عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپنامه
در نکوهیدن جهان گوید
جهان ای شگفتی به مردم نکوست
چو بینی همه درد مردم از وست
یکی پنج روزه بهشتست زشت
چه نازی به این پنج روزه بهشت
ستاننده چابک رباییست زود
که نتوان ستد باز هرچ او ربود
سراییست بر وی گشاده دو در
یکی آمدن را شدن ، زآن به در
نه آن کآید ایدر بماند دراز
نه آنرا که رفت آمدن هست باز
چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش
شود زود چون خورد ازو بهر خویش
بتی هست گویا میانش اهرمن
فریبنده دل ها به شیرین سخن
هرآنکش پرستد بود بت پرست
چه با او چه با دیو دارد نشست
چه چابوک دستست بازی سگال
که در پرده داند نمودن خیال
دو پرده بر این گنبد لاجورد
ببندد همی گه سیه گاه زرد
به بازی همین زین دو پرده برون
خیال آرد از جانور گونه گون
بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز
دو دست از امید و دو پای از نیاز
دل از بی وفایی و طبع از نهیب
رخان از شکست و زبان از فریب
دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کاو برآرد همی
یکایک دم ما شمارد همی
اگر سالیان از هزاران فزون
دراو خرمی ها کنی گونه گون
به باغی دو در ماند ار بنگری
کز این در درآیی ، وزان بگذری
بر او جز نکوهش سزاوار نیست
که آنک آفریدش سبکبار نیست
کنون چون شنیدی بدو دل مبند
و گر دل ببندی شوی درگزند
چو بینی همه درد مردم از وست
یکی پنج روزه بهشتست زشت
چه نازی به این پنج روزه بهشت
ستاننده چابک رباییست زود
که نتوان ستد باز هرچ او ربود
سراییست بر وی گشاده دو در
یکی آمدن را شدن ، زآن به در
نه آن کآید ایدر بماند دراز
نه آنرا که رفت آمدن هست باز
چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش
شود زود چون خورد ازو بهر خویش
بتی هست گویا میانش اهرمن
فریبنده دل ها به شیرین سخن
هرآنکش پرستد بود بت پرست
چه با او چه با دیو دارد نشست
چه چابوک دستست بازی سگال
که در پرده داند نمودن خیال
دو پرده بر این گنبد لاجورد
ببندد همی گه سیه گاه زرد
به بازی همین زین دو پرده برون
خیال آرد از جانور گونه گون
بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز
دو دست از امید و دو پای از نیاز
دل از بی وفایی و طبع از نهیب
رخان از شکست و زبان از فریب
دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کاو برآرد همی
یکایک دم ما شمارد همی
اگر سالیان از هزاران فزون
دراو خرمی ها کنی گونه گون
به باغی دو در ماند ار بنگری
کز این در درآیی ، وزان بگذری
بر او جز نکوهش سزاوار نیست
که آنک آفریدش سبکبار نیست
کنون چون شنیدی بدو دل مبند
و گر دل ببندی شوی درگزند
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
فی عزّةالقرآن انّها لیست بالاعشار والاخماس
بهر یک مشت کودک از وسواس
نامش اعشار کردهای و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معوّل کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پی عامه صورت آنرا
ساخته دست موزهٔ سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کنی و گاه مثل
گاه سازی ازو سلاح جدل
گه زنی در همش به بیادبی
گه شمارش کنی به بوالعجبی
گه ز پایان به سر بری به خیال
گه درونش برون کنی به محال
گه کنی بر قیاس خود تأویل
گه کنی حکم را برین تحویل
گه به رای خودش کنی تفسیر
گه به علم خودش کنی تقریر
می نگردی مگر به بیغاره
گرد صندوقهای سی پاره
گاه گویی رفیق جاهل را
یا نه کرباسباف کاهل را
که نویسم ترا یکی تعویذ
پاکدار ای جوان مدار پلیذ
لیک هدیه پگاه میباید
خون مرغ سیاه میباید
این همه حیله بهر یک دو درم
شام تا چاشتی ز بهر شکم
عمر بر دادهای به خیره به باد
من چه گویم برو که شرمت باد
در یکی مسجدی خزی به هوس
حلق پر بانگ همچو نای و جرس
زین هوس شرم شرع و دینت باد
یا خرد یا اجل قرینت باد
با چنین خود و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نیست خود ننگت
نامش اعشار کردهای و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معوّل کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پی عامه صورت آنرا
ساخته دست موزهٔ سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کنی و گاه مثل
گاه سازی ازو سلاح جدل
گه زنی در همش به بیادبی
گه شمارش کنی به بوالعجبی
گه ز پایان به سر بری به خیال
گه درونش برون کنی به محال
گه کنی بر قیاس خود تأویل
گه کنی حکم را برین تحویل
گه به رای خودش کنی تفسیر
گه به علم خودش کنی تقریر
می نگردی مگر به بیغاره
گرد صندوقهای سی پاره
گاه گویی رفیق جاهل را
یا نه کرباسباف کاهل را
که نویسم ترا یکی تعویذ
پاکدار ای جوان مدار پلیذ
لیک هدیه پگاه میباید
خون مرغ سیاه میباید
این همه حیله بهر یک دو درم
شام تا چاشتی ز بهر شکم
عمر بر دادهای به خیره به باد
من چه گویم برو که شرمت باد
در یکی مسجدی خزی به هوس
حلق پر بانگ همچو نای و جرس
زین هوس شرم شرع و دینت باد
یا خرد یا اجل قرینت باد
با چنین خود و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نیست خود ننگت
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر حجّت قرآن
باش تا روز عرض بر یزدان
گلهٔ جان تو کند قرآن
گوید این ماحل مصدّق تو
چند باطل کشید بر حق تو
گوید ای کردگار میدانی
آشکارا چنانکه پنهانی
شب و روزم بخواند با فریاد
داد یک حرف من به صدق نداد
حق نحو و معانی و اعراب
زو ندیدم به صدق در محراب
حنجره در سرود نیک آید
جامهٔ غم کبود نیک آید
به جز از گفت و گوی دمدمهای
نیست گوشی نصیب زمزمهای
گه بخواندی مرا به راه مجاز
خیره بگشاده چون خران آواز
که بسی لاف زد به دعوی ما
پس ندانست قدر معنی ما
سوی میدان خاص اسب بتاخت
روی ما از نقاب ما نشناخت
بر سرِ کوی ما ز زشت و نکو
سگی آمد کسی نیامد ازو
عقل و جان را به حکم من نسپرد
سوی رای و هوای خویشم برد
گه به تیغ هوا بخست مرا
گاه بر دام نفس بست مرا
گه به سوی شراب راند مرا
گه به راه سرود خواند مرا
گه شکستی چوچوب را سکنه
سر و روی حروفم از شکنه
گه چو قوّال کرده از نغمه
متفرّق حروفم از زخمه
ای مدبّر ز مُدبری چونین
خواهم انصاف تو به یومالدین
در سرای مجاز از سر ناز
گه به بازار و گه به بانگ نماز
جلوه کردی برای اعجازی
گه به حرفی و گه به آوازی
گلهٔ جان تو کند قرآن
گوید این ماحل مصدّق تو
چند باطل کشید بر حق تو
گوید ای کردگار میدانی
آشکارا چنانکه پنهانی
شب و روزم بخواند با فریاد
داد یک حرف من به صدق نداد
حق نحو و معانی و اعراب
زو ندیدم به صدق در محراب
حنجره در سرود نیک آید
جامهٔ غم کبود نیک آید
به جز از گفت و گوی دمدمهای
نیست گوشی نصیب زمزمهای
گه بخواندی مرا به راه مجاز
خیره بگشاده چون خران آواز
که بسی لاف زد به دعوی ما
پس ندانست قدر معنی ما
سوی میدان خاص اسب بتاخت
روی ما از نقاب ما نشناخت
بر سرِ کوی ما ز زشت و نکو
سگی آمد کسی نیامد ازو
عقل و جان را به حکم من نسپرد
سوی رای و هوای خویشم برد
گه به تیغ هوا بخست مرا
گاه بر دام نفس بست مرا
گه به سوی شراب راند مرا
گه به راه سرود خواند مرا
گه شکستی چوچوب را سکنه
سر و روی حروفم از شکنه
گه چو قوّال کرده از نغمه
متفرّق حروفم از زخمه
ای مدبّر ز مُدبری چونین
خواهم انصاف تو به یومالدین
در سرای مجاز از سر ناز
گه به بازار و گه به بانگ نماز
جلوه کردی برای اعجازی
گه به حرفی و گه به آوازی
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فصل فیالزّهد والحکمة والموعظة والنصیحة
عزمت از حضرت نبی و علیست
در لحاف خلاف خفتن چیست
کودکان راست فرش و بستر خواب
مرد را ذوالفقار همچون آب
وقت نامد که از رهِ آزرم
دارد از مهل دوست جهل تو شرم
مهر برکن ز ملک و ملک جهان
زادِ راه از جلال حق بستان
زاد راه تو دان که تجریدست
زانکه تجرید جفتِ توحیدست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
شو تبرّا ده آفرینش را
تا ببینی عروس بینش را
تو چه دانی عروس بینش کیست
سرِّ صانع در آفرینش چیست
آتشی بر فروز عاشقوار
خانه را در بسوز و دود برآر
