عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح سلطان مسعود
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب
همی نخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب
همه بکردم هر حیلتی که دانستم
مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب
ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ
نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
بدیع و نغز برآراسته است چهره او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب
نبست صورت ما به جمال صورت او
نشد پدید که گردد مصور آتش و آب
نکرد یاد من و یادگار داد مرا
خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب
برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند
ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد
ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب
نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم
به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب
بسا فراوان روزا که از سراب و سموم
گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب
بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب
علاء دولت مسعود کار و نهیش را
مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب
سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او
همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب
زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر
چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب
چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت
به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب
ز باد خاک در آمیخته برون نگرد
سوار جنگی بیند برابر آتش و آب
سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند
ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین
که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید
ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب
شها چو آید دریای کینه تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب
ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد
بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب
ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد
بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب
به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند
اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب
چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی
روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب
اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند
شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب
تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند
اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان
دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب
وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب
وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند
ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب
تبارک الله سلطان امر و نهی تو را
چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت
دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب
بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند
ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو
به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند
ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب
خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب
ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند
اگر برند خصومت به داور آتش و آب
ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ
ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب
به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب
نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد
چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است
که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب
تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی
به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب
همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب
به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین
محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب
شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است
همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب
همی نخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب
همه بکردم هر حیلتی که دانستم
مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب
ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ
نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
بدیع و نغز برآراسته است چهره او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب
نبست صورت ما به جمال صورت او
نشد پدید که گردد مصور آتش و آب
نکرد یاد من و یادگار داد مرا
خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب
برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند
ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد
ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب
نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم
به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب
بسا فراوان روزا که از سراب و سموم
گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب
بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب
علاء دولت مسعود کار و نهیش را
مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب
سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او
همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب
زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر
چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب
چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت
به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب
ز باد خاک در آمیخته برون نگرد
سوار جنگی بیند برابر آتش و آب
سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند
ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین
که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید
ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب
شها چو آید دریای کینه تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب
ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد
بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب
ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد
بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب
به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند
اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب
چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی
روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب
اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند
شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب
تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند
اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان
دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب
وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب
وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند
ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب
تبارک الله سلطان امر و نهی تو را
چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت
دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب
بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند
ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو
به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند
ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب
خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب
ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند
اگر برند خصومت به داور آتش و آب
ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ
ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب
به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب
نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد
چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است
که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب
تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی
به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب
همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب
به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین
محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب
شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است
همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - هم در ثنای او
ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب
اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب
چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت
از آن که بودش پروردگار از آتش و آب
گرفت از آب صفاور بود از آتش نور
چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب
کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم
اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب
در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام
برون نیامد جز کامکار از آتش و آب
همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن
که هست گوهر آن بی قرار از آتش و آب
به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک
مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب
در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب
چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب
سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت
شکوه هیبت او کردگار از آتش و آب
علاء دولت و دین خسروی که حشمت او
ستد به قوت عدل اقتدار از آتش و آب
به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی
اگر چه باشد پیشش بسیار از آتش و آب
هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی
کنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب
خیال جان بداندیش چون بر او گذرد
به پیشش آرد نزل و نزار از آتش و آب
وگر شوند به بیداری آب و آتش مست
برد مهابت دادش خمار از آتش و آب
ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد
زدوده ذات چو زر عیار از آتش و آب
خدایگانا در موقف مظالم تو
کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب
صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور
سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب
عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ
چنانکه داشت دو رنگ ذوالفقار از آتش و آب
مثال حزم تو را دست و پای از آهن و سنگ
لباس عزم تو را پود و تار از آتش و آب
ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر جهان
توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب
به بزم و رزم تو شاید که زاید و خیزد
ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب
به جان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت
که یافتست به جان زینهار از آتش و آب
چو رزمگه راتف و سرشگ حمله و خوی
کند چو دوزخ و دریا کنار آتش و آب
به مرغزار قضا از درخت بأس و عمل
دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب
مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد
دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب
چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا
چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب
تو حمله آری چو آب و آتش از چپ و راست
به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب
نه آب گیرد موج نه آتش آرد جوش
چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب
خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد
چه باک داری در کارزار آتش و آب
زمین و که را پیرار لشگر تو به هند
کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب
نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال
که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب
به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال
گرفت بقعه کفر اعتبار از آتش و آب
چو بانگ موکب تو بر بساط غزو بخاست
نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب
همی گذشتند اندر مصاف هایل تو
یلان چون سپر جان سپار از آتش و آب
ندید ملتی سودی ز باد پیمودن
نیافت نیز ره آن خاکسار از آتش و آب
بماند عاجز و حیران که شد زمین و هوا
به چشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب
سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش
