمم
امن باید ز بد چو در حرمم
تا ز روز و شب توام اثرست
شب من روز و زهر من شکرست
همه را شب ز روز حامل و من
در شبی‌ام که آن شب آبستن
عمر داده به خیره باد مرا
تا چه زاید ز بامداد مرا
دختر طبع بنده هست چو دین
هم سبک روح و هم گران کابین
گرچه از عقل دیده پرهوشم
پیش چشم تو حلقه در گوشم
همچو استاد درزی از پی جاه
نپسندم گروهه سینهٔ ماه
بعد از این معنی کتاب آرم
عدد بیت در حساب آرم
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی افتخار نفسه علی اهل عصره
خطر من گهر پریشان کرد
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسرای شدم
تن گفتار را بهای شدم
لیک مدح کسی نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومایه‌ای نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کی عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روی دستت به از سرِ انگشت
دیده‌ها شب فراز باید کرد
روز شد چشم باز باید کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتی غنچه ناشکفته بماند
تا بدین عهد نامه اندر ذکر
زانکه در پرده بود معنی بکر
معنی بکر از آن سوی تو شتافت
که همی مرد جست و مرد نیافت
همچو پیلست کار بخرد را
پیل یا شاه راست یا خود را
همه بازان این جهان پیرند
یا مگس‌خوار یا ملخ‌گیرند
همه پیران این زمانهٔ بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نیست اندر جهان نفْس و نفَس
باز سیمرغ گیر چون من کس
بنده چون ابتدای مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه
گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر
از تو دریای مدح وز من دُر
دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود
زانکه خاموشیت ندارد سود
عندلیبی نواسرای از سرو
سر چه در خس کشیده‌ای چو تذرو
زانکه دریا نه لاف‌زن باشد
یا دُرش بهر خویشتن باشد
صدف جان و دل شکافته‌ام
تا چنین دُر ازو بیافته‌ام
اندرین دولت از پی یادی
کردم اکنون سنایی آبادی
شهری از دار عدن خرّم‌تر
قصری از مصر عصر معظم‌تر
الفـ او خلف عزّت و نصر است
ضعف آن جفت باب این قصر است
بنگر ایوان این کتاب به جان
زانکه از راه دیده این نتوان
در عدد گرچه پر ملک فلکیست
با حروف شهادتین یکیست
نکته چون زلف حور در تفسیر
رمز چون قصر عدن بی‌تقصیر
طاقهاش از طراوت و تبجیل
همچو کوی سرائلی در نیل
خانهاش از ریا و طمع و فضول
پاک و عالی چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پرّ و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکین موی
باطنش چون بهار خندان روی
خشتی از زرّ و خشتی از گوهر
جویی از مشک و جویی از عنبر
هر نهالی جهانی از معنی
هر گیاهی مثالی از طوبی
کرده از بهر روی دل‌جویش
آب جانها روان به هر جویش
نقش او بر گیاه کبش فدی
صدق‌اللّٰه در دو گوش ندی
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صدهزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مه‌رویان
نقطهٔ خال رخ زره‌مویان
واندرو قصری از حقیقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهری آباد پر ز نعمت و ناز
دَرِ دروازه بر غریبان باز
اندرو بهر یمن و عزّت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنین بود
دست او پای‌بند پروین بود
هست بایسته از پی دهری
این چنین قصر در چنین شهری
زین چنین شهر دهر خرّم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجویند سال دیگر از این
زین سخن نسخه باشد اندر چین
شاه طمغاج سازدش تعویذ
قیصر روم را شدست لذیذ
زین سخنهای خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چیپال
عقلا را شده است این مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانه‌ست
زانکه جاهل ز علم بیگانه‌ست
باغ دانش چه جای جهّالست
علم و دانش غذای ابدالست
بود باید نهان ز خلق جهان
کرد باید سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سرّ
کای به فضل تو روزگار مقرّ
کانی از محض عقل کندی باز
شوری اندر جهان فکندی باز
زود پیش آر خوب و تازه سخن
که خَلق شد کتابهای کهن
زین سپس تا همی سخن رانند
حکمای زمانه این خوانند
تا بنا کرده‌ام چنین شهری
مثل این کس ندیده در دهری
صحن جنّت ورا شده میدان
هم جنّت ز نعمت الوان
عسل و می درو روان گشته
آب و شیرش غذای جان گشته
واندرو قصرهایی از یاقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حوریان با زیور
خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر
چیست زین باغ نزد پر رشکان
جز مگر جیک جیک گنجشکان
همچو طوبی است تازه و خوش و نو
به همه جایگه رسیده چنو
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهٔ جانی
شسته از بهر رنگ و بویش را
خرد از آب روی رویش را
هریکی بیت ازو جهانی علم
هریکی معنی آسمانی حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معانی گران به لفظ سبک
چون عروسی به زیر شعر تُنُک
به جهانش ببرده از تگ و پوی
آفتاب از جمال و باد از بوی
عالم عقل طالبش گشته
نیست اوهام غالبش گشته
