عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
المقاله الثانی عشر
الاای سر بغفلت در نهاده
بدنیا دین خود بر باد داده
که گفتت داوری کن یا فلک تو
جگر خون کن ز مشتی بی نمک تو
ترا اندوه نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
ز بس کاندیشه بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
نهاد خویش قربان کن بتسلیم
بپیش این سخن بنشین بتعلیم
ز سر در ابجد معنی درآموز
ز نور شرع شمع دل برافروز
بسوزان نیم شب این سقف شب رنگ
برون پر زین کبوتر خانه تنگ
گر آید شربت غیبی بحلقت
نماند نیز نام و ننگ خلقت
ترا با مال دنیا دین بباید
چنانکت آن بباید این بباید
تو دین جویی دل از دنیا شده مست
ندانی کین فراهم ندهدت دست
دل تو در دو رویی شد گرفتار
تو ماندی زیر کوه عجب و پندار
یکی رویت بدنیا کردهٔ تو
دگر رویت بدین آوردهٔ تو
بترک این دو رویی گوی آخر
یکی را بس بود یک روی آخر
دلت را از دو رویی شین باشد
که شر الناس ذوالوجهین باشد
بدنیا دین خود بر باد داده
که گفتت داوری کن یا فلک تو
جگر خون کن ز مشتی بی نمک تو
ترا اندوه نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
ز بس کاندیشه بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
نهاد خویش قربان کن بتسلیم
بپیش این سخن بنشین بتعلیم
ز سر در ابجد معنی درآموز
ز نور شرع شمع دل برافروز
بسوزان نیم شب این سقف شب رنگ
برون پر زین کبوتر خانه تنگ
گر آید شربت غیبی بحلقت
نماند نیز نام و ننگ خلقت
ترا با مال دنیا دین بباید
چنانکت آن بباید این بباید
تو دین جویی دل از دنیا شده مست
ندانی کین فراهم ندهدت دست
دل تو در دو رویی شد گرفتار
تو ماندی زیر کوه عجب و پندار
یکی رویت بدنیا کردهٔ تو
دگر رویت بدین آوردهٔ تو
بترک این دو رویی گوی آخر
یکی را بس بود یک روی آخر
دلت را از دو رویی شین باشد
که شر الناس ذوالوجهین باشد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
بر محمود شد دیوانهٔ خوار
که هستم بر ایازت عاشق زار
بدو محمود گفت ای خوار مانده
ز بهر لقمهٔ غم خوار مانده
همه عالم مرا زیر نگین است
که ملک من همه روی زمین است
شمار لشگرم سیصد هزار است
سلاح و اسب و گنجم بی شمارست
بر من چارصد پیل است دربند
ندیمان و حکیمان هنرمند
منش با این همه می دوست دارم
همه مغزم نه چون تو پوست دارم
مراست این ملکت و این کامکاری
من این دارم که گفتم تو چه داری
بخندید آن زمان دیوانه و گفت
که نتوانی بگل خورشید بنهفت
تو ای غافل کژی در عشق و من راست
ز دیوانه شنو شاها سخن راست
منم بس گرسنه تو سیر نانی
مرا بی هیچ شک دیوانه خوانی
هم اکنون آتش عشقم بیک راه
بسوزد جمله ملکت بیک آه
ندارد عشق تو با عشق من کار
تو عاشق نیستی هستی جهاندار
بدل چون عاشق صد چیز باشی
نباشی مرد عاشق حیز باشی
مرا در دل چو نه کارست و نه بار
همه دل داد وام او بیک بار
همه دل عاشق روی ایاس است
هنوزش بندهٔ ناحق شناس است
یکی نیکو مثل زد پیر هندو
که این و آن نیاید راست هر دو
چو آن خر بنده بر یک خر نشستی
دگر خر را رسن بر دست بستی
ترا دل در دو خر بینم نهاده
نترسی کز دو خر مانی پیاده
بصد نوعت بگفتم شرح این راه
ولی نیست از یکی جان تو آگاه
دلت گر زین همه حرفی شنودی
بچندینی سخن حاجت نبودی
خللها زین همه دلهای مردست
که دلها را هوا از راه بردست
همه بر ناخنی بتوان نبشتش
ولی آسان بر او نتوان گذشتن
زهی اسرار ما اسرار دان کو
یکی بیننده داننده جان کو
هزاران جان فدای آن عظیمی
کزین اسرار مییابد نسیمی
کسی کو علم لوت و لات داند
بلاشک این سخن طامات داند
ز چشم کور بینایی نیاید
که از خفاش جویایی نیاید
فلک این را یکایک کرده دارد
عجایبها بسی در پرده دارد
نه چندانست در پرده شگفتش
که بر انگشت بتوانی گرفتش
بزیر پرده بی حد راز دارد
نمیگوید یکی و آواز داد
بسی سر رشتهٔ این راز جستم
ندیدم گر چه عمری باز جستم
بپیش زیر کان نامبردار
درین اندیشهها کردیم بسیرا
نه آن راز نهانی روی بنمود
نه مقصودی سر یک موی بنمود
مگر این راز اینجا گفتنی نیست
در اسرار اینجا سفتنی نیست
که هستم بر ایازت عاشق زار
بدو محمود گفت ای خوار مانده
ز بهر لقمهٔ غم خوار مانده
همه عالم مرا زیر نگین است
که ملک من همه روی زمین است
شمار لشگرم سیصد هزار است
سلاح و اسب و گنجم بی شمارست
بر من چارصد پیل است دربند
ندیمان و حکیمان هنرمند
منش با این همه می دوست دارم
همه مغزم نه چون تو پوست دارم
مراست این ملکت و این کامکاری
من این دارم که گفتم تو چه داری
بخندید آن زمان دیوانه و گفت
که نتوانی بگل خورشید بنهفت
تو ای غافل کژی در عشق و من راست
ز دیوانه شنو شاها سخن راست
منم بس گرسنه تو سیر نانی
مرا بی هیچ شک دیوانه خوانی
هم اکنون آتش عشقم بیک راه
بسوزد جمله ملکت بیک آه
ندارد عشق تو با عشق من کار
تو عاشق نیستی هستی جهاندار
بدل چون عاشق صد چیز باشی
نباشی مرد عاشق حیز باشی
مرا در دل چو نه کارست و نه بار
همه دل داد وام او بیک بار
همه دل عاشق روی ایاس است
هنوزش بندهٔ ناحق شناس است
یکی نیکو مثل زد پیر هندو
که این و آن نیاید راست هر دو
چو آن خر بنده بر یک خر نشستی
دگر خر را رسن بر دست بستی
ترا دل در دو خر بینم نهاده
نترسی کز دو خر مانی پیاده
بصد نوعت بگفتم شرح این راه
ولی نیست از یکی جان تو آگاه
دلت گر زین همه حرفی شنودی
بچندینی سخن حاجت نبودی
خللها زین همه دلهای مردست
که دلها را هوا از راه بردست
همه بر ناخنی بتوان نبشتش
ولی آسان بر او نتوان گذشتن
زهی اسرار ما اسرار دان کو
یکی بیننده داننده جان کو
هزاران جان فدای آن عظیمی
کزین اسرار مییابد نسیمی
کسی کو علم لوت و لات داند
بلاشک این سخن طامات داند
ز چشم کور بینایی نیاید
که از خفاش جویایی نیاید
فلک این را یکایک کرده دارد
عجایبها بسی در پرده دارد
نه چندانست در پرده شگفتش
که بر انگشت بتوانی گرفتش
بزیر پرده بی حد راز دارد
نمیگوید یکی و آواز داد
بسی سر رشتهٔ این راز جستم
ندیدم گر چه عمری باز جستم
بپیش زیر کان نامبردار
درین اندیشهها کردیم بسیرا
نه آن راز نهانی روی بنمود
نه مقصودی سر یک موی بنمود
مگر این راز اینجا گفتنی نیست
در اسرار اینجا سفتنی نیست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
غلامی با طبق میرفت خاموش
طبق را سر بپوشیده بسرپوش
یکی گفتش چه داری بر طبق تو
مکن کژی بگو با من بحق تو
غلامش گفت ای سرگشته خاموش
چرا پوشیدهاند این بر تو سر پوش
ز روی عقل اگر بایستی این راز
که تو دانستیی بودی سرش باز
که میداند که چرخ سالخورده
چه میسازد بزیر هفت پرده
سپهر بوالعجب زو پر شگفت است
که یک یک دوره او ناگرفتست
بپیش چار طاق هفت پوشش
بدین بارو که یارد کرد کوشش
فلک را کیسه پردازیست پیوست
که کارش بوالعجب بازیست پیوست
ز پرگاری که در بر میبگردد
ز بس سرگشتگی سر میبگردد
که داند کین فلکها را چه دورست
نهان در زیر هر دورش چه جورست
ازین گلشن که گلهاش از ستارهست
چو بیکاران نصیب ما نظارهست
بداند هرک دارد در هنر دست
که او را جز روش کاری دگر هست
فلک جستی بسی زد در تک و تاز
نیافت از هیچ سو گم کرده را باز
طبق را سر بپوشیده بسرپوش
یکی گفتش چه داری بر طبق تو
مکن کژی بگو با من بحق تو
غلامش گفت ای سرگشته خاموش
چرا پوشیدهاند این بر تو سر پوش
ز روی عقل اگر بایستی این راز
که تو دانستیی بودی سرش باز
که میداند که چرخ سالخورده
چه میسازد بزیر هفت پرده
سپهر بوالعجب زو پر شگفت است
که یک یک دوره او ناگرفتست
بپیش چار طاق هفت پوشش
بدین بارو که یارد کرد کوشش
فلک را کیسه پردازیست پیوست
که کارش بوالعجب بازیست پیوست
ز پرگاری که در بر میبگردد