به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب
به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی
هلاک بر تن و جانش ببار از آتش و آب
فدای جان و تنش کرد پیل و مال چو دید
چنین دو دشمن کینه گذار از آتش و آب
به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشگر
نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب
مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست
برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب
طریق برهمنان دیده ای که چون باشد
زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب
در آب و آتش جان و روان دهند به طبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب
چو شیر و مار برو زن سپه به رویش آر
به چنگ شیر و به دندان مار از آتش و آب
چو همتت همه غزو است و مانعی نبود
وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب
نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج
بنای بتکده قندهار از آتش و آب
بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست
سپاه را مددکاری آر از آتش و آب
تو را چو آب و چو آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه تو را دستیار از آتش و آب
تو را به میمنه و میسره روان گردد
دو خیل دل شکر جانشکار از آتش و آب
بکش به گرد معادی دین سکندر وار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب
که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد
برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد هر مرغزار از آتش و آب
بر آن سپاه که بدخواه دولت تو بود
برند حیله حباب و شرار از آتش و آب
زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو
نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب
ولیک تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد
که داشته است همه ساله عار از آتش و آب
نگنجد اندر طبعش که هیچ وقت او را
به هیچ کار بود پیشکار از آتش و آب
تو معجز ملکانی و هست رای تو را
به ملک معجزه بی شمار از آتش و آب
اگر گسسته شود مهرت از مدار فلک
شود گسسته فلک را مدار از آتش و آب
وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ
چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب
تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم
خلد عدوی تو را خارخار از آتش و آب
خدای خط تو صد ساله ملک داد آن روز
که جوش کرد همه شابهار از آتش و آب
عقار خواه خوش لعل جام با ممزوج
که سست گردد طبع عقار از آتش و آب
ز می گساری مه پیکری که گویی هست
بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب
همیشه تا به جهان اقتضای طبع آن است
که گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب
نتیجه ای است ز طبع این قصیده اندر وی
لطیف معنی یابی هزار آتش و آب
چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی
بماند خواهد این یادگار از آتش و آب
اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب
چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت
از آن که بودش پروردگار از آتش و آب
گرفت از آب صفاور بود از آتش نور
چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب
کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم
اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب
در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام
برون نیامد جز کامکار از آتش و آب
همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن
که هست گوهر آن بی قرار از آتش و آب
به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک
مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب
در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب
چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب
سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت
شکوه هیبت او کردگار از آتش و آب
علاء دولت و دین خسروی که حشمت او
ستد به قوت عدل اقتدار از آتش و آب
به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی
اگر چه باشد پیشش بسیار از آتش و آب
هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی
کنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب
خیال جان بداندیش چون بر او گذرد
به پیشش آرد نزل و نزار از آتش و آب
وگر شوند به بیداری آب و آتش مست
برد مهابت دادش خمار از آتش و آب
ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد
زدوده ذات چو زر عیار از آتش و آب
خدایگانا در موقف مظالم تو
کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب
صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور
سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب
عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ
چنانکه داشت دو رنگ ذوالفقار از آتش و آب
مثال حزم تو را دست و پای از آهن و سنگ
لباس عزم تو را پود و تار از آتش و آب
ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر جهان
توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب
به بزم و رزم تو شاید که زاید و خیزد
ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب
به جان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت
که یافتست به جان زینهار از آتش و آب
چو رزمگه راتف و سرشگ حمله و خوی
کند چو دوزخ و دریا کنار آتش و آب
به مرغزار قضا از درخت بأس و عمل
دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب
مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد
دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب
چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا
چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب
تو حمله آری چو آب و آتش از چپ و راست
به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب
نه آب گیرد موج نه آتش آرد جوش
چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب
خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد
چه باک داری در کارزار آتش و آب
زمین و که را پیرار لشگر تو به هند
کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب
نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال
که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب
به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال
گرفت بقعه کفر اعتبار از آتش و آب
چو بانگ موکب تو بر بساط غزو بخاست
نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب
همی گذشتند اندر مصاف هایل تو
یلان چون سپر جان سپار از آتش و آب
ندید ملتی سودی ز باد پیمودن
نیافت نیز ره آن خاکسار از آتش و آب
بماند عاجز و حیران که شد زمین و هوا
به چشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب
سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش
به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب
به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی
هلاک بر تن و جانش ببار از آتش و آب
فدای جان و تنش کرد پیل و مال چو دید
چنین دو دشمن کینه گذار از آتش و آب
به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشگر
نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب
مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست
برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب
طریق برهمنان دیده ای که چون باشد
زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب
در آب و آتش جان و روان دهند به طبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب
چو شیر و مار برو زن سپه به رویش آر
به چنگ شیر و به دندان مار از آتش و آب
چو همتت همه غزو است و مانعی نبود
وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب
نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج
بنای بتکده قندهار از آتش و آب
بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست
سپاه را مددکاری آر از آتش و آب
تو را چو آب و چو آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه تو را دستیار از آتش و آب
تو را به میمنه و میسره روان گردد
دو خیل دل شکر جانشکار از آتش و آب
بکش به گرد معادی دین سکندر وار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب
که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد
برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد هر مرغزار از آتش و آب
بر آن سپاه که بدخواه دولت تو بود
برند حیله حباب و شرار از آتش و آب
زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو
نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب
ولیک تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد
که داشته است همه ساله عار از آتش و آب
نگنجد اندر طبعش که هیچ وقت او را
به هیچ کار بود پیشکار از آتش و آب
تو معجز ملکانی و هست رای تو را
به ملک معجزه بی شمار از آتش و آب
اگر گسسته شود مهرت از مدار فلک
شود گسسته فلک را مدار از آتش و آب
وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ
چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب
تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم
خلد عدوی تو را خارخار از آتش و آب
خدای خط تو صد ساله ملک داد آن روز
که جوش کرد همه شابهار از آتش و آب
عقار خواه خوش لعل جام با ممزوج
که سست گردد طبع عقار از آتش و آب
ز می گساری مه پیکری که گویی هست
بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب
همیشه تا به جهان اقتضای طبع آن است
که گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب
نتیجه ای است ز طبع این قصیده اندر وی
لطیف معنی یابی هزار آتش و آب
چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی
بماند خواهد این یادگار از آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح سیف الدوله محمود
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مرآنجای را که گشت خراب
چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک
گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب
دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش
به ابر تاری بربست آفتاب نقاب
چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو
میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب
اگر ببرد کافور نسل ها بی شک
چنین به کافور آبستن از چه گشت سحاب
اگر نه صانع را آب حوض شد منکر
چرا شدست چنین سنگ در میانش آب
نبات زرین گردد ز آب چون نقره
زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب
ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ
چو خانه ولی شهریار نصرت یاب
خجسته طالع محمود خسرو ایران
که طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو
خدایگانی تازه شدست و دولت شاب
خدایگانا آنی که روز رزمت هست
قضا به زیر عنان و قدر به زیر رکاب
مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است
که از کمان تو در روز کارزار نشاب
به شب نیارد خفتن عدوی تو ملکا
که جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب
چه آتش است حسامت که چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب
در آن زمان که به هیجا سپیدرویان را
مبارزان و دلیران به خون کنند خطاب
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب
چو باد و خاک نجویی مرگ شتاب و درنگ
چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب
رخ عدوت زراندود گشت از پی آبک
مرکب است حسامت ز آتش و سیماب
اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا
ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب
چو کوه و بادی لیکن چو کوه و بادتر است
به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب
چو از طبایع آتش برآمدی به جهان
ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب
بلند گرودن زیبدت درگه عالی
که زهره حاجب باشدش مشتری بواب
سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب
چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب
تو قطب عدلی و محراب ملک راست به تست
به قطب راست شود بی خلاف هر محراب
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب
بسنده نیست به بزم تو گر فلک سازد
ز برگ ها دینار و ز ابرها اثواب
جهان دو قسمت باید ز بهر جود تو را
یکی همه وزان و یکی همه ضراب
خدایگانا آنی که از تو و به تو شد
زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت ایجاب
بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد
چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب
نماند آب مرآنجای را که گشت خراب
چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک
گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب
دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش
به ابر تاری بربست آفتاب نقاب
چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو
میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب
اگر ببرد کافور نسل ها بی شک
چنین به کافور آبستن از چه گشت سحاب
اگر نه صانع را آب حوض شد منکر
چرا شدست چنین سنگ در میانش آب
نبات زرین گردد ز آب چون نقره
زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب
ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ
چو خانه ولی شهریار نصرت یاب
خجسته طالع محمود خسرو ایران
که طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو
خدایگانی تازه شدست و دولت شاب
خدایگانا آنی که روز رزمت هست
قضا به زیر عنان و قدر به زیر رکاب
مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است
که از کمان تو در روز کارزار نشاب
به شب نیارد خفتن عدوی تو ملکا
که جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب
چه آتش است حسامت که چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب
در آن زمان که به هیجا سپیدرویان را
مبارزان و دلیران به خون کنند خطاب
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب
چو باد و خاک نجویی مرگ شتاب و درنگ
چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب
رخ عدوت زراندود گشت از پی آبک
مرکب است حسامت ز آتش و سیماب
اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا
ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب
چو کوه و بادی لیکن چو کوه و بادتر است
به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب
چو از طبایع آتش برآمدی به جهان
ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب
بلند گرودن زیبدت درگه عالی
که زهره حاجب باشدش مشتری بواب
سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب
چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب
تو قطب عدلی و محراب ملک راست به تست
به قطب راست شود بی خلاف هر محراب
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب
بسنده نیست به بزم تو گر فلک سازد
ز برگ ها دینار و ز ابرها اثواب
جهان دو قسمت باید ز بهر جود تو را
یکی همه وزان و یکی همه ضراب
خدایگانا آنی که از تو و به تو شد
زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت ایجاب
بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد
چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در ستایش سلطان محمود
هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب
جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب
جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست
مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب
روان شده است هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب
بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ
برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب
زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو
هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب
ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست
چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب
ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را
به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب
به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد
ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب
خدایگان جهان تاج خسروان محمود
شه همه عجم و خسرو همه اعراب
به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ضراب
سپهر خواست که بوسه زند رکابش را
رسید می نتواند بدان بلند جناب
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک را محراب
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب
که برق وار جهد از نیام او خنجر
شهاب وار رود از کمان به شتاب
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب
چو روی داری شاها به سوی هندوستان
به نام ایزد و عزم درست و رای صواب
به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو
به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب
خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند
چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب
ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است
ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب
ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب
کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند
همی ستانند انصاف شادی از احباب
نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل
به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب
ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان
ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب
تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب
ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ
گرفته خنجر بران به جای جام و شراب
تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی
که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب
ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب
به رزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب
کدام کشور کش نه ز دست تست امیر
کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب
ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را
ز کار ماند شها دست و خامه کتاب
چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست
به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب
تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را
صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست کردی بر خویشتن همه القاب
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب
کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب
به دولت اندر ملک تو را مباد کران
به شادی اندر عمر تو را مباد حساب
به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال
ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب
جهان گشته خرف بازگشت از سرشاب
جهان چو یافت شباب ای شگفت گرم و ترست
مزاج گرم وتر آری بود مزاج شباب
روان شده است هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب
بسان کوره شنگرف شد گل از گل سرخ
برو چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب
زمین شده همه چون چشم کبک و روی تذرو
هوا شده همه چون دم باز و پر عقاب
ز بس که ابر هوا همچو بیدلان بگریست
چو دلفریبان بگشاد گل ز روی نقاب
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب
ز بهر آن که ببیند سپاه خسرو را
به راغ لاله پدید آمد از میان حجاب
به بوستان کمر زر ببست گلبن زرد
ز بهر خدمت شاه زمانه چون حجاب
خدایگان جهان تاج خسروان محمود
شه همه عجم و خسرو همه اعراب
به گاه ضرب همی زر و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ضراب
سپهر خواست که بوسه زند رکابش را
رسید می نتواند بدان بلند جناب
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک را محراب
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق سحاب
که برق وار جهد از نیام او خنجر
شهاب وار رود از کمان به شتاب
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب
چو روی داری شاها به سوی هندوستان
به نام ایزد و عزم درست و رای صواب
به دولت تو ز بهر سپاه و لشکر تو
به دشت آب روان گشت هر چه بود سراب
خیال تیغ تو در دیده ملوک بماند
چنان که تیغ تو بینند روز و شب در خواب
ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه است
ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافته است بر او آفتاب و نه مهتاب
ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب
کنون ملوک به بستان و باغ مشغولند
همی ستانند انصاف شادی از احباب
نشانده مطرب زیبا فکنده لاله لعل
به پای ساقی گلرخ به دست باده ناب
ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان
ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب
تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب
ستاده مرکب غران به جای بربط و چنگ
گرفته خنجر بران به جای جام و شراب
تو هر زمان ملکا نو بهاری آرایی
که عاجز آید ازو خاطر اولوالالباب
ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاک لاله سیراب
به رزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب
کدام کشور کش نه ز دست تست امیر
کدام خسرو کش نه ز دست تست مآب
ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را
ز کار ماند شها دست و خامه کتاب
چنین طریق ز شاهان کرا بود که تراست
به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب
تو سیف دولتی و عز ملتی که تو را
صنیع خویش به نامه خلیفه کرد خطاب
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست کردی بر خویشتن همه القاب
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب
کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب
به دولت اندر ملک تو را مباد کران
به شادی اندر عمر تو را مباد حساب
به بوستان سعادت چو زاد سرو ببال
ز آسمان جلالت چو آفتاب بتاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
که دولت عالی و دین استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زیبد که بر خلق
فراوان فضل های کردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را روان تر زین چه کار است
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است
جهانداری که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های شرزه شیران
به سستی پنجه شاخ چنار است
زمانه شهریارا کس نگوید
که جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملکت را شادمانی
ز تاجت خسروی را افتخار است
زبان ملک را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بی زوال است
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را به یک روزه عطاهات
چو خواهد کرد یک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
به هیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پیکر
چو آید رخش تو صرصر دمار است
فری کین توز گوهر نقش تیغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت کرد
به گرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقی برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شکاف است
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده طبیعی است
درنگش بازجویی مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت رویی وقت پیکار
همای خوب فالی روز بار است
به پای دولت آوردت سپرده
سری کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هیونست
چو منکر جثه گان جنگی حصار است
روان کوهی است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
میان آبکش فواره او
به جوشیدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشکرت مشگین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی که آن را کفر شاخست
ببر شاخی که آن را شرک بار است
قیاس لشکرت نتوان گرفتن
که یک مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترک داری
که با چرخش چخیدن سهل کار است
به پیکارش تف آتش دمنده
ز پیکارش دل آهن فگار است
تو را مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جایی که شاهیست
به غایت ناشکیب و بی قرار است
ز فکرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تیز خار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گویی عابد پرهیزگار است
گهی در خاک چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش از همه در کام شیر است
بر آریش ار چه در سوراخ مار است
بپالایی به پولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مرکز طبعی سکونست
همی تا گنبد والی مدار است
کهینه کار سازت آسمانست
کمینه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است
که دولت عالی و دین استوار است
سخا را نو شکفته بوستان است
امل را نو دمیده مرغزار است
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان عشرت خوشگوار است
فراوان شکرها زیبد که بر خلق
فراوان فضل های کردگار است
سریر دولت و دیهیم شاهی
علایی رنگ و مسعودی نگار است
جلالت را فزون تر زین چه روزست
سعادت را روان تر زین چه کار است
که شه مسعود ابراهیم مسعود
به گیتی پادشاه کامگار است
جهانداری که بر درگاه جاهش
جهان اندر پناه زینهار است
فلک با رتبتش یک تیر پرتاب
زمین با همتش یک میل وار است
بلا با حزم او عاجز پیاده ست
قضا با عزم او قادر سوار است
ز هولش صحن های شرزه شیران
به سستی پنجه شاخ چنار است
زمانه شهریارا کس نگوید
که جز تو در زمانه شهریار است
ز تختت مملکت را شادمانی
ز تاجت خسروی را افتخار است
زبان ملک را عدلت عیارست
یمین گنج را جودت یسار است
شب اندر چشم فرمان تو روزست
گل اندر دست انکار تو خار است
فروغ دولتت تابنده نورست
شکوه هیبتت سوزنده نار است
نعیم دولت تو بی زوال است
شراب نعمت تو بی خمار است
محاسب را به یک روزه عطاهات
چو خواهد کرد یک ساله شمار است
منجم را ز بهر ابتداهات
چو بندیشد همه روز اختیار است
به هیجا دشمنت گر شیر زور است
علاجش زخم گرز گاوسار است
به تندی گر حصارش هست خیبر
به تیزی خنجر تو ذوالفقار است
وگرچه هست فرعونی طبیعت
چه شد رمح تو ثعبانی شکار است
وگر هست او به خلقت عاد پیکر
چو آید رخش تو صرصر دمار است
فری کین توز گوهر نقش تیغ است
که نصرت را به کوشش حقگزار است
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است