برده این را ز بهر قوّت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
ای صبا از برای روح‌القدس
بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شیرین چو روغن بلسان
هرکه یعقوب‌وار چشم خرد
بگشاید برای خاطر خود
بیند این روضهٔ بهشت مرا
که حکایت کند سرشت مرا
از معانی و لفظ نامعیوب
یوسفس از درون و بیرون خوب
تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر
همچو دشنام یار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تری خویش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زین نکوتر سخن نگوید کس
تا به حشر این جهانیان را بس
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمت‌گر
قیمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور
چون زبان حسد بود نخاس
یوسفی یابی از دو گز کرباس
لیک زو دزد برکند دیده
تا نگیرد کسیش دزدیده
کس نگفت این چنین سخن به جهان
ور کسی گفت گو بیار و بخوان
زین نمط هرچه در جهان سخن است
گر یکی ور هزار زانِ من است
همچو جان دارد این گزیده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازه‌تر بُوَد نمطش
خصم خواند همه حدیث بطش
وانکه این مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اینند زیرک و ابله
چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه
آنکه دزدی کند ازین گفتار
پنج پایست زشت و کژ رفتار
ببرد رومی و بیارد کُرد
ببرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
این فرومایگان سندان را
وین ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاری آسانست
جان نهادن نه کار ایشانست
صورتی کاندرو نباشد جان
کی شود سوی او ملک مهمان
صورت بی‌روان بُوَد مردار
پاک را با پلید و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در این نقش مرده روح درآر
مرد نقّاش صورتی بنگاشت
پرده از پیش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بدیع و عجیب
از سرِ صنعتی لطیف و غریب
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی بیان حاله و حسب احواله رحمة‌اللّٰه علیه
گر در آورد یافت خلد و نعیم
ورنه جای ویست قعر جحیم
آنکه پهلو همی زند با من
پهلویی را نداند از دامن
شعر من گل محال او خار است
خود خریدار ما پدیدارست
حکما را بُوَد به خوان جلال
لقمه و سحر و نظم هر سه حلال
جاهلان را ز حرص و بخل مدام
لقمه و شرب و نطق هر سه حرام
چون کنم عقد گوهر از کانی
روح قدسی درو دمد جانی
زنده و تازه کرد چون طوبیش
دل و جان را طراوت معنیش
گفتهٔ من روان شمار رَوان
در دو عالم چو چشمهٔ حیوان
شعر ابنای عصر اندر شرّ
هم روانست لیک سوی سقر
آب نیکو بود روان در ده
لیک در ریگ نا روانی به
آب چون شد روان چه سازد باغ
ریگ چون شد روان بلخشد راغ
آب منصف روان روان باشد
لیک سیلش هلاک جان باشد
شعر من سوی کافر و مؤمن
همچو آبست و نفس ازو ایمن
حکمت این حکیم ژاژ فروش
هست مانند کرّی اندر گوش
حکم او هم روان بُوَد در شور
سیم بَد هم روان بود بر کور
شرع و شعر از روان و جان خیزد
عشر و خمس از ضیاع و کان خیزد
از تن و طبع شرع و شعر نزاد
تودهٔ شوره عشر و خمس نداد
همچو آبست این سخن به جهان
پاک و روشن روان‌فزا و روان
چون ز قرآن گذشتی و اخبار
نیست کس را برین نمط گفتار
کردی از نیستی به من نسبش
دیو قرآن پارسی لقبش
گویمت گر کنی ز من تو سؤال
این نکوتر بسی که سبع طوال
پس علی‌رغم جاهلیت را
وز پی مردی و حمیّت را
با روان و خرد بیامیزش
بر درِ کعبهٔ دل آویزش
تن ز نقشش همی بیابد جان
جان ز مغزش همی ببندد کان
فضلا متّفق شدند برین
که کلامی گزیده نیست جز این
خط اوراق این سخن گه رنگ
سیه و خوش دلست چون شه رنگ
آفتابیست این سخن کز عزّ
در تراجع نیوفتد هرگز
هرکه این بشنود به گوش از دور
لحن داود ظن برد ز زبور
سر به سر حکمت و مواعظ و پند
بنده را پند و رند را ترفند
شعر من صورت روان بدنست
خط من خامش شکر سخن است
هرکه را اندرین دو جهل و شکیست
شعر من جانش را یکی و یکی است
در سرایی که مکر و فن دارد
تازگی گفته‌های من دارد
لذّتی دارد این سخن تازه
که بخ خوبی گذشت از اندازه
رسانیده‌ام سخن به کمال
می‌بترسم که راه یافت زوال
چون به غایت رسد سخن به جهان
زود آید در آن سخن نقصان
بیتی از شعر من سوی بد حال
کم نباشد ز بیست بیت‌المال
گرچه در غفلت اندرین سی سال
دفتر من سیاه کرد خیال
این سخنها ز کاتب چپ و راست
عذر سیصد هزار ساله بخواست
کردم از خاطری ز لؤلؤ پُر
دامن آخرالزمان پر دُر
آنچه زین نظم در شمار آمد
عدد بیت ده‌هزار آمد
بعد ازین گر اجل کند تأخیر
آنچه تقصیر شد شود توفیر
هرکه زین پس به شاعری پوید
یا نگوید وگرنه زین گوید
زین سخن کاصل عالم افروزیست
دان که پیروز بخت را روزیست
هرکه او طالب اذای منست
خون اوداج او غذای منست
این حدیث از پی دل ابلیس
گر بننوشت خصم گو منویس
کز پی تشنگان علّیّین
کاتب جان همی نویسد این
بد نژادی که دیو زاد بُوَد
گر بننویسد این ز داد بُوَد
قدر این شعر دیو چه شناسد
بوم خورشید دید بهراسد
