عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۲ - مرگ سرخ به از مرگ زرد
شدم با یکی مرد عیّار یار
که بودش همی رزم و پیکارکار
سلحشور و سالوک و همت بلند
به پیرامنش نامداران چند
نهاده به سر تارک مهتری
نهفته به دل بویه ی سروری
هوای بزرگی بسر داشت مرد
نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد
بگفتم بدان نوخط کهنه کار
که جان و جوانی گرامی بدار
بخندید ازبن گفته آزادمرد
که ای فارغ از رنج و حرمان و درد
به میدان ز خون سرخ مردن بنام
به از مرگ در بستری زردفام
بگفتم به شهر اندر آیی همی‌؟
و یا اندرین کوه پایی همی‌؟
بگفتا به شهر اندر آیم بسی‌!
که جز دوستانم نداند کسی‌!
بگفتم که دولتسرایت کجاست‌؟
کجاخانه‌داری‌وجایت کجاست ؟
بگفت اندر آنجا سراییم نیست
جز اندر دل خلق جاییم نیست
بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز
سرایی نو آیین و شاهانه ساز
که چون صفّ بیداد را بشکنی
به پیروزی آنجای مأوا کنی
نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:
که گر من شوم بر بداندیش چیر
سرای امارت بود جای من
نساید زمین دگر پای من
وگر خصم گردد به من چیردست
به میدان شوم بسته و زیردست
نشاید دگر جای‌، مأوای من
که زندان سلطان بود جای من
وگر کشته آیم به میدان کین
بود خانه‌ام تنگنای زمین
فزون از دمی نیست مرگ ای پسر
ز مرگست اندیشه‌اش صعب‌تر
چو اینست‌، پس مرگ در رزمگاه
به از درد و بیماری و اشگ و آه
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
ای سعادت
انسان‌:
ای مایهٔ عزت ای سعادت‌!
از بهر خدا بگو کجایی
ماراست به تو بسی ارادات
چونست که نزد ما نیایی
رسم است ز خستگان عیادت
شد خطه مغرب از تو پر نور
ای چشمهٔ نور کردگاری
تا چند در این شبان دیجور
ما مشرقیان کشیم خواری
بر ما نظری به قدر مقدور
سعادت‌:
من نور سعادتم‌، چه خواهی
واندر طلبم چه می کنی جهد
در جمله جهان‌ مراست شاهی
هر دوره و هر زمان و هر عهد
بی‌فرق سفیدی و سیاهی
افسوس از اینکه اهل دنیا
کورند و مرا نمی‌شناسند
من ظاهر و این گروه اعمی
اندر طلبم در التماسند
هریک‌ به رهی‌ روند بیجا
برنوع بشر نگشته مفهوم
معنای سعادت بشر هیچ
گویند سعادتست معدوم
یک فرقه وفرقهٔ دگرهیچ
جز نام ز من نکرده معلوم
در غرب‌، سعادتست قوت
از توپ و تفنگ و جیش جرار
در شرق‌، عبادت و ریاضت
یا مهتری و ضیاع بسیار
در افریقا شکار و راحت
نایافته زو خبر سعادت
هرکس به سعادتی است پدرام
ظاهر می گشت اگر سعادت
بدبخت نماندی اندر ایام
هرکس خردی به زر، سعادت
انوار سعادتست پنهان
بدبختی آدمی از آنست
در عین خوشی بود فراوان
خوشبخت‌، که دست و لب کزانست
مسعود نیامده است انسان
انسان‌:
گر خاصهٔ غرب نیستی‌، هست
روشن ز چه غرب و شرق تاری
مشرق به مغاک تیره پا بست
مغرب زده بر فلک عماری
انصاف چرا گذاری از دست
یک‌ چند ز شرق‌، غرب‌ شد خوار
بر غرب رسید جور و بیداد
وز فتنهٔ غربیان خونخوار
یک چند برفت شرق برباد
وین حال شود همیشه تکرار
سعادت‌:‌
از سر بنهید جهل و اوهام
کوشید به علم‌ و صنعت‌ نو
یکرنگ شوند و راست فرجام
چون پارسیان به عهد خسرو
یا چون عربان به صدر اسلام
شاید که درین زمانهٔ تنگ
یک بار دگر دهید جولان
بر شرق رسد جلال و فرهنگ
بر غرب نفاق و کذب و بهتان
دائم نبود جهان به یک رنگ
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
در رثاء جمیل صدقی‌الذهاوی
دجلهٔ بغداد بر مرگ ذهاوی خون گریست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشک‌ربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک‌، نظم و پخت بر سر خاک‌، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواست‌تا در هجرش‌ از چشم «‌بهار» افزون گریست
خنده‌ای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کم‌تر زن‌، تو آب افشانی و او خون گریست‌
