عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
نامه نوشتن گل بخسرو در فراق و ناخوشی
الا ای خوش تذرو سبز جامه
تو خواهی بود گل را پیک نامه
تویی در نطق، زیبا گوی معنی
بسر میدان برون بر گوی معنی
زبان گوهری داری گهر پاش
دمی در نامهٔ گلرخ شکر پاش
بجای آور سخن چندانکه دانی
چنانک از هر سخن درّی چکانی
سر نامه بنام پادشاهی
که بی نامش بمویی نیست راهی
ز نامش پر شکر شد کام جانها
زیادش پرگهر تیغ زبانها
ز عشق نامش، آتش در جهان زن
بزن، ره بر خیال کاروان زن
جهان عشق را پا و سری نیست
بجز خون دل آنجا رهبری نیست
کسی عاشق بود کز پای تا فرق
چو گل در خون بود اوّل قدم غرق
اگر در عشق چون گل سوز دارید
شبی در عشق گل با روز آرید
دلی دارم، چه دل، هجران رسیده
بسر گشته برون از خون دیده
ز کیش خویشتن بیزار گشته
بجان قربان راه یار گشته
فراقش در میان خون نهاده
کناری خون ازو بیرون نهاده
بسی خوشتر بصد زاری بمردن
که وادی فراق تو سپردن
ز پا افتادم از درد جدایی
مرا گر دست میگیری کجایی
فراقت آتشی درجانم افگند
چنان کز جان بدون نتوانم افگند
بیاتادر درون میدارمت خوش
که تا بیرون نیارد بر من آتش
دلم گر بود سنگی گشت خسته
ز هجرت چون سفالی شد شکسته
ز سوز هجر حالی دارد اکنون
که دوزخ بر سفالی دارد اکنون
چو کوه از غم بریزد در فراقت
گلی را چون بود زین بیش طاقت
ز بس کز درد تو درخون بگردم
ز سر تا پای گویی عین دردم
اگر از درد من آگاهیی تو
همیشه مرگ من میخواهیی تو
چنین یک روز اگر در درد باشی
که من هستم، ننالی، مرد باشی
از آن میداریم در درد و در پیچ
که دردی نیست ازدرد منت هیچ
برویم بیتو چندان غم رسیدست
که آن غم قسم صد عالم رسیدست
بساغم کو نداند کوه برداشت
بشادی این دل بستوه برداشت
منم کاندوه بر من کوه گشته
دلم لشکر کش اندوه گشته
بسی غم دارم و یاری ندارم
دلم خون گشت و غمخواری ندارم
بسی درد است بر جان من از تو
که دردت باد درمان من از تو
ز بیرحمی تو تا چند آخر
بدین زاری مرا مپسند آخر
چو عقلم رفت و جان چون گشت و دل شد
چنین دیوانگی بر من سجل شد
خرد از دست عشقت رخت بر بست
نگیرد کس از این دیوانه بر دست
دلم از خویشتن بیخویشتن شد
همه کار دلم از دست من شد
دلی دارم ز عشقت از جنون پر
کنار از چشم و چشم از دل ز خون پر
هر آنکس را که با تو کار افتد
ازین دیوانگی بسیار افتد
کنون بگذشت کلّی کارم از دست
که بیرون شد دل و دلدارم از دست
دل سوداییم یکبارگی شد
خرد در کار دل نظّارگی شد
دلم در خانهٔ تن میناستد
ز من بگریخت با من میناستد
مراهم مزد و هم شکرانه بودی
اگر دل ساکن این خانه بودی
چو چشم مستم از طوفان آبی
ز مستی داد خانه در خرابی
چو یاری نیست با عشقت چه بازم
فرو ماندم ندانم تا چه سازم
چه گویم چه نویسم چون کنم من
که وصف این دل پرخون کنم من
چنان عشق تو زوری کرد بر من
که عالم چشم موری کرد بر من
اگر دل این چنین عاجز نبودی
مرا چندین بلا هرگز نبودی
وگر تن این چنین لاغر نگشتی
بیک ره دولت از من برنگشتی
چه خیزد از چنین دل جز ملامت
چه آید از چنین دل جز ندامت
دلم بگرفت ازین دل چون کشم بار
سرتن میندارم چون کنم کار
چو مردم بیتو من از من چه تقصیر
چو تو آگه نیی از من، چه تدبیر
نبودم بیتو یک دم بیغمی من
که صد غم میخورم در هر دمی من
همی هر غم که در کلّ جهان هست
مرا کم نیست زان و بیش ازان هست
جگر پر خون و دل پر سوز دارم
سیه شد روز روشن روزگارم
نبوییدم گلی بی رنج خاری
ننوشیدم شرابی بی خماری
ندیدم هرگز از شادی نشانی
بکام دل نیاسودم زمانی
بچشم خود جهان روشن ندیدم
وگر دیدی توبی من من ندیدم
ندانم بر چه طالع زادهام من
که در دام بلا افتادهام من
تو با حوران سیمین بر نشسته
من اندر خون و خاکستر نشسته
تو در شادی و من در غم، روانیست
اگر این خود رواست آخر وفانیست
نکردی هیچ عهد من وفا تو
چه خواهی گفت آخر با خدا تو
ترا خود بیوفا هرگز نگویم
که این از بخت بد آمد برویم
چه میخواهی ز دل کاین دل چنانست
که گر گویی چه نامی بیم جانست
مپرس از من که گر پرسی چنانم
که بوی خون زند از سوز جانم
مپرس از دل که حال دل چنان شد
که دریاهای خون از وی روان شد
منم در کلبهٔ احزان نشسته
غریب و بیکس و حیران نشسته
بیا و کلبهٔ احزان من بین
زمانی دیدهٔ گریان من بین
منم جان بر میان چون بیقراری
گرفته از همه عالم کناری
مگر زالی شدم گرچه جوانم
که با سیمرغ در یک آشیانم
گرفته عزلت از خلق زمانه
شده در باب تنهایی یگانه
دلم خون گشت از رسوایی خویش
بجان میآیم از تنهایی خویش
چو تو تنها نشاندی بر زمینم
ملامت از که میآید چنینم
دلا تا کی چنین در بند باشی
درین سرگشتگی تا چند باشی
بسر شو گر سر آن داری از تن
برای آخر اگر جان داری از تن
میان خون نشستی در درونم
کنارم موجزن کردی ز خونم
چرا از پیش من می برنخیزی
که خونم میخوری و میستیزی
مرا گویند آسان می نمیری
که در عشقش کم جان مینگیری
چو در یک روز صد ره کم نمیرم
چرا این جان پر غم کم نگیرم
نمیترسم ازان کم مرگ پیشست
که هر ناکامیم صد مرگ بیشست
مرا بیتو غم مرگی ندارد
که گل بی روی تو برگی ندارد
گل صد برگ بی برگست بیتو
که او را زندگی مرگست بیتو
کسی کز خویش برهاند تمامم
منش گر خواجهام، کمتر غلامم
اگر من آتشی از دل برارم
بیکدم پای کوه از گل برارم
وگر از پردهٔ دل برکشم آه
شبیخونی کنم بر پردهٔ ماه
وگر در ناله آیم ازدل تنگ
بزاری خون چکانم ازدل سنگ
وگر از نوحهٔ دل دم برارم
دمار از جملهٔ عالم برارم
وگر پر دود گردانم زمانه
ز آتش دود بینی جاودانه
رسد زین سوز تا هفتم طبق دود
فلک بر دوزخ اندازد طبق زود
ز چشم من بیک طوفان آبی
همه عالم فرو گیرد خرابی
توانم ریخت از مژگان چنان دُر
که گردد از زمین تا آسمان پُر
توانم سوخت عالم را چنان من
که دیگر کس نبینم در جهان من
ولی ترسم که یارم در میانه
بسوزد، گر بسوزانم زمانه
منم جانا دلی بر انتظارت
نهاده چشم از بهر نثارت
گل سرخ انتظار تو کشیده
بلای موت احمر در رسیده
چو چشم آمد سپید از انتظارم
سیه شد همچو چشمت روزگارم
ز بس کز انتظار رویت ای ماه
نهادم گوش بر در،‌چشم بر راه
هر آوازی که بود، از تو شنیدم
سراپای جهان، روی تودیدم
چو در جان خودت پیوسته بینم
چرا پس ز انتظار تو چنینم
همه روزم بغم در تا شب آید
چو شمعم خود بشب جان بر لب آید
همه شب سوخته تا روز گردد
چو روز آید شبم با روز گردد
از این سان منتظر بنشسته تا کی
بروز و شب دلی در بسته تا کی
بتو گر بود از این پیش انتظارم
کنون هست انتظار مرگ کارم
مرا گنجی روان از چشم ازانست
که در چشم من آن گنج روانست
ازان در خاک میگردم چنین خوار
که چشم من چو دریاییست خونبار
بدریا در تیمّم چون توان کرد
ولی هم کی وضو از خون توان کرد
ز عشقت چون دلم در سینه خون شد
چنان رفت او که از چشمم برون شد
ازان صد شاخ خون از سردرامد
که آن شاخ از زمین دل برامد
از آن پیوسته شد شاخم ز دیده
که پیوسته بود شاخ بریده
چو پیوسته مرا از دل براید
نیم نومید کاخر در براید
مرا گر دیر آید نوبهارم
بزیر شاخ کی دارد کنارم
همه خون دلم بالا گرفتست
کنار من ز دُر دریا گرفتست
بنظّاره بر من آی باری
که تا دریا ببینی از کناری
اگر خوابیم بود آن زود بگذشت
که خواب من چو خوابی بود بگذشت
دو چشم من چو دایم دُر فشانست
بخون درخفت، بیداریش از انست
کنون چشمم چو اختر هست بیدار
اگر باور نداری بنگر ای یار
چو چشم من ز خون در هم نیاید
ز بی‌خوابیم هرگز کم نیاید
ز بیخوابی نمیمیرم چه سازم
که داند قدر شبهای درازم
غم هجر از دل مهجور پرسند
درازی شب از رنجور پرسند
چو شمعم جملهٔ شب سوز در پیش
بسر باریم مرگ و روز در پیش
نگر تا چون درآید خواب بر من
ز چشم بسته چندین آب بر من
بوقت خواب هر شب بیتو اکنون
دلم در گردد آخر لیک در خون
چو از خون بستر من نرم گردد
دو چشمم زاتش دل گرم گردد
مرا بی شک چو باشد بستری نرم
دلم در گردد و چشمم شود گرم
بیا جانا که جانان منی تو
اگردل بردهیی جان منی تو
ز جان خویش دوری چون کنم من
ندارم دل صبوری چون کنم من
مرا در آتش سوزان صبوری
بسی خوشتر که یک دم از تو دوری
چه کارست این، که بستر آتشینست
زمانی بیتو بودن، کار اینست
نیم کافر نجویم از تو دوری
که کفرست از تو یک ساعت صبوری
چو عشقت در دلم خون درتگ آورد
از آن خون چشم من چندین رگ آورد
ز خون رگ گیرد و این خون ز رگ خاست
ز دل صبرم ز چشمم خون بتگ خاست
دلم چون آتش آمد دیده چون ابر
میان ابروآتش چون کنم صبر
عجب دارم من بی صبر مانده
تویی ماه و منم در ابر مانده
شگفت آید مرا این مشکل من
دل تو سنگ و آتش در دل من
الا ای دیده پرخون باش و پرنم
که خود خوردی و آوردی مراهم
بنادانی نظر بر مه فگندی
دلم چون سایهیی بر ره فگندی
کنون خواهی که وصل ماه یابی
تو موری سوی مه چون راه یابی
چو روی او بچشم تو درآمد
چو ببرید از تو خون از تو برآمد
چو خود کردی سرشک از چشم میبار
کنون آن خون دل را چشم میدار
چو خود کردی خطامیدانی ای چشم
مرا در خون چه میگردانی ای چشم
چنان دانی مرا در خون نهادن
که نتوانم قدم بیرون نهادن
مرا از خون دل بیخواب کردی
مرا صد گونه گل در آب کردی
تنم سستی و بیماری ز تو یافت
دلم چندین نگونساری ز تو یافت
تو کردی با دل من هرچه کردی
کنون خون ریز تا در خون بگردی
دلا تا کی کنی بر خشک شیناب
که سرگردان شدم از تو چو سیماب
چو رفتی از برم او را گزیدی
روان خون شد ز تو کز من بریدی
ترا گر آتش هرمز نبودی
مرا چندین بلا هرگز نبودی
بعشق او قدم برداشتی تو
چنین آسان رهی پنداشتی تو
برآوردی بهر دم دستخیزی
ز نامردی نشستی در گریزی
کنون چون زهر هجر او چشیدی
مخنّث وار دامن درکشیدی
کنون گر یک نفس در خورد اویی
بمردی صبر کن گر مرد اویی
گرت باید که یادآری در آغوش
قدحها زهرناکامی بکن نوش
نمیدانم که این دریای مضطر
بچه دل زهره خواهی برد تا سر
چو از چشمت میان خون دری تو
بسی دریای خون با سربری تو
شدم چون باد خاک حور زادی
که کس گردش نمیگردد چو بادی
مرا جانا بجان آمد دل از تو
ولیکن حل نشد یک مشکل از تو
سبک چون آسیا، گردان از انست
که هرچ او میکند بارش گرانست
بسی غصه بحلق من فرو شد
که تا کی کار من خواهد نکو شد
مرا جان سوزی و دل باز ندهی
وگر کشته شوم آواز ندهی
دلم را در میان خون نهادی
چو خون روی از برم بیرون نهادی
ز بس خون کز توام در دل بماندست
دو پایم تا بسر در گل بماندست
منم دور از تو در صد رنج و خواری
بمانده در غریبستان بزاری
نیایی در غریبستان زمانی
نپرسی از غریب خود نشانی
ازان چندین مرا در بند داری
که با من در وفا سوگند داری
مرا تا عشق تو در دل مقیمست
کنار من پر از دُرّ یتیمست
مرا چندین گهر میخیزد از تو
که چشمم بر زمین میریزد از تو
میان صد هزاران دردمندی
گرفت این کار من از من بلندی
بلندی یافت تا چشمم،‌ برامد
از آن اندر بلندی با سرامد
ز خون بگرفت همچون دیدگانم
ز تو، هم پر دلم هم پهلوانم
ز وصلت در دلم بویی نهانست
که بیتو زندگی من ازانست
ز تو آن بو اگر با من نبودی
بجان تو که جان در تن نبودی
چوبی تو زندگانی دارم از تو
چرا خون جگر میبارم از تو
معاذاللّه نگویم از تو دلکش
ولی آبی زنم بی تو بر آتش
چنانم زارزومندی چنانم
که سر از پای و پای از سر ندانم
در افتاد از فراقت سوز در من
فرو شد زارزویت روز بر من
مرا چون دیدهٔ روشن تویی بس
ز عالم آرزوی من تویی بس
چو جان گر با منستی چشم روشن
جهان بر من نبودی چشم سوزن
ز خشم جان خود را خود بکینم
که تو در جانی و من جان نبینم
ز دل جستم نشانت هر زمان من
کنون ازدل همی جویم نشان من
کمر بر بسته میگردم چو موری
که تا پیش تو بازآیم بزوری
چو موری گر مرا روزی بدستی
طلب کردن ترا آسان ترستی
مرا پرده چو مور و گیر جانم
که تا من با تو پرم گر توانم
خطا گفتم بتو نتوان رسیدن
که موری با تو نتواند پریدن
مرا مویی بتو امید از آنست
که من با تو رسم آن در میانست
مرا بر آسمان عشق امید
نکو وجهیست روشن همچو خورشید
گر این یک ذره امیدم نماند
شبم خوش باد خورشیدم نماند
چه سازم دم ببندم از همه چیز
اگر صبح امیدم دم دهد نیز
ولیکن صبح جز صادق نباشد
دمم ندهد بدو لایق نباشد
همه امید روی تست کارم
بجز امید تو رویی ندارم
بدرد هجر درجاوید بودن
بسی آسان تر از نومید بودن
ندارم گر کنندم پاره پاره
من بیچاره جز امید چاره
اگر امید در جانم نبودی
بجان تو که ایمانم نبودی
بامیدم چنین من نیم زنده
که هرگز کس نماند از بیم زنده
دلاگر ذرهیی امید داری
کجا تو طاقت خورشید داری
بنومیدی فرو شو چند گویی