چه بُوَد زین شنیع‌تر بیداد
لحن داود و کرّ مادرزاد
پیش این گفته سر فرود آرد
سخن آرای هرچه بردارد
جاهلی کو شنید این سخنان
یا بدید این لطیف سرو بنان
جز به صورت بدو نپیوندد
زانکه بر ریش خویش می‌خندد
اینت رنجی که کور شمع خرد
پس بخسبد درو همی نگرد
شمع بیهوده‌دان تو در بر کور
لحن داود و مستمع چو ستور
تو به گلبن ده آب حیوان را
گو برو خاک خور مغیلان را
خاتم انبیا محمّد بود
خاتم شاعران منم همه سود
هرکه او گشته طالب مجدست
شفی او ز لفظ بوالمجدست
زانکه جدّ را به جدّ شدم بنیت
کرد مجدود ماضیم کنیت
شعرا را به لفظ مقصودم
زین قبل نام گشت مجدودم
به خدا ار به زیر چرخ کبود
چون منی هست و بود و خواهد بود
خاطرم چاکریست حکم‌پذیر
هرچه گویم بیار گوید گیر
آنکه او منصف است و زیرک سار
نشمارد به بازی این گفتار
هزل اگر با جدست گو می‌باش
که نه از زیرکان کمند اوباش
چون مرا اندرین سفر که رهست
زر و جو هست و عیسی و خر هست
بخورد آنچه هست در خور او
آنچه زر عیسی آنچه جو خر او
نیک باید بُوَد ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار
هرکجا راحتیست صد رنج است
زیر رنج اندرون همه گنج است
زانکه در زیر هفت و پنج و چهار
نیست مُل بی‌خمار و گُل بی‌خار
این جهانیست خوب و زشت بهم
وآن جهان دوزخ و بهشت بهم
در جهانی که نظم او ز دوییست
باعثش بدخویی و نیک خوییست
نز پی نظم پادشاهی او
قهر و لطف است با الهی او
تو بد و نیک دیده‌ای به جهان
خیر و شرّ و کفر با ایمان
قبض و بسطست در جهان حیات
ضرّ و نفعست در مزاج نبات
قبض و بسطی که در جهان دلست
همچو در شکل و صورت آب و گلست
مصلحت راست این دو رنگی او
نه بجهلست ترک و زنگی او
هرکه او خیره ساز و مستحلست
گر بدزدد ز شعر من بحلست
نیست از عقل وقت مهمانی
لقمه تنها زدن ز لقمانی
چه حکیمی بُوَد که خوان بنهد
باغبان را نواله‌ای ندهد
میزبانی خاص خوی بدست
دعوت عام کردن از خردست
میزبانی چو خوانی آراید
ترّه همچون بره به کار آید
گرچه با هزل جدّ چو بیگانه‌ست
هزل من همچو جدّ هم از خانه‌ست
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد همچو نیک درباید
هزل من هزل نیست تعلیمست
بیت من بیت نیست اقلیمست
تو چه دانی که اندر این اقلیم
عقل مرشد چه می‌کند تعلیم
یعنی ار جدّ اوست جان آویز
هزلش از سحر شد روان آمیز
شکر گویم که هست نزد هنر
هزلم از جدّ دیگران خوشتر
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فصل اندر تبدیل حال
بدر بودم شدم هلال مثال
نه بخندند ابلهان ز هلال
چون هلال دوتا شدم باریک
گشت عالم به چشم من تاریک
پنبه از گوش کرد بیرون مرگ
که بساز از برای رفتن برگ
شیر یک سالگیم کرد اثر
پس چل سال گرد عارض و سر
چون درین کارگاه بی‌استاد
عمر دادم به ابلهی بر باد
شب برناییم به نیمه رسید
صبح پیریم در زمان بدمید
بنمردیم تا به بوالعجبی
بندیدیم صبح نیم شبی
موی و دل شد چو شیر و چون قطران
زین دو مرغ سیه سپید زمان
آن سیاهی ز موی رفت به دل
وین سپیدی ز دل به موست بحل
دل من همچو برف و دندان بُد
مویم همچون که نفط و قطران بُد
لیکن اکنون شدست دل قطران
موی بستد سپیدی از دندان
بنگر ای خواجه در رخ و پشتم
شد چو انگشت هر ده انگشتم
ریش چون روی پنبه زار شده
روی چون پشت سوسمار شده
عمر بگذشته کی دهد نیرو
که بقا در بقا بود نیکو
بهر آن عیش بی‌نواست مرا
کآب در پیش آسیاست مرا
آدمی خود جوان زبون باشد
خیمهٔ عمر پیر چون باشد
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته
عمر دادم بجملگی بر باد
بر من آمد ز شصت صد بیداد
مانده همچون معانی باریک
بی‌خطر سوی خاطر تاریک
در تمنا بُدم که گردم پیر
وین زمان من ز پیریم به نفیر
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بی‌چیز را که داشت به چیز
عمر باقی چراغ دان بر خیر
این مثل هست عُمر باقی پیر
گاهی افزون و گاه کم گردد
گه بخندد گهی دژم گردد
سر به سوی زمین فرو برده
به نمی زنده وز دمی مرده
تا نمی‌باشد اندرو روغن
گاه تاری شود گهی روشن
این همه بیهُدست و عاریتست
اجل او را تمام عافیتیست
پیر را خاصه بدخو و بی‌برگ
نیست یک دستگیر همچون مرگ
پیر در دست طفل باشد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر
عمر ما جمله مستعار بُوَد
عقل را زین حیات عار بُوَد
مرد عاقل ز لهو پرهیزد
زین چنین عُمر عقل بگریزد
عُمر تن مرد را اسیر کند
مرد را عُمر عشق پیر کند
مرد پیر از بقای جانان شد
با چنین عُمر پیر نتوان شد
هرکه او رنگ و بوی راست اسیر
زن و کودک بود نه مرد و نه پیر
پیر کز جنبش ستاره بُوَد
گرچه پیرست شیرخواره بُوَد
ای بسا پیر با شمایل خوب
لیک نزد خرد شده معیوب
همچو نیلوفر به جان و به دست
آسمان رنگ و آفتاب‌پرست
آن جوانی که گرد غفلت گشت
آن نه عمر آن فضول بود گذشت
دل از این عمر مختصر برگیر
کز چنین عمر کس نگردد پیر
سیرم از عمر و زندگانی خویش
می‌بگریم بر این جوانی خویش
زندگانی که نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل
عجز و ضعفست حاصل کارم
به ضعیفی چو زیرم و زارم
پیر شکل ارچه با بها باشد
