عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حقیقت اسلام فرماید
چه فرق‌ست ای پسر از جسم تا جان
چنان دان فرق از اسلام و ایمان
بدان کاسلام باشد حکم ظاهر
بود ایمان نصیب جان طاهر
تو شرح صدر از اسلام می‌دان
که مکتوب است اندر قلب ایمان
مسلمانی به دنیا سود دارد
بود ز دهر هرکه او بهبود دارد
مسلمانی همین قول زبان‌ست
چو گفتی خون و مالت در امان‌ست
ولی در آخرت ایمان‌ست در کار
برو مومن شو ای مسلم دگر بار
اگر با تو کسی بد کرد بد کرد
تو عفوش کن که او بر جان خود کرد
چو همسایه ز تو ایمن شد ای یار
شدی مسلم همین معنی نگه دار
در اسلام باشد سوی دنیا
در ایمان بود در کوی عقبی
ورای هر دوان راهی‌ است برتر
بکوش آنجای رس زین هر دو بگذر
به علم ار بگذری از اسلام و ایمان
یقین اندر رسی در ملک ایقان
یقین گردد تو را سر خدائی
نجوئی بعد از این او وی جدائی
اگر امروز بشناسی یقینی
یقین می‌دان که فردا هم به بینی
کسی کاینجا نیست از معرفت بار
نه بیند اندر آنجا هیچ دیدار
ز تن بگذر برو در عالم جان
که حالی جان رسد آنجا به جانان
تنت آنجا به کلی فقد گردد
بهشت نسیه حالی نقد گردد
بهشتی نه که می‌جویند هر کس
بهشتی کاندرو حق باشد و بس
بهشت عامیان پر نان و آب‌ست
به صورت آدمی لیکن دواب است
که جان آدمی زنده به علم است
کدامین علم انکش بار حلم است
مسلمانی که این ایمان ندارد
تنی دارد ولیکن جان ندارد
کسی کز چشم دل گشته است اعمی
وی از اموات می‌دان نی ز احیا
حیات عاریت را نیست مقدار
حیات اصلی از مردی به دست آر
مرا زین کشف سرّ این بود مقصود
که بنمایم مقام پاک محمود
محمود شبستری : کنز الحقایق
حکایت
چه نیکو گفت آن پیر سخندان
بدان عامی سرگردان و حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و قرآن خوان و عابد
مرقع‌پوش و صاحب تاج و کشکول
میان مردمان گردیده مقبول
خطیب و واعظ و مفتی و قاضی
مدبر بر وقوف حال و ماضی
همه گشتی و شد کارت به سامان
کنون وقت‌ست اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این مقام است
بگویم با تو رمزی کان کدام است
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
ولی ایمان ورای این و آن‌ست
که ایمان علم خاص الخاص جان‌ست
چو یشناسی یقین تو این معانی
حقیقت سر ایمان را بدانی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق حقیقت
به کلی دور شو از رسم و عادت
بگو از جان و دل قول شهادت
برو در پیش کُن یک راه جان را
که قدری نیست اقوال زبان را
به اخلاص و یقین کن کار خود راست
که حق از بندگان خود همین خواست
بگویم تا بدانی چیست اخلاص
که قول و فعل تو حق را بود خاص
شهادت را حقوق‌ست و حدود است
چو بشناسی و بگذاری چه سود است
تو پنداری بدین قول رستی
شود فردا حمارت زانکه مستی
مسلمان نیست از تو جز زبانت
منافق این بود کردم بیانت
نفاق ای بی‌خبر چیزی دگر نیست
زبان گویان و دل را زان خبر نیست
مسلمان گشتة اکنون به یک عضو
به کل شو زانکه نافع نیست یک جزو
اگر دل با زبان یکسان کنی تو
هر آنچت گفت حق فرمان کنی تو
مسلمان حقیقت گشته باشی
ز شرک مشرکان بگذشته باشی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق طهارت
ز دنیا و ز دنیادار شو دور
مباش از بهر دنیا بیش رنجور
که دنیا چون رباط است اندر این راه
بباید رفتنت زین جای ناگاه
ز نیک و بد هر آنچت خلق گویند
تو منت دار زانکت جامه شویند
کسی کت جامهٔ تن پاک شوید
یقین می‌دان که از تو سیم جوید
بدین معنی کسی کت جامهٔ جان
بشوید دار ازو منت فراوان
