عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۴
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۸
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - سایه مرد
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی
نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
نه هر مهی روش مهرگستری داند
نه هر که خواجه شود بنده پروری داند
هزار شیوه بکار است دلربایان را
نه هر که برد دلی رسم دلبری داند
بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم
که مهر خود روش ذرهپروری داند
خوشست ناله و فریاد دادخواهانش
وگرنه خسرو من دادگستری داند
بجام و آینه تا ننگرند آخر کار
نه جم جمی نه سکندر سکندری داند
دلم ربود و رخ از من نهفت و حیرانم
که نیست او پری و شیوهپری داند
گرت دلیست بمعشوق و دلستانی ده
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند
خبر ز عشق ندارد کسی که رونق دهر
ز گردش فلک و ماه مشتری داند
غنی ز سیم و زر از فیض مستیم ورنه
گدای کوی مغان کیمیاگری داند
کشد زاده خود را ز کین مدار طمع
که آسمان پدری خاک مادری داند
مپرس از ستم یار جز ز من مشتاق
که هم پری زده خوی به پری داند
نه هر که خواجه شود بنده پروری داند
هزار شیوه بکار است دلربایان را
نه هر که برد دلی رسم دلبری داند
بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم
که مهر خود روش ذرهپروری داند
خوشست ناله و فریاد دادخواهانش
وگرنه خسرو من دادگستری داند
بجام و آینه تا ننگرند آخر کار
نه جم جمی نه سکندر سکندری داند
دلم ربود و رخ از من نهفت و حیرانم
که نیست او پری و شیوهپری داند
گرت دلیست بمعشوق و دلستانی ده
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند
خبر ز عشق ندارد کسی که رونق دهر
ز گردش فلک و ماه مشتری داند
غنی ز سیم و زر از فیض مستیم ورنه
گدای کوی مغان کیمیاگری داند
کشد زاده خود را ز کین مدار طمع
که آسمان پدری خاک مادری داند
مپرس از ستم یار جز ز من مشتاق
که هم پری زده خوی به پری داند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای که میجوئی بخوبی همچو لیلی دلبری
حال مجنون ناید ار لیلی نباشد دیگری
چون ندادت عشق از اول چشم یعقوبی چه سود
گر ببینی صدره از یوسف بحسن افزونتری
گر نگشتی صید شوخی زاهل دل خود را مخوان
نیست دل آندل که گرد او نگردد دلبری
زوشراری بس ترا داری گر استعداد عشق
میتواند زد بچندین خرمن آتش اخگری
در دل سخت تو این نیش ار نگردد کارگر
نیست جرم غمزه خوبان گر از حق نگذری
قطره خونی گشودن از رگ خارا بسعی
تیشه فولاد نتواند چه جای نشتری
گر ترا مشتاق باشد دیده جوهرشناس
در کفت خواهد فتاد آخر گرامی گوهری
حال مجنون ناید ار لیلی نباشد دیگری
چون ندادت عشق از اول چشم یعقوبی چه سود
گر ببینی صدره از یوسف بحسن افزونتری
گر نگشتی صید شوخی زاهل دل خود را مخوان
نیست دل آندل که گرد او نگردد دلبری
زوشراری بس ترا داری گر استعداد عشق
میتواند زد بچندین خرمن آتش اخگری
در دل سخت تو این نیش ار نگردد کارگر
نیست جرم غمزه خوبان گر از حق نگذری
قطره خونی گشودن از رگ خارا بسعی
تیشه فولاد نتواند چه جای نشتری
گر ترا مشتاق باشد دیده جوهرشناس
در کفت خواهد فتاد آخر گرامی گوهری
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