عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیستم
المقاله العشرون
چو خواهد شد دورخ در خاک ریزان
دورخ در خاک مالید ای عزیزان
براندیشید از آن ساعت که در خاک
فرو ریزد دو رخ چون برگ گل پاک
در آن ساعت نه بتوانید نالید
نه رخ در پیش او در خاک مالید
کنون باری شما را قدرتی هست
شبان روزی بدین سان حضرتی هست
چرا در کار حق سستی نمایید
اگر مردید پس چستی نمایید
بمردی آنگه آید افتخارت
که تو کاری کنی کاید بکارت
تو خواهی تا بسی طاعت کنی تو
ولی از جهل یک ساعت کنی تو
نخواهد ماند با تو هیچ هم راه
مگر سوز دل و آه سحرگاه
تو خود هرگز شبی در درد این کار
نداری خویش را تا روز بیمار
مخسب ای دوست تا بیدارگری
مگر شایستهٔ اسرار گردی
چرا خفتی تو چون در عمر بسیار
نخواهی شد ز خواب مرگ بیدار
بروبا گورت افکن خواب خود را
مگر بیدار گردانی خرد را
ببین کین آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمی گرم هرگز
گرت چون آفتاب این درد باشد
ز بی خوابیت رویی زرد باشد
الا ای روز و شب در خواب رفته
برآمد صبح پیری و تو خفته
نمیترسی که مرگت خفته گیرد
دلت را خفته و آشفته گیرد
تو درخوابی و بیداران برفتند
عزیزان وفاداران برفتند
تویی در کیسهٔ این دهر خود رای
بمانده هم چو سیم قلب برجای
ز غفلت بر سر غوغا بماندی
سری پر لاف و پر سودا بمانده
گرفتم شب نخفتی صبح گاهان
خراخفتی چو خفتی دیرگاهان
مکن در وقت صبح ای دوست سستی
که داری ایمنی و تن درستی
چو پیدا شد نسیم صبح گاهی
در آن ساعت بیابی هرچ خواهی
هر آن خلعت کزان درگاه پوشند
چوآید صبح دم آنگاه پوشند
چو شب از صبح گردد حلقه درگوش
درآید ذرهای خاک درجوش
دلی کو از حقیقت بوی دارد
ببیداری آن دم خوی دارد
ترا گر سوی آن درگاه راهیست
بوقت صبح خون آلود آهیست
دلا آن دم دمی از خواب دم زن
بآهی حلقهٔ را بر حرم زن
برآر از سینهٔ پرخون دمی پاک
که بسیاری دمد صبح و تو در خاک
بگیر آن حلقه را در وقت شبگیر
دل شوریده را درکش بزنجیر
و یا بنداز دل دیوانه بر گیر
خوشی فریاد مشتاقانه برگیر
زفان بگشای با حق رازی میگوی
غم دیرینهٔ دل باز میگوی
خوشی بگری چو باران در عتابی
مگر برخیزدت از دل حجابی
در آن دم گر شود آهی میسر
ز دنیا و آنچ در دنیاست خوشتر
عزیزا عمر شد در یاب آخر
شبان روزی مشو در خواب آخر
بشب خواب و بروزت خواب غفلت
که شرمت باد ای غرقاب غفلت
مخسب ای خفته آخر از گنه بس
چرا خفتی که گورت خوابگه بس
هزاران جان پر نور عزیزان
فدای سجده گاه صبح خیزان
رهی لذت که در شبهای تاری
نیاز خویش بر حق عرضه داری
خوشی در خاک میمالی رخ خویش
بزاری میگزاری پاسخ خویش
همه آفاق آرامی گرفته
ره تو با حق انجامی گرفته
گشاده پیش او دست نیازی
گهی در گریهٔ گه در نمازی
بنه پایی که در پیش چنان کس
خلایق خفته و تو باشی و بس
ببستر غافلان باز اوفتاده
تو و حق هر دو هم راز اوفتاده
چنین شب گر کند یزدان کرامت
نیاری گفت شکرش تا قیامت
خوشا با حق شب تاریک بودن
ز خود دور و بدو نزدیک بودن
ازین بهتر چه کار و بار داری
که یک شب او بیدار داری
چو صد شب از هوا بیدار بودی
بشهوت ریزهٔ در کار بودی
شبی بیدار دار آخر خدا را
چو صد شب داشتی نفس و هوا را
دورخ در خاک مالید ای عزیزان
براندیشید از آن ساعت که در خاک
فرو ریزد دو رخ چون برگ گل پاک
در آن ساعت نه بتوانید نالید
نه رخ در پیش او در خاک مالید
کنون باری شما را قدرتی هست
شبان روزی بدین سان حضرتی هست
چرا در کار حق سستی نمایید
اگر مردید پس چستی نمایید
بمردی آنگه آید افتخارت
که تو کاری کنی کاید بکارت
تو خواهی تا بسی طاعت کنی تو
ولی از جهل یک ساعت کنی تو
نخواهد ماند با تو هیچ هم راه
مگر سوز دل و آه سحرگاه
تو خود هرگز شبی در درد این کار
نداری خویش را تا روز بیمار
مخسب ای دوست تا بیدارگری
مگر شایستهٔ اسرار گردی
چرا خفتی تو چون در عمر بسیار
نخواهی شد ز خواب مرگ بیدار
بروبا گورت افکن خواب خود را
مگر بیدار گردانی خرد را
ببین کین آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمی گرم هرگز
گرت چون آفتاب این درد باشد
ز بی خوابیت رویی زرد باشد
الا ای روز و شب در خواب رفته
برآمد صبح پیری و تو خفته
نمیترسی که مرگت خفته گیرد
دلت را خفته و آشفته گیرد
تو درخوابی و بیداران برفتند
عزیزان وفاداران برفتند
تویی در کیسهٔ این دهر خود رای
بمانده هم چو سیم قلب برجای
ز غفلت بر سر غوغا بماندی
سری پر لاف و پر سودا بمانده
گرفتم شب نخفتی صبح گاهان
خراخفتی چو خفتی دیرگاهان
مکن در وقت صبح ای دوست سستی
که داری ایمنی و تن درستی
چو پیدا شد نسیم صبح گاهی
در آن ساعت بیابی هرچ خواهی
هر آن خلعت کزان درگاه پوشند
چوآید صبح دم آنگاه پوشند
چو شب از صبح گردد حلقه درگوش
درآید ذرهای خاک درجوش
دلی کو از حقیقت بوی دارد
ببیداری آن دم خوی دارد
ترا گر سوی آن درگاه راهیست
بوقت صبح خون آلود آهیست
دلا آن دم دمی از خواب دم زن
بآهی حلقهٔ را بر حرم زن
برآر از سینهٔ پرخون دمی پاک
که بسیاری دمد صبح و تو در خاک
بگیر آن حلقه را در وقت شبگیر
دل شوریده را درکش بزنجیر
و یا بنداز دل دیوانه بر گیر
خوشی فریاد مشتاقانه برگیر
زفان بگشای با حق رازی میگوی
غم دیرینهٔ دل باز میگوی
خوشی بگری چو باران در عتابی
مگر برخیزدت از دل حجابی
در آن دم گر شود آهی میسر
ز دنیا و آنچ در دنیاست خوشتر
عزیزا عمر شد در یاب آخر
شبان روزی مشو در خواب آخر
بشب خواب و بروزت خواب غفلت
که شرمت باد ای غرقاب غفلت
مخسب ای خفته آخر از گنه بس
چرا خفتی که گورت خوابگه بس
هزاران جان پر نور عزیزان
فدای سجده گاه صبح خیزان
رهی لذت که در شبهای تاری
نیاز خویش بر حق عرضه داری
خوشی در خاک میمالی رخ خویش
بزاری میگزاری پاسخ خویش
همه آفاق آرامی گرفته
ره تو با حق انجامی گرفته
گشاده پیش او دست نیازی
گهی در گریهٔ گه در نمازی
بنه پایی که در پیش چنان کس
خلایق خفته و تو باشی و بس
ببستر غافلان باز اوفتاده
تو و حق هر دو هم راز اوفتاده
چنین شب گر کند یزدان کرامت
نیاری گفت شکرش تا قیامت
خوشا با حق شب تاریک بودن
ز خود دور و بدو نزدیک بودن
ازین بهتر چه کار و بار داری
که یک شب او بیدار داری
چو صد شب از هوا بیدار بودی
بشهوت ریزهٔ در کار بودی
شبی بیدار دار آخر خدا را
چو صد شب داشتی نفس و هوا را
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که پیری بود کامل
نه چون پیران دیگر مانده غافل
نه شب خفتی و نه روز آرمیدی
بروز و شب کسش خفته ندیدی
کسی پرسید کای پیر دل افروز
چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز
بدو گفتا نخسبد مرد دانا
بهشت و دوزخش در شیب و بالا
یکی پیوسته میتابند در شیب
دگر را میدهند آرایش و زیب
میان خلد و دوزخ در زمانه
چگونه خوابم آید در میانه
نیاوردست کس خطی بنامم
که تا من زین دو جا اهل کدامم
دلی پر تفت و جانی پر تب و تاب
چگونه یابد آخر چشم من خواب
چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد
نگوساری من درخواب باشد
هزاران جان پاک نامداران
فدای خلوت بیدارداران
عزیزا چند خسبی چشم کن باز
پس زانوی خود خلوت کن آغاز
مباش آخر از آن مستی پریشان
که شب مهتاب بنماید بدیشان
چرا خفتی شب مهتاب آخر
چه خواهد آمدن زین خواب آخر
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو آید بگورت ماهتابی
براندیشد کسی چون خواب یابد
که در گورش بسی مهتاب تابد
شب مهتاب چون میآیدت خواب
که عاشق خواب کم یابد بمهتاب
نکو نبود چه گوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
چه معشوق و چه عاشق این چه لافست
بخاکی کی رسد پاکی گزافست
تو مرد گلخن نفس و هوایی
کجا مردان عشق پادشایی
نه چون پیران دیگر مانده غافل
نه شب خفتی و نه روز آرمیدی
بروز و شب کسش خفته ندیدی
کسی پرسید کای پیر دل افروز
چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز
بدو گفتا نخسبد مرد دانا
بهشت و دوزخش در شیب و بالا
یکی پیوسته میتابند در شیب
دگر را میدهند آرایش و زیب
میان خلد و دوزخ در زمانه
چگونه خوابم آید در میانه
نیاوردست کس خطی بنامم
که تا من زین دو جا اهل کدامم
دلی پر تفت و جانی پر تب و تاب
چگونه یابد آخر چشم من خواب
چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد
نگوساری من درخواب باشد
هزاران جان پاک نامداران
فدای خلوت بیدارداران
عزیزا چند خسبی چشم کن باز
پس زانوی خود خلوت کن آغاز
مباش آخر از آن مستی پریشان
که شب مهتاب بنماید بدیشان
چرا خفتی شب مهتاب آخر
چه خواهد آمدن زین خواب آخر
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو آید بگورت ماهتابی
براندیشد کسی چون خواب یابد
که در گورش بسی مهتاب تابد
شب مهتاب چون میآیدت خواب
که عاشق خواب کم یابد بمهتاب
نکو نبود چه گوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
چه معشوق و چه عاشق این چه لافست
بخاکی کی رسد پاکی گزافست
تو مرد گلخن نفس و هوایی
کجا مردان عشق پادشایی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که وقتی پادشاهی
که رویی داشت درخوبی چو ماهی
ز بهر گوی بازی رفت بیرون
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
چو گوی حسن در میدان بیفکند
فلک از گوی او چوگان بیفکند
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سرپای میزد
خرد بر خاک راه او نشسته
عرق برگرد ماه او نشسته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعش زهی حلوای بی دود
چو سرمستی در آن میدان همی گشت
وزو نظارگی حیران همی گشت
مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز
بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
بمانده در عجب حالی مشوش
ز دست دل دلی در دست آتش
نفس ازجان چون دوزخ بینداخت
ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت
همی بدرید جان آن عاشق مست
بجای جانش آمد جامه در دست
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد وز مستی بی خبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
بدان سان پر زد آن مسکین بی بار
زهی عشق و زهی دردوزهی کار
بآخر هم چنان تا ده شبان روز
میان خاک بود افتاده تا روز
برون آمد بمیدان یوسف عهد
بزیر چتر چون خورشید در مهد
بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پرسخن لیکن زفان لال
چو شاه گوی زن چوگان برآورد
دل درویش را از جان برآورد
چو از چوگان زلفش یافت بویی
بسر میشد ز خود بی خود چو گویی
وزیرش وقت دید و جای خالی
ز گلخن تاب رمزی گفت حالی
که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز
چو هستت این گدا از نیک خواهان
مرا عاتیش کن چون پادشاهان
اگرچه نیست رنگش راز گویی
بسوی او فرو انداز گویی
اگرچه ننگ باشد از چنین بار
غریبی نبود از شاهان چنین کار
شه از لطفی که او را بود در تاخت
بسوی آن گدا گویی بینداخت
بعاشق گفت گویم ده بمن باز
چرا ماندی چنین آخر دهن باز
چو از شاه این سخن بشنید درویش
بخاک افتاد و میافتاد در خویش
ز چشمش اشک ریزان شد چو باران
همی لرزید چون برگ چناران
ز جان صد جام خون بر جامه کرده
جهانی گرد او هنگامه کرده
برآوردی بدردی باد سردی
که تا هنگامه حالی سرد کردی
بآخر در میان خاک و خواری
بگلخن باز بردندش بزاری
دلش مستغرق دریای اندوه
ز چشم او زمین چون چشم در کوه
هوا از راه او سردی گرفته
ملک از روی او زردی گرفته
چو لختی با جهان هستی آمد
دگر ره خروش مستی آمد
فغان میکرد وز هر سوی میرفت
چو باران اشگ او برروی میرفت
چو برقی چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده
دلش از صحن این صحرا برون بود
تنش را بسته با صحرای خون بود
بآب چشم صحرا کرده پر گل
جهانی درد صحرا کرده بر دل
نه یک محرم که با او راز گوید
نه یک هم دل که رمزی باز گوید
اگرچه خوردن و خفتن نبودش
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش
بدل میگفت شاهی عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز
اگر فرمان دهد در پادشاهی
سپه گیرد ز ماهش تا بماهی
وگر یک مردش آرد روی برمن
ز نامردی نجنبد موی بر من
برون میآید از گلخن گدایی
ببوی وصل زین سان پادشایی
اگر برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد
بآخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست
همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش میگفت یا رب
قرار و خواب و آرامش برفته
ببد نامی خود نامش برفته
زهی دولت که خورشید سرافراز
بپیش ذرهٔ خود میشود باز
چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد
چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست
دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش میکشت و خود ماتم همی کرد
چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند
چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر شمع جهان تاب
نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه
گلاب از دیدهها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد
دو دم از خلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد
برو ای هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز
برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنیست از تو حضرت پاک
هر آن طاعت که چندان پاک کردند
فدای راه مشتی خاک کردند
خطاب آمد که ای پاکان درگاه
سجود آرید آدم را بیک راه
که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک
ز استغنای خود بر پارهٔ خاک
که ذات ما ازینها بی نیازست
چه جای سجده و جای نمازست
برو ای گلخنی گلخن همی تاب
درین آتش بصد شیون همی تاب
برو تا چند ازین تزویر و دستان
که بیهوده بسی گویند مستان
اگر سلطان بسوی تو کند رای
چه سازی چون نه جان داری و نه جای
نه جان آنک حالی پیش آوری
نه جای آنکه نزد خویش آری
که رویی داشت درخوبی چو ماهی
ز بهر گوی بازی رفت بیرون
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
چو گوی حسن در میدان بیفکند
فلک از گوی او چوگان بیفکند
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سرپای میزد
خرد بر خاک راه او نشسته
عرق برگرد ماه او نشسته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعش زهی حلوای بی دود
چو سرمستی در آن میدان همی گشت
وزو نظارگی حیران همی گشت
مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز
بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
بمانده در عجب حالی مشوش
ز دست دل دلی در دست آتش
نفس ازجان چون دوزخ بینداخت
ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت
همی بدرید جان آن عاشق مست
بجای جانش آمد جامه در دست
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد وز مستی بی خبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
بدان سان پر زد آن مسکین بی بار
زهی عشق و زهی دردوزهی کار
بآخر هم چنان تا ده شبان روز
میان خاک بود افتاده تا روز
برون آمد بمیدان یوسف عهد
بزیر چتر چون خورشید در مهد
بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پرسخن لیکن زفان لال
چو شاه گوی زن چوگان برآورد
دل درویش را از جان برآورد
چو از چوگان زلفش یافت بویی
بسر میشد ز خود بی خود چو گویی
وزیرش وقت دید و جای خالی
ز گلخن تاب رمزی گفت حالی
که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز
چو هستت این گدا از نیک خواهان
مرا عاتیش کن چون پادشاهان
اگرچه نیست رنگش راز گویی
بسوی او فرو انداز گویی
اگرچه ننگ باشد از چنین بار
غریبی نبود از شاهان چنین کار
شه از لطفی که او را بود در تاخت
بسوی آن گدا گویی بینداخت
بعاشق گفت گویم ده بمن باز
چرا ماندی چنین آخر دهن باز
چو از شاه این سخن بشنید درویش
بخاک افتاد و میافتاد در خویش
ز چشمش اشک ریزان شد چو باران
همی لرزید چون برگ چناران
ز جان صد جام خون بر جامه کرده
جهانی گرد او هنگامه کرده
برآوردی بدردی باد سردی
که تا هنگامه حالی سرد کردی
بآخر در میان خاک و خواری
بگلخن باز بردندش بزاری
دلش مستغرق دریای اندوه
ز چشم او زمین چون چشم در کوه
هوا از راه او سردی گرفته
ملک از روی او زردی گرفته
چو لختی با جهان هستی آمد
دگر ره خروش مستی آمد
فغان میکرد وز هر سوی میرفت
چو باران اشگ او برروی میرفت
چو برقی چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده
دلش از صحن این صحرا برون بود
تنش را بسته با صحرای خون بود
بآب چشم صحرا کرده پر گل
جهانی درد صحرا کرده بر دل
نه یک محرم که با او راز گوید
نه یک هم دل که رمزی باز گوید
اگرچه خوردن و خفتن نبودش
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش
بدل میگفت شاهی عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز
اگر فرمان دهد در پادشاهی
سپه گیرد ز ماهش تا بماهی
وگر یک مردش آرد روی برمن
ز نامردی نجنبد موی بر من
برون میآید از گلخن گدایی
ببوی وصل زین سان پادشایی
اگر برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد
بآخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست
همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش میگفت یا رب
قرار و خواب و آرامش برفته
ببد نامی خود نامش برفته
زهی دولت که خورشید سرافراز
بپیش ذرهٔ خود میشود باز
چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد
چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست
دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش میکشت و خود ماتم همی کرد
چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند
چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر شمع جهان تاب
نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه
گلاب از دیدهها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد
دو دم از خلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد
برو ای هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز
برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنیست از تو حضرت پاک
هر آن طاعت که چندان پاک کردند
فدای راه مشتی خاک کردند
خطاب آمد که ای پاکان درگاه
سجود آرید آدم را بیک راه
که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک
ز استغنای خود بر پارهٔ خاک
که ذات ما ازینها بی نیازست
چه جای سجده و جای نمازست
برو ای گلخنی گلخن همی تاب
درین آتش بصد شیون همی تاب
برو تا چند ازین تزویر و دستان
که بیهوده بسی گویند مستان
اگر سلطان بسوی تو کند رای
چه سازی چون نه جان داری و نه جای
نه جان آنک حالی پیش آوری
نه جای آنکه نزد خویش آری
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
المقاله الحادیه و العشرون
مشو مغرور ملک و گنج و دینار
که دنیا یاد دارد چون تو بسیار
خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد میدار
خدا را تا توی از یاد مگذار
به کاری گر مدد خواهی ازاو خواه
که به زین در نیابی هیچ درگاه
اگر از خویش خشنودی ای دوست
یقین میدان که آن خشنودی اوست
به طاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز
حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
دروغ و کژ مگو از هیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی
حسد گر بر نهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیر گردد
چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام
ز بیصبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست
اگر خواهی که یک همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
به صد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار
مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد ز خامی
مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر
به سنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
به سر می در مدو مانند سیماب
به معیار خرد گر سخته گردی
چو نیل خام حالی پخته گردی
مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره
به هر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی
زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن مکن خو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز
به دین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده
پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار
گرامی دار پیران کهن را
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی چون گویی نکو گوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی
سخن های بزرگان یاد میگیر
ز هر یک نکته صد استاد میگیر
کسی کو در هنر بُردست رنجی
بخر یک نکتهٔ آنکس به گنجی
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
به نادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای
همی عیب کسی کان ناپدیدست
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
گمان بد مبر بر کس نکو بر
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر
به رغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد
نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرانجام
به طیبت کردن ار شمعی فروزی
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی
مده بر باد عمرت رایگانی
که کس نشناخت قدر زندگانی
به پاسخ زیر دستان را نکو دار
مگر بپسنددت مرد نکوکار
میفکن در سخن کس را به خواری
خود افکن باش گر استاد کاری
به چشم خُرد منگر سوی کس هم
که چون طاوس میباید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
به هرزه هم مرنجان هم میازار
اگر پیش تو آید احمقی باز
تکبر کن به پیش احمق آغاز
وگر پیش تو آید مرد یزدان
فروتن باش خود را خاک گردان
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی خوارگردی
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
به پیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی
به درویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
توانگر چون برت آید به خدمت
مدار او را برای سیم حرمت
ور آید پیش تو درویش خسته
به پرسش تا نگردد دل شکسته
کسی کو بر تو حق دارد به آبی
فراموشش مکن در هیچ بابی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت به جایست
که گر بی عیب میجویی خدایست
مکن در هیچ کاری ناسپاسی
رضا ده در قضا گر حق شناسی
اگر قبضیت باشد ناگهانی
به گورستان شو و بگری زمانی
مخند و تا تویی اندوهگین باش
به کنجی در شو و تنها نشین باش
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی
زمانی در سیاست کن توقف
که تا از پس نمانی در تاسف
مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار
مکن گستاخ کودک را برخویش
که در گل کرده باشی گوهر خویش
مکن در وقت پاسخ پیش دستی
که شرطست آن که یک ساعت باستی
سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد
مگو از خویش بسیاری بپاکی
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
به خوبی و به زشتی تا توانی
مده اقرار بر کس تا ندانی
اگر دل زنده ای در پردهٔ راز
ز مرده جز به نیکویی مگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
به جان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
به نیکویی زفان(زبان) بندش کن از خویش
مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله می سوزد به یک بار
ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن
بترک هرچ گفتی تا توانی
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره میروی سر پیش میدار
مبین در خلق و دل با خویش میدار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بیشک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد به عادت
بگو از صدق دل قوی شهادت
به وقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
چو هنگام نماز آید فرازت
مکن زاندیش ها باطل نمازت
ز کار عاقبت اندیش پیوست
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
همیشه حافظ اوقات خود باش
به فکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک میدار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
چنان وقتی به دست آرد زمانه
که گر گویند رو، گردی روانه
اگر زر داری و گر پادشاهی
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زفانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش
مترس آن ساعت و امید میدار
چراغی را فرا خورشید میدار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی
به کارست این مثل اینجا که گویی
به جان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
ترا گر در ره اسرار کارست
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین
صبوری پیشه کن اینک طریقت
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت
که دنیا یاد دارد چون تو بسیار
خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد میدار
خدا را تا توی از یاد مگذار
به کاری گر مدد خواهی ازاو خواه
که به زین در نیابی هیچ درگاه
اگر از خویش خشنودی ای دوست
یقین میدان که آن خشنودی اوست
به طاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز
حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
دروغ و کژ مگو از هیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی
حسد گر بر نهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیر گردد
چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام
ز بیصبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست
اگر خواهی که یک همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
به صد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار
مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد ز خامی
مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر
به سنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
به سر می در مدو مانند سیماب
به معیار خرد گر سخته گردی
چو نیل خام حالی پخته گردی
مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره
به هر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی
زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن مکن خو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز
به دین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده
پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار
گرامی دار پیران کهن را
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی چون گویی نکو گوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی
سخن های بزرگان یاد میگیر
ز هر یک نکته صد استاد میگیر
کسی کو در هنر بُردست رنجی
بخر یک نکتهٔ آنکس به گنجی
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
به نادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای
همی عیب کسی کان ناپدیدست
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
گمان بد مبر بر کس نکو بر
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر
به رغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد
نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرانجام
به طیبت کردن ار شمعی فروزی
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی
مده بر باد عمرت رایگانی
که کس نشناخت قدر زندگانی
به پاسخ زیر دستان را نکو دار
مگر بپسنددت مرد نکوکار
میفکن در سخن کس را به خواری
خود افکن باش گر استاد کاری
به چشم خُرد منگر سوی کس هم
که چون طاوس میباید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
به هرزه هم مرنجان هم میازار
اگر پیش تو آید احمقی باز
تکبر کن به پیش احمق آغاز
وگر پیش تو آید مرد یزدان
فروتن باش خود را خاک گردان
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی خوارگردی
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
به پیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی
به درویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
توانگر چون برت آید به خدمت
مدار او را برای سیم حرمت
ور آید پیش تو درویش خسته
به پرسش تا نگردد دل شکسته
کسی کو بر تو حق دارد به آبی
فراموشش مکن در هیچ بابی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت به جایست
که گر بی عیب میجویی خدایست
مکن در هیچ کاری ناسپاسی
رضا ده در قضا گر حق شناسی
اگر قبضیت باشد ناگهانی
به گورستان شو و بگری زمانی
مخند و تا تویی اندوهگین باش
به کنجی در شو و تنها نشین باش
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی
زمانی در سیاست کن توقف
که تا از پس نمانی در تاسف
مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار
مکن گستاخ کودک را برخویش
که در گل کرده باشی گوهر خویش
مکن در وقت پاسخ پیش دستی
که شرطست آن که یک ساعت باستی
سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد
مگو از خویش بسیاری بپاکی
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
به خوبی و به زشتی تا توانی
مده اقرار بر کس تا ندانی
اگر دل زنده ای در پردهٔ راز
ز مرده جز به نیکویی مگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
به جان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
به نیکویی زفان(زبان) بندش کن از خویش
مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله می سوزد به یک بار
ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن
بترک هرچ گفتی تا توانی
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره میروی سر پیش میدار