تن تو جامهٔ جان‌ست ای دوست
ولی وقتی که پاکیزه است نیکوست
غبار جامهٔ تن شوخ و چرک‌ست
ولیکن شوخ جان از کفر و شرک‌ست
لباس تن به آب جوی می‌شوی
طهور جان ز آب علم و دین جوی
ز خشم و کینه و از شهوت و آز
درونت پاک کن آنگه وضو ساز
از یراکر نباشد جان نمازی
اگر چه در نمازی بی‌نمازی
حدث دنیاست زیرا هست مردار
به ترک تا حدث از پیش بردار
چو دنیا را پیمبر خوانده جیفه
مکش جیفه دگر در بند نیفه
به توبه کوش تا یابی انابت
حقیقت این بود غسل جنابت
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق نماز
خشوع مومنان جان نماز است
از آن معنی که با او دوست راز است
اگر از جان و دل با حق به رازی
یقین می‌دان که دایم در نمازی
اگر چه افضل طاعت نماز است
فضیلت بیشتر اندر نیاز است
مصلی را فلاح اندر خشوع‌ست
خشوع دوستان در عین جوع‌ست
ازیرا جوع باشد قوت مردان
شکم چون پر شود می‌دان ز شیطان
ببُر از خلق و با حق گیر پیوند
به کلّی اقتدا کن رکعتی چند
ز اول بفکن این دنیا پس سر
پس آن گاهی بگو الله اکبر
ز خاطر دور کن افعال مَنهی
به قول و فعل گو وجّهت وجهی
چو استادی دوانستی که جای‌ست
به هر سویی که روی آری خدای‌ست
چو میدانی که نیت چیست باری
به نیت کن چو خواهی کرد کاری
قرائت چیست با حق راز گفتن
نیاز خویش با حق باز گفتن
حضور قلب می‌باید در این کار
اگر داری وگرنه رو به دست آر
اگر چه ما نمازی می‌گزاریم
ولی در وی حضور دل نداریم
خداوندا حضوری بخش ما را
اجابت کن به فضلت این دعا را
تو را تا بود تو اندر وجود است
تنت فارق چو شیطان از سجود است
ولی چون بود خود را ترک کردی
برو کن سجده اکنون زانکه مردی
برو نیت نکو کن پس قدم نه
که نیت مومنان را از عمل به
نماز پنج وقتی سهل باشد
توان کردن چون این کس اهل باشد
نماز مومنان این بُد که گفتم
به یک معنی و دیگرها نهفتم
نماز مخلصان برتر از این‌ست
ندانستی‌ش پنداری همین است
نمازی کان به حق دین را ستون‌ست
یقین می‌دان صلوه دائمون‌ست
بسی خفتی کنون برخیز از خواب
جماعت فوت خواهد گشت دریاب
نخست از فاتحه بشناس خود را
بخوان پس قل هو الله احد را
نماز معنوی زان علی بود
که جان او ز نور حق جلی بود
که پیکان برکشیدش مرد از پای
نجنبید از حضور خویش از جای
تو هم گر عابدی بگذار عادت
که این‌ست ای اخی سر عبادت
نمازی کز سر صدق و صفا نیست
اگر در کعبه بگذاری روا نیست
مکن سهو نمازت در ره دین
بخوان یک راه ویل للمصلین
نمازی کان به سهو آری تمامت
جزایش ویل باشد در قیامت
برو جان پد بشنو ز محمود
کز اینش جز نصیحت نیست مقصود
نماز از صدق کن کان‌ست اولی
که تا یابی جزایش قرب مولی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق جهاد و معنی آن
ز بعد او دگر رکن جهاد است
که صاحب شرع اندر دین نهاد است
جهاد تو دو نوع‌ست از ضرورت
که باید کرد در معنی و صورت
جهاد صورتی با کافران است
که منکر گشت حق را کافر آنست
جهاد معنوی را نیز دریاب
چو دانستی بکن جهدی در این باب
چو اماره است نفست کافر است او
ز جمله کافران کافرترست او
به حکمت دعوتش کن سوی ایمان
مریدش کن اگر گردد مسلمان
که گر از نور ایمان پاک گردد
به معنی برتر از افلاک گردد
وگر دانی که نفست سرکش افتاد
یقین خاکت دهد یک روز بر باد
بکن با کافر نفست جهادی
که بر کافر نباشد اعتمادی
جهاد نفس کافر را چه مقدار
جهاد کافر نفس است دشوار
اگر با کافران چین و ماچین
در افتی به که با این نفس پرکین
به جان بشنو که از پیغمبر است این
که در محراب گفت و در خوارست این
