عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
من تو را یار خویش می دانم
همچو مرهم به ریش می دانم
چون نداری عنایتی سوی ما
این هم از بخت خویش می دانم
بی رخت گل ز خار نشناسم
بی لبت نوش نیش می دانم
از جفا کم نمی کنی چکنم
من وفا از تو بیش می دانم
گرچه بیگانگی کنی با ما
من تو را به ز خویش می دانم
هرچه دشمن مرا ز پس گوید
فعل او را ز پیش می دانم
مذهب عشق ما دگر چیزست
من جهان را ز کیش می دانم
همچو مرهم به ریش می دانم
چون نداری عنایتی سوی ما
این هم از بخت خویش می دانم
بی رخت گل ز خار نشناسم
بی لبت نوش نیش می دانم
از جفا کم نمی کنی چکنم
من وفا از تو بیش می دانم
گرچه بیگانگی کنی با ما
من تو را به ز خویش می دانم
هرچه دشمن مرا ز پس گوید
فعل او را ز پیش می دانم
مذهب عشق ما دگر چیزست
من جهان را ز کیش می دانم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۶
هر دوست که اختیار ما بود
واندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی ازیشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست؟
هر دوست که غمگسار ما بود
واندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی ازیشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست؟
هر دوست که غمگسار ما بود
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - فی المدیحه
تا ملک با شاه جستان یار و هم دیدار گشت
گوهری کآن خفته بود از کان کین بیدار گشت
دوستانش را ز نعمت دست گوهر بار شد
دشمنانش را ز محنت دیده گوهر بار گشت
گرچه از یک گوهرند و در خور یکدیگرند
در خوری و مهر گوهرشان درست این بار گشت
گر گهی اندر میانشان کینه و آزار بود
هر دو را از کینه و آزار دل بیزار گشت
وانکه شان آزار جستی از پی بازار خویش
از خوشی بیزار گشت و جانش پرآزار گشت
بس کسا کز جنگ ایشان روزگار آسان گذشت
روزگارش تلخ شد آرامشش دشوار گشت
چند گاه از خلق بدشان در میان آزار بود
از میان رفت آن بدی وین هر دو بی آزار گشت
در میان از تیغ ایشان هرکسی زنهار یافت
باز شد زینهار خواه آنکس که بی زینهار گشت
دوستی بسیار باشد دشمنی بسیار را
دشمنی بسیار بود و دوستی بسیار گشت
از نشاط عهد ایشان وز نگار زر و سیم
بوستان بزاز گشت و آسمان عطار گشت
ماه گردون از پی آن گشت همچون آفتاب
ماه کانون از پی این چون مه آزار گشت
راستی بیمار بود از عهد ایشان شد درست
کاستی از وصل ایشان خسته و بیمار گشت
هر دوانرا دل ز روی یکدیگر پر نور شد
دشمنان و حاسدان را جان و دل پر نار گشت
هرکه مصلح بود این بشنید بی تیمار شد
هرکه مفسد بود این بشنید و با تیمار گشت
هر دو اندر چرخ دولت همچو خورشیدند و ماه
میر مملان در میانشان مشتری کردار گشت
طالع او مشتری و روی او چون مشتری
مشتری ویرا ز دل دو شاه گیتی دار گشت
بس کسا کو پست بود از دست این بالا گرفت
بس کسا کوبنده بود از فر آن سالار گشت
هرکه بود از خواب غفلت خفته زین بیدار شد
هرکه بود از باده خم مست از آن هشیار گشت
هرکجا دیدند جنگ و هرکجا بینند خیل
نام خیل از جنگ ایشان یکسره با عار گشت؟
از سخاشان دوستان را جامه پر دینار شد
وز وغاشان دشمنان را روی چون دینار گشت
لؤلؤ شهوار بر خصمانشان چون سنگ شد
سنگ بر یارانشان چون لؤلؤ شهوار گشت
بس کسا کش کار ایشان تازه کردن بود کام
مهر ایشان تازه گشت و کام او بی کار گشت
فتنه ها را در ببست و فرها را در گشاد
جورها پوشیده گشت و عدلها دیدار گشت
یار خصمان رنج گشت و رنج یاران باز شد
عار خویشان فخر گشت وفخر خصمان عار گشت
گرگ مردم خوار شد با میش سوی آبخور
از پی دیدار ایشان گرگ مردم خوار گشت
شیر جفت میش گشت و مار جفت مرغ شد
مفسدان را از پی این موی بر تن مار گشت
از سخای هر دوان هم با کهان و هم با مهان
سیم بی قیمت نمود و زر بی مقدار گشت
داده ده گشتند هر دو ایزد دادار را
داد دهشان از پی این ایزد دادار گشت
از پی دیدار ایشان در میان کوه و دشت
سنک چون یاقوت گشت و خاک چون گلنار گشت
آنکسی را کش نیامد خوش بباغ و راغ او
سرو شد همچون گیاه و لاله همچون خار گشت
گوهری کآن خفته بود از کان کین بیدار گشت