تا ز دود تو سود چرخ کبود
ترزبان زردروی گردد زود
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
شاخ دندانهٔ محال بزن
بیخ بتخانهٔ خیال بکن
در ره حق بلای هستی روب
هرچه جز هستی خدای بروب
در جهانی که طبع بر کارست
دیو لاحول گوی بسیارست
چون ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو
دیو دین را ز اعتماد به قول
منهزم کن به سیلی لاحول
دیو دین آنگهی ز تو برمد
که ز تو گند معصیت ندمد
لیک هستی تو در همه کردار
گنده و بیطهاره چون مردار
یک جهانند زیر این افلاک
کام پر زهر و خانه پر تریاک
چون زمین پر بزه شود فلکند
چون جهان بیمزه شود نمکند
این همه داعیان اللّٰهاند
باز آنها که داعی جاهاند
نه نمک بلکه شورهٔ خاکند
زان همه بیبرند و بیباکند
همه از آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
همه چون نطق گنگ و بیمعنی
همه چون بانگ نای پر دعوی
سوی جان همچو نیش زنبورند
سوی دل همچو عطسهٔ مورند
زان همه دست و پای آشوبند
که سر و سینهٔ خرد کوبند
بهر نانی هزار بانگ کنند
تا دو تسو مگر دو دانگ کنند
در لحاف خلاف خفتن چیست
کودکان راست فرش و بستر خواب
مرد را ذوالفقار همچون آب
وقت نامد که از رهِ آزرم
دارد از مهل دوست جهل تو شرم
مهر برکن ز ملک و ملک جهان
زادِ راه از جلال حق بستان
زاد راه تو دان که تجریدست
زانکه تجرید جفتِ توحیدست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
شو تبرّا ده آفرینش را
تا ببینی عروس بینش را
تو چه دانی عروس بینش کیست
سرِّ صانع در آفرینش چیست
آتشی بر فروز عاشقوار
خانه را در بسوز و دود برآر
تا ز دود تو سود چرخ کبود
ترزبان زردروی گردد زود
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
شاخ دندانهٔ محال بزن
بیخ بتخانهٔ خیال بکن
در ره حق بلای هستی روب
هرچه جز هستی خدای بروب
در جهانی که طبع بر کارست
دیو لاحول گوی بسیارست
چون ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو
دیو دین را ز اعتماد به قول
منهزم کن به سیلی لاحول
دیو دین آنگهی ز تو برمد
که ز تو گند معصیت ندمد
لیک هستی تو در همه کردار
گنده و بیطهاره چون مردار
یک جهانند زیر این افلاک
کام پر زهر و خانه پر تریاک
چون زمین پر بزه شود فلکند
چون جهان بیمزه شود نمکند
این همه داعیان اللّٰهاند
باز آنها که داعی جاهاند
نه نمک بلکه شورهٔ خاکند
زان همه بیبرند و بیباکند
همه از آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
همه چون نطق گنگ و بیمعنی
همه چون بانگ نای پر دعوی
سوی جان همچو نیش زنبورند
سوی دل همچو عطسهٔ مورند
زان همه دست و پای آشوبند
که سر و سینهٔ خرد کوبند
بهر نانی هزار بانگ کنند
تا دو تسو مگر دو دانگ کنند
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
الجهل داءٌ بلا دواءٍ والحمقُ حفرةٌ بلا عُمقٍ
داعیانی که زادهٔ زمنند
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بیپر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بیفریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدقاللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون سادهدلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بیمغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
بیشتر در هوای خویشتنند
از خودی خویش زین جهان برتر
وز بدی از اجل گلو بُرتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوی خویش نفرستند
رویشان چون پیاز لعل نکوست
چون نکو بنگری بود همه پوست
چون پیاز از لباس تو بر تو
لیک چون سیر گنده و بدبو
از یتیمان و بیوگان دیار
کرده دایم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوی کردند
عقل را عاشق غوی کردند
زین کدو گردنان بیپر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ میدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولی به جلد زدن
مستحق سیاط و جلد زدن
هوششان در سرای بیفریاد
باز چون گوش کرّ مادرزاد
کرده از بهرِ جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذُل جسد ز حسد
از پی کسب صدره و صرّه
صدقاللّٰه گوی بومرّه
شاکر از فعلشان شده ضحّاک
پیش هاروت در نشسته به خاک
از پی شرط شرع برگشته
تشنهٔ خون یکدگر گشته
قصد کرده به خون سادهدلان
اینچنین ناکسان مستحلان
از پی صید عامی و خامی
ساخته شرع و صدق را دامی
همه اندر بدی بهی دیده
همه از باد فربهی دیده
گرچه با یکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سیمابند
همچو سیماب بر کف مفلوج
از پی مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مایل
جهلشان پیش علمشان حایل
پیش مردان دین چه لاف زنند
که عیال یتیم و بیوه زنند
چون حریص و حسود و دو رویند
به گرانی به یکدگر پویند
هرکه از خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بارْ خدای
همه از مال و جاه در شوو آی
همه یوسف فروش نابینای
همه بیمغز دشمن عنبر
همه بیمار و عیب جوی هنر
همه زشتان آینه دشمن
همه خفّاش چشمهٔ روشن
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی الجاهل و یظن العالم
رافضی را عوام در تف کین
میزدند از پی حمیّت دین
یکی از رهگذر درآمد زود
بیش از آن زد که آن گره زده بود
گفتم ار میزدند ایشانش
بهر اشکال کفر و ایمانش
تو چرا باری ای به دل سندان
بیخبر کوفتی دو صد چندان
جرم او چیست گفت بشنو نیک
من ز جرمش خبر ندارم لیک
سنّیان میزدند و من به دمش
رفتم و بهر مزد هم زدمش
علم خواندی نگشتی اهل هنر
جهل از این علم تو بسی بهتر
علم را هرکه نیست آماده
مثلش چون کَهست و بیجاده
سنگ بیجاده گر ز طبع و سرشت
برتر آید ز خاک خرمن و کشت
گرچه در جذب کاه کرد بسیچ
کهربا را ز کَه چه خیزد هیچ
عالمِ علم عالمیست فراخ
بخ بخ آنرا که شد درو گستاخ
عالم علم عالمیست شگرف
نیست این خطه خطهٔ خط و حرف
چون ترا علم دل بمیراند
که ترا خود به آدمی خواند
علم خوان گرت زادمست رگی
زانکه شد خاص شه به علم سگی
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
ننگ دارد بسی به طبع و به دل
سگ عالم ز آدم جاهل
چون نباشد چو خر سرافگنده
تیزِ خر به ز ریش خربنده
علم دین بام گلشن جانست
نردبان عقل و حس انسانست
از پی دوست را و دشمن را
علم جان را به و عمل تن را
سوی عالم نه سوی صاحب ظن
دانش جان به از توانش به
حلقهٔ دام تو توانش تن
هست شبها به روز آبستن
میزدند از پی حمیّت دین
یکی از رهگذر درآمد زود
بیش از آن زد که آن گره زده بود
گفتم ار میزدند ایشانش
بهر اشکال کفر و ایمانش
تو چرا باری ای به دل سندان
بیخبر کوفتی دو صد چندان
جرم او چیست گفت بشنو نیک
من ز جرمش خبر ندارم لیک
سنّیان میزدند و من به دمش
رفتم و بهر مزد هم زدمش
علم خواندی نگشتی اهل هنر
جهل از این علم تو بسی بهتر
علم را هرکه نیست آماده
مثلش چون کَهست و بیجاده
سنگ بیجاده گر ز طبع و سرشت
برتر آید ز خاک خرمن و کشت
گرچه در جذب کاه کرد بسیچ
کهربا را ز کَه چه خیزد هیچ
عالمِ علم عالمیست فراخ
بخ بخ آنرا که شد درو گستاخ
عالم علم عالمیست شگرف
نیست این خطه خطهٔ خط و حرف
چون ترا علم دل بمیراند
که ترا خود به آدمی خواند
علم خوان گرت زادمست رگی
زانکه شد خاص شه به علم سگی
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
ننگ دارد بسی به طبع و به دل
سگ عالم ز آدم جاهل
چون نباشد چو خر سرافگنده
تیزِ خر به ز ریش خربنده
علم دین بام گلشن جانست
نردبان عقل و حس انسانست
از پی دوست را و دشمن را
علم جان را به و عمل تن را
سوی عالم نه سوی صاحب ظن
دانش جان به از توانش به
حلقهٔ دام تو توانش تن
هست شبها به روز آبستن
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در طلب دنیا و غرور او گوید
زینة اللّٰه نه اسب و زین باشد
زینةاللّٰه جمالِ دین باشد
مرده ای زان شدی اسیرِ هوس
دیده از مردگان کشد کرگس
در جهان منگر از پی رازش
چکنی رنگ و بوی غمّازش
که تو اندر جهان بدسازان
همچو رازی به دست غمازان
نیست مهر زمانه بیکینه
سیر دارد میان لوزینه