که فارغ چون شدیم از جنگ اصغر
به پیوندیم زین پس جنگ اکبر
چرا محراب را محراب خوانند
که در وی نیز حرب است ار توانند
جهاد اصغرت با کافران دان
جهاد اکبرت با نفس و شیطان
به علم از نفس شیطان را بگیری
کنی در بند و فرمائی اسیری
یقین در پیش تو زاری کند او
درین ره مر تو را یاری کند او
وگر در قتل نفس خود رسیدی
یقین می‌دان که در معنی شهیدی
جهاد نفس خود معلوم کردی
ز من بشنو جهادی کن به مردی
جهاد صورت و معنی چنین است
مکن شک اندین معنی یقین است
به دانش خشم و شهوت زیر پا کن
نه بهر نفس خود بهر خدا کن
به کلی روی خود سوی خدا آر
جهاد صورت و معنی به جا آر
محمود شبستری : کنز الحقایق
ادامه (صفحهٔ ۴۰ و ۴۱ مفقود است)
چو تسبیح از خواهر این اسرار بشنود
بزد یک نعره و بر دار شد زود
چو ببریدند یکسر جمله اعضاش
جدا کردند از کل جمله اجزاش
چو در باطن تجلی نور حق دید
فدا کرد او سر و زین سر نگردید
اناالحق می‌زد و می‌گفت ای دوست
چو می‌دانم که می‌دانیم نیکوست
ببینم کین تن خاکی به ناسوت
فدا گردد به جان از بهر لاهوت
اگر این را به پیشت هست مقدار
بیامرزش که با من کرد این کار
مناجاتش در آن سروقت این بود
چو صادق بود در دعوی چنین بود
تو را نیز ار بود این استطاعت
که باطن را کنی روشن به طاعت
درون گر پاک داری چون برونت
ز نور حق شود روشن درونت
بنی آدم شوی آنکه مکرم
ز نور حق رسد فیضت دمادم
ز فیض حق درونت جوش گیرد
به زورت عشق در آغوش گیرد
بدانی خویش را آن دم ز معشوق
بر آری نعرهٔ مستی به عیوق
همی گویی انالحق همچو حلاج
ستانی از ملایک در شرف باج
بنی آدم گروهی بس شریفند
لطیفند و شریفند و ظریفند
بنی آدم نباشد هر خسیسی
نباشد چون فرشته هر بلیسی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق بهشت و دوزخ
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خوی بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت خیری نیاید
چو دانستی که خوی خوش بهشت است
همانا خوی بد کفر است و زشت است
بهشت و دوزخ زیر زبان دان
بهشتست سود و دوزخ را زیان دان
بهشت خود به خود می‌ساز اینجا
که چون رفتی نیائی باز اینجا
بیا بشنو حدیث نیکمردان
به دانش خوی بد را نیک گردان
بهشت صورت ار چه دلپذیر است
به نسبت با حقیقت زمهریر است
مشو شاد از بهشت و نعمت او
مترس از دوزخ و از نغمت او
چو صدیقان ز هر دو گرد آزاد
بجز در بندگی حق مشو شاد
تو حق را بندگی چون بندگان کن
چو استحقاق آن داری به جان کن
بلا را همچو مردان شو خریدار
که قوت اولیا را نیست هموار
بهشت اندر مثل چون مطبخی دان
که باشد اندر او مرغان بریان
بهشت پر طعام از بهر عام است
تو عامی میل تو سوی طعام است
به دنیا خوردن و در آخرت هم
چو بی خوردن نخواهی عمر یک دم
بجز خوردن اگر چیزی نخواهی
مرنج از من اگر گویم تباهی
که حیوانی نه انسانی به مقدار
که میلت نیست جز سوی علفزار
اگر طاعت برای آن کنی تو
که یابی مرغ خود بریان کنی تو
بهشت خاص بی ذوق و طعام است
که ذوق جان به حق ما لا کلام است
اگر طاعت تو را بهر نعیم است
نه بهر حق جزای آن جحیم است
هر آنکس را که باشد عقل همراه
نجوید مطبخ الا حضرت شاه
بدان خوبی جمال دوست حاضر
به هر حالی که هستی بر تو ناظر
نشان ابلهی چیزی دگر نیست
که مطبخ جوئی و زانت خبر نیست
به نزد تو اگر خوردن بهشت است
پس این دنیا بهشت است و چه زشتست
تو را با آخرت کاری نباشد
وزان بر جان تو باری نباشد
بهشت و دوزخت خود هست موجود
که بشناسی به معنی گفت محمود
به صورت چون تنت خورد این جهان را