ز بس سرگشتگی سر میبگردد
که داند کین فلکها را چه دورست
نهان در زیر هر دورش چه جورست
ازین گلشن که گلهاش از ستارهست
چو بیکاران نصیب ما نظارهست
بداند هرک دارد در هنر دست
که او را جز روش کاری دگر هست
فلک جستی بسی زد در تک و تاز
نیافت از هیچ سو گم کرده را باز
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
حکیمی را یکی زر در بدل زد
حکیم اندر حق او این مثل زد
که در دامت چنان آرم بمردی
که بر یک جست ده گردم بگردی
زهی هیبت که گردون یک اثر دید
که بر یک جست چندینی بگردید
اگر صد قرن دیگر زود گردد
چو از دودیست هم در دودگردد
جهان را گر فراز و گر فرو دست
گل تیرهست یا دود کبودست
فلک گر دیر گر زودست گردان
میان این گل ودودست گردان
بدین پرقوتی که افلاک گردد
کجا از بهر مشتی خاک گردد
چنین جرمی عظیم القداری دوست
نگردد از پی مشتی رگ و پوست
چنین دریا بما عاجز نگردد
ز بهر شب نمی هرگز نگردد
مگس پنداشت کان قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز
چه میگویم عجب نیست از خدایی
که بهر دانه راند آسیابی
فلک گردان ز بهر جان پاکست
نه از بهر کفی آبست و خاکست
قدم در نه درین ره همچو مردان
که خدمت کار تست این چرخ گردان
ولیکن روز کی چندی جهاندار
درین حبس زمین کردت گرفتار
که تا چون بگذری زین حبس فانی
تمامت قدر آن گلشن بدانی
از آن کانی که جانها گوهر اوست
فلک از دیر گه خاک دراوست
فلک در جنب آن کان اصل گردیست
که آن کانرافلک چون لاژوردیست
چو در فهم گهر جان میکنی تو
چگونه فهم آن کان میکنی تو
بسی کوکب که بر چرخ برین است
صد و ده بار مهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا هر یک بجای خود رسد باز
اگر سنگی بیندازی از افلاک
بپانصد سال افتد بر سر خاک
زمین در جنب این نه سقف مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
ببین تا توازین خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی
چو خشخاشی همی پوشی توازناز
کجا یابی تو این خشخاش را باز
توزین خشخاش کی آگاه کردی
که سی سوراخ در خشخاش کردی
ازین نه چار طاق پر ستاره
بتو نرسد مگر لختی نظاره
حکیم اندر حق او این مثل زد
که در دامت چنان آرم بمردی
که بر یک جست ده گردم بگردی
زهی هیبت که گردون یک اثر دید
که بر یک جست چندینی بگردید
اگر صد قرن دیگر زود گردد
چو از دودیست هم در دودگردد
جهان را گر فراز و گر فرو دست
گل تیرهست یا دود کبودست
فلک گر دیر گر زودست گردان
میان این گل ودودست گردان
بدین پرقوتی که افلاک گردد
کجا از بهر مشتی خاک گردد
چنین جرمی عظیم القداری دوست
نگردد از پی مشتی رگ و پوست
چنین دریا بما عاجز نگردد
ز بهر شب نمی هرگز نگردد
مگس پنداشت کان قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز
چه میگویم عجب نیست از خدایی
که بهر دانه راند آسیابی
فلک گردان ز بهر جان پاکست
نه از بهر کفی آبست و خاکست
قدم در نه درین ره همچو مردان
که خدمت کار تست این چرخ گردان
ولیکن روز کی چندی جهاندار
درین حبس زمین کردت گرفتار
که تا چون بگذری زین حبس فانی
تمامت قدر آن گلشن بدانی
از آن کانی که جانها گوهر اوست
فلک از دیر گه خاک دراوست
فلک در جنب آن کان اصل گردیست
که آن کانرافلک چون لاژوردیست
چو در فهم گهر جان میکنی تو
چگونه فهم آن کان میکنی تو
بسی کوکب که بر چرخ برین است
صد و ده بار مهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا هر یک بجای خود رسد باز
اگر سنگی بیندازی از افلاک
بپانصد سال افتد بر سر خاک
زمین در جنب این نه سقف مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
ببین تا توازین خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی
چو خشخاشی همی پوشی توازناز
کجا یابی تو این خشخاش را باز
توزین خشخاش کی آگاه کردی
که سی سوراخ در خشخاش کردی
ازین نه چار طاق پر ستاره
بتو نرسد مگر لختی نظاره
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
مگر میکرد درویشی نگاهی
درین دریای پر در الهی
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استاده اندی
زفان با خاکیان بگشاده اندی
که هان ای غافلان هشیار باشید
برین درگه شبی بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
رخ درویش بی دل زان نظاره
ز چشم درفشان شد پر ستاره
خوشش آمد سپهر گوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است
ندانم بام استانت چه سانست
که زندان تو باری بوستانست
ولی بر بام این زندان ستاره
ز خلقان عمر دزدد اشکاره
چو این زندان بجانی مزد داریم
از آن بر بام زندان دزد داریم
ز دیری گاه من در بند آنم
که سحر صحن گردون بازدانم
که تافت از بیخ و بار هفت طارم
خروش و گریهٔ طفلان انجم
دمی این جوز زرین ستاره
برین گنبد نشد سیر از نظاله
مگر ما را درین ره طفل دانند
که چندین جوز بر گنبد فشانند
بگو تا کی حلال سعر گردون
نماید هر شبی لعبی دگرگون
گهی مه در دق و گاهی در آماس
گهی گشته سپر گاهی شده داس
گهی در خوشه چون از سیم داسی
گهر در گاو چون زرین خراسی
که داند کین کله داران افلاک
کمر بسته چرا گردند در خاک
که داند کین هزاران مهره زرین
چرا گردند در نه حقه چندین
درین دریا چرا غواص گشتند
سماعی نیست چون رقاص گشتند
نه پی شان از طواف خود بگیرد
نه دل شان از مصاف خود بگیرد
مشعبدوار تا کی مهره بازند
درین نه حقه بر هم چند تازند
هزاران بار برگشتند بر هم
یکی افزون نمیگردد یکی کم
طریقی مشگل و کاری شگرفست
دلم ز اندیشهٔ این خون گرفتست
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست
دلی پر شوق میگردند عاجز
ز گردش مینیاسایند هرگز
خموشانند سر در ره نهاده
زفان ببریده و در ره فتاده
همه چون صوفیان خرقه پوشند
ز بیخویشی درآن خوشی خموشند
در آن گردش نه مستند و نه هشیار
نه در خوابند زان حالت نه بیدار
شبان روزی از آن در جست و جویند
که تا محشر بجان جویای اویند
تو شب خوش خفته ایشان در ره او
همی بوسند خاک درگه او
دلا حاصل کن آخر تیز بینی
ترا تا چند ازین آویز کینی
چه میگویی که این بتهای زرین
ازین گشتن چه میجویند چندین
برو از روی بتها دیده بردار
سر بت را فرو گردان نگوساز
چو ابراهیم بتها بر زمین زن
نفس از لا احب الآفلین زن
ترا با آفرینش نیست کاری
که باشی در همه عالم تو باری
ترا با حکمت یزدان چه کارست
مزن دم گرنه جانت زیر دارست
اگر صد سال در اندیشه باشی
گیاه خشک و باد بیشه باشی
اگر مقصود کس رادست دادی
ز نادانی ز ره باز اوفتادی
شدی از جست و جویی باکناری
نماندی رونقی درهیچ کاری
چو نشناسی سر مویی ز اسرار
بنادانی چه گردی گرد این کار
ترا خاموشی و صبرست راهی
نخواهی یافت به زین دست گاهی
مکن با سر این معنی دلیری
که چون موری شوی گر نره شیری
یقین دانم که بسیاری برنجی
که رعشه داری و سیماب سنجی
تو هرگز هیچ شطرنجی نبردی
بشطرنج اندرون رنجی نبردی
چو تو شطرنج بازی میندانی
از آن از یک دو بازی میبمانی
چه دانی تو که رخ چندان چرا رفت
شه از هر سوی سرگردان چرا رفت
ز یک سو اسب بینی رخ نهاده
ز یک سو پیل برگردن فتاده
پیاده چون ببینی بر کناره
که فرزین شد ترا گیرد سواره
ذراعی نیست آخر نطع شطرنج
که تو دروی فروماندی بصد رنج
برین نطعی که در چشم است خردت
نمیدانی که تا در چیست بردت
چنین نطعی که بحر سرنگونست
چه دانی لعبهای او که چونست
تو صد بازی کجا از پیش بینی
که تو نه پس روی نه پیش بینی
چو لعب نطع شطرنجی ندانی
ز لعب چرخ بی شک خیره مانی
ز یک سو خرمن زر که کشان را
ز یک سو دانه زر آسمان را
دو مرغ اندر پی دانه دویده
عددشان شش یکی زیشان پریده
ز گندم خوشه بر خرمن رسیده
دو دهقان گاو در خرمن کشیده