مبین در خلق و دل با خویش میدار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بیشک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد به عادت
بگو از صدق دل قوی شهادت
به وقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
چو هنگام نماز آید فرازت
مکن زاندیش ها باطل نمازت
ز کار عاقبت اندیش پیوست
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
همیشه حافظ اوقات خود باش
به فکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک میدار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
چنان وقتی به دست آرد زمانه
که گر گویند رو، گردی روانه
اگر زر داری و گر پادشاهی
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زفانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش
مترس آن ساعت و امید میدار
چراغی را فرا خورشید میدار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی
به کارست این مثل اینجا که گویی
به جان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
ترا گر در ره اسرار کارست
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین
صبوری پیشه کن اینک طریقت
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
المقاله الثانیه و العشرون
زهی عطار از بحر معانی
بالماس زفان در میچکانی
ترا زبید بعالم بار نامه
که بر تو ختم شد اسرار نامه
میان چار طان گوژ رفتار
برین منوال کسی را نیست گفتار
چنانم قوت طبع است کز فکر
چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر
در اندیشه چنان مست خرابم
که دیگر مینیاید نیز خوابم
نیابم خواب شب بسیار و اندک
ازین پهلو همی گردم بدان یک
همی رانم معانی را ز خاطر
که یک دم خواب یابم بوک آخر
یکی را چون برانم ده درآید
بتر را گر برانم به در آید
ز بس معنی که دارم در ضمیرم
خدا داند که در گفتن اسیرم
بصنعت سحر مطلق مینمایم
درین شک نیست الحق مینمایم
بحکمت لوح گردون مینگارم
که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم
بمعنی موی از هم میشکافم
ببین گر پای داری دست بافم
جواهر بین که از دریای جانم
همی ریزد پیاپی بر زفانم
ببین این لطف لفظ و کشف اسرار
نگه کن معنی ترکیب و گفتار
اگر ما یک سخن گوئیم صد سال
همی دوشیزه ماند هم بیک حال
ز ما چندانکه گویی ذکر ماند
ولیکن اصل معنی بکر ماند
خردمندا بیا باری سخن بین
که میگوید سخنهای کهن بین
هرآنچ آن کهنه میگردد قدیدست
که لذت از جهان قسم جدیدست
چو من تا رو ز عالم باز بودست
ندانم تا سخن پرداز بودست
سخن را طبع عیسی فکر باید
چو مریم گر بزاید بکر ماند
ز تحسین درگذشتست این سخنها
که شوری دارد این شیرین سخنها
کسی را کارزوی این ضعیف است
نمودار منش شعر لطیف است
ز شعر خود نمودارش نمودم
ز هر در در و اسرارش نمودم
اگر تو اهل رازی چشم کن باز
بغواصی برون گیر از سخن راز
بساط مفسلی گستردهام من
بسی دیوانگیها کردهام من
کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من درین درد
تو ای عطار اکنون چند ازین گفت
کنی آن گفت را پیوند ازین گفت
چنان خواهم که هم چون خاک گردی
مگر در زیر پای پاک گردی
چو خاک راه خواهی شد ازین پس
چو خاک راه شو در پای هر کس
فروتن شو خموشی گیر پیشه
درین هر دو صبوری کن همیشه
ترا می صبر باید کرد حاصل
که گفت الصبر مفتاح قلایل
صبوری کن ز حق اندیش پیوست
که با حق باشی و با خویش پیوست
گرت باید بهر دم تازه جانی
فرو مگذار یاد او زمانی
همی هر دم زدن در بیم و امید
بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید
چو هر دم میتوانی یافت نوری
چرا دایم نباشی در حضوری
گر از صد چیز مییابی شرف تو
چه بهتر گر حضور آری بکف تو
بالماس زفان در میچکانی
ترا زبید بعالم بار نامه
که بر تو ختم شد اسرار نامه
میان چار طان گوژ رفتار
برین منوال کسی را نیست گفتار
چنانم قوت طبع است کز فکر
چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر
در اندیشه چنان مست خرابم
که دیگر مینیاید نیز خوابم
نیابم خواب شب بسیار و اندک
ازین پهلو همی گردم بدان یک
همی رانم معانی را ز خاطر
که یک دم خواب یابم بوک آخر
یکی را چون برانم ده درآید
بتر را گر برانم به در آید
ز بس معنی که دارم در ضمیرم
خدا داند که در گفتن اسیرم
بصنعت سحر مطلق مینمایم
درین شک نیست الحق مینمایم
بحکمت لوح گردون مینگارم
که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم
بمعنی موی از هم میشکافم
ببین گر پای داری دست بافم
جواهر بین که از دریای جانم
همی ریزد پیاپی بر زفانم
ببین این لطف لفظ و کشف اسرار
نگه کن معنی ترکیب و گفتار
اگر ما یک سخن گوئیم صد سال
همی دوشیزه ماند هم بیک حال
ز ما چندانکه گویی ذکر ماند
ولیکن اصل معنی بکر ماند
خردمندا بیا باری سخن بین
که میگوید سخنهای کهن بین
هرآنچ آن کهنه میگردد قدیدست
که لذت از جهان قسم جدیدست
چو من تا رو ز عالم باز بودست
ندانم تا سخن پرداز بودست
سخن را طبع عیسی فکر باید
چو مریم گر بزاید بکر ماند
ز تحسین درگذشتست این سخنها
که شوری دارد این شیرین سخنها
کسی را کارزوی این ضعیف است
نمودار منش شعر لطیف است
ز شعر خود نمودارش نمودم
ز هر در در و اسرارش نمودم
اگر تو اهل رازی چشم کن باز
بغواصی برون گیر از سخن راز
بساط مفسلی گستردهام من
بسی دیوانگیها کردهام من
کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من درین درد
تو ای عطار اکنون چند ازین گفت
کنی آن گفت را پیوند ازین گفت
چنان خواهم که هم چون خاک گردی
مگر در زیر پای پاک گردی
چو خاک راه خواهی شد ازین پس
چو خاک راه شو در پای هر کس
فروتن شو خموشی گیر پیشه
درین هر دو صبوری کن همیشه
ترا می صبر باید کرد حاصل
که گفت الصبر مفتاح قلایل
صبوری کن ز حق اندیش پیوست
که با حق باشی و با خویش پیوست
گرت باید بهر دم تازه جانی
فرو مگذار یاد او زمانی
همی هر دم زدن در بیم و امید
بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید
چو هر دم میتوانی یافت نوری
چرا دایم نباشی در حضوری
گر از صد چیز مییابی شرف تو
چه بهتر گر حضور آری بکف تو
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
مگر میرفت آن دیوانه دل شاد
فتادش چشم بر بقال استاد
بدو گفتا که ای مرد نکو نام
شکرداری سپید و مغز بادام
چنین گفتا که دارم هر دو بسیار
ولیکن تا پدید آید خریدار
بدو دیوانه گفت آخر کجایی
چرا آن هر دو خوش را خوش نخایی
اگر این هر دو بفروشی بصد ناز
ازین هر دو چه خوشتر میخری باز
بیک یک دم که در زیر دل و جانست
که میداند که چه اسرار پنهانست
هزاران بحر پر اسرار کامل
بیک دم میتوانی کرد حاصل
ترا این پند بس در هر دو عالم
که برناید زجانت بی خدادم
اگر تو باز داری پاس انفاس
بسلطانی رسانندت ازین پاس
خدا را یاد کن تا کی ز اشعار
خموشی پیشه کن تا کی ز گفتار
اگرچه شعر در حد کمالست
چو نیکو بنگری حیض الرجالست
یقین میدان که هر حرف از کتابت
بتست و بت بود بی شک حجابت
کنون بیدار شو از خواب مستی
رها کن بعد ازین این بت پرستی
دریغا فوت شد عمری که یک دم
اگر گویی به ارزد هر دو عالم
مرا گر عمر بایستی خریدن
نبودی یک زمانم آرمیدن
همه عمرم اگر یک دم بماندست
همی دانم که صد عالم بماندست
چرا چندین سخن میبایدم راند
چو میدانم که می بربایدم خواند
بگو چندین سخن کی رانمی من
اگر یک حرف بر خود خوانمی من
اگر بودی ازآنجا رنگ و بویم
نبودی رنگ و بوی گفت و گویم
دریغا کانچ دانستم نکردم
غم خود وقت کار خود نخوردم
اگر صد سال پویم راه دین را
ندانم کرد استغفار این را
گر استغفار یک یک دم کنم من
ندانم تا بعمری هم کنم من
ولیکن چون خداوند کریم است
ببخشد گرچه این جرمی عظیم است
عجب نیست ار بفضل جاودانی
بیک بیتم ببخشد رایگانی
فتادش چشم بر بقال استاد
بدو گفتا که ای مرد نکو نام
شکرداری سپید و مغز بادام
چنین گفتا که دارم هر دو بسیار
ولیکن تا پدید آید خریدار
بدو دیوانه گفت آخر کجایی
چرا آن هر دو خوش را خوش نخایی
اگر این هر دو بفروشی بصد ناز
ازین هر دو چه خوشتر میخری باز
بیک یک دم که در زیر دل و جانست
که میداند که چه اسرار پنهانست
هزاران بحر پر اسرار کامل
بیک دم میتوانی کرد حاصل
ترا این پند بس در هر دو عالم
که برناید زجانت بی خدادم
اگر تو باز داری پاس انفاس
بسلطانی رسانندت ازین پاس
خدا را یاد کن تا کی ز اشعار
خموشی پیشه کن تا کی ز گفتار
اگرچه شعر در حد کمالست
چو نیکو بنگری حیض الرجالست
یقین میدان که هر حرف از کتابت
بتست و بت بود بی شک حجابت
کنون بیدار شو از خواب مستی
رها کن بعد ازین این بت پرستی
دریغا فوت شد عمری که یک دم
اگر گویی به ارزد هر دو عالم
مرا گر عمر بایستی خریدن
نبودی یک زمانم آرمیدن
همه عمرم اگر یک دم بماندست
همی دانم که صد عالم بماندست
چرا چندین سخن میبایدم راند
چو میدانم که می بربایدم خواند
بگو چندین سخن کی رانمی من
اگر یک حرف بر خود خوانمی من
اگر بودی ازآنجا رنگ و بویم
نبودی رنگ و بوی گفت و گویم
دریغا کانچ دانستم نکردم
غم خود وقت کار خود نخوردم
اگر صد سال پویم راه دین را
ندانم کرد استغفار این را
گر استغفار یک یک دم کنم من
ندانم تا بعمری هم کنم من
ولیکن چون خداوند کریم است
ببخشد گرچه این جرمی عظیم است
عجب نیست ار بفضل جاودانی
بیک بیتم ببخشد رایگانی
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که فردوسی طوسی
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم ز پیری سال فرسود
در آن ساعت که وقت رفتنش بود
که هم راه تو چیست ای مرد غمناک
چه داری زاد راه منزل خاک
جوابم داد کز بی آگهی من
دلی پر میبرم دستی تهی من
خدایا من درین دیر تحیر
چو آن پیرم تهی دست و دلی پر
تهی دستم ز زاد راه جاوید
بفضل تو دلی دارم پر امید
خداوندا امید من وفا کن
دلم را از کرم حاجت روا کن
منور دار جانم را بنوری
دلم را زنده گردان از حضوری
حضوری ده ز چندین ترهانم
یقینی ده میان مشکلاتم
مرا از من نجاتی ده بتوفیق
ز نور خود براتی ده بتحقیق
دلم را محرم اسرار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
بر افروز از خداوندی دلم را
توانگر کن بخرسندی دلم را
نفس چون برکشندم هم نفس باش
در آن درماندگی فریاد رس باش
چو جان را منقطع شد از جهان دم
مرا با نور ایمان دار آن دم
چو با ایمان فرو بردی بخاکم
نیاید از جهانی جرم باکم
خداوندا همه بیچارگانیم
درین هنگامه چون نظارگانیم
همه گر دوزخیایم از بهشتی
تو میدانی و تو تا چون سرشتی
که داند تا بمعنی متقی کیست
سعید از ما کدامست و شقی کیست
در آن ساعت که وقت رفتنش بود
که هم راه تو چیست ای مرد غمناک
چه داری زاد راه منزل خاک
جوابم داد کز بی آگهی من
دلی پر میبرم دستی تهی من
خدایا من درین دیر تحیر
چو آن پیرم تهی دست و دلی پر
تهی دستم ز زاد راه جاوید
بفضل تو دلی دارم پر امید
خداوندا امید من وفا کن
دلم را از کرم حاجت روا کن
منور دار جانم را بنوری
دلم را زنده گردان از حضوری
حضوری ده ز چندین ترهانم
یقینی ده میان مشکلاتم
مرا از من نجاتی ده بتوفیق
ز نور خود براتی ده بتحقیق
دلم را محرم اسرار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
بر افروز از خداوندی دلم را
توانگر کن بخرسندی دلم را
نفس چون برکشندم هم نفس باش
در آن درماندگی فریاد رس باش
چو جان را منقطع شد از جهان دم
مرا با نور ایمان دار آن دم
چو با ایمان فرو بردی بخاکم
نیاید از جهانی جرم باکم
خداوندا همه بیچارگانیم
درین هنگامه چون نظارگانیم
همه گر دوزخیایم از بهشتی
تو میدانی و تو تا چون سرشتی
که داند تا بمعنی متقی کیست
سعید از ما کدامست و شقی کیست
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بوقت نزع پیری زار بگریست
بدو گفتند پیرا گریه از چیست
چنین گفت او که اندر قرب صد سال
دری میکوفتم من در همه حال
کنون خواهد گشاد آن در بیک بار
از آن میگریم از حسرت چنین زار
که آگه نیستم کین در بعادت
شقاوت میگشاید یا سعادت
فرو میافتم از چرخ برین من
کجا آیم ندانم بر زمین من
مثالم کعبتین شش سو آید
که تا خود بر کدامین پهلو آید
در آن ساعت که جان از تن رها شد
دو عالم آن زمان از هم جدا شد
ازین سو تن ببیهوشی فرو رفت
وزان سو جان بخاموشی فرو رفت
که داند کین دو را کز هم جدا شد
کجا بود و کجا آمد کجا شد
جوامردا ازین نبود زیانت
که گویی خواب خوش باد ای جوانت
اگر بیتی خوشت آید ز جایی
من بیچاره را گویی دعایی
مرا کاری برآید روزگاری
ترا بزیان نیاید هیچ کاری
دعایی زود رو چون گشت نزدیک
مرا نوری بود درخاک تاریک
مرا راحت ترا باشد ثوابی
خلاصم باشدار باشد عقابی
تو خوش بنشسته در دنیای فانی
که من درخاک چون باشم نهانی
زهی ناخوش رهی در پیش ما را
زهی بی شفقتی برخویش ما را
بدو گفتند پیرا گریه از چیست
چنین گفت او که اندر قرب صد سال
دری میکوفتم من در همه حال
کنون خواهد گشاد آن در بیک بار
از آن میگریم از حسرت چنین زار
که آگه نیستم کین در بعادت
شقاوت میگشاید یا سعادت
فرو میافتم از چرخ برین من
کجا آیم ندانم بر زمین من
مثالم کعبتین شش سو آید
که تا خود بر کدامین پهلو آید
در آن ساعت که جان از تن رها شد
دو عالم آن زمان از هم جدا شد
ازین سو تن ببیهوشی فرو رفت
وزان سو جان بخاموشی فرو رفت
که داند کین دو را کز هم جدا شد
کجا بود و کجا آمد کجا شد
جوامردا ازین نبود زیانت
که گویی خواب خوش باد ای جوانت
اگر بیتی خوشت آید ز جایی
من بیچاره را گویی دعایی
مرا کاری برآید روزگاری
ترا بزیان نیاید هیچ کاری
دعایی زود رو چون گشت نزدیک
مرا نوری بود درخاک تاریک
مرا راحت ترا باشد ثوابی
خلاصم باشدار باشد عقابی
تو خوش بنشسته در دنیای فانی
که من درخاک چون باشم نهانی
زهی ناخوش رهی در پیش ما را
زهی بی شفقتی برخویش ما را
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
نکو گفتست آن درویش حالی
که میخواهم سه چیز از حق تعالی
یکی در خواب مرگی با سلامت
دوم در مرگ خوابی تا قیامت
سیم چیزی که گفتن را نشاید
چه گویم زانک در گفتن نیاید
خداوندا بفضلت دل قوی باد
کسی کز ما کند بر نیکویی یاد
قرین نور باد آن پاک رایی
که این گوینده را گوید دعایی
گرت در جام خود خونیست برخیز
ز چشم خون فشان بر خاک ما ریز
که بعد از ما عزیزان وفادار
بخاک ما فرو گویند بسیار
کنند از دل بسوی ما خطابی
ولی از گور ما ناید جوابی
بسی خونها بخوردند و برفتند
بدرد و غصه زیر خاک خفتند
کنون ما نیز خون خوردیم و رفتیم
بدرد و غصه زیر خاک خفتیم
بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم
ز گویایی بخاموشی رسیدیم
خموشانند زیر خاک بسیار
نبینم من ازیشان کس خبردار
هزاران جان پاک از قالب پاک
فدای این همه روهای پر خاک
چرا چندین سخن بایست گفتن
چو زیر خاک میبایست خفتن
که میخواهم سه چیز از حق تعالی
یکی در خواب مرگی با سلامت
دوم در مرگ خوابی تا قیامت
سیم چیزی که گفتن را نشاید
چه گویم زانک در گفتن نیاید
خداوندا بفضلت دل قوی باد
کسی کز ما کند بر نیکویی یاد
قرین نور باد آن پاک رایی
که این گوینده را گوید دعایی
گرت در جام خود خونیست برخیز
ز چشم خون فشان بر خاک ما ریز
که بعد از ما عزیزان وفادار
بخاک ما فرو گویند بسیار
کنند از دل بسوی ما خطابی
ولی از گور ما ناید جوابی
بسی خونها بخوردند و برفتند
بدرد و غصه زیر خاک خفتند
کنون ما نیز خون خوردیم و رفتیم
بدرد و غصه زیر خاک خفتیم
بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم
ز گویایی بخاموشی رسیدیم
خموشانند زیر خاک بسیار
نبینم من ازیشان کس خبردار
هزاران جان پاک از قالب پاک
فدای این همه روهای پر خاک
چرا چندین سخن بایست گفتن
چو زیر خاک میبایست خفتن
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم در آن دم از پدر من
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آوردهام من
بسی داغ و دریغ آوردهام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی میچکیدست
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آوردهام من
بسی داغ و دریغ آوردهام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی میچکیدست
عطار نیشابوری : خسرونامه
بسم اللّه الرحمن الرحیم
بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت
طلسم گنج جان هردو جهان ساخت
جهانداری که پیدا و نهانست
نهان در جسم و پیدا در جهانست
چو ظاهر شد ظهور او جهان بود
چو باطن شد بطونش نور جان بود
زپنهانیش در باطن چو جان ساخت
ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت
چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست
چه باطن آنکه ظاهر تر ز نورست
زمین را جفت طاق آسمان ساخت
خداوندی که جان داد و جهان ساخت
تن تاریک نور جان ازو یافت
خرد نوباوهٔ ایمان ازو یافت
چو کاف طاق و نون را جفت هم کرد
بسی فرزند موجود از عدم کرد
ز کفکی مادر ازدودی پدر ساخت
ز هر دو هر زمان نسلی دگر ساخت
چو طفلی ساخت شش روز این جهان را
چو مهدی، داد جنبش آسمان را
سر چرخ فلک در چنبر آورد
بصد دستش فرو برد و برآورد
شب تاریک را آبستنی داد
ز ابطانش فلک را روشنی داد
شبانگه چون طلسم شب عیان کرد
بوقت صبحدم گنجی روان کرد
چو صادق کرد صبح گوهری را
برو افشاند زرّ جعفری را
چو آتش گرم در راهش قدم زد
فرو کرد آب رویش تا علم زد
چو باد از مهر اوره زود برداشت
گرش از خاک گردی بود برداشت
چو آب از سوز شوقش چاشنی برد
بیک آتش ازو تر دامنی برد
اگرچه خاک آمد خاکسارش
ز ره برداشت از بادی غبارش
چه گویم گر زمین گر آسمانست
یکی لب خشک ودیگر تشنه جانست
همه در راه او سرگشتگانند
بدو تشنه بدو آغشتگانند
کفی خاک از در او آدم آمد
غباری از ره او عالم آمد
خداوند جهان و نور جان اوست
پدید آرندهٔ هر دوجهان اوست
جهان یک قطره از دریای جودش
ولی جان غرقهٔ نور وجودش
بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده
بشش روز این سپهر هفت پرده
فلک گسترده و انجم نموده
دو گیتی در وجودش گم نموده
نه بی او جایز آن را خود فنائی
نه بی او هیچ ممکن را بقائی
نه هرگز جنبشش بود ونه آرام
نه آمد شد نه آغاز و نه انجام
خداوند اوست از مه تا بماهی
زهی ملک و کمال و پادشاهی
بدانک او در حقیقت پادشاهست
که مراین را که گفتم دو گواهست
گواهی میدهد بر هستی پاک
بلندی سپهر و پستی خاک
همه جای اوست و او از جای خالی
تعالی اللّه زهی نور معالی
چو او را نیست جایی در سر و پای
توانی یافت او را در همه جای
جهان کز اوّل و کز آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
در اصل کار چون هر دو جهان اوست
چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست
چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر
چه میگویی چه اوّل یا چه آخر
چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد
صفاتش اوّل و آخر ندارد
مکان را باطن و ظاهر نماید
زمان را اوّل و آخر نماید
عدد گردر حقیقت از احد خاست
ولی آنجا نیامد جز احد راست
یقین دان این چه رفت و بی شکی دان
هزار و یک چوصد کم یک یکی دان
وجودی بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
وجود سایه چون در یافت آن خواست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو طاوس فلک را زرفشان کرد
هزاران دانهٔ زرّین عیان کرد
لباس خور چو از کافور پوشید
ز عنبر در شب دیجور پوشید
زروز و شب دو خادم بر در اوست
که آن کافور و این یک عنبر اوست
چو مصر جامع عالم عیان کرد
ز چرخ نیلگون نیلی روان کرد
ز آبی در زمستان نقره انگیخت
ز بادی در خزان زر بر زمین ریخت
سر هر مه مه نو را جوان کرد
بطفلی پشت او همچون کمان کرد
زره پوشید در آب از نسیمی
بماهی داد جوشن همچو سیمی
چو قهرش از شفق خونی عجب کرد
همه در گردن زنگی شب کرد
چو زنگی بی گنه برگشت خندان
زانجم بین سفیدش کرد دندان
ز نوح پاک کنعانی برآورد
خلیلی ازگلستانی برآورد
برآورد از قدمگاهی زلالی
که شد خشک آن ز گر ماهم بسالی
ز راه آستین آبستنی داد
ز روح محض طفلی بی منی داد
ز مریم بی پدر عیسی برآورد
ز شاخ خشک خرمایی ترآورد
چو شاه صبح را زرّین سپر داد
بملک نیمروزش چتر زر داد
چو بالا یافت ملک نیمروزش
علم میزد رخ عالم فروزش
همو را در زوال چرخ انداخت
وزو اندر ترازو چشمهیی ساخت
که هان ای چشمهٔ خشک روانه
چو چشمه در ترازو زن زبانه
که تا بنمایی اینجا زور بازو
بهای خود ببینی در ترازو
بساط آسمان تا هفتمینش
کند طی چون سجلّی از زمینش
کند چون پشم کوه آهنین را
چنان کاندر بدل فرش زمین را
زمین را او بدل در حال سازد
که از اوتاد کوه ابدال سازد
چو آتش هفت دریا را تب آرد
زمین را لرزه داء الثَعلَب آرد
دهد یرقان اسود ماه و خور را
چو تنگی نفس صبح و سحر را
چو هر شب در شبه گوهر نشاند
نگین روز را در زر نشاند
گشاید نرگس از پیهی سیه پوش
ز عصفوری برآرد لالهٔ گوش
گه از آتش گلستانی برآرد
گه ازدریا بیابانی برآرد
ز سنگ خاره اشتر او نماید
ز آبی دانهٔ دُرّ او نماید
چو گل را مهد از زنگار سازد
بگردش دور باش از خار سازد
چو لاله می درآرد سر براهش
ز اطلس بر کمر دوزد کلاهش
چو سر بنهد بنفشه در جوانیش
دهد خرقه بپیری جاودانیش
چو سوسن ده زبان شد یاد کردش
غلام خویش خواند آزاد کردش
چو نرگس زار تن در مرگ دادش
هم از سیم و هم از زر برگ دادش
چو آمد یاسمین هندوی راهش
بشادی نیک میدارد نگاهش
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ولی بر بی نهایت هیچ نرسد
ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد
ز پیچیدن نبودش هیچ چاره
شد القصه ز نقصان پاره پاره
چو هر پاره بهر سویی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
بگویم اوّل وآخر بتو باز
وجودی در زوال حدّ و غایت
فرو شد در وجود بی نهاست
چو بود او روز اوّل در فروغش
در آخر سوی او آمد رجوعش
درآمد پشهیی از لاف سرمست
خوشی بر فرق کوه قاف بنشست
چو او برخاست زانجا با عدم شد
چه افزود اندران کوه و چه کم شد
ازانجا کاین همه آمد بصد بار
بدانجا باز گرددآخر کار
همه اینجا برنگ پوست آید
ولی آنجا برنگ دوست آید
کلام اللّه اینجا صد هزارست
ولی آنجا بیک رو آشکارست
همه اینجا برنگ خویش باشد
ولی آنجا هزاران بیش باشد
همه آنجایگه یکسان نماید
که هرچ آنجایگه شد آن نماید
اگر جمله یکی ور صد هزارست
بجز او نیست این خود آشکارست
اگر گویی عدد پس چیست آخر
شد و آمد برای کیست آخر
جواب تو بسست این نکته پیوست
که کوران پیل میسودند در دست
یکی خرطوم او سود و یکی پای
همه یک چیز را سودند و یکجای
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولی در اصل ذاتی متّصف بود
اگر خواهی جوابی و دلیلی
جهانی جمله پرکورند و پیلی
اگر یک چیز گوناگون نماید
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تو یقین دان
که توحیدست در عین الیقین آن
تو هم یک چیزی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
عدد گر غیر خودبینی روانیست
ولی چون عین خود بینی خطا نیست
هزاران قطره چون در چشمم آید
اگردریا نبینم خشمم آید
ز باران قطره گر پیدا نماید
چو در دریا رود دریا نماید
وگر تو آتش وگر برف بینی
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگر بر هر فلک صد گونه شمعند
برنگ آفتاب آن جمله جمعند
مراتب کان در ارواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
اگر روحی بود معیوب مانده
بماند همچنان محجوب مانده
هزاران خانه در شهدست امّا
یقین دان کان طلسمست و معمّا
همی آن خانها هرگه که حل گشت
عدد شد ناپدید و یک عسل گشت
هزاران نقش بر یک نحل بستند
ولی جز آن همه درهم شکستند
اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ
ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ
همه چیزی چو یکرنگست اینجا
اگر جمع آوری سنگست اینجا
دران وحدت دو عالم را شکی نیست
که موجود حقیقی جز یکی نیست
خداست و خلق جز نور خدا نیست
ولی زو نور او هرگز جدانیست
حقست ونور حق چیزی دگر نیست
بباید گفت حق جز حق دگر کیست
اگر آن نور را صورت هزارست
ولی در پرده یک صورت نگارست
اگر باشد در عالم ور نباشد
همه او باشد و دیگر نباشد
نبود این هر دو عالم بود او کرد
نه خود رازان زیان نه سود او کرد
چنان کو بود اگرچه صد جهانست
کنون با آن و این او همچنانست
در اوّل تن سرشت و جانت او داد
خرد بخشیدت و ایمانت او داد
در آخر جان و تن از هم جدا کرد
ترا در خاک ره چون توتیا کرد
چو مرگ آمد ترا بنمود باتو
ندانستی که آن او بود یا تو
که گر او باتو چندینی نبودی
ترا جان و دل و دینی نبودی
چو تو بی او نیی تو کیستی اوست
همه اوست ای تو در معنی همه پوست
چو زو داری تو دایم جان و تن را
چه خواهی کرد با او خویشتن را
چو تو باقی بدویی این بیندیش
بدو باید که مینازی نه بر خویش
تو میگویی که خوش باشم من اینجا
چگونه خوش بود با دشمن اینجا
ترا دشمن تویی از خودحذر کن
اگر خاکیست در کان تو زر کن
چو تو کم میتوانی گشت جاوید
در آن نوری که عکس اوست خورشید
چو آخر زر تواند شد همه خاک
نماند خاک و نبود مرد غمناک
چو داری آفتابی سایه بگذار
چو شیر مادر آید دایه بگذار
بقدر ذرّهیی گر در حسابی
ز خورشید الهی در حجابی
بیک ذرّه ندارد هیچ تابی
کسی از دست تو جز آفتابی
کسی کو در غلط ماندست از آنست
که در بحر شک و تیه گمانست
ولیکن هر که دارد کعبه درگاه
نگردد در میان کعبه گمراه
کسی کو در میان کعبه درگشاد است
همه سویی برو کعبه گشادست
ز نور معرفت تحقیق مابس
وزو راه هدی توفیق ما بس
بلی قومی که گم گشتند ازان ذات
فقالوا ربّنا ربّ السّموات
ولی قومی که در ره خیره گشتند
بدو چشم جهان بین تیره گشتند
کسی خورشید اگر بسیار بیند
شود خیره کجا اغیار بیند
ولی چون آفتاب آید پدیدار
نماند سایه را در دیده مقدار
که داند کان چه خورشیدست روشن
که بر هر ذرّهیی تابد معین
اگر بر ذرّهایی تابد زمانی
فرو گیرد چو خورشیدی جهانی
روا باشد انااللّه از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی
کسی کو محو آن خورشید گردد
فنایی در بقا جاوید گردد
اگر خواهی که یابی آن گهر باز
چو پروانه وجود خویش در باز
اگر قومیپی این راه بردند
چو گم گشتند پی آنگاه بردند
ترا بی خویش به با دوست بودن
که بیخود بودنت با اوست بودن
اگر با او توانی بود یکدم
بحق او که بهتر از دو عالم
چو مردان خوی کن با او که پیوست
نخواهی بود بی او تا که او هست
چو باید بود با او جاودانت
نباید بود بی او یک زمانت
برنگ او شوومندیش از خویش
کزو اندیشی آخر به که از خویش
چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز
یقین میدان که دریا شد ز اعزاز
چنین آمد ز حق کانانکه هستند
چو جان در راه او بازند رستند
چگونه نقد جان بازیم با او
که از خود مینپردازیم با او
چگویم چون نمیدانم اگر هیچ
که اویست و همویست و دگر هیچ
چرا گویم که چون او هست کس نیست
چو او هست وجز او نیست اینت بس نیست
نمیآید احد در دیدهٔ تو
احد آمد عدد در دیدهٔ تو
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکی را صد هزاران بیش بینی
که دارد آگهی تا این چه کارست
تعدّد هست و بیرون از شمارست
درین ره جان پاکان چون گرفتست
که راهی مشکل و کاری شگفتست
همه عالم تهی پر بر هم آمیخت
تعجّب با تحیر در هم آمیخت
بسی اصحاب دل اندیشه کردند
بآخر عجز و حیرت پیشه کردند
چو تو هستی خدایا ما که باشیم
کمیم از قطره در دریا که باشیم
تویی جمله ترا از جمله بس تو
نداری دوستی با هیچکس تو
از آن باکس نداری دوستداری
که تو هم صنع خود را دوست داری
چو صنع تست اگر جز تو کسی هست
اثر نیست از کسی گرچه بسی هست
چو استحقاق هستی نیست در کس
ترا قیومی و هستی ترا بس
کمال ذات تو دانستن آسانست
ولی از جانب ماجمله نقصانست
تویی جمله ولی ما می ندانیم
ز پنهانیت پیدا می ندانیم
جهان پر آفتابست و ستم نیست
اگر خفّاش نابیناست غم نیست
اگر خفّاش را چشمی نباشد
ازو خورشید را خشمی نباشد
کسی کوداندت بیرون پردهست
که هر کو در درون شد محو کردهست
خیال معرفت در ما از آنست
که آن دریا ازین قطره نهانست
چو دریا قطره را عین الیقین شد
نبودش تاب تا زیر زمین شد
شناسای تو بیرون از تو کس نیست
چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست
تویی دانای آن الّا تویی تو
چه داند عقل و جان الّا تویی تو
چو تو هستی یکی وین یک تمامست
برون زین یک یکی دیگر کدامست
اگر احول احد را در عدد نیست
غلط در دیدهٔ اوست از احد نیست
اگر قبطی زلالی خورد و خون شد
ولیکن عقل میداند که چون شد
ز بوقلمون عالم در غروری
سرابی آب میبینی که دوری
چو دوری عالم پرپیچ بینی
که گر نزدیک گردی هیچ بینی
خداوندا بسی اسرار گفتم
چگویم نیز چون بسیار گفتم
الهی سخت میترسم بغایت
که در پیشست راهی بینهایت
ز تاریکی در آوردی تو ما را
بتاریکی فرو بردی تو ما را
بخوبی صورتی پرداختی تو
بخواری سوی خاک انداختی تو
قبای فهم این بر قد ما نیست
کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست
تو میدانی که عقلم دور بینست
سر مویی نمیبینم یقینست
سر مویی مرا معلوم گردان
که در دست توام چون موم گردان
اگر من دوزخیام گر بهشتی
تو میدانی تو تا چونم سرشتی
مرا چون در عدم میدیدهیی تو
که مال ونفس من بخریدهیی تو
ز من عیبی که میبینی رضا ده
چو بخریدی مکن عیبم بهاده
مزن زخمم که غفّا را لذنوبی
مکن عیبم چو ستّار العیوبی
چو بهر کردن آزاد یا رب
فریضه کردهیی مال مُکاتب
بسرّ سینهٔ آزاد مردان
که کلّی گردنم آزاد گردان
خداوندا بسی تقصیر کردم
شبه در معصیت چون شیر کردم
که هر کازادی گردن ندارد
قبول بندگی کردن ندارد
ندارم هیچ جز بیچارگی من
ز کار افتادهام یکبارگی من
مرا گر دست گیری جای آن هست
وگر دستم نگیری رفتم ازدست
چو هستی ناگزیر ای دستگیرم
مزن دستم که ازتو ناگزیرم
بسی گرچه گناه خویش دانم
ولکین رحمتت زان بیش دانم
خداوندا دل و دینم نگهدار
تو دادی آنم راینم نگهدار
در آن ساعت که ما و من نماند
چراغ عمر را روغن نماند
از آن زیتونهٔ وادی ایمن
که نه شرقی و نه غربیست روغن
چراغ جان بدان روغن برافروز
چو من مردم مرا بی من برافروز