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرن‌ها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرن‌ها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان به‌واقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سخت‌تر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته‌ و زاین دهر پرغوغا گذشت
دست‌افشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دل‌ها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لاله‌سان‌، کی‌ خواهد از دل‌ها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامی‌ها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت‌؟
عمر اگر یک‌روز اگر صدسال‌، می‌بایست مرد
نیک‌بخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیده‌ای
شاعرانی فحل و مردانی سخن‌دان دیده‌ای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیده‌ای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابن‌معتز و ابن‌خازن و ابن‌حمدان دیده‌ای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطن‌خواهی سخن گستر به‌ دوران دیده‌ای
زان کسان نشنیده‌ای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیده‌ای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به‌ حکمت شعرهایی چند از ایشان دیده‌ای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطن‌خواهی و آبادی و عمران دیده‌ای‌؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحه‌ام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحه‌ام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه‌ موجود است‌ جانش‌ جسمش‌ ار موجود نیست
نوحه‌ام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشته‌ای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنه‌ای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بنده‌ای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین‌، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت‌، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوسته‌تر بودی‌، گر این هم نیستی
در بهشت‌ست او ولی فخر از «‌جهنم‌» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسی‌بن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فی‌المثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش‌، طرف بندم از رخش
بهره‌ها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامه‌ای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصف‌ها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش‌، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغ‌ها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم‌ مخور ای‌ دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه‌ بگذشته‌ است‌،‌ وهم‌ است آنچه‌آینده‌ است‌ وهم
زندگانی یک دمست آن‌هم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم‌ بگذرد
روح‌ صدقی‌ در جنان‌ شاد است گویی‌نیست‌ هست‌
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
هم‌نشین‌ با سرو و شمشاد است گویی نیست‌ هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویی‌نیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بی‌خلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
داد از دست عو!م
از عوام است هرآن بد که رود بر اسلام
داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام
داد از دست عوام
دل من خون شد درآرزوی فهم درست
ای‌جگرنوبت‌توست‌
جان به لب آمد و نشنید کسم جان کلام
داد از دست عوام
غم دل باکه بگویم که دلم خون نکند
غمم افزون نکند
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت‌، امام
داد از دست عوام
سخنی پخته نگفتم که گفتند به من
چند این خام سخن
سوختم سوختم از سردی این مردم خام