به دست آوری به معنی ذوق جان را
محمود شبستری : کنز الحقایق
التعظیم لامر الله و الشفقه علی خلق الله
به جان تعظیم امر حق به جا آر
بدل بر خلق شفقت نیز می‌دار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار می‌کن
مسلمانی خود اظهار می‌کن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز می‌خواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش می‌دار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو می‌دانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق صراط
صراط اندر حقیقت چیست راهست
چو بگذشتی از آن جان را پناه است
صراطت گرچه ره سوی بهشتست
ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست
به نادانی بر او نتوان گذشتن
به دانائی توان آسان گذشتن
بکن نفست برای حق ضحیه
که باشد بر صراطت آن مطیه
بیفتی گر نباشد مرکبت زیر
که هست آن تیزتر از تیر و شمشیر
کسی کاینجا دل از توحید آراست
به عقبی بر صراطش راه شد راست
وگر افتاد در تشبیه و تعطیل
در آن شد سوی دوزخ میل در میل
برو دنیا رباط منزلی دان
به دانائی از آن بگذر چو مردان
چو دانستی که دنیا چون رباط است
وجودت اندر او همچون صراط است
اگر جانت سلامت زو گذر کرد
برستی از عذاب دوزخ ای مرد
وگر از وی در افتادی به پستی
ندانم کی رسی آنجا که هستی
ازین صورت اگر بیرون نرفتی
بدان همواره در دوزخ بخفتی
اگر راهت صراط المستقیم است
روانت در بهشت حق مقیم است
برو جان پدر پندار بگذار
چو نادانان مشو مغرور در پندار
نکوئی می‌کن و ترک تبه گیر
پی مردان و دانایان ره گیر
به جان بشنو ز من تحقیق این کار
به اقرار و مکن زین بیش انکار
کسی کز جان و دل با حق مقیم است
حقیقت بر صراط مستقیم است
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق قیام قیامت
چو بهتر در زمانه علم و جانست
بدان کین علم جان آخر زمان است
ز اول تا به آخر هرچه گفتم
چو دُر ناسفته بود اکنون بسُفتم
بدان این نفس و قلب اول که او کیست
بدان این روح و عقل آخر که او چیست
نزول وحدت است امروز کثرت
عروج کثرت مرد است وحدت
چو دریا قطره شد آبش نخوانند
چو باران سیل شد دریاش دانند
به صورت نام‌ها بسیار باشد
ولی معنی یکی ناچار باشد
شریعت با قیامت هر دو جفتند
سخن چون من درین معنی نگفتند
مرا زین هر دو جز اظهار حق نیست
بدان اظهار حق جز این نسق نیست
به دنیا حکم تن باشد شریعت
قیامت حکم جان باشد حقیقت
به تن علم شریعت کش که بار است
به حان علم قیامت کان به کار است
به تن کار شریعت کن تمامت
که نافع علم جان شد در قیامت
کسی کو علم جان و دل نداند
قیامت همچو خر در گل بماند
عمل با علم باید در شریعت
که نبود خوب صورت بی حقیقت
قیامت واحد و کوهست قهسار
به حکمت می‌کند در علم خود کار
قیامت کرد در حکم شریعت
قیامت خود بود حاکم حقیقت
نه سلطانی بود آنجا نه شاهی
نباشد هیچ امری جز الهی
سخن گرچه نکو گفتم به کامت
ولی کردم قیامت را تمامت
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
الله بویاغی
ایسلام اویاتدی خالق باشین قاوزایان قاچیر
شیطان باجارمادی کی , یاتانلار اویانماسین
هر رنگی آت , فقط بویان الله بویاغینا
هر آلدادان بویاقلارا قلبین بویانماسین
خالقین گؤزون اویاردی شاهین میر غضبلری
قوی بیر اویولسون اوز گؤزو تا گؤز اویانماسین
تبلیغ او پایده گرک اولسون کی موددی
بیر نقطه سینده ضعفینه بارماق قویانماسین
الفازی مؤحکم ائتملی معنانی چوخ لطیف
سؤزلر گرک سوغاندیسا , هر کس سویانماسین
...