بَرِ عاقل کم از هبا باشد
پیر باید که راه دیده بُوَد
تا برِ عقل برگزیده بُوَد
هست پیر از ولایت دینست
آن که گویند پیر پیر اینست
شیر بدروز کهل وقت زئیر
زارتر نالد از ضعیفی زیر
چون به دست زَمن زمِن باشی
تو نباشی مسن مسن باشی
زیر چرخست رسم پیر و جوان
زیر چرخ این نباشد و هم آن
ای برادر نصیحتم بشنو
به خدا و به کدخدا بگرو
جز به تدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن
پیر حکمت نه پیر هفت اختر
پیر ملّت نه پیر چار گهر
چون براهیم پیر ملّت بود
تختش از صدق و تاج خلّت بود
او برفت از میان و کم پایست
ملّت او هنوز برجایست
مرد باید که باشد از دل و دین
از گه امر تا به یوم‌الدّین
همچو آدم جوان کهل روان
نه چو ابلیس تنش پیر و جوان
از سرای دماغ و حجرهٔ دل
گر یکی دم زند همی عاقل
در سر آید همی به ده جا دم
تا به لب زین عنا و درد و الم
این جهان را ممارست کردم
گرد از اومید خود برآوردم
زین حیاتم زخود ملال آمد
زندگانی مرا وبال آمد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در رهایی جستن جان گوید از تن
رقص کن پیش دل به چارهٔ خویش
خرقه کن دلق چارپارهٔ خویش
زانکه در بارگاه بی‌بندی
نبود جان و جامه پیوندی
چند باشد به بند نان با تو
دو جوان مرد عقل و جان با تو
چون شه آباد شد شهید آمد
آنگه از عقل و شرع یابی داد
آتش اندر زن از پی دین را
میخ خرپشتهٔ شیاطین را
چار طبع است در سرای رحیل
آلت چار میخ عزرائیل
مرگ‌کش زندگی ز ارکانست
نه سزاوار عالم جانست
رمه راهیست از سرای فنا
خلق را سوی کشت‌زار بقا
چار مرغند چار طبع بدن
بهر دین جمله را بزن گردن
برهم آمیز پر و بال همه
پس نگه کن به کار و حال همه
بر سر چار کوه دین بر نه
بازخوان جمله را به جدّ برجه
پس به ایمان و عقل و صدق و دلیل
زنده کن هرچهار را چو خلیل
جان نپرد به سوی معدن خویش
تا نگردی پیاده از تن خویش
تا نیاید ز حس برون حیوان
ره نیابد به مرتبهٔ انسان
پس چو انسان ز نفس ناطقه رست
روح قدسی به جای آن بنشست
چون برون شد ز جان گوینده
شد به جان فرشتگان زنده
ای ز شهوت شکم زده آهار
خبه از هیضه وز شره ناهار
گر ترا برگ راه مرگ بود
بر دلت قلب مرگ برگ بود
گر ترا هیچ برگ برگستی
ای خوشا کت جهان مرگستی
مالت اینجاست همچو جسم از پوست
زان اجل دشمنی و دنیی دوست
عقبی باقیت نمی‌باید
دنیی فانیت کجا پاید
زر به عقبی ده ار حلال بود
که دل آنجا بود که مال بود
گر به عقبی ترا بُدی زر و سیم
راه عقبی ترا بُدی تسلیم
ور ترا رای مشورت برگست
پیر پخته درین جهان مرگست
پس درین منزل فریب و هوس
مشورت گر کنی برو کن و بس
مرگ را جوی کاندرین منزل
مرگ حقست و زندگی باطل
باطلی را رها کن از پی حق
تا بدانی تو عقبی مطلق
چون ازین دامگاه آهرمن
جان بپرید خاک بر سر تن
تن خود را برای عالم دل
مکن از بهر هیچ، هیچ خجل
می‌چشانش همیشه تلخ و ترش
گر از این مُرد مُرد ورنه بکش
که تن از جان همیشه نور گرفت
جان ز علم و هنر سرور گرفت
آنکه جان را به علم پروردست
نیست او خار بن که پروردست
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی‌القناعة
گوشه‌ای گیر از این جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو می‌ساز
نه ترا با کسی بُوَد پیوند
تا تو گوئی بدرد و آنکس خند
دولت دین چو روی بنماید
پشت بر کاینات فرماید
دیده چون کحل آشنایی یافت
دل تاریک روشنایی یافت
گرد دریا و رود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نکند مرد
این دو روزه حیات نزد خرد
چه خوش‌و ناخوش‌و چه نیک‌و چه بد
زین دو روزه حیات و پیوندی
به خدای ار تو هیچ بربندی
باش تا چنگ مرگ دریا زد
نای حلقت ز نان بپردازد
زانکه در عالم فریب و هوس
کس نکرد اعتماد بر دو نفس
طبع بربود شه قوی نبود
تخت بر آب مستوی نبود
نبود زیر عرش دانا را
استوی عرشه علی الما را
باش تا عقل افکند فرشت
حل کند استوی علی‌العرشت
باش تا صبح صلح روی دهد
شاه شامان درای کوی زند
پس در این چند روزه پیوندی
کُنج محراب و گنج خرسندی
دیدهٔ عقل دار در احمد
تا ز راه لحد رسی با حد
احد اندر لحد چو جایت ساخت
سرِ فردوسیان سرایت ساخت
روضه‌ای گشت بر تو کنج لحد
فرش روضه ز گنج فضل احد
چون به محراب حق‌شتابی تو
نور حق در دو دیده یابی تو
بده از خون دیده در محراب
از درون طوبی یقین را آب
تا به هر جا که شاخ او برسد
میوه‌های فراخ او برسد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
التمثیل
از پی نای و چنگ بوالخداش
خانه‌ای تنگ ساخت بوالنباش
تا همی گربه نای دارد و چنگ
موش را چیست به ز خانهٔ تنگ
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد دوکان‌دار
تا بود گربه در کمان کمین
موش را گلشن است زیر زمین
تیز کرده است ای خردمندان
گربهٔ مرگ چنگل و دندان
تا کرا همچو موش دریابد
سوی جانش چو گربه بشتابد
اندرین کارگه به روز و به شب
چنگلش تاب‌دار و جان در تب
چون ز تاب و تبت کشید به دم
از وجودت ربود سوی عدم
می‌نوازد همی ترا الحق
آن طبیب طمع خر احمق
می‌نداند ز روی کم عقلی
پشت معنی نمود بی‌نقلی