ترازویی بگندم کرده بازو
جوی ناسخته هرگز آن ترازو
بدریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ
بره با بز شده سوی چراگاه
بنخجیر آمدی شیری ز روباه
کمان بر شیر دهقان برگشاده
بره دو پای بر کژدم نهاده
چو تودهقانی و گردون نگری
برو تن زن بگرد این چه گردی
بره جان و دلت بریان بسی کرد
بره بریانیی زین سان بسی کرد
چو گاو از خشم با تو در سروشد
چرا خواهی تو ریش گاو اوشد
چو جوزا از تو چون برنا کمر جست
برین پستی ازو نتوان کمر بست
بزیر چنگ خرچنگ اندری تو
از آن هر ساعتی واپس تری تو
تو این دم در دهان شیر اسیری
چه دانی زانک این دم شیرگیری
ز خوشه دانهٔ بی غم نبینی
که یک جو ندهدت بی خوشه چینی
چو سنجد در ترازو زور بازوت
که برد او از تنور اندر ترازوت
بکژدم چون توان ظن نکو برد
که او خود کژدم زنده فرو برد
کمان گر در زه آید برد جانت
چو زه بر تو کشد ناگه کمانت
ز بز بازی بز چشم تو خیرست
سر بز دار این بز گرحظیرهست
چو دلوت گفت در دلو آی بر ماه
چو دلوی زین رسن رفتی فرو چاه
بموری در کف ماهی اسیری
که تو چون ماهی هنگامه گیری
چه دانی لعب چرخ بوالعجب باز
برو انگشت حیرت نه بلب باز
کناری گیر زین نطع مزین
چه میریزی میان ریگ روغن
دلت در سیر نطع چرخ بستی
برو دنبال زن بر ریک و رستی
ز نطع چرخ درمانی علی القطع
برو بر ریگ رو تا چندازین نطع
برین نطع زمینت بیم جانست
که دم چون ریگ در شیشه روانست
برین نطع زمین منشین بشاهی
که تو بر ریگ گرمی همچو ماهی
فلک نطع و زمین ریگست هر روز
برآرد تیغ خورشید جهان سوز
ز نطع و ریگ دل نومید داری
که بر سر تیغ زن خورشید داری
بآخر چون نه اهل این سرایی
میان نطع و ریگ از سر برآیی
ز حیرت گرچه در دردسری تو
مده بر باد سر را سرسری تو
درین دریای پر در الهی
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استاده اندی
زفان با خاکیان بگشاده اندی
که هان ای غافلان هشیار باشید
برین درگه شبی بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
رخ درویش بی دل زان نظاره
ز چشم درفشان شد پر ستاره
خوشش آمد سپهر گوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است
ندانم بام استانت چه سانست
که زندان تو باری بوستانست
ولی بر بام این زندان ستاره
ز خلقان عمر دزدد اشکاره
چو این زندان بجانی مزد داریم
از آن بر بام زندان دزد داریم
ز دیری گاه من در بند آنم
که سحر صحن گردون بازدانم
که تافت از بیخ و بار هفت طارم
خروش و گریهٔ طفلان انجم
دمی این جوز زرین ستاره
برین گنبد نشد سیر از نظاله
مگر ما را درین ره طفل دانند
که چندین جوز بر گنبد فشانند
بگو تا کی حلال سعر گردون
نماید هر شبی لعبی دگرگون
گهی مه در دق و گاهی در آماس
گهی گشته سپر گاهی شده داس
گهی در خوشه چون از سیم داسی
گهر در گاو چون زرین خراسی
که داند کین کله داران افلاک
کمر بسته چرا گردند در خاک
که داند کین هزاران مهره زرین
چرا گردند در نه حقه چندین
درین دریا چرا غواص گشتند
سماعی نیست چون رقاص گشتند
نه پی شان از طواف خود بگیرد
نه دل شان از مصاف خود بگیرد
مشعبدوار تا کی مهره بازند
درین نه حقه بر هم چند تازند
هزاران بار برگشتند بر هم
یکی افزون نمیگردد یکی کم
طریقی مشگل و کاری شگرفست
دلم ز اندیشهٔ این خون گرفتست
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست
دلی پر شوق میگردند عاجز
ز گردش مینیاسایند هرگز
خموشانند سر در ره نهاده
زفان ببریده و در ره فتاده
همه چون صوفیان خرقه پوشند
ز بیخویشی درآن خوشی خموشند
در آن گردش نه مستند و نه هشیار
نه در خوابند زان حالت نه بیدار
شبان روزی از آن در جست و جویند
که تا محشر بجان جویای اویند
تو شب خوش خفته ایشان در ره او
همی بوسند خاک درگه او
دلا حاصل کن آخر تیز بینی
ترا تا چند ازین آویز کینی
چه میگویی که این بتهای زرین
ازین گشتن چه میجویند چندین
برو از روی بتها دیده بردار
سر بت را فرو گردان نگوساز
چو ابراهیم بتها بر زمین زن
نفس از لا احب الآفلین زن
ترا با آفرینش نیست کاری
که باشی در همه عالم تو باری
ترا با حکمت یزدان چه کارست
مزن دم گرنه جانت زیر دارست
اگر صد سال در اندیشه باشی
گیاه خشک و باد بیشه باشی
اگر مقصود کس رادست دادی
ز نادانی ز ره باز اوفتادی
شدی از جست و جویی باکناری
نماندی رونقی درهیچ کاری
چو نشناسی سر مویی ز اسرار
بنادانی چه گردی گرد این کار
ترا خاموشی و صبرست راهی
نخواهی یافت به زین دست گاهی
مکن با سر این معنی دلیری
که چون موری شوی گر نره شیری
یقین دانم که بسیاری برنجی
که رعشه داری و سیماب سنجی
تو هرگز هیچ شطرنجی نبردی
بشطرنج اندرون رنجی نبردی
چو تو شطرنج بازی میندانی
از آن از یک دو بازی میبمانی
چه دانی تو که رخ چندان چرا رفت
شه از هر سوی سرگردان چرا رفت
ز یک سو اسب بینی رخ نهاده
ز یک سو پیل برگردن فتاده
پیاده چون ببینی بر کناره
که فرزین شد ترا گیرد سواره
ذراعی نیست آخر نطع شطرنج
که تو دروی فروماندی بصد رنج
برین نطعی که در چشم است خردت
نمیدانی که تا در چیست بردت
چنین نطعی که بحر سرنگونست
چه دانی لعبهای او که چونست
تو صد بازی کجا از پیش بینی
که تو نه پس روی نه پیش بینی
چو لعب نطع شطرنجی ندانی
ز لعب چرخ بی شک خیره مانی
ز یک سو خرمن زر که کشان را
ز یک سو دانه زر آسمان را
دو مرغ اندر پی دانه دویده
عددشان شش یکی زیشان پریده
ز گندم خوشه بر خرمن رسیده
دو دهقان گاو در خرمن کشیده
ترازویی بگندم کرده بازو
جوی ناسخته هرگز آن ترازو
بدریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ
بره با بز شده سوی چراگاه
بنخجیر آمدی شیری ز روباه
کمان بر شیر دهقان برگشاده
بره دو پای بر کژدم نهاده
چو تودهقانی و گردون نگری
برو تن زن بگرد این چه گردی
بره جان و دلت بریان بسی کرد
بره بریانیی زین سان بسی کرد
چو گاو از خشم با تو در سروشد
چرا خواهی تو ریش گاو اوشد
چو جوزا از تو چون برنا کمر جست
برین پستی ازو نتوان کمر بست
بزیر چنگ خرچنگ اندری تو
از آن هر ساعتی واپس تری تو
تو این دم در دهان شیر اسیری
چه دانی زانک این دم شیرگیری
ز خوشه دانهٔ بی غم نبینی
که یک جو ندهدت بی خوشه چینی
چو سنجد در ترازو زور بازوت
که برد او از تنور اندر ترازوت
بکژدم چون توان ظن نکو برد
که او خود کژدم زنده فرو برد
کمان گر در زه آید برد جانت
چو زه بر تو کشد ناگه کمانت
ز بز بازی بز چشم تو خیرست
سر بز دار این بز گرحظیرهست
چو دلوت گفت در دلو آی بر ماه
چو دلوی زین رسن رفتی فرو چاه
بموری در کف ماهی اسیری
که تو چون ماهی هنگامه گیری
چه دانی لعب چرخ بوالعجب باز
برو انگشت حیرت نه بلب باز
کناری گیر زین نطع مزین
چه میریزی میان ریگ روغن
دلت در سیر نطع چرخ بستی
برو دنبال زن بر ریک و رستی
ز نطع چرخ درمانی علی القطع
برو بر ریگ رو تا چندازین نطع
برین نطع زمینت بیم جانست
که دم چون ریگ در شیشه روانست
برین نطع زمین منشین بشاهی
که تو بر ریگ گرمی همچو ماهی
فلک نطع و زمین ریگست هر روز
برآرد تیغ خورشید جهان سوز
ز نطع و ریگ دل نومید داری
که بر سر تیغ زن خورشید داری
بآخر چون نه اهل این سرایی
میان نطع و ریگ از سر برآیی
ز حیرت گرچه در دردسری تو
مده بر باد سر را سرسری تو
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که غولی روستایی
بشهر آمد بدست بی نوایی
ندیده بود اندر ده مناره
تعجب کرد و آمد در نظاره
یکی را گفت این نیکو درختیست
همانا دست کشت نیک بختیست
بگو تیمار دار کار این کیست
کجا شد برگ این و بار این چیست
جواب او چنین گفتند در حال
که این بارآورد طنگی بهر سال
کسی را دردسرگرهست و سخت است
همه داروش طنگ این درخت است