خرد هر چیز را از وی صفت کرد
به گرد حد او گشتن نیارست
وزان شبدیز تندر شیهه تو
زمانه پر صدا چون کوهسار است
براقی برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتبار است
سرین و سینه او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است
چون نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است
دز روئین زبانگش پر شکاف است
ره سنگین ز سمش پر شرار است
شتابش عادتی زاده طبیعی است
درنگش بازجویی مستعار است
ز چرخ ار همرکاب افتدش ننگ است
ز باد ار همعنان گرددش عار است
هژبری زشت رویی وقت پیکار
همای خوب فالی روز بار است
به پای دولت آوردت سپرده
سری کش تن ترانه جان سپار است
چو کافر حمله گان خون هیونست
چو منکر جثه گان جنگی حصار است
روان کوهی است وز جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است
دلش بر حرص اغراء عداوت
سرش در عشق شور و کارزار است
میان آبکش فواره او
به جوشیدن چو چشمه پربخار است
به زخم آن عمود خرط کارش
عجب حصن افکن خارا گذار است
شها امروز روز دولت تست
بر اینسان باد تا لیل و نهار است
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکار است
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است
همه ابرست هر چت ره نوردست
همه نورست هر چت رهگذار است
زمین از منزلت زرین بساط است
هوا از لشکرت مشگین غبار است
به خارستانت اندر گلستانست
به ریگستانت اندر جویبار است
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که روز خرمی این دیار است
تو را هندوستان موروث گاهست
که از خلقت زمستانش بهار است
بزن بیخی که آن را کفر شاخست
ببر شاخی که آن را شرک بار است
قیاس لشکرت نتوان گرفتن
که یک مرد تو در مردی هزار است
بنامیزد تو اینجا ترک داری
که با چرخش چخیدن سهل کار است
به پیکارش تف آتش دمنده
ز پیکارش دل آهن فگار است
تو را مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است
ز تاب تیغ و بانگ کوس امروز
جهان بر بت پرستان تنگ و تار است
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است
بدین آوازه هر جایی که شاهیست
به غایت ناشکیب و بی قرار است
ز فکرت نوش این هم طعم زهرست
ز حیرت روز آن هم رنگ قار است
دم اندر حلق او چون تفته شعله
مژه بر پلک او چون تیز خار است
همه بگذاشته گنجی گرفته
تو گویی عابد پرهیزگار است
گهی در خاک چون آهن خزیده
گهی در سنگ چون آتش قرار است
بگیریش از همه در کام شیر است
بر آریش ار چه در سوراخ مار است
بپالایی به پولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است
بتازی گر ز شیران صد مصافست
بیاری گر ز پیلان صد قطار است
فتوحت را که خواهد بود امسال
نموده فتح دست شهریار است
همی تا مرکز طبعی سکونست
همی تا گنبد والی مدار است
کهینه کار سازت آسمانست
کمینه کار دارت روزگار است
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - هم در مدح او
ملک مسعود ابراهیم شاه است
که بر شاهیش هر شاهی گواه است
نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است
نبیند چون کلاه او جلالت
کلاه او چه فرخنده کلاه است
گهی از فرهی رخشنده مهرست
گهی از خرمی تابنده ماه است
گرفته ست و گشادست و شکسته
ز شمشیرت که دوران را پناه است
به هر جایی که اندر کل عالم
زمینی یا حصاری یا سپاه است
جهانگیرا ملوک این جهان را
به دولت خدمت تو پهن راه است
بر جود تو هر ابری چو گردیست
بر حلم تو هر کوهی چو کاه است
به هر لفظی که گوید در دهانش
ز سهم تیغ تو وای است و آه است
نه چون بنده به گیتی مادحی است
نه چون تو در زمانه پادشاه است
بدین بنده اگر خواهی ببخشای
که حال و کار و بارش بس تباه است
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گیتی هر که او را نیکخواه است
نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش هم سنگ این گیتی گناه است
همی تا خامه خاموش گوید
که زیر هر سپیدی یک سیاه است
تو را هر ساعتی از ملک عزی است
تو را هر لحظه ای از بخت جاه است
که بر شاهیش هر شاهی گواه است
نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است
نبیند چون کلاه او جلالت
کلاه او چه فرخنده کلاه است
گهی از فرهی رخشنده مهرست
گهی از خرمی تابنده ماه است
گرفته ست و گشادست و شکسته
ز شمشیرت که دوران را پناه است
به هر جایی که اندر کل عالم
زمینی یا حصاری یا سپاه است
جهانگیرا ملوک این جهان را
به دولت خدمت تو پهن راه است
بر جود تو هر ابری چو گردیست
بر حلم تو هر کوهی چو کاه است
به هر لفظی که گوید در دهانش
ز سهم تیغ تو وای است و آه است
نه چون بنده به گیتی مادحی است
نه چون تو در زمانه پادشاه است
بدین بنده اگر خواهی ببخشای
که حال و کار و بارش بس تباه است
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گیتی هر که او را نیکخواه است
نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش هم سنگ این گیتی گناه است
همی تا خامه خاموش گوید
که زیر هر سپیدی یک سیاه است
تو را هر ساعتی از ملک عزی است
تو را هر لحظه ای از بخت جاه است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در ستایش مردانگی و جنگجویی
تا توانی مکش ز مردی دست
که به سستی کسی ز مرگ نجست
ماهی ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شکست
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ کبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار به دست
گفتم این شاخ مرگ راست گرای
که بسی دل به خواهم خست
کنی ار احتراز وقتش نیست
ور کنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شکست
که به سستی کسی ز مرگ نجست
ماهی ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شکست
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ کبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار به دست
گفتم این شاخ مرگ راست گرای
که بسی دل به خواهم خست
کنی ار احتراز وقتش نیست
ور کنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح پادشاه
ماه صیام آمد این ملک به سلامت
فرخ و فرخنده باد ماه صیامت
آمد ماه بزرگوار گرامی
و آسود از تلخ باده زرین جامت
نزد خداوند عرش بادا مقبول
طاعت خیر تو و صیام قیامت
نام تو پاینده باد از آنکه نبشه ست
دست بقا برنگین دولت نامت
چرخی و تابنده خلق توست نجومت
بحری و بخشنده کف توست غمامت
شیری و میدان رزمگاه عرینت
تیغی و خفتان و مغفرست نیامت
مهری و هرگز مباد هیچ کسوفت
دهری و هرگز مباد هیچ ظلامت
هست سهام تو دو دیده حاسد
گویی کز خواب کرده اند سهامت
هست حسامت همیشه بر سر اعدا
گویی کز عقل کرده اند حسامت
قیصر در روم گشته بنده بنده ت
کسری در پارس شد غلام غلامت
خان به شب از سهم تو نخسبد هرگز
گر به بر خان رسد ز خشم پیامت
هست به دام تو دشمن تو همیشه
گویی گشت این جهان سراسر دامت
دیده بدخواه تو چو دیده افعی است
از سر آن خنجر ز مرد فامت
کام خود از بخت خود نیابد هرگز
هر که ز خلق جهان نجوید کامت
دایم تابنده باد بر فلک ملک
طلعت تابنده چو ماه تمامت
بادا در بوستان عمر قرارت
بادا اندر سرای ملک مقامت
فرخ و فرخنده باد ماه صیامت
آمد ماه بزرگوار گرامی
و آسود از تلخ باده زرین جامت
نزد خداوند عرش بادا مقبول
طاعت خیر تو و صیام قیامت
نام تو پاینده باد از آنکه نبشه ست
دست بقا برنگین دولت نامت
چرخی و تابنده خلق توست نجومت
بحری و بخشنده کف توست غمامت
شیری و میدان رزمگاه عرینت
تیغی و خفتان و مغفرست نیامت
مهری و هرگز مباد هیچ کسوفت
دهری و هرگز مباد هیچ ظلامت
هست سهام تو دو دیده حاسد
گویی کز خواب کرده اند سهامت
هست حسامت همیشه بر سر اعدا
گویی کز عقل کرده اند حسامت
قیصر در روم گشته بنده بنده ت
کسری در پارس شد غلام غلامت
خان به شب از سهم تو نخسبد هرگز
گر به بر خان رسد ز خشم پیامت
هست به دام تو دشمن تو همیشه
گویی گشت این جهان سراسر دامت
دیده بدخواه تو چو دیده افعی است
از سر آن خنجر ز مرد فامت
کام خود از بخت خود نیابد هرگز
هر که ز خلق جهان نجوید کامت
دایم تابنده باد بر فلک ملک
طلعت تابنده چو ماه تمامت
بادا در بوستان عمر قرارت
بادا اندر سرای ملک مقامت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - مدیح بهرامشاه
چون ره اندر برگرفتم دلبرم در برگرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت
خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع
پای ها زو در کشیدم دست ها بر سر گرفت
گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آن حلقه ای زلف چون چنبر گرفت
نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب
وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت
شد مرا لبها زیاد سرد همچون خاک خشک
مغزم از آب دو دیده شعله آذر گرفت
طره مشکین و جعد عنبرینش هر زمان
سینه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت
قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد
دیده گوی زخم تیر خسرو صفدر گرفت
پادشا بهرام شاه آن شه که روز رزم او
بر فلک بهرام عونش را به کف خنجر گرفت
پای های تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه از آسمان گوهر در آن افسر گرفت
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایه منبر گرفت
همتش چون اختر از بالای هر گردون گذشت
هیبتش همچون قضا پهنای هر کشور گرفت
جاه او را بخت او از آسمان برتر کشید
کز جلالت جایگه بر تارک اختر گرفت
دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت
سایه و مایه که دولت را و نعمت را ازوست
از درخت طوبی و از چشمه کوثر گرفت
از شکوه و عدل و امن او تذرو و کبک را
باز جره زقه داد و چرغ زیر پر گرفت
عدل حکم حزم او را دستیاری نیک ساخت
ملک ارض پاک او را جفتی اندر خور گرفت
در ازل چون دفتر شاهی قضا تقدیر کرد
فر خجسته ذکر نام او سر دفتر گرفت
کرد عون دین پیغمبر به زخم تیغ تیز
با جهان ملک عزدین پیغمبر گرفت
هر که روزی در بساط خرمش بنهاد پا
دست او از بخت شاخ سبز بارآور گرفت
هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت
شاه را مانست روز رزم در تف نبرد
اندر آن ساعت که حیدر قلعه خیبر گرفت
بود حیدر در مضاء حمله چون شاه جهان
تا به مردی این جهان آوازه حیدر گرفت
تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا ازو طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت
لشکرش را لشکری آمد بزرگ از آسمان
چون ز بانگ کوس او روی زمین لشکر گرفت
چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت
گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ بر بستر گرفت
رمح عمر او بار او فردا بگیرد باختر
همچنان کامروز تیغ تیز او خاور گرفت
باغها را چرخ ها از حرص جود دست شاه
جوی ها پر سیم کرد و شاخ ها در زر گرفت
در چمن دیدی بتان اندر لباس هفت رنگ
آن بتان را این خزان شمعگون چادر گرفت
راغها را باغ ها در دیبه کمسان کشید
از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت
جام های خسروانی ساقیا بر گیرهین
زانکه مطرب راه های خسروانی بر گرفت
از هوای آسمان آواز نوشانوش خاست
چون هوای بزم او آواز خنیاگر گرفت
شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد
و آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت
آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی به حق
عز و ناز از مدح های شاه حق گستر گرفت
چون گرفتم مدح او را پیش او جلوه گری
گردن و گوش سخن پیرایه و زیور گرفت
بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آذر گرفت
مدح او گفتم به نظم و شکر او کردم به نثر
مغز و کامم بوی مشک و لذت شکر گرفت
طبعم اندر مدح گفتن های بس بی حد نمود
دستم از جودش غنیمت های بس بی مر گرفت
من به گیتی اختیار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمی که یارد در گرفت
ور چه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
در همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت
تا بقا باشد جمال و فر او پاینده باد
کز بقای ملک او گیتی جمال و فر گرفت
منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان
شهریار ملک جود و شاه دین پرور گرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت
خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع
پای ها زو در کشیدم دست ها بر سر گرفت
گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آن حلقه ای زلف چون چنبر گرفت
نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب
وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت
شد مرا لبها زیاد سرد همچون خاک خشک
مغزم از آب دو دیده شعله آذر گرفت
طره مشکین و جعد عنبرینش هر زمان
سینه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت
قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد
دیده گوی زخم تیر خسرو صفدر گرفت
پادشا بهرام شاه آن شه که روز رزم او
بر فلک بهرام عونش را به کف خنجر گرفت
پای های تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه از آسمان گوهر در آن افسر گرفت
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایه منبر گرفت
همتش چون اختر از بالای هر گردون گذشت
هیبتش همچون قضا پهنای هر کشور گرفت
جاه او را بخت او از آسمان برتر کشید
کز جلالت جایگه بر تارک اختر گرفت
دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت
سایه و مایه که دولت را و نعمت را ازوست
از درخت طوبی و از چشمه کوثر گرفت
از شکوه و عدل و امن او تذرو و کبک را
باز جره زقه داد و چرغ زیر پر گرفت