اما زحمت ایله هوشلانان اولسا , اویانماسین
آغزیندا دادلی سؤزلریوی سن ده (شهریار)
ائیله پیشیر کی , خالق دادیندان دویانماسین
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در ستایش مردم گوید
کنون زین پس از مردم آرم سخن
که گیتی تمام اوست ز آغاز و بن
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون
ولیک از همه مردم آمد پسند
که مردم گشادست و ایشان به بند
خرد جانور به ز مردم ندید
که مردم تواند به یزدان رسید
زمین ایزد از مردم آراستست
جهان کردن از بهر او خواستست
به مردم فرستاد پیغام خویش
زگیتی ورا خواند هم نام خویش
بدو داد شاهی ز روی هنر
بدین بیکران گونه گون جانور
که گر کشتن ار کارش آید هوا
بدیشان کند هرچه باشد روا
ز مردم بدان راستی خواستست
که هر جانور کژ و او راستست
همه نیکوی ها به مردم نکوست
ز یزدان تمام آفرینش بدوست
سپهریست نو پرستاره بپای
جهانیست کوچک رونده ز جای
چو گنجیست در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری
مرین گنج را هرکه یابد کلید
در راز یزدانش آید پدید
ببیند ز اندک سرشت آب و خاک
دو گیتی نگاریده یزدان پاک
یکی دیدنی روی و فرسودنی
نهان دیگر و جاودان بودنی
دلت را همی گر شگفت آید این
به چشم خرد خویشتن را ببین
تنت آینه ساز و هر دو جهان
ببین اندر و آشکار و نهان
هر آلت که باید بدادست نیز
بهانه بر ایزد نماندست چیز
یکی موی از این کم نباید همی
وگر باشد افزون نشاید همی
گر از ما بدی خواهش آراستن
که دانستی از وی چنین خواستن
بر آن آفرین کن که این کار اوست
نکوتر ز هرچیز کردار اوست
ببین وبدان کز کجا آمدی
کجا رفت باید چو ز ایدر شدی
چرا این پیام و نشان از خدای
چه بایست چندین ره رهنمای
همه با تو هست ار بجوییش باز
نباید کسی تا گشایدت راز
ازین بیش چیزی نیارمت گفت
بس این گر دلت با خرد هست جفت
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
دیگر پرسش گرشاسب از برهمن
دگر رهش پرسید گرد دلیر
که ای از خرد بر هوا گشته چیر
بدین کوه تنها نشستت چراست
چه چیزست خوردت چو پوشش گیاست
بدو گفت پیرش که سالست شست
که تا من بدین کوه دارم نشست
گیایست پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم
همه کار من با خدایست و بس
نه از من کسی رنجه ، نی من ز کس
و گر بی کس ام نیستم بی خدای
به تنهایی او بس مرا دلگشای
خرد نیز دارم که چون دل نژند
بمانم ، کند دردم آسان به پند
تنومند را از خورش چاره نیست
وزین بر تنومند بیغاره نیست
چو دیدی که گیتی ندارد بها
از او بس بود خورد و پوشش گیا
چه باید سوی هر خورش تاختن
شکم گور هر جانور ساختن
روان پرور ایدونکه تن پروری
به پروانه تن رنج تا کی بری
کسی کش روان شد به دانش جوان
گرش تن بمیرد ، نمیرد روان
روان هست زندانی مستنمد
تن او را چو زندان طبایع چو بند
چنانست پروردن از ناز تن
که دیوار زندان قوی داشتن
چه باید کشید اینهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک
دمی گرش نبود بمیرد به جای
به پی گر نجنبد ، بیفتد ز پای
هم از یک خوی خویش گردد نژند
هم از نیش یک پشه گیرد گزند
چه مهر افکنی بر تن و این جهان
که با تو نه این ماند خواهد نه آن
جهان از بد و نیک آبستنست
برون دوستست از درون دشمنست
چو باغیست پر میوه دارش چمن
به گردش نسیم خوش و نوسمن
هر آن گه که شد رام او دل به مهر
دگر سان شود یکسرش رنگ چهر
درختش بلا گردد و میوه مار
نسیمش سموم و سمن برگ خار
چه ورزیش کت ندهد از رنج بر
بمالد به پی چون بگیرد به بر
به دوری ز خویشانت آرد نُوید
نمایدت طمع و نشاند نمید
کند کوز پشتت، رخ سرخ زرد
جوانیت پیری ، درستیت درد
پس آنکو چنین با تو باشد به کین
تو او را چرا دوست داری چنین
چه نازی به دیبا و خز و سمور
که خواهد تنت را خورد کرم و مور
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری
سرانجام بینی شده باد رنج
به تو رنج ماند به بدخواه گنج
گرت نیک باید به هر دو سرای
سوی کردگار جهانبان گرای
سپهدار گفت از نهان و آشکار
گوا چیست بر هستی کردگار
نشانش چه سان و ستودنش چون
چه دانی سوی یکیش رهنمون
