عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
هستیم من و تو تا بیاد من و تو
حاصل نشود دلا مراد من و تو
از روز ازل جرم همه از من و توست
حق گیرد از من و تو داد من و تو
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای که گفتی وادی عشقش بسر پیموده ام
هر که از پا سر شناسد زین رهش رفتار نیست
گر بپاداش وفا رسمست خوبان را جفا
بیوفا یار مرا با من جفا بسیار نیست
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۴
شادمان غیر بالطاف تو، من شادم ازین
که یقینت بوفاداری او نیست هنوز
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱
ز آشنایان آن قدر رنج و الم دیدم که نیست
میل آن اکنون که با خود نیز باشم آشنا
دل خراش و جان عنا بیند از ایشان گوئیا
هست یک نصف از خراش دل دگر نصف از عنا
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
گر کسی یار موافق دارد ای دل باک نیست
گر ز دوران مخالف خان زاری باشدش
در دو غم نبود کسی را از جفای دهر اگر
درد را همدرد و غم را غمگساری باشدش
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
در عشق مباش پیش رندان گستاخ
چون بنده بود به نزد سلطان گستاخ
از دوست چو وصل یافت نتوان گستاخ
عاقل بادب باشد و نادان گستاخ
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹
آن مادر شوم فرج چون زاد ترا
از گنجه به شیراز فرستاد ترا
آن دایه خونخواره سگسان به غذا
شیر سگ به خون خوک می داد ترا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
زان غم که به رویم آمد از کرده دوست
دشمن ز نشاط می نگنجد در پوست
تا دشمن و دوست لاجرم می گویند
این زشتی ها ز آنچنان روی نکوست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
چون دوستی تو اصل دشمن کامی ست
این سوختن من از فراقت خامی ست
وامید من آبستن بس نومیدی ست
نامم ز تو آلوده صد بدنامی ست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
گیرم که به مهر ما دل گرمت نیست
یا خود به مثل وفا و آزرمت نیست
آخر چو ز روی من نمی داری شرم
باری ز حق صحبت من شرمت نیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
در عشق به از رندی و خودکامی نیست
مستوری و عاشقی به جز خامی نیست
گرم است به نام زشت هنگامه عشق
افسرده تر از عشق و نکونامی نیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۲
درمان چو نجوئیم به دل درد مباش
گرم است دلم با تو به دل سرد مباش
تا برخوری از جان و جوانی و جمال
باعاشق پیر ناجوانمرد مباش
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۸
گشتم ز جفای فلک و گردش سال
بد حال و نخواهم که کسم داند حال
تا گریم و دوستم بگوید مگری
یا نالم و دشمنم بگوید که منال
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - سایه مرد
مر تو را ای مرد! زن خوش سایه است
لاجرم: چون سایه، اقبالت کند
هر چه دنبالش کنی، بگریزد او
هر چه بگریزی تو، دنبالت کند
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی
نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
نه هر مهی روش مهرگستری داند
نه هر که خواجه شود بنده پروری داند
هزار شیوه بکار است دلربایان را
نه هر که برد دلی رسم دلبری داند
بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم
که مهر خود روش ذره‌پروری داند
خوشست ناله و فریاد دادخواهانش
وگرنه خسرو من دادگستری داند
بجام و آینه تا ننگرند آخر کار
نه جم جمی نه سکندر سکندری داند
دلم ربود و رخ از من نهفت و حیرانم
که نیست او پری و شیوه‌پری داند
گرت دلیست بمعشوق و دلستانی ده
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند
خبر ز عشق ندارد کسی که رونق دهر
ز گردش فلک و ماه مشتری داند
غنی ز سیم و زر از فیض مستیم ورنه
گدای کوی مغان کیمیاگری داند
کشد زاده خود را ز کین مدار طمع
که آسمان پدری خاک مادری داند
مپرس از ستم یار جز ز من مشتاق
که هم پری زده خوی به پری داند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای که میجوئی بخوبی همچو لیلی دلبری
حال مجنون ناید ار لیلی نباشد دیگری
چون ندادت عشق از اول چشم یعقوبی چه سود
گر ببینی صدره از یوسف بحسن افزون‌تری
گر نگشتی صید شوخی زاهل دل خود را مخوان
نیست دل آندل که گرد او نگردد دلبری
زوشراری بس ترا داری گر استعداد عشق
میتواند زد بچندین خرمن آتش اخگری
در دل سخت تو این نیش ار نگردد کارگر
نیست جرم غمزه خوبان گر از حق نگذری
قطره خونی گشودن از رگ خارا بسعی
تیشه فولاد نتواند چه جای نشتری
گر ترا مشتاق باشد دیده جوهرشناس
در کفت خواهد فتاد آخر گرامی گوهری
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
لطفی بکس ای رشک پری نیست ترا
جز رسم و ره ستمگری نیست ترا
ماهی و سر مهر نداری بکسی
خورشیدی و ذره‌پروری نیست ترا
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
تا عشق چراغ محفل گردونست
هر جا سخنی ز کوه و از هامونست
افسانه شیرین و حدیث لیلیست
حرف فرهاد و قصه مجنونست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
شد صبح که هرکس پی کاری گیرد
یا آنکه بدوستی قراری گیرد
خوشوقت کسی بود که از خانه برون
آید سر راه انتظاری گیرد