چنگ و دندان چو مرگ دریازد
موش را گربه هیچ ننوازد
پیشوای کسی که بنده بُوَد
پند او از نبی بسنده بُوَد
با تن دردناک و با دل ریش
نرسد کس به کامهٔ دل خویش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
آن شنیدی که رفت نادانی
به عیادت به درد دندانی
گفت با دست از این مباش حزین
گفت آری ولیک سوی تو این
باد باشد چو بی‌خبر باشی
آب و آتش چو خاک برپاشی
بر من این درد کوه پولادست
چون تو زین فارغی ترا بادست
چون دل و دست همزبان دارم
عافیت به چو این و آن دارم
چژک را چون نه تیغ و نه سپرست
سینه مرچزک را حصار سر است
لاجرم زین کند زمین شدیار
لاجرم زان حصار گیرد مار
من ز بهر تو مانده اندر کنج
تو لقب کرده مر مرا ناکنج
تخم تا در زمین نمانده سه ماه
بر ازو کی خوری به خرمنگاه
در زمستان سه مه بیاساید
پس بهاری چنان بیاراید
من که در خانه خود چنین باشم
از پی خوان اهل دین باشم
چون همی خوانِ دانش آرایم
کی ز مطبخ به سوی باغ آیم
کم از آن کز تو رخ نهان دارم
مردهٔ نفس را روان دارم
از بلا کنج از آن نپردازم
تا ترا کنج عافیت سازم
تا دلم چون بهشت نور دهد
نور تنها نه صد سرور دهد
زان همی در به رخ فراز کنم
تات صد در ز عقل باز کنم
نبود نیز گرد هر کلبه
خانه و کوی گرد چون گربه
بلکه مرد سخن به هر جایی
چون زنان کم جهد به هر پایی
جان گوینده چون نکو گوید
زاب جان روی دل همی شوید
بیشهٔ نظم را چو شیر بُوَد
جان نه زین چار طبع چیر بُوَد
خود مرا نیست بی‌تو زهره و بس
خیره‌رویی و بی‌خودی چو مگس
چون نه مردان طمع و پر خاشم
خاره را خیره خیر چه تراشم
گورخر چون نداد کس را دست
نه ز پالان و رنج بار برست
گرچه شد ز اهل روزگار جدا
چه کمست آخر از مگس عنقا
سوسماری که فارغست از آب
چه سرِ آب نزد او چه سراب
تو مرا گویی ای خر طنّاز
سوی درگاه این بزرگان تاز
نکنی خدمت این بزرگان را
سخت بی‌حرمتی دل و جان را
کی شود سوی لاهی اللهی
عاشق تابه کی شود ماهی
زال چون ماده گاو بگذارد
کی سپاس سبوس بردارد
باغ دین و خرد بُوَد خلوت
پردهٔ نیک و بد بُوَد خلوت
هرکه خلوت گزید راحت دید
خلوت آمد مراد را چو کلید
باز دارد به خاصه بهر ورع
کهنهٔ نو ترا ز ننگ طمع
ضد با ضد یار چون باشد
اشتر بی‌مهار چون باشد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در صفت خلوت و تنهایی گوید
سلوتی نیست روح را از کس
سلوت روح خلوت آمد و بس
دهر بد رای و خلق بد بینند
راهت این است و مردمان اینند
یا به خلوت به خوش دلی تن زن
یا بر اینها نشین و جان می‌کن
کی فروشد خرد به رستهٔ جان
آب سی‌ساله را به تایی نان
مگس و گربه سوی خوان پویند
سگ و زاغند کاستخوان جویند
گربه از بهر لقمه‌ای به صد خواری
می‌کشد با خروش و با زاری
گربه از بهر لقمه جور برد
ببر و شیر و پانگ خود بدرد
باز شیر درنده در صحرا
گورخر را همی درد تنها
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
ایهّاالناس روز بی‌شرمیست
نوبت شوخی و کم آزرمی است
عادت و رسم روزگار بدست
خاصه با آنکه خاصهٔ خرد است
زانکه اهل زمانه نااهلند
شحنهٔ ظلم و قاضی جهلند
هرکه را روزگار مسخره کرد
نامش اندر میان ما سره کرد
جز به رندی و جز به قلاشی
خرّم و شادمان تو کی باشی
دانش‌آموزی و هنر ورزی
نزد این مردمان جوی نرزی
قیمت و قدر و جاه این ایّام
از قفا دان و خنده و دُشنام
مرد آزاده خستهٔ چرخ است
نان آزاده بر دگر نرخ است
اندرین تنگ آشیان که منم
در غم نان و آب و پیرهنم
بی‌خبر زانکه مادر گردون
کفنت را همی زند صابون
پیشهٔ چرخ مردم آزاریست
صنعت روزگار خونخواری است
شیر گردون چو گربه دارد کیش
خورد از مهر خون بچهٔ خویش
ملک‌الموت داده در بندان
حصن عمر ترا و تو خندان
آخر از لاله چند آموزی
دل سیاهی و چهره افروزی
هیچ از حادثات نندیشی
کی کند با تو یک زمان خویشی
تا تو در بند زرق و تلبیسی
در سقر یار غار ابلیسی
دست از رنگ و بوی دهر بدار
چند جویی چو کرگسان مردار
همچو عنقا ز خلق عزلت گیر
تات نکشند در قفس به زحیر
چند گوئی چو طوطی از هر در
سخن اندر قفس به سوی شکر
من که بر گلبن سخن شب و روز
بلبلان را کنم نوا آموز
چون شترمرغ در بیابانم
بود از سنگ تافته نانم
باز اگر نیستم چه باک بُوَد
قوت هر دل ز جان پاک بُوَد
هجویری : مقدمات
فصل
و آن‌چه گفتم که: «به حکم استدعای تو قیام کردم و بر تمام کردن مرادت از این کتاب عزمی تمام کردم»، مراد از آن این بود که مرا اهل سؤال دیدی و واقعهٔ خود از من پرسیدی و این کتاب از من اندر خواستی، و مرادت از آن فایده بود؛ لامَحاله بر من واجب شد حق سؤال تو گزاردن. و چون اندر حال به تمامی حق سؤالت نرسیدم، عزمی تمام ببایست و نیتی که تمام کنم تا اندر حال ابتدای کتاب و نیت تمام کردن آن، حکم جواب آن را ادا کرده باشم. و قصد بنده چون به ابتدای عمل وی به نیت مقرون بود، اگرچه وی را اندر آن عمل خلل پدیدار آید، بنده بر آن معذور باشد؛ و از آن بود که پیغامبرصلی اللّه علیه و سلم گفت: «نیّةُ المؤمِن خیرٌ مِنْ عَمَلِه. نیت کردن به ابتدای عمل بهتر از ابتدا کردن بی نیت.»