چه گم کردی و آخر چند جویی
تو هستی همچو موری لنگ در چاه
کجا یابی بطاوس فلک راه
زیارم مینبینم هیچ یاری
چو نیکو بنگرم در هیچ کاری
نبینی گرد او گر باد گردی
بسایی گر همه فولاد گردی
ترا با او نمیبینم روایی
روان کن اشک خونین از جدایی
چو تو محروم نیی با خویشتن ساز
چو تو مفلس شدی با خویشتن باز
دلم جانا ز نومیدی فرو مرد
جهانی غصه هر روزی فرو برد
چو وصلت نیست ممکن هیچکس را
بوصلت چون دهم دل یک نفس را
مرا شربت غم هجران تو بس
مفرح درد بی درمان تو بس
منم دل در وفایت چشم بر در
وفایت در دلم چون چشم بر سر
سرم گر چون قلم برّی ز تن تو
نیابی جز وفاداری ز من تو
چو آبی سرنهم در خنجر تو
بآتش گر شوم دور از بر تو
وگر در خونم آری همچو خنجر
ز خنجر سر برون آرم چو گوهر
از آن در خنجرت گردم نهان من
که بیتو با تو خواهم در میان من
اگر من در وفای تو بمیرم
کم عهد و وفای تو نگیرم
وفای تو چو جان خویش دارم
که من بر دل وفایت بیش دارم
که گر روزی بخاک من شتابی
بجز بوی وفا چیزی نیابی
وگر عمری برآید از هلاکم
همه بوی وفا آید زخاکم
دلم خون کردی و برجان سپردی
چه دعوی کرد دل با سر نبردی
برفتی و کمم انگاشتی تو
دل از دعوی من برداشتی تو
کنون از دعوی من باز نرهی
که تا روزی دل من باز ندهی
اگر صد سال از این دعوی برآید
مگر بر جان من دنیا سرآید
بدعوی کردنت میثاق دارم
هنوز از خون دل بر طاق دارم
چه گویم با تو چون می درنگیرد
فغان زین دل که دل میبرنگیرد
مرا گویند بدان بت نامهیی ساز
ز اشک خون برو هنگامهیی ساز
ز چندین نامهٔ من نامهیی نیست
که از اشکم برو هنگامهیی نیست
اگر بر خاک و گر بر جامه بودم
میان این چنین هنگامه بودم
چو با تو در نمیگیرد چه سازم
شوم بازلف و چشمت عشقبازم
الا ای زلف چون چوگان کجایی
شدم چون گوی سرگردان کجایی
بمن گر سر فرود آید چوچوگانت
کنم سر همچو گوی از بهر میدانت
گر از مشک سیه چوگان کنی تو
سرم چون گوی سرگردان کنی تو
تو مشکی و من آهو چشم ای دوست
نه هر دو بودهایم آخر ز یک پوست
نیی تو مشک، عنبر مینمایی
ولی در بحر چشمم مینیایی
اگر آیی بدین دریا زمانی
چو دریا از تو شور آرم جهانی
نیی عنبر،‌ولی زنجیر جانی
که از هر حلقهیی صد جان ستانی
تو زنجیری و من دیوانهٔ زار
مرا بی بند و بی زنجیر مگذار
نیی زنجیر شستی عنبرینی
که برجانم ز صد دردر کمینی
منم چون ماهی جان تشنه غرقاب
دران شستم فکن تا برهم از تاب
الا ای نرگس مخمور مانده
ز آب دیدهٔ من دور مانده
اگردر آب چشم من نشینی
ز آب چشم، چشم من نبینی
بیا تا زاب چشمم آب یابی
بشبنم لؤلؤیی خوشاب یابی
نیی نرگس که بادام تری تو
که جز از پرده بیرون ننگری تو
چو رخ در پرده از من درکشیدی
چرا پس پردهٔ من بر دریدی
نیی بادام جادوی بلایی
که وقت جادویی مردم نمایی
ترا من دیدهام در جادویی دست
تویی جادوی مردم دار پیوست
چو مردم داری ای جادوی مکّار
من آخر مردمم گوشی بمن دار
زهی رهزن که زیر طاق ابرو
تویی پیوسته تیرانداز جادو
چو تو در طاق داری جای آخر
چو من طاقم بر من آی آخر
الا ای خط که مه را دامنی تو
تویی آن خط که برخون منی تو
چو برخون منی چندی گریزی
بیا گر خون جانم می بریزی
مرا در خط نشان تا خود چه آید
خط اندازی مکن تا خود چه زاید
مرا درخط کشید ایام بی تو
کنون در خط شوم ناکام بی تو
نیی خط سبزهٔ بی آب مانده
من از سودای تو بیخواب مانده
بآب چشم من یک روز بشتاب
که بس نیکو نماید سبزه در آب
شدم خاکی اگر تو سبزه داری
چرا از خاک سر می بر نیاری
برآی از خاک تا از خون برآیم
ولکین بی تو هرگز چون برآیم
نیی سبزه که تو طوطی مثالی
بسر سبزی گشاده پرّ و بالی
چو هستی طوطی دلجوی آخر
بیا و یک سخن بر گوی آخر
الا ای پستهٔ خونخواره آخر
دلم کردی چو پسته پاره آخر
اگرچه تنگ توپر شکّر آید
ولی گر شور باشی خوشتر آید
بیا ای پسته پیش من زمانی
که تا شور آورم پیشت جهانی
نیی پسته ولی هستی شکر تو
چرا زین تنگدل کردی گذر تو
الا ای شکر افتاده در تنگ
جگر خوردی مرازانی جگررنگ
تو شکّر من نی خشکم نظر کن
بیا و دست با من در کمر کن
گر این نی را ببینی زیر خون تو
ازاین نی چون شکر جوشی فزون تو
بشیرینی ز شمع خود بریدی
وزان برّیدگی خونم چکیدی
نیی تو انگبین، لعل مذابی
که در یک حال هم آتش هم آبی
کسی کو آب و آتش با هم آمیخت
چراپس با من مسکین کم آمیخت
بیا گر تنگ میجویی دلی هست
دگر با من بگو گر مشکلی هست
چو میدانی کزین دل تنگ داری
چرا پس از دل من ننگ داری
نیی تنگ شکر آب حیاتی
ز خطّ سبز سرسبز نباتی
مرا هر ساعتی صد مرگ، هجران
درآب زندگانی کرده پنهان
اگر یک قطره آب زندگانی
بحلق جان این بیدل چکانی
مرا جانی که آن جان نیست مزدم
وگرنه دور از روی تو مردم
دلم پر آتش و چشمم پر آبست
اگر با من درآمیزی صوابست
الا ای لؤلؤ پیوسته در درج
بشکل سی ستاره در یکی برج
تو مروارید و مرجان سپیدی
ز تو چشمم سپید از ناامیدی
چو مرجانی تو از دریا برایی
چه گر از راه چشم ما برایی
چو دیدار ترا در چشم آرم
چو مردم آشنا در چشم دارم
نیی مرجان که هستی تو ستاره
بتو دریا توان کردن گذاره
چو در دریا ستاره مینبینم
درین دریای چنین گمراه ازینم
ستاره نیستی درّ یتیمی
خوشاب و مستوی و مستقیمی
کیم من در غریبستان اسیری
چو تو درّ یتیم و بی نظیری
بیا تا هر دو با هم راز گوییم
غم دیرینهٔ خود باز گوییم
الا ای گوی سیمین مدوّر
ز چوگان خطت گشته معنبر
چو بر ماهی تو در تو چاه چونست
عجب تر آنکه چاهی سرنگونست
چو تو همچون منی در سرنگونی
منم در چاه، تو بر ماه چونی
اگرچون گوی آری سوی من رای
چو چوگانت دهم صد بوسه بر پای
چو گویی تو که من بیتو بزاری
بماندم در خم چوگان خواری
تو هستی گوی میدان نکویی
جهان پر گفت و گوی تست گویی
نیی تو گوی، هستی سیب سیمین
ندیدم چون تو الحق سیب شیرین
اگر نه تن نه دل نه زور دارم
بسی زان سیب شیرین شور دارم
ترا بر سیب سیمینست خالی
مرا از خال تو شوریده حالی
مگر آمد بدان سیب تو آسیب
برون افتاد ناگه دانه سیب
سلام من بدان ماه دلارای
که بر من شد چنین مهتاب پیمای
سلام من بر آن زلف مشوّش
که دارد پای همچون گل در آتش
سلام من بدان جزع جگرسوز
که دارد در کمان تیر جگر دوز
سلام من بران یاقوت خندان
که اوست الحق حریفی آب دندان
سلم من بدان یک پستهٔ تنگ
که خط بر لعل دارد فستقی رنگ
سلام من بدان سی درّ خوشاب
که گه گه پسته میریزد بعنّاب
سلام من بدان سیب دل افروز
کزورخ چون تهی دارم درین سوز
سلام من بدان خطّ گهرپوش
که از جانش توان شد حلقه در گوش
سلام من بران خورشید شاهی
که بر ماه افگند زلف سیاهی
سلام من بدان کس تا قیامت
کزو هرگز ندیدستم سلامت
ازان دردی که پرخون کرد جانم
یکی از صد نیاید بر زبانم
بهر دردی که از تو یادم آید
چو چنگ از هر رگی فریادم آید
چو بی رویت قلم برداشتم من
همه نامه بخون بنگاشتم من
اگر تو نامه خون آلود بینی
یقین دانم کز آتش دود بینی
هر آن خونی که چشم از پرده راند
ز آه سرد من افسرده ماند
بس از تفت دلم بگداختی باز
قلم کار نبشتن ساختی باز
چگویم بیش ازین ای همدم من
که نتوان گفت در نامه غم من
چه گر چندانکه پیوندم بهم در
همی دور از تو ماندم من بغم در
بجای هر غمم صد شادیت باد
ز اندوه جهان آزادیت باد
برین مسکین خدایت مهربان کن
برای حق تو این آمین ز جان کن
عطار نیشابوری : خسرونامه
رفتن خسرو بطبیبی بر بالین گلرخ
الا ای سبز طاوس مقدّس
ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس
زمین و آسمان گرد و بخارت
کواکب بر طبق بهر نثارت
دو عالم گرچه عالی مینمودست
دو چشمهای هستی تو بودست
چو عکس تست هر چیزی که هستند
چو فیض تست هر نقشی که بستند
زمانی نقش بندی سخن کن
چو نو داری سخن ترک کهن کن
سخن گفتن ز مردم یادگارست
خموشی بی زبانان را بکارست
بگو چون فکر دور اندیش داری
خموشی خود بسی در پیش داری
چنین گفت آن سخن سنج سخنران
کزو بهتر ندیدم من سخندان
که چون شه با سپاهان شد زخوزان
ز عشق گل دلی چون شمع سوزان
زگرد ره چو رفت و چهر گل دید
زچهر گل دلی پر مهر گل دید
چنان از یک نظر زیروز بر شد
که گفتی از دو گیتی بیخبر شد
چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد
گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد
ز خشم شه قصب از ماه برداشت
بیک زخم زبان صد آه برداشت
گه از مه دام مشگین بند میکند
گه از مرجان کنار قند میکند
گه از نرگس زمین چون لاله میکرد
گه از مژگان هواپرژاله میکرد
زمانی درد خان و مان گرفتش
زمانی عشق جانان جان گرفتش
چنان زان شاه گل بی برگ بودی
که گر،‌دیدیش بیم مرگ بودی
زمانی شاه را از در براندی
زمانی دایه را در یر بخواندی
زمانی پرده بر ماه اوفگندی
زمانی سنگ بر شاه اوفگندی
زمانی خاک ره بر فرق کردی
زمانی جامه در خون غرق کردی
نه دیده یک نفس بی آب بودش
نه در بستر زمانی خواب بودش
همه شب تا بروزش دیده تر بود
همه روزش ز شب تاریکتر بود
نه روز آسود تا شب از پگاهی
نه شب خفت از خروشش مرغ وماهی
چو برق از آتش دل تیز گشته
چو ابر از چشم، باران ریز گشته
ز چشمش بسترش جیحون گرفته
وزان جیحون جهانی خون گرفته
دلش چون دیگ جوشان بر همی شد
ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد
ز جزع تر گهر بر زرهمی ریخت
دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت
چو کردی یاد آن نارفته از یاد
برو میاوفتادی بانگ و فریاد
چو راندی بر زبان نام دلارام
برفتی از تنش دل وز دل آرام
نبودش خواب گر یک دم بخفتی
برو ماهی و مه ماتم گرفتی
چو اشک از چشم خون افشان براندی
ز اشکش بسترش طوفان براندی
اگر شب را خبر بودی ز سوزش
نبودی تا قیامت باز روزش
وگر خود صبح دیدی ماتم او
فرو رفتی دم صبح از غم او
وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش
چو اشکش سرنگون گشتی زرشکش
وگر دیدی شفق آن ناتوانیش
چو زر گشتی ز روی زعفرانیش
وگر ماه از غمش آگاه بودی
برآوردی ز خود ناگاه دودی
وگر خورشید دیدی سوز و دردش
ز زاری خرقه گشتی شعر زردش
وگر دیدی فلک خونخواری او
دلش خونین شدی از زاری او
وگر خود کوه آن اندوه دیدی
جهانی بر دل خود کوه دیدی
وگر دریاش دیدی در چنان درد
ازو برخاستی در یک زمان گرد
وگر دیدی دران اندوه میغش
نباریدی، مگر درد و دریغش
گهی سیلاب بست از چشم برخویش
گهی چون آتشی افتاد در خویش
گهی چون شمع سر پرتاب میتافت
گهی بس زار چون مهتاب میتافت
گهی بر بام میشد دست بر سر
گهی میرفت همچون حلقه بر در
گهی چون بلبلی در دام مانده
گهی بر درگهی بر بام مانده
گهی از بام راه در گرفتی
دگر ره راه بام از سر گرفتی
چو راه در گرفتی دل دو نیمش
سگان کوی بودندی ندیمش
زمانی با سگان انباز گشتی
نشستی ساعتی و باز گشتی
دگر ره سوی بام آوردی آهنگ
چو شب گشتی ز آه او شباهنگ
وگر شب خود شب مهتاب بودی
که داند کوچسان در تاب بودی
چو دیدی ماه، بی روی دلارام
بگردیدی بپهلو جملهٔ بام
نکردی بام را باران چنان تر
که کردی نرگسش در یک زمان تر
چگویم من که چون بود و چسان بود
ندانم تا چنان هرگز توان بود
ز بس کان ماه گرد بام و در گشت
همه شب مرغ و ماهی زو بسر گشت
ز بس کز آه سردش باد برخاست
ز مرغان هوا فریاد برخاست
ز بس کز آتش دل دم برافروخت
همه مرغان شب را بال وپر سوخت
چو گِرد بام ماندی پای در گل
دگر ره سوی درشد دست بر دل
زمانی پیش در در روی افتاد
زمانی باسگان در کوی افتاد
زمانی استخوان آورد سگ را
زمانی با سگان بنهاد رگ را
زمانی آب زد از چشم بر در
زمانی خاک ریخت از عشق بر سر
زمانی سر برهنه پای برخاک
بدست خویش بر تن جامه زد چاک
فغان از دایهٔ مسکین برآمد
تو گفتی جان از آن غمگین برآمد
کنیزی را بخواند و کار فرمود
بزودی بام و در مسمار فرمود
چنان درها بران دلبر فرو بست
که نتوانست بادی خوش بروجست
چو گل درمانده شد زدایه میخواست
که کارگل نگردد جز بمی راست
برفتش دایه و حالی میآورد
تنی چندش ز خوبان در پی آورد
نشست آن دلبر وشمعی ببربر
بدستی باده و دستی بسر بر
چو جامی نوش کردی آن شکربار
ز خون چشم پرکردی دگر بار
نکردی هیچ جام از باده خالی
که نه پر گشتی از بیجاده حالی
چو بودی نوبت خسرو دگر بار
نخوردی و بکردی سرنگونسار
چنین بودی چنین میخوردن او
زهی فریاد و زاری کردن او
جوانی بود و دلتنگی و پستی
فراق و اشتیاق و عشق و مستی
چو زد صد گونه دردش دست درهم
فرو شد گلرخ سرمست در غم
برآورد از جگر آهی چه آهی
که تا هفتم فلک بگشاد راهی
زبان بگشاد کاخر خرمنم سوخت
ز خون دل همه خون در تنم سوخت