عدل حکم حزم او را دستیاری نیک ساخت
ملک ارض پاک او را جفتی اندر خور گرفت
در ازل چون دفتر شاهی قضا تقدیر کرد
فر خجسته ذکر نام او سر دفتر گرفت
کرد عون دین پیغمبر به زخم تیغ تیز
با جهان ملک عزدین پیغمبر گرفت
هر که روزی در بساط خرمش بنهاد پا
دست او از بخت شاخ سبز بارآور گرفت
هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر
باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت
شاه را مانست روز رزم در تف نبرد
اندر آن ساعت که حیدر قلعه خیبر گرفت
بود حیدر در مضاء حمله چون شاه جهان
تا به مردی این جهان آوازه حیدر گرفت
تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا ازو طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت
لشکرش را لشکری آمد بزرگ از آسمان
چون ز بانگ کوس او روی زمین لشکر گرفت
چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت
گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ بر بستر گرفت
رمح عمر او بار او فردا بگیرد باختر
همچنان کامروز تیغ تیز او خاور گرفت
باغها را چرخ ها از حرص جود دست شاه
جوی ها پر سیم کرد و شاخ ها در زر گرفت
در چمن دیدی بتان اندر لباس هفت رنگ
آن بتان را این خزان شمعگون چادر گرفت
راغها را باغ ها در دیبه کمسان کشید
از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت
جام های خسروانی ساقیا بر گیرهین
زانکه مطرب راه های خسروانی بر گرفت
از هوای آسمان آواز نوشانوش خاست
چون هوای بزم او آواز خنیاگر گرفت
شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد
و آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت
آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی به حق
عز و ناز از مدح های شاه حق گستر گرفت
چون گرفتم مدح او را پیش او جلوه گری
گردن و گوش سخن پیرایه و زیور گرفت
بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آذر گرفت
مدح او گفتم به نظم و شکر او کردم به نثر
مغز و کامم بوی مشک و لذت شکر گرفت
طبعم اندر مدح گفتن های بس بی حد نمود
دستم از جودش غنیمت های بس بی مر گرفت
من به گیتی اختیار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمی که یارد در گرفت
ور چه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
در همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت
تا بقا باشد جمال و فر او پاینده باد
کز بقای ملک او گیتی جمال و فر گرفت
منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان
شهریار ملک جود و شاه دین پرور گرفت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مدح ملک ارسلان بن مسعود و ذکر خیر بونصر پارسی
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل را ز خویش زمانه نهان نداشت
در گیتی ای شگفت کران داشت هر چه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت
هر گونه چیز داشت جهان تا به پای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت
پاینده باد ملکش و ملکیست ملک او
کایام نو بهار چنان بوستان نداشت
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت
آن جود و عدل دارد سلطان که پیش ازین
آن جود عدل حاتم و نوشیروان نداشت
هنگام کر و فر وغا تاب زخم او
شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت
ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان و ملک چو تو قهرمان نداشت
امروز یاد خواهم کردن ز حسب حال
یک داستان که دهر چنان داستان نداشت
بونصر پارسی ملکا جان به تو سپرد
زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت
جان داد در هوات که باقیت باد جان
اندر خور نثار جز آن پاک جان نداشت
جان های بندگان همه پیوند جان توست
هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت
آن شهم کاردان مبارز که مثل او
این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت
مرد هنر سوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت
کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید
کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت
او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت
او داشت صد کفایت اگر دودمان نداشت
اندیشه مصالح ملک تو داشتن
و اندوه سوزیان و غم خانمان نداشت
در هر چه اوفتاد بد و نیک و بیش و کم
او تا به داشت تاب سپهر کیان نداشت
شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی
افزون ازین مقامی اندر جهان نداشت
آن ساعت وفات که پاینده پادشاه
روی نیاز جز به سوی آسمان نداشت
مدح خدایگان و ثنای خدای عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت
آن بندگی که بودش در دل نکرد از آنک
یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت
این مدح خوان دعا کندش زانکه در جهان
کم بود نعمتی که برین مدح خوان نداشت
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
صاحب قران تو بادی تا هست مملکت
زیرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت
فرزندگانش را پس مرگش عزیزدار
کو خود به عمر جز غم فرزند کان نداشت
کز عقل را ز خویش زمانه نهان نداشت
در گیتی ای شگفت کران داشت هر چه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت
هر گونه چیز داشت جهان تا به پای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت
پاینده باد ملکش و ملکیست ملک او
کایام نو بهار چنان بوستان نداشت
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت
آن جود و عدل دارد سلطان که پیش ازین
آن جود عدل حاتم و نوشیروان نداشت
هنگام کر و فر وغا تاب زخم او
شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت
ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان و ملک چو تو قهرمان نداشت
امروز یاد خواهم کردن ز حسب حال
یک داستان که دهر چنان داستان نداشت
بونصر پارسی ملکا جان به تو سپرد
زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت
جان داد در هوات که باقیت باد جان
اندر خور نثار جز آن پاک جان نداشت
جان های بندگان همه پیوند جان توست
هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت
آن شهم کاردان مبارز که مثل او
این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت
مرد هنر سوار که یک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت
کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید
کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت
او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت
او داشت صد کفایت اگر دودمان نداشت
اندیشه مصالح ملک تو داشتن
و اندوه سوزیان و غم خانمان نداشت
در هر چه اوفتاد بد و نیک و بیش و کم
او تا به داشت تاب سپهر کیان نداشت
شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی
افزون ازین مقامی اندر جهان نداشت
آن ساعت وفات که پاینده پادشاه
روی نیاز جز به سوی آسمان نداشت
مدح خدایگان و ثنای خدای عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت
آن بندگی که بودش در دل نکرد از آنک
یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت
این مدح خوان دعا کندش زانکه در جهان
کم بود نعمتی که برین مدح خوان نداشت
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
صاحب قران تو بادی تا هست مملکت
زیرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت
فرزندگانش را پس مرگش عزیزدار
کو خود به عمر جز غم فرزند کان نداشت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح علائالدواله مسعود شاه
ای عزم سفر کرده و بسته کمر فتح
بگشاده چپ و راست فلک بر تو در فتح
مسعود جهانگیری وز چرخ سعادت
هر لحظه به سوی تو فرستد نفر فتح
مانند سنان سر به سوی رزم نهادی
چون نیزه میان بسته ببند کمر فتح
در سایه چتر تو روان بخت تو با تو
در دل طلب نصرت و در سر بطر فتح
چون ابر سپه راندی و چون باد چپ و راست
سوی تو روان گشت ز هر سو خبر فتح
تیره شده روز عدو از تابش تیغت
وز گرد سپاهت شده روشن بصر فتح
گردی که همه تلخ کند کام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح
فتح ار چه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح
هر کو نکند ویحک در دل خطر جان
دانند حقیقت که ندارد خطر فتح
چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد نظر فتح
فتح است کزو ملک بود ثابت و دین راست
زین بیش چه خواهید که باشد هنر فتح
فتح و ظفرت کم نبود زانکه به حمله
در دست تو تیغ ظفرست و سپر فتح
آن کس که شناسد هنر هر چه به گیتی است
اندر گهر تیغ تو بیند گهر فتح
بر دشمن تو فتح براندست به تیغ آب
تا تیغ چون آب تو شده ست آبخور فتح
در روی زمین کارگری دارد هر چیز
جز کاری تیغت نبود کارگر فتح
هر کس که گلستانی خواهد به مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زان روی که تیر تو بود راهبر فتح
گویند که از فتح ضرر باشد باشد
گر نقش کند وهم مصور صور فتح
رمح تو و تیغ تو و شمشیر تو باشد
بر دشمن دین باشد بی شک ضرر فتح
چون گفت زنم زخم سبک تیغ گرانت
سوگند گرانش نبود جز به سر فتح
چون فتح ز تیغ تو عزیزست بر ملک
تیغ تو همه ساله عزیزست بر فتح
چون گشت هوا تافته از آتش حمله
جز سایه تیغ تو نباشد زبر فتح
آن ابر سر تیغ که برق است گه زخم
بر لشکر منصور تو بارد مطر فتح
از باغ نشاط تو بروید گل رامش
وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح
از ناچخ و شمشیر تو فتحست نتیجه
کاین مادر فتحست بلی وان پدر فتح
هست این سفر فتح چو آیی ز سفر باز
شاهان جهان نام کنندش سفر فتح
صد فتح کنی بی شک و صد سال از این پس
در هند به هر لحظه ببینند اثر فتح
چندانت بود فتح که در عرصه عالم
هر روز بگویند به هر جا خبر فتح
من جمله کنم نظم و به هر وقت محدث
یک سال به بالین تو خواند اثر فتح
تا شاخ بود بارور از آب و هوا باد
شاخی که ز عدم تو بود بارور فتح
بگشاده چپ و راست فلک بر تو در فتح
مسعود جهانگیری وز چرخ سعادت
هر لحظه به سوی تو فرستد نفر فتح
مانند سنان سر به سوی رزم نهادی
چون نیزه میان بسته ببند کمر فتح
در سایه چتر تو روان بخت تو با تو
در دل طلب نصرت و در سر بطر فتح
چون ابر سپه راندی و چون باد چپ و راست
سوی تو روان گشت ز هر سو خبر فتح
تیره شده روز عدو از تابش تیغت
وز گرد سپاهت شده روشن بصر فتح
گردی که همه تلخ کند کام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح
فتح ار چه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح
هر کو نکند ویحک در دل خطر جان
دانند حقیقت که ندارد خطر فتح
چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد نظر فتح
فتح است کزو ملک بود ثابت و دین راست
زین بیش چه خواهید که باشد هنر فتح
فتح و ظفرت کم نبود زانکه به حمله
در دست تو تیغ ظفرست و سپر فتح
آن کس که شناسد هنر هر چه به گیتی است
اندر گهر تیغ تو بیند گهر فتح
بر دشمن تو فتح براندست به تیغ آب
تا تیغ چون آب تو شده ست آبخور فتح
در روی زمین کارگری دارد هر چیز
جز کاری تیغت نبود کارگر فتح
هر کس که گلستانی خواهد به مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زان روی که تیر تو بود راهبر فتح
گویند که از فتح ضرر باشد باشد
گر نقش کند وهم مصور صور فتح
رمح تو و تیغ تو و شمشیر تو باشد
بر دشمن دین باشد بی شک ضرر فتح
چون گفت زنم زخم سبک تیغ گرانت
سوگند گرانش نبود جز به سر فتح
چون فتح ز تیغ تو عزیزست بر ملک
تیغ تو همه ساله عزیزست بر فتح
چون گشت هوا تافته از آتش حمله
جز سایه تیغ تو نباشد زبر فتح
آن ابر سر تیغ که برق است گه زخم
بر لشکر منصور تو بارد مطر فتح
از باغ نشاط تو بروید گل رامش
وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح
از ناچخ و شمشیر تو فتحست نتیجه
کاین مادر فتحست بلی وان پدر فتح
هست این سفر فتح چو آیی ز سفر باز
شاهان جهان نام کنندش سفر فتح
صد فتح کنی بی شک و صد سال از این پس
در هند به هر لحظه ببینند اثر فتح
چندانت بود فتح که در عرصه عالم
هر روز بگویند به هر جا خبر فتح
من جمله کنم نظم و به هر وقت محدث
یک سال به بالین تو خواند اثر فتح
تا شاخ بود بارور از آب و هوا باد
شاخی که ز عدم تو بود بارور فتح
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - هم در ثنای او
تا جهانست ملک سلطان باد
بر جهانش به ملک فرمان باد
شاه مسعود کاختر مسعود
در مرادش درست پیمان باد
همه دعوی طالع میمونش
در معانی بدیع برهان باد
دامن همت سرافرازش
گردن چرخ را گریبان باد
از کفش بر مثال های نفاذ
عز توقیع و حسن عنوان باد
رای او را بدانچه روی نهد
همه دشوار گیتی آسان باد
عزم او را بدانچه قصد کند
کم و بیش زمانه یکسان باد
کسوت فخر و فرش جاهش را
رنگ انواع و نقش الوان باد
دانه و شاخ و باغ مجلس او
دانه در و شاخ و مرجان باد
در طربناک میزبانی بخت
نهمت او عزیز مهمان باد
در زمین های خشک سال نیاز
جود او سودمند باران باد
کانچه خواهند گنج او گشتست
که فزاینده گنج اوکان باد
شیر چرخ ار عدوش را نخورد
کند چنگ و شکسته دندان باد
زیر خایسک رنج مغز عدو
تارک زخم خوار سندان باد
دم و چشم مخالف از تف و نم
باد ایلول و ابر نیسان باد
هر که بی غم نخواهدش همه عمر
غمش افزون و عمر نقصان باد
تیر فرمانش بر نشانه و قصد
سخت سوفار و تیز پیکان باد
باس او در مصاف کوشش حق
چیره دست و فراخ میدان باد
هر غلامیش روز جنگ و نبرد
رستم زال زر و دستان باد
نصرت و فتح او به هندستان
سخت بسیار و بس فراوان باد
بانگ آهنگ او به نصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد
ظفر خاتم سلیمانیش
اثر خاتم سلیمان باد
وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد
گه ز الماس او چو عقد گهر
نظم دولت همه به سامان باد
گه ز پروینش چون بنات النعش
جمع دشمن همه پریشان باد
روز بازار قدرت او را
عمر و جان بی بها و ارزان باد
معجزاتش ز دست سلطانست
که فلک زیر پای سلطان باد
در کف او به زخم فرعونان
نیزه سرگزای ثعبان باد
حفظ و عون خدای عزوجل
بر سر و تنش خود و خفتان باد
دست با رحم و تیغ بی رحمش
گه زرافشان و گه سرافشان باد
بر زمین و هوای دولت او
باد اقبال و ابر احسان باد
باد نو جامه بخت او و ازو
جامه دشمنانش خلقان باد
حشمتش را مضای بهرام است
رتبتش را علو کیوان باد
عقل او حزم عالم عقل است
جان او ذات عالم جان باد
عدلش از عزم و حزم اوقاتست
ملکش از چرخ ثابت ارکان باد
پشت شاهان به پیش ایوانش
خم گرفته چو طاق ایوان باد
هر چه در سر نباشدش آن نیست
هر چه در دل بگرددش آن باد
مدحتش را هزار نظام است
هر یکی را هزار دیوان باد
بر سر دفتر مدایح او
شعر مسعود سعد سلمان باد
صد ثناخوان که یک تن است چو او
بزم او را دو صد ثناخوان باد
این زمستان بهار دولت اوست
آفرین بر چنین زمستان باد
بر جهانش به ملک فرمان باد
شاه مسعود کاختر مسعود
در مرادش درست پیمان باد
همه دعوی طالع میمونش
در معانی بدیع برهان باد
دامن همت سرافرازش
گردن چرخ را گریبان باد
از کفش بر مثال های نفاذ
عز توقیع و حسن عنوان باد
رای او را بدانچه روی نهد
همه دشوار گیتی آسان باد
عزم او را بدانچه قصد کند
کم و بیش زمانه یکسان باد
کسوت فخر و فرش جاهش را
رنگ انواع و نقش الوان باد
دانه و شاخ و باغ مجلس او
دانه در و شاخ و مرجان باد
در طربناک میزبانی بخت
نهمت او عزیز مهمان باد
در زمین های خشک سال نیاز
جود او سودمند باران باد
کانچه خواهند گنج او گشتست
که فزاینده گنج اوکان باد
شیر چرخ ار عدوش را نخورد
کند چنگ و شکسته دندان باد
زیر خایسک رنج مغز عدو
تارک زخم خوار سندان باد
دم و چشم مخالف از تف و نم
باد ایلول و ابر نیسان باد
هر که بی غم نخواهدش همه عمر
غمش افزون و عمر نقصان باد
تیر فرمانش بر نشانه و قصد
سخت سوفار و تیز پیکان باد
باس او در مصاف کوشش حق
چیره دست و فراخ میدان باد
هر غلامیش روز جنگ و نبرد
رستم زال زر و دستان باد
نصرت و فتح او به هندستان
سخت بسیار و بس فراوان باد
بانگ آهنگ او به نصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد
ظفر خاتم سلیمانیش
اثر خاتم سلیمان باد
وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد
گه ز الماس او چو عقد گهر
نظم دولت همه به سامان باد
گه ز پروینش چون بنات النعش
جمع دشمن همه پریشان باد
روز بازار قدرت او را
عمر و جان بی بها و ارزان باد
معجزاتش ز دست سلطانست
که فلک زیر پای سلطان باد
در کف او به زخم فرعونان
نیزه سرگزای ثعبان باد
حفظ و عون خدای عزوجل
بر سر و تنش خود و خفتان باد
دست با رحم و تیغ بی رحمش
گه زرافشان و گه سرافشان باد
بر زمین و هوای دولت او
باد اقبال و ابر احسان باد
باد نو جامه بخت او و ازو
جامه دشمنانش خلقان باد
حشمتش را مضای بهرام است
رتبتش را علو کیوان باد
عقل او حزم عالم عقل است
جان او ذات عالم جان باد
عدلش از عزم و حزم اوقاتست
ملکش از چرخ ثابت ارکان باد
پشت شاهان به پیش ایوانش
خم گرفته چو طاق ایوان باد
هر چه در سر نباشدش آن نیست
هر چه در دل بگرددش آن باد
مدحتش را هزار نظام است
هر یکی را هزار دیوان باد
بر سر دفتر مدایح او
شعر مسعود سعد سلمان باد
صد ثناخوان که یک تن است چو او
بزم او را دو صد ثناخوان باد
این زمستان بهار دولت اوست
آفرین بر چنین زمستان باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - باز در ستایش او
شهریارا خدای یار تو باد
شهریاری همیشه کار تو باد
شاه مسعودی و سعود فلک
از فلک پیش تو نثار تو باد
نوبت نوبهار دولت تست
ملک تازه ز نوبهار تو باد
ربع حشمت زمین دولت را
حاصل از دست ابروار تو باد
سرمه چشم دیده دولت
روز پیکار تو غبار تو باد
نور و نار تو مهر و کینه تست
تا زمانه ست نور و نار تو باد
چون ز زخم تو شیر بیشه بماند
شیر گردون کنون شکار تو باد
روز بار تو سور کرد جهان
تا جهانست روز بار تو باد
آتشین سطوتی و دیده کفر
پر دخان تو و شرار تو باد
زاری کارزار و زاری خصم
همه از کار و کارزار تو باد
حیدری حمله ای و نصرت دین
از جهانگیر ذوالفقار تو باد
شیر زخمی و شیر زور چو شیر
همه آفاق مرغزار تو باد
بر سر و مغز و دیده شیران
ضربت گرز گاوسار تو باد
دولت کامگار در گیتی
بنده رای کامگار تو باد
در شمار عدوست هر چه غم است
هر چه شادیست در شمار تو باد
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد
دولت کاردان و کارگذار
در همه کار پیشکار تو باد
شده مقصور کارهای جهان
بر تک خامه سوار تو باد
آتش مرگ جان دشمن تو
زخم شمشیر آبدار تو باد
داد و انصاف شاکی و شاکر
همه در امن و زینهار تو باد
بردباری و رحمت ایزد
بر دل و طبع بردبار تو باد
چرخ گنج تو را همی گوید
مملکت بوته عیار تو باد
هر قراری که خسروی جوید
در سر تیغ آبدار تو باد
همه آوردن و گرفتن ملک
در بگیر تو و بیار تو باد
در جهان ملک استوار تو را
قوت از دین استوار تو باد
ملک با فتح های تو همه سال
همه چون فتح سال پار تو باد
در سفر باغ و بوستان و بهار
منزل و جای رهگذار تو باد
به شب و روز یمن و یسر جهان
ز یمین تو و یسار تو باد
تا همی روز و روزگار بود
ملک را روز و روزگار تو باد
زین حصار تو بنده نام گرفت
آفرین ها بر این حصار تو باد
شهریاری همیشه کار تو باد
شاه مسعودی و سعود فلک
از فلک پیش تو نثار تو باد
نوبت نوبهار دولت تست
ملک تازه ز نوبهار تو باد
ربع حشمت زمین دولت را
حاصل از دست ابروار تو باد
سرمه چشم دیده دولت
روز پیکار تو غبار تو باد
نور و نار تو مهر و کینه تست
تا زمانه ست نور و نار تو باد
چون ز زخم تو شیر بیشه بماند
شیر گردون کنون شکار تو باد
روز بار تو سور کرد جهان
تا جهانست روز بار تو باد
آتشین سطوتی و دیده کفر
پر دخان تو و شرار تو باد
زاری کارزار و زاری خصم
همه از کار و کارزار تو باد
حیدری حمله ای و نصرت دین
از جهانگیر ذوالفقار تو باد
شیر زخمی و شیر زور چو شیر
همه آفاق مرغزار تو باد
بر سر و مغز و دیده شیران
ضربت گرز گاوسار تو باد
دولت کامگار در گیتی
بنده رای کامگار تو باد
در شمار عدوست هر چه غم است
هر چه شادیست در شمار تو باد
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد
دولت کاردان و کارگذار
در همه کار پیشکار تو باد
شده مقصور کارهای جهان
بر تک خامه سوار تو باد
آتش مرگ جان دشمن تو
زخم شمشیر آبدار تو باد
داد و انصاف شاکی و شاکر
همه در امن و زینهار تو باد
بردباری و رحمت ایزد
بر دل و طبع بردبار تو باد
چرخ گنج تو را همی گوید
مملکت بوته عیار تو باد
هر قراری که خسروی جوید
در سر تیغ آبدار تو باد
همه آوردن و گرفتن ملک
در بگیر تو و بیار تو باد
در جهان ملک استوار تو را
قوت از دین استوار تو باد
ملک با فتح های تو همه سال
همه چون فتح سال پار تو باد
در سفر باغ و بوستان و بهار
منزل و جای رهگذار تو باد
به شب و روز یمن و یسر جهان
ز یمین تو و یسار تو باد
تا همی روز و روزگار بود
ملک را روز و روزگار تو باد
زین حصار تو بنده نام گرفت
آفرین ها بر این حصار تو باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - باز هم ثنای او
شاها بنای ملک به تو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستوار باد
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد
بر اوج پادشاهی و بر تخت خسروی
رای تو مهر تابش گردون مدار باد
دولت نگارخانه تو در صلاح ملک
پیوسته یار خنجر نصرت نگار باد
محکم نظام دولت و ثابت قوام داد
زان زورمند بازوی خنجر گذار باد
بر امر و نهی گوهر طبع عزیز تو
در آتش سیاست صافی عیار باد
در قبض و بسط عالم دست نفاذ تو
پیوسته چرخ قوت و دریا یسار باد
شب ها و روزهای تو در حل و عقد ملک
از حکم های دور سپهر اختیار باد
جان و دل ولی و عدوی تو روز و شب
از وعده و وعید تو پر نور و نار باد
از گردش زمانه همه حظ و قسم تو
تابنده روز باد و شکفته بهار باد
مفتاح نصرت و ظفر و فتح در کفت
آن سر شکار تن شکر جانشکار باد
از آتش حسام تو بدخواه ملک را
در چشم و دل همیشه دخان و شرار باد
هر دل که جز هوای تو خواهد ز روزگار
از درد خسته باد و به انده فگار باد
از حفظ و عون یزدان در سرد و گرم دهر
بر شخص عالی تو شعار و دثار باد
مقصود جان تست جهان را که جان تو
ز ایزد همیشه در کنف زینهار باد
تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا
بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد
عزمت بدین جهاد که در برگرفته ای
بر هر چه هست در بر تو کامگار باد
باد شتاب و کوه درنگ تو زیر ران
هامون نورد باره جیحون گذار باد
هر مرز کافری که سپاه اندرو بری
از خون بت پرستان پر جویبار باد
هر دشت بی گیا که راه نوردی هوای آن
از سم تازیان تو مشکین غبار باد
هر دشت بی گیا که تو در وی کنی نزول
با جوی های آب روان مرغزار باد
هر شاه کو ز لشکر تو منهزم شود
بسته ره هزیمتش از کوهسار باد
یاری و نصرت تو پس از یاری خدا
زین سرکشان به جنگ غزان و تتار باد
بر هر یکی ز پر کلاه چهار پر
روز و شب از فرشته نگهبان چهار باد
تو حیدری نبردی و در صف کارزار
اندر کف تو خنجر تو ذوالفقار باد
در عرصه مصاف تو شیران رزم را
سر کوفته به ضربت آن گاوسار باد
در هر غزات نصرت و فتح و ظفر تو را
چون فتح و نصرت و ظفر شاه یار باد
بر چین و روم و ترک ملک بادی و تو را
بنده چوخان و قیصر و کسری هزار باد
اصحاب تاج و تخت و نگین و کلاه را
اندر جهان به خدمت تو افتخار باد
بی کارزار هیبت چون آتش تو را
با مغز و جان دشمن تو کارزار باد
گاه از برای قهر معادی به چنگ تو
آن آبدار پر گهر تابدار باد
گاه از برای رزق موالی به دست تو
آن مشکبار لعبت زرد نزار باد
گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو
زی لحن رود ساز و رخ میگسار باد
عمر تو را که مفخرت دین و ملک ازوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد
در صدر تو ز بخشش تو همچنین که هست
مدحت عزیز باد و زر و سیم خوار باد
در پیچ کار چون خرد آموزگار نیست
اندیشه تو را خرد آموزگار باد
هستی تو یادگار ملوک اندرین جهان
ملک همه ملوک تو را یادگار باد
تو جاودانه بادی و بر تخت مملکت
بزم تو خلد و قصر تو دارالقرار باد
ابدال را به دعوت نیک تو دست ها
برداشته چو پنجه سرو و چنار باد
مسعود سعد سلمان در بز و رزم تو
جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد
بر بزم باد بر تو ثناگوی و مدح خوان
و اندر نبرد حمله بر و جانسپار باد
تا هست چرخ و کوه جهانگیر جاه تو
چون چرخ بر قرار و چو کوه استوار باد
شادی روزگار همین روزگار تست
تا هست روزگار همین روزگار باد
در دست جاه تو ز بقا دستوار باد
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد
بر اوج پادشاهی و بر تخت خسروی
رای تو مهر تابش گردون مدار باد
دولت نگارخانه تو در صلاح ملک
پیوسته یار خنجر نصرت نگار باد
محکم نظام دولت و ثابت قوام داد
زان زورمند بازوی خنجر گذار باد
بر امر و نهی گوهر طبع عزیز تو
در آتش سیاست صافی عیار باد
در قبض و بسط عالم دست نفاذ تو
پیوسته چرخ قوت و دریا یسار باد
شب ها و روزهای تو در حل و عقد ملک
از حکم های دور سپهر اختیار باد
جان و دل ولی و عدوی تو روز و شب
از وعده و وعید تو پر نور و نار باد
از گردش زمانه همه حظ و قسم تو
تابنده روز باد و شکفته بهار باد
مفتاح نصرت و ظفر و فتح در کفت
آن سر شکار تن شکر جانشکار باد
از آتش حسام تو بدخواه ملک را
در چشم و دل همیشه دخان و شرار باد
هر دل که جز هوای تو خواهد ز روزگار
از درد خسته باد و به انده فگار باد
از حفظ و عون یزدان در سرد و گرم دهر
بر شخص عالی تو شعار و دثار باد
مقصود جان تست جهان را که جان تو
ز ایزد همیشه در کنف زینهار باد
تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا
بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد
عزمت بدین جهاد که در برگرفته ای
بر هر چه هست در بر تو کامگار باد
باد شتاب و کوه درنگ تو زیر ران
هامون نورد باره جیحون گذار باد
هر مرز کافری که سپاه اندرو بری
از خون بت پرستان پر جویبار باد
هر دشت بی گیا که راه نوردی هوای آن
از سم تازیان تو مشکین غبار باد
هر دشت بی گیا که تو در وی کنی نزول
با جوی های آب روان مرغزار باد
هر شاه کو ز لشکر تو منهزم شود
بسته ره هزیمتش از کوهسار باد
یاری و نصرت تو پس از یاری خدا
زین سرکشان به جنگ غزان و تتار باد
بر هر یکی ز پر کلاه چهار پر
روز و شب از فرشته نگهبان چهار باد
تو حیدری نبردی و در صف کارزار
اندر کف تو خنجر تو ذوالفقار باد
در عرصه مصاف تو شیران رزم را
سر کوفته به ضربت آن گاوسار باد
در هر غزات نصرت و فتح و ظفر تو را
چون فتح و نصرت و ظفر شاه یار باد
بر چین و روم و ترک ملک بادی و تو را
بنده چوخان و قیصر و کسری هزار باد
اصحاب تاج و تخت و نگین و کلاه را
اندر جهان به خدمت تو افتخار باد
بی کارزار هیبت چون آتش تو را
با مغز و جان دشمن تو کارزار باد
گاه از برای قهر معادی به چنگ تو
آن آبدار پر گهر تابدار باد
گاه از برای رزق موالی به دست تو
آن مشکبار لعبت زرد نزار باد
گاهی به بزمگاه طرب چشم و گوش تو
زی لحن رود ساز و رخ میگسار باد
عمر تو را که مفخرت دین و ملک ازوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد
در صدر تو ز بخشش تو همچنین که هست
مدحت عزیز باد و زر و سیم خوار باد