و نیت را اندر کارها سلطان عظیم است و برهان صادق؛ که بنده به یک نیت از حکمی به حکم دیگر شود، بی از آن که بر ظاهرش هیچ تأثیر پدیدار آید، چنان‌که یک چندی بی نیت روزه کسی گرسنه باشد، وی را بدان هیچ ثواب نباشد، و چون به دل نیت روزه کند از مقربان گردد بی از آن که بر ظاهرش اثری پدیدار آید. و نیز چون مسافری که به شهری درآید و مدتی بباشد، مقیم نگردد تا نیت اقامت نکند و چون نیت اقامت کرد مقیم گردد و مانند این بسیار است. پس نیت خیرات اندر ابتدای عمل، گزاردن حق آن باشد. واللّه اعلم.

هجویری : مقدمات
فصل
و آن‌چه گفتم که: «مر این کتاب را کشف المحجوب نام کردم»، مراد آن بود که تا نام کتاب ناطق باشد بر آن‌چه اندر کتاب است مر گروهی را که بصیرت بود، چون نام کتاب بشنوند، دانند که مراد از آن چه بوده است و بدان که همه عالم از لطیفهٔ تحقیق محجوب‌اند به‌جز اولیای خدای عزّ و جلّ و عزیزان درگاهش، و چون این کتاب اندر بیان راه حقّ بود و شرح کلمات تحقیق و کشف حجب بشریت، جز این نام او را اندر خور نبود. و به‌حقیقت کشف، هلاک محجوب باشد، همچنان که حجاب هلاک مکاشف؛ یعنی چنان‌که نزدیک طاقت دوری ندارد، دور طاقت نزدیکی ندارد؛ چون جانوری که از سرکه خیزد اندر هر چه افتد بمیرد، و آن‌چه از چیزهای دیگر خیزد اندر سرکه هلاک شود و سپردن طریق معانی دشوار باشد جز بر آن که وی را از برای آن آفریده بود، و پیغامبر گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «کلٌّ میسَّرٌ لما خُلِقَ له، خدای عزّ و جلّ هرکسی را برای چیزی آفریده است و طریق آن بر وی سهل گردانیده.»
اما حجاب دو است: یکی حجاب رینی نعوذ باللّه من ذلک و این هرگز برنخیزد، ودیگر حجاب غینی، و این زود برخیزد و بیان این آن بود که بنده‌ای باشد که ذات وی حجاب حق باشد؛ تا یکسان باشد به نزدیک وی حق و باطل و بنده‌ای بود که صفت وی حجاب حق باشد و پیوسته طبع و سرش حق می‌طلبد و از باطل می‌گریزد.
پس حجاب ذاتی که آن رینی است هرگز برنخیزد و معنی «رین» و «ختم» و «طبع» یکی بود؛ چنان‌که خدای تعالی گفت: «کلّا بَلْ رانَ عَلی قلوبِهم ماکانُوا یکسِبُون (۱۴/المطففین)»؛ آنگاه حکم این ظاهر کرد و گفت: «إنَّ الّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیهم ءَأنْذَرْتَهم أمْ لم تُنذِرهُم لایؤمنون(۶/بقره)»، آنگاه علتش بیان کرد: «خَتَم اللّهُ عَلی قُلوبِهم وعَلی سَمْعِهم (۷/البقره)»، و نیز گفت: «طَبَعَ اللّهُ علی قُلوبِهم(۱۰۸/النحل).»
وحجاب صفتی که آن غینی بود روا باشد که وقتی دون وقتی برخیزد؛ که تبدیل ذات اندر حکم غریب و بدیع باشد، و اندر عین ناممکن؛ اما تبدیل صفت، چنان‌که هست، روا باشد.
و مشایخ این قصه را در معنی رین و غین اشارت لطیف است؛ چنان‌که جنید گوید، رحمةاللّه علیه: «الرّینُ مِنْ جُمْلَةِ الوَطَناتِ و الغَیْنُ منْ جُملةِ الخَطَراتِ. رین از جملهٔ وطنات است و غین از جملهٔ خطرات.» وطن پایدار بود و خطر طاری؛ چنان‌که از هیچ سنگ آیینه نتوان کرد، اگرچه صقالان بسیار مجتمع گردند، و باز چون آیینه زنگ گیرد به مِصْقَله صافی شود؛ از آن‌چه تاریکی اندر سنگ اصلی است و روشنایی اندر آیینه اصلی، چون اصل پایدار بود، آن صفت عاریتی را بقا نباشد.
پس من این کتاب مر آن را ساختم که صقال دل‌ها بود که کاندر حجاب غین گرفتار باشند و مایهٔ نور حق اندر دلشان موجود باشد تا به برکت خواندن این کتاب آن حجاب برخیزد وبه حقیقت معنی راه یابند؛ و باز آنان که هستی ایشان را عَجْنَت از انکار حق و ارتکاب باطل بود، هرگز راه نیابند به شواهد حق، و از این کتاب مر ایشان را هیچ فایده نباشد. و الحمدُللّهِ علی نعمةِ العرفان.