چنان از آتش دل شد خروشان
که برهم سوخت سقف سبزپوشان
ز یک یک مژه چندان اشک بارم
که یاران را از آن در رشک آرم
همه شب در میان خون چشمم
بزاری غرقهٔ جیحون چشمم
همه روز از خروش دل نزارم
بسان نای و چون نی ناله دارم
همه روز از غم دل در خروشم
چو بحری آتشین در تفّ و جوشم
شبم را گر امید روز بودی
کجا چندین دلم در سوز بودی
چو درد من سری پیدا ندارد
شب یلدای من فردا ندارد
ز آهم آسمان هر شب چنان گشت
که گویی ابر شد و اتش فشان گشت
همی هرجا که برخیزد غباری
شود هر ذرّه از آهم شراری
چگویم من که آن سرگشته چون بود
که هر دم سوز جان او فزون بود
شبی خوابی عجب دید آن دل افروز
که میآید برش هرمز دگر روز
کبابش از دل زیر و زبر بود
شرابش از خم خون جگر بود
دران آتش بدانسان سخت میسوخت
که از تفش تو گویی تخت میسوخت
فغان میکرد کای دانای رازم
ز حد بگذشت سوز من، چه سازم
بآه سینهٔ شب زنده داران
بخون دیدهٔ پرهیزگاران
بدان آبی که از چشم گنه کار
فرو ریزد چو تنگش درکشد کار
بدان خاکی که زیر خون بودتر
که دارد کشتهٔ مظلوم در بر
بدان بادی که مرد دست کوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینهٔ صاحب سلامت
بباد سرد از جان کریمان
بآب گرم از چشم یتیمان
بپیری پشت چون چوگان خمیده
تک گویش بسر میدان رسیده
بطفلی دیده پرنم، سینه پرتاب
بمرد تشنه چون گلبرگ سیراب
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو ریزد بسر، خاک جوانی
بدرد نوعروس روی برخاک
ز درد زه بداده جان غمناک
بمشتاقان اسرار حقیقت
بنقّادان بازار طریقت
بدان دل کو ز نو آشناماند
بدان جان کو ز آلایش جدا ماند
بحق پادشاهی تو بر تو
چگویم نیز میدانی دگر تو
که دستم گیر و فریادم رس آخر
بس آخر گوشمال من بس آخر
مرا از تنگنای دهر برهان
دلم زین غصه و زین قهر برهان
اگر روزی ز عالم شاد بودم
هزاران روز با فریاد بودم
نهایت نیست روز ماتمم را
سری پیدا نمیآید غمم را
ز زاری کردن آن ماهپاره
بزاری گشت گریان هر ستاره
بآخر چون ز حالی شد بحالی
نجاتش داد ازان غم حق تعالی
رسید آخر دعای او بجایی
برآمد بر هدف تیر دعایی
هزاران جان نثار صبحگاهی
که آید بر نشانه تیر آهی
چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند
عروس آسمان گوهر برافشاند
برآمد صبح همچو نار خندان
بزدیک خنده بر گردون گردان
بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم
گرفته در دهن ماسورهٔ سیم
چو یافت این طاق ازرق روشنایی
پدید آمد نشان آشنایی
درآمد هرمز عاشق ز در در
بدستان بسته دستاری بسر بر
سرای چون بهشتی دید پرنور
بهشتی از بهشتی روی پر حور
بپیش صفّه تختی بود از زر
مرصّع کرده او از پای تا سر
بپیش تخت در بستر فگنده
بر آن بستر گل تر سر فگنده
نشسته دایه بر بالین گلرخ
زبان بگشاده با گلرخ بپاسخ
که برنایی غریب اینجا فتادست
که در علم پزشکی اوستادست
تراگر قرض هرمز دارد این مرد
همه درمان تواند کردن این درد
چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد
دل خود زان نظر زیر و زبر کرد
جوانی دید دستاری بسر بر
کتانی همچو برگ گل ببر در
خطی در گرد خورشیدش کشیده
بشاهی خط ز جمشیدش رسیده
دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره
نهفته زیر لعلش سی ستاره
سر زلفش ز عنبر حلّه در بر
وزان هر موی را صد فتنه در سر
رخی کز برگ گل صد دایه بودش
مهی کز مشگ تر صد سایه بودش
نظر چون بر رخ گلفامش افتاد
چو برگی لرزه بر اندامش افتاد
بپیش خطّ او شد حلقه در گوش
درآمد خون او یکباره در جوش
ز دل آرام و از سر هوش او شد
اسیر چشمهٔ چون نوش او شد
چو چشمش در رخ آن سبز خط ماند
چو حیرانی به هرمز در غلط ماند
بدل گفتا نمیدانم که او هست
که گلرخ شد بهشیاری ازو مست
چو کس نبود نظیرش او بود این
اگر او این بود نیکو بود این
بیا تا خاک او در دیده گیریم
چرا او را چنین دزدیده گیریم
دگر ره گفت ممکن نیست هرگز
که گل را باز بیند نیز هرمز
چو شد اندیشهٔ گل بی نهایت
ز بی صبری بجوش آمد بغایت
نهان بادایه گفت این ماه چهره
که دارد طلعتش از ماه بهره
نماند جز به هرمز بند بندش
نگه کن چهره و سرو بلندش
ندانم اوست یا ماننده اوست
که دل آزاد ازو چون بنده اوست
جوابش داد حالی دایه کای حور
بسی ماند بمردم مردم از دور
بکردار تو بیحاصل دلی نیست
چو خواهی کرد در آبم گلی نیست
نکو افتادت الحق عشقبازی
که از سر پردهٔ عشّاق سازی
مگر آن رنگرز لاف هنر زد
که چون رنگش خوش آمد ریش درزد
بگفت این و بگرمی کرد سردش
کزان گفتار گل دل درد کردش
نگه کرد از کنار چشم دایه
بران خورشید روی افگند سایه
چو هرمز را بدید او باز بشناخت
بر گل جای هرمز بازپرداخت
درآمد هرمز و از پای بنشست
گرفتش چون طبیبان نبض در دست
تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت
ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت
عجب کانجا جهان بر هم نمیزد
دلش میسوخت اما دم نمیزد
بفرمودش علاج و زود برخاست
چو آتش آمد و چون دود برخاست
چو هرمز شد برون گلرخ بزاری
ز نرگس ریخت باران بهاری
ز هرمز دل چنان در بندش افتاد
که آتش در همه پیوندش افتاد
همه روز و همه شب در فغان بود
دلش در آرزوی دلستان بود
همان روز و همان شب هرمز از غم
چو صبح آتش همی افروخت از دم
دران آتش چنان میسوخت جانش
که موج آتشین میزد زبانش
دو یار اندر برش بنشسته بودند
ز بیداری خسرو خسته بودند
بدو گفتند کاخر دل بخویش آر
خردمندی، خردمندیت پیش آر
چو در عقل و تمیز از مافزونی
چرا باید در این سودا زبونی
دل و عقل از پی این روز باید
صبوری در میان سوز باید
بدینسان بود آن شب تا بروز او
نمیآسود چون شمعی ز سوز او
چو خورشید از خم گردون درآمد
ز زیر چرخ سقلاطون برآمد
تو گفتی جامهٔ زر بفت میبافت
که بر چرخ فلک زررشته میتافت
بر گل رفت خسرو از پگاهی
که درگل از پگاهی به نگاهی
چو در دهلیز آن ایوان باستاد
دلش از اشک سیلابی فرستاد
نه روی آنکه بی دمساز گردد
نه برگ آنکه از گل باز گردد
بدل گفت آخر ای دل هوش میدار
دمی گر چشم داری گوش میدار
بآیین باش و سر در پیش افگن
نظر بر پشت پای خویش افگن
بگفت این و بدان دهلیز در رفت
بر آن سرو قدّ سیمبر رفت
چو هرمز را بدید آن ماهپاره
فرو بارید بر ماهش ستاره
گهی اشکی چو خون پوشیده میکرد
گهی پنهان نظر دزدیده میکرد
بسی با دل دم از راه جدل زد
که هرمز را طبیبی در بدل زد
زمانی گفت هرگز هرمز او نیست
چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست
اگر او هرمز مدهوش بودی
کجا در پیش گل خاموش بودی
کسی پروانه گردد در خیالم
که آرد طاقت شمع جمالم
اگراو هرمز آشفته بودی
بیک یک موی رمزی گفته بودی
بسی ماند بهم مردم بمردم
چراغ شب بسی ماند بانجم
زمانی گفت بیشک جان من اوست
کدامین جان و دل جانان من اوست
گر از انجم شود گردون شکفته
کجا مه در میان گردد نهفته
یقین دانم که بیشک اوست این ماه
ولکین سوختست از رنج این راه
چو او پر سوخت دل در برازان سوخت
کدامین دل چه میگویم که جان سوخت
مرا باید که درد بیش بینم
که تا روی طبیب خویش بینم
در این دردی که دارم مرد من اوست
بهررویی طبیب درد من اوست
کنون این درد با او باز گویم
طبیبم اوست با او راز گویم
بآخر چون ز حد بگذشت سوزش
سیه‌تر شد ز صد شبگیر روزش
بزودی همچو تیری عقل او شد
کمان طاقتش از زه فرو شد
بدل گفت اینت زیبا دلربایی
طبیبست این پریوش یا بلایی
چه سازم تا شود با من هم آواز
چه سازم چون گشایم پیش او راز
ز رسوا گشتن خود می بترسم
اگر زین راز چیزی زو بپرسم
ز دست دل بلایی بیشم آمد
ز سر در پیش پایی پیشم آمد
چو جایی بود خالی و کسی نه
خصوصاً در میان دوری بسی نه
درین اندیشه چون آشفته حالی
درافگند از سر رمزی سؤالی
بدو گفت ای سبک پی از کجایی
که داری در دل ما آشنایی
خبر ده از نژاد خویش ما را
که آمد شبهتی در پیش ما را
لب هرمز ازان بت باز خندید
بشادی در رخ دمساز خندید
فسون هرمز خورشید تمثال
ازان یک خنده گل بشناخت در حال
بدو گفت ای جهان را نور از تو
بدوران چشم زخمی دور از تو
اگر تو هرمزی بر گوی حالت
ویا در خواب میبینم جمالت
خطی بر خونم آوردی دگر بار
منم سر بر خطت چشمی گهر بار
لب لعلت رگ جانم گرفتست
خط سبزت گریبانم گرفتست
درشتی کرد خط باروی نرمت
ز رویم آخر آید بو که شرمت
منم بی روی تو سالی، ز تیمار
نشسته روی آورده بدیوار
منم بی روی تو بر روی مانده
دلی پرخون تنی چون موی مانده
ز گل برکش مرا پای دل آخر
چو من کس را مکن سر درگل آخر
چو دل بربودی و جان نیز بردی
دلم خستی و بر جانم سپردی
بعنّابم چو کردی مغز خسته
ازان در پوست میخندی چو پسته
ز دست تو چو در دستت اسیرم
مکن گر دستگیری دستگیرم
زبان بگشاد هرمز کای سمن بوی
مشو با من درین معنی سخنگوی
تو میدانی ز مهرت بر چه سانم
ز مهرت چون مه نو ناتوانم
شدم آواره بی روی تو از روم
وز انجا اوفتادم سوی این بوم
هزاران حیله و تزویر کردم
که تا با تو سخن تقریر کردم
منم امروز همچون سایهیی خوار
چو سایه بر زمین افتادهیی زار
رهی پیشت بدان امید آید
که سایه از پی خورشید آید
چو وقت و جای نیست ای زندگانی
چگونه خواهم از تو مژدگانی
بدان ای ماه تا دلشاد گردی
ز بی اصلی من آزاد گردی
که من فرزند قیصر شاه رومم
ز رتبت سجده میآرد نجومم
چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش
یکایک شرح دادش قصهٔ خویش
چو گل بشنود کوشهزاد رومست
سپهر ملک و دریای علومست
لب گل شد چو گل خندان از آن کار
گرفت انگشت در دندان از آن کار
بهرمز گفت اکنون کار افتاد
که گل را بار دیگر خار افتاد
در آن گاهی که بودی باغبانی
نبودت پادشاهی بر جهانی
بمن آنگه نمیکردی نگاهی
نگاهی چون کنی در پادشاهی
چه میگویم کزین شادی چنانم
که در تن همچو گل بشکفت جانم
کرا بود آگهی کاین بیسر و پای
نهاده بود لایق پای بر جای
بحمداللّه که اکنون پادشایی
نیی مهمرد زاد روستایی
کنون آن رفت زین پس کار من ساز
ز راه مصلحت با خویشتن ساز
چنین مگذار بر بستر مرا زار
که در عالم ندارم جز ترا یار
طبیب من مکن از من تحاشی
خلاصم ده ازین صاحب فراشی
طبیبی باش و جای من بگردان
وزین موضع هوای من بگردان
ز دست افتادهام از جای برخیز
مرا زین شهر بگریزان و بگریز
تو دانی کز توام آواره گشته
چنین عاجز چنین بیچاره گشته
پدر از من زخان و مان برامد
ولیکن گل ز تو از جان برامد
بیکره فتنهها شد روشن از تو
پدر آواره از من شد من ازتو
کنون چیزی که حالی دلپذیرست
وصال امشبست و ناگزیرست
چو گردون بر زمین افگند سایه
بیاید در نهان پیش تو دایه
ترا درچادر و در موزه حالی
فرود آرد بدین ایوان عالی
مگر امشب دمی از ما براید
وزین شادی غمی از ما سراید
سخن با خط تو دیرینه دارم
وزان خط نسختی در سینه دارم
چو عهد عاشقی شد تازه از ما
ز صد تا صد رسید آوازه از ما
ز سر در تازه گردانیم عهدی
برآمیزیم با هم شیروشهدی
بماند آنجایگه تا نیم روز او
سخن میگفت پیش دلفروز او
ازان چندان بماند آن جایگه شاه
که معجون میسرشت از بهر آن ماه
کسی گر آمدی آنجا بکاری
روان کردی گلش همچون غباری
چو گل را تیر آمد بر نشانه
چو تیری گشت خسرو شه روانه
برون آمد ز ایوان پیش یاران
بگفت احوال خود با نامداران
چو یارانش سخن از شه شنودند
از آن پاسخ بسی شادی نمودند
چو طاس آتش گردون درافتاد
شفق ازحلق شب چون خون درافتاد
کبوتر خانه شکل هفت پایه
بیک ره مرغ شب بنهاد خایه
همه شب، همچو مرغان دانه میریخت
بگرد این کبوتر خانه میریخت
چو گیتی ماند از شب پای در قیر
بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر
بهرمز گفت برخیز و برون آی
بچادر در شو و در موزه کن پای
روان شو از پسم تا من هم آنگاه
بپیشت میبرم شمعی درین راه
بلی چون عشق در سر کارت آرد
ز جوشن سوی چادر یارت آرد
بآخر رفت و گشت آن شمع در راه
درآمد از در دزدیده ناگاه
چو هرمز در قفای او روان شد
بیک ساعت بنزد دلستان شد
برون آمد زچادر عاشق زار
درون خانه شد از صفّهٔ بار
چو چشم هر دو تن افتاد بر هم
بپیچیدند همچون مار در هم
درامد لشکر عشق از کمینگاه
فگند آن هر دو عاشق را بیک راه
سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش
فتادند از دل پرتف در آتش
تو گفتی آن دو ماه اوفتیده
دو ماهیاند بر آتش تپیده
چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست
گره کردند درهم زلف چون شست
بسی در داغ هجران بوده بودند
بکام دل دمی نغنوده بودند
چو از هم صبرشان پرسید حالی
جوانی بود و عشق و جای خالی