بسی بگریست مرد از بی نوایی
که مرد از دردسر این روستایی
برو گفتند برشو طنک کن باز
که تا بی دردسر گردی سرافراز
سلیم القلب بر روی مناره
روان شد عالمی در وی نظاره
چو نیمی بر شد آن بی پا و بی دست
فرو افتاد و گردن خرد بشکست
بنادانی چنین پاکیزه استاد
ز بهر درد سر سرداد برباد
ز بس کان بی سر و بن درد سر برد
سر دردش نبود از دردسرمرد
از آن سر داد بر باد آشکاره
که مسجد برد برتر از مناره
الا ای چون الف افتاده بر هیچ
برونت چون مناره اندرون هیچ
میان بستی چو موری لنگ در راه
که برمویی روان گردی سوی ماه
ترا در راه چندان تفت و بادست
که پیل از وی بگردن برفتادست
چنین بادیت در راه و تو چون مور
بمویی میشوی برمه زهی کور
چه اگر اعمی بسی از خود بلافد
بشب در چاه مویی چون شکافد
چه جوی چون نیابی خویش را باز
چه بنشینی بجوی از خویشتن راز
همه بر تو تو برهیچی زهی کار
بگو چونست بر هیچ این همه بار
توی و تو نه آن طرفه معجون
نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون
بشهر آمد بدست بی نوایی
ندیده بود اندر ده مناره
تعجب کرد و آمد در نظاره
یکی را گفت این نیکو درختیست
همانا دست کشت نیک بختیست
بگو تیمار دار کار این کیست
کجا شد برگ این و بار این چیست
جواب او چنین گفتند در حال
که این بارآورد طنگی بهر سال
کسی را دردسرگرهست و سخت است
همه داروش طنگ این درخت است
بسی بگریست مرد از بی نوایی
که مرد از دردسر این روستایی
برو گفتند برشو طنک کن باز
که تا بی دردسر گردی سرافراز
سلیم القلب بر روی مناره
روان شد عالمی در وی نظاره
چو نیمی بر شد آن بی پا و بی دست
فرو افتاد و گردن خرد بشکست
بنادانی چنین پاکیزه استاد
ز بهر درد سر سرداد برباد
ز بس کان بی سر و بن درد سر برد
سر دردش نبود از دردسرمرد
از آن سر داد بر باد آشکاره
که مسجد برد برتر از مناره
الا ای چون الف افتاده بر هیچ
برونت چون مناره اندرون هیچ
میان بستی چو موری لنگ در راه
که برمویی روان گردی سوی ماه
ترا در راه چندان تفت و بادست
که پیل از وی بگردن برفتادست
چنین بادیت در راه و تو چون مور
بمویی میشوی برمه زهی کور
چه اگر اعمی بسی از خود بلافد
بشب در چاه مویی چون شکافد
چه جوی چون نیابی خویش را باز
چه بنشینی بجوی از خویشتن راز
همه بر تو تو برهیچی زهی کار
بگو چونست بر هیچ این همه بار
توی و تو نه آن طرفه معجون
نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
شبی آن پیر زاری کرد بسیار
که یارب این حجاب از پیش بردار
حجابش چون نماندواو فرو دید
دو عالم چون پیازی تو بتودید
بهر تویی جهانی پر رونده
چه بر پهلو چه بر سر چه پرنده
گروهی سر نه، بی سر میدویدند
گروهی پرنه، بی پر میپریدند
گروهی جمله را در برگرفته
گروهی لوح را از سر گرفته
جهانی دید از هر گونه مردم
شده هر یک ازیشان در رهی گم
چو پیر آن دید از هش رفت بیرون
ز بیهوشی افتاد و خفت در خون
بماند اندر عجایب روزگاری
که در پرده عجایب دیدکاری
چو عمری زین برآمد پیر هشیار
ز حق درخواست آن عالم دگربار
حجاب از پیش چشم پیر برخاست
ندید از کس خیالی از چپ و راست
ز چندان خلق تن گم دید و جان نی
اثر پیدا نه و نام و نشان نی
بزاری گفت ای دانندهٔ راز
کجا شد خلق با چندان تک و تاز
خطاب آمد ز دار الملک اسرار
که پیدا نیست اندر دار دیار
نمودی بود کایشان مینمودند
نماند آن هم که بس نابود بودند
سراب دور همچون آب دیدی
بمردی تشنه چون آنجا رسیدی
دو عالم موم دست قدرت ماست
کل از قدرت بگردد قدرت از خواست
اگر خواهیم در یک طرفه العین
پدید آریم در هر ذره کونین
اگرنه در فرو بندیم محکم
چو ما هستیم مه عالم مه آدم
عزیزا در نگر تا بی نیازی
چگونه جان ما دارد ببازی
ببین تا خود و شاق لاابالی
چه سان میآید از اوج تعالی
کسی داند شدن در قرب آن اوج
که فقر او چو دریا میزند موج
فقیر آنست اندر عالم پیر
که چون آن طفل نستاند به جز شیر
که یارب این حجاب از پیش بردار
حجابش چون نماندواو فرو دید
دو عالم چون پیازی تو بتودید
بهر تویی جهانی پر رونده
چه بر پهلو چه بر سر چه پرنده
گروهی سر نه، بی سر میدویدند
گروهی پرنه، بی پر میپریدند
گروهی جمله را در برگرفته
گروهی لوح را از سر گرفته
جهانی دید از هر گونه مردم
شده هر یک ازیشان در رهی گم
چو پیر آن دید از هش رفت بیرون
ز بیهوشی افتاد و خفت در خون
بماند اندر عجایب روزگاری
که در پرده عجایب دیدکاری
چو عمری زین برآمد پیر هشیار
ز حق درخواست آن عالم دگربار
حجاب از پیش چشم پیر برخاست
ندید از کس خیالی از چپ و راست
ز چندان خلق تن گم دید و جان نی
اثر پیدا نه و نام و نشان نی
بزاری گفت ای دانندهٔ راز
کجا شد خلق با چندان تک و تاز
خطاب آمد ز دار الملک اسرار
که پیدا نیست اندر دار دیار
نمودی بود کایشان مینمودند
نماند آن هم که بس نابود بودند
سراب دور همچون آب دیدی
بمردی تشنه چون آنجا رسیدی
دو عالم موم دست قدرت ماست
کل از قدرت بگردد قدرت از خواست
اگر خواهیم در یک طرفه العین
پدید آریم در هر ذره کونین
اگرنه در فرو بندیم محکم
چو ما هستیم مه عالم مه آدم
عزیزا در نگر تا بی نیازی
چگونه جان ما دارد ببازی
ببین تا خود و شاق لاابالی
چه سان میآید از اوج تعالی
کسی داند شدن در قرب آن اوج
که فقر او چو دریا میزند موج
فقیر آنست اندر عالم پیر
که چون آن طفل نستاند به جز شیر
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
چنین گفتست آن دریای پر نور
که خاک او بخرقانست مستور
که در عالم فقیر آنست کامل
که اندر فقر خود باشد سیه دل
بگویم با تو این معنی مکن جنگ
که تا نبود پس از رنگ سیه رنگ
سواد وجه فقر آید بدارین
نسنجد ذرهای در فقر کونین
چه میگویم که یک تن چون پیمبر
نیابد فقر کلی رنج کم بر
مرا کار تو میآید ببازی
که با اسپان تازی لاشه بازی
مزن دم چون نبی درخورد این راز
تن اندر کار ده با وقت میساز
بگرد پردهٔ اسرار کم گرد
که نبود مرد این اسرار هر مرد
نیابی در دریای معانی
وگر یابی هم آنجا غرقه مانی
کسی کو کنه این اسرار جوید
کلید گنج در بازار جوید
چو پی گم کردهاند از راه اسرار
چگونه پی بری ای مرد هشیار
کسی کین راز پی برد از نهانی
هم او گم کرد پی تو تا ندانی
بماندی گوش بر در، چشم بر راه
ببر پی تا بیابی پیر آگاه
اگر خواهی که در را باز یابی
بعجز اقرار ده تا بازیابی
قبای راز بر بالای جان نیست
که جان را ازچنین رازی نهان نیست
کسی کور در این اسرار بشناخت
همان در را بدین دریا درانداخت
درین دریا گهرهای معانی
که میداند بگو تا تو بدانی
بپنجه سال چون شد سوزنی راست
کنون آن سوزن اندر قعر دریاست
بسی سکان درین دریا باستاد
چو آب از سر بشد در قعر افتاد
بسی سودای این تقویم پختیم
هنوز از خام کاری نیم پختیم
بسی گفتیم کز اهل درونیم
هنوز از ابلهی از در برونیم
بسی اندوه گوناگون بخوردیم
بسی برخاک خفته خون بخوردیم
بسی چون عنکبوتان خانه رفتیم
بسی همچون مگس افسانه گفتیم
بهر پرکان کسی پرد پریدیم
بهر تک کان کسی بدود دویدیم
گهی با رند در می خانه بودیم
گهی رخ در در بت خانه سودیم
گهی زنار ترسایان ببستیم
گهی در دیر ترسایان نشستیم
گهی با کافران در جنگ بودیم
گهی با آتش اندر سنگ بودیم
گهی سجاده بر دوش اوفکندیم
گهی در بحر دل جوش افکندیم
گهی اندر چله سی پاره خواندیم
گهی چون وحشیان آواره ماندیم
گهی با کوف در ویرانه بودیم
گهی با صوف در کاشانه بودیم
گهی در خاره دل پر خار کردیم
گهی در دشت جان ایثار کردیم
گهی سر بر زانو نهادم
گهی در های و هوی هو فتادیم
گهی از فخر فوق عرش رفتیم
گهی از عار تحت عرش خفتیم
گهی با باز جان پرواز کردیم
گهی صد در بآهی باز کردیم
گهی بوده گهی نابوده بودیم