هجویری : مقدمات
فصل
اما آن‌چه گفتم: «مقصودت معلوم شد و سخن اندر غرضت اندر این کتاب مقسوم شد». مراد از این قول آن بود که تا مسئول را مقصود سائل معلوم نگردد، مراد سائل محصول نگردد؛ که سؤال از اشکال کنند و چون به جواب، اشکال حل نشود فایده ندهد و حل اشکال جز به معرفت اشکال نتوان کرد. و آن‌چه گفتم: «سخن اندر غرضت مقسوم شد»، یعنی سئوال بر جمله را جواب بر جمله باشد، چون سائل بر جملهٔ درجات و اخوات سؤال خود عالم بود؛ و باز مبتدی را به تفصیل حاجت باشد و اقسام حدود و بیان آن، خاصه که غرض تو اسعذک اللّه اندر این آن بوده است که تا تفصیل دهم و کتابی سازم از سؤال تو. و باللّه التوفیق.
هجویری : مقدمات
فصل
و آن‌چه گفتم که: «من از خداوندتعالی توفیق واستعانت خواهم»، مراد آن بود که بنده راناصر، به‌جز خداوند نباشد که وی را بر خیرات نصرت کند و توفیق زیادت دهدش و حقیقت توفیق، «موافقت تأیید خداوند بود بافعل بنده اندر اعمال صواب.» و کتاب و سنت بر وجود صحت توفیق ناطقه است و امت مجتمع، به‌جز گروهی از معتزله و قدریان که لفظ توفیق را از کل معانی خالی گویند. و گروهی از مشایخ طریقت گفته‌اند که: «التّوفیقُ هُو القُدرَةُ عَلی الطّاعةِ عندَ الإسْتِعمالِ.» چون بنده خداوند را مطیع باشد، از خداوند بدو نیرو زیادت بود و قوت افزون از آن‌چه پیش از آن بوده باشد.
و در جمله، حالا بعدَ حالٍ، آن‌چه می‌باشد از سکون و حرکات بنده، جمله فعل و خلق خدای است، تعالی. پس آن قوتی را که بنده بدان طاعت کند توفیق خوانند و این کتاب جایگاه این مسأله نیست؛ که مراد از این چیزی دیگر است.
و بازگشتم به سر مقصود تو، إن شاء اللّه، عزّ و جلّ. و پیش از آن که بر سر سخن شوم، نخست سؤال تو را بعینه بیارم، و از آن‌جا به ابتدای کتاب پیوندم. و باللّه التوفیق.
٭٭٭
صورةُ السّؤال: قالَ السائلُ، و هو ابوسعید الهجویری: «بیان کن مرا اندر تحقیق طریقت تصوّف و کیفیت مقامات ایشان، و بیان مذاهب و مقالات آن و اظهار کن مرا رموز و اشارت ایشان، و چگونگی محبت خداوند عزّ و جلّ و کیفیت اظهار آن بر دلها، و سبب حجاب عقول از کنه ماهیت آن و نفرت نفس از حقیقت آن، و آرام روح با صفوت آن، و آن‌چه بدین تعلق دارد از معاملت آن.»
قال المسئولُ، و هو علی بن عثمان الجلابی، وفَّقَهُ اللّهُ تعالی؛ بدان که اندر این زمانهٔ ما این علم به‌حقیقت مندرس گشته است، خاصه اندر این دیار که خلق جمله مشغول هوی گشته‌اند و معرض از طریق رضا و علمای روزگار و مدعیان وقت را از این طریقت صورت بر خلاف اصل آن بسته است. پس نیارند همت به چیزی که دست اهل زمانه، بأسرها، از آن کوتاه بود به‌جز خواص حضرت حق و مراد همه اهل ارادت از آن منقطع و معرفت همه اهل معرفت ازوجود آن معزول. خاص و عام خلق از آن به عبارت آن بسنده کار گشته و کار از تحقیق به تقلید افتاده و تحقیق روی خود از روزگار ایشان بپوشیده. عوام بدان بسنده کرده گویند که: «ما حق را همی‌بشناسیم»، و خواص بدان خرسند شده که اندر دل تمنایی یابند و اندر نفس هاجسی و اندر صدر میلی بدان سرای؛ از سر مشغولی گویند «این شوق رؤیت است و حُرقت محبت.» و مدعیان به دعوی خود از کل معانی بازمانده و مریدان از مجاهده دست بازداشته و ظن معلول خود را مشاهده نام کرده.
و من پیش از این، کتب ساختم اندر این معنی، جمله ضایع شد و مدعیان کاذب بعضی سخن از آن مرصید خلق را برچیدند و دیگر را بشستند و ناپدیدار کردند؛ از آن‌چه صاحب طبع را سرمایه حسد و انکار نعمت خداوند باشد، و گروهی دیگر نشستند، اما برنخواندند و گروهی دیگر بخواندند و معنی ندانستند و به عبارت آن بسنده کردند که تا بنویسند و یاد گیرند و گویند که: «ماعلم تصوّف و معرفت می‌گوییم.» و ایشان اندر عین نَکِرت‌اند.
و این جمله از آن بود که این معنی کبریت احمر است و آن عزیز باشد، و چون بیابندش کیمیا بود و دانگْ سنگی از وی بسیار مس و روی را زر سرخ گرداند. و فی الجمله هر کسی آن دارو طلبد که موافق درد وی باشد و به‌جز آن نبایدش، چنان که یکی گوید از بزرگان:
فَکُلُّ مَنْ فی فُؤادِه وَجَعٌ
یَطْلُبُ شیئاً یُوافِقُ الوَجَعا
کسی را که داروی علت وی حقیرترین چیزها بود، وی را در و مرجان نباید تا به شلیثا و دواء المسک آمیزندش. و این معنی عزیزتر از آن است که هرکسی را از آن نصیب باشد.