بیک ره هر دو لب بر هم نهادند
چو لب بر هم نشست از هم گشادند
شه از یاقوت گل شکّر همی خورد
گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد
چو شه زان لب برون شکّر گرفتی
گلش معشوق را در بر گرفتی
زهی خوشی که شه را بود آن شب
خوشی نبود کسی را لب بر آن لب
زمانی خنده زد بر لعل خندان
زمانی بر گرفت از لعل دندان
علم از کوه بر روی کمر زد
دو دست اندر کمر گاه شکر زد
چو گل دید آن چنان حالی زدلکش
برآورد از دم سرد ازدل آتش
بدو گفت ای سراز پیمان کشیده
مرا در محنت هجران کشیده
دگر ره چون برم در برگرفتی
ز سر در کار خود از سر گرفتی
بدستان دست پیچ آسمانی
ز دستت چون نهادم همچنانی
برو برخود ببند این درچه پیچی
که نگشاید ز من جز بوسه هیچی
کنار و بوسه دارم زود برخیز
بنقدی در کنار و بوسه آویز
اگر راضی نیی با من چه خفتی
برو دنبال زن بر ریگ و رفتی
سرم بار دگر زیر بغل گیر
ز سر در باز پایم درو حل گیر
چرا چون عود گرد پرده گردی
که شکّر یک تنه صد مرده خوردی
شکربارست لعلم در درستی
مکن دربارهٔ این پاره سستی
چرا ای دوست ناساز آمدی تو
ازین ره تشنه تر باز آمدی تو
ترش کردی مرا چون غوره امشب
که تا دریابی این ماشوره امشب
شدی در بسط و در قبضم گرفتی
طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی
تو طرّاری و نقد من درستست
زهی اقبال کاین سر کیسه چستست
چو دل طرّاری از روی تو دیدست
درست ر کنیم زو درکشیدست
شب تیرهست و تو بس ناجوانمرد
درستم با قراضه چون توان کرد
مده دُرد و چنین صافی بمنشین
شب تیره بصرّافی بمنشین
دل شه جوش زد ازناصبوری
که بود از دیرگاهش درد دوری
دو پای گل چنان پیچیدبرپای
که گفتی چار میخش کرده برجای
چنان پیچید گل بر خود بصد رنگ
که درگهواره طفل و اسب در تنگ
چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم
درآمد تا گشاید مهرش ازموم
کلید شاه ازان بر درج ره داشت
که یعنی این بران نتوان نگه داشت
گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه
که زیر این کمر کوهیست بر راه
زبان بگشاد خسرو کای جفاکار
ندیدم چون تو یاری ناوفادار
نیم زانها که آرم روی در پشت
که کار پشت و روی تو مرا کشت
چو در من پشت آوردی چنین خوار
زبان را چون برآرم من بدیدار
چو صدره از سر دیوار جستم
برون آور ازین دیوار پستم
مگر چون پاسبان بیدار گردم
همه شب گرد این دیوار گردم
ترا خود چون دهد دل بار آخر
مرا با روی در دیوار آخر
ندانم تا چه دیوت راهبر بود
مگر دیوار من کوتاه تر بود
چنین من سخت کوش از حیله سازی
تو این را سست میگیری ببازی
چه مرغی تو که چون پر برگشادی
مرا از پیش خود بر در نهادی
گهی از ناز بر جانم سپردی
گهی از دلبری جانم ببردی
نبازم غوره با عزمی دگر بار
گرم این غوره درنفشاری ای یار
مرا صفرا بکشت این غورهٔ‌تو
عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو
نیی افعی چرا ناسازی آخر
چرا این زهر میاندازی آخر
چو سنبل زهر دارد در میانه
تواند بود گل را ای یگانه
گلش گفت ای مرا چون جان گرامی
بنازم گر تو بر جانم خرامی
چو گل بس سخت سست افتاد بندیش
چه یازی سخت تر آخر ازین بیش
تو میدانی که چون در بندم از تو
بجان آمد دلم تا چندم از تو
دلم بردوش زد زین سوز جوشن
ندیدم یک شبت چون روز روشن
چو سر گردان شدم چون چرخ گردان
ز سر درباز، در پایم مگردان
نه با من عهد کردی روز اوّل
که مهر من بودمهری معطّل
ولی چون هر دو باهم عقد بندیم
ز چندین نسیه دل در نقد بندیم
کنون چون زار و بیمارم بدیدی
بزیر چوب پندارم کشیدی
خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش
مکن دل تاخوش ای آشوب تو خوش
چو تو از گل بدینسان خرده گیری
نکوتر آنکه گل را مرده گیری
ز درد گل دل خسرو چنان شد
که با همدم بهم همداستان شد
بگل گفت ای چراغ بوستانها
فروغ ماه رویت شمع جانها
زنخدانت ز گردون گوی برده
شب از زلف سیاهت بوی برده
جهانی جادو از بابل رسیده
ز چشمت یک بیک را دل رمیده
دل و جان خرقه و زلف تو چینی
دو گیتی حلقه و لعلت نگینی
مگیر از عاشق شوریده بر دست
که بدمستی عجب نبود ز سرمست
مکن با من که من بیمار زارم
که این جز از تو باور می ندارم
ببیماری چنین چالاک و چستی
چگونه بودهیی در تندرستی
مرا جانی و از جان نیز برتر
چه چیز ازجان به وزان چیز برتر
اگرچه خاک ره گشتم خجل وار
مگیر از من غباری سنگدل یار
اگرچه خواجه تاش خاص و عامم
بجان و دل غلامت را غلامم
بگفت این و بهم آن هر دو دلسوز
شدند از خام کاری بس دل افروز
سر تنگ شکر را باز کردند
شکر زان تنگ دست انداز کردند
چونی با شکّر و گل در کمر شد
لب شیرین گل چون نیشکر شد
گهی پشتی بروی یار میکرد
گهی غنجی برخ بر کار میکرد
گهی از وی بهای ناز میخواست
گهی از بوسه عذری باز میخواست
چو خورد آب حیات از لعل خندان
سکندر زد بسی دامن بدندان
بوقت فرصتی گل گشت خواهان
که شاه او را بدزدد از سپاهان
چو کار هر دو آمد با قراری
بخفتند آن دو تن یک لحظه باری
چو خوش درخواب رفتند آن دو دمساز
ندانم تا کجا شد آن همه ناز
چو شبدیز سپهر فتنه انگیز
سپیدی یافت از صبح بگه خیز
برامد صبح پرچین کرد ابرو
چو کرم پیله ز اطلس کرداکسو
چو روشن گشت آن ایوان عالی
درامد دایهٔ فرتوت حالی
ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را
مه رخشنده و سرو چمن را
چو شه را چشم خواب آلود مخمور
فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور
دگر ره چشم گل در خواب کردش
جگر پرخون و دل پرتاب کردش
بآخر پای را در موزه کرد او
ز لعلش یک شکر در یوزه کرد او
برون شد دایه با شمعی ز پیشش
وز انجا برد تا ایوان خویشش
چو شد روز دگر شاه سپاهان
بر گلرخ بیامد نیک خواهان
رخ گل را طراوت دید بسیار
لب گل را حلاوت دید بسیار
لبی میدید چون یاقوت خندان
خرد زان لب بمانده لب بدندان
رخی میدید خوبی را سزاوار
ازانرخ ماه کرده رخ بدیوار
چو ملک خوبرویی لایقش دید
بهرمویی هزاران عاشقش دید
ببر سیم و بلب قند و برخ ماه
چو شاه او را بدید از دست شد شاه
بگل گفت ای نگارستان خوبی
رخ خوبت گل بستان خوبی
ز رویت ماه سرگردان بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
ز قدّت سرو با فریاد گشته
ز قدّ خویشتن آزاد گشته
ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده
ازان معنی بشوری بسته مانده
دو چشمت نیم مست بازگشته
مشعبد وار لعبت بازگشته
ز عشقت چند گردانی بخونم
چه میدانی که در عشق تو چونم
دلم تا کی بخون بنشیند آخر
بزن، تا مهره چون بنشیند آخر
چو شه را تو دُر شهوار دُرجی
مباش آخر کبوتروار، برجی
چنان آوردهیی در بند دامم
که نگشاد از تو جز خون از مشامم
چرا تو جان من ازتن ببردی
چوجان بردی و نام من نبردی
اگر بیماریت آمد بهانه
کنون بیماریت رفت ای یگانه
چو بس بیمار میدیدی تو خود را
زهی قربان که کردی چشم بد را
ترا بیماری ای بت سازگارست
که در بیماریت رخ چون نگارست
مرا عشق تو پیوسته چو ابرو
تو سر میتابی از من همچو گیسو
بغمزه میزنیم از چشم، زخمی
دلم را میبری از چشم زخمی
بچشم خود دلم را مست داری
که تو در مست کردن دست داری
چو دل پروانه شد در عکس رویت
جنون آوردم از زنجیر مویت
دلم تا در خم زنجیر دیدم
هوای زلف تو دلگیر دیدم
مکن ای ماه، تن در ده بکارم
که پرکردی ز خون دل کنارم
گرت از من برای آن ملالست
که تا ترک تو گویم، این محالست
گل از گفتار او فریاد در بست
که فریاد از تو ای بیدادگر مست
مرا از خان و مان آواره کردی
جهانی خلق را بیچاره کردی
بغارت درفگندی خان و مانم
کنون گردی ز سر در قصد جانم
بگفت این و برفت از هوش آن ماه
بماند از کار او مدهوش آن شاه
برخود خواند هرمز را از ایوان
ز بهر کار گل برساخت دیوان
بهرمز گفت آخر چارهیی ساز
مگر کاین زن شود با من هم آواز
شدم بیمار در تیمار این زن
مرا رایی بزن در کار این زن
زنا دانی خرد را خیره کردست
ز گریه چشم روشن تیره کردست
بزاری گاه میخوانم بخویشش
بخواری گاه میرانم ز پیشش
نه زاری سود میدارد نه خواری
من این دارم تو برگو تا چه داری
جوابش داد هرمز خوش جوابی
که گل با دل مگر خوردهست تابی
زخشم شاه ازان صفرا براندست
که دروی اندکی سودا نماندست
اگر خواهی که بازآید براهی
نپیوندی درو زین پس بماهی
مگر لختی دلش آرام گیرد
مزاج گرم او انجام گیرد
من اکنون هرچه باید ساخت سازم
وزین خدمت بگردون سرفرازم
چنان سازم که تا یک ماه دیگر
نداند جز بر شه راه دیگر
ز درد دل سوی درمانش آرم
بپیش شاه در فرمانش آرم
نگردم هیچ باز از خدمت تو
که بسیارست حق نعمت تو
خوش آمد شاه را گفتار هرمز
بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
نچندان داد شاه او را زر و سیم
که داده بود کس در هفت اقلیم
چو یافت از شاه بسیاری مراعات
شهش گفتا دگر یابی مکافات
چنان بر چرخ سازم پایگاهت
که ماه آسمان بوسد کلاهت
هنرمند و خموش و پاک رایی
مبارک دستی و نیکو لقایی
اگر زر دارم وگر مال دارم
ترا دارم که رویت فال دارم
بگفت این و بصد انعام و اعزاز
فرستادش سوی ایوان خودباز
عطار نیشابوری : خسرونامه
دفن كردن گل دایه را و رفتن با خسرو بروم
الا ای شاخ طوبی شکل چونی
چو شاخی می مکن این سرنگونی
بشرق وغرب بگذشته چو برقی
ولیکن تو برون غرب و شرقی
تو در مشکوة حسنی چون چراغی
چراغ شاخسار هشت باغی
چو از نور دو کونی چشم روشن
ترا زیتونهٔ قدسست روغن
ازان روغن بشکلی میفروزی
که شمع آسمان را می بسوزی
چو تو شاخ درخت لامکانی
درختت خورده آب زندگانی
ازان نور مبارک پرتوی خواه
خرد را در سخن بیرون شوی خواه
طبیعت را بمعنی کار فرمای
عروسان سخن را روی بگشای
کزین پس جادوییهای سخنگوی
ترا معلوم گردد ای سخن جوی
دریغا ماه هست و مشتری نه
جهان پر جوهرست وجوهری نه
سخن را نظم دادن سهل باشد
ولی گر عذب نبود جهل باشد
چو بنیادی نهد مرد سخن ساز
نشاید مختلف انجام و آغاز
که گر شاگرد، بد بنیاد باشد
نشان آفت استاد باشد
کنون ای مرد دانا گوش بگشای
عروس نطق معنی بین سراپای
چنین گفت آنکه او پیر کهن بود
جوان بختی که جانش پر سخن بود
که چون گل دایه را در گل دفین کرد
از آنجا راه بر دیگر زمین کرد
گل و حُسنای حسن افزای و خسرو
روان گشتند با یاران شبرو
چنان راندند مرکب در بیابان
که بر روی زمین باد شتابان
اگر بگذاشتی هر یک عنانرا
بیک تک در نوردیدی جهان را
نه باد تیز رو آن پیشه در یافت
نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت
بماهی جمله در خشکی براندند
بماهی نیز در کشتی بماندند
چو خسرو شاه از دریا برون رفت
بحدّ کشور قیصر درون رفت
بده روز دگر راندند یکسر
که تا نزدیک آمد قصر قیصر
ز منزلگاه، فرّخ زاد شبرو
بتک میرفت تادرگاه خسرو
برشه بارخواست و در درون شد
پس آنگه حال برگفتش که چون شد
بسی بگریست آن دم تنگدل شاه
برآورد از میان جان و دل آه
ازان پاسخ دل شه شد دگرگون
عجب ماند از عجایب کارگردون
همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ
زهی بند و طلسم پیچ در پیچ
نیابد هیچکس سر رشتهٔ تو
همه عالم شده سرگشتهٔ‌تو
منادیگر برآمد گرد کشور
که تا کشور بیارایند یکسر
ز بهر شاه، شهر آرای سازند
جهان را خلد جان افزای سازند
چنان آرایشی سازند خرّم
که روم افسر شود بر فرق عالم
بهر سویی که فرّخ زاد سریافت
زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت
بیک ره خلق عزم راه کردند
زنان شهر را آگاه کردند
دو صد خاتون و مهدی بیست زر بفت
برون بردند و فرّخ پیشتر رفت
چو ازره پیش خسرو شه رسیدند
نقاب از چهرچون مه برکشیدند
زمین را پیش شه از لب بسودند
درآن گفت و شنود آن شب غنودند
چو این هفت آشیان زیر و زبر شد
هزاران مرغ زرّین سر بدر شد
کبوتر خانهٔ این هفت طارم
تهی کردند از مرغان انجم
بیک ره از ده آیات ستاره
فرو شستند لوح هفت پاره
شه قیصر برون آمد دگر روز
باستقبال فرزند دل افروز
سواری ده هزارش از پس و پیش
بزرگان هرکه بودند از کم و بیش
چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب درافتاد
زمین را پیش شه بوسید ده جای
وزان پس،‌سرفگند استاد بر پای
ز مهر دل،‌گرستن بر شه افتاد
دگر ره پیش قیصر در ره افتاد
شهش در برگرفت و زار بگریست
میان خوشدلی بسیار بگریست
بزرگان هر دو تن را برنشاندند
سخن گویان ازان منزل براندند
سرافرازان، چو شاهان در رسیدند
بزیر پای اسپ اطلس کشیدند
زمانی شور بردابرد برخاست
همه صحرا غبار و گرد برخاست
جنیبتها و هودجها روان شد
ز هر جانب یکی خادم دوان شد
روارو، ازیلان برخاست حالی