چو جانم بر لب آید میتوانی
مرا آن دم ندایی بشنوانی
که تا من زان ندا در استقامت
شوم در خواب تا روز قیامت
کفی خاکم چو خاکم تیره داری
مگردان زیر خاکم خاکساری
چو دربندد دری از خاک و خشتم
دری بگشای در گور از بهشتم
چو پیش آری صراط بیسر و پای
مرا پیری ده و طفلی براندای
اگرچه بر عمل خواهی جزاداد
توانی داد بی علّت عطا داد
عمل کان از من آید چون من آید
که از لاف و منی آبستن آید
چو فضلت هست بی علّت الهی
بجرم علّتی از من چه خواهی
ولی فضل تو چون بیعلّت افتاد
بهر که افتاد صاحب دولت افتاد
نبوّت بی عمل چون میتوان داد
توانی بیعمل خط امان داد
چنانم رایگان کردی پدیدار
بفضلت رایگانم شو خریدار
برون بر از دو کونم ای نکوکار
درون مقعد صدقم فرود آر
بجز تو درجهان کس را ندانم
بجز تو جاودان کس را نخوانم
ترا خوانم گرم خوانی وگرنه
ترا دانم گرم دانی وگرنه
بسی نم ریخت این چشمم تو دانی
بیک شبنم گرم بخشی توانی
اگر گویم بسی وگر نگویم
چو میدانی همه دیگر چگویم
هم از خود سیرم و هم از دو عالم
ترا میبایدم و اللّه اعلم
طلسم گنج جان هردو جهان ساخت
جهانداری که پیدا و نهانست
نهان در جسم و پیدا در جهانست
چو ظاهر شد ظهور او جهان بود
چو باطن شد بطونش نور جان بود
زپنهانیش در باطن چو جان ساخت
ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت
چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست
چه باطن آنکه ظاهر تر ز نورست
زمین را جفت طاق آسمان ساخت
خداوندی که جان داد و جهان ساخت
تن تاریک نور جان ازو یافت
خرد نوباوهٔ ایمان ازو یافت
چو کاف طاق و نون را جفت هم کرد
بسی فرزند موجود از عدم کرد
ز کفکی مادر ازدودی پدر ساخت
ز هر دو هر زمان نسلی دگر ساخت
چو طفلی ساخت شش روز این جهان را
چو مهدی، داد جنبش آسمان را
سر چرخ فلک در چنبر آورد
بصد دستش فرو برد و برآورد
شب تاریک را آبستنی داد
ز ابطانش فلک را روشنی داد
شبانگه چون طلسم شب عیان کرد
بوقت صبحدم گنجی روان کرد
چو صادق کرد صبح گوهری را
برو افشاند زرّ جعفری را
چو آتش گرم در راهش قدم زد
فرو کرد آب رویش تا علم زد
چو باد از مهر اوره زود برداشت
گرش از خاک گردی بود برداشت
چو آب از سوز شوقش چاشنی برد
بیک آتش ازو تر دامنی برد
اگرچه خاک آمد خاکسارش
ز ره برداشت از بادی غبارش
چه گویم گر زمین گر آسمانست
یکی لب خشک ودیگر تشنه جانست
همه در راه او سرگشتگانند
بدو تشنه بدو آغشتگانند
کفی خاک از در او آدم آمد
غباری از ره او عالم آمد
خداوند جهان و نور جان اوست
پدید آرندهٔ هر دوجهان اوست
جهان یک قطره از دریای جودش
ولی جان غرقهٔ نور وجودش
بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده
بشش روز این سپهر هفت پرده
فلک گسترده و انجم نموده
دو گیتی در وجودش گم نموده
نه بی او جایز آن را خود فنائی
نه بی او هیچ ممکن را بقائی
نه هرگز جنبشش بود ونه آرام
نه آمد شد نه آغاز و نه انجام
خداوند اوست از مه تا بماهی
زهی ملک و کمال و پادشاهی
بدانک او در حقیقت پادشاهست
که مراین را که گفتم دو گواهست
گواهی میدهد بر هستی پاک
بلندی سپهر و پستی خاک
همه جای اوست و او از جای خالی
تعالی اللّه زهی نور معالی
چو او را نیست جایی در سر و پای
توانی یافت او را در همه جای
جهان کز اوّل و کز آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
در اصل کار چون هر دو جهان اوست
چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست
چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر
چه میگویی چه اوّل یا چه آخر
چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد
صفاتش اوّل و آخر ندارد
مکان را باطن و ظاهر نماید
زمان را اوّل و آخر نماید
عدد گردر حقیقت از احد خاست
ولی آنجا نیامد جز احد راست
یقین دان این چه رفت و بی شکی دان
هزار و یک چوصد کم یک یکی دان
وجودی بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
وجود سایه چون در یافت آن خواست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو طاوس فلک را زرفشان کرد
هزاران دانهٔ زرّین عیان کرد
لباس خور چو از کافور پوشید
ز عنبر در شب دیجور پوشید
زروز و شب دو خادم بر در اوست
که آن کافور و این یک عنبر اوست
چو مصر جامع عالم عیان کرد
ز چرخ نیلگون نیلی روان کرد
ز آبی در زمستان نقره انگیخت
ز بادی در خزان زر بر زمین ریخت
سر هر مه مه نو را جوان کرد
بطفلی پشت او همچون کمان کرد
زره پوشید در آب از نسیمی
بماهی داد جوشن همچو سیمی
چو قهرش از شفق خونی عجب کرد
همه در گردن زنگی شب کرد
چو زنگی بی گنه برگشت خندان
زانجم بین سفیدش کرد دندان
ز نوح پاک کنعانی برآورد
خلیلی ازگلستانی برآورد
برآورد از قدمگاهی زلالی
که شد خشک آن ز گر ماهم بسالی
ز راه آستین آبستنی داد
ز روح محض طفلی بی منی داد
ز مریم بی پدر عیسی برآورد
ز شاخ خشک خرمایی ترآورد
چو شاه صبح را زرّین سپر داد
بملک نیمروزش چتر زر داد
چو بالا یافت ملک نیمروزش
علم میزد رخ عالم فروزش
همو را در زوال چرخ انداخت
وزو اندر ترازو چشمهیی ساخت
که هان ای چشمهٔ خشک روانه
چو چشمه در ترازو زن زبانه
که تا بنمایی اینجا زور بازو
بهای خود ببینی در ترازو
بساط آسمان تا هفتمینش
کند طی چون سجلّی از زمینش
کند چون پشم کوه آهنین را
چنان کاندر بدل فرش زمین را
زمین را او بدل در حال سازد
که از اوتاد کوه ابدال سازد
چو آتش هفت دریا را تب آرد
زمین را لرزه داء الثَعلَب آرد
دهد یرقان اسود ماه و خور را
چو تنگی نفس صبح و سحر را
چو هر شب در شبه گوهر نشاند
نگین روز را در زر نشاند
گشاید نرگس از پیهی سیه پوش
ز عصفوری برآرد لالهٔ گوش
گه از آتش گلستانی برآرد
گه ازدریا بیابانی برآرد
ز سنگ خاره اشتر او نماید
ز آبی دانهٔ دُرّ او نماید
چو گل را مهد از زنگار سازد
بگردش دور باش از خار سازد
چو لاله می درآرد سر براهش
ز اطلس بر کمر دوزد کلاهش
چو سر بنهد بنفشه در جوانیش
دهد خرقه بپیری جاودانیش
چو سوسن ده زبان شد یاد کردش
غلام خویش خواند آزاد کردش
چو نرگس زار تن در مرگ دادش
هم از سیم و هم از زر برگ دادش
چو آمد یاسمین هندوی راهش
بشادی نیک میدارد نگاهش
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ولی بر بی نهایت هیچ نرسد
ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد
ز پیچیدن نبودش هیچ چاره
شد القصه ز نقصان پاره پاره
چو هر پاره بهر سویی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
بگویم اوّل وآخر بتو باز
وجودی در زوال حدّ و غایت
فرو شد در وجود بی نهاست
چو بود او روز اوّل در فروغش
در آخر سوی او آمد رجوعش
درآمد پشهیی از لاف سرمست
خوشی بر فرق کوه قاف بنشست
چو او برخاست زانجا با عدم شد
چه افزود اندران کوه و چه کم شد
ازانجا کاین همه آمد بصد بار
بدانجا باز گرددآخر کار
همه اینجا برنگ پوست آید
ولی آنجا برنگ دوست آید
کلام اللّه اینجا صد هزارست
ولی آنجا بیک رو آشکارست
همه اینجا برنگ خویش باشد
ولی آنجا هزاران بیش باشد
همه آنجایگه یکسان نماید
که هرچ آنجایگه شد آن نماید
اگر جمله یکی ور صد هزارست
بجز او نیست این خود آشکارست
اگر گویی عدد پس چیست آخر
شد و آمد برای کیست آخر
جواب تو بسست این نکته پیوست
که کوران پیل میسودند در دست
یکی خرطوم او سود و یکی پای
همه یک چیز را سودند و یکجای
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولی در اصل ذاتی متّصف بود
اگر خواهی جوابی و دلیلی
جهانی جمله پرکورند و پیلی
اگر یک چیز گوناگون نماید
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تو یقین دان
که توحیدست در عین الیقین آن
تو هم یک چیزی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
عدد گر غیر خودبینی روانیست
ولی چون عین خود بینی خطا نیست
هزاران قطره چون در چشمم آید
اگردریا نبینم خشمم آید
ز باران قطره گر پیدا نماید
چو در دریا رود دریا نماید
وگر تو آتش وگر برف بینی
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگر بر هر فلک صد گونه شمعند
برنگ آفتاب آن جمله جمعند
مراتب کان در ارواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
اگر روحی بود معیوب مانده
بماند همچنان محجوب مانده
هزاران خانه در شهدست امّا
یقین دان کان طلسمست و معمّا
همی آن خانها هرگه که حل گشت
عدد شد ناپدید و یک عسل گشت
هزاران نقش بر یک نحل بستند
ولی جز آن همه درهم شکستند
اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ
ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ
همه چیزی چو یکرنگست اینجا
اگر جمع آوری سنگست اینجا
دران وحدت دو عالم را شکی نیست
که موجود حقیقی جز یکی نیست
خداست و خلق جز نور خدا نیست
ولی زو نور او هرگز جدانیست
حقست ونور حق چیزی دگر نیست
بباید گفت حق جز حق دگر کیست
اگر آن نور را صورت هزارست
ولی در پرده یک صورت نگارست
اگر باشد در عالم ور نباشد
همه او باشد و دیگر نباشد
نبود این هر دو عالم بود او کرد
نه خود رازان زیان نه سود او کرد
چنان کو بود اگرچه صد جهانست
کنون با آن و این او همچنانست
در اوّل تن سرشت و جانت او داد
خرد بخشیدت و ایمانت او داد
در آخر جان و تن از هم جدا کرد
ترا در خاک ره چون توتیا کرد
چو مرگ آمد ترا بنمود باتو
ندانستی که آن او بود یا تو
که گر او باتو چندینی نبودی
ترا جان و دل و دینی نبودی
چو تو بی او نیی تو کیستی اوست
همه اوست ای تو در معنی همه پوست
چو زو داری تو دایم جان و تن را
چه خواهی کرد با او خویشتن را
چو تو باقی بدویی این بیندیش
بدو باید که مینازی نه بر خویش
تو میگویی که خوش باشم من اینجا
چگونه خوش بود با دشمن اینجا
ترا دشمن تویی از خودحذر کن
اگر خاکیست در کان تو زر کن
چو تو کم میتوانی گشت جاوید
در آن نوری که عکس اوست خورشید
چو آخر زر تواند شد همه خاک
نماند خاک و نبود مرد غمناک
چو داری آفتابی سایه بگذار
چو شیر مادر آید دایه بگذار
بقدر ذرّهیی گر در حسابی
ز خورشید الهی در حجابی
بیک ذرّه ندارد هیچ تابی
کسی از دست تو جز آفتابی
کسی کو در غلط ماندست از آنست
که در بحر شک و تیه گمانست
ولیکن هر که دارد کعبه درگاه
نگردد در میان کعبه گمراه
کسی کو در میان کعبه درگشاد است
همه سویی برو کعبه گشادست
ز نور معرفت تحقیق مابس
وزو راه هدی توفیق ما بس
بلی قومی که گم گشتند ازان ذات
فقالوا ربّنا ربّ السّموات
ولی قومی که در ره خیره گشتند
بدو چشم جهان بین تیره گشتند
کسی خورشید اگر بسیار بیند
شود خیره کجا اغیار بیند
ولی چون آفتاب آید پدیدار
نماند سایه را در دیده مقدار
که داند کان چه خورشیدست روشن
که بر هر ذرّهیی تابد معین
اگر بر ذرّهایی تابد زمانی
فرو گیرد چو خورشیدی جهانی
روا باشد انااللّه از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی
کسی کو محو آن خورشید گردد
فنایی در بقا جاوید گردد
اگر خواهی که یابی آن گهر باز
چو پروانه وجود خویش در باز
اگر قومیپی این راه بردند
چو گم گشتند پی آنگاه بردند
ترا بی خویش به با دوست بودن
که بیخود بودنت با اوست بودن
اگر با او توانی بود یکدم
بحق او که بهتر از دو عالم
چو مردان خوی کن با او که پیوست
نخواهی بود بی او تا که او هست
چو باید بود با او جاودانت
نباید بود بی او یک زمانت
برنگ او شوومندیش از خویش
کزو اندیشی آخر به که از خویش
چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز
یقین میدان که دریا شد ز اعزاز
چنین آمد ز حق کانانکه هستند
چو جان در راه او بازند رستند
چگونه نقد جان بازیم با او
که از خود مینپردازیم با او
چگویم چون نمیدانم اگر هیچ
که اویست و همویست و دگر هیچ
چرا گویم که چون او هست کس نیست
چو او هست وجز او نیست اینت بس نیست
نمیآید احد در دیدهٔ تو
احد آمد عدد در دیدهٔ تو
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکی را صد هزاران بیش بینی
که دارد آگهی تا این چه کارست
تعدّد هست و بیرون از شمارست
درین ره جان پاکان چون گرفتست
که راهی مشکل و کاری شگفتست
همه عالم تهی پر بر هم آمیخت
تعجّب با تحیر در هم آمیخت
بسی اصحاب دل اندیشه کردند
بآخر عجز و حیرت پیشه کردند
چو تو هستی خدایا ما که باشیم
کمیم از قطره در دریا که باشیم
تویی جمله ترا از جمله بس تو
نداری دوستی با هیچکس تو
از آن باکس نداری دوستداری
که تو هم صنع خود را دوست داری
چو صنع تست اگر جز تو کسی هست
اثر نیست از کسی گرچه بسی هست
چو استحقاق هستی نیست در کس
ترا قیومی و هستی ترا بس
کمال ذات تو دانستن آسانست
ولی از جانب ماجمله نقصانست
تویی جمله ولی ما می ندانیم
ز پنهانیت پیدا می ندانیم
جهان پر آفتابست و ستم نیست
اگر خفّاش نابیناست غم نیست
اگر خفّاش را چشمی نباشد
ازو خورشید را خشمی نباشد
کسی کوداندت بیرون پردهست
که هر کو در درون شد محو کردهست
خیال معرفت در ما از آنست
که آن دریا ازین قطره نهانست
چو دریا قطره را عین الیقین شد
نبودش تاب تا زیر زمین شد
شناسای تو بیرون از تو کس نیست
چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست
تویی دانای آن الّا تویی تو
چه داند عقل و جان الّا تویی تو
چو تو هستی یکی وین یک تمامست
برون زین یک یکی دیگر کدامست
اگر احول احد را در عدد نیست
غلط در دیدهٔ اوست از احد نیست
اگر قبطی زلالی خورد و خون شد
ولیکن عقل میداند که چون شد
ز بوقلمون عالم در غروری
سرابی آب میبینی که دوری
چو دوری عالم پرپیچ بینی
که گر نزدیک گردی هیچ بینی
خداوندا بسی اسرار گفتم
چگویم نیز چون بسیار گفتم
الهی سخت میترسم بغایت
که در پیشست راهی بینهایت
ز تاریکی در آوردی تو ما را
بتاریکی فرو بردی تو ما را
بخوبی صورتی پرداختی تو
بخواری سوی خاک انداختی تو
قبای فهم این بر قد ما نیست
کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست
تو میدانی که عقلم دور بینست
سر مویی نمیبینم یقینست
سر مویی مرا معلوم گردان
که در دست توام چون موم گردان
اگر من دوزخیام گر بهشتی
تو میدانی تو تا چونم سرشتی
مرا چون در عدم میدیدهیی تو
که مال ونفس من بخریدهیی تو
ز من عیبی که میبینی رضا ده
چو بخریدی مکن عیبم بهاده
مزن زخمم که غفّا را لذنوبی
مکن عیبم چو ستّار العیوبی
چو بهر کردن آزاد یا رب
فریضه کردهیی مال مُکاتب
بسرّ سینهٔ آزاد مردان
که کلّی گردنم آزاد گردان
خداوندا بسی تقصیر کردم
شبه در معصیت چون شیر کردم
که هر کازادی گردن ندارد
قبول بندگی کردن ندارد
ندارم هیچ جز بیچارگی من
ز کار افتادهام یکبارگی من
مرا گر دست گیری جای آن هست
وگر دستم نگیری رفتم ازدست
چو هستی ناگزیر ای دستگیرم
مزن دستم که ازتو ناگزیرم
بسی گرچه گناه خویش دانم
ولکین رحمتت زان بیش دانم
خداوندا دل و دینم نگهدار
تو دادی آنم راینم نگهدار
در آن ساعت که ما و من نماند
چراغ عمر را روغن نماند
از آن زیتونهٔ وادی ایمن
که نه شرقی و نه غربیست روغن
چراغ جان بدان روغن برافروز
چو من مردم مرا بی من برافروز
چو جانم بر لب آید میتوانی
مرا آن دم ندایی بشنوانی
که تا من زان ندا در استقامت
شوم در خواب تا روز قیامت
کفی خاکم چو خاکم تیره داری
مگردان زیر خاکم خاکساری
چو دربندد دری از خاک و خشتم
دری بگشای در گور از بهشتم
چو پیش آری صراط بیسر و پای
مرا پیری ده و طفلی براندای
اگرچه بر عمل خواهی جزاداد
توانی داد بی علّت عطا داد
عمل کان از من آید چون من آید
که از لاف و منی آبستن آید
چو فضلت هست بی علّت الهی
بجرم علّتی از من چه خواهی
ولی فضل تو چون بیعلّت افتاد
بهر که افتاد صاحب دولت افتاد
نبوّت بی عمل چون میتوان داد
توانی بیعمل خط امان داد
چنانم رایگان کردی پدیدار
بفضلت رایگانم شو خریدار
برون بر از دو کونم ای نکوکار
درون مقعد صدقم فرود آر
بجز تو درجهان کس را ندانم
بجز تو جاودان کس را نخوانم
ترا خوانم گرم خوانی وگرنه
ترا دانم گرم دانی وگرنه
بسی نم ریخت این چشمم تو دانی
بیک شبنم گرم بخشی توانی
اگر گویم بسی وگر نگویم
چو میدانی همه دیگر چگویم
هم از خود سیرم و هم از دو عالم
ترا میبایدم و اللّه اعلم
عطار نیشابوری : خسرونامه
در نعت سیدالمرسلین خاتم النبیین صلی اللّه علیه و آله و سلم
ثنایی کان ورای عقل و جانست
چه حدّ شرح و چه جای بیانست
ثنا و مدح صدری چون توان گفت
که مدح او خداوند جهان گفت
محمد کافرینش را غرض اوست
مراد از جوهر و جسم و عرض اوست
محمد مشفق دنیا و دین را
شفیع اوّلین و آخرین را
شگرف کارگاه هر دو عالم
نبی و خواجهٔ اولاد آدم
سوار چابک میدان افلاک
نظام عالم و سلطان لولاک
لطایف گوی رمزلایزالی
معارف جوی گنج ذوالجلالی
سپهسالار دیوان رسالت
امام مسند و صدر جلالت
ز عالم تا بآدم پرتو اوست
ز مشرق تا بمغرب پیرو اوست
سپهر دانش و خورشید بینش
بزیر سایهٔ او آفرینش
باصل و فرع مالک عقل و جان را
بجان و دل ولی نعمت جهان را
تنش معیار دارالضرب اشباح
دلش طیار دارالملک ارواح
ملایک خاشه روب گلشن او
خلایق خوشه چین خرمن او
نیازش پیک راه قاب قوسین
نمازش جلوه گاه قرّة العین
خرد با حکم شرعش یافه گویی
جهان از مشک خلقش نافه جویی
خدا را در حقیقت اوست بنده
لباس اصطفا در بر فکنده
زر خالص ز کان کبریا اوست
همه عالم مس آمد کیمیا اوست
نه عالم بود و نه آدم که او بود
که او بود و خدا آن دم که او بود
چو از کُنت نبیاً راه برداشت
بیک ره بر جهانی رهگذر داشت
در آن ره آن قدمها را شمارست
چنین دانم که بیش از صد هزارست
ز خاک هر قدم کان صدر برداشت
خدا پیغمبری با قدر برداشت
چو شد خاک رهش در هم سرشته
سجودش کرد صد عالم فرشته
اگر ظاهر نمیدانی تو آن خاک
نبود آن خاک الّا آدم پاک
نه آدم بود هرگز نه سلیمان
که او از پیش و از پس داد فرمان
چو آمد انبیا را خاتم آن صدر
ازان خاتم سلیمان یافت آن قدر
چو آن سلطان دین آمد پدیدار
هزاران بُت ز عالم شد نگونسار
درین نه طاق ازرق خیمه افراخت
بچَفته طاق نوشروان درانداخت
جهان تاریک بود از کفر کفّار
ز نور او منّور شد بیکبار
برون آمد ز پرده همچو خورشید
دل و دین را منّور کرد جاوید
چو شد لطف خداوندیش دایر
بران بی سایه میغ افکند سایه
چو خورشید از پس پرده زدی تیغ
برو سایه فکندی یکسره میغ
چرایی تو کثیرالصّمت کافلاک
ز نطق تست رقّاصی طربناک
چرایی دایم الفکر اینت بس نیست
که چون از تو گذشتی جز تو کس نیست
چو مهر انبیایی در دو عالم
بمهر تست ذُریات آدم
دو قوس قاب قوسین اوّل کار
یکی شد کامد آن صورت پدیدار
ز چشم بد چو سربرداشت بد خواه
مگر عقرب از آن افتاد در راه
درآمد جبرییل آن پیک کونین
یکی تیر از کمان قاب قوسین
بزد بر عقربو بر آسمان دوحت
چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت
ز مهر مهرهٔ پشتش بر افلاک
همه مهره بریخت و حقّه شد پاک
چو ماهی گیسوی او چون زره یافت
خجل شد جوشن از تشویر بشکافت
بپشتی چنان مهری که بر پشت
تو داری میشکافی مه بآنگشت
گر انگشتت نبودی در مقابل
ندیدی منزلت ماه از منازل
بهر منزل که میگردد شب و روز
ترا میخواند ای درّ شب افروز
بهر منزل سلوکی طرفه دارد
که گاه اکلیل گاهی صرفه دارد
طوافت میکند تا در وجودست
که او رادر روش سعدالسعودست
از آن در راه قلبش منزل آمد
که پر دل رفت او و پر دل آمد
تو جانی و کسی کز عشق جان رفت
اگر منزل رود پر دل توان رفت
چو پر دل بود و بر دل بود راهت
خطاب آمد بدل از پیشگاهت
که گردندانت بشکستند از سنگ
بر افروزیم آتش چند فرسنگ
ولیک ار سنگ در مردم فروزیم
بت سنگین و سنگین دل بسوزیم
چو دندان تو از سنگی نگون شد
دل سنگ ای عجب از درد خون شد
بسنگ آن را که با تو جنگ باشد
دل او سخت تر از سنگ باشد
چو سنگت میزند اعدای ناچیز
بزن هم سنگ دل هم سنگ را نیز
فلک از شرم او پرده نشین شد
گهی بر رفت گاهی بر زمین شد
چومهرت سنگ مغناطیس آمد
حسود سنگدل ابلیس آمد
کسی باتو چو سنگ و آبگینه
بیک دم سنگسارش کن ز کینه
حسودت سنگ بر دل پاره پاره
چو سنگ آتش آمد زخم خواره
چو سنگ افسرده آمد جانش گویی
ز سنگ آمد برون ایمانش گویی
اگر قرآن فرو خواندی تو بر سنگ
شود چون سنگ سرمه نرم و یکرنگ
بقرآن کوه سنگین شاخ شاخست
از آن روی زمین پر سنگلاخست
دل خصم تو چون نقشیست بر سنگ
که از قرآن نگردد نرمتر سنگ
ز قران سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش به از طیراً ابابیل
عدوی توبتی از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز
تو نیز ای شمع دین سنگی در انداز
سهیل شرع او را جدی بشناخت
ادیم از بهر نعلینش در انداخت
رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب
که تا بهر بُراق او برد آب
چو دیدش هشت خلد از هفت پرده
باستقبال شد هر هفت کرده
از آن گیسوی کژوان قامت راست
ز حوران صد قیامت بیش برخاست
فلک در آستین صد جان برآمد
بخدمت چون گریبان بر سر آمد
چو با جان در طبق پیش آمدش باز
چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز
فلک از راه او کحلی طلب کرد
که درچشم کواکب شب بشب کرد
چو گرد خاک پایش آسمان یافت
کواکب پردهٔ کحلی از آن یافت
فروغ صبح ازان بر عالمی زد
که با او از سر صدقی دمی زد
چراغش خواند حق تا گشت از اخلاص
همه قندیلهای عرش رّقاص
قلم در پیش او لوحی فرو خواند
بسی عرش آیة الکرسی برو خواند
چو شد القصه در صدر طریقت
سبق گفت انبیا را از حقیقت
وز آنجا همچو خورشیدی روان شد
چو سایه هر دو عالم زو نهان شد
جهانی دید پر موج مسّمی
بیک ره هم جهان محو و هم اسما
اگرچه داشت جبریل منوّر
هزاران پرّ طاوس معطّر
باستاد و پیمبر گفت آنگاه
منم پروانه، شمعم نوراللّه
اگر سازد وگر سوزد چنان به
نیم من در میان حق جاودان به
تو طاوس ملایک مینمایی
منم پروانهٔ نور خدایی
بدر منشین چو آن همخانهٔ تو
بیفکن پر چو آن پروانهٔ تو
زهی نور جهان پرور که او داشت
که پیشش هر دو عالم سر فروداشت
چو نور او علم زد از رهی دور
دو عالم خورد با هم کوس ازان نور
چو او در بندگی داد قدم داد
خداوندش چنین کوس و علم داد
چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست
جهان را نقطهٔ پرگار آنجاست
درآمد پیک الهامی ز پیشانش
سخن گفت از زبان وحی در جانش
که بنگر قاب قوسین الهی
مثال بندگی و پادشاهی
بدست او یکی وان چیست ایمان
بدست تو یکی رفتن بفرمان
چو قوس جان من یافت استطاعت
تو قوس جسم برزه کن بطاعت
چو یک زه تو کشیدی و یکی من
زهی تو نه منم جمله زهی من
هزاران زه سزد یکیک زبان را
اگر تو میبری این دو کمان را
نه از انگشت تو بر ماه یکبار
دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار
یکی شد بعد ازان دو قوس آنگاه
پدید آمد ازان دو قوس یک ماه
کنون نیز آن دو قوس قاب قوسین
یکی شد از تو، ای سلطان کونین
عدد از ماه تا ماهیست در راه
عدد گم گشت باقی ماند یک ماه
تویی آن ماه ای خورشید اصحاب
که انجم بر تو میلرزد چو سیماب
ز عالم نرگس چشمت فرو پوش
بکش این دو کمان تالالهٔ گوش
بلندی دو عالم پستی تست
غرض از آفرینش هستی تست
دو گیتی حور و از شعر تو بویی
دو عالم نور و از فرق تو مویی
ز دو ابروت طاق چرخ بابی
ز دو گیسوت مهر و ماه تابی
ز حُسنت جنّة القلبست پر نور
ز نورت جنّة الفردوس پرحور
چو تو آسایش عقل و روانی
بحق آرایش هر دو جهانی
چه کژ موییست در چشم تو افلاک
بیک یک مینگر لا تعدعیناک
تواضع مینهد تاجی بتارک
اگر خواهی علّو و اخفض جناحک
نظر درعکس این قوم اصفیااند
ولاتَطرُد که عکس نور مااند
که اوّل زمرهیی نه واقف راز
ترادادند از نه حجره آواز
سپهری را که بر اندازهٔ تست
کنون نه حجره پر آوازه تست
بآخر نور آن حضرت علم زد
محمّد محو شد آنگاه دم زد
ز امّت در سخن آمد زمانی
بدو بخشید امّت را جهانی
چو کار امّتش از پیش برخاست
بحق خویش قرب خویش درخواست
میان آندو حضرت دو کمان بود
ز احمد تا احد میمی میان بود
چو در میمی که میگویی دو میمست
بهر یک میم یک عالم مقیمست
چو این عالم در انعالم نهان شد
دومیم آمد یکی، وحدت عیان شد
چو آن میم دگر برخاست از پیش
احد ماند و فنا شد احمد از خویش
ترا این سرّ که میگویم عیانست
قل ان کنتم تحبّون صدق آنست
چوب از آمد از آنجا جانش آنجا
ایاز اینجایگه سلطانش آنجا
نشست القصّه پیش صفّهٔ بار
همه مقصود او حاصل بیکبار
سخن از جسم و از جانش برون گفت
که نحن السابقون الآخرون گفت
چو تشریف لعمرک بر سر افکند
دو گیسوی مسلسل در برافکند
بیک موی حقیقت آن مسلسل
محقق کرد نسخ دین اوّل
همه خطها از آن در درج او بود
که دخل کلّ عالم خرج او بود
زهی کونین عکس نور پاکت
خطاب از نه فلک روحی فداکت
زهی کرسی درت را حلقه داری
ز دستت عرش اعظم خرقه داری
کجا خورشید باشد سایه داری
ندارد سایه با خورشید کاری
زهی در حلقهٔ گیسوت مضمر
برات هشت خلد و هفت اختر
تو بنشسته طویل الحزن جاوید
ز تو هر ذرّه میتابد چو خورشید
تنش از سایه زان معنی جدا بود
که دایم سایه پرورد خدا بود
کسی کو در قیامت قطب مردانست
وزو هفت آسیای چرخ گردانست
چو او را نیم جو هفت آسیا نیست
کند دست آس چون این کار مانیست
چو این نه حجره را میکرد دست آس
وزو نه آسیای چرخ را پاس
که داند تا دران منصب که او بود
چنان عالی چرا اینجا فرو بود
ترا امّ القری کی در حسابست
نبی امّی ازامّ الکتابست
چو دارد خط حق نقش دل خویش
چه بنویسد، چنان خطیش در پیش
چو علم اوّلین و آخرین داشت
چه برخواند که ناخواندن ازین داشت
چو سر بر خط نهادش عرش و کرسی
بسش این خط، دگر از خط چه پرسی
خدا چون خواند در دارالسلامش
چه خواهد خواند این خواندن تمامش
دلش چون غرق قرآن بود و اخبار
درین منصب چه خواهد کرد اشعار
چو شد بیت الله و بیت المقدّس
ردیف این دو بیتش شعر من بس
دم سحر حلال بیت دامست
که بیت لایقش بیت الحرامست
اگر اوّل گل سرخش عرق کرد
ازان در آخرش زرّین طبق کرد
که تا بر نام او زر میفشاند
گلاب از دیدهٔ تر میفشاند
ازان گل صدورق شد در ره ناز
که تا آن صدورق از هم کند باز
ازان یک یک ورق چون عاشق مست
صفات روی او خواند بصد دست
چو بسیاری بود آن شرح عالی
فرو ریزد ز هم از سرّ جالی
شنودی آنکه طشت آورد جبرئیل
نه برشق کرد صد را و بتعجیل
چو عکس انداخت این طشت مثمن
ز عکسش گشت این نه طاس روشن
مزین کرد آن طشت از دل او
چنانک آن طاق ازرق از گل او
دل او میبشست این کی بود راست
که فردوس از دل او میبیاراست
غلوّ قهر شرع موسوی بود
غلوّ لطف دین عیسوی بود
یکی از قهر ملّت نفس میسوخت
یکی از لطف دین دل می بر افروخت
چو قهر و لطف با هم معتدل شد
رسول ما طبیب نفس و دل شد
چو او سلطان دارالملک جانست
سر موییش بیش از دو جهانست
چو هفده موی شد در دین سپیدش
دو عالم سر بسر اندر امیدش
چنان آن هفده مویش سایه انداخت
که هژده الف عالم سر بر افراخت
چو نور هفده مویش موجزن شد
نماز هفده فرض مرد و زن شد
خداآن هفده میدانست از پیش
فریضه هفده کرده از همه بیش
رخ او را و مه را اهل اقلیم
همی گفتند چون سیبی بدونیم
چو سیب ماه را بشکافت ز انگشت
سخنها چون چراغی در دهان کشت
چو گویی دید ماه آسمان را
شبی ز انگشت چوگان ساخت آن را
چو زخمی شد ز چوگانش آشکاره
بیک ره گشت گوی مه دو پاره
کنون از شوق انگشتش از آنگاه
گهی گوی و گهی چوگان شود ماه
چو خورشید رخش افگند سایه
همای چرخ را بشکست مایه
ز فرّ او از ان مه پاره آمد
که او خورشید صد مهپاره آمد
ازان مه پارهٔ هست آسمان شد
که او مهپارهٔ هر دو جهان شد
زهی روشن چراغی کوبانگشت
چراغ ماه را بر آسمان کشت
زهی چشم و چراغ چرخ چارم
زهی نور دو چشم هفت طارم
زهی برقبّه افلاک جایت
زهی بر فرق ساق عرش پایت
اگر فر تو همچون فیض یزدان
بموری بگذرد گردد سلیمان
تو بی شک از سلیمانی بسی بیش
منت پای ملخ آوردهام پیش
ز من بپذیر زیرا کاین حکایت
ز تو کردند ره بینان روایت
که پیغمبر که داغ کبریا داشت
یکی مُهر مدوّر بر قفا داشت
بسی سر سبزی ونورش از آن بود
که در سرّ حقیقت آسمان بود
ز مهر مُهر پشتت ای سرافراز
بصد پشتی بپشت افتادهام باز
طمع دارم کزان مهر نبوّت
نهی بر کار من مهر مروت
میان از بهر فرمان بسته دارم
که نامت حرز جان خسته دارم
اگر من ذرّهام امیدوارم
که در پرده چو تو خورشید دارم
سبکسارم کن ای پشت و پناهم
که از صد ره گران بار گناهم
چه حدّ شرح و چه جای بیانست
ثنا و مدح صدری چون توان گفت
که مدح او خداوند جهان گفت
محمد کافرینش را غرض اوست
مراد از جوهر و جسم و عرض اوست
محمد مشفق دنیا و دین را
شفیع اوّلین و آخرین را
شگرف کارگاه هر دو عالم
نبی و خواجهٔ اولاد آدم
سوار چابک میدان افلاک
نظام عالم و سلطان لولاک
لطایف گوی رمزلایزالی
معارف جوی گنج ذوالجلالی
سپهسالار دیوان رسالت
امام مسند و صدر جلالت
ز عالم تا بآدم پرتو اوست
ز مشرق تا بمغرب پیرو اوست
سپهر دانش و خورشید بینش
بزیر سایهٔ او آفرینش
باصل و فرع مالک عقل و جان را
بجان و دل ولی نعمت جهان را
تنش معیار دارالضرب اشباح
دلش طیار دارالملک ارواح
ملایک خاشه روب گلشن او
خلایق خوشه چین خرمن او
نیازش پیک راه قاب قوسین
نمازش جلوه گاه قرّة العین
خرد با حکم شرعش یافه گویی
جهان از مشک خلقش نافه جویی
خدا را در حقیقت اوست بنده
لباس اصطفا در بر فکنده
زر خالص ز کان کبریا اوست
همه عالم مس آمد کیمیا اوست
نه عالم بود و نه آدم که او بود
که او بود و خدا آن دم که او بود
چو از کُنت نبیاً راه برداشت
بیک ره بر جهانی رهگذر داشت
در آن ره آن قدمها را شمارست
چنین دانم که بیش از صد هزارست
ز خاک هر قدم کان صدر برداشت
خدا پیغمبری با قدر برداشت
چو شد خاک رهش در هم سرشته
سجودش کرد صد عالم فرشته
اگر ظاهر نمیدانی تو آن خاک
نبود آن خاک الّا آدم پاک
نه آدم بود هرگز نه سلیمان
که او از پیش و از پس داد فرمان
چو آمد انبیا را خاتم آن صدر
ازان خاتم سلیمان یافت آن قدر
چو آن سلطان دین آمد پدیدار
هزاران بُت ز عالم شد نگونسار
درین نه طاق ازرق خیمه افراخت
بچَفته طاق نوشروان درانداخت
جهان تاریک بود از کفر کفّار
ز نور او منّور شد بیکبار
برون آمد ز پرده همچو خورشید
دل و دین را منّور کرد جاوید
چو شد لطف خداوندیش دایر
بران بی سایه میغ افکند سایه
چو خورشید از پس پرده زدی تیغ
برو سایه فکندی یکسره میغ
چرایی تو کثیرالصّمت کافلاک
ز نطق تست رقّاصی طربناک