کی سزای جهان جان باشد
هرکرا روی دل به کان باشد
سرنگون خیزد از سرای معاد
هرکه روی از خرد نهد به جماد
هرکه اکنون درین کلوخین گوی
از نَبیّ و نُبی بتابد روی
چون قیامت برآید از کویش
روی باشد قفا قفا رویش
ای سنایی برای دین و صلاح
وز پی جُستن نجات و فلاح
همچو دریا چو نیست اینجا حُر
کام پر زهر باش و دل پر دُر
زانکه در جان به واسطهٔ اسباب
زفتی از خاک رُست و ترّی از آب
آدمی چون غلام راتبه شد
ژاژِ طیان به خط کاتبه شد
گرچه جان همچو آب پاک آمد
زر نگهدارتر ز خاک آمد
ورنه ارکان ز خاک پاکستی
زر نگهدارتر ز خاکستی
معطیان زفت و دل زحیر زده
دایه بیمار و طفل شیر زده
هرکه در زندگی بخیل بُوَد
چون بمیرد چو سگ ذلیل بُوَد
بیش از این بهر خواجه و مزدور
نتوان رفت در جوال غرور
تو مشو غرّه کو سیه چردهست
کان سیاهه سپید بر کردهست
زینةاللّٰه جمالِ دین باشد
مرده ای زان شدی اسیرِ هوس
دیده از مردگان کشد کرگس
در جهان منگر از پی رازش
چکنی رنگ و بوی غمّازش
که تو اندر جهان بدسازان
همچو رازی به دست غمازان
نیست مهر زمانه بیکینه
سیر دارد میان لوزینه
کی سزای جهان جان باشد
هرکرا روی دل به کان باشد
سرنگون خیزد از سرای معاد
هرکه روی از خرد نهد به جماد
هرکه اکنون درین کلوخین گوی
از نَبیّ و نُبی بتابد روی
چون قیامت برآید از کویش
روی باشد قفا قفا رویش
ای سنایی برای دین و صلاح
وز پی جُستن نجات و فلاح
همچو دریا چو نیست اینجا حُر
کام پر زهر باش و دل پر دُر
زانکه در جان به واسطهٔ اسباب
زفتی از خاک رُست و ترّی از آب
آدمی چون غلام راتبه شد
ژاژِ طیان به خط کاتبه شد
گرچه جان همچو آب پاک آمد
زر نگهدارتر ز خاک آمد
ورنه ارکان ز خاک پاکستی
زر نگهدارتر ز خاکستی
معطیان زفت و دل زحیر زده
دایه بیمار و طفل شیر زده
هرکه در زندگی بخیل بُوَد
چون بمیرد چو سگ ذلیل بُوَد
بیش از این بهر خواجه و مزدور
نتوان رفت در جوال غرور
تو مشو غرّه کو سیه چردهست
کان سیاهه سپید بر کردهست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
به گدایی بگفتم ای نادان
دین به دو نان مده ز بهر دو نان
ابلهانه جواب داد از صف
کز پی خرقه و جماع و علف
راست خواهی بدین تلنگ خوشم
این کنم به که بار خلق کشم
زان سوی کدیه برد آز مرا
تا نباشد به کس نیاز مرا
وه که تا در جهان پر تشویش
چند خندند ابلهان زان ریش
ای بسا ریش کاندرین خانست
که خداوند آن به قصرانست
دل ابله چو حرص برتابد
بیشتر جوید آنکه کم یابد
دنیی ار دوست را غم و حزن است
عاشق دشمنان خویشتن است
گر ترا مال و جاه و تمکین است
حادث و وارث از پی این است
مالت آن دان که کام راند از تو
کانچه ماند از تو آن بماند از تو
آنچه بدهی بماند جاویدان
وآنچه بنهی ورا به مال مخوان
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
رو بده مال به ز جانِ تو نیست
هرچه ماند از تو آن به نیک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
چون عروسی است ظاهر دنیی
لیک باطن چو زالِ بیمعنی
دین و دنیا به جمله مخرقه دان
خویشتن را ز مکر او برهان
دشمن تست دوست چون داری
دیر و زودش به جای بگذاری
کارِ دنیا ترا به نار دهد
می نداده ترا خمار دهد
هرکه را هست اندُه بیشی
همره اوست کفر و درویشی
از برون مرد مرد قوت نهد
دام در خانه عنکبوت نهد
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
آب شورست آز و تو سفری
تشنگی بیش هرچه بیش خوری
تشنگی آبِ شور ننشاند
مخور آنِ کت ازو شکم راند
آبِ شورست نعمتِ دنیا
چون بُوَد آب شور و استسقا
رخ بدین آر و بس کن از دینار
زانکه دینار هست فردا نار
هرکه انبارنه چو مور بُوَد
نه همانا ز عار عور بُوَد
مور باشد مدام در تگ و پوی
بیم و رنج و الم ز دنیا جوی
مور باشد همیشه در تک و تاز
مرد باشد چو باز در پرواز
مور حرص از درون سینه برآر
چونکه آن مور زود گردد مار
آز دارد بر آستانهٔ خویش
صدهزاران توانگر درویش
باز دارد قناعت اندر جای
صدهزاران گدای بارخدای
هرکه او قانعست بار خداست
وآنکه او طامعست دانکه گداست
آز را صورت از سرور بُوَد
لیک سیرت همه غرور بُوَد
از برونش به سحر زیبی دان
وز درون مایهٔ فریبی دان
مرد درویش خود زبون آمد
بر خدای غنی برون آمد
مرد درویش را خدای عزیز
اندرین لافگاه بیتمییز
به غنی از برای آن ناراست
کز غنی کبر و کینه و شر خاست
به غنا زانش حق نیاراید
کز غنا کبر و ابلهی زاید
کی غنی با فقیر در سازد
کو به دنیی و این به دین نازد
از پی میل دل به دیدهٔ سَر
هیچ در مالِ ناکسان منگر
هرکه مال کسان به چشم آرد
با خدایش هوا به خشم آرد
داد پیغام حق به پیغمبر
که به دنیا و اهل او منگر
دیدت از نقش دشمنان پالای
چشمت از روی دوستان آرای
تا بُوَد روی بوذر و سلمان
چکنی نقش این و طلعت آن
پس چو دنیات سوی خویش برد
کی پیامبر به سوی تو نگرد
چون پیامبر به دیدهٔ نبوی
ننگرد سوی تو تو بر چه بوی
دین به دو نان مده ز بهر دو نان
ابلهانه جواب داد از صف
کز پی خرقه و جماع و علف
راست خواهی بدین تلنگ خوشم
این کنم به که بار خلق کشم
زان سوی کدیه برد آز مرا
تا نباشد به کس نیاز مرا
وه که تا در جهان پر تشویش
چند خندند ابلهان زان ریش
ای بسا ریش کاندرین خانست
که خداوند آن به قصرانست
دل ابله چو حرص برتابد
بیشتر جوید آنکه کم یابد
دنیی ار دوست را غم و حزن است
عاشق دشمنان خویشتن است
گر ترا مال و جاه و تمکین است
حادث و وارث از پی این است
مالت آن دان که کام راند از تو
کانچه ماند از تو آن بماند از تو
آنچه بدهی بماند جاویدان
وآنچه بنهی ورا به مال مخوان
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
رو بده مال به ز جانِ تو نیست
هرچه ماند از تو آن به نیک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
چون عروسی است ظاهر دنیی
لیک باطن چو زالِ بیمعنی
دین و دنیا به جمله مخرقه دان
خویشتن را ز مکر او برهان
دشمن تست دوست چون داری
دیر و زودش به جای بگذاری
کارِ دنیا ترا به نار دهد
می نداده ترا خمار دهد
هرکه را هست اندُه بیشی
همره اوست کفر و درویشی
از برون مرد مرد قوت نهد
دام در خانه عنکبوت نهد
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
آب شورست آز و تو سفری
تشنگی بیش هرچه بیش خوری
تشنگی آبِ شور ننشاند
مخور آنِ کت ازو شکم راند
آبِ شورست نعمتِ دنیا
چون بُوَد آب شور و استسقا
رخ بدین آر و بس کن از دینار
زانکه دینار هست فردا نار
هرکه انبارنه چو مور بُوَد
نه همانا ز عار عور بُوَد
مور باشد مدام در تگ و پوی
بیم و رنج و الم ز دنیا جوی
مور باشد همیشه در تک و تاز
مرد باشد چو باز در پرواز
مور حرص از درون سینه برآر
چونکه آن مور زود گردد مار
آز دارد بر آستانهٔ خویش
صدهزاران توانگر درویش
باز دارد قناعت اندر جای
صدهزاران گدای بارخدای
هرکه او قانعست بار خداست
وآنکه او طامعست دانکه گداست
آز را صورت از سرور بُوَد
لیک سیرت همه غرور بُوَد
از برونش به سحر زیبی دان
وز درون مایهٔ فریبی دان
مرد درویش خود زبون آمد
بر خدای غنی برون آمد
مرد درویش را خدای عزیز
اندرین لافگاه بیتمییز
به غنی از برای آن ناراست
کز غنی کبر و کینه و شر خاست
به غنا زانش حق نیاراید
کز غنا کبر و ابلهی زاید
کی غنی با فقیر در سازد
کو به دنیی و این به دین نازد
از پی میل دل به دیدهٔ سَر
هیچ در مالِ ناکسان منگر
هرکه مال کسان به چشم آرد
با خدایش هوا به خشم آرد
داد پیغام حق به پیغمبر
که به دنیا و اهل او منگر
دیدت از نقش دشمنان پالای
چشمت از روی دوستان آرای
تا بُوَد روی بوذر و سلمان
چکنی نقش این و طلعت آن
پس چو دنیات سوی خویش برد
کی پیامبر به سوی تو نگرد
چون پیامبر به دیدهٔ نبوی
ننگرد سوی تو تو بر چه بوی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی ذمِ حبّ الدّنیا و منع شرب الخمر
می همی خور کنون به بوی بهار
باش تا بردمد ز گور تو خار
ای چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکنی در میان رنج خمار
کار آبی که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ریزند
پس ز تابوت خم برانگیزند