ز خلق روم ره کردند خالی
هزاران چتر زرّین نگونساز
ز یک یک سوی میآمد پدیدار
نشسته بود گلرخ در عماری
بزیرش مرکبان راهواری
سر آن مرکبان از زر گرانبار
هزاران سرازان یک مونگونسار
بگرد گل عماریهای دیگر
صد و پنجاه سر بت زیر چادر
کمیتی هر یکی آورده در زین
سرافسارش مرصّع، طوق زرّین
زمین از زرّ و گوهر موجزن بود
جهانی در جهانی مرد و زن بود
بهر صد گام طاقی بسته بودند
بطاق آسمان پیوسته بودند
زهر کو، بانگ نوش مهتران بود
زهر سو، نعرهیی بر آسمان بود
نشسته ماهرویان، روی بر روی
می گلرنگ میخوردند هر سوی
ز موسیقار، غلغل می برآمد
ز گل صد بانگ بلبل می برآمد
پیاله برخروش چنگ میشد
خروش چنگ یک فرسنگ میشد
ز زیر پرده، چنگ آواز میداد
چو شکّر، نی جوابش باز میداد
خرد بر سر فتاده دوش میزد
چودیگی کاسهٔ می جوش میزد
ز یک یک دست می دو رویه میشد
بشش سه چار،‌دست انبویه میشد
پیاله کالبد را چون تهی کرد
هزاران کالبد را جان رهی کرد
ز بانگ دار و گیر نعرهٔ نوش
همه کشور چو دریا بود در جوش
سپهر پیر را بر روی عالم
ز شادی لب نمیآمد فراهم
عطار نیشابوری : خسرونامه
عشرت كردن گل و خسرو باهم
شبی خوشتر ز نوروز جوانی
می صافی چو آب زندگانی
گل و خسرو فتاده هر دو سرمست
بکش آورده پای و زلف در دست
سیه پوشیده زلف شبروگل
شده شب همچو روز از پرتو گل
رخ چون روز آن دُرّ شب افروز
شب تاریک روشن کرده چون روز
زمین از بوی مویش مشک خورده
شکر با قند او لب خشک کرده
بخوزستان شکر از خندهٔ او
تبرزد در سپاهان بندهٔ او
گل سیرابش آتش درگرفته
لبش خندان و زلفش برگرفته
جهانی دل فتاده خرقه او
خرد در گوش کرده حلقه او
چو سروی ماه گلرخ سر فگنده
مهی در سر، سری در برفگنده
سر زلفش ز مشک تر زده آب
ز تاب روی گل گشته سیه تاب
قدح در حلق گل گشته شفق ریز
شده گل چون قدح ازمی عرق ریز
چو گلرخ برقع از رخ برگرفتی
ز خجلت باغ، زاری در گرفتی
وگر شعر سیه بر سر فگندی
مه و خورشید را درسر فگندی
وگر آن نازنین با جام بودی
بگردون بر،‌نفیر عام بودی
شکر از لعل گل در یوزه گر بود
بنفشه خرقه پوش آن شکر بود
زمی رنگ رخ آن ماه میتافت
بتنهایی همه بر شاه میتافت
چو برخاست از نشست مسند آن ماه
دل خلوت نشین برخاست از راه
گل سرمست چون برخاست از جای
شهش گفت اوفتادم مست درپای
چو برخیزی تو، بنشیند سلامت
چو بنشینی تو، برخیزد قیامت
دل خسرو بخون پیوستهٔ تست
ازانم همچو خون دل بستهٔ تست
یک امشب ده بدست خود شرابم
کز آبادی حسنت بس خرابم
هوای دست یازی دارم امشب
سرگردن فرازی دارم امشب
دو زلف چون دو هندوی زره پوش
منه در ترکتازی بر سر دوش
دمی با من می گلرنگ در کش
مباش ای سیمبر چون زلف سرکش
بگفت این وز لعلش گلشکر ساخت
دو دست خویش در گردش کمر ساخت
ز رشک شه فغان برخاست از ماه
که شاهد بود شاهد بازی شاه
گل تر هندوی زلفش ببازی
درآورده بدست ترکتازی
گهر بر نطع و رخ بر شه فگنده
شکر برگل قصب بر مه فگنده
میی بستد ز دست شاه گلروی
میی چون روی او گلرنگ و گلبوی
شکر میریخت، نازی تلخ میکرد
بشیرینی شرابی تلخ میخورد
بشکّر شیر رز را بوسه میداد
بجرعه خاک را سنبوسه میداد
زبان بگشاد خسرو شاه سرمست
بگل گفت ای ز مستی رفته از دست
چو تو مستی ز لب می ده بمستان
دمی بنشین که در خوابند مستان
که خواهد یافتن زین به زمانی
سر سَر دِه بده در ده زمانی
مکن دل ناخوش از قلّاشی ما
دمی خوش باش،‌در خوش باشی ما
بزاری میسراید مرغ شبگیر
بیار ای مرغ زرّین نالهٔ‌زیر
چو گلرخ پاسخ شه یافت برجست
بخدمت پیش شه شد باده بردست
ز قدّش سروبن تشویر میخورد
ز چشمش نرگس تر تیر میخورد
چو سرو آزاد کرد قدّ اوبود
مقر آمد بپیش قدّ او زود
فشانان آستین میشد بر شاه
گریبانش گرفته دامنماه
بمشکین زلف روی حضرتش رفت
مبارکباد عید عشرتش گفت
شه و گل مانده با هم هر دو تنها
بمستی گام زن گرد چمنها
مشام از بوی می پر مشک کرده
ببوسه هر دو لب تر خشک کرده
ز می بیخود دل خونخوارهٔ‌گل
فروزان آتش از رخسارهٔ گل
چو شد از می گل لعلش در آتش
ز می شد گفتهیی نعلش درآتش
ز شوق سرخی رخسارهٔ ماه
سیه شد دیدهٔ‌خونخوارهٔ شاه
بر گل رفت شه دستی بدل بر
که تا با گل کند دستی بگل در
گلش گفت ای دگر ره گشته بیداد
مرا از دست بیداد تو فریاد
ترا بر من چو حاصل باقیی نیست
بگیر این می که چون گل ساقیی نیست
دگر ره بازم آوردی عتابی
نماندت گوییا باقی حسابی
ز چشمت مستم و از باده هم مست
بدار آخر ازین مست دژم دست
دل گلرخ ز نرگس پاره داری
که تو خود نرگس این کاره داری
خطی چون مشک عنبر ناک داری
سخن چون زهر و لب تریاک داری
مکن چندین بشهوت میل، حالی
که شهوت بگذرد چون سیل، حالی
ازان چیزی که یک دم بیش نبود
اگر نوشی بود جز نیش نبود
رها کن شهوت اندر ذوق مستی
زمانی دور شو از هرچه هستی
چو گشتی مست، با گل کن دمی گشت
بگرد مفرش زنگار گون دشت
ز عالم دلخوشی داری جهانی
چو گل خوش باش از عالم زمانی
شه از گفتار گل از دست شد مست
ز پا افتاد مست و رفت از دست
دلش بیهوش شد از خواب نوشین
که دل پرجوش داشت ازتاب دوشین
چو طفل صبح بر روی زمانه
برانداخت از دهن شیرشبانه
چو طفلان دست از بر تنگ بگشاد
جُلیل از چهرهٔ گلرنگ بگشاد
سر از گهوارهٔ گردون بدر کرد
بخندید و جهانی پر شکر کرد
چو طاوس عروس خضر خضرا
علم زد بر سر این چتر مینا
برامد از حمل چون چتر زربفت
جهان را سال سیم افشان بسر رفت
چو این طاوس زرّین در حمل شد
زمانه با زر رکنی بدل شد
همه کهسارها از لاله جوشید
همه صحرا ز سبزه حلّه پوشید
تو گفتی ذرّه ذرّه خاک صحرا
نهفت از سبزه زیر گرد خضرا
هوا را آب خضر از سر درآمد
زمین را گنج قارون با سرآمد
چمن از دست گل پیمانه میخورد
صبا هر شاخ را سر، شانه میکرد
کنار جوی از سبزه سپر بست
میان کوه از لاله کمربست
چمن گفتی دبیرستان همی داشت
که چندین طفل در بستان همی داشت
هزاران گل چو طفلان نوشکفته
ز برگ سبز، لوحی بر گرفته
صبا چون جلوهشان دادی بصدروح
نهادی هر یکی انگشت بر لوح
جهان پیرانه سر گفتی جوان شد
زمین از سبزه همچون آسمان شد
هزاران لعبت زنگار جامه
شدند از شاخها پرّان چو نامه
هزاران طرفه جادوی کرشمه
شده شینابگر بر روی چشمه
هزاران تیز چشم سرمه کرده
برون میآمدند از زیر پرده
هزاران طفل خرد شیرخواره
برآورند سر از گاهواره
بزاری عندلیب از گل سخنجوی
گل از گهواره چون عیسی سخنگوی
ز شاخ سرو طوطی شکرخوار
برآورده فغان از شکریار
چمن از هر طرف چون نخل بندان
نموده لعبتان آب دندان
چمن مرواحه ساز از پرّ طاوس
شده روح صبا چون روح محبوس
چمن از دست گل سر جوش خورده
مسطّح حلقهها در گوش کرده
به دم مشّاطهٔ باد سحرگاه
زده بر نوعروسان چمن راه
صبای تند در عالم دمیده
جُلیل سبز گل، در هم دریده
سه لب کرده دو لب خندان بیکبار
لب کشت و لب جوی و لب یار
جهان جانفروز افروخته شمع
بهشتی حلّه پوش از هر سویی جمع
چو سنبل خاک را زنجیر مویی
چو سوسن باغ را آزاده رویی
ز روی کوه لاله خنجر افراز
ز جرم ابر ژاله ناوک انداز
بنفشه خرقهٔ‌فیروزه در بر
گل زرد افسر زر بفت بر سر
بنفشه جلوه کرده پرّ طاوس
شکوفه در نثار و در زمین بوس
بنفشه سر گران از بس خرابی
کشیده لاله در خارا عتابی
بنفشه طفل بود از ناتوانی
ولی نامد ازو رنگ جوانی
بنفشه بر مثال خرقه پوشان
سرآورده بزانو چون خموشان
بنفشه خرقه میپوشد بطامات
ولی نیلوفرست اهل کرامات
که نیلوفر چو نیلی پوش اصحاب
سجاده بازافگندست برآب
چو آب از باد نوروزی گره یافت
ز روی آب، نیلوفر زره یافت
چو خورشیدش بتفت و تاب افگند
زره برداشت سپر بر آب افگند
برامد ارغوان همچون تبرخون
فرو میریخت گفتی از جگر، خون
سراسر پیرهن در خون کشیده
زبانها از قفا بیرون کشیده
تنش در دام، کافورنهانی
شده چون پنبه، مویش در جوانی
چه، کز روز جوانی پیر میزاد
ولی کش ابرهر دم شیرمیداد
چو چشم چشمهها گرینده شد باز
دهان یاسمین از خنده شد باز
چو شد خندان، پدید آمد زبانش
زبان بگشاد و پیدا شد دهانش
برامد لاله همچون عود و مجمر
برون آتش، درون عود معنبر
بسان شعلهٔ‌آتش بر افروخت
بران آتش دلش چون عود میسوخت
درآمد پای کوبان بلبل مست
که گل درجلوه میآید بصد دست
چو بلبل بر سر گل نوحه گر شد
گل از پیکان برون آمد سپر شد
همی کز مهد زنگاری جدا شد
بیک شبنم کلاه او قبا شد
گل نازک چو در دست صبا ماند
برای دفع او بر خود دعا خواند
چوگل خواندی دعابستان شنیدی
صبا ازدم دعا را در دمیدی
چوشد پیکان گل از خون دل، پر
کف ابرش نثاری کرد از دُر
چو دُر بستد، نمود از کف زر زرد
بمرد باغبان گفت از سر درد
که زر بستان و دُر از ناتوانی
مرا یک هفته ده آخر امانی
بآخر مرد، آن دُرّو زر ساو
نه زر بستد نه دادش هفتهیی داو
چو گل در بار کم عمری فتادی
بزاری بانگ بر قمری فتادی
ز گل قمری خوش الحان همی خواند
همه شب ق و القرآن همی خواند
چو موسیقار درس عاشقان گفت
چو موسی بلبل عاشق برآشفت
ز مستی طوف در گلزار میکرد
همه شب آن سبق تکرار میکرد
زبان بگشاد چون داود بلبل
زبور عشق خود، میخواند بر گل
چو گل از صد زبان تکبیر گفتی
ز گلبن فاخته تفسیر گفتی
همه شب فاخته میگفت یاحی
من از سر شاخ طوبی دورتاکی
چوسار از سرو گفتی سرگذشتی
صریر نعره زن از سر گذشتی
چو یک بلبل ز شاخ آواز دادی
دگر بلبل جوابش بازدادی
بنعره بلبلان دُردانه سفتند
همه شب تا بروز افسانه گفتند
ز یک یک شاخ بانگ چنگ برخاست
هزاران مرغ رنگارنگ برخاست
ندانم تا کرا باغی چنان بود
وگر بود آنچنان بر آسمان بود
عطار نیشابوری : خسرونامه
غزل گفتن ارغنون ساز در مجلس خسرو و عشرت كردن
می جان پرورم ده در صبوحی
لان الرّاح ریحانی و روحی
یک امشب از قدح می نوش تا لب
که فردا را امیدی نیست تا شب
چو بادی دی شد و فردا نیامد
غم ما را سری پیدا نیامد
بهاریخوش بخور با صبح خیزان
که عمرت پیش دارد برگ ریزان
چو مرغ صبحگاهی زد پر وبال
پر و بالی بزن تا خوش شود حال
ز دور باده گر دلشاد گردی
دمی از جور چرخ آزاد گردی
چو می بر بایدت دور زمانه
دمی بنشین بعشرت شادمانه
که چون کشتی عمر افتد بگرداب
امان نبود که یک شربت خوری آب
ترا عمری که با صد گونه پیچست
یک امروزست و آنهم پی بهیچست
سحرخیزا می بنشسته درده
ز پسته بوسهٔ سر بسته در ده
برآورهای و هویی همچو مستان
ز نقد عمر داد وقت بستان
میی در ده که جمله سر براهیم
که مهمان جهان از دیرگاهیم
میی در ده تو ای سرو سهی، زود
که زود از ما جهان خواهد تهی بود
ز صد شادی دلت آرام یابد
اگر یک باده در تو کام یابد
بیا تا امشبی دلشاد باشیم
شبی از غم چو سرو آزاد باشیم
بشادی آستینی بر فشانیم
چوتنگ آید اجل مرکب برانیم
دمی بر بانگ چنگ و ناله نی
سراسر کن قدح، در ده پیاپی
برآمد از جهان آواز مستان
ببد مستی جهان را داد بستان
می و معشوق و عشق و روز نوروز
ز توبه توبه باید کرد امروز
بیار آن بادهٔ خوشبوی چون مشک
که تا تر گردد از می مان لب خشک
چو مطرب این غزل برگفت شهزاد
میان باغ از مستی بیفتاد
سوی قصر گلش بردند از باغ
رخ گل شد از آن چون لاله پر داغ
چو دیگر روز از این طاق مقرنس
جهان پوشیده شد در زرد اطلس
همه روی زمین بگرفته زردی
بیک ره آسمان شد لاجوردی
بیامد خسرو و بر تخت بنشست
بمخموری گرفته جام در دست
ز سر در، مجلسی نو، ساز کردند
همه ساز طرب آغاز کردند
یکی ساقی خاص شاه، بی ریش
کزو دل ریش میکندی ز تشویش
شکر دزدیده لعلش درمزیده
بجان زرداده دشنامش خریده
اگر بفروختی عالم سزیدی
بر آنکس کو ازو بوسی خریدی
لب او رهزن پیر و جوان بود
بدندان همه پیران ازان بود
صلای تلخ می در داد ساقی
ز شیرینی خود نگذاشت باقی
چو باده پای کوبان بر سر آمد
شه از یک کاسه چون دیگی برآمد
چو شه را باده در سر کارگر شد
بمطرب گفت خسرو بیخبر شد
برای کوری شاه سپاهان
بزن ای نغمه زن راه سپاهان
یکی یوسف جمالی عود برداشت
زبان در نغمهٔ داود برداشت
شکر لب چون بریشم بست بر عود
ز پرده برگشاد آواز داود
چو گوش کرّنا مالید هموار
بسر گردید گردون کرّناوار
ز مجلس الصّلای نوش برخاست
ز دل فریاد و از جان جوش برخاست
درآمد مرغ بریان مرحبا گوی
بصد الحان صراحی الصّلا گوی
صراحی خود نفس تا پیش و پس داشت
مگر از باده تنگی نفس داشت
می چون خون بی اندازه میشد
جگر زان خون ببر در تازه میشد
جگر را بود آن می آب کسنی
کسی کان می بخورد او بود کس نی
زمانی بود خوانی بر کشیدند
جهانی تا جهانی برکشیدند
صراحی از قفا خوردن باستاد
قدح از آب تا گردن باستاد
بیاوردند از صد گونه جلّاب
قدح پرماهیان کرده چو سیماب
چو دف از سر قدح یکسان ز هر سو