داد از دست عوام
زانچه ییغمبر گفته است و درو نیست شکی
نپذیرند یکی
وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از امام
داد از دست عوام
همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی
خواب مرگ ابدی
چه توان کرد، علی گفت که الناس ینام
داد از دست عوام
درنبوت نگرفتند ره نوح نبی
داد ازین بی‌ادبی
در خدایی بنمودند به گوساله سلام
داد از دست عوام
به هوای نفسی جمله نمایند قعود
آه از این قوم عنود
به طنین مگسی جمله نمایند قیام
داد از دست عوام
پیش خیل عقلا زابلهی و تیره‌دلی
شرزه شیرند، ولی
پیش سیر عقلایی‌، حشراتند و هوام
داد از دست عوام
عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند
همچو غولان برمند
غول اگر قصه کندگرد شوند از در و بام
داد از دست عوام
سنت و شرع کتاب نبوی مانده زکار
عقل برخاسته زار
جهل بنشسته به سلطانی این خیل لئام
داد از دست عوام
عاقل آن به که همه عمر نیارد به زبان
نام این بی‌ادبان
که دراین قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام
داد از دست عوام
نه براین قوم نماید نفس عیسی کار
نه مقالات بهار
نه نسیم سحری بگذرد از سنگ رخام
داد از دست عوام
پیش جهال ز دانش مسرایید سخن
پند گیرید ز من
که حرام است حرام است حرام است حرام
داد از دست عوام
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
رباعی مستزاد
پروانه و شمع و گل شبی آشفتند
در طرف چمن
وز جور و جفای دهر با هم گفتند
بسیار سخن
شد صبح‌، نه پروانه به جا بود و نه شمع
ناگاه صبا
برگل بوزبد و هر دو با هم رفتند
من ماندم و من
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
افکار پریشان
از بر این کرهٔ پست حقیر
زیر این قبهٔ مینای بلند
نیست‌خرسندکس‌از خرد وکبیر
من چرا بیهده باشم خرسند
شده‌ام در همه اشیا باریک
رفته تا سرحد اسرار وجود
چیست هستی‌؟ افقی بس تاریک
وندر آن نقطهٔ شکی مشهود
بجز آن نقطهٔ نورانی شک
نیست در این افق تیره فروغ
عشق بستم به حقایق یک‌یک
راست گویم ‌همه ‌وهم ‌است‌ و دروغ‌
غیر وهمیم نیاید به‌نظر
غم و شادی‌ خوش‌ و ناخوش ‌بد و خوب
نکندکوکبهٔ صبح دگر
در برم جلوه‌، نه تشییع غروب
فکر عصیان زدهٔ مستاصل
محو گرداب یکی روح عظیم
چون یکی کشته بشکسته دکل
پیش امواج حوادث تسلیم
خلق را کرده طبیعت ز ازل
بدو قانون پلید ارزانی
سرّ تأثیر وراثت‌، اول
رمز تاثیر تعلم‌، ثانی
روح من گر ز نیاکان من است
ای خدا پس من بدبخت که‌ام
و گر این ‌روح و خرد زان من است
بستهٔ بند وراثت ز چه‌ام
یک نیا عابد و عارف مشرب
یک نیا لشگری و دیوانی
پدرم شاعر و من زین سه نسب
شاعر و لشکری و روحانی
جد من تاجر و زین روی پدر
در من آهنگ تجارت فرمود
اثر تربیتش گشت هدر
لیک بر روح من آسیب افزود
من نه زاهد نه محاسب نه ظریف
من نه تاجر نه سپاهی نه ندیم
به همه باب حریف و نه حریف
به همه کار علیم و نه علیم
سخت چون سنگ و سپهر غماز
هر دمم بر جگر افکنده خدنگ
گونی از بهر نشان‌، تیرانداز
هدفی سرخ نشانیده به سنگ
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
مرغ شباهنگ
برشو ای رایت روز از در شرق
بشکف ای غنچهٔ صبح از بر کوه
دهر را تاج زر آویز به فرق
کامدم زین شب مظلم به‌ستوه
*
*
ای شب موحش انده گستر
اندک احسان و فراوان ستمی
مطلع یأس و هراسی تو مگر
سحر حشر و غروب عدمی
*
*
تو شنیدی که منم برخی شب‌
آری اما نه چنان ابراندود
بی‌فروغ مه و نور کوکب
چون یکی زنگی انگشت‌آلود
*
*
ماه چون بیوه‌زنان پوشیده
به حجاب سیه اندر، همه تن
سخت پوشیده جمال از دیده
تا ندانندکه پیرست آن زن
*
*
نجم ناهید نهان ساخته رو
در پس ابر عبوس غمگین
مردم چشم من اندر پی او
چون کسی کش به‌ چه افتاده نگین
*‌
*‌
مانده ازکار درین ظلمت عام
به فلک برقلم تیرِ دبیر
زانکه بر جای مرکب ز غمام
دهر پرکرده دواتش از قیر
*‌
*
مشتری بسته درین ابر سیاه