نه که زنده شوی گزنده شوی
از لگد مردهای چه زنده شوی
چون چو شیران به کرد خود نچری
همچو روباه خون رز چه خوری
عشق بیرون برد ترا ز خودی
بیخودی را بدان ز بیخردی
با خرد میل سوی مُل چکنی
سپر خار برگ گل چکنی
آنکه دارد خرد نخواهد مُل
وانکه باشد حزین نبوید گُل
از پی هوش برمگردان میل
خاصه مستی و خانه بر ره سیل
چون براتی ندارد اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بُوَد خواجه را در این بازار
وندرین گلشن و درین گلزار
کیسه خالی و شهر پر ماتم
شرع خصم و ندیم نامحرم
کوی پر دزد و زو بعست و پری
تو همی کوک و کو کنار خوری
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاینست و بیگانه است
تا کی از خویشتن کمی بودن
دلت نگرفت ز آدمی بودن
اندرین سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشین و مُهر به لب
باده خوردی ولیک باهی نه
دوغ خوردی ولیک با کینه
چون شدی مست هستی ای ساده
خیک باده چو خاک افتاده
چکنی باده کاندرین فرسنگ
بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ
خرِ لنگ ضعیف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حیران
راه تاری چراغ بیروغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بیمغز و پای محکم نی
مال همدست و یار محرم نی
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جایی سخت
تا ترا اندرین سفر ز گزاف
باشد اندر خیال خانهٔ لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دین و ملک خراب
تو به می شاد و آدم اندر بند
اینت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادی نمای اوّل اوست
کیسهٔ گم شده معوّل اوست
کو بدین خاکدان و ویران دِه
کیسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که میان بسته تیزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چُستی حساب از او برگیر
چون بپوشند جامهٔ شبگیر
که گریبان چو دامن و تیریز
عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز
او سرت را گرفته زیر دو پای
تو ز جان ساخته تنش را جای
تو بدو دین و بخردی داده
او به تو دیوی و ددی داده
تو ازو آن خوری که پستی تست
و او ز تو آن بَرد که هستی تست
عمر دادی به باد از پی می
غافلی زین شمار عزّ علی
به نشاط و سماع مشغولی
وز سرای بقا تو معزولی
فارغ از مرگ و ایمن از گوری
من چه گویم ترا به دل کوری
چنگ در دنیی زبون زدهای
دل پاکیزه را به خون زدهای
حبهای نزد تست کوه اُحد
سیم باید که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دین باشد
دیو دنیی چنینت فرماید
هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نیاز آمد
باش تا بردمد ز گور تو خار
ای چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکنی در میان رنج خمار
کار آبی که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ریزند
پس ز تابوت خم برانگیزند
نه که زنده شوی گزنده شوی
از لگد مردهای چه زنده شوی
چون چو شیران به کرد خود نچری
همچو روباه خون رز چه خوری
عشق بیرون برد ترا ز خودی
بیخودی را بدان ز بیخردی
با خرد میل سوی مُل چکنی
سپر خار برگ گل چکنی
آنکه دارد خرد نخواهد مُل
وانکه باشد حزین نبوید گُل
از پی هوش برمگردان میل
خاصه مستی و خانه بر ره سیل
چون براتی ندارد اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بُوَد خواجه را در این بازار
وندرین گلشن و درین گلزار
کیسه خالی و شهر پر ماتم
شرع خصم و ندیم نامحرم
کوی پر دزد و زو بعست و پری
تو همی کوک و کو کنار خوری
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاینست و بیگانه است
تا کی از خویشتن کمی بودن
دلت نگرفت ز آدمی بودن
اندرین سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشین و مُهر به لب
باده خوردی ولیک باهی نه
دوغ خوردی ولیک با کینه
چون شدی مست هستی ای ساده
خیک باده چو خاک افتاده
چکنی باده کاندرین فرسنگ
بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ
خرِ لنگ ضعیف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حیران
راه تاری چراغ بیروغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بیمغز و پای محکم نی
مال همدست و یار محرم نی
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جایی سخت
تا ترا اندرین سفر ز گزاف
باشد اندر خیال خانهٔ لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دین و ملک خراب
تو به می شاد و آدم اندر بند
اینت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادی نمای اوّل اوست
کیسهٔ گم شده معوّل اوست
کو بدین خاکدان و ویران دِه
کیسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که میان بسته تیزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چُستی حساب از او برگیر
چون بپوشند جامهٔ شبگیر
که گریبان چو دامن و تیریز
عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز
او سرت را گرفته زیر دو پای
تو ز جان ساخته تنش را جای
تو بدو دین و بخردی داده
او به تو دیوی و ددی داده
تو ازو آن خوری که پستی تست
و او ز تو آن بَرد که هستی تست
عمر دادی به باد از پی می
غافلی زین شمار عزّ علی
به نشاط و سماع مشغولی
وز سرای بقا تو معزولی
فارغ از مرگ و ایمن از گوری
من چه گویم ترا به دل کوری
چنگ در دنیی زبون زدهای
دل پاکیزه را به خون زدهای
حبهای نزد تست کوه اُحد
سیم باید که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دین باشد
دیو دنیی چنینت فرماید
هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نیاز آمد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر خوردن شراب و خواصّ آن گوید
مر سران را چو طامع و می خوار
بهر چه دردسر دهم چو خمار
می چو با رسم در نهاد شود
آتش و خاک و آب باد شود
زان برو چار طبع دست نیافت
که سوی هیچکس به پا نشتافت
هست می در نهاد خود پیوست
در کف پای عقل و بر سر دست
شاه می بر جمال تن چیرهست
ماه عقل از کمال می خیرهست
مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست
وز پی زر محکّ مردان اوست
از کف پُر ز معجز موسی
مرده زنده کنست چون عیسی
مرد را عقل دیده و دادست
غذی روح باده و بادست
زیرکان را درین سرای خراب
هیچ غمخوارهای مدان چو شراب
باده در پیش اندُه استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادهٔ عقل دوست را منکوه
از تری تف نشان صفرا اوست
وز تبش نقش سوز سودا اوست
اندرین باغ خوب و راغ فلک
از پی جغد نفس و زاغ فلک
گُل چو بر دست مُل به بام دهد
تا بدو بوی خویش وام دهد
به مشام آنکه گل بینبوید
از مشامش نشاط دل روید
هست در راه فکرت عاقل
از پی کشف فطرت غافل
مدد عشرت جوان مردان
نقل حرّان و ناقد مردان
اندکی زو عزیز و تندارست
باز بسیار خوار ازو خوارست
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون ترا او خورد بمانش خوار
دل به احکام دین سپردن به
باده خوردن ز وقف خوردن به
هر دو چون ره بگیردت به سراط
پس چه باده خوری چه وقف رباط
دیدهای کان ز طمع باشد پُر
کرده داند نشان پای شتر
آیت از روی برد و عقل از رای
تو سوی نان هنوز آتش پای
آنکه نان رست در دل و جانش
باده بیباده خورد مهمانش
بهر چه دردسر دهم چو خمار
می چو با رسم در نهاد شود
آتش و خاک و آب باد شود
زان برو چار طبع دست نیافت
که سوی هیچکس به پا نشتافت
هست می در نهاد خود پیوست
در کف پای عقل و بر سر دست
شاه می بر جمال تن چیرهست
ماه عقل از کمال می خیرهست
مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست
وز پی زر محکّ مردان اوست
از کف پُر ز معجز موسی
مرده زنده کنست چون عیسی
مرد را عقل دیده و دادست
غذی روح باده و بادست
زیرکان را درین سرای خراب
هیچ غمخوارهای مدان چو شراب
باده در پیش اندُه استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادهٔ عقل دوست را منکوه
از تری تف نشان صفرا اوست
وز تبش نقش سوز سودا اوست
اندرین باغ خوب و راغ فلک
از پی جغد نفس و زاغ فلک
گُل چو بر دست مُل به بام دهد