بپای افگنده همچون چنگ گیسو
چو شربت رفت خوانسالار بنهاد
زهر نوعی ابا بسیار بنهاد
ندیده بود هرگز گرده ماه
ز خوان آسمان چون خوان آن شاه
نواله داشت در بر نان ز هر سوی
هریسه داشت در سر خوان زهر سوی
ابا و قلیه و حلوا و بریان
نهاده تا بشیر مرغ بر خوان
چو نان شد خورده آمد خادمی چست
بطشت و آب هر کس دست میشست
چوخوان از پیش خسرو بر گرفتند
طری مجلس نو بر گرفتند
شه از ساقی گلرخ جام درخواست
زهرمطرب سماع عام درخواست
بیک ره مطربان نام بردار
نهادند آنچه دانستند در کار
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن شاه اسپاهان از بردن هرمز گل را
الا ای روشنایی بخش بینش
تویی گنج طلسم آفرینش
تویی گنج وجهان پرگوهر از تست
سپهری و فلک پراختر از تست
ز گنج عشق گوهر بر جهان ریز
شراب معرفت در حلق جان ریز
جهانی خلق را یکرنگ گردان
جهان بر کور چشمان تنگ گردان
ز یک رنگی برآور روشنایی
دو عالم را بهم ده آشنایی
چو شمعی، خویشتن سوزی بیاموز
تو میسوز و جهانی می برافروز
چو هستت قدرت پاکیزه گویی
که هم یک رنگ، هم دوشیزه گویی
ز هر علمی که باید بهره داری
بمیدان سخن دل زهره داری
ز تو گر ذکر ماند در زمانه
عوض باشد ز عمر جاودانه
چه بهتر مرد را از یادگاری
که بعد از وی بماند روزگاری
کنون از سر بگستر داستانی
که دربند تواند این دم جهانی
چنین گفت آنکه از ابر معانی
مسلّم آمدش گوهر فشانی
که چون هرمز نهاد آن مکر آغاز
که تا گل را ستاند از پری باز
چهل روز از سپاهانی امان خواست
امان دادش چنان کش دل چنان خواست
ولی شاه سپاهان آن چهل روز
چهل ساله کشید از دست دل، سوز
نبودش صبر تا خود کی درآید
که آن چل روز بی پایان سرآید
فرو شد از هم و بگداخت از سوز
چله میداشت گفتی آن چهل روز
نه روزی دل بر آسودی بسوزش
نه یک شب خواب بودی تا بروزش
نیابد چشم عاشق خواب هرگز
که نبود چشم او بی آب هرگز
همه اندیشه آن بودش شب و روز
که تا چل روز آید آن دل افروز
چو باز آید رهی گیرم ز سرباز
ز پایش موزه اندازم بدر باز
بنگذارم دمی از خویش دورش
کنم از هرکه پیش آید نفورش
بمیزانش کشم وانگه بدرخواست
خوشی در پردهٔ خود بینمش راست
حسابی میگرفت آن شاه غافل
که نبود آن حساب از هیچ عاقل
بدو عقلش بگفت از خام کاری
که شاها خط دوکش گر عقل داری
بآخر چون بآخر شد چهل روز
نشد آگه ز هرمز شاه دلسوز
نشست آن شه پگاه از خون برش تر
که تا هرمز کی آید از درش در
بسی بنشست و بس برخاست آن شاه
نیامد هیچکس پیدا ازان راه
بدل میگفت امروزی کنم صبر
که تا فردا براید ماهم ازابر
بیاید پیش من هرمز پگاهی
ز گلرخ پس رو خود کرده ماهی
بدین امّید روز آورد با شب
ولی تا روز آن شب کرد یارب
همه شب جای خوابش خون گرفته
زمین از اشک او جیحون گرفته
دُرش در چشم ازان وسواس میگشت
مژه در چشم او الماس میگشت
چو دُر از چشم او پیدا همی شد
کنار او ز دُر دریا همی شد
گهی از روی گلرخ یاد میکرد
گهی از شوق او فریاد میکرد
گهی چون مرغ بی آرام میشد
گهی از تخت زر بر بام میشد
گهی از در چو باد صبح میجست
گهی دل در کلید صبح میبست
گهی گفت ای حکیم ناوفادار
چو شد چل روز چون نایی پدیدار
مکر او نیز بر دست پری ماند
پری بردش، ازان از من بری ماند
چو شمعی شب بروز آورد از سوز
ولی زان شب بتر بودش دگر روز
چو دراز برج گردون باز کردند
کواکب خانهها را ساز کردند
همه یکسر بدان در، دردویدند
ازان چون صبح بدمد ناپدیدند
چو قرص تیغ زن بگشاد بازو
چو پرآتش تنوری، در ترازو
بجوشید ازتنور آتشین خوش
جهان شد جمله پر طوفان آتش
چو طاوس مرصّع بال گردون
علم زد با هزاران جلوه بیرون
یکی را شه بر هرمز فرستاد
که ای استاد بگذشت آن بر استاد
بگو کز چیست این چندین مقامت
بیا چون گشت چل روزی تمامت
مرا خود دل ز غم زیر و زبر شد
که تا این چل شبانروزم بسرشد
قدم در نه، رها کن از سخن دست
چو زلف گلرخ این چل را مکن شست
شبانروزی دگر کاری ندارم
مگر بنشسته روز و شب شمارم
نهادی از پی این عهد گردن
کنون هم سر مپیچ ازوعده کردن
اگر بنشستهیی و گر بپایی
ز پا منشین چنان کاین دم بیایی
اگر گل را گرفتی پیشم آری
مرا دلخوش کنی با خویشم آری
چو آن مرد این سخن بشنید از شاه
بزخم پای گرد انگیخت از راه
چوتیری کاورد قصد نشانه
شد آن پرتک سوی هرمز روانه
چونزدیک در هرمز رسید او
در هرمز چو آهن بسته دید او
بنرمی حلقه برسندان در زد
چو کس پاسخ ندادش سخت تر زد
بصد در، در بزد آن در زن خوار
درش نگشاد و لرزان گشت دیوار
زمانی در زدن را باز میداد
زمانی از برون آواز میداد
چو دادی از برون بسیار آواز
صدادادی جوابش از درون باز
یکی همسایهٔ بی سایه ناگاه
برون آمد چو خورشیدی ز خرگاه
بگفتش در مزن ای در زن سرد
مکوب ای آهنین دل آهن سرد
که چل روزست تا هرمز بشبگیر
از اینجا شد برون چون از کمان تیر
سه زن را با دو تن دیگر ببردست
مگر ایوان بدیگر کس سپردست
چو پاسخ یافت از زن مرد در زن
بجست از جای چون ارزن زدرزن
چوباد از رهگذر حالی گذر کرد
برشه رفت و زان حالش خبر کرد
شه از گفتار مرد از جای برجست
چو شیری مست میزد دست بر دست
گهی لب را بدندان پاره میکرد
گهی جان را بمردی چاره میکرد
گهی ز اندیشه در سودا فتادی
گهی در دست صد غوغافتادی
گهی در تاب شد چون شیر از تف
گهی چون شیر میریخت از لبش کف
رگش رادیده میبرّید بی نیش
دلش از غصه میغرّید بیخویش
برآمد آه خون آلود از شاه
که دانست آنکه هرمز بردش از راه
زبان بگشاد کاحسنت ای سگ شوم
نکوکاری بکرد این بدرگ روم
چو بد کردم، بدم افتاد از خویش
کسی کو، بد کند بد آیدش پیش
یقین دانم که این فکری نه خردست
که این زن را چنین از راه بردست
ندانم تا چسان تزویر آمیخت
که گل با او چو می با شیر آمیخت
ندانم تا چه زرق و جادویی کرد
که گل با من چنین کدبانویی کرد
ندانم تا چه دم داد آهنم را
که گل برداشت چون بادی قدم را
کلوخ امرود کرد آن سگ بدستان
کلوخ آمدمگر برنارپستان
دلش را زو کلوخی بود در راه
که آبی برکلوخش ریخت ناگاه
مگر سنگیش ازو در کفش افتاد
که شد همچون کلوخی کفشش از یاد
مگر کفشش ازو در اندرون گشت
بمن بگذاشت کفش ازدر برون جست
چنان بی کفش رفت آن شوم زاده
که مرد کفش دردامن پیاده
مگر هرمز چو مرد کشفگر شد
که گل را پاره بردوخت و بدر شد
مرا زین کفشگر رویی بنفشست
که کافر نعمت و کافر درفشست
اگر خوردی ز کفش من قفا او
بزیر کفش منشاندی مرا او
زن ناپارسا درخورد تیغست
اگر روزی خورد روزی دریغست
سگ از بیگانه با فریاد گردد
ز روی آشنا دلشاد گردد
سگ از وی به که سگ همخانهیی را
بنگذارد شود بیگانهیی را
دریغا کان سگ از دامم برون جست
وزو آتش ز اندامم برون جست
دریغا گر مرا بودی خبر زود
ولیکن چون کنم دیرم خبر بود
کرا افتاد هرگز در جهان این
زهی کار جهان، کار جهان بین
گرامی داشتم آن شوم زن را
بپروردم بلای خویشتن را
سخن جز بر مذاق او نگفتم
بسالی در فراق او نخفتم
چوجانی برگزیدم از جهانش
پس آنگه خواندمی آرام جانش
شبی گر دست من بروی رسیدی
بده روز آتش اندر نی دمیدی
بتندی پیرهن را چاک کردی
بکندی موی و بر سر خاک کردی
برآوردی فغان از دل بزاری
مرا از در برون راندی بخواری
وگر استادمی از دور بر راه
چو چشم او در افتادی بدرگاه
دو چشم از چشم من برهم نهادی
چنین این خسته را مرهم نهادی
بپوشیدی بپرده روی از من
گریزان گشتی از هر سوی از من
ز زنگی، طفل چون آرد هراسی
ز من او بیش آوردی قیاسی
چه گر شاهی بقال و قیل بودم
بچشم گل چو عزرائیل بودم
چنان ترسیدی از من آن جفا کیش
که من زومی بترسیدم ازو بیش
اگر دیدی مرا درجای خالی
بگردانیدی از من روی حالی
نه گوهر خواستی نه جامه وزر
نه آرایش نه مشّاطه نه زیور
ز شادی منش اندوه بودی
ز مهرم بر دلش صد کوه بودی
اگر روی مرا در آب دیدی
بشب هندوستان درخواب دیدی
ز خود صد دستبردم برشمردی
بنرد حیله صد دستم ببردی
مگر گفتم ز روی شرمگینی
ندارد آرزوی همنشینی
مگر گفتم که از بس پارسایی
همه ننگ آیدش از پادشایی
مگر گفتم ز بیماری چنانست
که گر با من بود، او رازیانست
چه دانستم که آن شوم زبونگیر
درون پرده خواهد شد برونگیر
مرا گوید سوی باغم کسی کن
چوباز آیم تماشاها بسی کن
نبودش هیچ دامنگیر با من
ازان درچید ازین سرگشته دامن
دریغا گر کسم آگاه کردی
سپه درحال عزم راه کردی
نمیگردد کمم یکدم ز دل سوز
چه سازم چون کنم بگذشت چل روز
چه سگ بود آنکه گل را برده از راه
نترسید و نه اندیشید از شاه
حکیمی و پزشکی کرد تلبیس
که تا از راه برد او را چو ابلیس
ولیک آن مرد را این دست ازان بود
که بس نیکو و بس شیرین زبان بود
چو بس پاکیزه بود آن مرد دانا
شد از پاکیزگی بر گل توانا
درین معنی مرا اوّل گنه بود
که او در شهر همچون خاک ره بود
رسانیدم ز خاکش سر بگردون
مکافاتم چنین کرد آن سگ دون
چو پای از جای شد بر پی چه پویم
که یار از دست دادم می چه جویم
شد القصّه ازین غصّه شب و روز
چو شمعی اشک میبارید در سوز
بشب در یک زمان خوابش نبودی
بجز خون بر جگر آبش نبودی
چونی زاتش دلش در سینه میسوخت
ز بی مهری گل در کینه میسوخت
بران بنشست آخر شاه خونخوار
که تا از پرده چون آید برون کار
درون پرده زان دل بیقرارست
که کار پرده بیرون از شمارست
کنون با حال خسرو شاه آییم
سپاهان رفت با این راه آییم
عطار نیشابوری : خسرونامه
بازگردیدن بسر قصه
الا ای کبک کهسار معانی
چو آتش خورده آب زندگانی
بمانده در کنار خضر و الیاس
شده مشغول دُر سفتن بالماس
ترا چون چشمهٔ خضرست بر در
چه ماندی در عجایب چون سکندر
ز تاریکی، بسوی چشمه شو باز
ز چشمه، گوهر روشن برانداز
تو را این چشمه، کآبشخور از آنجاست
یقین دانم که این گوهر از آنجاست
تویی چون کبک در کان گهر تو
شده با تیغ دایم در کمر تو
چو اندر کوکب درّی سخن ساز
سخن گویی تو چون کبک دری باز
تو دایم همچو کبک نازنینی
که هر دم بر سر سنگی نشینی
چو کبکی میجهی از کان گوهر
ازین سرسنگ، بر سر سنگ دیگر
چو کبک از کوه، هر ساعت درایی
بقعر چشمهٔ گوهر برایی
اگر تو معنی سنگین ببینی
چو کبکی بر سر سنگی نشینی
کنی چون کبک، خون آلوده منقار
ز سنگ آتش برون آری بگفتار
کنی با سنگ چندانی ستیزه
که خصم تو شود آن سنگ ریزه
عطار نیشابوری : خسرونامه
رسیدن خسرو و جهان افروز و یاران بكوه رخام و دیدن پیر نصیحت گو
چو بگذشتند ازان دریای خونخوار
یکی کوه بلند آمد پدیدار
یکی حصن رخامین بر سر کوه
درختان گشته گرد حصن انبوه
بران حصن قوی بر رفت خسرو
جوانمردانش در پی گشته پس رو
بپیش آن صفّهیی میدید از دور
که چون شمعی فروزان بود از نور
بساط صفّه دوخ و بوریا بود
دران محرابگه پیری دو تا بود
چو مرغی برسر کوهی نشسته
ز هر شادی و اندوهی برسته
بپیش کردگار استاده بر پای
نهاده دست بر هم چشم بر جای
بخفته گربهیی بر جام. پیر
ز سر تا پای او مانندهٔ شیر
چو کس همدم نبودش زادمیزاد
بر خود گربهیی را همدمی داد
اگر هستی تو شیر پردهٔ راز
ببُر از آدمی با گربهیی ساز
که از مردم اگرچه خویش باشد
وفای گربه و سگ بیش باشد
توّقف کرد شه تا پیر دمساز
بپرداخت و سلامش کرد آغاز
زبان بگشاد پیر کار دیده
بدو گفت ای بسی تیمار دیده
برو بنشین چه میگردی جهانی
که جمعیت بسی گردد زمانی
چوهمدم نیست تو همدم نیابی
که چون محرم نیی محرم نیابی
بتنهایی بسر بر روزگاری
که تنهایی ترا بهتر ز یاری
بسی من گرد عالم بر دویدم
بجستم عاقبت همدم ندیدم
ز نااهلان فرو خوردم همه عمر
ز حق اهلی طلب کردم همه عمر
اگرچه در جهان دیدم بسی را
ندیدم هیچ اهلیت کسی را
چرا در حلقهٔ مردم نشینم
که جز در دیده، مردم مینبینم
اگرچه یک جوم بیرون شوی نیست
همه آفاق در چشمم جوی نیست
مگر دیوار من کوتاه تر بود
که در ملکم نه دیوار ونه در بود
کنون عمریست تادر گوشه تنها
بدل با خویش میگویم سخنها
چه گویم، با که گویم، چند گویم
چو چیزی گم نکردم، چند جویم
درین زندان کافر کیش غدار
ز حیرت کافری میآردم بار
نمیدانم کیم یا از کجایم
چه میسازم، ز جان و ز تن جدایم
درین گرداب اگر افتی دمی تو
ز من سرگشته تر گردی همی تو
چوخسرو پیر را میدید هشیار
ز هر نوعی سؤالش کرد بسیار
ولیک آن پیر را در هیچ بابی
نشد پوشیده بر خاطر، جوابی
به خسرو گفت کم دیدم جوانی
ز تو شیرین زبان تر در جهانی
نه دردانش ترا ماننده دیدم
نه مثلت درجهان داننده دیدم
بحمداللّه نمردم ناگهان من
بدیدم زندهیی را در جهان من
عطار نیشابوری : خسرونامه
از سر گرفتن قصه
الا ای هدهد زرّین پر عشق
تویی نامه برو نام آور عشق
ببر این نامه و عزم سبا کن
ولی افسر بنه منصب رها کن