گهی کشتیم و گه هیچی درودیم
بسی در پویهٔ این راز گشتیم
کنون بر ناامیدی باز گشتیم
بسی مردی بکردیم و چخیدیم
کنون نادیده بویی ناپدیدیم
بسی این راه را از سر گرفتیم
کنون این نیز بر دیگرگرفتیم
بسی سیلی و ماه و سال خوردیم
قدحها زهر مالامال خوردیم
بسی گفتیم دل آرام نگرفت
بسی رفتیم ره انجام نگرفت
کنون رفت آنک حرف از خویش خواندیم
که ناپروای کار خویش ماندیم
که خاک او بخرقانست مستور
که در عالم فقیر آنست کامل
که اندر فقر خود باشد سیه دل
بگویم با تو این معنی مکن جنگ
که تا نبود پس از رنگ سیه رنگ
سواد وجه فقر آید بدارین
نسنجد ذرهای در فقر کونین
چه میگویم که یک تن چون پیمبر
نیابد فقر کلی رنج کم بر
مرا کار تو میآید ببازی
که با اسپان تازی لاشه بازی
مزن دم چون نبی درخورد این راز
تن اندر کار ده با وقت میساز
بگرد پردهٔ اسرار کم گرد
که نبود مرد این اسرار هر مرد
نیابی در دریای معانی
وگر یابی هم آنجا غرقه مانی
کسی کو کنه این اسرار جوید
کلید گنج در بازار جوید
چو پی گم کردهاند از راه اسرار
چگونه پی بری ای مرد هشیار
کسی کین راز پی برد از نهانی
هم او گم کرد پی تو تا ندانی
بماندی گوش بر در، چشم بر راه
ببر پی تا بیابی پیر آگاه
اگر خواهی که در را باز یابی
بعجز اقرار ده تا بازیابی
قبای راز بر بالای جان نیست
که جان را ازچنین رازی نهان نیست
کسی کور در این اسرار بشناخت
همان در را بدین دریا درانداخت
درین دریا گهرهای معانی
که میداند بگو تا تو بدانی
بپنجه سال چون شد سوزنی راست
کنون آن سوزن اندر قعر دریاست
بسی سکان درین دریا باستاد
چو آب از سر بشد در قعر افتاد
بسی سودای این تقویم پختیم
هنوز از خام کاری نیم پختیم
بسی گفتیم کز اهل درونیم
هنوز از ابلهی از در برونیم
بسی اندوه گوناگون بخوردیم
بسی برخاک خفته خون بخوردیم
بسی چون عنکبوتان خانه رفتیم
بسی همچون مگس افسانه گفتیم
بهر پرکان کسی پرد پریدیم
بهر تک کان کسی بدود دویدیم
گهی با رند در می خانه بودیم
گهی رخ در در بت خانه سودیم
گهی زنار ترسایان ببستیم
گهی در دیر ترسایان نشستیم
گهی با کافران در جنگ بودیم
گهی با آتش اندر سنگ بودیم
گهی سجاده بر دوش اوفکندیم
گهی در بحر دل جوش افکندیم
گهی اندر چله سی پاره خواندیم
گهی چون وحشیان آواره ماندیم
گهی با کوف در ویرانه بودیم
گهی با صوف در کاشانه بودیم
گهی در خاره دل پر خار کردیم
گهی در دشت جان ایثار کردیم
گهی سر بر زانو نهادم
گهی در های و هوی هو فتادیم
گهی از فخر فوق عرش رفتیم
گهی از عار تحت عرش خفتیم
گهی با باز جان پرواز کردیم
گهی صد در بآهی باز کردیم
گهی بوده گهی نابوده بودیم
گهی کشتیم و گه هیچی درودیم
بسی در پویهٔ این راز گشتیم
کنون بر ناامیدی باز گشتیم
بسی مردی بکردیم و چخیدیم
کنون نادیده بویی ناپدیدیم
بسی این راه را از سر گرفتیم
کنون این نیز بر دیگرگرفتیم
بسی سیلی و ماه و سال خوردیم
قدحها زهر مالامال خوردیم
بسی گفتیم دل آرام نگرفت
بسی رفتیم ره انجام نگرفت
کنون رفت آنک حرف از خویش خواندیم
که ناپروای کار خویش ماندیم
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
عزیزی گفت از عرش دلفروز
خطاب آید بخاک تیر هر روز
که آخر از خدا آنجا خبر نیست
خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست
همه حیران و سرگردان بماندیم
درین وادی بی پایان بماندیم
که میداند که حال رفتگان چیست
بخاک اندر خیال خفتگان چیست
همه رفتند پر سودا دماغی
فرو مردند چون روشن چراغی
همه چون حلقه بر درماندگانیم
همه در کار خود درماندگانیم
زهی دردی که درمانی ندارد
زهی راهی که پایانی ندارد
بیک ره هیچ کس را هیچ ره نیست
که جز در پایه بودن دست گه نیست
که داند تا چه شربتهای پر زهر
بکام ما فرود آمد ازین قهر
خطاب آید بخاک تیر هر روز
که آخر از خدا آنجا خبر نیست
خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست
همه حیران و سرگردان بماندیم
درین وادی بی پایان بماندیم
که میداند که حال رفتگان چیست
بخاک اندر خیال خفتگان چیست
همه رفتند پر سودا دماغی
فرو مردند چون روشن چراغی
همه چون حلقه بر درماندگانیم
همه در کار خود درماندگانیم
زهی دردی که درمانی ندارد
زهی راهی که پایانی ندارد
بیک ره هیچ کس را هیچ ره نیست
که جز در پایه بودن دست گه نیست
که داند تا چه شربتهای پر زهر
بکام ما فرود آمد ازین قهر
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
المقاله الثالث عشر
من مسکین بسی بیدار بودم
بعمری در پی این کار بودم
درین دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم
درین اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
همه گر پس رو و گر پیش وایند
درین حیرت برابر مینمایند
کس اگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا بماهی
چو علم غیت علم غیب دانست
چنین پنهان بزیر پرده زانست
عجایب قصه و پوشیده کاریست
در این اندیشهام من روزگاریست
کنون بنشستم از چندین تک و تاز
که این وادی ندارد هیچ بن باز
بنا خن مدتی این کان بکندم
ندیدم هیچ چندین جان بکندم
بکام دل دمی نغنودهام من
درین غم بودهام تا بودهام من
چو محنت نامهٔ گردون بخواندم
ز یک یک مژه جوی خون براندم
دمی دم نازده فرسوده گشتم
شبی نابوده خوش نابوده گشتم
گسسته بیخ این نیلی حصارم
شکسته شاخ دور روزگارم
دلم در روز بازار زمانه
نزدتیر مرادی بر نشانه
اگر یک جام نوش از دهر خوردم
هزاران شربت پر زهر خوردم
بخون دل بسر بردم همه عمر
دمی خوش برنیاوردم همه عمر
همی اندر همه عمرم نشد راست
زمانی آن چنانم دل همی خواست
گر اول رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد
بر آن بنشستهام تا خود چه خیزد
چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم
که خود را هم بدست خود بکشتم
جهانا هر چه بتوانی ز خواری
بکن با من زهی نا سازگاری
جهنا مهلتم ده تا زمانی
فرو گریم ز دست تو جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
اگر درد دل خود سر دهم باز
بانجامی نینجامد ز آغاز
چو دردم هیچ درمانی ندارد
سرش بر نه که پایانی ندارد
ز خود چندین سخن تا چند رانم
چو میدانم که چیزی میندانم
کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم
گناه افزون و طاعت هر نفس کم
زدین از پس ز دنیا پیش مانده
بسان کافر درویش مانده
دماغی پر، دلی ناپای بر جای
بگردم هر، نفس آنگه بصد رای
زمانی اشک ریزم در مناجات
زمانی درد نوشم در خرابات
نه مرد خرقهام نه مرد زنار
گهم مسجد بود گاهیم زنار
نه یک تن را نه خود را میبشایم
نه نیکو را نه بد را میبشایم
بچیزی کان نیرزد یک پشیزم
فرو دادم همه عمر عزیزم
دریغا درهوس عمرم تلف شد
که عمر از ننگ چون من ناخلف شد
همه دودی ز ایوانم برآمد
همه چیزی ز دیوانم برآمد
چو شیرم گشت مویم در نظاره
هنوز از حرص هستم شیرخواره
بدل سختم ولی در کار سستم
بسی رفتم بر آن گام نخستم
بعمری در پی این کار بودم
درین دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم
درین اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
همه گر پس رو و گر پیش وایند
درین حیرت برابر مینمایند
کس اگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا بماهی
چو علم غیت علم غیب دانست
چنین پنهان بزیر پرده زانست
عجایب قصه و پوشیده کاریست
در این اندیشهام من روزگاریست
کنون بنشستم از چندین تک و تاز
که این وادی ندارد هیچ بن باز
بنا خن مدتی این کان بکندم
ندیدم هیچ چندین جان بکندم
بکام دل دمی نغنودهام من
درین غم بودهام تا بودهام من
چو محنت نامهٔ گردون بخواندم
ز یک یک مژه جوی خون براندم
دمی دم نازده فرسوده گشتم