چرایی دایم الفکر اینت بس نیست
که چون از تو گذشتی جز تو کس نیست
چو مهر انبیایی در دو عالم
بمهر تست ذُریات آدم
دو قوس قاب قوسین اوّل کار
یکی شد کامد آن صورت پدیدار
ز چشم بد چو سربرداشت بد خواه
مگر عقرب از آن افتاد در راه
درآمد جبرییل آن پیک کونین
یکی تیر از کمان قاب قوسین
بزد بر عقربو بر آسمان دوحت
چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت
ز مهر مهرهٔ پشتش بر افلاک
همه مهره بریخت و حقّه شد پاک
چو ماهی گیسوی او چون زره یافت
خجل شد جوشن از تشویر بشکافت
بپشتی چنان مهری که بر پشت
تو داری میشکافی مه بآنگشت
گر انگشتت نبودی در مقابل
ندیدی منزلت ماه از منازل
بهر منزل که میگردد شب و روز
ترا میخواند ای درّ شب افروز
بهر منزل سلوکی طرفه دارد
که گاه اکلیل گاهی صرفه دارد
طوافت میکند تا در وجودست
که او رادر روش سعدالسعودست
از آن در راه قلبش منزل آمد
که پر دل رفت او و پر دل آمد
تو جانی و کسی کز عشق جان رفت
اگر منزل رود پر دل توان رفت
چو پر دل بود و بر دل بود راهت
خطاب آمد بدل از پیشگاهت
که گردندانت بشکستند از سنگ
بر افروزیم آتش چند فرسنگ
ولیک ار سنگ در مردم فروزیم
بت سنگین و سنگین دل بسوزیم
چو دندان تو از سنگی نگون شد
دل سنگ ای عجب از درد خون شد
بسنگ آن را که با تو جنگ باشد
دل او سخت تر از سنگ باشد
چو سنگت میزند اعدای ناچیز
بزن هم سنگ دل هم سنگ را نیز
فلک از شرم او پرده نشین شد
گهی بر رفت گاهی بر زمین شد
چومهرت سنگ مغناطیس آمد
حسود سنگدل ابلیس آمد
کسی باتو چو سنگ و آبگینه
بیک دم سنگسارش کن ز کینه
حسودت سنگ بر دل پاره پاره
چو سنگ آتش آمد زخم خواره
چو سنگ افسرده آمد جانش گویی
ز سنگ آمد برون ایمانش گویی
اگر قرآن فرو خواندی تو بر سنگ
شود چون سنگ سرمه نرم و یکرنگ
بقرآن کوه سنگین شاخ شاخست
از آن روی زمین پر سنگلاخست
دل خصم تو چون نقشیست بر سنگ
که از قرآن نگردد نرمتر سنگ
ز قران سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش به از طیراً ابابیل
عدوی توبتی از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز
تو نیز ای شمع دین سنگی در انداز
سهیل شرع او را جدی بشناخت
ادیم از بهر نعلینش در انداخت
رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب
که تا بهر بُراق او برد آب
چو دیدش هشت خلد از هفت پرده
باستقبال شد هر هفت کرده
از آن گیسوی کژوان قامت راست
ز حوران صد قیامت بیش برخاست
فلک در آستین صد جان برآمد
بخدمت چون گریبان بر سر آمد
چو با جان در طبق پیش آمدش باز
چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز
فلک از راه او کحلی طلب کرد
که درچشم کواکب شب بشب کرد
چو گرد خاک پایش آسمان یافت
کواکب پردهٔ کحلی از آن یافت
فروغ صبح ازان بر عالمی زد
که با او از سر صدقی دمی زد
چراغش خواند حق تا گشت از اخلاص
همه قندیلهای عرش رّقاص
قلم در پیش او لوحی فرو خواند
بسی عرش آیة الکرسی برو خواند
چو شد القصه در صدر طریقت
سبق گفت انبیا را از حقیقت
وز آنجا همچو خورشیدی روان شد
چو سایه هر دو عالم زو نهان شد
جهانی دید پر موج مسّمی
بیک ره هم جهان محو و هم اسما
اگرچه داشت جبریل منوّر
هزاران پرّ طاوس معطّر
باستاد و پیمبر گفت آنگاه
منم پروانه، شمعم نوراللّه
اگر سازد وگر سوزد چنان به
نیم من در میان حق جاودان به
تو طاوس ملایک مینمایی
منم پروانهٔ نور خدایی
بدر منشین چو آن همخانهٔ تو
بیفکن پر چو آن پروانهٔ تو
زهی نور جهان پرور که او داشت
که پیشش هر دو عالم سر فروداشت
چو نور او علم زد از رهی دور
دو عالم خورد با هم کوس ازان نور
چو او در بندگی داد قدم داد
خداوندش چنین کوس و علم داد
چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست
جهان را نقطهٔ پرگار آنجاست
درآمد پیک الهامی ز پیشانش
سخن گفت از زبان وحی در جانش
که بنگر قاب قوسین الهی
مثال بندگی و پادشاهی
بدست او یکی وان چیست ایمان
بدست تو یکی رفتن بفرمان
چو قوس جان من یافت استطاعت
تو قوس جسم برزه کن بطاعت
چو یک زه تو کشیدی و یکی من
زهی تو نه منم جمله زهی من
هزاران زه سزد یکیک زبان را
اگر تو میبری این دو کمان را
نه از انگشت تو بر ماه یکبار
دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار
یکی شد بعد ازان دو قوس آنگاه
پدید آمد ازان دو قوس یک ماه
کنون نیز آن دو قوس قاب قوسین
یکی شد از تو، ای سلطان کونین
عدد از ماه تا ماهیست در راه
عدد گم گشت باقی ماند یک ماه
تویی آن ماه ای خورشید اصحاب
که انجم بر تو میلرزد چو سیماب
ز عالم نرگس چشمت فرو پوش
بکش این دو کمان تالالهٔ گوش
بلندی دو عالم پستی تست
غرض از آفرینش هستی تست
دو گیتی حور و از شعر تو بویی
دو عالم نور و از فرق تو مویی
ز دو ابروت طاق چرخ بابی
ز دو گیسوت مهر و ماه تابی
ز حُسنت جنّة القلبست پر نور
ز نورت جنّة الفردوس پرحور
چو تو آسایش عقل و روانی
بحق آرایش هر دو جهانی
چه کژ موییست در چشم تو افلاک
بیک یک مینگر لا تعدعیناک
تواضع مینهد تاجی بتارک
اگر خواهی علّو و اخفض جناحک
نظر درعکس این قوم اصفیااند
ولاتَطرُد که عکس نور مااند
که اوّل زمرهیی نه واقف راز
ترادادند از نه حجره آواز
سپهری را که بر اندازهٔ تست
کنون نه حجره پر آوازه تست
بآخر نور آن حضرت علم زد
محمّد محو شد آنگاه دم زد
ز امّت در سخن آمد زمانی
بدو بخشید امّت را جهانی
چو کار امّتش از پیش برخاست
بحق خویش قرب خویش درخواست
میان آندو حضرت دو کمان بود
ز احمد تا احد میمی میان بود
چو در میمی که میگویی دو میمست
بهر یک میم یک عالم مقیمست
چو این عالم در انعالم نهان شد
دومیم آمد یکی، وحدت عیان شد
چو آن میم دگر برخاست از پیش
احد ماند و فنا شد احمد از خویش
ترا این سرّ که میگویم عیانست
قل ان کنتم تحبّون صدق آنست
چوب از آمد از آنجا جانش آنجا
ایاز اینجایگه سلطانش آنجا
نشست القصّه پیش صفّهٔ بار
همه مقصود او حاصل بیکبار
سخن از جسم و از جانش برون گفت
که نحن السابقون الآخرون گفت
چو تشریف لعمرک بر سر افکند
دو گیسوی مسلسل در برافکند
بیک موی حقیقت آن مسلسل
محقق کرد نسخ دین اوّل
همه خطها از آن در درج او بود
که دخل کلّ عالم خرج او بود
زهی کونین عکس نور پاکت
خطاب از نه فلک روحی فداکت
زهی کرسی درت را حلقه داری
ز دستت عرش اعظم خرقه داری
کجا خورشید باشد سایه داری
ندارد سایه با خورشید کاری
زهی در حلقهٔ گیسوت مضمر
برات هشت خلد و هفت اختر
تو بنشسته طویل الحزن جاوید
ز تو هر ذرّه میتابد چو خورشید
تنش از سایه زان معنی جدا بود
که دایم سایه پرورد خدا بود
کسی کو در قیامت قطب مردانست
وزو هفت آسیای چرخ گردانست
چو او را نیم جو هفت آسیا نیست
کند دست آس چون این کار مانیست
چو این نه حجره را میکرد دست آس
وزو نه آسیای چرخ را پاس
که داند تا دران منصب که او بود
چنان عالی چرا اینجا فرو بود
ترا امّ القری کی در حسابست
نبی امّی ازامّ الکتابست
چو دارد خط حق نقش دل خویش
چه بنویسد، چنان خطیش در پیش
چو علم اوّلین و آخرین داشت
چه برخواند که ناخواندن ازین داشت
چو سر بر خط نهادش عرش و کرسی
بسش این خط، دگر از خط چه پرسی
خدا چون خواند در دارالسلامش
چه خواهد خواند این خواندن تمامش
دلش چون غرق قرآن بود و اخبار
درین منصب چه خواهد کرد اشعار
چو شد بیت الله و بیت المقدّس
ردیف این دو بیتش شعر من بس
دم سحر حلال بیت دامست
که بیت لایقش بیت الحرامست
اگر اوّل گل سرخش عرق کرد
ازان در آخرش زرّین طبق کرد
که تا بر نام او زر میفشاند
گلاب از دیدهٔ تر میفشاند
ازان گل صدورق شد در ره ناز
که تا آن صدورق از هم کند باز
ازان یک یک ورق چون عاشق مست
صفات روی او خواند بصد دست
چو بسیاری بود آن شرح عالی
فرو ریزد ز هم از سرّ جالی
شنودی آنکه طشت آورد جبرئیل
نه برشق کرد صد را و بتعجیل
چو عکس انداخت این طشت مثمن
ز عکسش گشت این نه طاس روشن
مزین کرد آن طشت از دل او
چنانک آن طاق ازرق از گل او
دل او میبشست این کی بود راست
که فردوس از دل او میبیاراست
غلوّ قهر شرع موسوی بود
غلوّ لطف دین عیسوی بود
یکی از قهر ملّت نفس میسوخت
یکی از لطف دین دل می بر افروخت
چو قهر و لطف با هم معتدل شد
رسول ما طبیب نفس و دل شد
چو او سلطان دارالملک جانست
سر موییش بیش از دو جهانست
چو هفده موی شد در دین سپیدش
دو عالم سر بسر اندر امیدش
چنان آن هفده مویش سایه انداخت
که هژده الف عالم سر بر افراخت
چو نور هفده مویش موجزن شد
نماز هفده فرض مرد و زن شد
خداآن هفده میدانست از پیش
فریضه هفده کرده از همه بیش
رخ او را و مه را اهل اقلیم
همی گفتند چون سیبی بدونیم
چو سیب ماه را بشکافت ز انگشت
سخنها چون چراغی در دهان کشت
چو گویی دید ماه آسمان را
شبی ز انگشت چوگان ساخت آن را
چو زخمی شد ز چوگانش آشکاره
بیک ره گشت گوی مه دو پاره
کنون از شوق انگشتش از آنگاه
گهی گوی و گهی چوگان شود ماه
چو خورشید رخش افگند سایه
همای چرخ را بشکست مایه
ز فرّ او از ان مه پاره آمد
که او خورشید صد مهپاره آمد
ازان مه پارهٔ هست آسمان شد
که او مهپارهٔ هر دو جهان شد
زهی روشن چراغی کوبانگشت
چراغ ماه را بر آسمان کشت
زهی چشم و چراغ چرخ چارم
زهی نور دو چشم هفت طارم
زهی برقبّه افلاک جایت
زهی بر فرق ساق عرش پایت
اگر فر تو همچون فیض یزدان
بموری بگذرد گردد سلیمان
تو بی شک از سلیمانی بسی بیش
منت پای ملخ آوردهام پیش
ز من بپذیر زیرا کاین حکایت
ز تو کردند ره بینان روایت
که پیغمبر که داغ کبریا داشت
یکی مُهر مدوّر بر قفا داشت
بسی سر سبزی ونورش از آن بود
که در سرّ حقیقت آسمان بود
ز مهر مُهر پشتت ای سرافراز
بصد پشتی بپشت افتادهام باز
طمع دارم کزان مهر نبوّت
نهی بر کار من مهر مروت
میان از بهر فرمان بسته دارم
که نامت حرز جان خسته دارم
اگر من ذرّهام امیدوارم
که در پرده چو تو خورشید دارم
سبکسارم کن ای پشت و پناهم
که از صد ره گران بار گناهم
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امام شافعی
کسی کو ابن عمّ مصطفی بود
امامت در دو کون او را روا بود
دو ابن عم رسول حق چنان داشت
که دینش از هر دو نور جاودان داشت
ز ابن مطلّب برخاست امامت
چنانک از ابن عبّاسش خلافت
اگر اهل طریقت صد هزارند
وگر صد، جز طریق او ندارند
یقینم شد که او سلطان جیشست
دلیلم، الامیة من قریشست
چو دین صدر عالم بایدم داشت
قریشی را مقدّم بایدم داشت
دلش تا پیشگه چون بی حسابست
کتاب امّتش اُمّالکتابست
اگر روزی بدریا راه یابد
شود گمنام، بحر آنگاه یابد
چو او در دین پیغمبر فرو شد
بجای او نشست آن بحرو او شد
چو آن دریا بجای خود روان یافت
قریشی و محمّد نام ازان یافت
محمّد بر زبان او گهر شد
چنان کانجا سخن حق بر عمر شد
اگر او محو پیغامبر نبودی
حدیث و آیتش همبر نبودی
حدیث آن بجای این چو برخاست
شد از صاحب حدیثی قامتش راست
قریشی جدّو ادریسش اَب آمد
طریقت از بهشت این مذهب آمد
چو این مذهب بنا داده به ادریس
بهشتش نقد دان اعداش ابلیس
نبی بنهاد گنجی جمله رحمت
بحصهٔ بوحنیفه کرد قسمت
درآمد شافعی آن گنج عالی
چو دید الحق براو افشاند حالی
گرت از مهر کوفی حاصلی نیست
چو بوفت جز خرابی منزلی نیست
چو داری شافعی و بوحنیفه
تویی هم مالک دین هم خلیفه
وگر این داری امّا آن نداری
دلی داری ولیکن جان نداری
چو ایشانند هردو چشم، دین را
بنه سر این دو چشم راه بین را
اگر این هر دو را باهم نداری
تو یک عالم ز دو عالم نداری
چه میگویی که هر دو در مقابل
یکی اندو دو میبینی تو احول
اگر زیشان تو در دل خشم داری
دو چشمت کوربین گر چشم داری
امامت در دو کون او را روا بود
دو ابن عم رسول حق چنان داشت
که دینش از هر دو نور جاودان داشت
ز ابن مطلّب برخاست امامت
چنانک از ابن عبّاسش خلافت
اگر اهل طریقت صد هزارند
وگر صد، جز طریق او ندارند
یقینم شد که او سلطان جیشست
دلیلم، الامیة من قریشست
چو دین صدر عالم بایدم داشت
قریشی را مقدّم بایدم داشت
دلش تا پیشگه چون بی حسابست
کتاب امّتش اُمّالکتابست
اگر روزی بدریا راه یابد
شود گمنام، بحر آنگاه یابد
چو او در دین پیغمبر فرو شد
بجای او نشست آن بحرو او شد
چو آن دریا بجای خود روان یافت
قریشی و محمّد نام ازان یافت
محمّد بر زبان او گهر شد
چنان کانجا سخن حق بر عمر شد
اگر او محو پیغامبر نبودی
حدیث و آیتش همبر نبودی
حدیث آن بجای این چو برخاست
شد از صاحب حدیثی قامتش راست
قریشی جدّو ادریسش اَب آمد
طریقت از بهشت این مذهب آمد
چو این مذهب بنا داده به ادریس
بهشتش نقد دان اعداش ابلیس
نبی بنهاد گنجی جمله رحمت
بحصهٔ بوحنیفه کرد قسمت
درآمد شافعی آن گنج عالی
چو دید الحق براو افشاند حالی
گرت از مهر کوفی حاصلی نیست
چو بوفت جز خرابی منزلی نیست
چو داری شافعی و بوحنیفه
تویی هم مالک دین هم خلیفه
وگر این داری امّا آن نداری
دلی داری ولیکن جان نداری
چو ایشانند هردو چشم، دین را
بنه سر این دو چشم راه بین را
اگر این هر دو را باهم نداری
تو یک عالم ز دو عالم نداری
چه میگویی که هر دو در مقابل
یکی اندو دو میبینی تو احول
اگر زیشان تو در دل خشم داری
دو چشمت کوربین گر چشم داری
عطار نیشابوری : خسرونامه
در مدح خواجه سعدالدّین ابوالفضل
خدا را آنکه محبوب و حبیبست
ابوالفضل زمان ابن الربیبست
دل و دین خواجه سعدالدّین که امروز
دل اوست آفتاب عالم افروز
خراسان را وزارت داشت بابش
ولی انداخت او تابرد آبش
چو ابراهیم ادهم ملک بگذاشت
که او ملک خلافت یکجو انگاشت
قیام آفرینش از دل اوست
که نقد هر دو عالم حاصل اوست
سر یک موی او عالم نداند
که داند قدر او اوهم نداند
چو حق تحت قباب لایزالیش
فرود آورد، حق داند معالیش
بحق امروز قطب اولیا اوست
حریم خاص را خاص خدا اوست
گر اوتادند و گر ابدال امروز
ازو دارند کشف حال امروز
هر آن علمی که در لوح جهانست
باقصی الغایة او را نقد جانست
کمال فضل و علم او نهان نیست
ولیکن کور دل را چشم آن نیست
چو رو آورد در معلوم پیوست
همه پشتش ورای روی آن هست
چو بود او در شریعت شافعی دوست
طریقت را علی الحق شافعی اوست
که سرّ جملهٔ فقه و اصول او
معین دیده از نور رسول او
همه اسرار قرآنش عیانست
که با او علم مطلق در میانست
بود بر قرب ماهی شرب آبش
برین میکن قیاس خورد و خوابش
طعام او چه گویم کز چسانست
که هر روزش کم از ده سیر نانست
شده سی سال تادل بر سخنها
بخلوت روی آوردست تنها
بترک جملهٔ عالم گرفتست
فرو رفته بهم در دم گرفتست
خدایا قادری و میتوانی
باوج همّت خویشش رسانی
مرا در خرمن او خوشه چین دار
ز نور او دلم را راه بین دار
ابوالفضل زمان ابن الربیبست
دل و دین خواجه سعدالدّین که امروز
دل اوست آفتاب عالم افروز
خراسان را وزارت داشت بابش
ولی انداخت او تابرد آبش
چو ابراهیم ادهم ملک بگذاشت
که او ملک خلافت یکجو انگاشت
قیام آفرینش از دل اوست
که نقد هر دو عالم حاصل اوست
سر یک موی او عالم نداند
که داند قدر او اوهم نداند
چو حق تحت قباب لایزالیش
فرود آورد، حق داند معالیش
بحق امروز قطب اولیا اوست
حریم خاص را خاص خدا اوست
گر اوتادند و گر ابدال امروز
ازو دارند کشف حال امروز
هر آن علمی که در لوح جهانست
باقصی الغایة او را نقد جانست
کمال فضل و علم او نهان نیست
ولیکن کور دل را چشم آن نیست
چو رو آورد در معلوم پیوست
همه پشتش ورای روی آن هست
چو بود او در شریعت شافعی دوست
طریقت را علی الحق شافعی اوست
که سرّ جملهٔ فقه و اصول او
معین دیده از نور رسول او
همه اسرار قرآنش عیانست
که با او علم مطلق در میانست
بود بر قرب ماهی شرب آبش
برین میکن قیاس خورد و خوابش
طعام او چه گویم کز چسانست
که هر روزش کم از ده سیر نانست
شده سی سال تادل بر سخنها
بخلوت روی آوردست تنها
بترک جملهٔ عالم گرفتست
فرو رفته بهم در دم گرفتست
خدایا قادری و میتوانی
باوج همّت خویشش رسانی
مرا در خرمن او خوشه چین دار
ز نور او دلم را راه بین دار
عطار نیشابوری : خسرونامه
در پرداختن این داستان
الا ای جوهر قدسی کجایی
نه در عرش و نه در کرسی کجایی
نه در کونین و نه در عالمینی
که سرگردان بین الاصبعینی
گرت نقدست دنیی دین توداری
یکی دلدار برسیمین توداری
پس آن جامی که گویم این سخن دان
تو آن می بیخودی خویشتن دان
چو کار افتاده و محرم تو باشی
اگر دل گویمت آنهم تو باشی
اگر من شعر سازم جامهٔ راز
تو مرد راز شو جامه بینداز
کنون گر تو چنین کردی که گفتم
فشانم بر تو هر درّی که سفتم
رفیقی داشتم کو حاصلی داشت
بجان در کار من بسته دلی داشت
مرا گفتا چو خسرونامه امروز
فروغ خسروی دارد دلفروز
اگرچه قصهایی بس دلنوازست
چگویم قصه کوته بس درازست
اگر موجز کنی این داستان را
نماند هیچ خار آن بوستان را
چو اندر راز قشر و مغز باشد
همه روغن گزینی نغز باشد
دگر توحید و نعت و پند و امثال
که خسرونامه را بود اوّل حال
چو در اسرار نامه گفتهیی باز
دو موضع کردهیی یک چیز آغاز
اگرچه اوستادانی که هستند
ره توحید و نعت و پند جستند
ولیک اندک سخن گفتند از آن دست
نهانی نیست میبین تا چنان هست
ترا دادست این قوّت خداوند
که در توحید و نعتت نیست مانند
اگر توحیدی و نعتی بگویی
جزای آن ترابس این نکویی
چو او در حق این قصّه نکو گفت
چنان کردم همی القصّه کو گفت
برون کردم از آنجا انتخابی
برآوردم ز یک یک فصل بابی
خدا را نعت و توحیدی بگفتم
ز هر در دُرّ حکمت نیز سُفتم
اگرچیزی ترازش رازیان داشت
بگردانیدم از طرزی که آن داشت
سخن بعضی که چون زر نامور شد
در آتش بُردمش تا آب زر شد
مصیبت نامه کاندوه جهانست
الهی نامه کاسرار عیانست
بداروخانه کردم هر دو آغاز
چگویم زود رستم زین و آن باز
بداروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به ازین نوعی ندیدم
اگر عیبی بود، گر عیب پوشی
چو تحسین نکنیم باری خموشی
مصیبت نامه زاد رهروانست
الهی نامه گنج خسروانست
جهان معرفت اسرار نامهست
بهشت اهل دل مختار نامهست
مقامات طیور امّا چنانست
که مرغ عشق را معراج جانست
چو خسرونامه را طرزی عجیبست
ز طرز او که و مه را نصیبست
کنون بشنو سخن تا راز گویم
ز مغز قصّه، معنی بازگویم
که در هر نقطه صد معنی نهانست
ولی در چشم صاحبدل عیانست
نه در عرش و نه در کرسی کجایی
نه در کونین و نه در عالمینی
که سرگردان بین الاصبعینی
گرت نقدست دنیی دین توداری
یکی دلدار برسیمین توداری
پس آن جامی که گویم این سخن دان
تو آن می بیخودی خویشتن دان
چو کار افتاده و محرم تو باشی
اگر دل گویمت آنهم تو باشی
اگر من شعر سازم جامهٔ راز
تو مرد راز شو جامه بینداز
کنون گر تو چنین کردی که گفتم
فشانم بر تو هر درّی که سفتم
رفیقی داشتم کو حاصلی داشت
بجان در کار من بسته دلی داشت
مرا گفتا چو خسرونامه امروز
فروغ خسروی دارد دلفروز
اگرچه قصهایی بس دلنوازست
چگویم قصه کوته بس درازست
اگر موجز کنی این داستان را
نماند هیچ خار آن بوستان را
چو اندر راز قشر و مغز باشد
همه روغن گزینی نغز باشد
دگر توحید و نعت و پند و امثال
که خسرونامه را بود اوّل حال
چو در اسرار نامه گفتهیی باز
دو موضع کردهیی یک چیز آغاز
اگرچه اوستادانی که هستند
ره توحید و نعت و پند جستند
ولیک اندک سخن گفتند از آن دست
نهانی نیست میبین تا چنان هست
ترا دادست این قوّت خداوند
که در توحید و نعتت نیست مانند
اگر توحیدی و نعتی بگویی
جزای آن ترابس این نکویی
چو او در حق این قصّه نکو گفت
چنان کردم همی القصّه کو گفت
برون کردم از آنجا انتخابی
برآوردم ز یک یک فصل بابی
خدا را نعت و توحیدی بگفتم
ز هر در دُرّ حکمت نیز سُفتم
اگرچیزی ترازش رازیان داشت
بگردانیدم از طرزی که آن داشت
سخن بعضی که چون زر نامور شد
در آتش بُردمش تا آب زر شد
مصیبت نامه کاندوه جهانست
الهی نامه کاسرار عیانست
بداروخانه کردم هر دو آغاز
چگویم زود رستم زین و آن باز
بداروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به ازین نوعی ندیدم
اگر عیبی بود، گر عیب پوشی
چو تحسین نکنیم باری خموشی
مصیبت نامه زاد رهروانست
الهی نامه گنج خسروانست
جهان معرفت اسرار نامهست
بهشت اهل دل مختار نامهست
مقامات طیور امّا چنانست
که مرغ عشق را معراج جانست
چو خسرونامه را طرزی عجیبست
ز طرز او که و مه را نصیبست
کنون بشنو سخن تا راز گویم
ز مغز قصّه، معنی بازگویم
که در هر نقطه صد معنی نهانست
ولی در چشم صاحبدل عیانست
عطار نیشابوری : خسرونامه
آغاز داستان
الا ای بلبل دستان زننده
گهی جان بخش و گه بر جان زننده
چو یوسف رویی و داودی آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
چو در افسانهٔ گل بایدت بود
هزار آوا چو بلبل بایدت بود
ز بلبل بیقراری بیش داری
که شرح عشق گل در پیش داری
چو تو تیغ زبان داری گهربار
بیا ای ابر روحانی گهر بار
سخنگویی که برداندر سخن گوی
سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی
که شاهی بود گیتی زیر فرمانش
همه عالم مسلّم چون سلیمانش
سپهرش بود دارالملک شاهی
ولی او آفتاب ماه و ماهی
چو خورشیدی بصد تعظیم میگشت
میان برج هفت اقلیم میگشت
توان گفتن بسی هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
جهان را چون سکندر پادشه بود
ز سر تا پای رومش پر سپه بود
ز بس لشکر، چنان افتاد رایش
که هر سالی دو موضع بود جایش
میان بحر بودش یک جزیره
همه گنج شه آنجا بد ذخیره
یکی ایوانش بودی سر بعیوق
که نرسیدی باوجش چشم مخلوق
همایی بر سر قصر سرافراز
که کردی با دونسرچرخ پرواز
بشادی پادشاه آنجا نشستی
بهر سالی سه ماه آنجا نشستی
چو فصل سال نامعلوم گشتی
بکشتی نوح دین تا روم گشتی
بسنبل نیز قصری داشت عالی
که کم بودی ز گلرویانش خالی
بحق چون شهریار بحر و بر بود
گهش در بحر و گه در بر سفر بود
بصدق آمد جهان جان مطیعش
که ترسا بود و روح الله شفیعش
مپرس از عدل او در کشور روم
وگر نامش بپرسی قیصر روم
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادی زمین چون آسمان بود
چو عدل و داد بودش کار و پیشه
بعدل و داد فرمودی همیشه
ز بس کودر جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
چو برحق بود، بی دینی نیاورد
بناحق خونی از بینی نیاورد
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت
اگر یک طفل پر زر کرده طشتی
بگرد کشور قیصر بگشتی
ز بیم شه نبودی یک دلاور
که پرسیدی که این خاکست یازر
چنان عدلش گشاده داشتی دست
که دست باد بر سنبل فروبست
که از بیمش نکردی باد گردی
کلاه گل ربودن ترک کردی
اگر بادی بجستی از درشتی
ندانم تا چراغی نیز کشتی
اگرچه پیلتن را بود زوری
نیازردی ازو بر خاک موری
اگرچه بود عالی پادشایی
سخن گفتی بلطفی باگدایی
ازان زیباست شه را شهریاری
که در شاهی کند درویش داری
ترا از خُلق خوش نبود زیانی
چو زر ندهی مکش باری زبانی
زبانی کاب زر ازوی چکیدست
جهانی بندهٔ بی زر خریدست
میان زیرکان شاه گرامی
بعدل و خلق گیرد نیکنامی
مکن ظلم و ز من دار این سخن یاد
بترس از آه پیران کهن زاد
نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر
که در وقت سحر آه دل پیر
اگر تو پادشاهی،همچو خورشید
مکن یک ذرّه را از خویش نومید
شه قیصر که بودش عدل ودادی
نکردی ظلم و داد عدل دادی
سپاه او درون هر دیاری
برون از تنگنای هر شماری
مه تو گشته طغرای وزیرانش
عطارد را خط آموزد دبیرانش
حکیمانش ز دل تقویم کرده
بفکرت نه فلک تقسیم کرده
ز گنجش گنج قارون صدقهیی بود
کلید گنج او را حلقهیی بود
ز عدلش چشمهای فتنه در خواب
ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب
بهر کشور که شه لشکر کشیدی
در آن کشور کسی لشکر ندیدی
ظفر بودی یزک دار سپاهش
فلک کردی زمین بوس کلاهش
چه گر بودش مراد و شادکامی
نبودش هیچ فرزند گرامی
شه آزاده چون دلدادهیی بود
که جانش بستهٔ شهزادهیی بود
نبودش پیشگه را شهریاری
که تابودی پس از وی یادگاری
یکی را دل بجان آید ز فرزند
یکی را جان بفرزند آرزومند
یکی در آرزوی بچه پیوست
یکی را ده بچه، یک نان نه دردست
عجب کاری که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجی دگرگونست
همی مردم اگر هستش و گر نیست
بجز غم خوردنش کاری دگر نیست
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
شه از اندیشه دُرّ شب افروز
حکیمان را بر خود خواند یک روز
بدیشان گفت از دُرجی که گردونست
نصیب هر کسی درّی دگرگونست
چو من شاهی که زیراین کهن دیر
بشاهی میزنم بانگ و لاغیر
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دریا عُشر جودم
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تاغلام من نگردد
چنان از اخترم فالی بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
چنان از دور گردون با نصیبم
که هر کو غم خورد آید عجیبم
کند در دست شستن همّت من
بهشت عدن را طشتی مثمّن
ز کوثر آب آرد حور عینم
نهد کرسی ز چرخ هفتمینم
چو خشمم خط سوی دوزخ نوید
جوابش نام او بریخ نویسد
چورایم دراسد خورشید گردد
دلم آیینهٔ جمشید گردد
اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم
ز بیمم آتش آرد آب در چشم
اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم
فتد در سردسیری با دلی گرم
چو رایم دراسد آمد علم زد
اسد شیر علم شد تا که دم زد
بجان من که گر جوید جهان جنگ
ز لشکر بر جهان آرم جهان تنگ
خطای ترک در من دایم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
چنان بختم ز بیداری پر آبست
که فتنه زیر بختم مست خوابست
کجا در خواب بیند چشم جانی
ببیداری چو بخت من جوانی
جوانی دارم و ملک سلیمان
چو فرزندی ندارم چیست درمان
مرا باید که چون من بر نهم رخت
مرا تاجی بود کورادهم تخت
کنون از قعر این نه طاق دوّار
که دریایی روانست و نگونسار
چو غوّاصان بجویند آشنایی
مگر دریا کنار آید ز جایی
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تختهٔ خاک
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشید چارم پرده برتاب
چو روی عنکبوت از تف اثر یافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت
چو تار عنکبوتی بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بیرون
تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
سوی خورشید عیسی کرد اشارت
که سوزن را بترسابر بشارت
که خواهد خاست شه را شاهزادی
همایون طلعتی فرّخ نژادی
یکی گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گوید جاودانه
بدانایی زر افشاند چو آتش
چگونه آتشی، چون آب زر خوش
چنان واقف شود بر سرّ افلاک
که افلاکش نهد رخساره بر خاک
بشاهی چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپیش او مه نو
چنان دست افتد از مردی بحالی
که رستم آیدش چون پیرزالی
چنان بخشد عطا ان نافهٔ مشک
که دریا آیدش چون چشمهٔ خشک
چنان زیبا بود مصر جمالش
که یوسف برکشد نیل کمالش
ولی این هفت میدان جفا کیش
نهد استانهٔ سختش فرا پیش
چو برخیزد ز پیش آن آستانه
از آن پس راست بنشیند زمانه
چو شه را در دل آمد این بشارت
دلش گفتی که شادی کرد غارت
شه از شادی دلی چون عقل کل کرد
حکیمان را دهن پر زر چو گل کرد
زر و سیم و گهر چندان فشاند او
که برچیننده درماند و بماند او
بدان بنشست تا از نقطهٔ کار
چه نقشی افکند تو چتر پرگار
شگفتی در پس پرده فراوانست
نمیدانی و لیکن بر تو آسانست
اگر آن بر تو تابنده نبودی
دلت چندین پراکنده نبودی
گهی جان بخش و گه بر جان زننده
چو یوسف رویی و داودی آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
چو در افسانهٔ گل بایدت بود
هزار آوا چو بلبل بایدت بود
ز بلبل بیقراری بیش داری
که شرح عشق گل در پیش داری
چو تو تیغ زبان داری گهربار
بیا ای ابر روحانی گهر بار
سخنگویی که برداندر سخن گوی
سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی
که شاهی بود گیتی زیر فرمانش
همه عالم مسلّم چون سلیمانش
سپهرش بود دارالملک شاهی
ولی او آفتاب ماه و ماهی
چو خورشیدی بصد تعظیم میگشت
میان برج هفت اقلیم میگشت
توان گفتن بسی هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
جهان را چون سکندر پادشه بود
ز سر تا پای رومش پر سپه بود
ز بس لشکر، چنان افتاد رایش
که هر سالی دو موضع بود جایش
میان بحر بودش یک جزیره
همه گنج شه آنجا بد ذخیره
یکی ایوانش بودی سر بعیوق
که نرسیدی باوجش چشم مخلوق
همایی بر سر قصر سرافراز
که کردی با دونسرچرخ پرواز
بشادی پادشاه آنجا نشستی
بهر سالی سه ماه آنجا نشستی
چو فصل سال نامعلوم گشتی
بکشتی نوح دین تا روم گشتی
بسنبل نیز قصری داشت عالی
که کم بودی ز گلرویانش خالی
بحق چون شهریار بحر و بر بود
گهش در بحر و گه در بر سفر بود
بصدق آمد جهان جان مطیعش
که ترسا بود و روح الله شفیعش
مپرس از عدل او در کشور روم
وگر نامش بپرسی قیصر روم
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادی زمین چون آسمان بود
چو عدل و داد بودش کار و پیشه
بعدل و داد فرمودی همیشه
ز بس کودر جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
چو برحق بود، بی دینی نیاورد
بناحق خونی از بینی نیاورد
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت
اگر یک طفل پر زر کرده طشتی
بگرد کشور قیصر بگشتی
ز بیم شه نبودی یک دلاور
که پرسیدی که این خاکست یازر
چنان عدلش گشاده داشتی دست
که دست باد بر سنبل فروبست
که از بیمش نکردی باد گردی
کلاه گل ربودن ترک کردی
اگر بادی بجستی از درشتی
ندانم تا چراغی نیز کشتی
اگرچه پیلتن را بود زوری
نیازردی ازو بر خاک موری
اگرچه بود عالی پادشایی
سخن گفتی بلطفی باگدایی
ازان زیباست شه را شهریاری
که در شاهی کند درویش داری
ترا از خُلق خوش نبود زیانی
چو زر ندهی مکش باری زبانی
زبانی کاب زر ازوی چکیدست
جهانی بندهٔ بی زر خریدست
میان زیرکان شاه گرامی
بعدل و خلق گیرد نیکنامی
مکن ظلم و ز من دار این سخن یاد
بترس از آه پیران کهن زاد
نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر
که در وقت سحر آه دل پیر
اگر تو پادشاهی،همچو خورشید
مکن یک ذرّه را از خویش نومید
شه قیصر که بودش عدل ودادی
نکردی ظلم و داد عدل دادی
سپاه او درون هر دیاری
برون از تنگنای هر شماری
مه تو گشته طغرای وزیرانش
عطارد را خط آموزد دبیرانش
حکیمانش ز دل تقویم کرده