در پیچ کار چون خرد آموزگار نیست
اندیشه تو را خرد آموزگار باد
هستی تو یادگار ملوک اندرین جهان
ملک همه ملوک تو را یادگار باد
تو جاودانه بادی و بر تخت مملکت
بزم تو خلد و قصر تو دارالقرار باد
ابدال را به دعوت نیک تو دست ها
برداشته چو پنجه سرو و چنار باد
مسعود سعد سلمان در بز و رزم تو
جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد
بر بزم باد بر تو ثناگوی و مدح خوان
و اندر نبرد حمله بر و جانسپار باد
تا هست چرخ و کوه جهانگیر جاه تو
چون چرخ بر قرار و چو کوه استوار باد
شادی روزگار همین روزگار تست
تا هست روزگار همین روزگار باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - ستایش سیف الدوله محمود
هوای دوست مرا در جهان سمر دارد
به هر دیار زمن قصه دیگر دارد
ز بوته دل رویم همی کند چون زر
ز ابر چشم کنارم همیشه تر دارد
ز بار انده هجران ضعیف قد تو را
دو تاو لرزان چون شاخ بارور دارد
چو خاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آب و لبم خشک و دیده تر دارد
ذهاب اشک مرا از جگر گشاده شدست
عجب نباشد اگر گونه جگر دارد
از آنکه همچو حجر دارد آن نگارین دل
دلم پر آتش همچون دل حجر دارد
به سرو ماند از آن باغ و بوستان طلبد
به ماه ماند از آن نهمت سفر دارد
به غمزه گر بکشد از لبانش زنده کند
که غمزه و لب شیرین او گذر دارد
بود چو نوشم اگر پاسخ چو زهر دهد
از آنکه بر لب شیرین او گذر دارد
بتر بنالم هر شب همی و هر روزی
نکوتر است و مرا هر زمان بتر دارد
عجب که سطری مهر و وفا نداند خواند
هزار نامه جنگ و جفا زبر دارد
مرا دو دیده چو جویست و آن دو جویم را
خیال قدش پر سرو غاتفر دارد
به چشم اندر گویی خیال او ملکی است
کز آب دیده من لشکر و حشر دارد
اگر نه ترسان می باشد از طلیعه هجر
چرا حشر به شب تیره بیشتر دارد
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد
نکرد یارد هجر تو بر تنم بیداد
که یاد کرد شهنشاه دادگر دارد
امیر غازی محمود سیف دولت کو
شجاعت علی و سیرت عمر دارد
خجسته دولت او را یکی درخت شناس
که عدل شاخ و هنر برگ وجود بر دارد
قضا ز رویش همواره پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد
ز رای اوست نفاذی که در قضا باشد
ز وهم اوست مضائی که این قدر دارد
خدایگانا آنی که ملک و عدل و سخا
ز رای و طبع و کفت زین و زیب و فر دارد
ز عدل تست که نرگس به تیره شب در دشت
نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد
تو را طبیعت جود است به ز جود بسی
که جود نام در آفاق مشتهر دارد
اگر چه بحر به نعمت ز ابر هست فزون
کمینه چیز صدفها پر درر دارد
بسی بلندتر آمد ز بحر رقت ابر
که بحر ندهد و او بدهد آنچه بر دارد
چو آن خمیده کمان از گوزن دارد شاخ
چو آن خدنگ نزار از عقاب پر دارد
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانت
به کوه و بیشه در آرام و مستقر دارد
عدوت بر سر خویش از حسامت ایمن نیست
از آن دو دست همی بر میان سر دارد
نه سمع دارد در رزم دشمنت نه بصر
نه وقت تاختن از عزم تو خبر دارد
از آنکه آتش تیغ و صهیل مرکب تو
دو چشم حاسد کور و دو گوش کر دارد
بساز رزم عدو را که از برای تو را
قضا گرفته به کف نامه ظفر دارد
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد
نه هر که شاهش خوانند شاهی آید ازو
نه هر که ابر بود در هوا مطر دارد
نه دست سرو چو هر دست کارگر باشد
نه چشم عبهر چون چشم ها بصر دارد
نه هر که بست کمر راه سروری ورزد
نه هر که داشت زره نهمت خطر دارد
نه آب همچو دلیران همی زره پوشد
نه کلک همچون نام آوران کمر دارد
همیشه تا به زمین بر نسیم راه دهد
همیشه تا به فلک بر قمر ممر دارد
ز بخت و دولت در لهو و در طرب بادی
که هر ولی را جود تو در بطر دارد
به هر دیار زمن قصه دیگر دارد
ز بوته دل رویم همی کند چون زر
ز ابر چشم کنارم همیشه تر دارد
ز بار انده هجران ضعیف قد تو را
دو تاو لرزان چون شاخ بارور دارد
چو خاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آب و لبم خشک و دیده تر دارد
ذهاب اشک مرا از جگر گشاده شدست
عجب نباشد اگر گونه جگر دارد
از آنکه همچو حجر دارد آن نگارین دل
دلم پر آتش همچون دل حجر دارد
به سرو ماند از آن باغ و بوستان طلبد
به ماه ماند از آن نهمت سفر دارد
به غمزه گر بکشد از لبانش زنده کند
که غمزه و لب شیرین او گذر دارد
بود چو نوشم اگر پاسخ چو زهر دهد
از آنکه بر لب شیرین او گذر دارد
بتر بنالم هر شب همی و هر روزی
نکوتر است و مرا هر زمان بتر دارد
عجب که سطری مهر و وفا نداند خواند
هزار نامه جنگ و جفا زبر دارد
مرا دو دیده چو جویست و آن دو جویم را
خیال قدش پر سرو غاتفر دارد
به چشم اندر گویی خیال او ملکی است
کز آب دیده من لشکر و حشر دارد
اگر نه ترسان می باشد از طلیعه هجر
چرا حشر به شب تیره بیشتر دارد
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد
نکرد یارد هجر تو بر تنم بیداد
که یاد کرد شهنشاه دادگر دارد
امیر غازی محمود سیف دولت کو
شجاعت علی و سیرت عمر دارد
خجسته دولت او را یکی درخت شناس
که عدل شاخ و هنر برگ وجود بر دارد
قضا ز رویش همواره پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد
ز رای اوست نفاذی که در قضا باشد
ز وهم اوست مضائی که این قدر دارد
خدایگانا آنی که ملک و عدل و سخا
ز رای و طبع و کفت زین و زیب و فر دارد
ز عدل تست که نرگس به تیره شب در دشت
نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد
تو را طبیعت جود است به ز جود بسی
که جود نام در آفاق مشتهر دارد
اگر چه بحر به نعمت ز ابر هست فزون
کمینه چیز صدفها پر درر دارد
بسی بلندتر آمد ز بحر رقت ابر
که بحر ندهد و او بدهد آنچه بر دارد
چو آن خمیده کمان از گوزن دارد شاخ
چو آن خدنگ نزار از عقاب پر دارد
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانت
به کوه و بیشه در آرام و مستقر دارد
عدوت بر سر خویش از حسامت ایمن نیست
از آن دو دست همی بر میان سر دارد
نه سمع دارد در رزم دشمنت نه بصر
نه وقت تاختن از عزم تو خبر دارد
از آنکه آتش تیغ و صهیل مرکب تو
دو چشم حاسد کور و دو گوش کر دارد
بساز رزم عدو را که از برای تو را
قضا گرفته به کف نامه ظفر دارد
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد
نه هر که شاهش خوانند شاهی آید ازو
نه هر که ابر بود در هوا مطر دارد
نه دست سرو چو هر دست کارگر باشد
نه چشم عبهر چون چشم ها بصر دارد
نه هر که بست کمر راه سروری ورزد
نه هر که داشت زره نهمت خطر دارد
نه آب همچو دلیران همی زره پوشد
نه کلک همچون نام آوران کمر دارد
همیشه تا به زمین بر نسیم راه دهد
همیشه تا به فلک بر قمر ممر دارد
ز بخت و دولت در لهو و در طرب بادی
که هر ولی را جود تو در بطر دارد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - هم در مدح او
امیر غازی محمود رای میدان کرد
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گیتی رای نشاط میدان کرد
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه در آوردگاه دوران کرد
ز بیم آنکه رسد گوی شاه بر خورشید
به گرد تاری خورشید روی پنهان کرد
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد
چو هاله گاه شهنشاه اوج گردون بود
گذار گوی ز چوگان بر اوج کیوان کرد
به سم مرکب روی سپهر تاری کرد
به زخم چوگان چشم ستاره حیران کرد
چو دید چوگان مر شاه را چو غران شیر
به دستش اندر خود را چو مار پیچان کرد
چو دید شاه چو پیچنده مار چوگان را
نشاط و رامش و شادی هزار چندان کرد
اگر نه مرکب میمونش هست بادبزان
چرا به رفتن با باد عهد و پیمان کرد
مگر نگین سلیمان به دست خسرو ماست
که چون سلیمان مرباد را به فرمان کرد
چرا سلیمان خود نام مهر سیفی داشت
که باد چونان فرمانبری سلیمان کرد
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سم مرکب که پیکرش بیابان کرد
بسا شها که به گشت او ز دوستی ملک
بسا امیر که با رأی شاه عصیان کرد
به تیر شاه مر این را چو تیر بی پر کرد
به تیغ باز مر آن را چو تیغ بی جان کرد
عجب مدار که محمود سیف دولت و دین
به بخت و دولت عالی چنین فراوان کرد
در آنچه جست همه خشندی سلطان جست
هر آنچه کرد ز بهر رضای یزدان کرد
ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را به سامان کرد
هر آن کسی که همی کینه جست با تو به دل
نه دیر زود که بخت بدش پشیمان کرد
تو آن جوادی شاها که آز گیتی را
سخاوت تو بدست فنا گروگان کرد
همیشه جایگهت بوستان دولت باد
که دولت تو جهان را بسان بستان کرد
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گیتی رای نشاط میدان کرد
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه در آوردگاه دوران کرد
ز بیم آنکه رسد گوی شاه بر خورشید
به گرد تاری خورشید روی پنهان کرد
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد
چو هاله گاه شهنشاه اوج گردون بود
گذار گوی ز چوگان بر اوج کیوان کرد
به سم مرکب روی سپهر تاری کرد
به زخم چوگان چشم ستاره حیران کرد
چو دید چوگان مر شاه را چو غران شیر
به دستش اندر خود را چو مار پیچان کرد
چو دید شاه چو پیچنده مار چوگان را
نشاط و رامش و شادی هزار چندان کرد
اگر نه مرکب میمونش هست بادبزان
چرا به رفتن با باد عهد و پیمان کرد
مگر نگین سلیمان به دست خسرو ماست
که چون سلیمان مرباد را به فرمان کرد
چرا سلیمان خود نام مهر سیفی داشت
که باد چونان فرمانبری سلیمان کرد
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سم مرکب که پیکرش بیابان کرد
بسا شها که به گشت او ز دوستی ملک
بسا امیر که با رأی شاه عصیان کرد
به تیر شاه مر این را چو تیر بی پر کرد
به تیغ باز مر آن را چو تیغ بی جان کرد
عجب مدار که محمود سیف دولت و دین
به بخت و دولت عالی چنین فراوان کرد
در آنچه جست همه خشندی سلطان جست
هر آنچه کرد ز بهر رضای یزدان کرد
ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را به سامان کرد
هر آن کسی که همی کینه جست با تو به دل
نه دیر زود که بخت بدش پشیمان کرد
تو آن جوادی شاها که آز گیتی را
سخاوت تو بدست فنا گروگان کرد
همیشه جایگهت بوستان دولت باد
که دولت تو جهان را بسان بستان کرد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - مدیح کمال الدوله سلطان شیرزاد
ز بار نامه دولت بزرگی آمد سود
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود
نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد
ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود
به باغ دولت و اقبال شاخ شادی رست
که مملکت را زو بار و سایه بینی زود
همی به رمز چه گویم صریح خواهم گفت
جهان ملک ملکی در جهان ملک افزود
بر این سعادت لوهور خلعتی پوشید
ز کامرانی تا روز شادمانی بود
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت
بدین دو هفته به شبها یک آدمی نغنود
به دوستکامی این باده ای بدان آورد
به شادمانی آن دسته ای ازین بربود
نشست شاه به سور و همیشه سورش باد
بر مراد دل از کشته عزیز درود
شد مصاف شکن شیرزاد شیر شکر
که جان کفر به پولاد هندوی پالود
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی به رایت بر رفته اوج چرخ بسود
به هر زمین که درآمد چو آب لشکر او
ز تاب آتش شمشیر او برآمد دود
نمود خون عدو بر کشیده خنجر او
به گونه شفق سرخ بر سپهر کبود
عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت
بلند قدرش بالای هر فلک پیمود
بدین نهاد که شوید همی جهان از کفر
نماند خواهد بومی ز هند کفرآلود
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود
چو بر خزانه نبخشود و مالها بخشید
نماند کس که بر آن کس ببایدش بخشود
بزرگ بارخدایا تو آن شهی که جهان
جز آن نکرد که شاهانه همتت فرمود
فلک شناس نداند به راستیت شناخت
ملک ستای نداند به واجبیت ستود
نه چشم گردون چون کرده تو صورت دید
نه گوش گیتی چون گفته تو لفظ شنود
دل رعیت و چشم حشم به دولت تو
به بزم و رزم تو بر شادی و نشاط آسود
ز سور فرخ تو روی خرمی افروخت
ز فتح شامل تو جان کافری فرسود
به رزمگاه تو بارنده ابر لؤلؤ ریخت
به بزمگاه تو پوینده باد عنبر سود
به باغ لهو تو رامش چو ارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود
همیشه تا شود از باغ دشت مشک آگین
همیشه تا شود از مهر کوه زر اندود
بقات باد که امروز مایه دولت
ز روزگار بقای تو را شناسد سود
زمانه و فلکت رهنمای و یاری گر
خدایگان و خدای از تو راضی و خشنود
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود
نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد
ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود
به باغ دولت و اقبال شاخ شادی رست
که مملکت را زو بار و سایه بینی زود
همی به رمز چه گویم صریح خواهم گفت
جهان ملک ملکی در جهان ملک افزود
بر این سعادت لوهور خلعتی پوشید
ز کامرانی تا روز شادمانی بود
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت
بدین دو هفته به شبها یک آدمی نغنود
به دوستکامی این باده ای بدان آورد
به شادمانی آن دسته ای ازین بربود
نشست شاه به سور و همیشه سورش باد
بر مراد دل از کشته عزیز درود
شد مصاف شکن شیرزاد شیر شکر
که جان کفر به پولاد هندوی پالود
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی به رایت بر رفته اوج چرخ بسود
به هر زمین که درآمد چو آب لشکر او
ز تاب آتش شمشیر او برآمد دود
نمود خون عدو بر کشیده خنجر او
به گونه شفق سرخ بر سپهر کبود
عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت
بلند قدرش بالای هر فلک پیمود