شبی نابوده خوش نابوده گشتم
گسسته بیخ این نیلی حصارم
شکسته شاخ دور روزگارم
دلم در روز بازار زمانه
نزدتیر مرادی بر نشانه
اگر یک جام نوش از دهر خوردم
هزاران شربت پر زهر خوردم
بخون دل بسر بردم همه عمر
دمی خوش برنیاوردم همه عمر
همی اندر همه عمرم نشد راست
زمانی آن چنانم دل همی خواست
گر اول رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد
بر آن بنشستهام تا خود چه خیزد
چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم
که خود را هم بدست خود بکشتم
جهانا هر چه بتوانی ز خواری
بکن با من زهی نا سازگاری
جهنا مهلتم ده تا زمانی
فرو گریم ز دست تو جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
اگر درد دل خود سر دهم باز
بانجامی نینجامد ز آغاز
چو دردم هیچ درمانی ندارد
سرش بر نه که پایانی ندارد
ز خود چندین سخن تا چند رانم
چو میدانم که چیزی میندانم
کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم
گناه افزون و طاعت هر نفس کم
زدین از پس ز دنیا پیش مانده
بسان کافر درویش مانده
دماغی پر، دلی ناپای بر جای
بگردم هر، نفس آنگه بصد رای
زمانی اشک ریزم در مناجات
زمانی درد نوشم در خرابات
نه مرد خرقهام نه مرد زنار
گهم مسجد بود گاهیم زنار
نه یک تن را نه خود را میبشایم
نه نیکو را نه بد را میبشایم
بچیزی کان نیرزد یک پشیزم
فرو دادم همه عمر عزیزم
دریغا درهوس عمرم تلف شد
که عمر از ننگ چون من ناخلف شد
همه دودی ز ایوانم برآمد
همه چیزی ز دیوانم برآمد
چو شیرم گشت مویم در نظاره
هنوز از حرص هستم شیرخواره
بدل سختم ولی در کار سستم
بسی رفتم بر آن گام نخستم
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحکایه و التمثیل
خراسی دید روزی پیر خسته
که میگردید اشتر چشم بسته
بزد یک نعره و در جوش آمد
که تا دیری از آن باهوش آمد
بیاران گفت کین سرگشته اشتر
زفان حال بگشاد از دلی پر
که رفتم از سحرگه تا شبانگاه
مگر گفتم زپس کردم بسی راه
چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم
بر آن گام نخستینم جمله
اسیر رسم و آیینم جمله
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
اگر شادیست ما گر غم از ماست
که بر ما هرچ میآید هم ازماست
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
وجود جان بمرگ تن نیرزد
که عمری زیستن مردن نیرزد
بلاشک هستی ما پستی ماست
که ما را نیستی از هستی ماست
اگر هستی ما نابوده بودی
ز چندین نیستی آسوده بودی
من حیران کزین محنت حزینم
شبان روزی ز دیری گه چنینم
همه کام دلم از خود فنانیست
که در عین فنا عین بقانیست
دلم خوانی ای ساقی تو دانی
مرا فانی مکن باقی تو دانی
ز رشک برق جانم دود گیرد
که دیر آمد پدید و زود میرد
در هر پیر زن میزد پیمبر
کهای زن در دعا با یادم آورد
ببین تا خود چه کاری سخت افتاد
که خواهد آفتاب از ذره فریاد
یقین میدان که شیران شکاری
درین ره خواستند از موریاری
همی درمان تو نابودن تست
بنابودن فرو آسودن تست
چه راحت بیش از آن دانی و چه ناز
که فانی گردی و از خود رهی باز
فنا بودی فنایی شو ز هستی
که چون از خود فنا گشتی برستی
نه گل بی خار ونه می بی خمارست
ترا با تو توی بسیار کارست
بجز تو دشمن تو هیچ کس نیست
که دشمن هیچ کس را هم نفس نیست
ترا با تو چو چیزی در میانست
کناری گیر کاینجا بیم جانست
چه وادیست این که هرگامیست پرچاه
چه دریاست این که ما رانست بر راه
درین دریا نه تن نه جان پدیدست
نه سر پیدا و نه پایان پدیدست
گر افریدون و گر افراسیابی
درین دریا تو هم یک قطره آبی
اگر بادی ز خرمن برد کاهی
چرا میداری این ماتم بماهی
چو دهقانان دین را نیز مرگیست
درین دریا چه جای کاه برگیست
باستغنا نگر گرمی ندانی
غم کاهی مخور ای کاهدانی
عزیزا بی تو گنجی پادشایی
برای خویشتن بنهاد جایی
اگر رأیش بود بردارد آن گنج
وگرنه هم چنان بگذارد آن گنج
چرا چندین فضولی میکنی تو
ظلومی و جهولی میکنی تو
ترا بهر چه میباید خبر داشت
که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت
جو تو اندر میان آن نبودی
زمانی کاردان آن نبودی
چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت
چرا پس خواجه این فریاد برداشت
مزن دم گرچه عمر تو عزیزست
که اکنون نوبت یک قوم نیزست
جهان سبز گلشن کشت زاریست
که گه دروی خزان گه نوبهاریست
چو تخمی کشته شد دیگر دمیدست
چو این یک بدروند آن یک رسیدست
چو برسیدند و روزی چند بودند
چو تخمی زیر چرخ چرخ سودند
بدین سانست کردار زمانه
یکی را باش گر هستی یگانه
که میگردید اشتر چشم بسته
بزد یک نعره و در جوش آمد
که تا دیری از آن باهوش آمد
بیاران گفت کین سرگشته اشتر
زفان حال بگشاد از دلی پر
که رفتم از سحرگه تا شبانگاه
مگر گفتم زپس کردم بسی راه
چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم
بر آن گام نخستینم جمله
اسیر رسم و آیینم جمله
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
اگر شادیست ما گر غم از ماست
که بر ما هرچ میآید هم ازماست
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
وجود جان بمرگ تن نیرزد
که عمری زیستن مردن نیرزد
بلاشک هستی ما پستی ماست
که ما را نیستی از هستی ماست
اگر هستی ما نابوده بودی
ز چندین نیستی آسوده بودی
من حیران کزین محنت حزینم
شبان روزی ز دیری گه چنینم
همه کام دلم از خود فنانیست
که در عین فنا عین بقانیست
دلم خوانی ای ساقی تو دانی
مرا فانی مکن باقی تو دانی
ز رشک برق جانم دود گیرد
که دیر آمد پدید و زود میرد
در هر پیر زن میزد پیمبر
کهای زن در دعا با یادم آورد
ببین تا خود چه کاری سخت افتاد
که خواهد آفتاب از ذره فریاد
یقین میدان که شیران شکاری
درین ره خواستند از موریاری
همی درمان تو نابودن تست
بنابودن فرو آسودن تست
چه راحت بیش از آن دانی و چه ناز
که فانی گردی و از خود رهی باز
فنا بودی فنایی شو ز هستی
که چون از خود فنا گشتی برستی
نه گل بی خار ونه می بی خمارست
ترا با تو توی بسیار کارست
بجز تو دشمن تو هیچ کس نیست
که دشمن هیچ کس را هم نفس نیست
ترا با تو چو چیزی در میانست
کناری گیر کاینجا بیم جانست
چه وادیست این که هرگامیست پرچاه
چه دریاست این که ما رانست بر راه
درین دریا نه تن نه جان پدیدست
نه سر پیدا و نه پایان پدیدست
گر افریدون و گر افراسیابی
درین دریا تو هم یک قطره آبی
اگر بادی ز خرمن برد کاهی
چرا میداری این ماتم بماهی
چو دهقانان دین را نیز مرگیست
درین دریا چه جای کاه برگیست
باستغنا نگر گرمی ندانی
غم کاهی مخور ای کاهدانی
عزیزا بی تو گنجی پادشایی
برای خویشتن بنهاد جایی
اگر رأیش بود بردارد آن گنج
وگرنه هم چنان بگذارد آن گنج
چرا چندین فضولی میکنی تو
ظلومی و جهولی میکنی تو
ترا بهر چه میباید خبر داشت
که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت
جو تو اندر میان آن نبودی
زمانی کاردان آن نبودی
چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت
چرا پس خواجه این فریاد برداشت
مزن دم گرچه عمر تو عزیزست
که اکنون نوبت یک قوم نیزست
جهان سبز گلشن کشت زاریست
که گه دروی خزان گه نوبهاریست
چو تخمی کشته شد دیگر دمیدست
چو این یک بدروند آن یک رسیدست
چو برسیدند و روزی چند بودند
چو تخمی زیر چرخ چرخ سودند
بدین سانست کردار زمانه
یکی را باش گر هستی یگانه
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
المقاله الرابع عشر
خوش است این کهنه دیر پرفسانه
اگر نه مردنستی در میانه
درین محنت سرا اینست ماتم
که ما را میبنگذارند با هم
خوشستی زندگانی و کیستی
اگر نه مرگ ناخوش درپیستی
نشاط ار هست بی دوران غم نیست
وجود ار هست بی خوف عدم نیست
