عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۶
تا چند زنم به روی دریاها خشت،
بیزار شدم ز بت‌پرستان و کُنِشْت؛
خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۷
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو،
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۸
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛
هرکس سخنی از سَرِ سودا گفته‌است،
زان روی که هست، کس نمی‌داند گفت.
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۹
اَجرام که ساکنان این ایوان‌اند،
اسبابِ تَرَدُّدِ خردمندان‌اند،
هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی،
کانان که مُدَبّرند سرگردان‌اند!
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۰
دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست،
او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،
کس می‌نزند دمی درین معنی راست،
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۱
دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست،
از بهرِ چه اوفْکَنْدَش اندر کم‌وکاست؟
گر نیک آمد، شکستن از بهرِ چه بود؟
ور نیک نیامد این صُوَر، عیب کراست؟
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۲
آنان ‌که محیطِ فضل و آداب شدند،
در جمعِ کمال شمعِ اَصحاب شدند،
رَه زین شبِ تاریک نبردند به روز،
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۳
* آنان‌ که ز پیش رفته‌اند ای ساقی،
در خاکِ غرور خفته‌اند ای ساقی،
رو باده خور و حقیقت از من بشنو:
باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی.
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۴
آن بیخبران که دُرّ‌ِ معنی سُفتند،
در چرخ به انواعْ سخن‌ها گفتند؛
آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان،
اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۵
گاوی است بر آسمان قَرینِ پروین،
گاوی است دگر نهفته در زیر زمین؛
گر بینایی، چشمِ حقیقت بگشا:
زیر و زَبَرِ دو گاو مشتی خر بین.
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۱۶
امروز که نوبت جوانی من است،
می نوشم از آن‌که کامرانی من است؛
عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،
تلخ است، از آن‌که زندگانی من است.
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۱۷
گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.
ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟
بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۱۸
از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟
در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۱۹
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۲۰
* با یار چو آرمیده باشی همه عمر،
لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر،
هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود،
خوابی باشد که دیده‌باشی همه عمر.
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۲۱
اکنون که ز خوشدلی به‌جز نام نمانْد،
یک همدم پخته جز میِ خام نماند؛
دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر
امروز که در دست به‌جز جام نماند!
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۲۳
چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر،
جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛
خرّم دلِ آن‌که یک نفس زنده نبود،
و آسوده کسی‌ که خود نزاد از مادر!
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۲۴
* آن‌کس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد،
بس داغ که او بر دلِ غمناک نهاد؛
بسیار لبِ چو لعل و زُلفینِ چو مشک
در طَبلِ زمین و حُقّهِٔ خاک نهاد!
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۶
بر لوحْ نشانِ بودنی‌ها بوده‌است،
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده‌است؛
در روز ازل هر آن‌چه بایست بداد،
غم خوردن و کوشیدنِ ما بیهوده است
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۷
چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد،
خود را به کم و بیش دُژَم نتوان‌کرد؛
کار من و تو چنان‌که رأی من و تو ست
از موم به دست خویش هم نتوان‌کرد.