و پیش از این، جهال این علم بر کتب مشایخ همین کردند. چون آن خزانه‌های اسرار خداوند به دست ایشان افتاد، معنی آن ندانستند، به دست کلاهدوزان جاهل فکندند و به مجلّدان ناباک دادند تا آن را آستر کلاه و جلد دواوین شعر ابونواس و هزل جاحظ گردانیدند و لامحاله چون بازِ مَلِک بر دیوار سرای پیرزنی نشیند پر و بالش ببرند.
و خداوند عزّ و جلّ ما را اندر زمانه‌ای پدیدار آورده است که اهل آن هوی را شریعت نام کرده‌اند، و طلب جاه و ریاست و تکبر را عزّ و علم، و ریای خلق را خشیت، و نهان داشتن کینه را اندر دل حلم، و مجادله را مناظره و محاربت و سفاهت را عزّت، و نفاق را زهد و تمنا را ارادت، و هذیان طبع را معرفت و حرکات دل و حدیث نفس را محبت و الحاد را فقر و جحود را صفوت و زندقه را فنا و ترک شریعت پیغامبر را صلی اللّه علیه و سلم طریقت و آفت اهل زمانه را معاملت نام کرده‌اند تا ارباب معانی اندر میان ایشان مهجور گشته‌اند و ایشان غلبه گرفته، چون اندر فترت اول اهل بیت رسول صلی اللّه علیه و سلم با آل مروان.
چگونه نیکو گفته است آن شاه اهل حقایق و برهان تحقیق و دقایق، ابوبکر الواسطی، رحمةاللّه علیه: «اُبْتُلینا بِزَمانٍ لَیسَ فیه آدابُ الْإِسلامِ ولا اخلاقُ الجاهلیّةِ ولاأحکام ذَوِی المُرُوءَةِ.»
و شبلی گوید موافق این:
لحَا اللّهُ ذِی الدُّنیا مناخاً لِراکبٍ
فکلُّ بَعیدِ الْهَمِّ فیهَا مُعَذَّبُ

هجویری : مقدمات
فصل
بدان قوّاک اللّه که یافتم این عالم را محل بعضی اسرار خداوند، و مکؤنات را موضع ودایع وی، و مُثْبَتات را جایگاه لطایف آن اندر حق دوستانش و جواهر و اعراض و عناصر و اجرام و اشباح و طبایع جمله حجاب آن اسرارند، و اندر محل توحید اثبات این هر یک شرک باشد. پس خداوند تعالی این عالم را اندر محل حجاب بداشته است، تا طبایع هر یک در عالم خود به فرمان وی طمأنینت یافته‌اند و به وجود خود از توحید حق محجوب گشته و ارواح اندر عالم به مزاج وی مشغول گشته و به مقارنت آن از محل خلاص خود دور مانده، تا اسرار ربانی اندر حق عقول مشکل شده است و لطایف قرب اندر حق ارواح پوشیده گشته، تا آدمی اندر مظَلّهٔ غفلت به هستی خود محجوب گشته است و در محل خصوصیت به حجاب خود معیوب گشته؛ چنان‌که خداوند تعالی گفت: «والعصرِ إنَّ الْاِنسانَ لفی خُسْرٍ (۱ و ۲/العصر)»، ونیز گفت: «انّه کان ظلوماً جهولاً (۷۲/الأاحزاب)»، و رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «خَلَقَ اللّهُ الخلقَ فی ظلمةٍ ثمّ ألقی علیه نوراً.»
پس این حجاب وی را در عالم مزاجش افتاده است به تعلق طبایع بدو و به تصرف عقل اندر او، تا لاجرم به جهلی بسنده کار شده است و مر حجاب خود را از حق به جان خریدار شده؛ از آن‌چه از جمال کشف بیخبر است و از تحقیق سریرت ربانی معرض، و بر محل ستوران آرمیده، و از محل نجات خود رمیده و بوی توحید ناشنیده و جمال احدیت نادیده و ذوق توحید ناچشیده. به ترکیب از تحقیق مشاهده بازمانده، و به حرص دنیا از ارادت خداوند رجوع کرده. و نفس حیوانیت بی حیات ربانی مر ناطقه را مقهور کرده تا حرکات و طلبش جمله اندر نصیب حیوانیت مقرر شده است و جز خوردن و خفتن و متابع شهوات بودن هیچ چیز نداند. و خداوندعزو جل مر دوستان خود را از این جمله اعراض فرمودو گفت: «ذَرْهُم یأکُلُوا و یتمتّعُوا وَیُلْهِهِمُ الأمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ (۳/الحِجْر)»؛ از آن‌چه سلطان طبع ایشان سر حق را بر ایشان بپوشیده بود و به جای عنایت و توفیق اندر حق ایشان خذلان و حرمان آمده؛ تا جمله متابع نفس اماره گشتند که این حجاب اعظم است و منبع سوء و شر؛ چنان‌که خدای تعالی گفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأمّارَةٌ بِالسُّوءِ (۵۳/یوسف).»
٭٭٭
اکنون من ابتدا کنم و مقصود تو را اندر مقامات و حجب پیدا کنم و بیانی لطیف مر آنرا بگسترانم، و عبارات اهل صنایع را شرح دهم، و لختی از کلام مشایخ بدان پیوندم و از غرر حکایات مر آن را مددی دهم تا مراد تو برآید و آن کسان که در این نگرند از علمای ظاهر و غیرهم، بدانند که طریق تصوّف را اصلی قوی است و فرعی مثمر؛ و جملهٔ مشایخ که از اهل علم بودند جملهٔ مریدان را بر آموختن علم باعث بودند و بر مداومت کردن، تا ایشان حریص گردند و هرگز متابع لهو و هزل نبوده‌اند و طریق لغو نسپرده‌اند. از پس آن که بسیاری از مشایخ معرفت و علمای ایشان اندر این معانی تصانیف ساخته‌اند و به عبارات لطیف از خواطر ربانی براهین نموده. و باللّه العونُ و التّوفیقُ و حسبُنا اللّهُ و نعمَ الرَّفیقُ.