خوشی جویی ز عالم سرکشی را
ز عالم نیست دورانی خوشی را
شراب خوش گوارش آتشی دان
سراسر خوشی او ناخوشی دان
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جستن ز اشک و خون جنونست
کسی کو بوی عودش خوش شنودست
چه خوش است آنکه خود در اصل دودست
ترا گر اطلس است اینجا گراکسون
لعاب کرمی است آن این چه افسون
اگرچه انگبین خوش طعم و شیرینست
ولیکن فضلهٔ زنبور مسکینست
ترا اینجا سر بزمی نماند
که سگ در دیده قندزمی نماید
لعاب کرم را دادی بخون رنگ
که آمد اطلس رومیم در چنگ
گرت بادی خوش آید از زمانه
کند پر خاکت آخر چشم خانه
اگر تو زیرکی خواهی زمانی
نیابی زیرکی را بی زیانی
چو جوزی بشکنی بخت آزمایی
نبینی هیچ مغز آنجا چرایی
شوی صد بار در دریا نگوسار
نیابی در و ریگ آری بخروار
زنی صد گونه میتین گران سنگ
که تا یک جو برون آری از آن سنگ
چو تو از سنگ زرزین سان ستانی
بمشتت خرج باید کرد دانی
گرش گنجی بود هرگز نیابی
که نتوان گشت عمری در خرابی
درین گلشن اگر صد روی از بار
شود چون خار پشتی دستت ازخار
ز جوشن دادنش در دست بادست
که آن جوشن بماهی نیز دادست
چه سود ار آردت صد تیغ در بر
که کبک کوه را تیغ است بر سر
گرت بخشد کمر چه تو چه موری
که هر دو زین کمر هستند عوری
ورت بخشد کله چه تو چه آن باز
که هر دو زین کله هستند جان باز
کله بر فرق زان میداردت سوک
که بس مرده دلی زنده شوی بوک
برو بفکن کلاه و برگ ره گیر
چو داری شعر سر ترک کله گیر
اگر تاجت دهد آن هم فسوس است
که یعنی او شریک آن خروس است
چو تو پیکی کنی مانند هدهد
کند صد ریش خندت تاج لابد
مکن چندین عتاب ار تخت یابی
که تختی نیز میباید عتابی
ترا هم چون عتابی تخت چندست
عتابی را چه تخت آن تخت بندست
زهی شد در گلویت گر زهت کرد
که آماسی بود گر فربهت کرد
گرینجا سرخ رویی آیدت خوش
دمیدن بایدت چون زرگر آتش
چو در آن آب از چشمت بریزد
که تا برخیزد آتش یا نخیزد
چولاله سرخ رویی بایدت زود
سیه دل تر ز لاله بایدت بود
ز سیر و گرسنه جز غم ندیدی
جهان گر سیر دیدی هم ندیدی
ز عالم چشمهٔحیوان لذیذست
ولی در ظلمت آن هم ناپدیدست
بدین خوبی که میبینی تو طاوس
فدای یک دومیویزیست افسوس
همای عالم ار سلطان نشان است
چو سگ باری کنون با استخوانست
نیابی آتشش بی آب خیری
نبینی باد او بی خاک ریزی
اگر تیغ است کان راگوهری هست
گهر در آهنست آن چون دهد دست
یکی خادم که کافورش بود نام
سیه تر زو نیفتد زاغ در دام
دگر خادم که عنبر گویی او را
خوشت ناید ز ناخوش بویی اورا
دگر خادم که جوهر اسم دارد
ز خردی نه عرض نه جسم دارد
خوشی این جهان بر تو شمردم
که من در زندگی زین قصه مردم
اگر نه مردنستی در میانه
درین محنت سرا اینست ماتم
که ما را میبنگذارند با هم
خوشستی زندگانی و کیستی
اگر نه مرگ ناخوش درپیستی
نشاط ار هست بی دوران غم نیست
وجود ار هست بی خوف عدم نیست
خوشی جویی ز عالم سرکشی را
ز عالم نیست دورانی خوشی را
شراب خوش گوارش آتشی دان
سراسر خوشی او ناخوشی دان
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جستن ز اشک و خون جنونست
کسی کو بوی عودش خوش شنودست
چه خوش است آنکه خود در اصل دودست
ترا گر اطلس است اینجا گراکسون
لعاب کرمی است آن این چه افسون
اگرچه انگبین خوش طعم و شیرینست
ولیکن فضلهٔ زنبور مسکینست
ترا اینجا سر بزمی نماند
که سگ در دیده قندزمی نماید
لعاب کرم را دادی بخون رنگ
که آمد اطلس رومیم در چنگ
گرت بادی خوش آید از زمانه
کند پر خاکت آخر چشم خانه
اگر تو زیرکی خواهی زمانی
نیابی زیرکی را بی زیانی
چو جوزی بشکنی بخت آزمایی
نبینی هیچ مغز آنجا چرایی
شوی صد بار در دریا نگوسار
نیابی در و ریگ آری بخروار
زنی صد گونه میتین گران سنگ
که تا یک جو برون آری از آن سنگ
چو تو از سنگ زرزین سان ستانی
بمشتت خرج باید کرد دانی
گرش گنجی بود هرگز نیابی
که نتوان گشت عمری در خرابی
درین گلشن اگر صد روی از بار
شود چون خار پشتی دستت ازخار
ز جوشن دادنش در دست بادست
که آن جوشن بماهی نیز دادست
چه سود ار آردت صد تیغ در بر
که کبک کوه را تیغ است بر سر
گرت بخشد کمر چه تو چه موری
که هر دو زین کمر هستند عوری
ورت بخشد کله چه تو چه آن باز
که هر دو زین کله هستند جان باز
کله بر فرق زان میداردت سوک
که بس مرده دلی زنده شوی بوک
برو بفکن کلاه و برگ ره گیر
چو داری شعر سر ترک کله گیر
اگر تاجت دهد آن هم فسوس است
که یعنی او شریک آن خروس است
چو تو پیکی کنی مانند هدهد
کند صد ریش خندت تاج لابد
مکن چندین عتاب ار تخت یابی
که تختی نیز میباید عتابی
ترا هم چون عتابی تخت چندست
عتابی را چه تخت آن تخت بندست
زهی شد در گلویت گر زهت کرد
که آماسی بود گر فربهت کرد
گرینجا سرخ رویی آیدت خوش
دمیدن بایدت چون زرگر آتش
چو در آن آب از چشمت بریزد
که تا برخیزد آتش یا نخیزد
چولاله سرخ رویی بایدت زود
سیه دل تر ز لاله بایدت بود
ز سیر و گرسنه جز غم ندیدی
جهان گر سیر دیدی هم ندیدی
ز عالم چشمهٔحیوان لذیذست
ولی در ظلمت آن هم ناپدیدست
بدین خوبی که میبینی تو طاوس
فدای یک دومیویزیست افسوس
همای عالم ار سلطان نشان است
چو سگ باری کنون با استخوانست
نیابی آتشش بی آب خیری
نبینی باد او بی خاک ریزی
اگر تیغ است کان راگوهری هست
گهر در آهنست آن چون دهد دست
یکی خادم که کافورش بود نام
سیه تر زو نیفتد زاغ در دام
دگر خادم که عنبر گویی او را
خوشت ناید ز ناخوش بویی اورا
دگر خادم که جوهر اسم دارد
ز خردی نه عرض نه جسم دارد
خوشی این جهان بر تو شمردم
که من در زندگی زین قصه مردم
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
یکی پرسید از آن مجنون پرغم
که رمزی بازگوی از خلق عالم
چنین گفتا که خلق این خرابه
همه هستند کالوی قرابه
بنادانی چو آن حجام استاد
دمی خوش میکشند از خون وزباد
سزد گراز جهان بسیارگویی
که خوش وقتیست کز وی را ز جویی
سزد گر سینه پر آتش شوی زو
که در وقت گرستن خوش شوی زو
برو خوشی عالم سر فرو پوش
سخن در پردهٔ دل دار خاموش
بشادی از تو گر یک دم برآید
پی یک شادیت صد غم درآید
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سودی ندارد
اگر سیمیت بخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
هزاران حرف ناکامی بخوانیم
که تا در عمر خودکامی برانیم
اگر کامیست در کام بلاییست
وگر گنجیست زیر اژدرهاییست
اگر تختست بس نااستواریست
وگر عمرست بس ناپای داریست
جهان بی وفا جای سپنج است
ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است
نمیدانم کسی را بی غمی من
که تا دستی درو مالم دهی من
چو هست و نیز میآید غم و بار
نه ونیزم همی آید غم کار
اگر آدم نخوردی گندمی را
کجا بودی جوی غم مردمی را
بسیصد سال آدم مانده غم ناک
ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک
پدر او بود واصل او بود ما را
بیک گندم هدف شد صد بلا را
اگر تو لقمهای خواهی بشادی
محالست این که از آدم بزادی
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست
برو تن در غم بارگران ده
بسی جان کن چو جان خواهند جان ده
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که برگردون روی نارفته باگور
اگر زیر و زبر گردانی افلاک
نمیآرد کسی یاد از کفی خاک
چه خیزد از تو ای افتاده در دام
صبوری کن صبوری و بیارام
که گفتت کآتشی درخویشتن زن
مکن خاک از سر خود باز تن زن
برو گر عاقلی نظارگی باش
وگر دیوانهای یک بارگی باش
چو مقصودی نمیبینی ازین تو
چنین تا کی زنی سر بر زمین تو
مزن سر بر زمین ای مرد غمناک
که سر بر خشت خواهی بود در خاک
مزن بر روی این گردون ناساز
که هم گردون بروی تو زند باز
چخیدن هم چو آتش کی بود سود