چه میگویم سلیمانی چو برخاست
اگر منصب کنی آید ترا راست
سلیمانت طلب داشت از جهانی
که تو غایب شدی از وی زمانی
چو تو در پرده چندین جاه داری
چرا پیوسته سر در راه داری
تویی جبریل هم بر فرش ادریس
چرا پیکی کنی در عرش بلقیس
اگر پیکی، چو جبریل امین شو
بیک دم زاسمان سوی زمین شو
فلک از عشق پر آوازه گردان
جهان از نامهٔ گل تازه گردان
عطار نیشابوری : خسرونامه
رسیدن خسرو و گل باهم و رفتن بروم
زمانی بود گل چون ماه در میغ
برشه رفت با کرباس و با تیغ
که خون من بریز اکنون بصد سوز
که تا چون زنده مانم بیتو یک روز
بگفت این و هزار اشک جگر گون
بمه بر ریخت و مه را کرد پرخون
چو گرد از چشم هر دم میسترد آب
ز رود چشم گل پل را برد آب
چو خسرو را نظر بر دوست افتاد
ز شادی خون او در پوست افتاد
بجست از جای و پس در بر گرفتش
ز گلرخ همچو گل، رخ برشکفتش
بگلرخ گفت مگری و سخن گوی
گلش گفت ای جهاندار سخنگوی
چگونه با تو بگشاید زبانم
که اشکم گشت مسمار دهانم
دهانم بسته شد چون مشک از رشک
گل تر چون کند رو خشک از اشک
دلم خونست و چشمم خون فشانست
کنارم پر دُرست و در میانست
دل خود را بکار آوردم آخر
ز غم دل بر کنار آوردم آخر
اگر با تو بپردازم دل پاک
بریزد خون ز سنگ خاره بر خاک
بگفت این و بیفتاد آن سمنبر
وزو برخاست فریادی ز منظر
شه بیدل ازو بیهوش تر شد
وزو نزدیک نزدیکان خبر شد
گلاب و مشک بر هر یک فشاندند
ز حیرت خیره در هر یک بماندند
چو باهوش آمدند آن هر دو بیدل
یکی میگفت ای جان، دیگری دل
جفای چرخ با هم باز گفتند
بسی از هر طریقی راز گفتند
خبر میداد گل ز احوال خود باز
تعجّب ماند شه در کار دمساز
بآخر شاه هرچ آن جایگه بود
بفرّخزاد بخشید و سپه زود
ز بسیاری که فرّخ سیم و زر یافت
جهان گفتی که قارونی دگر یافت
چه گر بسیار فرّخ سیم و زر داشت
اگر بودی دگر رایی دگر داشت
زری کان سر بمهر آفتابست
بیک جو زر از آن دلها کبابست
بصد صنعت چو زر از کان براید
بسی غافل ازو از جان براید
بهر شهرش برند آنگه بصد ناز
بسنجند ای عجب هر دم ز سرباز
بگردانند صد دستش بهر روز
ازو این یک دلازار آن دل افروز
گرش صد ره بگردانند از عز
نه کم گردد جوی نه بیش هرگز
جهانی کشته آمد بر سر او
ولی یک تن نشد دور از بر او
ز هر دستی بهردستی گذر کرد
بهر دستی که شد خونی دگر کرد
نصیب خلق ازو گر مرگ و دارست
ولی او فارغست و برقرارست
چو زر زیر زمین کردی چنین زود
ترا خود زر کند زیر زمین زود
ترا آن زر، که خونها خوردهیی تو
که تا یک جو بدست آوردهیی تو
ز دنیا میدواند تا بآتش
بلا به جان کن ای عیش تو ناخوش
زر و سیم تو داغ پهلوی تست
بدو نیکت همه روباروی تست
چو نبود کاروان را راه ایمن
متاعی به ز عوری نیست ممکن
چو ترک سیم و زر گفتی بیکبار
همه گیتی زر و سیم خود انگار
برو راه قناعت گیر و تسلیم
که همراهی نیاید از زر و سیم
جهان پر زرّ و سیم خفتگانست
سرای و باغ و شهر رفتگانست
چو با ایشان نماند ای مرد عاجز
کجا با تو بماند نیز هرگز
اگر صد گنج داری چون بمیری
جوی ارزی چراعبرت نگیری
اگردر چشم نرگس نور بودی
هم از سیم و هم از زر دور بودی
چو مردم نیست کز شوریده حالی
که عمری جان کند در جمع مالی
چو جوجو گرد کرد از مال بسیار
فلک با جانش بستاند بیکبار
کسی را گر همه دنیا شود راست
سگی باشی اگر زانت حسد خاست
همی هرچ آن ندارد پایداری
سر مویی نیرزد سر چه خاری
اگر روزی دو سه نودولتی چند
که هست آن در حقیقت بند در بند
بدعوی خویشتن را مینمایند
پر وبال غروری میگشایند
تو منگر آن و مشنو آن سخنها
که زود این نو شود چون آن کهن ها
چو کهنه خاک شد نو نیز گردد
که بیشک چیزها ناچیز گردد
جهان غمخانهٔ وزر و وبالست
که خمرش حب جاه و حب مالست
کسی کو در غم جاه اوفتادست
ز اوج چرخ در چاه اوفتادست
کسی کو مست گردد زین دو سیکی
نبیند نیز چشمش روی نیکی
توانگر را نگر درویش مانده
همه در کسب جاه خویش مانده
چو هر چیزی که میپوشی چنین خوش
شود آن سوخته آخر برآتش
ولی پایان کار، آن سوخته پاک
بصد خواری شود خاکستر و خاک
چو خاکستر شود نوشی که کردی
چو خواهد شد نجاست آنچه خوردی
بخورد و پوش میجویی ریاست
که این خاکسترست و آن نجاست
چو تو درخورد و پوش خویش مانی
ز ننگ خویش سر در پیش مانی
تو عاقل گر کفاف خویش داری
ترا آن بس چرا غم بیش داری
وگر میراث کوشی پیشه گیری
بصد خواری در این اندیشه میری
ترا چون سود دنیا بند جانست
دلت را بس گشایش در زیانست
چو در دنیا زیان از سود بهتر
بسی از بود اونابود بهتر
برعنایی و سالوس و تکبّر
نگردد کیسهٔ مقصود تو پر
اگرداری طمع زین سفره نانی
محاسن را کنی دستار خوانی
چوبر لوحی که هر نقشی رقم بود
همه دنیا ز پرّ پشّه کم بود
ز پرّ پشّه گرصد یک رسیدت
چو نمرود این چه کبر آمد پدیدت
که کبر از پرّ پشّه همچو نمرود
ز نیش پشهیی بنهی ز سر زود
مکن کبر و بعدل و داد میباش
قدم بر عدل نه آزاد میباش
بعدلی کژ مکن داد و ستانرا
که مرد عدل باید دلستان را
چه افزایی تو چندین بار خود را
ز خود بگذر فنا انگار خود را
بترک نام وننگ و نیک و بدگیر
مده سر پی ز دست و راه خود گیر
ز خود این خلق را آزاد پندار
همه کار جهان را باد پندار
چو عطّار از جهان راه یقین گیر
برو گر مرد راهی راه دین گیر
جهان بادیست پی بر باد مگذار
بجز یاد خدا از یاد بگذار
عطار نیشابوری : خسرونامه
از سر گرفتن قصّه
الا ای ترجمان نفس گویا
تویی کز تو نشد پوشیده مبدا
گهی املا کنی اسرار جان را
گهی انها کنی راز نهان را
تو هم دربان جانی هم در دل
هم از روی حقیقت همسر دل
لباس لطف در معنی تو پوشی
نه یک تن با همه گیتی تو کوشی
گهی غوّاص باشی گه گهربار
گهی زهر آوری گاهی شکربار
بجز آثار تو اندر زمانه
نماند هیچ چیزی جاودانه
بقا هم از تو یابد آدمیزاد
هزاران آفرین بر جان تو باد
کنون برخوان ز خسرو داستانی
بکن انجام کارش را بیانی
عطار نیشابوری : خسرونامه
در وفات قیصر و پادشاهی جهانگیر
چنین گفت آنکه پیر راستان بود
که او گویندهٔ این داستان بود
که چون از مرگ گل شش سال بگذشت
مگر بر شاه قیصر حال برگشت
سحرگاه اندر آمد حال او تنگ
فرو کردند از عمرش شباهنگ
ز پیری چون کمان شد پشت او را
جوانی رفت و پیری کشت او را
بخواند آنگه جهانگیر جهان را
بتخت خویش بنشاند آن جوانرا
بدو گفت ای گرامی تر زجانم
جهان خواهد ربودن از جهانم
جهان باد جوانی از سرم برد
بسر باری پسر را از برم برد
کنونم زندگانی رخت بربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
دریغا عمرم از هفتاد بگذشت
چو گردی آمد و چون باد بگذشت
مرادر پیش کاری بس شگرفست
که راه من بدین دریای ژرفست
کنونم درجهان کاری نماندست
ز من تا مرگ بسیاری نماندست
ترا کار ای پسر اینست امروز
که چون خورشید باشی عالم افروز
اگر تو عدل ورزی همچو خورشید
جهانی عمر تو خواهند جاوید
اگر تو چون سلیمانی سرافراز
سر مویی ز موری سرمکش باز
بگفت این و دمش بگسست وجان رفت
بیک دم از جهان جاودان رفت
چو رفت از آب چون آتش فرو مرد
چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد
چو قیصر را قیامت بر درآمد
بیک ره قامت عمرش سرآمد
همه اندام او از هم فروشد
برآمد جان و دل در غم فرو شد
فرو شد آفتاب اودر ایوان
برآمد ناله از ایوان بکیوان
شهی کو تیغ میزد همچو الماس
نهان کردند شخصش زیر کرباس
چو بربستند ناگاهش زنخدان
همه کار جهان اینجا ز نخ دان
چو زیر پنبه شد آن چشمهٔ نوش
برآورد آن ستم کش پنبه از گوش
چو در خاکش نهادند آب بردش
بزرگی رفت و خاکی کرد خردش
بسی جا ساخت، جای او زمین بود
بسی در تاخت و انجامش همین بود
چو آمد کوزهٔ عمرش فرو درد
نهنگ خاک ناگاهش فرو برد
بلندان بین که پست خاک گشتند
ز پستی و بلندی پاک گشتند
زمین چندانکه یک یک جای بینی
ز سر تا پای، سر تا پای بینی
چوپا و سر بسی بینی بره باز
ندانی سر ز پا آنجایگه باز
اگر از آهنی فرسوده گردی
وگرسنگی چو بید پوده گردی
اگر هستی تو چون خورشید مه روی
چو خورشیدت کند آخر سیه روی
اگر صاف جهانی دُرد گردی
وگر مرد بزرگی خرد گردی
ز مردم تابمردم ره بسی نیست
اگر مردت کسی اکنون کسی نیست
نخست از آب جو چون دست شویی
بچاه اندازو سر برنه چو گویی
کسی کز خویشتن گوید بسی او
چو مُرد آن خویشتن را دان کسی او
تحیّر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
رهیست این راه بس بی حدّ وغایت
نه او را ابتدا ونه نهایت
نه از اول بود پیشان پدیدش
نه در آخر بود پایان پدیدش
فلک چون بی سر و بن دید این راه
سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه
تو هم گردش بسی در پیش داری
چه میگویم که هم درخویش داری
همه عالم اگر بر هم نهادی
بنای جمله بر یکدم نهادی
دلت از عالمی چون خرّم آمد؟
که بنیاد همه بر ماتم آمد
بصد آویز عالم را چه داری
بگو تا واپسین دم را چه داری
نمیدارد ترا عالم که هستی
تو هم عالم مدار، از غم برستی
چرا در عالمی دل بسته داری
کزو غم در غمی پیوسته داری
بود هر ساعتت رنج و بلایی
که تا یک جو بدست آری ز جایی
بخون دل چو کوشیدی و مُردی
چو مردی حسرت جاوید بردی
بود صد بار چون عمرت شد از دست
بسر باری حساب جوجوت هست
چرا این حرصت اندر جمع مالست
که گر اینجا وگر آنجا وبالست
همه دنیا سرابی مینماید
که چون شوریده خوابی مینماید
چو روزی چند بودی رخت برگیر
دلت بر تخته نه از تخت برگیر
اگر عشرت کنی صد سال پیوست
شوی چون خاک آخر باد در دست
ز دنیا گر چه نقشی نیست کس را
هوسناکان بسی اند این هوس را
اگرچه بی سر و بن شد بسی زو
نمیبینم برون رفته کسی زو
برین رفعت چودایم خانه خیزست
قویتر منصبی، شاهی گریزست
چو در هر خانهیی بینی شه انگیز
چرا شطرنج میبازی فرو ریز
زمین گر ملک تو آمد همه جای
مشو غرّه که از گاویست بر پای
تو آن ساعت که از مادر بزادی
بتنگ و بند جان کندن فتادی
چو در جان کندنی ای مانده در دام
منه جان کندنت را زیستن نام
سرافرازی مکن چندین که ناگاه
بزاری سرنگون مانی تو در چاه
چو در دنیا نمیگنجی تو از خویش
چگونه در لحد گنجی بیندیش
تکبر میکنی و می ندانی
که هستی گلخنی امّا روانی
اگر در میکشید این پوست از تو
چه ماند گلخنی ای دوست از تو
هر آن نعمت که در روی زمینست
نجاست میشود از تو یقینست
اگرچه همچو جان زردرخورتست
نجاست چیست تعبیر زرتست
چه جویی در زر و نعمت ریاست
که هر دو هست در عقبی نجاست
زهی طوفان آتش بار دنیا
زهی خواب پریشان کار دنیا
اگر زین خواب بیداری دهندت
دمی صد جان بدلداری دهندت
اگر در خواب دنیا خفته مانی
بروز رستخیز آشفته مانی
همه شب خاک بیزی با چراغی
ز دود و گرد بگرفته دماغی
ز بهر نیم جو زرکان حرامست
ز صد جان باز جویی تا کدامست
ترا آخر چو مطلوبی عزیزست
نه چون مطلوب مرد خاک بیزست
تو هم انگار مرد خاک بیزی
چرا یک شب خدا را بر نخیزی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا برخود نمیگریی بسی تو
اگر صد آشنا در خانه داری
چو میمیری همه بیگانه داری
نیاید هیچکس در گور با تو
مگر مشتی مگس یا مور با تو
اگر فعلی بد و گر نیک کردی
بگرمیت بسوزد یا بسردی
بجوجو، آنچ دزدیدی مه و سال
بدزدند از تو موران در چنان حال
دمی جز تخم بیکاری نکاری
که تو جز خویشتن داری نداری
ز پندار و منیست آن رنج پیوست
فروآسود هر کو از منی رست
زلا باید که اول در سرایی
اگر خواهی که از الا برآیی
که گر مویی ز هستی بازداری
جهانی بت پرستی باز دادی
به آسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یک ذرّه این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
دران یک دم همه عالم بگیری
نشستن مرگ را کاری نه خردست
که هر کو مرگ را بنشست مردست
اگر آگه شوی ای مرد مهجور
که از نزدیک کی ماندی چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویر بر زانو نهی تو
درین غم تا نمیری بر نخیزی
زخود چون دیو از مردم گریزی
چو بردی از بسی شیطان سبق تو
ز عشق خود نپردازی بحق تو
بخود غرّه شدن زین بیش تا کی
ترا زین ناکسی خویش تا کی
اگر شایستهیی راه خدا را
بکلّی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوابین
بحق بینا شود چشم خدا بین
تو پنداری که در کار خدایی
تو پیوسته پرستار هوایی
برآی آخر دمی از چاه دنیا
بیندیش از سیاستگاه عقبی
کجا آن گاو قصّابست آگاه
که خون او بخواهد ریخت در راه
اگر آگاه بودی گاوازان کار
چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار
تو خودغافل تری زان گاو بسته
که میدانی چنین فارغ نشسته
مرا باری ازین غم دل نماندست