تا بدو بوی خویش وام دهد
به مشام آنکه گل بینبوید
از مشامش نشاط دل روید
هست در راه فکرت عاقل
از پی کشف فطرت غافل
مدد عشرت جوان مردان
نقل حرّان و ناقد مردان
اندکی زو عزیز و تندارست
باز بسیار خوار ازو خوارست
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون ترا او خورد بمانش خوار
دل به احکام دین سپردن به
باده خوردن ز وقف خوردن به
هر دو چون ره بگیردت به سراط
پس چه باده خوری چه وقف رباط
دیدهای کان ز طمع باشد پُر
کرده داند نشان پای شتر
آیت از روی برد و عقل از رای
تو سوی نان هنوز آتش پای
آنکه نان رست در دل و جانش
باده بیباده خورد مهمانش
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
تمثیل در نفس جهان فانی و قصّهٔ لقمان حکیم
داشت لقمان یکی کریجی تنگ
چو گلوگاه نای و سینهٔ چنگ
شب در او در به رنج و تاب بُدی
روز در پیش آفتاب بُدی
روز نیمی به آفتاب اندر
همه شب زو به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست و سه پی
همه عالم سرای و بستانست
این کریجت بتر ز زندانست
در جهان فراخ با نزهت
چکنی این کریجِ پر وحشت
عالمی پر ز نزهت و خوشی
رنج این تنگنای از چه کشی
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذا لمن یموت کثیر
در رباطی مقام و من گذری
بر سرِ پل سرای و من سفری
چه کنم خانهٔ گِل آبادان
دل من اینما تکونوا خوان
چو درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون در رسد چه بام چه چاه
گربهٔ روده چون زنم شانه
بر رهِ سیل چون کنم خانه
آهن سرد چند کوبم من
خانه ویران و چند روبم من
پیش صرصر چراغ چه افروزم
پوستین پیش شیر چون دوزم
خلق را زین جهان پر شر و شور
چار دیوار گور بهتر گور
هلک المثقلون بخوانده و پس
خانه و جای سازم اینت هوس
چکنم جفت و زاده و بنیاد
مونس من نجاالمخفون باد
خانه کز راه رنج و حیله بُوَد
همچو زندان کرم پیله بُوَد
که چو قَز بود در دلش پنهان
گشت هم قَز تن ورا زندان
خانه اینجا که بهر قوت کنند
مور و زنبور و عنکبوت کنند
قوت عیسی چو ز آسمان سازند
هم بدانجاش خانه پردازند
بر فلک زان مسیح سربفراشت
که بر این خاک توده خانه نداشت
چکند روح پاک خانهٔ ریح
فلک پنجم است بام مسیح
خرِ دجّال چون ز جو خالیست
علَم جور او از آن عالیست
خاک و آب و هوا و آتش عهد
کی نگهدارد ار تو سازی جهد
مرگ را چون شگرف و چالاکست
سوی ناپاک و پاک ره پاکست
نه تو مردی و مرگ بیزورست
شیر او شیر و گور او گورست
زانکه اینجات یک دو مه محلست
نه بتست آن به مدّت اجلست
به اجل باز بستهاند این کار
بیاجل نیست کار را مقدار
چو گلوگاه نای و سینهٔ چنگ
شب در او در به رنج و تاب بُدی
روز در پیش آفتاب بُدی
روز نیمی به آفتاب اندر
همه شب زو به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست و سه پی
همه عالم سرای و بستانست
این کریجت بتر ز زندانست
در جهان فراخ با نزهت
چکنی این کریجِ پر وحشت
عالمی پر ز نزهت و خوشی
رنج این تنگنای از چه کشی
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذا لمن یموت کثیر
در رباطی مقام و من گذری
بر سرِ پل سرای و من سفری
چه کنم خانهٔ گِل آبادان
دل من اینما تکونوا خوان
چو درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون در رسد چه بام چه چاه
گربهٔ روده چون زنم شانه
بر رهِ سیل چون کنم خانه
آهن سرد چند کوبم من
خانه ویران و چند روبم من
پیش صرصر چراغ چه افروزم
پوستین پیش شیر چون دوزم
خلق را زین جهان پر شر و شور
چار دیوار گور بهتر گور
هلک المثقلون بخوانده و پس
خانه و جای سازم اینت هوس
چکنم جفت و زاده و بنیاد
مونس من نجاالمخفون باد
خانه کز راه رنج و حیله بُوَد
همچو زندان کرم پیله بُوَد
که چو قَز بود در دلش پنهان
گشت هم قَز تن ورا زندان
خانه اینجا که بهر قوت کنند
مور و زنبور و عنکبوت کنند
قوت عیسی چو ز آسمان سازند
هم بدانجاش خانه پردازند
بر فلک زان مسیح سربفراشت
که بر این خاک توده خانه نداشت
چکند روح پاک خانهٔ ریح
فلک پنجم است بام مسیح
خرِ دجّال چون ز جو خالیست
علَم جور او از آن عالیست
خاک و آب و هوا و آتش عهد
کی نگهدارد ار تو سازی جهد
مرگ را چون شگرف و چالاکست
سوی ناپاک و پاک ره پاکست
نه تو مردی و مرگ بیزورست
شیر او شیر و گور او گورست
زانکه اینجات یک دو مه محلست
نه بتست آن به مدّت اجلست
به اجل باز بستهاند این کار
بیاجل نیست کار را مقدار
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت مرد یخ فروش التمثّل فی دارالغرور
مثلت هست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخگدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن
برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد
چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی
تو نهای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخگدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن
برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد
چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی
تو نهای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر طلب بهشت به سالوسی
مرغ و حور از بهشت ابدانست
حکمت و دین بهشت یزدانست
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی که می چه گیری قوت
در چنین دل کجا رسد ملکوت
ملکوت از پی گدایی را
جان دهد از پی رضایی را
آنکه در بند حور و غلمانست
نیست خواجه که از غلامانست
آنکه در صفّ بارگاه ازل
میسراید چو عندلیب غزل
چون گرفت از صفای صفوت قوت
ملک را باز داند از ملکوت
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجومندیش
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
چه شناسی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت ترا به بهشت
تات حور و قصور باید و کشت
همچو بربط ز فسق و سیرت زشت
چشمتان هشت بهر هشت بهشت
ای به دل کرده دین به نامردی
چند ازین نان و چند ازین خوردی
دلی آخر به دست کن روزی
که درو باشدت ز دین سوزی
گیرم این جا ز دیوی و زوشی
عیب خود بر همه همی پوشی
چون رسی در جهان بیچونی
عیب گوید من اینکم چونی
تو همی پوش همچو عامهٔ خلق
عیب خود بهر بارنامهٔ خلق
پس بدان تا هوا شود خشنود
عذر می نه که عقلم این فرمود
گرچه بر خود بپوشی از پی فرع
از درون شرمدار شرم از شرع
این همه طمطراق بیهودست
عقل جز راستی نفرمودست
وآن کسانی که مرد این راهند
از نهادِ زمانه آگاهند
ستم دوست را چو از درِ اوست
دوست دارند که دوست دارد دوست
خشم را از درون محمّد وار
جز برای شکار شرع مدار
حرص را سر بزن به تیغ وفا
بخل را پی کن از صفای رضا
وآن خرانی که بارِ گل بکشند
شربت صرف کار دل بچشند
همه را بینی اندرین بنیاد
ز آتش دل دماغها پر باد
چون براین در نهای سپهداری
کم ز سگبانئی مکن باری
گر نمیرد چنین سگی در تو
از سگی کم بوی به محشر تو
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
کمتر از سگ مباش و حق بشناس
که به یک لقمه دارد از تو سپاس
خشم را دل مده به جاه ویسار
سگ دیوانه بر درد هشیار
برِ عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر
نبود چون بصیر مرد ضریر
نیست حاجت مرا بدین تقریر
گرچه آبستنی ز دور زمن
او هم از مرگ تست آبستن
جسم فربه مکن به لقمهٔ خوش
کاسب فربه چو شد شود سرکش
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن شود سبک لاغر
ابلهان ماندهاند بر سر پل
پای در گِل دو دست اندر غُل
همه در آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
تو در این خطهٔ فساد و فجور
از دل شاد ماندهای رنجور
گر تو هستی ز نسبت آدم
هم ز خود زای با کمر چو قلم
اصل را هم به اصل باز رسان
خوشبهخوش بخشوناخوشی بهخسان
عقل و علمست آفت منحوس
پر و بالست فتنهٔ طاوس
هرچه گویی نه در ره آدم
دیو و دد دیده گیرد اندر دم
کبک سنّت به بوستان نیاز
کی درآید چو در خرامد باز
گو سبک روح نیست دختر دین
هست اندر جهان گران کابین
نشود دل تهی ز پر گویی