بفکرت نه فلک تقسیم کرده
ز گنجش گنج قارون صدقهیی بود
کلید گنج او را حلقهیی بود
ز عدلش چشمهای فتنه در خواب
ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب
بهر کشور که شه لشکر کشیدی
در آن کشور کسی لشکر ندیدی
ظفر بودی یزک دار سپاهش
فلک کردی زمین بوس کلاهش
چه گر بودش مراد و شادکامی
نبودش هیچ فرزند گرامی
شه آزاده چون دلدادهیی بود
که جانش بستهٔ شهزادهیی بود
نبودش پیشگه را شهریاری
که تابودی پس از وی یادگاری
یکی را دل بجان آید ز فرزند
یکی را جان بفرزند آرزومند
یکی در آرزوی بچه پیوست
یکی را ده بچه، یک نان نه دردست
عجب کاری که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجی دگرگونست
همی مردم اگر هستش و گر نیست
بجز غم خوردنش کاری دگر نیست
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
شه از اندیشه دُرّ شب افروز
حکیمان را بر خود خواند یک روز
بدیشان گفت از دُرجی که گردونست
نصیب هر کسی درّی دگرگونست
چو من شاهی که زیراین کهن دیر
بشاهی میزنم بانگ و لاغیر
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دریا عُشر جودم
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تاغلام من نگردد
چنان از اخترم فالی بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
چنان از دور گردون با نصیبم
که هر کو غم خورد آید عجیبم
کند در دست شستن همّت من
بهشت عدن را طشتی مثمّن
ز کوثر آب آرد حور عینم
نهد کرسی ز چرخ هفتمینم
چو خشمم خط سوی دوزخ نوید
جوابش نام او بریخ نویسد
چورایم دراسد خورشید گردد
دلم آیینهٔ جمشید گردد
اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم
ز بیمم آتش آرد آب در چشم
اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم
فتد در سردسیری با دلی گرم
چو رایم دراسد آمد علم زد
اسد شیر علم شد تا که دم زد
بجان من که گر جوید جهان جنگ
ز لشکر بر جهان آرم جهان تنگ
خطای ترک در من دایم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
چنان بختم ز بیداری پر آبست
که فتنه زیر بختم مست خوابست
کجا در خواب بیند چشم جانی
ببیداری چو بخت من جوانی
جوانی دارم و ملک سلیمان
چو فرزندی ندارم چیست درمان
مرا باید که چون من بر نهم رخت
مرا تاجی بود کورادهم تخت
کنون از قعر این نه طاق دوّار
که دریایی روانست و نگونسار
چو غوّاصان بجویند آشنایی
مگر دریا کنار آید ز جایی
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تختهٔ خاک
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشید چارم پرده برتاب
چو روی عنکبوت از تف اثر یافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت
چو تار عنکبوتی بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بیرون
تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
سوی خورشید عیسی کرد اشارت
که سوزن را بترسابر بشارت
که خواهد خاست شه را شاهزادی
همایون طلعتی فرّخ نژادی
یکی گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گوید جاودانه
بدانایی زر افشاند چو آتش
چگونه آتشی، چون آب زر خوش
چنان واقف شود بر سرّ افلاک
که افلاکش نهد رخساره بر خاک
بشاهی چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپیش او مه نو
چنان دست افتد از مردی بحالی
که رستم آیدش چون پیرزالی
چنان بخشد عطا ان نافهٔ مشک
که دریا آیدش چون چشمهٔ خشک
چنان زیبا بود مصر جمالش
که یوسف برکشد نیل کمالش
ولی این هفت میدان جفا کیش
نهد استانهٔ سختش فرا پیش
چو برخیزد ز پیش آن آستانه
از آن پس راست بنشیند زمانه
چو شه را در دل آمد این بشارت
دلش گفتی که شادی کرد غارت
شه از شادی دلی چون عقل کل کرد
حکیمان را دهن پر زر چو گل کرد
زر و سیم و گهر چندان فشاند او
که برچیننده درماند و بماند او
بدان بنشست تا از نقطهٔ کار
چه نقشی افکند تو چتر پرگار
شگفتی در پس پرده فراوانست
نمیدانی و لیکن بر تو آسانست
اگر آن بر تو تابنده نبودی
دلت چندین پراکنده نبودی
عطار نیشابوری : خسرونامه
دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
الا ای پیک باز تیز پرواز
چو در عالم نداری یک هم آواز
دمی گر میزنی بر انجمن زن
نفس بیخویشتن با خویشتن زن
چو یک همدم نمیبینم زمانیت
که خواهد بود همدم در جهانیت
تو خود را تا ابد محرم تمامی
که هم همخانه هم همدم تمامی
بگوی این قصّه و با خویشتن گوی
بخوشگویی ببر از خویشتن گوی
چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج
که برده بود عمری در سخن رنج
که شاهنشاه خوزی دختری داشت
که هر موییش در خویی سری داشت
سمنبر خواهر بهرام بودی
گلش اندام و گُلرخ نام بودی
بنگشادی شکر از شرمگینی
گلش میخواندند از نازنینی
اگر عاقل بدیدی نقش رویش
شدی دیوانهٔ زنجیر مویش
وگر دیوانه دیدی روی آن ماه
چو عاقل آمدی زان نقش با راه
همه صورتگران صورت آرای
ز رویش نقش بردندی بهر جای
که نقشش بود دل را نقش بر سنگ
چو مویش برد رویش نقش ارژنگ
چو مثل نقش گل در هیچ حالی
نبود امکان نقشی وجمالی
چونقاشان لطیفش نقش بستند
قلم بر نقش حُسن او شکستند
زبانها پر ز شرح حال او بود
بر ایوانها همه تمثال اوبود
نبودی ماه را اندازهٔ او
ز مه بگذشته بود آوازهٔ او
کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت
که هر موییش جانی بر میان داشت
کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش
کشیده تا بگوش از زاغ گیسوش
هزاران قلب بشکسته بدیده
از آن مژگان صف بر صف کشیده
برخ بر هر بتی خالی دگر داشت
ولیکن خال او حالی دگر داشت
رخ شیرینش لعلی بود در پوست
بر سیمینش سیمی بود دل دوست
لب جان بخش او را آب حیوان
شده چون صورتی بیجان در ایوان
دهانش تنگ شکّر لیک گلرنگ
چو چشم مردم دیده ولی ننگ
بسی در چشم مردم داشتی گوش
که سیمایش کند در چشمهٔ نوش
ولی چون رهگذر بربسته بودی
امیدش منقطع پیوسته بودی
دهانی چون دهان همزه یک نیم
چو اقلیمی شکر در چشم یک میم
زهی ملکی که در اقلیم او بود
که عالم پر شکر از میم او بود
میان میم بی نون حرف سین داشت
ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت
چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه
رسن افگنده مشکین بر سر چاه
اگر خود بیژن مردانه بودی
ز عشق چاه او دیوانه بودی
بلوری را که آبش زیر پل بود
غلام ساعد سیمین گل بود
ببالا بود چون سرو بلندی
نبودش هیچ باقی جز سپندی
دل عشّاق خود بود آن سپندش
که میسوخت آتش لعل چو قندش
شده هر موی بر حسنش دلیلی
چه چیزش بود در خور جز که نیلی
همه خوبان مصر حسن، آن نیل
کشیدندی بنام او بتعجیل
ز دارالملک حسنش داروگیری
همه چیزیش نقد الّا نظیری
نظیرش بود گر خود گاه گاهی
همی کردی در آیینه نگاهی
ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار
بجان گشتند شاهانش خریدار
یکی شه بود در شهر سپاهان
که بودندی غلامش پادشاهان
نه چندانی بزرگی بود او را
که بتوان گفت شرحی زود او را
گل سیراب را خواهندگی کرد
تلطفها نمود و بندگی کرد
بسی نوبت زر و زاری فرستاد
بدلبر دل بسرباری فرستاد
که سوی ما فرست آن سیمبر را
که قدری نیست اینجا سیم و زر را
میان سیم و زر سازم نشستش
کلید گنج بسپارم بدستش
چو از من میگشاید این چنین نقد
ترا بی نسیه باید بستن این عقد
جهان را نیست شهزادی به از من
که خواهی یافت دامادی به از من
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
که رُست او را نباتی در سپاهان
چو سالی بگذرد پیش سپاهی
پس از سالی ببندد عقد ماهی
شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت
ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت
قضا را گلرخ دلبر چو ماهی
ببام قصر بر شد چاشتگاهی
تماشا را برآمد تا لب باغ
نهادش آن تماشا بر جگر داغ
بزیر بید هرمز بود خفته
ز مستی عقل زایل هوش رفته
قبا از بر چو گل در پای کرده
خطش بر ماه شهر آرای کرده
کتان غلغلی نو در بر گل
ازو غلغل در افتاده ببلبل
هزاران حلقه پیش مه فگنده
ذُؤابه بر میان ره فگنده
رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور
چگویم از لب و دندان گل دور
از آن چاهش که در زیر ذقن بود
چو یوسف عقل خونین پیرهن بود
سر زلفش رسن افگنده بر ماه
دل گل زان رسن رفته فرو چاه
سر آن حلقههای زلف پر چین
شده در گردن گل طوق مشکین
بتلخی پستهٔ شورش دلازار
بشیرینی چو شکّر تیز بازار
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سر پای میزد
خطی چون مشک و رویی همچو ماهی
چو گل در بر فگنده خوابگاهی
شده سرو بلندش بر زمین پست
میان سایه و خورشید سرمست
خط چون طوطیش در سایهٔ بید
دُم طاوس نر در عکس خورشید
خرد بر گرد راه او نشسته
عرق بر گرد ماه او نشسته
کمند عنبرینش خم گرفته
گل صد برگ او شبنم گرفته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعلش زهی حلوای بی دود
چو گل را نرگس تر بر مه افتاد
دلش چون ماهتابی در ره افتاد
چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید
چو جانش آمد بروی او جهان دید
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
چو در دام بلای عشق آویخت
هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت
بدانسان غمزهٔ او دل ربودش
که گفتی غمزه خون آلود بودش
دلش در پای دلبر سرنگون شد
سر خود برگرفت و رفت خون شد
چو مرغی در میان دام میسوخت
وزان آتش چو عود خام میسوخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
چو ابر نوبهاری اشک ریزان
چو گلبرگ از صباافتان و خیزان
بمانده در عجب حالی مشوّش
ز دست دل دلی در دست آتش
دلش صد داستان بر عشق خوانده
چو شخصی بی خرد در عشق مانده
خرد با عشق بسیاری بکوشید
ولیکن عشق یکباری بجوشید
همی بدرید جان آن سرو سرمست
بجای جانش آمد جامه در دست
بزد دست و قصب از مه بیفگند
کمند دلشکن در ره بیفگند
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد و ز مستی بیخبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
چنان پر میزد آن مرغ دل افگار
که از جان و ز دل میگشت بیکار
جهان عشق دریای عظیمست
سفینه چیست عقلی بس سلیمست
تو تا مشغول بیتی و سفینه
از آن دریات نبود نم بسینه
دلش ناگه بدریایی فرو شد
بکنج محنتش پایی فرو شد
میان آتش سوزان چنان بود
که نتوان گفت کز زاری چسان بود
چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب
ز رنج تشنگی جان داده در تاب
چو مرغی بی زبان محتاج دانه
نه بالی نه پری نه آشیانه
چو ماهی زابخوش بیرون فتاده
میان ریگ غرق خون فتاده
چو موری پر فگنده پای کنده
نگونساری بطاسی در فگنده
چو آن پروانه اندر پیش آتش
میان سوختن جان میدهد خوش
دودیده خیره و دو دست بر دل
چونقش سنگ پایش مانده در گل
بمانده بی کلیدی مشکل او
جگر تفته ز ره رفته دل او
بدل گفت این چه آتش بود آخر
که ازجانم برآمد دود آخر
دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد
عروسی من اکنون ماتمی شد
برفت از دست من سر رشتهٔ دل
ز دست دل شدم سرگشتهٔدل
ز دست تو بجان آیم دلا زود
که آوردی چنین پای گل آلود
که داند کانچه در جان من افتاد
چگونه عقل ازو بر گردن افتاد
که داند کانچه دل بر موج خون کرد
سر آخر از کجاخواهد برون کرد
چه سازم یا کرا بر گویم آخر
که گل را باغبانی جویم آخر
چگونه ما دو را باهم توان داد
که من شهزادهام او باغبان زاد
نه بتوان گفت با کس این سخن را
نه نتوان خواستن آن سرو بن را
نه دل را روی آزادیست زین بند
نه گل را یک شکر روزیست زین قند
نه چشم از روی وی بر میتوان داشت
نه او را نیز در بر میتوان داشت
اگر این راز بگشایم زمانی
بزشتی باز گویندم جهانی
بسی به گر لته در حلق مانم
ازان کاندر زبان خلق مانم
خدایا میندانم هیچ تدبیر
شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
اگر جانست بیش اندیش دردست
وگر دل سیل خون در پیش کردست
کمابیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
بگفت این و بصد سختی از آن بام
فروتر شد بصد سختی بناکام
نه یک همدم که یک دم راز گوید
نه یک محرم که رمزی باز گوید
همی شد از هوای خویش درخشم
همی گشت آه در دل اشک در چشم
از آن شد تفته اندر عشق جانش
که میجوشید مغز استخوانش
چو مستی تشنه دل پر سوز مانده
لبش بی آب جان افروز مانده
کسی لب تشنه پیش آب حیوان
چگونه ترک گوید ترک نتوان
چو گردانید روی از روی هرمز
ز دست دل شد آن بتروی عاجز
ز دست عشق غوغا کرد ناگاه
بدان نظّاره آوردش دگر راه
دلش گردن کشید از دلنوازش
فلک آورد گردن بسته، بازش
نمیآورد گل طاقت دگربار
بشورید ای خوشا شور شکر بار
دلش در بیخودی شد واقف عشق
صلا در داد جان را هاتف عشق
همی زد مژه و خوناب میریخت
ز بادام اشک چون عنّاب میریخت
بدل میگفت آخر این چه حالست
ز هرمز خار در پایت محالست
بخوبی گرچه بی مثل جهانست
ولی تو پادشاه او باغبانست
بگو تا چون تو هرگز نازنینی
کجا جستست زینسان همنشینی
چگونه آب با آتش شود یار
بسی فرقست از طاوس تامار
جهانداری بغوری کی توان داد
سلیمانی بموری کی توان داد
چو جان در آستینش شد دلاویز
علم زد عشق او چون آتش تیز
بهر پندی که داده بود خود را
شد ان هر پند او بندی خرد را
ازان پس دل ز جان خویش برداشت
خرد را پیش عشق از پیش برداشت
زبان بگشاد عشق نکته پرداز
خرد را گوشمالی داد ز اغاز
که گرچه نام هرمز روستاییست
ولی بروی نشان پادشاییست
اگر هرمز ندارد نیز اصلی
ترا مقصود از اصلست وصلی
چو جای وصل دارد اصل کم گیر
ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر
چو هم نیکو بود هم خوش،گدایی
بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی
ترا روی نکو باید نه شاهی
نکو رویست او دیگر چه خواهی
شکر چون در صفت افتاد شیرین
شکر خور، می چه پرسی از کجاست این
گدایی سر که و شاهیست شکّر
ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر
گلی تو او درین باغست بلبل
بسی خوشتر سراید بلبل ازگل
گلی تو او لبی دارد شکر ریز
تو بیماری بشکّر گل درآمیز
چوعشق از هر طریقی گفت برهان
خرد الزام گشت و عقل حیران
اگرچه بود گلرخ شاهزاده
ولی شه مات شد از یک پیاده
چو عشق آن شیوه شرح یاردادی
دل او بیش ازو اقرار دادی
نه زانسان بود گل را عشق هرمز
کزوزایل شدی چون عقل هرگز
ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد
جهان برنرگس ساحر سیه کرد
بدل میگفت ای دل کارت افتاد
بزن جان را که او دلدارت افتاد
ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست
ز جان تا عشق مویی راه پیشست
چه سازم میبباید ترک جان گفت
کسی کوکاین سخن با او توان گفت
مرا نادیده ماه و آفتابی
شدم زین ماه دیدن ماهتابی
مثال آنکه جانی یافت دل شد
برسوایی مثال من سجل شد
چو من ماهی که خورشید دل افروز
جهان بر روی من بیند همه روز
چو من سروی که صد سرو سرافراز
ز قد من کند آزادی آغاز
چو من حوری که حوران بهشتی
ز من بر خشک میرانند کشتی
چو من درّی که گر دریا زند جوش
کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش
چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ
گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
چو من شمعی که چون من رخ فروزم
چو شمعی شمعدان مه بسوزم
چو من گنجی که شب پیروز گردد
گر از زلفم طلسم آموز گردد
ندارد زهرهٔ آن زهرهٔ مست
که داند داشت زیر کوزهام دست
مه رخشنده با این نور دادن
نیارد کفش پیش من نهادن
اگر چون صبح برگردون بخندم
ز پسته راه بر گردون ببندم
اگر صد چرب گوی آید بحربم
بچربی بر همه خوبان بچربم
اگر زلفم بر افشاند سیاهی
نخست ازمه در آید تا بماهی
وگر رویم ببیند ماه ازین روی
نهد از آسمانم بر زمین روی
ز چشم گاو میشم شیر افلاک
شود مست و زند دنبال بر خاک
ز بوی طرّه مشکین من حال
بر آید مرغ مخمل را پر و بال
هزاران جان شریک موی جعدم
چو برقی باز میدوزد به رعدم
کجا آرد بلوری در برم تاب
که از شرم تنم شد سیم سیماب
لبم را خود صفت نتوان که چونست
که وصف او ازین عالم برونست
ز ترّی آب حیوان ناپدیدست
که از شرم لبم ظلمت گزیدست
بلب گه جان دهم گه جان ستانم
ز خوبی هیچ باقی میندانم
لبم گر بادهیی بخشد بساقی
از آن مستی نماند هیچ باقی
کنون با این همه صاحب جمالی
دل لایعقلم شد لاابالی
دلی با من بسی در پوست بوده
بجان شد دشمن من دوست بوده
بیک دیدن که دیداو روی هرمز
مرا گویی ندید او روی هرگز
بخونم تشنه شد و ز سینه بگریخت
ز من آن محرم دیرینه بگریخت
گهی در چین زلفش ره بدر برد
گهی راهی بهندستان بسر برد
گهی در زنگبار مویش افتاد
گهی در بند روم رویش افتاد
گهی شکّر خورد آب حیاتش
گهی در خط شود پیش نباتش
گهی زان خنده مست مست گردد
گهی زان غمزه چابک دست گردد
گهی بر پستهٔ او شور آرد
گهی بر شکّر او زور آرد
گهی بر خطّ او در قال آید
گهی بر خال او در حال آید
گهی در نرگسش حیران بماند
گهی در مجلسش طوفان براند
نمیدانم که تا هرگز کند رای
بسوی گل چنین دل در چنین جای
ز دست این دل پر شیون خویش
همی پیچم چو دست اورنجن خویش
دل مستم اگر فرمانبرستی
بسی کار دلم آسان ترستی
چه کرد این دل که خون شد در بر من
که این از چشم آمد بر سر من
توای دیده چو خود کردی نگاهی
بسر میگرد در خون سیاهی
بیک نگرش بسی بگریستی تو
ندانم تا چرا نگریستی تو
کنون جز صبر، من رویی ندارم
ز صبر ارچه سر مویی ندارم
اگر از سنگ و از آهن کنم صبر
دلم را بی قراری بارد از ابر
بآخر چون فرو شد طاس سیماب
برآمد شاه هرمز را سر از خواب
چو شد بیدار ماه مست خفته
گل سیراب شد از دست رفته
چو زیر بید سر برداشت مویش
نهانی گل بروزن برد رویش
ز مستی چشم میمالید هرمز
که فندق سود بر بادام هرگز
چو یافت از فندقش بادام او تاب
ز فندق گشت بادامش چو عنّاب
تو گفتی نرگسش سرخی ازان داشت
که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت
چو زلف عنبرین بفشاند از گرد
گل بی دل گلابی گشت از درد
چو از بستر کلاه آورد برماه
فلک پیشش کله بنهاد بر راه
چو دست دُر فشان بر خط نهاد او
بخون خلق عالم خط بداد او
چو موی مشک رنگ از راه برداشت
ز ناف آهوان، مشک آه برداشت
چو زلف از زیر پای آورد بر دوش
بخاست از سبزپوشان فلک جوش
چو روی از گرد ره در آب شست او
هلاک ماه روشن روی جست او
چو در رفتن قدم برداشت هرمز
دل گل رفت و تن افتاد عاجز
درآمد آتش عشق جگر سوز
گرفت از پیش و پس راه دل افروز
گل سیراب بر آتش بمانده
گلاب از جزع بر آنش فشانده
صبوری کوچ کرده عقل رفته
دل افتاده خرد منزل گرفته
جگر خسته بصر خونبار مانده
دهن بسته زبان بیکار مانده
جهان بر چشم او تاریک گشته
اجل دور از همه نزدیک گشته
بهشتی زین جهان بیرون گذشته
برو سیلابهای خون گذشته
بدینسان مانده بود آن ماهپاره
که تا برچرخ پیدا شد ستاره
ز طاوس فلک بنمود محسوس
مه نو چون هلال پرّ طاوس
چو مه رویی بود صاحب جمالی
کشندش نیل بر شکل هلالی
درین شب شکل ماه نو رسیده
هلالی بود بر نیلی کشیده
شهی در حجرهٔ چارم بخفته
بمهری ماه را در بر گرفته
یکی جاندار خونی بر سر شاه
بلی بی خون ندارد جان وطنگاه
شده در پاسبانی هندوی چست
نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست
یکی اقضی القضاتی پیشگه را
مزوّر ساخته معلول ره را
بتی زا نو مربع وار کرده
مثلث ساخته عود از سه پرده
دبیر منقلب پیر و جوانی
قلم در خط شده زو هر زمانی
عروس شب چنان پیرایه ور بود
که چون صحن مرصّع پرگهر بود
شب آبستن آنکه در زمانی
بزاده لعبت زرّین جهانی
که داند تا چرا این هر ستاره
درستی مینماید پاره پاره
که داند کاین همه پرگار پرکار
چرا گردند در خون نگونسار
فرو میرد شبش شمع چهارم
بروزش کشته آید شمع انجم
چو بسیاری برافروخت و فرو مرد
جهانی را برآورد و فرو برد
گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه
گهی مه نیز رویی دوخت برماه
چوماه او چنان مهرش چنینست
بسی در خون بگرداند یقینست
کنون وقت آمد ای مرغ دلارام
که گلرخ را فرود آری ازین بام
چو گل بر بام همچون خار درماند
دلش چون حلقهٔ زیروز برماند
بلا بر جان او بیشی گرفته
وجودش با عدم خویشی گرفته
بخون گشته شبیخون در گذشته
ز شب یک نیمه افزون درگذشته
بصد چشمی چو نرگس در نظاره
بگل بر، خون گرسته هر ستاره
سیه پوشیده شب درماتم او
شفق در خون نشسته از غم او
صبا از حال گل آگاه گشته
ز تفّ جانش آتش خواه گشته
هزاران بلبلان نوبهاری
فغان برداشته بر گل بزاری
گل گلگونه چهره دایهیی داشت
که در خرده شناسی مایهیی داشت
فسونگر بود مرغی چابک اندیش
بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش
بشکلی بوالعجب کار جهان بود
که لعب چرخ با او در میان بود
اگر درجادویی آهنگ کردی
ز سنگی موم و مومی سنگ کردی
چنان در ساحری گیرا نفس بود
که شیخ نجد با او هیچکس بود
دمی کان آتشین دم بر گرفتی
اگر بر سنگ خواندی در گرفتی
زبانی داشت در حاضر جوابی
بتیزی چون لب تیغ سدابی
دل سنگین او از مکر پر بود
بغایت سخت خشم و نرم بربود
چو صبح تیز بی خورشید روشن
دمی دم می نزد بی گل بگلشن
چو برگی دل برولرزنده بودش
که گلرخ گوهری ارزنده بودش
چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید
سراچه بیرخ سرو سهی دید
وطن میدید و گوهر دروطن نه
چمن میدید و گلرخ در چمن نه
در ایوان قبلهٔ جمشید میجست
چراغی خواست وان خورشید میجست
چو لختی گرد ایوان گام زد او
قدم بر در ز در بر بام زد او
سمنبر اوفتاده دید بر خاک
ز خون نرگس او خاک نمناک
دلش با نیستی انباز گشته
ز شخصش رفته جان پس بازگشته
گسسته عقد و بسیاری گهر زان
بخاک افگنده چشمش بیشتر زان
ز خون دیدهٔ آن ماهپاره
شفق گشته هلالی گوشواره
سر زلفش پریشان گشته در خاک
شده توزی لعلش بر سمن چاک
دلش در بر چو مرغی پر همی زد
دمی از دل بر آن دلبر همی زد
چودایه دید گل را همچنان زار
چو گل شد پای او پرخار از آن کار
چنان برقی بجان او درآمد
که چون رعدی فغان از وی برآمد
گشاد اشک و بسی فریاد در بست
دلش از دست شد و افتاد از دست
ز بانگ او بتان گشتند آگاه
که هر یک میزدندی بانگ بر ماه
گل سیراب را در خون بدیدند
دو چشم دل ز گل در خون کشیدند
بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل
فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل
چو هر دم آتشی در نی نشیند
چنان آتش بآبی کی نشیند
چو باد صبحدم بر روی گل جست
بآزادی رسید آن سرو سر مست
گل بی دل چو قصد این جهان کرد
دو نرگس برگشاد و خون روان کرد
خیال سبزهٔ خطّش عیان شد
ز نرگس آب بر سبزه روان شد
چو حال خویشتن با یادش آمد
ز هر یک سوی، صد فریادش آمد
سحر از باد سرد او خجل شد
فلک از تفّ جانش گرم دل شد
برفت از هوش شکّر بار سرمست
دگر باره چو بار اوّل از دست
گلی در خون و آتش بوده چندین
چگونه تاب آرد نیست مشک این
گلاب و مشک بر رویش فشاندند
نبود آن، گرد از مویش فشاندند
رخش چون از گلاب و مشک تر شد
گلاب از آه سردش خون جگر شد
بتان در نیم شب ماتم گرفتند
ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
بدر مشک از سر گیسو بکندند
بفندق ماه یعنی رو بکندند
یکی بستر بیاوردند ز اطلس
بایوان باز بردندش بده کس
همه شب دم نزد چون صبح ازماه
که تا پیک سپیده دم زد از راه
چونوشد نوبت روز دلاویز
برآمد نعرهٔ مرغان شب خیز
چو پروین همچو گرد از راه برخاست
ز باد سرد صبح آن ماه برخاست
چو گل برخاست دل بنشست آزاد
وزان برخاستن برخاست فریاد
چو آن گنج گهر را باز دادند
بصدقه گنج زر را درگشادند
دل همچون کباب و موی چون شیر
کباب آورد و شربت دایهٔ پیر
بگل گفت ای سمن عارض چه دیدی
کزین عالم بدان عالم رسیدی
فتاده قد تو چون سرو بر خاک
بگرد سرو توتوزی شده چاک
مگر توزی ز رویت ریخت در راه
که توزی را بریزد پرتو ماه
زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی
که گر از صد زبان گردم سخن گوی
ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت
نه از بسیار با تو اند کی گفت
ز دل تنگی شدم بر بام ناکام
که ای من خاک بادی کاید از بام
سوی آن باغ رفتم در نظاره
تماشا چون گلم دل کرد پاره
گلی دیدم چمن آراسته زو
ز هر برگی فغان برخاسته زو
ز بویش بود ریحانی نفس بود
زرنگش دیده را از لعل بس بود
از آن گل آتشی در دل فتادست
چو آن بلبل که اندر گل فتادست
ز شاخی بلبلی چون دید آن گل
ببی برگی فتاد از عشق بلبل
گهی از عشق گل آوازمیداد
گهی دل را بخون سرباز میداد
گهی میگشت در یکدم بصد حال
گهی میزد بصد گونه پر و بال
گهی در روی گل نظّاره میکرد
گهی چون گل قبا را پاره میکرد
بآخر آتشی در بلبل افتاد
ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد
میان خاک و خون چندان بسر گشت
که از پای و سر خود بیخبر گشت
مرا زان دردآتش در دل افتاد
ز آتش دود دیدم مشکل افتاد
از آن آتش دلم چون دود خون گشت
پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت
بیک باره دلم از بس که خون شد
بپل بیرون نشد از پل برون شد
خداوند جهان بیرون شوم داد
درون دل ز سر جایی نوم داد
وگرنه باز ماندم در هلاکی
چو ماهی بودمی بر روی خاکی
دواسبه سوی رفتن داشتم ساز
فرستادم کنون ناگاه خرباز
پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه
چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه
ندادی گوش و مستی تیز خشمی
چو خورشیدت رسید ایماه چشمی
حدیث مرد حکمت گوی نیکوست
که چشم بد بلای روی نیکوست
ببین تا گفتهام زین نوع چندی
که بر سوزید هر روزی سپندی
مرا جانیست وان در صدق پیشست
که جای صد هزاران صدقه بیشست
چو شمع آسمان آمد پدیدار
ستاره بیش شد پروانه کردار
چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ
چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ
بسلطانی نشست این چتر زر بفت
ز سیر چتر او آفاق پر تفت
چو شب شد روز این درّ شب افروز
بباغم گفت دل میخواهد امروز
بیندازید گرد حوض مفرش
که دارم سینهیی چون حوض آتش
ندیدم در جهان زین حوض خوشتر
که گویی آب او هست آب کوثر
چو من بر حوض زرّین غوطه خوردم
چرا پس گرد پای حوض گردم
چو آبم برد آب حوض زین پیش
چرا میریزم آب حوض زین بیش
گلاب از نرگسان صد حوض راندم
ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت
که شد این حوض بر من حوض تابوت
که من بر حوض دیدم روی آن گل
چو آب حوض رفتم سوی آن گل
چو شد دور از کنار حوض ماهم
کنون آب از میان حوض خواهم
بگرد حوض خواهم بار گاهی
که گرد حوض خواهم گشت ماهی
کسی کو بر لب حوضی باستاد
نظر آنگه بغوّاصی فرستاد
نگونسار آید او در دیدهٔ خویش
ازین حوضم نگونساریست در پیش
اگر از دست شد پایم بیکبار
که گشتم گرد پای حوض بسیار
اگر این حوض خود صد پایه باشد
بسر گشتن مرازومایه باشد
شکر با گل بیکجا نقد باشد
شکر بر حوض بهر عقد باشد
گلم من با شکر در بر نشستم
شکر بر حوض دیدم عقد بستم
ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه
کنون ماومی و این حوضخانه
بگرد حوض تخت زر بیارند
می و حوران سیمین بر بیارند
که تا ز اواز چنگ و نالهٔ نای
بجای آید دل این رفته از جای
چرا باید ز هر اندیشه فرسود
که گر شادیست ور غم بگذرد زود
کنون باری چرا غمناک گردیم
که میدانیم روزی خاک گردیم
زمانی کام دل باهم برانیم
کزین پس میندانم تا توانیم
یکی شاهانه مجلس ساز کردند
سماع و نقل و می آغاز کردند
برون کردند هرمز را از آن باغ
دل گل یافت چون لاله از آن داغ
سبب او بود شادی و طرب را
چرا پس برگرفتند آن سبب را
نگین حلقهٔ آن جمع او بود
ندیدند از رخ چون شمع او دود
چرا کردند از آنجا شمع را دور
که بی شمعی نباشد جمع را نور
چو مطرب زیر گل بستر بیفکند
ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند
پری رویان دیگر همچو لاله
گرفته شیشه و جام و پیاله
پری رویی کزان یک شیشه خوردی
بافسون صدپری در شیشه کردی
ز پیش چارسوی مجلس ناز
منادی گر شده چنگ خوش آواز
چو شد آواز بیست و چار درگوش
چه بیست و سی که صد بودند مدهوش
پریزادی ز جن و انس آمد
عجب نوعی حریف جنس آمد
حریفی زهره طبع و آب دندان
چو خورشید آتشین چون صبح خندان
بریشم را بناخن ساز میداد
ز پردههاتفی آواز میداد
چوبانگ چنگ در بالا گرفتی
دل از سینه ره صحرا گرفتی
ز پرده نغمه را بر تار میزد
دم عیسی ز موسیقار میزد
چو پیش آورد از رگ او ره راست
دل از طبع مخالف طبع برخاست
نمود از ناخنی علم و عمل را
بگفت از پردهٔ خوش این غزل را
کجایی ای چو جان من گرامی
بیاگر بر دو چشمم میخرامی
بجز تو درجهان حاصل ندارم
برون از تو درون دل ندارم
دلی گر هست بی نامت دژم باد
چنان دل را ز عالم نام گُم باد
قرارم برد زلف بیقرارت
بآبم داد لعل آبدارت
نمودی روی از من زود رفتی
چو آتش در زدی چون دود رفتی
چو بی روی تو جشن از رشک سازم
کباب از دل شراب از اشک سازم
چنان دل مست شد از تو بیکبار
که تا محشر نخواهد گشت هشیار
خوشا عشقی که باشد در جوانی
خصوصا گر بود با کامرانی
خوشا با یار کردن دست در کش
خصوصا گر بود یار تو سرکش
خوشا از لعل او شکّر چشیدن
خصوصا گر بجان باید خریدن
چو بشنید این سخن گلروی از چنگ
ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ
شد از بادام ماهش پر ستاره
بفندق فندقی را کرد پاره
چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست
سماع و می صبوری چون دهد دست
چو شهزاد از صبوری گشت درویش
ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش
وجودش از دو عالم بیخبر گشت
ز دو عالم برون جای دگر گشت
همه رامشگران بر گرد آن ماه
بزاری میزدند از راهوی راه
گل اندر پرده زان پرده بسر گشت
دو چشم پرده دارش پرده درگشت
درآمد عشق و گل بیخود فروشد
خدادانست و بس جایی که او شد
چنان در عشق آن دلدار پیوست
که بگسست از خود و در یار پیوست
بخوابش دید لب بر لب نهاده
چو شکّر بر لب گل لب گشاده
گرفته موی او پیچیده در دست
فتاده روی بر هم خفته سر مست
بدو گفت ای نگار ناوفادار
جفا ورزد کس آخر با چو من یار
چنین خود بیوفایی چون کنی تو
بباغ آیی مرا بیرون کنی تو
سوی باغ آمدی بشکفته چون گل
مرا از آشیان راندی چو بلبل