ازین مشکلترم مشکل نماندست
مرا گویند خواهی گشت خاکی
که در پیشست هر یک را هلاکی
اگرچه خاک گشتن خوش نباشد
شدم راضی اگر آتش نباشد
عطار نیشابوری : خسرونامه
در خاتمت کتاب گوید
الا ای شاهباز ساعد شاه
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه می‌دانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
عطار نیشابوری : مختارنامه
مقدمه
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
حمد و سپاس بی‌قیاس خداوندی را که اِشراقِ آفتابِ اُلوهیّتِ او، در هر ذرّه صدهزار حکمت نصیب کرد که (وَاِنْ مِنْ شیءٍ اِلّا وَ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بّقَدَرٍ مَعْلوم) مَلِکی که از یک ذرّهٔ صُنعِ او که بتافت در هر جزوی از اجزاءِ کاینات صد هزار عقلِ کُل را به چارْ بالِش بنشاند که (اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُم اِنَّهُ کانَ حَلیماً غَفُوراً) قُدّوسی که صد هزار روح مقدّس که در لشرگاه جُنُودِ مُجَنَّدَه سلاحِ صورت نپوشیده بودند از اَوجِ علو ربّانی به حضیضِ سفلِ عُنصری فرو فرستاد که (لَقَد خَلَقْقَنَا الانْسانَ فی اَحْسَنِ تَقْویمٍ ثُمّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلین) حکیمی که صد هزار جانِ مطهر که چون طوطیان سبز جامهٔ کرامت دارند ازدام دنیای دنی و قفسِ جسمانی به فضای ذروهٔ آشیان ربّانی باز خواند که (یا اَیَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعی اِلی رَبِّکَ راضِیَةً مَرْضیّة) خالقی که از ازدواج کاف و نون صد هزار اشباحِ گوناگون از کتمِ عدم به صحرایِ وجود آورد که (اِذا اَرادَ شَیْئاً اَنْ یَقوُلَ لَهُ کَنْ فَیَکُون) پروردگاری که چهار خصمِ متضاد را در هشتْ خانهٔ ترکیب آمیزش داد و به حدِّ اعتدال رسانید تا به واسطهٔ نَفْسِ قُدسی مستعدِّ قبولِ معارف و حقایقِ اشیا توانست شد و به خصومت ظاهر گشت که (خَلَقَ الانسانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَاذا هُوَ خَصمٌ مُبین) پادشاهی که سفینهٔ دوازده هزار قائمهٔ عرشِ مجید را بر روی آبِ اِستاده روان کرد که (وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ) مُبدعی که قلعّ دوازدهٔ بُرجِ افلاک را به هفت کوتوال سپرد و خانه‌های ایشان را از دود کبود برآورد که (ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ وَ هیَ دُخانً) مُوجِدِی که جمشید خورشید را چون در مُعدّلُ النهارِ فلک ملک نیمروز به کمال رسانید افول زوال بدان کمال متصل گردانید که (فَلَمّا اَفَلَتْ قالَ یا قَومِ اِنّی بریءٌ ممّا تُشْرِکوُن). قهّاری که کوسِ زرینِ آفتاب را از پشتِ پیلِ سفیدِ روز در گردانیدو سپر زردش به خون شفق بیالود و در روش انداخت که (وَجَدَها تَغْرُبُ فی عَیْنٍ حَمِئَةٍ) صانعی که به دست صنعت بلال حبشی زنگی دل شب را داغِ هلال بر جبین نهاد که (یَسْئَلوُنَکَ عَنِ الاَهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَواقیتُ لِلنّاسِ). لطیفی که هر بامداد خلعت نورانی روز به دست صبح صادق در گردن شب ظلمانی افکند که (وَاللّیلِ اِذا عَسْعَسَ والصُّبْحِ اذا تَنَفَّسَ) قادری که صد هزار دُرُستِ مغربی را از طبقِ زرین مشرقی بر سر عالمیان نثار کرد که (وَجَعَلْنا اللّیلَ وَ النَّهارَ آیَتَیْنِ فَمَحوْنا آیَةَ اللَّیْلِ وَجَعَلنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً) کریمی که از دریای بی‌نهایت رحمت دُرّی یتیم و برگزیده چون محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم به ساحل وجود آورد و گرسنگان علوی و سفلی و تشنگانِ مشرق و مغرب را به خوانِ انعام او بنشاند که (وَ ما اَرْسَلْناکَ اِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمین). خاتم انبیاء و خواجهٔ اولیا و زبدهٔ اتقیا و قُدوهٔ اصفیا مقتداء صد هزار عالم و پیشواء بنین و بناتِ آدم رسول قُرَشی و نبّیِ هاشمی علیه الصّلوة و السّلام و علی آله و اصحابه مِنْ بَعْدِهِ.
امّا بعد، جماعتی از اصدقاءِ محرم و از اجبّاءِ همدم و قرینان دوربین وموافقان هم نشین که چون آفتاب دلی روشن داشتند و چون صبح صادق نَفَس از صدق می‌زدند و چون شمع از سر سوز می‌خندیدند چون آینه روی از صفا بدین ضعیف آورده التماس نمودند که چون سلطنتِ خسرونامه در عالم ظاهر گشت و اسرارِ اسرارنامه منتشر شد و زبانِ مرغانِ طیورنامه ناطقهٔ ارواح را به محلّ کشف رسید و سوز مصیبتِ مصیبت نامه از حدّ و غایت درگذشت و دیوانِ دیوانْ ساختن تمام داشته آمد و جواهر نامه و شرح القلب که هر دومنظوم بودند از سرِ سودا نامنظوم ماند که حَرْق و غَسْلی بدان راه یافت؛ رباعیاتی که در دیوان است بسیارست و ضبط آن دشوار و از زیورِ ترتیب عاطل و از خلاصهٔ ایجاز ذاهِل اگرچه ترکیبی دارد ترتیبی ندارد و بسیاری از جویندگان از نصیب بی‌بهره می‌مانند و طالبان بی‌مقصود باز می‌گردند، اگر انتخابی کرده شود و اختیاری دست دهد ازنظم و ترتیب، نظام و زینت او بیفزاید و ازحُسنِ ایجاز، رونق او زیاده گردد. پس بنابر حُکم دَواعِیِ اِخوان دین، رباعیاتی که گفته شده شش هزار بیت بود، قریب هزار بیت شسته شد که لایق این عالم نبود و بدان عالم فرستادیم که گفته‌اند: اِحْفِظْ سِرَّکَ وَلَوْ عَنْ زِرِّک. و ناشسته روی و غسل ناکرده بدان عالم نتوان رفت و از پنج هزار دیگر، که باقی ماند، این مقدار، که درین مجموعه است، اختیار کردیم بدین ترتیب و باقی در دیوان گذاشتیم. وَمَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَدَ. و نام این مختارنامه نهادیم و گمان آنست، و این یقین است، که هیچ گوینده‌ای را مثلِ این مجموعی دست نداده که اگردست دادی هر آینه روی نمودی و این ابیات از سرّ کارْافتادگی دست داده نه از سرّکارْ ساختگی و از تکلّف مبرّاست. چنانکه آمده است نوشته‌ایم، و در خون می‌گشته، اگر روزی واقعهٔ کار افتادگان دامنِ جانت بگیرد و شبی چند سر به گریبان تحیّر فرو بری آن زمان بدانی که این بلبلان نازنین و این طوطیان شکر چین از کدام آشیان بریده‌اند: مَنْ لَمْ یَذُقْ لَمْ یَعْرِف. و نیز ندانم تا درهیچ دیوان مثل این ابیات توان یافت یا چندین لطایف به دست توان آورد؛ از بهر آنکه این گنجیست از معانی قدس که «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَاَرَدْتُ اَنْ اُعْرَفَ» و خزانه‌ای است از نتایج غیب که (وَعِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لایَعْلَمُها اِلّا هُوَ) اگر خواننده به تدبُّر و تأمُّل به سَرِ سِرِّ گنج رسد درهیچ نوع نبود که مقصود او به حصول نپیوندد. اگرچه ابیاتی چند بود که لایقِ این کتاب نبود بعضی از جهت آنکه هر عقل از ادراکِ آن قاصرست و هر فهم از دریافتِ آن عاجز و بعضی به سبب آنکه از راه ظاهر در لباس زلف و خال و لب ودهان بود و در قالب صورت الفاظ متداول اصطلاح اهل رسم میتوانست گفت ولیکن چون گفته شده بود همه در یک سلک کشیدیم که خال بیروی و روی بیخال دیدن، حالِ کوته نظران باشد. اما قومی که اهل ذوق و صفتند و از صورت سخن آزاد، جانب معنی میروند و روح القدس را در لباس گوناگون مشاهده میکنند، ازین مائده بیفایده نگردند. بلی چون سخن از همه جنس بود همه مردم را از آن به قدر حوصله نصیب تواند بود. حق تعالی اهل عدل و انصاف و اصحاب ذوق و بصیرت را محفوظ داراد!
سخن عطار را، که بحقیقت تریاکیست، با سخن دیگران قیاس نباید کرد که این دو مثلّت که از عطار در عالم یادگار ماند: یکی خسرونامه و اسرارنامه و مقامات طیور و دوم دیوان و مصیبت نامه و مختارنامه، در مثمّنِ هشت فردوس مُرَبَّع نشینانِ (عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین) چون حُجْرۂ مُسدَّسِ نُحْل پر شهد میبینند و حال بیننده بالا میگیرد (وَالعَمَلُ الصالِحُ یرْفَعُهُ) بلی مُثَلّثی که عطار سازد چنین بود و به بوی آن، زهر از تریاک باز توان شناخت و به چاشنی آن نشان آشنائی بازتوان یافت، بیت:
ز جائی می برآید این سخنها
که جای جان و جانان است تنها
این خود فصلی بود از جنس هر فضیلتی که از هر نوع آدمی صادر گردد. اکنون به انصاف بازآییم و دست امید به دریوزه برهنه کنیم باشد که اصحابِ ذوق ما را به دعای خیر یاد کنند وبه ذکر حسن مشرّف گردانند تا حق سبحانه و تعالی به واسطهٔ دعواتِ صالحهٔ بیغرض دوستانِ دین خطِ عفو بر جرایدِ جرایم ما کشد، اِنَّهُ وَلِی الاجابَة. و این مجموع بر پنجاه باب نهاده شده بدین ترتیب که نموده میشود و باللّهِ التوفیق:
باب اوّل: در توحید باری عزّ شأنه.
باب دوم: در نعت سید المرسلین صلّی الله علیه و سلم
باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
باب چهارم: در معانییی که تعلقّ به توحید دارد
باب پنجم: در بیان توحید به زبان تفرید
باب ششم: در بیان محو شدهٔ توحید و فانی در تفرید
باب هفتم: در بیان آنکه هر چه نه توحید قدم است همه محو و عدم است
باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
باب نهم: در بیان مقام حیرت و سرگشتگی
باب دهم: درمعانی مختلف که تعلّق به روح دارد
باب یازدهم: در آنکه سرّ غیب و روح نتوان گفتن ونتوان شناخت
باب دوازدهم: در شکایت از نفس و ذمّ خویش
باب سیزدهم: در ذمّ مردم بیحوصله و معانی که تعلّق به دل دارد
باب چهاردهم: در ذمّ دنیا و شکایت از روزگار و مردم نااهل
باب پانزدهم: درنیازمندی به ملاقات همدمی محرم
باب شانزدهم: در عزلت و اندوه ودرد و صبر گزیدن
باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در کارّ تمام بودن
باب نوزدهم: در ترک تفرقه گفتن و جمعیت جستن
باب بیستم: در ذلّ و بارکشیدن و یکرنگی گزیدن
باب بیست و یکم: در کار با حقّ گذاشتن و همه از اودیدن
باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترک دنیا
باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
باب بیست و چهارم: در آنکه مگر لازم و روی زمین خاک رفتگانست
باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
باب بیست و ششم: در صفت گریستن
باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
باب بیست و هشتم: در بیان امیدواری نمودن
باب بیست و نهم: در شوق نمودن به معشوق
باب سیام: در فراغت نمودن ازمعشوق
باب سی و یکم: در آنکه وصل معشوق به کس نرسد
باب سی و دوم: در شکایت کردن از معشوق
باب سی و سوم: در شکر نمودن از معشوق
باب سی و چهارم: در صفت آمدن معشوق
باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق
باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
باب سی ونهم: در صفت میان و قد معشوق
باب چهلم: در ناز و بیوفائی و بیماری معشوق
باب چهل و یکم: در صفت بیچارگی و عجز عاشق
باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
باب چهل و سوم: در قلندریات و خمریات
باب چهل و چهارم: در معانی که تعلّق به گل دارد
باب چهل و پنجم: در معانی که تعلّق به صبح دارد
باب چهل و ششم: در معانی که تعلّق به شمع دارد
باب چهل و هفتم: در سخن گفتن به زبان پروانه با شمع
باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
باب چهل و نهم: در صفت پیری و آخر عمر
باب پنجاهم: در ختم کتاب
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱
ای پاکی تو منزّه از هر پاکی
قُدُّوسی تو، مقدّس از ادراکی
در راهِ تو، صد هزار عالم، گردی
در کوی تو، صد هزار آدم، خاکی
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور
طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۳
ای هشت بهشت، یک نثارِ درِ تو
وی هفت سپهر، پرده دارِ درِ تو
رخ زرد و کبود جامه، خورشیدِ منیر
سرگشتهٔ ذرهٔ غبارِ درِتو
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۴
وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است
کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است
در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت
در وادی توحیدِ تو یک خاربُن است
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۵
جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت
دل خون شد و قدرِ خاکِ کویت نشناخت
ای از سرّ موئی دو جهان کرده پدید!
کس در دو جهان یک سرّ‌مویت نشناخت
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو
خورشید، از آن ذرّه، زکاتی طلبد