پس تو خون را به خون چرا شویی
زان ترا گوشمال داد فلک
زیر چرخ کیان فراز سمک
تا نگویی جواب بوالحکمان
ور بگویی چو کوه گوی همان
حکمت و دین بهشت یزدانست
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی که می چه گیری قوت
در چنین دل کجا رسد ملکوت
ملکوت از پی گدایی را
جان دهد از پی رضایی را
آنکه در بند حور و غلمانست
نیست خواجه که از غلامانست
آنکه در صفّ بارگاه ازل
میسراید چو عندلیب غزل
چون گرفت از صفای صفوت قوت
ملک را باز داند از ملکوت
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجومندیش
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
چه شناسی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت ترا به بهشت
تات حور و قصور باید و کشت
همچو بربط ز فسق و سیرت زشت
چشمتان هشت بهر هشت بهشت
ای به دل کرده دین به نامردی
چند ازین نان و چند ازین خوردی
دلی آخر به دست کن روزی
که درو باشدت ز دین سوزی
گیرم این جا ز دیوی و زوشی
عیب خود بر همه همی پوشی
چون رسی در جهان بیچونی
عیب گوید من اینکم چونی
تو همی پوش همچو عامهٔ خلق
عیب خود بهر بارنامهٔ خلق
پس بدان تا هوا شود خشنود
عذر می نه که عقلم این فرمود
گرچه بر خود بپوشی از پی فرع
از درون شرمدار شرم از شرع
این همه طمطراق بیهودست
عقل جز راستی نفرمودست
وآن کسانی که مرد این راهند
از نهادِ زمانه آگاهند
ستم دوست را چو از درِ اوست
دوست دارند که دوست دارد دوست
خشم را از درون محمّد وار
جز برای شکار شرع مدار
حرص را سر بزن به تیغ وفا
بخل را پی کن از صفای رضا
وآن خرانی که بارِ گل بکشند
شربت صرف کار دل بچشند
همه را بینی اندرین بنیاد
ز آتش دل دماغها پر باد
چون براین در نهای سپهداری
کم ز سگبانئی مکن باری
گر نمیرد چنین سگی در تو
از سگی کم بوی به محشر تو
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
کمتر از سگ مباش و حق بشناس
که به یک لقمه دارد از تو سپاس
خشم را دل مده به جاه ویسار
سگ دیوانه بر درد هشیار
برِ عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر
نبود چون بصیر مرد ضریر
نیست حاجت مرا بدین تقریر
گرچه آبستنی ز دور زمن
او هم از مرگ تست آبستن
جسم فربه مکن به لقمهٔ خوش
کاسب فربه چو شد شود سرکش
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن شود سبک لاغر
ابلهان ماندهاند بر سر پل
پای در گِل دو دست اندر غُل
همه در آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
تو در این خطهٔ فساد و فجور
از دل شاد ماندهای رنجور
گر تو هستی ز نسبت آدم
هم ز خود زای با کمر چو قلم
اصل را هم به اصل باز رسان
خوشبهخوش بخشوناخوشی بهخسان
عقل و علمست آفت منحوس
پر و بالست فتنهٔ طاوس
هرچه گویی نه در ره آدم
دیو و دد دیده گیرد اندر دم
کبک سنّت به بوستان نیاز
کی درآید چو در خرامد باز
گو سبک روح نیست دختر دین
هست اندر جهان گران کابین
نشود دل تهی ز پر گویی
پس تو خون را به خون چرا شویی
زان ترا گوشمال داد فلک
زیر چرخ کیان فراز سمک
تا نگویی جواب بوالحکمان
ور بگویی چو کوه گوی همان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر زهد ریایی
زهد ورزی برای مُرداری
پس چه گویی که من کیم باری
تو از این زهد توبه جوی نصوح
ورنه بیدل روی به عالم روح
چو تو سقمونیا خوری به نیاز
آنگه از ریدنت که دارد باز
در غم آن دمی که رفت از دست
گری و خون گری که جایش هست
دور و نزدیک بی من و با من
سطح آبست حافظ روغن
آن دبیری که خورد خیره صبر
رید چندانکه شد چو لاشه دَبر
باش تا دینش بازخواست کند
تا چو خامه چگونه کاست کند
هرکه جویای عالم غیب است
شمع در دست و اشک در جَیب است
تو نه نیکی نه قابل نیکی
مرد کاکا و کو کو و کی کی
باش تا نقش عزّ نماید ذُلّ
باش تا عذر جزو خواهد کُل
گلبن از جور دی نماید خار
باش تا گل نمایدت به بهار
فتوی اندر ره فتوّت نیست
نَبوت اندر دم نبوّت نیست
چون فلک سال و مه ز نامردی
گرد اجرام خویش میگردی
پس چه گویی که من کیم باری
تو از این زهد توبه جوی نصوح
ورنه بیدل روی به عالم روح
چو تو سقمونیا خوری به نیاز
آنگه از ریدنت که دارد باز
در غم آن دمی که رفت از دست
گری و خون گری که جایش هست
دور و نزدیک بی من و با من
سطح آبست حافظ روغن
آن دبیری که خورد خیره صبر
رید چندانکه شد چو لاشه دَبر
باش تا دینش بازخواست کند
تا چو خامه چگونه کاست کند
هرکه جویای عالم غیب است
شمع در دست و اشک در جَیب است
تو نه نیکی نه قابل نیکی
مرد کاکا و کو کو و کی کی
باش تا نقش عزّ نماید ذُلّ
باش تا عذر جزو خواهد کُل
گلبن از جور دی نماید خار
باش تا گل نمایدت به بهار
فتوی اندر ره فتوّت نیست
نَبوت اندر دم نبوّت نیست
چون فلک سال و مه ز نامردی
گرد اجرام خویش میگردی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در دوازده برج گوید
برهٔ چرخ هست مردم خوار
زو خور خویش هیچ طمع مدار
آفتِ کشت تست بر گردون
گاو کردنده از سرین و سرون
از دو پیکر مجوی ساز و بسیچ
کز دو روی هیچ کس نیابد هیچ
راه خرچنگ و رای او مپذیر
کژ رو و کور را دلیل مگیر
نخورد شیر چره هرگز گور
لیک مردم بسی برد سوی گور
چکنی طمع خویشی از خوشه
که ازو برنبست کس توشه
رو که ناید نصیب گنج ترا
از ترازوی بادسنج ترا
کی دهد باده خاصه نوش گوار
گزدم نوشخوار نیش گزار
راستی با کمان چرخ مزن
زانکه گشت او کمان تیر شکن
گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بُز
دوستی ز آبریز چرخ ببر
زانکه او گه تهی بود گه پُر
جگرت گر ز تشنگیست کباب
تا نجویی ز ماهی فلک آب
مهی تشنه کو فلک سپرد
خود همه آب روی مرد خورد
برّهٔ گرگسار را بگذار
کو پلنگیست زشت و مردمخوار
این همه ره بُرند غافل را
گرچه رهبر بوند عاقل را
گل فروزند و دلگداز همه
زهر سوزند و دیرساز همه
خوب رویند و زشت پیوندند
همه گریان کنان و خوش خندند
همه گندم نمای جو کارند
همه گل صورتند و پُر خارند
همه عطار شکل و ناک دهند
همه بزاز روی و دلق زهند
گردن گردنان شکسته چو برق
تیربارانکنان به غرب و به شرق
چو گل و نرگس ارچه برگذرند
بیعجب خند و بیهُده نگرند
گر چه شاگرد حکم تقدیرند
همه نقش خیال و تزویرند
تو نخواهی و بر تو افشانند
تو بندهی و از تو بستانند
پایت از باد مانده خاک اندود
دست هریک ز جانت خون آلود
بنه از گاو بار و از خر خُرج
ندهند اسبت این دوازده بُرج
دل از این چرخ و گردشش بردار
پای را سر بسی کند بردار
تو ز تقدیر گشت او غافل
باز تدبیرت او کند باطل
دایه آن را که بود مادر نیست
مایهٔ آب او چو آذر نیست
گربهٔ سگپرست چنبر اوست
مشک کافور بیز عنبر اوست
دست آن را که کرد بادهپرست
پای بر سر نهاد و خرد شکست
ای که بر چرخ ایمنی زنهار
تکیه بر آب کردهای هش دار
زانکه این چرخ تیز گرد کبود
هرکه را تیغ کند خود بنمود
کرده باشد چو سیرت از ره آز
تا تو آگه شوی ز نرخ پیاز
کار دین و آسمان این عالم
همچو گردون و جوزهر درهم
روز غوغا و شهر آشفته
تو به دل غافل و به تن خفته
موج و گردابها بدین زشتی
تو چنین خوش بخفته در کِشتی
برنیامد در این جهان باری
هیچ پر مغز را ازو کاری
چرخ اگر در نهاد خود نغزست
همچو با حفص پیر و بیمغزست
گنبدی بر سرِ جهان زدهاند
میخ سیمینش بر کران زدهاند
ای بسا قامتا که چوگان کرد
مرد را کشت و تیر پنهان کرد
غُمر و دانا درین ره و منزل
هیچ ناکرده ذرهای حاصل
تو چه گَوزی به حکمت آگنده
پاک مغز و لطیف و خوش خنده
بر وفای سپهر کیسه مدوز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
مر ترا زود چرخ بگذارد
گوی کی گَوز را نگه دارد
این جهانیست دون و دون پرور
وین سپهریست گوی و چوگان گر
تو براین مرکز آنِ یزدان باش
خواه کو گوی و خواه چوگان باش
چون تو یزدان پرستی از شیطان
ایمنی در جهان و با سامان
اخترانی که عمر فرسایند
تیزپایند کی ترا پایند
اختران عُمر آدمی شکرند
همه جز عمر آدمی نخورند
زیر این چرخ و گنبد دوّار
هست دی با بهار و گُل با خار
چون بهار زمانه بی دی نیست
عمر ما جز هبا و لاشی نیست
هرکجا این بهار و دی باشد
بوی گل بیزکام کی باشد