هر آن چیز کت دل بدو رهبرست
به چیزی شناسی کزو برترست
خدای از خرد برترست و روان
به چه چیز دانستن او را توان
برهمن چنین گفت کز رای پاک
همه چیزی از چرخ تا تیره خاک
به هستی یزدان سراسر گواست
گویانِ خاموشِ گوینده راست
زمین و آسمان وین همه اختران
همین درهم آویخته گوهران
پس اینها که گه زیر و گاه از برند
بگردند و هر ساعتی دیگرند
گهی نوبهار آید و گاه تیر
جوانست گیتی گهی ، گاه پیر
زمان تا زمان چرخد را کار نو
شب و روز همواره بر راه او
همان مرگ با زندگانی به هم
بد و نیک با شادمانی و غم
ازین نیست گیتی تهی یک زمان
به گردش دَرند اینهمه بی گمان
ز گردش شود گردگی آشکار
نشانست پس گرده بر گردکار
از آرام و جنبش نبد بیش چیز
همان هر دو چیز آفریدست نیز
پس آن چه نبد پیش ازین از نخست
چنان دان که هست آفریده درست
چو هستیش دیدی یکی دان و بس
دویی دور دار و دو مشنو ز کس
یکی پادشاه و برو پادشا
نشاید بُدَن هر دو فرمانروا
که ناچار آن چیره باشد گرین
کند سرکشی این بر آن و آن برین
چو باشند این هر دوان ناتوان
توانا یکی بهتر از هر دوان
دو یارست باشند یا بیش و کم
دویی هر دو را باز دارد ز هم
پس آن گه کز آن زین جدایی بود
چنین نه نشان خدایی بود
مرورا ندانی مگر هم بدوی
که راهت نماید به هر جست و جوی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
نکوهش مذهب دهریان
دگر نیز دان کز گروهان دهر
دوسانند کز دینشان نیست بهر
گروهی به ایزدنگویند کس
که تا مر جهان را شناسند بس
ز هر جانور پاک و ز رستمی
همه هر چه پیدا شود بر زمی
نگارندش اختر شناسد ز چرخ
طبایع به هر یک رسانند برخ
هم از گفت ایشان چنینست یاد
که گیتی چنان کآینست از نهاد
در و پیکر هر چه گشت آشکار
چنانست چون بآینه در نگار
که چیزی بود چون به دیدن رسید
بنا چیز گردد چو شد ناپدید
یکی مرد فرزانه هر چند گاه
بیاید نماید دگر دین و راه
فرستاده ام گوید از کردگار
همی گفته او کنم آشکار
نهد دوزخی و بهشتی ز پیش
که تا هر کس اندیشد از کرد خویش
درین همگره باز گویند نیز
که ناید درست آنچه دانش به چیز
نخستین گیایی نماید درخت
بُنه گیرد آن گه کند بیخ سخت
از آن پس زند شاخ و برگ آورد
دهد بار و سایه فرو گسترد
درنگش به آخر درآرد ز پای
شود کنده گرنه بپیوسد به جای
ز بیخ اندرش تا گل و برگ و بر
به هر سان که شد دانشی بُد دگر
چو این دانش آمد برفت آن نخست
چو نادیده شد چیز نامد درست
نخست آب با خاک بُد هم سرشت
گل تر بگردند پس خشک خشت
از آن خشت دیوار پیراستند
ز دیوار پس خانه آراستند
چو خانه کهن گشت و ریزنده پاک
همیدون دگر باره شد تیره خاک
به هر سان که گشت از نشان وز گهر
دگر دانشی بود نامش دگر
همه نام و دانش که از وی رسید
ببد نیست و او نیز شد ناپدید
پس از هرچه خواهد بدوهست و بود
ندانی زیان چون ، چو دانی چه سود
چه دانی و گر گوید این دور یاب
که هست آتش این کش همی گویی آب
گرین کش همی تن شماری سرست
ورین کش همی پیل خوانی خرست
نه این چیزها را تو گسترده ای
و گر نام هر یک تو آورده ای
چنین یافه ها را سراینده اند
که بر هیچ دانش نه پاینده اند
از آنست گفتارشان زین نشان
که یک چشمکانند و کم دانشان
نگه میکنند آنچه هست از برون
ندارند دیدارِ چشم درون
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بُن نامدی دیدن دل به کار
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
ز هر دانشی چیست بهتر نخست
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
دیگر جزیره که آن رامنی خوانند
که آن جای را رامنی نام بود
یکی خوش بهشت دلارام بود
کُه و دشت او بود بر هر کنار
درختان کافور سیصد هزار
همه چون بر انگشت بفسرده شیر
وزو شاخها چون سرافکنده پیر
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
برآن بی شُمر ژاله باید و برف
چو دست کمندافکنان روزِ کار
همه شاخها پُر ز پیچیده مار
زمین سر به سر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بُد سپید
برو راه ماران شکن در شکن
چو آهخته بر برف پیچان رسن
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغر سرمای دی