بدین نهاد که شوید همی جهان از کفر
نماند خواهد بومی ز هند کفرآلود
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود
چو بر خزانه نبخشود و مالها بخشید
نماند کس که بر آن کس ببایدش بخشود
بزرگ بارخدایا تو آن شهی که جهان
جز آن نکرد که شاهانه همتت فرمود
فلک شناس نداند به راستیت شناخت
ملک ستای نداند به واجبیت ستود
نه چشم گردون چون کرده تو صورت دید
نه گوش گیتی چون گفته تو لفظ شنود
دل رعیت و چشم حشم به دولت تو
به بزم و رزم تو بر شادی و نشاط آسود
ز سور فرخ تو روی خرمی افروخت
ز فتح شامل تو جان کافری فرسود
به رزمگاه تو بارنده ابر لؤلؤ ریخت
به بزمگاه تو پوینده باد عنبر سود
به باغ لهو تو رامش چو ارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود
همیشه تا شود از باغ دشت مشک آگین
همیشه تا شود از مهر کوه زر اندود
بقات باد که امروز مایه دولت
ز روزگار بقای تو را شناسد سود
زمانه و فلکت رهنمای و یاری گر
خدایگان و خدای از تو راضی و خشنود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - ستایش ملک ارسلان
ز سر گیتی پیر بوده جوان شد
که سلطان گیتی ملک ارسلان شد
زمین پادشاهی جهان شهریاری
کزو تاج خورشید و تخت آسمان شد
قران را ازین فخر برتر نباشد
که شاهی چو این شاه صاحب قران شد
هر آن نامور شاه کاندر زمانه
نه در خدمت شاه بسته میان شد
همه روزگارش دگر شد حقیقت
نسیمش سموم و بهارش خزان شد
نمانده ست بدخواه را هیچ راحت
که شادیش غم گشت و سودش زیان شد
جهاندار شاها همه بندگان را
دل و جان ز تو خرم و شادمان شد
شدندی فدا پادشاهان گیتی
فدای چو تو پادشاهی توان شد
در آئین دین ناسخی گشت عدلت
که منسوخ از آن عدل نوشیروان شد
هر آن کس که هر سو همی کاروان زد
ز انصاف تو رهبر کاروان شد
نیارست فتنه دلیری نمودن
چو عدل تو بر ملک تو پاسبان شد
بنالید گنج تو از بخشش تو
چو جود تو بر گنج تو قهرمان شد
بسا رزمگه کز دلیران جنگی
زمین و هوا پر ز شخص و روان شد
ز گرد سپه شد هوا چون بنفشه
ز خون یلان خاک چون ارغوان شد
ز تیغ چو نیلوفر آبدارت
رخ سرکشان زرد چون زعفران شد
به زیر تو رخش تو را گاه حمله
ز دولت رکاب و ز نصرت عنان شد
چو از آتش تیغ و از باد حمله
هوا پر شد زمین پر دخان شد
سر و دل گران و سبک شد چو ناگه
عنانت سبک شد رکابت گران شد
کمانور که با تیر پیش تو آمد
به بالا کمان و بدل تیردان شد
ثنا و مدیح تو این شاه شاهان
نگهبان تن گشت و تعویذ جان شد
مرا از برای ثنا و مدیحت
همه جان سخن شد همه تن زبان شد
جهان کینه ور بود بر من چو خواندم
ثنای تو بر جان من مهربان شد
جوان باد بختت که این جان غمگین
به اقبال و رای تو شاد و جوان شد
ز بزم تو ای شاه قصر همایون
به شادی و رامش چو دارالجنان شد
شد امید مهمان به انواع نعمت
چو جود تو در مملکت میزبان شد
بران هر مرادی که داری که گیتی
چنان چون مراد تو باشد چنان شد
که سلطان گیتی ملک ارسلان شد
زمین پادشاهی جهان شهریاری
کزو تاج خورشید و تخت آسمان شد
قران را ازین فخر برتر نباشد
که شاهی چو این شاه صاحب قران شد
هر آن نامور شاه کاندر زمانه
نه در خدمت شاه بسته میان شد
همه روزگارش دگر شد حقیقت
نسیمش سموم و بهارش خزان شد
نمانده ست بدخواه را هیچ راحت
که شادیش غم گشت و سودش زیان شد
جهاندار شاها همه بندگان را
دل و جان ز تو خرم و شادمان شد
شدندی فدا پادشاهان گیتی
فدای چو تو پادشاهی توان شد
در آئین دین ناسخی گشت عدلت
که منسوخ از آن عدل نوشیروان شد
هر آن کس که هر سو همی کاروان زد
ز انصاف تو رهبر کاروان شد
نیارست فتنه دلیری نمودن
چو عدل تو بر ملک تو پاسبان شد
بنالید گنج تو از بخشش تو
چو جود تو بر گنج تو قهرمان شد
بسا رزمگه کز دلیران جنگی
زمین و هوا پر ز شخص و روان شد
ز گرد سپه شد هوا چون بنفشه
ز خون یلان خاک چون ارغوان شد
ز تیغ چو نیلوفر آبدارت
رخ سرکشان زرد چون زعفران شد
به زیر تو رخش تو را گاه حمله
ز دولت رکاب و ز نصرت عنان شد
چو از آتش تیغ و از باد حمله
هوا پر شد زمین پر دخان شد
سر و دل گران و سبک شد چو ناگه
عنانت سبک شد رکابت گران شد
کمانور که با تیر پیش تو آمد
به بالا کمان و بدل تیردان شد
ثنا و مدیح تو این شاه شاهان
نگهبان تن گشت و تعویذ جان شد
مرا از برای ثنا و مدیحت
همه جان سخن شد همه تن زبان شد
جهان کینه ور بود بر من چو خواندم
ثنای تو بر جان من مهربان شد
جوان باد بختت که این جان غمگین
به اقبال و رای تو شاد و جوان شد
ز بزم تو ای شاه قصر همایون
به شادی و رامش چو دارالجنان شد
شد امید مهمان به انواع نعمت
چو جود تو در مملکت میزبان شد
بران هر مرادی که داری که گیتی
چنان چون مراد تو باشد چنان شد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - مدح شهریار و سپاسگزاری از مراحم او
سزد که باش شاها ز ملک خرم و شاد
که ملک تو در شادی و خرمی بگشاد
خدای دادت ملک و خدای عزوجل
نگاه دارد ملک تو همچنان که بداد
خدای بود معین ساعت گرفتن تو
تو را نیاید حاجت به خنجر پولاد
سپاه بی حد بود و سلاح بی مر بود
ولیک قاعده ملک تو خدای نهاد
خدای قاعده ملک تو نهاد چنان
که هر زمان ز جهان دولتیش خواهد زاد
نه بی اردات او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد
چنان قوی شد بنیاد ملک تو گویی
ز بیخ ملک تو رسته است کوه را بنیاد
کدام دولت پیدا شد از کواکب سعد
که آن سپهر بر تو به هدیه نفرستاد
همیشه تیغ تو بی نصرت و ظفر نبود
که هست تیغ تو با نصرت و ظفر همزاد
خجسته روزا کاندر نبرد سطوت تو
به آب تیغ بیفروخت آذر خرداد
چو ابر نصرت بارید چرخ فصل خزان
بهار گشت ز ملک تو در تکین آباد
ز تیغ تیز تو فریاد کرد دشمن تو
ولیک آنجا سودی نداشت آن فریاد
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد
بنای ملک تو چون بر کشید سر به فلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد
می نشاط زمانه به یاد ملک تو خورد
از آن که ملکی چون ملک تو ندارد یاد
تو طبع و دل را هم شاد و تازه در به می
که خسروی به تو تازه ست و مملکت به تو شاد
به عدل و رادی ماند به جای ملک جهان
بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد
ز هر سویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد
تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد
رسد ز هر سپهی هر دو هفته فتحی
که تهنیت کند آن را خلیفه بغداد
بزرگ شاها رامش گزین و شادی کن
بخواه جام می از دست آن بت نوشاد
میان خلق سرافراز و تازه کرد مرا
مکارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد
مرا به مدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز به مادحی این داد
به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد
مرا همی به ثنای تو زنده ماند تن
که تا زید تن من بی ثنای تو مزیاد
خدایگانا هر عمر و جان که در گیتی است
عزیز و شیرین پیوند عمر و جان تو باد
به شادکامی در مجلس بهشت آئین
بخواه باده از آن دلیران حورنژاد
چو سلسبیل می خور که حضرت غزنین
بهشت گشت چون اردیبهشت در مرداد
همیشه بادی بر تخت ملک چون خسرو
مخالف تو گرفتار محنت فرهاد
به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد
که ملک تو در شادی و خرمی بگشاد
خدای دادت ملک و خدای عزوجل
نگاه دارد ملک تو همچنان که بداد
خدای بود معین ساعت گرفتن تو
تو را نیاید حاجت به خنجر پولاد
سپاه بی حد بود و سلاح بی مر بود
ولیک قاعده ملک تو خدای نهاد
خدای قاعده ملک تو نهاد چنان
که هر زمان ز جهان دولتیش خواهد زاد
نه بی اردات او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد
چنان قوی شد بنیاد ملک تو گویی
ز بیخ ملک تو رسته است کوه را بنیاد
کدام دولت پیدا شد از کواکب سعد
که آن سپهر بر تو به هدیه نفرستاد
همیشه تیغ تو بی نصرت و ظفر نبود
که هست تیغ تو با نصرت و ظفر همزاد
خجسته روزا کاندر نبرد سطوت تو
به آب تیغ بیفروخت آذر خرداد
چو ابر نصرت بارید چرخ فصل خزان
بهار گشت ز ملک تو در تکین آباد
ز تیغ تیز تو فریاد کرد دشمن تو
ولیک آنجا سودی نداشت آن فریاد
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد
بنای ملک تو چون بر کشید سر به فلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد
می نشاط زمانه به یاد ملک تو خورد
از آن که ملکی چون ملک تو ندارد یاد
تو طبع و دل را هم شاد و تازه در به می
که خسروی به تو تازه ست و مملکت به تو شاد
به عدل و رادی ماند به جای ملک جهان
بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد
ز هر سویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد
تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد
رسد ز هر سپهی هر دو هفته فتحی
که تهنیت کند آن را خلیفه بغداد
بزرگ شاها رامش گزین و شادی کن
بخواه جام می از دست آن بت نوشاد
میان خلق سرافراز و تازه کرد مرا
مکارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد
مرا به مدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز به مادحی این داد
به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد
مرا همی به ثنای تو زنده ماند تن
که تا زید تن من بی ثنای تو مزیاد
خدایگانا هر عمر و جان که در گیتی است
عزیز و شیرین پیوند عمر و جان تو باد
به شادکامی در مجلس بهشت آئین
بخواه باده از آن دلیران حورنژاد
چو سلسبیل می خور که حضرت غزنین
بهشت گشت چون اردیبهشت در مرداد
همیشه بادی بر تخت ملک چون خسرو
مخالف تو گرفتار محنت فرهاد
به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در ثنای بهرامشاه
کوس ملک آواز نصرت بر کشید
کفر و شرک از هول آن سر در کشید
فخر شاهان جهان بهرامشاه
شد سوی هندوستان لشکر کشید
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر برکشید
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گر چه او لشکر سوی خاور کشید
ای بسا رزما که از هر سو سپاه
زآب خنجر شعله آذر کشید
دوزخی شد عرصه پیکارگاه
کو در آن پیکار گه خنجر کشید
دشمنان را آتش شمشیر او
در میان خاک و خاکستر کشید
ملک او را چون عدو انکار کرد
از پی او کینه منکر کشید
دست او تیغی کشید اندر مصاف
کان به خیبر قبضه حیدر کشید
بر کشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر کشید
تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تاز کوهش همچو رنگ اندر کشید
گرد او لشکر چو چنبر حلقه کرد
تا سرش در حلقه چنبر کشید
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرش دیگر کشید
گویی آن خونها که رفت از تیغ او
دشت را در دیبه ششتر کشید
چون عروس شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادر کشید
شه به تخت مملکت چون برنشست
تخت را بر زهره ازهر کشید
نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید
ملک او را صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید
بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشید
صد نظر در باب بنده بیش کرد
تا ز خاک او را برین منظر کشید
مدح او از آسمان برتر شناخت
قدر او از آسمان برتر کشید
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ و گوهر کشید
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید
بنده را چون پشت کرد آز و نیاز
جودش اندر چشمه کوثر کشید
لیکن از خدمت فرو مانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید
پای نتواند همی نیکو نهاد
دست نتواند سوی ساغر کشید
باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور رسید
کفر و شرک از هول آن سر در کشید
فخر شاهان جهان بهرامشاه
شد سوی هندوستان لشکر کشید
چتر او را فتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر برکشید
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گر چه او لشکر سوی خاور کشید
ای بسا رزما که از هر سو سپاه
زآب خنجر شعله آذر کشید
دوزخی شد عرصه پیکارگاه
کو در آن پیکار گه خنجر کشید
دشمنان را آتش شمشیر او
در میان خاک و خاکستر کشید
ملک او را چون عدو انکار کرد
از پی او کینه منکر کشید
دست او تیغی کشید اندر مصاف
کان به خیبر قبضه حیدر کشید
بر کشید او تیغ تیز دین فزای
از برای دین پیغمبر کشید
تیغ او اصل بقای ملک شد
از فنا خط بر بت و بتگر کشید
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تاز کوهش همچو رنگ اندر کشید
گرد او لشکر چو چنبر حلقه کرد
تا سرش در حلقه چنبر کشید
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرش دیگر کشید
گویی آن خونها که رفت از تیغ او
دشت را در دیبه ششتر کشید
چون عروس شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادر کشید
شه به تخت مملکت چون برنشست
تخت را بر زهره ازهر کشید
نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید
ملک او را صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید
خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب
مهر و مه را از سر منبر کشید
بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشید
صد نظر در باب بنده بیش کرد
تا ز خاک او را برین منظر کشید
مدح او از آسمان برتر شناخت
قدر او از آسمان برتر کشید
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ و گوهر کشید
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید
بنده را چون پشت کرد آز و نیاز
جودش اندر چشمه کوثر کشید
لیکن از خدمت فرو مانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید
پای نتواند همی نیکو نهاد
دست نتواند سوی ساغر کشید
باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور رسید