سیه چهره از بیم فرجامی
واندر امواج بخار جانکاه
گم شده شعشعهٔ بهرامی
*‌
*‌
عاشقم من به شبی مینایی
خوش و لیلی‌وش و هندیه‌عذار
نه یکی وحشی افریقایی
زشت و آشفته و مجنون کردار
*
*‌
عاشقم‌ من به ‌شبی ‌خامش ‌و صاف
نور پیوسته سما را به سمک
همره نور سماوات شکاف
به زمین تاخته آواز ملک
*
*‌
ماه بیرون شده از پشت سحاب
گسترانیده شعاع سیمین
گاه پنهان شده در زیر نقاب
گه عیان ساخته لختی ز جبین
*
*
عاشقم بر فلکی نورانی
ز اختران پنجرهٔ نقره بر آن
من از آن پنجرهٔ روحانی
در فضای ابدیت نگران
*
*‌
‌نه هوایی کدر و گردآلود
بر وی از ابر یکی خیمهٔ شوم
بسته اندر قفسی قیراندود
منظره دیده ز دیدار نجوم
*
*
از تو و تیرگیت داد ای شب
که دلم پاره شد از واهمه‌ات
زین سیه کاری و بیداد ای شب
به کجا برد توان مظلمه‌ات
ای شب جان‌شکر عمرگداز
ای ز جور تو به هر دل اثری
ظلم کوته کندت دست دراز
هر شبی را بود از پی سحری
*
*‌
من و دژخیم خیانت‌کردار
بگذرانیم جهان گذران
خفته او مست و من اینک بیدار
بر وی از دیده نفرت نگران
*
*‌
شب که اندر بن این ژرف‌قباب
خلق خفته‌است‌،‌خدا بیدار است
آنکه را دیده نیالود به‌ خواب
دیده‌بانش کرم دادار است
*
*‌
تیره شد دیده و شد ختم کتاب
لیک‌ نوز این‌ شب‌ غمناک بجاست
سپری گشت ز چشمانم خواب
چون‌ غم‌ آید به‌ میان‌ خواب کجاست
*‌
*‌
به امیدی که مگر فجر دمید
دمبدم دوخته بر شیشه نگاه
در پس شیشهٔ درگشت سپید
چشم‌ بی‌خواب من و شیشه سیاه
*
*
شمع‌شد خامش‌و ساعت‌هم‌خفت
دل من تفته و چشمم بیدار
شده با زحمت‌بیداری‌، جفت
غم و اندیشهٔ این شهر و دیار
*‌
*
یک ره این پردهٔ غمناک بدر
وین سیاهی ببر ای روز سپید
ورنه‌ای هیچ صباح محشر
سر برآر از عدم ای صبح امید
*
*
نه شبم رام و نه روزم پیروز
منزوی روز و دل اندر وا شب
چون شود شب‌ بخروشم‌ تا روز
چون شود روز بنالم تا شب
*‌
*‌
این بود حال غریبی چون من
در یکی کشور بیداد سرشت
مانده بیگانه به شهر و به وطن
چون مؤذن به کلیسا و کنشت
ای دریغا که جوانی بگذشت
بهر آبادی این ملک خراب
همچو دهقان که برد آب ز دشت
تا گل و سبزه دماند ز سراب
یاد آرید در آن بستر ناز
ای فرو خفته بهم فرزندان
زبن شبان سیه عمرگداز
که سر آورده پدر در زندان
یاد آر ای پسر خوب‌خصال
کز تبه کاری این مردم دون
پدرت گشت به خواری پامال
تا تو گردی به شرافت مقرون
شو سوی مدرسه‌ای دختر زار
ای زن باهنر سیصد و بیست
واندر آن عهد همایون یاد آر
تا بدانی پدرت کشتهٔ کیست
لیک دانم که در آن عهد و زمن
این مصائب همه با یاد شماست
جستن کین من و ملت من
اندر آن روز، ورستاد شماست
روزگاری که شما آزادان
باز جویید ز دزدان کیفر
دزدزادان و ستمگرزادان
غرق ننگند و شما نام‌آور
بحرم بر، گلهٔ گرگ رده
به‌صفت گرگ و به صورت چو غنم
خورده آهوی حرم را و شده
جای آهوی حرم گرگ حرم
ای جوانان غیور فردا
پردل و باشرف و زبرک‌سار
پاک سازید ز گرگان دغا
حرم پاک وطن را یکبار
آن سیه لحظه که از گرسنگی
رخ اطفال وطن گردد زرد
سبزخطان و جوانان همگی
بیرق فتح به کف بهر نبرد
تو هم ای پور دل‌آزردهٔ من
اندر آن روز به یاد آر این درس
پای نه پیش و به تن پوش کفن
سر غوغا شو و از مرگ مترس
روزکیفر چو طبیعت خواند
خائنان را پی تفریغ حساب
دزدزاده ز تو خط بستاند
بو که تخفیف دهندش به‌ عذاب
پسر من‌! تو به روز کیفر
ریشهٔ عاطفه از دل برکن
از سرکیفر دزدان مگذر
تا پشیمان نشوی همچون من
اجر این تیره‌شبان مظلم
بازگردد به تو در روز حسیب
راند آن روز نژاد ظالم
که ز ما هر دو که ‌خورده‌است فریب
بخ بخ ای مرغ شباهنگ ز شاخ
با من دلشده دمسازی کن
تو هم ای دل به ره حق گستاخ
با شباهنگ هم‌آوازی کن
ای شباهنگ! از آن شاخ بلند
شو یک امشب ز وفا یار بهار
گر بخواهی که شوم من خرسند
یکدم ازگفتن حق دست مدار
هان چه گوید بشنو، مرغ ز دور
می‌دهد پاسخ من‌، حق حق حق
آخر از همت مردان غیور