که بیرون آید از هر روزن این دود
نچخ چندین چو ناکام اوفتادی
فرو ده تن چو در دام اوفتادی
جگرخواری دل مست جگرخوار
که کس را برنیامد بی جگرکار
که رمزی بازگوی از خلق عالم
چنین گفتا که خلق این خرابه
همه هستند کالوی قرابه
بنادانی چو آن حجام استاد
دمی خوش میکشند از خون وزباد
سزد گراز جهان بسیارگویی
که خوش وقتیست کز وی را ز جویی
سزد گر سینه پر آتش شوی زو
که در وقت گرستن خوش شوی زو
برو خوشی عالم سر فرو پوش
سخن در پردهٔ دل دار خاموش
بشادی از تو گر یک دم برآید
پی یک شادیت صد غم درآید
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سودی ندارد
اگر سیمیت بخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد
هزاران حرف ناکامی بخوانیم
که تا در عمر خودکامی برانیم
اگر کامیست در کام بلاییست
وگر گنجیست زیر اژدرهاییست
اگر تختست بس نااستواریست
وگر عمرست بس ناپای داریست
جهان بی وفا جای سپنج است
ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است
نمیدانم کسی را بی غمی من
که تا دستی درو مالم دهی من
چو هست و نیز میآید غم و بار
نه ونیزم همی آید غم کار
اگر آدم نخوردی گندمی را
کجا بودی جوی غم مردمی را
بسیصد سال آدم مانده غم ناک
ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک
پدر او بود واصل او بود ما را
بیک گندم هدف شد صد بلا را
اگر تو لقمهای خواهی بشادی
محالست این که از آدم بزادی
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست
برو تن در غم بارگران ده
بسی جان کن چو جان خواهند جان ده
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که برگردون روی نارفته باگور
اگر زیر و زبر گردانی افلاک
نمیآرد کسی یاد از کفی خاک
چه خیزد از تو ای افتاده در دام
صبوری کن صبوری و بیارام
که گفتت کآتشی درخویشتن زن
مکن خاک از سر خود باز تن زن
برو گر عاقلی نظارگی باش
وگر دیوانهای یک بارگی باش
چو مقصودی نمیبینی ازین تو
چنین تا کی زنی سر بر زمین تو
مزن سر بر زمین ای مرد غمناک
که سر بر خشت خواهی بود در خاک
مزن بر روی این گردون ناساز
که هم گردون بروی تو زند باز
چخیدن هم چو آتش کی بود سود
که بیرون آید از هر روزن این دود
نچخ چندین چو ناکام اوفتادی
فرو ده تن چو در دام اوفتادی
جگرخواری دل مست جگرخوار
که کس را برنیامد بی جگرکار
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
شنودم کز سلف درویش حالی
هوای قلیهای بودش بسالی
چو سیمی دست داد آن مرد درویش
سوی قصاب راه آورد در پیش
مگر قصاب ناخوش زندگانی
بدادش گوشتی چو نان که دانی
چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید
سراسر یا جگر یا استخوان دید
جگر خود بود یکباره دگر خواست
که کار ما نیاید بی جگر راست
دل ما غرقهٔ خون شد بیک بار
چه میخواهند زین مشتی جگر خوار
نه ما را طاقت بارگران است
نه ما را برگ بی برگی جانست
چنان غم یار ما شد در غم یار
که نیست از کار غم ما را غم کار
اگر گردون بمرگ ما کند ساز
غم عشقش کفن ازما کند باز
هوای قلیهای بودش بسالی
چو سیمی دست داد آن مرد درویش
سوی قصاب راه آورد در پیش
مگر قصاب ناخوش زندگانی
بدادش گوشتی چو نان که دانی
چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید
سراسر یا جگر یا استخوان دید
جگر خود بود یکباره دگر خواست
که کار ما نیاید بی جگر راست
دل ما غرقهٔ خون شد بیک بار
چه میخواهند زین مشتی جگر خوار
نه ما را طاقت بارگران است
نه ما را برگ بی برگی جانست
چنان غم یار ما شد در غم یار
که نیست از کار غم ما را غم کار
اگر گردون بمرگ ما کند ساز
غم عشقش کفن ازما کند باز
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک میبرد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذرهای نیست
هزاران بحر اینجا قطرهای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین میدان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک میبرد از دور
زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر
نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست
ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است
هزاران سر برین در ذرهای نیست
هزاران بحر اینجا قطرهای نیست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در
تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست
ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین میدان که نبود ایمنی روی
نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست
اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقاله الخامس عشر
نکو باریست در دنیا و برگی
که درخوردست سر باریش مرگی
نکو جاییست گور تنگ و تاریک
که در باید صراطی نیز باریک
پلی نیکوست چون موی صراطی
که دوزخ باید آن پل را رباطی
تو گویی نیست چندین غم تمامت
که در باید غم روز قیامت
درین معنی مجال دم زدن نیست
همه رفتند و کس را آمدن نیست
نه کس از رفتگان دارد نشانی
نه کس دیدست زین وادی کرانی
جهانی جان درین محنت دو نیم است
که داند کین چه گردابی عظیم است
جهانی سر درین ره گوی راهست
که داند کین چه وادی سیاه است
جهانی خلق درغرقاب خونند
که میداند که زیر خاک چونند
جهان را کرده ناکرده ست جمله
که بازییی پس پردهست جمله
چه مقصودست چندین رنج بردن
که چون شمعی فرو خواهیم مردن
جهان بی هیچ باقی خوش سراییست
ولی چون نیست باقی این بلاییست
جهان بگذار و بگذر زین سخن زود
چو باقی نیست در باقیش کن زود
تو تا بودی ز دنیا خسته بودی
بهر ره جان کنی پیوسته بودی
نه هرگز لقمهای بی قهر خوردی
نه هرگز شربتی بی زهر خوردی
هزاران سیل خونین بر دلت بست
که تا بادی ز عالم بر دلت جست
تو خود اندیشه کن گر کاردانی
که تا خود مرگ به یا زندگانی
هزاران غم فرو آمد برویت
که تا یک آب آمد در گلویت
همه دنیا بیک جو غم نیرزد
چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد
غم دنیا مخور ای دوست بسیار
که در دنیا نخواهد ماند دیار
چه مینازی بدین دنیای غدار
که تو گرکس نیی گر اوست مردار
همه تخم جهان برداشته گیر
بدست آورده و بگذاشته گیر
که درخوردست سر باریش مرگی
نکو جاییست گور تنگ و تاریک
که در باید صراطی نیز باریک
پلی نیکوست چون موی صراطی
که دوزخ باید آن پل را رباطی
تو گویی نیست چندین غم تمامت
که در باید غم روز قیامت
درین معنی مجال دم زدن نیست
همه رفتند و کس را آمدن نیست
نه کس از رفتگان دارد نشانی
نه کس دیدست زین وادی کرانی
جهانی جان درین محنت دو نیم است
که داند کین چه گردابی عظیم است
جهانی سر درین ره گوی راهست
که داند کین چه وادی سیاه است
جهانی خلق درغرقاب خونند
که میداند که زیر خاک چونند
جهان را کرده ناکرده ست جمله
که بازییی پس پردهست جمله
چه مقصودست چندین رنج بردن
که چون شمعی فرو خواهیم مردن
جهان بی هیچ باقی خوش سراییست
ولی چون نیست باقی این بلاییست
جهان بگذار و بگذر زین سخن زود
چو باقی نیست در باقیش کن زود
تو تا بودی ز دنیا خسته بودی
بهر ره جان کنی پیوسته بودی
نه هرگز لقمهای بی قهر خوردی
نه هرگز شربتی بی زهر خوردی
هزاران سیل خونین بر دلت بست
که تا بادی ز عالم بر دلت جست
تو خود اندیشه کن گر کاردانی
که تا خود مرگ به یا زندگانی
هزاران غم فرو آمد برویت
که تا یک آب آمد در گلویت
همه دنیا بیک جو غم نیرزد
چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد
غم دنیا مخور ای دوست بسیار
که در دنیا نخواهد ماند دیار
چه مینازی بدین دنیای غدار
که تو گرکس نیی گر اوست مردار
همه تخم جهان برداشته گیر
بدست آورده و بگذاشته گیر