هست پیمانههای کَون و فساد
آید و هست و بود بهر معاد
خلق را کیل بیش و کم شدنی
رفته و آمدهست و آمدنی
زین سه بد عهد شخص فرسودست
زین سه پیمانه خلق پیمودست
گرچه آن گُل بود خوش و تر و نغز
محتقن کرد گرمی اندر مغز
بوی گُل دان حیات این عالم
موت همچون ز کام هر دو بهم
زو خور خویش هیچ طمع مدار
آفتِ کشت تست بر گردون
گاو کردنده از سرین و سرون
از دو پیکر مجوی ساز و بسیچ
کز دو روی هیچ کس نیابد هیچ
راه خرچنگ و رای او مپذیر
کژ رو و کور را دلیل مگیر
نخورد شیر چره هرگز گور
لیک مردم بسی برد سوی گور
چکنی طمع خویشی از خوشه
که ازو برنبست کس توشه
رو که ناید نصیب گنج ترا
از ترازوی بادسنج ترا
کی دهد باده خاصه نوش گوار
گزدم نوشخوار نیش گزار
راستی با کمان چرخ مزن
زانکه گشت او کمان تیر شکن
گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بُز
دوستی ز آبریز چرخ ببر
زانکه او گه تهی بود گه پُر
جگرت گر ز تشنگیست کباب
تا نجویی ز ماهی فلک آب
مهی تشنه کو فلک سپرد
خود همه آب روی مرد خورد
برّهٔ گرگسار را بگذار
کو پلنگیست زشت و مردمخوار
این همه ره بُرند غافل را
گرچه رهبر بوند عاقل را
گل فروزند و دلگداز همه
زهر سوزند و دیرساز همه
خوب رویند و زشت پیوندند
همه گریان کنان و خوش خندند
همه گندم نمای جو کارند
همه گل صورتند و پُر خارند
همه عطار شکل و ناک دهند
همه بزاز روی و دلق زهند
گردن گردنان شکسته چو برق
تیربارانکنان به غرب و به شرق
چو گل و نرگس ارچه برگذرند
بیعجب خند و بیهُده نگرند
گر چه شاگرد حکم تقدیرند
همه نقش خیال و تزویرند
تو نخواهی و بر تو افشانند
تو بندهی و از تو بستانند
پایت از باد مانده خاک اندود
دست هریک ز جانت خون آلود
بنه از گاو بار و از خر خُرج
ندهند اسبت این دوازده بُرج
دل از این چرخ و گردشش بردار
پای را سر بسی کند بردار
تو ز تقدیر گشت او غافل
باز تدبیرت او کند باطل
دایه آن را که بود مادر نیست
مایهٔ آب او چو آذر نیست
گربهٔ سگپرست چنبر اوست
مشک کافور بیز عنبر اوست
دست آن را که کرد بادهپرست
پای بر سر نهاد و خرد شکست
ای که بر چرخ ایمنی زنهار
تکیه بر آب کردهای هش دار
زانکه این چرخ تیز گرد کبود
هرکه را تیغ کند خود بنمود
کرده باشد چو سیرت از ره آز
تا تو آگه شوی ز نرخ پیاز
کار دین و آسمان این عالم
همچو گردون و جوزهر درهم
روز غوغا و شهر آشفته
تو به دل غافل و به تن خفته
موج و گردابها بدین زشتی
تو چنین خوش بخفته در کِشتی
برنیامد در این جهان باری
هیچ پر مغز را ازو کاری
چرخ اگر در نهاد خود نغزست
همچو با حفص پیر و بیمغزست
گنبدی بر سرِ جهان زدهاند
میخ سیمینش بر کران زدهاند
ای بسا قامتا که چوگان کرد
مرد را کشت و تیر پنهان کرد
غُمر و دانا درین ره و منزل
هیچ ناکرده ذرهای حاصل
تو چه گَوزی به حکمت آگنده
پاک مغز و لطیف و خوش خنده
بر وفای سپهر کیسه مدوز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
مر ترا زود چرخ بگذارد
گوی کی گَوز را نگه دارد
این جهانیست دون و دون پرور
وین سپهریست گوی و چوگان گر
تو براین مرکز آنِ یزدان باش
خواه کو گوی و خواه چوگان باش
چون تو یزدان پرستی از شیطان
ایمنی در جهان و با سامان
اخترانی که عمر فرسایند
تیزپایند کی ترا پایند
اختران عُمر آدمی شکرند
همه جز عمر آدمی نخورند
زیر این چرخ و گنبد دوّار
هست دی با بهار و گُل با خار
چون بهار زمانه بی دی نیست
عمر ما جز هبا و لاشی نیست
هرکجا این بهار و دی باشد
بوی گل بیزکام کی باشد
هست پیمانههای کَون و فساد
آید و هست و بود بهر معاد
خلق را کیل بیش و کم شدنی
رفته و آمدهست و آمدنی
زین سه بد عهد شخص فرسودست
زین سه پیمانه خلق پیمودست
گرچه آن گُل بود خوش و تر و نغز
محتقن کرد گرمی اندر مغز
بوی گُل دان حیات این عالم
موت همچون ز کام هر دو بهم
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایة فی اصحاب الفغلة
آن چنان شد که در زمین هری
ابلهی کرد رخ به برزگری
گفت با او ز روی نادانی
سبکی چیست در گران جانی
گر نداری همی تو خوار مرا
پنبه بیپنبه دانه کار مرا
سبلت او به کون دهقان به
وین چنین ریش هم به قصران به
زانکه پیش عقول حکمت خوار
پس خزیدن نیامدست به کار
نیست از نقطه تا خط فرمان
گنج بیرنج و درد بیدرمان
هرچه یزدان دهد بر آن مگزین
هرچه گردون کند در آن منشین
کانچه آن نیست کرد هست کند
وآنچه این بر فراشت پست کند
نقش نفسی مقیم کی باشد
هرچه آن نقش کرد بتراشد
در سخاوت به کودکان ماند
بدهد زود و زود بستاند
خود بخندد به تو سپارد ساز
خود بگرید ز تو ستاند باز
زود بخش و سبکستان فلکست
پیر با طبع کودکان فلکست
ذوق این خطهٔ خطا و خطر
هست مانند حوض و نیلوفر
روز بدهد ز بوی خود زورش
چون شب آید هم او بود گورش
روز بخشش ز بوی خویشش قوت
چون شب آید خودش بود تابوت
روز در بویش ار کند پرواز
باز شب جان بدو سپارد باز
بد و نیک فلک همه تلفست
که هبوطش برابر شرفست
گر از این چرخ در نقاب شوی
تا کم از ماهی آفتاب شوی
دختران چون فسانه پردازند
دوک ریسند و لعبتک بازند
وان فسانه حدیث چرخ کبود
سرِ افسانه هرچه بود و نبود
زانکه نامحرمی تو از گردون
داردت پیش خویش خوار و زبون
هرکه او بنده گشت گردون را
کرد ضایع خدای بیچون را
بندهٔ چرخ بندهٔ حق نیست
مر ورا نام مرد مطلق نیست
ابلهی کرد رخ به برزگری
گفت با او ز روی نادانی
سبکی چیست در گران جانی
گر نداری همی تو خوار مرا
پنبه بیپنبه دانه کار مرا
سبلت او به کون دهقان به
وین چنین ریش هم به قصران به
زانکه پیش عقول حکمت خوار
پس خزیدن نیامدست به کار
نیست از نقطه تا خط فرمان
گنج بیرنج و درد بیدرمان
هرچه یزدان دهد بر آن مگزین
هرچه گردون کند در آن منشین
کانچه آن نیست کرد هست کند
وآنچه این بر فراشت پست کند
نقش نفسی مقیم کی باشد
هرچه آن نقش کرد بتراشد
در سخاوت به کودکان ماند
بدهد زود و زود بستاند
خود بخندد به تو سپارد ساز
خود بگرید ز تو ستاند باز
زود بخش و سبکستان فلکست
پیر با طبع کودکان فلکست
ذوق این خطهٔ خطا و خطر
هست مانند حوض و نیلوفر
روز بدهد ز بوی خود زورش
چون شب آید هم او بود گورش
روز بخشش ز بوی خویشش قوت
چون شب آید خودش بود تابوت
روز در بویش ار کند پرواز
باز شب جان بدو سپارد باز
بد و نیک فلک همه تلفست
که هبوطش برابر شرفست
گر از این چرخ در نقاب شوی
تا کم از ماهی آفتاب شوی
دختران چون فسانه پردازند
دوک ریسند و لعبتک بازند
وان فسانه حدیث چرخ کبود
سرِ افسانه هرچه بود و نبود
زانکه نامحرمی تو از گردون
داردت پیش خویش خوار و زبون
هرکه او بنده گشت گردون را
کرد ضایع خدای بیچون را
بندهٔ چرخ بندهٔ حق نیست
مر ورا نام مرد مطلق نیست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت در ظالم و مظلوم
کودکی با حریف بیانصاف
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژالهای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژالهای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر تصوّف و زهد ذکر التصوّف الزم علی الحقیقة لان فیه نجاة الخلیفة
آنکه در بند مال و اسبابند
همه غرقه میان گردابند
وان کسان کز برونِ در ماندند
دان که در دست خویش درماندند
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دست جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب و روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغِ قفسشکن دارند
از پی ملک دین نه از پی ملک
روی زردان دل سپید چو کلک
پُرنیازان بینیازانند
راستبازان پاکبازانند
قدشان بیش امر بالیده
کشف را زیر کفش مالیده
جامهشان از پی ریاضت پوست
همچو طبع لئیم خواری دوست
سرشان از برای دار بلند
نردبان پایهٔ حصار بلند
همه با عندلیب دل خویشند
همه سیمرغ خانهٔ خویشند
همه را در جهان نه روح و نه جسم
در گرفته چو کودکان از بسم
اسم خوانده به فعل آمده باز
همه خاموش و صید جوی چو باز
زهره از بهر قوّت حالت
کرده پر زهر و گفته ما را لت
زهرِ قهر از میان جان دارند
شکّر شُکر بر زبان دارند
گرد کوی ملامتی روبند
حلقهٔ جان دولتی کوبند