چو تو در عشق چون بلبل نباشی
اگر بلبل برانی گل نباشی
چرا راندی مرا تا بر گل مست
چو بلبل کردمی زاری بصد دست
چو گل بشکفتی و خوارم نهادی
چو یوسف صاع در بارم نهادی
چو گل بشنود آن از خواب برجست
زبان بگشاد و صد فریاد در بست
بزاری همچو چنگی پر الم گشت
رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت
روان شد خون زچشم سیل بارش
ز خون چشم پرخون شد کنارش
گل بیدل ز بیخوابی چنان بود
که از زاری چو برگ زعفران بود
چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار
شدش زانخواب چشم فتنه بیدار
گل آشفته را یکدم کفایت
گل بسرشته را یک نم کفایت
غم یعقوب را یادی تمامست
گل صد برگ را بادی تمامست
چو کار از دست شد گلرخ برآشفت
دگر کارش صلاحیت نپذرفت
گل تر را جگر خشک و نفس سرد
تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد
چو تب در گل فگند از عشق تابی
عرق ریزان شد از گل چون گلابی
شبان روزی در آن تب زار میسوخت
تنش همواره ناهموار میسوخت
چو خاتون سرای چرخ خضرا
برآورد آستین از جیب مینا
بگردید و زرخ برقع برانداخت
بعالم آستین پر زر انداخت
پزشگان را بیاوردند دانا
برای درد آن گلبرگ رعنا
پزشک آخر دوای گُل چه داند
که گُل را باغبان درمان تواند
بباید باغبانی همچو هرمز
وگرنه گُل نگردد تازه هرگز
چو باشد بر سر گل باغبانی
بگل نرسد ز هر خاری زیانی
علی الجمله دوا کردند یک ماه
نشد یک ذرّه آن خورشید با راه
دوای عشق کردن رو ندارد
که درد عاشقان دارو ندارد
ز درمان هر زمان دردش بتر گشت
صبوری کم شد و غم بیشتر گشت
چو درمان مینپذرفت آن سمنبر
بایوان باز بردندش بمنظر
بآخر به شد و بر بام شد باز
چو مرغ خسته پیش دام شد باز
چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام
بسوی بام زد بار دگر گام
چو مرغی برکنار بام میگشت
بپای خویش گرد دام میگشت
از آن بر بام داشت آن مرغ امّید
که تا هادی شود در پیش خورشید
دلش بگذاشت چون مرغی وطن را
که دید آن مرغ جان خویشتن را
دلش در آرزوی چینه برخاست
چو مرغ از چارچوب سینه برخاست
دلش چون مرغ وحشی در غلو بود
صفیر مرغ، بازش آرزو بود
دلش پر میزد و بیشرم میرفت
چو مرغی در هوای گرم میرفت
دلش برداشته چون مرغ آواز
که ای هرمز بیاچینه درانداز
صفیری زن مرا آخر سوی بام
که چون من مرغ ناید تیز در دام
نظر بگشای تا بر بامت افتد
چو من مرغی مگر در دامت افتد
چو سر از چینه گردی در کمندم
بدست خویشتن نه پای بندم
مرا بر چینهٔ خود آشنا کن
چو هادی گردم از دستم رهاکن
وگر هادی نگردم دل بپرداز
بزن دست و بپیش بازم انداز
من آن مرغم که بیتو هیچ جایی
نجویم جز هوای تو هوایی
من آن مرغم که زرّین بود بالم
بسوخت آن بالم و برگشت حالم
من آن مرغم که از یک دانهٔ تو
بماندم تا ابد دیوانهٔ تو
تلطّف کن دمی با همدمی ساز
دلم را از مدارا مرهمی ساز
بگفت این و فرو افتاد بر بام
همه بام از سرشکش گشت گل فام
چگویم همچنین آن عالم افروز
بگرد بام میگشتی شب و روز
همه گر صبحدم گر شام بودی
تماشا گاه گل بر بام بودی
بسی بر بام میشد شام و شبگیر
بتهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر
گل ارچه راز دل با کس نمیگفت
سرشک روی او روشن همی گفت
بشب در خواب دیدش گشت جوشان
بجست از جای گریان و خروشان
ز بس آتش دلش چون جوی خون شد
کفش بر لب زد و از سر برون شد
چو عشق از در درآمد گام برداشت
گل بی صبر راه بام برداشت
برهنه پای و سر بر بام میشد
برای کام دل ناکام میشد
جهانی بود در زیر سیاهی
بیارامیده دروی مرغ و ماهی
شبی در زیر گرد تند پنهان
چو دوده ریخته بر روی قطران
شبی چون زنگی اندر قیر مانده
عروس روز در شبگیر مانده
شد آگه دایه و گل را چنان دید
ز تخت زر سوی بامش روان دید
فغان برداشت کاخر این چه حالست
ز کم عقلان چنین حالی محالست
چه گمراهیست کاکنونت گرفتست
نداری عقل یا خونت گرفتست
گره بر جان پرتابم زدی تو
چه رنگست اینکه در آبم زدی تو
بهر ساعت سوی بام آوری رای
شوی گیسو کشان چون چنگ درپای
یقین دانم که کارت مشکل افتاد
کزین مشکل بس آتش در دل افتاد
زبان بگشای تا مشکل چه داری
خدا داند که تادر دل چه داری
اگر گویم چه میسازی تو بر بام
مرا گویی که تادل گیرد آرام
کجا باور کند دایه ز گل این
کجا بیرون شود با من بپل این
اگر بر تخت زرّین شب گذاری
ز بس سستی تو گویی جان نداری
وگر بر بام باید شد ببازی
شوی تو شوخ دیده جرّه بازی
چو اسبی تند باشی بر شدن را
خری کاهل فزونی آمدن را
اگر گویم سوی قصر آی از بام
ز صد در بیش گیری در ره آرام
فرو افتی و نشناسی سر از پای
نجنبی و نگیری پای از جای
وگر گویم که بر بام آی و برخیز
برافروزی و چون آتش شوی تیز
چو مرغی میزنی بیخود پر و بال
چو روباهی نهی بر دوش دنبال
بجلدی آستین را در نوردی
همه شب بر کنار بام گردی
نهاده در کنار از دیده دودی
دلی پر درد میگویی سودی
گهی ازنرگست خوناب پالای
گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای
گهی با مرغ کردی هم صفیری
گهی ازناله دربندی نفیری
گهی از شاخ مرغی را برانی
گهی از باغ مرغی را بخوانی
گهی سنگی دراندازی به آبی
گهی سرسوی سنگ آری بخوابی
گهی گریان شوی چون شمع خندان
گهی دستار چه خایی بدندان
گهی بام از گرستن رود سازی
گهی سیبی کلوخ امرود سازی
گهی در دست گیری دستهٔ گل
گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل
گهی بیرون کنی دست از گریبان
گهی دریای اُفتی همچو دامان
گهی برروی دیوار افکنی خویش
گهی دیوار پیمایی پس و پیش
گهی از دل براری آه سردی
گه از گرمی فرو افتی بدردی
گهی باشد دو بادامت شکر خیز
گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز
ز بسیاری که گرد بام پویی
بدّری هر شبی کفشی ببویی
اگرچه من نیم حاضر جوابی
ز تو غایب نیم در هیچ بابی
همه شب گوش میدارم ترامن
تو پنداری که بگذارم ترا من
همه شب دل زمانی ساکنت نیست
بجز بر بام رفتن ممکنت نیست
ازین ممکن شود واجب خیالی
ندانم حال و دانم هست حالی
شبی چندان نیابد چشم تو خواب
که منقاری زند یک مرغ در آب
قرارت نیست و آرامت برفتست
ببد نامی مگر نامت برفتست
چه حالست این ترا آخر چه بودست
پری داری مگر دیوت ربودست
همه خلق جهان را خواب برده
ترا گویی که برفیست آب برده
چه میخواهی ز پیر ناتوانی
که در عالم تویی او را و جانی
چه میخواهی ازین مسکین بی زور
کزو موییست باقی تالب گور
دلم خون شد ز زاری کردن تو
ندارم طاقت خون خوردن تو
نیاری رحمتی بر من چه سازم
تو زاری میکنی من میگدازم
چو شب درانتظار روز باشی
چو شمعی تا سحر در سوز باشی
چو روز آید شوی بر رخ گهر بار
که کی باشد که شب آید پدیدار
شبانروزی قرارت می نه بینم
بجز غم هیچ کارت می نه بینم
چو دایه زین سخنها لب فرو بست
زبان بگشاد گل چون بلبل مست
بدایه گفت دل بر میشکافم
که گویی زیر بار کوه قافم
چو کوه قاف با من در کمر شد
ز آهم خون چشمم چون جگر شد
چنین دردی که در جانم نهفتست
زبانم پیش کس هرگز نگفتست
دل دایه ز درد او چنان شد
که از دست دلش گویی که جان شد
بگل گفت ای چو جان من گرامی
بگردانیده روی از شادکامی
دلت بنشان بگو تا از کجا خاست
مکن کژی و بامن دل بنه راست
بجان پروردهام من در کنارت
مشوّش چون توانم دید کارت
چرا ای مرغ زرّین دلاویز
نیابی خواب چون مرغ شب آویز
بمنظر بر روی سر پا برهنه
بگوراست و مخوان تاریخ کهنه
بگو تادست سیمین تو امروز
بزیر سنگ کیست ای عالم افروز
تو میدانی که چون راز تودارم
نفس از راز داری بر نیارم
ندیدستی ز من بسیار گویی
نه هرگز ده زبانی و دورویی
نگفتم پیش تو هرگز خطایی
دروغی نیز نشنودی ز جایی
همیشه تا که بودم بنده بودم
ز ماهت دل بمهر آگنده بودم
شبم شب نیست بی موی سیاهت
نه روزم روز بی روی چو ماهت
همه کام دلت باشد مرادم
تو باری نیک دانی اعتقادم
نداند دید بر ماه تو دایه
که یک موی افکند بی مهر سایه
اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل
چو گل درخون نشیند دایه گل
تویی جان من ای دُرّ شب افروز
که جانم بر تو میلرزد شب و روز
چناندارم دل از مهر تو پرتاب
که هر شب برجهم ده بار ازخواب
زمانی شمع بالینت فروزم
زمانی شمع آیینت فروزم
بسوزم عود و عنبر بر سر تو
کنم همواره بر تو چادر تو
چو خال سبز بر رویت کنم راست
شکنهای دو گیسویت کنم راست
کنم در کوزه جلّاب تو شیرین
نه از یکسوی از دو سوی بالین
مرا در حق تو شفقت چنینست
ترا ای مهربان با من چه کینست
اگرچه خستهٔ ایام گشتم
اسیر چرخ نافرجام گشتم
جهان تا پشت من همچون کمان کرد
جوانی را چو تیر از من روان کرد
رگم گشته کبود و روی چون کاه
زخویشم شرم آید گاه و بیگاه
جهان را مدتی بسیار دیدم
چه میجویم دگر انگار دیدم
چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه
مرا پیری پیام آورد ناگاه
که بگذر زود چون بادی بدشتی
که سوی خاک داری باز گشتی
کنون وقت رحیل آمد بناکام
مرا با تو بهم نگذارد ایام
ز تو بربایدم ایام آخر
بود این عمر را انجام آخر
ز عمرم هیچ دورانی نماندست
مرا بر نانوانانی نماندست
چه من گر سایهام تو آفتابی
مرا بسیار جویی و نیابی
بگو تا از که میگردی بخون تر
کرامی بینی از خود سرنگون تر
اگرچه دردمند و ناتوانم
روا باشد که درمانی بدانم
نه هر چیزی همه کس داند ای ماه
مرا زین حال پوشیده کن آگاه
بحق آنکه تن را جفت جان ساخت
خرد را کارفرمای جهان ساخت
هزاران شمع از طاقی برافروخت
چراغ از جان مشتاقی برافروخت
چو عنصر بود بیگانه جدا کرد
بما بیگانگان را آشنا کرد
بحق مریم پاکیزه گوهر
بناقوس و چلیپا و سم خر
بانجیل و بزّنار و به برهبان
ببیت المقدس و محراب و ایوان
بروح عیسی خورشید آسا
بایمان وفاداران ترسا
که گر رازم تو بر گویی نهانی
نهان دارم چو جانش زانکه جانی
بخون دل بزرگت کردم آخر
بشیر و شکّرت پروردم آخر
نگاهت داشتم از آب و آتش
که تا گشتی چنین رعنا و سرکش
مرادر گردنت حق بیشمارست
بگو در گردن من تا چه کارست
سبک روحی تو و از خشم تو من
گران جانی شدم در چشم تو من
سخنهای مرا در تو اثر نیست
مرا با تو کنون کاری دگر نیست
بدان میآریم در انتقامت
که گویم شیر پستانم حرامت
چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر
برآمد آن جوان را روی چون قیر
سرش در گشت و چشمش رود خون شد
کجا بادایه آن از پل برون شد
ز شرم دایه خوی بر گل نشستش
دل چون شیشه بیرون شد ز دستش
فسونگر گشت و در بیداد آمد
ز دست دایه در فریاد آمد
که رسوا خواهیم کردن سرانجام
چه میخواهی از این افتاده در دام
همی از دست ندهی پیشهٔخویش
مرا بگذار در اندیشهٔ خویش
فکندی چینهٔ سالوس در دام
چه میخواهی ازین سرگشته ایام
چه رنجانی من دیوانه دل را
که شد دردی عجب همخانه دل را
مرا از دست دل کاری فتادست
دلم در درد وتیماری فتادست
نه درد خویش بتوان گفت کس را
نگاهی کرد باید پیش و پس را
نه نیز این درد را پنهان توان داشت
نه این دشوار را آسان توان داشت
بگویم بی شکی رسوا بمانم
نگویم هم درین سودا بمانم
بگویم سرزنش دارم ز هر دون
نگویم تا درین گردم جگرخون
بگویم در جهان گردم نشانه
نگویم تا کسی آرم این بهانه
بگویم تاب رسوایی ندارم
نگویم ترک تنهایی ندارم
اگر این راز من پنهان نماند
یقین دانم که بر من جان نماند
سخن تا در قفس پیوسته باشد
بسان تخم مرغی بسته باشد
ولیکن چون ز دل سوی زبان جست
چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست
ازآن ترسم که گر راز نهانم
بگویم سر ببرّند از زبانم
کنون ای دایه چون کارم شد از دست
گشایم راز اگر بر تو توان بست
ترا اکنون سخن باید چنان داشت
که از خود باید آن را هم نهان داشت
بگویم باتو تا درجان نماند
که سوز عاشقان پنهان نماند
بدان کاین باغبان مِه مرد استاد
پسر دارد یکی چون سرو آزاد
ز رویش ماه زیر میغ مانده
ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده
بنرگس خواب بسته جادوان را
بابرو طاق بوده نیکوان را
جگر از هر دو چشمش تیر خورده
شکر از هر دو لعلش شیر خورده
لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ
ازو در سر بگردد زلف شبرنگ
ستاره دیده در شکّرستانش
زمین بوسیده ماه آسمانش
لبش گویی که حلوای نباتست
چه حلوای نبات آب حیاتست
ز پسته طوطی خطّش دمیده
بگرد شکّرش صف برکشیده
دو چشم مور صد حلقه گشاده
ز عنبر بر در پسته نهاده
دو لب چون دانهٔناری مکیده
برسته دانه و سبزی دمیده
ز لعل او دمیده خط شبرنگ
ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ
نمود از لب دهان غنچه را دوست
خط سرسبز او چون غنچه در پوست
لبش نیرنگ خط چون برنگین زد
بسبزی آسمان را بر زمین زد
خطی دیدم چو ریحان ارم من
نهادم سر بر آن خط چون قلم من
خطی خوش بود لوح دل قلم کرد
خطی بر خونم آورد و ستم کرد
از آن خط شد پری در من چه سازم
بدین سانم در آن خط عشق بازم
دلم چون شیشهیی زان خط شد ازدست
پری دل بر دو دل چون شیشه بشکست
پری در شیشه آید وین پریزاد
دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد
چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ
شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ
کنون کز دست کودک شیشه افتاد
ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد
مپرس ای دایه تا من زان پری روی
چگونه چون پری پویم بهر سوی
ببالای منست آن زلف شبرنگ
ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ
چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید
بپیش حوض خفته همچو خورشید
ز مستی از دو عالم بی خبر بود
ولی عالم ازو زیر و زبر بود
چو آهو چشم من بیهوش افتاد
ز چشمش خواب برخرگوش افتاد
چو گل دید آن رخ چون ماهپاره
ز باد سرد کردی جامه پاره
رخش چون آتشی سیراب دیدم
ز آب و آتش او تاب دیدم
بجست از من دل دیوانه چون تیر
نگه چون دارم از زلفش بزنجیر
چوباهوش آمد و ناگاه برخاست
فغان از سرو و جوش از ماه برخاست
کُله چون کوژبنهاد و کمر بست
همه خون در دل من چون جگر بست
چو آن سروروان من عیان شد
ز آزادی او اشکم روان شد
چو از پیشم برفت آن گوهر خاص
دل من پیش ازو میرفت رقاص
دل لایعقلم دیوانهٔ اوست
که او شمعست و دل پروانهٔ اوست
منم در انتظار مرگ مانده
وزان شکّر گلی بی برگ مانده
نه شب خوابست و نه روزم قرارست
شب و روزم خیال آن نگارست
دلم دستی بجام ناز بردی
اگر یک لحظه خوابم باز بردی
همه شب بستر نرم از درشتی
کند با پهلوی من خار پشتی
کنون ناگفتنی چون باتو گفتم
چه سازی تاشود آن ماه جُفتم
اگرچه از رخت شرمم گرفتست
دلم گرمست ازان گرمم گرفتست
منم گلبوی و آن دلبر سمن بوی
بزرگی کن میان ما سخن گوی
ازین شاه آن گدایی را شهی ده
وزین گل آن شکر را آگهی ده
برو گو تو عقیقی با گهر ساز
شکرداری بر گل گلشکر ساز
برو گو تو چو سروی من چو شمشاد
بیا تا بر جمال من شوی شاد
برو گو تو چو ماهی من چو مهرم
چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم
کنون ای دایه دل پرداختم من
ترا دربان این درساختم من
از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر
که گفتی خورد بردل زان جوان تیر
چو بشنود این سخن برداشت پنجه
بزد بر روی پرچین صد تپنچه
برسوایی خروشی درجهان بست
که هرگز آن نگوید در جهان مست
زهی همّت نکویاری گُزیدی
نگه دارش نکو جایی رسیدی
ترا یاری چنین در پردهٔ ناز
چرا بامن نمیگفتی یکی راز
نبتوان گفت باری این همه جای
که شرمت باد ای بی عقل بی رای
ز گفت دایه شد در خشم گلرخ
بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ
اگر صد پند شیرینم دهی تو
نیم من زانکه هم زینم دهی تو
برامد از دل پر بنددودی
ندارد آتشین را پند سودی
دل خود را بصد در پند دادم
چو پیمان بستدم سوگند دادم
چرا پس زین سبب فریاد کردی
همه سوگند و پیمان یاد کردی
دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ
که گل را عشق نقشی بود در سنگ
سخن را رنگ داد آن مرغ استاد
باستادی ز در بیرون فرستاد
زبان را در فسون گل چنان کرد
که بلبل را زبان بند زبان کرد
به گلرخ گفت نیکو آوریدی
که بر شاهی گدایی را گزیدی
ترا نقدست با هم ترک و هندو
کدامت دل همی خواهد زهر دو
ترا شاه سپاهان خواهد، آخر
توتن خواهی ترا جان خواهد آخر
کسی در شاهی و در کامرانی
چگونه آرزو خواهد شبانی
کسی را نقد باشد ماهپاره
چگونه مهر جوید از ستاره
چو این بی جان تن آسانست بگذار
همه تن گر همه جانست بگذار
اگر تو توبه نکنی زارزویت
بگویم تا ببرّد شاه مویت
هوا در تفّ و در سوز اوفگندت
چه بدبختی بدین روز اوفگندت
مگر نشنیدی این تنبیه هرگز
سیه سر بر نتابد پیه هرگز
تو خسرو او گدایی بچه آخر
تو شاه او روستایی بچه آخر
تو نوروز بتان جان فزایی
برو عیدی بکن بی روستایی
بعالم نیست طوطی را شکر بار
که پیش گاوبندی خر کنی بار
گِل و بیلست او را کار پیوست
ببیل او ترا کی گل دهد دست
زهی خر طبعی آخر ازتو چندی
بآخر میچمی از گاوبندی
که دارد پهلویی و دستگاهی
که پهلو ساید او با چون تو ماهی
اگر زین گاو باشد یک دمت وصل
بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل
بدست خویش افگندی تو در پای
سر خود از یکی تا پای بر جای
چه خلقی تو چنین آشفته رفتار
که یک جو مینگیرد در تو گفتار
من از هر نیک و از هر بد که گفتم
یکی دردت نکرد از صد که گفتم
تو شسته چشم از ناشسته رویی
ز خون خویش شستی دست گویی
ببد نامی خود گستردهیی پر
برسوایی برهنه کردهیی سر
اگر آبت بریزد نیست بیمت
که نفروشد کسی نانی بسیمت
ترا دیو هوی دیوانه کردست
خرد را با دلت بیگانه کردست
خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت
ز شرم او نقاب از گل فرو هشت
بدایه گفت من عاجز ازین کار
بیکسوکی شوم هرگز ازین کار
اگر بسیار گویی ور نگویی
مرا یکسانست تا دیگر نگویی
چنان سوداش در دل محکم افتاد
که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد
مبادا جان من گر سوی او نیست
مبادا چشم من گر روی او نیست
بچشم تو اگر آن ماه زشتست
بچشم من چو حوری از بهشتست
بچشم تو اگر دیوست پر خشم
بچشم من چو مردم اوست در چشم
بچشم خویش کار خویشتن بین
بچشم من جمال یار من بین
مدارای دایه زان دلخواه بازم
چو دل او را همی خواهد چه سازم
ازین محنت ترا بادا سلامت
که هرگز برنگردم زین ملامت
چو دل امّید بهبودی ندارد
ملامت کردنت سودی ندارد
چه میریزی میان ریگ روغن
بهرزه آب میکوبی بهاون
گشادم پیش تو راز نهانی
بگفتم گفتنی اکنون تو دانی
ببین تا چند سوگندان بخوردی
که هرگز از سر پیمان نگردی
کنون با آن همه سوگند خورده
ز من می بگسلی پیوند کرده
چرا شرمت نمیآید ز رویم
که گویی تا ببرّد شاه مویم
ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت
ز دایه نیست دلداری زهی بخت
دمی نبود که در خونی نگردم
اگر عاشق شدم خونی نکردم
تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز
شدی در خشم و کردی فتنه آغاز
بسی عیب من آتش فشان تو
چو آب از برفروخواندی روان تو
چوکارم می بنگشایی تو آخر
بچه کارم همی آیی تو آخر
چو صیدی مرده در شستم فتادی
چو پای مور در دستم فتادی
چو پیش دام بگرفتی مراتو
گرفته میزنی ای بیوفا تو
دلیری گر دلیری را گرفتی
زهی شیری که شیری را گرفتی
نباید بامنت زین بیش آویخت
که هر مرغی بپای خویش آویخت
بده آبم چو قرعه بر من افتاد
که باتو نان من در روغن افتاد
مکن ای نرم زن با من درشتی
که ما بر خشک میرانیم کشتی
شدم در پای محنت پست تو من
فرو کوبم بسی از دست تو من
ترا چون مردمان گر شرم بودی
مرا پشتی برویت گرم بودی
چو گربه نقد بیند دیگ سرباز
نیابد شرم، سگ به زوبدر باز
بگفت این و خروشی سخت برداشت
بچشم دایه رخت از تخت برداشت
چو دایه این سخن بشنید از خشم
دل خونین برون افگند از چشم
بگل گفت از هوا دلگرم کردی
مرا صد باره بی آزرم کردی
ز پیش خویش صد بارم براندی
بخواری آستین بر من فشاندی
سگم خواندی و بانگم بر زدی تو
چو گربه زود در بانگ آمدی تو
ترا صد بار گفتم هوش میدار
سخن در گوش گیر و گوش میدار
اگر رازیت باشد فرصتی جوی
دهان برگوش من نه راز برگوی
زبان بود اینکه با دوشم نهادی
دهان بود اینکه بر گوشم نهادی
لباس نیکنامی بردریدی
بزر خواری و بدنامی خریدی
چو گل پاسخ شنود از جای برجست
ز چشم دایه جایی دور بنشست
بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست
بزخم او زه صد تیر بگسست
ز آه و نالهٔ آن ماهپاره
بیک ره در خروش آمد ستاره
زمین پر گرد گشت از آة سردش
فلک پر درد شد از سوز دردش
دلش در آتش و تن مانده در آب
نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب
نه بادایه سخن گفت و نه باکس
که یار من درین محنت خدابس
همه بیچارگان را غمگسار اوست
همه وقتی همه جاییت یار اوست
رضای او طلب تا زنده گردی
خداوندی مکن تا بنده گردی
خداوندا دلم را بنده گردان
بفضلت مردهیی را زنده گردان
دلم میخواهد از تو یاری تو
کرامت کن مرا بیداری تو
دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت
چرا گفتی که آوردت بدین گفت
دمی کانرا بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
ازین غفلت چو فردا گردی آگاه
پشیمانی ندارد سودت آنگاه
چو در عالم نداری یک هم آواز
دمی گر میزنی بر انجمن زن
نفس بیخویشتن با خویشتن زن
چو یک همدم نمیبینم زمانیت
که خواهد بود همدم در جهانیت
تو خود را تا ابد محرم تمامی
که هم همخانه هم همدم تمامی
بگوی این قصّه و با خویشتن گوی
بخوشگویی ببر از خویشتن گوی
چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج
که برده بود عمری در سخن رنج
که شاهنشاه خوزی دختری داشت
که هر موییش در خویی سری داشت
سمنبر خواهر بهرام بودی
گلش اندام و گُلرخ نام بودی
بنگشادی شکر از شرمگینی
گلش میخواندند از نازنینی
اگر عاقل بدیدی نقش رویش
شدی دیوانهٔ زنجیر مویش
وگر دیوانه دیدی روی آن ماه
چو عاقل آمدی زان نقش با راه
همه صورتگران صورت آرای
ز رویش نقش بردندی بهر جای
که نقشش بود دل را نقش بر سنگ
چو مویش برد رویش نقش ارژنگ
چو مثل نقش گل در هیچ حالی
نبود امکان نقشی وجمالی
چونقاشان لطیفش نقش بستند
قلم بر نقش حُسن او شکستند
زبانها پر ز شرح حال او بود
بر ایوانها همه تمثال اوبود
نبودی ماه را اندازهٔ او
ز مه بگذشته بود آوازهٔ او
کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت
که هر موییش جانی بر میان داشت
کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش
کشیده تا بگوش از زاغ گیسوش
هزاران قلب بشکسته بدیده
از آن مژگان صف بر صف کشیده
برخ بر هر بتی خالی دگر داشت
ولیکن خال او حالی دگر داشت
رخ شیرینش لعلی بود در پوست
بر سیمینش سیمی بود دل دوست
لب جان بخش او را آب حیوان
شده چون صورتی بیجان در ایوان
دهانش تنگ شکّر لیک گلرنگ
چو چشم مردم دیده ولی ننگ
بسی در چشم مردم داشتی گوش
که سیمایش کند در چشمهٔ نوش
ولی چون رهگذر بربسته بودی
امیدش منقطع پیوسته بودی
دهانی چون دهان همزه یک نیم
چو اقلیمی شکر در چشم یک میم
زهی ملکی که در اقلیم او بود
که عالم پر شکر از میم او بود
میان میم بی نون حرف سین داشت
ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت
چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه
رسن افگنده مشکین بر سر چاه
اگر خود بیژن مردانه بودی
ز عشق چاه او دیوانه بودی
بلوری را که آبش زیر پل بود
غلام ساعد سیمین گل بود
ببالا بود چون سرو بلندی
نبودش هیچ باقی جز سپندی
دل عشّاق خود بود آن سپندش
که میسوخت آتش لعل چو قندش
شده هر موی بر حسنش دلیلی
چه چیزش بود در خور جز که نیلی
همه خوبان مصر حسن، آن نیل
کشیدندی بنام او بتعجیل
ز دارالملک حسنش داروگیری
همه چیزیش نقد الّا نظیری
نظیرش بود گر خود گاه گاهی
همی کردی در آیینه نگاهی
ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار
بجان گشتند شاهانش خریدار
یکی شه بود در شهر سپاهان
که بودندی غلامش پادشاهان
نه چندانی بزرگی بود او را
که بتوان گفت شرحی زود او را
گل سیراب را خواهندگی کرد
تلطفها نمود و بندگی کرد
بسی نوبت زر و زاری فرستاد
بدلبر دل بسرباری فرستاد
که سوی ما فرست آن سیمبر را
که قدری نیست اینجا سیم و زر را
میان سیم و زر سازم نشستش
کلید گنج بسپارم بدستش
چو از من میگشاید این چنین نقد
ترا بی نسیه باید بستن این عقد
جهان را نیست شهزادی به از من
که خواهی یافت دامادی به از من
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
که رُست او را نباتی در سپاهان
چو سالی بگذرد پیش سپاهی
پس از سالی ببندد عقد ماهی
شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت
ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت
قضا را گلرخ دلبر چو ماهی
ببام قصر بر شد چاشتگاهی
تماشا را برآمد تا لب باغ
نهادش آن تماشا بر جگر داغ
بزیر بید هرمز بود خفته
ز مستی عقل زایل هوش رفته
قبا از بر چو گل در پای کرده
خطش بر ماه شهر آرای کرده
کتان غلغلی نو در بر گل
ازو غلغل در افتاده ببلبل
هزاران حلقه پیش مه فگنده
ذُؤابه بر میان ره فگنده
رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور
چگویم از لب و دندان گل دور
از آن چاهش که در زیر ذقن بود
چو یوسف عقل خونین پیرهن بود
سر زلفش رسن افگنده بر ماه
دل گل زان رسن رفته فرو چاه
سر آن حلقههای زلف پر چین
شده در گردن گل طوق مشکین
بتلخی پستهٔ شورش دلازار
بشیرینی چو شکّر تیز بازار
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سر پای میزد
خطی چون مشک و رویی همچو ماهی
چو گل در بر فگنده خوابگاهی
شده سرو بلندش بر زمین پست
میان سایه و خورشید سرمست
خط چون طوطیش در سایهٔ بید
دُم طاوس نر در عکس خورشید
خرد بر گرد راه او نشسته
عرق بر گرد ماه او نشسته
کمند عنبرینش خم گرفته
گل صد برگ او شبنم گرفته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعلش زهی حلوای بی دود
چو گل را نرگس تر بر مه افتاد
دلش چون ماهتابی در ره افتاد
چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید
چو جانش آمد بروی او جهان دید
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
چو در دام بلای عشق آویخت
هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت
بدانسان غمزهٔ او دل ربودش
که گفتی غمزه خون آلود بودش
دلش در پای دلبر سرنگون شد
سر خود برگرفت و رفت خون شد
چو مرغی در میان دام میسوخت
وزان آتش چو عود خام میسوخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
چو ابر نوبهاری اشک ریزان
چو گلبرگ از صباافتان و خیزان
بمانده در عجب حالی مشوّش
ز دست دل دلی در دست آتش
دلش صد داستان بر عشق خوانده
چو شخصی بی خرد در عشق مانده
خرد با عشق بسیاری بکوشید
ولیکن عشق یکباری بجوشید
همی بدرید جان آن سرو سرمست
بجای جانش آمد جامه در دست
بزد دست و قصب از مه بیفگند
کمند دلشکن در ره بیفگند
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد و ز مستی بیخبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
چنان پر میزد آن مرغ دل افگار
که از جان و ز دل میگشت بیکار
جهان عشق دریای عظیمست
سفینه چیست عقلی بس سلیمست
تو تا مشغول بیتی و سفینه
از آن دریات نبود نم بسینه
دلش ناگه بدریایی فرو شد
بکنج محنتش پایی فرو شد
میان آتش سوزان چنان بود
که نتوان گفت کز زاری چسان بود
چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب
ز رنج تشنگی جان داده در تاب
چو مرغی بی زبان محتاج دانه
نه بالی نه پری نه آشیانه
چو ماهی زابخوش بیرون فتاده
میان ریگ غرق خون فتاده
چو موری پر فگنده پای کنده
نگونساری بطاسی در فگنده
چو آن پروانه اندر پیش آتش
میان سوختن جان میدهد خوش
دودیده خیره و دو دست بر دل
چونقش سنگ پایش مانده در گل
بمانده بی کلیدی مشکل او
جگر تفته ز ره رفته دل او
بدل گفت این چه آتش بود آخر
که ازجانم برآمد دود آخر
دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد
عروسی من اکنون ماتمی شد
برفت از دست من سر رشتهٔ دل
ز دست دل شدم سرگشتهٔدل
ز دست تو بجان آیم دلا زود
که آوردی چنین پای گل آلود
که داند کانچه در جان من افتاد
چگونه عقل ازو بر گردن افتاد
که داند کانچه دل بر موج خون کرد
سر آخر از کجاخواهد برون کرد
چه سازم یا کرا بر گویم آخر
که گل را باغبانی جویم آخر
چگونه ما دو را باهم توان داد
که من شهزادهام او باغبان زاد
نه بتوان گفت با کس این سخن را
نه نتوان خواستن آن سرو بن را
نه دل را روی آزادیست زین بند
نه گل را یک شکر روزیست زین قند
نه چشم از روی وی بر میتوان داشت
نه او را نیز در بر میتوان داشت
اگر این راز بگشایم زمانی
بزشتی باز گویندم جهانی
بسی به گر لته در حلق مانم
ازان کاندر زبان خلق مانم
خدایا میندانم هیچ تدبیر
شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
اگر جانست بیش اندیش دردست
وگر دل سیل خون در پیش کردست
کمابیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
بگفت این و بصد سختی از آن بام
فروتر شد بصد سختی بناکام
نه یک همدم که یک دم راز گوید
نه یک محرم که رمزی باز گوید
همی شد از هوای خویش درخشم
همی گشت آه در دل اشک در چشم
از آن شد تفته اندر عشق جانش
که میجوشید مغز استخوانش
چو مستی تشنه دل پر سوز مانده
لبش بی آب جان افروز مانده
کسی لب تشنه پیش آب حیوان
چگونه ترک گوید ترک نتوان
چو گردانید روی از روی هرمز
ز دست دل شد آن بتروی عاجز
ز دست عشق غوغا کرد ناگاه
بدان نظّاره آوردش دگر راه
دلش گردن کشید از دلنوازش
فلک آورد گردن بسته، بازش
نمیآورد گل طاقت دگربار
بشورید ای خوشا شور شکر بار
دلش در بیخودی شد واقف عشق
صلا در داد جان را هاتف عشق
همی زد مژه و خوناب میریخت
ز بادام اشک چون عنّاب میریخت
بدل میگفت آخر این چه حالست
ز هرمز خار در پایت محالست
بخوبی گرچه بی مثل جهانست
ولی تو پادشاه او باغبانست
بگو تا چون تو هرگز نازنینی
کجا جستست زینسان همنشینی
چگونه آب با آتش شود یار
بسی فرقست از طاوس تامار
جهانداری بغوری کی توان داد
سلیمانی بموری کی توان داد
چو جان در آستینش شد دلاویز
علم زد عشق او چون آتش تیز