به هر شاخ کافور بر جای جای
بسی مرغ دیدند دستان سرای
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد
شود مار تا بچه اش زآشیان
بیارد، جهد خایه تُند از میان
زند بر سر و چشم مار از ستیز
تن خویش ، تا مار گیرد گریز
پس آن مرغ تا بچه آرد برون
نهد خایه از گرد خانه درون
که تا گر دگر ره شود مار باز
نیارد بدان آشیان شد فراز
همان جای دیدند کوهی سیاه
گرفته سرش راه بر چرخ ماه
درختی گشن شاخ بر شخّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه
بلندیش با چرخ همباز بود
ستبریش بیش از چهل باز بود
زعود و ز صندل به هم ساخته
به سر برش ایوانی افراخته
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاّح پرسید کار درخت
که بر شاخش آن کاخ بر پای چیست
چنین از بَِر آسمان جای کیست
چنین گفت کآن جای سیمرغ راست
که بر خیل مرغان همه پادشاست
هر آن مرغ کاینجاست از بیم اوی
نیارد بُد این ز آن دگر کینه جوی
به کوه اژدها و به دریا نهنگ
هر آنجا که یابد بدرّد به چنگ
چو گمراه بیند کسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب
از ایدر برد نزدش اندر شتاب
به چنگال میوه به منقار آب
به سوی رَهِ راست باز آردش
ز مردم کرا دید ناز آردش
پدید آمد آن مرغ هم در زمان
ازو شد چو صد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان در هوا سر نگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان کُهی پر گل و لاله زار
زبالاش قوس قزح صد هزار
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه
به منقار بگرفته یکیّ نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ
بر آن آشیان رفت و سر بر فراخت
تو گفتی ز دیبا یکی کِله ساخت
سپهبد فروماند خیره به جای
همی گفت ای پاک و برتر خدای
به هر کار بینا و دانا تویی
به هر آفرینش توانا تویی
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاره معلق زمین در میان
جهان را گهر مایه کردی چهار
وزایشان تن جانور صد هزار
به هر پیکری نو برآری همی
بر آنسان که خواهی نگاری همی
کنی هر چه خواهی و ، کس راه راست
جز از تو نداند که چونان چراست
به کار اندرت رنج و همباز نیست
سخنهات را حرف و آواز نیست
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز
تو دانی یکی قطره آب آفرید
که باشد درو هر دو گیتی پدید
ز خاک آن هنر هم تو پیدا کنی
کز آن جای گویا و بینا کنی
گمست آن که سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست
برینسان به پرواز پرّنده کوه
تو کردی کزو خشک و تر را ستوه
نشیمنش را زابر بگذاشتی
به صد رنگ پیکرش بنگاشتی
همیدون نیایش کنان گشت باز
همی گشت با هر که بُد سرفراز
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هر چند برتافتند
وز آن جای رفتند زی هر دو زور
جزیری سزاوار شادی و سور
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پرسش دیگر از جان
سپهدارگفتنش سر سرکشان
که از جان مراخوب دادی نشان
ولیکن چو رفتنش را بود گاه
کجا باشدش جای و آرامگاه
ورا گفت بر چارمین آسمان
بود جای او تابه آخر زمان
به قندیلی اندر ز پاکیزه نور
بود مانده آسوده وز رنج دور
چو باشد گه رستخیز و شمار
به تن زنده گرداندش کردگار
گزارد همه کارش از خوب و زشت
گرش جای دوزخ بود گر بهشت
رَه ایزد ار داند و جای خویش
شود باز آن جا که بودست پیش
یکی دیگرش زندگانی بود
کزآنزندگی جاودانی بود
کند هم بود هر چه رأی آیدش
هرآن کام باید به جای آیدش
وگر زآنکه جانی بود تیره بین
نه آرایشداد داند نه دین
بماندچوبیچاره ای مستنمد
چو زندانیی جاودانه به بند
خرد مایه ور گوهری روشنست
چو جان او و جان مرو را چو تنست
ز هرچ آفریده شد او بد نخست
همه چیزها او شناسد درست
چراغیست از فرهٔ کردگار
به هر نیک و بد داور راست کار
روان را درستی و بینایی اوست
تن مردمیرا توانایی اوست
چو چشمی است بیننده و راهجوی
که دادار را دید شاید در اوی
چو شاهی است دین تاجش و دادگاه
دل پاک دستور و دانش سپاه
همه چیز زیر و خرد از برست
جز ایزد که او از خرد برترست
درختی است از مردمی سایه ور
هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر
ز دوده یکی آینست از نهان
که بینی دراو چهر هر دو جهان
بر آیین الف وار بالای راست
به هر جانور بر براو پادشاست
ز دادار امید و فرمانو پند
مر آنراست کاو از خرد بهره مند
خرمند اگر با غم و بی کس است
خرد غمگسار و کس او بس است
بپرسید دیگر کهتن را خورش
پدیدست هم پوشش و پرورش
خور و پوشش جان پاکیزه چیست
که داند بدان پوشش و خورد زیست
چنین گفت کز پوشش به کزین
مدان چیز جان را به از راه دین
شنیدم که رفته روان ها ز تن
بنازند یکسر به نیکو کفن
همان پوشش است این کفن بی گمان
که هرگز نساید بود جاودان
خور جان هم از دانش آمد پدید
که جان را به دانش توان پرورید
بود مرده هر کس که نادانبود
که بی دانشی مردن جان بود
بپرسید بازشکه مرگیچه چیز
همان مرده از چند گون است نیز
چنین گفت داننده دل برهمن
که مرگی جداییست جان را ز تن
دوگوناست مرده ز راه خرد
که دانابجز مرده شان نشمرد
یکی تن که بی جان بماند به جای
دگر جاننادان دور از خدای
چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند
زیان نیست گر بر تن آیدگزند
دگر باره پرسید گردگزین
که ای بسته بر اسپ فرهنگ زین
خور جان بگفتی کنون گوی راست
چه چیزست جان نیز و جایش کجاست
چنین گفت دانا که جان نزد من
یکی گوهر آمد تمامیّ تن
چه گویا چه بینا چه فرهنگ گیر
چه بیداری او راچه دانش پذیر
صفتهاست او را هم از ساز او
کزایشان شود آگه از راز او
چو مرگی ز تن برگشایدش بند
ز دو گونه افتد بهرنج و گزند
گر اندر طبایع فتد گرد گرد
و گر سوی دوزخ شود جفت درد
ز جان ز جایش نمودمت راه
اگر دانشی نیز خواهی بخواه
سخن اندکی گفتم از هر چه بود
ولیکن دراو هست بسیار سود
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل فی ان الاستواء معقول والکیفیة مجهول
آن یکی رجل گفته آن یک ید
بیهده گفته‌ها ببرده ز حد
وآن دگر اصبعین و نقل و نزول
گفته و آمده به راه حلول
وان دگر استواء عرش و سریر
کرده در علم خویشتن تقدیر
یکی از جهل گفته قعد و جلس
بسته بر گردن از خیال جرس
وجه گفته یکی دگر قدمین
کس نگفته ورا که مطلبک این
زین همه گفته قال و قیل آمد
حال کوران و حال پیل آمد
جل ذکره منزه از چه و چون
انبیا را شده جگرها خون
عقل را زین حدیث پی کردند
علما را علوم طی کردند
همه بر عجز خود شدند مقرّ
وای آنکو به جهل گشت مُصرّ
متشابه بخوان در او ماویز
وز خیالات بیهده بگریز
آنچه نص است جمله آمنا
وآنچه اخبار نیز سلمنا
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل اندر تقدیس
کاف و نون نیست جز نبشتهٔ ما
چیست کُن سرعت نفوذ قضا
نه ز عجز است دیری و زودیش
نه ز طبع است خشم و خشنودیش
علتش را نه کفر دان و نه دین
صفتش را نه آن شناس و نه این
پاک زانها که غافلان گفتند
پاکتر زانکه عاقلان گفتند
وهم و خاطر دلیل نیکو نیست
هرکجا وهم و خاطر است او نیست
وهم و خاطر نو آفریدهٔ اوست
آدم وعقل نورسیدهٔ اوست
ذات او فارغست از چونی
زشت و نیکو درون و بیرونی
زانک اثبات هست او بر نیست
همچو اثبات مادر اعمیست
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم در نارد
در چنین عالمی که رویش دو
زشت باشد تو او بوی او تو
گر نگویی بد و نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر نگویی ز دین تهی باشی
ور بگویی مشبّهی باشی
با تو چون رخ در آینهٔ مصقول
نز ره اتحاد و روی حلول
چون برون از کجا و کی بوَد او
گوشهٔ خاطر تو کی شود او
عامه چون نزد حضرتش پویند
آنک آنک به هرزه می‌گویند
باز مردان چو فاخته در کوی
طاق در گردنند کوکو گوی
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
خواه اومید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
عالمست او به هرچه کرد و کند
تو ندانی بدانت درد کند
به ز تسلیم نیست در علمش
تا بدانی حکیمی و حلمش
خلق را داده از حکیمی خویش
هرکرا بیش حاجت، آلت بیش
همه را داده آلتی در خور
از پی جرّ نفع و دفع ضرر
در جهان آنچه رفت و آنچ آید
وآنچه هست آن چنان همی باید
تو مگو هیچ در میانه فضول
راندهٔ او به دیده کن تو قبول