از پی ضیف آسمان جلال
همه شب رو بسان طیف خیال
عاشق مرگ هریک از پی برگ
خویشتن را کشیده زیشان مرگ
همه غرقه میان گردابند
وان کسان کز برونِ در ماندند
دان که در دست خویش درماندند
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دست جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب و روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغِ قفسشکن دارند
از پی ملک دین نه از پی ملک
روی زردان دل سپید چو کلک
پُرنیازان بینیازانند
راستبازان پاکبازانند
قدشان بیش امر بالیده
کشف را زیر کفش مالیده
جامهشان از پی ریاضت پوست
همچو طبع لئیم خواری دوست
سرشان از برای دار بلند
نردبان پایهٔ حصار بلند
همه با عندلیب دل خویشند
همه سیمرغ خانهٔ خویشند
همه را در جهان نه روح و نه جسم
در گرفته چو کودکان از بسم
اسم خوانده به فعل آمده باز
همه خاموش و صید جوی چو باز
زهره از بهر قوّت حالت
کرده پر زهر و گفته ما را لت
زهرِ قهر از میان جان دارند
شکّر شُکر بر زبان دارند
گرد کوی ملامتی روبند
حلقهٔ جان دولتی کوبند
از پی ضیف آسمان جلال
همه شب رو بسان طیف خیال
عاشق مرگ هریک از پی برگ
خویشتن را کشیده زیشان مرگ
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر صفت صورت عالم
تو به گوهر ورای دو جهانی
چکنم قدرِ خود نمیدانی
با زنان نیک هم نبردی تو
با چنین زور مردِ مردی تو
چه کمست ای بزرگ زاده ترا
در گشادهست و خوان نهاده ترا
گر تو خود را در این سرای غرور
از سرِ جهل و بخل داری دور
پنج نوبت زنی چو عقل و چو جان
بر سرِ هفت چرخ و چار ارکان
ور قبای فنا بیندازی
به قبیلهٔ بقای حق تازی
بر سه جانت بکن به شبگیری
دو سلام و چهار تکبیری
آخشیجان و گنبد دوّار
مردگانند زندگانیخوار
چه کنی در جهان بیم آرش
زانکه بیپرسش است بیمارش
برگذر کین سرای پر وحلست
نردبان پایه عمر و بام اجلست
هرکه بر متن این سرای رسید
باز دستش به دیدگان بکشید
چکنم قدرِ خود نمیدانی
با زنان نیک هم نبردی تو
با چنین زور مردِ مردی تو
چه کمست ای بزرگ زاده ترا
در گشادهست و خوان نهاده ترا
گر تو خود را در این سرای غرور
از سرِ جهل و بخل داری دور
پنج نوبت زنی چو عقل و چو جان
بر سرِ هفت چرخ و چار ارکان
ور قبای فنا بیندازی
به قبیلهٔ بقای حق تازی
بر سه جانت بکن به شبگیری
دو سلام و چهار تکبیری
آخشیجان و گنبد دوّار
مردگانند زندگانیخوار
چه کنی در جهان بیم آرش
زانکه بیپرسش است بیمارش
برگذر کین سرای پر وحلست
نردبان پایه عمر و بام اجلست
هرکه بر متن این سرای رسید
باز دستش به دیدگان بکشید
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
حکایت اندر حلم و سیاست و تحمّل پادشاه از رعیت
گفت یک روز کوفیی به هشام
کای ز ما همچو شیر خون آشام
زنده باشیم جان ما تو خوری
چون بمیریم مال ما تو بری
شد از این دست جور سخت کمان
عالمی سست پای و سرگردان
تو در این دَور جور سلطانی
کار بر وفق طبع می رانی
سیم درویش و بیوه آوردی
حلقهٔ فرج استران کردی
شهر از این ظلم و جور گشت خراب
خلق از این آفتاب شد سیماب
مردمان قفل و پرّه بنهادند
تا کلید جهان ترا دادند
روستا پُر ز بینوایی تست
هرکجا مسجدی گدایی تست
نه همی تا ابد نخواهی زیست
پس بدین پنج روزه ملک این چیست
ای به باطل ز دیو بُرده سبق
سایهٔ باطلی نه سایهٔ حق
روز محشر بگو چه عذر آری
زین تکبّر به خلق و جبّاری
با چنین جور در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو
بر سرِ ما در این سپنج سرای
کارساز و نگاهبان خدای
گر تویی پس مکش ز ما رگ و پی
ور خداییست شرمدار از وی
مر ترا بر جهان بدان بگماشت
که بدِ ظالمان ز ما برداشت
چون تو بر خلق جور و ظلم کنی
بیخ عدل از میان ما بکنی
زاب چشم من گدای بترس
ورنه از آتش خدای بترس
دل درویش ناشکیبا شد
تا لباس تو خزّ و دیبا شد
در دل بیوه نالش کشکین
تو پس پشت بالش مشکین
خوان ما از تو شد سیاه چو شب
نان تو گر سپید شد چه عجب
این چه مستیست از بخار دو دُرد
که نه چون دیگران نخواهی مرد
چند خواهی به درد ما را سوخت
که نه ما را خدای بر تو فروخت
پیش هشام کوفی از ضجری
این بگفت و به های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیکن از حلم نوش کرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز روی جهل و استخفاف
آن شنودم من از تو این دیدم
آنت بخشودم اینت بخشیدم
لیک زین پس چو دادخواهی خواست
به تأمّل نگاه کن چپ و راست
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه تاج سر دارد
آفتاب اصل جنگ و گنج آمد
گرچه خفاش ازو به رنج آمد
آفتابی که بر جهان گردد
بهر خفاش کی نهان گردد
ای که اقبال شاه دیدستی
الظفر الظفر شنیدستی
هم ببین خشم شاه در هر دم
الحذر الحذر همی خوان هم
هر زمان پیش شاه داد و ستم
چار قُل بر چهار طبع بدم
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی
با خرد را ز شه صبوری به
بیخرد را ز شاه دوری به
به جدل در حدیث شه ماویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز
هرکه بیعقل صدر شاهان جُست
پیل بر ناودان بود به درست
کاوّل صف بر آنکسی ماند
کاخر کارها نکو داند
مال بهر زمانه دار نگاه
خرد از بهر پاس خدمت شاه
زانکه بهر قوام تخت و کلاه
بس فریضه بُوَد سیاست شاه
کز پی نظم این گلین مفرش
بَرِ بادست و پای آب آتش
ای برادر تو پند من بشنو
وز ز من نشنوی سه که به دو جو
کای ز ما همچو شیر خون آشام
زنده باشیم جان ما تو خوری
چون بمیریم مال ما تو بری
شد از این دست جور سخت کمان
عالمی سست پای و سرگردان
تو در این دَور جور سلطانی
کار بر وفق طبع می رانی
سیم درویش و بیوه آوردی
حلقهٔ فرج استران کردی
شهر از این ظلم و جور گشت خراب
خلق از این آفتاب شد سیماب
مردمان قفل و پرّه بنهادند
تا کلید جهان ترا دادند
روستا پُر ز بینوایی تست
هرکجا مسجدی گدایی تست
نه همی تا ابد نخواهی زیست
پس بدین پنج روزه ملک این چیست
ای به باطل ز دیو بُرده سبق
سایهٔ باطلی نه سایهٔ حق
روز محشر بگو چه عذر آری
زین تکبّر به خلق و جبّاری
با چنین جور در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو
بر سرِ ما در این سپنج سرای
کارساز و نگاهبان خدای
گر تویی پس مکش ز ما رگ و پی
ور خداییست شرمدار از وی
مر ترا بر جهان بدان بگماشت
که بدِ ظالمان ز ما برداشت
چون تو بر خلق جور و ظلم کنی
بیخ عدل از میان ما بکنی
زاب چشم من گدای بترس
ورنه از آتش خدای بترس
دل درویش ناشکیبا شد
تا لباس تو خزّ و دیبا شد
در دل بیوه نالش کشکین
تو پس پشت بالش مشکین
خوان ما از تو شد سیاه چو شب
نان تو گر سپید شد چه عجب
این چه مستیست از بخار دو دُرد
که نه چون دیگران نخواهی مرد
چند خواهی به درد ما را سوخت
که نه ما را خدای بر تو فروخت
پیش هشام کوفی از ضجری
این بگفت و به های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیکن از حلم نوش کرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز روی جهل و استخفاف
آن شنودم من از تو این دیدم
آنت بخشودم اینت بخشیدم
لیک زین پس چو دادخواهی خواست
به تأمّل نگاه کن چپ و راست
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه تاج سر دارد
آفتاب اصل جنگ و گنج آمد
گرچه خفاش ازو به رنج آمد
آفتابی که بر جهان گردد
بهر خفاش کی نهان گردد
ای که اقبال شاه دیدستی
الظفر الظفر شنیدستی
هم ببین خشم شاه در هر دم
الحذر الحذر همی خوان هم
هر زمان پیش شاه داد و ستم
چار قُل بر چهار طبع بدم
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی
با خرد را ز شه صبوری به
بیخرد را ز شاه دوری به
به جدل در حدیث شه ماویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز
هرکه بیعقل صدر شاهان جُست
پیل بر ناودان بود به درست
کاوّل صف بر آنکسی ماند
کاخر کارها نکو داند
مال بهر زمانه دار نگاه
خرد از بهر پاس خدمت شاه
زانکه بهر قوام تخت و کلاه
بس فریضه بُوَد سیاست شاه
کز پی نظم این گلین مفرش
بَرِ بادست و پای آب آتش
ای برادر تو پند من بشنو
وز ز من نشنوی سه که به دو جو