بهر پندی که داده بود خود را
شد ان هر پند او بندی خرد را
ازان پس دل ز جان خویش برداشت
خرد را پیش عشق از پیش برداشت
زبان بگشاد عشق نکته پرداز
خرد را گوشمالی داد ز اغاز
که گرچه نام هرمز روستاییست
ولی بروی نشان پادشاییست
اگر هرمز ندارد نیز اصلی
ترا مقصود از اصلست وصلی
چو جای وصل دارد اصل کم گیر
ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر
چو هم نیکو بود هم خوش،گدایی
بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی
ترا روی نکو باید نه شاهی
نکو رویست او دیگر چه خواهی
شکر چون در صفت افتاد شیرین
شکر خور، می چه پرسی از کجاست این
گدایی سر که و شاهیست شکّر
ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر
گلی تو او درین باغست بلبل
بسی خوشتر سراید بلبل ازگل
گلی تو او لبی دارد شکر ریز
تو بیماری بشکّر گل درآمیز
چوعشق از هر طریقی گفت برهان
خرد الزام گشت و عقل حیران
اگرچه بود گلرخ شاهزاده
ولی شه مات شد از یک پیاده
چو عشق آن شیوه شرح یاردادی
دل او بیش ازو اقرار دادی
نه زانسان بود گل را عشق هرمز
کزوزایل شدی چون عقل هرگز
ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد
جهان برنرگس ساحر سیه کرد
بدل میگفت ای دل کارت افتاد
بزن جان را که او دلدارت افتاد
ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست
ز جان تا عشق مویی راه پیشست
چه سازم میبباید ترک جان گفت
کسی کوکاین سخن با او توان گفت
مرا نادیده ماه و آفتابی
شدم زین ماه دیدن ماهتابی
مثال آنکه جانی یافت دل شد
برسوایی مثال من سجل شد
چو من ماهی که خورشید دل افروز
جهان بر روی من بیند همه روز
چو من سروی که صد سرو سرافراز
ز قد من کند آزادی آغاز
چو من حوری که حوران بهشتی
ز من بر خشک میرانند کشتی
چو من درّی که گر دریا زند جوش
کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش
چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ
گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
چو من شمعی که چون من رخ فروزم
چو شمعی شمعدان مه بسوزم
چو من گنجی که شب پیروز گردد
گر از زلفم طلسم آموز گردد
ندارد زهرهٔ آن زهرهٔ مست
که داند داشت زیر کوزهام دست
مه رخشنده با این نور دادن
نیارد کفش پیش من نهادن
اگر چون صبح برگردون بخندم
ز پسته راه بر گردون ببندم
اگر صد چرب گوی آید بحربم
بچربی بر همه خوبان بچربم
اگر زلفم بر افشاند سیاهی
نخست ازمه در آید تا بماهی
وگر رویم ببیند ماه ازین روی
نهد از آسمانم بر زمین روی
ز چشم گاو میشم شیر افلاک
شود مست و زند دنبال بر خاک
ز بوی طرّه مشکین من حال
بر آید مرغ مخمل را پر و بال
هزاران جان شریک موی جعدم
چو برقی باز میدوزد به رعدم
کجا آرد بلوری در برم تاب
که از شرم تنم شد سیم سیماب
لبم را خود صفت نتوان که چونست
که وصف او ازین عالم برونست
ز ترّی آب حیوان ناپدیدست
که از شرم لبم ظلمت گزیدست
بلب گه جان دهم گه جان ستانم
ز خوبی هیچ باقی میندانم
لبم گر بادهیی بخشد بساقی
از آن مستی نماند هیچ باقی
کنون با این همه صاحب جمالی
دل لایعقلم شد لاابالی
دلی با من بسی در پوست بوده
بجان شد دشمن من دوست بوده
بیک دیدن که دیداو روی هرمز
مرا گویی ندید او روی هرگز
بخونم تشنه شد و ز سینه بگریخت
ز من آن محرم دیرینه بگریخت
گهی در چین زلفش ره بدر برد
گهی راهی بهندستان بسر برد
گهی در زنگبار مویش افتاد
گهی در بند روم رویش افتاد
گهی شکّر خورد آب حیاتش
گهی در خط شود پیش نباتش
گهی زان خنده مست مست گردد
گهی زان غمزه چابک دست گردد
گهی بر پستهٔ او شور آرد
گهی بر شکّر او زور آرد
گهی بر خطّ او در قال آید
گهی بر خال او در حال آید
گهی در نرگسش حیران بماند
گهی در مجلسش طوفان براند
نمیدانم که تا هرگز کند رای
بسوی گل چنین دل در چنین جای
ز دست این دل پر شیون خویش
همی پیچم چو دست اورنجن خویش
دل مستم اگر فرمانبرستی
بسی کار دلم آسان ترستی
چه کرد این دل که خون شد در بر من
که این از چشم آمد بر سر من
توای دیده چو خود کردی نگاهی
بسر میگرد در خون سیاهی
بیک نگرش بسی بگریستی تو
ندانم تا چرا نگریستی تو
کنون جز صبر، من رویی ندارم
ز صبر ارچه سر مویی ندارم
اگر از سنگ و از آهن کنم صبر
دلم را بی قراری بارد از ابر
بآخر چون فرو شد طاس سیماب
برآمد شاه هرمز را سر از خواب
چو شد بیدار ماه مست خفته
گل سیراب شد از دست رفته
چو زیر بید سر برداشت مویش
نهانی گل بروزن برد رویش
ز مستی چشم میمالید هرمز
که فندق سود بر بادام هرگز
چو یافت از فندقش بادام او تاب
ز فندق گشت بادامش چو عنّاب
تو گفتی نرگسش سرخی ازان داشت
که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت
چو زلف عنبرین بفشاند از گرد
گل بی دل گلابی گشت از درد
چو از بستر کلاه آورد برماه
فلک پیشش کله بنهاد بر راه
چو دست دُر فشان بر خط نهاد او
بخون خلق عالم خط بداد او
چو موی مشک رنگ از راه برداشت
ز ناف آهوان، مشک آه برداشت
چو زلف از زیر پای آورد بر دوش
بخاست از سبزپوشان فلک جوش
چو روی از گرد ره در آب شست او
هلاک ماه روشن روی جست او
چو در رفتن قدم برداشت هرمز
دل گل رفت و تن افتاد عاجز
درآمد آتش عشق جگر سوز
گرفت از پیش و پس راه دل افروز
گل سیراب بر آتش بمانده
گلاب از جزع بر آنش فشانده
صبوری کوچ کرده عقل رفته
دل افتاده خرد منزل گرفته
جگر خسته بصر خونبار مانده
دهن بسته زبان بیکار مانده
جهان بر چشم او تاریک گشته
اجل دور از همه نزدیک گشته
بهشتی زین جهان بیرون گذشته
برو سیلابهای خون گذشته
بدینسان مانده بود آن ماهپاره
که تا برچرخ پیدا شد ستاره
ز طاوس فلک بنمود محسوس
مه نو چون هلال پرّ طاوس
چو مه رویی بود صاحب جمالی
کشندش نیل بر شکل هلالی
درین شب شکل ماه نو رسیده
هلالی بود بر نیلی کشیده
شهی در حجرهٔ چارم بخفته
بمهری ماه را در بر گرفته
یکی جاندار خونی بر سر شاه
بلی بی خون ندارد جان وطنگاه
شده در پاسبانی هندوی چست
نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست
یکی اقضی القضاتی پیشگه را
مزوّر ساخته معلول ره را
بتی زا نو مربع وار کرده
مثلث ساخته عود از سه پرده
دبیر منقلب پیر و جوانی
قلم در خط شده زو هر زمانی
عروس شب چنان پیرایه ور بود
که چون صحن مرصّع پرگهر بود
شب آبستن آنکه در زمانی
بزاده لعبت زرّین جهانی
که داند تا چرا این هر ستاره
درستی مینماید پاره پاره
که داند کاین همه پرگار پرکار
چرا گردند در خون نگونسار
فرو میرد شبش شمع چهارم
بروزش کشته آید شمع انجم
چو بسیاری برافروخت و فرو مرد
جهانی را برآورد و فرو برد
گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه
گهی مه نیز رویی دوخت برماه
چوماه او چنان مهرش چنینست
بسی در خون بگرداند یقینست
کنون وقت آمد ای مرغ دلارام
که گلرخ را فرود آری ازین بام
چو گل بر بام همچون خار درماند
دلش چون حلقهٔ زیروز برماند
بلا بر جان او بیشی گرفته
وجودش با عدم خویشی گرفته
بخون گشته شبیخون در گذشته
ز شب یک نیمه افزون درگذشته
بصد چشمی چو نرگس در نظاره
بگل بر، خون گرسته هر ستاره
سیه پوشیده شب درماتم او
شفق در خون نشسته از غم او
صبا از حال گل آگاه گشته
ز تفّ جانش آتش خواه گشته
هزاران بلبلان نوبهاری
فغان برداشته بر گل بزاری
گل گلگونه چهره دایهیی داشت
که در خرده شناسی مایهیی داشت
فسونگر بود مرغی چابک اندیش
بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش
بشکلی بوالعجب کار جهان بود
که لعب چرخ با او در میان بود
اگر درجادویی آهنگ کردی
ز سنگی موم و مومی سنگ کردی
چنان در ساحری گیرا نفس بود
که شیخ نجد با او هیچکس بود
دمی کان آتشین دم بر گرفتی
اگر بر سنگ خواندی در گرفتی
زبانی داشت در حاضر جوابی
بتیزی چون لب تیغ سدابی
دل سنگین او از مکر پر بود
بغایت سخت خشم و نرم بربود
چو صبح تیز بی خورشید روشن
دمی دم می نزد بی گل بگلشن
چو برگی دل برولرزنده بودش
که گلرخ گوهری ارزنده بودش
چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید
سراچه بیرخ سرو سهی دید
وطن میدید و گوهر دروطن نه
چمن میدید و گلرخ در چمن نه
در ایوان قبلهٔ جمشید میجست
چراغی خواست وان خورشید میجست
چو لختی گرد ایوان گام زد او
قدم بر در ز در بر بام زد او
سمنبر اوفتاده دید بر خاک
ز خون نرگس او خاک نمناک
دلش با نیستی انباز گشته
ز شخصش رفته جان پس بازگشته
گسسته عقد و بسیاری گهر زان
بخاک افگنده چشمش بیشتر زان
ز خون دیدهٔ آن ماهپاره
شفق گشته هلالی گوشواره
سر زلفش پریشان گشته در خاک
شده توزی لعلش بر سمن چاک
دلش در بر چو مرغی پر همی زد
دمی از دل بر آن دلبر همی زد
چودایه دید گل را همچنان زار
چو گل شد پای او پرخار از آن کار
چنان برقی بجان او درآمد
که چون رعدی فغان از وی برآمد
گشاد اشک و بسی فریاد در بست
دلش از دست شد و افتاد از دست
ز بانگ او بتان گشتند آگاه
که هر یک میزدندی بانگ بر ماه
گل سیراب را در خون بدیدند
دو چشم دل ز گل در خون کشیدند
بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل
فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل
چو هر دم آتشی در نی نشیند
چنان آتش بآبی کی نشیند
چو باد صبحدم بر روی گل جست
بآزادی رسید آن سرو سر مست
گل بی دل چو قصد این جهان کرد
دو نرگس برگشاد و خون روان کرد
خیال سبزهٔ خطّش عیان شد
ز نرگس آب بر سبزه روان شد
چو حال خویشتن با یادش آمد
ز هر یک سوی، صد فریادش آمد
سحر از باد سرد او خجل شد
فلک از تفّ جانش گرم دل شد
برفت از هوش شکّر بار سرمست
دگر باره چو بار اوّل از دست
گلی در خون و آتش بوده چندین
چگونه تاب آرد نیست مشک این
گلاب و مشک بر رویش فشاندند
نبود آن، گرد از مویش فشاندند
رخش چون از گلاب و مشک تر شد
گلاب از آه سردش خون جگر شد
بتان در نیم شب ماتم گرفتند
ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
بدر مشک از سر گیسو بکندند
بفندق ماه یعنی رو بکندند
یکی بستر بیاوردند ز اطلس
بایوان باز بردندش بده کس
همه شب دم نزد چون صبح ازماه
که تا پیک سپیده دم زد از راه
چونوشد نوبت روز دلاویز
برآمد نعرهٔ مرغان شب خیز
چو پروین همچو گرد از راه برخاست
ز باد سرد صبح آن ماه برخاست
چو گل برخاست دل بنشست آزاد
وزان برخاستن برخاست فریاد
چو آن گنج گهر را باز دادند
بصدقه گنج زر را درگشادند
دل همچون کباب و موی چون شیر
کباب آورد و شربت دایهٔ پیر
بگل گفت ای سمن عارض چه دیدی
کزین عالم بدان عالم رسیدی
فتاده قد تو چون سرو بر خاک
بگرد سرو توتوزی شده چاک
مگر توزی ز رویت ریخت در راه
که توزی را بریزد پرتو ماه
زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی
که گر از صد زبان گردم سخن گوی
ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت
نه از بسیار با تو اند کی گفت
ز دل تنگی شدم بر بام ناکام
که ای من خاک بادی کاید از بام
سوی آن باغ رفتم در نظاره
تماشا چون گلم دل کرد پاره
گلی دیدم چمن آراسته زو
ز هر برگی فغان برخاسته زو
ز بویش بود ریحانی نفس بود
زرنگش دیده را از لعل بس بود
از آن گل آتشی در دل فتادست
چو آن بلبل که اندر گل فتادست
ز شاخی بلبلی چون دید آن گل
ببی برگی فتاد از عشق بلبل
گهی از عشق گل آوازمیداد
گهی دل را بخون سرباز میداد
گهی میگشت در یکدم بصد حال
گهی میزد بصد گونه پر و بال
گهی در روی گل نظّاره میکرد
گهی چون گل قبا را پاره میکرد
بآخر آتشی در بلبل افتاد
ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد
میان خاک و خون چندان بسر گشت
که از پای و سر خود بیخبر گشت
مرا زان دردآتش در دل افتاد
ز آتش دود دیدم مشکل افتاد
از آن آتش دلم چون دود خون گشت
پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت
بیک باره دلم از بس که خون شد
بپل بیرون نشد از پل برون شد
خداوند جهان بیرون شوم داد
درون دل ز سر جایی نوم داد
وگرنه باز ماندم در هلاکی
چو ماهی بودمی بر روی خاکی
دواسبه سوی رفتن داشتم ساز
فرستادم کنون ناگاه خرباز
پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه
چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه
ندادی گوش و مستی تیز خشمی
چو خورشیدت رسید ایماه چشمی
حدیث مرد حکمت گوی نیکوست
که چشم بد بلای روی نیکوست
ببین تا گفتهام زین نوع چندی
که بر سوزید هر روزی سپندی
مرا جانیست وان در صدق پیشست
که جای صد هزاران صدقه بیشست
چو شمع آسمان آمد پدیدار
ستاره بیش شد پروانه کردار
چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ
چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ
بسلطانی نشست این چتر زر بفت
ز سیر چتر او آفاق پر تفت
چو شب شد روز این درّ شب افروز
بباغم گفت دل میخواهد امروز
بیندازید گرد حوض مفرش
که دارم سینهیی چون حوض آتش
ندیدم در جهان زین حوض خوشتر
که گویی آب او هست آب کوثر
چو من بر حوض زرّین غوطه خوردم
چرا پس گرد پای حوض گردم
چو آبم برد آب حوض زین پیش
چرا میریزم آب حوض زین بیش
گلاب از نرگسان صد حوض راندم
ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت
که شد این حوض بر من حوض تابوت
که من بر حوض دیدم روی آن گل
چو آب حوض رفتم سوی آن گل
چو شد دور از کنار حوض ماهم
کنون آب از میان حوض خواهم
بگرد حوض خواهم بار گاهی
که گرد حوض خواهم گشت ماهی
کسی کو بر لب حوضی باستاد
نظر آنگه بغوّاصی فرستاد
نگونسار آید او در دیدهٔ خویش
ازین حوضم نگونساریست در پیش
اگر از دست شد پایم بیکبار
که گشتم گرد پای حوض بسیار
اگر این حوض خود صد پایه باشد
بسر گشتن مرازومایه باشد
شکر با گل بیکجا نقد باشد
شکر بر حوض بهر عقد باشد
گلم من با شکر در بر نشستم
شکر بر حوض دیدم عقد بستم
ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه
کنون ماومی و این حوضخانه
بگرد حوض تخت زر بیارند
می و حوران سیمین بر بیارند
که تا ز اواز چنگ و نالهٔ نای
بجای آید دل این رفته از جای
چرا باید ز هر اندیشه فرسود
که گر شادیست ور غم بگذرد زود
کنون باری چرا غمناک گردیم
که میدانیم روزی خاک گردیم
زمانی کام دل باهم برانیم
کزین پس میندانم تا توانیم
یکی شاهانه مجلس ساز کردند
سماع و نقل و می آغاز کردند
برون کردند هرمز را از آن باغ
دل گل یافت چون لاله از آن داغ
سبب او بود شادی و طرب را
چرا پس برگرفتند آن سبب را
نگین حلقهٔ آن جمع او بود
ندیدند از رخ چون شمع او دود
چرا کردند از آنجا شمع را دور
که بی شمعی نباشد جمع را نور
چو مطرب زیر گل بستر بیفکند
ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند
پری رویان دیگر همچو لاله
گرفته شیشه و جام و پیاله
پری رویی کزان یک شیشه خوردی
بافسون صدپری در شیشه کردی
ز پیش چارسوی مجلس ناز
منادی گر شده چنگ خوش آواز
چو شد آواز بیست و چار درگوش
چه بیست و سی که صد بودند مدهوش
پریزادی ز جن و انس آمد
عجب نوعی حریف جنس آمد
حریفی زهره طبع و آب دندان
چو خورشید آتشین چون صبح خندان
بریشم را بناخن ساز میداد
ز پردههاتفی آواز میداد
چوبانگ چنگ در بالا گرفتی
دل از سینه ره صحرا گرفتی
ز پرده نغمه را بر تار میزد
دم عیسی ز موسیقار میزد
چو پیش آورد از رگ او ره راست
دل از طبع مخالف طبع برخاست
نمود از ناخنی علم و عمل را
بگفت از پردهٔ خوش این غزل را
کجایی ای چو جان من گرامی
بیاگر بر دو چشمم میخرامی
بجز تو درجهان حاصل ندارم
برون از تو درون دل ندارم
دلی گر هست بی نامت دژم باد
چنان دل را ز عالم نام گُم باد
قرارم برد زلف بیقرارت
بآبم داد لعل آبدارت
نمودی روی از من زود رفتی
چو آتش در زدی چون دود رفتی
چو بی روی تو جشن از رشک سازم
کباب از دل شراب از اشک سازم
چنان دل مست شد از تو بیکبار
که تا محشر نخواهد گشت هشیار
خوشا عشقی که باشد در جوانی
خصوصا گر بود با کامرانی
خوشا با یار کردن دست در کش
خصوصا گر بود یار تو سرکش
خوشا از لعل او شکّر چشیدن
خصوصا گر بجان باید خریدن
چو بشنید این سخن گلروی از چنگ
ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ
شد از بادام ماهش پر ستاره
بفندق فندقی را کرد پاره
چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست
سماع و می صبوری چون دهد دست
چو شهزاد از صبوری گشت درویش
ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش
وجودش از دو عالم بیخبر گشت
ز دو عالم برون جای دگر گشت
همه رامشگران بر گرد آن ماه
بزاری میزدند از راهوی راه
گل اندر پرده زان پرده بسر گشت
دو چشم پرده دارش پرده درگشت
درآمد عشق و گل بیخود فروشد
خدادانست و بس جایی که او شد
چنان در عشق آن دلدار پیوست
که بگسست از خود و در یار پیوست
بخوابش دید لب بر لب نهاده
چو شکّر بر لب گل لب گشاده
گرفته موی او پیچیده در دست
فتاده روی بر هم خفته سر مست
بدو گفت ای نگار ناوفادار
جفا ورزد کس آخر با چو من یار
چنین خود بیوفایی چون کنی تو
بباغ آیی مرا بیرون کنی تو
سوی باغ آمدی بشکفته چون گل
مرا از آشیان راندی چو بلبل
چو تو در عشق چون بلبل نباشی
اگر بلبل برانی گل نباشی
چرا راندی مرا تا بر گل مست
چو بلبل کردمی زاری بصد دست
چو گل بشکفتی و خوارم نهادی
چو یوسف صاع در بارم نهادی
چو گل بشنود آن از خواب برجست
زبان بگشاد و صد فریاد در بست
بزاری همچو چنگی پر الم گشت
رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت
روان شد خون زچشم سیل بارش
ز خون چشم پرخون شد کنارش
گل بیدل ز بیخوابی چنان بود
که از زاری چو برگ زعفران بود
چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار
شدش زانخواب چشم فتنه بیدار
گل آشفته را یکدم کفایت
گل بسرشته را یک نم کفایت
غم یعقوب را یادی تمامست
گل صد برگ را بادی تمامست
چو کار از دست شد گلرخ برآشفت
دگر کارش صلاحیت نپذرفت
گل تر را جگر خشک و نفس سرد
تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد
چو تب در گل فگند از عشق تابی
عرق ریزان شد از گل چون گلابی
شبان روزی در آن تب زار میسوخت
تنش همواره ناهموار میسوخت
چو خاتون سرای چرخ خضرا
برآورد آستین از جیب مینا
بگردید و زرخ برقع برانداخت
بعالم آستین پر زر انداخت
پزشگان را بیاوردند دانا
برای درد آن گلبرگ رعنا
پزشک آخر دوای گُل چه داند
که گُل را باغبان درمان تواند
بباید باغبانی همچو هرمز
وگرنه گُل نگردد تازه هرگز
چو باشد بر سر گل باغبانی
بگل نرسد ز هر خاری زیانی
علی الجمله دوا کردند یک ماه
نشد یک ذرّه آن خورشید با راه
دوای عشق کردن رو ندارد
که درد عاشقان دارو ندارد
ز درمان هر زمان دردش بتر گشت
صبوری کم شد و غم بیشتر گشت
چو درمان مینپذرفت آن سمنبر
بایوان باز بردندش بمنظر
بآخر به شد و بر بام شد باز
چو مرغ خسته پیش دام شد باز
چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام
بسوی بام زد بار دگر گام
چو مرغی برکنار بام میگشت
بپای خویش گرد دام میگشت
از آن بر بام داشت آن مرغ امّید
که تا هادی شود در پیش خورشید
دلش بگذاشت چون مرغی وطن را
که دید آن مرغ جان خویشتن را
دلش در آرزوی چینه برخاست
چو مرغ از چارچوب سینه برخاست
دلش چون مرغ وحشی در غلو بود
صفیر مرغ، بازش آرزو بود
دلش پر میزد و بیشرم میرفت
چو مرغی در هوای گرم میرفت
دلش برداشته چون مرغ آواز
که ای هرمز بیاچینه درانداز
صفیری زن مرا آخر سوی بام
که چون من مرغ ناید تیز در دام
نظر بگشای تا بر بامت افتد
چو من مرغی مگر در دامت افتد
چو سر از چینه گردی در کمندم
بدست خویشتن نه پای بندم
مرا بر چینهٔ خود آشنا کن
چو هادی گردم از دستم رهاکن
وگر هادی نگردم دل بپرداز
بزن دست و بپیش بازم انداز
من آن مرغم که بیتو هیچ جایی
نجویم جز هوای تو هوایی
من آن مرغم که زرّین بود بالم
بسوخت آن بالم و برگشت حالم
من آن مرغم که از یک دانهٔ تو
بماندم تا ابد دیوانهٔ تو
تلطّف کن دمی با همدمی ساز
دلم را از مدارا مرهمی ساز
بگفت این و فرو افتاد بر بام
همه بام از سرشکش گشت گل فام
چگویم همچنین آن عالم افروز
بگرد بام میگشتی شب و روز
همه گر صبحدم گر شام بودی
تماشا گاه گل بر بام بودی
بسی بر بام میشد شام و شبگیر
بتهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر
گل ارچه راز دل با کس نمیگفت
سرشک روی او روشن همی گفت
بشب در خواب دیدش گشت جوشان
بجست از جای گریان و خروشان
ز بس آتش دلش چون جوی خون شد
کفش بر لب زد و از سر برون شد
چو عشق از در درآمد گام برداشت
گل بی صبر راه بام برداشت
برهنه پای و سر بر بام میشد
برای کام دل ناکام میشد
جهانی بود در زیر سیاهی
بیارامیده دروی مرغ و ماهی
شبی در زیر گرد تند پنهان
چو دوده ریخته بر روی قطران
شبی چون زنگی اندر قیر مانده
عروس روز در شبگیر مانده
شد آگه دایه و گل را چنان دید
ز تخت زر سوی بامش روان دید
فغان برداشت کاخر این چه حالست
ز کم عقلان چنین حالی محالست
چه گمراهیست کاکنونت گرفتست
نداری عقل یا خونت گرفتست
گره بر جان پرتابم زدی تو
چه رنگست اینکه در آبم زدی تو
بهر ساعت سوی بام آوری رای
شوی گیسو کشان چون چنگ درپای
یقین دانم که کارت مشکل افتاد
کزین مشکل بس آتش در دل افتاد
زبان بگشای تا مشکل چه داری
خدا داند که تادر دل چه داری
اگر گویم چه میسازی تو بر بام
مرا گویی که تادل گیرد آرام
کجا باور کند دایه ز گل این
کجا بیرون شود با من بپل این
اگر بر تخت زرّین شب گذاری
ز بس سستی تو گویی جان نداری
وگر بر بام باید شد ببازی
شوی تو شوخ دیده جرّه بازی
چو اسبی تند باشی بر شدن را
خری کاهل فزونی آمدن را
اگر گویم سوی قصر آی از بام
ز صد در بیش گیری در ره آرام
فرو افتی و نشناسی سر از پای
نجنبی و نگیری پای از جای
وگر گویم که بر بام آی و برخیز
برافروزی و چون آتش شوی تیز
چو مرغی میزنی بیخود پر و بال
چو روباهی نهی بر دوش دنبال
بجلدی آستین را در نوردی
همه شب بر کنار بام گردی
نهاده در کنار از دیده دودی
دلی پر درد میگویی سودی
گهی ازنرگست خوناب پالای
گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای
گهی با مرغ کردی هم صفیری
گهی ازناله دربندی نفیری
گهی از شاخ مرغی را برانی
گهی از باغ مرغی را بخوانی
گهی سنگی دراندازی به آبی
گهی سرسوی سنگ آری بخوابی
گهی گریان شوی چون شمع خندان
گهی دستار چه خایی بدندان
گهی بام از گرستن رود سازی
گهی سیبی کلوخ امرود سازی
گهی در دست گیری دستهٔ گل
گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل
گهی بیرون کنی دست از گریبان
گهی دریای اُفتی همچو دامان
گهی برروی دیوار افکنی خویش
گهی دیوار پیمایی پس و پیش
گهی از دل براری آه سردی
گه از گرمی فرو افتی بدردی
گهی باشد دو بادامت شکر خیز
گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز
ز بسیاری که گرد بام پویی
بدّری هر شبی کفشی ببویی
اگرچه من نیم حاضر جوابی
ز تو غایب نیم در هیچ بابی
همه شب گوش میدارم ترامن
تو پنداری که بگذارم ترا من
همه شب دل زمانی ساکنت نیست
بجز بر بام رفتن ممکنت نیست
ازین ممکن شود واجب خیالی
ندانم حال و دانم هست حالی
شبی چندان نیابد چشم تو خواب
که منقاری زند یک مرغ در آب
قرارت نیست و آرامت برفتست
ببد نامی مگر نامت برفتست
چه حالست این ترا آخر چه بودست
پری داری مگر دیوت ربودست
همه خلق جهان را خواب برده
ترا گویی که برفیست آب برده
چه میخواهی ز پیر ناتوانی
که در عالم تویی او را و جانی
چه میخواهی ازین مسکین بی زور
کزو موییست باقی تالب گور
دلم خون شد ز زاری کردن تو
ندارم طاقت خون خوردن تو
نیاری رحمتی بر من چه سازم
تو زاری میکنی من میگدازم
چو شب درانتظار روز باشی
چو شمعی تا سحر در سوز باشی
چو روز آید شوی بر رخ گهر بار
که کی باشد که شب آید پدیدار
شبانروزی قرارت می نه بینم
بجز غم هیچ کارت می نه بینم
چو دایه زین سخنها لب فرو بست
زبان بگشاد گل چون بلبل مست
بدایه گفت دل بر میشکافم
که گویی زیر بار کوه قافم
چو کوه قاف با من در کمر شد
ز آهم خون چشمم چون جگر شد
چنین دردی که در جانم نهفتست
زبانم پیش کس هرگز نگفتست
دل دایه ز درد او چنان شد
که از دست دلش گویی که جان شد
بگل گفت ای چو جان من گرامی
بگردانیده روی از شادکامی
دلت بنشان بگو تا از کجا خاست
مکن کژی و بامن دل بنه راست
بجان پروردهام من در کنارت
مشوّش چون توانم دید کارت
چرا ای مرغ زرّین دلاویز
نیابی خواب چون مرغ شب آویز
بمنظر بر روی سر پا برهنه
بگوراست و مخوان تاریخ کهنه
بگو تادست سیمین تو امروز
بزیر سنگ کیست ای عالم افروز
تو میدانی که چون راز تودارم
نفس از راز داری بر نیارم
ندیدستی ز من بسیار گویی
نه هرگز ده زبانی و دورویی
نگفتم پیش تو هرگز خطایی
دروغی نیز نشنودی ز جایی
همیشه تا که بودم بنده بودم
ز ماهت دل بمهر آگنده بودم
شبم شب نیست بی موی سیاهت
نه روزم روز بی روی چو ماهت
همه کام دلت باشد مرادم
تو باری نیک دانی اعتقادم
نداند دید بر ماه تو دایه
که یک موی افکند بی مهر سایه
اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل
چو گل درخون نشیند دایه گل
تویی جان من ای دُرّ شب افروز
که جانم بر تو میلرزد شب و روز
چناندارم دل از مهر تو پرتاب
که هر شب برجهم ده بار ازخواب
زمانی شمع بالینت فروزم
زمانی شمع آیینت فروزم
بسوزم عود و عنبر بر سر تو
کنم همواره بر تو چادر تو
چو خال سبز بر رویت کنم راست
شکنهای دو گیسویت کنم راست
کنم در کوزه جلّاب تو شیرین
نه از یکسوی از دو سوی بالین
مرا در حق تو شفقت چنینست
ترا ای مهربان با من چه کینست
اگرچه خستهٔ ایام گشتم
اسیر چرخ نافرجام گشتم
جهان تا پشت من همچون کمان کرد
جوانی را چو تیر از من روان کرد
رگم گشته کبود و روی چون کاه
زخویشم شرم آید گاه و بیگاه
جهان را مدتی بسیار دیدم
چه میجویم دگر انگار دیدم
چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه
مرا پیری پیام آورد ناگاه
که بگذر زود چون بادی بدشتی
که سوی خاک داری باز گشتی
کنون وقت رحیل آمد بناکام
مرا با تو بهم نگذارد ایام
ز تو بربایدم ایام آخر
بود این عمر را انجام آخر
ز عمرم هیچ دورانی نماندست
مرا بر نانوانانی نماندست
چه من گر سایهام تو آفتابی
مرا بسیار جویی و نیابی
بگو تا از که میگردی بخون تر
کرامی بینی از خود سرنگون تر
اگرچه دردمند و ناتوانم
روا باشد که درمانی بدانم
نه هر چیزی همه کس داند ای ماه
مرا زین حال پوشیده کن آگاه
بحق آنکه تن را جفت جان ساخت
خرد را کارفرمای جهان ساخت
هزاران شمع از طاقی برافروخت
چراغ از جان مشتاقی برافروخت
چو عنصر بود بیگانه جدا کرد
بما بیگانگان را آشنا کرد
بحق مریم پاکیزه گوهر
بناقوس و چلیپا و سم خر
بانجیل و بزّنار و به برهبان
ببیت المقدس و محراب و ایوان
بروح عیسی خورشید آسا
بایمان وفاداران ترسا
که گر رازم تو بر گویی نهانی
نهان دارم چو جانش زانکه جانی
بخون دل بزرگت کردم آخر
بشیر و شکّرت پروردم آخر
نگاهت داشتم از آب و آتش
که تا گشتی چنین رعنا و سرکش
مرادر گردنت حق بیشمارست
بگو در گردن من تا چه کارست
سبک روحی تو و از خشم تو من
گران جانی شدم در چشم تو من
سخنهای مرا در تو اثر نیست
مرا با تو کنون کاری دگر نیست
بدان میآریم در انتقامت
که گویم شیر پستانم حرامت
چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر
برآمد آن جوان را روی چون قیر
سرش در گشت و چشمش رود خون شد
کجا بادایه آن از پل برون شد
ز شرم دایه خوی بر گل نشستش
دل چون شیشه بیرون شد ز دستش
فسونگر گشت و در بیداد آمد
ز دست دایه در فریاد آمد
که رسوا خواهیم کردن سرانجام
چه میخواهی از این افتاده در دام
همی از دست ندهی پیشهٔخویش
مرا بگذار در اندیشهٔ خویش
فکندی چینهٔ سالوس در دام
چه میخواهی ازین سرگشته ایام
چه رنجانی من دیوانه دل را
که شد دردی عجب همخانه دل را
مرا از دست دل کاری فتادست
دلم در درد وتیماری فتادست
نه درد خویش بتوان گفت کس را
نگاهی کرد باید پیش و پس را
نه نیز این درد را پنهان توان داشت
نه این دشوار را آسان توان داشت
بگویم بی شکی رسوا بمانم
نگویم هم درین سودا بمانم
بگویم سرزنش دارم ز هر دون
نگویم تا درین گردم جگرخون
بگویم در جهان گردم نشانه
نگویم تا کسی آرم این بهانه
بگویم تاب رسوایی ندارم
نگویم ترک تنهایی ندارم
اگر این راز من پنهان نماند
یقین دانم که بر من جان نماند
سخن تا در قفس پیوسته باشد
بسان تخم مرغی بسته باشد
ولیکن چون ز دل سوی زبان جست
چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست
ازآن ترسم که گر راز نهانم
بگویم سر ببرّند از زبانم
کنون ای دایه چون کارم شد از دست
گشایم راز اگر بر تو توان بست
ترا اکنون سخن باید چنان داشت
که از خود باید آن را هم نهان داشت
بگویم باتو تا درجان نماند
که سوز عاشقان پنهان نماند
بدان کاین باغبان مِه مرد استاد
پسر دارد یکی چون سرو آزاد
ز رویش ماه زیر میغ مانده
ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده
بنرگس خواب بسته جادوان را
بابرو طاق بوده نیکوان را
جگر از هر دو چشمش تیر خورده
شکر از هر دو لعلش شیر خورده
لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ
ازو در سر بگردد زلف شبرنگ
ستاره دیده در شکّرستانش
زمین بوسیده ماه آسمانش
لبش گویی که حلوای نباتست
چه حلوای نبات آب حیاتست
ز پسته طوطی خطّش دمیده
بگرد شکّرش صف برکشیده
دو چشم مور صد حلقه گشاده
ز عنبر بر در پسته نهاده
دو لب چون دانهٔناری مکیده
برسته دانه و سبزی دمیده
ز لعل او دمیده خط شبرنگ
ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ
نمود از لب دهان غنچه را دوست
خط سرسبز او چون غنچه در پوست
لبش نیرنگ خط چون برنگین زد
بسبزی آسمان را بر زمین زد
خطی دیدم چو ریحان ارم من
نهادم سر بر آن خط چون قلم من
خطی خوش بود لوح دل قلم کرد
خطی بر خونم آورد و ستم کرد
از آن خط شد پری در من چه سازم
بدین سانم در آن خط عشق بازم
دلم چون شیشهیی زان خط شد ازدست
پری دل بر دو دل چون شیشه بشکست
پری در شیشه آید وین پریزاد
دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد
چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ
شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ
کنون کز دست کودک شیشه افتاد
ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد
مپرس ای دایه تا من زان پری روی
چگونه چون پری پویم بهر سوی
ببالای منست آن زلف شبرنگ
ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ
چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید
بپیش حوض خفته همچو خورشید
ز مستی از دو عالم بی خبر بود
ولی عالم ازو زیر و زبر بود
چو آهو چشم من بیهوش افتاد
ز چشمش خواب برخرگوش افتاد
چو گل دید آن رخ چون ماهپاره
ز باد سرد کردی جامه پاره
رخش چون آتشی سیراب دیدم
ز آب و آتش او تاب دیدم
بجست از من دل دیوانه چون تیر
نگه چون دارم از زلفش بزنجیر
چوباهوش آمد و ناگاه برخاست
فغان از سرو و جوش از ماه برخاست
کُله چون کوژبنهاد و کمر بست
همه خون در دل من چون جگر بست
چو آن سروروان من عیان شد
ز آزادی او اشکم روان شد
چو از پیشم برفت آن گوهر خاص
دل من پیش ازو میرفت رقاص
دل لایعقلم دیوانهٔ اوست
که او شمعست و دل پروانهٔ اوست
منم در انتظار مرگ مانده
وزان شکّر گلی بی برگ مانده
نه شب خوابست و نه روزم قرارست
شب و روزم خیال آن نگارست
دلم دستی بجام ناز بردی
اگر یک لحظه خوابم باز بردی
همه شب بستر نرم از درشتی
کند با پهلوی من خار پشتی
کنون ناگفتنی چون باتو گفتم
چه سازی تاشود آن ماه جُفتم
اگرچه از رخت شرمم گرفتست
دلم گرمست ازان گرمم گرفتست
منم گلبوی و آن دلبر سمن بوی
بزرگی کن میان ما سخن گوی
ازین شاه آن گدایی را شهی ده
وزین گل آن شکر را آگهی ده
برو گو تو عقیقی با گهر ساز
شکرداری بر گل گلشکر ساز
برو گو تو چو سروی من چو شمشاد
بیا تا بر جمال من شوی شاد
برو گو تو چو ماهی من چو مهرم
چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم
کنون ای دایه دل پرداختم من
ترا دربان این درساختم من
از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر
که گفتی خورد بردل زان جوان تیر
چو بشنود این سخن برداشت پنجه
بزد بر روی پرچین صد تپنچه
برسوایی خروشی درجهان بست
که هرگز آن نگوید در جهان مست
زهی همّت نکویاری گُزیدی
نگه دارش نکو جایی رسیدی
ترا یاری چنین در پردهٔ ناز
چرا بامن نمیگفتی یکی راز
نبتوان گفت باری این همه جای
که شرمت باد ای بی عقل بی رای
ز گفت دایه شد در خشم گلرخ
بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ
اگر صد پند شیرینم دهی تو
نیم من زانکه هم زینم دهی تو
برامد از دل پر بنددودی
ندارد آتشین را پند سودی
دل خود را بصد در پند دادم
چو پیمان بستدم سوگند دادم
چرا پس زین سبب فریاد کردی
همه سوگند و پیمان یاد کردی
دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ
که گل را عشق نقشی بود در سنگ
سخن را رنگ داد آن مرغ استاد
باستادی ز در بیرون فرستاد
زبان را در فسون گل چنان کرد
که بلبل را زبان بند زبان کرد
به گلرخ گفت نیکو آوریدی
که بر شاهی گدایی را گزیدی
ترا نقدست با هم ترک و هندو
کدامت دل همی خواهد زهر دو
ترا شاه سپاهان خواهد، آخر
توتن خواهی ترا جان خواهد آخر
کسی در شاهی و در کامرانی
چگونه آرزو خواهد شبانی
کسی را نقد باشد ماهپاره
چگونه مهر جوید از ستاره
چو این بی جان تن آسانست بگذار
همه تن گر همه جانست بگذار
اگر تو توبه نکنی زارزویت
بگویم تا ببرّد شاه مویت
هوا در تفّ و در سوز اوفگندت
چه بدبختی بدین روز اوفگندت
مگر نشنیدی این تنبیه هرگز
سیه سر بر نتابد پیه هرگز
تو خسرو او گدایی بچه آخر
تو شاه او روستایی بچه آخر
تو نوروز بتان جان فزایی
برو عیدی بکن بی روستایی
بعالم نیست طوطی را شکر بار
که پیش گاوبندی خر کنی بار
گِل و بیلست او را کار پیوست
ببیل او ترا کی گل دهد دست
زهی خر طبعی آخر ازتو چندی
بآخر میچمی از گاوبندی
که دارد پهلویی و دستگاهی
که پهلو ساید او با چون تو ماهی
اگر زین گاو باشد یک دمت وصل
بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل
بدست خویش افگندی تو در پای
سر خود از یکی تا پای بر جای
چه خلقی تو چنین آشفته رفتار
که یک جو مینگیرد در تو گفتار
من از هر نیک و از هر بد که گفتم
یکی دردت نکرد از صد که گفتم
تو شسته چشم از ناشسته رویی
ز خون خویش شستی دست گویی
ببد نامی خود گستردهیی پر
برسوایی برهنه کردهیی سر
اگر آبت بریزد نیست بیمت
که نفروشد کسی نانی بسیمت
ترا دیو هوی دیوانه کردست
خرد را با دلت بیگانه کردست
خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت
ز شرم او نقاب از گل فرو هشت
بدایه گفت من عاجز ازین کار
بیکسوکی شوم هرگز ازین کار
اگر بسیار گویی ور نگویی
مرا یکسانست تا دیگر نگویی
چنان سوداش در دل محکم افتاد
که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد
مبادا جان من گر سوی او نیست
مبادا چشم من گر روی او نیست
بچشم تو اگر آن ماه زشتست
بچشم من چو حوری از بهشتست
بچشم تو اگر دیوست پر خشم
بچشم من چو مردم اوست در چشم
بچشم خویش کار خویشتن بین
بچشم من جمال یار من بین
مدارای دایه زان دلخواه بازم
چو دل او را همی خواهد چه سازم
ازین محنت ترا بادا سلامت
که هرگز برنگردم زین ملامت
چو دل امّید بهبودی ندارد
ملامت کردنت سودی ندارد
چه میریزی میان ریگ روغن
بهرزه آب میکوبی بهاون
گشادم پیش تو راز نهانی
بگفتم گفتنی اکنون تو دانی
ببین تا چند سوگندان بخوردی
که هرگز از سر پیمان نگردی
کنون با آن همه سوگند خورده
ز من می بگسلی پیوند کرده
چرا شرمت نمیآید ز رویم
که گویی تا ببرّد شاه مویم
ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت
ز دایه نیست دلداری زهی بخت
دمی نبود که در خونی نگردم
اگر عاشق شدم خونی نکردم
تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز
شدی در خشم و کردی فتنه آغاز
بسی عیب من آتش فشان تو
چو آب از برفروخواندی روان تو
چوکارم می بنگشایی تو آخر
بچه کارم همی آیی تو آخر
چو صیدی مرده در شستم فتادی
چو پای مور در دستم فتادی
چو پیش دام بگرفتی مراتو
گرفته میزنی ای بیوفا تو
دلیری گر دلیری را گرفتی
زهی شیری که شیری را گرفتی
نباید بامنت زین بیش آویخت
که هر مرغی بپای خویش آویخت
بده آبم چو قرعه بر من افتاد
که باتو نان من در روغن افتاد
مکن ای نرم زن با من درشتی
که ما بر خشک میرانیم کشتی
شدم در پای محنت پست تو من
فرو کوبم بسی از دست تو من
ترا چون مردمان گر شرم بودی
مرا پشتی برویت گرم بودی
چو گربه نقد بیند دیگ سرباز
نیابد شرم، سگ به زوبدر باز
بگفت این و خروشی سخت برداشت
بچشم دایه رخت از تخت برداشت
چو دایه این سخن بشنید از خشم
دل خونین برون افگند از چشم
بگل گفت از هوا دلگرم کردی
مرا صد باره بی آزرم کردی
ز پیش خویش صد بارم براندی
بخواری آستین بر من فشاندی
سگم خواندی و بانگم بر زدی تو
چو گربه زود در بانگ آمدی تو
ترا صد بار گفتم هوش میدار
سخن در گوش گیر و گوش میدار
اگر رازیت باشد فرصتی جوی
دهان برگوش من نه راز برگوی
زبان بود اینکه با دوشم نهادی
دهان بود اینکه بر گوشم نهادی
لباس نیکنامی بردریدی
بزر خواری و بدنامی خریدی
چو گل پاسخ شنود از جای برجست
ز چشم دایه جایی دور بنشست
بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست
بزخم او زه صد تیر بگسست
ز آه و نالهٔ آن ماهپاره
بیک ره در خروش آمد ستاره
زمین پر گرد گشت از آة سردش
فلک پر درد شد از سوز دردش
دلش در آتش و تن مانده در آب
نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب
نه بادایه سخن گفت و نه باکس
که یار من درین محنت خدابس
همه بیچارگان را غمگسار اوست
همه وقتی همه جاییت یار اوست
رضای او طلب تا زنده گردی
خداوندی مکن تا بنده گردی
خداوندا دلم را بنده گردان
بفضلت مردهیی را زنده گردان
دلم میخواهد از تو یاری تو
کرامت کن مرا بیداری تو
دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت
چرا گفتی که آوردت بدین گفت
دمی کانرا بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
ازین غفلت چو فردا گردی آگاه
پشیمانی ندارد سودت آنگاه
عطار نیشابوری : خسرونامه
خطاب با حقیقت جان در معنی زاری كردن گلرخ
الا ای قمری مست خوش آواز
ازین خاشاک دنیا خوی کن باز
چو هادی گشتهیی بگذار خانه
چه خاشه میکشی بر آشیانه
تو تا این آشیان بر خاک دادی
ز راه پنج حس خاشاک دادی
دمی طوبی لک، از زندان غدّار
بسوی شاخ طوبی پربهنجار
بزیر سایهٔ او بال بگشای
گلوخوش کن وزان پس راز بسرای
چنان بسرای کان پاکان حلقه
بیک ره بر تو اندازند خرقه
ز بستان سخن در فکر گلروی
چو سوسن ده زبان شو حال گل گوی
چو یک مه خشم گل بادایه برداشت
وزان خورشید طلعت سایه برداشت
دلش در عشق آن گلرخ همی سوخت
چو شمع از تاب آن فرّخ همی سوخت
بگل نزدیک شد در رنج دوری
که برخیزد ز دست ناصبوری
چو دید آن آفتاب دلنوازان
چو شمع از آتش گل شد گدازان
دلش را شعلههای آتشین بود
چو مومی شد دلش گر آهنین بود
رخش را قطرههای خون نهان داشت
بروشد خونفشان گر سنگ جانداشت
تنش را ذرّهها شد همچو سیماب
چگونه ذرّه آرد در هوا تاب
شبی تاریک بود و سینه پرجوش
ز بیصبری نشد یک ذرّه خاموش
چو شب شد از دو جزعش پر ستاره
شب آنشب ماند برجا ازنظاره
زبان بگشاد گل کای بیخور و خواب
ز بیخوابی شدم از دیده غرقاب
ازان خوابی بچشمم مینیاید
که آب چشم، خوابم در رباید
ندانم تا چه خواهم دید ز ایام
که من نه خواب مییابم نه آرام
مگر خوابم ببست افگند در آب
که سربگشاد آب از چشم بیخواب
منم امشب چو شمع از سوز زنده
نخواهم بود جز تاروز زنده
منم امشب دلی بریان بداده
چو شمع از آتش دل جان بداده
منم امشب چو شمعی عمر کوتاه
چنین در سوز مانده تا سحرگاه
شبی بودآسمانی چون زمینش
شده روز قیامت همنشینش
جهان را روی قیر اندود کرده
ز ماهی تا بمه پردود کرده
مه گردون بداده پشت ازخشم
زده انگشت شب انگشت در چشم
همه چوبک زنان بام گردون
فتاده مست سر، در طشت پرخون
نهاده بند بر پای ستاره
در افتاده مؤذن از مناره
خروس صبح در ویرانه مرده
دهل زن را زنش در خانه مرده
گشاده زنگی شب دستها را
در آتش کرده مار و اژدها را
فلک را قطب کرده میهمانی
فگنده قطب بر گردون گرانی
شباهنگ فلک در گور مانده
چراغ آسمان شب کور مانده
قبا بدریده دوران قمر را
زبان ببریده مرغان سحر را
همه شب صبحدم دم درکشیده
پلاسی را بعالم درکشیده
ستاره چار میخ و ماه دربند
سپاه روز دور و راه در بند
دمیده چشم اختر میل در چشم
پلاس شب کشیده نیل در چشم
شده اسکندر شب در سیاهی
نهان چون خضر مرغ صبحگاهی
بیک ره کهکشان هفت پرده
همه داروی بیهوشانه خورده
فتاده زنگی شب سرنگونسار
ستاره دامنش راکرده مسمار
سیه پوشیده هاروت سپیده
فتاده ماه در چاه زبیده
بسوزن مرغ شب از هفت طارم
همی چید ارزن زرّین ز انجم
چنان شب نوک سوزن چون توان دید
بسوزن ارزن آخر کی توان چید
شبی چون روی زنگی پر سیاهی
رسیده زنگ شب تا پشت ماهی
کلید صبح در دریا فتاده
جهان را کوه بر بالا فتاده
تو گفتی صبح را پروای دم نیست
ز سنگ آید برون آن نیز هم نیست
فغان دربست گل کای شب زمانی
دری بگشای و بازم خر بجانی
تو ای شب گرنه روز رستخیزی
چرا آخر سبک تر برنخیزی
چو شمعی ماندهام در سوز امشب
مگر شب را فرو شد روز امشب
دلم تا چند بریان داری ای صبح
دمی بر زن اگر جان داری ای صبح
مگر ای صبح از آن برنخیزی
که همدستان روز رستخیزی
چو از حد رفت نامعلومی صبح
گشاده گشت قفل رومی صبح
چو صبح این دیبه زر بفت گردون
گرفت از کارگاه سبز بیرون
چو گرد نیل شب از راه برخاست
چو یوسف روی روز از جای برخاست
همه شب دایه گل را گوش میداشت
در آن بیهوشی او را هوش میداشت
نمیآورد طاقت دایهٔ پیر
که گلرخ زار مینالید چون زیر
برگل رفت و چون گل زار بگریست
بسی بررخ زد و بسیار بگریست
بپهلو در بر آن مه بگردید
میان خاک و خون ره بگردید
بگل گفت ای شده در خون جانم
بجانم سیر کردی از جهانم
منم ماهی میان خشک مانده
تویی ماهی کناری خون فشانده
مرا ماهیست تا حالیست بی تو
که از ماهم شبی سالیست بی تو
مپرس از من که من چونم درین حال
فرومانده چو مرغی بی پر و بال
نه روی آنکه سازم چارهٔ کار
نه برگ آنکه ماند گل چنین زار
ز دست تو من کار اوفتاده
بیکبار از دو خر ماندم پیاده
کنون چون ترک نام وننگ گفتم
بعیاری برین سر سنگ خفتم
چه فرمایی مرا تا آن کنم من
که فرمانت از میان جان کنم من
کجا در تو رسد سگ با قلاده
چو تو بر گاو افگندی لُباده
کنون چون دوست میداری چنینش
بکوشم تا برارم از زمینش
بقیل و قال و افسون و فسانه
بدم بیرونش آرم زاستانه
چو گفت این دایه و دمساز گردید
دهان گل چو غنچه باز گردید
ازین خاشاک دنیا خوی کن باز
چو هادی گشتهیی بگذار خانه
چه خاشه میکشی بر آشیانه
تو تا این آشیان بر خاک دادی
ز راه پنج حس خاشاک دادی
دمی طوبی لک، از زندان غدّار
بسوی شاخ طوبی پربهنجار
بزیر سایهٔ او بال بگشای
گلوخوش کن وزان پس راز بسرای
چنان بسرای کان پاکان حلقه
بیک ره بر تو اندازند خرقه
ز بستان سخن در فکر گلروی
چو سوسن ده زبان شو حال گل گوی
چو یک مه خشم گل بادایه برداشت
وزان خورشید طلعت سایه برداشت
دلش در عشق آن گلرخ همی سوخت
چو شمع از تاب آن فرّخ همی سوخت
بگل نزدیک شد در رنج دوری
که برخیزد ز دست ناصبوری
چو دید آن آفتاب دلنوازان
چو شمع از آتش گل شد گدازان
دلش را شعلههای آتشین بود
چو مومی شد دلش گر آهنین بود
رخش را قطرههای خون نهان داشت
بروشد خونفشان گر سنگ جانداشت
تنش را ذرّهها شد همچو سیماب
چگونه ذرّه آرد در هوا تاب
شبی تاریک بود و سینه پرجوش
ز بیصبری نشد یک ذرّه خاموش
چو شب شد از دو جزعش پر ستاره
شب آنشب ماند برجا ازنظاره
زبان بگشاد گل کای بیخور و خواب
ز بیخوابی شدم از دیده غرقاب
ازان خوابی بچشمم مینیاید
که آب چشم، خوابم در رباید
ندانم تا چه خواهم دید ز ایام
که من نه خواب مییابم نه آرام
مگر خوابم ببست افگند در آب
که سربگشاد آب از چشم بیخواب
منم امشب چو شمع از سوز زنده
نخواهم بود جز تاروز زنده
منم امشب دلی بریان بداده
چو شمع از آتش دل جان بداده
منم امشب چو شمعی عمر کوتاه
چنین در سوز مانده تا سحرگاه
شبی بودآسمانی چون زمینش
شده روز قیامت همنشینش
جهان را روی قیر اندود کرده
ز ماهی تا بمه پردود کرده
مه گردون بداده پشت ازخشم
زده انگشت شب انگشت در چشم
همه چوبک زنان بام گردون
فتاده مست سر، در طشت پرخون
نهاده بند بر پای ستاره
در افتاده مؤذن از مناره
خروس صبح در ویرانه مرده
دهل زن را زنش در خانه مرده
گشاده زنگی شب دستها را
در آتش کرده مار و اژدها را
فلک را قطب کرده میهمانی
فگنده قطب بر گردون گرانی
شباهنگ فلک در گور مانده
چراغ آسمان شب کور مانده
قبا بدریده دوران قمر را
زبان ببریده مرغان سحر را
همه شب صبحدم دم درکشیده
پلاسی را بعالم درکشیده
ستاره چار میخ و ماه دربند
سپاه روز دور و راه در بند
دمیده چشم اختر میل در چشم
پلاس شب کشیده نیل در چشم
شده اسکندر شب در سیاهی
نهان چون خضر مرغ صبحگاهی
بیک ره کهکشان هفت پرده
همه داروی بیهوشانه خورده
فتاده زنگی شب سرنگونسار
ستاره دامنش راکرده مسمار
سیه پوشیده هاروت سپیده
فتاده ماه در چاه زبیده
بسوزن مرغ شب از هفت طارم
همی چید ارزن زرّین ز انجم
چنان شب نوک سوزن چون توان دید
بسوزن ارزن آخر کی توان چید
شبی چون روی زنگی پر سیاهی
رسیده زنگ شب تا پشت ماهی
کلید صبح در دریا فتاده
جهان را کوه بر بالا فتاده
تو گفتی صبح را پروای دم نیست
ز سنگ آید برون آن نیز هم نیست
فغان دربست گل کای شب زمانی
دری بگشای و بازم خر بجانی
تو ای شب گرنه روز رستخیزی
چرا آخر سبک تر برنخیزی
چو شمعی ماندهام در سوز امشب
مگر شب را فرو شد روز امشب
دلم تا چند بریان داری ای صبح
دمی بر زن اگر جان داری ای صبح
مگر ای صبح از آن برنخیزی
که همدستان روز رستخیزی
چو از حد رفت نامعلومی صبح
گشاده گشت قفل رومی صبح
چو صبح این دیبه زر بفت گردون
گرفت از کارگاه سبز بیرون
چو گرد نیل شب از راه برخاست
چو یوسف روی روز از جای برخاست
همه شب دایه گل را گوش میداشت
در آن بیهوشی او را هوش میداشت
نمیآورد طاقت دایهٔ پیر
که گلرخ زار مینالید چون زیر
برگل رفت و چون گل زار بگریست
بسی بررخ زد و بسیار بگریست
بپهلو در بر آن مه بگردید
میان خاک و خون ره بگردید
بگل گفت ای شده در خون جانم
بجانم سیر کردی از جهانم
منم ماهی میان خشک مانده
تویی ماهی کناری خون فشانده
مرا ماهیست تا حالیست بی تو
که از ماهم شبی سالیست بی تو
مپرس از من که من چونم درین حال
فرومانده چو مرغی بی پر و بال
نه روی آنکه سازم چارهٔ کار
نه برگ آنکه ماند گل چنین زار
ز دست تو من کار اوفتاده
بیکبار از دو خر ماندم پیاده
کنون چون ترک نام وننگ گفتم
بعیاری برین سر سنگ خفتم
چه فرمایی مرا تا آن کنم من
که فرمانت از میان جان کنم من
کجا در تو رسد سگ با قلاده
چو تو بر گاو افگندی لُباده
کنون چون دوست میداری چنینش
بکوشم تا برارم از زمینش
بقیل و قال و افسون و فسانه
بدم بیرونش آرم زاستانه
چو گفت این دایه و دمساز گردید
دهان گل چو غنچه باز گردید
عطار نیشابوری : خسرونامه
گفتار در رخصت دادن دایه گلرخ را در عشق هرمز و حیله ساختن
بدایه گفت دل بر خود نهادم
ز پیش زخم چشم بد فتادم
چو تو یارم شدی کارم برآمد
متاعم را خریداری درآمد
چو کار افتاده شد دلدادهیی را
بجانی باز خر شهزادهیی را
بر هرمز شو و چیزی درانداز
مگر کاین در شود بر دست تو باز
ازان بادی که تو دانی و ابلیس
بدم بروی بدامش کن بتلبیس
دمش میده دلش افگار میکن
فسون میخوان سخن بر کار میکن
مگر آن مرغ را در دام آری
وزو نزدیک گل پیغام آری
برو بر سنگ زن آن سیمبر را
مگر با گل برآمیزی شکر را
بجوش آر از هوای من دماغش
بچربی روغنی کن در چراغش
بجنبان آنسر زنجیر با او
ز گل هرمز تو در گل گیر با او
برو باری نگه کن روی هرمز
که تا خود دیدهیی آنروی هرگز
ببین تا دُرج لعلش دُرفشان هست
کمند عنبرینش دلستان هست
ببین تا دوستی را جای دارد
لب شیرین جان افزای دارد
ببین تا هست بادامش جگر دوز
خط مشکین او مشکی جگرسوز
بشاهی میدهد رویش گواهی
که روی او خطی دارد بشاهی
عجب نبود گر آید روزگاری
که از مه مرد زاید شهریاری
چنین بسیار زاید چرخ گردون
عقیق از سنگ زاید، مشک از خون
نبینی آب حیوان را گرفتار
که میآید ز تاریکی پدیدار
چو هرمز نقد دارد فرّ شاهی
ترا او شاه بس دیگر چه خواهی
کنون برخیز و راه باغ برگیر
نیم من لاله، از گل داغ برگیر
ترا میباید این معلوم کردن
نخواهی آخرم محروم کردن
تو خود گفتی بسازم چارهٔ تو
ببخشم بر دل غمخوارهٔ تو
کنون این کار من آسان بمگذار
مرا بی جان و بی جانان بمگذار
مرا در دستگیری یاریی کن
بپیغامی ازو دلداریی کن
جفا گفتم ترا ای دایه بسیار
کجا از بی خرد این مایه بسیار
نگیرد از چو من کس هیچدر دست
بعذرای دایه زلفم پیچ بر دست
چو صبح زود خیز و بادپیمای
زمانه بر نهاده در دهان نای
کواکب گشت از گردون گریزان
شفق شد در کنار خون گریزان
رخ چرخ فلک زنگار گون گشت
درفش ماه رخشان سرنگون گشت
عروس خور ز زیر بیرم چین
برآمد چون یکی طاوس زرّین
برین ایوان مینا جلوه گر شد
سپهر نیلگون چون رنگ زر شد
بزیر آمد ز منظر دایهٔ گل
بصحن باغ شد در سایهٔ گل
دو دیده بر کنار راه بنهاد
میان راه دام ماه بنهاد
بساط حقّه بازی باز کرد او
زهر نوعی فسون آغاز کرد او
گهی زر برگرفت و خاک پیمود
گهی پر کرد حقّه پاک بنمود
مشعبدوار بانگ رود میکرد
دهان را گندنا آلود میکرد
چو مرغی در صفیر آمد بآواز
که تا آن مرغ را آرد بپرواز
زمانی بود هرمز بر سر راه
درون آمد چو از میغی برون ماه
چو روی دایه دید از سایهٔ گل
بخدمت رفت پیش دایهٔ گل
نمازش برد چون سبزه نباتی
ز لعلش یافت چون شکّر نباتی
چو دایه روی هرمز دید برجست
بسوی گل گرفتش دست بر دست
نشاندش پیش و افسون کرد آغاز
بحیلت جادویی را داد سرباز
بدو گفت ای چو فرزندم گرامی
چرا نزدیک مادر کم خرامی
گریزانی ز ما چون آهو از یوز
چنین وحشی مباش و شیری آموز
تو خود چون تاب آری مانده تنها
بتنهایی چمنده در چمنها
مبر بر سر بتنهایی جهان را
که دلگیرست تنهایی جوان را
جوانی تو، جوانی را طلب کن
شکر خور بوسه ده میکش طرب کن
دمی با همدمی می کش لبالب
که فردا را امیدی نیست تا شب
گسسته خواهدت شد دم بناکام
در اندیش و دمی پیوسته کش جام
چو گشتی مست بر روی نگاری
مراغه کن دمی در مرغزاری
چرا باید کشید از عشرتت دست
کت آواز خوش و روی نکوهست
مرا افسوس آید چون تو سروی
که نخرامد بگرد او تذروی
بدین خوبی که داری چهره آخر
ز خوبان چون شدی بی بهره آخر
که دید آخر چنین خطی شکر جوش
که خطت را نگشت او حلقه در گوش
که دید آخر چنین لعلی گهرریز
که بر لعلی دگر نکند شکر ریز
که دید آخر چنین زلفی سرافراز
که از خواری پس پشت افگنی باز
که دید آخر چنین سروی سهی وار
که سرو از وی بلرزد چون سپیدار
که دید آخر چنین چشمی فسون خیز
که دست غمزه بگشاید بخونریز
که دید آخر چنین خالی دلفروز
که بر چشمش نشد فال تو فیروز
که دید آخر چنین رویی چو خورشید
که پنهان داریش در سایهٔ بید
دریغا چون تویی تنها بمانده
بتنهایی درین صحرا بمانده
بخوبی گرچه مخدوم جهانی
چو هستی مستحق محروم از آنی
کنون تنها چنین نگذارمت من
بهشتی روی و حوری آرمت من
بری چون سیم و قدّی چون صنوبر
همه جایش ز یکدیگر نکوتر
دو زلفش از شکن بر هم شکسته
هزاران حلقه اندر هم شکسته
دو لعلش سرخ تر ازدانهٔ نار
بیک دانه درون سی دُرّ شهوار
فتاده بر رخش از مشک خالی
شده سرحدّ خوبی را کمالی
دو شور انگیز او مخمور مانده
سیاهی در میان نور مانده
دهن چون پستهٔ خندان گشاده
شکر بر لعل او دندان نهاده
کنون چون یافتی بس رایگانم
مکن هرگز سبک بر دل گرانم
کنون گر بایدت با اینچنین کس
چو من هستم بکس منگر ازین پس
گرت رازی بود بسته دهان باش
بکس مگشای وهم خامش زبان باش
تو گر چون پسته رنگ آمیز گردی
چو پسته زود شورانگیز گردی
دل پسته توان دید از دهانش
از آن ببریدهاند از بن زبانش
زبان منمای همچون پسته از کام
زبان در کامت آور همچو بادام
چو کاری میتوان کردن نهانی
چنانک ازوی نیابد کس نشانی
همان بهتر که زیر پرده آن کار
بپردازی و بیرون آیی از بار
ز بدنامی بتر چیزی دگر نیست
که در عالم ز بدنامی بتر نیست
بدان اکنون که گلرخ دخترشاه
که سجده میبرد پیش رخش ماه
ز آب دست نقاشان استاد
نخیزد آنچنان نقشی پریزاد
بهر شهری ز نقش او نشانست
بخوبی نقش رویش داستانست
ز نقش گل گرفته لب بدندان
میان باغ مانی نقشبندان
دو زلفش در سیاهی قیر فامست
بناگوشش سپیدی شیر فامست
چو بگشایند در چین نافهٔ خشک
سوی زلفش نویسد نامهیی مشک
مژه چون دشنهٔ سیراب دارد
هزاران تشنه را بی خواب دارد
چو چشمش دلبری را کار بندد
بمستی دست صد هشیار بندد
چو برخیزد بناز آنسرو قامت
برانگیزد ز قامت صد قیامت
چو بگشاید فقاع از کام شکّر
لبش بر یخ نویسد نام شکّر
رخی چون گل لبی چون قند دارد
همه سرمایه بی مانند دارد
تو خود گل را به از من دانی آخر
همه شرحی به از من خوانی آخر
مگر او را نظر افتاد بر تو
چگویم نیز میدانی دگر تو
چو گل زین کار بتوانی شکفتن
بگل خورشید نتوانی نهفتن
که خواهد بود چون گل درجهان یار
زهی دولت زهی بخت و زهی کار
چو گل روی تو دید از بام ناگاه
بدر آمد ترا اقبال از راه
چگویم زانکه من دیدم بسی را
که بازی نیست با دولت کسی را
ز دولت بود کاکنون گوی بردی
وزان گیسوی مشکین بوی بردی
کنون خواهم که یکشب هر دو باهم
ستانید از دو لب داد دو عالم
دو لب در بوسه دادن خسته دارید
بشکّر مغز را در پسته دارید
زمانی موی هم در دست تابید
زمانی نیز برهم دست یابید
جهان اینست اگر داری تو دستی
که پیش همدمی یابی نشستی
ز عالم همدمی از عالمی به
دمی با او ز عمر آدمی به
ز پیش زخم چشم بد فتادم
چو تو یارم شدی کارم برآمد
متاعم را خریداری درآمد
چو کار افتاده شد دلدادهیی را
بجانی باز خر شهزادهیی را
بر هرمز شو و چیزی درانداز
مگر کاین در شود بر دست تو باز
ازان بادی که تو دانی و ابلیس
بدم بروی بدامش کن بتلبیس
دمش میده دلش افگار میکن
فسون میخوان سخن بر کار میکن
مگر آن مرغ را در دام آری
وزو نزدیک گل پیغام آری
برو بر سنگ زن آن سیمبر را
مگر با گل برآمیزی شکر را
بجوش آر از هوای من دماغش
بچربی روغنی کن در چراغش
بجنبان آنسر زنجیر با او
ز گل هرمز تو در گل گیر با او
برو باری نگه کن روی هرمز
که تا خود دیدهیی آنروی هرگز
ببین تا دُرج لعلش دُرفشان هست
کمند عنبرینش دلستان هست
ببین تا دوستی را جای دارد
لب شیرین جان افزای دارد
ببین تا هست بادامش جگر دوز
خط مشکین او مشکی جگرسوز
بشاهی میدهد رویش گواهی
که روی او خطی دارد بشاهی
عجب نبود گر آید روزگاری
که از مه مرد زاید شهریاری
چنین بسیار زاید چرخ گردون
عقیق از سنگ زاید، مشک از خون
نبینی آب حیوان را گرفتار
که میآید ز تاریکی پدیدار
چو هرمز نقد دارد فرّ شاهی
ترا او شاه بس دیگر چه خواهی
کنون برخیز و راه باغ برگیر
نیم من لاله، از گل داغ برگیر
ترا میباید این معلوم کردن
نخواهی آخرم محروم کردن
تو خود گفتی بسازم چارهٔ تو
ببخشم بر دل غمخوارهٔ تو
کنون این کار من آسان بمگذار
مرا بی جان و بی جانان بمگذار
مرا در دستگیری یاریی کن
بپیغامی ازو دلداریی کن
جفا گفتم ترا ای دایه بسیار
کجا از بی خرد این مایه بسیار
نگیرد از چو من کس هیچدر دست
بعذرای دایه زلفم پیچ بر دست
چو صبح زود خیز و بادپیمای
زمانه بر نهاده در دهان نای
کواکب گشت از گردون گریزان
شفق شد در کنار خون گریزان
رخ چرخ فلک زنگار گون گشت
درفش ماه رخشان سرنگون گشت
عروس خور ز زیر بیرم چین
برآمد چون یکی طاوس زرّین
برین ایوان مینا جلوه گر شد
سپهر نیلگون چون رنگ زر شد
بزیر آمد ز منظر دایهٔ گل
بصحن باغ شد در سایهٔ گل
دو دیده بر کنار راه بنهاد
میان راه دام ماه بنهاد
بساط حقّه بازی باز کرد او
زهر نوعی فسون آغاز کرد او
گهی زر برگرفت و خاک پیمود
گهی پر کرد حقّه پاک بنمود
مشعبدوار بانگ رود میکرد
دهان را گندنا آلود میکرد
چو مرغی در صفیر آمد بآواز
که تا آن مرغ را آرد بپرواز
زمانی بود هرمز بر سر راه
درون آمد چو از میغی برون ماه
چو روی دایه دید از سایهٔ گل
بخدمت رفت پیش دایهٔ گل
نمازش برد چون سبزه نباتی
ز لعلش یافت چون شکّر نباتی
چو دایه روی هرمز دید برجست
بسوی گل گرفتش دست بر دست
نشاندش پیش و افسون کرد آغاز
بحیلت جادویی را داد سرباز
بدو گفت ای چو فرزندم گرامی
چرا نزدیک مادر کم خرامی
گریزانی ز ما چون آهو از یوز
چنین وحشی مباش و شیری آموز
تو خود چون تاب آری مانده تنها
بتنهایی چمنده در چمنها
مبر بر سر بتنهایی جهان را
که دلگیرست تنهایی جوان را
جوانی تو، جوانی را طلب کن
شکر خور بوسه ده میکش طرب کن
دمی با همدمی می کش لبالب
که فردا را امیدی نیست تا شب
گسسته خواهدت شد دم بناکام
در اندیش و دمی پیوسته کش جام
چو گشتی مست بر روی نگاری
مراغه کن دمی در مرغزاری
چرا باید کشید از عشرتت دست
کت آواز خوش و روی نکوهست
مرا افسوس آید چون تو سروی
که نخرامد بگرد او تذروی
بدین خوبی که داری چهره آخر
ز خوبان چون شدی بی بهره آخر
که دید آخر چنین خطی شکر جوش
که خطت را نگشت او حلقه در گوش
که دید آخر چنین لعلی گهرریز
که بر لعلی دگر نکند شکر ریز
که دید آخر چنین زلفی سرافراز
که از خواری پس پشت افگنی باز
که دید آخر چنین سروی سهی وار
که سرو از وی بلرزد چون سپیدار
که دید آخر چنین چشمی فسون خیز
که دست غمزه بگشاید بخونریز
که دید آخر چنین خالی دلفروز
که بر چشمش نشد فال تو فیروز
که دید آخر چنین رویی چو خورشید
که پنهان داریش در سایهٔ بید
دریغا چون تویی تنها بمانده
بتنهایی درین صحرا بمانده
بخوبی گرچه مخدوم جهانی
چو هستی مستحق محروم از آنی
کنون تنها چنین نگذارمت من
بهشتی روی و حوری آرمت من
بری چون سیم و قدّی چون صنوبر
همه جایش ز یکدیگر نکوتر
دو زلفش از شکن بر هم شکسته
هزاران حلقه اندر هم شکسته
دو لعلش سرخ تر ازدانهٔ نار
بیک دانه درون سی دُرّ شهوار
فتاده بر رخش از مشک خالی
شده سرحدّ خوبی را کمالی
دو شور انگیز او مخمور مانده
سیاهی در میان نور مانده
دهن چون پستهٔ خندان گشاده
شکر بر لعل او دندان نهاده
کنون چون یافتی بس رایگانم
مکن هرگز سبک بر دل گرانم
کنون گر بایدت با اینچنین کس
چو من هستم بکس منگر ازین پس
گرت رازی بود بسته دهان باش
بکس مگشای وهم خامش زبان باش
تو گر چون پسته رنگ آمیز گردی
چو پسته زود شورانگیز گردی
دل پسته توان دید از دهانش
از آن ببریدهاند از بن زبانش
زبان منمای همچون پسته از کام
زبان در کامت آور همچو بادام
چو کاری میتوان کردن نهانی
چنانک ازوی نیابد کس نشانی
همان بهتر که زیر پرده آن کار
بپردازی و بیرون آیی از بار
ز بدنامی بتر چیزی دگر نیست
که در عالم ز بدنامی بتر نیست
بدان اکنون که گلرخ دخترشاه
که سجده میبرد پیش رخش ماه
ز آب دست نقاشان استاد
نخیزد آنچنان نقشی پریزاد
بهر شهری ز نقش او نشانست
بخوبی نقش رویش داستانست
ز نقش گل گرفته لب بدندان
میان باغ مانی نقشبندان
دو زلفش در سیاهی قیر فامست
بناگوشش سپیدی شیر فامست
چو بگشایند در چین نافهٔ خشک
سوی زلفش نویسد نامهیی مشک
مژه چون دشنهٔ سیراب دارد
هزاران تشنه را بی خواب دارد
چو چشمش دلبری را کار بندد
بمستی دست صد هشیار بندد
چو برخیزد بناز آنسرو قامت
برانگیزد ز قامت صد قیامت
چو بگشاید فقاع از کام شکّر
لبش بر یخ نویسد نام شکّر
رخی چون گل لبی چون قند دارد
همه سرمایه بی مانند دارد
تو خود گل را به از من دانی آخر
همه شرحی به از من خوانی آخر
مگر او را نظر افتاد بر تو
چگویم نیز میدانی دگر تو
چو گل زین کار بتوانی شکفتن
بگل خورشید نتوانی نهفتن
که خواهد بود چون گل درجهان یار
زهی دولت زهی بخت و زهی کار
چو گل روی تو دید از بام ناگاه
بدر آمد ترا اقبال از راه
چگویم زانکه من دیدم بسی را
که بازی نیست با دولت کسی را
ز دولت بود کاکنون گوی بردی
وزان گیسوی مشکین بوی بردی
کنون خواهم که یکشب هر دو باهم
ستانید از دو لب داد دو عالم
دو لب در بوسه دادن خسته دارید
بشکّر مغز را در پسته دارید
زمانی موی هم در دست تابید
زمانی نیز برهم دست یابید
جهان اینست اگر داری تو دستی
که پیش همدمی یابی نشستی
ز عالم همدمی از عالمی به
دمی با او ز عمر آدمی به