دوستانش را ز نعمت دست گوهر بار شد
دشمنانش را ز محنت دیده گوهر بار گشت
گرچه از یک گوهرند و در خور یکدیگرند
در خوری و مهر گوهرشان درست این بار گشت
گر گهی اندر میانشان کینه و آزار بود
هر دو را از کینه و آزار دل بیزار گشت
وانکه شان آزار جستی از پی بازار خویش
از خوشی بیزار گشت و جانش پرآزار گشت
بس کسا کز جنگ ایشان روزگار آسان گذشت
روزگارش تلخ شد آرامشش دشوار گشت
چند گاه از خلق بدشان در میان آزار بود
از میان رفت آن بدی وین هر دو بی آزار گشت
در میان از تیغ ایشان هرکسی زنهار یافت
باز شد زینهار خواه آنکس که بی زینهار گشت
دوستی بسیار باشد دشمنی بسیار را
دشمنی بسیار بود و دوستی بسیار گشت
از نشاط عهد ایشان وز نگار زر و سیم
بوستان بزاز گشت و آسمان عطار گشت
ماه گردون از پی آن گشت همچون آفتاب
ماه کانون از پی این چون مه آزار گشت
راستی بیمار بود از عهد ایشان شد درست
کاستی از وصل ایشان خسته و بیمار گشت
هر دوانرا دل ز روی یکدیگر پر نور شد
دشمنان و حاسدان را جان و دل پر نار گشت
هرکه مصلح بود این بشنید بی تیمار شد
هرکه مفسد بود این بشنید و با تیمار گشت
هر دو اندر چرخ دولت همچو خورشیدند و ماه
میر مملان در میانشان مشتری کردار گشت
طالع او مشتری و روی او چون مشتری
مشتری ویرا ز دل دو شاه گیتی دار گشت
بس کسا کو پست بود از دست این بالا گرفت
بس کسا کوبنده بود از فر آن سالار گشت
هرکه بود از خواب غفلت خفته زین بیدار شد
هرکه بود از باده خم مست از آن هشیار گشت
هرکجا دیدند جنگ و هرکجا بینند خیل
نام خیل از جنگ ایشان یکسره با عار گشت؟
از سخاشان دوستان را جامه پر دینار شد
وز وغاشان دشمنان را روی چون دینار گشت
لؤلؤ شهوار بر خصمانشان چون سنگ شد
سنگ بر یارانشان چون لؤلؤ شهوار گشت
بس کسا کش کار ایشان تازه کردن بود کام
مهر ایشان تازه گشت و کام او بی کار گشت
فتنه ها را در ببست و فرها را در گشاد
جورها پوشیده گشت و عدلها دیدار گشت
یار خصمان رنج گشت و رنج یاران باز شد
عار خویشان فخر گشت وفخر خصمان عار گشت
گرگ مردم خوار شد با میش سوی آبخور
از پی دیدار ایشان گرگ مردم خوار گشت
شیر جفت میش گشت و مار جفت مرغ شد
مفسدان را از پی این موی بر تن مار گشت
از سخای هر دوان هم با کهان و هم با مهان
سیم بی قیمت نمود و زر بی مقدار گشت
داده ده گشتند هر دو ایزد دادار را
داد دهشان از پی این ایزد دادار گشت
از پی دیدار ایشان در میان کوه و دشت
سنک چون یاقوت گشت و خاک چون گلنار گشت
آنکسی را کش نیامد خوش بباغ و راغ او
سرو شد همچون گیاه و لاله همچون خار گشت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳
مرا بی وفا خواند آن بی وفا
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
که هرگز نگوید سخن بی جفا
ز من چون رسد بی وفائی بدوست
که دشمن نبیند ز من جز وفا
ندانم صواب از خطا زین قبل
صواب من او را نبیند خطا
نیازارد آن را بجان هیچ کس
که دل داده باشد مرا در عطا
از آن پس که من دیده باشم بدی
بجز نیکی از من نیابد جزا
ولیک از دل خویش گوید سخن
اگر ناسزا باشد و گر سزا
همیشه خلاف من آنکس کند
که من جویم او را همیشه رضا
قضا گرددان کار ما از سخن
همه کار نیکو کند مان قضا؟
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
مرا رنج بسیار و کم روزگار
بشادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمنی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بو
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دور دست
تواند رهاندن بدستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندرکنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
بشادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمنی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بو
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دور دست
تواند رهاندن بدستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندرکنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - این قطعه را از روی بترجمه خواست