شود آباد وطن‌، حق حق حق
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
بنای یادگار
در دهر بزرگ یادگاری
کردم ز برای خویش بنیاد
بنیاد بنای پایداری
بی‌یاری دست من شد ایجاد
*
*‌
خار و خس روزگار ناساز
سد کردن راه او نیارد
چون بانی خود ز فرط اعزاز
سر پیش کسی فرو نیارد
*
*
ز آسیب زمانه برکنار است
کز خاک منست دیر پاتر
ستوار و بلند و پایدار است
مانند منارهٔ سکندر
*‌
*‌
در بربط من شدست پنهان
این روح لطیف لایزالی
از مردن تن نیم هراسان
کاز من نشود زمانه خالی
در عرصهٔ پهن‌دشت سقلاب
ز آوازه‌ام افتد انقلابی
وز جلوه به جلوه گاه مهتاب
مشهور شوم چو آفتابی
*‌
*‌
تا زنده بود یکی در این بوم
تا زنده بود کمیت نامم
تا هست سخن به دهر معلوم
معلوم جهان بود کلامم
*‌
*
هر هموطن سرودخوانی
گویاست به یاد من زبانش
افتد سخنم به هر زبانی
آزادی و عشق ترجمانش
*
*‌
با بربط خود به جنبش آرم
هر شش جهت و چهارسو را
واندر دل خلق زنده دارم
اخلاق و عواطف نکو را
*
*
در ساحت این زمانه تار
رحم از دل من فکند سایه
حریت و انقلاب افکار
از گفتهٔ من گرفت مایه
*
*
ای‌ طبع سخن‌سرای من‌،‌ خیز
تا در ره حق شوی سخن‌ساز
اندیشه مکن ز خنجر تیز
مغرور مشو به تاج اعزاز
*
*
تا بی‌خردان به آزمایش
مستیز و ره وقار بگزین
فارغ ز نکوهش و ستایش
خونسرد به‌آفرین و نفرین
*
*‌
بر بربط خود بناز بنشین‌
کن با پر و بال نغمه پرواز
وز خاک برآ به اوج پروبن
پرکن همهٔ فضا از آواز
*
*
تا اختر نحس نامرادی
این پنبه زگوش خود برآرد
وز چشم فلک ز فرط شادی
اختر عوض سرشگ بارد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳
آزادی ماست اصل آبادی ما
این است نتیجهٔ خدادادی ما
آزاد بزی ولی نگر تا نشود
آزادی تو رهزن آزادی ما
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴
مخلوق جهان به گرگ مانند درست
با قادر عاجزند و بر عاجز چست
سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۸
پرهیز از خودکه جای پرهیز اینجاست
وزکس مطلب چیز که هر چیز اینجاست
تا چند پی راز خدا می گردی
راز دل خود جوکه‌خدا نیز اینجاست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
آیین جهان طبل جفا کوفتن است
خایسک بلا بر سر ما کوفتن است
این کشتن و این کشته شدن مردان راست
کانجا که زنست رقص و پا کوفتن است
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
خوش باش که گیتی نه برای من و تست
وین کار برون ز ماجرای من و تست
در خلقت عالم نبود مقصودی
قصدی هم اگر بود ورای من و تست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ماه رمضان و روزه جانا طی شد
ایام دف و چنگ و رباب و نی شد
آید رمضان باز و همی خواهد رفت
وین عمر ندانیم کی آمد کی شد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۲ - رباعی
شد نیمی عمر در خرافات هدر
وندر حیرت گذشت یک نیم دگر
و امروز به چنگ لاالهیم اندر
ز الله مگر به مرگ یابیم خبر
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم
گاه از گل و گه ز شمع‌، می‌آشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۲ - ریاعیات
تن چیست‌؟ مرکبی ز چندین معدن
پرگشته ز میراث نیاکان کهن
محکوم محیط و انقلابات زمن
تن گر گنهی کند چه بحثی است به من‌؟
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
چشم فلک است بر ستمگر نگران
بیدار شود ظالم ازین خواب گران
از کار نمانده این جهان گذران
بر ما بگذشت و بگذرد بر دگران
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
یک روی چو آیینه مبادا انسان
کاخر شکند ز جلوهٔ روی خسان
مانندهٔ تیغ شو همه روی و زبان
تا بگذری از میان مردم آسان
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
آمادهٔ جنگ باش کاین چرخ حرون
با نرم‌دلی با تو نگردد مقرون
جز با جنگ آماده نمی‌گردد صلح
جز با خون پاکیزه نمی گردد خون